من: بنظرم باید بابت رفتارایی که داره با اولیاش صحبت شه...
مولایی خنده ای کرد و گفت:
مولایی: نوشین می گفت لاتی حرف میزنه آره؟
من: هم گستاخِ هم شاید بشه گفت افسرده... جوری باهاش برخورد شده که بنظرم بیشتر از اونچه که باید بدونه می فهمه... و همینطور بنظرم مسائلی که به یه بچه مربوط نیست جلوش عنوان شده و باعث شده عالم بچگی براش بی معنی شه...
مولایی: باشه زنگ می زنم... فقط حرف زدن به عهدۀ خودتِ... تو بهتر از من می تونی توجیهشون کنی بنظرم...
من: شاید چون من بیشتر پیششم و مربیشم... باشه شما زنگ بزنید و هماهنگ کنید...
و برگشتم که برم قسمت خودمون... اما راه رفته و برگشتم و گفتم:
من: راستی!!! از تو کیفم دفتری که توش طرح میزدم و برداشتم و گذاشتم رو میز...
من: این دفتر طرح های من... تو این یه هفته طرح فرما رو کشیدمشون...
ده تای آخر مربوط میشه به فرمای مربیا... واسه هر قسمت دو تا طرح زدم... ببینید کدومارو دوست دارین... اصلا دوست دارین یا نه...؟
خانمو مولایی یه نگاه به قستتای اول انداحت و گفت:
مولایی: اینا چیه؟
من: بیست صفحه اول لباس نامزدیِ و بیست صفحه بعدی لباس عروس... تمیخواستم طرحام هر کدوم یه جا باشه واسه همین همش تو یه دفترِ و مجبور شدم با هم بیارم...
مولایی: همش ایدۀ خودتِ خوب چرا با مامانت یه مزون نمیزنید؟ همه طرح ها عالیه...
من: بله همه طرح ها واسه خودمِ...
من: مزون جا میخواد که ما نداریم...
مولایی: خوب تو خونه بزنید...
من: مامان دوست نداره خونه تا اون حد شلوغ شه... همین یه اتاقم که از خونه مخصوصِ خیاطیش شده گاهی ناراحتش می کنه...
خانم مولایی لبخندی زد و گفت: ایشاالله یه مزون میزنید...
و بعد گفت:
مولایی: اگه اجازه بدی این یکی دو روز دستِ من بمونه بعد بهت خبرش و میدم...
من: باشه اشکالی نداره... فقط مراقبشون باشید...
مولایی : هستم...
لبخندی زدم و از دفتر اومدم بیرون...
پیش به سوی روز جدید...
فکر نمی کردم تا این حد عاشق بچه ها باشم...اما کاش من قسمت بچه های 10 تا 18 ماهه بودم... اونارو بیشتر دوست دارم... چون برای راه رفتن بهم تکیه می کنن و خودشون هنوز نمی تونن خیلی راه برن..
در و که باز کردم همه ساکت داشتن به شعری که یکی از دخترا می خوند گوش میدادن منم که عاشق این شعر همونجا وایسادم شعرش تموم شه...
مامانم گفته به من دست تو مماخت نکونی...
گیگیلی در نیاری شوت نکونی
سر حوض جیش نکونی
گربه رو خیس نکونی
اصغر و بوس نکونی
به حرف اون گوش نکونی...
اما من بــــی ادبـــــــم
دوست دارم دست تو ممخام بوکونم
گیگیلی در بیارم شوت بوکونم
سرِ حوض جیش بکونم
اصغر و بوس بکونم
به حرف اون گوش بکونم...
همه براش دست زدن و منم سپنتا رو بردم سمت دستشویی...
این بچه اگه روزی 12 ساعت اینجاست 8 ساعتش تو دستشوییِ نمی دونم چرا...
اینجا اگه میخواستی با دامون حرف بزنی اول باید کلی بگردی و پیداش کنی... معلوم نی کجا غیبش زده پسرِ باز...
دامون کجایی؟
دامووون...
دامون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت اینجا...
من: مگه نگفته بودم درایی که بستست نباید داخل شی...؟
اونجا که جای شما نیست...
دامون: فشارم افتاده بود رفتم آب قند درست کنم برای خودم...
من: بیا برو من برات درست می کنم... آخه مگه توام فشار داری.؟
دامون: وقتی مامان بزرگ فشار داره یعنی منم دارم... بدو خورشید...
نمی دونم چرا بدم میاد یکی منو به اسم صدا کنه... حتی شروینم جرات نداره به جز آبجی چیزی به من بگه ...بعضی وقتا هم یادش میره... اما کسی حریف این دامون نمیشه.. حرف حرفِ خودشه...
ندیده می گم پدر مادر غد و لجبازی داره...
****
لبخندی به روش زدم و باهاش دست دادم و خواستم که بشینه از خانم شیردل خواستم برامون شربت بیاره ...
خانم تابان: شما خواستید که اولیای دامون بیان مهد؟
من: بله خوش اومدین...
خانم تابان: مشکلی پیش اومده؟ همیشه مدرسه ها اولیا میخوان...
من: درسته اینجا مدرسه نیست اما ما در قبال بچه ها و رفتاری که ازشون میبینیم مسئولیم...
خانم تابان: حالا مشکل چیه؟
من: قصد دخالت تو زندگی شخصیتون و ندارم.. اما فکر نمی کنید مشکلاتتون باعث شده دامون از حالت بچگی در بیاد ؟ فکر نمی کنید دامون بچگی رو فراموش کرده و سعی داره بزرگ به نظر برسه؟
من: از شیطنتا و از دوران شیرین بچگی گذشته... داره ازش فرار می کنه... انگار که بچگیش باعث دردسرش شده... فکر کنم منظورم و متوجه شده باشید؟
تابان: شما از کجا میدونید ما مشکلی تو زندگیمون هست؟ دامون هیچ کمبودی نداره...
من: منظورم مشکل مادی نبود... و اینکه از رفتار دامون کاملا مبشه تشخیص داد...
خانم تابان نفسش و سخت داد بیرون و گفت :
خانم تابان: متوجه ام... اما هر کسی تو زندگیش مشکل داره این دلیل نمیشه که رفتار بچه عوض شه...
من: بله همه تو زندگیشون مشکل دارن اما این مشکلات اصلا به بچه ها مربوط نمیشه...
من: مشکلات ما ادم بزرگا برای ما بزرگتراست... دغدغۀ بچه ها اگه بیشتر از یه قهر و آشتی ساده و خراب شدن اسباب بازی باشه تو روحیه شون تاثیر منفی میزاره...
من: الان که بچست مشکلی به این بزرگی داره دیگه ببینید در آینده چی میشه... بنظرم بهتره شما که مادرشی با پدرش تلاش کنید همونجور که از دوران بچگی خارجش کردین به همون دوران برش گردونید تا رشدش به صورت طبیعی طی بشه... با دوران بچگیش آشتیش بدین... اگه نمی تونید اگه رفتار درست رو گم کردین بنظرم بهتره خانوادگی پیشِ یه مشاور برین...
خیلیا هستن که برای داشتن یه بچه با تربیت سالم از دوران بارداری میرن کلاسای مخصوصش ... اما الانم دیر نشده شما می تونید با پدرش یه فکری برای بچتون داشته باشین...
هر جا که برید اینکه جلوی بچه حرفای بد زده شه رو رد می کنن... دامون حرفایی میزنه که شاید من با این سنم بزنم... گستاخیش و می گم... یا غمی که ازش حرف میزنه... اینا همه نشات گرفته از رفتار شما و کارهای شماست... هیچ کس نمی گه چه بچۀ بدی... همه می گن چه تربیتِ غلطی...!!!!
خانم تابان: اگه پدر کله خرابش حرف گوش کنه حتما یه فکر براش می کنیم...
من: اگه، نه. حتما..
من خواستم اولیاش با هم بیان اما ایشون نیومدن بهتر بود باشن شاید به یه نتیجه ای میرسیدیم...
خانم تابان: پدرش کار داشت...
من: همینم یه مشکلِ... فکر کنم اگه یه برنامۀ درست برای زندگی بچینن بهتر باشه... بچه جدا کار جدا... مشکلات جدا...
خانم تابان : منم همینارو بهش می گم... اون کلا خودشو از زندگی جدا کرده...
شربتش و بهش تعارف کردم... مثل اینکه مقصر اصلی پدره باشه و تمومِ حرفای منو مادره بهش زده باشه... یا شایدم داره خودشو تبرعه می کنه...
من: شما شمارۀ مستقیمِ آقای تابان و بدید به خانوم مولایی من می گم که با خودشونم صحبت کنن...
خانم تابان لبخندی زد و گفت: حتما... شاید اگه مستقیما ازش دعوت شه بیاد... نه که بگم پسرش و دوست نداره... اما معتقدِ رفتاراش هیچ تاثیری رو دامون نداره...
من: پدر الگوی پسرِ مگه میشه که بی تاثیر باشه... شما می گید آقای تابان با کارش مشغولِ و کار به کسی نداره... دقیقا پسرش اینجا به هیچ کسی کاری نداره و خودش و از بقیه جدا کرده...
خانم تابان بلند شد و گفت:
تابان: ممنون که به فکر هستید و سَرسری نمی گیرید من حتما یه فکری می کنم و به شما خبرش و میدم... حتما با پدرش تماس بگیرین... با اون صحبت کنید بهتره... دامون یه الگو داره اونم پدرشِ... الان اون باید به حرفای شما گوش میداد نه من...
جایز ندونستم نه بیشتر حرف بزنم نه سوال دیگه ای بپرسم.. باهاش دست دادم و خداحافظی کردم و از خانوم مولایی که تازه اومده بود خواستم شماره آقای تابان و یادداشت کنن و باهاشون تماس بگیرن، خودمم رفتم سر کارم...
.
.
نوشین: مگه بیکاری دختر؟ واسه خودت دردسر درست نکن... یه بار مریمِ بیچاره سر اینکه یکی از بچه ها امکان راشیتیسمی بودنش زیادِ به اولیا اطلاع داد که تا بچست رسیدگی کنن... اگه بدونی چه قشرقی به پا کردن بعدم معلوم شد که واقعا بچش مشکل داشته...
من: این یکی دیگه مشکلش نیاز یه آزمایش و دکتر نداره کاملا مشخصِ.. مادرش که قبول داشت... همشم آه می کشید... معلوم نی پدره چه دیوی هست...
نوشین خندید و گفت:
نوشین: من فکر می کردم مادرِ ، مادر سیندرلا باشه... جتما پدرِ هم دیوِ دو سرِ دیگه...
خندیدم و رفتم تو آشپزخونه ناهارم و داغ کنم... وقتِ استراحتم بود و منم که امروز حسابی گشنه...
****
مولایی: سوگل دخترمِ... راجع بهش باهات صحبت کرده بودم...
لبخندی زدم و بهش دست دادم...
من: بله ... منم خورشید هستم .. خوشوقتم عزیزم...
سوگل : به همچنین گلم...
نشستم رو صندلی و سوگلم نشست رو به روم...
دفتر طرحام و باز کرد و دقیقا رو لباس عروسی که برای خودم طرحش و زده بودم مکث کرد...
سوگل: می دونی فکر منو و تو و سلیقه هامون خیلی شبیهِ... من همچین طرح و مدلو برای عروسیم میخواستم اما جایی پیداش نکردم... هیچ خیاطیم نتونست طرحی که براش توضیح میدادم رو کاغذ بیاره... وقتی مامان دفترت و نشونم دادم فکر نمی کردم ایدۀ ذهنم و اینجا تو این دفتر معمولی پیدا کنم...
من با کمی مِن و مِن و خجالت جلوی خانم مولایی گفتم:
من: این طرح و سه سال پیش برای عروسیِ خودم زدم...
خانوم مولایی زد زیر خنده و گفت:
مولایی: خدا نکشتت یعنی تو سه سالِ منتظر یه شوهری؟
من: نه به خدا... فقط ایدم و اوردم رو کاغذ و گاهی کج و راستش می کنم... تو این سه سال خیلی تغییر کرده...
سوگل: یعنی میخوای بگی این طرح نمی تونه برای من باشه؟
من: چرا می تونه... اما هیچ کس نمیتونه مثل خودم این مدل و در بیاره... چون خودم از زیر و بمش خبر دارم...
سوگل: خوب زحمتش و می کشی/؟
من: آخه من خیلی حرفه ای نیستم مامان باید کمکم باشه... چقدر وقت داری؟ کِی عروسیته؟
سوگل: اسفند...
من : یعنی 6 ماه دیگه... خوب وقت هست... اما باید بزاری من با مامان صحبت کنم...
سوگل: باشه حتما... نگران پولشم نباش هر چی که باشه شوهرِ می پردازه... فقط من یه مدل تور دوست دارم که می گم تو رو کاغذ بیاری...
من: باشه حتما...
خانوم مولایی: ممنون خورشید جون.. خدا تورو برای ما رسوند از دست این دختر دیگه پا ندارم کل ایران و گشتم... معجزست که از طرحِ روی کاغذ تو خوشش اومده...
من: خواهش می کنم هنوز که کاری انجام ندادم... راستی مدل فرم مربیا چی شد؟
خانوم مولایی: برای اونا میام خونتون اگه اجازه بدی... همونجا صحبت کنیم... اما انتخاب کردم...
بلند شدم و گفتم: حتما پس سوگلم بیارین که صحبتاش و با مامان بکنه و نمونه پارچه ها رو برای لباس عروس ببینه... هر چند که من مدل و حنس پارچه هم انتخاب کردم اما شاید تو این مورد سلیقه ها متفاوت باشه....
خانوم مولایی به همراه سوگل گفتن: حتما...
خانوم مولایی: فردا بعد از ساعت کاری اینجا یعنی ساعت 7 که مشکلی نداره؟
من: نه خوبه... منم با مامان هماهنگ می کنم...
مولایی: باشه عزیزم ممنون...
من: خواهش می کنم با اجازه... و بعد از خدافظی از مهد زدم بیرون...
به دختری که سوار یه پرشیای سفید شد نگاه کردم...
خوب طبیعیِ شاید منم مثل بیشتر دخترا دوست داشته باشم با جنس مخالف حرف بزنم یا برم بیرون... اما مشکلاتم و مشغله هام نزاشته... اما فقط دلم میخواد یه دوست از جنس خشن داشته باشم یه هم صحبت و نه بیشتر... نه اون چیزی که الان خیلی از دخترا و پسرا به خاطرش به هم نگاه می کنن...
همینجوری کنار خیابون به این چیزا فکر می کردم و قدم می زدم که یه ماشین برام بوق زد و کنارم ترمز کرد...
برگشتم ببینم کیه...؟
اوه نه ترجیح می دم هم صحبتم یکی باشه که از خودم بیشتر بدونه... نه یه پسر ژیگول که فقط می دونه پولِ بابا یعنی چی... به این یه چیزی هم باید یاد داد... اخم کردم و رفتم عقبتر وایسادم...
چون نمی تو نست دنده عقب بگیره یکم وایساد و بعد چند تا فحش بارم کرد و رفت.. بی تربیت...
اولین تاکسی که نگه داشت سوار شدم... به ما نیومده هوس کنیم که یه هم صحبت داشتته باشیم...
اعصابم از رانندگیِ راننده ریخته بود بهم... تعادل نداشت... بلاخره چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد ... ماشینش جوش اورد...
من: آقا این ماشین پیکانِ اونجور که شما گاز و زیاد و کم می کنید خوب معلومه کم میاره... اونم تو این هوا... در هر صورت این کرایه من و خداحافظ...
از ماشین پیاده شدم... هنوز کلی راه مونده بود... امروز حسابی خسته شده بودم و حس اتوبوس نداشتم واسه همین منتظر موندم تا یه تاکسی دیگه بیاد....
اما دریغ از یه تاکسی... از کنار تاکسیایی هم که رد میشدم تند تند می گفتن دربس دربس ... خوبه تیپِ آنچنانی ندارم آخه....
به ماشینی که واسم ایستاد نگاه کردم.. نمی دونستم اسمش چیه اما قشنگ بود... شیشه اومد پایین حالا می تونستم صاحبشم ببینم...
مرد: قصدم مزاحمت نیستم.. اما فکر کنم بتونم شما رو از منتظر تاکسی ایستادن نجات بدم... بفرمایید باعثِ افتخارِ که بتونم برسونمتون...
ای مار خوش خط و خال...
چون فهمیدم زبون بازِ لبخندی زدم و نشستم!!!! حالا شاید زبون باز نبود... همیشه گفتن قضاوت کار درستی نیست!!
همینکه نشستم قفل مرکزی رو از جلو ماشین زد...
نمی دونم چرا از درون می لرزیدم آخه اولین بارم بود می خواستم این اُتُ زدن و امتحان کنم... من واسه چی در و قفل کردین؟
مرد: ای بابا خوب بیا...
و بعد درارو باز کرد... داشت شیشه و میداد بالا که دستم و گذاشتم رو شیشه بالا تر نره...
من: نمیخوام شیشه رو بدین بالا من راحتم...
مرد: نمیخوام اذیتتون کنم ... شیشه بالا باشه کولر خنک تر می کنه...
من: من گرمم نیست... زود منو برسون خونه....
مرد یکم با تعجب به من نگاه کرد و گفت: بابا من که دزد نیستم؟ حوادث زیاد می خونی نه؟
یکم خجالت کشیدم انگاری که مرد خوبی باشه وا...
من: سلام...
حرکت کرد و گفت: چه عجب... سلام .. خوبین شما؟
من: ممنون... برای چی من و وسوار کردین؟
مرد: شما چرا سوار شدین؟ من چون شب بود و دیدم خوب نیست دختر این موقع بیرون باشه...
من: تازه ساعت 8.30 هست.... منم دیدم تاکسی گیرم نمیاد سوار شدم...
مرد: دستت درد نکنه دیگه من و ماشینم و با تاکسی یکی می کنی؟
خنده ای کردم و گفتم ای وای نه ... ببخشید...
مرد: خواهش می کنم... خوب خانم معرفی نکردیا اسمت چیه؟
یه نگاه به مسیر انداختم و گفتم: چرا دارین از اینجا میرین ما خونمون اینور نیست؟
مرد: دارم میرم پای کوه میشناسی که؟ کوه نور...
حرفی نزدم تا به مسیرش ادامه بده... نمی دونم چرا داشتم الکی نقطه ضعف میدادم دستش ، فهمید می ترسم.... اما من اینکاره نیستم دیگه غلط کنم سوار ماشین ملت شم...
مرد: من محسنم. 29 سالمه و یه شرکت کوچیک دارم... و قصد اصلیم از سوار کردنتون آشنایی بیشتر بود... شما چی/؟
من: منم خو.. خو...
میخواستم اسمم و اشتباه بگم که یه وقت بعدا دردسری برام نشه اما اون لحظه انگار همه اسمای دنیا یادم رفته بود...
منم: خورشیدم .. .20 سالمه...
محسن دستش و آورد جلو و گفت خوشوقتم...
یه نگاه به دستش انداختم و گفتم منم خوشوقتم...
و بعد روم و برگردوندم و به بیرون نگاه کردم...
دستش و برد عقب و گفت:
محسن: نگفتی تو چه قصدی داری...؟
من: قصدم آشنایی بیشتر نیست...
محسن با حالت با مزه ای گفت:
محسن: عههه؟ چرااا؟
با مدل حرفیدنش جو عوض شد... خندیدم و گفتم:
من: گفتم که فقط ماشین گیر نمیومد...
محسن: نه دیگه خانم کوچولو بی انصافی نکن که الان میبرمت بیابونا میسپرمت بخورنتااا...
مثل این دخترای خرو ساده گفتم:
من: خواستم ببینم این اُتُ زدن که می گن چیه...
غش غش زد زیر خنده و گفت... تو دیگه هستی...؟
من: خوب معلومه دختر بابام...
محسن: پس یعنی میخوای بگی تا حالا سوار ماشین غریبه نشدی؟
دامیارو قضیۀ دزده شدنِ پولم و فاکتور گرفتم و گفتم نهه...
محسن: چه قاطع! پس حتما نشدی...
محسن: اما من زیاد دختر جای تو نشوندم... ولی دور دخترایی که بد هستن زود خط قرمز می کشم...
من: ببخشید میشه یه جا من و پیاده کنید تاکسی سوار شم... راستش من اصلا اهل دوستی و اینا نیستم... الانم باید ببرم خونه مامانم نگران میشه...
محسن: بله بله حتما... اما خودم میرسونمت...
من: نه من خودم برم راحت ترم...
محسن: نترس تا سر خیابون میبرمت که خونتون و یاد نگیرم...
گوشیش زنگ خورد و جواب داد...
محسن سلام داداش چطوری؟
...
محسن: نوکرتم دستت درد نکنه...
...
محسن: باشه حتما... خیالت راحت باشه... آمادست...
...
محسن: نه بابا می گم آمادست... فقط مونده نقشه هارو پلات کنیم...
...
محسن: باشه باشه... قربونت خدافظ...
...
محسن: ببخشید همکارم بود... یه جورایی شریکیم...
من: خواهش می کنم راحت باشین...
محسن: خوب خونه کجاست؟
من: دور برگردون و دور بزنید
به کارتش که پشتش شمارۀ مستقیمش و برام نوشته بود نگاه کردم...
من: چند تا ازین کارتا آماده تو جیبتون دارین...
محسن خنده ای کرد و گفت:
محسن: باور کن اونقدا هم خبیث نیستم...
محسن: می دونم باورش سختِ و کلا ما مذکرارو برادر فولاد زره می بینید اما باور کن من به تک پر بودن معتقدم...
من: منم به بی پر بودن...
محسن خنده ای کرد و گفت: باور کن بی پر بودن گاهی اوقات خیلی بهتره.... حتما بهم اس ام اس بده ... منتظرتم...
من: اما من گوشی ندارم... شاید بشه یه دوست خوب... فقط و فقط یه دوست برای هم باشیم... چون شما هم پسر خوبی هستید اما بهتون زنگ می زنم...
محسن: باشه فقط منتظرم... نمی گی خونتون کجاست؟
من: تو همین خیابون دیگه... بهتره برین تا کسی مارو ندیده برامون حرف در میارن...
محسن: بله درست می گی... سرم و بالا کردم تا خدافظی کنم... اما چشمای قهوه ایِ روشنش گیراییِ زیادی داشت که باعث شد خجالت بکشم و سرم و بندازم پایین...
محسن: مراقب خودت باش ...
من: خدافظ...
برگشتم و رفتم داخل خیابونمون اوخیش... تازه دارم نفس می کشم... چقدر بدِ ها... ادم معظب میشه ... اما پسر بدی نبود... انگار دیدِ من به جنس مذکر یکم بیش از حد خرابِ...
قدم ها م و تندتر کردم... چون همین الانشم به اندازۀ کافی دیر شده بود... حتما مامان الان به تمومِ پزشک قانونی ها هم زنگ زده...
...
من: سلام سلام... کسی خونه نیست؟
مامان غر غر کنون از آشپزخونه اومد بیرون و یه نگاه به ساعت انداخت بعد یه چشم غره به همون ساعت بدبخت رفت و به من نگاه کرد...
مامان میزاشتی الانم نمیومدی...
من: الیک سلام... خسته نباشم...
مامان: حرف به سر نکن... چرا انقدر دیر اومدی؟ 7.30 کجا؟ 10 کجا؟ یعنی اینهمه وقت مهد بودی؟ من یک ساعت پیش زنگ زدم کسی جواب نداد...
من: نه مامان... 8.30 از مهد اودم بیرون با نوشین رفتیم بیرون طول کشید...
تازه مامانیِ گلم من بچه نیستم که... منم دلم میخواد مثل همه همسن و سالام زندگی کنم... شیطنت ... تفریح گردش و خیلی چیزای دیگه...
مامان: گفتی میری سرکار نگفتی میری چیزای جدید یاد بگیری...
من: مامان اینا چیرای جدید نیست اینا لازمۀ هر زندگی ئیه... فقط نمیدونم چرا بعضی پدر و مادرا درک نمی کنن... تقصیر خودتونم نیست فقط تفریح و گردش و کردین مستحب!!! اگه بریم خوبه... اما اگه نریم مشکلی ایجاد نمی کنه و اشکالی نداره اما...
مامان: بیا برو لباست و عوض کن بیا یه لقمه شام بخور... خستگی زده به سرت...
من: اتفاقا اصلا خسته نیستم نمی دونم چرا انرژی مضاعف گرفتم...
مامان:با نوشین بودی دیگه...؟
ایستادم و مثل این شک به خودا یه نگاه به مامان انداختم و زود چشمم و ازش گرفتم...
من: آره دیگه... مگه چیه؟
مامان: هیچی...
من: شروین کجاست؟
مامان: خوابیده...
من: باشه... بردی پانسمان دستش و عوض کنی؟
مامان: نه خودم عوض کردم... بیمه و که قبول نداره از کجا بیارم هر دفعه خدا تومن پول آزاد بدم... امروزم که می گفت بیمه دستم و بخیه زده دیگه مَنگول شدم...
من: وا دکتر دکترِ دیگه... همونا بیرونم مطب دارن...
مامان: کله شقیش برده به خودت...
من: دستت درد نکنه و بعد رفتم تو دستشویی...
اوه چقدر دروغگویی سختِ... نزدیک بود لو برما... اما خدایا جدا از ترسی که داره یه حس لذتم داره... ترس و لذت... چه حس با نمکی تو وجودم دارما... انگار دیگه خیلی بزرگ شدم... آره بزرگ شدم .. دیگه خانم شدم که مورد توجه قرار گرفتم...
خیلی بی مخی خورشید... یعنی حتما یه پسر باید بهت بگه پیش پیش تا تو بفهمی خانم شدی و بزرگ... ؟
دستام و پر از آب کردم و پاشیدم رو آینه....
من: نمیدونم ... شاید...
اومدم بیرون... مامان بازم غر غر می کرد... می دونم نگران خودم بود... نگران حرف مردم... اَه گل بگیرن دهنِ مردمی که جای جمع و جور کردنِ زندگی خودشون سرشون عین مرغ تو خونۀ مردمِ...
بهشم حق میدم اما کم کم عادی میشه... من که کار بدی نمی کنم میرم سرکار.. حالا یه دوستِ اجتماعی هم دارم چیزی نمیشه که.... خدا جون کلا شرعی هم نمیزارماا... واقعا محسن بیشتر از یه دوست اجتماعی نیست...
کمی از غذام و خوردم... مامان تو سکوت نسشته بود و داشت سنگای یه لباس و بهش می دوخت...
من: راستی مامان... مشتری لباس عروس داری... انتخابشم از طرح هایِ منِ...
مامان لباس و گذاشت کنار و با خنده گفت جدا؟
من: آره... مدیر مهد دخترش نامزدِ... زمستون عروسیشه.. دفتر طرح های من و دید و خوشش اومد... منم گفتم که این طرح باید زیر نظر خودم باشه و بهتره مامانم خیاطش باشه...
مامان: خدا رو شکر... اما کلی لباس دارم... همشم مجلسیِ...
من: خوب اینارو بدوز بعد اون و شروع کن تا 6 ماه دیگه وقت زیادِ...
مامان: پولِ طرحی که زدی و باید جدا بدنا...
من: میدن مامان .. خودشون عقلشون میرسه...
...
شب با خستگی که تازه به چشمام اومده بود و تازه متوجهش شده بودم خوابیدم...
*****
یه چشمم و باز کردم و دستم و گذاشتم رو ساعت زنگی... اه چه صدای گوش خراشی... آخه بگو مامان مجبوریم ساعت زنگی 40 سالِ پیش و تحمل کنیم؟
به زور بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم... هنوز خوابم میومد و تنم کوفته بود... اما دیگه باید برم...
رفتم بیرون و با مریم خانم که دوستِ صمیمی مامان بود تا سر خیابون همراه شدیم...
****
با تهدید به نوشین و مریم گفتم هر چی شد پایِ شماستا... من تو این چیزا خیلی ترسوام...
هر دو خندیدن و گفتن بیا غمت نباشه...
از مهد زدیم بیرون... امروز زودتر کارامون تموم شده... خانم مولایی گفت من برم خودشون تا یکی دوساعت دیگه با سوگل میان خونمون...
خورسید جون...
برگشتم تا ببینم این مهسادِ خوشگل چی میخواد... عاشق زبونشم خیلی قشنگ حرف میزنه...
من: جانِ خورشید عزیزم؟
مهساد: خورید جون بیبین این مامانمِ وا... بهس گفتم تولو دوست دالم... اومده بیبینتت...
لبخندی به مامانش زدم و سلام کردم...
مامانش: ممنونم که مواظب دخترم هستی و با محبتات به اینجا علاقه مندش کردی... روز اول اصلا وای نمیستاد... شک داشتم به اینجا عادت کنه...
من: خواهش می کنم ما وظیفمون و انجام میدیم... و بعد مهساد و بوسیدم و خدافظی کردم...
نوشین : یعنی خورشید تو برو بمیر... پاچه خوارِ بدبخت... ببین دو روزِ اومدی اینجاها...
من: خوب چه کار کنم دوستم دارن دیگه...
نوشین: خیلی خوب بابا بیخیال... مریم هوییی... کجا میری؟ ببین این تصویریِ حالش بیشترِ... چهار تای اینور واسه من چهار تای اونورش واسه تو...
مریم خنده ای کرد و گفت:
مریم: بزن بریم ژیگول...
منم که آماده بود با علامتشون ، الفراااار
من: بچه ها بسه تروخدا... اصلا من با شما نیستم...
نوشین در حالی که دولا شده و بود و دلش و گرفته بود می خندید بریده بریده گفت:
نوشین: چقدر تو بچه ننه ای ... بیا ببینم... انقدر گاگول نباش... بیا حداقل یدونه تو بزن دلمون و خوش کنیم چلاغ نیستی...
کفشام و که در آورده بودمشون تا راحت در بتونم فرار کنم پوشیدم و گفتم:
من: برو بابا حوصله داری... من شانس ندارم یه وقت گیر میفتم...
نوشین: نه بابا... ببین اینهمه زنگ زدیم چیزی شد... ؟
حداقل بیا مزاحم تلفنی ...
من: عمرا ... مریم بیا این نوشین و جمع کن...
مریم با ذوق اومد سمتِ نوشین و گفت اره مزاحم تلفنی و هستم...
خدایا اینا با این سناشون زنگ خونه مردم و میزنن فرار می کنن... چه دل و جرعتی دارن... منِ بدبختم با خودشون کشیدن آوردن که حال کنم مثلا... حالا اون کم بود تلفنم اضافه شد... یکی هم از اون یکی پایه تر...
مریم دستِ من و گرفت و به هر زوری بود من و بردن در باجه تلفن...
نوشین: من کارت ندارم...
مریم: برای منم که خودت اونروز زنگ زدی به اون پسرۀ دیوونه کلی حرف زدی تموم شد...
نوشین حتما توام نداری دیگه...؟؟
من: نه ندارم...
نوشین : جهنم... پس این سه رقمیای رایگان برای چیه؟
و بعد شماره آتش نشانی و گرفت....
من: نوشین تروخدا الان نیرو میفرستن میان میبرنمون زندان...
نوشین: مریم بیا اینو خفه کن آبرومون و برد...
نوشین با صدایی که میلرزید و انگار داره گریه می کنه گفت:
وای آقا بد بخت شدم چکار کنم؟
...............................
نوشین: بله بله خونسردیم و حظف می کنم... نه ببخشید حفظ می کنم...
.......
نوشین: هیچی کو...ِ عباس آتیش گرفته ...
یهو مریم پکید از خنده... در حالی که خندم گرفته بود یدونه زدم تو سرِ نوشین و ازشون فاصله گرفتم... اینا تا امروز من و نکنن تو زندان بیخیال نمیشن... کودکِ درونِ اینا از تخسم گذشته...
نوشین: چی شدی خورشید مردی؟
من: نه ای کاش بمیرم از دست شما راحت شم... بیایید بریم بابا حوصله دردسر ندارم...
دوتایی اومدن و تا سر خیابونِ کاج با هم رفتیم و تا اونجا کلی خندیدیم و نوشین مسخره بازی در اورد...
******
نمی دونم چرا خوابم نمی برد.. پاهام همه درد می کرد خودا بگم چکارت نکنه نوشین... ازاین پهلو به اون پلو شدم و به محسن فکر کردم... دوستِ خوبی میشد... یعنی کارم درسته؟ آره... شایدم نه نمی دونم...اینارو بیخیال پول خوبی از سفارش فرمای مهد و همینطور لباس عروس دستِ مامان و میگیره... خدارو شکر... خدایا واقعا که ارحم الراحمینی....
*****
در حالی که نون و پنیر مامان و میخوردم کفشام و پوشیدم و زدم بیرون... تا سر خیابون دوییدم خیلی دیرم شده بود...
کمی ایستادم تا اینکه... عه؟ محسن...؟
با خوشحالی رفتم سمت ماشینش اما یادم افتاد به خودم قول دادم دیگه سوار ماشینش نشم...
رفتم جلو... و دستم و گذاشتم رو شیشه...
من: سلام دوستی...
محسن لبخند قشنگی زد و گفت: سلام.. خانوم خوش قول...
من: اخه نشد زنگ بزنم دیگه... اینجا چه می کنی؟
محسن: جونت سلامت بشین میخوام ببرم تنبیهت کنم تا یادت بمونه زنگ بزنی... داشتم میرفتم بانک...
من: نه مرسی... باید برم سرکار دیرمِ...
محسن: تو کجایی حرف میزنی دختر...؟ بیا میرسونمت...
یه بار دیگه قولی که به خودم داده بودم و برای خودم تکرار کردم و بعد سوار ماشین شدم!!!
من: پس زود برو که خیلی دیرم شده... خواب موندم...
محسن: نگفته بودی سرکار میری...
من: همش یک ساعت با شما بودم... انتظار نداشتین که زندگینامۀ همۀ جدمم براتون بگم...
محسن: نه خوب... اما من همون اول از کارم گفتم... شاید انتظار داشتم تو هم بگی... تازه مگه من چند نفرم چمع می بندی خودمونی حرف بزن... مثلا دوستیما...
من:حالا الان میدونید دیگه... باشه...
محسن: کجا کار می کنی...
من: شما من و سر خیابون هشرودی پیاده کن...
محسن: ای بابا من بچه نیستم که با محیط کارت و خونت بخوام تهدیدت کنم یا برات دردسر درست کنم... خواستم شغلت و بدونم...
من: مربی مهد کودکم...
محسن: می گم چقدر انرژی داری... انقدر پیش بچه ها بودی خودتم پر انرژی شدی...
من: خیلی وقت نیست که کار می کنم... تازه فکر کنم امروز یه ماه شده...
محسن: پس باید امروز حقوق بگیری... شیرینیِ اولین حقوقت به من چیه؟
یه نگاه به تیپش و به ماشینش انداختم و گفتم:
من اگه بخوام برای شما شیرینی بخرم که دیگه چیزی از حقوقم نمی مونه...
محسن: ای بابا این چه حرفیه... خوب من یه چیز گرون انتخاب نمی کنم نظرت چیه؟
من: مممم خوب حالا بگو...
محسن: شیرینی من و به صرفِ یه قهوه دعوت کن...
من: وای نه تروخدا... من از قهوه بدم میاد... نظرتون با نسکافه چیه؟
محسن سرشو با حالت با نمکی تکون داد و به من نگاه کرد... جوری که نزدیک بود براش غش و ضعف کنم...
محسن: باووشه...
من: خوب بپیچید داخل این خیابون...
محسن: مهدِ یگانه ای؟
من: آره چطور؟ میشناسی؟
محسن: آره خواهر زادم یه مدت میومد... اما دیگه خیلی وقتِ خواهرم کار نمی کنه و خواهر زادمم مهد نمیاد...
من: اها... خوب... من دیگه برم... ممنون زحمت کشیدی...
دستم و گذاشتم رو دستگیره...
محسن قفل و زد و گفت:
محسن: کجا خانوم؟
من: برم سرکار دیگه؟
محسن: مگه قرار نشد منو ببری کافی شاپ...
من: خوب آره...
محسن: تو که دعوت نکردی!.
من: خوبه من خانمما...
محسن شونه هاش و انداخت بالا و زل زد به چشمام...
به روبه رو نگاه کردم و گفتم: باااشه پس غروب بیا بریم نسکافه بخوریم...
محسن: چه دعوتی... واقعا شکه شدم...
من: خوب قشنگتر از این بلد نبودم...
محسن: باشه چون خودمم می خوام یه شیرینی بهت بدم دعوتت و قبول می کنم...
من: شیرینی؟ شیرینی برای چی؟
محسن: هیچی یه موفقیت کاری که قراره براش با دوست دخترم جشن بگیریم...
من: ببخشید اشتباه نشه.. من ترجیح می دم همینجوری دوست باشیم... میدونید الان خیلی راحتیم... اما اگه اسم دوست پسر یا دوست دختر و یدک بکشیم شرایط خیلی فرق میکنن... خواسته ها بیشتر میشه و یه رنگی دیگه می گیره توقع ها مون و انتظاراتمون...
محسن: باشه باشه... درک می کنم... میزارم همه چیز باب میل خودت باشه خانوم کوچولو...
برگشتم سمتش و گفتم:
من : من کوچولو نیستم... عقلم میرسه که دارم میگم دوست دخترت نیستم...
محسن: خوب خانم بزرگ من برای حرفت نگفتم خانم کوچولو کلا کوچولویی...
قفل و از سمت خودم باز کردم و خواستم پیاده شم که دستم و گرفت...
هوا گرم بود... اما گرمای دستش یه جور دیگه بود... یه چیز دیگه...
سعی کردم دستم و از تو دستش بکشم بیرون...
محسن: قهر نکن خورشید... بابا شوخی کردم...
من: باشه دستم و ول کن...
محسن: بگو اشتی...
دوست نداشتم دستم تو دستش باشه...
زود گفتم اشتیی...
محسن: کی بیام دنبالت؟
نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم: 7.30...
محسن دستم و ول کرد و من پیاده شدم...
محسن: خوبه که زود می بخشی... خیلی خوشحالم که با دختر ساده و صادقی مثل تو دوست شدم.... یه دختر به زیبایی دریا و به صداقت آسمون...خوشحالم که یه دوست مثل تو دارم... تا غروب خدافظ...
و بعد گازش و گرفت و رفت...
یه دور شدن ماشینش خیره شدم ... یا مشتی که محکم خورد تو کمرم از فکر اومدم بیرون...
نوشین: الهی که درسته گیر کنه تو گلوت خانومِ صداقت و سادگی!!! کی بود این؟
من: وا مگه مرض داری دختر... دوستم...
نوشین: تو شلوارت مگس داری... که خانوم بی اف نداره دیگه؟
من: باور کن دوستِ اجتماعی بود به کسی نگی آبروم و ببری...
نوشین دستم و گرفت و برد سمتِ مهد و بعد دستم و محکم تو دستاش فشار داد و گفت:
نوشین: وردار کلات و بزار سر یکی دیگه... من که خر نمی شم...
نوشین: هر کی یه کلاه شرعیِ بزرگ ورداشته یه مدلی ازش استفاده می کنه... من دیگه خودم اینکاره ام خورشیدِ جون...
من: بابا به جان تو دروغ نمی گم...
نوشین: جون عمت... بیا بریم تو با مریم داریم برات...
...
بلاخره بعد از کلی توضیح دادن تو نستم متوجهشون کنم که کل قضیه چیه و اون بی افم نیست...
مریم با مجله زد تو سرم و گفت:
مریم: یعنی خاکِ دو عالم تو سرت... بی لیاقت... همچین موقعیتی اگه برای من و این گورِ خر پیدا می شد خودمون و از خوشحالی اعدام می کردیم اون وقت تو براش کلاس میزاری...؟
نوشین: کره خرِ بی ادب ، گورِخر عمتِ... اما خورشید راس می گه دیوونه معلومِ جدا از موقعیت خوبش با شخصیتم هست... خوب تورش کن...
من: بچه ها راجع به ادم داریم حرف میزنیما... تورش کن یعنی چی ؟ جفتتون لال ازین دنیا برید با این حرف زدنتون... بیچاره پسرا... بیچاره ما دخترا...
نوشین حالا بلاخره کدومشون بیچارست؟
من: هر دو... پسرا که گیر شما دو تا دیوونۀ سرخوش و امثال شما بیفتن... دخترا هم که همشونو به یه چشم نگاه می کنن...
مریم: چه چشمی؟
من: همین دیگه همین طرز فکرتون...
نوشین: نترس تو رو دستمون نمی مونی می گیم تو عمامۀ رو سر خیلیا بودی زودتر بیان ببرنت...
من: برید بابا حال نداریم...
نوشین: اما خورشید من نمی دونم به زبون تو چه جوری حرف بزنم... ته کلامش میشه اینکه این پسرو از دست نده... موقعیت خوبیِ تو هم که بیکار می گردی علاف نباشی... سنشم که خوبه بهش بگو بیاد بگیرتت...
من: مگه من پفکم...؟ حالا همینجور دوستیم تا ببینم خدا چی میخواد... همش دوبار دیدمش... بگم بیا من و بگیر؟
مریم: ولش کن نوشین این الان نمی فهمه ما چی می گیم...
با اومدن یکی از خدمتکارا ساکت شدیم...
رو به من گفت که بالا باهام کار دارن...
من: با من ؟ کی؟
خدمتکار: مثل اینکه پدرِ دامونِ تابان اومدن...
من: عه؟ بچه ها اومد...
نوشین: خوب بابا جمع کن آب دهنتو... رئیس جمهور که نیست...
دامون از زیر میز نقاشیا اومد بیرون و گفت:
دامون: راس می گه بابا دیو که نمیخوای ببینی...
چشم غره ای به همشون رفتم و رفتم بیرون...
هزار بار به این پسرِ گفتم گوش واینستا... خدا کنه حرفامون و نشنیده باشه... چرا ندیدم زیرِ میزِ..؟
فسقلی...
یه دور دیگه دستم و زدم به مقنعم تا مطمئن شم مشکلی نداره... نمی دونم چرا اینهمه استرس گرفته بودم... دلشوره باعث شده بود احساس کنم حالت تهوع دارم...
وا خورشید؟ چته؟ همونجور که با مامیش حرف زدی با باباشم حرف بزن دیگه...
در و زدم و وارد شدم... طبق معمول خانم مولایی حضور نداشتن و میدون و برای من خالی کرده بودن... دستش درد نکنه...
برگشتم سمت مردی که به پای من بلند شد...
رفتم جلو تر و با دهنِ باز نگاش کردم...
دامیار: به به... پس این مربی شمایی؟
من: س... سلام... خوبید شما؟
دامیار: چه اتفاقی...
من: جالبه شما؟ اینجا؟
دامیار: جالترم میشه... من همون پدر بی فکر هستم...!!!
من: نه من نگفتم بی فکرید فقط گفتم که پسرتون به توجه بیشتری نیاز داره...
دامیار: واسه همین خواهرم و چند روزِ آوار کردین رو سرم؟
من: خواهرتون؟!!!
دامیار: بله... الان میشه بگید مشکل اصلی چیه؟ دامون به شما توهین کرده؟ یا شاید خرابی به بار آورده بگید بنده خسارتش و تقبل کنم...
چقدر با دامیار اونروز فرق داشت...
من: خوبِ که یکم واقع بین باشید اقای تابان... من قصد دعوا کردن نداشتم... من اگه حرفی هم زدم برای خودتون و برای آیندۀ بهترِ پسرتون، برای مسئولیتیِ که داشتم... نه ناراحتیِ شما و یا اینکه باعثِ مشاجره بین شما و همسرتون شم....
دامیار: همسرم...؟
من: بله دیگه... ما با همسرتونم تماس گرفتیم... ایشونم که اومدن گفتن تمومِ حرفای من و خودشونم می گن اما شما گوش نمی دید...
دامیار عصبی دستی به موهاش کشید و گفت:
دامیار: که اینطور... دوباره مثل همیشه من محکوم شدم... و اون فرشته نه؟ اصلا شما برای چی با فروزان تماس گرفتین؟
من: خوب وقتی بچه مشکلی داشته باشه با اولیاش تماس می گیرن...
دامیار: انقدر نگو مشکل پسر من هیچ مشکلی نداره...
من: باشه... نمی گم... شاید از نظرِ شما اینکه بچتون خودشو و بچگیش و گم کرده مشکل نیست...
دامیار: بلند شد و رفت سمتِ درِ خروجی برگشت سمتم و گفت:
دامیار: بر می گردم...
وا این چش شد... چرا مثل اسفند رو اتیش جِلِز و ولز می کرد... چه خوشتیپشده بود... موهاش که ریخته بود رو پیشونیش بهش میومدا...
خجالت بکش خورشید اون زن داره...
کی بخیلِ ؟ داشته باشه.... من فقط نظر دادم... بیخیال شونه ای بالا انداختم و رفتم ببینم خانوم مولایی رو کجا می تونم پیدا کنم...
**
من: ا شما اینجایید ؟ کلی دنبالتون گشتم...
مولایی: ببخشید خورشید جون رفتم دنبال وسائل مهد سفارش دادم الان میارن...
من: پس دیدید آقای تابان اومد؟
مولایی: نه چی شد؟
من : هیچی عصبانی شد پاشد رفت... گفت بر می گردم...
مولایی: وا .. جای اینکه خوشحال باشه اینجا قابلِ اعتمادِ عصبی شد؟ عصبی شدن نداره که ... ولش کن خورشید جون... از اولم نباید می گفتیم...
من: مهم نیست ... من فکر کنم با خانمش اختلاف داره چون اسم اون که اومد بدجور ریخت بهم...
...
داشتیم با کمکِ خانم مولایی گلبرگای مقوائی رو کنار هم می چسبوندیم که خانومی با داد و هوار وارد شد ... دامیارم پشت سرش بود...
خانم: این خراب شده صاحاب نداره؟ فکر کردید نمی دونم میخوایید برام دردسر درست کنید ؟ من کی اومدم اینجا؟
مولایی: چه خبرتِ خانم؟ آروم تر... اینجا یه محیطِ فرهنگیِ امیدوارم اینو بفهمید... بفرمایید من صاحبِ اینجا...
خانم: برای چی به این آقا گفتین من اومدم اینجا؟
مولایی: من ؟ نه ما همچین حرفی نزدیم تا حالا شما رو هم ندیدیم بفرمایید بیرون...
دامیار: چرا ایشون گفتن که مادر پسرم اومده مهد...
و بعد به من اشاره کرد...
من: بله من گفتم اما من ایشون و نگفتم...
خانمی که اومدن اینجا گفتن تابان هستن ...
زن برگشت سمتِ دامیار و گفت:
زن: اون خواهرِ عفریتت بوده... خیالت راحت شد؟
اوه اوه... خواستم بگم تو که عفریته تری... اما یه لحظه به این فکر کردم جونم خیلی بران عزیزترِ کافی بود حرف بزنم تا بیفته روم و تیکه تیکم کنه...
دامیار ساکت شد و نشست رو صندلی و زن گفت:
من نه با تو نه اون توله سگت کاری ندارم خیالت راحت خداحافظ...
نچ نج این مادرش بود؟ دوز از جونِ نامادریِ سیندرلا... یه ذره مهرِ مادری اگه تو اون قلبش پیدا میشد حداقل نمی گفت اون... مگه پسرش اسم نداشت؟
من: اقای تابان من نمی فهمم جر و بحثِ شما برای چی باید به اینجا کشیده شه...
تابان: خانم اون کسی با شما حرف زده خواهرم بوده نه خانمم... من از خانمم جدا شدم و ایشون هیچ حقی نداره نه پاش و اینجا بزاره و نه نظری زاجع به پسرمون داشته باشه... از نظر قانون هم رد صلاحیت شده... شما که گفتین اومده اینجا واقعا تمومِ تنم لرزید چون ایشون اصلا زنِ قابلِ اعتمادی نیستن... من هم کنترلم و از دست دادم... واسه هر کسی پیش میاد... متاسفم...
من: شما باید از روز اول این و می گفتین و می گفتین که خواهرتون حکمِ مادر رو برای دامون داره... نه اینکه خواهرتون خودشون رو همسر شما معرفی کنن...
دامیار: اون اینکارو نمی کنه حتما شما اشتباه متوجه شدید...
من: در هر صورت من اومدم پیشگیری کنم از یه مشکل یه مشکل جدیدتر هم درست شد....
دامیار در حالی که معلوم بود هنوز عصبیِ و سعی داره که آرامشش و حفظ کنه گفت:
دامیار: حق با شماست... گفتم که متاسفم...
دامیار: واینکه من سعی می کنم وقت بیشتری برای پسرم بزارم و توجه بیشتری بهش داشته باشم.. پسر من از وقتی لج و لجبازی مادرش شروع شد یکم رفتاراش عوض شده... من دیگه نمیدونم باید چکار کنم... اما می گید روانپزشک می گید مشاور... چشم برای پسرم هر کاری می کنم... هر کاری که طبق گفتۀ شما اون و به دوران بچگیش برگردونه و بتونه لذت کافی رو از این روزا ببره...ببخشید که جو و محیط و بهم ریختم با اجازه ...
و بلند شد و رفت بیرون...
مولایی: معلومِ فشار زیادی و تحمل می کنه ها...
من: نمی دونم... اما میدونم که باید ما هم کمکش کنیم.. با نوشین و مریم حرف میزنم با یکم تحقیق می تونیم رفتاری با دامون داشته باشیم که کم کم درستش کنه... از همین مهد هم باید شروع شه... پدرش که نه... اما با عمشم میشه صحبت کرد...
من: نوشین ول کن بابا این از روز اول من و ساده دیده دلیلی نداره آرایش کنم... الان فکر می کنه چه خبره... واای نه تروخدا اَبروم و خودم زیرش و همیشه تمیز می کنم بهش دست نزن...
نوشین با تمرکزی بسیار زیاد و قیافه ای جدی... موچین به دست افتاد به جونم...
من: نوشین مامانم تو خونه رام نمیده نازک نشه...
نوشین: لال مردی خورشید... فقط میخوام یه خط بالا و پایینش بندازم...
من: خوب با تیغ بنداز بزار زود در بیاد...
نوشین: تیغ هم پوستت و خراب می کنه... هم موهای ابروت و زشت می کنه هم کلفت....
من: کلاس آرایشگری رفتی؟
نوشین: نه بابا مگه بیکارم...؟
من: بیا حالا یه کلم درس ازت بپرسم مثل خر گیر می کنی توش... اینو هنوز کلاسشم نرفته مثل خر تبهر داری...
مریم خنده ای کرد و گفت: بیا نوشین این استعدادش عاالیه... دو روز پیشِ ما مونده کلا راه افتاده...
خندیدم و گفتم: این نوشین من و به هر کاری وا میداره... باهاش باید اینجوری حرفید...
من: بسه دیگه تمومش کن بابا نوشین...
خواستم بلند شم که به زور من و نشوند...
نوشین: بتمرگ سر جات خورشید... یه جا بشین تا نگفتم مریم دست و پات و ببنده... دیوونه اینجوری زودتر خرابت میشه...
من: ای مُردشورت و ببرن نوشین با این حرف زدنت و طرز فکرت...
نوشین: ایشاالله تورو هم تو قصار خونه بشورنت تا من انقدر حرص نخورم... بابا یه دقیقه بمیر حرف نزن اون دنیا حرص این دنیا هم حرص؟ خِیر نبینی خورشید...
من: زهر مااار توام...
بلاخره به هر زوری بود هر کی یه چیز از تو کیفش در اورد و منو یکم ارایش کرد...
یه نگاه تو اینه به خودم انداختم...
من : اووو اینهمه زیر دستات جون دادم... همین؟ اینکه هیچیش معلوم نی...
نوشین: به من چه مژ های خودت مثلِ گاو خیلی فر خورده... منم دیدم اصلا نیازی به ریمل نیست... همون یکم رژ و رژ گونه زدم... یکمم سایه پشت چشمِ کور شدت....
من: مرسی واقعا...
بعد از خدافظی از بچه ها از مهد اومدم بیرون و ماشینِ محسن و دیدم...
لبخندی زدم و رفتم سمتش...
نشستم و گفتم: سلام ببخشید دیر شد همیشه نیم ساعت اینور اونور میشه...
محسن: سلام ... من که چیزی نگفتم... میدونی تا حالا چقدر دعا به جون خریدم...
با سوال بهش نگاه کردم...
خوب از بس اینجا وایسادم یه باغ زیر پام سبز شد مردم یه فضای سبزِ مجانی افتادن دیگه...
من: اِ محسن... خوب تقصیر من نبود که....
محسن: جانِ محسن... باشه عزیزم خسته نباشی...
ای خدا این یهو چه جو می گیرش با این حرف زدنش...
آروم گفتم: ممنون... توام...
محسن: منم ممنون... و بعد راه افتاد...
محسن: کجا برم؟ کدوم کافی شاپ؟
من: نمی دونم ... هر جا خودت دوست داری و انتخاب کن... فقط یه جای پرت و دور نباشه...
محسن: ای بابا تو هنوزم به من شک داری؟
من: نه دوستی ام این چه حرفیه؟ اما خوب یه ذره شک و همه دارن دیگه...
محسن: هیف که دوستت دارم ....
من: خوب اگه دوستیت و دوست نداشتی چی میشد...؟
محسن: هیچی یه کار می کردم که بهم اعتماد پیدا کنی...
من: اعتماد و جلب می کنن محسن جان...
محسن: همون دیگه جلبش می کردم... می گم یهو بریم یه جا شامم بخوریم...
اون لحظه میخواستم بگم بابا بچه پررو فکر جیب منم باش اما چیزی نگفتم و به یه باشه اکتفا کردم...
یا جا پارک کرد و پیاده شدیم...
من: کجا؟
محسن: بیا دیگه...
به تابلوی بزرگی که روبه روم بود نگاه کردم « صفاهان »
تو دلم گفتم ای تو روحت محسن... آخه من باید کل حقوقم و که بدم اینجا که...
ای خدا بعد از قرنی ما یه پولی در آوردیماا...
انقدر عصبی شده بودم که نفهمیدم محیطِ اطراف چه جوریِ...
یه نگاهی به اطراف انداختم... قشنگ بود... .. یه آب نمای بزگ وسط بود که از بالا تا پایین رو شامل میشد... و سمت راست و چپش تختارو چیده بودن... رو یه قسمتاییش از چراغ نفتیایِ قدیمی گذاشته بودن و همونا شده بود کل نور جا به اون بزرگی ...
محسن: کجایی تو؟
من: دارم به اینجا نگاه می کنم... قشنگِ...
محسن: آره من که فقط برای صدای آبش میام... انگار آدم کنار یه رودخونه نشسته...
من: آرامش داره...
محسن: آره یه آرامش خاصی بهم القا میشه....
برامون منو آوردن و بعد از سلام و خوش آمد گویی دادش دستمون...
محسن: بهتر اول شام بخوریم... بعد شیرینی اولیت...
سرم و به نشونه تایید تکون دادم و منو رو باز کردم... اَه چرا تو این منو قیمت نزده بود.... شاید یکی بخواد ارزونترین و انتخاب کنه...
دلم میخواست اون لحظه اینو بکنم تو حلقِ محسن.... کاش بش می گفتم بریم همون رستوران عمو حسینِ خودمونا!
محسن: من کباب ترش می خورم تو چی؟
تو دلم گفتم کوفت بخور تو یکی... و گفتم:
من: برگ ... مخصوص...
محسن: سالاد ... زیتون... نوشابه...؟
من: نوشابه که دوست ندارم... اما دوغ میخورم... سالادم نمی خوام.. اما زیتون پرورده...
محسن: منم همونایی که خانم گفتن...
مرد تعظیمی کرد و رفت...
محسن: چرا نوشابه دوست نداری؟
من: از بچگی از نوشابه بدم میومد... شاید تو کل عمرم یه قلوپ نوشابه خوردم از اون به بعد دیگه نه...
محسن: خوب چرا؟
من: از طعمش و گازی که داره بدم میاد...
محسن: اما مردا عاشق اینجور چیزاییم...
من: شما مردا کلا عاشقین...
محسن سرش و اورد جلو تر و گفت: جونِ من؟
خندیدم و گفتم جونِ تو...
دوباره رفت عقب و گفت: با اینکه بی آرایش و با آرایش خوشگلی...اما من سادت وبیشتر دوست دارم...
ای بابا آخه بگو به تو چه... ای بمیری نوشین که نمی تونی بیکار بشینی.... الان فکر می کنه چه خبرِ
محسن: من از شرکت اومدم اینجا وقت نکردم برم خونه ببخشید دیگه لباسم خیلی مناسب بیرون نیست...
یه نگاه به لباسای خودم انداختم و گفتم:
شما ببخشید... خندید و گفت:
محسن: لباسای تو که حرف نداره... بنظرم تو گونیَم تنت کنی بهت میاد...
من: یعنی اینا حکمِ گونی داره الان؟
محسن: نه بابا... مثل اینکه بد گفتم... منظورم این بود که همه چی بهت میاد...
من: لباسای شما هم مشکلی نداره خوبه...
محسن : ممنون...
محسن: راستی خورشید کی این اسم و برات انتخاب کرد؟
من: بابا...
محسن: اسمِ خیلی قشنگیِ...
من: مرسی...
محسن: من برم دستم و بشورم الان میام...
من: منم برم؟
محسن: بفرما ... همراه من بیا...
لبخندی زدم و بلند شدم...
محسن: کیفت و بزار چیزی نمیشه!!!
خواستم بگن هزار تومنمم کم شه از حلقومِ تو می کشم بیرون اما کیف و گذاشتم رو تخت و باهاش رفتم...
****
چه با نمک غذا می خوره ها... نگاه کن... مثلا می خواد بگه با کلاسم...
نه خورشید چرا چرت می گی اگه تظاهر به با کلاس بودن می کرد که می فهمیدی نگاه کن کلا همه جوره عااالیه...
محسن: چرا نمی خوری خورشید دوست نداری؟
من: چرا دوست دارم... دارم می خورم...
محسن: میخوای چیز دیگه سفارش بدی ؟
من: نه بابا من عاشقِ برگم...
محسن: من که حسابی اشتهام باز شده ...
پسرۀ پررو فکر کرده من سر گنج نشستم .. کور خوندی اگه فکر کردی من الان بهت تعارف می کنم بازم چیزی سفارش بدی ...
بلاخره غذا خوردیم و تموم شد... من همراه غذا حرصم خوردم که واقعا مزه داد بهم...
نچ نچ خورشید تو که خسیس نبودی... حالا اشکال نداره یه بارِ دیگه... عوضش ببین چقدر خندوندت و خوش گذشت...
لبخندی زدم و گفتم:
من: محسن من جا برای نسکافه و چیزِ دیگه ندارم... بقیۀ شیرینی باشه برای بعد تازه دیرمم شده...
محسن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: مثل اینکه بابات خیلی سخت گیرِ...
سرم و انداختم پایین و گفتم:
من: بابا عمرش و داده به شما...
محسن: اوه متاسفم... نمی خواستم نارحتت کنم...
سرم و آوردم بالا و سعی کردم با لحن شاد حرف بزنم...
من: اما مامان تا دلت بخواد سخت گیرِ...
محسن: خوب حقم داره مسئولیتش چند برابرِ...
من: اوهوم...
محسن رفت پایین تا کفشاش و بپوشه...
منم به تبعیت از اون...
صورتحساب و از تو سینی برداشت و رفت...
من: صبر کن من بیام طول میکشه کفشم و بپوشم...
پسرۀ دیوونه رفت...
رفتم پیشش...
من: مگه مهمون من نبودی؟
همینجوری که میرفت بیرون سمتِ ماشین گفت:
محسن: چرا بودم...
من: پس چرا حساب کردی/ چقدر شد؟
محسن اخم شیرینی کرد و گفت:
محسن: بیا بریم ببینم... تا وقتی یه مرت با یه زنِ که زن دست تو جیبش نمی کنه...
خندیدم و گفتم:
من: خوب من قرار بود بهت شیرینی بدم...
محسن: خوب شما همینکه افتخار همقدم شدن و به بنده دادی خودش یه شیرینیِ بزرگِ...
من: جدی؟
در و برام باز کرد و با دستش راهنماییم کرد داخلِ ماشین...
محسن: جددی...
چه جنتلمن... نچ نچ خدایا چقدر چرت و رت به این بیچاره گفتم...
خودشم نشست و گفت:
محسن: خوب خورشید خانوم... حالا شیرینیِ اصلیم مونده...
من: چه خبره مگه؟ موفقیت کاری چه ربطی به من داره ؟
محسن: خوب شما قدمت خوب بود واسه زندگیِ من وگرنه بختِ این کار خیلی وقت بود خوابیده بود...
من: خوب چه خوب... به سلامتی...
محسن اومد بین دو صندلی و برگشت عقب .. فکر کنم میخواست چیزی بردارِ در همون حالم گفت:
محسن: سلامت باشی...
با یه جعبه کادو ناز برگشت و نشست سر جاش...
محسن: من تو شیرینی دادن بیشتر به نفعِ خودم کار کردم... دیگه باید ببخشی... و اینکه سعی کردم تا حد ممکن سلیقم دخترونه باشه...
جعبه و با تردید گرفتم و گفتم:
من: ممنون چی هست؟
محسن: خوب بازش کن...
در جعبه و برداشتم و گذاشتم رو پام و تو جعبه و نگاه کردم...
جعبه پر بود از عروسکایی که شاید اندازشون یک سانتی متر بیشتر نبود...
حس بچه گانم گل کرد و گفتم:
من: واااای چقدر اینا توشولویِ... نااااسی چقدر دوسشون دالم...
محسن خنده ای کرد و ماشین و روشن کرد...
محسن: کادوی اصلیت بینشونِ...
دستم و انداختم تو جعبه و از بینش یه چیزِ مستطیلی آوردم بیرون...
با تعجب بهش نگاه کردم...
محسن: دوس داری؟
من: اما این خیلی زیادِ... من نمی تونم قبولش کنم...
محسن: کادو رو پس نمی دن هر چی که باشه... هر کی هم به اندازۀ وسعش کادو می خره پس بگو دوسش داری یا نه؟ اگه دوسش داری که مبارکت باشه اگه نه بریم عوض کنیم... مغازه واسه دوستمِ می تونیم عوض کنیم...
من: واسه اینکه دیگه ناراحت نشه حرفی از قبول نکردن کادو نزدم اما گفتم:
من: مررررسی... خوب کادو رو که عوض نمی کنن... تازه همینم خیلی قشنگِ... ممنون فقط کاش یکم ارزونتر بود...
من می خواستم برم ازین یازده دو صفرا بخرم...
محسن: گوشی گوشیه فرقی نداره اما این به تو بیشتر میاد... حالا دیگه حرف نباشه...
فقط من برات سیم کارتی که خریدمو هنوز شمارش و ندارم... شانسی یکی و برداشتم... گفتم اگه دوست داشتی خودت بهم اس ام اس بدی....
من: جدا؟ مگه میشه ادم به دوستش شمارش و نده؟
محسن: قربونت پس می تونم شمارت و داشته باشم؟
من: حتما...
در داشبورد و باز کرد ..
محسن: اون پکه رو بردار... بی زحمت بعد درم ببند... بعدم سیم کارتت و بنداز و شمارتم لطف کن که صبرم تموم شد...
من: باشه بابا چه عجله ایه؟
محسن: باور کن حالا که خودت راضی هستی شمارت و داشته باشم اگه برام میس نندازی تا شب خوابم نمیبره جونِ خورشید...
من: باشه... حالا فعال هست؟
محسن: آره احتمالا باید فعال باشه...
سیم کارت و از پکش درآوردم و انداختم تو گوشی...
من: لمسییه نه؟
محسن: آره... کلا تاچِ...
من: چه جوری روشنش کنم؟ من تاحالا گوشی نداشتم...
محسن: کنارش یه جا هست که یه کنده کاری روش داره دستت و بزار رو اون روش میشه...
من: اوهوم... روشن شد... فکر کنم کار باهاش خیلی سخت باشه من تا یاد بگیرم خرابش کردم که...
محسن: فدای سرت یه موفقیت کاریِ دیگه یه گوشیِ دیگه...
من: وای نه تو چه راحت حرف میزنی...
محسن: خوب عملش راحت تر از حرفِ منِ...
سر کوچه نگه داشت...
من: الان شمارم افتاد ؟
محسن: آره...
محسن: نبرمت تا در خونه دیر وقتِ...؟
من : نه زودتر از اون شب رسیدم که... ممنون بابت همه چی... یه شیرینی خواستی ببین چقدر برات تموم شد.. حتما دیگه میری پشت سرتم نگاه نمی کنی...
محسن کمی اومد جلوتر و تا من و که بیرون ماشین بودم بهتر ببینه...
محسن: خودم خواستم... لیاقتت بهتر از ایناست خانم... در ضمن من حالا حالا ها بیخِ ریشتم... حالا بیا برو من ببینم میری تو خونه...
لبخندی زدم و عقب عقب رفتم... دستی به صورتم زدم و گفتم: من که ریش ندارم ...
من: در هر صورت ممنون...
من: برای همه چی...
امیدوارم همش بدون درخواست و بدون ادعا باشه...
محسن: هست... منم از جنسِ وجود توام... جنسِ وجدانت و آدمیتت...
من: خوشحالم... دوست خوبی هستی... امیدوارم بمونی... یه دوست خوب بمونی...
برگشتم و پر انرژی به راهم ادامه دادم...
محسن: خورشید...
برگشتم و نگاش کردم...
محسن: صبر کن...
ماشین و پارک کرد و پیاده شد...
محسن: دلم راضی نمیشه تنها بری... ببین چراغای کوچتون شکسته... دیشب روشن تر بود...
من: جای نگرانی نیست...
محسن: برو دختر... جلوت و نگاه کن...
رسیدم دم در خونه... محسن از اونور پشت سرم میومد جوری که کسی نمیدیدش...
کلیدارو از تو کیفم در اوردم و در و باز کردم... اومدم تو حیاط و دستی برای محسن تکون دادم و رفتم تو خونه...
خورشید مامانم تو نمی خوای چیزی به من بگی؟
من: نه مامان چی باید بگم؟
مامان: یعنی من باور کنم گوشی به این خوشگلی و گرون قیمتی رو نوشینی که برای 600 تومن با تو میاد سرکار خریده؟ باید بیام باهاش حرف بزنم... گناه داره دختر مردم تو خرج بیفته..
خندیدم... خنده ای که بیشتر ترس توش بود...
من: ای بابا مامان ما که ازین شانسا نداریم... اینو دوست پسر نوشین برای نوشین خریده... دست من مونده تا فردا بدمش به صاحبش آخه خودشون نمی تونن همدیگرو ببینن مراقب دارن...
مامان: همون من می گم ما ازین شانسا نداریم...
من: مامان شما چرا انقدر به من شک داری؟
مامان: به تو شک ندارم به جامعه نمیشه اطمینان کرد دخترم...
من: چرا مامان همه آدما که بد نیستن..
مامان: بیشتر آدما بد شدن مطمئن باش اون خوبَش نصیبِ من و تو نمیشه...
من: چرا انقدر نا امید؟ شاید شد.. شاید یه روز یه دونه خوبش نصیب من شد ... اونوقت چی؟
مامان مشکوک نگام کرد و گفت:
مامان: تا حالا انقدر امیدوار حرف نزده بودی، خبریه؟
من: ن.. نه... چه خبری قراره که باشه؟ اصلا شب بخیر مامان... من برم بخوابم که حسابی خسته ام...
مامان: خورشید یه مادر فقط روزِ مرگش و نمیدونه...
من: تیکه ننداز مامانی خانوم... من حواسم به خودم هست...
بیا لو رفتم.. نشد یه بار من با مامان حرف بزنم از تو حرفام چیزی در نیاره...
مامان: سر و صدا نکنی... شروین تازه خوابیده...
من: نه...
رفتم بالا سر شروین و یه بوس آروم از لپای نازش کردم...این چند وقتِ شبا که میام خوابِ صبحم که میرم باز خوابِ... دلم برای شیطنتاش تنگ شده...
با کلی فکر رفتم تو رختخوابم...
حالا چکار کنم با این گوشی؟ یعنی بدم بهش؟
آره خورشید بده بهش... پس فردا حتما میاد می گه من برات گوشی خریدم توام باید برام یه کار دیگه انجام بدی...
نه اون شاید تیلیاردر نباشه اما اونقدی هست که از من نخواد براش کاری انجام بدم...
دیوانه منظورم چیزِ دیگه بود نه پول و اینجور چیزا... اگه بگه بیا بریم خونه؟ اگه خواستۀ نا به جا داشته باشه...
من: وا خوب گوشیش و بهش میدم دیگه هم اسمش و نمیارم...
به همین سادگی؟
یه لحظه فکر کردم... راستی اون کارتون گوشی به من نداد... نکنه دزدی باشه؟ نه بابا خورشید بگیر بمیر... گفت که فردا کارتونش و بهت میده چون جا گذاشته جایی که برات جعبه کادو خریده...
با کلی دلهرۀ الکی خوابم برد... یا شایدم بی مورد نبود... اما فکر کنم حرفای مامان اینجوریم کرد...
***
از خواب بیدار شدم و اولین کاری که کردم یه نگاه به گوشیم انداختم...
با هزار زوری رفتم تو اس ام اسا سه تا اس ام اس داشتم...
محسن : شب بخیر ... خوب بخوابی...
محسن: سلام صبح بخیر... امیدوارم روز خوبی پیشِ رو داشته باشی...
محسن: من سر کوچه منتظرتم ... بیا میرسونمت...
به ساعت نگاه کردم... اوه اوه... بازم دیرم شد که...
گوشی و گذاشتم رو کمد و رفتم دستشویی... خدایا چرا من جدیدا خواب می مونم ؟
خدا کنه محسن تا حالا رفته باشه با این قیافه خوابالو زشته من و ببینه...
اما دریغ از کمی شانس چون سر خیابون ماشینش و دیدم خودشم که خوابش برده بود... بیشاااره...
تقه ای به شیشه زدم تا خودش و جمع و جور کنه و بعد در و باز کردم و نشستم...
محسن با صدای خوابالود گفت:
محسن: ا اومدی دختر؟ تو چقدر تنبلی... کلی منتظرت شدم...
من: ببخشید خواب موندم /...
من: امیدوارم یه چیز بهت می گم ناراحت نشی...
محسن: چیزی شده؟ بگو...
من: من نمی تونم گوشیت و قبول کنم... راستش مامان بهم شک کرد منم گفتم گوشی خودم نیست...
سیم کارتت و به عنوان هدیه قبول می کنم...اما گوشیت نه...
محسن: خوب به مامان بگو برات هدیه خریدن...
من: اخه باورش براش سختِ منم دوستی ندارم که بتونه همچین هدیه ای بخره...
محسن: امکانش نیست منو به مامان معرفی کنی؟
من: نهههه... تو فرهنگِ ما همچین چیزی جا نیفتاده...
محسن: پس سنتی هستین... خوبه... همون بهتر که جا نیفته... من که دخترم و شهید می کنم اگه با جنس مخالف دوست شه...
من: آقای خودخواه پس چرا خودت دختر مردم و از راه به در کردی؟ پس فردا یکی هم چشمش می مونه رو دخترِ تو ممئن باش...
خورشید من آدم یبسی نیستم اما اگه اون شخص قصد و نیتش بد نباشه که من حرفی ندارم... الان نمیشه درست به ادما اطمینان کرد... جوری که یه ادم خوب بینِ اینهمه میبینی باید رو هوا بزنیش... چه برسه به اون موقع...
من: ایشاالله خدا اگه بهت دختر داد خودشم هواش و داره... بیا محسن این گوشیت... سیمش و در آوردم...
محسن: پس برات دردسر میشه... باشه من نگهش میدارم تا یه روز که بتونی راحت ازش استفاده کنی...
من: ممنون می خوای هدیه بده به کسی دیگه...
محسن: گفته بودم تک پرم خانوم تا شما هستی کسی دیگه ای وجود نداره...
من: اما من دوست دخترت نیستم که دوست همینجوریتم... می تونی با یکی دوست شی...
محسن: چقدر تو بیخیالی... بی رگ... یکم تعصب داشته باش خوشحال شم حداقل...
من: من روشنفکرم آخه...
جلوی در مهد داشتم پیاده میشدم که گفت:
محسن: یه سفر کاری دارم به ارومیه چند روز نیستم... اما سعی می کنم زودتر بیام... مراقب خودت باش چیزی نمیخوای؟
من: نه ... شما هم مراقب باش...
محسن: برات یه گوشی ارزون قیمت بخرم؟ اینجوری راحت باهات در تماسم...
من: نه برو من خودم میخرم...
محسن: پس منتظر اس ام استم...
و بعد تک بوقی زد و رفت...
این پسر چرا انقدر به وجود من اصرار داره؟ مگه آدم دو هفته ای عاشق میشه؟
عشق در نگاه اول...
آررره خورشید خانوم بشین آمادست برات... هه به همین خیال باشه...
بسم اللهی گفتم و رفتم تو مهد... امیدوارم بتونم این دامونِ خیر ندیده و آدم کنم حالا ببین اگه آخر به این نتیجه نرسیدیم اون مارو آدم می کنه....
سعی داشتم خیلی آروم حرف بزنم چون ممکن بود این پسر از هر جایی بیاد بیرون و بفهمیم که ای دل غافل همه حرفامون و شنیده...
وای نوشین تروخدا مسخره بازی در نیار فهمیدی چی گفتم؟ ما قراره یه کار کنیم دیگه لجباز نباشه... غرور بیش از حدش و از بین ببریم نه یه کار کنیم بچه از زندگی سیر شه... آخه کتک زدن کی جواب داده که الان ما بخواییم امتحان کنیم؟
نوشین با صدای آرومی گفت:
نوشین: به جون خودم خورشید فکرنکنی دروغ می گم از مریم بپرس... من بچگیم به غیر از کتک با هیچی آدم نمیشدم... یعنی کافی بود مامانم یه دور لپم و تو دستاش بپیچونه یا یدونه با دمپایی بزنه تو کمرم همچین آدم میشدم که نگو... یعنی حداقل تا 5 دقیقه همه آرامش داشتن...
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم اونوقت حداکثرش چقدر بود؟
نوشین: 5 دقیقه و 1 صدم و ثانیه...
من: با چهره ای که کلی التماس توش داشت گفتم:
من: نوشین جانِ مادرت بیخیال شو بیا یه کار کنیم تا جلوگیری شه از رشد بچه هایی مثل تو...
نوشین با حالتِ حق به جانبی گفت: مگه من چمِ؟
من: هیچی بابا یعنی می گم منگل نشن ملت دیگه... همین...
نوشین: برو گمشو... بای...
من: کجااااا..؟.
نوشین: بای یعنی اینکه قهرم... الانم میرم این سپنتارو ببرم دستشویی آخه یکی نیست بگه نترکی بچه چقدر تو میخوری که کل عمرت اون تویی...
من: انقدر غر نزن مریم کو؟
نوشین: رفتِ این پسرۀ دیوونه و پیدا کنه تو حیاتِ...
من: اکی برو...
****
نه بابا اون فقط داره افکار خودش و با جدیت و قاطعانه به ما تحمیل می کنه... کافیه کمی باهاش نرم برخورد کنی و بهش بفهمونی که فقط خودش نیست... باید به اطرافیان و نظراشون احترام گذاشت...
لحنِ صحبتِ ما باهاش همینطور احترامی که می زاریم باعث میشه مراقب رفتارش با ما باشه و اینکه به الگو میشیم براش و سعی می کنه احترام همه رو داشته باشه...
نوشین: اینهمه برنامه چیدی حرف زدی .. اون که زیاد با ما قاطی نمیشه اخه...
من: ببین وقتی ببینه ماها که بزرگیم راحت با بچه ها بازی می کنیم و می گیم و می خندیم خودش کم کم جذب میشه سمتِ ما...
اصلا حتما نباید اون بیاد اینوری که... وقتی می بینی یکی بر قرار کردنِ رابطه براش سختِ خودت دست به کار شو... وقتی چند بار صداش کنی صد در صد دفعه های بعدی خودش میاد... چون می دونه تو جمعِ ما پذیرفته شده... شاید اصلا ترد شدن از طرف مامانش باعث شده ترس تو وجودش باشه که نکنه ما تو جمعامون نپذیریمش....
نوشین متفکر سری تکون داد و گفت:
نوشین: مریم به این بگو از منبر بیاد پایین که بریم تو کار این پسرِ...
من: برو فقط امیدوارم گند نزنی...
نوشین: خیالت راحت تو اگه با دو تا مطلب خوندن روانپزشک شدی من یه عمرِ اینکاره هستم...
من: فقط حرفای یه مشاورِ اینترنتی و خوندم... در ضمن ادعایی هم ندارم...
نوشین: باشه بابا... مریم سپنتا داره میاد اینور نوبتِ تواِ راهنماییش کنی دستشویی...!!! خدافس بچه ها...
مریم: خدا بخیر بگذرونه آخرین باری که نوشین قصد کرد به بَشر کمک کنه باعث شد بنّای خونشون از نردبون بیفته پاییین...
من: ایشاالله چیزی نمیشه حواسم بهش هست...
***
من: شما دو تا چه کار می کنید؟
نوشین : هیچی بابا دوساعتِ کنارِ این مجسمه ابول قُد قُد نشستم ببینم به چی از پنجره زل زده بیخیالم نمیشه... اما دریغ از کمی فهمیدن...
به دامون نگاه کردم...
من: بلند شو نوشین برو به کاراری دیگه برس اینجوری اینکاره بودی دیگه؟
نوشین آروم گفت:
نوشین: آره به جان خودم اینکه همیشه یه جا ساکت می نشست الان دو ساعتِ انقدر باهاش حرف زدم هر پنج دقیقه نچی می گه و جاش و عوض می کنه... این خودش یه نشونست خورشید تو این چیزارو نمی فهمی...
من: باشه برو ببین بچه ها دیگه چه کار دارن... تو پالتشون براشون گواش بریز میخواستن نقاشی بکشن ... ببین می تونی کار با مسواک و یادشون بدی...
نوشین: به من چه این با خودتِ...
من: محضِ اطلاعت کار با کَنَف و مریم یاد داد منم با گلبرگ ... دیگه نوبتِ تواِ.. هر چی زدی سر خودت زدی...
نوشین فحشی داد و رفت...
نشستم رو شوفاژ... جوری که روبه روی دامون که به بیرون زل زده بود قرار گرفتم...
من: به چی فکر می کنی؟
دامون: سکوت...
من: طبیعیتِ قشنگیِ نه... ؟
دامون سکوت...
من: نگاه کردن به درختا و باغچه و گل بهم آرامش میده... حس لطیف و قشنگی داره...
دامون: آره مخصوصا اگه کسی مزاحمت نشه و بتونی ازین طبیعتی که می گی آرامش بگیری...
اوه یعنی می خواست بگه من مزاحمم؟ ممنون واقعا...
من: میای بریم قدم بزنیم؟
دامون نگاهی بهم انداخت و دوباره به بیرون خیره شد...
دامون: تو که دو تا دوست داری با اونا برو...
من: آره خوب اینجا من دوست زیاد دارم... همه بچه های اینجا با من دوستن اما گفتم با تو برم...
دامون: تو آدم بزرگی نباید با بچه ها دوست باشی چطور همه دوستتن؟
من: خوب وقتی باهاشون بهم خوش میگذره وقتی بهم محبت دارن.. وقتی همه چیمون با همِ میشن دوستم دیگه... دوست بودن و تقسیمِ محبت که سن و سال نمیشناسه...
یکم به من خیره شد و گفت:
دامون: اما هیچکدوم دوستِ من نیستن...
من: چرا حتما خودت نخواستی که باشن...
دامون: نمی دونم...
من: خوب نمی خوای دوستشون باشی؟ من راه زیاد بلدما... نمی خوای بهت بگم کارای خوب کدومِ و بچه ها از کدوم رفتارا بدشون میاد؟
دامون از رو میز پرید پایین و گفت:
دامون: نه... نمی خوام...
لبخندی زدم و به راه رفتنش نگاه کردم...
من: فکر نمی کردم برای شروع انقدر پیشرفت کنم... نشون دادی که خیلی دلت میخواد از ما باشی...
این غرور لعنتی با ادما که چه ها نمی کنه
از در مهد اومدم بیرون می خواستم اول برم یه گوشی برای خودم بخرم بعد برم خونه...
.. ا چه عجب یه بار باباش اومد دنبالش... لبخندی زدم...
با عمش حرف زده بودم توجه بیشتر باباش خیلی تاثیر میزاره رو رفتارش و اخلاقش... اما بی توجهی باعث میشه که فکر کنه وجود نداره و بودنش مهم نیست به خصوص حالا که فقط یکی از اولیاش تو زندگیش نقش داره... باید جوری باهاش رفتار شه که لوس بار نیاد اما تا یه حدی توجه بیشتری نسبت به بچه هایی که بچۀ طلاق نیستن می خواد چون بیشترش یعنی دردسر...
از جلوی ماشینشون رد شدم... دو تا بوق برام زد و بعد اومد جلوتر کنارم ایستاد...
دامیار: خورشید بیا ما میرسونیمت...
بیا اینم از پدر... از پسرِ تخسش یاد گرفته دیگه... ازون روز با اینکه چند بار دیدمش هیچوقت قضیۀ اونروز و که برام ساندویچ خرید و منو با اون وضع دید به روم نیاورده... تا امروز که اسمم و صدا کرد... پس یعنی منو کاملا شناخته و به یاد آورده... شایدم پسرش گفته بهش...
برگشتم سمتش و خیلی جدی گفتم:
من: سلام آقای تابان نجفی هستم... ممنون مچکر خودم میرم...
دامیار یه ابروش و انداخت بالا و گفت:
دامیار: بفرمایید میرسونمتون دامون خواسته... روش و زمین نندازید...
دامون: بشین خورشید چرا ناز می کنی...؟
با تعجب بهش نگاه کردم... این پسر چقدر روش زیادِ...
دامیار: دااامون... تنبیه که یادتِ...
دامون: خوب بابا دروغ که نمی گم...
من: اما من تعارف نمی کنم آقای تابان سر راه خرید دارم... با اجازه و خداحافظ...
دامیار: باشه هر جور راحتین.. اما خوشحال میشدم با ما بیایین و بعد گازش و گرفت و رفت... اما تقریبا سر خیابون ترمز کرد و دنده عقب گرفت و دوباره کنار پای من ایستاد...
دامیار: ببخشید خانم نجفی با ما بیایین دامون می گه شما گفتین که دوستش هستین و امروز می خواد با دوستش بره بیرون...
یه نگاه به دامون انداختم... انگار منتظر بود من دوست بودنمون و رد کنم یا انکار...
لبخندی بهش زدم و همونجور که نگاش می کردم گفتم:
من: نه دیگه وقتی پای دوستی میاد وسط کاریش نمیشه کرد...
دامون لبخندی زد و گفت: دیدی بابا..؟. یادتِ گفتی کسی با من دوست نمیشه...؟ اما خورشید شد
نشستم تو ماشین و دامیار ازم تشکر کرد... تشکری که خودم معنیش و می فهمیدم و خودش...
دقیقا یادمِ سه یا چهار روز بعد از روزی که با دامون کنار پنجره حرف زدیم دامون کم کم متمایل شد سمتِ من و بعدم با هم پیمانِ دوستی بستیم... چقدرم اونروز شیرین بود... مخصوصا واسه دامون...
از اون وقت تاحالا سعی دارم رو دامون کارای بیشتری انجام بدم که بتونه با بچه های مهد بگه بخنده و تعریف کنه... که بپذیرای زندگیش باشه و باهاش کنار بیاد.... اما هنوز نشده...
دامیار: کجا میخوایید برید؟
من: من می خواستم برم دانشکده
دامیار: خریدتون چی هست؟
من: شنیدم یه مغازه هست که گوشیای دست و دوم و به قیمتِ خوب میفروشه...
دامیار: میخوایید گوشی بخرید؟
من: بله...
دامیار: تا چه قیمت؟
من: بیشتر از 150 تومن نشه...
سری تکون داد و گفت:
دامیار: گوشیم و 400 خریدم اما چون یکبار آب ریخته روش و قابش عوض شده 90 تومن بیشتر نمی خرنش... اگه میخوای شما برش دار... زورم میاد بدمش دستِ این مفت خورا
من: می تونم ببینمش... مارکش چی هست؟ خوب به منم که همون قیمت می خوایید بفروشید...
دامیار: ان 97... مینیشه... حداقل شما آشنا هستید و دوستِ پسرم... مگه نه دامون؟
دامون به من نگاه کرد و با سر و چشم حرف باباش و تایید کرد...
من: دیگه مشکلی نداره؟
دامیار: نه هیچ مشکلی خیالتون راحت... یه قابش عوض شه خیلی خوب میشه... البته جا شارژیشم خرابِ...
من: باشه پس مرسی...( نگاه کنا گوشیِ آشغاش و داد به من... اما اشکال نداره خوب یکم براش خرج می کنم دیگه)
گوشی و برگردوندم به خودش که سیم کارت و در بیاره و نود تومن پول از کیفم در آوردم و گرفتم سمتش...
دامیار: چه کاریه؟ این گوشی هدیۀ من به شما...
تو دلم گفتم خدایا قربونِ بزرگیت نه به اینکه گوشی نصیبمون نمی کنی نه به اینکه دو تا دو تا میندازی تو دامنمون.... اما به دامیار گفتم:
من: ای وای نه... ممنونم...
دامیار: من تعارف نمی کنم...
من: منم تعارف نمی کنم... جدی اگه پولش و نگیرید میرم از بیرون می خرم...
دامیار: باشه باشه... بدید دامون بزار تو داشبورد ... ممنون... کارتونش و میفرستم یا خواهرم که صبحا دامون و میاره بهتون بده یا خودم فردا عصر میرسونم به دستتون....
من: خواهش می کنم ممنون از شما... باشه عجله ای نیست...
دامون : بابا حالا که خورشید هست بریم بیرون یه گشتی بزنیم...
دامیار :کجا بریم؟
دامون: نمی دونم هر جا...
دامیار از آینه به من نگاه کرد و نظر خواست...
من: نمی دونم... من باید زود خونه باشم...
دامیار: بریم شهر بازی؟
دامون در حالی که می خواست تظاهر کنه خیلی ذوق نکرده گفت فرقی نمی کنه...
من: من نمی تونم بیام خیلی دیر میشه...
دامیار چیزی نگفت و دامون بق کرده به بیرون نگاه کرد...
دلم نیومد دامون ناراحت بشه و بغض کنه... دروغ چرا دوسش داشتم... شاید همین تخس بودنش باعث شده بود بهش علاقه مند بشم... در هر صورت دامون به خاطر مادرش و تربیت غلطی که پیش گرفته بود اینجوری شده وگرنه می تونست یکی باشه مثل داداشِ من...
گفتم شروین... الهی فداش شم... خیلی وقتِ درست و حسابی ندیدمش...
من: اگه میشه بریم دنبال داداشِ من اونم ببریم اینجوری بهتره... مامانمم ناراحت نمیشه...
دامیار سری تکون داد و گفت: فکر خوبیه...
و دامون هم ضبط و روشن کرد و با آهنگ آرمین نصرتی همخونی کرد...
نگاه کن تروخدا کلِ اهنگم حفظِ اونوقت من یه خطشم با کلی غلط می خونم
با ذوق به شروین و دامون که کلی با هم جور شده بودن و تو هلی کوپتر که بالا و پایین میشد جیغ میزدن نگاه کردم...
دامیار از پشت در گوشم گفت:
دامیار: شروین اولین شخصیِ که تونست انقدر راحت با دامونِ من ارتباط برقرار کنه...
برگشتم سمتش و کمی فاصله گرفتم...
به زودی دامونم مثل شروین زود جوش و اجتماعی میشه...
دامیار: امیدوارم...
بچه ها اومدن پایین وبا ذوق دوییدن سمتِ ما...
من: خوب بود؟
جفتشون با ذوق گفتن : آره خیلی... اما دیگه خسته شده بودن و نمی خواستن چیزی سوار شن...
دامیار :بیایید ما هم یه چیز سوار شیم...
من: نه بعدا کی مواظب بچه ها باشه...؟
دامیار: خوب بچه ها می مونن همینجا دیگه...
من: نه بیایید بریم... خیلی دیر شده مامانم خونه تنهاست...
هنوز شام نخوردن این وروجکا...
شروین: آبجی من که خیلی گشنمه...
دامون: آره منم...
خندیدم و گفتم باشه خوب سیب زمینی می خریم تو راه بخورید...
دامون: نه من جوجه می خوام...
اما شروین حرفی نزد و به من نگاه کرد... دستی به سرش کشیدم و گفتم:
من: توام جوجه می خوری جیگرِ اجی؟
شروین با تردید گفت: نه اجی...
من: من تا به تو جوجه ندم راحت نمیشینم...
دامیار: پس بیایید زودتر بریم... بیا دامون شروین باید زود بره خونه...
***
دستم و بردم که بکشم رو دستای دامون اخه داشت گربه شوری می کرد که دامیارم همزمان دستش و آورد که دستای پسرشو بشوره... دستامون خورد به هم و ناخواسته کمی دستش کشیده شد رو دستم... زود دستم و کشیدم و برگشتم سمتِ شروین... اما نگاه خیرۀ دامیار و رو خودم حس می کردم...
سر شام حس خیلی خوبی نداشتم... چون دامیار همش زوم میشد رو من و بیخیالم نمیشد...
واسه همین نتونستم بفهمم دارم چی می خورم... ای بابا آخه مگه مردَم انقدر بی جنبه میشه؟ خوب دستمون خورد بهم دیگه... از قصد که نبوده...
حالا شایدم من خودم معذب شدم فکر می کنم دامیار رفتاراش غیر طبیعی شد... نمی دونم...
***
من: ممنون خیلی خوش گذشت...
شروین: بله عمو دستتون درد نکنه... خدافظ دامون...
دامون : مرسی خورشید که اومدی... خدافظ شروین...
دامیار دستی تکون داد و بعدم راه افتاد...
رفتیم تو کوچه... نزدیکای خونه سرم و کمی کج کردم سمت کولم تا کلیدم و در بیارم که یه پراید که توش دو تا مرد بودن و داشتن منو نگاه می کردن...
از نگاهشون ترسیدم... انگار باید می ترسیدم... نمی دونم هر حس بدی که بود و از خودم دور کردم و دست شروین و محکم تر گرفتم و قدمام و تند تر کردم...
وقتی داشتم کلید و تو قفل می چرخوندم متوج شدم در ماشین باز و بسته شد و بعد ماشین روشن شد...
ترسم دو برابر شد نمی دونم چرا حس می کردم قراره یکی از ما ربوده شیم و ماشین و هم آماده کردن که زود فرار کنن...
اما همش یه حس بود که شاید ترسی که به خودم تزریق کرده بودم و همینطور سکوت و تاریکیِ کوچه بهش دامن میزد...
زود در و باز کردم و رفتیم تو... در حیاطم از ترسم قفل کردم ... شاید ترسم بیخود بود اما فکر اینکه 7 صبح چه جوری برم سرکار باعث میشد مو به تنم سیخ شه....
مامان خواب بود برای همین بدون سر و صدا رفتیم تو اتاق...
من: شروین از فردا تنها بیرون نرو... حتی اگه مامان وسیله خواست باشه...
شروین: حوصلم سر میره آخه آبجی...
من: اگه دوست داری زیاد ببرمت شهر بازی به حرفم گوش کن... اگه نه که هیچی... شب بخیر...
شروین: باشه ابجب نمی رم...
من: آفرین... یادت باشه به هیچ عنوان با غریبه ها حرف نزنی حتی اگه بهت گفتن بی تربیتی....
شروین: باشه... شبت بخیر...
شروین خوابید اما من از ترس خوابم نمیبرد... با کوچکترین صدا فکر می کردم اونا هستن که اومدن تو خونه...
خورشید اینهمه خانواده دارن تو این کوچه زندگی می کنن شاید با کسی دیگه کار داشتن یا مهمون کسی بودن... نترس به قول بابات بالاتر از سیاهی که رنگی نیست نهایتش مرگِ دیگه...
می ترسم اول به سیاهی کشیده شم و بعد توش غرق شم... اونا تا منو دیدن شروع کردن به حرف زدن... از نگاهشون میشد فهمید که با من کار داشتن...
بلند شدم و به قاب عکس بابا که رو طاقچه بود خیره شدم...
کاش بودی بابا... کاش بودی از فردا من و میبردی و میاوردی... کاش بودی که با هم میرفتیم ببینیم اینا کین تو کوچمون... کاش بودی که دستای سردم تو دستای زحمتکشت گرم شه... کاش بودی تا وقتی اسم تکیه گاه اومد دلم نلرزه... نترسم از اینکه تکیه گاه من پرپر شد... کاش بودی تا الان به امید بودنت راحت سرم و رو بالشت میزاشتم... بابای قشنگم جات خیلی خالیه... جات اینجا بینِ ثمره های عشقِ تو و مامان خیلی خالیه... بابای مهربونم دلم برای بوسه هایی که رو پیشونیم میشوندی خیلی تنگ شده
نشد زودتر گوشی بخرم دیگه... تو چقدر دیر کردی... چرا هنوز نیومدی؟ گفتی 3 روزه الان نزدیک به دو هفتست که رفتی...
چند دقیقه بعد وقتی داشتم از اتوبوس پیاده میشدم جواب اس ام اس از محسن برام اومد
محسن: منم یه مشکلی برام پیش اومد سفرم بیشتر طول کشید اما احتمالا تا آخر هفته میام...
من: باشه... حسابی خوش بگذره مزاحمت نمیشم خدافظ...
محسن: مراحمی خانومی... مراقب خودت باش... جات حسابی خالیه... خدافظ...
گوشی و سایلنت کردم و وارد مهد شدم دوست نداشتم این نوشین آتو داشته باشه که دیگه ولم نمی کرد...
با کلی ذوق وارد مهد شدم از امروز برنامۀ جدید داشتم...
***
نوشین: ببین خورشید از روز اولی که اومدی به مریم گفتم آدم حسابت نکنیم پررو می شی منتها این یابو علفی گوش نداد د اخه احمق من تا به این وروجکا یاد بدم کت میشه سگ که دهنم سرویسِ چینی شده...
من: کدوم بیچاره ای به تو زبان یاد داد؟ د اخه کم عقل کت میشه گربه...
نوشین: حالا همون... تروخدا دردسر جدید درست نکن... مولایی هم که قربونش برم منتظرِ حرف از دهنِ تو در بیاد تو هوا می زنش...
من: خوب همه ایده ها برای بهتر شدنِ مهدِ...
تازه میخوام بگم جدا از قسمتِ سالنِ 1 که وسیله بازی برای بچه ها گذاشتن، یه قسمت از باغ به این بزرگی و پارک کنن والا... بی استفاده مونده... تازی می تونه ورودی بخوره واسه اونایی که اینجا عضو نیستن و راحت بیان بازی کنن هم ممکنه رو حقوق ماها تاثیر بزاره هم درامد بیشتر میشه..... آها راستی یه نفرم بیارن برای نقاشی رو صورتِ بچه ها...
نوشین: یعنی تو یکی برو بمیر با این ایده هات... فعلا بیا بریم همین زبان و یاد بدیم تا ببینم به کجا میرسیم...
مریم: خورشید بزار این سه ساله ها شعر بخونن یکم بخندیم بعد بریم سراغ زبان...
من: گناه دارن بابا مگه دلقکن؟
نوشین: خورشید جان تو فعلا این سپنتارو که مثل چی داره میاد سمتِ ما رو راهنمایی کن به سمتِ مکان اول و آخری که ایشون توش یافت میشه تا بقیش!!!
من: وااای نه... بچه ها باید حتما با مامانش حرف بزنیم... درستِ ما کاری براش انجام نمیدیم اما خیلی زور داره هر دقیقه بریم پشت در دستشویی وایسیم چون آقا می ترسه...
****
بچه ها ساکت باشین... دامون جان قربونت برم بشین... مهتا می خواد برامون شعر بخونه بعدم که امروز میخوام بهتون یه زبون دیگه یاد بدم... یعنی بتونید همه چیزایی که می گید و به زبون یه کشور دیگه هم بگید... زبان انگلیسی...
Oh honey، can you speak English?
نازنین یکی از بچه ها مهد بود که 6 ساله بود و دختر فوق العاده معدبی بود...
نوشین پقی زد زیر خنده و گفت:
نوشین: خورشید بتمرگیم سر جامون گه این هممون و درس میده...
من: خوب چه اشکال داره... اگه بتونه به همسن و سالاش یاد بده که خیلی خوبه...
و بعد رو به مهتا گفتم
من: معتا جان بیا شعرت و بخون عزیزم...
مهتا: نه یادم رفت بعدا می خونم...
مریم: بیا اینم برای ما کلاس میاد...
من: باشه پس بشینید که کلاس زبانمون و شروع کنم...
نوشین: خورشید نمی خواد الفبا بهشون یاد بدیا... همینکه یاد بگیرن کت چی میشه و بتونی لحجه و درست بهشون بفهمونی خودش کلیِ...
من: اره میدونم فقط بهشون معنی و تلفظش و یاد میدم... ذهنشونم روشنِ زود یاد می گیرن...
اومدم اولین کلمه و شروع کنم که خانوم مولایی در و باز کرد و پشت سرش دو تا پسر دخترِ خیلی ناز با خانوم و یه آقا وارد شدن...
چه خانم و آقای خوشگل و خوش تیپی هم بودن...
مولایی: بچه ها یه دقیقه میایین...؟
سه تایی رفتیم سمتِ خانوم مولایی و با اونا هم سلام و الیک کردیم...
خانوم مولایی: آقا و خانوم ارجمند از امروز بچه هاشون و میسپرن به مهد و اصرار داشتن که بچه هاشون به غیر از خودشون به کسی تحویل داده نشه خواستم ببینیدشون و به خاطر داشته باشین...
زن: بله ممنونتون میشم حواستون باشه... ممکنِ یه خانومی بیان و آدرس و نشونیِ مارو بدن به هیچ عنوان تحویلشون ندین و فوری با ما تماس بگیرین... اگه اسم درستشم معرفی کنه مرساست...!!
و بعد رو به شوهرش گفت:
زن: وای آرشام ساک خوراکیشون و جا گذاشتم...
آرشام: الان میارمش عزیزم...
نوشین آروم در گوشم گفت: خدا بخیر کنه مگه چقدر می خورن که براشون ساک اورده...
زن: من ساناز هستم خانوما... اینم پسرم آروین و دخترم آرا دو قلو هستن و 5 ساله... خوراکیِ یک هفتشون و اماده کردم چون به خیلی چیزا حساسن گفتم اگه یه وقت بچه ها خوراکی داشتن و اینا هم دلشون خواست از تغذیۀ خودشون بهشون بدین... به غذای مونده حساسن هر روز وقتِ ناهار خانم کیقبادی براشون غذا میاره قاشق و چنگالشونم تو ساکِ...ممنونم... و اگه مشکلی داشتین حتما با من یا همسرم تماس بگیرین و بعد 2 تا کارت داد به مریم...
نوشین: حتما خیالتون راحت باشه...
آرشام اومد و ساک و سپرد به ما و بعد از اینکه دو تایی بچه هاشون و بوسیدن خواستن برن که آرا گفت:
آرا: بابا من اینجا نمی مونم می خوام با تو بیام...
ساناز آروم گفت: وای آرشام الان دیگه چه جوری میخوای ازش جدا شی هزار بار گفتم انقدر وابستۀ خودت نکن ...
آرشام: ناراحتی نداره عزیزم...
رو زانو نشست و گفت:
آرشام: بابا قربونِ دخترِ نازش... برم برات کار کنم که بتونم عروسک بخرم دیگه... توام برو با دوستای جدیدت و خاله ها بازی کن بابا غروب میاد دنبالت....
آرا کمی چشمای درشتش و به ما دوخت و گفت:
فقط اون و دوست دارم و بعد به من اشاره کرد...
لبخندی زدم و گفتم منم دوستت دارم عزیزم با بابا خدافظی کن که بریم بازی...
آرا زود اومد کنارم ایستاد و آرشام و سانازم بعد از خدافظی با ما رفتن...
مولایی: بچه ها هم یه جورایی با مادرِ ارجمند آشنا هستم هم اینکه پول زیادی دادن برای مراقبت بیشتر از بچه هاشون پس مواظب باشید...
همینکه مولایی رفت نوشین رو به آرا گفت:
نوشین: حالا دیگه ازین اوران گوتان خوشت میاد؟ آرههه؟
نوشین: نگاه کن تروخدا مارمولک من چیم ازین کمتره ؟ ها؟ اونجوری به من زل نزن چشم سفید...
اما آرا عین خیالش نبود و زل زده بود به نوشین...
مریم: اینو بیخی... می گم پسرِ چقدر خوش هیکل بود... دخترِ هم خیلی متشخص بود...
نوشین: بیا برو سرکارت مریم دخترِ حسابی میخشو کوبیده دیدی مردِ اصلا نگامون نکرد...
من: خاک تو سرتون دو تا بچشون پیشِ ما وایسادنا
تو صميمي تر از آني که دلم مي پنداشت / دل تو با همه ي آيينه ها نسبت داشت / تو همان ساده دل سبز نجيبي که خدا / در ميان دل پاکت صدف آيينه کاشت...!!!
چند دقیقه بعد یه اس ام اس دیگه اومد...
محسن: اس ام اس قبلی و خوندی؟ وقتی این و دیدمش نا خودآگاه ذهنم اومد سمتِ تو و اون چشمای قشنگت یادآورم شد... واقعا که یه شخصیت ساده و صادقت می خورد...!!!!
نمی دونم تا حالا کسی اینجوری ازتون تعریف کرده یا نه اما حس ادمی و داشتم که یه نسیم خنک تو یه بیابونِ گرم بهش خورده و یهو یه چشمه واقعی دیده نه سراب یا شاید به قول امروزیا انگار که به خر تیتاب دادن...!
غزل غزل به ياد تو / قدم قدم به پاي تو / ستاره هاي آسمون / يکي يکي فداي تو...!!!!
یه اس دیگه ...یه خر کیف شدن و به وجد اومدنِ دیگه....
خیلی ستم بود جوابش و ندم... اما من مثل محسن اس ام اسای به این قشنگی نداشتم این نوشینم که همش اس ام اسای سرکاری می فرستاد...
فوری به نوشین اس دادم و اس ام اس های محسن و براش سند کردم...
من: نوشین جان قربونِ دستت، میشه یه اس ام اس در حد اینا برام سند کنی؟ می خوام واسه محسن بفرستم قربونت خانومی فقط زودتر...
چند دقیقه بعد اس اومد...
نوشین: سلام... قربونم بشی خورشید جون چرا نشه...
ببین همین اس منو بفرست واسه محسن...:
دوستت دارم یه عالمه
اندازۀ یه قابلمه
ر..دم به اون قیافت
خاک تو سرت کثافت...!!!
...
تا چند ثانیه تو شُک بودم یعنی چی این؟ اما زود واسش نوشتم...
من: خیلی بی تربیتی نوشین دیگه باهات قهرم...
جواب داد:
نوشین: اوه مرسی عزیزم... جدا؟ باشه کار نداری خدافظ...
بیا اینم از دوستای ما... آدم نیستن که...
فوری واسه محسن اس زدم...
من: من که ازین اس ام اسای قشنگ ندارم برات بفرستم... ممنون خیلی زیبا بودن...
محسن: منم کسی و ندارم ازین اس ام اسای قشنگ بهم بده یه کتاب دارم از رو اون واست نوشتم...!!
خدای من ! یعنی انقدر بی کارِ بشینِ برای من اس ام اس پیدا کنه و بنویسه...؟
من: مرسی دوستی ام... خیلی خوبی...
محسن: نه به خوبیِ تو عروسک...! میشه فردا برنامه بچینی ببینمت؟ من فردا صبح میرسم...!
من: اما فردا جمعست دوستی ... بزار پس فردا ببینمت...
محسن: نه نمیشه بیا دیگه... منم بیکارم... دلمم که برات تنگ شده...!
اوفف این چرا آخرِ همۀ اس ام اساش علامت تعجب میزاره ؟ یعنی چی؟ خوب من بدم میاد... ای بااابا...
من: باید ببینم مامان اجازه میده یا نه اگه قبول کرد میام... اما فقط برای یک ساعت...
محسن: تو بگو 5 دقیقه ... خودش کلی ارزش داره عزیزم...!!
من: ممنون پس فعلا ...
گوشی رو گذاشتم رو طاقچه...
برم یکم به مامان تو کارا کمک کنم از الان بهش نمی گم همون فردا اول باید برم یه دوش بگیرم زشتِ اینجوری برم پیشش... بعد میام از مامان اجازه می گیرم...
چون اگه ببینه دارم برای بیرون میرم حموم و حساسیت به خرج میدم شک می کنه...
***
کاسه رو گذاشتم رو سرش و شروع کردم به قیچی زدن...
من: آخه مَنگول خان می دونی چقدر بد میشه اینجوری چرا نمیری آرایشگاه؟
شروین: آرایشگاه وقتی میرم پوستم میسوزه اجی...
من: مرد مگه انقدر بچه ننه میشه آخه.... حالا وول نخور بزار تیغش بزنم... خوب منم دارم همون کارِ آرایشگاه و می کنم دیگه...
شروین: تو بهتری آجی...
شروین: راستی آجی یه دوست خوب پیدا کردم... پسرِ خیلی خوبیه... مامانم دوسش داره تازه با مادربزرگشم دوست شده...
من: مگه نگفتم بیرون نرو؟
شروین: نه آجی با مادر بزرگش اومده بود خونمون... به مامان پارچه داده مامان براش چادر بدوزه... منم تو خونه باهاش بازی کردم...
من: خوب به سلامتی اما حق نداری کوچه بریا...
شروین: نه آخه اونم به من گفت یا بیاد خونمون یا من برم خونه مادربزرگش با هم بازی کنیم ... مامان باباش اجازه نمیدن کوچه بیاد...
من: حالا کجا هستن؟
شروین: همین 4 تا خونه پایینتر...
من: چند سالِ تو این محلیم من نمی دونم به جز مریم خانم و چند نفر دیگه چرا بقیه و نمی شناسم...
من: پاشو تموم شد... بشورمت؟
شروین با اخمی شیرین گفت:
شروین: نه آبجی من دیگه مرد شدم...
من: مرت بودی شرینیِ آجی... پس حداقل بزار دستم و بشورم...
شروین که از حرفِ من کلی ذوق کرده بود آب و برام باز کرد و رو دستم یکم شامپو ریخت... طفلی پسرا با چه چیزایی کیف می کنن ... دلشون خوشه وا...
مامان: دختر روزِ جمعه خلوتِ مواظب باش زودم بیا...
باشه مامان حواسم هست...
اول لای در و باز کردم ...
نه خدارو شکر... خبری از پراید سفید نبود... زدم بیرون و با قدمای بلند و سریع خودم و رسوندم سر کوچه...
از اون شب تاحالا با اینکه دیگه اون پراید و ندیدم اما هنوز ازش می ترسم... هنوز یه خوفی تو وجودم هست... دیگه کلا این چند روز رد شدن از کوچمون برام یه معضل بزرگ شده...
با دیدن ماشین محسن از فکر اومدم بیرون و زود رفتم سوار شدم...
من: سلام دوست گرام... زودتر برو محل خلوتِ تو چشمیم...
محسن گازش و گرفت و گفت :
محسن: اوووو ترسیدم بابا... خبری نیست که... تازه ببیننمونم می گی دوستتم دیگه...
من: به همین راحتی ..؟. حتماً...
محسن: مگه چیه؟
من: بابا هزار بار من تو یه خانواده ای بزرگ شدم که داشتن دوست اجتماعی اونم از جنس مخالف هنوز توش جا نیفتاده و نمی تونن این و به فرهنگشون اضافه کنن... جدا از اینا محلمونم جوریه که زود حرف در میارن...
محسن: این که خیلی بدِ...
من: می دونی وقتی فکر می کنم من خودمم برای دخترم همین طرزِ فکری که مادرم برای من داره و دارم...
شاید نشه گفت فرهنگ ، شاید دلیلی که براش انتخاب کردن درست نیست... چون بنظرم یه جور مواظبت از فرزند اونم تو یه کشوریِ که دیگه نمیشه به جایی که ایستادی هم اعتماد کنی،... یهو زیر پات خالی میشه...
کشوری که گم شده، یه جورایی گمش کردن... خرابش کردن ...
نمی دونم... اما می دونم اگه دورۀ دختر من مثل الان باشه منم سختگیر میشم...
محسن: خیلی سخت نگیر خورشید ... اگه از الان بخوای حرص دختر نداشتت و بخوری که چیزی برات نمی مونه... کشورمون مشکلی نداره اگه اجازه بدن هر کی راحت کار خودش و انجام بده که دیگه خلافی نیست....
من: اینجوری می گی اگه قرار باشه همه چی آزاد باشه چیزی از ملت نمی مونه... همینجوریشم همه داریم نابود میشیم...
محسن:بنظرم سخت گیریِ بیش از حد داره نابودمون می کنه...
من: درست قبول دارم که خیلی تحت فشاریم، قبول دارم که حق انتخابی برامون نزاشتن اما فعلا مجبوریم کنار بیاییم... هنوز همه به ته خط نرسیدن... اما به زودی میرسن و صداشون در میاد...
محسن: چرا ما اون اشخاص نباشیم؟ یعنی باید بشینیم و چشممون به دهنِ مردم باشه تا ببینن کی صبرشون لبریز میشه؟
من: یه دست صدا نداره محسن...
محسن: تو دستت و بزار وسط میبینی که دستای زیادی میان روش و می گن که هستن...
من: بحثو سیاسیش کردی الان میان میبرمون میندازنمون اوین بیخیال بابا...
محسن: نچ... سالاد بی خیار نمیشه...
خندیدم و گفتم دیووووونه...
من: محسن خیلی وقت ندارما...
محسن: عمرا اگه اجازه بدم بری... شام و با منی ... تازه به دستت آوردم... نچ نچ محالِ بزارم از پیشم بری...
برگشتم سمتش و گفتم :
من: محسن یه کاری کن دفعۀ بعدی هم وجود داشته باشه... من اگه دیر برم مامانم می کشتم...
محسن: خورشید اگه بخوای میشه قول میدم بهت خوش بگذره...
اومدم اعتراض کنم که گوشیش زنگ خورد...
محسن: ببخشید و بعد جواب داد...
محسن: بله؟
....
محسن: شرمندتم وحید... نمی تونم بیام...
...
محسن: د این دیگه تقصیر تواِ... روزی که می گی جفت جفت بیایید تک نیایید و نمی دونم مجردی نباشید و هزار جور دستورِ دیگه فکر الانشم می کردی... اخه کی با منِ کور و کچل میاد مهمونی..؟
...
محسن: نه اما کادوت محفوظِ...
...
محسن: قربونت ... راستی اونم واست خریدم میفرستمش... به جونِ خودم حرف نداره... خدافظ... خدافظ....
محسن: بببخشید دوستم بود... تولدشه من کسی و ندارم باهاش برم...
من : خوب با یکی دوست شو...
محسن: نچ گفتم که تک پرم... شاید تو بگی برم با یکی دیگه اما دلم رضایت نمیده...
محسن: راستی تو میای خورشید؟
من: نه من اهلِ پارتی و اینا نیستم...
محسن: هی دختر!!! کی گفت پارتی؟ یه جمعِ سادست... همه شریکا و همکارا هستیم...
یه سری با خانماشونن یه سری هم با نامزدا و دوست دختراشون... جمع آبرومندِ... اصلا خودِ وحید نامزد داره...
من: نه من تاحالا تو اینجور مجلسا نرفتم...
محسن با حالتی که انگار بهش برخوردِ گفت:
محسن: خورشید تاحالا از من بدی دیدی؟
من: نه
محسن: ببین حتی یه درصد فکر می کنی من بَدم بهت حق میدم نیای... اما بیا به خودتم خوش می گذره...
محسن: می دونی چیه خورشید تو بهترین دختر دنیایی... هیچ دختری نمی تونه به اندازۀ تو از زندگیش قانع و راضی باشه... دختر حالا که من دوستتم دوست دارم ببرمت یه جا که بهت خوش بگذره چرا نه می گی؟
یه دلم می گفت برم یه دلم می گفت نرم...اما خوب می ترسیدم من هنوز به محسن اطمینان کافی نداشتم... با اینکه خیلی دوسش داشتم... به اندازۀ یه دوستِ خوب...
من: کِی هست حالا؟
محسن به خیال اینکه من راضی شدم با انرژی بیشتری گفت:
محسن: سه شنبه... همین 4 روزِ دیگه... ساعت 8 شروع میشه...
من: 8 صبح؟
یه نگاه عاقل اندر صفیح بهم انداخت و گفت:
محسن: نه خورشید جان هشت شب...
من: اوو چه خبر؟! مهمونیای ما 10 تموم میشه اونوقت این شروع میشه...؟ تا کی اونوقت...؟
محسن: هر وقت که خواستی میریم ... اما 4- 5 صبح...
من: اونوقت الان این خیلی محیطِ آبرومندی میشه؟
محسن: خورشید جان عزیزم تو دیگه بزرگ شدی بهت حق میدم زیاد تو جامعه نبودی و ارتباطتت با مردم ختم میشه به همین شهر و تو همین منطقه ای که زندگی می کنی... کم کم باید بیای اینجور جاها رفتارای آدمای دیگه رو ببینی شخصیتاشون ...با هاشون آشنا بشی دو تا کار تو از اونا یاد بگیری دو تا رفتار تو بهشون یاد بدی... تجربه های جدید...
و بعد برگشت سمتم و گفت:
محسن: تجربه هایی که مطمئنم ازشون خوشت میاد...
محسن: تازه واسه ازدواجتم خوبه... گوشه خونه بشینی که کسی هیچوقت نمی بینتت... هیف نیست همچین جواهری کشف نشه؟! ها ؟ هیف نی؟
من: آخه...
محسن: آخه نداره عزیزم... من هستم مواظبتم... اکی؟
میشه بعدا جواب بدم...
محسن : حتما چرا که نه بهت حق میدم تردید داشته باشی عزیزم... تو این جامعه به هر کسی نمیشه اعتماد کرد...
کجا میری؟ جاده؟
محسن: آره یه سفره خونه همین اولاش هست میریم اونجا... دیگه حرفی نزدم تا برسیم...
چند دقیقه ای سکوت بود تا اینکه محسن گفت:
محسن: راستی خورشید چرا مربیِ مهد کودک؟ خودت دوست داشتی یا اینکه همینجوری برات پیش اومد که بری؟
من: نه خودم که نخواستم کار پیدا نمیشد اینجا هم شانسی پیدا کردم... اما الان علاقه مند شدم... می دونی محسن بچه ها و حس کودکیشون بهم انرژی میده...
محسن: من اصلا از بچه ها خوشم نمیاد...
من: چه طور تو که گفتی دوسشون داری؟
محسن: نه ... نه میدونی دوسشون دارم اما کم...
من: من که نفهمیدم چی شد...
محسن: بیخیال از بحث اصلی دور نشیم... خواستم ببینم اگه کار پر در آمد تر برات باشه قبول می کنی؟
من: مونده چه کاری باشه... اما تصمیم گیری برام سختِ نمی تونم مهد و بچه ها رو ول کنم...
محسن: اگه یه روز اونا نخواستنت چی؟
من: خوب اونروز میرم دنبال یه کار دیگه...
محسن کمی متفکر به جلو نگاه کرد و گفت:
من برات یه کار خوب سراغ دارم اگه قبول کنی و قبولت کنن و بتونی از پسش بر بیای...
من: مگه چه کاریه؟
محسن: هیچی باید به شهرهای مختلف بری ...
من: همین؟ اونوقت این که همش تفریحِ... چقدر حقوق میدن...؟
محسن: همین نه دختر... عجله نکن بهت می گم... هر شهری که بری برگردی دو سه تومن دستت و میگیره...
من: دو سه هزار تومن؟؟!!!
محسن: جدی ابرویی بالا انداخت و گفت میلیون...
با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم:
من: نهههه؟
محسن: آره باور کن... حالا اگه جور شد چند بار با خواهرم میری تا بهت فنِ کار و یاد بده بعد می گم چی به چیه...
من: باشه اما ن فعلا مهد کار می کنم...
محسن: دختر ساده و خوبی مثل تو نباید تو مهد حیف شه... به زودی ازونجا میای بیرون...
من: لبخندی زدم وبرگشتم و به رو به رو زل زدم... خیلی مطمئن حرف میزنی...
محسن: من تا از چیزی مطمئن نباشم حرف نمیزنم... تو اگه واسه من کار کنی نورِ الا نورِ... هم واسه تو که فکر کنم به پول نیاز داری هم واسه من که به دختری مثلِ تو...
من: محسِِِن جوری حرف نزن فکر کنم تافتۀ جدا بافته ام دختر مثل من زیادِ...
محسن: به سادگیِ تو نه...
من: من که نمی فهمم ...
محسن: صبر کن خورشید انقدر کنجکاو نباش دختر خوب نیست انقدر کنجکاوی... عجول نباش به زودی حرفام و می فهمی...
***
محسن: چی می کشی؟
شونه هام و به نشونۀ ندونستن انداختم بالا...
محسن: ممنون آقا شراب بزن... سرویس چایی و میوه هم باشه... وقتی مردی که سفارشارو می گرفت رفت رو به محسن گفتم:
من: دیوونه من تا حالا قلیون نکشیدم که از من میپرسی...
محسن:خوب الان می کشی... خودم بهت می گم چه کار کن...
من: وای نه...
محسن: آره...
تا سفارشمون و بیارن محسن داشت با گوشیش ور می رفت و بهم گفت یکی از همکاراشِ... معلومه حسابی سرش شلوغِ فکر کنم کارش خیلی خوب باشه که اینهمه همکار داره و اینهمه مشتری...
منم که برای خودم به دکور سفره خونه نگاه می کردم که خیلی قشنگ به سبک سنتی- قدیمی در اورده بودنش...
وقتی سرویس و آوردن و مرد رفت... محسن شلنگ قلیونش و برداشت و شروع کرد...
چند دقیقه ای کشید و بعد گفت:
محسن : کام نمیده...
من: یعنی چی؟
خنده ای کرد و یکم جای ذغالا رو با انبر درست کرد... چند دقیقه دیگه هم کشید و داد دستِ من...
محسن: بکش...
گرفتم دستم و با تردید به دهنم نزدیکش کردم... محسن با لبخندی که جذابترش کرده بود نگام می کرد...
شلنگ و بردم تو دهنم و شروع کردم...
محسن خنده ای کرد و به اطراف نگاه کرد...
محسن: دختر فوت نکن توش آبرومون و بردی... نفست و بکش داخل... و بعد اومد و کنار من نشست جوری که یکم از پاهامون بهم میخورد و این من و معذب می کرد...
نفست و بکش تو... زیاد کام نگیر که سرت سنگین شه یا بشکنه تو گلوت... اولین بارتِ توتونشم سنگینِ..
نفسم و دادم تو... گلوم سوخت و بعدم سرفه... اَه این چه کوفتیه دیگه... مجبورم مگه؟
دادمش به محسن: واسه خودت نمی خوام... خندید و اسمارتیز و گذاشت جلوم...
محسن: وقتی می گم کوچولویی بگو نه... بیا اسمارتیز بخور...
دوباره ازش گرفتم و یه چشم غره بهش رفتم و شروع کردم به کشیدن...
کم کم برام عادی شد...
حالا محسن با لبخند رضایت بخش نگام می کرد...
محسن: آفرین... همینه... تمومش نکنی بده من ببینم...
وقتی داشتم میدادم بهش آروم یدونه زد پشت دستم...
من: این یعنی چی؟
محسن: کسی که دست میده ، قلیون و می گم اونی که می گیره برای تشکر باید آروم بزنه پشتِ دستش...
چیزی نگفتم... چه رسمایی برای خودشون مد می کننا... چند تا اسمارتیز خوردم سرم درد گرفت بود و احساس می کردم چشمام داره از حدقه میزنه بیرون...
من: محسن لطفا بریم ... خیلی دیرم شد دوساعتِ بیرونم... همینجوریشم الان مامان کلی نگرانمِ... چند بارم زنگ زد جواب ندادم... چون میدونم می گه گوشی و بده به دوستات...
نمی دونم خدا زد تو کلش چی شد که زود بند و بساطشو جمع کرد و گفت بریم...
خدایا شکرت...
از پشت بغلم کرد و گفت:
نوشین: الهی مریم پیش مرگت شه عزیزم... ببخش دیگه...
من:اولا که از جون خودت مایه بزار بیچاره مریم یه روز نیستا 500 دفعه کشتیش بعدم برو اصلا باور کن دیگه باهات کاری ندارم... شوخیم یه حدی داره همش منو اذیت می کنی... اون لحظه من واقعا به اس ام اس قشنگ نیاز داشتم...
نوشین : خوب منم اس قشنگ نداشتم... در ضمن خورشید خانم سعی کن نه خودت بیفتی تو خطِ لاو ترکوندن نه اجازه بدی اون وارد این مسیر شه پس فردا برات دردسر میشه... این پسری که من دیدم مثل تو بی تجربه نیستا بپا غرق نشی...
من: نه بابا بی بخارِ... اما حواسم هست...
دامون: ببخشید خانوما ...
با حرص بهش نگاه کردم و گفتم:
داااااامووون....
دامون: باور کن گوش واینستاده بودم... هیچی نشنیدم...
من: حالا چی میخوای... ؟
دامون: لطفا قمقمم و پر می کنی؟ خالی شده...
نوشین: من براش پر می کنم تو برو ببین ارا چرا بق کرده نشسته یه گوشه...
من: باشه مرسی...
دامون و بوسیدم و رفتم سمتِ ارا...
خانوم کوچولو چی شده اینهمه غم داری؟
آرا یکم با چشمای نازش که مردمک درشتش زیباییش و صد چندان کرده بود نگام کرد و گفت:
آرا: آروین باهام قر کرده... می گه من دختر بدی هستم...
من: چرا مگه چی کار کرده خوشگل من؟
ارا : هیچی خاله جون فقط یدونه از بیسگوئیتش خوردم... آخه خیلی گشنم بود... هنوزم هست... اما دیگه خوراکی نداریم...
من: الهی خاله فدات شه... خوب من الان میرم از همون مدلی که مامانت تو مهد گذاشته بود برات میخرم عزیزم...
آرا: خاله منم ببر؟ باشه... ترخدا؟
من باشه خاله بریم...
دستش و گرفتم و بعد از اینکه پول از تو کیفم برداشتم رفتیم سمت حیات...
مولایی: کجا خورشید؟
من: میرم براش خوراکی بخرم... خوراکیاشون تموم شده جفتشونم گشنشونه...
مولایی لبخندی زد و گفت باشه عزیزم برو مراقب باش فقط...
از درِ مهد اومدم بیرون به خاطرِ اینکه مامانش خیلی تاکید داشت که باید مراقب بچه هاش باشیم ناخواسته یه ترسی سراغم میومد مخصوصا هم که وظیفه نداشتیم بچه ها رو از مهد خارج کنیم...
اما خوب لازم بود خودشم باشه تا تو خرید راهنمایییم کنه...
در هر صورت بغلش کردم تا خیالم راحت تر باشه انقدرم سبک بود که حد و حساب نداشت... انگار یه بچۀ سه ساله و بغل کردم...
چقدر تو توشولو موندی خاله...
آرا: اخه خاله من خیلی میخورما دکتر گفته طبیعیه...
من: بنظرِ من که خوبه... هم خواستنی تر شدی هم تو بغلی تر...
آرا : مرررسی خاله... تو خیلی مهربونی... کاش خالم بودیا...
من: الانم هستم عزیزم...
آرا : نه الکی هستی خاله...
خاله به قربونت شیرین گندمک...
گذاشتمش پایین و رفتیم تو مغازه...
من: سلام آقا یوسفی خسته نباشید...
یوسفی: سلام دخترم سلامت باشی چی میخوای بابا جان؟
به آرا که روش سمت خوراکیا بود نگاه کردم و گفتم خاله جون ببین مامان همیشه از چیا برات میخره... من اونایی که میشناسم خودم بر میدارم...
آره: وای خاله اول من یدونه همینجا بخورم خیلی گشنمه..
یه ساقه طلایی برداشتم و رو به آقای یوسفی گفتم با اجازه و دادم که بخوره...
همونجو که داشت به خوراکیا نگاه می کرد گازای ریز ریز میزد و میخور... منم چند تا چیز دیگه برداشتم... بهترِ اول با مامانش صحبت کنم تا چیزایی که بهش حساسیت ندارن و برام لیست کنه...
من: راستی آقا یوسفی شکلات جرقه ای آوردین؟
یوسفی خنده ای کرد و گفت:
تمومِ شکلاتای من و فقط تو و اون دخترِ شیطون که از دوستاتونِ می خرید...
خنده ای کردم و گفتم آخه خیلی دوست دارم... منو یاد بچه گیام که میرفتیم مدرسه میندازه...
یوسفی: آره آوردم ...
من: لطفا به من یه کارتن بدید...
یوسفی در حالی که می خندی گفت:
یوسفی: یه کارتون؟!!!!!
من: بله آخه هر جایی ندارن شما هم که زود به زود نمیارین... داداشمم دوست داره با هم میخوریم...
یوسفی: باشه... بفرما اینم یه کارتونش...
من: این باشه من میام میبرمش الان بچه دارم... نمی تونم همش و با هم ببرم... و بعد از اینکه حساب کردم آرا و بغل کردم و رفتیم بیرون...
جلو درِ مغازه با یه پسر فِیس تو فِس شدیم... یه جورایی خوردیم به هم چون من حواسم نبود...
پسر یکم با تعجب به من و آرا نگاه کرد و بعد سرش و انداخت پایین...
پسر: ببخشید من عجله داشتم .... آرا عمو بیرون چه کار می کنی مگه نباید مهد باشی ؟ داشتم میومدم دنبالتون؟
با تعجب به آرا نگاه کردم که اصرار داشت بره تو بغل مرد غریبه...
چند قدمی دور شدم و و خیلی جدی گفتم: شماااا؟
با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
من پسرخالۀ آقای ارجمند هستم... چرا آرا بیرون از مهدِ؟
من: با جدیتِ تمام گفتم: من دلیلم رو به خودشون توضیح میدم... داشتم میومدم که پسر مانعم شد و گفت:
پسر: اما من اومدم دنبال بچه ها خانم...
من: با مدیریت صحبت کنید ما مسئولیم و اجازه نداریم بچه ها رو به کسی جز پدرومادرشون تحویل بدیم...
پسر: اما آرشام به من گفت که با شما صحبت کرده...
من: به من که چیزی نگفتن..
با ترس و خیلی زود ازش دور شدم و رفتم اونور خیابون و چند قدم باقیمونده و تند تر طی کردم...
آرا: بابا عمو سیامکم بود چرا نمیزاری برم پیشش...
من: عزیزم مامان اجازه نداده اخه... بزار باهاش تماس بگیرم اگه تایید کرد بعدش برو پیشش...
آرا چیزی نگفت و به خوردنش ادامه داد منم بعد از اینکه سپردمش به نوشین رفتم سمتِ دفتر خانوم مولایی... یعنی کی بود؟ پسر خالش...؟
من: خانومِ مولایی کجایید...؟
خانومِ مولایی از زیرِ میز اومد بیرون و گفت:
خورشید جان ارجمندارو آماده کن الان سیامک پسرخالۀ آقای ارجمند میاد دنبالشون...
با تعجب و حالت کشداری گفتم:
من: نهههههه؟
سیامک: بله خانم من که گفتم...
جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم به پشتم نگاه کردم...
سیامک: خانم ارجمند امروز عمل داشتن و همسرشون هم کار داشتن قرار شد من زودتر بیام دنبال بچه ها و بعد به خانوم مولایی رو کرد و گفت:
سیامک: سلام...
مولایی: سلام ... خواهش می کنم بفرمایید... بفرمایید تا خورشید جان بچه ها رو آماده کنه...
ای بابا چه بد ضایع شدم حالا یه بار احساس مسئولیت من گل کردا این پسرۀ دیوونه چرا منو ترسوند... اه احمقِ خود شیفته... وا خورشید چیکار کرد مگه بیچاره؟
رفتم سمتِ مهد تا بچه ها رو اماده کنم... تو راه وقتی داشتم از حیات می گذشتم ناخودآگاه برگشتم سمتِ پنجرۀ دفتر خانوم مولایی...
سیامک پشت پنجره ایستاده بود و داشت تو حیات و نگاه می کرد... با خوردن به یه چیز سفت برگشتم به رو به روم نگاه کردم...
من: ای وایی ببخشید آقای لطفی...
آقای لطفی با لهجۀ شیرینِ گیلکی گفت:
دختر جان حواسِ تو کجاست اخه؟ بیا برو... اشکال نداره...
تند تر به راهم ادامه دادم و دیگه به عقب نگاه نکردم ببینم این پسرِ داره به کارای من میخنده یا نه... خوب می خواستم ببینم حواسش کجاست دیگه انگار از فضای سبزِ اینجا مثلِ من خوشش اومده...
تند تند نوشین و صدا زدم و نوشینم بعد از اینکه کولۀ بچه ها رو انداخت راهیشون کرد سمتِ سالن...
هر کدومشون یه دستم و گرفتن و راه افتادیم سمت دفتر... اما وسطای حیات بودیم که سیامک اومد پایین ... بچه با خوشحالی اسمش و صدا کردن و دوییدن سمتشون...
سیامک رو پا نشست و هر دوشون و بوس کرد و بعد بلند شد و اومد سمتِ من...
سیامک: حالا می تونم دلیلِ خروجِ آرا رو از مهد بدونم؟
من: بله... گشنشون بود و تغذیه ای که خانومِ ارجمند آورده بودن تموم شده بود... منم آرارو بردم تا از چیزایی که می دونه می تونه بخورِ براش ببرم...
سیامک: ممنون اما لطفا از این به بعد با کسی که براشون غذا میاره تماس بگیرید... داشت می رفت که دوباره ایستاد و گفت:
البته این در صورتیِ که اولیای بچه ها جواب ندن... خسته نباشید و خداحافظ...
همینجور که پشتش به من بود و داشت میرفت زبونم و تا حد ممکن در آوردم و بهش زبون درازی کردم ...
من: خسته نباشید و خداحافظ... پررو...
یهو برگشت سمتم... منم لبخند گشادی تحویلش دادم و اون با یه لبخندِ دق درار جوابِ منو داد... پسرۀ پررو...
راهم و کج کردم و با حرص رفتم سمتِ قسمتِ خودمون...
نوشین: چی شد؟ چی می گفت بهت؟
بی توجه بهش رفتم سمتِ مبلا نشستم و مجله و گرفتم و بازش کردم... اصلا حوصله نوشین و نداشتم...
نوشین: خورشید؟ چی شد؟ مردی؟ بیام سر خاکت؟
با عصبانیت نگاش کردم که لبخندش و جمع کرد و رفت سمتِ یکی از بچه ها...
حسابی اعصابم خط خطی شده بود... اصلا که چی با من با تحکم حرف زد؟ به این چه؟
یادِ حرفِ مامانم افتادم که می گفت:
دخترم وقتی میری کار کنی باید تحمل انتقاد داشته باشی و به حرفشون گوش بدی وگرنه نه تو می تونی از اونا راضی باشی نه اونا از تو... پس سعی کن صبور باشی و با صبر کارات و پیش ببری که از کاری که انجام میدی لذت ببری...
مجله و بستم و به دامون که رو مبل نشسته بود و به من خیره بود نگاه کردم...
من: جانم عزیزم چیزی میخوای؟
دامون: تاحالا عصبیت و ندیده بودم... چه جیگری میشی...
اخمی ساختگی کردم و گفتم
من: بلبل زبون بلند شو برو ناهارت و بیار بخور... همه خوردنا... چرا نمی خوری...؟
دامون: گشنه نیستم... خورشید می گم امروز که یادت نرفته...؟
با بی حوصلگی گفتم نه... اما یهو جدی شدم و سرم و بالا کردم...
من: امروز چه خبره؟
دامون نفس با صدایی کشید و گفت پس یادت رفته ؟ خوب امروز قرار بود تو با من و بابام بیای لباس برام بخرید... تازه قرار بود شروینم بیاد...
من: واای امروزِ؟
دامون: آره دیگه... نگو که نمیای...
در حالی که بلند میشدم گوشیم و از تو کیفم بیارم گفتم:
من: میام عزیزم... تو بلند شو ناهارت و بخور... در ضمن انقدرم نشین یه جا... برو تو جمعِ بچه ها بازی کنید دیگه...
****
تقه ای به در زدم و گفت دامون جان چه کار می کنی عزیزم؟ شروین پوشیدااا
دامون: الان میام دارم دکمه هاش و میبندم...
دامیار: ممنون که وقت گذاشتید
من: خواهش می کنم...
دامیار: دامون از اول پر انرژی بود... پسرِ شاد و شنگولی که شاید گاهی اوقات صدای اطرافیان و در میاورد ... اما وقتی مادرش رفت روحِ پسرِ منم با خودش برد... فروزان مادر خوبی نبود... مهرِ مادری نداشت...
من: خداروشکر که الان دامون شاد و شنگولِ...
دامیار: وقتی پیشِ شماست شادترِ... اگه مادرشم عینِ شما بود تو خونه ما دیگه مشکلی وجود نداشت...
من: همینجوری هم می تونید روحیش و عوض کنید... خوب خیلیا تفاهم ندارن و به نفعِ بچست که پدرو مادر جدا باشن... شما باید دامون و متوجه این موضوع کنید...
دامیار نیشخندی زد و گفت مشکل ما تفاهم نبود مشکلِ ما تنوع طلبیِ خانوم بود...
اوه یعنی چی؟ یعنی اینکه خرج زیاد داشت... نه دیوانه یعنی اینکه مردای رنگی رنگی میخواست... نه بابا؟ یعنی اینجور اشخاص هم هستن؟ خوب چرا ازدواج کرد اصلا؟
دامون در اتاق پرو باز کرد و باعث شد من فکرم منحرف شه...
به شروینم همینقدر میومد رفته درشون بیاره ... خیلی قشنگِ رنگش به صورتتم میاد...
دامیار حرف من و تایید کرد و دامونم رفت که لباسش و در بیاره...
دامیار: شما نمی خوایید ازدواج کنید؟
بعد از چند ثانیه که واقعا مونده بودم جوابِ این سوالِ بی مقدمش و چی بدم گفت:
دامیار: البته این یه سوال شخصی بود اگه نمی خوایید می تونید جواب ندید... ببخشید
من: نه خواهش می کنم... نه فعلا آمادگیش رو ندارم...
دامیار: چرا ...؟ راستی مگه درس می خونید؟
من: نه.. درس نمی خونم... اما در حالِ حاضر نه خودم موقعیتش و دارم نه خانوادم... از لحاظِ مالی منظورمِ...
دامیار برگشت سمتم و گفت: اما شاید کسی باشه که از شما چیزی نخواد...!!!
من: من تازه 20 سالمِ هنوز زوده راجع بهش فکر کنم...
دوباره برگشت سمتم ...حتما می خواد چیزی بگه.... ای بابا چه گیری داده ها ... اصلا به تو چه؟
دامیار: امیدوارم یه انتخاب درست داشته باشی و همیشه موفق باشی...
باز من زود قضاوت کردما...
من: ممنون...
و بعد رفتم سمتِ شروین که تازه از اتاقِ پرو اومده بود بیرون...
نمی دونم چرا دوست نداشتم با دامیار تنها بمونم... یه جورایی معذب میشدم...
خورشید اخه معذب شدن نداره که اون تقریبا 20 سال از تو بزرگترِ دختر...
نمی دونم اما خوب رفتاراش یه جوری شده...
به اصرارای دامیار برای خوردنِ شام کنار همدیگه جوابِ منفی دادم و تونستم که دامونم راضی کنم و ناراحتش نکنم...
نگاه های خیرۀ دامیار عصبیم می کرد... شاید بی منظور بودن اما یه حسی بهم می گفت:
خنگِ خدا چرا معنیِ نگاهاش و درک نمی کنی...؟
یه حسی می گفت دامیار با نگاهش با من حرف میزنه...
پول بستۀ نمک و فلفل سیاهی که خریده بودم حساب کردم و دست تو دستِ شروین راهی خونه شدیم...
انقدر ذهنم درگیرِ محسن و مهمونی و حرفاش و همینطور حرکاتِ دامیار بود که نسبت به بپر بپرای شروین بیخیال بودم و اونم انگار نه انگار که با شیطنتش داره دستِ من و از جا می کنه...
سعی کردم مشغله های زیاد و بریزم دور و واسه همین ایستادم و به روسری های پشت ویترین چشم دوختم...
با اینکه اهلِ مد نبودم اما این روسریای بزرگی که واسه امسال تابستون مد شده بود عجیب چشمم و گرفته بودن به خصوص این یکی که شده بود نگینِ همۀ روسری های ویترین...
با ذوق رفتم داخل مغازه و قیمتش و پرسیدم...
و چند لحظه بعد به همون اندازه که ذوق داشتم سرخورده شدم و برگشتم..
شکرت خدا... انگار تنها چیزی که دیگه بی ارزشِ ما ادماییم... آخه من 70 هزار تومن خرجِ یه ماهمم نیست اونوقت بدم پایِ یه روسری که هفتۀ بعد کهنه میشه ؟
خوبه والا بعد از چند ماه گفتم یه چیز برای خودم بخرما... بیخیال مگه همینی که روسرمِ اشکالش چیه؟
سر خیابون... با دیدن ماشینِ محسن هنگ کرده و شُک زده سر جا میخکوب شدم... این اینجا چی کار می کرد؟
با ویشگونی که شروین از دستم گرفت برگشتم و با عصبانیت بهش زل زدم...
شروین با اخم گفت:
شروین: می دونم ماشینش قشنگِ اما اونجوری نگاش می کنی پررو شد ببین داره بهت نگاه می کنه...
خندیدم و گفتم عزیزِ اجی من که به اون نگاه نمی کنم...
شروین با سوال بهم خیره شد ...
به روبه رو نگاه کردم دنبال یه نفر بودم ...
آها پیداش کردم.... برای دختری که خیلی از ما دور تر بود و داشت به این سمت میومد دست تکون دادم...
من: من با اون دختر بودم دیدی؟ اون نوشین دوستمِ... بیا تورو بزارم خونه باهاش برم بیرون...
-خوب منم میام...
نه داداشم باید تنها بریم نوشین خجالت می کشه... بیا زودتر...
صدای اس ام اسم بلند شد... اول شروین و گذاشتم تو خونه و بهش گفتم به مامان بگه نوشین و دیده و بگه که باهاش میرم بیرون...
خدایا متاسفم واسه این دروغایی که پشت سر هم ردیف می کنم... اما انگار دروغ ، دروغ میاره...!!! باید ترک کنم این کارم و اما دیگه عادت شده انگار ... و ترکِ عادت موجبِ مرضِ...
نه خدا قول میدم به زودی آدم شم...
گوشیم و در آوردم و رفتم تو اس ام اسا...
همونطور که حدس میزدم محسن بود...
محسن: منتظرتم... بیا کارت دارم...
چه با تحکم... بعد از دو روز اس ام اس داده یه سلامم بلد نیست...
رسیدم بهش و نشستم تو ماشین هنوز در و نبسته راه افتاد... جوری که جیغِ لاستیکا بلند شد...
من: سلام... چه خبره محسن؟
برگشتم سمتش وا این چرا اینجوریه؟
من: محسن؟ چته؟ چرا اینجوری شدی؟ محسن؟
برگشت سمتم... چشماش قرمزِ قرمز بود... یا شایدم از عصبانیت به خون نشسته بود...
محسن: سلام...
انقدر وحشتناک شده بود که از ترس دستم رفت رو دستگیرۀ ماشین... شاید خریت بود اما دلم می خواست خودم و از ماشین پرت کنم پایین احساس می کردم امنیتم اینجوری بیشتر تضمین میشه تا تو ماشین کتارِ محسن باشم...
اما محسن خیلی زود درارو قفل کرد...
محسن: میخوای بمیری؟
با سرعتِ سر سام اروری میروند... نمی دونم کجا...فقط گاز میداد...
دلشوره داشتم و ترس بدجوی به دلشورم دامن میزد...
من: چیزی شده...؟
خندید...
محسن: نه خانومی چی میخواست بشه؟
من: پس چرا اینجوری هستی؟ حالت خوبه؟ من دارم می ترسم محسن...
محسن زمزمه وار گفت: هیچی نشده...
و بعد با صدای بلند تری گفت:
محسن: هیچی نشده... فقط بدم میاد خر فرض شم... خر فرضم کنن...
با صدایی که می لرزید و نزدیک بود اشکمم در بیاد گفتم:
خوب عزیزم کی خر فرضت کرده؟ آروم باش... آروم باش تا حرف بزنیم... باهام حرف بزن تا خالی شی... فقط آرومتر بِرون... تصادف می کنیما...
هر چی میزدم شیشه نمیومد پاییین...
محسن: چرا هی اون دکمه و میزنی؟
من: اخه گرمِ...
اما واقعیت این نبود... پیشِ خودم فکر می کردم حالا که محسن نگه نمیداره شاید بهترِ جیغ بزنم و کمک بخوام...
اون لحظه دستم از همۀ دنیا کوتاه بود... مثل یه مرده...
مثل یه مرده ای که به اعمالِ زشتش نگاه می کنه و هر کار می کنه نمیتونه توشون دست ببره و درستشون کنه... همچین حسی دامنگیرم بود...
کولر و روشن کرد...
محسن: الان خنک میشی...
من: محسن نمی خوای حرف بزنی؟؟
محسن: تو که راحت می تونی بری بیرون؟ راحت با مردای غریبه میگی و می خندی واسه چی واسه من کلاس میای؟
با تعجب و صدای بلند گفتم:
من؟؟؟
محسن: نخیر ننۀ من... رفتم بازار لباس بخرم اونوقت میبینم خانوم با مردِ گنده همقدم شدن ...
چند لحظه ساکت شد وبعد گفت:
چه گفتمانی هم راه انداختن وسطِ خیابون...
من: خوب کِی و می گی؟
محسن: همین یه ساعت پیش... امارشم از دستت در رفته؟ مگه چندمین بارتِ؟
خندیدم... خنده ای که بیشتر ترس توش بود... ترس و تردید... ترس از اینکه کجام؟ اینجا کجاست؟ محسن داره منو کجا میبره؟
من: محسن اون پدر یکی از بچه های مهدِ... کجا داری میری؟
از یه دوراهی پیچید... پیچید به سمتِ راست...
حالا دیگه همون یه ماشینینم که با ما تو جاده بود نیست...
حالا دیگه من بودم و محسن... منم و خدا... با یه پسری که خیلی فرق کرده با یکی که دیگه نمیشناسمش...
رفت گوشه و زد رو ترمز و با صدای آرومی گفت خوب....
برگشت سمتم...
منم برگشتم سمتش...
من: پسرش افسرده بود...
کمی اومد جلوتر...
محسن: خوب؟
کمی رفتم عقب تر...
من: کمک کردم به بهبودِ پسرش.... و اون پسر بچه ازونوقت تاحالا کمی بهم عادت کرده...
من باهاش می رم خرید ... همین...
بیشتر اومد سمتم، بیشتر رفتم عقب... دیگه کامل به در چسبیده بودم...
محسن: اونوقت چرا با پدرش لاس میزدی؟
آب دهنم و سخت قورت دادم و سعی کردم که نزنم تو گوشش... دستمام و مشت کردم و ناخنم و به کف دستم فشار میدادم... شاید اینجوری کمی از عصبانیتم کم می شد... اما دریغ...
من: بابا هم داداشِ من بود هم پسرِ اون به کارای اونا می خندیدیم حتما...
دستش و انداخت دورِ صندلیم و گفت:
چشماش و برای چند لحظه بست و در همون حال گفت:
محسن: قول میدی دیگه بهاش نری بیرون...؟
من: آ... آره..
چشماش و باز کرد... حالم داشت از صورتش بهم میخورد... از نزدیکیِ بیش از حدمون...
محسن: می بینی خورشید... من عاشقت شدم...! انقدر که نزدیک بود جفتمون و به کشتن بدم...!
اومد جلوتر... حالا دیگه نفساش می خورد به صورتم...
اما من هیچ فضایی برای فرار نداشتم... برای فرار از بوی تلخ و زهرِ مار مانندِ دهنش...
می خواست لباش و بزاره رو لبام... قشنگ می فهمیدم هدفش چیه...
سرم و کج کردم و به رو به رو زل زدم...
با اینکه می خواستم عصبیش نکنم اما نشد...
اشکام سرازیر شد...
من: محسن من که گفته بودم از من بیشتر از یه دوستِ معمولی توقع نداشته باش... توقعی که می گفتم همین بود... لطفا برو عقب....
چند ثانیه ای تو همون حالت موند ...
آروم گفت :
محسن: فعلا میدون تو دستایِ تواِ...
رفت عقب...
حالا می تونستم تمومِ حرفایی که میزنه و درک کنم... من ساده ام... راس می گفت... خر تر از من جایی پیدا نمی کرد... چه طور تونستم انقدر راحت گولِ ظاهرِ پاک و تمیزش و بخورم... چه طور شد که فکر کردم بطنشم تمیز و پاکِ.؟
چند لحظه سکوت شد...
محسن: فقط می خواستم بگم چقدر دوستت دارم...
برگشت سمتم و با تحکم گفت:
محسن: فردا مهمونیِ... میای دیگه؟
من: آ... آره... می ییام...
خندید... خندش مثلِ همیشه بود اما حالا واسه من زشت و کریح جلوه می کرد...
محسن: اگه نمیومدیم میومدم از تو خونه میاوردمت بیرون... فکر کنم دیگه من و بشناسی...
دستم و گرفت... چندشم شد... ترسیدم.. مور مورم شد...
گذاشت رو قلبش...
دستم تپشای نامنظمِ قلبش و حس می کرد...
محسن: می بینی این واسه هر کی که بتپه دیگه صاحبش منم...
قشنگ نقش بازی می کرد اما نمی دونم چرا کلمه کلمه از حرفاش رنگِ دروغ و ریا داشت...
دستم و ول کرد و ماشین و روشن کرد...
من: منو زودتر برسون خونه... بزار واسه فردا مامان بزارِ بیام مهمونی...
محسن: می خواستم ببرمت خونم واسه فردا برام لباس انتخاب کنی... اما راست می گی... بهتره بهونه دستِ مامانت ندیم... فردا زودتر بیا که اول بریم خونم...
من: باشه حتما...
تو مسیر حرفی نزدم... فقط اشک ریختم... اشک ریختم واسه دلِ شکستم... واسه قلبی که اعتماد کرد... واسه دلی که هم صحبت می خواست... واسه خنجری که به قلبم خورده بود...
واسه پسری که فکر می کردم دوستمِ ... اما اون... اون فکر می کرد من یه دخترِ خرابم... از جنسِ خودش... اون خراب بود... یه آدمِ دروغگو و سوء استفاده گر...
حرفای محسن نه تنها تسکین نشد بلکه باعث میشد گریم شدت بگیره... فکر کنم خودشم متوجه شد چون دیگه حرفی نزد تا اینکه رسیدیم...
داشتم پیاده میشدم گفت...
محسن: برای فردا لباس آماده نکن... گفتم خواهرم برات یه لباس مناسب بخره... مواظب خودت باش...
من: خداحافظ...
همزمان با من یه سوزوکی پیچید تو خیابون... تر مز کرد... نگاش کردم... چقدر آشنا بود... داشت محسن و نگاه می کرد...
محسن گازش و گرفت رفت...
زن به من نگاه کرد...
خدایا من اینو یه جا دیده بودم اما چرا یادم نمیومد... شایدم حالم خوب نیست... اما دیده بودمش...
زن رفت جلوتر... ماشینش و پارک کرد و پیاده شد...
من در حالی که دوباره اشکم درومده بود و پاکشون می کردم رفتم سمتِ خونه...
زن: خانومِ نجفی؟
برگشتم سمتش...
با لبخند اومد جلوتر... حالا دیگه مطمئن بودم میشناسمش...
دستش و آورد جلو...
زن: سلام عزیزم
بهش دست دادم وسلام کردم...
با نگرانی اومد جلوتر و گفت:
حالت خوبه؟
من: بله خوبم... ببخشید چهرتون خیلی آشناست... اما ... انگار میشناسمتون... مادرِ آوا و آروین...
زن:بله خانمی... ساناز هستم عزیزم... ارجمند... زحمتِ آرا و آروینِ منم تو مهد به عهدۀ شماست...
من: وای بببشخید من یکم ذهنم درگیر بود نشناختمتون... خوبید؟ شما اینجا؟ با من کاری داشتین.؟
ساناز: نه عزیزم اتفاقی دیدمت اینجا خونۀ مامانِ... یه جورایی همسایه بودیم... اما شما اون موقع بچه تر بودی..
من: چه جالب ما با همسایه ها رفت و امدی نداشتیم برای همین من همه رو نمیشناسم...
ساناز: اما من حسابی خودت و مامانت و با طرح های قشنگت و دوخت عالیِ مامانت میشناسم...اما چون بزرگتر بودی تو مهد نشناختمت...
من: ممنون لطف دارین...
ساناز: خانمی میشه یه سوال ازت بپرسم؟ راستش چند بار بود می خواستم بیام در خونتون روم نمیشد؟ یعنی اگه دیده بودم شمایی که از ماشینِ اون پسر پیاده میشدی زودتر از اینا میومدم اما متاسفانه من تا امروز چهرت و ندیدم...
احساس کردم که یهو رنگ از روم پرید...
مِن مِن کنان گفتم:
من: درِ خونه؟ چرا خونه ؟ خوب ... خوب اون...
ساناز دستش و گذاشت رو شونم
ساناز: عزیزم اروم باش نه قصدِ دخالت دارم نه قصدِ فضولی تو مسائلِ شخصیت... راستش ... راستش نمی دونم چه جور بگم..
ساناز: بزار اینجوری بگم فکر می کنم دوست باشید... شما چقدر این آقارو میشناسی؟ بنظرت قابلِ اعتماد هست؟ عزیزم... میدونی همسرِ من و خانوادشون چند وقتِ دنبال ایشون هستن؟ خانمم باید مواظب خودت باشی...
اینارو که گفت ناخودآگاه و غیر اردای اشکم درومد... دوباره همۀ صحنه ها برام جون گرفت... همه چی زنده شد و مثل یه مستند از جلو چشمام رد شدن...
ساناز من و کشید تو بغلش و گفت:
ساناز: آروم باش دختر... تو که نمی خوای مامانت چیزی بفهمه... اینجوری لو میری ها شیطونک خانم...
بهش نگاه کردم...
ساناز: می تونی به من اعتماد کنی... بیشتر از اونچه که فکر کنی... توام جای خواهرِ من... اما باید بهم کمک کنی؟ باشه؟باید بهمون کمک کنی... این پسر ، آتوسا ،خواهر پسرخاله های شوهرم و گول زد... کشوندش به راه خلاف ... بی آبروش کرد و بعدم ولش کرد... اون خودش مقصر بود اما ایشون هم یه جور اغفالگر بودن.... هیف که از آرشام اجازه ندارم وگرنه الان میرفتم دنبالش...
من: باشه باشه فقط اون خیلی خطرناکِ... در حالی که صدام بریده بریده شده بود گفتم:
من: اون حتی میتونه من و از تو خونه بدزدِ... من فکر می کردم محسنِ پسر خوبیِ...
ساناز: نگران نباش... باید از دستش شکایت کنی... یه پرونده شکایتم از ما داره و چندین پرونده از خانواده های دیگه... اون یه فروشندست... فروشندۀ مواد ... البته تاحالا نتونستن با مدرک بگیرنش ... خیلی زرنگِ... خودش شرکت ساختمونی داره اما کار باباش و نسلش و دنبال کرده... اینجور که می گفتن پدرش قدیم تو لرستان خشخاش می پرورونده... و حالا نسل به نسل پیشرفت کردن و کریستال و هزار کوفتِ دیگه...
نگران نباش شکایت کنی همه چی درست میشه... مطمئن باش
با ترس بهش خیره شدم...
من: وای نه تروخدا اگه مامانم بفهمه... اگه بفهمه من از خجالت می میرم... من هیچ شکایتی ندارم ازش...
ساناز: عزیزم تو که خطایی مرتکب نشدی با اینحال باشه... فقط برام تعریف کن... لطفا... باشه...؟ اگه نمی خواش شکایت کنی حداقل به عنوان شاهد بیا و حضور داشته باش...
بهش نگاه کردم یعنی میشه بهش اعتماد کرد...
از درون یه نفر بهم می گفت احمق تو به یه پسری که از اول مشکوک بود و تو رفتاراش و برای خودت توجیه می کردی اعتماد کردی حالا به این نمی خوای اعتماد کنی؟ بچه هاش پیشتن خودشم که معلومِ متشخصِ... تازه ماشینشم که خوشگلِ...
خاک تو سرت خورشید باز تو به ظاهر نگاه کردی...؟
بهش نگاه کردم با ترید ... با ترس...
ساناز: مطمئن باش به کسی نمی گم... حتی به شوهرم... فقط می گم تو می تونی کمکمون کنی.. می گم که یه جورایی میشناسیش...
گوشیش زنگ خورد.. نشد جوابش و بدم...
سانز: الو عزیزم دارم میام ... شما رسیدی؟ من جلو درِ خونه ام... دارم با یکی از همسایه ها حرف میزنم...
...
باشه عزیزم... شما سفره بندازید من اومدم... آرشامی فدات شم به مامان کمک کن پاش درد می کنه... قربونت برم خدافظ...
....
اوووو دو کلمه حرف زدم پونصد دفعه قربونش رفت هزار دفعه هم فداش شد! کی میره این همه راهو اما چه باحاله ها...
ساناز: ببخشید خانمی... خوب کی وقت داری؟ بیام مهد می تونیم حرف بزنیم؟ سیاوش که نیست اما ممکنه سیامکم بخواد باهات حرف بزنه مشکلی که نداری..؟
با چهره ای در هم گفتم:
من: همون پسری که دیروز اومدن دنبالِ بچه هاتون؟
ساناز: آره همون... آتوسا خواهرِ اوناست...
من: نه اصلا... خیلی از خود راضیِ...
خندید...
ساناز: اون یکم لجباز شده... سرِ ناسازگاری با همه داره.. از یه طرف مشکلاتِ زندگیِ خودشِ و از طرفی دیگه خواهرش بهش حق بده...
من: باشه اما من...من...
یکم نگاش کردم خجالت می کشیدم بگم اما دل و زدم و به دریا و به نوک کفشام خیره شدم... من
دیروز بهشون زبون درازی کردم فکر کنم دیدن..
لپم و کشید...
ساناز: مثل خودم شیطونی اشکال نداره.. سیامک اونجوری نیست... حتما حرصت و درآورده دیگه... اون می دونه چه جوری سربه سرِ دخترا بزاره... با اینحال تو اصلا خجالت نکش خوب کاری کردی عزیزم...
پس من فردا صبح خودم میام دنبالت میبرمت مهد... نظرت چیه؟ اصلا میخوای مرخصی بگیری؟
من: فردا مرخصی می گیرم... چون من صبحِ زود وقتی شما خوابی میرم مهد...
ساناز: اوه چی راجع به من فکر کردی؟ بیشتر شبا که شما خواب تشریف داری من بیمارستان شیفتم گلی... اما باشه صبح ساعت 10 میام دنبالت...
من:باشه ... پس با اجازه...
ساناز: دیگه بهش فکر نکنی ها... برو با خیالِ راحت بخواب
در و باز کردم و سوار شدم...
اولین بارم بود سوار ماشین شاسی بلند میشدم.... آخیش چه صندلیای باحالی داشت... آدم انگار رفته تو یخ در بهشت انقدر که خنکِ...
احساس می کردم همه می دونن من ندید بدیدم...
ساناز: صبح بخیر خانوم... مثلِ اینکه هنوز خوابی...
من: ای وای ببخشید سلام... نه بیدارم... اینجا انقدر خنکِ که اصلا یه لحظه ذهنم یخ بست یادم رفت چی میخواستم بگم...
ساناز: این ماشینا تنها خوبیشون همین خنکیشونِ...
من: نه بابا خوشگلم هست...
ساناز: قابل نداره خانم...
من: اوه نه مرررسی...
همچین گفتم نه که انگار الان جدی میخواد ماشین و بده به من...
ساناز: خوب کجا بریم؟
من: نمی دونم... می خوایید بریم پارک...
شساناز: وای نه خیلی گرمِ الان... بیا بریم یه کافی شاپی جایی... چون یک ساعت دیگه هم سیامک به ما ملحق میشه...
نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم باشه...
ساناز: سخت نگیر... محسن خیلی مهربونِ...
من: ای وای نه... مشکلی نیست...
رفتیم تو پارکینگ و پیاده شدیم... وای خدا داریم میریم غار!!!
تاحالا توش و ندیدم اما تعریفش و زیاد شنیدم... ورودیش و که خیلی شیک و ناز درآوردن انگار که واقعا داری وارد غار میشی...
از پله های مارپیچ گذشتیم و رفتیم پایین... ساناز رو کرد به من و گفت:
سنتی یا مدرن؟
من: سختِ کفشم و در بیارم پس بریم مدرن..
و با هم رفتیم سر میز...
من کوکتل شکلات سفارش دادم و ساناز معجون بستنی...
نمی دونستم از کجا شروع کنم... فکر کنم خودش فهمید چون کمکم کرد...
ساناز: چه جوری آشنا شدید...
یکم مکث کردم... و بعد گفتم:
یه شب که از سرکار می رفتم خونه و دیرم شده بود... تاکسی نبود... اومد کنارم گفت این موقع شب تنها لطفیِ که می تونه بهم بکنه... گفت که قصدی نداره...
اما نمی دونم چی شد... چی شد که دوستم شد... برام گوشی خیلی گرون خرید... مامانم شک کرد بهش پس دادم... بهش گفته بودم من یه دوستِ اجتماعی میخوام و از من بیشتر توقع نداشته باشه... بهش گفته بودم می تونه دوست دختر داشته باشه...
کم کم برای ساناز همه چیو تعریف کردم... تک تکِ کلمات و جزء به جزء لحظه ها...
ساناز: آروم باش دختر... برو خداروشکر کن که زودتر فهمیدی چکارست... که اتفاقی بدتر نیفتاد...
ساناز: خورشید جان گریه نکن ناراحت میشما...
از رو میز دستمالی برداشتم و اشکام و پاک کردم...
من: فکر می کردم آدمای بد انگشت شمارن... اما .. حالا می دونم... می دونم که آدمِ خوب انگشت شمار شده...
ساناز اشکال نداره.. خدا خودش جوابش و میده.. الان بسه دیگه ... سیامک بیاد می گه دختره رو نگاه دماغش مثلِ دلقکاست.... ختدیدم... صدام خش دار شده بود...
من: امشب و چه کار کنم ؟ مهمونی که نمیرم اما دیگه می ترسم... هم خودم از بیرون از خونه اومدن میترسم هم برای خانوادم نگرانم...
تازه من شبا هم خواب ندارم... و بعد ماجرای پراید سفیدم براش تعریف کردم...
ساناز متفکر به وسطِ میز خیره شد...
ساناز: که اینطور... پس کلا برات نقشه داشتن... من نمی دونم اما فکر کنم کاری که می گفت همون مواد فروشی و انتقالش به شهرای مختلف بوده... حتما اونا هم اومده بودن تاییدت کنن...
ساناز: اما بازم اینا بافته هایِ ذهنِ منِ... دختر تو باید حتما به پلیس بگی... شاید اصلا از طریق اونا بتونی باندشونم گیر بندازی...
من: نمی دونم فقط مامانم نباید بفهمه...
صدای سیامک و شنیدم که سلام کرد...
تند تر اشکام و پاک کردم و همونجور که سرم پایینن بود سلام کردم...صندلی و کشید عقب و نشست...
ساناز: خوبی؟ خانوم کوچولو چطورن؟
سیامک: قوربونِ شما ایشونم خوبن سلام رسوندن برای شما...
اوه پس زن داره... بیچاره زنش... ایش مرده شور ببرِ اون قیافشو...
همینجور که نگاش می کردم و بهش بد و بیراه می گفتم یهو برگشت سمتم...
سیامک: شما خوبید؟
جا خوردم و مِن مِن کنان گفتم مرسی...
یه قهوه سفارش داد و به ساناز خیره شد...
ساناز: ببین امشب خورشید از طرف محسن به یه مهمونی دعوت شده و یه جورایی محسن خورشید و تهدید به رفتن کرده...
سیامک دستاش و مشت کرده و گفت:
سیامک: غلط کرده مرتیکۀ.... من خودم اینو نکشم خیالم راحت نمیشه...
ساناز: سیامک نمیشه که عزیزم اونوقت مطمئن باش جای اون تو باید بری پشت میله های زندان... بسپارش به قانون...
سیامک: خوب داشتی می گفتی...
ساناز: هیچی دیگه اگه خورشید نره یه جورایی میشه تموم شدنِ رابطۀ خورشید با اون دوستش که با محسن دوستِ... و خورشیدم رابطش با محسن قطع میشه.. ( ساناز به خاطرِ من اسمِ یه دخترِ دیگه و به میون اورد که من اسمم خراب نشه)...
سیامک: خوب بره مهمونیش...
من: نهههه.... من اگه تمومِ زندگیمم بیفته کنار اون یه نگاهم نمیندازم چه برسه باهاش برم مهمونی...
سیامک: معلومه حسابی هم حواست و جمع کرده... خوب منم میام...
اندفعه با صدای بلند تری گفتم...
من: نههههههههه...
ساناز خندش گرفته نتونست خودش و کنترل کنه...
ساناز: تو این مسئله هم خیلی خطرناکِ... خورشید و می کشه که اگه تورو کنارش ببینه...
سیامک به من نگاه کرد و گفت ؟
سیامک: یعنی چی نمی فهمم...؟ چرا باید تورو بکشه؟ مگه نمی گی دوست پسرِ دوستتِ...؟
من: آره اما رو منم تعصب داره... من بهش گفته بودم فقط دوستِ اجتماعی هستیم اما اون دیروز نزدیک بود من و بکشه ...
سیامک خوب تو عملِ انجام شده قرارش میدیم... با هم میریم شما منو معرفی کن... یا مثلا آرشام بره...
و بعد برگشت سمتِ ساناز و گفت نظرت چیه؟
ساناز با اخم گفت:
ساناز: نخیر.... شوهرم بی من جایی نمیره... حتی پارتیِ برنامه ریزی شده...
سیامک: اوه اوه باشه بابا نزن...
ساناز: بیخیال سیامک من می گم نمیشه ریسک کرد...
سیامک بلند شد و گفت:
سیامک: باشه پاشید... پاشید زودتر بریم پیشِ همون کسی که پروندمون و داره... دیگه خودشون پلیسن هر چی اونا بگن...
و بعد رو به من گفت:
سیامک: شما هم لازم نیست نگران باشید... درستِ ما هدفمون گرفتنِ اون نامردِ اما حواسمون به شما هم هست...
لبخند زدم و گفتم ممنون... انگار ساناز راست می گفت که خیلی مهربونِ...
وقتی حساب کرد ساناز رفت بالا... من و سیامک همزمان پامون و گذاشتیم رو پله ... یه جورایی همقدم بودیم و با هم میرفتیم بالا... سر پیچ که راه باریک می شد باید اول یه نفرمون میرفت بعد اون یکی...
من: بفرمایید...
سیامک سرش و خم کرد و دست راستش و آورد بالا و به من گفت:
سیام: خواهش می کنم خانم...
اوه حرف زدنت تو حلقم... اون دستت تو حلقم... چه با کلاس چه جنتلمنانه... یه لحظه فکر کردم ملکۀ انگلیسم...
نمی دونستم باید چی بگم... خدا کنه وقتی قرارِ اظهاراتم و بنویسم سیامک بره بیرون...
اصلا بفهمه... من که کارِ بدی نکردم... آره به جهنم بزار بفهمه... شایدم نفهمید... امیدوارم
از پنجرۀ ماشین به بیرون نگاه می کردم و بی راده پوستِ لبم و می جویدم...
اخه منو چه به اینکارا... اگه تیر بخورم... اگه بمیرم... اگه منو گروگان بگیرن... !!!
من اصلا نگرانِ خودم نیستم اما مامانم چکار می کنه از غمِ نبودِ من!!؟!!
اَ َ َه خورشید خجالت بکش هیچی نمیشه...
با صدای ساناز از فکر اومدم بیرون...
ساناز: خورشید حواست کجاست خانم؟چند بار صدات کردم...
من: وای ببخشید حواسم نبود....
سیامک که جلو نشسته بود برگشت سمتِ منو گفت:
باور کنید اصلا لازم نیست نگران باشید... چون من همراهتونم و شده خودم از بین برم نمیزارم آسیبی بهتون برسه... مردِ و قولش و اینکه همه مثلِ محسن بی غیرت نیستن... خیالتون راحت باشه... شما هم مثلِ خواهرِ من...
اه اه اصلا خوشم نمیاد خواهرِ این بو گندو باشم... ایشش...
من: هر چی هم بگیم باز از نگرانیِ من کم نمی کنه اخه ممکنِ وقتی محسن ببینه شما با منید باز مثلِ دیروز می شه...
سیامک: دیدید که با کمی جستجو متوجه شدن چند تا از رقیبای کاریِ محسن تو این مهمونی دعوتن و یه سری از پلیسا از طریقِ اونا و به عنوان همراه تو خونه نفوذ می کنن پس دیگه واقعا جایِ نگرانی نمی مونه...
ساناز: سیامک تو دیگه نرو خونه این چند روز خونۀ مامانِ من بمون فکر می کنم بهتر باشه... حواست به خورشیدم هست... الانم برو خونه لباس بردار بیا... فقط زودتر بیا چون محسن به خورشید گفته ساعت 9 یعنی یک ساعت زودتر میاد دنبالش تا اول برن خونۀ محسن...
سیامک: باشه... من میرم خونه باید یه سر به خانمیمم بزنم دلم براش تنگ شده... ایششش... خدا بده شانس... چه خر شانسِ زنش...
ساناز: آره برو... خواستی می تونی بیاریش خونۀ مامان...
سیامک: نه خودم تنها باشم بهتره...
ساناز: خورشید جان فقط می مونه مامانِ شما... که اونم الان من میام و یه بهونۀ قشنگ براش میارم... فقط خدا ببخشه مارو...
من: مامان شمارو میشناسه نه؟ اشکال نداره بیشترش برای امنیتِ خودمِ...
ساناز: آره مامانت تو دورانِ مجردیم برام لباس مجلسی زیاد دوختِ... همشم از طرح های تو بود...
سیامک برگشت سمتم و گفت:
سیامک: طراح هستین؟
من: نه تا دیپلم خوندم...
آبرویی بالا و انداخت و برگشت به بیرون نگاه کرد... حتما خودش درس خوندست آره اینو از رفتارش میشد تشخیص داد...
خوب چه کنم همه که نمیشه درس بخونن... هر کی یه زندگی ای داره دیگه... اگه قرار بود کلِ ملت درس خونده باشن و لیسانس و فوق مدرکشون باشه دیگه چیزی از دنیا نمی موند چون اونجوری هر کسی توقعِ یه میز داشت که پشتش بشینه و یکی هم بادش بزنه...
سیامک و پیشِ غار پیاده کردیم... آخه ماشینش اونجا بود و ما هم رفتیم سمتِ خونه...
ساناز: من می خوام یه لباس عروس و یه کت شلوار برای بچه ها بدوزم تا با مامانت صحبت کنم و بگم تورو امشب میبرم پیشِ خودم برای طرح زدن و دیدنِ لباسای قبلی بچه ها برو یه دوش بگیر می برمت خونه مامان اینا خودم یه دستی به سر و صورتت می کشم... اما خیالت راحت ساده درستت می کنم یه جور باشی که محسن نسپرتت دستِ خواهرش اونوقت عجق وجق درستت کنن... خودمون امادت کنیم مطمئن ترِ...
من: باشه... اها راستی به من گفت خواهرش برام لباس اماده کرده...
ساناز: غلط کرده... می گم ارشام کت و شلوارم و از خونه بیارِ هم شیکِ هم پوشیده اون و بپوش عزیزم...
من: ممنون...
ساناز: ما باید ممنون باشیم از تو... اما خوب خوبه که به این مهمونی بری محسن باید گیر بیوفته وگرنه معلوم نیس دست از سرت بردارِ یا نه...
چیزی نگفتم حق می گفت... اگه محسن آزاد می موند نمی دونم چه بلایی سرم میاورد... معلوم نبود اخرش چی میشد... باید خیلی خوب نقش بازی کنم که محسن چیزی نفهمه...
***
با ژیلت تند تند یه صفایی به دست و پاهام دادم و رفتم بیرون... یه دست لباسم که واسه جاهای مهم می پوشیدم و خیلی خوب مونده بود و انتخاب کردم...
یه شلوار لوله تفنگی آبی سورمه ای با یه مانتوی سفید کمردار تا زیرِ باسنم... خیلی بهم میومد خودمم دوسش داشتم اما خوب مامان نمیزاشت واسه هر جایی بپوشم چون مانتوش کمی کوتاه بود... موهام و همینجور خیس خیس بستم و یه روسری بزرگ سفید که حاشیه هاش مشکی کار شده بود گذاشتم .. کیف دستیِ مشکیمم برداشتم و رفتم بیرون...
ساناز جان من اماده ام...
ساناز برگشت سمتم ...
ساناز: چقدر ناز شدی... اوهوم این خوبه برای روحیۀ خودتم میگه... همیشه ازینکه ساده لباس میپوشیدی خوشم میومد اما دوست ندارم دخترِ جوونی به سن تو همش مشکی بپوشِ... چقدرم تغییر کردی..
من: مرسی... یه نگاهی به مامان انداختم ... نه خداروشکر صورتش عصبی نیست./... انگار اونم تحتِ تاثیر حرفای ساناز از لباسم خوشش اومده ...
ساناز: خوب با اجازه ... خیالتون راحت ساناز شب پیشِ خودم میمونه شوهرمم میره پیشِ پسر خاله هاش... خونه تنهاییم...
مامان: ای وای نه این چه حرفیه؟ ما چند سالِ همسایه ایم از شما بدی ندیدیم...
و بعد رو به من گفت: خورشید جان مامان مراقب خودت باش... صبح زودتر بیا...
من: نه مامان از اونور میرم مهد...
مامان: باشه پس دیگه سفارش نکنم...
من: نه خیالتون راحت... طرح ها رو میارم خودمم سایزشون ومی گیرم که براشون بدوزید...
مامان: نه نمی خواد سایز بگیری ساناز جان و مامانش فرداشب اینجا هستن گفتم بچه هاشم بیاره که خودم سایزاشون و بگیرم... همسرشونم که می گن نیست...
ساناز: بله تعارف نمی کنم ارشام فردا باید بره تهران کلا دیر وقت میاد...
کفشِ مشکیِ پاشنه بلندم و پوشیدم و دنبالِز ساناز راه افتادم... خیلی عادت نداشتم اما خوب برای مهمونیِ محسن خوب بود...
مستقیم رفتیم خونۀ مادر ساناز.. انگار از همه چی خبر داشت...
سیامکم اومده بود...
سیامک تا من و دید یکم نگام کرد و بعد دوباره نشست و منو سانازم رفتیم تو اتاق تا یه کم به خودم برسم...
من: فقط زود که محسن اس ام اس داده نیم ساعت دیگه اینجاست...
ساناز در حالی که یکم پنبه بر میداشت موچین به دست اومد سمتم و گفت باشه...
ساناز: دختر چرا انقدر ابروهات پر شده تو خوبه از مامانت اجازه گرفتما...
من: واقعا اجازه داد...؟ من همیشه تمیز می کنم اما اجازۀ برداشتن ندارم...
ساناز: آره... و بعد شروع کرد... انقدر ریشه های ابروم قوی بود که اشک از چشمام درومده بود...
خداروشکر صورتم و خودم تو حموم با ژیلت زدم... فقط خدا کنه زیاد نشه اخه دیگه وقت نبود بدم یکی بند بندازه...
ساناز تند تند آرایشم کرد و موهام و اتو کشید و جلوی موهام و با کلی پوش و اینا یه مدلی درست کرد... بعد یه مشمای لباسش و بهم داد و گفت که ببرم اونجا بپوشم...
ساناز: خوب پاشو مانتوت و بپوش که برید...
اول از همه خودم و تو آینه نگاه کرده بودم... چقدر با یکم آرایش تغییر کرده بودم... ابروهام حالا خیلی قشنگتر شده بود اما همون حالت دخترونۀ خودش و حفظ کرده بود
چشمای درشت و کشیدۀ مشکیم بیشتر تو چشم بود و لبام قلوه ای تر شده بود... البته به کمکِ رژ لبام گوشتیِ اما انقدرام قلوه ای نیست...
مانتوم و پوشیدم و یه دور دیگه خودم و برانداز کردم... هیکلم چه با نمک شده بود... رونام از رو شلواری خیلی قشنگ نشون میداد.. کلا الن از استیلم خوشم اومد... کاش قدم یکم بلند تر بودا... صرفِ نظر از قد کلی ذوق کردم.....
بعد از تشکر از ساناز رفتم بیرون...
بیچاره سیامک تا چند لحظه هنگ بود ... و بعد رو به ساناز گفت:
سیامک: امان از دستِ تو ساناز... امان از دستِ شما خانما..
چیزی نگفتم عجب پسر پررویی نمی گه من خجالت زده میشم یه وقت... بی تربیت...
به صورت سرخ شدۀ محسن نگاه کردم و بعد برگشتم و نیم نگاهی هم به سیامک انداختم...
هر چند لحظه چشماش و می بست و آروم باز می کرد تا بلکه بتونه آروم باشه کاملا مشخص بود که سعی در آروم نگه داشتن خودش داشت ... به دستای مشت شدش نگاه کردم..
بلاخره نگام کرد... یه لبخند بهش زدم... اونم لبخند زد... اما زود چشماش و ازم گرفت و سرش و چرخوند سمتِ بیرون...
تا اومدم برگردم دیدم محسن داره با حرص نگام می کنه...
یه لبخند مظلوم نما هم برای اون زدم اما بهم چشم غره رفت...
خوبه منم طعمشم... حتما اونایِ دیگه هم همینجوری گول زده... انقدر غیرتی بازی در آورده دخترای ساده هم فکر کردن حتما دیگه زنِ آینده و خانمِ خونشن و هر چی این گفته گوش دادن دیگه نمی دونن این خوشش میاد رئیسِ کسی باشه و از همین روش کسی هم گول بزنه... نمی دونن خوشش میاد بکوبِ تو سرِ یکی و بهش امرو نهی کنه...
نفسم و سخت دادم بیرون و تو دلم چند تا فحشِ آبدار بهش دادم...
من: محسن جان کجا میریم الان خونه؟
محسن: نه مهمونی...
من: پس لباس چی مگه برای لباست نبود که زود اومدی دنبالم؟
محسن: نه دیگه خودم انتخاب کردم مهمونیِ دوستم زودتر شد ما هم داریم زودتر میریم...
چند دقیقه ای دوباره به سکوت گذشت... این سکوت و دوست نداشتم آدم و معذب می کرد...
اما محسن شروع کرد به حرف زدن انگار می خواست به سیامک بفهمونه که وجودش برای محسن اصلا مهم نیست و محس ادم حسابش نمی کنه..
محسن: خوب خانم خانما... چه خبرا؟ دیروز حالت بد بود خوب شدی؟ دلم مونده بود پیشت... چند بارم خواستم بهت زنگ بزنم گفتم مزاحمت نشم استراحت کنی...
من: بله به لطفِ شما همچین خواب از سرم پریده بود که نگو...
محسن: خوبه پس یادت مونده... خوشحالم چون لحظه هایی که با منی یادتِ پس لابد حرفامم یادتِ؟ بعد خندید...
داشت به طورِ غیرِ مستقیم تهدید می کرد... عجب آدمِ نامردیِ...
ناخودآگاه استرس به دلم چنگ زد.. نمی دونم چم شده بود...
برگشتم به سیامک نگاه کردم داشت خونسر بیرون و نگاه می کرد...
می دونست ممکنِ من خرابکاری کنم بهم نگاه نمی کرد...
محسن دستم و گرفت تو دستش و گذاشت رو رونِ پاش... خوبِ گفتم سیامک پسر خالمِ و اینکارارو می کنه...
خیلی معذب بودم اما هر بار که میومدم دستم و بردارم نمی شد... و نگاه خیرۀ سیامکم رو خودمون حس می کردم...
کمی گذشت... صدای نفسای پر صدای سیامک قشنگ به گوشم میرسید... شاید یادِ خواهرش افتاده... حتما داره فکر می کنه با خواهرشم همین کارارو کرده و به غیرتش بر خورده...
به محسن نگاه کردم ته چهرش یه لبخند بود... شاید اونم می دونست که سیامک داره حرص میخوره و لبخندش برای این موفقیتش بود...
بلاخره سیامک تحمل نکرد و دست من و کشید عقب...
هم من هم محسن غافلگیر شدیم...
سیامک دستم و تو دستاش گرفت و همینجور که رو انگشتام و ماساژ میداد گفت:
سیامک: راستی دستت درد می کرد خوب شد؟ خاله گفت که مونده زیر چرخ...
کاملا واضح و خیلی تابلو بود که سیامک الکی داره حرف میرنه... من که فهمیدم صد در صد محسنم فهمید...
اما خوب در هر صورت بهش فهموند که دوست نداره دستم رو پای اون باشه...
با دستم بازی می کرد و انگشتت و می کشید رو انگشتام.... بازم معذب بودم اما نه اونقدر که دستم رو پاهای این مارِ خوش خط و خال بود..
بلاخره دستم و ول کرد... یعنی خدارو شکر گوشیش زنگ خورد و مجبور شد...
از ترس اینکه نکنه دوباره یکی دستم و قرض بگیر تموم وسیله هام و با دست راست گذاشتم رو دست چپم...!
محسن آروم جوری که خودمون بشنویم گفت:
محسن: این سر خر کی بود آخه؟ یه جوری ردش کن حوصلش و ندارم می زنم فکش مرخص می کنما...
من: محسن جان زشته... تو بودی مهمونت و می پیچوندی؟ میشد که بپیچونی؟
سیامک صداش و برد بالا که به من بفهمونه می فهمم دارید حرف میزنید...
سیامک: قربونت داداش... آنا چطوره؟ سلام بهش برسون مواظب خودتون باشید...
....
سیامک: باشه باشه... قربونت ... فقط سیاوش من نمی تونم ببرمها... خودت بیا بعد میبری... تو که می دونی خانومِ من بلند شده رو دستِ همه الانم چند روزِ براش وقت کم گذاشتم با ملاقه وایساده برم خونه بزنه مغزم و بترکونه...
...
سیامک: میشناسیش که...
....
سیامک: باشه ... سلام برسون خدافظ...
محسن: پس زنم داره بیشرف...
من: آره بابا محسن جان خیالت راحت... زنشم خیلی دوست داره....
محسن: باشه باید دمش و کوتاه کنم .. که دیگه نزدیکِ خانمِ من نیاد...
یکم سعی کردم که سخت بودن حرفی که میخوام بزنم و بزارم کنارو با کلی دردسر گفتم:
من: قربونت برم نگران نباش... من باید انتخاب کنم که تورو با هیچ کس تو دنیا عوض نمی کنم...
با صدای سرفه به خودم اومدم...
اوه پس صدام و شنیده چه زشت...
خوب چکار کنم منم باید نقش بازی کنم دیگه...
کفشام و پوشیدم... اووووه چه قد بلند شدم...
وای چه کت شلوار ناازی...
یه چرخ زدم و یه بار دیگه خودم و تو اینه نگاه کردم...
دلم راضی نمیشد شالم و از سرم در بیارم... از یه طرفم می ترسیدم مسخرم کنن...
تقه ای به در خورد و پشت بندش محسن گفت:
محسن: خورشید جان عزیزم پوشیدی...؟
اومدم جواب بدم که دوباره تقه ای به در خورد و سیامک گفت:
سیامک: خورشید جان من اینجا منتظرتم...
پیش خودم ریز ریز خندیدم... این دو تا چه کل کلی با هم انداختنا...
من: اومدم...
شونه ای بالا انداختم بزار مسخره کنن من جوری که خودم راحتم و می پسندم میرم...
صدای آروم حرف زدن محسن و سیامک میومد...
محسن: تو برو من خودم با خورشید میام...
سیامک: نه مامانش خورشید به من سپرده...
جایز ندونستم بیشتر این دو تا رو تنها بزارم... چون می دونستم سیامک تا حالا هم خیلی خودش و کنترل کرده...
در و باز کردم و رفتم بیرون... سیامک نگاهی بهم انداخت و لبخندی مهمونم کرد...
اما محسن نگاهی خمصانه بهم انداخت و گفت:
محسن: حداقل شالت و بردار لباست که پوشیدست...
من: من راحتم... اینجوری راحت ترم...
نفسش و سخت داد بیرون و با دست اشاره کرد که بریم...
من و محسن راه افتادیم و سیامکم که عین جوجه اردک همه جا دنبالمون بود بیچاره...
طفلی حسابی قاطی بود اما من نمی تونستم کاری براش انجام بدم باید صبر می کرد تا حداقل در آخر بتونن محسن و گیر بندازن در غیرِ اینصورت اگه محسن کمی شک می کرد یعنی همه چی بادِ هوا شد رفت پی کارش...
وقتی رسیدیم پایین محسن تک تک با بعضی از مهمونا سلام و الیک کرد و منم همراهش تقریبا کشیده میشدم ...
همه منو یه جوری نگاه می کردن انگار یه وصلۀ ناجورم...
من نمی دونم چرا وقتی همرنگِ کسی نیستی یه جوری نگات می کنن که انگار از مریخ اومدی...
کاش آدما انقدر فرهنگ داشتن و فرهنگشون انقدری بود که حداقل به خودشون احترام بزارن... خوب یکی دوست نداره شالش و در بیاره... یکی هم دوست داره نیمه لباس بپوشه...
همینکه نشستیم نفس راحتی کشیدم و گفتم آخیییش... پدر پام درومد با این کفشا...
محسن اومد در گوشم و گفت: لباس که سلیقۀ من نیست حداقل درست رفتار کن..
خودم و جمع و جور کردم و با اخم گفتم:
من: رفتار من خیلی هم مناسب و درسته... از اول من و دیده بودی... آشناییمون ندیده نبود که بگی نشناختی میخواستی با یکی مثل خودت دوست شی و یکی مثل خودت و سوار کنی...
محسن: ششش ... باشه بابا ببخشید آرومتر...
و بعد سرش و صاف کرد و با یه نفر شروع کرد به حرف زدن...
سیامک اومد در گوشم و گفت:
سیامک: خیلی خوبه که خاکی برخورد می کنی... به حرفِ این پسرۀ دیوونه هم گوش نده...
سرم و تکون دادم و عین گاو گفتم هوووم... ! خوب چه کنم نمی دونستم چی باید بگم... برخورد اجتماعیم و کم نیاوردنِ حرفم خوب بود اما عالی نبود....!
داشتم به پسری که وسط میرقصید نگاه می کردم خدایا اینا چه جوری رو سرشون می چرخن؟ یه لحظه خودم و تو اون حالت تصور کردم.... حتی تصورشم سرم و می ترکوند...
برامون شربت آوردن چه عجب داشتم خفه میشدم تابستونم هست دیگه بدتر...
محسن یکی برداشت منم برداشتم...
تشکری کردم و شروع کردم به خوردن... دو قلوپ پشت سر هم دیگه...
قلوپ اول... چه شربت بی مزه ای و قلوپ دوم ، این شربتِ آیا؟
هم محسن هم سیامک داشتن با تعجب به من نگاه می کردن... حتما به اینکه نکنه این دخترم آررره؟
فکر کنم اون لحظه قیافم عین این ادمایی بود که گریه کردن ...
محسن فوری دستگیرش شد چه خبره...
محسن: ته سالن ... بلند شو...
بلند شدم و با قدمای بلند رفتم ته سالن...
حالا مگه میرسیدم...
دهنم و شستم و از خدا طلب بخشش کردم واسه این نوشیدنیِ بی مزه ای که مثل احمقا دادم بالا... و بعد رفتم بیرون...
همینجوری به اتاقایی که کنار سالن بود نگاه می کردم تا برسم به قسمت اصلی چقدر اتاق تمومِ اتاقا هم بلا استثناع با بهترین و به روز ترین مدلا دکور شده بود...
خدایا اینهمه پول از کجا میارن اینا...
به همین چیزا فکر می کردم که یهو یکی منو کشید داخل یکی از اتاقا
زن نگاهی به صورت رنگ پریدۀ من انداخت و گفت:
زن: اروم باش موسوی هستم...
من: ای وای خانوم ترسیدم... شما چرا نقدر تغییر کردی...؟
موسوی: چون لازم بود... ببین به محسن می گی برید تو باغ قدم بزنید...
من: چرا؟
موسوی: چون افرادش خودشون و نشون نمیدن ما هم فقط تونستیم یه سریشون و تشخیص بدیم... بیشتریا تغییر چهره داشتن...
باید برید تو باغ اونجوری دنبالش بیان راحت تر شناسایی میشن...
من: اما آخه...
نگاهی دوباره به بیرون انداخت و گفت:
موسوی: برو دختر ترس نداره... ما مواظبتیم...
من: سیامک چی؟
موسوی : نگران اون نباش تا الان بهش رسوندن چه کار باید بکنه...
من: باشه... فقط تروخدا حواستون به من باشه ها...
موسوی: برو دختر خیالت راحت... فقط بدون بیشتر دخترا مدیونتن... از دستِ این پسر و باندش... بیشتر جوونامون سلامتیشون و مدیونتن... چون تا حالا چند تا پخش کننده شناسائی شدن...
بعد چند بار آروم زد پشتم و گفت برو... برو تا محسن نیومده دنبالت...
دوباره با تردید و دلهره نگاش کردم...
موسوی: برو دختر... حتی اگه نا موفقم باشیم مطمئنا برای تو مشکلی پیش نمیاد...
بسم الهی گفتم و رفتم سمتِ سالن...
هنوز نرسیده بودم که با محسن برخورد کردم...
محسن: کجایی تو 4 ساعته؟
من: کجا 4 ساعت؟ همینجا ... اه اه عجب آدمای مزاحمی پیدا میشن...
محسن: کوش؟ بیا بریم ببینم...
من: بیخیال بابا محسن دنبال شر نگرد... حالِ طبیعی نداشت...
همینجور که اروم می رفتیم سمتِ سالن: گفتم: راستی محسن بریم تو باغ کمی قدم بزنیم؟
محسن: اره عزیزم... من که از خدامِ با تو تنها باشم... اینجا هم خیلی شلوغِ بریم... این پسر خالتم که با یه دخترِ رفت ... عجب ادمِ مزاحمیِ ...
بعد دستم و محکم گرفت و گفت:
محسن: نبینم باهاش گرم بگیریا...
دلشورم تشدید شد... یعنی الان سیامک نیست هوای منو داشته باشه؟ عجب آدمِ دله ایِ این سیامک به خدا... این بود اون خانمم خانمم گفتنش؟ خاکِ دو عالم تو سرش یعنی...!
با محسن راه افتادیم سمتِ خروجی و رفتیم بیرون... هر چی از قسمتِ اصلی دورتر میشدیم دست و پای من بیشتر یخ می کرد...
نکنه من شهید بشم...
خوب آره دیگه مامانم می گفت اگه تو ماموریتای پلیسی کسی بمیره شهید حساب میشه...
نه خدایا من نمی خوام بمیرم...
محسن: به چی فکر می کنی که قیافت اینقدر رفته تو هم؟
من: ها؟ هیچی ... به هیچی...
محسن ایستاد....
محسن: مطمئنی... احساس می کنم یه جوری هستی....
و بعد موشکافانه نگام کرد...
دیدم بدجور سه شد... گفتم..
من: خوب، خوب... میدونی ... محسن روم نمیشه بگم اخه...
محسن: بگو خجالت نکش...
من: اخه می دونی من دوستت دارم ... دوست دارم با هم حرف بزنیم و تنها باشیم...
وای خدا چقدر بدِ بخوای الکی ابراز عشق کنی... نفسم گرفت...
محسن : ای الهی من فدای خانمِ خجالتیم... خوب حالا که من دوستت دارم توام منو دوست داری بیا بغلم ببینم!...
بیا می گم پسرا بی جنبه شدن بگید نه لابد اگه می گفتم عاشقتم خواسته های دیگه هم بهش اضافه میشد!!!
من: نه یه وقت یکی میبینه...
محسن اومد جلوتر و گفت:
محسن: خوب ببینه... اینجا بغل کردن عادیه... تازه اتاقم هست...
دِ بیا.... اوضاع خفن شد... به اطرافم که کسی نبود نگاه کردم... یعنی کسی نمیخواست بیاد نجاتم بده/.؟ یعی من الان باید برم بغلش...
بهش نگاه کردم که منتظر بود من پیش قدم شم... یه لبخند زدم که با یه تلنگر تبدیل میشد به گریه...
و رفتم جلوتر...
ای تو روحِ اون حسِ ادم شناسیِ من که نتونست از اول این ابلح و بشناسه...
ای تو روحِ خودم که الکی الکی به این دیوانه اعتماد کردم...
داشتم همینارو می گفتم که...
سیامک: خورشید تو اینجایی؟
سیامک: آقا محسن حال رفیقتون بد شده.... و بعد راهی که فکر می کنم ته باغ بود و خودشم از اونجا اومده بود و به محسن نشون داد...
محسن: رفیقم؟
سیامک: بله گفتن اسمش جاسمِ فکر می کنم...
محسن تا اسم و شنید سیخ شد و از راهی که سیامک گفته بود بی توجه به من رفت...
چند ثانیه طول نکشید که چند نفری از کنار ما رد شدن و راهی که محسن رفته بود و در پیش گرفتن...
سیامک دستِ من و گرفت و گفت:
سیام: کار ما تموم شد... باید بریم...
من: معلوم هست شما کجایید؟؟ ما وسطِ ماموریت ازینکارا نداشتیم... بیچاره خانمتون یه مردِ خائن داره...
سیامک ایستاد...
سیامک: همۀ عالم می دونن من عاشقِ زنمم و می پرستمش... و انقدر هست که لازم نباشه بهش خیانت کنم...
اون زنی هم که اومدم دنبالم از رقبای محسن بود که با پلیس همکاری کرده بود...
حالا انقدر حرف نزن دنبالم بیا...
اووو یه کلم حرف زدم چه شکار شد...باشه بابا...
در و باز کرد و رفتیم بیرون... اوه چه خبر بود... مثلِ مور و ملخ پلیس ریخته بود.. مارو با یه آژانس فرستادن... سیامکم مستقیم آدرس خونه ای و داد که احتمال میدادم خونۀ ساناز باشه
لای چشمم و باز کردم ..
با دیدنِ ساعت یازده بلند شدم و سیخ نشستم...
دیگه حتما امروز اخراجم می کنن... تقصیرِ ساناز شد دیشب بعد از اینکه سیامک من و گذاشت اینجا و رفت انقدر کنجکاو بود که من تا همه چیز و براش تعریف کنم شد سه نصفِ شب...
بلند شدم و بیحال و کرخت راه پذیرایی و در پیش گرفتم...
ساناز از من درشت تر و بلند ترِ... با لباس خوابِ خرسیش که بهم داده شدم شبیهِ دختر کوچولوهایی که لباس مامانشون و پوشیدن...
در و باز کردم و رفتم تو پذیرایی... حالا کدوم دستشویی برم؟
چه خوب برای دستشویی هم حق انتخاب دارم!!
من: سلام صبح بخیر....
و بعد رفتم جلوتر ای خاکِ عالم... این پسرِ اینجا چه کار می کنه...؟
ا چرا داره خفه میشه...؟ چایی پرید تو گلوش؟ الان من چکار کنم...؟
ساناز در حالی که می خندید گت:
ساناز: خفه نشی سیامک دیوونه خوب لباس نداشت...
ا پس داره به من می خنده... پسرۀ پررو... رو آب بخندی...
سلامی تند گفتم و برگشتم تو اتاق خواب...
یه نگاهی تو آینه به خودم انداختم... فقط یه عروسک زیر بغلم کم داشتم که بشم شبیهِ این دختر بچه های لوس و خوابالو...
اه آبروم رفت... دیوانه ای دیگه دختر آدم مگه مثل اسبِ نجیب همه جا سرش و میندازه پایین و میره تو؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم و رفتم همون دستشوییِ تو اتاق...
لباسام و پوشیدم اما روم نمیشد برم بیرون بلاخره بعد از چند بار صدا زدنِ ساناز رفتم بیرون...
سه تا بچه پشتِ میز نشسته بودن... حتما اون دختر خوشگلِ دختر سیامکِ دیگه...
بلند سلام کردم تا همه بشنوم...
ساناز: سلام ظهرت بخیر خانوم! بیا بشین یه لقمه یه چیز بخور سیامک ببرت مهد...
سیامک نگاهی بهم کرد و در حالی که نه چهرش هنوز می خندید گفت:
سیامک: بله بفرمایید راحت باشید...
بیشعورِ دیوونه خوب اینجوری معذب تر شدم که...
چیزی نگفتم و نشستم کنار بچه ها رو میز...
آرا منو بوسید و بهم صبح بخیر گفت...
رو کردم به دختر جدید و گفتم:
من: تو خوبی خانمی؟
در حالی که رو تک تکِ اعضای صورتم می چر خید گفت:
اون: میسی... منم حوبم..
رو به ساناز گفتم: چند سالشِ این کوچولو؟
اما صدای زنگ اومد و ساناز رفت...
سیامک: الینا تقریبا دو سال و نیمشِ... می خوام بفرستمش مهد.. اما دلم می خواد پیشِ آرا و آروین باشه قبول می کنن؟
من: نه چون باید بره یه قسمت دیگه... قسمتِ ما فقط سه تا 5 سال هستن...
سیامک: نمیشه کاری کرد... ؟ همش به خاطر یه نیمچه سال؟ -
من: حالا شما بیاریدش شاید صحبت کنین قبول کنن..
سیامک لپش و کشید و گفت :
از خداشونم باشه وروجکِ من بیاد اونجا...
چیزی نگفتم و مشغول شدم...
آرشام شوهرِ ساناز اومد بالا و من بلند شدم باهاش سلام و الیک کردم ...
حالا خوبه ساناز گفته بود کسی نیستا... اما خوب اشکال نداره ما همسایه ایم و اینا آدمای بدی هم نیستن...
با آرشام نمی دونم رفتن کجا...
خیلی معذب بودم و داشتم یکم یکم می خوردم سانازم که معلوم نیست کجا رفت شکر خدا... دیگه قصد برگشتنم نداره مثل اینکه...
یهو یاد دیشب افتادم و گفتم:
من: راستی چی شد؟ دیشب و می گم؟ مهمونی؟
سیامک: موفق شدن اما نه برای همه... چند نفری فرار کردن... خونه راه مخفی داشته...
با تردید نگاهش کردم و گفتم:
من: محسن چی؟
لبخندی زد و گفت : اون مارمولک و گرفتن..
نفسی راحتی کشیدم و بلند شدم...
سیامک: سیر شدین؟ شما که چیزی نخوردین...
من: خوردم مرسی... من میرم اماده شم...
سیامک : باشه راستی پس فردا شما باید برای بازجوئیِ دوباره بعد از اظهاراتِ محسن برید...
سرم و تکون دادم و راه اتاق سانازو در پیش گرفتم آخه لباسام اونجا بود....
فکر نمی کردم ساناز اینا تو اتاق باشن واسه همین بی هوا در اتاق و باز کردم...
چند ثانیه ای مکث کردم و صحنۀ پیشِ روم و تماشا کردم وقتی مغزم ارور داد ببخشیدی گفتم و در و بستم... بیچاره ها حتما حسشون حسابی پاره شده...
چند ثانیه بعد ساناز در حالی که خجالت زده بود بدون اینکه نگام کنه لباسام و آورد بیرون...
ساناز: بیا عزیزم این لباسات... ببخشید تروخدا...
من: نه بابا خواهش می کنم... شما ببخش من بی هوا اومدم تو اتاق...
گوشۀ لبش و گاز گرفت و گفت:
ساناز: تا تو اماده شی منم برم بچه ها رو اماده کنم...
بیچاره آب شد رفت تو زمین... خاک تو سرت خورشید صبح برات بس نبود اینم بهش اضافه کن... طفلی چقدر خجالت کشید...
تند تند لباسام و پوشیدم و بعد از تشکر و یادآوریِ اینکه امشب خونۀ ما دعوتن خداحافظی کردم و به همراه سیامک و بچه ها از خونه زدیم بیرون...
سیامک دخترش و جلو نشوند منم چیزی نگفتم و رفتم عقب چه بی ادب خوب وقتی بزرگتر هست بزرگتر میره جلو...
تو راه سیامک بود که سکوت و شکست و گفت:
سیامک: من و برادرم یه تشکر به شما بدهکاریم... واقعا ممنونم ازتون خواهرِ من از وقتی به محسن اعتماد کرد و بعدش شکست خورد سر خورده و گوشه نشین شده... شب و روزشم شده بود فکرِ انتقام از کارایی که محسن باهاش کرد.. شاید الان اگه بفهمه محسن پیداش شده خیلی خوشحال شه...
من: خواهش می کنم وظیفم بود ... فقط امیدوارم قضیه تموم شده باشه و مشکلی پیش نیاد...
سیامک: یه مدتی حواس پلیسا بهتون هست... منم تا حد ممکن هر کاری که از دستم بر میاد برای جبران کارتون انجام میدم... خیالتون راحت باشه...
جلوی در مهد پیاده شدنِ من مصادف شد با نگه داشتن ماشینِ دامیار ... دامون از ماشین پیاده شد...
دامیار نگاهی به سیامک انداخت و اومد سمت ما...
من رو به سیامک گفتم:
من: شما بهتره برید داخل راجع به الینا صحبت کنید...
دامون به من رسید وبا کلی ذوق بپر بپر می کرد تا من بشینم و من و ببوسه نشستم و بوسیدمش...
چند ثانیه ای تو بغلم ساکت موند... انگار دنبال آرامش بود...
از خودم جداش کردم و بلند شدم و در حالی که دستی به سرش می کشیدم به دامیار سلام کردم...
دامیار: دو روزی خیلی بد خلقی کرد... شما هم که خونه نبودید گوشیتونم جواب ندادید حالش اصلا خوب نبود..
سیامک نگاهی گذرا به من و دامیار انداخت و با بچه ها رفت داخل...
من: ببخشید مشکلی برام پیش اومده بود اما دامون اگه می خواد به من ثابت کنه پسرِ خوبیِ و منو دوست داره باید همه جا مثلِ وقتایی باشه که پیشِ منِ...
و بعد رو به دامون گفتم:
مگه نه عزیزم؟ پسر خوبی بودی این دو روز دیگه؟
دامون: آره بابا خیالت راحت... بابام خودش بیشتر نگران بود خورشید... و بعد با صدای قلدری مانندی گفت جدی می گم...
دامیار سرفه ای کرد و گفت:
خوب پسرم من نگران تو بودم...
دامون شونه ای بالا انداخت و گفت :
دامون: من فقط دلم برای خورشید تنگ شده بود...
دامیار: باشه پسرم شما درست می گی... حالا هم بهتره برید من برم سرکارم... خانم نجفی مراقبش باشید...
من: خیالتون راحت برید به سلامت خداحافظ...
همینجور که می رفتیم سمتِ سالنِ خودمون دامون گفت:
دامون: خورشید امروز یه کم وقت داری با هم حرف بزنیم؟!
من: راجع به چی؟
دامون: خودمون!!! زندگیمون!!!
یه لحظه فکر کردم یه پسر بیست و چند ساله می خواد یه جورایی ازم خاستگاری کنه...
من: باشه عزیزم... اما خیلی طول نکشه ها کلی کار دارم
دامون: نه زیاد وقتت و نمی گیرم فکر کنم یه ربع هم کافی باشه تا من بتونم بهت بگم.. بیا بریم تو فضای سبز باشه؟
من: باشه اما بزار واسه غروب ساعت شش یا شش و نیم که دمِ رفتنِ ازونورم که بابا میاد دنبالت..
دامون: باشه...
من: برو تو سالن من باید برم پیش خانم مولایی بعدش میام...
رفتم داخل.. سیامک و دخترشم نشسته بودن...
سلام دادم...
خانم مولایی: به به خورشید خانم چه عجب...
من: ببخشید به خدا مشکلی پیش اومده بود...
خانم مولایی: می دونم دخترم خانم ارجمند توضیح دادن اشکالی نداره... و بعد به سیامک اشاره کرد و گفت:
مولایی: ایشون می گن دخترشون پیشِ بچه های ارجمند بمونه...
من: بله خیلی تفاوت سنی ندارن... اینجوری هم که من فهمیدم دخترشون با هر کسی اخت نمیشن بهتره پیشِ فامیلاشون باشن...
خانم مولایی رو به سیامک گفت:
مولایی: اما این رنج سنی که ما برای هر قسمت در نظر گرفتیم همش با دلیلای منطقی توجیه می شن شما مطمئنید...؟
سیامک: بله ... یه چند ماه دیگه دخترِ منم سه ساله میشه و باهوشم هست.. من فکر نمی کنم مشکلی براش پیش بیاد حالا شما بزارید یه هفته ای تو این قسمت باشه... به صورتِ امتحانی...
مولایی: بسیار خوب... خورشید جان شما این خانوم کوچولو رو ببر تو قسمت من با پدرشون قرار داد می نویسم...
رو. به الینا گفتم : بیا بریم خانومی...
الینا از پای باباش اومد پایین و رو به باباش گفت:
الینا: مراگب خودت باش...
و بعد انگشت اشارش و به نشونۀ تهدید بالا آورد و در حالی که تکون میداد به باباش گفت:
الینا: نبینم دیگه تنها بِلی مهمونیاااا...
الینا: دوسِت دالم بای بای...
در حالی که همراه خانوم مولایی و سیامک می خندیدم دست به دست الینا اومدیم بیرون...
چه دختر شیرین زبونی دلم می خواد بخورمش... خوشگل و با نمکم هست...
الینا: خاله تو امست چیبه؟
من: خاله قربونت بره امس نه اسم... اسمم خورشیدِ...
الینا: خورشید؟
ایستاد و یه حالت متفکر به خودش گرفت...
الینا: خاله مگه تو نباید تو آسمون باشی؟ پس اینجا چی کال موکونی؟
من: عزیزم اسم منو از خورشید تو آسمون گرفتن دیگه...
با اینکه منظورم و نفهمید اما چیز دیگه ای نگفت... یا شایدم فهمیده باشه
یه دونه محکم زد تو سرم و گفت :
نوشین: احمق سه روزه مارو با این دیوونه هایِ مثل خودت که بهت عادت کردن تنها گذاشتی حالا می گی هیچ جا نبودی؟
مریم: حداقل بگو جای همیشگیت یعنی همون درک بودی که دلمون نسوزه...
من: بابا بی انصافا دونه دونه... باور کنید حالم زیاد خوب نبود خونه بودم...
نوشین: نمی میری هم که راحت شیم از دستت... شاسکول...
با چشمای گرد شده گفتم:
من: چی چی کول؟ یعنی چی بچه ها ؟ جای استقبالتونِ؟
نوشین خیلی خوب بابا قهر نکن... اما خورشید خانم دارم بهت می گم امروز باید خیلی کار کنی ها من این دو روز خسته شدم حسابی.. می خوام زودتر برم...
من: باشه نوشین خانم اما اون موقع که من هنوز استخدام نشده بودم چی؟ ها؟ اونموقع چه کار می کردید؟
نوشین در حالی که که کم اورده بود و نمی دونست چی بگه با حرص گفت:
نوشین: اصلا سگ خورد نمی خواد کاری کنی... فقط جانِ من این سپنتارو ببر دستشویی تو امروز...
مریم در حالی که غش غش می خندید گفت منم کاری بهت ندارم... فقط یه روزم باید جای من ببری...
من: باشه بابا...
نوشین: سپنتارو دریاب داره میاد سمتِ ما...
در حالی که هنوز می خندیدم پا شدم تا سپنتارو ببرم دستشویی...
***
دامون: خورشید قرارمون یادت نره...
و بعد سرش و کج کرد و با حالت با نمکی گفت:
دامون: دیر نکنی منتظرم...
من: نه عزیزم یادم هست... خواننده هم که شدی... نقاشیت تموم شد؟
دامون: آره می خوای ببینی؟
من: بله با کمالِ میل...
نقاشیش و گرفت بالا ...
من: خوب این خانومِ زیبا کی هست حالا؟ چرا از آسمون داره گل میباره؟
دامون: اون تویی...
این گلا هم میبینی؟ خوب معلومه دیگه یکم فکر کن خورشید... من خلبان شدم رفتم تو آسمون دارم گل رو سرت میریزم...
خندیدم و گفتم پس تو کوشی؟
دامون: من پشتِ ابرا هستم تو نمی تونی منو ببینی...!
من: اوه جدی می گی؟ افرین خیلی قشنگِ... مرررسی...
دامون: می تونی اینو برای خودت داشته باشی... من این اجازه رو بهت میدم که قاپ کنی بزنی تو اتاقت...!
من: مرسی عزیزم آره حتما یادگاری نگهش می دارم... یه اثر هنری از دامون خان... بزرگ مرتِ کوچک...
با صدای گریۀ یکی از بچه ها حواسم پرت شد...
من: دامون نقاشیت و بزار تو کیفم... می دونی که کجاست عزیزم؟ آفرین فدات شم...
و بعد رفتم سمتِ الینا که داشت گریه می کرد...
از رو زمین بلندش کردم و گفتم چی شد؟
نوشین در حالی که دست ماهان و سفت گرفته بود گفت:
نوشین: نمی دونم... مثل اینکه ماهان مداد رنگیاش و برداشته... اینم اومده بگیرش ماهان هلش داده سرش خورده به دیوار...
به ماهان که سعی داشت یه جوری خودش و بین مریم و نوشین قائم کنه نگاه کردم... در حالی که سر الینا رو می مالیدم رو به ماهان گفتم:
من: چه جوری دلت اومد؟ باور کن دیگه نه باهات بازی می کنم نه دوستت دارم.. در ضمن تا دو روز از بازی تو گروهِ من محرومی...
بنظرم این پسر بی ادب نیاز به تنبیه داشت... چون تاحالا چند بار بهش تذکر داده بودم که نباید بچه ها رو بزنه... اما اون می خواست با استفاده از زورگویی وسیله های بچه هارو برای خودش کنه...
کمی آب به الینا دادم و گفتم عزیزم اشکال نداره... اون بچست عقلش نمیرسه... تو خانمی کن ببخشش.. الانم گریه نکن که بهت بگن کوچولو باشه...؟
در حالی که به سک سکه افتاده بود گفت:
الینا: سرم درد موکونه... من بابام و موخوام...
الینایی عزیزم الان بابا رفته سرکار برای تو کار کنه که بتونه عروسکای باربی بخره ... الکی بهش زنگ بزنیم که چی؟
الینا: یعنی من زنگ نزنم اون باربیِ که حامله بود و بلام می خله؟
پوف مردشورشون و ببرن با اون تولیداتشون آخه باربیِ حامله از کجاشون در اوردن...
من: آره عزیزم می خره...
الینا: درد موکونه سلم...
کو؟ کجاش درد می کنه من برات ماساژ بدم؟ اصلا بیا بریم تو حیات یکم تاب بازی کنیم خوب می شی...
همین حرفم کافی بود تا ساکت شه و دیگه چیزی نگه...
دامونم همراهم اومد... کلا عادت کرده بودم که هر جا میرم باشه... پسر خوبی بود... من که خیلی دوسش داشتم... هم خوش قیافه بود... هم دوست داشتنی... هم خوش سر و زبون که هر کسی و جذب می کرد سمت خودش...
به کمک دامون الینا یادش رفت که اصلا چند دقیقه پیش چی شده...
حالا دیگه با دامون خو گرفته بود و دیگه نمی گفت آرا و آروینم بیان...
دامونم قول داد از این به بعد تو مهد با الینا همبازی بشه و مثلِ یه مرتِ بزرگ از این دختر کوچولو مراقبت کنه...
من: خوب پسرِ خوب بریم الینارو بزاریم بیایی سرِ قرارمون؟
دامون مشتاق و خوشحال سرش و تکون داد و با هم رفتیم سمتِ مهد...
دامون: خورشید بزارش پایین کمرت درد می گیره... بچه تا ضربه نخوره که بزرگ نمیشه بزارش لوسش کردی... ببین چقدرم دماغو هستش...
قشنگ معلوم بود حسودی می کنه انقدر ناز الینارو می کشم اما سعی داشت با لحنِ لاتی و قلدرونش اون حس حسادت و بپوشونه/...
بعد از گذشاتن الینا وقتی کمی سرگرم شد با دامون راهی حیاط شدیم...
تا برسم به نیمکتا گفت:
می دونی خورشید. مامان داشتن خوبه... اما یه مامانِ خوب...
من: آره خوبه... اما خوب همه که نمی تونن مامان داشته باشن..
دامون: همسایه بغلیمون پسرِ هم سنِ منِ... مامانش خوب نبود تنهاش گذاشت و رفت... اما الان باباش براش یه مامانِ دیگه اورده...
کمی سکوت کرد و گفت:
دامون: مامان زیاد هست... اما به من نرسیده... من ندارم...
من: حالا دلت مامان می خواد؟ چرا به بابات نمی گی یه خانمِ خوب که اونم دنبال یه پسر خوب باشه برات بیاره؟
نشستم رو صندلی و دامونم نشست کنارم...
دامون: خورشید من یه مامان مثل تو می خوام... از کجا بیارم؟
لبخند زدم و گفتم از من بهترم پیدا میشه عزیزم...
دامون: یه چیز بگم؟ ناراحت نمیشی؟ یعنی اگه شدی هم اشکال نداره دیگه کاری نمیشه کرد!
دستی به موهاش کشیدم و بهم ریختمش...
من: بگو وروجک ناراحت نمیشم...
دامون نگاهش و از من گرفت و به رو به رو خیره شد...
دامون: می دونی خورشید من خیلی فکر کردم... یه هفته ای هست ذهنم درگیرِ!!
من: درگیرِ چی؟
دامون: تو حرفم نیا هِی... دارم مقدمه بچینی می کنم... صبر کن...
خندیدم و گفتم دیوونه مقدمه بچینی چیه؟ مقدمه چینی...
دامون: منظورم همون بود..
دامون: ببین خورشید من و تو با هم خیلی خوبیم... تنها دختری هستی که به دل من میشینه باور کن اگه خودم بزرگ بودم می گرفتمت.!
من: دااااامووون... باز تو زدی تو اون فاز که...
دامون: حالا که نگرفتمت.. !! صبر کن حرفم تموم شه
دست به سینه شدم و بهش نگاه کردم...
من: خیلی خوب باشه بفرما...
دامون: اگه یه روز یه مردی که یه بار اشتباه انتخاب کرده بیاد خاستگاریت قبولش می کنی؟ یه مرد که از اشتباهش یه نتیجه ای مثل من گرفته...
کم کم فهمیدم چه خبره... کم کم به نتیجه ای که دلم نمی خواست رسیدم... با ترس بهش خیره شدم...
انگار محبتای بی حدِ من کار دستِ خودم و این پسر داد...
انگار حالا به رشتۀ دوستیمون و حس مسئولیتم برای این پسر بایدعادتو و وابستگی هم اضافه می کردم...
من به چه منظور محبت کردم.. دامون به چه منظور گرفت!!!
جدی گفتم:
من: دامون جان این فکر و از ذهنت بیرون کن... این یه رویای بچه گونست...یه خیال... یاد بگیر با رویا زندگی نکنی... من نمی تونم اون چیزی که تو می خوای باشم...
من: بیا بریم الان دیگه بابات میاد دنبالت...
بلند شدم...
بلند شد و دستم و گرفت...
دامون: خورشید باور کن میشه... اگه بخوای... اگه سعی کنی بابام و دوست داشته باشی.... اگه یکمی هم به من فکر کنی میشه...
یه قدم دیگه...
دستم و محکم تر گرفت...
دامون: باور کن من خیلی تنهام...
یه تکونِ خفیف به دستم داد...
باید باور کنی چون دارم غرورم و می شکنم...
به دامون و تنهایی که ازش حرف میزد فکر کردم... به دامیار و تفاوتای بینمون...
بیست سال اختلاف سنی یعنی به اندازۀ بیست سال تفاوت فرهنگ...
حداقل تو خانوادۀ من این معنی و میده... شایدجسمش و قیافش جوون و خواستنی باشه... اما روحش و طرز فکرش چی؟
خانواده؟ مامانم چی می گه؟
اما زندگیِ منِ... من باید تصمیم بگیرم... من باید بخوام...
وای نه... مامانم برام زحمت کشیده اونم حق داره...
اما اونم موافقِ یعنی نیست؟
یعنی من بشم فدای یه بچه که می تونه یه مادر دیگه داشته باشه؟ سهمِ خودم چی؟ یعنی طعمِ عشق و نچشم؟
با یه تکون دیگه دامون از فکر اومدم بیرون
لبخندی به خودم زدم که آروم باشم... دامون هنوز بچست یه چیزی گفت... تو چرا جدی گرفتی؟
اشکم و پاک کردم و برگشتم سمتش...
من: قول میدم تو پیدا کردن یه مامان خوب بهت کمک کنم...
دامون: نه دختر بهتر از تو هیچ جا نیست... چشمای هیچ کس نمی تونه مثل تو باشه!
رو زانو نشستم و شونه هاش و گرفتم...
من: عزیزم تو که نمی خوای بابا یه اشتباه دوباره داشته باشه... می خوای؟
من: ازدواج با من یعنی اشتباه دوباره ...
دامون: نه خورشید باور کن بابای من بد نیست... مامانم خیلی بد بود... بابام بهترینِ همونقدر که اون و دوست دارم تورم دوست دارم پس به خاطر خودم دروغ نمی گم... بابای من با تو که باشه مثل تو میشه... هی اشتباهی نیست...
من: بلند شو بابا بیرون منتظر... ببین صدای بوق ماشینشم اومد...
دامون: حداقل بگو به حرفام فکر می کنی؟!
من: باشه اما جوابم همینیِ که شنیدی... بدو بریم...
جلوی در گفت:
دامون: میشه بوست کنم؟!
من: آره عزیزم...
اومدم پایین...
دستش و حلقه کرد دور گردنم و سرم و آورد پایین...
بوسه ای رو پیشونیم نشوند و بعد ازم جدا شد...
با چشمای به اشک نشستش و نمدارش بهم نگاه کرد
دامون: پسر عمم همیشه عمم و اینجوری می بوسه...
می گه اینجوری هم خودم به آرامش میرسم هم جایی تو بهشت خریدم... حالا می فهمم چی می گه... واقعا آرامش داره وقتی پیشونیِ مادرت و می بوسی... تو واسه من مثل مامانمی...
اشکای مزاحمش و از صورتِ فرشته مانندش پاک کرد... و برگشت... رفت...
به دامیار نگاه کردم... از پشت اشکام که نمیزاشت درست ببینم لبخندش و دیدم... برگشتم و رفتم سمتِ ابخوری...
خدایا حکمتت از درکی که به این پسر بچه دادی چی بود؟
کاش درکش به اندازۀ شیطنتای بچه گونه بود... اونجوری کمتر معنیِ مادر و می فهمید کمتر برای نداشتنش غصه می خورد...
کاش میشد براش کاری کرد...
نمیشه؟ خورشید یکم فکر کن؟ مگه چیه؟ عشق تو وجودِ همۀ ادما هست... می تونی با دامیار تجربش کنی...
سرم و به اطراف تکون دادم... نمی خوام...
شاید تاحالا بهش فکر نکردی...
من: بابا خودش که حرفی نزده... فقط پسرش یه چیزی گفته... همین...
رفتم سمت سالن ...
بعد از سپردن تحویل بچه ها به نوشین ومریم به همراه آروین و آرا و الینا رفتم بیرون... الاناست که سیامک بیاد.. کاش محسنی وجود نداشت ... اونوقت الان خودم راحت می رفتم ..
نیاز به تنهایی داشتم به فکر کردن... فکر کردن به رفتارم... باید پیدا می کردم... باید می فهمیدم کجای کارم اشتباست... اصلا اشتباهی وجود داشته؟ اشتباهی بوده؟
با رسیدنِ سیامک خودم مستقیم رفتم عقب نشستم... و به یه سلام اکتفا کردم...
سیامک : خسته نباشید...
من: ممنون...
دیگه چیزی نگفت و راه افتاد... چند دقیقه ای طولانی به سکوت گذشت تا اینکه سیامک گفت:
سیامک: الینا چطور بود؟ همه چی خوب بود یااینکه باید بره یه قسمت دیگه...
من: فعلا تا یه هفته باید صبر کنید... همه چی خوب بود فقط با یکی از بچه ها دعواش شد که اونم همیشه پیش میاد...
سیامک برگشت سمت اینا و گفت:
سیامک: آره بابا؟ اخه چرا؟
الینا: موخواست مداد لنگیام و مالِ خودش کونه... من نزاشتم...
سیامک: بابا فدات شه اشکال نداشت بهش قرض میدادی...
الینا: نه... اونالو عمو سیاوش بلام خلیده بود آخه...
آروین: عمو تازه به منم نداد ... بعدم حقش بود اون پسرِ خیلی پروواِ... می خوام یه روز بزنمش...
سیامک خندید و گفت: آروین جان من نفهمیدم اخر این یه روزای تو کی میشه پس...
و بعد از آینه به من نگاه کرد و گفت:
سیامک: ساکتید ... مشکلی پیش اومده؟
من: نه فقط یکم خسته ام..
سیامک: سر و کله زدن با بچه ها ادم و خسته می کنه... انقدر شیرینن که نمی فهمی چند ساعتِ داری باهاشون بحث می کنی یا بازی... اصلا نمی فهمی کی شد چند ساعت...
من: بله دقیقا من عاشقِ بچه ها هستم...
سیامک: برای همینم هست که بچه ها زود بهتون علاقه مند میشن... صبح فهمیدم که فقط بچه های ما نیستن که بهتون علاقه من شدن...
من: دامون و می گید؟ واقعا پسرِ خوبیه خیلی دوسش دارم...
اونم خیلی دوستتون داشت مشخص بود... پدرشون هم که ...
من: پدرشون چی؟
سیامک: هیچی... مادرش و ندیدم صبح !!! نیومده بودن؟
من: پدر و مادرش از هم جدا شدن...
سیامک آهانی گفت و زیرِ لب گفت حدس زدنش همچینم سخت نبود...
اما من به روی خودم نیاوردم و به بیرون نگاه کردم...
اخه مگه دامیار چی گفت؟ یا رفتارش؟ مگه چه جوری بود...؟
یاد حرف دامون افتادم... بابام خودش بیشتر نگران بود... یعنی پسر حرفی از پدر داشته؟
نه فکر نکنم... شاید... وای خدا حسابی گیج شدم... تا حالا ندیدم کسی با خاستگاریِ یه پسری به سن و سالِ دامون انقدر گیج بشه... پس چرا من اینجوری شدم؟ اصلا اون خاستگاری بود؟
وقتی از فکر اومدم بیرون که رسیده بودیم در خونمون و ساناز داشت میومد سمت ما...
از سیامک خدافظی کردم و ایستادم تا حرفش با ساناز تموم شه که بریم... آخه امشب خونه ما دعوت بودن...
چند دقیقه بعد سیامک رفت اما دخترش پیشِ ساناز موند... چه مادرِ بیخیالی داره این دختر...
اونروز همچین سیامک گفت زنم زنم فکر کردم چقدر به هم نزدیکن و با هم خوبن اما الان میبینم که خبری نیست انگار...
با هم رفتیم تو خونه... مادر ساناز هم اونجا بود... بعد از سلام واحوالپرسی رفتم تو اتاقم برای تعویضِ لباس...
همش چهرۀ دامون جلوم رنگ می گرفت... چشمای معصوِ پر از التماسش... دستای کوچیکش که سعی داشت من و متوجه کنه... حرفاش که سعی می کرد تا حد ممکن عاقلانه باشه... سعی داشت تا اونجایی که در توانش هست بزرگ جلوه کنه تا من بیشتر جدی بگیرم...
خدایا دارم دیوونه میشم.. چرا انقدر ذهنم درگیرِ؟
دفتر طرحم و برداشتم و رفتم بیرون... هنوز هیچ طرحی برای بچه نزده بودم... مامان داشت پذبرایی می کرد دفترو گذاشتم رو صندلی و رفتم کمکِ مامان تو آشپزخونه...
مامان داشت قندون و پر می کرد ... منم رفتم چایی بریزم...
مامان: ساکت شدی..؟ خوش گذشت؟
من: اره جات خالی خوب بود...
مامان: خونش قشنگ بود؟ شنیدم دامادش خیلی پولدارِ...
من: آره خیلی... آره دیگه... اون ماشین بنفشِ یادتِ که تو اومدی تعریف کردی؟
مامان: آره آره..
اون شوهرِ سانازِ..
مامان: جدا؟ باریکلا!! پس حسابی خوشبختِ...
من: مامان خوشبختی به ماشینِ مدل بالا نیست...
مامان: شنیدم دامادشون اخلاقشم خیلی خوبه... کلا از هر نظر تو محل از نمونه بودن این پسر و مثال میزنن... خیلی دلم می خواد ببینمش... در ضمن خوشبختی به پول نیست... اما پول جزئی از خوشبختیِ!!!
و بعد سینی چایی رو ازم گرفت ورفت بیرون...
یه قرص پروفن خوردم و رفتم بیرون... حسابی دلم درد می کرد فکر کنم دارم مریض میشم...
نشستم و در حالی که به حرفای مامان اینا گوش میدادن دفترم و باز کردم تا یه ایده ای چیزی برای این بچه ها رو کاغذ بیارم...
خط اول... خط دوم...
صدای زنگ تلفن...
سرم و بالا کردم تا ببینم شروین کجاست...
اما تو حیاط حسابی با بچه ها مشغول بودن...
مثل اینکه کار خودمِ ... بلند شدنم و رفتم سمتِ تلفن
خانم مولایی: خوبی خورشید جان؟
من: ممنون مرسی شما خوبی؟
مولایی: قربونت عزیزم... ما هم خوبیم شکرِ خدا...
من: جانم ؟ کاری پیش اومده؟
مولایی: نه کاری که نیست عزیزم... خواستم بگم یه نفر شمارۀ خونتون و می خواد اشکالی نداره بهش بدم؟
من: کی؟ برای چی ؟
حالا مامان و سانازو مادرِ ساناز حواساشون به من بود منم هول کرده بودم نکنه محسن از زندان فرار کرده می خواد شمارمون و به دست بیاره..
اون لحظه مغز فندقیم ارور داده بود وگرنه یکی نیست بگه خوب محسن بخواد گیرت بیاره میاد در خونه!!!
مولایی: می خوان با مادرتون صحبت کنن.. امرِ خیرِ... می خوان برای برادرشون صحبت کنن...
چون ولین بار بود برای خاستگاری با خودم حرف میزدن قاطی کرده بودم اصلا بلد نبودم چی باید بگم... واسه همین گفتم گوشی و رو به مامان گفتم:
من: مامان مدیرِ مهد هستن...میشه شما صحبت کنید.؟
مامان بلند شد و اومد تلفن و ازم گرفت و من رفتم پیشِ ساناز اینا... یعنی کی از من خوشش اومده...
ای وای یعنی منم دیگه خیلی بزرگ شدما... ببین زودتر باید می رفتم سرکار تا زودتر شوهر پیدا کنم...
ای خاک تو سرت خورشید تو نبودی می گفتی هیچ وقت ازدواج نمی کنی؟
خوب اون واسه قبلانا بود که سالی یه خاستگار بیشتر نداشتم... بعدم حالا کی خواست ازدواج کنه حداقل بدونم نمی ترشم اینم خودش یه جور اعتماد به نفس و امیدواریِ...
مامان ساناز رو به من گفت:
مهناز خانم: مشکلی پیش اومده...
من: نه...
بعد سرم و انداختم پایین و گفتم امرِ خیرِ...
-یادش بخیر انگار همین پریروز بود با بابات میومدی پارک.. چقدر زود گذشت شما بزرگ شدید و ما پیر...
ساناز: قصد ازدواج داری خورشید جان؟ می دونی کیه؟
من: نه والا نمی دونم... نه تا حالا که نداشتم... یعنی موقعیتش پیش نیومده...
ساناز: ای شیطون پس قصدش و داری...
مامان ساناز: فکر کردی همه مثل توان؟
و بعد رو به من کرد و گفت:
-اگه بدونی چه بلایی سر داماد عزیزم آورد تا بله داد... به حرف ما هم که گوش نمیداد...
ساناز رو به من گفت:
ساناز: عزیزم زندگی شوخی بردار نیست.. سعی کن طرفت و بشناسی بعد بله بدی... اگه دوسش داری اگه فکر می کنی میخوای باهاش زندگی کنی بدیاش و در نظر بگیر ببین اون قدرتی که می گه بله اون حسی که بهش داری اونقدر هست که بتونی زندگیت و بسازی و با بدیاش کنار بیای...؟
من: نه والا نمیشناسمش...
ساناز: حالا میاد چند بار برن و بیان اگه خوب بود قرار بزار بشناسیش.. رو کمک ما هم هر چی که بود حساب کن... من مثلِ خواهرت آرشامم برادرت فرقی نداره...
من: قربون شما مرسی...
ساناز: من می خواستم واسه یه نفر باهات صحبت کنم اما راستش هم می ترسیدم تو ناراحت شی هم اون... آخه بی خبرِ ... خودمون داریم براش آستین بالا می زنیم... از یه نظرم گفتم شاید به خاطرِ شرایطش بهت بر بخوره...
اومدم جواب بدم که مامان اومد و نشست...
مامان: خورشید جان دامون کیه؟
من: ذهنم یه چیزایی می گفت اما دلم نمی خواست بهش گوش بدم...
من: از بچه های مهد... چطور؟
مامان در حالی که از صورت گل انداختش معلوم بود کمی عصبیِ گفت:
عمۀ دامون بود... چند سالشِ این پسر؟ پدرش چطور به خودش اجازه داده به دختر بیست سالۀ من فکر کنه؟
مامان انقدر عصبی شد که کنترلش و از دست داد و این اخرا کلمات رو با حرص و بلند ادا کرد...
مهناز ( مامان ساناز) : آروم باشید حاچخانم اشکال نداره... یه برنج و هزار جور ادم قیمت می کنه...
مامان: آخه نه چه فکری کردن؟ که من دخترِ مثلِ دستِ گلم و بفرستم کلفتی.؟ لابد بچشون و نگه داره...
بعد با غیض به من نگاه کرد و گفت:
مامان: هزار بار بهت گفتم نرو سرکار... بیا ببین رفتی دیدی اخرش چی شد؟ لابد فکر کردن بدبختی که به هر خفتی تن بدی...
با بغض به مامان نگاه کردم... خوب تقصیر من چی بود؟
ساناز: آروم باشید خاله جون به نیمۀ پر لیوان نگاه کنید چه خفتی؟ دیگه ببینید چه دختر خانم و فهمیده ای دارید که تونستن به عنوان زن دوم و مادر بهش فکر کنن...
مامان: از کجا معلوم مردِ بد نباشه...
مهناز: حالا ناراحتی نداره... بهشون اجازه ندید
مامان: من اول باهاشون قرار گذاشتم بعدش فهمیدم مردِ بچه داره و سی و هشت سالشِ...
مامان: بعدم روم نشد بگم نیایید... اخه خواهرش خیلی خوب صحبت می کرد...
مهناز: اشکال نداره من و خدابیامرز پدر سانازم تو همین حدود تفاوت سنی داشتیم خدا می دونه که هیچوقت این تفاوت نشون نداد... بعدم حالا قرار نیست بدینش بره... میان یه صحبتی می کنن بعدم تموم میشه...
مامان: آخه من چی بهشون بگم؟
مامان: یادش بخیر باباش که بود می گفت هر کی در خونه و برای خاستگاری زد با چوب دنبالش می کنم حالا چه برسه که این شرایطم داشته باشه...
با این حرف مامان دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم شکست..
سرم و انداختم پایین .. اشکام تند تند میومدن و رو دستام میریختن... راست می گه مامانم همیشه بابا این حرفا رو میزد... منم کلی ذوق می کردم ... آخه بابام و خیلی دوست داشتم قدِ یه دنیا...
یه دنیای رنگی... دنیای رنگیِ بچه ها.. ازینکه بابامم به اندازۀ خودم دوسم داشت ذوق می کردم...
اما خیلی زود... درست وقتی که بیشتر از هر وقتی به بابا نیاز داشتم رفت... رفت پیشِ خدا...
سکوت بین هممون بود... اشکام و پاک کردم و سرم و بالا کردم... سانازم داشت گریه می کرد...
حتما اون الان خیلی خوب من و درک می کنه... آره اونم پدرش و از دست داده و می فهمه وجود تکیه گاهی مثلِ پدر یعنی چی...
مهناز خانم دستی به صورتش و کشید و سعی کرد جو و عوض کنه...
مهناز خانم: ای بابا مجید (پدر ساناز) همیشه می گفت... اما وقتی دختر به یه سنی برسه که وقتِ تشکیل یه خونواده جدا برای خودش باشه کم کم پدرم رام میشه... و خودش خوب و بد و برای دخترش انتخاب می کنه... مطمئنا اگه حاج آقا هم بود می زاشت بیان ... شرایط و ببینن و موقعیتارو ببینید و بسنجید اگه خوب بودن یه همفکری و هم نظری همه چی و حل می کنه خوبم نبودن که می گید نه دیگه...
مامان: آخه من بهشون چی بگم... اصلا نمی دونم باید چی کار کنم...
مهناز: خوب منم میام؟ خوبه اصلا می گم دامادمم بیاد اگه حرفی ندارید...
مردشور عمو هام و ببرن که وقتی بابام مرد ما هم براشون مردیم... اینهمه سال رفت و امد اینهمه صمیمیت... اینهمه لطفی که بابام بهشون کرد ... خیلی راحت مارو انداختن آشغالی انگار که فقط به خاطر بابا و محبتایی که بهشون داشت مارو تحویل می گرفتن...
مامان: دستتون درد نکنه... واقعا همسایۀ خوب داشتنم یه نعمتِ...
مهناز: اینهمه سال برامون خیاطی کردی اینهمه بهمون لطف داشتی... خورشید جونم که طرح های قشنگش و همینجوری در اختیار ما گذاشت بلاخره ما هم شاید بتونیم یه جوری جبران کرده باشیم...
من: خواهش می کنم این چه حرفیه شما جبران شده اید...
مهناز: قربون تو دختر... حالا هم اوقات خودتون و تلخ نکنید... حالا خورشید جان شما میشناسید این اقا رو؟
من: بله با ایشون از وقتی آشنا شدم ککه احساس کردم پسرشون مشکل داره و ازشون خواستم بیشتر به فکر پسرشون باشن...
ساناز: پس همون از با فکر بودنت و شایدم مسئولیت پذیز بودنت خوشش اومده کم کم اومده و رفته دیده کلا خانواده داری...
من: نمی دونم... اما با پسرش خیلی صمیمی هستم... خیلی دوسم داره... امروزم یه چیزایی می گفت ... من جدی نگرفتم شاید اثرات همون حرفاست که الان تماس گرفتن... نمی دونم...
مهناز: باید یه چیزایی از زندگی قبلیشون بدونی درسته؟ خودت هیچ شناختی نداری؟
من: بله... مادر دامون زنِ خوبی نبوده... به خاطر مواد و آخرین سری نزدیکای فروختنِ بچش تونست رد صلاحیتش کنن... یعنی الان اصلا نباید نزدیک دامون شه...
ساناز برگشت و از پنجره به بچه ها که تو حیات بودن نگاه کرد...
ساناز: نچ نچ چه مادرایی پیدا میشن به خدا..
مهناز: اشکال نداره حاچخانم شما هم دیگه خودتونو ناراحت نکنید بزارید بیان ببینیم چه جوری هستن...
همینجا بحث تموم وشد و خدا رو شکر مامان سرگرم و شد یادش رفت... اما می دونستم شب یه قشرقی به پا می کنه ... مامانِ من اعتقاداتِ خودشو داره... اصلا تو فرهنگش جا نمی ره که دختر بیست سالش بشه زن دوم و یه مرد که بچش 6 سالشه... خودمم با همین فرهنگ بزرگ شدم... خودمم خیلی راضی نیستم... خدایا کمکم کن...
***
پشت سر مامان بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه...
من: کی سفره میندازی؟
مامان: میری ماشت بخری؟ شروین و بفرستم؟
من: گفتم که اصلا شروین و تنها بیرون نفرست.... دزد بچه زیاد شده به خصوص تو محلِ ما... !!!
الان خودم میرم...
اعتماد نمی کنم شروین و بفرستم بیرون.. خودم خریت کردم چشمم کور خودم باید مراقب همه باشم که حداقل بلایی هم اومد سر خودم بیاد...
تند تند لباسام و پوشیدم و به ساناز اینا گفتم می رم تا سر خیابون و میام...
همینکه در و باز کردم ماشین سیامک ایستاد...
من: سلام...
سیامک: سلام... جای میرید برسونمتون ؟
من: نه ممنون خودم میرم... بفرمایید داخل...
سیامک: اومده بودم دنبال الینا... کجا میرید؟
من: میرم تا سوپر مارکت...
سیامک نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
سیامک: این اطراف که سوپر مارکت نیست ... این موقع شب با وجود افراد محسن...
بعد به من نگاه کرد و گفت:
سیامک: بیا بشین می برمت... دختر به شجاعتِ تو ندیدم من... دختر اونا دزدن و قاتل ... قاچاقچی... سر و کارت با افتابه دزدا نیست که اینقدر همه چی و ساده گرفتی... بیا بشین...
چیزی نگفتم و رفتم جلو نشستم راست می گفته...
ماشین و روشن کرد و دور زد...
سیامک: چی میخوای ؟
من: ماست می خوام... ببخشید به شما زحمت دادما...
سیامک: خواهش می کنم... الینا خوبه؟ اذیت که نکرد؟
من: نه نشسته رو پله ها بچه هارو تماشا می کنه کاری هم نداره اما باهاشون بازی نمی کنه...
سیامک: پسر دارین تو خونتون؟ پسرِ جوون؟
من: پسر جوون که نه اما کودک داریم... تقریبا 7 ساله...
سیامک: همون.. الینا یه پسر بزرگتر از خودش میبینه تا یه مدت همینجوریی بعدا کم کم یخش باز میشه.. دختر برده به مامانش حیاش زیادِ...
من: خوبه که اصلا بهونۀ مامانش و نمی گیره خوب عادتش دادین...
سیامک: مامانش... المیرا...
سیامک: الینا هیچ وقت مادرش و ندید...
با تعجب و تحت تاثیر از لحنِ محزون و غمگینش برگشتم سمتش...
من: جدی می گید؟ اخه چرا؟
سیامک: المیرا وقتی بچه به دنیا اومد فوت کرد...
با بهت و ناباوری نگاش کردم...
یاد حرف اون شبش افتادم « زن من انقدر هست که به دیگران نگاه نکنم...»
یعنی تا این حد پایبندِ؟ خدای من باور نمیشه...
من: غیرِ قابلِ باورِ ... واقعا متاسفم...
سیامک در حالی که دنبال یه جایی بود برای پارک کردن گفت:
سیامک: خودمم هنوزم باور نشده برای من المیرا هنوز زندست...
اینارو در حالی می گفت که صداش بغض داشت...
بنظرم یکم دیگه حرف میزد بغضش می ترکید... با یه تلنگر...
دستی رو با قدرت کشید...
انگار می خواست حرصش و سر اون خالی کنه... بعدم پیاده شد..
رفت سمتِ سوپر مارکت...
به قد و قامتش نگاه کردم... خوشتیپ و خوش هیکل...
خدایا گناه نداشت با یه دختر تنهاش گذاشتی؟
مثل اینکه فقط ما نیستیم که گل زندگیمون گلچین شده...
اهی کشیدم و سرم و تکیه دادم به صندلی و چشمام و بستم...
تازه یادم رفته بود یه ساعتِ پیش چقدر غصه خوردما... انگار گاهی وقتا غم تو دلت لونه می کنه و بیخیالتم نمیشه...
در ماشین باز شد و ماشین حر کت کرد اما من دلم نمی خواست چشمام و باز کنم...
خسته بودم ازینهمه غم ازینهمه دلگرفتگی...
سیامک: شما چند سالتونِ؟
چشمام و باز کردم و صاف نشستم..
من: بیست سالم... البته تقریبا یه ماهه دیگه بیست و یک ساله میشم...
سیامک سری تکون داد و گفت:
سیامک: جدا فکر می کردم هفده ، هجده ساله باشید...
لب و لوچم اویزون شد... یعنی چی؟ نمی دونم چرا اما اصلا دوست نداشتم جلوش کوچیک و بچه جلوه کنم... دلم می خواست بدونه من بزرگم...
انقدر بزرگ که میرم سرکار... انقدر کع بتونم یه زندگی و بچرخونم... انقدر که یه مرد سی و چند ساله بخواد بچۀ شش سالش و بهم بسپاره...
اینا چیزایی بود که دلم می خواست به سیامک بفهمونم... مخصوصا حالا که زنش فون کرده بود...
یعنی خاک تو گورت خورشید... یعنی تو نافت و بریدن زنِ مردای بیوه شی...
من: مگه چیه خوب مگه اینا دل ندارن...
چیزی نیست... خود دانی زندگی خودتِ... اما یادت باشه که گفت زنش هنوزم بزاش زندست...
یاد حرف سیام افتادم...
المیرا هنوز برای من زندست... المیرا هنوز برای من زندست...
نا خودآگاه صدا تو مغزم می پیچید و عصبیم می کرد.. چرا من اینجوری شده بودم؟
چند دقیقه بعد سیامک ایستاد و گفت:
سیامک: من یه دقیقه میرم تا این پاساژ گوشیِ ساناز و بگیرم اشکالی که نداره؟
گفتم:
من: نه موردی نداره بفرمایید...
محسن: دیرتون نمیشه؟
من: نه بفرمایید کارتون و انجام بدید...
حدودا ده دقیقه ای بود رفته بود دیگه داشت حوصلم سر می رفت...
خواستم در داشبورد و باز کنم ببینم چه خبره اما نشد... واسه همین بیخیال دوباره به صندلی تکیه داد م وچشمام و بستم...
می دونستم مامان نگرانم نمیشه چون از خونۀ ما پیاده تا سوپر مارکت راه زیادی بود...
وقتی چشمام و بستم تصویر سیامک و روزای اولی که میدیدمش جلوی چشمام رژه رفت...
روز اول که نمی دونستم زن داره... به حسی که تو دلم داشتم...
وقتی میدیدمش ناخودآگاه دلم میلرزید... شاید از همون حساییِ که وقتی یه دختر به بلوغ رسیده یه پسر و می بینه بهش دست میده...
نمی دونم شایدم یه جور احساس بود که با لرزش دلم بیان میشد و عرض اندام می کرد...
اما هر چی که بود وقتی فهمیدم زن داره خاموش شد... هر حسی که بود زود کشید کنار تا رسوا نشه...
با احساس اینکه در ماشین باز شد رشتۀ افکارم از دستم پرید!....
اما به نظرم .. هم در پشت هم در سمتِ راننده باز شد... اما اخه .. سیامک چه جوری همزمان همچین کاری انجام میده؟
زیر چشمی نگاهی کردم... دوباره چشمام و بستم...
ضربان قلبم بالا رفت و تمومِ وجودم از ترس شروع کرد به لرزیدن...
من این مرد و میشناختم... همونی که همش دنبالِ من و محسن بود...روزِ جشن
خدایا حالا چکار کنم؟
در عرض چند ثانیه خیلی سریع در و باز کردم...
اما ماشین روشن شد و با جیغ لاستیکا از زمین کنده شد
تو لحظه های آخر بود که یکی از در باز ماشین دست من و گرفت و کشید بیرون...
رفتن ماشین... کشیده شدنِ دست من از دست اون شخصی که عقب نشسته بود...
دادِ شخصی که می گفت ولش کن... کوبیده شدنِ من به زمین...
همه و همه در عرض چند ثانیه رخ داد...
سیامک نشست رو زانو و به من که رو زمین نسته بودم نگاه کرد...
سیامک: خوبی؟ بزرا کمکت کنم بلند شی...
و بعد از شونه هام گرفت اما من دادم رفت هوا...
من: آی دستم تروخدا آرومتر...
سیامک دستش و از روشونه هام برداشت و گفت:
سیامک: کجای دستت؟
من: شونۀ راستم خیلی درد می کنه...
دستش و گذاشت رو شونمو گفت این؟
من : آره آره همون
سیامک: خیلی خوب بلند شو باید بریم بیمارستان...
من: نمی تونم پاهام ضعف میره نمیشه بلند شم...
سیامک بلند شد و رفت سمتِ خیابون...
صدای دربس گفتنش و میشنیدم... بیچاره ماشینشم بردن...
اشک امونم بریده بود... اینجوری پلیسا امنیت من و تضمین کردن؟ هه فکر کردی خورشید... الکی دلت و خوش نکن بیکار نیستن برات مراقب 24 ساعتع بزارن که...
مردم ایستاده بودن و برو بر من و نگاه می کردن ... نگاه کن تروخدا عوض کمک کردن و یاری رسوندن وایسادن مارو نگاه می کنن و حتما هم دارن پیشِ خودشون احتمال میدن قضیه چیه....
تو یه حرکت خیلی ناگهانی من ولو بودم رو دستای سیامک...
من و نگاه کرد... منم نگاش کردم...
چشمامش که معلوم بود کمی ترسیده رو من خیره بود...
سیامک: خوبی؟
نگام و ازش گرفتم و به یقۀ لباسش چشم دوختم...
من: بله خوبم...
سیامک با لحن ارومی که صداش و قشنگ کرده بود گفت:
سیامک: باور کن همه چی تموم شد... لازم نیست خودت و اذیت کنی.... گریه نداره که...
سرم و تو سینش قائم کردم و اجازه دادم اشکام بی هیچ خجالتی بریزه...
سیامک من و بیشتر تو بغلش فشار داد...
سیامک: با توام دختر...
دوباره نگاهش کردم...
چشماش و خمار کرد و ازم خواست اروم باشم...
ای خدا اون لحظه داشتم اتیش می گرفتم هم از درد کتفم هم از اینکه تو بغلش بودم و هم از نگاهش...
سیامک: ببخشید اما می بینی که هیچ کدوم از خانما جلو نمیاد وگرنه از اونا کمک می گرفتم...
من: خدا ببخشه!
من و نشوند تو ماشین و خودشم نشست عقب کنارم...
سیامک: برید به اولین بیمارستان آقا...
من: ببخشید میشه به خونه خبر بدید ... اما مامانم و نگران نکنید که پاشه بیاد بیمارستان فقط بگید ساناز یه جوری بهشون بگه...
سیامک: باشه باشه تو نگران نباش...
نا خودآگاه سرم رفت رو شونه های سیامک... سرم سنگین بود اما از درد نمی تونستم چشمام و روی هم بزارم...
سیامک در حالی که داشت اروم با موبایلش صحبت می کرد و واسه ساناز توضیح میداد دستاش و دورم حلقه کرد...
چیزی نگفتم... انگار یه جورایی آرامش داشتم...
خودش و جابه جا کرد و بیشتر بهم چسبید...
شاید برای اینکه من راحت تر باشم...
منی که اصلا تو مخم جا نمیشد جنس مخالف بهم دست بزنه... منی که دستای محسن و رد کردم... حالا بی اختیار تو بغلِ یه نفر از همون جنس بودم...
اما چرا نمی تونستم دل بکنم؟ چرا با اینکه می دونستم کارم درست نیست تو بلش بودم؟
آخه آرامش داشتم... انگار اون لحظه تمومِ دنیا با یه کنترل استپ شده بود و تمومِ صداها سازِ بی صدایی میزدن... انگار فقط من بودم و اون...
اون لحظه تو اون ثانیه ها من آرامش و با جون خریدم ...
آره من امنیت و حس کردم و آرامش و با دستای خودم از وجود یه جنس مخالف لمس کردم...
احساسم گرم شد و وجودِ داغم و سوزوند... احساسی که شعله ور شد...
احساسی که بعدا ها سوزانتر و داغ تر شد... یه حس دردناک... حسی که شاید اگه جای من بودی از داشتنش پشیمون میشدی...
اما من سوختم... ساختم و به این حس قشنگ لبخند زدم
دکتر نگاهی دوباره به دستم انداخت...
دکتر: کتفش در رفته... دستشم کوفته شده همین..
با ترس بهشون خیره شدم... می دونستم که الان قرار کتفم و جا بندازن... چون این دستم سابقه داشت و تا حالا چندین بار در رفته بود... و براش عادت شده بود و هر باز که بهش ضربه می خورد در می رفت...
بلند شدم و گفتم :
من: یه ساعت دیگه میام جا میندازمش!
دکتر: یعنی تو با اینهمه درد نمردی؟ الان یه ساعت دیگه هم می خوای تحمل کنی؟ بیا بشین یه دقیقست زود تموم میشه...
من: نه .
وبعد در و باز کردم و تند اومدم بیرون...
سیامک دست سالمم و گرفت و گفت:
سیامک: چرا بچه بازی در میاری؟ بیا بشین کارش و انجام بده ... قبل از اینکه ببرمت خونه باید بریم پیش پلیس... زود باش
من : اصلا...
با حالت با نمکی کلافه دستش و زد به پیشونیش و گفت:
سیامک: بیا برو دختر کاری نکن خودم بخوام جاش بندازم بیا برو بشین بزار کارش و بکنه...
من: نه نمی خوام... اصلا یکم تو حیاط بشینم یه آبمیوه برام بخر بعد...
و بعد لب و لوچم و مثل بچه ها اویزون کرده بلکه دلش یکم به رحم بیاد... دست خودم نبودا اما خوشم میومد نازم و بکشه...
پوفی کشید وگفت باشه بیا بریم..
رو نیمکت نشستم تا سیامک خوراکی برام بخره و بیاد...
چند لحظه بعد اومد دو تا رانی خریده بود...
من: حداقل یه کیکم می خریدی...
سیامک: توروخدا شما این و بخور من برات شامم می خرم اما اول باید کاری و که می گم انجام بدی...
با اخم گفتم:
من: مگه من بچه ام...؟
سیامک بلند شد و دور صندلی چرخید ...
درست پشت سر من ایستاد...
ارنجش و به صندلی تکیه داد و خم شد...
اومد در گوشم و گفت:
سیامک: بچه نیستی اما خیلی لوسی...
لحن آرومش تو گوشم یه جوریم کرد...
سیامک: حالا هم رانیت و بخور ... خوب نیست دختر خوشکلی مثل تو انقدر لجباز باشه ها...
و بعد بلند شد و ایستاد...
هنوزم تو اون حسِ مور مور شدن بودم که ...
نمی دونم چی شد که درد بدی تو کتفم پیچید...
رانی از دستم افتاد و کتفم و گرفتم...
با چشمای به اشک نشستم عصبانی نگاش کردم...
دستاش و به نشونۀ تسلیم اورد بالا و گفت:
سیامک: من متاسفم خانم اما تقصیرِ خودت شد...
نتونستن تحمل کنم و زدم زیر گریه هم از دردِ دستم هم از این حماقتم که خام حرف زدنش شدم...
نشست کنارم و در حالی که رانی خودش و میداد تو دستم گفت:
سیامک: فکر می کردم فقط المیراست که با اینجور حرف زدن من حواسش پرت میشه...
رانیش و پرت کردم...
سیامک: اینم اضافه می کنم که بعد از المیرا تو سرتق ترین و لجباز ترینی...
من: همینی که هستم مبارکِ صاحابم باشه ... به تو چه؟
سیامک: ببخشید منظوری نداشتم...
چیزی نگفتم ... اخه تند رفتم اون بیچاره به خاطر خودم اینکارو کرد اما نباید از نقطه ضعفم استفاده می کرد پسرۀ پررو...
دوباره نگاهش کردم و تا نگام کرد بهش چشم غره رفتم و رو م و برگردوندم و بلند شدم و رفتم سمت در بیمارستان
سیامک: کجاااا؟
من: برم خبر مرگم اداره پلیس...
با حالت مظلومی سرش و کج کرد و چشمای مثلا غمگینش و بهم دوخت که دلم غش رفت ...گفت:
سیامک: خدا نکنه خانم.... می خوای از من شکایت کنی؟
بلاخره خندیدم...
من: نه عزیزَ َ َم...
هیمی گفتم و دستم و گذاشتم جلو دهنم...
اه حواسم نبود این عزیزمِ آخرم از دهنم پریده بود... سیامک در حالی که سعی می کرد جدی باشه و نخنده بهم گفت :
سیامک: خوب خدارو شکر پس بیا بریم تا بیشتر خرابکاری نکردی...
ته چهرش هنوز می خندید بیشعور خوب حواسم نبود... پام و کوبیدم زمین و پشت سرش راه افتادم... خدایا یه عمری بده من ببینم اونروز و که این و ضایع کردم...
از داروخونه کنار بیمارستان باند کشی و پماد پیروکسی کام خرید و دربس گرفتیم...
تو ماشین پماد و داد دستم...
سیامک: بیا این و بمال رو دستت بعد با بند ببندش... اگه نمی تونی بگو من ببندم...
من: اَییییی من تو عمرم یه این کرم دست نزدم با این بوی گندش...
سیامک سقف ماشین و نگاه کرد و گفت: خدایا من چه گناهی در حقت کردم؟
و بعد پماد باز کرد و دست من و محکم گرفت کشید سمت خودش که آخم در اومد...
من: آآآی چته؟
سیامک: بشین بزار کارم و بکنم و بعد پماد و ریخت رو دستم و محکم یکم دستم و ماساژ داد...
اون لحظه درد یادم رفت و نگاه کردم به حرکت دستاش... چه دستای کشیده و مردونۀ نازی داشت...
دستاش که به پوستم می خورد اتیش می گرفتم... انگار دستم داشت ذوب میشد... دستاش داغ بود... گرمم می کرد...
سیامک: کجایی؟
من: ها ؟ همینجا...!
سیامک: پس لطفا دستت و بزار رو باند تا من بتونم ببندمش...
من: باشه....
کارش که تموم شد گفت:
سیامک: پول همراهت هست؟
من: آره...
سیامک: کرایه راننده و حساب کن من دستم کثیفِ بهت میدم...
من: باشه... اما با سودش می گیرم!!!
خندید و گفت: باشه با سودش...
خدایا یعنی سیامکم مثلِ منِ؟ اونم حس مبهم داره؟ یعنی به دل به دل لوله کشی اعتقاد پیدا کنم؟! نه اون تو حرفاش و شوخیاش یه جوریِ که معلومه علاقه ای در بین نیست... علاقه؟ مگه برای تو هست؟
نمی دونم نمی دونم...
نکنه به خاطر دو تا دونه شوخی دلت و خوش کنیا...
جالبِ ... یعنی برای خودم جالبِ که من با سیامک کی صمیمی شدم؟ یعنی از وقتی فهمیدم زنش مرده؟
یا تا حالا هم حسم و به خاطر زن داشتنش مخفی کردم؟ خدایا این چه حسیِ؟
بعد از خوندن اظهاراتم و تایید همشون و نوشتن شکایت برای دزدیده شدن ماشین سیامک با هم زدیم بیرون و اونا هم قول دادن ازین به بعد بیشتر حواسشون به من باشه و یه مراقبم داشته باشم که وقتی جایی میرم دنبالم بیاد نه فقط واسه در خونه...
اما من که چشمم آب نمی خوره... کصصافتا فقط به خودشون فکر می کنن...
گوشیِ سیامک زنگ خورد...
سیامک: ببین من دیگه نمی تونم صحبت کنم بیا خودت حرف بزن خیال مامانت راحت شه و بعد گوشیش و داد به من... ای کاش گوشیِ خودم و آورده بودماا...
سیامک: فقط خرابِ نمی دونم چش شد یهو صدای تو به اونور نمیرسه مگه اینکه رو ایفون باشه...
و بعد گوشی و جواب داد و گذاشت رو آیفون...
مامان: الو آقا میشه لطفا گوشی و بدید دختر؟ بابا بگید کدوم بیمارستانِ منم بیام...
من: سلام مامانم نگرانی نداره من حالم خوبه عزیزم تا الانم رفته بودم برای شکایت ...
مامان: ای دخترم مادر قربونت بره دلم هزار راه رفت خوبی؟
من: آره خوبم...
مامان: قربونت برم عزیزم گفتی محلمون دزدِ بچه داره ها من گوش ندادم!!!
به سیامک نگاه کردم که داشت ریز ریز می خندید...
با حرص گفتم:
من: مامان من بچه ام؟ واقعا که... خوبه میخوای شوهرم بدی بهم می گی بچه...
مامان: کی گفته من تورو به همسنِ بابات شوهر میدم فکرشم نکن... الانم زودتر بیا خونه.. ببینم این پسرِ کیه لات که نیست؟
با خجالت به سیامک خیره شدم...
من: نه مامان این چه حرفیه... از فامیلای ساناز ایناست...
مامان: واسه همینم تا حالا خاموش نشستم بیا زودتر دختر نصفِ شب شد....
من: دارم میام مامانی...
قطع کردم و گوشی و گرفتم سمتِ سیامک...
من: ببخشیدا مامانِ دیگه...
سیامک: اشکال نداره درک می کنم خوب باید حواسش به بچش باشه دیگه... مخصوصا هم که دزد بچه زیاد شده...
با حرص گفتم:
تو دیگه نگو که من حوصله ندارم...
سیامک: خیلی خوب بابا... امون از بچه های این دوره و زمونه همشون لجباز شدن...
و بعد نچ نچی کرد و سرش و به اطراف تکون داد...
خیلی جدی و با جزبه گفتم:
من: تا حالا کسی ساعت 11 شب از وسط نصفت کرده؟
یه تای ابرو داد بالا... کمی خم شد و سرش و کج کرد سمتِ من...
بعد با حالت با نمکی گفت:
بفرمایید نصف چرا؟ این گردنِ من از مو باریکترِ قطعش کن یه ملتی رو آسوده خاطر کن...
پشت چشمی نازک کردم و سعی کردم نخندم و رفتم سمتِ خیابون...
وسطای خیابون بودم که صدای بوق ماشین و شنیدم اما گیج شدم یه لحظه که باید چه کار کنم؟ دستم و کشید سمتِ خودش که باعث شد جا شم تو بغلش...
راننده که یه دختر جوون بود: عاشقیا... حواست کجاست؟
و بعد گازش و گرفت و رفت...
کمی نگاش کردم اما خوب اون بیشتر از من حالیش شد که وسط خیابون درست نیست و من و دنبال خودش کشید...
سیامک: دختر مگه تو مغزِ خر گاز زدی؟
آخه چه کاریِ مگه نمی بینی ماشینا دارن چه جوری میرن نمی تونی یه نگاه به اطرافت بندازی ؟ نزدیک بود بری زیرِ ماشین...
خندیدم...
من: ترسیدی؟ حقت بود..!
پوفی کشید و گفت: تو دیوونه ای دختر و واسه اولین ماشین دست تکون داد و سوار شدیم...
تو راه حرفی زده نشد فقط چند باری سفارشم کرد که سعی کنم از خونه بیرون نیام و چون من بیشتر به خاطر خواهرشون خودم و تو دردسر انداختم و اونا هم خودشون و مسئول می دونن گفته که ازین به بعد هر کاری بود با ساناز آرشام یا خودش تماس بگیرم...
من و گذاشت در خونه و بعد از عذرخواهی بابتِ مسائل پیش اومده منتظر شد تا ساناز الینارو بیاره..
اما مامان گیر داده بود به خاطر لطفی که به ما کرده باید بیاد داخل و شام بخوره و بلاخره مامان موفق شد...
رفتم تو اتاقم و لباسم و عوض کردم... بی اختیار دستم رفت سمتِ رژ لبم و کمی رژ زدم... ابرو هام و با دست مرتب کردم و یه بار رفتم عقب جلو و زوایای صورتم و تو اینه نگاه کردم..
من زشتم؟ نه زشت نیستم...
خوشگلم؟ یکم... اما نه خیلی...
شانسی دارم؟
می تونم جای المیرا باشم...؟
از ذهنم آهنگ اون خوانندهِ گذشت:
- می گن هیچ عشق تو دنیا، مثل عشق اولی نیست..
می گذره یه عمری اما از خیالت رفتنی نیست...
اهی کشیدم و سعی کردم بغضم و قورت بدم...
یعنی میشه سیامک بهم از یه دید دیگه نگاه کنه؟ من چمِ ؟ چرا سیامک؟ مگه من نمی خواستم تا آخر دنیا مجرد بمونم... ؟ خدایا توام دیدی من اینجور چیزام همش ادعاست بدجور گذاشتی تو کاسم...
به خودم دلداری میدادم...شاید اینجوری بودکه می تونستم خودم و آروم کنم...
. آره فقط اینجوری بود که احساس یهو جون گرفته و شعله ور شدم و خاموش می کردم...
چه احساس سوء استفاده گری دارم تا فهمید زنی نیست دوباره عرض اندام کرد... کاش هیچ وقت نمی فهمیدم...
نه خورشید این عشق نیست شاید از روز اول دوسش داشتی اما این عشق نیست... یه حس که هر دختری می تونه نسبت به جنس مذکری که میاد تو زندگیش داشته باشه...
اما چرا به خاطرش ناراحت میشم؟ می خندم؟ بغض می کنم؟ اینا چی؟ اینارو می تونی توجیه کنی؟
دیگه صدایی از درونم نمیومد... انگار اونم مثل خودم جوابی نداشت...
به عکس بابا نگاه کردم...
من: بابا کمکم کن... کجایی با حرفای منطقیت و عاقلانت بهم آرامش بدی؟
جایز ندونستم بیشتر از این تو اتاق بمونم... رفتم بیرون وبعد از شستن دستم سفره انداختم و به همراه سیامک مشغول شدیم...
من: بفرمایید آقا سیامک تعارف نکنید...
سیامک از کنار الینا که خواب بود بلند شد و صورتش و بوسید و اومد نشست...
درست رو به روی من نشست...
منی که تو عمرم اصلا خجالت نمی کشیدم و با کسی این حرفارو نداشتم و به راحتی معروف بودم حالا اصلا نمی دونم چم بود... حتی طرز گرفتن قاشق چنگالم یادم رفته بود...!!!
مامان: تعریف کن ببینم چی شده بود...
سعی کردم چیزایی که هماهنگ کردیم و بگم و خداروشکر مامان هم باور کرد...
مامان اینا از هر دری صحبت می کردن و گاهی سیامکم نظری میداد...
منم که سرعت خوردنم که همیشه سیصد کیلومتر در ثانیه بود شده بود به اندازۀ قدم زدنِ لاک پشت با عشقش!!!
یهو مامان نه گذاشت نه برداشت گفت:
مامان: کم دردسر داره این دختر خاستگارم بهش اضافه شد ... هنوز بچست عقلش نمیرسه من می دونم حتما یه جوری رفتار کرده مرد به خودش اجازه داده با شرایطش بیاد خاستگاری دیگه...
سیامک سرش و انداخته بود پایین و ریز ریز می خندید... منم که با حرص به مامانم نگاه می کردم...
مامان : چیه چرا اونجوری نگاه می کنی مگه دروغ می گم؟
آروم با صدای ضعیفی گفتم ماامااان...
ساناز: اشکال نداره خاله جون خودتون و ناراحت نکنید... و بعد رو به سیامک گفت:
ساناز: سیامک جان اخر هفته قراره برای ساناز خاستگار بیاد می دونی که آرشام نیست... کار تحقیق و اومدن با مامان تو مجلس دستت و می بوسه...
سیامک دستش و گذاشت رو چشمش و گفت:
سیامک: رو چشم... حتما...
مامان: ممنون شما هم تو زحمت می یفتین...
سیامک: نه بابا چه زحمتی ؟ خورشید خانم برای من با خواهرم هیچ فرقی نداره...
بی اراده قاشقم و پرت کردم تو بشقابم.. همه حواسا اومد سمتِ من
خرابکاری کرده بودم حسابی...
صدام و صاف کردم و گفتم:
من: ببخشید از دستم افتاد...
دوباره بحث سر گرفت.... یعنی کسی به منظور بد نگرفت... با حفظ ظاهر من بو بردنی هم در پیش نداشت خداروشکر...
اما این سیامک بود که به من چشم دوخته بود و موشکافانه نگام می کرد...
انگار داشت با نگاهش ازم می پرسید چه خبره... تو دلت چی می گذره؟
یکم که گذشت سیامک گفت: حالا مگه چه شرایطی داره که شما انقدر ناراحتید؟
نفس راحتی کشیدم از اینکه بلاخره چشم از من برداشت و به مامان نگاه کردم تا بدونه که خودش توضیح بده بهتره...
مامان: هجده سال از دخترم بزرگتره هیچ یه پسر هفت ساله هم داره... تو مهد با دخترم آشنا شده...
سیامک نگاهی بهم انداخت و گفت:
سیامک: همین اقایی که صبح داشتن باهاتون حرف میزدن درسته؟
من: بله...
سیامک سرش و انداخت پایین و آروم جوری که فقط من و ساناز شنیدیم گفت:
سیامک: حدسش همچین سختم نبود...
ساناز: سیاااا... نمک نپاش رو زخمش...
مامان: پس شما دیدینش چه جور مردیِ؟
سیامک: والا من فقط یه بار اونم برای چند ثانیه دیدمشون اما بهتون قول میدم زیر و بمش و براتون در بیارم...
بلاخره دهنِ مبارک و باز کردم و گفتم:
من: اما من اصلا دلم نمی خواد با ایشون ازدواج کنم مامان جان بهتره کسیو تو زحمت نندازید...
مامان: خوب از غروب بگو که من انقدر حرص نخورم... بعد با حالت کلافه ای رو به مهناز خانم گفت: عجب اشتباهی کردم شرایط و نپرسیده قرار گذاشتما...
سیامک: حالا تفاوت سنی خیلی مهم نیست... و بعد با تاکید گفت البته اگر تفاوت فرهنگی نباشه... اما اصلا به قیافشون نمیاد سی و هشت ساله باشن من می تونم الان بگم خیلی بهش بخوره سی هست...
ساناز: حسابی مشتاقم ببینم این اقا چه جوریاست... فقط سیامک جان واسه اخر هفته برنامه ای نچین باشه؟
سیامک: حتما حتما یادم می مونه...
بعد از شام مامان چای اورد و بحثشون رفت پیرامونِ مزون و خیاطی... سیامک با دیدن کارای مامان اصرار داشت مامان یه جارو اجاره کنه و یه مزون عروسی داشته باشه...
اما در آخر مامان تونست متقاعدش کنه که خیلیا خیلی هنر دارن اما همیشه نمیشه از هنرت اونجور که می خوای استفاده کنی چون پول نیست... و اینو فهموند که به همین یه اتاقم راضیِ...
با اینکه ساناز اینا همشون پولدار بودن اما از اینکه مامان جلوشون راحت می گفت سخت زندگی می کنیم یا مثلا می گفت پول نیست خجالت نمی کشیدم...
کلا همیشه همین بودم سعی می کردم خودم به زندگی ای که دارم احترام بزارم و به خاطرش خجالت زده نشم تا اطرافیان بهم با دیدِ یه بدبخت نگاه کنم یا یکی که از زندگیش راضی نیست...
حتی مامان گفت که من هر پنج یا شش ماه یکبار شاید خرید کنم و اهل خرید نیستم...
سیامک نگام کرد... تو نگاهش نه دلسوزی بود نه ترحم... انگار یه جور تحسین بود...
سیامک: کمتر آدمی پیدا میشه که فکر و ذهنی به تکامل رسیده داشته باشه و درک کنه که ظاهر و باطن زیبا یعنی چی... و با ظاهر سازی و باطن سازی اشتباهش نگیره...
شب خوبی بود ... بلاخره گذشت با کلی دل لرزیدنِ من...
سیامک وقتی داشت میرفت گفت:
به این فکر نکن یه بچه داره ... سنش زیاده... یا هر چیزی... به این فکر کن که می تونی درکش کنی؟ می تونه تورو و خواسته های دهۀ شصت رو بفهمه یا نه؟ به این فکر کن که با کی خوشحالی؟ اینکه می تونه راضیت کنه یا نه! و بعد رفت...
همین کافی بود تا یه بارِ دیگه تو ذهنم به دامیار بگم نه و سیامک برام پررنگ تر شه...
اما سیامک هیچ حرفی نزده بود... گفته بود من مثل خواهرشم...
ولی من به حرفش گوش میدم به این فکر می کنم که باهاش خوشحالم... حداقل کنارش راحتم...
وقتی مامان دوبار برام پماد مالید و شب بخیر گفت اول از همه خداروشکر کردم که هنوز پیش خانوادمم و بعدم اینکه مامان دیگه حرفی نزد و منو مجازات نکرد...!
خوابم نمیبرد... تا خود صبح بیدار بودم و به دامیار فکر می کردم و سیامک... یه دامون که به من نیاز داره و به سیامک که فکر کنم خودم خیلی بهش نیاز داشته باشم...
تا خود صبح اشک ریختم و از خدا خواستم بهم راه درست و نشونم بده و تو این بی پناهی پناهم باشه...
انقدر فکر کردم و فکر کردم که با اذان صبح که صداش از مسجد سر خیابون میومد به خودم اومدم... بلند شدم و رفتم حموم...
بعد از یه دوش اومدم بیرون وضو گرفتم فکر نکنم چیزی به اندازۀ دو رکعت نماز و کمی دعا خوندن بهم آرامش بده
با صدای تک بوقی که شنیدم کیفم و برداشتم و رفتم بیرون...
بچه ها پشت بودن....
خوبه باز ساناز عقلش میرسه من بزرگترم...
وااای خورشید حالا چه فرقی می کنه تو جلو بشینی یا عقب...
خوب فرق می کنه من اینجوری بیشتر دوست دارم... مخصوصا اگه سیامک باشه...!
درو باز کردم و سلام دادم...
ساناز: سلام به روی ماهِ خوابالوت... خوبی خانم؟ چه کار می کنی با زحمتای ما؟
من: ممنون مرسی...چه زحمتی شما رحمتین...
ساناز: قربونت خانومی...
برگشتم پشت رو به بچه ها: شما چطورین بچه ها؟
آرا و آروین جواب دادن اما الینا خوابش برده بود..
دیشب اینجا موند؟
ساناز: اره بیشتر وقتا پیشِ بچه های منِ ... اتوسا هم که از نظر روحی مشکل داره زیاد حوصله بچه سر و صدا نداره... دیگه این چند روزم ارشام مسافرت بود قبول نمی کنه خونه تنها بمونیم می گه دلم می گیره تنهایید به خاطر همین اومدیم خونۀ مامان...
من: آخی چه خوب که نگرانتونِ.... خوب مادر بزرگش چی؟
ساناز اونا هم ازش مراقبت می کنن اما خوب سنی ازشون گذشته دیگه... نوه عزیز اما نه اینکه هر روز بره اونجا اونم می دونی خودت بچه کوچیک کلی دردسر داره...
من: آره خوب... کاش حداقل یه پرستار براش بگیره... پس خودشون پیش بچه نیستن خیلی...
ساناز: کار پرستار و قبول نداره می گه دلم می مونه پیش بچم...
ساناز: آره... یکی از کارخونه های پدرشوهرم به کل دستِ سیامک سپرده شده اخه شوهر خالۀ آرشام اونجا 52 درصد سهام داره دیگه سپرده شد به سیامک.... کمک داره اما خوب بیشتر وقتا اونجا می مونه...
زیاد نمی تونه به الینا برسه ...
البته شاید بهتر باشه بگم که سیامک به خودش نمیرسه... کل زندگی سیامک شده از صبح زود کار کردن تا شب بعدشم میاد و به الینا میرسه... اگه ولش کنی لباس مشکیش و می شوره و همونم می پوشه... من و آرشام هر ماه که میریم خرید براش وسیله می خریم...
الینا هم که شده زنِ دومِ سیامک چون اخلاقای خاصِ خودش و داره ... یکم مشکل دارن با هم اما سیامک می میره برای الینا...
من: خوب چرا دوباره ازدواج نمی کنه؟
ساناز آهی کشید و گفت:
ساناز : الان دغدغۀ کل فامیل همینِ... سیامک و المیرا چند سال با هم دوست بودن...
باورت نمی شه هرچی از عشق سیامک بگم کم گفتم... المیرا دختر نازنینی بود ..
نمی دونم چه جوری برات توصیفشون کنم اما احساس بینشون یه عشق واقعی بود... اگه سیامک زندست به قولِ خودش به خاطر امانت و یادگاریِ المیراست که هست... چند باری هم خواستیم براش زن بگیریم اما خوب باعث شده تا چند وقت بره تو فکرو و ناراحت باشه اینه که بیخیال شدیم...
من: خوب اینجوریم دخترش هیچ وقت معنی و مفهومِ چهاردیواری و خانواده و نمی فهمه...
ناراحت نشید اما درست نیست المیرا هر دفعه یه جا پاس داده شه و یه جا باشه... اینجوری بچه شخصیت خودش و فراموش می کنه...
ساناز: قربون دهنت خورشید دیگه زبونمون مو دراورد انقدر بهش گفتیم... گوش نمیده... می گه اگه نگهداری از بچم براتون سختِ با خودم می برمش سرکار اما خوب تو جاده مخصوص خودت می دونی همش کارخونست و بیشترشونم کارشون زیان آورِ بچه هم که ضعیف واسه ریه اش خطرناکِ...
ساناز: راستش...
بعد نگاهی بهم انداخت و گفت:
ساناز: امیدوارم ناراحت نشی اما من...
من خیلی دوسِت دارم و یه جورایی تورو واسه سیامک در نظر گرفته بودم اما جرئت بیانش و نداشتم... شاید از عکس العملت می ترسیدم اما دیروز فهمیدم خیلی عاقل ترو فهمیده تر از اونی هستی که فکر می کردم... به مادرتم حق میدم بلاخره اونا با یه فرهنگ دیگه ای بزرگ شدن...
تو دلم عروسی بود انگار که همین الان از من برای سیامک خاستگاری کردن... پس حداقل به عنوان همسر دیده شدم...
دوباره ساناز شروع کرد به حرف زدن:
ساناز: اما خود سیامک چیزی نمی دونه یعنی اگه می دونست اصلا سمت خونتونن نمیومد...
لابد پیش خودت الان می گی خیلی دلشم بخواد اما سیامک قصدش توهین به کسی نیست فقط اینکه می گه من قبلا دلم و دادم به المیرا اگه یه روز یه نفر بتونه جای اون و بگیره حتما ازدواج می کنم اما چند لحظه بعد می گه دلتون و خوش نکنید چون این یه نفر هیچ جای دنیا پیدا نمیشه...
پس سیامک چیزی نمی دونه... به ساناز نگاه کردم یعنی می تونستم بهش بگم من سیامک و دوست دارم؟ یعنی میتونست کمکم کنه؟
نه خورشید باید بیخیال باشی هر چی قسمت باشه همون میشه...
اگه تو قسمت سیامک باشی اگه خدا بخواد یه روز تو میشی همین یه نفری که سیامک امید نداره هیچ وقت پیدا شه...
هه زهی خیال باطل خیلی خوش خیالی خورشید... خیلی رویایی هستی که فکر می کنی تو می تونی اون دختر باشی اونم ازینهمه دختر خوب که دورت هستن...
یاد حرف سیامک افتادم... آره اون به من گفته بود شبیه المیرام... وقتی داشت می گفت بعد از المیرا من لجباز ترینم لبخند میزد...
پس شاید بشه یه روزی هم بگه بعد از المیرا من بهترین انتخابم... شاید یه روز بشه من دیگه با المیرا مقایسه نشم... شاید...
ساناز: عزیزم فکر نکنی من جنسم خرابِ ها اما باور کن سیامک پسر خیلی خوبیه نگاه به شرایطش نکن اون می تونه هر دختری و خوشبخت کنه اگر بخواد...
اگه المیرایی وجود نداشت یا حداقل اگه سیامک به ازدواج راضی میشد اونوقت یکی و براش پیدا می کردم که دوسش داشته باشه اینجوری می تونستم رو عشق بعد از ازدواج حساب کنم...
کافیه دو نفر چند ماه زیر یه سقف باشن اونوقت کم کم به هم عادت می کنن و این عادت یه طناب محکم میسازه و کم کم عشق هم متولد میشه اما سیامک راضی به ازدواج نیست...
تک تک اعضای وجودم فریاد می زد که من هستم من حاضرم... می خواستم بگم من عاشق نیستم اما می خوام باشم... عاشق سیامک...
می خواستم بگم اما نمیشد... کلمه ها ردیف میشدن که بگن ساناز کمکم کن من حاضرم برم تو خونۀ سیامک و باهاش باشم باهاش دونه دونه آجر اعضای عشق و بچینم اما تا لب باز می کردم کلمات همه میریختن و دهنم بسته میشد...
خورشید جان چی شد؟ حرف بدی زدم/؟ ببخشید خانمی... تو رو خدا خودت و ناراحت نکن...
و بعد دستمال کاغذی و گرفت جلوم...
کی اشکام درومده بود خودمم نفهمیدم...؟ دستمالی برداشتم و تشکر کردم...
جلوی در مهد وقتی پیاده شدم ساناز گفت:
ساناز: خورشید میشه بپرسم چرا گریه کردی؟ نمی خوای بگی به خاطر این بود که خاستگارات بچه دارن همراه شرایط استثنایی؟
من: بهتره بگیم خاستگارم چون سیامک هیچی نمی دونه و شما یه حرفی همینجوری با من زدی...
گریه کردم... گریه کردم چون احساسم لرزید فقط همین...
الینا رو بغل کردم و در و بستم...
من: خداحافظ...
ساناز در حالی که هنوز گیج بود و شاید هنوز دنبال یه منظور برای حرفم بود سری تکون داد و رفت...
***
سعی کردم یه امروز به حرفای نوشین و مریم گوش نکنم واقعا رو مخ بودن...
حرفاشونم که همش به مردی و بمیرو کفنت کنم ختم میشه دیوانهتشریف دارن این دو تا دختر اصلا... اما خوب با این تفاصیر دوستشون دارم...
ماهک: خاله هواست به من هست؟ دو ساعته موخوام شیعل بوخونم بلاتا...
من: خاله فدات شم بخون عزیزم حواسم هست:
پشت چشمی نازک کرد و با زبون شیرینش شروع کرد به خوندن:
« دوست دالم به خُلده،
قدِ یه سوسکِ مُلده،
سَلت کلاه گوذاشتم،
سوسکِ هنوز نملده!!!! »
و در آخرم خودش برای خودش دست زد...
یه ماچ آبدار از لپش گرفتم وگفتم:
من: خاله فدات شه با این شعرت...
نوشین: نمی خواد الان فدا شی تو پاشو سپنتا رو ببر دستشویی یادت که نرفته امروزم جای مریمی...
بلند شدم و گفتم: بله یادمِ که چه جوری سرم و کلاه گذاشتین...
نوشین: می خواستی غیبت نکنی بعدشم بیا برو این دخترِ دیوانه و جمع کن بابا تو چی داری همه انقدر زود بهت عادت می کنن؟
من: خوب همه چی... بگو چی ندارم؟
نوشین: اره همه چیز داری جز یه مغز سالم...
چند قدمی که رفته بودم و برگشتم...
سپنتا: خاله الان میلیزه بابا بیا بلیم دیگه... عجبااا!
من: صبر کن خاله الان میریم...
من: نوشین می دونی چرا دامون نیومده؟
نوشین شونه ای بالا انداخت و گفت:
نوشین: نه از کجا باید بدونم؟
من: یعنی به دفتر هم اطلاع ندادن...؟
نوشین: نه... نکنه چشمت گرفتتش؟
من: خفه شو جای بچم می مونه...
نوشین: الان دارم میرم اونور دفتر حضور غیابِ ظهر و بدم می گم مولایی بزنگه...
من: باشه نگی من گفتما و رفتم سمتِ دستشوییا...
نمی دونم چرا دامون نیومده ... دلم براش تنگ شده ... یه جورایی هم عذاب وجدان دارم احساس می کنم یهویی خیلی نا امیدش کردم و همه امیدش و بریدم...
اون تازه داشت درست میشد امیدوارم رفتار من تاثیر بدی روش نداشته باشه حتما وقتی اومد براش جبران می کنم
نوشین: آره دیگه چند بار می پرسی گفت که مریضِ مهد نمیاد...
من: اما اخه چرا؟
نوشین: وای وای واااای تروخدا خورشید انقدر فک نزن... بیست سوالی راه انداختی خوب مریضِ دیگه...
من: خیلی خوب بابا تو چرا امروز بی حوصله ای انقدر؟
نوشین: برو گمشو نمی خوام!
من: وا چیو نمی خوای؟
نوشین: نمی خوام باهات حرف بزنم...
من: چرا...
بعد رفتم کنارش نشستم و گفتم: نمی خوای بگی چی شده؟
نوشین: یه نفر و دوست داشتم اونم من و دوست داشت اون عاشقم بود اما دیشب عروسیش بود!!!
من: وااا چه جوری عاشقت بود اونوقت رفت خاستگاریِ یکی دیگه؟
نوشین: تقصیرِ خودم شد دفعه آخر پنجره رو محکم به روش بستم حتما ناراحت شده...
من: من که نمی فهمم چی می گی...
مرمی اوم د ونشست رو مبل ... لیوان آب و بدون نفس سر کشید وگفت:
مرمی: به حرف این زنجیری گوش نکن بابا همسایه رو به روییشون هر وقت میومد سر پنجره این خانمم پهن میشد رو مبلشون که کنار پنجرس حالا هم می گه من از نگاهاش خوندم که عاشقم بوده...
نگاهی بهش کردم که بغ کرده نشسته بود...
من: نوشبن خجالت بکش از تو بعیده بابا... شاید حالا یه ارتباط چشمی ای بوده اما نه دیگه در این حد...
نوشین: اما من دوسش داشتم... کاش میشد تو ایرانم دخترا کمی از احساسشون حرف بزنن... حداقل بتونن بگن ما هم هستیم...
فکرم رفت سمتِ سیامک... واقعا کاش میشد الان انقدر عادی بود که من بتونم به سیامک بگم منم هستم...
مریم: اگه همچین چیزی هم بود من یکی اگه بمیرم هیچوقت نه ابراز وجود می کنم نه پا پیش میزارم اونم برای می این موجود تو خالی و بی اراده...
نوشین سر من و کج کرد و گفت:
نوشین: به این گوش نکن این الان دوست پسرِ میمونش بهش خیانت کرده این حرفارو می زنه فردا بیا ببین چه جوری اس ام اس برات هزار بار قربون همین موجود بی اراده میره...
از دست شماها یه دقیقه نمیشه پیشتون نشست همش حرف پسراست پاشید به کارتون برسید بابا...
خودمم بلند شدم و رفتم سمتِ دفتر خانوم مولایی...
****
خانم مولایی: اما من اجازه ندارم خورشید جان...
من: خانوم مولایی راستش فکر می کنم تقصیر منِ که دامون مهد نیومده حالا هم ممنون میشم ادرسی به من بدید که بتونم ببینمش...
خانوم مولایی... آخه...
من: اصلا بهشون زنگ بزنید لطفا...
مولایی : باشه یه دقیقه صبر کن...
مجله و برداشتم و تکیه دادم...
من: باشه...
بعد از چند دقیقه خانم مولایی شروع کرد به حرف زدن که فهمیدم گرفته....
وقتی قطع کرد ... کمی اومدم جلوتر ومجله و گذاشتم سر جاش...
من: خوب... چی شد؟
مولایی: خونه عمشِ اینم ادرسش و بعد کاغذی که روش نوشته بود و داد دستِ من...
من: ممنون...
مولایی: قضیه چیه ؟ چون عمشم می گفت خیلی کمک بزرگی می کنن تشریف بیارن...
نفسم و سخت دادم بیرون... یه لحظه حس عذاب وجدان داشت خفم می کرد... حتما خیلی اذیت شده...
من: هیچی دیروز یکم باهاش بد صحبت کردم اینه که فکر کنم خیلی ناراحت شده... خبر که دارین چی شده؟ دیروز از شما تلفن گرفتن باید متوجه شده باشید...
مولایی به صندلی تکیه داد و گفت: بله متوجه شدم... پس باید بیشتر وابستگیِ پسرش باشه...
من: نمی دونم...
مولایی در هر صورت خانواده های خوبین... اما باز خوب فکر کن...
اجازه گرفتم و اومدم بیرون...
چرا تا حالا به این فکر نکرده بودم...؟ الان با حرف مولایی به فکرم رسید.... دامیار زخم خوردست... زخمی شده ... بهش خنجر خورده اونم از جانب همجنسایِ من...
الان دیگه مردایی که ازدواجشونم موفق بوده بیشتریا می گن کاش مجرد بودیم... چه برسه به دامیار.. چرا باید دوباره خودش و در گیر کنه...؟ نکنه فقط به خاطر بچشِ و یه مادر می خواد...
اما اون برای اینکار نباید میومد دنبال من باید دنبال یکی مطابق با شرایط خودش می رفت... الان خیلی از زنا هستن که نیاز به حمایت دارن و یه خانواده...
شایدم اصرارای دامون بوده خدا می دونه... اما حسم قبول نمی کنه که دامیار خودش من و خواسته باشه...
قدمام و تند تر کردم و رفتم سمتِ قسمتِ خودمون... باید بچه ها رو به ساناز تحویل بدم و بگم که باهاشون نمیرم... می خوام برم پیشِ دامون... شاید خیلی کار درستی نباشه اما اینکه خونۀ عمشِ کارِ من و راحت می کنه...
همینجور که میرفتم زنگ زدم 133 تا واسه نیم ساعت دیگه برام ماشین بفرستن... بهتره با آرانس برم و برگردم اینجوری امنتره...
وسیله های توی دستم و جابه جا کردم و آدرس و با دستِ دیگم از تو کیفم کشیدم بیرون...
آره درسته همینجاست... از همون جنسیسی که زیر پای عمش بود باید می فهمیدم عمۀ پولداری داره... اما فکر نکنم خود دامیار تا این حد وضعش خوب باشه...
شونه ای بالا انداختم و زنگ و زدم به من چه هر چی که هست مبارکِ صاحبش باشه...
یه خانمی برداشت و من و دعوت کرد به داخل...
خونش مثل خونه هایی بود که من تو رویاهام واسه خودم میسازم اما خونه رویاهای من در این حدم نبود...
مردی اومد جلو و وسیلم و ازم گرفت و من و راهنمایی کرد داخل... فکر می کنم نگهبانی چیزی بود...
بلاخره رسیدیم به ساختمونِ اصلی که حلزونی مانند بود... عمۀ دامون اومد بیرون وباهام روبوسی کرد و وسیله هایی که خریده بودم و از اون مرد گرفت...
عمه: بیا تو عزیزم خیلی لطف کردی اومدی ازت ممنونم...
من: خواهش می کنم... راستش لازم دیدم که یه سری به دامون بزنم...
عمه خانم! : همین لطف و محبتاتِ که همه رو اسیر می کنه... بیا عزیزم بیا...
رو یکی از مبلا نشستم عمۀ دامون که حالا فهمیدم اسمش درناست گفت:
درنا: دامون می گه حالم بدِ بیرون نمیام... نمی دونم بینتون چه اتفاقی افتاده چون می گه خصوصیِ اما می دونم از دستت ناراحتِ... الانم داره مثلا ناز می کنه...
بعد خندید و گفت:
می دونه نازش خریدار داره....
من: راستش سر همون مسئله ای که با مادرم صحبت کردین... من جوابم و بی مقدمه و جدی به دامون گفتم شاید این ناراحتش کرده باشه...
متوجه ام که شاید دامون نتونه جوابِ من و درک کنه اما من و شما که متوجه ایم... بهتره خودتونم باهاش صحبت کنید... این بحثِ خرید یه ماشین نیست که با قهر و مریض شدن حل شه...
مسئله زندگیِ منِ ... برادرتون و دامون...
مسئله ای که می تونه با یه اشتباه خیلی کوچیک بزرگترین خرابی و به بار بیاره... و اندفعه خراب شدنِ زندگیی منم بهشون اضافه شه....
درنا سرش و انداخت پایین و گفت:
درنا: متوجه ام عزیزم... می فهمم که چی می گی... اما خوب دامون دوستت داره...
پس حدسیاتم درست بود... دامون دوستم داره... دامون من و می خواد نه دامیار...
من: ببینید تو خانوادۀ من قبولِ همچین چیزی ممکن نیست... اصلا تو ذهنِ مادرم و همینطور خودم نمی گنجه...
من:قصد جسارت ندارم امیدوارم ناراحت نشید اما برای دامون مادر زیادِ...
و برای برادرتون همسرِ خوب هم هست... ایشون شرایطشون جوریه که نمی تونن بیان خاستگاری یه دخترِ بیست ساله...
درنا: ببین خانمی باور کن قبولِ همچین مسئله ای انقدر که می گی سخت نیست... شوهر من بیست سال از من بزرگتره ... من دو تا پسراش و بزرگ کردم...
من: ببینید مسئله این نیست ... طرز فکر افراد با هم خیلی فرق داره ... اون دیدی که شما داری من نمی تونم داشته باشم... مادرم هم نمی تونه قبول کنه...
من: ببخشید دارم رک حرف می زنم اما خوب زندگیِ منِ شاید بهتر باشه قبل از اومدنتون بدونید که من چه جوری فکر می کنم...
من: ببینید من جسمم دست نخوردست... دلم می خواد شوهر آیندمم این خصوصیت و داشته باشه...
قرارِ بشم اولین زنِ زندگیِ یه مرد... حداقل این قراریِ که با خودم گذاشتم و بهش معتقدم.... دلم می خواد طرف مقابلمم همین باشه...
من نمی تونم قبول کنم به مردی که ازدواج کرده یه بچه داره... قبلا یکی تو قلبش پا گذاشته بشه شریک زندگیم...
چون باید تا اخر عمر تو ذهنم یه زنِ دیگه رو کنار شوهرم حس کنم... اینکه اون چه جوری بوده... اون تو شرایطای مختلف چه کار می کرده... یا چرا اول اون انتخاب شد...
درنا: درکت می کنم... اما داداشِ من فرق داشته اون عاشق نبوده زخم خورده... زن اولش خوب نبود ....دامیار عاشقش نبود ... فقط انتخاب مامان و تایید کرد... تو زندگیشون هیچ خوشی ای نداشتن...
پس برادرمم قراره با تو طعمِ عشق و تو زندگیش بچشه...
نه مثل اینکه این نمی فهمید من چی می گم...
همون موقع در باز شد و دو تا پسر کپِ هم اومدن داخل... پشت سرشونم یه دختر و یه پسر بودن...
اما اینکه گفت فقط دوتا پسرای شوهرش و بزرگ کرده پس اون دو تا چی؟
دو تا پسرا اومدن و سلام کردن و درنا هر دوشون و بوسید و خیلی صمیمی باهاشون بر خورد کرد... اونا که رفتن درنا به دختر و پسر سلام کرد و باهاشون دست داد ...
وقتی اونا رفتن گفت:
درنا: حمیدرضا و محمد رضا بچه های شوهرمن ... سپیده و سعیدم بچه های خودم هستن وقتی شوهرم فوت شد من با حامد ازدواج کردم و باور کن به اونا بیشتر ازبچه های خودم محبت می کنم...
من: ببینید شما و آقا حامد شرایطی یکسان داشتید... جفتتون شریک زندگیتون رو از دست دادین ...
جفتتون دو تا بچه داشتین که هر کدوم پدر و مادر می خواستن...
اما من ... من ...
نمی دونستم چه جوری بهش بگم من مردِ دست نخورده می خوام مثل خودم می ترسیدم ناراحتشون کنم...
کار من درست نبود که الان باهاش بحث کنم اینو باید بسپرم به مامانم...
من: اصلا بیخیال می دونید اگه مامان بفهمه من اینجام و دارم سر چی بحث می کنم از دستم دلخور میشه هدفِ اصلی من دیدن دامون بود...
درنا بلند شد و گفت: ببخشبد تقصیر من بود با من بیا ... بریم اتاقش...
و بعد رفت و منم دنبالش رفتم...در اتاقش تقه ای به در زد...
درنا: من میرم تنهاتون میزارم... خودت باهاش صحبت کنی بهتره...
من: باشه مرسی... و بعد رفتم داخل....
تا من و دید رو تخت جابه جا شد و برگشت سمتِ دیوار...
من: یادم میاد به یه آقایی یاد داده بودم هر جا که یه بزرگتر و دید به احترامش بلند شه و بلند سلام کنه حالا در هر شرایطی...
دامون: منم یادمِ یکی بهم گفته بود مهربون باشم و بخشش داشته باشم در هر شرایطی...
وروجک داشت درس خودم و به خودم یاد اوری می کرد...
من: مهربون بودن خیلی فرق داره با بله ای که تو می خواستی از من به زور بگیری...
دامون: اگه انقدر از من بدت میاد که می گی زوریِ خوب چرا اومدی اینجا...
من: احساس کردم دوستم ازم ناراحتِ اومدم دیدنش و از دلش در بیارم حالا هم اشکالی نداره اگه ناراحتِ که من اینجام من میرم... هر وقت اتیشش خاموش شد خودش میاد خداحافظ...
برگشتم که بیام بیرون...
دامون نه بیا بشین ... خوب دیگه ناراحت نیستم...
لبخند زدم ... آفرین به خودم موفق شدم...
رفتم سمتش و بوسش کردم و رو مبل کنار پا تختیش نشستم...
من: خوب این اقامون چرا مریض بود...
دامون: من مریض نبودم با تو قهر بودم...
اخمی کردمو گفت:
من که گفته بودم همیشه بهتر از قهر کردنِ بیانِ مشکلت با طرفِ مقابلِ یادتِ؟
من: ببین دامون راجع به این مسئله بزار بزرگترا تصمیم بگیرن تو مردی... پس مردونه رفتار کن... یه مردِ واقعی هیچی رو به هیچ کس تحمیل نمی کنه... باشه؟
سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت...
من: اونم به کسی که خیلی دوسش داره... تو مگه نمی گفتی من و خیلی دوس داری؟
باور کن من برای تو خوبم اما به عنوان یه مربی یا یه دوست... من نمی تونم مادر خوبی باشم دنیای من و بابات باهم فرق داره...
درست نیست با تو حرف بزنم اونم راجع بع این مسائل اما خوب به خاطر مامانت توام باید این حرفارو بشنوی...
یادتِ زندگیِ مامان و بابات چه طور بود؟
دامون: اره همه چیش یادمِ... همه دعواهاشون... شبایی که بابام تا صبح نمی خوابید و مامانم بیرون پیش دوستاش بود... همه چی...
من: خوب من مطمئنا هیچ وقت مثل مامانت نمیشم... حرف من چیزِ دیگه ایِ...
دامون: منم می گم تو مامانم باشی چون می دونم مثل اون نیستی...
من: باور کن اگه من بیام توزندگیتون باور کن مشکلاتِ دیگه ای سر راه هست...
ببین اگه یکی تو زندگی ناراضی باشه... ناراحت باشه ناخواسته بقیۀ اعضا هو ناراحت و ناراضی میشن...
من: واسه همینِ که می گم من اگه دوستت باشم بهتره... من و بابات خیلی فرق داریم... من اگه بخوام کنار بابات باشم هم اون ناراضی میشه هم من... اونوقت تو از چیِ زندگی می تونی لذت ببری؟
کمی مکث کردم.. نمی دونستم می فهمه چی می گم یا نه... مطمئنا اگه شروین ما بود هیچکدوم ازین حرفارو درک نمی کرد.. اما دامون... خیلی فرق داشت...
من: بزار بابا یکی و انتخاب کنه که خودش تاییدش کنه نه یکی که تو به زور خواسته باشیش...
دامون سرش و بالا کرد و با حالت غمگینی گفت:
دامون: تو از کجا می دونی؟
پس حدسم درست بود...
من: بابا راضی نیست نه؟
دامون: هست اما می گه تو جوونی هزار جور آرزو داری بیای تو خونمون هیف میشی...
دامیار: پس دامیارم به من فکر می کنه...
بلند شدم و گفتم:
من: یه بلیز ناز برات خریدم فردا داری میای مهد اون و بپوش... پسرِ خوبی هم باش و بعد بوسیدم وازش خدافظی کردم...
اینجوری خیالم راحتِ فردا میاد مهد... یه جورایی تو عمل انجام شده قرارش دادم... هر چند می دونم که خودش از خداش بود...
****
مرد: خوب الان حالش چطوره؟
......
مرد: ای بابا هزار بار گفتم مواظبش باشید... من الان مسافر دارم برسونمشون میام...
........
مرد: نمیشه که ... خدافظ خدافظ...
من: مشکلی پیش اومده ؟ می تونم خودم برم...
مرد: نه خانم من وظیف دارم شمارو تا مقصدی که طی کردید برسونم.... بله پسرم از چهارپایه افتاده پایین...
من: ای وای متاسفم... نه من خودم میرم همینجا خونمونِ... نگهدارید...
مرد: ممنون خانم ... خدا خیرت بده...
کرایش و گرفت و رفت...
یه نگاه به کوچمون انداختم خبری نبود...
بسم الهی گفتم و رفتم داخل خیابون...
تقریبا وسطای کوچه بودم و نزدیکای خونه که نور بالای یه پراید سفید روشن شد
آب دهنم و سخت قورت دادم...
هیچی نیست خورشید... خیالت راحت هیچی نیست... اونا با تو کاری ندارن...
آره حتما از همسایه ها هست...
چند قدمی مونده بود تا در خونه...
از کنار ماشینشون رد شدم...
در ماشین باز شد...
ضربان قلبم رفت بالا و بالاتر... قدمام و تند تر کردم...
کلید و از تو کیفم در آوردم که در و باز کنم...
صدای مرد من و از حرکت باز داشت:
مرد: خانمِ نجفی؟
اول کلید و انداختم تو در و در و باز کردم... و بعد برگشتم سمت صدا اینجورید برام مطمئن تر بود...
مرد: سلجوقی هستم از ادارۀ اگاهی شما باید با ما بیایید و بعد به پراید سفیدی که اونورتر بود اشاره کرد...
به پرایدی که بهش اشاره کرد نگاه کردم...
عقل و منطق و احساسم همه چی با هم می گفتن اینا پلیس نیستن...
من: می تونم کارت شناسایی تون رو ببینم؟
مرد: بله حتما...
کارتش و در آورد وگرفت رو به روی صورتم... با اقتدار و محکم خودش و دوباره معرفی کرد...
من: آب دهنم و سخت قورت دادم ... نمی دونم چرا ترسیده بودم... حتی نتونستم درست کارتشو ببینم...آخه هیچی درست نبود... لباس شخصی... چند تا مرد بدون هیچ مامور زنی اومدن دنبالم...
من: ب... ب برای چی باید همراهتون بیام...؟
مرد: با مابیایید متوجه میشید...
من: خوب باید بدونم دلیلش چیه که به خانواده اطلاع بدن...
مرد قدمی اومد جلوتر و گفت نیاز به اطلاع دادن نیست زود میایید... یه سری سوال هست در مورد پرونده ای که تشکیل دادین...
من: چرا الان؟ من صبح میام ...
مرد: نه لطفا همراه ما بیایید ... شما چرا مشکوکید .. . کاری نکنید به زور متوصل شیم...
داشتم از ترس سکته می کردم... اشک تو چشمام حلقه زده بود... مثل کسی که می دونه امروز می خواد بمیره منم می دونستم اینا دارن من و غیرِ مستقیم می دزدن...
یهو از تو تاریکی یه نفر گفت:
می تونم کارت شناساییتون رو ببینم؟
سایۀ تاریکی از رو صورت سیامک برداشته شد و نور چراغِ تیر برق تو صورتش افتاد...
لبخندی زدم و نفس راحت کشیدم...
مرد با تردید به سیامک نگاه کرد و در حالی که اخم غلیظی صورتش و پوشونده بود دوباره کارتش و نشون داد...
محسن: این نه... اونی که ثابت می کنه شما یه کارۀ ادارۀ آگاهی هستید... سروانی... ستوانی... یا شایدم سرهنگی.؟
و بعد با ژست خاصی دست به کمر شد و به سر تا پای مرد نگاه کرد...
مرد با همون اقتدار گفت بله صبر کنید از تو ماشین بیارم...
و بعد برگشت که بره...
سیامک دست گذاشت رو شونۀ مرد و گفت:
سیامک: جا داداش بودیم خدمتتون...
مرد برگشت و محکم سیامک و هول داد... سیامک چون جلوی من بود خورد به من و من افتادم...
سرم محکم خورد به زمین...
سیامک: با نگرانی بهم نگاه کرد...
سیامک: خوبی؟
با صدای جیغ لاستیکای ماشین حواسش رفت به اونور... پشت سرشم یه پژو که روش چراغ قرمز پلس گذاشته بودن رفت...
با زانو نشست رو زمین ... از شون هام بلند کرد و من و نشوند...
سیامک : ببخشید نتونستم خودم و کنترل کنم یهویی هولم داد ...
من اشکالی نداره...
روسریم و کشید جلو و با اخم گفت:
سیامک: گفته بودم نباید بدون ما جایی بری... یادتِ ؟ اینم از عواقبش... مثل اینکه خودتم خیلی دلت می خواد ببرنت جایی که تهش سیاهه آره...؟
با چشمای خیسم... بهش نگاه کردم...
قلبم گناه داشت ترسیده بود... حالا هم داشت له میشد... اخه چرا سرم داد میزد.. تقصیرِ من چیه/؟
با بغض گفتم:
من: من ... خوب من ...
نتونستم حرفم تموم کنم ... اشکام سرازیر شد...
خیره به چشمام نگاه می کرد...
خیره تو چشماش بودم...
اشکام تند تند میومد... دلم قدِ یه کوه غم داشت... دلم تنها بود... یه اسیرِ تنها...
قلبم داشت محکوم میشد... مجازات می شد اونم توسط کسی که قلبم و برای خودش کرده بود...
نفهمیدم چی شد... شاید اونم به اندازۀ من گیج بود... فکر کنم اونم نفهمید...
اما سرم رفت رو شونه هاش...
گرم بود... مطمئن بود...
آرامش داشتم... آرامش که خیلی وقت بود دنبالش بودم...
هیچی نمی گفت... شاید فهمیده بود حالم خوب نیست... شاید می دونست الان فقط و فقط نیاز دارم...
نیاز دارم به اغوشش...
کمی بعد دستای مردونش رو سرم بود...
دستش و گذاشت رو شونم...
سیامک: متاسفم... متاسفم که بلند صحبت کردم...
اما باید حواست و جمع کنی... همه ادما خوب نیستن... این و بفهم اونا با تو کار دارن... اونا تورو می خوان که حداقل تا بعد از دادگاه تو نباشی...
اونا اگه ببرنت اون بلایی که نباید سرت میارن... باید مواظب خودت باشی که له نشی...
که لهت نکنن...
گفته بودم که مواظبتم...
می دونی اگه امشب از سر شب این پراید و ندیده بودم چی میشد؟
اینجا پلیسی نبود... خودم زنگ زدم و اطلاع دادم... فکر نکن برات مراقب میزارن... نه...
اینا هم من اطلاع دادم که اومدن...
گریه بسه بلند شو... منتی نیست... گفته بودم با خواهرم هیچ فرقی نداری...
اشکام تند تر اومدن... قلبم گرفت.... نفسم بند اومد و دوباره برگشت...
من نمی خواستم خواهر باشم... من می خواستم براش غریبه باشم...
دوست داشتم به چشم غریبه ای دیده شم که یه روز بتونه بهم فکر کنه... که یه روز بتونم خانمش باشم...
سیامک: یادت باشه خورشید تو خواهرمی... من تکیه گات می مونم... چون برادرتم...
انگار می دونست حسم چیه... انگار می دونست تو قلبم چی می گذره و از نگاهم خونده بود...
اون زودتر خودش و جمع و جور کرد و بلند شد... کمکم کرد بلند شدم...
با کمر خمیده بهش پشت کردم و رفتم سمتِ خونه...
سیامک: صبر کن اینجوری بری که مامانتم نگران می کنی... خودت و بتکون...
توجهی نکردم و رفتم تو حیات... بعدم در و بستم....
مستقیم رفتم تو حوضمون و نشستم توش...
زمزمه وار خطاب به سیامک گفتم:
اینجوری دیگه مامانمم نمی فهمه تو نگران نباش عزیزم...
با صدای مامان آب پاشیدم تو صورتم تا اشکام و نبینه...
مامان: دختر اون چه کاریه بیا بیرون... چرا اونجا نشستی...
مامان: مگه با تو نیستم؟ خورشید؟ خوبی؟
بهش نگاه کردم...
با صدایی که بغض داشت و میلرزید گفتم:
من: مامان... من دلم... دلم برای بابا تنگ شده... دلم بابام و می خواد...
مامان در حالی که اشکش درومده بود گفت:
مامان: من فدات بشم دخترم... اخه چی شده؟ ببین اون پیشِ ماست تو خونۀ خودش تو که نمی خوای ناراحتش کنی ها؟ پاشو خورشیدم پاشو مامان... مریض میشی...
من: نه مامان دارم اتیش می گیرم... قلبم داره میسوزه... اینجوری بهتره اینجوری خاموش میشم...
یعنی شاید که بشم...
با صدای در مامان برگشت اون سمت...
مامان: بلند شو خورشید بلند شو مامان ببین یکی اومدا...
حرفی نزدم ... مامان در حالی که اشکش و با روسریش پاک می کرد رفت دمِ در...
سیامک بود...
کیف پولم و داد به مامان...
میشنیدم توضیح میداد که تو ماشینِ ساناز جا مونده...
اما از بالای سر مامان من و میدید ... همش چشمش به من بود...
آخرم تاب نیاوردم و سرم و کردم تو آب...
خورشید بلند شو سرکارت دیر شد... دیدی آخرم مریض شدی؟
آخه این چه کاری بود مادر؟ هنوزم نمی خوای بگی چی شده؟ من مادرتم دوستت دارم.. به من نگی به کی بگی؟
پتو رو از سرم کشیدم و گفتم:
من: مامان باور کن چیزی نیست... یعنی هست اما نمی تونم بهت بگم... شاید یه روز اگه به یه نتیجه ای رسیدم بهت گفتم...
مامان: خورشیدم نزاری کار از کار بگذره بعد بگی ها...
من: نه مامان... خیالت راحت باشه... می گم امروز میای بریم سر خاک بابا؟
مامان: نه آخه امشب پنج شنبستا قراره این خاستگارت بیاد...
من: عه؟ جدی؟ یادم رفته بود... باشه پس من میرم سرکارم یکی دو ساعت زودتر میام ... فقط مامان یادت باشه جوابِ من نهِ...
مامان: باشه بلند شو دیگه... تنبل شدیا...
چشمام و بستم وتو دلم گفتم:
خدایا دیدی هنوزم بغض دارم... هنوز دلم گرفتست... ؟
به امید تو بلند میشم پس روز خوبی و برام بساز.. یا علی...
مامان یکم با حسرت بهم نگاه کرد و رفت بیرون...
بمیری خورشید کم مامانت غم تو دلش داره حالا کارای تو هم بهش اضافه میشه ...
جبران می کنم خوب چه کنم دست خودم نیست...
****
الینا: خورسییید تو خودت نی نی ندالی بیالیس اینجا من باهاس بازی کونم/؟
من: نه خانمی من هنوز ازدواج نکردم... هنوز شوهر ندارم که...
الینا: عه؟ لاست می گی؟ چیییلا؟ خوب ببین من دامون و دوست دالم... بزرگ که شدم می خوام بیاد خاستگالیم منم بهش بگم نه!! توام یکی و پیدا کن دیگه...
من: خوب تو که دوسش داری چرا بگی نه؟
الینا: خووو کلاس بزالم بلاش دیگه...
با پس گردنی که از نوشین خوردم برگشتم سمتش و گفتم:
من: مگه مریضی؟ نمی بینی دارم صحبت می کنم؟
نوشین: خواستم بگم خاک تو سرت این فسقلی بلدِ چه جوری کلاس بیاد اونوقت تو هر چی پیر و چروکیدست راه انداختی دنبال خودت حداقل دو تا کلاس واسشون میومدی یه پیر پسر بیاد خاستگاریت که دلمون نسوزه...
من: نوشین بهت نگفتم قضیه چیه که رو اعصابم رقص پا بریا... برو پی کارت من امروز حوصله ندارم... می بینی که سرما هم خوردم ...
نوشین: ها چی شد مردی؟ خوب خدارو شکر...
و بعد رفت سمت سپنتا...
الینا اومد در گوشم و گفت:
الینا: اصلا دوسش ندالم خیلی بوشولِ... ( بیشعورِ)
با صدای بلند گفتم:بفرما نوشین خانم اینم به این پی برد که تو شعور نداری...
در مهد باز شد و عمۀ دامون اومد داخل پشت سرشم دامون بود...
دستی تکون داد تا برم سمتش...
بلند شدم و رفتم سمتشون که الینا هم با من اومد...
من: سلام حال شما .. صبح بخیر...
خوبی دامون؟
دامون: مرسی خوبم... تو خوبی؟ چه خبرا؟!!!
درنا آروم زد تو کلۀ دامون و گفت:
درنا: عمه جان برو با دوستت بازی کن الان خورشیدم میاد پیشتون...
دامون دست الینا رو گرفت و گفت:
دامون: باشه من میرم ببینم این نخود سیاه تو مهد پیدا میشه یا مثلِ خونمون تا اخر عمر باید دنبالش بگردم ...
و بعد رفت...
درنا ریز خندید و گفت:
درنا: از دستِ این بچه... از بس پیش بزرگترا نشسته دیگه خُلق و خوشم عوض شده ...
چند وقتی هست که حواسم بهشه تا زیاد قاطیِ ما بزرگترا نشه ... حالا فهمیده می گه نخود سیاه...
من: اشکال نداره کم کم درست میشه و بد و خوب و میفهمه...
درنا: آره امیدوارم... اگه یه نفر بالا سرش باشه حتما درست میشه...
نگاه کن داره غیر مستقیم می گه من مادرش شم تا درست شه... نمی خواستم بیشتر از این پیشش بمونم واسه همین گفتم:
من: با من کاری داشتین؟ باید برم سر کارم...
درنا: کار که نه اما یه زحمت براتون دارم لطفا...
من: چه زحمتی؟ خواهش می کنم بفرمایید...
درنا: خواستم بگم امروز من و دامیار باید بریم خارج از شهر خونۀ کسی که نیاز به کمک داره... نمیرسیم بیایم دنبال دامون و بعدم بیاییم خونۀ شما... یه لطفی کن دامون و با خودت ببر!!!
وااا یعنی چییی؟ یعنی خودش نمی فهمه این درخواست درستی نیست؟ خوب من به مامانم چی بگم؟ الان ساناز اینا فکر می کنن حتما من دامیارو دوست دارم و کلاس میزارم...
واااااای سیامک... سیامک چه فکر می کنه؟
درنا: میبریش عزیزم؟
من: باشه...!!!! من کارم اینجا تموم شد دامیار و با خودم میبرم... فقط با خانم مولایی هماهنگ کنید و دفتر و امضا کنید...
درنا: باشه حتما ممنونتم عزیزم... ببخشیدا پس تا غروب خداحافظت...
کلافه دستم و مشت کردم و کوبیدم به رونِ پام آخه یعنی که چه؟ زشت نیست این کارشون؟ ماشاالله سنی ازش گذشتِ نباید خوب و بد و تشخیص بده؟
سیامک کنار بازار نگه داشت و گفت:
سیامک: چیزی نمی خوایید مامان همه چی خریده؟ یه وقت نکنه یادش رفته باشه؟
با اینکه به خاطر قضایای دیشب از دستش ناراحت بودم و هنوزم کمی خجالت می کشیدم اما مثل خودش سعی می کردم بی تفاوت باشم ...
من: نه همه چیز خونه هست...
سیامک: از ماشین پیاده شد و درارو زد....
وا این کجا رفت؟
آرا و آروین که ولشون می کردی می خوابیدن یا داشتن با باباشون حرف میزدن آخه من موندم از الان گوشی داشن یعنی چی؟ یعنی نمی تون یه چند ساعت بی مامان و بابا دووم بیارن؟
دامونم که از وقتی نشسته تو ماشین حواسش به من و سیامک هست و این و خودم قشنگ درک می کنم...
الینا هم که جلو نشسته و با باباش می حرفه... منِ بدبختم که هیچی...
چقدر سختِ اینقدر به عشقت نزدیک باشی اما احساس کنی یه دنیا فاصله بینتونِ...
آهی کشیدم و سرم و تکیه دادم به عقب...
دامون: چی شد سرت درد می کنه؟
من: نه یکم خسته ام...
دامون: نکنه الان بخوای بخوابیا بابام اینا زود میان...
من: نه نمی خوام بخوابم عزیزم...
سیامک اومد و یه جعبه شیرینی داد بهم ...
سیامک: بی زحمت این و نگه دارید ممنون...
چیزی نگفتم چون ممکن بود شیرینی و برای خودش خریده باشه اونوقت من بگم چرا شیرینی خریدید ضایع شم... !
***
یه دور دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم و رفتم بیرون...
یعنی همۀ دخترا روزِ خاستگاریشون انقدر بی خیالن؟
انقدر ساده زشت نیست؟
نه اصلا حوصله ندارم براشون سرخاب سفیداب بمالم... کاش میشد من حضور نداشته باشم...
شالم و گذاشتم و رفتم بیرون...
نگاه خیرۀ سیامک و حس می کردم اما من بهش نگاه نکردم... با ساناز دست دادم و نشستم پیشش...
ساناز: دختر تو چرا انقدر ساده ای؟
من: اصلا حوصله آرایش کردن ندارم... بیخیال من و همینجوری دیدن دیگه...
ساناز: بلند شو ببینم یعنی چی؟
دستش و گرفتم و دوباره نشوندمش...
من: بشین تروخدا ... من هیچکاری نمی کنم... باور کن ...
ساناز موشکافانه نگام کرد و گفت:
ساناز: خورشید پایِ کسی در میونِ ؟
من: هول شدم و مِن مِن کنان گفتم :
من: نه این چه حرفیه... نه بابا...
ساناز دستش و گذاشت رو دستم و گفت:
ساناز: عزیزم آروم باش... عاشق بودن که بد نیست...
من: نه من عاشق نیستم...
ساناز: پس چرا من حس می کنم دلت یه جا دیگست؟؟ دلت گرفتست و نگاهت پریشونِ...
با صدای جیغ بچه ها تونستم از جواب دادن فرار کنم...
من: برم ببینم چی شد...
ساناز: خورشید جان می تونی رو من حساب کنی هر مشکلی که داشتی... در ضمن الان که نمی خوای ازدواج کنی می گی نه خیالِ خودتم راحت می کنی...
من: آره فقط یه چیزی الان جلوی دامون بهشون جوابِ رد ندید ... تازه یکم روحیش برگشته و داره درست زندگی می کنه... بزارید واسه وقتی که بچشون نیست...
ساناز: باشه عزیزم به سیامکم می گم خیالت راحت...
بلند شدم که برم تو حیات بچه ها رو بیارم داخل آخه الانا بود که بیان خوبیت نداشت...
قدم اول رفتم قدم دومم به سلامت گذاشتم... قدم سوم
ام رفت تو تریلی شروین و لیز خوردم ...
و بعد کله پا شدم...
تنها کاری که سیامک که در نزدیکیِ من بود انجام داد این بود که تونست سرم و بگیره که نخورم زمین...
چشمام و باز کردم و به سیامک که بالاسرم داشت با تعجب نگام می کرد نگاه کردم...
سیامک: خوبی؟
ساناز: وای چی شد... پات رفت تو ماشینِ داداشت...
مامان: ای بگم چی نشی شرررووییین بیا وسیله هات و جمع کن...
مهناز خانم.: سیامک بلندش کن خوبه؟
بلاخره خودم و جمع و جور کردم و درحالی که دستم رو مچ پام بود گفت:
من: بله خوبم. و نشستم رو اولین مبل جلوی دستم...
سیامک اومد کنار گوشم و گفت:
سیامک: خوبه جوابت نهِ اونوقت اینهمه هول شدی بله بود چی میشد؟
با حرص گفتم:
من: امیدوارم بدونید اتفاق یعنی چی اتفاق بود دیگه تقصیر من نبود که...
سیامک: شنیده بودم دخترا روز خاستگاریشون سر به هوا میشنا... اما شنیدن کی بُود مانندِ دیدن... الان به چشم هم دیدیم...
بلند شدم و با تمومِ قدرت پام و گذاشتم رو پای سیامک و رفتم سمتِ حیات...
جلوی در ایستادم و برگشتم نگاش کردم ساناز داشت ریز ریز می خندید و سیامکم داشت به انگشتای له شدش نگاه می کرد...
سانازم فهمیده بود و داشت نگام می کرد وگرنه چند تا ابرو هم براش بالا مینداختم تا بفهمه دنیا دستِ کیه..
رفتم بیرون و بچه هارو جمع و جور کردم که برن تو اتاق بازی کنن خودمم یکم حیات و مرتب کردم...
وسطای کارم بودم که زنگ زدن...
داشتم میرفتم در و باز کنم که سیامک به دو خودش و به من رسوند و بازوم و گرفت...گفت:
سیامک: دختر تو چرا انقدر سر خودی؟ آخه کدوم دختری روز خاستگاریش خودش در و برای خاستگارا باز می کنه؟ بیا برو تو..
هنوز از دستش ناراحت بودم...
دستم و از تو دستش کشیدم بیرون و خیره به چشماش گفتم:
من: فکر نمی کنی خوب نباشه که تا یه چیز میشه بچسبی به دست و پای من...؟
با چشماش زل زده بود به چشمام و حتی پلکم نمیزد...
منم همینطور...
مردمک چشماش مثل یه تیله بود.. یه تیلۀ معمولی که شاید برای من خیلی جذاب و گیرا بود...
منم پلک نمیزدم... بازم فرصت برای پلک زدن و چشم روی هم گذاشتن بود اما...
بلاخره کم آورد... روش و ازم گرفت...
سیامک: برو تو خورشید...
چقدر خوب بود که بعضی وقتا حواسش نبود و اسمم و صدا می کرد...
چقدر دوست داشتم که صدام بزنه...
روم و ازش گرفتم که برم تو اما...
اما حالا چه توضیحی بدم به اونی که رو پله ها ایستاده و داره مارو نگاه می کنه؟
انگار خیلی هم موفق به پنهان کردن احساسم نبودم...
قدمی برداشتم و رفتم سمتش...
با لبخند داشت نگام می کرد
به من نگاه کرد و با تعجب و لبخند گفت:
سیامک؟؟؟!!!!
من: نه... نه... راستش می دونید...
ساناز: باشه بیا برو تو ... بیا ... بعدا راجع بهش حرف میزنیم...
خجالت زده همراهش رفتم تو... اخه بگو نگاه عاشقانت برای چی بود؟ حداقل زود دل می کندی که اینجوری رسوا نشی...
من: من نمیرم آشپزخونه می مونم پیشِ شما... من چایی نمیارم تروخدا...
ساناز زد پشت من و گفت بیا با من بریم... منم ازین حرفا زیاد میزدم آخرم مجبور به چایی ریختن می شدم...
با هم رفتیم تو آشپزخونه ...
ساناز دستش و گرفت به سنگ کنار گاز و رفت روش نشست...
ساناز: توام بیا بشین کنارم... به وقتش خودم چایی میریزم ببری..
در حالی که سعی می کردم برم بالا و سانازم داشت کمکم می کرد گفتم:
من: شما بیرون نمیای...؟
ساناز: نه با آرشام نشد هماهنگ کنم... دیگه مامان اینا هستن نیازی به من نیست عزیزم...
بلاخره تونستم و رفتم بالا نشستم...
ساناز چجوری تونست با یه حرکت بره بالا من موندم...
ساناز: خوب نمی خوای بگی...
اوه اوه گفت بیام نزدیکش بشینم که قشنگتر توبیخم کنه ...
من: چیو بگم؟؟
ساناز: خودت و نزن به کوچه علی چپ که بن بستِ ...
و بعد ریز ریز خندید....
آروم زد به شونم و گفت:
ساناز: هی دختر فکر نمی کردم سیامکِ ما رو دوست داشته باشی.. وگرنه زودتر از این خاستگارا خدمت میرسیدیم...
من: آخه آقا سیامک که من و دوست نداره... بعدم تو حیات فقط یه اتفاق بود... من داشتم تذکر می دادم... تذکر میدا...
حرفم و قطع کرد و گفت:
ساناز: آره دیدم داشتی تذکر میدادی هی سر هر چیز نچسبه بهت اما تو چشماش غرق شدی... شانس آوردی تو دید نبودین ... وگرنه مامانت پشت پنجره بود و میدیدت...
من: باور کن خبری نیست... تو رو خدا به کسی نگیا...
ساناز: از این سیامک پپه بیشتر از اینم نمیشه انتظار داشت... می دونم خبری نیست... خیالتم راحت...
کمی به سکوت گذشت تا اینکه ساناز گفت:
ساناز: می خوام کمک کنم...
من: کمک؟ نه من اصلا نمی خوام تحمیل شم...
ساناز: کی خواست تحمیلت کنه...؟ من می خوام به خودمون سیامک و تو کمک کنم... تا یه زندگی بسازید...
سیامک باید بفهمه که با یاد کسی نمیشه زندگی کرد... باید بفهمه خودش یه شریک و همدم می خواد و دخترش یه مادر...
من: آره اما فکر نکنم من بتونم مادر خوبی باشم...
اما سیامک قبولت داره همیشه داره از طرز برخوردت و رفتارت با بچه ها تعریف می کنه ازینکه چه جوری بهت علاقه مند میشن و چقدر بی دردسر به حرفات گوش میدن... خودش در تعجبِ که چطور دخترش انقدر راحت باهات کنار اومده...
با تعجب گفتم:
من: مطمئنید؟ اخه همیشه با من جوری رفتار می کنه که فکر می کنم خنگم...
ساناز خندید و گفت:
ساناز: دور از جونت اما اون عادتشِ کلا عاشق اذیت کردنِ دختراست.. المیرا رو هم همینجوری اذیتش می کرد...
من: المیرا خیلی خوشگل بود؟
ساناز: برای سیامک صورت ادما مهم نیست سیرتشون مهمِ... المیرا خوشگل نبود اما خیلی با نمک بود... خیلی هم مهربون...
هیکلشم کپِ من بود... مثلِ الانِ من ... باشگاهی میرفت که من میرفتم ...
نگاهی به هیکل خودم انداختم...
رونای من کوچولو بودن... حالت و جذابیتی خاصی نداشت...
اما رونای ساناز از رو شلوارم معلوم بود چقدر سفت و خوش حالتن...
ساناز: هی دختر چشمات و درویش کن...
من: من خیلی خوش هیکل نیستم....
ساناز: اتفاقا کوچولو و تو بغلی هستی... اما نه اونقدر کوچولو که ادم دلش نیاد بهت دست بزنه...
ساناز: چرا نمیری باشگاه...؟
هر کاری می کردم تا سیامک منم ببینه ببینه که هستم... تا بتونه به منم به عنوان شریک زندگی فکر کنه... اما حاضر نبودم مستقیم بهش بگم به منم فکر کن...
من: وقت نمی کنم برم باشگاه ... باشگاهی نیست که ساعت 7 به بعد تایم برای خانما داشته باشه....
ساناز: چرا عزیزم... تو ازادگان همین جهان آرا هست... تو چهاراره هم شعبشه...
من: نه اونجا خیلی گرونِ...
ساناز: عوضش می صرفه تو دو ماه تضمینی برو حالا ببین کارشون چطوره...
یهو در آشپزخونه باز شد و سیامک اومد داخل...
هول ازینکه نکنه سیامک حرفامون و شنیده باشه پریدم پایین
بلند شدم و ایستادم و مِن مِ ن کنان گفتم:
من: س...سلام... خسته نباشید....
سیامک با تعجب و خنده گفت:
سیامک: چه کار می کنی؟ آخرم تو رو ویلچر نشین باید شوهر بدیم هااا...
سیامک: ساناز جان جای شیطنت بسه....
دو تا چایی بده دستِ بچه بیاره زشته بابا گلوشون خشک شد...
ساناز: باشه تو برو نمی خواد حرص بخوری الان میاد...
سیامک که رفت ساناز خنیدید و گفت:
ساناز: چی شد؟ چرا اینجوری کردی؟
من:با حرص گفتم دیدی به من می گه بچه؟ ترسیدم یه لحظه هول شدم... وااای خیلی بدِ من همش جلوی این سیامک خانِ شما سوتی میدم... حرفامون و که نشنید؟
ساناز: نه بابا سیامک اگه بشنوه قضیه چیه خیلی ناراحت میشه چون دوست نداره دلِ کسیو بشکنه...
ساناز پرید پایین و شروع کرد تو چاییا نبتون گذاشتن...!
به سنگ تیکه داد م وگفتم: اما به نظر من که می دونه... یا حداقل یه بوهایی برده....
ساناز یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
ساناز: از کجا میدونی؟ اما بنظرم اگه سیامک می دونست الان اینجا نبود...
من: به خاطر اینکه تا حالا دوبار بهم اینکه جای خواهرشم و یادآوری کرده...
ساناز: اها راستی اونروزم یه شکایی کرده بودم... ازینکه سیامک گفت با خواهرش فرقی نداری ناراحت شدی و قاشقت و پرت کردی تو بشقاب؟
من: آره اما غیر اردای شد یهو...
ساناز: می دونم چی می گی اشکال نداره...
ساناز: بیا این نبتونا رو تکون بده رنگش در بیاد بیا که تا سرد نشده ببری...
ساناز چایی اخرم گذاشت تو سینی و خودشم با من همراه شد...
ساناز: اگه واقعا سیامک بدونه تو چه حسی داری اما بازم رفت و امد کنه و بیا د و بره یه دلیل داره...
اونم اینه که دلش نمیاد از تو راحت بگذره... شاید بخواد کمکت کنه... نمی دونم چه جوری بگم... شاید وجدانش راحت نمیشینه ... می خواد یکاری کنه فراموشش کنی ... و به عنوان تکیه گاهی مثل برادر روش حساب کنی...
من: اما من اصلا دلم نمی خواد برادرم باشه... من یه برادر دارم...
ساناز دستش و گذاشت رو شونم و گفت:
ناراحت نباش عزیزم... خدا بزرگِ... بیا چاییا رو ببر... واسه سیامکم خودم کمکت می کنم...
من: اما من نمی خوام غرورم خورد شه... نمی خوام یه روزی خودمم فکر کنم به اجبار وارد زندگی کسی شدم...
زندگی همش روزای خوب و خوش نداره دلم نمی خواد تو روزای ناراحتی سرکوفتِ عاشق بودنم و تحمیل شدنم و بخورم...
ساناز: خورشید جان عزیزم هنوز اتفاقی نیفتاده به این چیزا فکر نکن ...
بیا عزیزم برو... با هم حرف میزنیم فعلا تکلیف اینارو مشخص کن تا بعد...
سینی چای رو گرفتم و رفتم بیرون...
سلام دادم...
درنا و مرد که احتمالا شوهرش بود و دامیار... همینا بودن ... دامونم که احتمالا پیشِ بچه ها بود....
همه جوابم و دادن...
اصلا به درنا نمیومد که صاحب دو تا بچه از خودش باشه... نه تیپش نه قیافش نه هیکلش...
انگار تو خانوادشون پیسر شدن معنا نداشت...
به همه چای تعارف کردم.... وقتی رسیدم به دامیار دست و پام شروع کرد به لرزیدن انگار که همین حالا می خواد من و ببره...
آقای خوب و مهربونی بود... خوشتیپ و خوش هیکلم بود... چهرۀ زیبایی هم داشت اما الان برای من سیامک بهترین و زیباترین بود... و دلم فقط همون و می خواست...
برای من پذیرش دامیار مثل پیوند عضوی از بدن بود که دستگاه ایمنی نمی پذیره و بهش حمله می کنه...
اصلا نمی تونستم قبول کنم دامیار شوهرم باشه...
دامیار نگاهی بهم کرد و لبخند زد... انگار می گفت آروم باش... چاییش و برداشت و زیر لب تشکر کرد...
پیش مامان نشستم... همش سرم پایین بود...
از هر دری حرف میزدن... مامان هر بهونه ای آورد درنا زرنگ تر بود و بهترین جواب و می داد...
سعی می کردم توجه نکنم به صحبتای سیامک ... صحبتایی که سعی می کرد تا حد ممکن عاقلانه باشه و به بهترین نتیجه برسیم...
خدایا این عشقِ منِ که روز خاستگاریم برای یه زندگی خوب واسه من صحبت می کنه؟ وای اصلا نمی تونم قبول کنم... اصلا نمی تونم...
بغض داشتم ... دلم می خواست گریه کنم... جدیدا اینجوری شده بودم... سر هر چیزی دلم می گرفت ... دوست نداشتم... اصلا دلم نمی خواست سیامک اینجا باشه...
بدترم شدم وقتی پیشنهاد اخرشم شنیدم... دلم می خواست جیغ بزنم بگم بی معرفت نمی خوام ... خیلی نامردی... اما نشد... چه زوری داشتم؟ خوب نمی خواست...
سیامک: یه تصمیمیِ که خورشید جان با مادرشون می گیرن... بنظرم بهتره که دامیار خان و خورشید خانم یه صحبتی با هم داشته باشن ... تا بتونن درست فکر کنن...
سرم و بالا کردم با چشمای به اشک نشستم بهش نگاه کردم...
اما اون چشماش و برای چند لحظه بست و بعدشم نگاهش و ازم گرفت...
نیاز به هوای آزاد داشتم... قبلا به مامان گفته بودم میرم تو حیات حرف بزنم...
پس بلند شدم و بدون اینکه دامیارو راهنمایی کنم رفتم سمتِ حیات..
اونم دنبالم اومد...
نفس عمیق کشیدمو سعی کردم خودم و کنترل کنم...
آره اون دوسم نداره... حتی یه حس کوچیک... اگه داشت نمی زاشت من بیا اینجا بشینم و با یه مرد غریبه حرف بزنم...
تمومِ توانم و جمع کردم و به دامیار گفتم:
من: بفرمایید بشینید و خودمم نشستم ...
اینجا رو این تخت... همون جایی که همیشه بابا و مامان می نشستن و من رو پاهای بابا خوابم میبرد...
شاید گفت بیشتر خاطرات مادرم به این تخت خلاصه میشد برای همینم بود که با وجود قدیمی بودنش نگهش داشتیم...
دامیار: مثل اینکه دیگه تحمل این مجلس و من از توانتون خارجِ...
برگشتم سمتش... دیگه باید شروع می کردم به حرف زدن
من: نه اینطور نیست...
کمی سکوت شد تا اینکه دامیار گفت:
دامیار: خدا یه دنیا آفرد یه دنیای گرد... واسه توشم ما ادما ... دلش نمی خواست خالی باشه...
ما آدما از یه جنسیم ... هیچکدوم از اون یکی برتری نداره... جوری آفریده شدیم... که بسازیم... همرنگ شیم...
من اگه به حرفای دامون گوش دادم اگه به خودم اجازۀ فکر کردن به شما رو دادم به خاطر همین همجنس بودن بود...
بنظرِ من تفاوت سنی مهم نیست مهم اینه که تفاوت فرهنگ نباشه... مهم اینه که علاقه باشه...
اولا سعی داشتم با دامون صحبت کنم که اینو درک کنه در صروتی که خودم بهش اعتقادی نداشتم... اما می دونستم که شما داری... صد در صد خانواده دارن... سعی کردم به دامون بفهمونم که هیف شدن یعنی چی و شما کسی و که خیلی دوست داره و به عنوان مادر قبول داره هیچ رضایتی ندارید...
اما خوب فکر کردم می تونم راضیتون کنم...
الانم بی مقدمه حرف زدم و اول اینارو گفتم تا حداقل کمی از مقولۀ سن و تفاوت سنی بگذریم...
من: شما چقدر راحت حرف میزنید... از کجا می دونی تفاوت فرهنگ وجود نداشته باشه/؟
دامیار: چون شما روحیۀ شاد دارید و من می تونم پذیرای این روحیه تو زندگیم باشم... با اینکه گاهی اوقات خیلی بیشتر از حد توقع می فهمید و درک می کنید اما هنوز روحیۀ بچه مانند دارید...
من تمومِ این رفتارا رو می پذیرم... هم برای زندگیِ خودم هم پسرم... از همه مهمتر دامون می تونه شما رو قبول کنه...
من طرز فکر مادرتون و برای یه مادر که خیلی قدیم تر به دنیا اومده می پذیرم... من تربیت شما رو قبول دارم...
می دونید که من قبلا یه اشتباه داشتم... پس دوباره اشتباه نمی کنم...
من : ببینید شما فقط و فقط به فکر پسرتونید... از حرفایی که زدیم بیشترشون اخرش رسیدِ به رضایتِ دامون...
در حالی که من زمانی مادر خوبی میشم که شریک خوبی داشته باشم...
من به دامونم گفتم که اگه دوست خوبی بودم دلیل نمیشه مادر خوبی باشم...
دامیار دستی به صورتش زد و گفت:
دامیار : نارضایتیِ شما باعث شده کمی سر سخت شید... درنا یه چیزایی برام گفت... شنیدم که چرا می گید نه...
اما می خوام یه کمی بیشتر فکر کنید به اینکه منم می تونم اون شرایطی که می خوایید داشته باشم...
من: بیشتر اصرار شما برای پسرتونِ...
دامیار: نه خوب همش این نمی تونه باشه... نمی گم فقط به خاطر خودمِ نه اما درصد کمیش به خاطر دامونِ... چون تا خودم تو زندگیم خوشحال نباشم فرزندمم نمی تونه باشه... فکر نمی کنیید این فکریِ که خودت راجع به من داری و دلت می خواد که حقیقت باشه؟
خوب راست می گفت... این چیزی بود که من بهش اصرار داشتم البته به این مطمئن بودم که هشتاد درصد این درخواست برای پسرش بود... اما سیامک و فکرش نمی زاشت به کسی دیگه فکر کنم...
دلم می خواست با سیامک باشم و اون تنها فردی باشه من بهش فکر می کنم...
تنها شخصی باشه که من تمومِ سوالای روز خاستگاریم و ازش میپرسم...
اینکه چرا به فکر ازدواج افتاد؟
اینکه چرا خانوادۀ جدا می خواد؟
اینکه می دونه ازدواج یعنی چی؟
اینکه با من و عقایدم آشناست...
اهی کشیدمو سعی کردم به این چیزی فکر نکنم... بنظرم فقط تو رویاها می تونستم اینجوری فکر کنم...
من: نمی دونم اما به نظرتون دامون و وابستگیِ بیش از حدش باعث نمیشه من فقط یه مادر باشم و بس؟
دامیار اومد حرف بزنه که...
یکی پاهام و داد کنار و اومد بیرون...
با تعجب و چشمای از حدقه بیرون زده به دامون نگاه کردم...
دامون: ببخشید بابا.. اما خورشید بابام همیشه همه چی و خراب می کنه من باید بودم... نمیشد دیگه...
من: واقعا کارت خیلی زشت بود...
دامون: ببین خورشید بهتون قول میدم... قول میدم اگه ازدواج کنید من هیچ وقت اویزونتون نباشم.. حتی ماه عسلم باهاتون نمیاد... قول میدم به حضرتِ زمان...!!!
من: دااامون بیا برو تو ... کارت اصلا قابل بخشش نیست... شما نباید تو این بحثا دخالت می کردی... اگه شنیدنی بود صدات می کردیم...
دامیار با حرص گفت:
دامون برو پیشِ عمه و مطمئن باش کارت تنبیه داره...
دامون با لب و لوچۀ آویزون رفت سمتِ پله ها و در همون حال گفت:
دامون: خوب من اگه نبودم بابای من تا اینجام نیومده بود که...
دامیار: دااامون...
باشه بابا رفتم...
من: دیدید؟ اینم نمونش این و چی می گید؟
دامیار در حالی که هنوز تو شُک کار دامون بود گفت:
ببینید من یه پیشنهاد بهتون میدم... شما یکم راجع به من و بچه ای که دارم و کلا شرایطم فکر کنید... بعدش اگه دیدید می تونید کنار بیایید یه جلسه میزاریم برای حرفای دیگه و کلا شرایطتون...
نظرتون چیه؟
سرم و تکون دادم دیگه را حرفی نذاشته بود برام...
دامون: بلند شد و گفت:
دامیار: بسیار خوب... پس بریم خیلی وقتِ که اینجاییم...
بلند شدم و جلوتر راه افتادم... دامیارم پشت سرم میومد...
دامیار: و اینکه یادتون باشه من تو زندگی چیزی براتون کم نمیزارم...
نشد جوابش و بدم و بگم که من تو زندگیم مادیات نیست که خیلی ارزش داره... من اول خوشبختیِ معنوی می خوام بعد مادی
همینکه وارد شدیم نگاهم رفت رو سیامک...
نفسش و سخت داد بیرون و یه جور بهم فهموند که چه عجب...!
ببخشیدی به جمع گفتم و نشستم...
دامیار تصمیمی که گرفته و بود و تو جمع به اسم جفتمون تموم کرد و بعد از کمی صحبت راجع به هر چیزی غیر از ازدواج رفتن...
مامان: چی می گفتین چرا انقدر طول کشید؟
من : هیچی من از اختلافایی که ممکنِ تو زندگیمون به وجود بیاد می گفتم و ایشون توجیه می کردن...
و اینکه یه کم به من فرصت بدن بعد بریم سر اصل مطالب هم پیشنهاد خودش بود...
مامان: خانوادۀ خیلی خوبین... من که خیلی از دخترِ خوشم اومد خیلی فهمیده بود... کاش فقط کمی سنش کمتر بود...
شروین: آبجی من که می گم باهاش ازدواج کن... منم با پسرشون بازی می کنم...
جمع خندید اما برای من اصلا خنده دار نبود...
سیامک : بلند شد و گفت:
سیامک: من میرم کمی به کارام برسم با اجازه...
مامان: کجا میرید؟ اینجوری که نمیشه شام بمونید...
سیامک: نه ممنون به اندازۀ کافی مزاحم شدیم... واسه تحقیق هم خیالتون راحت فقط دو روزی به من فرصت بدید تا من بتونم کامل و رو فرصت راجع به همه چی تحقیق کنم...
مامان: خیر ببینی پسرم... دستت درد نکنه هر چی که خودت می دونی پس ما منتظریم...
سیامک داشت از در میرفت بیرون که گفتم:
من: ممنون زحمت کشدین...
سیامک: خواهش می کنم... تا باشه ازین زحمتای خیر...
ساناز: راستی سیامک صبح خودت بیا دنبال خورشید اینا المیرا هم که خواب نمی خواد ببریش...
سیامک: صبح کلی کار دارم ساناز ببرشون دیگه...
ساناز: آرشام داره بر می گرده باید برم استقبالش تازه بچه هامم نمیرن مهد فقط بیا دنبال خورشیدو دختر خودت...
سیامک: باشه پس فعلا...
سانلاز: مراقب باش خدافظ...
ساناز برگشت سمتِ من و چشمکی زد...
فکر کنم حالا دیگه کامل درک کردم قضیه چیه!!!!
****
دنباله های لباس عروسیم و گرفتم و شروع کردم به راه رفتن...
چقدر خوشحال بودم که دارم ازدواج می کنم...
اما دومادِ من کجاست... چرا هر چی فکر می کنم یادم نمیاد کی بوده؟
یه چرخ زدم و نگران به دور دست ها خیره شدم...
اونا کین دارن از اون راه دور میان؟
انقدر خیره نگا کردم تا کم کم بهم نزدیک شدن...
نزدیک و نزدیک تر...
انقدر نزدیک که حداقل بتونم ببینمشون...
ب...بابا...
آره بابام بود...
اما اون مگه زندست؟
اشک جلوی چشمام و گرفت... نمی تونستم درست چهرۀ خواستنیشو که حالا برق خاصی داشت ببینم...
پلک محکمی زدم ...
دوباره نگاه کردم... حالا دیگه بابا رو به روم بود...
دستام و که انگار از همیشه کوچیکتر شده بودن و دراز کردم اما به بابا نمیرسید...
به اونی که دستش تو دستای بابا بود نگاه کردم...
حسودیم شد...
چطور دامیار می تونه اون دستای و گرم و حس کنه... اما من نمی تونم؟
گله مند به بابا نگاه کردم... لبخندی زدم و دو تا سیب خیلی سرخ اورد بالا...
درست رو به روم... انگار باید می گرفتمشون...
دستام و دراز کردم... دو تا سیب افتاد تو دستام...
اما به خاطر دسته گل عروسیم یه دونه از سیبا افتاد پایین...
من: بابا... من یدونه سیبم برام بسه... ممنون...
اما بابا با ناراحتی به سیب خیره شد و برگشت به پشت نگاه کرد...
رد نگاهش و دنبال کردم...
اون سیامک بود... سیامک که چشم دوخته بود به دختری بین زمین و آسمون...
دختری که با ناراحتی و نگرانی چشم به دستای من دوخته بود...
بابا برگشت دوباره بهم خیره شد...
بابا: تو می تونی نه... ؟ آره سپردم به خودت...
من: چیو بابا؟ بابا بیا بریم خونه... مامان خیلی دلش برات تنگِ...
بابا: نگرانِ مامانت نباش الان پیشِ اون بودم... پیشِ اونم رفتم... خورشیدم تو فقط بگو می تونی...
دامیار دستش و گذاشت رو شونۀ بابا و گفت:
خیالتون راحت باشه...
اومد نزدیکتر...
بابا دستاش و گرفت و گذاشت تو دستای من...
اومدم برم نزدیکتر
بابا: نه نیا مواظب اون سیب باش... زیر پاهات له نشه... مواظبش باش .. تا بتونه زندگی کنه... اونم ادمِ... حق زندگی داره...
اما من دلم آغوشِ گرمِ پدرم و می خواست... آغوشی که خیلی وقت بود حسرتش و می خوردم...
از رو سیب رد شدم که برم بغلِ بابا...
اما پرت شدم...از یه درّه... ولی اونجا که صاف بود بابا تا همین الان ایستاده بود...
قبل از اینکه بخورم زمین..
از خواب پریدم...!
مامان داشت نگام می کرد...
مامان در حالی که اشک می ریخت گفت:
مامان: خورشیدم خوبی مادر؟ چرا گریه می کنی عزیزم خواب دیدی؟ توام خواب دیدی؟
نشستم و زود جا گرفتم تو بغل مامانم...
مامانی خوبه که تو هستی... اگه تو نبودی چه کار می کردم...؟ خوبه تو هستی که وقتی اینجوری بی پناه می شم بهت تکیه کنم... وقتی اینجوری پرت میشم از خوشی از جایی که بابام بوده به سمتِ تاریکی....
مامان من می ترسم... بابا بود... نفهمیدم چی گفت... کلی در خواست ازم داشت... همرو نفهمیدم...
مامان: پیشِ توام اومد...؟ وای بر من بابات ازم گله داشت ...
من: مامان من دلم بابام و می خواد باهاش قهرم... اون تا چند قدمیم اومد دستای دامیار و گرفت.. اما من و نه...
مامان: گله نکن دخترم... دامیار سفارش شده بود...
خورشیدم مامان به خواستۀ بابات فکر کن... اون که بدت و نمی خواد...
مامان بلند شد... قرآن و از رو طاقچۀ اتاق برداشت و رفت بیرون...
سرم و برگردوندم...به شروین که خواب بود و رو لباش لبخند داشت نگاه کردم...
خدا می دونه بابا برای تو چی آورده شروین... کاش میشد منم بخندم...
خیلی خوشحالم اما نمی دونم چرا دلم داره می ترکه/// شاید چون بابام و تو نزدیکترین فاصله دورترین ادم به خودم حس کردم...
عقب عقب رفتم و تکیه دام به دیوار...
سرم و گذاشتم رو شونه های خدایی که حسش اتاق و پر کرده بود... خدایی که حالا خیلی نزدیکتر بود...
هیچی برام مهم نبود... درخواست بابام ... چشمای سیامک که سرگردون بود... دستای دامیار که نشست رو وجودم...
فقط و فقط از خدا ممنون بودم که تونستم یه بار دیگه بابام و حس کنم اونم انقدر واقعی و قابل لمس...
با صدای الله و اکبری که شنیدم بلند شدم...
باید نماز بخونم بعدشم زنگ بزنم به سید... صد در صد خوابم تعبیر داره... یه چیزایی فهمیدم اما نه اونقدر که باید درک می کردم
تند تند قدم بر میداشتم.. با حرص ... با غیض...
هی خورشید اروم باش... تو انتخاب شدی...
دیگه این کارات برای چیه؟
اما آخه چرا من؟ چرا الان؟ چرا وقتی که عاشق یکی دیگه شدم...
خورشید انقدر چرا چرا نکن خدا قهرش میرسه...
کلافه از دست حسی که سعی داشت یه جوری جواب سوالام و بده فکرم و منعطف کردم جای دیگه...
اما آخه مگه میشد... یه بار دیگه حرفای سید تو گوشم پیچید...
پدرت ازت درخواست داشت... اون بهت دو تا امانت سپرد...
اون دو تا سیب بچه هایی هستن که تو زندگیمن... آره سید نمی دونست من که می دونم...
اما آخه سیامک... اون چی؟ من چه جوری بچۀ اون و بزرگ کنم وقتی هست؟
دوباره یادم اومد...
خوابت خیلی خوبه ولی خوب غم و اندوه هم تو خودش جا داده...
زندگی یعنی همین... امروز متولد شی و فردا مثل شمعی خاموش...
خدایا چرا بعضی حرفاش و درک نکردم؟
وقتی این و گفتم لبخندی زد و گفت به زودی به چشم میبینی اونوقت درکش آسونتره...
« دختری هست که دستش از دنیا کوتاست اما چشمش اینجاست...
... نگرانِ .. مونده تو دوراهی... »
یعنی اون دختر کیه؟ زنِ سیامک؟
نه ... آخه چرا باید بمونه تو دو راهی...
با صدای بوق ممتد ماشین از فکر اومدم بیرون...
مرد: خانم مگه کوری؟ اگه الان رفته بودی زیر ماشین من از کجا بیارم پول خونت و بدم...؟
من: ببخشبد آقا...
بی توجه به غر غرای دوبارش راه افتادم... چه حوصله ای دارن مردم به خدا.... فقط تنشون می خواره برای دعوا...
رفتم جلوتر پسری اومد کنارم ...
پسر: خانم حواست کجاست؟ نزدیک بود بری زیرِ صاحاب ماشین...
چشمام و بستم و نفسم و سخت دادم بیرون...
اصلا نمی خواستم این استرس و سردرگمیم و این اعصاب داغونم سرِ کسی خالی کنم...
پسر: اوه اوه چه عصبی... عزیزم چی شده؟ اول صبحی چه بداخلاق...
برگشتم سمتش...
انگشت اشارم و به نشونۀ تهدید آوردم بالا...
من: ببین حوصله ندارم مزاحم نشو وگرنه بد میبینی...
پسر چشماش و بست و گفت: آخ قربون اون صورتت که عصبیش خوردنی ترِ...
وای خدا عجب آدمِ پررویی بیشتر حرصم و درآورد...
من: کصصصافت...
راه خونه و در پیش گرفتم و بهش اهمیتی ندادم...
نزدیکای خونه ماشین سیامک و دیدم که پارک بود...
نزدیکتر که شدم خودشم دیدم...
خواب بود...
بیچاره حتما منتظرِ منِ...
پسر: ای بابا مارم تحویل بگیر... ببین شمارت و بده عجله دارم باید برم...
عجب رویی دارن ملت... خدایا آخه قصدت از آفرینش اینجور اشخاص چی بوده/؟ آفتِ جامعه؟
بابا آخه آفت می خواییم چی کار...؟
من: ببین اون شوهرمِ اگه الان نگفتم پدرت و در بیاره...
بعد با قدمای تند تر خودم و رسوندم به ماشین...
اشکال نداره حالا همینجوری یه بارم شوهرمون شه...
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
من: سیامک... سیامک عزیزم... پاشو ببین این پسرِ چی میخواد...؟
بدبخت پسرِ یه پا داشت چند تا پا هم دربست گرفت ... تا سر خیابون مثل یوزپلنگ دویید...
خنده ای کردم و گفتم حقتِ...
سیامک: که از خواب بیدار شده بودو از صدای بلند من ترسیده بود گنگ گفت:
سیامک: چی شد؟
هیچی مزاحمم شده بود... ببخشید دیگه میخواستم بترسونمش...
سیام در ماشین و باز کرد و گفت:
کوش ... بیا بریم ببینم...
من: سیامک خان بفرمایید بریم مهد ایشون فرار کردن... بنظرم الان ادارۀ حمایت از حیوانات جای یوزپلنگ گیرش انداخته باشن راستقیمم بفرستنش امازون...
سیامک: از دستِ تو کمتر شیطونی کن دختر... بشین بریم...
من: پس المیرا چی؟
ناخواسته گفتم المیرا نمی دونم چی شد یهو...
من:ببخشید منظورم ... منظورم اینا بود...
به رو به رو خیره شد و گفت:
سیامک: بشین ... المیرارو بردم مهد... باید بریم دادگاه...
انگار خودشم حواسش نبود.... چون اونم گفت المیرا
سیام: خدارو شکر شرِ اینم کنده شد...
من: از کجا معلوم؟
سیامک: وقتی قاضی برگرده بگه هر بلائی سر تو بیاد مسئولش تمومِ کسایی هستن که تو بندن ادمای محسن جای اینکه بهت آسیبی برسونن مواظبتم میشن چون اونوقت طرف حسابشون کله گنده هاست دیگه...
من: نمی دونم ... اما محسن اخرش چی بهت گفت داشت میرفت؟
سیامک: هیچی یه حرف مفت...
من: خوب چی؟
سیامک: گفت مواظب خودت باش کوچولو...
من: اوه جدا؟ کاش به پلیسا می گفتی...
سیامک: بنظرِ من که می خواسته به تو بگه اما نتونسته دیگه به من گفته... آخه کوچولو یه نفر هست اونم تویی...!
پشت چشمی نازک کردم و سرم و برگردوندم سمتِ خیابون...
چشمم رفت سمتِ آسمون...
آسمونی که من تو خواب دیدم... آبی بود... رنگ صداقت... رنگی که من دوست داشتم...
اما آسمون الان پر از گرد و غبار...
خدایا تو می دونی قرارِ چی بشه... تو برام رقم زدی... پس یکاری کن سختیش کم باشه...
یکاری نکن که جا بزنم...
کمکم کن... من عاشق شدم...
عاشق بندۀ تو...
بنده ای که دلش یه جای دیگست...
بنده ای که دلش بینِ این دنیا و اون دنیا گیر کرده...
بنده ای که نمیبینه چقدر دوسش دارم...
خدیا دلت برام بسوزه دلِ کوچیکم گناه داره...
یه کاری کن حداقل بتونم سیامک و فراموش کنم...
آخه من یه دخترِ بیست ساله که هنوز کامل شیطونیاش و نکرده چه ط.ور می تونم مادر باشم...؟
اونم مادر بچه ای که همسنِ داداشمِ... که می تونستم خواهرش باشم...
چه طور می تونم زنِ مردی باشم که دیگه سنش به حدی رسیده نیاز به ارامش و استراحت داره... آره دامیار هر چی هم که باشه سه سال دیگه وقتی بشه چهل ساله... اونوقت من چکار کنم؟
خواسته هایِ اون و توقعاتِ من چی میشه؟
من هیجان می خوام... شیطنت... دوست دارم منم نامزد بازی داشته باشم...
شوهرم از ابرازِ احساساتش خجالت نکشه...
آیا دامیاری که برام در نظر گرفتی اینجوری هست؟
یه نفر ته قلبم فریاد میزد...
سیامک چی؟ اون هست؟ اون همونیِ که تو می خوای با همۀ این ویژگی ها؟
برگشتم بهش نگاه کردم...
برگشت سمتم...
خندید و با سر گفت چیه؟
عکس العملی نشون ندادم و به رو به رو خیره شدم...
خوب خدایا من یه کاری می کنم سیامک به زندگی برگرده... دیگه با یه روحِ مرده زندگی نکنه...
منطقم بود که می گفت یکم عاقل باش خوب همین رفتار و می تونی با دامیارم داشته باشی ... با دردسر کمتر...
اما خدایا خوب عشقم دردسر می طلبه ... من سیامک و می خوام با همه دردسراش...
بابام چرا دستای دامیارو گذاشت تو دستام؟
چرا منطقم می گفت دامیار؟...
اما احساسم سیامک و می خواست... تمومِ وجودم پر بود از حس خواستن...
خواستنی که خدا فعلا روش خط کشیده بود و مهرِ غیر ممکن شده بود برچسبش...
سیامک: دختر تو کجایی؟ دو ساعتِ رفتی تو هپروتا... چه خبره؟
من: هیچی... هیچی...
سیامک: به رو به رو اشاره کرد و گفت:
رسیدیم بیا برو من همش دو ساعت مرخصی برات گرفتم... ساعت و نگاه ... 9 باید کارت میزدی...
ساعت 12 شد...
من: آقای مرد اینجا مگه کارخونست که ما کارت بزنیم؟ یا مگه من دبیرم؟ ما اینجا امضا می کنیم...
سیامک سرش و کمی خم کرد و گفت:
بله شما درست می گی خاااانم...
انقدر با نمک و آروم این و ادا کرد که نمی دونم چیشد گفتم:
من: اوخییی ناازی چه با نمک شدی...
خندید...
اول خندید...
اما کم کم لبخندش محو شد و به رو به رو خیره شد...
سیامک: برو ... مواظب دختریِ منم باش خدافظ...
و بعد گازشو گرفت و رفت...
اه باز من گند زدم به شخصیتِ خودم
یکبار دیگه فکر کردم...
به فرداها...
به رویاهایی که شاید دیگه نتونم برای خودم بسازمشون...
به تعهدی که همین حالا هم با تصمیمم دامن گیرم شده...
به فکر که دیگه نباید هرز بره....
به خواستنی که باید تو وجودم کشته بشه....
به عشقی که خاموش میشه...
خدایا چطور فراموش بشه؟
با صدای زنگ در از فکر اومدم بیرون...
باشه بابا هر چی تو بگی...
قسمت من نبود...
شاید ... شاید اگه من با سیامک باشم یه مشکلی براش پیش بیاد...
آره شاید یه حکمتی بوده... منم حکمتش و میزارم پایِ این ...
به موبایلم که ویبره می رفت نگاه کردم...
قاب عکس بابا رو گذاشتم ور طاقچه و اشکام و پاک کردم...
ساناز بود تا حالا چند بار زنگ زده...
من: بله...
ساناز: الو خورشید... خوبی؟
من: مرسی... می گم دامیار اینا اومدن باید برم...
ساناز: خورشید مطمئنی؟ چرا نمیزاری سیامک فرصت داشته باشه؟
اگه سیامک تا حالا هم کمی بهت فکر می کرده حالا با رفتنت همه چی پوچ میشه...
برای دامیار فرصت هست اما نه با تو... اون باید دنبال یکی بگرده که حداقل یه نقطه مشترکی تو زندگیشون باشه...
اون الان بیشتر از هر چیزی مادر می خواد برای بچش نه عشق...
تو اول راهی...
من: با سیامکم همین بود...
سیامک و ترجیح میدادم اما حالا...
من: بیخیال خودت و ناراحت نکن عزیزم... من برم کاری نداری؟
خورشید نه برو ... فقط درست فکر کن...
راهی که میری پشیمونی توش جایی نداره...
یعنی پشیمونی هست اما آخرش میشه طلاق که بعدا پریشونی هم به پشیمونیت اضافه می کنه...
-ایشاالله که نمیشم... واسم دعا کن...
ساناز: برو گلم در پناه خدا... موفق باشی...
گوشی وگذاشتم رو طاقچه... خدایا همراهمی مگه نه؟
خدایا کاری کن راهی که میرم توش پشیمونی نباشه...
کاری کن وقتی رفتم نیمه های راه برنگردم ببینم کسی هست که بهش تکیه کنم یا نه.. که با وجود دامیار بازم احساس خلا داشته باشم...
شالم و سر کردم و رفتم بیرون..
درنا بلند شد و صورتم و بوسید...
سعی کردم طبیعی باشم...
کنار مامان و مهناز خانم نشستم تا ببینم چی میشه...
سیامک تحقیق کرده بود و می گفت که مشکلی نیست...
الان قرار گذاشتیم بیان برای حرفای آخر...
انگار همه حرفا اماده بودن تا من بگم بیایید و اینجوری پشت هم ردیف شن...
مهریه...
مامانم... هزار تا سکه... سفر مکه...
درنا: به تارخ تولدش سکه... با سفر مکه ....
دامیار: تاریخ تولدش سکه و خونه ای که قراره توش زندگی کنه!!!
عروسی...
تاریخش... مکانش.... همه و همه...
هیچیکی نپرسید نظر تو چیه... حاضری؟
آیا این تمایل کمرنگِ تو با هزارو سیصد و هفتاد و یکی سکه با یه خونه پررنگ میشه؟ رو ح می گیره؟
مثل اینکه فهمیدن منم هستم... حداقل درنا فهمید...
درنا: خوب خورشید جان... با حرفایی که زدیم مشکلی نداری؟
من: نه مشکلی نیست...
من: فقط من به کار کردنم ادامه میدم...
دامیار: اما من نیازی نمی بینم کار کنی.. هر چی بخوای تو زندگیمون در اختیارت هست...
دلم نمی خواست فکر کنه مامانم خرجم و نمی تو نست بده...
چون مامان همیشه می گفت سر کار نرو من با یکم بیشتر کار کردن و کمکِ تو مشکلی تو خرج زندگی ندارم...
اما من خودم خواستم...
سرم و بلند کردم و گفتم:
من: برای پول نیست که میرم سرکار چه خونه مامان چه خونه ... خونه شما...
دامیار خیلی جدی گفت: پس برای چیه؟
من: سرگرمیم و همینطور دوست دارم کنار بچه ها باشم...
دامیار چیزی نگفت ...
من: شما که مشکلی ندارید؟
دامیار: نه مشکلی نیست
درینا: خوب بنظرم بهتره خورشید و دامیار یه صحبتی داشته باشن اگه دیگه مشکلی نبود ما عروس خوشگلمونُ نشون کنیم
فقط من یه شرطی دارم برای ازدواجم... فکر کنم ضمن عقدباشه بهتره...
دامیار: چه شرطی؟
من: ایشاالله مادرم همیشه سایش بالاسرمون باشه... امیدوارم همیشه سلامت باشه و از داداشم مراقبت کنه...
اما می خواستم بگم اگه یه روزی خدایی نکرده مشکلی برای مامانم پیش اومد دلم می خواد برادرم پیش خودم بزرگ شه... دلم می خواد خانواده داشته باشه...
دامیار: مادرت و برادرت الانم قدمشون روی چشمای من... می تونن با ما زندگی کنن...
سرم و انداختم پایین و گفتم ...
من: ممنون مامان خودش قبول نمی کنه.. اما خوب اگه یه روز...
حرفمو قطع کرد و گفت:
دامیار: من مشکلی ندارم...
دامیار: چی شدکه نظرتون عوض شد؟ اونم در عرض یه هفته؟
من: خوب راستش... راستش نمی دونم چی بگم فقط امیدوارم زندگی خوبی داشته باشم...
حقیقت و صادقانش اینه که من بدونِ هیچ امید و عشقی قراره ازدواج کنم اونم خیلی غیرِ منتظره و بی مقدمه...
انتظار دارم درکم کنید...
دامیار: فقط می تونم بگم سعی می کنم شریکِ خوبی باشم و انتظاراتت و برآورده کنم...
سعی می کنم جوری باشم که انگار خودمم اولین بار ازدواج می کنم تا برات سخت نباشه...
دهن باز کرد چیز دیگه بگه که زنگ به صدا در ومد...
ببخشیدی گفتم و بلند شدم و رفتم که در وباز کنم...
در و باز کردم...
سلام.... خوبی؟ بابام و می گی بیاد؟
نگاهی به لباس خوای مرد عنکبوتیش و موهای لختِ ژولیدش انداختم و گفتم:
من: تو اینجا اونم اینجوری چه کار می کنی؟
دامیار اومد وبا دیدنِ دامون با صدایی که معلوم بود توش پر از حرصِ گفت:
داااامون تو اینجا چه کار می کنی...؟
دامون: بابا توضیح میدم اول پولِ راننده بده...
دامیار رفت بیرون...
دامون اومد تو وگفت:
دامون: اوه اوه خدا به دادم برسه حسابی قاطی کرد...
بعد با اخم گفت:
دامون : خوب به من چه تقصیرِ خودشونِ می خواستن منم بیدار کنن منو نپیچونن اینجوری ... منم با آژانس نمیومدم...
بعد دستای کوچولوشو زد به موهاش تا موی لختش بره بالا و با حالتی با نمک گفت:
دامون: چی شد؟ بابی خرابکاری کرد؟
نمی دونستم بخندم یاد جدی باشم از دستِ اینکاراش...
دامیار اومد تو و با غیض اومد سمتِ دامون...
دامیار: مگه تا حالا تو زندگیم و چرخوندی که با نبودت من خرابکاری کنم؟
اومدم جلوی دامیار و بینشون ایستادم...
من: ای وای می خوایین چی کار کنید؟
دامون: راست می گه می خوای چی کار کنی؟ ها؟
دامون: بابا من بچه ام نفهمم تو می خوا سرت و بزاری رو سرِ من؟ می خوای بزنی تو گوشم...
بیا بزن خجالت نکش ... اما بعدا پشیمون میشی ها... بیا بزن...!!!!
لبای دامیار کمی کش اومد... منم همون حالت و داشتم هر دو سعی داشتیم نخندیم...
من: برو تو پیشِ شروین...
از پشت من اومد بیرون و یه نگاه به باباش انداخت...
دامون: بابا جان ادم جلوی زن آیندش که اینکارارو نمی کنه...
بعد همینجور که میرفت تو غر غر کنان می گفت:
دامون: خورشید ایشاالله مامان که شدی می فهمی من دارم هر روز کتک می خورم...
دامیار: بخدا داره الکی میگه...
من: می دونم...
دامیارم خندید و گفت:
نمی دونم پررو بودنش به کی رفته... ببخشید دیگه...
من: من دوسش دارم اشکال نداره...
دامیار: درک می کنم که خیلی جوونی جوونتر از اونی که بخوای با یه بچه شش ساله سر و کله بزنی... اما قول میدم که تو تربیتِ دوبارۀ دامون کمکت کنم...
من: عادی میشه خیلی هم سخت نیست...
نشستم رو تخت و گفتم:
من: فقط امیدوارم تنها یه مادر نباشم...
دامیار: مطمئنا نیستی...
سعی می کنم پای قولایی که دادم تا حد ممکن وایسم...
دامیار: خوب بهتره بریم تو... الان تا بریم خونه درنا می گه زود باش بگو چی گفتین... دیگه نمی دونه شما اصلا حرف نزدی...
بلند شدم و رفتم سمتِ خونه...
خوب چی می گفتم؟
چی داشتم که بگم؟
هه چه پیش بینیایی واسه روزای خاستگاریم داشتم...
یعنی همۀ دخترا انقدر غمگین میشن؟ همشون یه غم به این بزرگی رو دلشون میشینه ؟
خدایا هنوزم وقت هست؟ یعنی میشه یه بارم تو از تصمیمت برگردی... من هنوزم امید دارم...
ایستادم اول دامیار بره...
دامیار: خواهش می کنم خانما مقدم ترن...
من: بفرمایید...
لبخندی زد و رفت تو... برگشتم و به در حیات نگاه کردم...
شاید هنوز یه امیدی ته دلم بود...
شاید اگه سیامک میومد همه چی تغییر می کرد...
اما آخه چرا باید بیاد؟
مگه اون من و دوست داشت...؟
همینکه رفتم تو همه برام دست زدن...
درنا اومد سمتم و بوسیدم و بعد منو بغل کرد...
درنا: ممنونتم عزیزم... قول میدم خودم همیشه حامیت باشم... بعد با دستش ضربه ای به کمرم زد و گفت:
درنا: البته اگه دامیار اجازه بده برای ما هم بمونی...
ازم جدا شد و بهم خندید...
از تو جعبه ای که تو دستش بود یه انگشتر که روش پر از نگینای ریز بود درآورد و انداخت تو دستِ راستم...
همه دست زدن:
درنا: خوب حالا دیگه نشونِ مایی...
هقتۀ دیگه یه عقد براتون می خونیم که خیالِ همه راحت باشه... به خواستۀ مامانتم اول پاییز واسه عروسیت...
حرفی نزدم فقط لبخند زدم...
این ازدواج خواستۀ من نبود که حالا روز و فصل عروسیم با من باشه
مولایی خنده ای کرد و گفت:
مولایی: نوشین می گفت لاتی حرف میزنه آره؟
من: هم گستاخِ هم شاید بشه گفت افسرده... جوری باهاش برخورد شده که بنظرم بیشتر از اونچه که باید بدونه می فهمه... و همینطور بنظرم مسائلی که به یه بچه مربوط نیست جلوش عنوان شده و باعث شده عالم بچگی براش بی معنی شه...
مولایی: باشه زنگ می زنم... فقط حرف زدن به عهدۀ خودتِ... تو بهتر از من می تونی توجیهشون کنی بنظرم...
من: شاید چون من بیشتر پیششم و مربیشم... باشه شما زنگ بزنید و هماهنگ کنید...
و برگشتم که برم قسمت خودمون... اما راه رفته و برگشتم و گفتم:
من: راستی!!! از تو کیفم دفتری که توش طرح میزدم و برداشتم و گذاشتم رو میز...
من: این دفتر طرح های من... تو این یه هفته طرح فرما رو کشیدمشون...
ده تای آخر مربوط میشه به فرمای مربیا... واسه هر قسمت دو تا طرح زدم... ببینید کدومارو دوست دارین... اصلا دوست دارین یا نه...؟
خانمو مولایی یه نگاه به قستتای اول انداحت و گفت:
مولایی: اینا چیه؟
من: بیست صفحه اول لباس نامزدیِ و بیست صفحه بعدی لباس عروس... تمیخواستم طرحام هر کدوم یه جا باشه واسه همین همش تو یه دفترِ و مجبور شدم با هم بیارم...
مولایی: همش ایدۀ خودتِ خوب چرا با مامانت یه مزون نمیزنید؟ همه طرح ها عالیه...
من: بله همه طرح ها واسه خودمِ...
من: مزون جا میخواد که ما نداریم...
مولایی: خوب تو خونه بزنید...
من: مامان دوست نداره خونه تا اون حد شلوغ شه... همین یه اتاقم که از خونه مخصوصِ خیاطیش شده گاهی ناراحتش می کنه...
خانم مولایی لبخندی زد و گفت: ایشاالله یه مزون میزنید...
و بعد گفت:
مولایی: اگه اجازه بدی این یکی دو روز دستِ من بمونه بعد بهت خبرش و میدم...
من: باشه اشکالی نداره... فقط مراقبشون باشید...
مولایی : هستم...
لبخندی زدم و از دفتر اومدم بیرون...
پیش به سوی روز جدید...
فکر نمی کردم تا این حد عاشق بچه ها باشم...اما کاش من قسمت بچه های 10 تا 18 ماهه بودم... اونارو بیشتر دوست دارم... چون برای راه رفتن بهم تکیه می کنن و خودشون هنوز نمی تونن خیلی راه برن..
در و که باز کردم همه ساکت داشتن به شعری که یکی از دخترا می خوند گوش میدادن منم که عاشق این شعر همونجا وایسادم شعرش تموم شه...
مامانم گفته به من دست تو مماخت نکونی...
گیگیلی در نیاری شوت نکونی
سر حوض جیش نکونی
گربه رو خیس نکونی
اصغر و بوس نکونی
به حرف اون گوش نکونی...
اما من بــــی ادبـــــــم
دوست دارم دست تو ممخام بوکونم
گیگیلی در بیارم شوت بوکونم
سرِ حوض جیش بکونم
اصغر و بوس بکونم
به حرف اون گوش بکونم...
همه براش دست زدن و منم سپنتا رو بردم سمت دستشویی...
این بچه اگه روزی 12 ساعت اینجاست 8 ساعتش تو دستشوییِ نمی دونم چرا...
اینجا اگه میخواستی با دامون حرف بزنی اول باید کلی بگردی و پیداش کنی... معلوم نی کجا غیبش زده پسرِ باز...
دامون کجایی؟
دامووون...
دامون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت اینجا...
من: مگه نگفته بودم درایی که بستست نباید داخل شی...؟
اونجا که جای شما نیست...
دامون: فشارم افتاده بود رفتم آب قند درست کنم برای خودم...
من: بیا برو من برات درست می کنم... آخه مگه توام فشار داری.؟
دامون: وقتی مامان بزرگ فشار داره یعنی منم دارم... بدو خورشید...
نمی دونم چرا بدم میاد یکی منو به اسم صدا کنه... حتی شروینم جرات نداره به جز آبجی چیزی به من بگه ...بعضی وقتا هم یادش میره... اما کسی حریف این دامون نمیشه.. حرف حرفِ خودشه...
ندیده می گم پدر مادر غد و لجبازی داره...
****
لبخندی به روش زدم و باهاش دست دادم و خواستم که بشینه از خانم شیردل خواستم برامون شربت بیاره ...
خانم تابان: شما خواستید که اولیای دامون بیان مهد؟
من: بله خوش اومدین...
خانم تابان: مشکلی پیش اومده؟ همیشه مدرسه ها اولیا میخوان...
من: درسته اینجا مدرسه نیست اما ما در قبال بچه ها و رفتاری که ازشون میبینیم مسئولیم...
خانم تابان: حالا مشکل چیه؟
من: قصد دخالت تو زندگی شخصیتون و ندارم.. اما فکر نمی کنید مشکلاتتون باعث شده دامون از حالت بچگی در بیاد ؟ فکر نمی کنید دامون بچگی رو فراموش کرده و سعی داره بزرگ به نظر برسه؟
من: از شیطنتا و از دوران شیرین بچگی گذشته... داره ازش فرار می کنه... انگار که بچگیش باعث دردسرش شده... فکر کنم منظورم و متوجه شده باشید؟
تابان: شما از کجا میدونید ما مشکلی تو زندگیمون هست؟ دامون هیچ کمبودی نداره...
من: منظورم مشکل مادی نبود... و اینکه از رفتار دامون کاملا مبشه تشخیص داد...
خانم تابان نفسش و سخت داد بیرون و گفت :
خانم تابان: متوجه ام... اما هر کسی تو زندگیش مشکل داره این دلیل نمیشه که رفتار بچه عوض شه...
من: بله همه تو زندگیشون مشکل دارن اما این مشکلات اصلا به بچه ها مربوط نمیشه...
من: مشکلات ما ادم بزرگا برای ما بزرگتراست... دغدغۀ بچه ها اگه بیشتر از یه قهر و آشتی ساده و خراب شدن اسباب بازی باشه تو روحیه شون تاثیر منفی میزاره...
من: الان که بچست مشکلی به این بزرگی داره دیگه ببینید در آینده چی میشه... بنظرم بهتره شما که مادرشی با پدرش تلاش کنید همونجور که از دوران بچگی خارجش کردین به همون دوران برش گردونید تا رشدش به صورت طبیعی طی بشه... با دوران بچگیش آشتیش بدین... اگه نمی تونید اگه رفتار درست رو گم کردین بنظرم بهتره خانوادگی پیشِ یه مشاور برین...
خیلیا هستن که برای داشتن یه بچه با تربیت سالم از دوران بارداری میرن کلاسای مخصوصش ... اما الانم دیر نشده شما می تونید با پدرش یه فکری برای بچتون داشته باشین...
هر جا که برید اینکه جلوی بچه حرفای بد زده شه رو رد می کنن... دامون حرفایی میزنه که شاید من با این سنم بزنم... گستاخیش و می گم... یا غمی که ازش حرف میزنه... اینا همه نشات گرفته از رفتار شما و کارهای شماست... هیچ کس نمی گه چه بچۀ بدی... همه می گن چه تربیتِ غلطی...!!!!
خانم تابان: اگه پدر کله خرابش حرف گوش کنه حتما یه فکر براش می کنیم...
من: اگه، نه. حتما..
من خواستم اولیاش با هم بیان اما ایشون نیومدن بهتر بود باشن شاید به یه نتیجه ای میرسیدیم...
خانم تابان: پدرش کار داشت...
من: همینم یه مشکلِ... فکر کنم اگه یه برنامۀ درست برای زندگی بچینن بهتر باشه... بچه جدا کار جدا... مشکلات جدا...
خانم تابان : منم همینارو بهش می گم... اون کلا خودشو از زندگی جدا کرده...
شربتش و بهش تعارف کردم... مثل اینکه مقصر اصلی پدره باشه و تمومِ حرفای منو مادره بهش زده باشه... یا شایدم داره خودشو تبرعه می کنه...
من: شما شمارۀ مستقیمِ آقای تابان و بدید به خانوم مولایی من می گم که با خودشونم صحبت کنن...
خانم تابان لبخندی زد و گفت: حتما... شاید اگه مستقیما ازش دعوت شه بیاد... نه که بگم پسرش و دوست نداره... اما معتقدِ رفتاراش هیچ تاثیری رو دامون نداره...
من: پدر الگوی پسرِ مگه میشه که بی تاثیر باشه... شما می گید آقای تابان با کارش مشغولِ و کار به کسی نداره... دقیقا پسرش اینجا به هیچ کسی کاری نداره و خودش و از بقیه جدا کرده...
خانم تابان بلند شد و گفت:
تابان: ممنون که به فکر هستید و سَرسری نمی گیرید من حتما یه فکری می کنم و به شما خبرش و میدم... حتما با پدرش تماس بگیرین... با اون صحبت کنید بهتره... دامون یه الگو داره اونم پدرشِ... الان اون باید به حرفای شما گوش میداد نه من...
جایز ندونستم نه بیشتر حرف بزنم نه سوال دیگه ای بپرسم.. باهاش دست دادم و خداحافظی کردم و از خانوم مولایی که تازه اومده بود خواستم شماره آقای تابان و یادداشت کنن و باهاشون تماس بگیرن، خودمم رفتم سر کارم...
.
.
نوشین: مگه بیکاری دختر؟ واسه خودت دردسر درست نکن... یه بار مریمِ بیچاره سر اینکه یکی از بچه ها امکان راشیتیسمی بودنش زیادِ به اولیا اطلاع داد که تا بچست رسیدگی کنن... اگه بدونی چه قشرقی به پا کردن بعدم معلوم شد که واقعا بچش مشکل داشته...
من: این یکی دیگه مشکلش نیاز یه آزمایش و دکتر نداره کاملا مشخصِ.. مادرش که قبول داشت... همشم آه می کشید... معلوم نی پدره چه دیوی هست...
نوشین خندید و گفت:
نوشین: من فکر می کردم مادرِ ، مادر سیندرلا باشه... جتما پدرِ هم دیوِ دو سرِ دیگه...
خندیدم و رفتم تو آشپزخونه ناهارم و داغ کنم... وقتِ استراحتم بود و منم که امروز حسابی گشنه...
****
مولایی: سوگل دخترمِ... راجع بهش باهات صحبت کرده بودم...
لبخندی زدم و بهش دست دادم...
من: بله ... منم خورشید هستم .. خوشوقتم عزیزم...
سوگل : به همچنین گلم...
نشستم رو صندلی و سوگلم نشست رو به روم...
دفتر طرحام و باز کرد و دقیقا رو لباس عروسی که برای خودم طرحش و زده بودم مکث کرد...
سوگل: می دونی فکر منو و تو و سلیقه هامون خیلی شبیهِ... من همچین طرح و مدلو برای عروسیم میخواستم اما جایی پیداش نکردم... هیچ خیاطیم نتونست طرحی که براش توضیح میدادم رو کاغذ بیاره... وقتی مامان دفترت و نشونم دادم فکر نمی کردم ایدۀ ذهنم و اینجا تو این دفتر معمولی پیدا کنم...
من با کمی مِن و مِن و خجالت جلوی خانم مولایی گفتم:
من: این طرح و سه سال پیش برای عروسیِ خودم زدم...
خانوم مولایی زد زیر خنده و گفت:
مولایی: خدا نکشتت یعنی تو سه سالِ منتظر یه شوهری؟
من: نه به خدا... فقط ایدم و اوردم رو کاغذ و گاهی کج و راستش می کنم... تو این سه سال خیلی تغییر کرده...
سوگل: یعنی میخوای بگی این طرح نمی تونه برای من باشه؟
من: چرا می تونه... اما هیچ کس نمیتونه مثل خودم این مدل و در بیاره... چون خودم از زیر و بمش خبر دارم...
سوگل: خوب زحمتش و می کشی/؟
من: آخه من خیلی حرفه ای نیستم مامان باید کمکم باشه... چقدر وقت داری؟ کِی عروسیته؟
سوگل: اسفند...
من : یعنی 6 ماه دیگه... خوب وقت هست... اما باید بزاری من با مامان صحبت کنم...
سوگل: باشه حتما... نگران پولشم نباش هر چی که باشه شوهرِ می پردازه... فقط من یه مدل تور دوست دارم که می گم تو رو کاغذ بیاری...
من: باشه حتما...
خانوم مولایی: ممنون خورشید جون.. خدا تورو برای ما رسوند از دست این دختر دیگه پا ندارم کل ایران و گشتم... معجزست که از طرحِ روی کاغذ تو خوشش اومده...
من: خواهش می کنم هنوز که کاری انجام ندادم... راستی مدل فرم مربیا چی شد؟
خانوم مولایی: برای اونا میام خونتون اگه اجازه بدی... همونجا صحبت کنیم... اما انتخاب کردم...
بلند شدم و گفتم: حتما پس سوگلم بیارین که صحبتاش و با مامان بکنه و نمونه پارچه ها رو برای لباس عروس ببینه... هر چند که من مدل و حنس پارچه هم انتخاب کردم اما شاید تو این مورد سلیقه ها متفاوت باشه....
خانوم مولایی به همراه سوگل گفتن: حتما...
خانوم مولایی: فردا بعد از ساعت کاری اینجا یعنی ساعت 7 که مشکلی نداره؟
من: نه خوبه... منم با مامان هماهنگ می کنم...
مولایی: باشه عزیزم ممنون...
من: خواهش می کنم با اجازه... و بعد از خدافظی از مهد زدم بیرون...
به دختری که سوار یه پرشیای سفید شد نگاه کردم...
خوب طبیعیِ شاید منم مثل بیشتر دخترا دوست داشته باشم با جنس مخالف حرف بزنم یا برم بیرون... اما مشکلاتم و مشغله هام نزاشته... اما فقط دلم میخواد یه دوست از جنس خشن داشته باشم یه هم صحبت و نه بیشتر... نه اون چیزی که الان خیلی از دخترا و پسرا به خاطرش به هم نگاه می کنن...
همینجوری کنار خیابون به این چیزا فکر می کردم و قدم می زدم که یه ماشین برام بوق زد و کنارم ترمز کرد...
برگشتم ببینم کیه...؟
اوه نه ترجیح می دم هم صحبتم یکی باشه که از خودم بیشتر بدونه... نه یه پسر ژیگول که فقط می دونه پولِ بابا یعنی چی... به این یه چیزی هم باید یاد داد... اخم کردم و رفتم عقبتر وایسادم...
چون نمی تو نست دنده عقب بگیره یکم وایساد و بعد چند تا فحش بارم کرد و رفت.. بی تربیت...
اولین تاکسی که نگه داشت سوار شدم... به ما نیومده هوس کنیم که یه هم صحبت داشتته باشیم...
اعصابم از رانندگیِ راننده ریخته بود بهم... تعادل نداشت... بلاخره چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد ... ماشینش جوش اورد...
من: آقا این ماشین پیکانِ اونجور که شما گاز و زیاد و کم می کنید خوب معلومه کم میاره... اونم تو این هوا... در هر صورت این کرایه من و خداحافظ...
از ماشین پیاده شدم... هنوز کلی راه مونده بود... امروز حسابی خسته شده بودم و حس اتوبوس نداشتم واسه همین منتظر موندم تا یه تاکسی دیگه بیاد....
اما دریغ از یه تاکسی... از کنار تاکسیایی هم که رد میشدم تند تند می گفتن دربس دربس ... خوبه تیپِ آنچنانی ندارم آخه....
به ماشینی که واسم ایستاد نگاه کردم.. نمی دونستم اسمش چیه اما قشنگ بود... شیشه اومد پایین حالا می تونستم صاحبشم ببینم...
مرد: قصدم مزاحمت نیستم.. اما فکر کنم بتونم شما رو از منتظر تاکسی ایستادن نجات بدم... بفرمایید باعثِ افتخارِ که بتونم برسونمتون...
ای مار خوش خط و خال...
چون فهمیدم زبون بازِ لبخندی زدم و نشستم!!!! حالا شاید زبون باز نبود... همیشه گفتن قضاوت کار درستی نیست!!
همینکه نشستم قفل مرکزی رو از جلو ماشین زد...
نمی دونم چرا از درون می لرزیدم آخه اولین بارم بود می خواستم این اُتُ زدن و امتحان کنم... من واسه چی در و قفل کردین؟
مرد: ای بابا خوب بیا...
و بعد درارو باز کرد... داشت شیشه و میداد بالا که دستم و گذاشتم رو شیشه بالا تر نره...
من: نمیخوام شیشه رو بدین بالا من راحتم...
مرد: نمیخوام اذیتتون کنم ... شیشه بالا باشه کولر خنک تر می کنه...
من: من گرمم نیست... زود منو برسون خونه....
مرد یکم با تعجب به من نگاه کرد و گفت: بابا من که دزد نیستم؟ حوادث زیاد می خونی نه؟
یکم خجالت کشیدم انگاری که مرد خوبی باشه وا...
من: سلام...
حرکت کرد و گفت: چه عجب... سلام .. خوبین شما؟
من: ممنون... برای چی من و وسوار کردین؟
مرد: شما چرا سوار شدین؟ من چون شب بود و دیدم خوب نیست دختر این موقع بیرون باشه...
من: تازه ساعت 8.30 هست.... منم دیدم تاکسی گیرم نمیاد سوار شدم...
مرد: دستت درد نکنه دیگه من و ماشینم و با تاکسی یکی می کنی؟
خنده ای کردم و گفتم ای وای نه ... ببخشید...
مرد: خواهش می کنم... خوب خانم معرفی نکردیا اسمت چیه؟
یه نگاه به مسیر انداختم و گفتم: چرا دارین از اینجا میرین ما خونمون اینور نیست؟
مرد: دارم میرم پای کوه میشناسی که؟ کوه نور...
حرفی نزدم تا به مسیرش ادامه بده... نمی دونم چرا داشتم الکی نقطه ضعف میدادم دستش ، فهمید می ترسم.... اما من اینکاره نیستم دیگه غلط کنم سوار ماشین ملت شم...
مرد: من محسنم. 29 سالمه و یه شرکت کوچیک دارم... و قصد اصلیم از سوار کردنتون آشنایی بیشتر بود... شما چی/؟
من: منم خو.. خو...
میخواستم اسمم و اشتباه بگم که یه وقت بعدا دردسری برام نشه اما اون لحظه انگار همه اسمای دنیا یادم رفته بود...
منم: خورشیدم .. .20 سالمه...
محسن دستش و آورد جلو و گفت خوشوقتم...
یه نگاه به دستش انداختم و گفتم منم خوشوقتم...
و بعد روم و برگردوندم و به بیرون نگاه کردم...
دستش و برد عقب و گفت:
محسن: نگفتی تو چه قصدی داری...؟
من: قصدم آشنایی بیشتر نیست...
محسن با حالت با مزه ای گفت:
محسن: عههه؟ چرااا؟
با مدل حرفیدنش جو عوض شد... خندیدم و گفتم:
من: گفتم که فقط ماشین گیر نمیومد...
محسن: نه دیگه خانم کوچولو بی انصافی نکن که الان میبرمت بیابونا میسپرمت بخورنتااا...
مثل این دخترای خرو ساده گفتم:
من: خواستم ببینم این اُتُ زدن که می گن چیه...
غش غش زد زیر خنده و گفت... تو دیگه هستی...؟
من: خوب معلومه دختر بابام...
محسن: پس یعنی میخوای بگی تا حالا سوار ماشین غریبه نشدی؟
دامیارو قضیۀ دزده شدنِ پولم و فاکتور گرفتم و گفتم نهه...
محسن: چه قاطع! پس حتما نشدی...
محسن: اما من زیاد دختر جای تو نشوندم... ولی دور دخترایی که بد هستن زود خط قرمز می کشم...
من: ببخشید میشه یه جا من و پیاده کنید تاکسی سوار شم... راستش من اصلا اهل دوستی و اینا نیستم... الانم باید ببرم خونه مامانم نگران میشه...
محسن: بله بله حتما... اما خودم میرسونمت...
من: نه من خودم برم راحت ترم...
محسن: نترس تا سر خیابون میبرمت که خونتون و یاد نگیرم...
گوشیش زنگ خورد و جواب داد...
محسن سلام داداش چطوری؟
...
محسن: نوکرتم دستت درد نکنه...
...
محسن: باشه حتما... خیالت راحت باشه... آمادست...
...
محسن: نه بابا می گم آمادست... فقط مونده نقشه هارو پلات کنیم...
...
محسن: باشه باشه... قربونت خدافظ...
...
محسن: ببخشید همکارم بود... یه جورایی شریکیم...
من: خواهش می کنم راحت باشین...
محسن: خوب خونه کجاست؟
من: دور برگردون و دور بزنید
به کارتش که پشتش شمارۀ مستقیمش و برام نوشته بود نگاه کردم...
من: چند تا ازین کارتا آماده تو جیبتون دارین...
محسن خنده ای کرد و گفت:
محسن: باور کن اونقدا هم خبیث نیستم...
محسن: می دونم باورش سختِ و کلا ما مذکرارو برادر فولاد زره می بینید اما باور کن من به تک پر بودن معتقدم...
من: منم به بی پر بودن...
محسن خنده ای کرد و گفت: باور کن بی پر بودن گاهی اوقات خیلی بهتره.... حتما بهم اس ام اس بده ... منتظرتم...
من: اما من گوشی ندارم... شاید بشه یه دوست خوب... فقط و فقط یه دوست برای هم باشیم... چون شما هم پسر خوبی هستید اما بهتون زنگ می زنم...
محسن: باشه فقط منتظرم... نمی گی خونتون کجاست؟
من: تو همین خیابون دیگه... بهتره برین تا کسی مارو ندیده برامون حرف در میارن...
محسن: بله درست می گی... سرم و بالا کردم تا خدافظی کنم... اما چشمای قهوه ایِ روشنش گیراییِ زیادی داشت که باعث شد خجالت بکشم و سرم و بندازم پایین...
محسن: مراقب خودت باش ...
من: خدافظ...
برگشتم و رفتم داخل خیابونمون اوخیش... تازه دارم نفس می کشم... چقدر بدِ ها... ادم معظب میشه ... اما پسر بدی نبود... انگار دیدِ من به جنس مذکر یکم بیش از حد خرابِ...
قدم ها م و تندتر کردم... چون همین الانشم به اندازۀ کافی دیر شده بود... حتما مامان الان به تمومِ پزشک قانونی ها هم زنگ زده...
...
من: سلام سلام... کسی خونه نیست؟
مامان غر غر کنون از آشپزخونه اومد بیرون و یه نگاه به ساعت انداخت بعد یه چشم غره به همون ساعت بدبخت رفت و به من نگاه کرد...
مامان میزاشتی الانم نمیومدی...
من: الیک سلام... خسته نباشم...
مامان: حرف به سر نکن... چرا انقدر دیر اومدی؟ 7.30 کجا؟ 10 کجا؟ یعنی اینهمه وقت مهد بودی؟ من یک ساعت پیش زنگ زدم کسی جواب نداد...
من: نه مامان... 8.30 از مهد اودم بیرون با نوشین رفتیم بیرون طول کشید...
تازه مامانیِ گلم من بچه نیستم که... منم دلم میخواد مثل همه همسن و سالام زندگی کنم... شیطنت ... تفریح گردش و خیلی چیزای دیگه...
مامان: گفتی میری سرکار نگفتی میری چیزای جدید یاد بگیری...
من: مامان اینا چیرای جدید نیست اینا لازمۀ هر زندگی ئیه... فقط نمیدونم چرا بعضی پدر و مادرا درک نمی کنن... تقصیر خودتونم نیست فقط تفریح و گردش و کردین مستحب!!! اگه بریم خوبه... اما اگه نریم مشکلی ایجاد نمی کنه و اشکالی نداره اما...
مامان: بیا برو لباست و عوض کن بیا یه لقمه شام بخور... خستگی زده به سرت...
من: اتفاقا اصلا خسته نیستم نمی دونم چرا انرژی مضاعف گرفتم...
مامان:با نوشین بودی دیگه...؟
ایستادم و مثل این شک به خودا یه نگاه به مامان انداختم و زود چشمم و ازش گرفتم...
من: آره دیگه... مگه چیه؟
مامان: هیچی...
من: شروین کجاست؟
مامان: خوابیده...
من: باشه... بردی پانسمان دستش و عوض کنی؟
مامان: نه خودم عوض کردم... بیمه و که قبول نداره از کجا بیارم هر دفعه خدا تومن پول آزاد بدم... امروزم که می گفت بیمه دستم و بخیه زده دیگه مَنگول شدم...
من: وا دکتر دکترِ دیگه... همونا بیرونم مطب دارن...
مامان: کله شقیش برده به خودت...
من: دستت درد نکنه و بعد رفتم تو دستشویی...
اوه چقدر دروغگویی سختِ... نزدیک بود لو برما... اما خدایا جدا از ترسی که داره یه حس لذتم داره... ترس و لذت... چه حس با نمکی تو وجودم دارما... انگار دیگه خیلی بزرگ شدم... آره بزرگ شدم .. دیگه خانم شدم که مورد توجه قرار گرفتم...
خیلی بی مخی خورشید... یعنی حتما یه پسر باید بهت بگه پیش پیش تا تو بفهمی خانم شدی و بزرگ... ؟
دستام و پر از آب کردم و پاشیدم رو آینه....
من: نمیدونم ... شاید...
اومدم بیرون... مامان بازم غر غر می کرد... می دونم نگران خودم بود... نگران حرف مردم... اَه گل بگیرن دهنِ مردمی که جای جمع و جور کردنِ زندگی خودشون سرشون عین مرغ تو خونۀ مردمِ...
بهشم حق میدم اما کم کم عادی میشه... من که کار بدی نمی کنم میرم سرکار.. حالا یه دوستِ اجتماعی هم دارم چیزی نمیشه که.... خدا جون کلا شرعی هم نمیزارماا... واقعا محسن بیشتر از یه دوست اجتماعی نیست...
کمی از غذام و خوردم... مامان تو سکوت نسشته بود و داشت سنگای یه لباس و بهش می دوخت...
من: راستی مامان... مشتری لباس عروس داری... انتخابشم از طرح هایِ منِ...
مامان لباس و گذاشت کنار و با خنده گفت جدا؟
من: آره... مدیر مهد دخترش نامزدِ... زمستون عروسیشه.. دفتر طرح های من و دید و خوشش اومد... منم گفتم که این طرح باید زیر نظر خودم باشه و بهتره مامانم خیاطش باشه...
مامان: خدا رو شکر... اما کلی لباس دارم... همشم مجلسیِ...
من: خوب اینارو بدوز بعد اون و شروع کن تا 6 ماه دیگه وقت زیادِ...
مامان: پولِ طرحی که زدی و باید جدا بدنا...
من: میدن مامان .. خودشون عقلشون میرسه...
...
شب با خستگی که تازه به چشمام اومده بود و تازه متوجهش شده بودم خوابیدم...
*****
یه چشمم و باز کردم و دستم و گذاشتم رو ساعت زنگی... اه چه صدای گوش خراشی... آخه بگو مامان مجبوریم ساعت زنگی 40 سالِ پیش و تحمل کنیم؟
به زور بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم... هنوز خوابم میومد و تنم کوفته بود... اما دیگه باید برم...
رفتم بیرون و با مریم خانم که دوستِ صمیمی مامان بود تا سر خیابون همراه شدیم...
****
با تهدید به نوشین و مریم گفتم هر چی شد پایِ شماستا... من تو این چیزا خیلی ترسوام...
هر دو خندیدن و گفتن بیا غمت نباشه...
از مهد زدیم بیرون... امروز زودتر کارامون تموم شده... خانم مولایی گفت من برم خودشون تا یکی دوساعت دیگه با سوگل میان خونمون...
خورسید جون...
برگشتم تا ببینم این مهسادِ خوشگل چی میخواد... عاشق زبونشم خیلی قشنگ حرف میزنه...
من: جانِ خورشید عزیزم؟
مهساد: خورید جون بیبین این مامانمِ وا... بهس گفتم تولو دوست دالم... اومده بیبینتت...
لبخندی به مامانش زدم و سلام کردم...
مامانش: ممنونم که مواظب دخترم هستی و با محبتات به اینجا علاقه مندش کردی... روز اول اصلا وای نمیستاد... شک داشتم به اینجا عادت کنه...
من: خواهش می کنم ما وظیفمون و انجام میدیم... و بعد مهساد و بوسیدم و خدافظی کردم...
نوشین : یعنی خورشید تو برو بمیر... پاچه خوارِ بدبخت... ببین دو روزِ اومدی اینجاها...
من: خوب چه کار کنم دوستم دارن دیگه...
نوشین: خیلی خوب بابا بیخیال... مریم هوییی... کجا میری؟ ببین این تصویریِ حالش بیشترِ... چهار تای اینور واسه من چهار تای اونورش واسه تو...
مریم خنده ای کرد و گفت:
مریم: بزن بریم ژیگول...
منم که آماده بود با علامتشون ، الفراااار
من: بچه ها بسه تروخدا... اصلا من با شما نیستم...
نوشین در حالی که دولا شده و بود و دلش و گرفته بود می خندید بریده بریده گفت:
نوشین: چقدر تو بچه ننه ای ... بیا ببینم... انقدر گاگول نباش... بیا حداقل یدونه تو بزن دلمون و خوش کنیم چلاغ نیستی...
کفشام و که در آورده بودمشون تا راحت در بتونم فرار کنم پوشیدم و گفتم:
من: برو بابا حوصله داری... من شانس ندارم یه وقت گیر میفتم...
نوشین: نه بابا... ببین اینهمه زنگ زدیم چیزی شد... ؟
حداقل بیا مزاحم تلفنی ...
من: عمرا ... مریم بیا این نوشین و جمع کن...
مریم با ذوق اومد سمتِ نوشین و گفت اره مزاحم تلفنی و هستم...
خدایا اینا با این سناشون زنگ خونه مردم و میزنن فرار می کنن... چه دل و جرعتی دارن... منِ بدبختم با خودشون کشیدن آوردن که حال کنم مثلا... حالا اون کم بود تلفنم اضافه شد... یکی هم از اون یکی پایه تر...
مریم دستِ من و گرفت و به هر زوری بود من و بردن در باجه تلفن...
نوشین: من کارت ندارم...
مریم: برای منم که خودت اونروز زنگ زدی به اون پسرۀ دیوونه کلی حرف زدی تموم شد...
نوشین حتما توام نداری دیگه...؟؟
من: نه ندارم...
نوشین : جهنم... پس این سه رقمیای رایگان برای چیه؟
و بعد شماره آتش نشانی و گرفت....
من: نوشین تروخدا الان نیرو میفرستن میان میبرنمون زندان...
نوشین: مریم بیا اینو خفه کن آبرومون و برد...
نوشین با صدایی که میلرزید و انگار داره گریه می کنه گفت:
وای آقا بد بخت شدم چکار کنم؟
...............................
نوشین: بله بله خونسردیم و حظف می کنم... نه ببخشید حفظ می کنم...
.......
نوشین: هیچی کو...ِ عباس آتیش گرفته ...
یهو مریم پکید از خنده... در حالی که خندم گرفته بود یدونه زدم تو سرِ نوشین و ازشون فاصله گرفتم... اینا تا امروز من و نکنن تو زندان بیخیال نمیشن... کودکِ درونِ اینا از تخسم گذشته...
نوشین: چی شدی خورشید مردی؟
من: نه ای کاش بمیرم از دست شما راحت شم... بیایید بریم بابا حوصله دردسر ندارم...
دوتایی اومدن و تا سر خیابونِ کاج با هم رفتیم و تا اونجا کلی خندیدیم و نوشین مسخره بازی در اورد...
******
نمی دونم چرا خوابم نمی برد.. پاهام همه درد می کرد خودا بگم چکارت نکنه نوشین... ازاین پهلو به اون پلو شدم و به محسن فکر کردم... دوستِ خوبی میشد... یعنی کارم درسته؟ آره... شایدم نه نمی دونم...اینارو بیخیال پول خوبی از سفارش فرمای مهد و همینطور لباس عروس دستِ مامان و میگیره... خدارو شکر... خدایا واقعا که ارحم الراحمینی....
*****
در حالی که نون و پنیر مامان و میخوردم کفشام و پوشیدم و زدم بیرون... تا سر خیابون دوییدم خیلی دیرم شده بود...
کمی ایستادم تا اینکه... عه؟ محسن...؟
با خوشحالی رفتم سمت ماشینش اما یادم افتاد به خودم قول دادم دیگه سوار ماشینش نشم...
رفتم جلو... و دستم و گذاشتم رو شیشه...
من: سلام دوستی...
محسن لبخند قشنگی زد و گفت: سلام.. خانوم خوش قول...
من: اخه نشد زنگ بزنم دیگه... اینجا چه می کنی؟
محسن: جونت سلامت بشین میخوام ببرم تنبیهت کنم تا یادت بمونه زنگ بزنی... داشتم میرفتم بانک...
من: نه مرسی... باید برم سرکار دیرمِ...
محسن: تو کجایی حرف میزنی دختر...؟ بیا میرسونمت...
یه بار دیگه قولی که به خودم داده بودم و برای خودم تکرار کردم و بعد سوار ماشین شدم!!!
من: پس زود برو که خیلی دیرم شده... خواب موندم...
محسن: نگفته بودی سرکار میری...
من: همش یک ساعت با شما بودم... انتظار نداشتین که زندگینامۀ همۀ جدمم براتون بگم...
محسن: نه خوب... اما من همون اول از کارم گفتم... شاید انتظار داشتم تو هم بگی... تازه مگه من چند نفرم چمع می بندی خودمونی حرف بزن... مثلا دوستیما...
من:حالا الان میدونید دیگه... باشه...
محسن: کجا کار می کنی...
من: شما من و سر خیابون هشرودی پیاده کن...
محسن: ای بابا من بچه نیستم که با محیط کارت و خونت بخوام تهدیدت کنم یا برات دردسر درست کنم... خواستم شغلت و بدونم...
من: مربی مهد کودکم...
محسن: می گم چقدر انرژی داری... انقدر پیش بچه ها بودی خودتم پر انرژی شدی...
من: خیلی وقت نیست که کار می کنم... تازه فکر کنم امروز یه ماه شده...
محسن: پس باید امروز حقوق بگیری... شیرینیِ اولین حقوقت به من چیه؟
یه نگاه به تیپش و به ماشینش انداختم و گفتم:
من اگه بخوام برای شما شیرینی بخرم که دیگه چیزی از حقوقم نمی مونه...
محسن: ای بابا این چه حرفیه... خوب من یه چیز گرون انتخاب نمی کنم نظرت چیه؟
من: مممم خوب حالا بگو...
محسن: شیرینی من و به صرفِ یه قهوه دعوت کن...
من: وای نه تروخدا... من از قهوه بدم میاد... نظرتون با نسکافه چیه؟
محسن سرشو با حالت با نمکی تکون داد و به من نگاه کرد... جوری که نزدیک بود براش غش و ضعف کنم...
محسن: باووشه...
من: خوب بپیچید داخل این خیابون...
محسن: مهدِ یگانه ای؟
من: آره چطور؟ میشناسی؟
محسن: آره خواهر زادم یه مدت میومد... اما دیگه خیلی وقتِ خواهرم کار نمی کنه و خواهر زادمم مهد نمیاد...
من: اها... خوب... من دیگه برم... ممنون زحمت کشیدی...
دستم و گذاشتم رو دستگیره...
محسن قفل و زد و گفت:
محسن: کجا خانوم؟
من: برم سرکار دیگه؟
محسن: مگه قرار نشد منو ببری کافی شاپ...
من: خوب آره...
محسن: تو که دعوت نکردی!.
من: خوبه من خانمما...
محسن شونه هاش و انداخت بالا و زل زد به چشمام...
به روبه رو نگاه کردم و گفتم: باااشه پس غروب بیا بریم نسکافه بخوریم...
محسن: چه دعوتی... واقعا شکه شدم...
من: خوب قشنگتر از این بلد نبودم...
محسن: باشه چون خودمم می خوام یه شیرینی بهت بدم دعوتت و قبول می کنم...
من: شیرینی؟ شیرینی برای چی؟
محسن: هیچی یه موفقیت کاری که قراره براش با دوست دخترم جشن بگیریم...
من: ببخشید اشتباه نشه.. من ترجیح می دم همینجوری دوست باشیم... میدونید الان خیلی راحتیم... اما اگه اسم دوست پسر یا دوست دختر و یدک بکشیم شرایط خیلی فرق میکنن... خواسته ها بیشتر میشه و یه رنگی دیگه می گیره توقع ها مون و انتظاراتمون...
محسن: باشه باشه... درک می کنم... میزارم همه چیز باب میل خودت باشه خانوم کوچولو...
برگشتم سمتش و گفتم:
من : من کوچولو نیستم... عقلم میرسه که دارم میگم دوست دخترت نیستم...
محسن: خوب خانم بزرگ من برای حرفت نگفتم خانم کوچولو کلا کوچولویی...
قفل و از سمت خودم باز کردم و خواستم پیاده شم که دستم و گرفت...
هوا گرم بود... اما گرمای دستش یه جور دیگه بود... یه چیز دیگه...
سعی کردم دستم و از تو دستش بکشم بیرون...
محسن: قهر نکن خورشید... بابا شوخی کردم...
من: باشه دستم و ول کن...
محسن: بگو اشتی...
دوست نداشتم دستم تو دستش باشه...
زود گفتم اشتیی...
محسن: کی بیام دنبالت؟
نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم: 7.30...
محسن دستم و ول کرد و من پیاده شدم...
محسن: خوبه که زود می بخشی... خیلی خوشحالم که با دختر ساده و صادقی مثل تو دوست شدم.... یه دختر به زیبایی دریا و به صداقت آسمون...خوشحالم که یه دوست مثل تو دارم... تا غروب خدافظ...
و بعد گازش و گرفت و رفت...
یه دور شدن ماشینش خیره شدم ... یا مشتی که محکم خورد تو کمرم از فکر اومدم بیرون...
نوشین: الهی که درسته گیر کنه تو گلوت خانومِ صداقت و سادگی!!! کی بود این؟
من: وا مگه مرض داری دختر... دوستم...
نوشین: تو شلوارت مگس داری... که خانوم بی اف نداره دیگه؟
من: باور کن دوستِ اجتماعی بود به کسی نگی آبروم و ببری...
نوشین دستم و گرفت و برد سمتِ مهد و بعد دستم و محکم تو دستاش فشار داد و گفت:
نوشین: وردار کلات و بزار سر یکی دیگه... من که خر نمی شم...
نوشین: هر کی یه کلاه شرعیِ بزرگ ورداشته یه مدلی ازش استفاده می کنه... من دیگه خودم اینکاره ام خورشیدِ جون...
من: بابا به جان تو دروغ نمی گم...
نوشین: جون عمت... بیا بریم تو با مریم داریم برات...
...
بلاخره بعد از کلی توضیح دادن تو نستم متوجهشون کنم که کل قضیه چیه و اون بی افم نیست...
مریم با مجله زد تو سرم و گفت:
مریم: یعنی خاکِ دو عالم تو سرت... بی لیاقت... همچین موقعیتی اگه برای من و این گورِ خر پیدا می شد خودمون و از خوشحالی اعدام می کردیم اون وقت تو براش کلاس میزاری...؟
نوشین: کره خرِ بی ادب ، گورِخر عمتِ... اما خورشید راس می گه دیوونه معلومِ جدا از موقعیت خوبش با شخصیتم هست... خوب تورش کن...
من: بچه ها راجع به ادم داریم حرف میزنیما... تورش کن یعنی چی ؟ جفتتون لال ازین دنیا برید با این حرف زدنتون... بیچاره پسرا... بیچاره ما دخترا...
نوشین حالا بلاخره کدومشون بیچارست؟
من: هر دو... پسرا که گیر شما دو تا دیوونۀ سرخوش و امثال شما بیفتن... دخترا هم که همشونو به یه چشم نگاه می کنن...
مریم: چه چشمی؟
من: همین دیگه همین طرز فکرتون...
نوشین: نترس تو رو دستمون نمی مونی می گیم تو عمامۀ رو سر خیلیا بودی زودتر بیان ببرنت...
من: برید بابا حال نداریم...
نوشین: اما خورشید من نمی دونم به زبون تو چه جوری حرف بزنم... ته کلامش میشه اینکه این پسرو از دست نده... موقعیت خوبیِ تو هم که بیکار می گردی علاف نباشی... سنشم که خوبه بهش بگو بیاد بگیرتت...
من: مگه من پفکم...؟ حالا همینجور دوستیم تا ببینم خدا چی میخواد... همش دوبار دیدمش... بگم بیا من و بگیر؟
مریم: ولش کن نوشین این الان نمی فهمه ما چی می گیم...
با اومدن یکی از خدمتکارا ساکت شدیم...
رو به من گفت که بالا باهام کار دارن...
من: با من ؟ کی؟
خدمتکار: مثل اینکه پدرِ دامونِ تابان اومدن...
من: عه؟ بچه ها اومد...
نوشین: خوب بابا جمع کن آب دهنتو... رئیس جمهور که نیست...
دامون از زیر میز نقاشیا اومد بیرون و گفت:
دامون: راس می گه بابا دیو که نمیخوای ببینی...
چشم غره ای به همشون رفتم و رفتم بیرون...
هزار بار به این پسرِ گفتم گوش واینستا... خدا کنه حرفامون و نشنیده باشه... چرا ندیدم زیرِ میزِ..؟
فسقلی...
یه دور دیگه دستم و زدم به مقنعم تا مطمئن شم مشکلی نداره... نمی دونم چرا اینهمه استرس گرفته بودم... دلشوره باعث شده بود احساس کنم حالت تهوع دارم...
وا خورشید؟ چته؟ همونجور که با مامیش حرف زدی با باباشم حرف بزن دیگه...
در و زدم و وارد شدم... طبق معمول خانم مولایی حضور نداشتن و میدون و برای من خالی کرده بودن... دستش درد نکنه...
برگشتم سمت مردی که به پای من بلند شد...
رفتم جلو تر و با دهنِ باز نگاش کردم...
دامیار: به به... پس این مربی شمایی؟
من: س... سلام... خوبید شما؟
دامیار: چه اتفاقی...
من: جالبه شما؟ اینجا؟
دامیار: جالترم میشه... من همون پدر بی فکر هستم...!!!
من: نه من نگفتم بی فکرید فقط گفتم که پسرتون به توجه بیشتری نیاز داره...
دامیار: واسه همین خواهرم و چند روزِ آوار کردین رو سرم؟
من: خواهرتون؟!!!
دامیار: بله... الان میشه بگید مشکل اصلی چیه؟ دامون به شما توهین کرده؟ یا شاید خرابی به بار آورده بگید بنده خسارتش و تقبل کنم...
چقدر با دامیار اونروز فرق داشت...
من: خوبِ که یکم واقع بین باشید اقای تابان... من قصد دعوا کردن نداشتم... من اگه حرفی هم زدم برای خودتون و برای آیندۀ بهترِ پسرتون، برای مسئولیتیِ که داشتم... نه ناراحتیِ شما و یا اینکه باعثِ مشاجره بین شما و همسرتون شم....
دامیار: همسرم...؟
من: بله دیگه... ما با همسرتونم تماس گرفتیم... ایشونم که اومدن گفتن تمومِ حرفای من و خودشونم می گن اما شما گوش نمی دید...
دامیار عصبی دستی به موهاش کشید و گفت:
دامیار: که اینطور... دوباره مثل همیشه من محکوم شدم... و اون فرشته نه؟ اصلا شما برای چی با فروزان تماس گرفتین؟
من: خوب وقتی بچه مشکلی داشته باشه با اولیاش تماس می گیرن...
دامیار: انقدر نگو مشکل پسر من هیچ مشکلی نداره...
من: باشه... نمی گم... شاید از نظرِ شما اینکه بچتون خودشو و بچگیش و گم کرده مشکل نیست...
دامیار: بلند شد و رفت سمتِ درِ خروجی برگشت سمتم و گفت:
دامیار: بر می گردم...
وا این چش شد... چرا مثل اسفند رو اتیش جِلِز و ولز می کرد... چه خوشتیپشده بود... موهاش که ریخته بود رو پیشونیش بهش میومدا...
خجالت بکش خورشید اون زن داره...
کی بخیلِ ؟ داشته باشه.... من فقط نظر دادم... بیخیال شونه ای بالا انداختم و رفتم ببینم خانوم مولایی رو کجا می تونم پیدا کنم...
**
من: ا شما اینجایید ؟ کلی دنبالتون گشتم...
مولایی: ببخشید خورشید جون رفتم دنبال وسائل مهد سفارش دادم الان میارن...
من: پس دیدید آقای تابان اومد؟
مولایی: نه چی شد؟
من : هیچی عصبانی شد پاشد رفت... گفت بر می گردم...
مولایی: وا .. جای اینکه خوشحال باشه اینجا قابلِ اعتمادِ عصبی شد؟ عصبی شدن نداره که ... ولش کن خورشید جون... از اولم نباید می گفتیم...
من: مهم نیست ... من فکر کنم با خانمش اختلاف داره چون اسم اون که اومد بدجور ریخت بهم...
...
داشتیم با کمکِ خانم مولایی گلبرگای مقوائی رو کنار هم می چسبوندیم که خانومی با داد و هوار وارد شد ... دامیارم پشت سرش بود...
خانم: این خراب شده صاحاب نداره؟ فکر کردید نمی دونم میخوایید برام دردسر درست کنید ؟ من کی اومدم اینجا؟
مولایی: چه خبرتِ خانم؟ آروم تر... اینجا یه محیطِ فرهنگیِ امیدوارم اینو بفهمید... بفرمایید من صاحبِ اینجا...
خانم: برای چی به این آقا گفتین من اومدم اینجا؟
مولایی: من ؟ نه ما همچین حرفی نزدیم تا حالا شما رو هم ندیدیم بفرمایید بیرون...
دامیار: چرا ایشون گفتن که مادر پسرم اومده مهد...
و بعد به من اشاره کرد...
من: بله من گفتم اما من ایشون و نگفتم...
خانمی که اومدن اینجا گفتن تابان هستن ...
زن برگشت سمتِ دامیار و گفت:
زن: اون خواهرِ عفریتت بوده... خیالت راحت شد؟
اوه اوه... خواستم بگم تو که عفریته تری... اما یه لحظه به این فکر کردم جونم خیلی بران عزیزترِ کافی بود حرف بزنم تا بیفته روم و تیکه تیکم کنه...
دامیار ساکت شد و نشست رو صندلی و زن گفت:
من نه با تو نه اون توله سگت کاری ندارم خیالت راحت خداحافظ...
نچ نج این مادرش بود؟ دوز از جونِ نامادریِ سیندرلا... یه ذره مهرِ مادری اگه تو اون قلبش پیدا میشد حداقل نمی گفت اون... مگه پسرش اسم نداشت؟
من: اقای تابان من نمی فهمم جر و بحثِ شما برای چی باید به اینجا کشیده شه...
تابان: خانم اون کسی با شما حرف زده خواهرم بوده نه خانمم... من از خانمم جدا شدم و ایشون هیچ حقی نداره نه پاش و اینجا بزاره و نه نظری زاجع به پسرمون داشته باشه... از نظر قانون هم رد صلاحیت شده... شما که گفتین اومده اینجا واقعا تمومِ تنم لرزید چون ایشون اصلا زنِ قابلِ اعتمادی نیستن... من هم کنترلم و از دست دادم... واسه هر کسی پیش میاد... متاسفم...
من: شما باید از روز اول این و می گفتین و می گفتین که خواهرتون حکمِ مادر رو برای دامون داره... نه اینکه خواهرتون خودشون رو همسر شما معرفی کنن...
دامیار: اون اینکارو نمی کنه حتما شما اشتباه متوجه شدید...
من: در هر صورت من اومدم پیشگیری کنم از یه مشکل یه مشکل جدیدتر هم درست شد....
دامیار در حالی که معلوم بود هنوز عصبیِ و سعی داره که آرامشش و حفظ کنه گفت:
دامیار: حق با شماست... گفتم که متاسفم...
دامیار: واینکه من سعی می کنم وقت بیشتری برای پسرم بزارم و توجه بیشتری بهش داشته باشم.. پسر من از وقتی لج و لجبازی مادرش شروع شد یکم رفتاراش عوض شده... من دیگه نمیدونم باید چکار کنم... اما می گید روانپزشک می گید مشاور... چشم برای پسرم هر کاری می کنم... هر کاری که طبق گفتۀ شما اون و به دوران بچگیش برگردونه و بتونه لذت کافی رو از این روزا ببره...ببخشید که جو و محیط و بهم ریختم با اجازه ...
و بلند شد و رفت بیرون...
مولایی: معلومِ فشار زیادی و تحمل می کنه ها...
من: نمی دونم... اما میدونم که باید ما هم کمکش کنیم.. با نوشین و مریم حرف میزنم با یکم تحقیق می تونیم رفتاری با دامون داشته باشیم که کم کم درستش کنه... از همین مهد هم باید شروع شه... پدرش که نه... اما با عمشم میشه صحبت کرد...
من: نوشین ول کن بابا این از روز اول من و ساده دیده دلیلی نداره آرایش کنم... الان فکر می کنه چه خبره... واای نه تروخدا اَبروم و خودم زیرش و همیشه تمیز می کنم بهش دست نزن...
نوشین با تمرکزی بسیار زیاد و قیافه ای جدی... موچین به دست افتاد به جونم...
من: نوشین مامانم تو خونه رام نمیده نازک نشه...
نوشین: لال مردی خورشید... فقط میخوام یه خط بالا و پایینش بندازم...
من: خوب با تیغ بنداز بزار زود در بیاد...
نوشین: تیغ هم پوستت و خراب می کنه... هم موهای ابروت و زشت می کنه هم کلفت....
من: کلاس آرایشگری رفتی؟
نوشین: نه بابا مگه بیکارم...؟
من: بیا حالا یه کلم درس ازت بپرسم مثل خر گیر می کنی توش... اینو هنوز کلاسشم نرفته مثل خر تبهر داری...
مریم خنده ای کرد و گفت: بیا نوشین این استعدادش عاالیه... دو روز پیشِ ما مونده کلا راه افتاده...
خندیدم و گفتم: این نوشین من و به هر کاری وا میداره... باهاش باید اینجوری حرفید...
من: بسه دیگه تمومش کن بابا نوشین...
خواستم بلند شم که به زور من و نشوند...
نوشین: بتمرگ سر جات خورشید... یه جا بشین تا نگفتم مریم دست و پات و ببنده... دیوونه اینجوری زودتر خرابت میشه...
من: ای مُردشورت و ببرن نوشین با این حرف زدنت و طرز فکرت...
نوشین: ایشاالله تورو هم تو قصار خونه بشورنت تا من انقدر حرص نخورم... بابا یه دقیقه بمیر حرف نزن اون دنیا حرص این دنیا هم حرص؟ خِیر نبینی خورشید...
من: زهر مااار توام...
بلاخره به هر زوری بود هر کی یه چیز از تو کیفش در اورد و منو یکم ارایش کرد...
یه نگاه تو اینه به خودم انداختم...
من : اووو اینهمه زیر دستات جون دادم... همین؟ اینکه هیچیش معلوم نی...
نوشین: به من چه مژ های خودت مثلِ گاو خیلی فر خورده... منم دیدم اصلا نیازی به ریمل نیست... همون یکم رژ و رژ گونه زدم... یکمم سایه پشت چشمِ کور شدت....
من: مرسی واقعا...
بعد از خدافظی از بچه ها از مهد اومدم بیرون و ماشینِ محسن و دیدم...
لبخندی زدم و رفتم سمتش...
نشستم و گفتم: سلام ببخشید دیر شد همیشه نیم ساعت اینور اونور میشه...
محسن: سلام ... من که چیزی نگفتم... میدونی تا حالا چقدر دعا به جون خریدم...
با سوال بهش نگاه کردم...
خوب از بس اینجا وایسادم یه باغ زیر پام سبز شد مردم یه فضای سبزِ مجانی افتادن دیگه...
من: اِ محسن... خوب تقصیر من نبود که....
محسن: جانِ محسن... باشه عزیزم خسته نباشی...
ای خدا این یهو چه جو می گیرش با این حرف زدنش...
آروم گفتم: ممنون... توام...
محسن: منم ممنون... و بعد راه افتاد...
محسن: کجا برم؟ کدوم کافی شاپ؟
من: نمی دونم ... هر جا خودت دوست داری و انتخاب کن... فقط یه جای پرت و دور نباشه...
محسن: ای بابا تو هنوزم به من شک داری؟
من: نه دوستی ام این چه حرفیه؟ اما خوب یه ذره شک و همه دارن دیگه...
محسن: هیف که دوستت دارم ....
من: خوب اگه دوستیت و دوست نداشتی چی میشد...؟
محسن: هیچی یه کار می کردم که بهم اعتماد پیدا کنی...
من: اعتماد و جلب می کنن محسن جان...
محسن: همون دیگه جلبش می کردم... می گم یهو بریم یه جا شامم بخوریم...
اون لحظه میخواستم بگم بابا بچه پررو فکر جیب منم باش اما چیزی نگفتم و به یه باشه اکتفا کردم...
یا جا پارک کرد و پیاده شدیم...
من: کجا؟
محسن: بیا دیگه...
به تابلوی بزرگی که روبه روم بود نگاه کردم « صفاهان »
تو دلم گفتم ای تو روحت محسن... آخه من باید کل حقوقم و که بدم اینجا که...
ای خدا بعد از قرنی ما یه پولی در آوردیماا...
انقدر عصبی شده بودم که نفهمیدم محیطِ اطراف چه جوریِ...
یه نگاهی به اطراف انداختم... قشنگ بود... .. یه آب نمای بزگ وسط بود که از بالا تا پایین رو شامل میشد... و سمت راست و چپش تختارو چیده بودن... رو یه قسمتاییش از چراغ نفتیایِ قدیمی گذاشته بودن و همونا شده بود کل نور جا به اون بزرگی ...
محسن: کجایی تو؟
من: دارم به اینجا نگاه می کنم... قشنگِ...
محسن: آره من که فقط برای صدای آبش میام... انگار آدم کنار یه رودخونه نشسته...
من: آرامش داره...
محسن: آره یه آرامش خاصی بهم القا میشه....
برامون منو آوردن و بعد از سلام و خوش آمد گویی دادش دستمون...
محسن: بهتر اول شام بخوریم... بعد شیرینی اولیت...
سرم و به نشونه تایید تکون دادم و منو رو باز کردم... اَه چرا تو این منو قیمت نزده بود.... شاید یکی بخواد ارزونترین و انتخاب کنه...
دلم میخواست اون لحظه اینو بکنم تو حلقِ محسن.... کاش بش می گفتم بریم همون رستوران عمو حسینِ خودمونا!
محسن: من کباب ترش می خورم تو چی؟
تو دلم گفتم کوفت بخور تو یکی... و گفتم:
من: برگ ... مخصوص...
محسن: سالاد ... زیتون... نوشابه...؟
من: نوشابه که دوست ندارم... اما دوغ میخورم... سالادم نمی خوام.. اما زیتون پرورده...
محسن: منم همونایی که خانم گفتن...
مرد تعظیمی کرد و رفت...
محسن: چرا نوشابه دوست نداری؟
من: از بچگی از نوشابه بدم میومد... شاید تو کل عمرم یه قلوپ نوشابه خوردم از اون به بعد دیگه نه...
محسن: خوب چرا؟
من: از طعمش و گازی که داره بدم میاد...
محسن: اما مردا عاشق اینجور چیزاییم...
من: شما مردا کلا عاشقین...
محسن سرش و اورد جلو تر و گفت: جونِ من؟
خندیدم و گفتم جونِ تو...
دوباره رفت عقب و گفت: با اینکه بی آرایش و با آرایش خوشگلی...اما من سادت وبیشتر دوست دارم...
ای بابا آخه بگو به تو چه... ای بمیری نوشین که نمی تونی بیکار بشینی.... الان فکر می کنه چه خبرِ
محسن: من از شرکت اومدم اینجا وقت نکردم برم خونه ببخشید دیگه لباسم خیلی مناسب بیرون نیست...
یه نگاه به لباسای خودم انداختم و گفتم:
شما ببخشید... خندید و گفت:
محسن: لباسای تو که حرف نداره... بنظرم تو گونیَم تنت کنی بهت میاد...
من: یعنی اینا حکمِ گونی داره الان؟
محسن: نه بابا... مثل اینکه بد گفتم... منظورم این بود که همه چی بهت میاد...
من: لباسای شما هم مشکلی نداره خوبه...
محسن : ممنون...
محسن: راستی خورشید کی این اسم و برات انتخاب کرد؟
من: بابا...
محسن: اسمِ خیلی قشنگیِ...
من: مرسی...
محسن: من برم دستم و بشورم الان میام...
من: منم برم؟
محسن: بفرما ... همراه من بیا...
لبخندی زدم و بلند شدم...
محسن: کیفت و بزار چیزی نمیشه!!!
خواستم بگن هزار تومنمم کم شه از حلقومِ تو می کشم بیرون اما کیف و گذاشتم رو تخت و باهاش رفتم...
****
چه با نمک غذا می خوره ها... نگاه کن... مثلا می خواد بگه با کلاسم...
نه خورشید چرا چرت می گی اگه تظاهر به با کلاس بودن می کرد که می فهمیدی نگاه کن کلا همه جوره عااالیه...
محسن: چرا نمی خوری خورشید دوست نداری؟
من: چرا دوست دارم... دارم می خورم...
محسن: میخوای چیز دیگه سفارش بدی ؟
من: نه بابا من عاشقِ برگم...
محسن: من که حسابی اشتهام باز شده ...
پسرۀ پررو فکر کرده من سر گنج نشستم .. کور خوندی اگه فکر کردی من الان بهت تعارف می کنم بازم چیزی سفارش بدی ...
بلاخره غذا خوردیم و تموم شد... من همراه غذا حرصم خوردم که واقعا مزه داد بهم...
نچ نچ خورشید تو که خسیس نبودی... حالا اشکال نداره یه بارِ دیگه... عوضش ببین چقدر خندوندت و خوش گذشت...
لبخندی زدم و گفتم:
من: محسن من جا برای نسکافه و چیزِ دیگه ندارم... بقیۀ شیرینی باشه برای بعد تازه دیرمم شده...
محسن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: مثل اینکه بابات خیلی سخت گیرِ...
سرم و انداختم پایین و گفتم:
من: بابا عمرش و داده به شما...
محسن: اوه متاسفم... نمی خواستم نارحتت کنم...
سرم و آوردم بالا و سعی کردم با لحن شاد حرف بزنم...
من: اما مامان تا دلت بخواد سخت گیرِ...
محسن: خوب حقم داره مسئولیتش چند برابرِ...
من: اوهوم...
محسن رفت پایین تا کفشاش و بپوشه...
منم به تبعیت از اون...
صورتحساب و از تو سینی برداشت و رفت...
من: صبر کن من بیام طول میکشه کفشم و بپوشم...
پسرۀ دیوونه رفت...
رفتم پیشش...
من: مگه مهمون من نبودی؟
همینجوری که میرفت بیرون سمتِ ماشین گفت:
محسن: چرا بودم...
من: پس چرا حساب کردی/ چقدر شد؟
محسن اخم شیرینی کرد و گفت:
محسن: بیا بریم ببینم... تا وقتی یه مرت با یه زنِ که زن دست تو جیبش نمی کنه...
خندیدم و گفتم:
من: خوب من قرار بود بهت شیرینی بدم...
محسن: خوب شما همینکه افتخار همقدم شدن و به بنده دادی خودش یه شیرینیِ بزرگِ...
من: جدی؟
در و برام باز کرد و با دستش راهنماییم کرد داخلِ ماشین...
محسن: جددی...
چه جنتلمن... نچ نچ خدایا چقدر چرت و رت به این بیچاره گفتم...
خودشم نشست و گفت:
محسن: خوب خورشید خانوم... حالا شیرینیِ اصلیم مونده...
من: چه خبره مگه؟ موفقیت کاری چه ربطی به من داره ؟
محسن: خوب شما قدمت خوب بود واسه زندگیِ من وگرنه بختِ این کار خیلی وقت بود خوابیده بود...
من: خوب چه خوب... به سلامتی...
محسن اومد بین دو صندلی و برگشت عقب .. فکر کنم میخواست چیزی بردارِ در همون حالم گفت:
محسن: سلامت باشی...
با یه جعبه کادو ناز برگشت و نشست سر جاش...
محسن: من تو شیرینی دادن بیشتر به نفعِ خودم کار کردم... دیگه باید ببخشی... و اینکه سعی کردم تا حد ممکن سلیقم دخترونه باشه...
جعبه و با تردید گرفتم و گفتم:
من: ممنون چی هست؟
محسن: خوب بازش کن...
در جعبه و برداشتم و گذاشتم رو پام و تو جعبه و نگاه کردم...
جعبه پر بود از عروسکایی که شاید اندازشون یک سانتی متر بیشتر نبود...
حس بچه گانم گل کرد و گفتم:
من: واااای چقدر اینا توشولویِ... نااااسی چقدر دوسشون دالم...
محسن خنده ای کرد و ماشین و روشن کرد...
محسن: کادوی اصلیت بینشونِ...
دستم و انداختم تو جعبه و از بینش یه چیزِ مستطیلی آوردم بیرون...
با تعجب بهش نگاه کردم...
محسن: دوس داری؟
من: اما این خیلی زیادِ... من نمی تونم قبولش کنم...
محسن: کادو رو پس نمی دن هر چی که باشه... هر کی هم به اندازۀ وسعش کادو می خره پس بگو دوسش داری یا نه؟ اگه دوسش داری که مبارکت باشه اگه نه بریم عوض کنیم... مغازه واسه دوستمِ می تونیم عوض کنیم...
من: واسه اینکه دیگه ناراحت نشه حرفی از قبول نکردن کادو نزدم اما گفتم:
من: مررررسی... خوب کادو رو که عوض نمی کنن... تازه همینم خیلی قشنگِ... ممنون فقط کاش یکم ارزونتر بود...
من می خواستم برم ازین یازده دو صفرا بخرم...
محسن: گوشی گوشیه فرقی نداره اما این به تو بیشتر میاد... حالا دیگه حرف نباشه...
فقط من برات سیم کارتی که خریدمو هنوز شمارش و ندارم... شانسی یکی و برداشتم... گفتم اگه دوست داشتی خودت بهم اس ام اس بدی....
من: جدا؟ مگه میشه ادم به دوستش شمارش و نده؟
محسن: قربونت پس می تونم شمارت و داشته باشم؟
من: حتما...
در داشبورد و باز کرد ..
محسن: اون پکه رو بردار... بی زحمت بعد درم ببند... بعدم سیم کارتت و بنداز و شمارتم لطف کن که صبرم تموم شد...
من: باشه بابا چه عجله ایه؟
محسن: باور کن حالا که خودت راضی هستی شمارت و داشته باشم اگه برام میس نندازی تا شب خوابم نمیبره جونِ خورشید...
من: باشه... حالا فعال هست؟
محسن: آره احتمالا باید فعال باشه...
سیم کارت و از پکش درآوردم و انداختم تو گوشی...
من: لمسییه نه؟
محسن: آره... کلا تاچِ...
من: چه جوری روشنش کنم؟ من تاحالا گوشی نداشتم...
محسن: کنارش یه جا هست که یه کنده کاری روش داره دستت و بزار رو اون روش میشه...
من: اوهوم... روشن شد... فکر کنم کار باهاش خیلی سخت باشه من تا یاد بگیرم خرابش کردم که...
محسن: فدای سرت یه موفقیت کاریِ دیگه یه گوشیِ دیگه...
من: وای نه تو چه راحت حرف میزنی...
محسن: خوب عملش راحت تر از حرفِ منِ...
سر کوچه نگه داشت...
من: الان شمارم افتاد ؟
محسن: آره...
محسن: نبرمت تا در خونه دیر وقتِ...؟
من : نه زودتر از اون شب رسیدم که... ممنون بابت همه چی... یه شیرینی خواستی ببین چقدر برات تموم شد.. حتما دیگه میری پشت سرتم نگاه نمی کنی...
محسن کمی اومد جلوتر و تا من و که بیرون ماشین بودم بهتر ببینه...
محسن: خودم خواستم... لیاقتت بهتر از ایناست خانم... در ضمن من حالا حالا ها بیخِ ریشتم... حالا بیا برو من ببینم میری تو خونه...
لبخندی زدم و عقب عقب رفتم... دستی به صورتم زدم و گفتم: من که ریش ندارم ...
من: در هر صورت ممنون...
من: برای همه چی...
امیدوارم همش بدون درخواست و بدون ادعا باشه...
محسن: هست... منم از جنسِ وجود توام... جنسِ وجدانت و آدمیتت...
من: خوشحالم... دوست خوبی هستی... امیدوارم بمونی... یه دوست خوب بمونی...
برگشتم و پر انرژی به راهم ادامه دادم...
محسن: خورشید...
برگشتم و نگاش کردم...
محسن: صبر کن...
ماشین و پارک کرد و پیاده شد...
محسن: دلم راضی نمیشه تنها بری... ببین چراغای کوچتون شکسته... دیشب روشن تر بود...
من: جای نگرانی نیست...
محسن: برو دختر... جلوت و نگاه کن...
رسیدم دم در خونه... محسن از اونور پشت سرم میومد جوری که کسی نمیدیدش...
کلیدارو از تو کیفم در اوردم و در و باز کردم... اومدم تو حیاط و دستی برای محسن تکون دادم و رفتم تو خونه...
خورشید مامانم تو نمی خوای چیزی به من بگی؟
من: نه مامان چی باید بگم؟
مامان: یعنی من باور کنم گوشی به این خوشگلی و گرون قیمتی رو نوشینی که برای 600 تومن با تو میاد سرکار خریده؟ باید بیام باهاش حرف بزنم... گناه داره دختر مردم تو خرج بیفته..
خندیدم... خنده ای که بیشتر ترس توش بود...
من: ای بابا مامان ما که ازین شانسا نداریم... اینو دوست پسر نوشین برای نوشین خریده... دست من مونده تا فردا بدمش به صاحبش آخه خودشون نمی تونن همدیگرو ببینن مراقب دارن...
مامان: همون من می گم ما ازین شانسا نداریم...
من: مامان شما چرا انقدر به من شک داری؟
مامان: به تو شک ندارم به جامعه نمیشه اطمینان کرد دخترم...
من: چرا مامان همه آدما که بد نیستن..
مامان: بیشتر آدما بد شدن مطمئن باش اون خوبَش نصیبِ من و تو نمیشه...
من: چرا انقدر نا امید؟ شاید شد.. شاید یه روز یه دونه خوبش نصیب من شد ... اونوقت چی؟
مامان مشکوک نگام کرد و گفت:
مامان: تا حالا انقدر امیدوار حرف نزده بودی، خبریه؟
من: ن.. نه... چه خبری قراره که باشه؟ اصلا شب بخیر مامان... من برم بخوابم که حسابی خسته ام...
مامان: خورشید یه مادر فقط روزِ مرگش و نمیدونه...
من: تیکه ننداز مامانی خانوم... من حواسم به خودم هست...
بیا لو رفتم.. نشد یه بار من با مامان حرف بزنم از تو حرفام چیزی در نیاره...
مامان: سر و صدا نکنی... شروین تازه خوابیده...
من: نه...
رفتم بالا سر شروین و یه بوس آروم از لپای نازش کردم...این چند وقتِ شبا که میام خوابِ صبحم که میرم باز خوابِ... دلم برای شیطنتاش تنگ شده...
با کلی فکر رفتم تو رختخوابم...
حالا چکار کنم با این گوشی؟ یعنی بدم بهش؟
آره خورشید بده بهش... پس فردا حتما میاد می گه من برات گوشی خریدم توام باید برام یه کار دیگه انجام بدی...
نه اون شاید تیلیاردر نباشه اما اونقدی هست که از من نخواد براش کاری انجام بدم...
دیوانه منظورم چیزِ دیگه بود نه پول و اینجور چیزا... اگه بگه بیا بریم خونه؟ اگه خواستۀ نا به جا داشته باشه...
من: وا خوب گوشیش و بهش میدم دیگه هم اسمش و نمیارم...
به همین سادگی؟
یه لحظه فکر کردم... راستی اون کارتون گوشی به من نداد... نکنه دزدی باشه؟ نه بابا خورشید بگیر بمیر... گفت که فردا کارتونش و بهت میده چون جا گذاشته جایی که برات جعبه کادو خریده...
با کلی دلهرۀ الکی خوابم برد... یا شایدم بی مورد نبود... اما فکر کنم حرفای مامان اینجوریم کرد...
***
از خواب بیدار شدم و اولین کاری که کردم یه نگاه به گوشیم انداختم...
با هزار زوری رفتم تو اس ام اسا سه تا اس ام اس داشتم...
محسن : شب بخیر ... خوب بخوابی...
محسن: سلام صبح بخیر... امیدوارم روز خوبی پیشِ رو داشته باشی...
محسن: من سر کوچه منتظرتم ... بیا میرسونمت...
به ساعت نگاه کردم... اوه اوه... بازم دیرم شد که...
گوشی و گذاشتم رو کمد و رفتم دستشویی... خدایا چرا من جدیدا خواب می مونم ؟
خدا کنه محسن تا حالا رفته باشه با این قیافه خوابالو زشته من و ببینه...
اما دریغ از کمی شانس چون سر خیابون ماشینش و دیدم خودشم که خوابش برده بود... بیشاااره...
تقه ای به شیشه زدم تا خودش و جمع و جور کنه و بعد در و باز کردم و نشستم...
محسن با صدای خوابالود گفت:
محسن: ا اومدی دختر؟ تو چقدر تنبلی... کلی منتظرت شدم...
من: ببخشید خواب موندم /...
من: امیدوارم یه چیز بهت می گم ناراحت نشی...
محسن: چیزی شده؟ بگو...
من: من نمی تونم گوشیت و قبول کنم... راستش مامان بهم شک کرد منم گفتم گوشی خودم نیست...
سیم کارتت و به عنوان هدیه قبول می کنم...اما گوشیت نه...
محسن: خوب به مامان بگو برات هدیه خریدن...
من: اخه باورش براش سختِ منم دوستی ندارم که بتونه همچین هدیه ای بخره...
محسن: امکانش نیست منو به مامان معرفی کنی؟
من: نهههه... تو فرهنگِ ما همچین چیزی جا نیفتاده...
محسن: پس سنتی هستین... خوبه... همون بهتر که جا نیفته... من که دخترم و شهید می کنم اگه با جنس مخالف دوست شه...
من: آقای خودخواه پس چرا خودت دختر مردم و از راه به در کردی؟ پس فردا یکی هم چشمش می مونه رو دخترِ تو ممئن باش...
خورشید من آدم یبسی نیستم اما اگه اون شخص قصد و نیتش بد نباشه که من حرفی ندارم... الان نمیشه درست به ادما اطمینان کرد... جوری که یه ادم خوب بینِ اینهمه میبینی باید رو هوا بزنیش... چه برسه به اون موقع...
من: ایشاالله خدا اگه بهت دختر داد خودشم هواش و داره... بیا محسن این گوشیت... سیمش و در آوردم...
محسن: پس برات دردسر میشه... باشه من نگهش میدارم تا یه روز که بتونی راحت ازش استفاده کنی...
من: ممنون می خوای هدیه بده به کسی دیگه...
محسن: گفته بودم تک پرم خانوم تا شما هستی کسی دیگه ای وجود نداره...
من: اما من دوست دخترت نیستم که دوست همینجوریتم... می تونی با یکی دوست شی...
محسن: چقدر تو بیخیالی... بی رگ... یکم تعصب داشته باش خوشحال شم حداقل...
من: من روشنفکرم آخه...
جلوی در مهد داشتم پیاده میشدم که گفت:
محسن: یه سفر کاری دارم به ارومیه چند روز نیستم... اما سعی می کنم زودتر بیام... مراقب خودت باش چیزی نمیخوای؟
من: نه ... شما هم مراقب باش...
محسن: برات یه گوشی ارزون قیمت بخرم؟ اینجوری راحت باهات در تماسم...
من: نه برو من خودم میخرم...
محسن: پس منتظر اس ام استم...
و بعد تک بوقی زد و رفت...
این پسر چرا انقدر به وجود من اصرار داره؟ مگه آدم دو هفته ای عاشق میشه؟
عشق در نگاه اول...
آررره خورشید خانوم بشین آمادست برات... هه به همین خیال باشه...
بسم اللهی گفتم و رفتم تو مهد... امیدوارم بتونم این دامونِ خیر ندیده و آدم کنم حالا ببین اگه آخر به این نتیجه نرسیدیم اون مارو آدم می کنه....
سعی داشتم خیلی آروم حرف بزنم چون ممکن بود این پسر از هر جایی بیاد بیرون و بفهمیم که ای دل غافل همه حرفامون و شنیده...
وای نوشین تروخدا مسخره بازی در نیار فهمیدی چی گفتم؟ ما قراره یه کار کنیم دیگه لجباز نباشه... غرور بیش از حدش و از بین ببریم نه یه کار کنیم بچه از زندگی سیر شه... آخه کتک زدن کی جواب داده که الان ما بخواییم امتحان کنیم؟
نوشین با صدای آرومی گفت:
نوشین: به جون خودم خورشید فکرنکنی دروغ می گم از مریم بپرس... من بچگیم به غیر از کتک با هیچی آدم نمیشدم... یعنی کافی بود مامانم یه دور لپم و تو دستاش بپیچونه یا یدونه با دمپایی بزنه تو کمرم همچین آدم میشدم که نگو... یعنی حداقل تا 5 دقیقه همه آرامش داشتن...
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم اونوقت حداکثرش چقدر بود؟
نوشین: 5 دقیقه و 1 صدم و ثانیه...
من: با چهره ای که کلی التماس توش داشت گفتم:
من: نوشین جانِ مادرت بیخیال شو بیا یه کار کنیم تا جلوگیری شه از رشد بچه هایی مثل تو...
نوشین با حالتِ حق به جانبی گفت: مگه من چمِ؟
من: هیچی بابا یعنی می گم منگل نشن ملت دیگه... همین...
نوشین: برو گمشو... بای...
من: کجااااا..؟.
نوشین: بای یعنی اینکه قهرم... الانم میرم این سپنتارو ببرم دستشویی آخه یکی نیست بگه نترکی بچه چقدر تو میخوری که کل عمرت اون تویی...
من: انقدر غر نزن مریم کو؟
نوشین: رفتِ این پسرۀ دیوونه و پیدا کنه تو حیاتِ...
من: اکی برو...
****
نه بابا اون فقط داره افکار خودش و با جدیت و قاطعانه به ما تحمیل می کنه... کافیه کمی باهاش نرم برخورد کنی و بهش بفهمونی که فقط خودش نیست... باید به اطرافیان و نظراشون احترام گذاشت...
لحنِ صحبتِ ما باهاش همینطور احترامی که می زاریم باعث میشه مراقب رفتارش با ما باشه و اینکه به الگو میشیم براش و سعی می کنه احترام همه رو داشته باشه...
نوشین: اینهمه برنامه چیدی حرف زدی .. اون که زیاد با ما قاطی نمیشه اخه...
من: ببین وقتی ببینه ماها که بزرگیم راحت با بچه ها بازی می کنیم و می گیم و می خندیم خودش کم کم جذب میشه سمتِ ما...
اصلا حتما نباید اون بیاد اینوری که... وقتی می بینی یکی بر قرار کردنِ رابطه براش سختِ خودت دست به کار شو... وقتی چند بار صداش کنی صد در صد دفعه های بعدی خودش میاد... چون می دونه تو جمعِ ما پذیرفته شده... شاید اصلا ترد شدن از طرف مامانش باعث شده ترس تو وجودش باشه که نکنه ما تو جمعامون نپذیریمش....
نوشین متفکر سری تکون داد و گفت:
نوشین: مریم به این بگو از منبر بیاد پایین که بریم تو کار این پسرِ...
من: برو فقط امیدوارم گند نزنی...
نوشین: خیالت راحت تو اگه با دو تا مطلب خوندن روانپزشک شدی من یه عمرِ اینکاره هستم...
من: فقط حرفای یه مشاورِ اینترنتی و خوندم... در ضمن ادعایی هم ندارم...
نوشین: باشه بابا... مریم سپنتا داره میاد اینور نوبتِ تواِ راهنماییش کنی دستشویی...!!! خدافس بچه ها...
مریم: خدا بخیر بگذرونه آخرین باری که نوشین قصد کرد به بَشر کمک کنه باعث شد بنّای خونشون از نردبون بیفته پاییین...
من: ایشاالله چیزی نمیشه حواسم بهش هست...
***
من: شما دو تا چه کار می کنید؟
نوشین : هیچی بابا دوساعتِ کنارِ این مجسمه ابول قُد قُد نشستم ببینم به چی از پنجره زل زده بیخیالم نمیشه... اما دریغ از کمی فهمیدن...
به دامون نگاه کردم...
من: بلند شو نوشین برو به کاراری دیگه برس اینجوری اینکاره بودی دیگه؟
نوشین آروم گفت:
نوشین: آره به جان خودم اینکه همیشه یه جا ساکت می نشست الان دو ساعتِ انقدر باهاش حرف زدم هر پنج دقیقه نچی می گه و جاش و عوض می کنه... این خودش یه نشونست خورشید تو این چیزارو نمی فهمی...
من: باشه برو ببین بچه ها دیگه چه کار دارن... تو پالتشون براشون گواش بریز میخواستن نقاشی بکشن ... ببین می تونی کار با مسواک و یادشون بدی...
نوشین: به من چه این با خودتِ...
من: محضِ اطلاعت کار با کَنَف و مریم یاد داد منم با گلبرگ ... دیگه نوبتِ تواِ.. هر چی زدی سر خودت زدی...
نوشین فحشی داد و رفت...
نشستم رو شوفاژ... جوری که روبه روی دامون که به بیرون زل زده بود قرار گرفتم...
من: به چی فکر می کنی؟
دامون: سکوت...
من: طبیعیتِ قشنگیِ نه... ؟
دامون سکوت...
من: نگاه کردن به درختا و باغچه و گل بهم آرامش میده... حس لطیف و قشنگی داره...
دامون: آره مخصوصا اگه کسی مزاحمت نشه و بتونی ازین طبیعتی که می گی آرامش بگیری...
اوه یعنی می خواست بگه من مزاحمم؟ ممنون واقعا...
من: میای بریم قدم بزنیم؟
دامون نگاهی بهم انداخت و دوباره به بیرون خیره شد...
دامون: تو که دو تا دوست داری با اونا برو...
من: آره خوب اینجا من دوست زیاد دارم... همه بچه های اینجا با من دوستن اما گفتم با تو برم...
دامون: تو آدم بزرگی نباید با بچه ها دوست باشی چطور همه دوستتن؟
من: خوب وقتی باهاشون بهم خوش میگذره وقتی بهم محبت دارن.. وقتی همه چیمون با همِ میشن دوستم دیگه... دوست بودن و تقسیمِ محبت که سن و سال نمیشناسه...
یکم به من خیره شد و گفت:
دامون: اما هیچکدوم دوستِ من نیستن...
من: چرا حتما خودت نخواستی که باشن...
دامون: نمی دونم...
من: خوب نمی خوای دوستشون باشی؟ من راه زیاد بلدما... نمی خوای بهت بگم کارای خوب کدومِ و بچه ها از کدوم رفتارا بدشون میاد؟
دامون از رو میز پرید پایین و گفت:
دامون: نه... نمی خوام...
لبخندی زدم و به راه رفتنش نگاه کردم...
من: فکر نمی کردم برای شروع انقدر پیشرفت کنم... نشون دادی که خیلی دلت میخواد از ما باشی...
این غرور لعنتی با ادما که چه ها نمی کنه
از در مهد اومدم بیرون می خواستم اول برم یه گوشی برای خودم بخرم بعد برم خونه...
.. ا چه عجب یه بار باباش اومد دنبالش... لبخندی زدم...
با عمش حرف زده بودم توجه بیشتر باباش خیلی تاثیر میزاره رو رفتارش و اخلاقش... اما بی توجهی باعث میشه که فکر کنه وجود نداره و بودنش مهم نیست به خصوص حالا که فقط یکی از اولیاش تو زندگیش نقش داره... باید جوری باهاش رفتار شه که لوس بار نیاد اما تا یه حدی توجه بیشتری نسبت به بچه هایی که بچۀ طلاق نیستن می خواد چون بیشترش یعنی دردسر...
از جلوی ماشینشون رد شدم... دو تا بوق برام زد و بعد اومد جلوتر کنارم ایستاد...
دامیار: خورشید بیا ما میرسونیمت...
بیا اینم از پدر... از پسرِ تخسش یاد گرفته دیگه... ازون روز با اینکه چند بار دیدمش هیچوقت قضیۀ اونروز و که برام ساندویچ خرید و منو با اون وضع دید به روم نیاورده... تا امروز که اسمم و صدا کرد... پس یعنی منو کاملا شناخته و به یاد آورده... شایدم پسرش گفته بهش...
برگشتم سمتش و خیلی جدی گفتم:
من: سلام آقای تابان نجفی هستم... ممنون مچکر خودم میرم...
دامیار یه ابروش و انداخت بالا و گفت:
دامیار: بفرمایید میرسونمتون دامون خواسته... روش و زمین نندازید...
دامون: بشین خورشید چرا ناز می کنی...؟
با تعجب بهش نگاه کردم... این پسر چقدر روش زیادِ...
دامیار: دااامون... تنبیه که یادتِ...
دامون: خوب بابا دروغ که نمی گم...
من: اما من تعارف نمی کنم آقای تابان سر راه خرید دارم... با اجازه و خداحافظ...
دامیار: باشه هر جور راحتین.. اما خوشحال میشدم با ما بیایین و بعد گازش و گرفت و رفت... اما تقریبا سر خیابون ترمز کرد و دنده عقب گرفت و دوباره کنار پای من ایستاد...
دامیار: ببخشید خانم نجفی با ما بیایین دامون می گه شما گفتین که دوستش هستین و امروز می خواد با دوستش بره بیرون...
یه نگاه به دامون انداختم... انگار منتظر بود من دوست بودنمون و رد کنم یا انکار...
لبخندی بهش زدم و همونجور که نگاش می کردم گفتم:
من: نه دیگه وقتی پای دوستی میاد وسط کاریش نمیشه کرد...
دامون لبخندی زد و گفت: دیدی بابا..؟. یادتِ گفتی کسی با من دوست نمیشه...؟ اما خورشید شد
نشستم تو ماشین و دامیار ازم تشکر کرد... تشکری که خودم معنیش و می فهمیدم و خودش...
دقیقا یادمِ سه یا چهار روز بعد از روزی که با دامون کنار پنجره حرف زدیم دامون کم کم متمایل شد سمتِ من و بعدم با هم پیمانِ دوستی بستیم... چقدرم اونروز شیرین بود... مخصوصا واسه دامون...
از اون وقت تاحالا سعی دارم رو دامون کارای بیشتری انجام بدم که بتونه با بچه های مهد بگه بخنده و تعریف کنه... که بپذیرای زندگیش باشه و باهاش کنار بیاد.... اما هنوز نشده...
دامیار: کجا میخوایید برید؟
من: من می خواستم برم دانشکده
دامیار: خریدتون چی هست؟
من: شنیدم یه مغازه هست که گوشیای دست و دوم و به قیمتِ خوب میفروشه...
دامیار: میخوایید گوشی بخرید؟
من: بله...
دامیار: تا چه قیمت؟
من: بیشتر از 150 تومن نشه...
سری تکون داد و گفت:
دامیار: گوشیم و 400 خریدم اما چون یکبار آب ریخته روش و قابش عوض شده 90 تومن بیشتر نمی خرنش... اگه میخوای شما برش دار... زورم میاد بدمش دستِ این مفت خورا
من: می تونم ببینمش... مارکش چی هست؟ خوب به منم که همون قیمت می خوایید بفروشید...
دامیار: ان 97... مینیشه... حداقل شما آشنا هستید و دوستِ پسرم... مگه نه دامون؟
دامون به من نگاه کرد و با سر و چشم حرف باباش و تایید کرد...
من: دیگه مشکلی نداره؟
دامیار: نه هیچ مشکلی خیالتون راحت... یه قابش عوض شه خیلی خوب میشه... البته جا شارژیشم خرابِ...
من: باشه پس مرسی...( نگاه کنا گوشیِ آشغاش و داد به من... اما اشکال نداره خوب یکم براش خرج می کنم دیگه)
گوشی و برگردوندم به خودش که سیم کارت و در بیاره و نود تومن پول از کیفم در آوردم و گرفتم سمتش...
دامیار: چه کاریه؟ این گوشی هدیۀ من به شما...
تو دلم گفتم خدایا قربونِ بزرگیت نه به اینکه گوشی نصیبمون نمی کنی نه به اینکه دو تا دو تا میندازی تو دامنمون.... اما به دامیار گفتم:
من: ای وای نه... ممنونم...
دامیار: من تعارف نمی کنم...
من: منم تعارف نمی کنم... جدی اگه پولش و نگیرید میرم از بیرون می خرم...
دامیار: باشه باشه... بدید دامون بزار تو داشبورد ... ممنون... کارتونش و میفرستم یا خواهرم که صبحا دامون و میاره بهتون بده یا خودم فردا عصر میرسونم به دستتون....
من: خواهش می کنم ممنون از شما... باشه عجله ای نیست...
دامون : بابا حالا که خورشید هست بریم بیرون یه گشتی بزنیم...
دامیار :کجا بریم؟
دامون: نمی دونم هر جا...
دامیار از آینه به من نگاه کرد و نظر خواست...
من: نمی دونم... من باید زود خونه باشم...
دامیار: بریم شهر بازی؟
دامون در حالی که می خواست تظاهر کنه خیلی ذوق نکرده گفت فرقی نمی کنه...
من: من نمی تونم بیام خیلی دیر میشه...
دامیار چیزی نگفت و دامون بق کرده به بیرون نگاه کرد...
دلم نیومد دامون ناراحت بشه و بغض کنه... دروغ چرا دوسش داشتم... شاید همین تخس بودنش باعث شده بود بهش علاقه مند بشم... در هر صورت دامون به خاطر مادرش و تربیت غلطی که پیش گرفته بود اینجوری شده وگرنه می تونست یکی باشه مثل داداشِ من...
گفتم شروین... الهی فداش شم... خیلی وقتِ درست و حسابی ندیدمش...
من: اگه میشه بریم دنبال داداشِ من اونم ببریم اینجوری بهتره... مامانمم ناراحت نمیشه...
دامیار سری تکون داد و گفت: فکر خوبیه...
و دامون هم ضبط و روشن کرد و با آهنگ آرمین نصرتی همخونی کرد...
نگاه کن تروخدا کلِ اهنگم حفظِ اونوقت من یه خطشم با کلی غلط می خونم
با ذوق به شروین و دامون که کلی با هم جور شده بودن و تو هلی کوپتر که بالا و پایین میشد جیغ میزدن نگاه کردم...
دامیار از پشت در گوشم گفت:
دامیار: شروین اولین شخصیِ که تونست انقدر راحت با دامونِ من ارتباط برقرار کنه...
برگشتم سمتش و کمی فاصله گرفتم...
به زودی دامونم مثل شروین زود جوش و اجتماعی میشه...
دامیار: امیدوارم...
بچه ها اومدن پایین وبا ذوق دوییدن سمتِ ما...
من: خوب بود؟
جفتشون با ذوق گفتن : آره خیلی... اما دیگه خسته شده بودن و نمی خواستن چیزی سوار شن...
دامیار :بیایید ما هم یه چیز سوار شیم...
من: نه بعدا کی مواظب بچه ها باشه...؟
دامیار: خوب بچه ها می مونن همینجا دیگه...
من: نه بیایید بریم... خیلی دیر شده مامانم خونه تنهاست...
هنوز شام نخوردن این وروجکا...
شروین: آبجی من که خیلی گشنمه...
دامون: آره منم...
خندیدم و گفتم باشه خوب سیب زمینی می خریم تو راه بخورید...
دامون: نه من جوجه می خوام...
اما شروین حرفی نزد و به من نگاه کرد... دستی به سرش کشیدم و گفتم:
من: توام جوجه می خوری جیگرِ اجی؟
شروین با تردید گفت: نه اجی...
من: من تا به تو جوجه ندم راحت نمیشینم...
دامیار: پس بیایید زودتر بریم... بیا دامون شروین باید زود بره خونه...
***
دستم و بردم که بکشم رو دستای دامون اخه داشت گربه شوری می کرد که دامیارم همزمان دستش و آورد که دستای پسرشو بشوره... دستامون خورد به هم و ناخواسته کمی دستش کشیده شد رو دستم... زود دستم و کشیدم و برگشتم سمتِ شروین... اما نگاه خیرۀ دامیار و رو خودم حس می کردم...
سر شام حس خیلی خوبی نداشتم... چون دامیار همش زوم میشد رو من و بیخیالم نمیشد...
واسه همین نتونستم بفهمم دارم چی می خورم... ای بابا آخه مگه مردَم انقدر بی جنبه میشه؟ خوب دستمون خورد بهم دیگه... از قصد که نبوده...
حالا شایدم من خودم معذب شدم فکر می کنم دامیار رفتاراش غیر طبیعی شد... نمی دونم...
***
من: ممنون خیلی خوش گذشت...
شروین: بله عمو دستتون درد نکنه... خدافظ دامون...
دامون : مرسی خورشید که اومدی... خدافظ شروین...
دامیار دستی تکون داد و بعدم راه افتاد...
رفتیم تو کوچه... نزدیکای خونه سرم و کمی کج کردم سمت کولم تا کلیدم و در بیارم که یه پراید که توش دو تا مرد بودن و داشتن منو نگاه می کردن...
از نگاهشون ترسیدم... انگار باید می ترسیدم... نمی دونم هر حس بدی که بود و از خودم دور کردم و دست شروین و محکم تر گرفتم و قدمام و تند تر کردم...
وقتی داشتم کلید و تو قفل می چرخوندم متوج شدم در ماشین باز و بسته شد و بعد ماشین روشن شد...
ترسم دو برابر شد نمی دونم چرا حس می کردم قراره یکی از ما ربوده شیم و ماشین و هم آماده کردن که زود فرار کنن...
اما همش یه حس بود که شاید ترسی که به خودم تزریق کرده بودم و همینطور سکوت و تاریکیِ کوچه بهش دامن میزد...
زود در و باز کردم و رفتیم تو... در حیاطم از ترسم قفل کردم ... شاید ترسم بیخود بود اما فکر اینکه 7 صبح چه جوری برم سرکار باعث میشد مو به تنم سیخ شه....
مامان خواب بود برای همین بدون سر و صدا رفتیم تو اتاق...
من: شروین از فردا تنها بیرون نرو... حتی اگه مامان وسیله خواست باشه...
شروین: حوصلم سر میره آخه آبجی...
من: اگه دوست داری زیاد ببرمت شهر بازی به حرفم گوش کن... اگه نه که هیچی... شب بخیر...
شروین: باشه ابجب نمی رم...
من: آفرین... یادت باشه به هیچ عنوان با غریبه ها حرف نزنی حتی اگه بهت گفتن بی تربیتی....
شروین: باشه... شبت بخیر...
شروین خوابید اما من از ترس خوابم نمیبرد... با کوچکترین صدا فکر می کردم اونا هستن که اومدن تو خونه...
خورشید اینهمه خانواده دارن تو این کوچه زندگی می کنن شاید با کسی دیگه کار داشتن یا مهمون کسی بودن... نترس به قول بابات بالاتر از سیاهی که رنگی نیست نهایتش مرگِ دیگه...
می ترسم اول به سیاهی کشیده شم و بعد توش غرق شم... اونا تا منو دیدن شروع کردن به حرف زدن... از نگاهشون میشد فهمید که با من کار داشتن...
بلند شدم و به قاب عکس بابا که رو طاقچه بود خیره شدم...
کاش بودی بابا... کاش بودی از فردا من و میبردی و میاوردی... کاش بودی که با هم میرفتیم ببینیم اینا کین تو کوچمون... کاش بودی که دستای سردم تو دستای زحمتکشت گرم شه... کاش بودی تا وقتی اسم تکیه گاه اومد دلم نلرزه... نترسم از اینکه تکیه گاه من پرپر شد... کاش بودی تا الان به امید بودنت راحت سرم و رو بالشت میزاشتم... بابای قشنگم جات خیلی خالیه... جات اینجا بینِ ثمره های عشقِ تو و مامان خیلی خالیه... بابای مهربونم دلم برای بوسه هایی که رو پیشونیم میشوندی خیلی تنگ شده
نشد زودتر گوشی بخرم دیگه... تو چقدر دیر کردی... چرا هنوز نیومدی؟ گفتی 3 روزه الان نزدیک به دو هفتست که رفتی...
چند دقیقه بعد وقتی داشتم از اتوبوس پیاده میشدم جواب اس ام اس از محسن برام اومد
محسن: منم یه مشکلی برام پیش اومد سفرم بیشتر طول کشید اما احتمالا تا آخر هفته میام...
من: باشه... حسابی خوش بگذره مزاحمت نمیشم خدافظ...
محسن: مراحمی خانومی... مراقب خودت باش... جات حسابی خالیه... خدافظ...
گوشی و سایلنت کردم و وارد مهد شدم دوست نداشتم این نوشین آتو داشته باشه که دیگه ولم نمی کرد...
با کلی ذوق وارد مهد شدم از امروز برنامۀ جدید داشتم...
***
نوشین: ببین خورشید از روز اولی که اومدی به مریم گفتم آدم حسابت نکنیم پررو می شی منتها این یابو علفی گوش نداد د اخه احمق من تا به این وروجکا یاد بدم کت میشه سگ که دهنم سرویسِ چینی شده...
من: کدوم بیچاره ای به تو زبان یاد داد؟ د اخه کم عقل کت میشه گربه...
نوشین: حالا همون... تروخدا دردسر جدید درست نکن... مولایی هم که قربونش برم منتظرِ حرف از دهنِ تو در بیاد تو هوا می زنش...
من: خوب همه ایده ها برای بهتر شدنِ مهدِ...
تازه میخوام بگم جدا از قسمتِ سالنِ 1 که وسیله بازی برای بچه ها گذاشتن، یه قسمت از باغ به این بزرگی و پارک کنن والا... بی استفاده مونده... تازی می تونه ورودی بخوره واسه اونایی که اینجا عضو نیستن و راحت بیان بازی کنن هم ممکنه رو حقوق ماها تاثیر بزاره هم درامد بیشتر میشه..... آها راستی یه نفرم بیارن برای نقاشی رو صورتِ بچه ها...
نوشین: یعنی تو یکی برو بمیر با این ایده هات... فعلا بیا بریم همین زبان و یاد بدیم تا ببینم به کجا میرسیم...
مریم: خورشید بزار این سه ساله ها شعر بخونن یکم بخندیم بعد بریم سراغ زبان...
من: گناه دارن بابا مگه دلقکن؟
نوشین: خورشید جان تو فعلا این سپنتارو که مثل چی داره میاد سمتِ ما رو راهنمایی کن به سمتِ مکان اول و آخری که ایشون توش یافت میشه تا بقیش!!!
من: وااای نه... بچه ها باید حتما با مامانش حرف بزنیم... درستِ ما کاری براش انجام نمیدیم اما خیلی زور داره هر دقیقه بریم پشت در دستشویی وایسیم چون آقا می ترسه...
****
بچه ها ساکت باشین... دامون جان قربونت برم بشین... مهتا می خواد برامون شعر بخونه بعدم که امروز میخوام بهتون یه زبون دیگه یاد بدم... یعنی بتونید همه چیزایی که می گید و به زبون یه کشور دیگه هم بگید... زبان انگلیسی...
Oh honey، can you speak English?
نازنین یکی از بچه ها مهد بود که 6 ساله بود و دختر فوق العاده معدبی بود...
نوشین پقی زد زیر خنده و گفت:
نوشین: خورشید بتمرگیم سر جامون گه این هممون و درس میده...
من: خوب چه اشکال داره... اگه بتونه به همسن و سالاش یاد بده که خیلی خوبه...
و بعد رو به مهتا گفتم
من: معتا جان بیا شعرت و بخون عزیزم...
مهتا: نه یادم رفت بعدا می خونم...
مریم: بیا اینم برای ما کلاس میاد...
من: باشه پس بشینید که کلاس زبانمون و شروع کنم...
نوشین: خورشید نمی خواد الفبا بهشون یاد بدیا... همینکه یاد بگیرن کت چی میشه و بتونی لحجه و درست بهشون بفهمونی خودش کلیِ...
من: اره میدونم فقط بهشون معنی و تلفظش و یاد میدم... ذهنشونم روشنِ زود یاد می گیرن...
اومدم اولین کلمه و شروع کنم که خانوم مولایی در و باز کرد و پشت سرش دو تا پسر دخترِ خیلی ناز با خانوم و یه آقا وارد شدن...
چه خانم و آقای خوشگل و خوش تیپی هم بودن...
مولایی: بچه ها یه دقیقه میایین...؟
سه تایی رفتیم سمتِ خانوم مولایی و با اونا هم سلام و الیک کردیم...
خانوم مولایی: آقا و خانوم ارجمند از امروز بچه هاشون و میسپرن به مهد و اصرار داشتن که بچه هاشون به غیر از خودشون به کسی تحویل داده نشه خواستم ببینیدشون و به خاطر داشته باشین...
زن: بله ممنونتون میشم حواستون باشه... ممکنِ یه خانومی بیان و آدرس و نشونیِ مارو بدن به هیچ عنوان تحویلشون ندین و فوری با ما تماس بگیرین... اگه اسم درستشم معرفی کنه مرساست...!!
و بعد رو به شوهرش گفت:
زن: وای آرشام ساک خوراکیشون و جا گذاشتم...
آرشام: الان میارمش عزیزم...
نوشین آروم در گوشم گفت: خدا بخیر کنه مگه چقدر می خورن که براشون ساک اورده...
زن: من ساناز هستم خانوما... اینم پسرم آروین و دخترم آرا دو قلو هستن و 5 ساله... خوراکیِ یک هفتشون و اماده کردم چون به خیلی چیزا حساسن گفتم اگه یه وقت بچه ها خوراکی داشتن و اینا هم دلشون خواست از تغذیۀ خودشون بهشون بدین... به غذای مونده حساسن هر روز وقتِ ناهار خانم کیقبادی براشون غذا میاره قاشق و چنگالشونم تو ساکِ...ممنونم... و اگه مشکلی داشتین حتما با من یا همسرم تماس بگیرین و بعد 2 تا کارت داد به مریم...
نوشین: حتما خیالتون راحت باشه...
آرشام اومد و ساک و سپرد به ما و بعد از اینکه دو تایی بچه هاشون و بوسیدن خواستن برن که آرا گفت:
آرا: بابا من اینجا نمی مونم می خوام با تو بیام...
ساناز آروم گفت: وای آرشام الان دیگه چه جوری میخوای ازش جدا شی هزار بار گفتم انقدر وابستۀ خودت نکن ...
آرشام: ناراحتی نداره عزیزم...
رو زانو نشست و گفت:
آرشام: بابا قربونِ دخترِ نازش... برم برات کار کنم که بتونم عروسک بخرم دیگه... توام برو با دوستای جدیدت و خاله ها بازی کن بابا غروب میاد دنبالت....
آرا کمی چشمای درشتش و به ما دوخت و گفت:
فقط اون و دوست دارم و بعد به من اشاره کرد...
لبخندی زدم و گفتم منم دوستت دارم عزیزم با بابا خدافظی کن که بریم بازی...
آرا زود اومد کنارم ایستاد و آرشام و سانازم بعد از خدافظی با ما رفتن...
مولایی: بچه ها هم یه جورایی با مادرِ ارجمند آشنا هستم هم اینکه پول زیادی دادن برای مراقبت بیشتر از بچه هاشون پس مواظب باشید...
همینکه مولایی رفت نوشین رو به آرا گفت:
نوشین: حالا دیگه ازین اوران گوتان خوشت میاد؟ آرههه؟
نوشین: نگاه کن تروخدا مارمولک من چیم ازین کمتره ؟ ها؟ اونجوری به من زل نزن چشم سفید...
اما آرا عین خیالش نبود و زل زده بود به نوشین...
مریم: اینو بیخی... می گم پسرِ چقدر خوش هیکل بود... دخترِ هم خیلی متشخص بود...
نوشین: بیا برو سرکارت مریم دخترِ حسابی میخشو کوبیده دیدی مردِ اصلا نگامون نکرد...
من: خاک تو سرتون دو تا بچشون پیشِ ما وایسادنا
تو صميمي تر از آني که دلم مي پنداشت / دل تو با همه ي آيينه ها نسبت داشت / تو همان ساده دل سبز نجيبي که خدا / در ميان دل پاکت صدف آيينه کاشت...!!!
چند دقیقه بعد یه اس ام اس دیگه اومد...
محسن: اس ام اس قبلی و خوندی؟ وقتی این و دیدمش نا خودآگاه ذهنم اومد سمتِ تو و اون چشمای قشنگت یادآورم شد... واقعا که یه شخصیت ساده و صادقت می خورد...!!!!
نمی دونم تا حالا کسی اینجوری ازتون تعریف کرده یا نه اما حس ادمی و داشتم که یه نسیم خنک تو یه بیابونِ گرم بهش خورده و یهو یه چشمه واقعی دیده نه سراب یا شاید به قول امروزیا انگار که به خر تیتاب دادن...!
غزل غزل به ياد تو / قدم قدم به پاي تو / ستاره هاي آسمون / يکي يکي فداي تو...!!!!
یه اس دیگه ...یه خر کیف شدن و به وجد اومدنِ دیگه....
خیلی ستم بود جوابش و ندم... اما من مثل محسن اس ام اسای به این قشنگی نداشتم این نوشینم که همش اس ام اسای سرکاری می فرستاد...
فوری به نوشین اس دادم و اس ام اس های محسن و براش سند کردم...
من: نوشین جان قربونِ دستت، میشه یه اس ام اس در حد اینا برام سند کنی؟ می خوام واسه محسن بفرستم قربونت خانومی فقط زودتر...
چند دقیقه بعد اس اومد...
نوشین: سلام... قربونم بشی خورشید جون چرا نشه...
ببین همین اس منو بفرست واسه محسن...:
دوستت دارم یه عالمه
اندازۀ یه قابلمه
ر..دم به اون قیافت
خاک تو سرت کثافت...!!!
...
تا چند ثانیه تو شُک بودم یعنی چی این؟ اما زود واسش نوشتم...
من: خیلی بی تربیتی نوشین دیگه باهات قهرم...
جواب داد:
نوشین: اوه مرسی عزیزم... جدا؟ باشه کار نداری خدافظ...
بیا اینم از دوستای ما... آدم نیستن که...
فوری واسه محسن اس زدم...
من: من که ازین اس ام اسای قشنگ ندارم برات بفرستم... ممنون خیلی زیبا بودن...
محسن: منم کسی و ندارم ازین اس ام اسای قشنگ بهم بده یه کتاب دارم از رو اون واست نوشتم...!!
خدای من ! یعنی انقدر بی کارِ بشینِ برای من اس ام اس پیدا کنه و بنویسه...؟
من: مرسی دوستی ام... خیلی خوبی...
محسن: نه به خوبیِ تو عروسک...! میشه فردا برنامه بچینی ببینمت؟ من فردا صبح میرسم...!
من: اما فردا جمعست دوستی ... بزار پس فردا ببینمت...
محسن: نه نمیشه بیا دیگه... منم بیکارم... دلمم که برات تنگ شده...!
اوفف این چرا آخرِ همۀ اس ام اساش علامت تعجب میزاره ؟ یعنی چی؟ خوب من بدم میاد... ای بااابا...
من: باید ببینم مامان اجازه میده یا نه اگه قبول کرد میام... اما فقط برای یک ساعت...
محسن: تو بگو 5 دقیقه ... خودش کلی ارزش داره عزیزم...!!
من: ممنون پس فعلا ...
گوشی رو گذاشتم رو طاقچه...
برم یکم به مامان تو کارا کمک کنم از الان بهش نمی گم همون فردا اول باید برم یه دوش بگیرم زشتِ اینجوری برم پیشش... بعد میام از مامان اجازه می گیرم...
چون اگه ببینه دارم برای بیرون میرم حموم و حساسیت به خرج میدم شک می کنه...
***
کاسه رو گذاشتم رو سرش و شروع کردم به قیچی زدن...
من: آخه مَنگول خان می دونی چقدر بد میشه اینجوری چرا نمیری آرایشگاه؟
شروین: آرایشگاه وقتی میرم پوستم میسوزه اجی...
من: مرد مگه انقدر بچه ننه میشه آخه.... حالا وول نخور بزار تیغش بزنم... خوب منم دارم همون کارِ آرایشگاه و می کنم دیگه...
شروین: تو بهتری آجی...
شروین: راستی آجی یه دوست خوب پیدا کردم... پسرِ خیلی خوبیه... مامانم دوسش داره تازه با مادربزرگشم دوست شده...
من: مگه نگفتم بیرون نرو؟
شروین: نه آجی با مادر بزرگش اومده بود خونمون... به مامان پارچه داده مامان براش چادر بدوزه... منم تو خونه باهاش بازی کردم...
من: خوب به سلامتی اما حق نداری کوچه بریا...
شروین: نه آخه اونم به من گفت یا بیاد خونمون یا من برم خونه مادربزرگش با هم بازی کنیم ... مامان باباش اجازه نمیدن کوچه بیاد...
من: حالا کجا هستن؟
شروین: همین 4 تا خونه پایینتر...
من: چند سالِ تو این محلیم من نمی دونم به جز مریم خانم و چند نفر دیگه چرا بقیه و نمی شناسم...
من: پاشو تموم شد... بشورمت؟
شروین با اخمی شیرین گفت:
شروین: نه آبجی من دیگه مرد شدم...
من: مرت بودی شرینیِ آجی... پس حداقل بزار دستم و بشورم...
شروین که از حرفِ من کلی ذوق کرده بود آب و برام باز کرد و رو دستم یکم شامپو ریخت... طفلی پسرا با چه چیزایی کیف می کنن ... دلشون خوشه وا...
مامان: دختر روزِ جمعه خلوتِ مواظب باش زودم بیا...
باشه مامان حواسم هست...
اول لای در و باز کردم ...
نه خدارو شکر... خبری از پراید سفید نبود... زدم بیرون و با قدمای بلند و سریع خودم و رسوندم سر کوچه...
از اون شب تاحالا با اینکه دیگه اون پراید و ندیدم اما هنوز ازش می ترسم... هنوز یه خوفی تو وجودم هست... دیگه کلا این چند روز رد شدن از کوچمون برام یه معضل بزرگ شده...
با دیدن ماشین محسن از فکر اومدم بیرون و زود رفتم سوار شدم...
من: سلام دوست گرام... زودتر برو محل خلوتِ تو چشمیم...
محسن گازش و گرفت و گفت :
محسن: اوووو ترسیدم بابا... خبری نیست که... تازه ببیننمونم می گی دوستتم دیگه...
من: به همین راحتی ..؟. حتماً...
محسن: مگه چیه؟
من: بابا هزار بار من تو یه خانواده ای بزرگ شدم که داشتن دوست اجتماعی اونم از جنس مخالف هنوز توش جا نیفتاده و نمی تونن این و به فرهنگشون اضافه کنن... جدا از اینا محلمونم جوریه که زود حرف در میارن...
محسن: این که خیلی بدِ...
من: می دونی وقتی فکر می کنم من خودمم برای دخترم همین طرزِ فکری که مادرم برای من داره و دارم...
شاید نشه گفت فرهنگ ، شاید دلیلی که براش انتخاب کردن درست نیست... چون بنظرم یه جور مواظبت از فرزند اونم تو یه کشوریِ که دیگه نمیشه به جایی که ایستادی هم اعتماد کنی،... یهو زیر پات خالی میشه...
کشوری که گم شده، یه جورایی گمش کردن... خرابش کردن ...
نمی دونم... اما می دونم اگه دورۀ دختر من مثل الان باشه منم سختگیر میشم...
محسن: خیلی سخت نگیر خورشید ... اگه از الان بخوای حرص دختر نداشتت و بخوری که چیزی برات نمی مونه... کشورمون مشکلی نداره اگه اجازه بدن هر کی راحت کار خودش و انجام بده که دیگه خلافی نیست....
من: اینجوری می گی اگه قرار باشه همه چی آزاد باشه چیزی از ملت نمی مونه... همینجوریشم همه داریم نابود میشیم...
محسن:بنظرم سخت گیریِ بیش از حد داره نابودمون می کنه...
من: درست قبول دارم که خیلی تحت فشاریم، قبول دارم که حق انتخابی برامون نزاشتن اما فعلا مجبوریم کنار بیاییم... هنوز همه به ته خط نرسیدن... اما به زودی میرسن و صداشون در میاد...
محسن: چرا ما اون اشخاص نباشیم؟ یعنی باید بشینیم و چشممون به دهنِ مردم باشه تا ببینن کی صبرشون لبریز میشه؟
من: یه دست صدا نداره محسن...
محسن: تو دستت و بزار وسط میبینی که دستای زیادی میان روش و می گن که هستن...
من: بحثو سیاسیش کردی الان میان میبرمون میندازنمون اوین بیخیال بابا...
محسن: نچ... سالاد بی خیار نمیشه...
خندیدم و گفتم دیووووونه...
من: محسن خیلی وقت ندارما...
محسن: عمرا اگه اجازه بدم بری... شام و با منی ... تازه به دستت آوردم... نچ نچ محالِ بزارم از پیشم بری...
برگشتم سمتش و گفتم :
من: محسن یه کاری کن دفعۀ بعدی هم وجود داشته باشه... من اگه دیر برم مامانم می کشتم...
محسن: خورشید اگه بخوای میشه قول میدم بهت خوش بگذره...
اومدم اعتراض کنم که گوشیش زنگ خورد...
محسن: ببخشید و بعد جواب داد...
محسن: بله؟
....
محسن: شرمندتم وحید... نمی تونم بیام...
...
محسن: د این دیگه تقصیر تواِ... روزی که می گی جفت جفت بیایید تک نیایید و نمی دونم مجردی نباشید و هزار جور دستورِ دیگه فکر الانشم می کردی... اخه کی با منِ کور و کچل میاد مهمونی..؟
...
محسن: نه اما کادوت محفوظِ...
...
محسن: قربونت ... راستی اونم واست خریدم میفرستمش... به جونِ خودم حرف نداره... خدافظ... خدافظ....
محسن: بببخشید دوستم بود... تولدشه من کسی و ندارم باهاش برم...
من : خوب با یکی دوست شو...
محسن: نچ گفتم که تک پرم... شاید تو بگی برم با یکی دیگه اما دلم رضایت نمیده...
محسن: راستی تو میای خورشید؟
من: نه من اهلِ پارتی و اینا نیستم...
محسن: هی دختر!!! کی گفت پارتی؟ یه جمعِ سادست... همه شریکا و همکارا هستیم...
یه سری با خانماشونن یه سری هم با نامزدا و دوست دختراشون... جمع آبرومندِ... اصلا خودِ وحید نامزد داره...
من: نه من تاحالا تو اینجور مجلسا نرفتم...
محسن با حالتی که انگار بهش برخوردِ گفت:
محسن: خورشید تاحالا از من بدی دیدی؟
من: نه
محسن: ببین حتی یه درصد فکر می کنی من بَدم بهت حق میدم نیای... اما بیا به خودتم خوش می گذره...
محسن: می دونی چیه خورشید تو بهترین دختر دنیایی... هیچ دختری نمی تونه به اندازۀ تو از زندگیش قانع و راضی باشه... دختر حالا که من دوستتم دوست دارم ببرمت یه جا که بهت خوش بگذره چرا نه می گی؟
یه دلم می گفت برم یه دلم می گفت نرم...اما خوب می ترسیدم من هنوز به محسن اطمینان کافی نداشتم... با اینکه خیلی دوسش داشتم... به اندازۀ یه دوستِ خوب...
من: کِی هست حالا؟
محسن به خیال اینکه من راضی شدم با انرژی بیشتری گفت:
محسن: سه شنبه... همین 4 روزِ دیگه... ساعت 8 شروع میشه...
من: 8 صبح؟
یه نگاه عاقل اندر صفیح بهم انداخت و گفت:
محسن: نه خورشید جان هشت شب...
من: اوو چه خبر؟! مهمونیای ما 10 تموم میشه اونوقت این شروع میشه...؟ تا کی اونوقت...؟
محسن: هر وقت که خواستی میریم ... اما 4- 5 صبح...
من: اونوقت الان این خیلی محیطِ آبرومندی میشه؟
محسن: خورشید جان عزیزم تو دیگه بزرگ شدی بهت حق میدم زیاد تو جامعه نبودی و ارتباطتت با مردم ختم میشه به همین شهر و تو همین منطقه ای که زندگی می کنی... کم کم باید بیای اینجور جاها رفتارای آدمای دیگه رو ببینی شخصیتاشون ...با هاشون آشنا بشی دو تا کار تو از اونا یاد بگیری دو تا رفتار تو بهشون یاد بدی... تجربه های جدید...
و بعد برگشت سمتم و گفت:
محسن: تجربه هایی که مطمئنم ازشون خوشت میاد...
محسن: تازه واسه ازدواجتم خوبه... گوشه خونه بشینی که کسی هیچوقت نمی بینتت... هیف نیست همچین جواهری کشف نشه؟! ها ؟ هیف نی؟
من: آخه...
محسن: آخه نداره عزیزم... من هستم مواظبتم... اکی؟
میشه بعدا جواب بدم...
محسن : حتما چرا که نه بهت حق میدم تردید داشته باشی عزیزم... تو این جامعه به هر کسی نمیشه اعتماد کرد...
کجا میری؟ جاده؟
محسن: آره یه سفره خونه همین اولاش هست میریم اونجا... دیگه حرفی نزدم تا برسیم...
چند دقیقه ای سکوت بود تا اینکه محسن گفت:
محسن: راستی خورشید چرا مربیِ مهد کودک؟ خودت دوست داشتی یا اینکه همینجوری برات پیش اومد که بری؟
من: نه خودم که نخواستم کار پیدا نمیشد اینجا هم شانسی پیدا کردم... اما الان علاقه مند شدم... می دونی محسن بچه ها و حس کودکیشون بهم انرژی میده...
محسن: من اصلا از بچه ها خوشم نمیاد...
من: چه طور تو که گفتی دوسشون داری؟
محسن: نه ... نه میدونی دوسشون دارم اما کم...
من: من که نفهمیدم چی شد...
محسن: بیخیال از بحث اصلی دور نشیم... خواستم ببینم اگه کار پر در آمد تر برات باشه قبول می کنی؟
من: مونده چه کاری باشه... اما تصمیم گیری برام سختِ نمی تونم مهد و بچه ها رو ول کنم...
محسن: اگه یه روز اونا نخواستنت چی؟
من: خوب اونروز میرم دنبال یه کار دیگه...
محسن کمی متفکر به جلو نگاه کرد و گفت:
من برات یه کار خوب سراغ دارم اگه قبول کنی و قبولت کنن و بتونی از پسش بر بیای...
من: مگه چه کاریه؟
محسن: هیچی باید به شهرهای مختلف بری ...
من: همین؟ اونوقت این که همش تفریحِ... چقدر حقوق میدن...؟
محسن: همین نه دختر... عجله نکن بهت می گم... هر شهری که بری برگردی دو سه تومن دستت و میگیره...
من: دو سه هزار تومن؟؟!!!
محسن: جدی ابرویی بالا انداخت و گفت میلیون...
با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم:
من: نهههه؟
محسن: آره باور کن... حالا اگه جور شد چند بار با خواهرم میری تا بهت فنِ کار و یاد بده بعد می گم چی به چیه...
من: باشه اما ن فعلا مهد کار می کنم...
محسن: دختر ساده و خوبی مثل تو نباید تو مهد حیف شه... به زودی ازونجا میای بیرون...
من: لبخندی زدم وبرگشتم و به رو به رو زل زدم... خیلی مطمئن حرف میزنی...
محسن: من تا از چیزی مطمئن نباشم حرف نمیزنم... تو اگه واسه من کار کنی نورِ الا نورِ... هم واسه تو که فکر کنم به پول نیاز داری هم واسه من که به دختری مثلِ تو...
من: محسِِِن جوری حرف نزن فکر کنم تافتۀ جدا بافته ام دختر مثل من زیادِ...
محسن: به سادگیِ تو نه...
من: من که نمی فهمم ...
محسن: صبر کن خورشید انقدر کنجکاو نباش دختر خوب نیست انقدر کنجکاوی... عجول نباش به زودی حرفام و می فهمی...
***
محسن: چی می کشی؟
شونه هام و به نشونۀ ندونستن انداختم بالا...
محسن: ممنون آقا شراب بزن... سرویس چایی و میوه هم باشه... وقتی مردی که سفارشارو می گرفت رفت رو به محسن گفتم:
من: دیوونه من تا حالا قلیون نکشیدم که از من میپرسی...
محسن:خوب الان می کشی... خودم بهت می گم چه کار کن...
من: وای نه...
محسن: آره...
تا سفارشمون و بیارن محسن داشت با گوشیش ور می رفت و بهم گفت یکی از همکاراشِ... معلومه حسابی سرش شلوغِ فکر کنم کارش خیلی خوب باشه که اینهمه همکار داره و اینهمه مشتری...
منم که برای خودم به دکور سفره خونه نگاه می کردم که خیلی قشنگ به سبک سنتی- قدیمی در اورده بودنش...
وقتی سرویس و آوردن و مرد رفت... محسن شلنگ قلیونش و برداشت و شروع کرد...
چند دقیقه ای کشید و بعد گفت:
محسن : کام نمیده...
من: یعنی چی؟
خنده ای کرد و یکم جای ذغالا رو با انبر درست کرد... چند دقیقه دیگه هم کشید و داد دستِ من...
محسن: بکش...
گرفتم دستم و با تردید به دهنم نزدیکش کردم... محسن با لبخندی که جذابترش کرده بود نگام می کرد...
شلنگ و بردم تو دهنم و شروع کردم...
محسن خنده ای کرد و به اطراف نگاه کرد...
محسن: دختر فوت نکن توش آبرومون و بردی... نفست و بکش داخل... و بعد اومد و کنار من نشست جوری که یکم از پاهامون بهم میخورد و این من و معذب می کرد...
نفست و بکش تو... زیاد کام نگیر که سرت سنگین شه یا بشکنه تو گلوت... اولین بارتِ توتونشم سنگینِ..
نفسم و دادم تو... گلوم سوخت و بعدم سرفه... اَه این چه کوفتیه دیگه... مجبورم مگه؟
دادمش به محسن: واسه خودت نمی خوام... خندید و اسمارتیز و گذاشت جلوم...
محسن: وقتی می گم کوچولویی بگو نه... بیا اسمارتیز بخور...
دوباره ازش گرفتم و یه چشم غره بهش رفتم و شروع کردم به کشیدن...
کم کم برام عادی شد...
حالا محسن با لبخند رضایت بخش نگام می کرد...
محسن: آفرین... همینه... تمومش نکنی بده من ببینم...
وقتی داشتم میدادم بهش آروم یدونه زد پشت دستم...
من: این یعنی چی؟
محسن: کسی که دست میده ، قلیون و می گم اونی که می گیره برای تشکر باید آروم بزنه پشتِ دستش...
چیزی نگفتم... چه رسمایی برای خودشون مد می کننا... چند تا اسمارتیز خوردم سرم درد گرفت بود و احساس می کردم چشمام داره از حدقه میزنه بیرون...
من: محسن لطفا بریم ... خیلی دیرم شد دوساعتِ بیرونم... همینجوریشم الان مامان کلی نگرانمِ... چند بارم زنگ زد جواب ندادم... چون میدونم می گه گوشی و بده به دوستات...
نمی دونم خدا زد تو کلش چی شد که زود بند و بساطشو جمع کرد و گفت بریم...
خدایا شکرت...
از پشت بغلم کرد و گفت:
نوشین: الهی مریم پیش مرگت شه عزیزم... ببخش دیگه...
من:اولا که از جون خودت مایه بزار بیچاره مریم یه روز نیستا 500 دفعه کشتیش بعدم برو اصلا باور کن دیگه باهات کاری ندارم... شوخیم یه حدی داره همش منو اذیت می کنی... اون لحظه من واقعا به اس ام اس قشنگ نیاز داشتم...
نوشین : خوب منم اس قشنگ نداشتم... در ضمن خورشید خانم سعی کن نه خودت بیفتی تو خطِ لاو ترکوندن نه اجازه بدی اون وارد این مسیر شه پس فردا برات دردسر میشه... این پسری که من دیدم مثل تو بی تجربه نیستا بپا غرق نشی...
من: نه بابا بی بخارِ... اما حواسم هست...
دامون: ببخشید خانوما ...
با حرص بهش نگاه کردم و گفتم:
داااااامووون....
دامون: باور کن گوش واینستاده بودم... هیچی نشنیدم...
من: حالا چی میخوای... ؟
دامون: لطفا قمقمم و پر می کنی؟ خالی شده...
نوشین: من براش پر می کنم تو برو ببین ارا چرا بق کرده نشسته یه گوشه...
من: باشه مرسی...
دامون و بوسیدم و رفتم سمتِ ارا...
خانوم کوچولو چی شده اینهمه غم داری؟
آرا یکم با چشمای نازش که مردمک درشتش زیباییش و صد چندان کرده بود نگام کرد و گفت:
آرا: آروین باهام قر کرده... می گه من دختر بدی هستم...
من: چرا مگه چی کار کرده خوشگل من؟
ارا : هیچی خاله جون فقط یدونه از بیسگوئیتش خوردم... آخه خیلی گشنم بود... هنوزم هست... اما دیگه خوراکی نداریم...
من: الهی خاله فدات شه... خوب من الان میرم از همون مدلی که مامانت تو مهد گذاشته بود برات میخرم عزیزم...
آرا: خاله منم ببر؟ باشه... ترخدا؟
من باشه خاله بریم...
دستش و گرفتم و بعد از اینکه پول از تو کیفم برداشتم رفتیم سمت حیات...
مولایی: کجا خورشید؟
من: میرم براش خوراکی بخرم... خوراکیاشون تموم شده جفتشونم گشنشونه...
مولایی لبخندی زد و گفت باشه عزیزم برو مراقب باش فقط...
از درِ مهد اومدم بیرون به خاطرِ اینکه مامانش خیلی تاکید داشت که باید مراقب بچه هاش باشیم ناخواسته یه ترسی سراغم میومد مخصوصا هم که وظیفه نداشتیم بچه ها رو از مهد خارج کنیم...
اما خوب لازم بود خودشم باشه تا تو خرید راهنمایییم کنه...
در هر صورت بغلش کردم تا خیالم راحت تر باشه انقدرم سبک بود که حد و حساب نداشت... انگار یه بچۀ سه ساله و بغل کردم...
چقدر تو توشولو موندی خاله...
آرا: اخه خاله من خیلی میخورما دکتر گفته طبیعیه...
من: بنظرِ من که خوبه... هم خواستنی تر شدی هم تو بغلی تر...
آرا : مرررسی خاله... تو خیلی مهربونی... کاش خالم بودیا...
من: الانم هستم عزیزم...
آرا : نه الکی هستی خاله...
خاله به قربونت شیرین گندمک...
گذاشتمش پایین و رفتیم تو مغازه...
من: سلام آقا یوسفی خسته نباشید...
یوسفی: سلام دخترم سلامت باشی چی میخوای بابا جان؟
به آرا که روش سمت خوراکیا بود نگاه کردم و گفتم خاله جون ببین مامان همیشه از چیا برات میخره... من اونایی که میشناسم خودم بر میدارم...
آره: وای خاله اول من یدونه همینجا بخورم خیلی گشنمه..
یه ساقه طلایی برداشتم و رو به آقای یوسفی گفتم با اجازه و دادم که بخوره...
همونجو که داشت به خوراکیا نگاه می کرد گازای ریز ریز میزد و میخور... منم چند تا چیز دیگه برداشتم... بهترِ اول با مامانش صحبت کنم تا چیزایی که بهش حساسیت ندارن و برام لیست کنه...
من: راستی آقا یوسفی شکلات جرقه ای آوردین؟
یوسفی خنده ای کرد و گفت:
تمومِ شکلاتای من و فقط تو و اون دخترِ شیطون که از دوستاتونِ می خرید...
خنده ای کردم و گفتم آخه خیلی دوست دارم... منو یاد بچه گیام که میرفتیم مدرسه میندازه...
یوسفی: آره آوردم ...
من: لطفا به من یه کارتن بدید...
یوسفی در حالی که می خندی گفت:
یوسفی: یه کارتون؟!!!!!
من: بله آخه هر جایی ندارن شما هم که زود به زود نمیارین... داداشمم دوست داره با هم میخوریم...
یوسفی: باشه... بفرما اینم یه کارتونش...
من: این باشه من میام میبرمش الان بچه دارم... نمی تونم همش و با هم ببرم... و بعد از اینکه حساب کردم آرا و بغل کردم و رفتیم بیرون...
جلو درِ مغازه با یه پسر فِیس تو فِس شدیم... یه جورایی خوردیم به هم چون من حواسم نبود...
پسر یکم با تعجب به من و آرا نگاه کرد و بعد سرش و انداخت پایین...
پسر: ببخشید من عجله داشتم .... آرا عمو بیرون چه کار می کنی مگه نباید مهد باشی ؟ داشتم میومدم دنبالتون؟
با تعجب به آرا نگاه کردم که اصرار داشت بره تو بغل مرد غریبه...
چند قدمی دور شدم و و خیلی جدی گفتم: شماااا؟
با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
من پسرخالۀ آقای ارجمند هستم... چرا آرا بیرون از مهدِ؟
من: با جدیتِ تمام گفتم: من دلیلم رو به خودشون توضیح میدم... داشتم میومدم که پسر مانعم شد و گفت:
پسر: اما من اومدم دنبال بچه ها خانم...
من: با مدیریت صحبت کنید ما مسئولیم و اجازه نداریم بچه ها رو به کسی جز پدرومادرشون تحویل بدیم...
پسر: اما آرشام به من گفت که با شما صحبت کرده...
من: به من که چیزی نگفتن..
با ترس و خیلی زود ازش دور شدم و رفتم اونور خیابون و چند قدم باقیمونده و تند تر طی کردم...
آرا: بابا عمو سیامکم بود چرا نمیزاری برم پیشش...
من: عزیزم مامان اجازه نداده اخه... بزار باهاش تماس بگیرم اگه تایید کرد بعدش برو پیشش...
آرا چیزی نگفت و به خوردنش ادامه داد منم بعد از اینکه سپردمش به نوشین رفتم سمتِ دفتر خانوم مولایی... یعنی کی بود؟ پسر خالش...؟
من: خانومِ مولایی کجایید...؟
خانومِ مولایی از زیرِ میز اومد بیرون و گفت:
خورشید جان ارجمندارو آماده کن الان سیامک پسرخالۀ آقای ارجمند میاد دنبالشون...
با تعجب و حالت کشداری گفتم:
من: نهههههه؟
سیامک: بله خانم من که گفتم...
جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم به پشتم نگاه کردم...
سیامک: خانم ارجمند امروز عمل داشتن و همسرشون هم کار داشتن قرار شد من زودتر بیام دنبال بچه ها و بعد به خانوم مولایی رو کرد و گفت:
سیامک: سلام...
مولایی: سلام ... خواهش می کنم بفرمایید... بفرمایید تا خورشید جان بچه ها رو آماده کنه...
ای بابا چه بد ضایع شدم حالا یه بار احساس مسئولیت من گل کردا این پسرۀ دیوونه چرا منو ترسوند... اه احمقِ خود شیفته... وا خورشید چیکار کرد مگه بیچاره؟
رفتم سمتِ مهد تا بچه ها رو اماده کنم... تو راه وقتی داشتم از حیات می گذشتم ناخودآگاه برگشتم سمتِ پنجرۀ دفتر خانوم مولایی...
سیامک پشت پنجره ایستاده بود و داشت تو حیات و نگاه می کرد... با خوردن به یه چیز سفت برگشتم به رو به روم نگاه کردم...
من: ای وایی ببخشید آقای لطفی...
آقای لطفی با لهجۀ شیرینِ گیلکی گفت:
دختر جان حواسِ تو کجاست اخه؟ بیا برو... اشکال نداره...
تند تر به راهم ادامه دادم و دیگه به عقب نگاه نکردم ببینم این پسرِ داره به کارای من میخنده یا نه... خوب می خواستم ببینم حواسش کجاست دیگه انگار از فضای سبزِ اینجا مثلِ من خوشش اومده...
تند تند نوشین و صدا زدم و نوشینم بعد از اینکه کولۀ بچه ها رو انداخت راهیشون کرد سمتِ سالن...
هر کدومشون یه دستم و گرفتن و راه افتادیم سمت دفتر... اما وسطای حیات بودیم که سیامک اومد پایین ... بچه با خوشحالی اسمش و صدا کردن و دوییدن سمتشون...
سیامک رو پا نشست و هر دوشون و بوس کرد و بعد بلند شد و اومد سمتِ من...
سیامک: حالا می تونم دلیلِ خروجِ آرا رو از مهد بدونم؟
من: بله... گشنشون بود و تغذیه ای که خانومِ ارجمند آورده بودن تموم شده بود... منم آرارو بردم تا از چیزایی که می دونه می تونه بخورِ براش ببرم...
سیامک: ممنون اما لطفا از این به بعد با کسی که براشون غذا میاره تماس بگیرید... داشت می رفت که دوباره ایستاد و گفت:
البته این در صورتیِ که اولیای بچه ها جواب ندن... خسته نباشید و خداحافظ...
همینجور که پشتش به من بود و داشت میرفت زبونم و تا حد ممکن در آوردم و بهش زبون درازی کردم ...
من: خسته نباشید و خداحافظ... پررو...
یهو برگشت سمتم... منم لبخند گشادی تحویلش دادم و اون با یه لبخندِ دق درار جوابِ منو داد... پسرۀ پررو...
راهم و کج کردم و با حرص رفتم سمتِ قسمتِ خودمون...
نوشین: چی شد؟ چی می گفت بهت؟
بی توجه بهش رفتم سمتِ مبلا نشستم و مجله و گرفتم و بازش کردم... اصلا حوصله نوشین و نداشتم...
نوشین: خورشید؟ چی شد؟ مردی؟ بیام سر خاکت؟
با عصبانیت نگاش کردم که لبخندش و جمع کرد و رفت سمتِ یکی از بچه ها...
حسابی اعصابم خط خطی شده بود... اصلا که چی با من با تحکم حرف زد؟ به این چه؟
یادِ حرفِ مامانم افتادم که می گفت:
دخترم وقتی میری کار کنی باید تحمل انتقاد داشته باشی و به حرفشون گوش بدی وگرنه نه تو می تونی از اونا راضی باشی نه اونا از تو... پس سعی کن صبور باشی و با صبر کارات و پیش ببری که از کاری که انجام میدی لذت ببری...
مجله و بستم و به دامون که رو مبل نشسته بود و به من خیره بود نگاه کردم...
من: جانم عزیزم چیزی میخوای؟
دامون: تاحالا عصبیت و ندیده بودم... چه جیگری میشی...
اخمی ساختگی کردم و گفتم
من: بلبل زبون بلند شو برو ناهارت و بیار بخور... همه خوردنا... چرا نمی خوری...؟
دامون: گشنه نیستم... خورشید می گم امروز که یادت نرفته...؟
با بی حوصلگی گفتم نه... اما یهو جدی شدم و سرم و بالا کردم...
من: امروز چه خبره؟
دامون نفس با صدایی کشید و گفت پس یادت رفته ؟ خوب امروز قرار بود تو با من و بابام بیای لباس برام بخرید... تازه قرار بود شروینم بیاد...
من: واای امروزِ؟
دامون: آره دیگه... نگو که نمیای...
در حالی که بلند میشدم گوشیم و از تو کیفم بیارم گفتم:
من: میام عزیزم... تو بلند شو ناهارت و بخور... در ضمن انقدرم نشین یه جا... برو تو جمعِ بچه ها بازی کنید دیگه...
****
تقه ای به در زدم و گفت دامون جان چه کار می کنی عزیزم؟ شروین پوشیدااا
دامون: الان میام دارم دکمه هاش و میبندم...
دامیار: ممنون که وقت گذاشتید
من: خواهش می کنم...
دامیار: دامون از اول پر انرژی بود... پسرِ شاد و شنگولی که شاید گاهی اوقات صدای اطرافیان و در میاورد ... اما وقتی مادرش رفت روحِ پسرِ منم با خودش برد... فروزان مادر خوبی نبود... مهرِ مادری نداشت...
من: خداروشکر که الان دامون شاد و شنگولِ...
دامیار: وقتی پیشِ شماست شادترِ... اگه مادرشم عینِ شما بود تو خونه ما دیگه مشکلی وجود نداشت...
من: همینجوری هم می تونید روحیش و عوض کنید... خوب خیلیا تفاهم ندارن و به نفعِ بچست که پدرو مادر جدا باشن... شما باید دامون و متوجه این موضوع کنید...
دامیار نیشخندی زد و گفت مشکل ما تفاهم نبود مشکلِ ما تنوع طلبیِ خانوم بود...
اوه یعنی چی؟ یعنی اینکه خرج زیاد داشت... نه دیوانه یعنی اینکه مردای رنگی رنگی میخواست... نه بابا؟ یعنی اینجور اشخاص هم هستن؟ خوب چرا ازدواج کرد اصلا؟
دامون در اتاق پرو باز کرد و باعث شد من فکرم منحرف شه...
به شروینم همینقدر میومد رفته درشون بیاره ... خیلی قشنگِ رنگش به صورتتم میاد...
دامیار حرف من و تایید کرد و دامونم رفت که لباسش و در بیاره...
دامیار: شما نمی خوایید ازدواج کنید؟
بعد از چند ثانیه که واقعا مونده بودم جوابِ این سوالِ بی مقدمش و چی بدم گفت:
دامیار: البته این یه سوال شخصی بود اگه نمی خوایید می تونید جواب ندید... ببخشید
من: نه خواهش می کنم... نه فعلا آمادگیش رو ندارم...
دامیار: چرا ...؟ راستی مگه درس می خونید؟
من: نه.. درس نمی خونم... اما در حالِ حاضر نه خودم موقعیتش و دارم نه خانوادم... از لحاظِ مالی منظورمِ...
دامیار برگشت سمتم و گفت: اما شاید کسی باشه که از شما چیزی نخواد...!!!
من: من تازه 20 سالمِ هنوز زوده راجع بهش فکر کنم...
دوباره برگشت سمتم ...حتما می خواد چیزی بگه.... ای بابا چه گیری داده ها ... اصلا به تو چه؟
دامیار: امیدوارم یه انتخاب درست داشته باشی و همیشه موفق باشی...
باز من زود قضاوت کردما...
من: ممنون...
و بعد رفتم سمتِ شروین که تازه از اتاقِ پرو اومده بود بیرون...
نمی دونم چرا دوست نداشتم با دامیار تنها بمونم... یه جورایی معذب میشدم...
خورشید اخه معذب شدن نداره که اون تقریبا 20 سال از تو بزرگترِ دختر...
نمی دونم اما خوب رفتاراش یه جوری شده...
به اصرارای دامیار برای خوردنِ شام کنار همدیگه جوابِ منفی دادم و تونستم که دامونم راضی کنم و ناراحتش نکنم...
نگاه های خیرۀ دامیار عصبیم می کرد... شاید بی منظور بودن اما یه حسی بهم می گفت:
خنگِ خدا چرا معنیِ نگاهاش و درک نمی کنی...؟
یه حسی می گفت دامیار با نگاهش با من حرف میزنه...
پول بستۀ نمک و فلفل سیاهی که خریده بودم حساب کردم و دست تو دستِ شروین راهی خونه شدیم...
انقدر ذهنم درگیرِ محسن و مهمونی و حرفاش و همینطور حرکاتِ دامیار بود که نسبت به بپر بپرای شروین بیخیال بودم و اونم انگار نه انگار که با شیطنتش داره دستِ من و از جا می کنه...
سعی کردم مشغله های زیاد و بریزم دور و واسه همین ایستادم و به روسری های پشت ویترین چشم دوختم...
با اینکه اهلِ مد نبودم اما این روسریای بزرگی که واسه امسال تابستون مد شده بود عجیب چشمم و گرفته بودن به خصوص این یکی که شده بود نگینِ همۀ روسری های ویترین...
با ذوق رفتم داخل مغازه و قیمتش و پرسیدم...
و چند لحظه بعد به همون اندازه که ذوق داشتم سرخورده شدم و برگشتم..
شکرت خدا... انگار تنها چیزی که دیگه بی ارزشِ ما ادماییم... آخه من 70 هزار تومن خرجِ یه ماهمم نیست اونوقت بدم پایِ یه روسری که هفتۀ بعد کهنه میشه ؟
خوبه والا بعد از چند ماه گفتم یه چیز برای خودم بخرما... بیخیال مگه همینی که روسرمِ اشکالش چیه؟
سر خیابون... با دیدن ماشینِ محسن هنگ کرده و شُک زده سر جا میخکوب شدم... این اینجا چی کار می کرد؟
با ویشگونی که شروین از دستم گرفت برگشتم و با عصبانیت بهش زل زدم...
شروین با اخم گفت:
شروین: می دونم ماشینش قشنگِ اما اونجوری نگاش می کنی پررو شد ببین داره بهت نگاه می کنه...
خندیدم و گفتم عزیزِ اجی من که به اون نگاه نمی کنم...
شروین با سوال بهم خیره شد ...
به روبه رو نگاه کردم دنبال یه نفر بودم ...
آها پیداش کردم.... برای دختری که خیلی از ما دور تر بود و داشت به این سمت میومد دست تکون دادم...
من: من با اون دختر بودم دیدی؟ اون نوشین دوستمِ... بیا تورو بزارم خونه باهاش برم بیرون...
-خوب منم میام...
نه داداشم باید تنها بریم نوشین خجالت می کشه... بیا زودتر...
صدای اس ام اسم بلند شد... اول شروین و گذاشتم تو خونه و بهش گفتم به مامان بگه نوشین و دیده و بگه که باهاش میرم بیرون...
خدایا متاسفم واسه این دروغایی که پشت سر هم ردیف می کنم... اما انگار دروغ ، دروغ میاره...!!! باید ترک کنم این کارم و اما دیگه عادت شده انگار ... و ترکِ عادت موجبِ مرضِ...
نه خدا قول میدم به زودی آدم شم...
گوشیم و در آوردم و رفتم تو اس ام اسا...
همونطور که حدس میزدم محسن بود...
محسن: منتظرتم... بیا کارت دارم...
چه با تحکم... بعد از دو روز اس ام اس داده یه سلامم بلد نیست...
رسیدم بهش و نشستم تو ماشین هنوز در و نبسته راه افتاد... جوری که جیغِ لاستیکا بلند شد...
من: سلام... چه خبره محسن؟
برگشتم سمتش وا این چرا اینجوریه؟
من: محسن؟ چته؟ چرا اینجوری شدی؟ محسن؟
برگشت سمتم... چشماش قرمزِ قرمز بود... یا شایدم از عصبانیت به خون نشسته بود...
محسن: سلام...
انقدر وحشتناک شده بود که از ترس دستم رفت رو دستگیرۀ ماشین... شاید خریت بود اما دلم می خواست خودم و از ماشین پرت کنم پایین احساس می کردم امنیتم اینجوری بیشتر تضمین میشه تا تو ماشین کتارِ محسن باشم...
اما محسن خیلی زود درارو قفل کرد...
محسن: میخوای بمیری؟
با سرعتِ سر سام اروری میروند... نمی دونم کجا...فقط گاز میداد...
دلشوره داشتم و ترس بدجوی به دلشورم دامن میزد...
من: چیزی شده...؟
خندید...
محسن: نه خانومی چی میخواست بشه؟
من: پس چرا اینجوری هستی؟ حالت خوبه؟ من دارم می ترسم محسن...
محسن زمزمه وار گفت: هیچی نشده...
و بعد با صدای بلند تری گفت:
محسن: هیچی نشده... فقط بدم میاد خر فرض شم... خر فرضم کنن...
با صدایی که می لرزید و نزدیک بود اشکمم در بیاد گفتم:
خوب عزیزم کی خر فرضت کرده؟ آروم باش... آروم باش تا حرف بزنیم... باهام حرف بزن تا خالی شی... فقط آرومتر بِرون... تصادف می کنیما...
هر چی میزدم شیشه نمیومد پاییین...
محسن: چرا هی اون دکمه و میزنی؟
من: اخه گرمِ...
اما واقعیت این نبود... پیشِ خودم فکر می کردم حالا که محسن نگه نمیداره شاید بهترِ جیغ بزنم و کمک بخوام...
اون لحظه دستم از همۀ دنیا کوتاه بود... مثل یه مرده...
مثل یه مرده ای که به اعمالِ زشتش نگاه می کنه و هر کار می کنه نمیتونه توشون دست ببره و درستشون کنه... همچین حسی دامنگیرم بود...
کولر و روشن کرد...
محسن: الان خنک میشی...
من: محسن نمی خوای حرف بزنی؟؟
محسن: تو که راحت می تونی بری بیرون؟ راحت با مردای غریبه میگی و می خندی واسه چی واسه من کلاس میای؟
با تعجب و صدای بلند گفتم:
من؟؟؟
محسن: نخیر ننۀ من... رفتم بازار لباس بخرم اونوقت میبینم خانوم با مردِ گنده همقدم شدن ...
چند لحظه ساکت شد وبعد گفت:
چه گفتمانی هم راه انداختن وسطِ خیابون...
من: خوب کِی و می گی؟
محسن: همین یه ساعت پیش... امارشم از دستت در رفته؟ مگه چندمین بارتِ؟
خندیدم... خنده ای که بیشتر ترس توش بود... ترس و تردید... ترس از اینکه کجام؟ اینجا کجاست؟ محسن داره منو کجا میبره؟
من: محسن اون پدر یکی از بچه های مهدِ... کجا داری میری؟
از یه دوراهی پیچید... پیچید به سمتِ راست...
حالا دیگه همون یه ماشینینم که با ما تو جاده بود نیست...
حالا دیگه من بودم و محسن... منم و خدا... با یه پسری که خیلی فرق کرده با یکی که دیگه نمیشناسمش...
رفت گوشه و زد رو ترمز و با صدای آرومی گفت خوب....
برگشت سمتم...
منم برگشتم سمتش...
من: پسرش افسرده بود...
کمی اومد جلوتر...
محسن: خوب؟
کمی رفتم عقب تر...
من: کمک کردم به بهبودِ پسرش.... و اون پسر بچه ازونوقت تاحالا کمی بهم عادت کرده...
من باهاش می رم خرید ... همین...
بیشتر اومد سمتم، بیشتر رفتم عقب... دیگه کامل به در چسبیده بودم...
محسن: اونوقت چرا با پدرش لاس میزدی؟
آب دهنم و سخت قورت دادم و سعی کردم که نزنم تو گوشش... دستمام و مشت کردم و ناخنم و به کف دستم فشار میدادم... شاید اینجوری کمی از عصبانیتم کم می شد... اما دریغ...
من: بابا هم داداشِ من بود هم پسرِ اون به کارای اونا می خندیدیم حتما...
دستش و انداخت دورِ صندلیم و گفت:
چشماش و برای چند لحظه بست و در همون حال گفت:
محسن: قول میدی دیگه بهاش نری بیرون...؟
من: آ... آره..
چشماش و باز کرد... حالم داشت از صورتش بهم میخورد... از نزدیکیِ بیش از حدمون...
محسن: می بینی خورشید... من عاشقت شدم...! انقدر که نزدیک بود جفتمون و به کشتن بدم...!
اومد جلوتر... حالا دیگه نفساش می خورد به صورتم...
اما من هیچ فضایی برای فرار نداشتم... برای فرار از بوی تلخ و زهرِ مار مانندِ دهنش...
می خواست لباش و بزاره رو لبام... قشنگ می فهمیدم هدفش چیه...
سرم و کج کردم و به رو به رو زل زدم...
با اینکه می خواستم عصبیش نکنم اما نشد...
اشکام سرازیر شد...
من: محسن من که گفته بودم از من بیشتر از یه دوستِ معمولی توقع نداشته باش... توقعی که می گفتم همین بود... لطفا برو عقب....
چند ثانیه ای تو همون حالت موند ...
آروم گفت :
محسن: فعلا میدون تو دستایِ تواِ...
رفت عقب...
حالا می تونستم تمومِ حرفایی که میزنه و درک کنم... من ساده ام... راس می گفت... خر تر از من جایی پیدا نمی کرد... چه طور تونستم انقدر راحت گولِ ظاهرِ پاک و تمیزش و بخورم... چه طور شد که فکر کردم بطنشم تمیز و پاکِ.؟
چند لحظه سکوت شد...
محسن: فقط می خواستم بگم چقدر دوستت دارم...
برگشت سمتم و با تحکم گفت:
محسن: فردا مهمونیِ... میای دیگه؟
من: آ... آره... می ییام...
خندید... خندش مثلِ همیشه بود اما حالا واسه من زشت و کریح جلوه می کرد...
محسن: اگه نمیومدیم میومدم از تو خونه میاوردمت بیرون... فکر کنم دیگه من و بشناسی...
دستم و گرفت... چندشم شد... ترسیدم.. مور مورم شد...
گذاشت رو قلبش...
دستم تپشای نامنظمِ قلبش و حس می کرد...
محسن: می بینی این واسه هر کی که بتپه دیگه صاحبش منم...
قشنگ نقش بازی می کرد اما نمی دونم چرا کلمه کلمه از حرفاش رنگِ دروغ و ریا داشت...
دستم و ول کرد و ماشین و روشن کرد...
من: منو زودتر برسون خونه... بزار واسه فردا مامان بزارِ بیام مهمونی...
محسن: می خواستم ببرمت خونم واسه فردا برام لباس انتخاب کنی... اما راست می گی... بهتره بهونه دستِ مامانت ندیم... فردا زودتر بیا که اول بریم خونم...
من: باشه حتما...
تو مسیر حرفی نزدم... فقط اشک ریختم... اشک ریختم واسه دلِ شکستم... واسه قلبی که اعتماد کرد... واسه دلی که هم صحبت می خواست... واسه خنجری که به قلبم خورده بود...
واسه پسری که فکر می کردم دوستمِ ... اما اون... اون فکر می کرد من یه دخترِ خرابم... از جنسِ خودش... اون خراب بود... یه آدمِ دروغگو و سوء استفاده گر...
حرفای محسن نه تنها تسکین نشد بلکه باعث میشد گریم شدت بگیره... فکر کنم خودشم متوجه شد چون دیگه حرفی نزد تا اینکه رسیدیم...
داشتم پیاده میشدم گفت...
محسن: برای فردا لباس آماده نکن... گفتم خواهرم برات یه لباس مناسب بخره... مواظب خودت باش...
من: خداحافظ...
همزمان با من یه سوزوکی پیچید تو خیابون... تر مز کرد... نگاش کردم... چقدر آشنا بود... داشت محسن و نگاه می کرد...
محسن گازش و گرفت رفت...
زن به من نگاه کرد...
خدایا من اینو یه جا دیده بودم اما چرا یادم نمیومد... شایدم حالم خوب نیست... اما دیده بودمش...
زن رفت جلوتر... ماشینش و پارک کرد و پیاده شد...
من در حالی که دوباره اشکم درومده بود و پاکشون می کردم رفتم سمتِ خونه...
زن: خانومِ نجفی؟
برگشتم سمتش...
با لبخند اومد جلوتر... حالا دیگه مطمئن بودم میشناسمش...
دستش و آورد جلو...
زن: سلام عزیزم
بهش دست دادم وسلام کردم...
با نگرانی اومد جلوتر و گفت:
حالت خوبه؟
من: بله خوبم... ببخشید چهرتون خیلی آشناست... اما ... انگار میشناسمتون... مادرِ آوا و آروین...
زن:بله خانمی... ساناز هستم عزیزم... ارجمند... زحمتِ آرا و آروینِ منم تو مهد به عهدۀ شماست...
من: وای بببشخید من یکم ذهنم درگیر بود نشناختمتون... خوبید؟ شما اینجا؟ با من کاری داشتین.؟
ساناز: نه عزیزم اتفاقی دیدمت اینجا خونۀ مامانِ... یه جورایی همسایه بودیم... اما شما اون موقع بچه تر بودی..
من: چه جالب ما با همسایه ها رفت و امدی نداشتیم برای همین من همه رو نمیشناسم...
ساناز: اما من حسابی خودت و مامانت و با طرح های قشنگت و دوخت عالیِ مامانت میشناسم...اما چون بزرگتر بودی تو مهد نشناختمت...
من: ممنون لطف دارین...
ساناز: خانمی میشه یه سوال ازت بپرسم؟ راستش چند بار بود می خواستم بیام در خونتون روم نمیشد؟ یعنی اگه دیده بودم شمایی که از ماشینِ اون پسر پیاده میشدی زودتر از اینا میومدم اما متاسفانه من تا امروز چهرت و ندیدم...
احساس کردم که یهو رنگ از روم پرید...
مِن مِن کنان گفتم:
من: درِ خونه؟ چرا خونه ؟ خوب ... خوب اون...
ساناز دستش و گذاشت رو شونم
ساناز: عزیزم اروم باش نه قصدِ دخالت دارم نه قصدِ فضولی تو مسائلِ شخصیت... راستش ... راستش نمی دونم چه جور بگم..
ساناز: بزار اینجوری بگم فکر می کنم دوست باشید... شما چقدر این آقارو میشناسی؟ بنظرت قابلِ اعتماد هست؟ عزیزم... میدونی همسرِ من و خانوادشون چند وقتِ دنبال ایشون هستن؟ خانمم باید مواظب خودت باشی...
اینارو که گفت ناخودآگاه و غیر اردای اشکم درومد... دوباره همۀ صحنه ها برام جون گرفت... همه چی زنده شد و مثل یه مستند از جلو چشمام رد شدن...
ساناز من و کشید تو بغلش و گفت:
ساناز: آروم باش دختر... تو که نمی خوای مامانت چیزی بفهمه... اینجوری لو میری ها شیطونک خانم...
بهش نگاه کردم...
ساناز: می تونی به من اعتماد کنی... بیشتر از اونچه که فکر کنی... توام جای خواهرِ من... اما باید بهم کمک کنی؟ باشه؟باید بهمون کمک کنی... این پسر ، آتوسا ،خواهر پسرخاله های شوهرم و گول زد... کشوندش به راه خلاف ... بی آبروش کرد و بعدم ولش کرد... اون خودش مقصر بود اما ایشون هم یه جور اغفالگر بودن.... هیف که از آرشام اجازه ندارم وگرنه الان میرفتم دنبالش...
من: باشه باشه فقط اون خیلی خطرناکِ... در حالی که صدام بریده بریده شده بود گفتم:
من: اون حتی میتونه من و از تو خونه بدزدِ... من فکر می کردم محسنِ پسر خوبیِ...
ساناز: نگران نباش... باید از دستش شکایت کنی... یه پرونده شکایتم از ما داره و چندین پرونده از خانواده های دیگه... اون یه فروشندست... فروشندۀ مواد ... البته تاحالا نتونستن با مدرک بگیرنش ... خیلی زرنگِ... خودش شرکت ساختمونی داره اما کار باباش و نسلش و دنبال کرده... اینجور که می گفتن پدرش قدیم تو لرستان خشخاش می پرورونده... و حالا نسل به نسل پیشرفت کردن و کریستال و هزار کوفتِ دیگه...
نگران نباش شکایت کنی همه چی درست میشه... مطمئن باش
با ترس بهش خیره شدم...
من: وای نه تروخدا اگه مامانم بفهمه... اگه بفهمه من از خجالت می میرم... من هیچ شکایتی ندارم ازش...
ساناز: عزیزم تو که خطایی مرتکب نشدی با اینحال باشه... فقط برام تعریف کن... لطفا... باشه...؟ اگه نمی خواش شکایت کنی حداقل به عنوان شاهد بیا و حضور داشته باش...
بهش نگاه کردم یعنی میشه بهش اعتماد کرد...
از درون یه نفر بهم می گفت احمق تو به یه پسری که از اول مشکوک بود و تو رفتاراش و برای خودت توجیه می کردی اعتماد کردی حالا به این نمی خوای اعتماد کنی؟ بچه هاش پیشتن خودشم که معلومِ متشخصِ... تازه ماشینشم که خوشگلِ...
خاک تو سرت خورشید باز تو به ظاهر نگاه کردی...؟
بهش نگاه کردم با ترید ... با ترس...
ساناز: مطمئن باش به کسی نمی گم... حتی به شوهرم... فقط می گم تو می تونی کمکمون کنی.. می گم که یه جورایی میشناسیش...
گوشیش زنگ خورد.. نشد جوابش و بدم...
سانز: الو عزیزم دارم میام ... شما رسیدی؟ من جلو درِ خونه ام... دارم با یکی از همسایه ها حرف میزنم...
...
باشه عزیزم... شما سفره بندازید من اومدم... آرشامی فدات شم به مامان کمک کن پاش درد می کنه... قربونت برم خدافظ...
....
اوووو دو کلمه حرف زدم پونصد دفعه قربونش رفت هزار دفعه هم فداش شد! کی میره این همه راهو اما چه باحاله ها...
ساناز: ببخشید خانمی... خوب کی وقت داری؟ بیام مهد می تونیم حرف بزنیم؟ سیاوش که نیست اما ممکنه سیامکم بخواد باهات حرف بزنه مشکلی که نداری..؟
با چهره ای در هم گفتم:
من: همون پسری که دیروز اومدن دنبالِ بچه هاتون؟
ساناز: آره همون... آتوسا خواهرِ اوناست...
من: نه اصلا... خیلی از خود راضیِ...
خندید...
ساناز: اون یکم لجباز شده... سرِ ناسازگاری با همه داره.. از یه طرف مشکلاتِ زندگیِ خودشِ و از طرفی دیگه خواهرش بهش حق بده...
من: باشه اما من...من...
یکم نگاش کردم خجالت می کشیدم بگم اما دل و زدم و به دریا و به نوک کفشام خیره شدم... من
دیروز بهشون زبون درازی کردم فکر کنم دیدن..
لپم و کشید...
ساناز: مثل خودم شیطونی اشکال نداره.. سیامک اونجوری نیست... حتما حرصت و درآورده دیگه... اون می دونه چه جوری سربه سرِ دخترا بزاره... با اینحال تو اصلا خجالت نکش خوب کاری کردی عزیزم...
پس من فردا صبح خودم میام دنبالت میبرمت مهد... نظرت چیه؟ اصلا میخوای مرخصی بگیری؟
من: فردا مرخصی می گیرم... چون من صبحِ زود وقتی شما خوابی میرم مهد...
ساناز: اوه چی راجع به من فکر کردی؟ بیشتر شبا که شما خواب تشریف داری من بیمارستان شیفتم گلی... اما باشه صبح ساعت 10 میام دنبالت...
من:باشه ... پس با اجازه...
ساناز: دیگه بهش فکر نکنی ها... برو با خیالِ راحت بخواب
در و باز کردم و سوار شدم...
اولین بارم بود سوار ماشین شاسی بلند میشدم.... آخیش چه صندلیای باحالی داشت... آدم انگار رفته تو یخ در بهشت انقدر که خنکِ...
احساس می کردم همه می دونن من ندید بدیدم...
ساناز: صبح بخیر خانوم... مثلِ اینکه هنوز خوابی...
من: ای وای ببخشید سلام... نه بیدارم... اینجا انقدر خنکِ که اصلا یه لحظه ذهنم یخ بست یادم رفت چی میخواستم بگم...
ساناز: این ماشینا تنها خوبیشون همین خنکیشونِ...
من: نه بابا خوشگلم هست...
ساناز: قابل نداره خانم...
من: اوه نه مرررسی...
همچین گفتم نه که انگار الان جدی میخواد ماشین و بده به من...
ساناز: خوب کجا بریم؟
من: نمی دونم... می خوایید بریم پارک...
شساناز: وای نه خیلی گرمِ الان... بیا بریم یه کافی شاپی جایی... چون یک ساعت دیگه هم سیامک به ما ملحق میشه...
نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم باشه...
ساناز: سخت نگیر... محسن خیلی مهربونِ...
من: ای وای نه... مشکلی نیست...
رفتیم تو پارکینگ و پیاده شدیم... وای خدا داریم میریم غار!!!
تاحالا توش و ندیدم اما تعریفش و زیاد شنیدم... ورودیش و که خیلی شیک و ناز درآوردن انگار که واقعا داری وارد غار میشی...
از پله های مارپیچ گذشتیم و رفتیم پایین... ساناز رو کرد به من و گفت:
سنتی یا مدرن؟
من: سختِ کفشم و در بیارم پس بریم مدرن..
و با هم رفتیم سر میز...
من کوکتل شکلات سفارش دادم و ساناز معجون بستنی...
نمی دونستم از کجا شروع کنم... فکر کنم خودش فهمید چون کمکم کرد...
ساناز: چه جوری آشنا شدید...
یکم مکث کردم... و بعد گفتم:
یه شب که از سرکار می رفتم خونه و دیرم شده بود... تاکسی نبود... اومد کنارم گفت این موقع شب تنها لطفیِ که می تونه بهم بکنه... گفت که قصدی نداره...
اما نمی دونم چی شد... چی شد که دوستم شد... برام گوشی خیلی گرون خرید... مامانم شک کرد بهش پس دادم... بهش گفته بودم من یه دوستِ اجتماعی میخوام و از من بیشتر توقع نداشته باشه... بهش گفته بودم می تونه دوست دختر داشته باشه...
کم کم برای ساناز همه چیو تعریف کردم... تک تکِ کلمات و جزء به جزء لحظه ها...
ساناز: آروم باش دختر... برو خداروشکر کن که زودتر فهمیدی چکارست... که اتفاقی بدتر نیفتاد...
ساناز: خورشید جان گریه نکن ناراحت میشما...
از رو میز دستمالی برداشتم و اشکام و پاک کردم...
من: فکر می کردم آدمای بد انگشت شمارن... اما .. حالا می دونم... می دونم که آدمِ خوب انگشت شمار شده...
ساناز اشکال نداره.. خدا خودش جوابش و میده.. الان بسه دیگه ... سیامک بیاد می گه دختره رو نگاه دماغش مثلِ دلقکاست.... ختدیدم... صدام خش دار شده بود...
من: امشب و چه کار کنم ؟ مهمونی که نمیرم اما دیگه می ترسم... هم خودم از بیرون از خونه اومدن میترسم هم برای خانوادم نگرانم...
تازه من شبا هم خواب ندارم... و بعد ماجرای پراید سفیدم براش تعریف کردم...
ساناز متفکر به وسطِ میز خیره شد...
ساناز: که اینطور... پس کلا برات نقشه داشتن... من نمی دونم اما فکر کنم کاری که می گفت همون مواد فروشی و انتقالش به شهرای مختلف بوده... حتما اونا هم اومده بودن تاییدت کنن...
ساناز: اما بازم اینا بافته هایِ ذهنِ منِ... دختر تو باید حتما به پلیس بگی... شاید اصلا از طریق اونا بتونی باندشونم گیر بندازی...
من: نمی دونم فقط مامانم نباید بفهمه...
صدای سیامک و شنیدم که سلام کرد...
تند تر اشکام و پاک کردم و همونجور که سرم پایینن بود سلام کردم...صندلی و کشید عقب و نشست...
ساناز: خوبی؟ خانوم کوچولو چطورن؟
سیامک: قوربونِ شما ایشونم خوبن سلام رسوندن برای شما...
اوه پس زن داره... بیچاره زنش... ایش مرده شور ببرِ اون قیافشو...
همینجور که نگاش می کردم و بهش بد و بیراه می گفتم یهو برگشت سمتم...
سیامک: شما خوبید؟
جا خوردم و مِن مِن کنان گفتم مرسی...
یه قهوه سفارش داد و به ساناز خیره شد...
ساناز: ببین امشب خورشید از طرف محسن به یه مهمونی دعوت شده و یه جورایی محسن خورشید و تهدید به رفتن کرده...
سیامک دستاش و مشت کرده و گفت:
سیامک: غلط کرده مرتیکۀ.... من خودم اینو نکشم خیالم راحت نمیشه...
ساناز: سیامک نمیشه که عزیزم اونوقت مطمئن باش جای اون تو باید بری پشت میله های زندان... بسپارش به قانون...
سیامک: خوب داشتی می گفتی...
ساناز: هیچی دیگه اگه خورشید نره یه جورایی میشه تموم شدنِ رابطۀ خورشید با اون دوستش که با محسن دوستِ... و خورشیدم رابطش با محسن قطع میشه.. ( ساناز به خاطرِ من اسمِ یه دخترِ دیگه و به میون اورد که من اسمم خراب نشه)...
سیامک: خوب بره مهمونیش...
من: نهههه.... من اگه تمومِ زندگیمم بیفته کنار اون یه نگاهم نمیندازم چه برسه باهاش برم مهمونی...
سیامک: معلومه حسابی هم حواست و جمع کرده... خوب منم میام...
اندفعه با صدای بلند تری گفتم...
من: نههههههههه...
ساناز خندش گرفته نتونست خودش و کنترل کنه...
ساناز: تو این مسئله هم خیلی خطرناکِ... خورشید و می کشه که اگه تورو کنارش ببینه...
سیامک به من نگاه کرد و گفت ؟
سیامک: یعنی چی نمی فهمم...؟ چرا باید تورو بکشه؟ مگه نمی گی دوست پسرِ دوستتِ...؟
من: آره اما رو منم تعصب داره... من بهش گفته بودم فقط دوستِ اجتماعی هستیم اما اون دیروز نزدیک بود من و بکشه ...
سیامک خوب تو عملِ انجام شده قرارش میدیم... با هم میریم شما منو معرفی کن... یا مثلا آرشام بره...
و بعد برگشت سمتِ ساناز و گفت نظرت چیه؟
ساناز با اخم گفت:
ساناز: نخیر.... شوهرم بی من جایی نمیره... حتی پارتیِ برنامه ریزی شده...
سیامک: اوه اوه باشه بابا نزن...
ساناز: بیخیال سیامک من می گم نمیشه ریسک کرد...
سیامک بلند شد و گفت:
سیامک: باشه پاشید... پاشید زودتر بریم پیشِ همون کسی که پروندمون و داره... دیگه خودشون پلیسن هر چی اونا بگن...
و بعد رو به من گفت:
سیامک: شما هم لازم نیست نگران باشید... درستِ ما هدفمون گرفتنِ اون نامردِ اما حواسمون به شما هم هست...
لبخند زدم و گفتم ممنون... انگار ساناز راست می گفت که خیلی مهربونِ...
وقتی حساب کرد ساناز رفت بالا... من و سیامک همزمان پامون و گذاشتیم رو پله ... یه جورایی همقدم بودیم و با هم میرفتیم بالا... سر پیچ که راه باریک می شد باید اول یه نفرمون میرفت بعد اون یکی...
من: بفرمایید...
سیامک سرش و خم کرد و دست راستش و آورد بالا و به من گفت:
سیام: خواهش می کنم خانم...
اوه حرف زدنت تو حلقم... اون دستت تو حلقم... چه با کلاس چه جنتلمنانه... یه لحظه فکر کردم ملکۀ انگلیسم...
نمی دونستم باید چی بگم... خدا کنه وقتی قرارِ اظهاراتم و بنویسم سیامک بره بیرون...
اصلا بفهمه... من که کارِ بدی نکردم... آره به جهنم بزار بفهمه... شایدم نفهمید... امیدوارم
از پنجرۀ ماشین به بیرون نگاه می کردم و بی راده پوستِ لبم و می جویدم...
اخه منو چه به اینکارا... اگه تیر بخورم... اگه بمیرم... اگه منو گروگان بگیرن... !!!
من اصلا نگرانِ خودم نیستم اما مامانم چکار می کنه از غمِ نبودِ من!!؟!!
اَ َ َه خورشید خجالت بکش هیچی نمیشه...
با صدای ساناز از فکر اومدم بیرون...
ساناز: خورشید حواست کجاست خانم؟چند بار صدات کردم...
من: وای ببخشید حواسم نبود....
سیامک که جلو نشسته بود برگشت سمتِ منو گفت:
باور کنید اصلا لازم نیست نگران باشید... چون من همراهتونم و شده خودم از بین برم نمیزارم آسیبی بهتون برسه... مردِ و قولش و اینکه همه مثلِ محسن بی غیرت نیستن... خیالتون راحت باشه... شما هم مثلِ خواهرِ من...
اه اه اصلا خوشم نمیاد خواهرِ این بو گندو باشم... ایشش...
من: هر چی هم بگیم باز از نگرانیِ من کم نمی کنه اخه ممکنِ وقتی محسن ببینه شما با منید باز مثلِ دیروز می شه...
سیامک: دیدید که با کمی جستجو متوجه شدن چند تا از رقیبای کاریِ محسن تو این مهمونی دعوتن و یه سری از پلیسا از طریقِ اونا و به عنوان همراه تو خونه نفوذ می کنن پس دیگه واقعا جایِ نگرانی نمی مونه...
ساناز: سیامک تو دیگه نرو خونه این چند روز خونۀ مامانِ من بمون فکر می کنم بهتر باشه... حواست به خورشیدم هست... الانم برو خونه لباس بردار بیا... فقط زودتر بیا چون محسن به خورشید گفته ساعت 9 یعنی یک ساعت زودتر میاد دنبالش تا اول برن خونۀ محسن...
سیامک: باشه... من میرم خونه باید یه سر به خانمیمم بزنم دلم براش تنگ شده... ایششش... خدا بده شانس... چه خر شانسِ زنش...
ساناز: آره برو... خواستی می تونی بیاریش خونۀ مامان...
سیامک: نه خودم تنها باشم بهتره...
ساناز: خورشید جان فقط می مونه مامانِ شما... که اونم الان من میام و یه بهونۀ قشنگ براش میارم... فقط خدا ببخشه مارو...
من: مامان شمارو میشناسه نه؟ اشکال نداره بیشترش برای امنیتِ خودمِ...
ساناز: آره مامانت تو دورانِ مجردیم برام لباس مجلسی زیاد دوختِ... همشم از طرح های تو بود...
سیامک برگشت سمتم و گفت:
سیامک: طراح هستین؟
من: نه تا دیپلم خوندم...
آبرویی بالا و انداخت و برگشت به بیرون نگاه کرد... حتما خودش درس خوندست آره اینو از رفتارش میشد تشخیص داد...
خوب چه کنم همه که نمیشه درس بخونن... هر کی یه زندگی ای داره دیگه... اگه قرار بود کلِ ملت درس خونده باشن و لیسانس و فوق مدرکشون باشه دیگه چیزی از دنیا نمی موند چون اونجوری هر کسی توقعِ یه میز داشت که پشتش بشینه و یکی هم بادش بزنه...
سیامک و پیشِ غار پیاده کردیم... آخه ماشینش اونجا بود و ما هم رفتیم سمتِ خونه...
ساناز: من می خوام یه لباس عروس و یه کت شلوار برای بچه ها بدوزم تا با مامانت صحبت کنم و بگم تورو امشب میبرم پیشِ خودم برای طرح زدن و دیدنِ لباسای قبلی بچه ها برو یه دوش بگیر می برمت خونه مامان اینا خودم یه دستی به سر و صورتت می کشم... اما خیالت راحت ساده درستت می کنم یه جور باشی که محسن نسپرتت دستِ خواهرش اونوقت عجق وجق درستت کنن... خودمون امادت کنیم مطمئن ترِ...
من: باشه... اها راستی به من گفت خواهرش برام لباس اماده کرده...
ساناز: غلط کرده... می گم ارشام کت و شلوارم و از خونه بیارِ هم شیکِ هم پوشیده اون و بپوش عزیزم...
من: ممنون...
ساناز: ما باید ممنون باشیم از تو... اما خوب خوبه که به این مهمونی بری محسن باید گیر بیوفته وگرنه معلوم نیس دست از سرت بردارِ یا نه...
چیزی نگفتم حق می گفت... اگه محسن آزاد می موند نمی دونم چه بلایی سرم میاورد... معلوم نبود اخرش چی میشد... باید خیلی خوب نقش بازی کنم که محسن چیزی نفهمه...
***
با ژیلت تند تند یه صفایی به دست و پاهام دادم و رفتم بیرون... یه دست لباسم که واسه جاهای مهم می پوشیدم و خیلی خوب مونده بود و انتخاب کردم...
یه شلوار لوله تفنگی آبی سورمه ای با یه مانتوی سفید کمردار تا زیرِ باسنم... خیلی بهم میومد خودمم دوسش داشتم اما خوب مامان نمیزاشت واسه هر جایی بپوشم چون مانتوش کمی کوتاه بود... موهام و همینجور خیس خیس بستم و یه روسری بزرگ سفید که حاشیه هاش مشکی کار شده بود گذاشتم .. کیف دستیِ مشکیمم برداشتم و رفتم بیرون...
ساناز جان من اماده ام...
ساناز برگشت سمتم ...
ساناز: چقدر ناز شدی... اوهوم این خوبه برای روحیۀ خودتم میگه... همیشه ازینکه ساده لباس میپوشیدی خوشم میومد اما دوست ندارم دخترِ جوونی به سن تو همش مشکی بپوشِ... چقدرم تغییر کردی..
من: مرسی... یه نگاهی به مامان انداختم ... نه خداروشکر صورتش عصبی نیست./... انگار اونم تحتِ تاثیر حرفای ساناز از لباسم خوشش اومده ...
ساناز: خوب با اجازه ... خیالتون راحت ساناز شب پیشِ خودم میمونه شوهرمم میره پیشِ پسر خاله هاش... خونه تنهاییم...
مامان: ای وای نه این چه حرفیه؟ ما چند سالِ همسایه ایم از شما بدی ندیدیم...
و بعد رو به من گفت: خورشید جان مامان مراقب خودت باش... صبح زودتر بیا...
من: نه مامان از اونور میرم مهد...
مامان: باشه پس دیگه سفارش نکنم...
من: نه خیالتون راحت... طرح ها رو میارم خودمم سایزشون ومی گیرم که براشون بدوزید...
مامان: نه نمی خواد سایز بگیری ساناز جان و مامانش فرداشب اینجا هستن گفتم بچه هاشم بیاره که خودم سایزاشون و بگیرم... همسرشونم که می گن نیست...
ساناز: بله تعارف نمی کنم ارشام فردا باید بره تهران کلا دیر وقت میاد...
کفشِ مشکیِ پاشنه بلندم و پوشیدم و دنبالِز ساناز راه افتادم... خیلی عادت نداشتم اما خوب برای مهمونیِ محسن خوب بود...
مستقیم رفتیم خونۀ مادر ساناز.. انگار از همه چی خبر داشت...
سیامکم اومده بود...
سیامک تا من و دید یکم نگام کرد و بعد دوباره نشست و منو سانازم رفتیم تو اتاق تا یه کم به خودم برسم...
من: فقط زود که محسن اس ام اس داده نیم ساعت دیگه اینجاست...
ساناز در حالی که یکم پنبه بر میداشت موچین به دست اومد سمتم و گفت باشه...
ساناز: دختر چرا انقدر ابروهات پر شده تو خوبه از مامانت اجازه گرفتما...
من: واقعا اجازه داد...؟ من همیشه تمیز می کنم اما اجازۀ برداشتن ندارم...
ساناز: آره... و بعد شروع کرد... انقدر ریشه های ابروم قوی بود که اشک از چشمام درومده بود...
خداروشکر صورتم و خودم تو حموم با ژیلت زدم... فقط خدا کنه زیاد نشه اخه دیگه وقت نبود بدم یکی بند بندازه...
ساناز تند تند آرایشم کرد و موهام و اتو کشید و جلوی موهام و با کلی پوش و اینا یه مدلی درست کرد... بعد یه مشمای لباسش و بهم داد و گفت که ببرم اونجا بپوشم...
ساناز: خوب پاشو مانتوت و بپوش که برید...
اول از همه خودم و تو آینه نگاه کرده بودم... چقدر با یکم آرایش تغییر کرده بودم... ابروهام حالا خیلی قشنگتر شده بود اما همون حالت دخترونۀ خودش و حفظ کرده بود
چشمای درشت و کشیدۀ مشکیم بیشتر تو چشم بود و لبام قلوه ای تر شده بود... البته به کمکِ رژ لبام گوشتیِ اما انقدرام قلوه ای نیست...
مانتوم و پوشیدم و یه دور دیگه خودم و برانداز کردم... هیکلم چه با نمک شده بود... رونام از رو شلواری خیلی قشنگ نشون میداد.. کلا الن از استیلم خوشم اومد... کاش قدم یکم بلند تر بودا... صرفِ نظر از قد کلی ذوق کردم.....
بعد از تشکر از ساناز رفتم بیرون...
بیچاره سیامک تا چند لحظه هنگ بود ... و بعد رو به ساناز گفت:
سیامک: امان از دستِ تو ساناز... امان از دستِ شما خانما..
چیزی نگفتم عجب پسر پررویی نمی گه من خجالت زده میشم یه وقت... بی تربیت...
به صورت سرخ شدۀ محسن نگاه کردم و بعد برگشتم و نیم نگاهی هم به سیامک انداختم...
هر چند لحظه چشماش و می بست و آروم باز می کرد تا بلکه بتونه آروم باشه کاملا مشخص بود که سعی در آروم نگه داشتن خودش داشت ... به دستای مشت شدش نگاه کردم..
بلاخره نگام کرد... یه لبخند بهش زدم... اونم لبخند زد... اما زود چشماش و ازم گرفت و سرش و چرخوند سمتِ بیرون...
تا اومدم برگردم دیدم محسن داره با حرص نگام می کنه...
یه لبخند مظلوم نما هم برای اون زدم اما بهم چشم غره رفت...
خوبه منم طعمشم... حتما اونایِ دیگه هم همینجوری گول زده... انقدر غیرتی بازی در آورده دخترای ساده هم فکر کردن حتما دیگه زنِ آینده و خانمِ خونشن و هر چی این گفته گوش دادن دیگه نمی دونن این خوشش میاد رئیسِ کسی باشه و از همین روش کسی هم گول بزنه... نمی دونن خوشش میاد بکوبِ تو سرِ یکی و بهش امرو نهی کنه...
نفسم و سخت دادم بیرون و تو دلم چند تا فحشِ آبدار بهش دادم...
من: محسن جان کجا میریم الان خونه؟
محسن: نه مهمونی...
من: پس لباس چی مگه برای لباست نبود که زود اومدی دنبالم؟
محسن: نه دیگه خودم انتخاب کردم مهمونیِ دوستم زودتر شد ما هم داریم زودتر میریم...
چند دقیقه ای دوباره به سکوت گذشت... این سکوت و دوست نداشتم آدم و معذب می کرد...
اما محسن شروع کرد به حرف زدن انگار می خواست به سیامک بفهمونه که وجودش برای محسن اصلا مهم نیست و محس ادم حسابش نمی کنه..
محسن: خوب خانم خانما... چه خبرا؟ دیروز حالت بد بود خوب شدی؟ دلم مونده بود پیشت... چند بارم خواستم بهت زنگ بزنم گفتم مزاحمت نشم استراحت کنی...
من: بله به لطفِ شما همچین خواب از سرم پریده بود که نگو...
محسن: خوبه پس یادت مونده... خوشحالم چون لحظه هایی که با منی یادتِ پس لابد حرفامم یادتِ؟ بعد خندید...
داشت به طورِ غیرِ مستقیم تهدید می کرد... عجب آدمِ نامردیِ...
ناخودآگاه استرس به دلم چنگ زد.. نمی دونم چم شده بود...
برگشتم به سیامک نگاه کردم داشت خونسر بیرون و نگاه می کرد...
می دونست ممکنِ من خرابکاری کنم بهم نگاه نمی کرد...
محسن دستم و گرفت تو دستش و گذاشت رو رونِ پاش... خوبِ گفتم سیامک پسر خالمِ و اینکارارو می کنه...
خیلی معذب بودم اما هر بار که میومدم دستم و بردارم نمی شد... و نگاه خیرۀ سیامکم رو خودمون حس می کردم...
کمی گذشت... صدای نفسای پر صدای سیامک قشنگ به گوشم میرسید... شاید یادِ خواهرش افتاده... حتما داره فکر می کنه با خواهرشم همین کارارو کرده و به غیرتش بر خورده...
به محسن نگاه کردم ته چهرش یه لبخند بود... شاید اونم می دونست که سیامک داره حرص میخوره و لبخندش برای این موفقیتش بود...
بلاخره سیامک تحمل نکرد و دست من و کشید عقب...
هم من هم محسن غافلگیر شدیم...
سیامک دستم و تو دستاش گرفت و همینجور که رو انگشتام و ماساژ میداد گفت:
سیامک: راستی دستت درد می کرد خوب شد؟ خاله گفت که مونده زیر چرخ...
کاملا واضح و خیلی تابلو بود که سیامک الکی داره حرف میرنه... من که فهمیدم صد در صد محسنم فهمید...
اما خوب در هر صورت بهش فهموند که دوست نداره دستم رو پای اون باشه...
با دستم بازی می کرد و انگشتت و می کشید رو انگشتام.... بازم معذب بودم اما نه اونقدر که دستم رو پاهای این مارِ خوش خط و خال بود..
بلاخره دستم و ول کرد... یعنی خدارو شکر گوشیش زنگ خورد و مجبور شد...
از ترس اینکه نکنه دوباره یکی دستم و قرض بگیر تموم وسیله هام و با دست راست گذاشتم رو دست چپم...!
محسن آروم جوری که خودمون بشنویم گفت:
محسن: این سر خر کی بود آخه؟ یه جوری ردش کن حوصلش و ندارم می زنم فکش مرخص می کنما...
من: محسن جان زشته... تو بودی مهمونت و می پیچوندی؟ میشد که بپیچونی؟
سیامک صداش و برد بالا که به من بفهمونه می فهمم دارید حرف میزنید...
سیامک: قربونت داداش... آنا چطوره؟ سلام بهش برسون مواظب خودتون باشید...
....
سیامک: باشه باشه... قربونت ... فقط سیاوش من نمی تونم ببرمها... خودت بیا بعد میبری... تو که می دونی خانومِ من بلند شده رو دستِ همه الانم چند روزِ براش وقت کم گذاشتم با ملاقه وایساده برم خونه بزنه مغزم و بترکونه...
...
سیامک: میشناسیش که...
....
سیامک: باشه ... سلام برسون خدافظ...
محسن: پس زنم داره بیشرف...
من: آره بابا محسن جان خیالت راحت... زنشم خیلی دوست داره....
محسن: باشه باید دمش و کوتاه کنم .. که دیگه نزدیکِ خانمِ من نیاد...
یکم سعی کردم که سخت بودن حرفی که میخوام بزنم و بزارم کنارو با کلی دردسر گفتم:
من: قربونت برم نگران نباش... من باید انتخاب کنم که تورو با هیچ کس تو دنیا عوض نمی کنم...
با صدای سرفه به خودم اومدم...
اوه پس صدام و شنیده چه زشت...
خوب چکار کنم منم باید نقش بازی کنم دیگه...
کفشام و پوشیدم... اووووه چه قد بلند شدم...
وای چه کت شلوار ناازی...
یه چرخ زدم و یه بار دیگه خودم و تو اینه نگاه کردم...
دلم راضی نمیشد شالم و از سرم در بیارم... از یه طرفم می ترسیدم مسخرم کنن...
تقه ای به در خورد و پشت بندش محسن گفت:
محسن: خورشید جان عزیزم پوشیدی...؟
اومدم جواب بدم که دوباره تقه ای به در خورد و سیامک گفت:
سیامک: خورشید جان من اینجا منتظرتم...
پیش خودم ریز ریز خندیدم... این دو تا چه کل کلی با هم انداختنا...
من: اومدم...
شونه ای بالا انداختم بزار مسخره کنن من جوری که خودم راحتم و می پسندم میرم...
صدای آروم حرف زدن محسن و سیامک میومد...
محسن: تو برو من خودم با خورشید میام...
سیامک: نه مامانش خورشید به من سپرده...
جایز ندونستم بیشتر این دو تا رو تنها بزارم... چون می دونستم سیامک تا حالا هم خیلی خودش و کنترل کرده...
در و باز کردم و رفتم بیرون... سیامک نگاهی بهم انداخت و لبخندی مهمونم کرد...
اما محسن نگاهی خمصانه بهم انداخت و گفت:
محسن: حداقل شالت و بردار لباست که پوشیدست...
من: من راحتم... اینجوری راحت ترم...
نفسش و سخت داد بیرون و با دست اشاره کرد که بریم...
من و محسن راه افتادیم و سیامکم که عین جوجه اردک همه جا دنبالمون بود بیچاره...
طفلی حسابی قاطی بود اما من نمی تونستم کاری براش انجام بدم باید صبر می کرد تا حداقل در آخر بتونن محسن و گیر بندازن در غیرِ اینصورت اگه محسن کمی شک می کرد یعنی همه چی بادِ هوا شد رفت پی کارش...
وقتی رسیدیم پایین محسن تک تک با بعضی از مهمونا سلام و الیک کرد و منم همراهش تقریبا کشیده میشدم ...
همه منو یه جوری نگاه می کردن انگار یه وصلۀ ناجورم...
من نمی دونم چرا وقتی همرنگِ کسی نیستی یه جوری نگات می کنن که انگار از مریخ اومدی...
کاش آدما انقدر فرهنگ داشتن و فرهنگشون انقدری بود که حداقل به خودشون احترام بزارن... خوب یکی دوست نداره شالش و در بیاره... یکی هم دوست داره نیمه لباس بپوشه...
همینکه نشستیم نفس راحتی کشیدم و گفتم آخیییش... پدر پام درومد با این کفشا...
محسن اومد در گوشم و گفت: لباس که سلیقۀ من نیست حداقل درست رفتار کن..
خودم و جمع و جور کردم و با اخم گفتم:
من: رفتار من خیلی هم مناسب و درسته... از اول من و دیده بودی... آشناییمون ندیده نبود که بگی نشناختی میخواستی با یکی مثل خودت دوست شی و یکی مثل خودت و سوار کنی...
محسن: ششش ... باشه بابا ببخشید آرومتر...
و بعد سرش و صاف کرد و با یه نفر شروع کرد به حرف زدن...
سیامک اومد در گوشم و گفت:
سیامک: خیلی خوبه که خاکی برخورد می کنی... به حرفِ این پسرۀ دیوونه هم گوش نده...
سرم و تکون دادم و عین گاو گفتم هوووم... ! خوب چه کنم نمی دونستم چی باید بگم... برخورد اجتماعیم و کم نیاوردنِ حرفم خوب بود اما عالی نبود....!
داشتم به پسری که وسط میرقصید نگاه می کردم خدایا اینا چه جوری رو سرشون می چرخن؟ یه لحظه خودم و تو اون حالت تصور کردم.... حتی تصورشم سرم و می ترکوند...
برامون شربت آوردن چه عجب داشتم خفه میشدم تابستونم هست دیگه بدتر...
محسن یکی برداشت منم برداشتم...
تشکری کردم و شروع کردم به خوردن... دو قلوپ پشت سر هم دیگه...
قلوپ اول... چه شربت بی مزه ای و قلوپ دوم ، این شربتِ آیا؟
هم محسن هم سیامک داشتن با تعجب به من نگاه می کردن... حتما به اینکه نکنه این دخترم آررره؟
فکر کنم اون لحظه قیافم عین این ادمایی بود که گریه کردن ...
محسن فوری دستگیرش شد چه خبره...
محسن: ته سالن ... بلند شو...
بلند شدم و با قدمای بلند رفتم ته سالن...
حالا مگه میرسیدم...
دهنم و شستم و از خدا طلب بخشش کردم واسه این نوشیدنیِ بی مزه ای که مثل احمقا دادم بالا... و بعد رفتم بیرون...
همینجوری به اتاقایی که کنار سالن بود نگاه می کردم تا برسم به قسمت اصلی چقدر اتاق تمومِ اتاقا هم بلا استثناع با بهترین و به روز ترین مدلا دکور شده بود...
خدایا اینهمه پول از کجا میارن اینا...
به همین چیزا فکر می کردم که یهو یکی منو کشید داخل یکی از اتاقا
زن نگاهی به صورت رنگ پریدۀ من انداخت و گفت:
زن: اروم باش موسوی هستم...
من: ای وای خانوم ترسیدم... شما چرا نقدر تغییر کردی...؟
موسوی: چون لازم بود... ببین به محسن می گی برید تو باغ قدم بزنید...
من: چرا؟
موسوی: چون افرادش خودشون و نشون نمیدن ما هم فقط تونستیم یه سریشون و تشخیص بدیم... بیشتریا تغییر چهره داشتن...
باید برید تو باغ اونجوری دنبالش بیان راحت تر شناسایی میشن...
من: اما آخه...
نگاهی دوباره به بیرون انداخت و گفت:
موسوی: برو دختر ترس نداره... ما مواظبتیم...
من: سیامک چی؟
موسوی : نگران اون نباش تا الان بهش رسوندن چه کار باید بکنه...
من: باشه... فقط تروخدا حواستون به من باشه ها...
موسوی: برو دختر خیالت راحت... فقط بدون بیشتر دخترا مدیونتن... از دستِ این پسر و باندش... بیشتر جوونامون سلامتیشون و مدیونتن... چون تا حالا چند تا پخش کننده شناسائی شدن...
بعد چند بار آروم زد پشتم و گفت برو... برو تا محسن نیومده دنبالت...
دوباره با تردید و دلهره نگاش کردم...
موسوی: برو دختر... حتی اگه نا موفقم باشیم مطمئنا برای تو مشکلی پیش نمیاد...
بسم الهی گفتم و رفتم سمتِ سالن...
هنوز نرسیده بودم که با محسن برخورد کردم...
محسن: کجایی تو 4 ساعته؟
من: کجا 4 ساعت؟ همینجا ... اه اه عجب آدمای مزاحمی پیدا میشن...
محسن: کوش؟ بیا بریم ببینم...
من: بیخیال بابا محسن دنبال شر نگرد... حالِ طبیعی نداشت...
همینجور که اروم می رفتیم سمتِ سالن: گفتم: راستی محسن بریم تو باغ کمی قدم بزنیم؟
محسن: اره عزیزم... من که از خدامِ با تو تنها باشم... اینجا هم خیلی شلوغِ بریم... این پسر خالتم که با یه دخترِ رفت ... عجب ادمِ مزاحمیِ ...
بعد دستم و محکم گرفت و گفت:
محسن: نبینم باهاش گرم بگیریا...
دلشورم تشدید شد... یعنی الان سیامک نیست هوای منو داشته باشه؟ عجب آدمِ دله ایِ این سیامک به خدا... این بود اون خانمم خانمم گفتنش؟ خاکِ دو عالم تو سرش یعنی...!
با محسن راه افتادیم سمتِ خروجی و رفتیم بیرون... هر چی از قسمتِ اصلی دورتر میشدیم دست و پای من بیشتر یخ می کرد...
نکنه من شهید بشم...
خوب آره دیگه مامانم می گفت اگه تو ماموریتای پلیسی کسی بمیره شهید حساب میشه...
نه خدایا من نمی خوام بمیرم...
محسن: به چی فکر می کنی که قیافت اینقدر رفته تو هم؟
من: ها؟ هیچی ... به هیچی...
محسن ایستاد....
محسن: مطمئنی... احساس می کنم یه جوری هستی....
و بعد موشکافانه نگام کرد...
دیدم بدجور سه شد... گفتم..
من: خوب، خوب... میدونی ... محسن روم نمیشه بگم اخه...
محسن: بگو خجالت نکش...
من: اخه می دونی من دوستت دارم ... دوست دارم با هم حرف بزنیم و تنها باشیم...
وای خدا چقدر بدِ بخوای الکی ابراز عشق کنی... نفسم گرفت...
محسن : ای الهی من فدای خانمِ خجالتیم... خوب حالا که من دوستت دارم توام منو دوست داری بیا بغلم ببینم!...
بیا می گم پسرا بی جنبه شدن بگید نه لابد اگه می گفتم عاشقتم خواسته های دیگه هم بهش اضافه میشد!!!
من: نه یه وقت یکی میبینه...
محسن اومد جلوتر و گفت:
محسن: خوب ببینه... اینجا بغل کردن عادیه... تازه اتاقم هست...
دِ بیا.... اوضاع خفن شد... به اطرافم که کسی نبود نگاه کردم... یعنی کسی نمیخواست بیاد نجاتم بده/.؟ یعی من الان باید برم بغلش...
بهش نگاه کردم که منتظر بود من پیش قدم شم... یه لبخند زدم که با یه تلنگر تبدیل میشد به گریه...
و رفتم جلوتر...
ای تو روحِ اون حسِ ادم شناسیِ من که نتونست از اول این ابلح و بشناسه...
ای تو روحِ خودم که الکی الکی به این دیوانه اعتماد کردم...
داشتم همینارو می گفتم که...
سیامک: خورشید تو اینجایی؟
سیامک: آقا محسن حال رفیقتون بد شده.... و بعد راهی که فکر می کنم ته باغ بود و خودشم از اونجا اومده بود و به محسن نشون داد...
محسن: رفیقم؟
سیامک: بله گفتن اسمش جاسمِ فکر می کنم...
محسن تا اسم و شنید سیخ شد و از راهی که سیامک گفته بود بی توجه به من رفت...
چند ثانیه طول نکشید که چند نفری از کنار ما رد شدن و راهی که محسن رفته بود و در پیش گرفتن...
سیامک دستِ من و گرفت و گفت:
سیام: کار ما تموم شد... باید بریم...
من: معلوم هست شما کجایید؟؟ ما وسطِ ماموریت ازینکارا نداشتیم... بیچاره خانمتون یه مردِ خائن داره...
سیامک ایستاد...
سیامک: همۀ عالم می دونن من عاشقِ زنمم و می پرستمش... و انقدر هست که لازم نباشه بهش خیانت کنم...
اون زنی هم که اومدم دنبالم از رقبای محسن بود که با پلیس همکاری کرده بود...
حالا انقدر حرف نزن دنبالم بیا...
اووو یه کلم حرف زدم چه شکار شد...باشه بابا...
در و باز کرد و رفتیم بیرون... اوه چه خبر بود... مثلِ مور و ملخ پلیس ریخته بود.. مارو با یه آژانس فرستادن... سیامکم مستقیم آدرس خونه ای و داد که احتمال میدادم خونۀ ساناز باشه
لای چشمم و باز کردم ..
با دیدنِ ساعت یازده بلند شدم و سیخ نشستم...
دیگه حتما امروز اخراجم می کنن... تقصیرِ ساناز شد دیشب بعد از اینکه سیامک من و گذاشت اینجا و رفت انقدر کنجکاو بود که من تا همه چیز و براش تعریف کنم شد سه نصفِ شب...
بلند شدم و بیحال و کرخت راه پذیرایی و در پیش گرفتم...
ساناز از من درشت تر و بلند ترِ... با لباس خوابِ خرسیش که بهم داده شدم شبیهِ دختر کوچولوهایی که لباس مامانشون و پوشیدن...
در و باز کردم و رفتم تو پذیرایی... حالا کدوم دستشویی برم؟
چه خوب برای دستشویی هم حق انتخاب دارم!!
من: سلام صبح بخیر....
و بعد رفتم جلوتر ای خاکِ عالم... این پسرِ اینجا چه کار می کنه...؟
ا چرا داره خفه میشه...؟ چایی پرید تو گلوش؟ الان من چکار کنم...؟
ساناز در حالی که می خندید گت:
ساناز: خفه نشی سیامک دیوونه خوب لباس نداشت...
ا پس داره به من می خنده... پسرۀ پررو... رو آب بخندی...
سلامی تند گفتم و برگشتم تو اتاق خواب...
یه نگاهی تو آینه به خودم انداختم... فقط یه عروسک زیر بغلم کم داشتم که بشم شبیهِ این دختر بچه های لوس و خوابالو...
اه آبروم رفت... دیوانه ای دیگه دختر آدم مگه مثل اسبِ نجیب همه جا سرش و میندازه پایین و میره تو؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم و رفتم همون دستشوییِ تو اتاق...
لباسام و پوشیدم اما روم نمیشد برم بیرون بلاخره بعد از چند بار صدا زدنِ ساناز رفتم بیرون...
سه تا بچه پشتِ میز نشسته بودن... حتما اون دختر خوشگلِ دختر سیامکِ دیگه...
بلند سلام کردم تا همه بشنوم...
ساناز: سلام ظهرت بخیر خانوم! بیا بشین یه لقمه یه چیز بخور سیامک ببرت مهد...
سیامک نگاهی بهم کرد و در حالی که نه چهرش هنوز می خندید گفت:
سیامک: بله بفرمایید راحت باشید...
بیشعورِ دیوونه خوب اینجوری معذب تر شدم که...
چیزی نگفتم و نشستم کنار بچه ها رو میز...
آرا منو بوسید و بهم صبح بخیر گفت...
رو کردم به دختر جدید و گفتم:
من: تو خوبی خانمی؟
در حالی که رو تک تکِ اعضای صورتم می چر خید گفت:
اون: میسی... منم حوبم..
رو به ساناز گفتم: چند سالشِ این کوچولو؟
اما صدای زنگ اومد و ساناز رفت...
سیامک: الینا تقریبا دو سال و نیمشِ... می خوام بفرستمش مهد.. اما دلم می خواد پیشِ آرا و آروین باشه قبول می کنن؟
من: نه چون باید بره یه قسمت دیگه... قسمتِ ما فقط سه تا 5 سال هستن...
سیامک: نمیشه کاری کرد... ؟ همش به خاطر یه نیمچه سال؟ -
من: حالا شما بیاریدش شاید صحبت کنین قبول کنن..
سیامک لپش و کشید و گفت :
از خداشونم باشه وروجکِ من بیاد اونجا...
چیزی نگفتم و مشغول شدم...
آرشام شوهرِ ساناز اومد بالا و من بلند شدم باهاش سلام و الیک کردم ...
حالا خوبه ساناز گفته بود کسی نیستا... اما خوب اشکال نداره ما همسایه ایم و اینا آدمای بدی هم نیستن...
با آرشام نمی دونم رفتن کجا...
خیلی معذب بودم و داشتم یکم یکم می خوردم سانازم که معلوم نیست کجا رفت شکر خدا... دیگه قصد برگشتنم نداره مثل اینکه...
یهو یاد دیشب افتادم و گفتم:
من: راستی چی شد؟ دیشب و می گم؟ مهمونی؟
سیامک: موفق شدن اما نه برای همه... چند نفری فرار کردن... خونه راه مخفی داشته...
با تردید نگاهش کردم و گفتم:
من: محسن چی؟
لبخندی زد و گفت : اون مارمولک و گرفتن..
نفسی راحتی کشیدم و بلند شدم...
سیامک: سیر شدین؟ شما که چیزی نخوردین...
من: خوردم مرسی... من میرم اماده شم...
سیامک : باشه راستی پس فردا شما باید برای بازجوئیِ دوباره بعد از اظهاراتِ محسن برید...
سرم و تکون دادم و راه اتاق سانازو در پیش گرفتم آخه لباسام اونجا بود....
فکر نمی کردم ساناز اینا تو اتاق باشن واسه همین بی هوا در اتاق و باز کردم...
چند ثانیه ای مکث کردم و صحنۀ پیشِ روم و تماشا کردم وقتی مغزم ارور داد ببخشیدی گفتم و در و بستم... بیچاره ها حتما حسشون حسابی پاره شده...
چند ثانیه بعد ساناز در حالی که خجالت زده بود بدون اینکه نگام کنه لباسام و آورد بیرون...
ساناز: بیا عزیزم این لباسات... ببخشید تروخدا...
من: نه بابا خواهش می کنم... شما ببخش من بی هوا اومدم تو اتاق...
گوشۀ لبش و گاز گرفت و گفت:
ساناز: تا تو اماده شی منم برم بچه ها رو اماده کنم...
بیچاره آب شد رفت تو زمین... خاک تو سرت خورشید صبح برات بس نبود اینم بهش اضافه کن... طفلی چقدر خجالت کشید...
تند تند لباسام و پوشیدم و بعد از تشکر و یادآوریِ اینکه امشب خونۀ ما دعوتن خداحافظی کردم و به همراه سیامک و بچه ها از خونه زدیم بیرون...
سیامک دخترش و جلو نشوند منم چیزی نگفتم و رفتم عقب چه بی ادب خوب وقتی بزرگتر هست بزرگتر میره جلو...
تو راه سیامک بود که سکوت و شکست و گفت:
سیامک: من و برادرم یه تشکر به شما بدهکاریم... واقعا ممنونم ازتون خواهرِ من از وقتی به محسن اعتماد کرد و بعدش شکست خورد سر خورده و گوشه نشین شده... شب و روزشم شده بود فکرِ انتقام از کارایی که محسن باهاش کرد.. شاید الان اگه بفهمه محسن پیداش شده خیلی خوشحال شه...
من: خواهش می کنم وظیفم بود ... فقط امیدوارم قضیه تموم شده باشه و مشکلی پیش نیاد...
سیامک: یه مدتی حواس پلیسا بهتون هست... منم تا حد ممکن هر کاری که از دستم بر میاد برای جبران کارتون انجام میدم... خیالتون راحت باشه...
جلوی در مهد پیاده شدنِ من مصادف شد با نگه داشتن ماشینِ دامیار ... دامون از ماشین پیاده شد...
دامیار نگاهی به سیامک انداخت و اومد سمت ما...
من رو به سیامک گفتم:
من: شما بهتره برید داخل راجع به الینا صحبت کنید...
دامون به من رسید وبا کلی ذوق بپر بپر می کرد تا من بشینم و من و ببوسه نشستم و بوسیدمش...
چند ثانیه ای تو بغلم ساکت موند... انگار دنبال آرامش بود...
از خودم جداش کردم و بلند شدم و در حالی که دستی به سرش می کشیدم به دامیار سلام کردم...
دامیار: دو روزی خیلی بد خلقی کرد... شما هم که خونه نبودید گوشیتونم جواب ندادید حالش اصلا خوب نبود..
سیامک نگاهی گذرا به من و دامیار انداخت و با بچه ها رفت داخل...
من: ببخشید مشکلی برام پیش اومده بود اما دامون اگه می خواد به من ثابت کنه پسرِ خوبیِ و منو دوست داره باید همه جا مثلِ وقتایی باشه که پیشِ منِ...
و بعد رو به دامون گفتم:
مگه نه عزیزم؟ پسر خوبی بودی این دو روز دیگه؟
دامون: آره بابا خیالت راحت... بابام خودش بیشتر نگران بود خورشید... و بعد با صدای قلدری مانندی گفت جدی می گم...
دامیار سرفه ای کرد و گفت:
خوب پسرم من نگران تو بودم...
دامون شونه ای بالا انداخت و گفت :
دامون: من فقط دلم برای خورشید تنگ شده بود...
دامیار: باشه پسرم شما درست می گی... حالا هم بهتره برید من برم سرکارم... خانم نجفی مراقبش باشید...
من: خیالتون راحت برید به سلامت خداحافظ...
همینجور که می رفتیم سمتِ سالنِ خودمون دامون گفت:
دامون: خورشید امروز یه کم وقت داری با هم حرف بزنیم؟!
من: راجع به چی؟
دامون: خودمون!!! زندگیمون!!!
یه لحظه فکر کردم یه پسر بیست و چند ساله می خواد یه جورایی ازم خاستگاری کنه...
من: باشه عزیزم... اما خیلی طول نکشه ها کلی کار دارم
دامون: نه زیاد وقتت و نمی گیرم فکر کنم یه ربع هم کافی باشه تا من بتونم بهت بگم.. بیا بریم تو فضای سبز باشه؟
من: باشه اما بزار واسه غروب ساعت شش یا شش و نیم که دمِ رفتنِ ازونورم که بابا میاد دنبالت..
دامون: باشه...
من: برو تو سالن من باید برم پیش خانم مولایی بعدش میام...
رفتم داخل.. سیامک و دخترشم نشسته بودن...
سلام دادم...
خانم مولایی: به به خورشید خانم چه عجب...
من: ببخشید به خدا مشکلی پیش اومده بود...
خانم مولایی: می دونم دخترم خانم ارجمند توضیح دادن اشکالی نداره... و بعد به سیامک اشاره کرد و گفت:
مولایی: ایشون می گن دخترشون پیشِ بچه های ارجمند بمونه...
من: بله خیلی تفاوت سنی ندارن... اینجوری هم که من فهمیدم دخترشون با هر کسی اخت نمیشن بهتره پیشِ فامیلاشون باشن...
خانم مولایی رو به سیامک گفت:
مولایی: اما این رنج سنی که ما برای هر قسمت در نظر گرفتیم همش با دلیلای منطقی توجیه می شن شما مطمئنید...؟
سیامک: بله ... یه چند ماه دیگه دخترِ منم سه ساله میشه و باهوشم هست.. من فکر نمی کنم مشکلی براش پیش بیاد حالا شما بزارید یه هفته ای تو این قسمت باشه... به صورتِ امتحانی...
مولایی: بسیار خوب... خورشید جان شما این خانوم کوچولو رو ببر تو قسمت من با پدرشون قرار داد می نویسم...
رو. به الینا گفتم : بیا بریم خانومی...
الینا از پای باباش اومد پایین و رو به باباش گفت:
الینا: مراگب خودت باش...
و بعد انگشت اشارش و به نشونۀ تهدید بالا آورد و در حالی که تکون میداد به باباش گفت:
الینا: نبینم دیگه تنها بِلی مهمونیاااا...
الینا: دوسِت دالم بای بای...
در حالی که همراه خانوم مولایی و سیامک می خندیدم دست به دست الینا اومدیم بیرون...
چه دختر شیرین زبونی دلم می خواد بخورمش... خوشگل و با نمکم هست...
الینا: خاله تو امست چیبه؟
من: خاله قربونت بره امس نه اسم... اسمم خورشیدِ...
الینا: خورشید؟
ایستاد و یه حالت متفکر به خودش گرفت...
الینا: خاله مگه تو نباید تو آسمون باشی؟ پس اینجا چی کال موکونی؟
من: عزیزم اسم منو از خورشید تو آسمون گرفتن دیگه...
با اینکه منظورم و نفهمید اما چیز دیگه ای نگفت... یا شایدم فهمیده باشه
یه دونه محکم زد تو سرم و گفت :
نوشین: احمق سه روزه مارو با این دیوونه هایِ مثل خودت که بهت عادت کردن تنها گذاشتی حالا می گی هیچ جا نبودی؟
مریم: حداقل بگو جای همیشگیت یعنی همون درک بودی که دلمون نسوزه...
من: بابا بی انصافا دونه دونه... باور کنید حالم زیاد خوب نبود خونه بودم...
نوشین: نمی میری هم که راحت شیم از دستت... شاسکول...
با چشمای گرد شده گفتم:
من: چی چی کول؟ یعنی چی بچه ها ؟ جای استقبالتونِ؟
نوشین خیلی خوب بابا قهر نکن... اما خورشید خانم دارم بهت می گم امروز باید خیلی کار کنی ها من این دو روز خسته شدم حسابی.. می خوام زودتر برم...
من: باشه نوشین خانم اما اون موقع که من هنوز استخدام نشده بودم چی؟ ها؟ اونموقع چه کار می کردید؟
نوشین در حالی که که کم اورده بود و نمی دونست چی بگه با حرص گفت:
نوشین: اصلا سگ خورد نمی خواد کاری کنی... فقط جانِ من این سپنتارو ببر دستشویی تو امروز...
مریم در حالی که غش غش می خندید گفت منم کاری بهت ندارم... فقط یه روزم باید جای من ببری...
من: باشه بابا...
نوشین: سپنتارو دریاب داره میاد سمتِ ما...
در حالی که هنوز می خندیدم پا شدم تا سپنتارو ببرم دستشویی...
***
دامون: خورشید قرارمون یادت نره...
و بعد سرش و کج کرد و با حالت با نمکی گفت:
دامون: دیر نکنی منتظرم...
من: نه عزیزم یادم هست... خواننده هم که شدی... نقاشیت تموم شد؟
دامون: آره می خوای ببینی؟
من: بله با کمالِ میل...
نقاشیش و گرفت بالا ...
من: خوب این خانومِ زیبا کی هست حالا؟ چرا از آسمون داره گل میباره؟
دامون: اون تویی...
این گلا هم میبینی؟ خوب معلومه دیگه یکم فکر کن خورشید... من خلبان شدم رفتم تو آسمون دارم گل رو سرت میریزم...
خندیدم و گفتم پس تو کوشی؟
دامون: من پشتِ ابرا هستم تو نمی تونی منو ببینی...!
من: اوه جدی می گی؟ افرین خیلی قشنگِ... مرررسی...
دامون: می تونی اینو برای خودت داشته باشی... من این اجازه رو بهت میدم که قاپ کنی بزنی تو اتاقت...!
من: مرسی عزیزم آره حتما یادگاری نگهش می دارم... یه اثر هنری از دامون خان... بزرگ مرتِ کوچک...
با صدای گریۀ یکی از بچه ها حواسم پرت شد...
من: دامون نقاشیت و بزار تو کیفم... می دونی که کجاست عزیزم؟ آفرین فدات شم...
و بعد رفتم سمتِ الینا که داشت گریه می کرد...
از رو زمین بلندش کردم و گفتم چی شد؟
نوشین در حالی که دست ماهان و سفت گرفته بود گفت:
نوشین: نمی دونم... مثل اینکه ماهان مداد رنگیاش و برداشته... اینم اومده بگیرش ماهان هلش داده سرش خورده به دیوار...
به ماهان که سعی داشت یه جوری خودش و بین مریم و نوشین قائم کنه نگاه کردم... در حالی که سر الینا رو می مالیدم رو به ماهان گفتم:
من: چه جوری دلت اومد؟ باور کن دیگه نه باهات بازی می کنم نه دوستت دارم.. در ضمن تا دو روز از بازی تو گروهِ من محرومی...
بنظرم این پسر بی ادب نیاز به تنبیه داشت... چون تاحالا چند بار بهش تذکر داده بودم که نباید بچه ها رو بزنه... اما اون می خواست با استفاده از زورگویی وسیله های بچه هارو برای خودش کنه...
کمی آب به الینا دادم و گفتم عزیزم اشکال نداره... اون بچست عقلش نمیرسه... تو خانمی کن ببخشش.. الانم گریه نکن که بهت بگن کوچولو باشه...؟
در حالی که به سک سکه افتاده بود گفت:
الینا: سرم درد موکونه... من بابام و موخوام...
الینایی عزیزم الان بابا رفته سرکار برای تو کار کنه که بتونه عروسکای باربی بخره ... الکی بهش زنگ بزنیم که چی؟
الینا: یعنی من زنگ نزنم اون باربیِ که حامله بود و بلام می خله؟
پوف مردشورشون و ببرن با اون تولیداتشون آخه باربیِ حامله از کجاشون در اوردن...
من: آره عزیزم می خره...
الینا: درد موکونه سلم...
کو؟ کجاش درد می کنه من برات ماساژ بدم؟ اصلا بیا بریم تو حیات یکم تاب بازی کنیم خوب می شی...
همین حرفم کافی بود تا ساکت شه و دیگه چیزی نگه...
دامونم همراهم اومد... کلا عادت کرده بودم که هر جا میرم باشه... پسر خوبی بود... من که خیلی دوسش داشتم... هم خوش قیافه بود... هم دوست داشتنی... هم خوش سر و زبون که هر کسی و جذب می کرد سمت خودش...
به کمک دامون الینا یادش رفت که اصلا چند دقیقه پیش چی شده...
حالا دیگه با دامون خو گرفته بود و دیگه نمی گفت آرا و آروینم بیان...
دامونم قول داد از این به بعد تو مهد با الینا همبازی بشه و مثلِ یه مرتِ بزرگ از این دختر کوچولو مراقبت کنه...
من: خوب پسرِ خوب بریم الینارو بزاریم بیایی سرِ قرارمون؟
دامون مشتاق و خوشحال سرش و تکون داد و با هم رفتیم سمتِ مهد...
دامون: خورشید بزارش پایین کمرت درد می گیره... بچه تا ضربه نخوره که بزرگ نمیشه بزارش لوسش کردی... ببین چقدرم دماغو هستش...
قشنگ معلوم بود حسودی می کنه انقدر ناز الینارو می کشم اما سعی داشت با لحنِ لاتی و قلدرونش اون حس حسادت و بپوشونه/...
بعد از گذشاتن الینا وقتی کمی سرگرم شد با دامون راهی حیاط شدیم...
تا برسم به نیمکتا گفت:
می دونی خورشید. مامان داشتن خوبه... اما یه مامانِ خوب...
من: آره خوبه... اما خوب همه که نمی تونن مامان داشته باشن..
دامون: همسایه بغلیمون پسرِ هم سنِ منِ... مامانش خوب نبود تنهاش گذاشت و رفت... اما الان باباش براش یه مامانِ دیگه اورده...
کمی سکوت کرد و گفت:
دامون: مامان زیاد هست... اما به من نرسیده... من ندارم...
من: حالا دلت مامان می خواد؟ چرا به بابات نمی گی یه خانمِ خوب که اونم دنبال یه پسر خوب باشه برات بیاره؟
نشستم رو صندلی و دامونم نشست کنارم...
دامون: خورشید من یه مامان مثل تو می خوام... از کجا بیارم؟
لبخند زدم و گفتم از من بهترم پیدا میشه عزیزم...
دامون: یه چیز بگم؟ ناراحت نمیشی؟ یعنی اگه شدی هم اشکال نداره دیگه کاری نمیشه کرد!
دستی به موهاش کشیدم و بهم ریختمش...
من: بگو وروجک ناراحت نمیشم...
دامون نگاهش و از من گرفت و به رو به رو خیره شد...
دامون: می دونی خورشید من خیلی فکر کردم... یه هفته ای هست ذهنم درگیرِ!!
من: درگیرِ چی؟
دامون: تو حرفم نیا هِی... دارم مقدمه بچینی می کنم... صبر کن...
خندیدم و گفتم دیوونه مقدمه بچینی چیه؟ مقدمه چینی...
دامون: منظورم همون بود..
دامون: ببین خورشید من و تو با هم خیلی خوبیم... تنها دختری هستی که به دل من میشینه باور کن اگه خودم بزرگ بودم می گرفتمت.!
من: دااااامووون... باز تو زدی تو اون فاز که...
دامون: حالا که نگرفتمت.. !! صبر کن حرفم تموم شه
دست به سینه شدم و بهش نگاه کردم...
من: خیلی خوب باشه بفرما...
دامون: اگه یه روز یه مردی که یه بار اشتباه انتخاب کرده بیاد خاستگاریت قبولش می کنی؟ یه مرد که از اشتباهش یه نتیجه ای مثل من گرفته...
کم کم فهمیدم چه خبره... کم کم به نتیجه ای که دلم نمی خواست رسیدم... با ترس بهش خیره شدم...
انگار محبتای بی حدِ من کار دستِ خودم و این پسر داد...
انگار حالا به رشتۀ دوستیمون و حس مسئولیتم برای این پسر بایدعادتو و وابستگی هم اضافه می کردم...
من به چه منظور محبت کردم.. دامون به چه منظور گرفت!!!
جدی گفتم:
من: دامون جان این فکر و از ذهنت بیرون کن... این یه رویای بچه گونست...یه خیال... یاد بگیر با رویا زندگی نکنی... من نمی تونم اون چیزی که تو می خوای باشم...
من: بیا بریم الان دیگه بابات میاد دنبالت...
بلند شدم...
بلند شد و دستم و گرفت...
دامون: خورشید باور کن میشه... اگه بخوای... اگه سعی کنی بابام و دوست داشته باشی.... اگه یکمی هم به من فکر کنی میشه...
یه قدم دیگه...
دستم و محکم تر گرفت...
دامون: باور کن من خیلی تنهام...
یه تکونِ خفیف به دستم داد...
باید باور کنی چون دارم غرورم و می شکنم...
به دامون و تنهایی که ازش حرف میزد فکر کردم... به دامیار و تفاوتای بینمون...
بیست سال اختلاف سنی یعنی به اندازۀ بیست سال تفاوت فرهنگ...
حداقل تو خانوادۀ من این معنی و میده... شایدجسمش و قیافش جوون و خواستنی باشه... اما روحش و طرز فکرش چی؟
خانواده؟ مامانم چی می گه؟
اما زندگیِ منِ... من باید تصمیم بگیرم... من باید بخوام...
وای نه... مامانم برام زحمت کشیده اونم حق داره...
اما اونم موافقِ یعنی نیست؟
یعنی من بشم فدای یه بچه که می تونه یه مادر دیگه داشته باشه؟ سهمِ خودم چی؟ یعنی طعمِ عشق و نچشم؟
با یه تکون دیگه دامون از فکر اومدم بیرون
لبخندی به خودم زدم که آروم باشم... دامون هنوز بچست یه چیزی گفت... تو چرا جدی گرفتی؟
اشکم و پاک کردم و برگشتم سمتش...
من: قول میدم تو پیدا کردن یه مامان خوب بهت کمک کنم...
دامون: نه دختر بهتر از تو هیچ جا نیست... چشمای هیچ کس نمی تونه مثل تو باشه!
رو زانو نشستم و شونه هاش و گرفتم...
من: عزیزم تو که نمی خوای بابا یه اشتباه دوباره داشته باشه... می خوای؟
من: ازدواج با من یعنی اشتباه دوباره ...
دامون: نه خورشید باور کن بابای من بد نیست... مامانم خیلی بد بود... بابام بهترینِ همونقدر که اون و دوست دارم تورم دوست دارم پس به خاطر خودم دروغ نمی گم... بابای من با تو که باشه مثل تو میشه... هی اشتباهی نیست...
من: بلند شو بابا بیرون منتظر... ببین صدای بوق ماشینشم اومد...
دامون: حداقل بگو به حرفام فکر می کنی؟!
من: باشه اما جوابم همینیِ که شنیدی... بدو بریم...
جلوی در گفت:
دامون: میشه بوست کنم؟!
من: آره عزیزم...
اومدم پایین...
دستش و حلقه کرد دور گردنم و سرم و آورد پایین...
بوسه ای رو پیشونیم نشوند و بعد ازم جدا شد...
با چشمای به اشک نشستش و نمدارش بهم نگاه کرد
دامون: پسر عمم همیشه عمم و اینجوری می بوسه...
می گه اینجوری هم خودم به آرامش میرسم هم جایی تو بهشت خریدم... حالا می فهمم چی می گه... واقعا آرامش داره وقتی پیشونیِ مادرت و می بوسی... تو واسه من مثل مامانمی...
اشکای مزاحمش و از صورتِ فرشته مانندش پاک کرد... و برگشت... رفت...
به دامیار نگاه کردم... از پشت اشکام که نمیزاشت درست ببینم لبخندش و دیدم... برگشتم و رفتم سمتِ ابخوری...
خدایا حکمتت از درکی که به این پسر بچه دادی چی بود؟
کاش درکش به اندازۀ شیطنتای بچه گونه بود... اونجوری کمتر معنیِ مادر و می فهمید کمتر برای نداشتنش غصه می خورد...
کاش میشد براش کاری کرد...
نمیشه؟ خورشید یکم فکر کن؟ مگه چیه؟ عشق تو وجودِ همۀ ادما هست... می تونی با دامیار تجربش کنی...
سرم و به اطراف تکون دادم... نمی خوام...
شاید تاحالا بهش فکر نکردی...
من: بابا خودش که حرفی نزده... فقط پسرش یه چیزی گفته... همین...
رفتم سمت سالن ...
بعد از سپردن تحویل بچه ها به نوشین ومریم به همراه آروین و آرا و الینا رفتم بیرون... الاناست که سیامک بیاد.. کاش محسنی وجود نداشت ... اونوقت الان خودم راحت می رفتم ..
نیاز به تنهایی داشتم به فکر کردن... فکر کردن به رفتارم... باید پیدا می کردم... باید می فهمیدم کجای کارم اشتباست... اصلا اشتباهی وجود داشته؟ اشتباهی بوده؟
با رسیدنِ سیامک خودم مستقیم رفتم عقب نشستم... و به یه سلام اکتفا کردم...
سیامک : خسته نباشید...
من: ممنون...
دیگه چیزی نگفت و راه افتاد... چند دقیقه ای طولانی به سکوت گذشت تا اینکه سیامک گفت:
سیامک: الینا چطور بود؟ همه چی خوب بود یااینکه باید بره یه قسمت دیگه...
من: فعلا تا یه هفته باید صبر کنید... همه چی خوب بود فقط با یکی از بچه ها دعواش شد که اونم همیشه پیش میاد...
سیامک برگشت سمت اینا و گفت:
سیامک: آره بابا؟ اخه چرا؟
الینا: موخواست مداد لنگیام و مالِ خودش کونه... من نزاشتم...
سیامک: بابا فدات شه اشکال نداشت بهش قرض میدادی...
الینا: نه... اونالو عمو سیاوش بلام خلیده بود آخه...
آروین: عمو تازه به منم نداد ... بعدم حقش بود اون پسرِ خیلی پروواِ... می خوام یه روز بزنمش...
سیامک خندید و گفت: آروین جان من نفهمیدم اخر این یه روزای تو کی میشه پس...
و بعد از آینه به من نگاه کرد و گفت:
سیامک: ساکتید ... مشکلی پیش اومده؟
من: نه فقط یکم خسته ام..
سیامک: سر و کله زدن با بچه ها ادم و خسته می کنه... انقدر شیرینن که نمی فهمی چند ساعتِ داری باهاشون بحث می کنی یا بازی... اصلا نمی فهمی کی شد چند ساعت...
من: بله دقیقا من عاشقِ بچه ها هستم...
سیامک: برای همینم هست که بچه ها زود بهتون علاقه مند میشن... صبح فهمیدم که فقط بچه های ما نیستن که بهتون علاقه من شدن...
من: دامون و می گید؟ واقعا پسرِ خوبیه خیلی دوسش دارم...
اونم خیلی دوستتون داشت مشخص بود... پدرشون هم که ...
من: پدرشون چی؟
سیامک: هیچی... مادرش و ندیدم صبح !!! نیومده بودن؟
من: پدر و مادرش از هم جدا شدن...
سیامک آهانی گفت و زیرِ لب گفت حدس زدنش همچینم سخت نبود...
اما من به روی خودم نیاوردم و به بیرون نگاه کردم...
اخه مگه دامیار چی گفت؟ یا رفتارش؟ مگه چه جوری بود...؟
یاد حرف دامون افتادم... بابام خودش بیشتر نگران بود... یعنی پسر حرفی از پدر داشته؟
نه فکر نکنم... شاید... وای خدا حسابی گیج شدم... تا حالا ندیدم کسی با خاستگاریِ یه پسری به سن و سالِ دامون انقدر گیج بشه... پس چرا من اینجوری شدم؟ اصلا اون خاستگاری بود؟
وقتی از فکر اومدم بیرون که رسیده بودیم در خونمون و ساناز داشت میومد سمت ما...
از سیامک خدافظی کردم و ایستادم تا حرفش با ساناز تموم شه که بریم... آخه امشب خونه ما دعوت بودن...
چند دقیقه بعد سیامک رفت اما دخترش پیشِ ساناز موند... چه مادرِ بیخیالی داره این دختر...
اونروز همچین سیامک گفت زنم زنم فکر کردم چقدر به هم نزدیکن و با هم خوبن اما الان میبینم که خبری نیست انگار...
با هم رفتیم تو خونه... مادر ساناز هم اونجا بود... بعد از سلام واحوالپرسی رفتم تو اتاقم برای تعویضِ لباس...
همش چهرۀ دامون جلوم رنگ می گرفت... چشمای معصوِ پر از التماسش... دستای کوچیکش که سعی داشت من و متوجه کنه... حرفاش که سعی می کرد تا حد ممکن عاقلانه باشه... سعی داشت تا اونجایی که در توانش هست بزرگ جلوه کنه تا من بیشتر جدی بگیرم...
خدایا دارم دیوونه میشم.. چرا انقدر ذهنم درگیرِ؟
دفتر طرحم و برداشتم و رفتم بیرون... هنوز هیچ طرحی برای بچه نزده بودم... مامان داشت پذبرایی می کرد دفترو گذاشتم رو صندلی و رفتم کمکِ مامان تو آشپزخونه...
مامان داشت قندون و پر می کرد ... منم رفتم چایی بریزم...
مامان: ساکت شدی..؟ خوش گذشت؟
من: اره جات خالی خوب بود...
مامان: خونش قشنگ بود؟ شنیدم دامادش خیلی پولدارِ...
من: آره خیلی... آره دیگه... اون ماشین بنفشِ یادتِ که تو اومدی تعریف کردی؟
مامان: آره آره..
اون شوهرِ سانازِ..
مامان: جدا؟ باریکلا!! پس حسابی خوشبختِ...
من: مامان خوشبختی به ماشینِ مدل بالا نیست...
مامان: شنیدم دامادشون اخلاقشم خیلی خوبه... کلا از هر نظر تو محل از نمونه بودن این پسر و مثال میزنن... خیلی دلم می خواد ببینمش... در ضمن خوشبختی به پول نیست... اما پول جزئی از خوشبختیِ!!!
و بعد سینی چایی رو ازم گرفت ورفت بیرون...
یه قرص پروفن خوردم و رفتم بیرون... حسابی دلم درد می کرد فکر کنم دارم مریض میشم...
نشستم و در حالی که به حرفای مامان اینا گوش میدادن دفترم و باز کردم تا یه ایده ای چیزی برای این بچه ها رو کاغذ بیارم...
خط اول... خط دوم...
صدای زنگ تلفن...
سرم و بالا کردم تا ببینم شروین کجاست...
اما تو حیاط حسابی با بچه ها مشغول بودن...
مثل اینکه کار خودمِ ... بلند شدنم و رفتم سمتِ تلفن
خانم مولایی: خوبی خورشید جان؟
من: ممنون مرسی شما خوبی؟
مولایی: قربونت عزیزم... ما هم خوبیم شکرِ خدا...
من: جانم ؟ کاری پیش اومده؟
مولایی: نه کاری که نیست عزیزم... خواستم بگم یه نفر شمارۀ خونتون و می خواد اشکالی نداره بهش بدم؟
من: کی؟ برای چی ؟
حالا مامان و سانازو مادرِ ساناز حواساشون به من بود منم هول کرده بودم نکنه محسن از زندان فرار کرده می خواد شمارمون و به دست بیاره..
اون لحظه مغز فندقیم ارور داده بود وگرنه یکی نیست بگه خوب محسن بخواد گیرت بیاره میاد در خونه!!!
مولایی: می خوان با مادرتون صحبت کنن.. امرِ خیرِ... می خوان برای برادرشون صحبت کنن...
چون ولین بار بود برای خاستگاری با خودم حرف میزدن قاطی کرده بودم اصلا بلد نبودم چی باید بگم... واسه همین گفتم گوشی و رو به مامان گفتم:
من: مامان مدیرِ مهد هستن...میشه شما صحبت کنید.؟
مامان بلند شد و اومد تلفن و ازم گرفت و من رفتم پیشِ ساناز اینا... یعنی کی از من خوشش اومده...
ای وای یعنی منم دیگه خیلی بزرگ شدما... ببین زودتر باید می رفتم سرکار تا زودتر شوهر پیدا کنم...
ای خاک تو سرت خورشید تو نبودی می گفتی هیچ وقت ازدواج نمی کنی؟
خوب اون واسه قبلانا بود که سالی یه خاستگار بیشتر نداشتم... بعدم حالا کی خواست ازدواج کنه حداقل بدونم نمی ترشم اینم خودش یه جور اعتماد به نفس و امیدواریِ...
مامان ساناز رو به من گفت:
مهناز خانم: مشکلی پیش اومده...
من: نه...
بعد سرم و انداختم پایین و گفتم امرِ خیرِ...
-یادش بخیر انگار همین پریروز بود با بابات میومدی پارک.. چقدر زود گذشت شما بزرگ شدید و ما پیر...
ساناز: قصد ازدواج داری خورشید جان؟ می دونی کیه؟
من: نه والا نمی دونم... نه تا حالا که نداشتم... یعنی موقعیتش پیش نیومده...
ساناز: ای شیطون پس قصدش و داری...
مامان ساناز: فکر کردی همه مثل توان؟
و بعد رو به من کرد و گفت:
-اگه بدونی چه بلایی سر داماد عزیزم آورد تا بله داد... به حرف ما هم که گوش نمیداد...
ساناز رو به من گفت:
ساناز: عزیزم زندگی شوخی بردار نیست.. سعی کن طرفت و بشناسی بعد بله بدی... اگه دوسش داری اگه فکر می کنی میخوای باهاش زندگی کنی بدیاش و در نظر بگیر ببین اون قدرتی که می گه بله اون حسی که بهش داری اونقدر هست که بتونی زندگیت و بسازی و با بدیاش کنار بیای...؟
من: نه والا نمیشناسمش...
ساناز: حالا میاد چند بار برن و بیان اگه خوب بود قرار بزار بشناسیش.. رو کمک ما هم هر چی که بود حساب کن... من مثلِ خواهرت آرشامم برادرت فرقی نداره...
من: قربون شما مرسی...
ساناز: من می خواستم واسه یه نفر باهات صحبت کنم اما راستش هم می ترسیدم تو ناراحت شی هم اون... آخه بی خبرِ ... خودمون داریم براش آستین بالا می زنیم... از یه نظرم گفتم شاید به خاطرِ شرایطش بهت بر بخوره...
اومدم جواب بدم که مامان اومد و نشست...
مامان: خورشید جان دامون کیه؟
من: ذهنم یه چیزایی می گفت اما دلم نمی خواست بهش گوش بدم...
من: از بچه های مهد... چطور؟
مامان در حالی که از صورت گل انداختش معلوم بود کمی عصبیِ گفت:
عمۀ دامون بود... چند سالشِ این پسر؟ پدرش چطور به خودش اجازه داده به دختر بیست سالۀ من فکر کنه؟
مامان انقدر عصبی شد که کنترلش و از دست داد و این اخرا کلمات رو با حرص و بلند ادا کرد...
مهناز ( مامان ساناز) : آروم باشید حاچخانم اشکال نداره... یه برنج و هزار جور ادم قیمت می کنه...
مامان: آخه نه چه فکری کردن؟ که من دخترِ مثلِ دستِ گلم و بفرستم کلفتی.؟ لابد بچشون و نگه داره...
بعد با غیض به من نگاه کرد و گفت:
مامان: هزار بار بهت گفتم نرو سرکار... بیا ببین رفتی دیدی اخرش چی شد؟ لابد فکر کردن بدبختی که به هر خفتی تن بدی...
با بغض به مامان نگاه کردم... خوب تقصیر من چی بود؟
ساناز: آروم باشید خاله جون به نیمۀ پر لیوان نگاه کنید چه خفتی؟ دیگه ببینید چه دختر خانم و فهمیده ای دارید که تونستن به عنوان زن دوم و مادر بهش فکر کنن...
مامان: از کجا معلوم مردِ بد نباشه...
مهناز: حالا ناراحتی نداره... بهشون اجازه ندید
مامان: من اول باهاشون قرار گذاشتم بعدش فهمیدم مردِ بچه داره و سی و هشت سالشِ...
مامان: بعدم روم نشد بگم نیایید... اخه خواهرش خیلی خوب صحبت می کرد...
مهناز: اشکال نداره من و خدابیامرز پدر سانازم تو همین حدود تفاوت سنی داشتیم خدا می دونه که هیچوقت این تفاوت نشون نداد... بعدم حالا قرار نیست بدینش بره... میان یه صحبتی می کنن بعدم تموم میشه...
مامان: آخه من چی بهشون بگم؟
مامان: یادش بخیر باباش که بود می گفت هر کی در خونه و برای خاستگاری زد با چوب دنبالش می کنم حالا چه برسه که این شرایطم داشته باشه...
با این حرف مامان دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم شکست..
سرم و انداختم پایین .. اشکام تند تند میومدن و رو دستام میریختن... راست می گه مامانم همیشه بابا این حرفا رو میزد... منم کلی ذوق می کردم ... آخه بابام و خیلی دوست داشتم قدِ یه دنیا...
یه دنیای رنگی... دنیای رنگیِ بچه ها.. ازینکه بابامم به اندازۀ خودم دوسم داشت ذوق می کردم...
اما خیلی زود... درست وقتی که بیشتر از هر وقتی به بابا نیاز داشتم رفت... رفت پیشِ خدا...
سکوت بین هممون بود... اشکام و پاک کردم و سرم و بالا کردم... سانازم داشت گریه می کرد...
حتما اون الان خیلی خوب من و درک می کنه... آره اونم پدرش و از دست داده و می فهمه وجود تکیه گاهی مثلِ پدر یعنی چی...
مهناز خانم دستی به صورتش و کشید و سعی کرد جو و عوض کنه...
مهناز خانم: ای بابا مجید (پدر ساناز) همیشه می گفت... اما وقتی دختر به یه سنی برسه که وقتِ تشکیل یه خونواده جدا برای خودش باشه کم کم پدرم رام میشه... و خودش خوب و بد و برای دخترش انتخاب می کنه... مطمئنا اگه حاج آقا هم بود می زاشت بیان ... شرایط و ببینن و موقعیتارو ببینید و بسنجید اگه خوب بودن یه همفکری و هم نظری همه چی و حل می کنه خوبم نبودن که می گید نه دیگه...
مامان: آخه من بهشون چی بگم... اصلا نمی دونم باید چی کار کنم...
مهناز: خوب منم میام؟ خوبه اصلا می گم دامادمم بیاد اگه حرفی ندارید...
مردشور عمو هام و ببرن که وقتی بابام مرد ما هم براشون مردیم... اینهمه سال رفت و امد اینهمه صمیمیت... اینهمه لطفی که بابام بهشون کرد ... خیلی راحت مارو انداختن آشغالی انگار که فقط به خاطر بابا و محبتایی که بهشون داشت مارو تحویل می گرفتن...
مامان: دستتون درد نکنه... واقعا همسایۀ خوب داشتنم یه نعمتِ...
مهناز: اینهمه سال برامون خیاطی کردی اینهمه بهمون لطف داشتی... خورشید جونم که طرح های قشنگش و همینجوری در اختیار ما گذاشت بلاخره ما هم شاید بتونیم یه جوری جبران کرده باشیم...
من: خواهش می کنم این چه حرفیه شما جبران شده اید...
مهناز: قربون تو دختر... حالا هم اوقات خودتون و تلخ نکنید... حالا خورشید جان شما میشناسید این اقا رو؟
من: بله با ایشون از وقتی آشنا شدم ککه احساس کردم پسرشون مشکل داره و ازشون خواستم بیشتر به فکر پسرشون باشن...
ساناز: پس همون از با فکر بودنت و شایدم مسئولیت پذیز بودنت خوشش اومده کم کم اومده و رفته دیده کلا خانواده داری...
من: نمی دونم... اما با پسرش خیلی صمیمی هستم... خیلی دوسم داره... امروزم یه چیزایی می گفت ... من جدی نگرفتم شاید اثرات همون حرفاست که الان تماس گرفتن... نمی دونم...
مهناز: باید یه چیزایی از زندگی قبلیشون بدونی درسته؟ خودت هیچ شناختی نداری؟
من: بله... مادر دامون زنِ خوبی نبوده... به خاطر مواد و آخرین سری نزدیکای فروختنِ بچش تونست رد صلاحیتش کنن... یعنی الان اصلا نباید نزدیک دامون شه...
ساناز برگشت و از پنجره به بچه ها که تو حیات بودن نگاه کرد...
ساناز: نچ نچ چه مادرایی پیدا میشن به خدا..
مهناز: اشکال نداره حاچخانم شما هم دیگه خودتونو ناراحت نکنید بزارید بیان ببینیم چه جوری هستن...
همینجا بحث تموم وشد و خدا رو شکر مامان سرگرم و شد یادش رفت... اما می دونستم شب یه قشرقی به پا می کنه ... مامانِ من اعتقاداتِ خودشو داره... اصلا تو فرهنگش جا نمی ره که دختر بیست سالش بشه زن دوم و یه مرد که بچش 6 سالشه... خودمم با همین فرهنگ بزرگ شدم... خودمم خیلی راضی نیستم... خدایا کمکم کن...
***
پشت سر مامان بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه...
من: کی سفره میندازی؟
مامان: میری ماشت بخری؟ شروین و بفرستم؟
من: گفتم که اصلا شروین و تنها بیرون نفرست.... دزد بچه زیاد شده به خصوص تو محلِ ما... !!!
الان خودم میرم...
اعتماد نمی کنم شروین و بفرستم بیرون.. خودم خریت کردم چشمم کور خودم باید مراقب همه باشم که حداقل بلایی هم اومد سر خودم بیاد...
تند تند لباسام و پوشیدم و به ساناز اینا گفتم می رم تا سر خیابون و میام...
همینکه در و باز کردم ماشین سیامک ایستاد...
من: سلام...
سیامک: سلام... جای میرید برسونمتون ؟
من: نه ممنون خودم میرم... بفرمایید داخل...
سیامک: اومده بودم دنبال الینا... کجا میرید؟
من: میرم تا سوپر مارکت...
سیامک نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
سیامک: این اطراف که سوپر مارکت نیست ... این موقع شب با وجود افراد محسن...
بعد به من نگاه کرد و گفت:
سیامک: بیا بشین می برمت... دختر به شجاعتِ تو ندیدم من... دختر اونا دزدن و قاتل ... قاچاقچی... سر و کارت با افتابه دزدا نیست که اینقدر همه چی و ساده گرفتی... بیا بشین...
چیزی نگفتم و رفتم جلو نشستم راست می گفته...
ماشین و روشن کرد و دور زد...
سیامک: چی میخوای ؟
من: ماست می خوام... ببخشید به شما زحمت دادما...
سیامک: خواهش می کنم... الینا خوبه؟ اذیت که نکرد؟
من: نه نشسته رو پله ها بچه هارو تماشا می کنه کاری هم نداره اما باهاشون بازی نمی کنه...
سیامک: پسر دارین تو خونتون؟ پسرِ جوون؟
من: پسر جوون که نه اما کودک داریم... تقریبا 7 ساله...
سیامک: همون.. الینا یه پسر بزرگتر از خودش میبینه تا یه مدت همینجوریی بعدا کم کم یخش باز میشه.. دختر برده به مامانش حیاش زیادِ...
من: خوبه که اصلا بهونۀ مامانش و نمی گیره خوب عادتش دادین...
سیامک: مامانش... المیرا...
سیامک: الینا هیچ وقت مادرش و ندید...
با تعجب و تحت تاثیر از لحنِ محزون و غمگینش برگشتم سمتش...
من: جدی می گید؟ اخه چرا؟
سیامک: المیرا وقتی بچه به دنیا اومد فوت کرد...
با بهت و ناباوری نگاش کردم...
یاد حرف اون شبش افتادم « زن من انقدر هست که به دیگران نگاه نکنم...»
یعنی تا این حد پایبندِ؟ خدای من باور نمیشه...
من: غیرِ قابلِ باورِ ... واقعا متاسفم...
سیامک در حالی که دنبال یه جایی بود برای پارک کردن گفت:
سیامک: خودمم هنوزم باور نشده برای من المیرا هنوز زندست...
اینارو در حالی می گفت که صداش بغض داشت...
بنظرم یکم دیگه حرف میزد بغضش می ترکید... با یه تلنگر...
دستی رو با قدرت کشید...
انگار می خواست حرصش و سر اون خالی کنه... بعدم پیاده شد..
رفت سمتِ سوپر مارکت...
به قد و قامتش نگاه کردم... خوشتیپ و خوش هیکل...
خدایا گناه نداشت با یه دختر تنهاش گذاشتی؟
مثل اینکه فقط ما نیستیم که گل زندگیمون گلچین شده...
اهی کشیدم و سرم و تکیه دادم به صندلی و چشمام و بستم...
تازه یادم رفته بود یه ساعتِ پیش چقدر غصه خوردما... انگار گاهی وقتا غم تو دلت لونه می کنه و بیخیالتم نمیشه...
در ماشین باز شد و ماشین حر کت کرد اما من دلم نمی خواست چشمام و باز کنم...
خسته بودم ازینهمه غم ازینهمه دلگرفتگی...
سیامک: شما چند سالتونِ؟
چشمام و باز کردم و صاف نشستم..
من: بیست سالم... البته تقریبا یه ماهه دیگه بیست و یک ساله میشم...
سیامک سری تکون داد و گفت:
سیامک: جدا فکر می کردم هفده ، هجده ساله باشید...
لب و لوچم اویزون شد... یعنی چی؟ نمی دونم چرا اما اصلا دوست نداشتم جلوش کوچیک و بچه جلوه کنم... دلم می خواست بدونه من بزرگم...
انقدر بزرگ که میرم سرکار... انقدر کع بتونم یه زندگی و بچرخونم... انقدر که یه مرد سی و چند ساله بخواد بچۀ شش سالش و بهم بسپاره...
اینا چیزایی بود که دلم می خواست به سیامک بفهمونم... مخصوصا حالا که زنش فون کرده بود...
یعنی خاک تو گورت خورشید... یعنی تو نافت و بریدن زنِ مردای بیوه شی...
من: مگه چیه خوب مگه اینا دل ندارن...
چیزی نیست... خود دانی زندگی خودتِ... اما یادت باشه که گفت زنش هنوزم بزاش زندست...
یاد حرف سیام افتادم...
المیرا هنوز برای من زندست... المیرا هنوز برای من زندست...
نا خودآگاه صدا تو مغزم می پیچید و عصبیم می کرد.. چرا من اینجوری شده بودم؟
چند دقیقه بعد سیامک ایستاد و گفت:
سیامک: من یه دقیقه میرم تا این پاساژ گوشیِ ساناز و بگیرم اشکالی که نداره؟
گفتم:
من: نه موردی نداره بفرمایید...
محسن: دیرتون نمیشه؟
من: نه بفرمایید کارتون و انجام بدید...
حدودا ده دقیقه ای بود رفته بود دیگه داشت حوصلم سر می رفت...
خواستم در داشبورد و باز کنم ببینم چه خبره اما نشد... واسه همین بیخیال دوباره به صندلی تکیه داد م وچشمام و بستم...
می دونستم مامان نگرانم نمیشه چون از خونۀ ما پیاده تا سوپر مارکت راه زیادی بود...
وقتی چشمام و بستم تصویر سیامک و روزای اولی که میدیدمش جلوی چشمام رژه رفت...
روز اول که نمی دونستم زن داره... به حسی که تو دلم داشتم...
وقتی میدیدمش ناخودآگاه دلم میلرزید... شاید از همون حساییِ که وقتی یه دختر به بلوغ رسیده یه پسر و می بینه بهش دست میده...
نمی دونم شایدم یه جور احساس بود که با لرزش دلم بیان میشد و عرض اندام می کرد...
اما هر چی که بود وقتی فهمیدم زن داره خاموش شد... هر حسی که بود زود کشید کنار تا رسوا نشه...
با احساس اینکه در ماشین باز شد رشتۀ افکارم از دستم پرید!....
اما به نظرم .. هم در پشت هم در سمتِ راننده باز شد... اما اخه .. سیامک چه جوری همزمان همچین کاری انجام میده؟
زیر چشمی نگاهی کردم... دوباره چشمام و بستم...
ضربان قلبم بالا رفت و تمومِ وجودم از ترس شروع کرد به لرزیدن...
من این مرد و میشناختم... همونی که همش دنبالِ من و محسن بود...روزِ جشن
خدایا حالا چکار کنم؟
در عرض چند ثانیه خیلی سریع در و باز کردم...
اما ماشین روشن شد و با جیغ لاستیکا از زمین کنده شد
تو لحظه های آخر بود که یکی از در باز ماشین دست من و گرفت و کشید بیرون...
رفتن ماشین... کشیده شدنِ دست من از دست اون شخصی که عقب نشسته بود...
دادِ شخصی که می گفت ولش کن... کوبیده شدنِ من به زمین...
همه و همه در عرض چند ثانیه رخ داد...
سیامک نشست رو زانو و به من که رو زمین نسته بودم نگاه کرد...
سیامک: خوبی؟ بزرا کمکت کنم بلند شی...
و بعد از شونه هام گرفت اما من دادم رفت هوا...
من: آی دستم تروخدا آرومتر...
سیامک دستش و از روشونه هام برداشت و گفت:
سیامک: کجای دستت؟
من: شونۀ راستم خیلی درد می کنه...
دستش و گذاشت رو شونمو گفت این؟
من : آره آره همون
سیامک: خیلی خوب بلند شو باید بریم بیمارستان...
من: نمی تونم پاهام ضعف میره نمیشه بلند شم...
سیامک بلند شد و رفت سمتِ خیابون...
صدای دربس گفتنش و میشنیدم... بیچاره ماشینشم بردن...
اشک امونم بریده بود... اینجوری پلیسا امنیت من و تضمین کردن؟ هه فکر کردی خورشید... الکی دلت و خوش نکن بیکار نیستن برات مراقب 24 ساعتع بزارن که...
مردم ایستاده بودن و برو بر من و نگاه می کردن ... نگاه کن تروخدا عوض کمک کردن و یاری رسوندن وایسادن مارو نگاه می کنن و حتما هم دارن پیشِ خودشون احتمال میدن قضیه چیه....
تو یه حرکت خیلی ناگهانی من ولو بودم رو دستای سیامک...
من و نگاه کرد... منم نگاش کردم...
چشمامش که معلوم بود کمی ترسیده رو من خیره بود...
سیامک: خوبی؟
نگام و ازش گرفتم و به یقۀ لباسش چشم دوختم...
من: بله خوبم...
سیامک با لحن ارومی که صداش و قشنگ کرده بود گفت:
سیامک: باور کن همه چی تموم شد... لازم نیست خودت و اذیت کنی.... گریه نداره که...
سرم و تو سینش قائم کردم و اجازه دادم اشکام بی هیچ خجالتی بریزه...
سیامک من و بیشتر تو بغلش فشار داد...
سیامک: با توام دختر...
دوباره نگاهش کردم...
چشماش و خمار کرد و ازم خواست اروم باشم...
ای خدا اون لحظه داشتم اتیش می گرفتم هم از درد کتفم هم از اینکه تو بغلش بودم و هم از نگاهش...
سیامک: ببخشید اما می بینی که هیچ کدوم از خانما جلو نمیاد وگرنه از اونا کمک می گرفتم...
من: خدا ببخشه!
من و نشوند تو ماشین و خودشم نشست عقب کنارم...
سیامک: برید به اولین بیمارستان آقا...
من: ببخشید میشه به خونه خبر بدید ... اما مامانم و نگران نکنید که پاشه بیاد بیمارستان فقط بگید ساناز یه جوری بهشون بگه...
سیامک: باشه باشه تو نگران نباش...
نا خودآگاه سرم رفت رو شونه های سیامک... سرم سنگین بود اما از درد نمی تونستم چشمام و روی هم بزارم...
سیامک در حالی که داشت اروم با موبایلش صحبت می کرد و واسه ساناز توضیح میداد دستاش و دورم حلقه کرد...
چیزی نگفتم... انگار یه جورایی آرامش داشتم...
خودش و جابه جا کرد و بیشتر بهم چسبید...
شاید برای اینکه من راحت تر باشم...
منی که اصلا تو مخم جا نمیشد جنس مخالف بهم دست بزنه... منی که دستای محسن و رد کردم... حالا بی اختیار تو بغلِ یه نفر از همون جنس بودم...
اما چرا نمی تونستم دل بکنم؟ چرا با اینکه می دونستم کارم درست نیست تو بلش بودم؟
آخه آرامش داشتم... انگار اون لحظه تمومِ دنیا با یه کنترل استپ شده بود و تمومِ صداها سازِ بی صدایی میزدن... انگار فقط من بودم و اون...
اون لحظه تو اون ثانیه ها من آرامش و با جون خریدم ...
آره من امنیت و حس کردم و آرامش و با دستای خودم از وجود یه جنس مخالف لمس کردم...
احساسم گرم شد و وجودِ داغم و سوزوند... احساسی که شعله ور شد...
احساسی که بعدا ها سوزانتر و داغ تر شد... یه حس دردناک... حسی که شاید اگه جای من بودی از داشتنش پشیمون میشدی...
اما من سوختم... ساختم و به این حس قشنگ لبخند زدم
دکتر نگاهی دوباره به دستم انداخت...
دکتر: کتفش در رفته... دستشم کوفته شده همین..
با ترس بهشون خیره شدم... می دونستم که الان قرار کتفم و جا بندازن... چون این دستم سابقه داشت و تا حالا چندین بار در رفته بود... و براش عادت شده بود و هر باز که بهش ضربه می خورد در می رفت...
بلند شدم و گفتم :
من: یه ساعت دیگه میام جا میندازمش!
دکتر: یعنی تو با اینهمه درد نمردی؟ الان یه ساعت دیگه هم می خوای تحمل کنی؟ بیا بشین یه دقیقست زود تموم میشه...
من: نه .
وبعد در و باز کردم و تند اومدم بیرون...
سیامک دست سالمم و گرفت و گفت:
سیامک: چرا بچه بازی در میاری؟ بیا بشین کارش و انجام بده ... قبل از اینکه ببرمت خونه باید بریم پیش پلیس... زود باش
من : اصلا...
با حالت با نمکی کلافه دستش و زد به پیشونیش و گفت:
سیامک: بیا برو دختر کاری نکن خودم بخوام جاش بندازم بیا برو بشین بزار کارش و بکنه...
من: نه نمی خوام... اصلا یکم تو حیاط بشینم یه آبمیوه برام بخر بعد...
و بعد لب و لوچم و مثل بچه ها اویزون کرده بلکه دلش یکم به رحم بیاد... دست خودم نبودا اما خوشم میومد نازم و بکشه...
پوفی کشید وگفت باشه بیا بریم..
رو نیمکت نشستم تا سیامک خوراکی برام بخره و بیاد...
چند لحظه بعد اومد دو تا رانی خریده بود...
من: حداقل یه کیکم می خریدی...
سیامک: توروخدا شما این و بخور من برات شامم می خرم اما اول باید کاری و که می گم انجام بدی...
با اخم گفتم:
من: مگه من بچه ام...؟
سیامک بلند شد و دور صندلی چرخید ...
درست پشت سر من ایستاد...
ارنجش و به صندلی تکیه داد و خم شد...
اومد در گوشم و گفت:
سیامک: بچه نیستی اما خیلی لوسی...
لحن آرومش تو گوشم یه جوریم کرد...
سیامک: حالا هم رانیت و بخور ... خوب نیست دختر خوشکلی مثل تو انقدر لجباز باشه ها...
و بعد بلند شد و ایستاد...
هنوزم تو اون حسِ مور مور شدن بودم که ...
نمی دونم چی شد که درد بدی تو کتفم پیچید...
رانی از دستم افتاد و کتفم و گرفتم...
با چشمای به اشک نشستم عصبانی نگاش کردم...
دستاش و به نشونۀ تسلیم اورد بالا و گفت:
سیامک: من متاسفم خانم اما تقصیرِ خودت شد...
نتونستن تحمل کنم و زدم زیر گریه هم از دردِ دستم هم از این حماقتم که خام حرف زدنش شدم...
نشست کنارم و در حالی که رانی خودش و میداد تو دستم گفت:
سیامک: فکر می کردم فقط المیراست که با اینجور حرف زدن من حواسش پرت میشه...
رانیش و پرت کردم...
سیامک: اینم اضافه می کنم که بعد از المیرا تو سرتق ترین و لجباز ترینی...
من: همینی که هستم مبارکِ صاحابم باشه ... به تو چه؟
سیامک: ببخشید منظوری نداشتم...
چیزی نگفتم ... اخه تند رفتم اون بیچاره به خاطر خودم اینکارو کرد اما نباید از نقطه ضعفم استفاده می کرد پسرۀ پررو...
دوباره نگاهش کردم و تا نگام کرد بهش چشم غره رفتم و رو م و برگردوندم و بلند شدم و رفتم سمت در بیمارستان
سیامک: کجاااا؟
من: برم خبر مرگم اداره پلیس...
با حالت مظلومی سرش و کج کرد و چشمای مثلا غمگینش و بهم دوخت که دلم غش رفت ...گفت:
سیامک: خدا نکنه خانم.... می خوای از من شکایت کنی؟
بلاخره خندیدم...
من: نه عزیزَ َ َم...
هیمی گفتم و دستم و گذاشتم جلو دهنم...
اه حواسم نبود این عزیزمِ آخرم از دهنم پریده بود... سیامک در حالی که سعی می کرد جدی باشه و نخنده بهم گفت :
سیامک: خوب خدارو شکر پس بیا بریم تا بیشتر خرابکاری نکردی...
ته چهرش هنوز می خندید بیشعور خوب حواسم نبود... پام و کوبیدم زمین و پشت سرش راه افتادم... خدایا یه عمری بده من ببینم اونروز و که این و ضایع کردم...
از داروخونه کنار بیمارستان باند کشی و پماد پیروکسی کام خرید و دربس گرفتیم...
تو ماشین پماد و داد دستم...
سیامک: بیا این و بمال رو دستت بعد با بند ببندش... اگه نمی تونی بگو من ببندم...
من: اَییییی من تو عمرم یه این کرم دست نزدم با این بوی گندش...
سیامک سقف ماشین و نگاه کرد و گفت: خدایا من چه گناهی در حقت کردم؟
و بعد پماد باز کرد و دست من و محکم گرفت کشید سمت خودش که آخم در اومد...
من: آآآی چته؟
سیامک: بشین بزار کارم و بکنم و بعد پماد و ریخت رو دستم و محکم یکم دستم و ماساژ داد...
اون لحظه درد یادم رفت و نگاه کردم به حرکت دستاش... چه دستای کشیده و مردونۀ نازی داشت...
دستاش که به پوستم می خورد اتیش می گرفتم... انگار دستم داشت ذوب میشد... دستاش داغ بود... گرمم می کرد...
سیامک: کجایی؟
من: ها ؟ همینجا...!
سیامک: پس لطفا دستت و بزار رو باند تا من بتونم ببندمش...
من: باشه....
کارش که تموم شد گفت:
سیامک: پول همراهت هست؟
من: آره...
سیامک: کرایه راننده و حساب کن من دستم کثیفِ بهت میدم...
من: باشه... اما با سودش می گیرم!!!
خندید و گفت: باشه با سودش...
خدایا یعنی سیامکم مثلِ منِ؟ اونم حس مبهم داره؟ یعنی به دل به دل لوله کشی اعتقاد پیدا کنم؟! نه اون تو حرفاش و شوخیاش یه جوریِ که معلومه علاقه ای در بین نیست... علاقه؟ مگه برای تو هست؟
نمی دونم نمی دونم...
نکنه به خاطر دو تا دونه شوخی دلت و خوش کنیا...
جالبِ ... یعنی برای خودم جالبِ که من با سیامک کی صمیمی شدم؟ یعنی از وقتی فهمیدم زنش مرده؟
یا تا حالا هم حسم و به خاطر زن داشتنش مخفی کردم؟ خدایا این چه حسیِ؟
بعد از خوندن اظهاراتم و تایید همشون و نوشتن شکایت برای دزدیده شدن ماشین سیامک با هم زدیم بیرون و اونا هم قول دادن ازین به بعد بیشتر حواسشون به من باشه و یه مراقبم داشته باشم که وقتی جایی میرم دنبالم بیاد نه فقط واسه در خونه...
اما من که چشمم آب نمی خوره... کصصافتا فقط به خودشون فکر می کنن...
گوشیِ سیامک زنگ خورد...
سیامک: ببین من دیگه نمی تونم صحبت کنم بیا خودت حرف بزن خیال مامانت راحت شه و بعد گوشیش و داد به من... ای کاش گوشیِ خودم و آورده بودماا...
سیامک: فقط خرابِ نمی دونم چش شد یهو صدای تو به اونور نمیرسه مگه اینکه رو ایفون باشه...
و بعد گوشی و جواب داد و گذاشت رو آیفون...
مامان: الو آقا میشه لطفا گوشی و بدید دختر؟ بابا بگید کدوم بیمارستانِ منم بیام...
من: سلام مامانم نگرانی نداره من حالم خوبه عزیزم تا الانم رفته بودم برای شکایت ...
مامان: ای دخترم مادر قربونت بره دلم هزار راه رفت خوبی؟
من: آره خوبم...
مامان: قربونت برم عزیزم گفتی محلمون دزدِ بچه داره ها من گوش ندادم!!!
به سیامک نگاه کردم که داشت ریز ریز می خندید...
با حرص گفتم:
من: مامان من بچه ام؟ واقعا که... خوبه میخوای شوهرم بدی بهم می گی بچه...
مامان: کی گفته من تورو به همسنِ بابات شوهر میدم فکرشم نکن... الانم زودتر بیا خونه.. ببینم این پسرِ کیه لات که نیست؟
با خجالت به سیامک خیره شدم...
من: نه مامان این چه حرفیه... از فامیلای ساناز ایناست...
مامان: واسه همینم تا حالا خاموش نشستم بیا زودتر دختر نصفِ شب شد....
من: دارم میام مامانی...
قطع کردم و گوشی و گرفتم سمتِ سیامک...
من: ببخشیدا مامانِ دیگه...
سیامک: اشکال نداره درک می کنم خوب باید حواسش به بچش باشه دیگه... مخصوصا هم که دزد بچه زیاد شده...
با حرص گفتم:
تو دیگه نگو که من حوصله ندارم...
سیامک: خیلی خوب بابا... امون از بچه های این دوره و زمونه همشون لجباز شدن...
و بعد نچ نچی کرد و سرش و به اطراف تکون داد...
خیلی جدی و با جزبه گفتم:
من: تا حالا کسی ساعت 11 شب از وسط نصفت کرده؟
یه تای ابرو داد بالا... کمی خم شد و سرش و کج کرد سمتِ من...
بعد با حالت با نمکی گفت:
بفرمایید نصف چرا؟ این گردنِ من از مو باریکترِ قطعش کن یه ملتی رو آسوده خاطر کن...
پشت چشمی نازک کردم و سعی کردم نخندم و رفتم سمتِ خیابون...
وسطای خیابون بودم که صدای بوق ماشین و شنیدم اما گیج شدم یه لحظه که باید چه کار کنم؟ دستم و کشید سمتِ خودش که باعث شد جا شم تو بغلش...
راننده که یه دختر جوون بود: عاشقیا... حواست کجاست؟
و بعد گازش و گرفت و رفت...
کمی نگاش کردم اما خوب اون بیشتر از من حالیش شد که وسط خیابون درست نیست و من و دنبال خودش کشید...
سیامک: دختر مگه تو مغزِ خر گاز زدی؟
آخه چه کاریِ مگه نمی بینی ماشینا دارن چه جوری میرن نمی تونی یه نگاه به اطرافت بندازی ؟ نزدیک بود بری زیرِ ماشین...
خندیدم...
من: ترسیدی؟ حقت بود..!
پوفی کشید و گفت: تو دیوونه ای دختر و واسه اولین ماشین دست تکون داد و سوار شدیم...
تو راه حرفی زده نشد فقط چند باری سفارشم کرد که سعی کنم از خونه بیرون نیام و چون من بیشتر به خاطر خواهرشون خودم و تو دردسر انداختم و اونا هم خودشون و مسئول می دونن گفته که ازین به بعد هر کاری بود با ساناز آرشام یا خودش تماس بگیرم...
من و گذاشت در خونه و بعد از عذرخواهی بابتِ مسائل پیش اومده منتظر شد تا ساناز الینارو بیاره..
اما مامان گیر داده بود به خاطر لطفی که به ما کرده باید بیاد داخل و شام بخوره و بلاخره مامان موفق شد...
رفتم تو اتاقم و لباسم و عوض کردم... بی اختیار دستم رفت سمتِ رژ لبم و کمی رژ زدم... ابرو هام و با دست مرتب کردم و یه بار رفتم عقب جلو و زوایای صورتم و تو اینه نگاه کردم..
من زشتم؟ نه زشت نیستم...
خوشگلم؟ یکم... اما نه خیلی...
شانسی دارم؟
می تونم جای المیرا باشم...؟
از ذهنم آهنگ اون خوانندهِ گذشت:
- می گن هیچ عشق تو دنیا، مثل عشق اولی نیست..
می گذره یه عمری اما از خیالت رفتنی نیست...
اهی کشیدم و سعی کردم بغضم و قورت بدم...
یعنی میشه سیامک بهم از یه دید دیگه نگاه کنه؟ من چمِ ؟ چرا سیامک؟ مگه من نمی خواستم تا آخر دنیا مجرد بمونم... ؟ خدایا توام دیدی من اینجور چیزام همش ادعاست بدجور گذاشتی تو کاسم...
به خودم دلداری میدادم...شاید اینجوری بودکه می تونستم خودم و آروم کنم...
. آره فقط اینجوری بود که احساس یهو جون گرفته و شعله ور شدم و خاموش می کردم...
چه احساس سوء استفاده گری دارم تا فهمید زنی نیست دوباره عرض اندام کرد... کاش هیچ وقت نمی فهمیدم...
نه خورشید این عشق نیست شاید از روز اول دوسش داشتی اما این عشق نیست... یه حس که هر دختری می تونه نسبت به جنس مذکری که میاد تو زندگیش داشته باشه...
اما چرا به خاطرش ناراحت میشم؟ می خندم؟ بغض می کنم؟ اینا چی؟ اینارو می تونی توجیه کنی؟
دیگه صدایی از درونم نمیومد... انگار اونم مثل خودم جوابی نداشت...
به عکس بابا نگاه کردم...
من: بابا کمکم کن... کجایی با حرفای منطقیت و عاقلانت بهم آرامش بدی؟
جایز ندونستم بیشتر از این تو اتاق بمونم... رفتم بیرون وبعد از شستن دستم سفره انداختم و به همراه سیامک مشغول شدیم...
من: بفرمایید آقا سیامک تعارف نکنید...
سیامک از کنار الینا که خواب بود بلند شد و صورتش و بوسید و اومد نشست...
درست رو به روی من نشست...
منی که تو عمرم اصلا خجالت نمی کشیدم و با کسی این حرفارو نداشتم و به راحتی معروف بودم حالا اصلا نمی دونم چم بود... حتی طرز گرفتن قاشق چنگالم یادم رفته بود...!!!
مامان: تعریف کن ببینم چی شده بود...
سعی کردم چیزایی که هماهنگ کردیم و بگم و خداروشکر مامان هم باور کرد...
مامان اینا از هر دری صحبت می کردن و گاهی سیامکم نظری میداد...
منم که سرعت خوردنم که همیشه سیصد کیلومتر در ثانیه بود شده بود به اندازۀ قدم زدنِ لاک پشت با عشقش!!!
یهو مامان نه گذاشت نه برداشت گفت:
مامان: کم دردسر داره این دختر خاستگارم بهش اضافه شد ... هنوز بچست عقلش نمیرسه من می دونم حتما یه جوری رفتار کرده مرد به خودش اجازه داده با شرایطش بیاد خاستگاری دیگه...
سیامک سرش و انداخته بود پایین و ریز ریز می خندید... منم که با حرص به مامانم نگاه می کردم...
مامان : چیه چرا اونجوری نگاه می کنی مگه دروغ می گم؟
آروم با صدای ضعیفی گفتم ماامااان...
ساناز: اشکال نداره خاله جون خودتون و ناراحت نکنید... و بعد رو به سیامک گفت:
ساناز: سیامک جان اخر هفته قراره برای ساناز خاستگار بیاد می دونی که آرشام نیست... کار تحقیق و اومدن با مامان تو مجلس دستت و می بوسه...
سیامک دستش و گذاشت رو چشمش و گفت:
سیامک: رو چشم... حتما...
مامان: ممنون شما هم تو زحمت می یفتین...
سیامک: نه بابا چه زحمتی ؟ خورشید خانم برای من با خواهرم هیچ فرقی نداره...
بی اراده قاشقم و پرت کردم تو بشقابم.. همه حواسا اومد سمتِ من
خرابکاری کرده بودم حسابی...
صدام و صاف کردم و گفتم:
من: ببخشید از دستم افتاد...
دوباره بحث سر گرفت.... یعنی کسی به منظور بد نگرفت... با حفظ ظاهر من بو بردنی هم در پیش نداشت خداروشکر...
اما این سیامک بود که به من چشم دوخته بود و موشکافانه نگام می کرد...
انگار داشت با نگاهش ازم می پرسید چه خبره... تو دلت چی می گذره؟
یکم که گذشت سیامک گفت: حالا مگه چه شرایطی داره که شما انقدر ناراحتید؟
نفس راحتی کشیدم از اینکه بلاخره چشم از من برداشت و به مامان نگاه کردم تا بدونه که خودش توضیح بده بهتره...
مامان: هجده سال از دخترم بزرگتره هیچ یه پسر هفت ساله هم داره... تو مهد با دخترم آشنا شده...
سیامک نگاهی بهم انداخت و گفت:
سیامک: همین اقایی که صبح داشتن باهاتون حرف میزدن درسته؟
من: بله...
سیامک سرش و انداخت پایین و آروم جوری که فقط من و ساناز شنیدیم گفت:
سیامک: حدسش همچین سختم نبود...
ساناز: سیاااا... نمک نپاش رو زخمش...
مامان: پس شما دیدینش چه جور مردیِ؟
سیامک: والا من فقط یه بار اونم برای چند ثانیه دیدمشون اما بهتون قول میدم زیر و بمش و براتون در بیارم...
بلاخره دهنِ مبارک و باز کردم و گفتم:
من: اما من اصلا دلم نمی خواد با ایشون ازدواج کنم مامان جان بهتره کسیو تو زحمت نندازید...
مامان: خوب از غروب بگو که من انقدر حرص نخورم... بعد با حالت کلافه ای رو به مهناز خانم گفت: عجب اشتباهی کردم شرایط و نپرسیده قرار گذاشتما...
سیامک: حالا تفاوت سنی خیلی مهم نیست... و بعد با تاکید گفت البته اگر تفاوت فرهنگی نباشه... اما اصلا به قیافشون نمیاد سی و هشت ساله باشن من می تونم الان بگم خیلی بهش بخوره سی هست...
ساناز: حسابی مشتاقم ببینم این اقا چه جوریاست... فقط سیامک جان واسه اخر هفته برنامه ای نچین باشه؟
سیامک: حتما حتما یادم می مونه...
بعد از شام مامان چای اورد و بحثشون رفت پیرامونِ مزون و خیاطی... سیامک با دیدن کارای مامان اصرار داشت مامان یه جارو اجاره کنه و یه مزون عروسی داشته باشه...
اما در آخر مامان تونست متقاعدش کنه که خیلیا خیلی هنر دارن اما همیشه نمیشه از هنرت اونجور که می خوای استفاده کنی چون پول نیست... و اینو فهموند که به همین یه اتاقم راضیِ...
با اینکه ساناز اینا همشون پولدار بودن اما از اینکه مامان جلوشون راحت می گفت سخت زندگی می کنیم یا مثلا می گفت پول نیست خجالت نمی کشیدم...
کلا همیشه همین بودم سعی می کردم خودم به زندگی ای که دارم احترام بزارم و به خاطرش خجالت زده نشم تا اطرافیان بهم با دیدِ یه بدبخت نگاه کنم یا یکی که از زندگیش راضی نیست...
حتی مامان گفت که من هر پنج یا شش ماه یکبار شاید خرید کنم و اهل خرید نیستم...
سیامک نگام کرد... تو نگاهش نه دلسوزی بود نه ترحم... انگار یه جور تحسین بود...
سیامک: کمتر آدمی پیدا میشه که فکر و ذهنی به تکامل رسیده داشته باشه و درک کنه که ظاهر و باطن زیبا یعنی چی... و با ظاهر سازی و باطن سازی اشتباهش نگیره...
شب خوبی بود ... بلاخره گذشت با کلی دل لرزیدنِ من...
سیامک وقتی داشت میرفت گفت:
به این فکر نکن یه بچه داره ... سنش زیاده... یا هر چیزی... به این فکر کن که می تونی درکش کنی؟ می تونه تورو و خواسته های دهۀ شصت رو بفهمه یا نه؟ به این فکر کن که با کی خوشحالی؟ اینکه می تونه راضیت کنه یا نه! و بعد رفت...
همین کافی بود تا یه بارِ دیگه تو ذهنم به دامیار بگم نه و سیامک برام پررنگ تر شه...
اما سیامک هیچ حرفی نزده بود... گفته بود من مثل خواهرشم...
ولی من به حرفش گوش میدم به این فکر می کنم که باهاش خوشحالم... حداقل کنارش راحتم...
وقتی مامان دوبار برام پماد مالید و شب بخیر گفت اول از همه خداروشکر کردم که هنوز پیش خانوادمم و بعدم اینکه مامان دیگه حرفی نزد و منو مجازات نکرد...!
خوابم نمیبرد... تا خود صبح بیدار بودم و به دامیار فکر می کردم و سیامک... یه دامون که به من نیاز داره و به سیامک که فکر کنم خودم خیلی بهش نیاز داشته باشم...
تا خود صبح اشک ریختم و از خدا خواستم بهم راه درست و نشونم بده و تو این بی پناهی پناهم باشه...
انقدر فکر کردم و فکر کردم که با اذان صبح که صداش از مسجد سر خیابون میومد به خودم اومدم... بلند شدم و رفتم حموم...
بعد از یه دوش اومدم بیرون وضو گرفتم فکر نکنم چیزی به اندازۀ دو رکعت نماز و کمی دعا خوندن بهم آرامش بده
با صدای تک بوقی که شنیدم کیفم و برداشتم و رفتم بیرون...
بچه ها پشت بودن....
خوبه باز ساناز عقلش میرسه من بزرگترم...
وااای خورشید حالا چه فرقی می کنه تو جلو بشینی یا عقب...
خوب فرق می کنه من اینجوری بیشتر دوست دارم... مخصوصا اگه سیامک باشه...!
درو باز کردم و سلام دادم...
ساناز: سلام به روی ماهِ خوابالوت... خوبی خانم؟ چه کار می کنی با زحمتای ما؟
من: ممنون مرسی...چه زحمتی شما رحمتین...
ساناز: قربونت خانومی...
برگشتم پشت رو به بچه ها: شما چطورین بچه ها؟
آرا و آروین جواب دادن اما الینا خوابش برده بود..
دیشب اینجا موند؟
ساناز: اره بیشتر وقتا پیشِ بچه های منِ ... اتوسا هم که از نظر روحی مشکل داره زیاد حوصله بچه سر و صدا نداره... دیگه این چند روزم ارشام مسافرت بود قبول نمی کنه خونه تنها بمونیم می گه دلم می گیره تنهایید به خاطر همین اومدیم خونۀ مامان...
من: آخی چه خوب که نگرانتونِ.... خوب مادر بزرگش چی؟
ساناز اونا هم ازش مراقبت می کنن اما خوب سنی ازشون گذشته دیگه... نوه عزیز اما نه اینکه هر روز بره اونجا اونم می دونی خودت بچه کوچیک کلی دردسر داره...
من: آره خوب... کاش حداقل یه پرستار براش بگیره... پس خودشون پیش بچه نیستن خیلی...
ساناز: کار پرستار و قبول نداره می گه دلم می مونه پیش بچم...
ساناز: آره... یکی از کارخونه های پدرشوهرم به کل دستِ سیامک سپرده شده اخه شوهر خالۀ آرشام اونجا 52 درصد سهام داره دیگه سپرده شد به سیامک.... کمک داره اما خوب بیشتر وقتا اونجا می مونه...
زیاد نمی تونه به الینا برسه ...
البته شاید بهتر باشه بگم که سیامک به خودش نمیرسه... کل زندگی سیامک شده از صبح زود کار کردن تا شب بعدشم میاد و به الینا میرسه... اگه ولش کنی لباس مشکیش و می شوره و همونم می پوشه... من و آرشام هر ماه که میریم خرید براش وسیله می خریم...
الینا هم که شده زنِ دومِ سیامک چون اخلاقای خاصِ خودش و داره ... یکم مشکل دارن با هم اما سیامک می میره برای الینا...
من: خوب چرا دوباره ازدواج نمی کنه؟
ساناز آهی کشید و گفت:
ساناز : الان دغدغۀ کل فامیل همینِ... سیامک و المیرا چند سال با هم دوست بودن...
باورت نمی شه هرچی از عشق سیامک بگم کم گفتم... المیرا دختر نازنینی بود ..
نمی دونم چه جوری برات توصیفشون کنم اما احساس بینشون یه عشق واقعی بود... اگه سیامک زندست به قولِ خودش به خاطر امانت و یادگاریِ المیراست که هست... چند باری هم خواستیم براش زن بگیریم اما خوب باعث شده تا چند وقت بره تو فکرو و ناراحت باشه اینه که بیخیال شدیم...
من: خوب اینجوریم دخترش هیچ وقت معنی و مفهومِ چهاردیواری و خانواده و نمی فهمه...
ناراحت نشید اما درست نیست المیرا هر دفعه یه جا پاس داده شه و یه جا باشه... اینجوری بچه شخصیت خودش و فراموش می کنه...
ساناز: قربون دهنت خورشید دیگه زبونمون مو دراورد انقدر بهش گفتیم... گوش نمیده... می گه اگه نگهداری از بچم براتون سختِ با خودم می برمش سرکار اما خوب تو جاده مخصوص خودت می دونی همش کارخونست و بیشترشونم کارشون زیان آورِ بچه هم که ضعیف واسه ریه اش خطرناکِ...
ساناز: راستش...
بعد نگاهی بهم انداخت و گفت:
ساناز: امیدوارم ناراحت نشی اما من...
من خیلی دوسِت دارم و یه جورایی تورو واسه سیامک در نظر گرفته بودم اما جرئت بیانش و نداشتم... شاید از عکس العملت می ترسیدم اما دیروز فهمیدم خیلی عاقل ترو فهمیده تر از اونی هستی که فکر می کردم... به مادرتم حق میدم بلاخره اونا با یه فرهنگ دیگه ای بزرگ شدن...
تو دلم عروسی بود انگار که همین الان از من برای سیامک خاستگاری کردن... پس حداقل به عنوان همسر دیده شدم...
دوباره ساناز شروع کرد به حرف زدن:
ساناز: اما خود سیامک چیزی نمی دونه یعنی اگه می دونست اصلا سمت خونتونن نمیومد...
لابد پیش خودت الان می گی خیلی دلشم بخواد اما سیامک قصدش توهین به کسی نیست فقط اینکه می گه من قبلا دلم و دادم به المیرا اگه یه روز یه نفر بتونه جای اون و بگیره حتما ازدواج می کنم اما چند لحظه بعد می گه دلتون و خوش نکنید چون این یه نفر هیچ جای دنیا پیدا نمیشه...
پس سیامک چیزی نمی دونه... به ساناز نگاه کردم یعنی می تونستم بهش بگم من سیامک و دوست دارم؟ یعنی میتونست کمکم کنه؟
نه خورشید باید بیخیال باشی هر چی قسمت باشه همون میشه...
اگه تو قسمت سیامک باشی اگه خدا بخواد یه روز تو میشی همین یه نفری که سیامک امید نداره هیچ وقت پیدا شه...
هه زهی خیال باطل خیلی خوش خیالی خورشید... خیلی رویایی هستی که فکر می کنی تو می تونی اون دختر باشی اونم ازینهمه دختر خوب که دورت هستن...
یاد حرف سیامک افتادم... آره اون به من گفته بود شبیه المیرام... وقتی داشت می گفت بعد از المیرا من لجباز ترینم لبخند میزد...
پس شاید بشه یه روزی هم بگه بعد از المیرا من بهترین انتخابم... شاید یه روز بشه من دیگه با المیرا مقایسه نشم... شاید...
ساناز: عزیزم فکر نکنی من جنسم خرابِ ها اما باور کن سیامک پسر خیلی خوبیه نگاه به شرایطش نکن اون می تونه هر دختری و خوشبخت کنه اگر بخواد...
اگه المیرایی وجود نداشت یا حداقل اگه سیامک به ازدواج راضی میشد اونوقت یکی و براش پیدا می کردم که دوسش داشته باشه اینجوری می تونستم رو عشق بعد از ازدواج حساب کنم...
کافیه دو نفر چند ماه زیر یه سقف باشن اونوقت کم کم به هم عادت می کنن و این عادت یه طناب محکم میسازه و کم کم عشق هم متولد میشه اما سیامک راضی به ازدواج نیست...
تک تک اعضای وجودم فریاد می زد که من هستم من حاضرم... می خواستم بگم من عاشق نیستم اما می خوام باشم... عاشق سیامک...
می خواستم بگم اما نمیشد... کلمه ها ردیف میشدن که بگن ساناز کمکم کن من حاضرم برم تو خونۀ سیامک و باهاش باشم باهاش دونه دونه آجر اعضای عشق و بچینم اما تا لب باز می کردم کلمات همه میریختن و دهنم بسته میشد...
خورشید جان چی شد؟ حرف بدی زدم/؟ ببخشید خانمی... تو رو خدا خودت و ناراحت نکن...
و بعد دستمال کاغذی و گرفت جلوم...
کی اشکام درومده بود خودمم نفهمیدم...؟ دستمالی برداشتم و تشکر کردم...
جلوی در مهد وقتی پیاده شدم ساناز گفت:
ساناز: خورشید میشه بپرسم چرا گریه کردی؟ نمی خوای بگی به خاطر این بود که خاستگارات بچه دارن همراه شرایط استثنایی؟
من: بهتره بگیم خاستگارم چون سیامک هیچی نمی دونه و شما یه حرفی همینجوری با من زدی...
گریه کردم... گریه کردم چون احساسم لرزید فقط همین...
الینا رو بغل کردم و در و بستم...
من: خداحافظ...
ساناز در حالی که هنوز گیج بود و شاید هنوز دنبال یه منظور برای حرفم بود سری تکون داد و رفت...
***
سعی کردم یه امروز به حرفای نوشین و مریم گوش نکنم واقعا رو مخ بودن...
حرفاشونم که همش به مردی و بمیرو کفنت کنم ختم میشه دیوانهتشریف دارن این دو تا دختر اصلا... اما خوب با این تفاصیر دوستشون دارم...
ماهک: خاله هواست به من هست؟ دو ساعته موخوام شیعل بوخونم بلاتا...
من: خاله فدات شم بخون عزیزم حواسم هست:
پشت چشمی نازک کرد و با زبون شیرینش شروع کرد به خوندن:
« دوست دالم به خُلده،
قدِ یه سوسکِ مُلده،
سَلت کلاه گوذاشتم،
سوسکِ هنوز نملده!!!! »
و در آخرم خودش برای خودش دست زد...
یه ماچ آبدار از لپش گرفتم وگفتم:
من: خاله فدات شه با این شعرت...
نوشین: نمی خواد الان فدا شی تو پاشو سپنتا رو ببر دستشویی یادت که نرفته امروزم جای مریمی...
بلند شدم و گفتم: بله یادمِ که چه جوری سرم و کلاه گذاشتین...
نوشین: می خواستی غیبت نکنی بعدشم بیا برو این دخترِ دیوانه و جمع کن بابا تو چی داری همه انقدر زود بهت عادت می کنن؟
من: خوب همه چی... بگو چی ندارم؟
نوشین: اره همه چیز داری جز یه مغز سالم...
چند قدمی که رفته بودم و برگشتم...
سپنتا: خاله الان میلیزه بابا بیا بلیم دیگه... عجبااا!
من: صبر کن خاله الان میریم...
من: نوشین می دونی چرا دامون نیومده؟
نوشین شونه ای بالا انداخت و گفت:
نوشین: نه از کجا باید بدونم؟
من: یعنی به دفتر هم اطلاع ندادن...؟
نوشین: نه... نکنه چشمت گرفتتش؟
من: خفه شو جای بچم می مونه...
نوشین: الان دارم میرم اونور دفتر حضور غیابِ ظهر و بدم می گم مولایی بزنگه...
من: باشه نگی من گفتما و رفتم سمتِ دستشوییا...
نمی دونم چرا دامون نیومده ... دلم براش تنگ شده ... یه جورایی هم عذاب وجدان دارم احساس می کنم یهویی خیلی نا امیدش کردم و همه امیدش و بریدم...
اون تازه داشت درست میشد امیدوارم رفتار من تاثیر بدی روش نداشته باشه حتما وقتی اومد براش جبران می کنم
نوشین: آره دیگه چند بار می پرسی گفت که مریضِ مهد نمیاد...
من: اما اخه چرا؟
نوشین: وای وای واااای تروخدا خورشید انقدر فک نزن... بیست سوالی راه انداختی خوب مریضِ دیگه...
من: خیلی خوب بابا تو چرا امروز بی حوصله ای انقدر؟
نوشین: برو گمشو نمی خوام!
من: وا چیو نمی خوای؟
نوشین: نمی خوام باهات حرف بزنم...
من: چرا...
بعد رفتم کنارش نشستم و گفتم: نمی خوای بگی چی شده؟
نوشین: یه نفر و دوست داشتم اونم من و دوست داشت اون عاشقم بود اما دیشب عروسیش بود!!!
من: وااا چه جوری عاشقت بود اونوقت رفت خاستگاریِ یکی دیگه؟
نوشین: تقصیرِ خودم شد دفعه آخر پنجره رو محکم به روش بستم حتما ناراحت شده...
من: من که نمی فهمم چی می گی...
مرمی اوم د ونشست رو مبل ... لیوان آب و بدون نفس سر کشید وگفت:
مرمی: به حرف این زنجیری گوش نکن بابا همسایه رو به روییشون هر وقت میومد سر پنجره این خانمم پهن میشد رو مبلشون که کنار پنجرس حالا هم می گه من از نگاهاش خوندم که عاشقم بوده...
نگاهی بهش کردم که بغ کرده نشسته بود...
من: نوشبن خجالت بکش از تو بعیده بابا... شاید حالا یه ارتباط چشمی ای بوده اما نه دیگه در این حد...
نوشین: اما من دوسش داشتم... کاش میشد تو ایرانم دخترا کمی از احساسشون حرف بزنن... حداقل بتونن بگن ما هم هستیم...
فکرم رفت سمتِ سیامک... واقعا کاش میشد الان انقدر عادی بود که من بتونم به سیامک بگم منم هستم...
مریم: اگه همچین چیزی هم بود من یکی اگه بمیرم هیچوقت نه ابراز وجود می کنم نه پا پیش میزارم اونم برای می این موجود تو خالی و بی اراده...
نوشین سر من و کج کرد و گفت:
نوشین: به این گوش نکن این الان دوست پسرِ میمونش بهش خیانت کرده این حرفارو می زنه فردا بیا ببین چه جوری اس ام اس برات هزار بار قربون همین موجود بی اراده میره...
از دست شماها یه دقیقه نمیشه پیشتون نشست همش حرف پسراست پاشید به کارتون برسید بابا...
خودمم بلند شدم و رفتم سمتِ دفتر خانوم مولایی...
****
خانم مولایی: اما من اجازه ندارم خورشید جان...
من: خانوم مولایی راستش فکر می کنم تقصیر منِ که دامون مهد نیومده حالا هم ممنون میشم ادرسی به من بدید که بتونم ببینمش...
خانوم مولایی... آخه...
من: اصلا بهشون زنگ بزنید لطفا...
مولایی : باشه یه دقیقه صبر کن...
مجله و برداشتم و تکیه دادم...
من: باشه...
بعد از چند دقیقه خانم مولایی شروع کرد به حرف زدن که فهمیدم گرفته....
وقتی قطع کرد ... کمی اومدم جلوتر ومجله و گذاشتم سر جاش...
من: خوب... چی شد؟
مولایی: خونه عمشِ اینم ادرسش و بعد کاغذی که روش نوشته بود و داد دستِ من...
من: ممنون...
مولایی: قضیه چیه ؟ چون عمشم می گفت خیلی کمک بزرگی می کنن تشریف بیارن...
نفسم و سخت دادم بیرون... یه لحظه حس عذاب وجدان داشت خفم می کرد... حتما خیلی اذیت شده...
من: هیچی دیروز یکم باهاش بد صحبت کردم اینه که فکر کنم خیلی ناراحت شده... خبر که دارین چی شده؟ دیروز از شما تلفن گرفتن باید متوجه شده باشید...
مولایی به صندلی تکیه داد و گفت: بله متوجه شدم... پس باید بیشتر وابستگیِ پسرش باشه...
من: نمی دونم...
مولایی در هر صورت خانواده های خوبین... اما باز خوب فکر کن...
اجازه گرفتم و اومدم بیرون...
چرا تا حالا به این فکر نکرده بودم...؟ الان با حرف مولایی به فکرم رسید.... دامیار زخم خوردست... زخمی شده ... بهش خنجر خورده اونم از جانب همجنسایِ من...
الان دیگه مردایی که ازدواجشونم موفق بوده بیشتریا می گن کاش مجرد بودیم... چه برسه به دامیار.. چرا باید دوباره خودش و در گیر کنه...؟ نکنه فقط به خاطر بچشِ و یه مادر می خواد...
اما اون برای اینکار نباید میومد دنبال من باید دنبال یکی مطابق با شرایط خودش می رفت... الان خیلی از زنا هستن که نیاز به حمایت دارن و یه خانواده...
شایدم اصرارای دامون بوده خدا می دونه... اما حسم قبول نمی کنه که دامیار خودش من و خواسته باشه...
قدمام و تند تر کردم و رفتم سمتِ قسمتِ خودمون... باید بچه ها رو به ساناز تحویل بدم و بگم که باهاشون نمیرم... می خوام برم پیشِ دامون... شاید خیلی کار درستی نباشه اما اینکه خونۀ عمشِ کارِ من و راحت می کنه...
همینجور که میرفتم زنگ زدم 133 تا واسه نیم ساعت دیگه برام ماشین بفرستن... بهتره با آرانس برم و برگردم اینجوری امنتره...
وسیله های توی دستم و جابه جا کردم و آدرس و با دستِ دیگم از تو کیفم کشیدم بیرون...
آره درسته همینجاست... از همون جنسیسی که زیر پای عمش بود باید می فهمیدم عمۀ پولداری داره... اما فکر نکنم خود دامیار تا این حد وضعش خوب باشه...
شونه ای بالا انداختم و زنگ و زدم به من چه هر چی که هست مبارکِ صاحبش باشه...
یه خانمی برداشت و من و دعوت کرد به داخل...
خونش مثل خونه هایی بود که من تو رویاهام واسه خودم میسازم اما خونه رویاهای من در این حدم نبود...
مردی اومد جلو و وسیلم و ازم گرفت و من و راهنمایی کرد داخل... فکر می کنم نگهبانی چیزی بود...
بلاخره رسیدیم به ساختمونِ اصلی که حلزونی مانند بود... عمۀ دامون اومد بیرون وباهام روبوسی کرد و وسیله هایی که خریده بودم و از اون مرد گرفت...
عمه: بیا تو عزیزم خیلی لطف کردی اومدی ازت ممنونم...
من: خواهش می کنم... راستش لازم دیدم که یه سری به دامون بزنم...
عمه خانم! : همین لطف و محبتاتِ که همه رو اسیر می کنه... بیا عزیزم بیا...
رو یکی از مبلا نشستم عمۀ دامون که حالا فهمیدم اسمش درناست گفت:
درنا: دامون می گه حالم بدِ بیرون نمیام... نمی دونم بینتون چه اتفاقی افتاده چون می گه خصوصیِ اما می دونم از دستت ناراحتِ... الانم داره مثلا ناز می کنه...
بعد خندید و گفت:
می دونه نازش خریدار داره....
من: راستش سر همون مسئله ای که با مادرم صحبت کردین... من جوابم و بی مقدمه و جدی به دامون گفتم شاید این ناراحتش کرده باشه...
متوجه ام که شاید دامون نتونه جوابِ من و درک کنه اما من و شما که متوجه ایم... بهتره خودتونم باهاش صحبت کنید... این بحثِ خرید یه ماشین نیست که با قهر و مریض شدن حل شه...
مسئله زندگیِ منِ ... برادرتون و دامون...
مسئله ای که می تونه با یه اشتباه خیلی کوچیک بزرگترین خرابی و به بار بیاره... و اندفعه خراب شدنِ زندگیی منم بهشون اضافه شه....
درنا سرش و انداخت پایین و گفت:
درنا: متوجه ام عزیزم... می فهمم که چی می گی... اما خوب دامون دوستت داره...
پس حدسیاتم درست بود... دامون دوستم داره... دامون من و می خواد نه دامیار...
من: ببینید تو خانوادۀ من قبولِ همچین چیزی ممکن نیست... اصلا تو ذهنِ مادرم و همینطور خودم نمی گنجه...
من:قصد جسارت ندارم امیدوارم ناراحت نشید اما برای دامون مادر زیادِ...
و برای برادرتون همسرِ خوب هم هست... ایشون شرایطشون جوریه که نمی تونن بیان خاستگاری یه دخترِ بیست ساله...
درنا: ببین خانمی باور کن قبولِ همچین مسئله ای انقدر که می گی سخت نیست... شوهر من بیست سال از من بزرگتره ... من دو تا پسراش و بزرگ کردم...
من: ببینید مسئله این نیست ... طرز فکر افراد با هم خیلی فرق داره ... اون دیدی که شما داری من نمی تونم داشته باشم... مادرم هم نمی تونه قبول کنه...
من: ببخشید دارم رک حرف می زنم اما خوب زندگیِ منِ شاید بهتر باشه قبل از اومدنتون بدونید که من چه جوری فکر می کنم...
من: ببینید من جسمم دست نخوردست... دلم می خواد شوهر آیندمم این خصوصیت و داشته باشه...
قرارِ بشم اولین زنِ زندگیِ یه مرد... حداقل این قراریِ که با خودم گذاشتم و بهش معتقدم.... دلم می خواد طرف مقابلمم همین باشه...
من نمی تونم قبول کنم به مردی که ازدواج کرده یه بچه داره... قبلا یکی تو قلبش پا گذاشته بشه شریک زندگیم...
چون باید تا اخر عمر تو ذهنم یه زنِ دیگه رو کنار شوهرم حس کنم... اینکه اون چه جوری بوده... اون تو شرایطای مختلف چه کار می کرده... یا چرا اول اون انتخاب شد...
درنا: درکت می کنم... اما داداشِ من فرق داشته اون عاشق نبوده زخم خورده... زن اولش خوب نبود ....دامیار عاشقش نبود ... فقط انتخاب مامان و تایید کرد... تو زندگیشون هیچ خوشی ای نداشتن...
پس برادرمم قراره با تو طعمِ عشق و تو زندگیش بچشه...
نه مثل اینکه این نمی فهمید من چی می گم...
همون موقع در باز شد و دو تا پسر کپِ هم اومدن داخل... پشت سرشونم یه دختر و یه پسر بودن...
اما اینکه گفت فقط دوتا پسرای شوهرش و بزرگ کرده پس اون دو تا چی؟
دو تا پسرا اومدن و سلام کردن و درنا هر دوشون و بوسید و خیلی صمیمی باهاشون بر خورد کرد... اونا که رفتن درنا به دختر و پسر سلام کرد و باهاشون دست داد ...
وقتی اونا رفتن گفت:
درنا: حمیدرضا و محمد رضا بچه های شوهرمن ... سپیده و سعیدم بچه های خودم هستن وقتی شوهرم فوت شد من با حامد ازدواج کردم و باور کن به اونا بیشتر ازبچه های خودم محبت می کنم...
من: ببینید شما و آقا حامد شرایطی یکسان داشتید... جفتتون شریک زندگیتون رو از دست دادین ...
جفتتون دو تا بچه داشتین که هر کدوم پدر و مادر می خواستن...
اما من ... من ...
نمی دونستم چه جوری بهش بگم من مردِ دست نخورده می خوام مثل خودم می ترسیدم ناراحتشون کنم...
کار من درست نبود که الان باهاش بحث کنم اینو باید بسپرم به مامانم...
من: اصلا بیخیال می دونید اگه مامان بفهمه من اینجام و دارم سر چی بحث می کنم از دستم دلخور میشه هدفِ اصلی من دیدن دامون بود...
درنا بلند شد و گفت: ببخشبد تقصیر من بود با من بیا ... بریم اتاقش...
و بعد رفت و منم دنبالش رفتم...در اتاقش تقه ای به در زد...
درنا: من میرم تنهاتون میزارم... خودت باهاش صحبت کنی بهتره...
من: باشه مرسی... و بعد رفتم داخل....
تا من و دید رو تخت جابه جا شد و برگشت سمتِ دیوار...
من: یادم میاد به یه آقایی یاد داده بودم هر جا که یه بزرگتر و دید به احترامش بلند شه و بلند سلام کنه حالا در هر شرایطی...
دامون: منم یادمِ یکی بهم گفته بود مهربون باشم و بخشش داشته باشم در هر شرایطی...
وروجک داشت درس خودم و به خودم یاد اوری می کرد...
من: مهربون بودن خیلی فرق داره با بله ای که تو می خواستی از من به زور بگیری...
دامون: اگه انقدر از من بدت میاد که می گی زوریِ خوب چرا اومدی اینجا...
من: احساس کردم دوستم ازم ناراحتِ اومدم دیدنش و از دلش در بیارم حالا هم اشکالی نداره اگه ناراحتِ که من اینجام من میرم... هر وقت اتیشش خاموش شد خودش میاد خداحافظ...
برگشتم که بیام بیرون...
دامون نه بیا بشین ... خوب دیگه ناراحت نیستم...
لبخند زدم ... آفرین به خودم موفق شدم...
رفتم سمتش و بوسش کردم و رو مبل کنار پا تختیش نشستم...
من: خوب این اقامون چرا مریض بود...
دامون: من مریض نبودم با تو قهر بودم...
اخمی کردمو گفت:
من که گفته بودم همیشه بهتر از قهر کردنِ بیانِ مشکلت با طرفِ مقابلِ یادتِ؟
من: ببین دامون راجع به این مسئله بزار بزرگترا تصمیم بگیرن تو مردی... پس مردونه رفتار کن... یه مردِ واقعی هیچی رو به هیچ کس تحمیل نمی کنه... باشه؟
سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت...
من: اونم به کسی که خیلی دوسش داره... تو مگه نمی گفتی من و خیلی دوس داری؟
باور کن من برای تو خوبم اما به عنوان یه مربی یا یه دوست... من نمی تونم مادر خوبی باشم دنیای من و بابات باهم فرق داره...
درست نیست با تو حرف بزنم اونم راجع بع این مسائل اما خوب به خاطر مامانت توام باید این حرفارو بشنوی...
یادتِ زندگیِ مامان و بابات چه طور بود؟
دامون: اره همه چیش یادمِ... همه دعواهاشون... شبایی که بابام تا صبح نمی خوابید و مامانم بیرون پیش دوستاش بود... همه چی...
من: خوب من مطمئنا هیچ وقت مثل مامانت نمیشم... حرف من چیزِ دیگه ایِ...
دامون: منم می گم تو مامانم باشی چون می دونم مثل اون نیستی...
من: باور کن اگه من بیام توزندگیتون باور کن مشکلاتِ دیگه ای سر راه هست...
ببین اگه یکی تو زندگی ناراضی باشه... ناراحت باشه ناخواسته بقیۀ اعضا هو ناراحت و ناراضی میشن...
من: واسه همینِ که می گم من اگه دوستت باشم بهتره... من و بابات خیلی فرق داریم... من اگه بخوام کنار بابات باشم هم اون ناراضی میشه هم من... اونوقت تو از چیِ زندگی می تونی لذت ببری؟
کمی مکث کردم.. نمی دونستم می فهمه چی می گم یا نه... مطمئنا اگه شروین ما بود هیچکدوم ازین حرفارو درک نمی کرد.. اما دامون... خیلی فرق داشت...
من: بزار بابا یکی و انتخاب کنه که خودش تاییدش کنه نه یکی که تو به زور خواسته باشیش...
دامون سرش و بالا کرد و با حالت غمگینی گفت:
دامون: تو از کجا می دونی؟
پس حدسم درست بود...
من: بابا راضی نیست نه؟
دامون: هست اما می گه تو جوونی هزار جور آرزو داری بیای تو خونمون هیف میشی...
دامیار: پس دامیارم به من فکر می کنه...
بلند شدم و گفتم:
من: یه بلیز ناز برات خریدم فردا داری میای مهد اون و بپوش... پسرِ خوبی هم باش و بعد بوسیدم وازش خدافظی کردم...
اینجوری خیالم راحتِ فردا میاد مهد... یه جورایی تو عمل انجام شده قرارش دادم... هر چند می دونم که خودش از خداش بود...
****
مرد: خوب الان حالش چطوره؟
......
مرد: ای بابا هزار بار گفتم مواظبش باشید... من الان مسافر دارم برسونمشون میام...
........
مرد: نمیشه که ... خدافظ خدافظ...
من: مشکلی پیش اومده ؟ می تونم خودم برم...
مرد: نه خانم من وظیف دارم شمارو تا مقصدی که طی کردید برسونم.... بله پسرم از چهارپایه افتاده پایین...
من: ای وای متاسفم... نه من خودم میرم همینجا خونمونِ... نگهدارید...
مرد: ممنون خانم ... خدا خیرت بده...
کرایش و گرفت و رفت...
یه نگاه به کوچمون انداختم خبری نبود...
بسم الهی گفتم و رفتم داخل خیابون...
تقریبا وسطای کوچه بودم و نزدیکای خونه که نور بالای یه پراید سفید روشن شد
آب دهنم و سخت قورت دادم...
هیچی نیست خورشید... خیالت راحت هیچی نیست... اونا با تو کاری ندارن...
آره حتما از همسایه ها هست...
چند قدمی مونده بود تا در خونه...
از کنار ماشینشون رد شدم...
در ماشین باز شد...
ضربان قلبم رفت بالا و بالاتر... قدمام و تند تر کردم...
کلید و از تو کیفم در آوردم که در و باز کنم...
صدای مرد من و از حرکت باز داشت:
مرد: خانمِ نجفی؟
اول کلید و انداختم تو در و در و باز کردم... و بعد برگشتم سمت صدا اینجورید برام مطمئن تر بود...
مرد: سلجوقی هستم از ادارۀ اگاهی شما باید با ما بیایید و بعد به پراید سفیدی که اونورتر بود اشاره کرد...
به پرایدی که بهش اشاره کرد نگاه کردم...
عقل و منطق و احساسم همه چی با هم می گفتن اینا پلیس نیستن...
من: می تونم کارت شناسایی تون رو ببینم؟
مرد: بله حتما...
کارتش و در آورد وگرفت رو به روی صورتم... با اقتدار و محکم خودش و دوباره معرفی کرد...
من: آب دهنم و سخت قورت دادم ... نمی دونم چرا ترسیده بودم... حتی نتونستم درست کارتشو ببینم...آخه هیچی درست نبود... لباس شخصی... چند تا مرد بدون هیچ مامور زنی اومدن دنبالم...
من: ب... ب برای چی باید همراهتون بیام...؟
مرد: با مابیایید متوجه میشید...
من: خوب باید بدونم دلیلش چیه که به خانواده اطلاع بدن...
مرد قدمی اومد جلوتر و گفت نیاز به اطلاع دادن نیست زود میایید... یه سری سوال هست در مورد پرونده ای که تشکیل دادین...
من: چرا الان؟ من صبح میام ...
مرد: نه لطفا همراه ما بیایید ... شما چرا مشکوکید .. . کاری نکنید به زور متوصل شیم...
داشتم از ترس سکته می کردم... اشک تو چشمام حلقه زده بود... مثل کسی که می دونه امروز می خواد بمیره منم می دونستم اینا دارن من و غیرِ مستقیم می دزدن...
یهو از تو تاریکی یه نفر گفت:
می تونم کارت شناساییتون رو ببینم؟
سایۀ تاریکی از رو صورت سیامک برداشته شد و نور چراغِ تیر برق تو صورتش افتاد...
لبخندی زدم و نفس راحت کشیدم...
مرد با تردید به سیامک نگاه کرد و در حالی که اخم غلیظی صورتش و پوشونده بود دوباره کارتش و نشون داد...
محسن: این نه... اونی که ثابت می کنه شما یه کارۀ ادارۀ آگاهی هستید... سروانی... ستوانی... یا شایدم سرهنگی.؟
و بعد با ژست خاصی دست به کمر شد و به سر تا پای مرد نگاه کرد...
مرد با همون اقتدار گفت بله صبر کنید از تو ماشین بیارم...
و بعد برگشت که بره...
سیامک دست گذاشت رو شونۀ مرد و گفت:
سیامک: جا داداش بودیم خدمتتون...
مرد برگشت و محکم سیامک و هول داد... سیامک چون جلوی من بود خورد به من و من افتادم...
سرم محکم خورد به زمین...
سیامک: با نگرانی بهم نگاه کرد...
سیامک: خوبی؟
با صدای جیغ لاستیکای ماشین حواسش رفت به اونور... پشت سرشم یه پژو که روش چراغ قرمز پلس گذاشته بودن رفت...
با زانو نشست رو زمین ... از شون هام بلند کرد و من و نشوند...
سیامک : ببخشید نتونستم خودم و کنترل کنم یهویی هولم داد ...
من اشکالی نداره...
روسریم و کشید جلو و با اخم گفت:
سیامک: گفته بودم نباید بدون ما جایی بری... یادتِ ؟ اینم از عواقبش... مثل اینکه خودتم خیلی دلت می خواد ببرنت جایی که تهش سیاهه آره...؟
با چشمای خیسم... بهش نگاه کردم...
قلبم گناه داشت ترسیده بود... حالا هم داشت له میشد... اخه چرا سرم داد میزد.. تقصیرِ من چیه/؟
با بغض گفتم:
من: من ... خوب من ...
نتونستم حرفم تموم کنم ... اشکام سرازیر شد...
خیره به چشمام نگاه می کرد...
خیره تو چشماش بودم...
اشکام تند تند میومد... دلم قدِ یه کوه غم داشت... دلم تنها بود... یه اسیرِ تنها...
قلبم داشت محکوم میشد... مجازات می شد اونم توسط کسی که قلبم و برای خودش کرده بود...
نفهمیدم چی شد... شاید اونم به اندازۀ من گیج بود... فکر کنم اونم نفهمید...
اما سرم رفت رو شونه هاش...
گرم بود... مطمئن بود...
آرامش داشتم... آرامش که خیلی وقت بود دنبالش بودم...
هیچی نمی گفت... شاید فهمیده بود حالم خوب نیست... شاید می دونست الان فقط و فقط نیاز دارم...
نیاز دارم به اغوشش...
کمی بعد دستای مردونش رو سرم بود...
دستش و گذاشت رو شونم...
سیامک: متاسفم... متاسفم که بلند صحبت کردم...
اما باید حواست و جمع کنی... همه ادما خوب نیستن... این و بفهم اونا با تو کار دارن... اونا تورو می خوان که حداقل تا بعد از دادگاه تو نباشی...
اونا اگه ببرنت اون بلایی که نباید سرت میارن... باید مواظب خودت باشی که له نشی...
که لهت نکنن...
گفته بودم که مواظبتم...
می دونی اگه امشب از سر شب این پراید و ندیده بودم چی میشد؟
اینجا پلیسی نبود... خودم زنگ زدم و اطلاع دادم... فکر نکن برات مراقب میزارن... نه...
اینا هم من اطلاع دادم که اومدن...
گریه بسه بلند شو... منتی نیست... گفته بودم با خواهرم هیچ فرقی نداری...
اشکام تند تر اومدن... قلبم گرفت.... نفسم بند اومد و دوباره برگشت...
من نمی خواستم خواهر باشم... من می خواستم براش غریبه باشم...
دوست داشتم به چشم غریبه ای دیده شم که یه روز بتونه بهم فکر کنه... که یه روز بتونم خانمش باشم...
سیامک: یادت باشه خورشید تو خواهرمی... من تکیه گات می مونم... چون برادرتم...
انگار می دونست حسم چیه... انگار می دونست تو قلبم چی می گذره و از نگاهم خونده بود...
اون زودتر خودش و جمع و جور کرد و بلند شد... کمکم کرد بلند شدم...
با کمر خمیده بهش پشت کردم و رفتم سمتِ خونه...
سیامک: صبر کن اینجوری بری که مامانتم نگران می کنی... خودت و بتکون...
توجهی نکردم و رفتم تو حیات... بعدم در و بستم....
مستقیم رفتم تو حوضمون و نشستم توش...
زمزمه وار خطاب به سیامک گفتم:
اینجوری دیگه مامانمم نمی فهمه تو نگران نباش عزیزم...
با صدای مامان آب پاشیدم تو صورتم تا اشکام و نبینه...
مامان: دختر اون چه کاریه بیا بیرون... چرا اونجا نشستی...
مامان: مگه با تو نیستم؟ خورشید؟ خوبی؟
بهش نگاه کردم...
با صدایی که بغض داشت و میلرزید گفتم:
من: مامان... من دلم... دلم برای بابا تنگ شده... دلم بابام و می خواد...
مامان در حالی که اشکش درومده بود گفت:
مامان: من فدات بشم دخترم... اخه چی شده؟ ببین اون پیشِ ماست تو خونۀ خودش تو که نمی خوای ناراحتش کنی ها؟ پاشو خورشیدم پاشو مامان... مریض میشی...
من: نه مامان دارم اتیش می گیرم... قلبم داره میسوزه... اینجوری بهتره اینجوری خاموش میشم...
یعنی شاید که بشم...
با صدای در مامان برگشت اون سمت...
مامان: بلند شو خورشید بلند شو مامان ببین یکی اومدا...
حرفی نزدم ... مامان در حالی که اشکش و با روسریش پاک می کرد رفت دمِ در...
سیامک بود...
کیف پولم و داد به مامان...
میشنیدم توضیح میداد که تو ماشینِ ساناز جا مونده...
اما از بالای سر مامان من و میدید ... همش چشمش به من بود...
آخرم تاب نیاوردم و سرم و کردم تو آب...
خورشید بلند شو سرکارت دیر شد... دیدی آخرم مریض شدی؟
آخه این چه کاری بود مادر؟ هنوزم نمی خوای بگی چی شده؟ من مادرتم دوستت دارم.. به من نگی به کی بگی؟
پتو رو از سرم کشیدم و گفتم:
من: مامان باور کن چیزی نیست... یعنی هست اما نمی تونم بهت بگم... شاید یه روز اگه به یه نتیجه ای رسیدم بهت گفتم...
مامان: خورشیدم نزاری کار از کار بگذره بعد بگی ها...
من: نه مامان... خیالت راحت باشه... می گم امروز میای بریم سر خاک بابا؟
مامان: نه آخه امشب پنج شنبستا قراره این خاستگارت بیاد...
من: عه؟ جدی؟ یادم رفته بود... باشه پس من میرم سرکارم یکی دو ساعت زودتر میام ... فقط مامان یادت باشه جوابِ من نهِ...
مامان: باشه بلند شو دیگه... تنبل شدیا...
چشمام و بستم وتو دلم گفتم:
خدایا دیدی هنوزم بغض دارم... هنوز دلم گرفتست... ؟
به امید تو بلند میشم پس روز خوبی و برام بساز.. یا علی...
مامان یکم با حسرت بهم نگاه کرد و رفت بیرون...
بمیری خورشید کم مامانت غم تو دلش داره حالا کارای تو هم بهش اضافه میشه ...
جبران می کنم خوب چه کنم دست خودم نیست...
****
الینا: خورسییید تو خودت نی نی ندالی بیالیس اینجا من باهاس بازی کونم/؟
من: نه خانمی من هنوز ازدواج نکردم... هنوز شوهر ندارم که...
الینا: عه؟ لاست می گی؟ چیییلا؟ خوب ببین من دامون و دوست دالم... بزرگ که شدم می خوام بیاد خاستگالیم منم بهش بگم نه!! توام یکی و پیدا کن دیگه...
من: خوب تو که دوسش داری چرا بگی نه؟
الینا: خووو کلاس بزالم بلاش دیگه...
با پس گردنی که از نوشین خوردم برگشتم سمتش و گفتم:
من: مگه مریضی؟ نمی بینی دارم صحبت می کنم؟
نوشین: خواستم بگم خاک تو سرت این فسقلی بلدِ چه جوری کلاس بیاد اونوقت تو هر چی پیر و چروکیدست راه انداختی دنبال خودت حداقل دو تا کلاس واسشون میومدی یه پیر پسر بیاد خاستگاریت که دلمون نسوزه...
من: نوشین بهت نگفتم قضیه چیه که رو اعصابم رقص پا بریا... برو پی کارت من امروز حوصله ندارم... می بینی که سرما هم خوردم ...
نوشین: ها چی شد مردی؟ خوب خدارو شکر...
و بعد رفت سمت سپنتا...
الینا اومد در گوشم و گفت:
الینا: اصلا دوسش ندالم خیلی بوشولِ... ( بیشعورِ)
با صدای بلند گفتم:بفرما نوشین خانم اینم به این پی برد که تو شعور نداری...
در مهد باز شد و عمۀ دامون اومد داخل پشت سرشم دامون بود...
دستی تکون داد تا برم سمتش...
بلند شدم و رفتم سمتشون که الینا هم با من اومد...
من: سلام حال شما .. صبح بخیر...
خوبی دامون؟
دامون: مرسی خوبم... تو خوبی؟ چه خبرا؟!!!
درنا آروم زد تو کلۀ دامون و گفت:
درنا: عمه جان برو با دوستت بازی کن الان خورشیدم میاد پیشتون...
دامون دست الینا رو گرفت و گفت:
دامون: باشه من میرم ببینم این نخود سیاه تو مهد پیدا میشه یا مثلِ خونمون تا اخر عمر باید دنبالش بگردم ...
و بعد رفت...
درنا ریز خندید و گفت:
درنا: از دستِ این بچه... از بس پیش بزرگترا نشسته دیگه خُلق و خوشم عوض شده ...
چند وقتی هست که حواسم بهشه تا زیاد قاطیِ ما بزرگترا نشه ... حالا فهمیده می گه نخود سیاه...
من: اشکال نداره کم کم درست میشه و بد و خوب و میفهمه...
درنا: آره امیدوارم... اگه یه نفر بالا سرش باشه حتما درست میشه...
نگاه کن داره غیر مستقیم می گه من مادرش شم تا درست شه... نمی خواستم بیشتر از این پیشش بمونم واسه همین گفتم:
من: با من کاری داشتین؟ باید برم سر کارم...
درنا: کار که نه اما یه زحمت براتون دارم لطفا...
من: چه زحمتی؟ خواهش می کنم بفرمایید...
درنا: خواستم بگم امروز من و دامیار باید بریم خارج از شهر خونۀ کسی که نیاز به کمک داره... نمیرسیم بیایم دنبال دامون و بعدم بیاییم خونۀ شما... یه لطفی کن دامون و با خودت ببر!!!
وااا یعنی چییی؟ یعنی خودش نمی فهمه این درخواست درستی نیست؟ خوب من به مامانم چی بگم؟ الان ساناز اینا فکر می کنن حتما من دامیارو دوست دارم و کلاس میزارم...
واااااای سیامک... سیامک چه فکر می کنه؟
درنا: میبریش عزیزم؟
من: باشه...!!!! من کارم اینجا تموم شد دامیار و با خودم میبرم... فقط با خانم مولایی هماهنگ کنید و دفتر و امضا کنید...
درنا: باشه حتما ممنونتم عزیزم... ببخشیدا پس تا غروب خداحافظت...
کلافه دستم و مشت کردم و کوبیدم به رونِ پام آخه یعنی که چه؟ زشت نیست این کارشون؟ ماشاالله سنی ازش گذشتِ نباید خوب و بد و تشخیص بده؟
سیامک کنار بازار نگه داشت و گفت:
سیامک: چیزی نمی خوایید مامان همه چی خریده؟ یه وقت نکنه یادش رفته باشه؟
با اینکه به خاطر قضایای دیشب از دستش ناراحت بودم و هنوزم کمی خجالت می کشیدم اما مثل خودش سعی می کردم بی تفاوت باشم ...
من: نه همه چیز خونه هست...
سیامک: از ماشین پیاده شد و درارو زد....
وا این کجا رفت؟
آرا و آروین که ولشون می کردی می خوابیدن یا داشتن با باباشون حرف میزدن آخه من موندم از الان گوشی داشن یعنی چی؟ یعنی نمی تون یه چند ساعت بی مامان و بابا دووم بیارن؟
دامونم که از وقتی نشسته تو ماشین حواسش به من و سیامک هست و این و خودم قشنگ درک می کنم...
الینا هم که جلو نشسته و با باباش می حرفه... منِ بدبختم که هیچی...
چقدر سختِ اینقدر به عشقت نزدیک باشی اما احساس کنی یه دنیا فاصله بینتونِ...
آهی کشیدم و سرم و تکیه دادم به عقب...
دامون: چی شد سرت درد می کنه؟
من: نه یکم خسته ام...
دامون: نکنه الان بخوای بخوابیا بابام اینا زود میان...
من: نه نمی خوام بخوابم عزیزم...
سیامک اومد و یه جعبه شیرینی داد بهم ...
سیامک: بی زحمت این و نگه دارید ممنون...
چیزی نگفتم چون ممکن بود شیرینی و برای خودش خریده باشه اونوقت من بگم چرا شیرینی خریدید ضایع شم... !
***
یه دور دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم و رفتم بیرون...
یعنی همۀ دخترا روزِ خاستگاریشون انقدر بی خیالن؟
انقدر ساده زشت نیست؟
نه اصلا حوصله ندارم براشون سرخاب سفیداب بمالم... کاش میشد من حضور نداشته باشم...
شالم و گذاشتم و رفتم بیرون...
نگاه خیرۀ سیامک و حس می کردم اما من بهش نگاه نکردم... با ساناز دست دادم و نشستم پیشش...
ساناز: دختر تو چرا انقدر ساده ای؟
من: اصلا حوصله آرایش کردن ندارم... بیخیال من و همینجوری دیدن دیگه...
ساناز: بلند شو ببینم یعنی چی؟
دستش و گرفتم و دوباره نشوندمش...
من: بشین تروخدا ... من هیچکاری نمی کنم... باور کن ...
ساناز موشکافانه نگام کرد و گفت:
ساناز: خورشید پایِ کسی در میونِ ؟
من: هول شدم و مِن مِن کنان گفتم :
من: نه این چه حرفیه... نه بابا...
ساناز دستش و گذاشت رو دستم و گفت:
ساناز: عزیزم آروم باش... عاشق بودن که بد نیست...
من: نه من عاشق نیستم...
ساناز: پس چرا من حس می کنم دلت یه جا دیگست؟؟ دلت گرفتست و نگاهت پریشونِ...
با صدای جیغ بچه ها تونستم از جواب دادن فرار کنم...
من: برم ببینم چی شد...
ساناز: خورشید جان می تونی رو من حساب کنی هر مشکلی که داشتی... در ضمن الان که نمی خوای ازدواج کنی می گی نه خیالِ خودتم راحت می کنی...
من: آره فقط یه چیزی الان جلوی دامون بهشون جوابِ رد ندید ... تازه یکم روحیش برگشته و داره درست زندگی می کنه... بزارید واسه وقتی که بچشون نیست...
ساناز: باشه عزیزم به سیامکم می گم خیالت راحت...
بلند شدم که برم تو حیات بچه ها رو بیارم داخل آخه الانا بود که بیان خوبیت نداشت...
قدم اول رفتم قدم دومم به سلامت گذاشتم... قدم سوم
ام رفت تو تریلی شروین و لیز خوردم ...
و بعد کله پا شدم...
تنها کاری که سیامک که در نزدیکیِ من بود انجام داد این بود که تونست سرم و بگیره که نخورم زمین...
چشمام و باز کردم و به سیامک که بالاسرم داشت با تعجب نگام می کرد نگاه کردم...
سیامک: خوبی؟
ساناز: وای چی شد... پات رفت تو ماشینِ داداشت...
مامان: ای بگم چی نشی شرررووییین بیا وسیله هات و جمع کن...
مهناز خانم.: سیامک بلندش کن خوبه؟
بلاخره خودم و جمع و جور کردم و درحالی که دستم رو مچ پام بود گفت:
من: بله خوبم. و نشستم رو اولین مبل جلوی دستم...
سیامک اومد کنار گوشم و گفت:
سیامک: خوبه جوابت نهِ اونوقت اینهمه هول شدی بله بود چی میشد؟
با حرص گفتم:
من: امیدوارم بدونید اتفاق یعنی چی اتفاق بود دیگه تقصیر من نبود که...
سیامک: شنیده بودم دخترا روز خاستگاریشون سر به هوا میشنا... اما شنیدن کی بُود مانندِ دیدن... الان به چشم هم دیدیم...
بلند شدم و با تمومِ قدرت پام و گذاشتم رو پای سیامک و رفتم سمتِ حیات...
جلوی در ایستادم و برگشتم نگاش کردم ساناز داشت ریز ریز می خندید و سیامکم داشت به انگشتای له شدش نگاه می کرد...
سانازم فهمیده بود و داشت نگام می کرد وگرنه چند تا ابرو هم براش بالا مینداختم تا بفهمه دنیا دستِ کیه..
رفتم بیرون و بچه هارو جمع و جور کردم که برن تو اتاق بازی کنن خودمم یکم حیات و مرتب کردم...
وسطای کارم بودم که زنگ زدن...
داشتم میرفتم در و باز کنم که سیامک به دو خودش و به من رسوند و بازوم و گرفت...گفت:
سیامک: دختر تو چرا انقدر سر خودی؟ آخه کدوم دختری روز خاستگاریش خودش در و برای خاستگارا باز می کنه؟ بیا برو تو..
هنوز از دستش ناراحت بودم...
دستم و از تو دستش کشیدم بیرون و خیره به چشماش گفتم:
من: فکر نمی کنی خوب نباشه که تا یه چیز میشه بچسبی به دست و پای من...؟
با چشماش زل زده بود به چشمام و حتی پلکم نمیزد...
منم همینطور...
مردمک چشماش مثل یه تیله بود.. یه تیلۀ معمولی که شاید برای من خیلی جذاب و گیرا بود...
منم پلک نمیزدم... بازم فرصت برای پلک زدن و چشم روی هم گذاشتن بود اما...
بلاخره کم آورد... روش و ازم گرفت...
سیامک: برو تو خورشید...
چقدر خوب بود که بعضی وقتا حواسش نبود و اسمم و صدا می کرد...
چقدر دوست داشتم که صدام بزنه...
روم و ازش گرفتم که برم تو اما...
اما حالا چه توضیحی بدم به اونی که رو پله ها ایستاده و داره مارو نگاه می کنه؟
انگار خیلی هم موفق به پنهان کردن احساسم نبودم...
قدمی برداشتم و رفتم سمتش...
با لبخند داشت نگام می کرد
به من نگاه کرد و با تعجب و لبخند گفت:
سیامک؟؟؟!!!!
من: نه... نه... راستش می دونید...
ساناز: باشه بیا برو تو ... بیا ... بعدا راجع بهش حرف میزنیم...
خجالت زده همراهش رفتم تو... اخه بگو نگاه عاشقانت برای چی بود؟ حداقل زود دل می کندی که اینجوری رسوا نشی...
من: من نمیرم آشپزخونه می مونم پیشِ شما... من چایی نمیارم تروخدا...
ساناز زد پشت من و گفت بیا با من بریم... منم ازین حرفا زیاد میزدم آخرم مجبور به چایی ریختن می شدم...
با هم رفتیم تو آشپزخونه ...
ساناز دستش و گرفت به سنگ کنار گاز و رفت روش نشست...
ساناز: توام بیا بشین کنارم... به وقتش خودم چایی میریزم ببری..
در حالی که سعی می کردم برم بالا و سانازم داشت کمکم می کرد گفتم:
من: شما بیرون نمیای...؟
ساناز: نه با آرشام نشد هماهنگ کنم... دیگه مامان اینا هستن نیازی به من نیست عزیزم...
بلاخره تونستم و رفتم بالا نشستم...
ساناز چجوری تونست با یه حرکت بره بالا من موندم...
ساناز: خوب نمی خوای بگی...
اوه اوه گفت بیام نزدیکش بشینم که قشنگتر توبیخم کنه ...
من: چیو بگم؟؟
ساناز: خودت و نزن به کوچه علی چپ که بن بستِ ...
و بعد ریز ریز خندید....
آروم زد به شونم و گفت:
ساناز: هی دختر فکر نمی کردم سیامکِ ما رو دوست داشته باشی.. وگرنه زودتر از این خاستگارا خدمت میرسیدیم...
من: آخه آقا سیامک که من و دوست نداره... بعدم تو حیات فقط یه اتفاق بود... من داشتم تذکر می دادم... تذکر میدا...
حرفم و قطع کرد و گفت:
ساناز: آره دیدم داشتی تذکر میدادی هی سر هر چیز نچسبه بهت اما تو چشماش غرق شدی... شانس آوردی تو دید نبودین ... وگرنه مامانت پشت پنجره بود و میدیدت...
من: باور کن خبری نیست... تو رو خدا به کسی نگیا...
ساناز: از این سیامک پپه بیشتر از اینم نمیشه انتظار داشت... می دونم خبری نیست... خیالتم راحت...
کمی به سکوت گذشت تا اینکه ساناز گفت:
ساناز: می خوام کمک کنم...
من: کمک؟ نه من اصلا نمی خوام تحمیل شم...
ساناز: کی خواست تحمیلت کنه...؟ من می خوام به خودمون سیامک و تو کمک کنم... تا یه زندگی بسازید...
سیامک باید بفهمه که با یاد کسی نمیشه زندگی کرد... باید بفهمه خودش یه شریک و همدم می خواد و دخترش یه مادر...
من: آره اما فکر نکنم من بتونم مادر خوبی باشم...
اما سیامک قبولت داره همیشه داره از طرز برخوردت و رفتارت با بچه ها تعریف می کنه ازینکه چه جوری بهت علاقه مند میشن و چقدر بی دردسر به حرفات گوش میدن... خودش در تعجبِ که چطور دخترش انقدر راحت باهات کنار اومده...
با تعجب گفتم:
من: مطمئنید؟ اخه همیشه با من جوری رفتار می کنه که فکر می کنم خنگم...
ساناز خندید و گفت:
ساناز: دور از جونت اما اون عادتشِ کلا عاشق اذیت کردنِ دختراست.. المیرا رو هم همینجوری اذیتش می کرد...
من: المیرا خیلی خوشگل بود؟
ساناز: برای سیامک صورت ادما مهم نیست سیرتشون مهمِ... المیرا خوشگل نبود اما خیلی با نمک بود... خیلی هم مهربون...
هیکلشم کپِ من بود... مثلِ الانِ من ... باشگاهی میرفت که من میرفتم ...
نگاهی به هیکل خودم انداختم...
رونای من کوچولو بودن... حالت و جذابیتی خاصی نداشت...
اما رونای ساناز از رو شلوارم معلوم بود چقدر سفت و خوش حالتن...
ساناز: هی دختر چشمات و درویش کن...
من: من خیلی خوش هیکل نیستم....
ساناز: اتفاقا کوچولو و تو بغلی هستی... اما نه اونقدر کوچولو که ادم دلش نیاد بهت دست بزنه...
ساناز: چرا نمیری باشگاه...؟
هر کاری می کردم تا سیامک منم ببینه ببینه که هستم... تا بتونه به منم به عنوان شریک زندگی فکر کنه... اما حاضر نبودم مستقیم بهش بگم به منم فکر کن...
من: وقت نمی کنم برم باشگاه ... باشگاهی نیست که ساعت 7 به بعد تایم برای خانما داشته باشه....
ساناز: چرا عزیزم... تو ازادگان همین جهان آرا هست... تو چهاراره هم شعبشه...
من: نه اونجا خیلی گرونِ...
ساناز: عوضش می صرفه تو دو ماه تضمینی برو حالا ببین کارشون چطوره...
یهو در آشپزخونه باز شد و سیامک اومد داخل...
هول ازینکه نکنه سیامک حرفامون و شنیده باشه پریدم پایین
بلند شدم و ایستادم و مِن مِ ن کنان گفتم:
من: س...سلام... خسته نباشید....
سیامک با تعجب و خنده گفت:
سیامک: چه کار می کنی؟ آخرم تو رو ویلچر نشین باید شوهر بدیم هااا...
سیامک: ساناز جان جای شیطنت بسه....
دو تا چایی بده دستِ بچه بیاره زشته بابا گلوشون خشک شد...
ساناز: باشه تو برو نمی خواد حرص بخوری الان میاد...
سیامک که رفت ساناز خنیدید و گفت:
ساناز: چی شد؟ چرا اینجوری کردی؟
من:با حرص گفتم دیدی به من می گه بچه؟ ترسیدم یه لحظه هول شدم... وااای خیلی بدِ من همش جلوی این سیامک خانِ شما سوتی میدم... حرفامون و که نشنید؟
ساناز: نه بابا سیامک اگه بشنوه قضیه چیه خیلی ناراحت میشه چون دوست نداره دلِ کسیو بشکنه...
ساناز پرید پایین و شروع کرد تو چاییا نبتون گذاشتن...!
به سنگ تیکه داد م وگفتم: اما به نظر من که می دونه... یا حداقل یه بوهایی برده....
ساناز یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
ساناز: از کجا میدونی؟ اما بنظرم اگه سیامک می دونست الان اینجا نبود...
من: به خاطر اینکه تا حالا دوبار بهم اینکه جای خواهرشم و یادآوری کرده...
ساناز: اها راستی اونروزم یه شکایی کرده بودم... ازینکه سیامک گفت با خواهرش فرقی نداری ناراحت شدی و قاشقت و پرت کردی تو بشقاب؟
من: آره اما غیر اردای شد یهو...
ساناز: می دونم چی می گی اشکال نداره...
ساناز: بیا این نبتونا رو تکون بده رنگش در بیاد بیا که تا سرد نشده ببری...
ساناز چایی اخرم گذاشت تو سینی و خودشم با من همراه شد...
ساناز: اگه واقعا سیامک بدونه تو چه حسی داری اما بازم رفت و امد کنه و بیا د و بره یه دلیل داره...
اونم اینه که دلش نمیاد از تو راحت بگذره... شاید بخواد کمکت کنه... نمی دونم چه جوری بگم... شاید وجدانش راحت نمیشینه ... می خواد یکاری کنه فراموشش کنی ... و به عنوان تکیه گاهی مثل برادر روش حساب کنی...
من: اما من اصلا دلم نمی خواد برادرم باشه... من یه برادر دارم...
ساناز دستش و گذاشت رو شونم و گفت:
ناراحت نباش عزیزم... خدا بزرگِ... بیا چاییا رو ببر... واسه سیامکم خودم کمکت می کنم...
من: اما من نمی خوام غرورم خورد شه... نمی خوام یه روزی خودمم فکر کنم به اجبار وارد زندگی کسی شدم...
زندگی همش روزای خوب و خوش نداره دلم نمی خواد تو روزای ناراحتی سرکوفتِ عاشق بودنم و تحمیل شدنم و بخورم...
ساناز: خورشید جان عزیزم هنوز اتفاقی نیفتاده به این چیزا فکر نکن ...
بیا عزیزم برو... با هم حرف میزنیم فعلا تکلیف اینارو مشخص کن تا بعد...
سینی چای رو گرفتم و رفتم بیرون...
سلام دادم...
درنا و مرد که احتمالا شوهرش بود و دامیار... همینا بودن ... دامونم که احتمالا پیشِ بچه ها بود....
همه جوابم و دادن...
اصلا به درنا نمیومد که صاحب دو تا بچه از خودش باشه... نه تیپش نه قیافش نه هیکلش...
انگار تو خانوادشون پیسر شدن معنا نداشت...
به همه چای تعارف کردم.... وقتی رسیدم به دامیار دست و پام شروع کرد به لرزیدن انگار که همین حالا می خواد من و ببره...
آقای خوب و مهربونی بود... خوشتیپ و خوش هیکلم بود... چهرۀ زیبایی هم داشت اما الان برای من سیامک بهترین و زیباترین بود... و دلم فقط همون و می خواست...
برای من پذیرش دامیار مثل پیوند عضوی از بدن بود که دستگاه ایمنی نمی پذیره و بهش حمله می کنه...
اصلا نمی تونستم قبول کنم دامیار شوهرم باشه...
دامیار نگاهی بهم کرد و لبخند زد... انگار می گفت آروم باش... چاییش و برداشت و زیر لب تشکر کرد...
پیش مامان نشستم... همش سرم پایین بود...
از هر دری حرف میزدن... مامان هر بهونه ای آورد درنا زرنگ تر بود و بهترین جواب و می داد...
سعی می کردم توجه نکنم به صحبتای سیامک ... صحبتایی که سعی می کرد تا حد ممکن عاقلانه باشه و به بهترین نتیجه برسیم...
خدایا این عشقِ منِ که روز خاستگاریم برای یه زندگی خوب واسه من صحبت می کنه؟ وای اصلا نمی تونم قبول کنم... اصلا نمی تونم...
بغض داشتم ... دلم می خواست گریه کنم... جدیدا اینجوری شده بودم... سر هر چیزی دلم می گرفت ... دوست نداشتم... اصلا دلم نمی خواست سیامک اینجا باشه...
بدترم شدم وقتی پیشنهاد اخرشم شنیدم... دلم می خواست جیغ بزنم بگم بی معرفت نمی خوام ... خیلی نامردی... اما نشد... چه زوری داشتم؟ خوب نمی خواست...
سیامک: یه تصمیمیِ که خورشید جان با مادرشون می گیرن... بنظرم بهتره که دامیار خان و خورشید خانم یه صحبتی با هم داشته باشن ... تا بتونن درست فکر کنن...
سرم و بالا کردم با چشمای به اشک نشستم بهش نگاه کردم...
اما اون چشماش و برای چند لحظه بست و بعدشم نگاهش و ازم گرفت...
نیاز به هوای آزاد داشتم... قبلا به مامان گفته بودم میرم تو حیات حرف بزنم...
پس بلند شدم و بدون اینکه دامیارو راهنمایی کنم رفتم سمتِ حیات..
اونم دنبالم اومد...
نفس عمیق کشیدمو سعی کردم خودم و کنترل کنم...
آره اون دوسم نداره... حتی یه حس کوچیک... اگه داشت نمی زاشت من بیا اینجا بشینم و با یه مرد غریبه حرف بزنم...
تمومِ توانم و جمع کردم و به دامیار گفتم:
من: بفرمایید بشینید و خودمم نشستم ...
اینجا رو این تخت... همون جایی که همیشه بابا و مامان می نشستن و من رو پاهای بابا خوابم میبرد...
شاید گفت بیشتر خاطرات مادرم به این تخت خلاصه میشد برای همینم بود که با وجود قدیمی بودنش نگهش داشتیم...
دامیار: مثل اینکه دیگه تحمل این مجلس و من از توانتون خارجِ...
برگشتم سمتش... دیگه باید شروع می کردم به حرف زدن
من: نه اینطور نیست...
کمی سکوت شد تا اینکه دامیار گفت:
دامیار: خدا یه دنیا آفرد یه دنیای گرد... واسه توشم ما ادما ... دلش نمی خواست خالی باشه...
ما آدما از یه جنسیم ... هیچکدوم از اون یکی برتری نداره... جوری آفریده شدیم... که بسازیم... همرنگ شیم...
من اگه به حرفای دامون گوش دادم اگه به خودم اجازۀ فکر کردن به شما رو دادم به خاطر همین همجنس بودن بود...
بنظرِ من تفاوت سنی مهم نیست مهم اینه که تفاوت فرهنگ نباشه... مهم اینه که علاقه باشه...
اولا سعی داشتم با دامون صحبت کنم که اینو درک کنه در صروتی که خودم بهش اعتقادی نداشتم... اما می دونستم که شما داری... صد در صد خانواده دارن... سعی کردم به دامون بفهمونم که هیف شدن یعنی چی و شما کسی و که خیلی دوست داره و به عنوان مادر قبول داره هیچ رضایتی ندارید...
اما خوب فکر کردم می تونم راضیتون کنم...
الانم بی مقدمه حرف زدم و اول اینارو گفتم تا حداقل کمی از مقولۀ سن و تفاوت سنی بگذریم...
من: شما چقدر راحت حرف میزنید... از کجا می دونی تفاوت فرهنگ وجود نداشته باشه/؟
دامیار: چون شما روحیۀ شاد دارید و من می تونم پذیرای این روحیه تو زندگیم باشم... با اینکه گاهی اوقات خیلی بیشتر از حد توقع می فهمید و درک می کنید اما هنوز روحیۀ بچه مانند دارید...
من تمومِ این رفتارا رو می پذیرم... هم برای زندگیِ خودم هم پسرم... از همه مهمتر دامون می تونه شما رو قبول کنه...
من طرز فکر مادرتون و برای یه مادر که خیلی قدیم تر به دنیا اومده می پذیرم... من تربیت شما رو قبول دارم...
می دونید که من قبلا یه اشتباه داشتم... پس دوباره اشتباه نمی کنم...
من : ببینید شما فقط و فقط به فکر پسرتونید... از حرفایی که زدیم بیشترشون اخرش رسیدِ به رضایتِ دامون...
در حالی که من زمانی مادر خوبی میشم که شریک خوبی داشته باشم...
من به دامونم گفتم که اگه دوست خوبی بودم دلیل نمیشه مادر خوبی باشم...
دامیار دستی به صورتش زد و گفت:
دامیار : نارضایتیِ شما باعث شده کمی سر سخت شید... درنا یه چیزایی برام گفت... شنیدم که چرا می گید نه...
اما می خوام یه کمی بیشتر فکر کنید به اینکه منم می تونم اون شرایطی که می خوایید داشته باشم...
من: بیشتر اصرار شما برای پسرتونِ...
دامیار: نه خوب همش این نمی تونه باشه... نمی گم فقط به خاطر خودمِ نه اما درصد کمیش به خاطر دامونِ... چون تا خودم تو زندگیم خوشحال نباشم فرزندمم نمی تونه باشه... فکر نمی کنیید این فکریِ که خودت راجع به من داری و دلت می خواد که حقیقت باشه؟
خوب راست می گفت... این چیزی بود که من بهش اصرار داشتم البته به این مطمئن بودم که هشتاد درصد این درخواست برای پسرش بود... اما سیامک و فکرش نمی زاشت به کسی دیگه فکر کنم...
دلم می خواست با سیامک باشم و اون تنها فردی باشه من بهش فکر می کنم...
تنها شخصی باشه که من تمومِ سوالای روز خاستگاریم و ازش میپرسم...
اینکه چرا به فکر ازدواج افتاد؟
اینکه چرا خانوادۀ جدا می خواد؟
اینکه می دونه ازدواج یعنی چی؟
اینکه با من و عقایدم آشناست...
اهی کشیدمو سعی کردم به این چیزی فکر نکنم... بنظرم فقط تو رویاها می تونستم اینجوری فکر کنم...
من: نمی دونم اما به نظرتون دامون و وابستگیِ بیش از حدش باعث نمیشه من فقط یه مادر باشم و بس؟
دامیار اومد حرف بزنه که...
یکی پاهام و داد کنار و اومد بیرون...
با تعجب و چشمای از حدقه بیرون زده به دامون نگاه کردم...
دامون: ببخشید بابا.. اما خورشید بابام همیشه همه چی و خراب می کنه من باید بودم... نمیشد دیگه...
من: واقعا کارت خیلی زشت بود...
دامون: ببین خورشید بهتون قول میدم... قول میدم اگه ازدواج کنید من هیچ وقت اویزونتون نباشم.. حتی ماه عسلم باهاتون نمیاد... قول میدم به حضرتِ زمان...!!!
من: دااامون بیا برو تو ... کارت اصلا قابل بخشش نیست... شما نباید تو این بحثا دخالت می کردی... اگه شنیدنی بود صدات می کردیم...
دامیار با حرص گفت:
دامون برو پیشِ عمه و مطمئن باش کارت تنبیه داره...
دامون با لب و لوچۀ آویزون رفت سمتِ پله ها و در همون حال گفت:
دامون: خوب من اگه نبودم بابای من تا اینجام نیومده بود که...
دامیار: دااامون...
باشه بابا رفتم...
من: دیدید؟ اینم نمونش این و چی می گید؟
دامیار در حالی که هنوز تو شُک کار دامون بود گفت:
ببینید من یه پیشنهاد بهتون میدم... شما یکم راجع به من و بچه ای که دارم و کلا شرایطم فکر کنید... بعدش اگه دیدید می تونید کنار بیایید یه جلسه میزاریم برای حرفای دیگه و کلا شرایطتون...
نظرتون چیه؟
سرم و تکون دادم دیگه را حرفی نذاشته بود برام...
دامون: بلند شد و گفت:
دامیار: بسیار خوب... پس بریم خیلی وقتِ که اینجاییم...
بلند شدم و جلوتر راه افتادم... دامیارم پشت سرم میومد...
دامیار: و اینکه یادتون باشه من تو زندگی چیزی براتون کم نمیزارم...
نشد جوابش و بدم و بگم که من تو زندگیم مادیات نیست که خیلی ارزش داره... من اول خوشبختیِ معنوی می خوام بعد مادی
همینکه وارد شدیم نگاهم رفت رو سیامک...
نفسش و سخت داد بیرون و یه جور بهم فهموند که چه عجب...!
ببخشیدی به جمع گفتم و نشستم...
دامیار تصمیمی که گرفته و بود و تو جمع به اسم جفتمون تموم کرد و بعد از کمی صحبت راجع به هر چیزی غیر از ازدواج رفتن...
مامان: چی می گفتین چرا انقدر طول کشید؟
من : هیچی من از اختلافایی که ممکنِ تو زندگیمون به وجود بیاد می گفتم و ایشون توجیه می کردن...
و اینکه یه کم به من فرصت بدن بعد بریم سر اصل مطالب هم پیشنهاد خودش بود...
مامان: خانوادۀ خیلی خوبین... من که خیلی از دخترِ خوشم اومد خیلی فهمیده بود... کاش فقط کمی سنش کمتر بود...
شروین: آبجی من که می گم باهاش ازدواج کن... منم با پسرشون بازی می کنم...
جمع خندید اما برای من اصلا خنده دار نبود...
سیامک : بلند شد و گفت:
سیامک: من میرم کمی به کارام برسم با اجازه...
مامان: کجا میرید؟ اینجوری که نمیشه شام بمونید...
سیامک: نه ممنون به اندازۀ کافی مزاحم شدیم... واسه تحقیق هم خیالتون راحت فقط دو روزی به من فرصت بدید تا من بتونم کامل و رو فرصت راجع به همه چی تحقیق کنم...
مامان: خیر ببینی پسرم... دستت درد نکنه هر چی که خودت می دونی پس ما منتظریم...
سیامک داشت از در میرفت بیرون که گفتم:
من: ممنون زحمت کشدین...
سیامک: خواهش می کنم... تا باشه ازین زحمتای خیر...
ساناز: راستی سیامک صبح خودت بیا دنبال خورشید اینا المیرا هم که خواب نمی خواد ببریش...
سیامک: صبح کلی کار دارم ساناز ببرشون دیگه...
ساناز: آرشام داره بر می گرده باید برم استقبالش تازه بچه هامم نمیرن مهد فقط بیا دنبال خورشیدو دختر خودت...
سیامک: باشه پس فعلا...
سانلاز: مراقب باش خدافظ...
ساناز برگشت سمتِ من و چشمکی زد...
فکر کنم حالا دیگه کامل درک کردم قضیه چیه!!!!
****
دنباله های لباس عروسیم و گرفتم و شروع کردم به راه رفتن...
چقدر خوشحال بودم که دارم ازدواج می کنم...
اما دومادِ من کجاست... چرا هر چی فکر می کنم یادم نمیاد کی بوده؟
یه چرخ زدم و نگران به دور دست ها خیره شدم...
اونا کین دارن از اون راه دور میان؟
انقدر خیره نگا کردم تا کم کم بهم نزدیک شدن...
نزدیک و نزدیک تر...
انقدر نزدیک که حداقل بتونم ببینمشون...
ب...بابا...
آره بابام بود...
اما اون مگه زندست؟
اشک جلوی چشمام و گرفت... نمی تونستم درست چهرۀ خواستنیشو که حالا برق خاصی داشت ببینم...
پلک محکمی زدم ...
دوباره نگاه کردم... حالا دیگه بابا رو به روم بود...
دستام و که انگار از همیشه کوچیکتر شده بودن و دراز کردم اما به بابا نمیرسید...
به اونی که دستش تو دستای بابا بود نگاه کردم...
حسودیم شد...
چطور دامیار می تونه اون دستای و گرم و حس کنه... اما من نمی تونم؟
گله مند به بابا نگاه کردم... لبخندی زدم و دو تا سیب خیلی سرخ اورد بالا...
درست رو به روم... انگار باید می گرفتمشون...
دستام و دراز کردم... دو تا سیب افتاد تو دستام...
اما به خاطر دسته گل عروسیم یه دونه از سیبا افتاد پایین...
من: بابا... من یدونه سیبم برام بسه... ممنون...
اما بابا با ناراحتی به سیب خیره شد و برگشت به پشت نگاه کرد...
رد نگاهش و دنبال کردم...
اون سیامک بود... سیامک که چشم دوخته بود به دختری بین زمین و آسمون...
دختری که با ناراحتی و نگرانی چشم به دستای من دوخته بود...
بابا برگشت دوباره بهم خیره شد...
بابا: تو می تونی نه... ؟ آره سپردم به خودت...
من: چیو بابا؟ بابا بیا بریم خونه... مامان خیلی دلش برات تنگِ...
بابا: نگرانِ مامانت نباش الان پیشِ اون بودم... پیشِ اونم رفتم... خورشیدم تو فقط بگو می تونی...
دامیار دستش و گذاشت رو شونۀ بابا و گفت:
خیالتون راحت باشه...
اومد نزدیکتر...
بابا دستاش و گرفت و گذاشت تو دستای من...
اومدم برم نزدیکتر
بابا: نه نیا مواظب اون سیب باش... زیر پاهات له نشه... مواظبش باش .. تا بتونه زندگی کنه... اونم ادمِ... حق زندگی داره...
اما من دلم آغوشِ گرمِ پدرم و می خواست... آغوشی که خیلی وقت بود حسرتش و می خوردم...
از رو سیب رد شدم که برم بغلِ بابا...
اما پرت شدم...از یه درّه... ولی اونجا که صاف بود بابا تا همین الان ایستاده بود...
قبل از اینکه بخورم زمین..
از خواب پریدم...!
مامان داشت نگام می کرد...
مامان در حالی که اشک می ریخت گفت:
مامان: خورشیدم خوبی مادر؟ چرا گریه می کنی عزیزم خواب دیدی؟ توام خواب دیدی؟
نشستم و زود جا گرفتم تو بغل مامانم...
مامانی خوبه که تو هستی... اگه تو نبودی چه کار می کردم...؟ خوبه تو هستی که وقتی اینجوری بی پناه می شم بهت تکیه کنم... وقتی اینجوری پرت میشم از خوشی از جایی که بابام بوده به سمتِ تاریکی....
مامان من می ترسم... بابا بود... نفهمیدم چی گفت... کلی در خواست ازم داشت... همرو نفهمیدم...
مامان: پیشِ توام اومد...؟ وای بر من بابات ازم گله داشت ...
من: مامان من دلم بابام و می خواد باهاش قهرم... اون تا چند قدمیم اومد دستای دامیار و گرفت.. اما من و نه...
مامان: گله نکن دخترم... دامیار سفارش شده بود...
خورشیدم مامان به خواستۀ بابات فکر کن... اون که بدت و نمی خواد...
مامان بلند شد... قرآن و از رو طاقچۀ اتاق برداشت و رفت بیرون...
سرم و برگردوندم...به شروین که خواب بود و رو لباش لبخند داشت نگاه کردم...
خدا می دونه بابا برای تو چی آورده شروین... کاش میشد منم بخندم...
خیلی خوشحالم اما نمی دونم چرا دلم داره می ترکه/// شاید چون بابام و تو نزدیکترین فاصله دورترین ادم به خودم حس کردم...
عقب عقب رفتم و تکیه دام به دیوار...
سرم و گذاشتم رو شونه های خدایی که حسش اتاق و پر کرده بود... خدایی که حالا خیلی نزدیکتر بود...
هیچی برام مهم نبود... درخواست بابام ... چشمای سیامک که سرگردون بود... دستای دامیار که نشست رو وجودم...
فقط و فقط از خدا ممنون بودم که تونستم یه بار دیگه بابام و حس کنم اونم انقدر واقعی و قابل لمس...
با صدای الله و اکبری که شنیدم بلند شدم...
باید نماز بخونم بعدشم زنگ بزنم به سید... صد در صد خوابم تعبیر داره... یه چیزایی فهمیدم اما نه اونقدر که باید درک می کردم
تند تند قدم بر میداشتم.. با حرص ... با غیض...
هی خورشید اروم باش... تو انتخاب شدی...
دیگه این کارات برای چیه؟
اما آخه چرا من؟ چرا الان؟ چرا وقتی که عاشق یکی دیگه شدم...
خورشید انقدر چرا چرا نکن خدا قهرش میرسه...
کلافه از دست حسی که سعی داشت یه جوری جواب سوالام و بده فکرم و منعطف کردم جای دیگه...
اما آخه مگه میشد... یه بار دیگه حرفای سید تو گوشم پیچید...
پدرت ازت درخواست داشت... اون بهت دو تا امانت سپرد...
اون دو تا سیب بچه هایی هستن که تو زندگیمن... آره سید نمی دونست من که می دونم...
اما آخه سیامک... اون چی؟ من چه جوری بچۀ اون و بزرگ کنم وقتی هست؟
دوباره یادم اومد...
خوابت خیلی خوبه ولی خوب غم و اندوه هم تو خودش جا داده...
زندگی یعنی همین... امروز متولد شی و فردا مثل شمعی خاموش...
خدایا چرا بعضی حرفاش و درک نکردم؟
وقتی این و گفتم لبخندی زد و گفت به زودی به چشم میبینی اونوقت درکش آسونتره...
« دختری هست که دستش از دنیا کوتاست اما چشمش اینجاست...
... نگرانِ .. مونده تو دوراهی... »
یعنی اون دختر کیه؟ زنِ سیامک؟
نه ... آخه چرا باید بمونه تو دو راهی...
با صدای بوق ممتد ماشین از فکر اومدم بیرون...
مرد: خانم مگه کوری؟ اگه الان رفته بودی زیر ماشین من از کجا بیارم پول خونت و بدم...؟
من: ببخشبد آقا...
بی توجه به غر غرای دوبارش راه افتادم... چه حوصله ای دارن مردم به خدا.... فقط تنشون می خواره برای دعوا...
رفتم جلوتر پسری اومد کنارم ...
پسر: خانم حواست کجاست؟ نزدیک بود بری زیرِ صاحاب ماشین...
چشمام و بستم و نفسم و سخت دادم بیرون...
اصلا نمی خواستم این استرس و سردرگمیم و این اعصاب داغونم سرِ کسی خالی کنم...
پسر: اوه اوه چه عصبی... عزیزم چی شده؟ اول صبحی چه بداخلاق...
برگشتم سمتش...
انگشت اشارم و به نشونۀ تهدید آوردم بالا...
من: ببین حوصله ندارم مزاحم نشو وگرنه بد میبینی...
پسر چشماش و بست و گفت: آخ قربون اون صورتت که عصبیش خوردنی ترِ...
وای خدا عجب آدمِ پررویی بیشتر حرصم و درآورد...
من: کصصصافت...
راه خونه و در پیش گرفتم و بهش اهمیتی ندادم...
نزدیکای خونه ماشین سیامک و دیدم که پارک بود...
نزدیکتر که شدم خودشم دیدم...
خواب بود...
بیچاره حتما منتظرِ منِ...
پسر: ای بابا مارم تحویل بگیر... ببین شمارت و بده عجله دارم باید برم...
عجب رویی دارن ملت... خدایا آخه قصدت از آفرینش اینجور اشخاص چی بوده/؟ آفتِ جامعه؟
بابا آخه آفت می خواییم چی کار...؟
من: ببین اون شوهرمِ اگه الان نگفتم پدرت و در بیاره...
بعد با قدمای تند تر خودم و رسوندم به ماشین...
اشکال نداره حالا همینجوری یه بارم شوهرمون شه...
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
من: سیامک... سیامک عزیزم... پاشو ببین این پسرِ چی میخواد...؟
بدبخت پسرِ یه پا داشت چند تا پا هم دربست گرفت ... تا سر خیابون مثل یوزپلنگ دویید...
خنده ای کردم و گفتم حقتِ...
سیامک: که از خواب بیدار شده بودو از صدای بلند من ترسیده بود گنگ گفت:
سیامک: چی شد؟
هیچی مزاحمم شده بود... ببخشید دیگه میخواستم بترسونمش...
سیام در ماشین و باز کرد و گفت:
کوش ... بیا بریم ببینم...
من: سیامک خان بفرمایید بریم مهد ایشون فرار کردن... بنظرم الان ادارۀ حمایت از حیوانات جای یوزپلنگ گیرش انداخته باشن راستقیمم بفرستنش امازون...
سیامک: از دستِ تو کمتر شیطونی کن دختر... بشین بریم...
من: پس المیرا چی؟
ناخواسته گفتم المیرا نمی دونم چی شد یهو...
من:ببخشید منظورم ... منظورم اینا بود...
به رو به رو خیره شد و گفت:
سیامک: بشین ... المیرارو بردم مهد... باید بریم دادگاه...
انگار خودشم حواسش نبود.... چون اونم گفت المیرا
سیام: خدارو شکر شرِ اینم کنده شد...
من: از کجا معلوم؟
سیامک: وقتی قاضی برگرده بگه هر بلائی سر تو بیاد مسئولش تمومِ کسایی هستن که تو بندن ادمای محسن جای اینکه بهت آسیبی برسونن مواظبتم میشن چون اونوقت طرف حسابشون کله گنده هاست دیگه...
من: نمی دونم ... اما محسن اخرش چی بهت گفت داشت میرفت؟
سیامک: هیچی یه حرف مفت...
من: خوب چی؟
سیامک: گفت مواظب خودت باش کوچولو...
من: اوه جدا؟ کاش به پلیسا می گفتی...
سیامک: بنظرِ من که می خواسته به تو بگه اما نتونسته دیگه به من گفته... آخه کوچولو یه نفر هست اونم تویی...!
پشت چشمی نازک کردم و سرم و برگردوندم سمتِ خیابون...
چشمم رفت سمتِ آسمون...
آسمونی که من تو خواب دیدم... آبی بود... رنگ صداقت... رنگی که من دوست داشتم...
اما آسمون الان پر از گرد و غبار...
خدایا تو می دونی قرارِ چی بشه... تو برام رقم زدی... پس یکاری کن سختیش کم باشه...
یکاری نکن که جا بزنم...
کمکم کن... من عاشق شدم...
عاشق بندۀ تو...
بنده ای که دلش یه جای دیگست...
بنده ای که دلش بینِ این دنیا و اون دنیا گیر کرده...
بنده ای که نمیبینه چقدر دوسش دارم...
خدیا دلت برام بسوزه دلِ کوچیکم گناه داره...
یه کاری کن حداقل بتونم سیامک و فراموش کنم...
آخه من یه دخترِ بیست ساله که هنوز کامل شیطونیاش و نکرده چه ط.ور می تونم مادر باشم...؟
اونم مادر بچه ای که همسنِ داداشمِ... که می تونستم خواهرش باشم...
چه طور می تونم زنِ مردی باشم که دیگه سنش به حدی رسیده نیاز به ارامش و استراحت داره... آره دامیار هر چی هم که باشه سه سال دیگه وقتی بشه چهل ساله... اونوقت من چکار کنم؟
خواسته هایِ اون و توقعاتِ من چی میشه؟
من هیجان می خوام... شیطنت... دوست دارم منم نامزد بازی داشته باشم...
شوهرم از ابرازِ احساساتش خجالت نکشه...
آیا دامیاری که برام در نظر گرفتی اینجوری هست؟
یه نفر ته قلبم فریاد میزد...
سیامک چی؟ اون هست؟ اون همونیِ که تو می خوای با همۀ این ویژگی ها؟
برگشتم بهش نگاه کردم...
برگشت سمتم...
خندید و با سر گفت چیه؟
عکس العملی نشون ندادم و به رو به رو خیره شدم...
خوب خدایا من یه کاری می کنم سیامک به زندگی برگرده... دیگه با یه روحِ مرده زندگی نکنه...
منطقم بود که می گفت یکم عاقل باش خوب همین رفتار و می تونی با دامیارم داشته باشی ... با دردسر کمتر...
اما خدایا خوب عشقم دردسر می طلبه ... من سیامک و می خوام با همه دردسراش...
بابام چرا دستای دامیارو گذاشت تو دستام؟
چرا منطقم می گفت دامیار؟...
اما احساسم سیامک و می خواست... تمومِ وجودم پر بود از حس خواستن...
خواستنی که خدا فعلا روش خط کشیده بود و مهرِ غیر ممکن شده بود برچسبش...
سیامک: دختر تو کجایی؟ دو ساعتِ رفتی تو هپروتا... چه خبره؟
من: هیچی... هیچی...
سیامک: به رو به رو اشاره کرد و گفت:
رسیدیم بیا برو من همش دو ساعت مرخصی برات گرفتم... ساعت و نگاه ... 9 باید کارت میزدی...
ساعت 12 شد...
من: آقای مرد اینجا مگه کارخونست که ما کارت بزنیم؟ یا مگه من دبیرم؟ ما اینجا امضا می کنیم...
سیامک سرش و کمی خم کرد و گفت:
بله شما درست می گی خاااانم...
انقدر با نمک و آروم این و ادا کرد که نمی دونم چیشد گفتم:
من: اوخییی ناازی چه با نمک شدی...
خندید...
اول خندید...
اما کم کم لبخندش محو شد و به رو به رو خیره شد...
سیامک: برو ... مواظب دختریِ منم باش خدافظ...
و بعد گازشو گرفت و رفت...
اه باز من گند زدم به شخصیتِ خودم
یکبار دیگه فکر کردم...
به فرداها...
به رویاهایی که شاید دیگه نتونم برای خودم بسازمشون...
به تعهدی که همین حالا هم با تصمیمم دامن گیرم شده...
به فکر که دیگه نباید هرز بره....
به خواستنی که باید تو وجودم کشته بشه....
به عشقی که خاموش میشه...
خدایا چطور فراموش بشه؟
با صدای زنگ در از فکر اومدم بیرون...
باشه بابا هر چی تو بگی...
قسمت من نبود...
شاید ... شاید اگه من با سیامک باشم یه مشکلی براش پیش بیاد...
آره شاید یه حکمتی بوده... منم حکمتش و میزارم پایِ این ...
به موبایلم که ویبره می رفت نگاه کردم...
قاب عکس بابا رو گذاشتم ور طاقچه و اشکام و پاک کردم...
ساناز بود تا حالا چند بار زنگ زده...
من: بله...
ساناز: الو خورشید... خوبی؟
من: مرسی... می گم دامیار اینا اومدن باید برم...
ساناز: خورشید مطمئنی؟ چرا نمیزاری سیامک فرصت داشته باشه؟
اگه سیامک تا حالا هم کمی بهت فکر می کرده حالا با رفتنت همه چی پوچ میشه...
برای دامیار فرصت هست اما نه با تو... اون باید دنبال یکی بگرده که حداقل یه نقطه مشترکی تو زندگیشون باشه...
اون الان بیشتر از هر چیزی مادر می خواد برای بچش نه عشق...
تو اول راهی...
من: با سیامکم همین بود...
سیامک و ترجیح میدادم اما حالا...
من: بیخیال خودت و ناراحت نکن عزیزم... من برم کاری نداری؟
خورشید نه برو ... فقط درست فکر کن...
راهی که میری پشیمونی توش جایی نداره...
یعنی پشیمونی هست اما آخرش میشه طلاق که بعدا پریشونی هم به پشیمونیت اضافه می کنه...
-ایشاالله که نمیشم... واسم دعا کن...
ساناز: برو گلم در پناه خدا... موفق باشی...
گوشی وگذاشتم رو طاقچه... خدایا همراهمی مگه نه؟
خدایا کاری کن راهی که میرم توش پشیمونی نباشه...
کاری کن وقتی رفتم نیمه های راه برنگردم ببینم کسی هست که بهش تکیه کنم یا نه.. که با وجود دامیار بازم احساس خلا داشته باشم...
شالم و سر کردم و رفتم بیرون..
درنا بلند شد و صورتم و بوسید...
سعی کردم طبیعی باشم...
کنار مامان و مهناز خانم نشستم تا ببینم چی میشه...
سیامک تحقیق کرده بود و می گفت که مشکلی نیست...
الان قرار گذاشتیم بیان برای حرفای آخر...
انگار همه حرفا اماده بودن تا من بگم بیایید و اینجوری پشت هم ردیف شن...
مهریه...
مامانم... هزار تا سکه... سفر مکه...
درنا: به تارخ تولدش سکه... با سفر مکه ....
دامیار: تاریخ تولدش سکه و خونه ای که قراره توش زندگی کنه!!!
عروسی...
تاریخش... مکانش.... همه و همه...
هیچیکی نپرسید نظر تو چیه... حاضری؟
آیا این تمایل کمرنگِ تو با هزارو سیصد و هفتاد و یکی سکه با یه خونه پررنگ میشه؟ رو ح می گیره؟
مثل اینکه فهمیدن منم هستم... حداقل درنا فهمید...
درنا: خوب خورشید جان... با حرفایی که زدیم مشکلی نداری؟
من: نه مشکلی نیست...
من: فقط من به کار کردنم ادامه میدم...
دامیار: اما من نیازی نمی بینم کار کنی.. هر چی بخوای تو زندگیمون در اختیارت هست...
دلم نمی خواست فکر کنه مامانم خرجم و نمی تو نست بده...
چون مامان همیشه می گفت سر کار نرو من با یکم بیشتر کار کردن و کمکِ تو مشکلی تو خرج زندگی ندارم...
اما من خودم خواستم...
سرم و بلند کردم و گفتم:
من: برای پول نیست که میرم سرکار چه خونه مامان چه خونه ... خونه شما...
دامیار خیلی جدی گفت: پس برای چیه؟
من: سرگرمیم و همینطور دوست دارم کنار بچه ها باشم...
دامیار چیزی نگفت ...
من: شما که مشکلی ندارید؟
دامیار: نه مشکلی نیست
درینا: خوب بنظرم بهتره خورشید و دامیار یه صحبتی داشته باشن اگه دیگه مشکلی نبود ما عروس خوشگلمونُ نشون کنیم
فقط من یه شرطی دارم برای ازدواجم... فکر کنم ضمن عقدباشه بهتره...
دامیار: چه شرطی؟
من: ایشاالله مادرم همیشه سایش بالاسرمون باشه... امیدوارم همیشه سلامت باشه و از داداشم مراقبت کنه...
اما می خواستم بگم اگه یه روزی خدایی نکرده مشکلی برای مامانم پیش اومد دلم می خواد برادرم پیش خودم بزرگ شه... دلم می خواد خانواده داشته باشه...
دامیار: مادرت و برادرت الانم قدمشون روی چشمای من... می تونن با ما زندگی کنن...
سرم و انداختم پایین و گفتم ...
من: ممنون مامان خودش قبول نمی کنه.. اما خوب اگه یه روز...
حرفمو قطع کرد و گفت:
دامیار: من مشکلی ندارم...
دامیار: چی شدکه نظرتون عوض شد؟ اونم در عرض یه هفته؟
من: خوب راستش... راستش نمی دونم چی بگم فقط امیدوارم زندگی خوبی داشته باشم...
حقیقت و صادقانش اینه که من بدونِ هیچ امید و عشقی قراره ازدواج کنم اونم خیلی غیرِ منتظره و بی مقدمه...
انتظار دارم درکم کنید...
دامیار: فقط می تونم بگم سعی می کنم شریکِ خوبی باشم و انتظاراتت و برآورده کنم...
سعی می کنم جوری باشم که انگار خودمم اولین بار ازدواج می کنم تا برات سخت نباشه...
دهن باز کرد چیز دیگه بگه که زنگ به صدا در ومد...
ببخشیدی گفتم و بلند شدم و رفتم که در وباز کنم...
در و باز کردم...
سلام.... خوبی؟ بابام و می گی بیاد؟
نگاهی به لباس خوای مرد عنکبوتیش و موهای لختِ ژولیدش انداختم و گفتم:
من: تو اینجا اونم اینجوری چه کار می کنی؟
دامیار اومد وبا دیدنِ دامون با صدایی که معلوم بود توش پر از حرصِ گفت:
داااامون تو اینجا چه کار می کنی...؟
دامون: بابا توضیح میدم اول پولِ راننده بده...
دامیار رفت بیرون...
دامون اومد تو وگفت:
دامون: اوه اوه خدا به دادم برسه حسابی قاطی کرد...
بعد با اخم گفت:
دامون : خوب به من چه تقصیرِ خودشونِ می خواستن منم بیدار کنن منو نپیچونن اینجوری ... منم با آژانس نمیومدم...
بعد دستای کوچولوشو زد به موهاش تا موی لختش بره بالا و با حالتی با نمک گفت:
دامون: چی شد؟ بابی خرابکاری کرد؟
نمی دونستم بخندم یاد جدی باشم از دستِ اینکاراش...
دامیار اومد تو و با غیض اومد سمتِ دامون...
دامیار: مگه تا حالا تو زندگیم و چرخوندی که با نبودت من خرابکاری کنم؟
اومدم جلوی دامیار و بینشون ایستادم...
من: ای وای می خوایین چی کار کنید؟
دامون: راست می گه می خوای چی کار کنی؟ ها؟
دامون: بابا من بچه ام نفهمم تو می خوا سرت و بزاری رو سرِ من؟ می خوای بزنی تو گوشم...
بیا بزن خجالت نکش ... اما بعدا پشیمون میشی ها... بیا بزن...!!!!
لبای دامیار کمی کش اومد... منم همون حالت و داشتم هر دو سعی داشتیم نخندیم...
من: برو تو پیشِ شروین...
از پشت من اومد بیرون و یه نگاه به باباش انداخت...
دامون: بابا جان ادم جلوی زن آیندش که اینکارارو نمی کنه...
بعد همینجور که میرفت تو غر غر کنان می گفت:
دامون: خورشید ایشاالله مامان که شدی می فهمی من دارم هر روز کتک می خورم...
دامیار: بخدا داره الکی میگه...
من: می دونم...
دامیارم خندید و گفت:
نمی دونم پررو بودنش به کی رفته... ببخشید دیگه...
من: من دوسش دارم اشکال نداره...
دامیار: درک می کنم که خیلی جوونی جوونتر از اونی که بخوای با یه بچه شش ساله سر و کله بزنی... اما قول میدم که تو تربیتِ دوبارۀ دامون کمکت کنم...
من: عادی میشه خیلی هم سخت نیست...
نشستم رو تخت و گفتم:
من: فقط امیدوارم تنها یه مادر نباشم...
دامیار: مطمئنا نیستی...
سعی می کنم پای قولایی که دادم تا حد ممکن وایسم...
دامیار: خوب بهتره بریم تو... الان تا بریم خونه درنا می گه زود باش بگو چی گفتین... دیگه نمی دونه شما اصلا حرف نزدی...
بلند شدم و رفتم سمتِ خونه...
خوب چی می گفتم؟
چی داشتم که بگم؟
هه چه پیش بینیایی واسه روزای خاستگاریم داشتم...
یعنی همۀ دخترا انقدر غمگین میشن؟ همشون یه غم به این بزرگی رو دلشون میشینه ؟
خدایا هنوزم وقت هست؟ یعنی میشه یه بارم تو از تصمیمت برگردی... من هنوزم امید دارم...
ایستادم اول دامیار بره...
دامیار: خواهش می کنم خانما مقدم ترن...
من: بفرمایید...
لبخندی زد و رفت تو... برگشتم و به در حیات نگاه کردم...
شاید هنوز یه امیدی ته دلم بود...
شاید اگه سیامک میومد همه چی تغییر می کرد...
اما آخه چرا باید بیاد؟
مگه اون من و دوست داشت...؟
همینکه رفتم تو همه برام دست زدن...
درنا اومد سمتم و بوسیدم و بعد منو بغل کرد...
درنا: ممنونتم عزیزم... قول میدم خودم همیشه حامیت باشم... بعد با دستش ضربه ای به کمرم زد و گفت:
درنا: البته اگه دامیار اجازه بده برای ما هم بمونی...
ازم جدا شد و بهم خندید...
از تو جعبه ای که تو دستش بود یه انگشتر که روش پر از نگینای ریز بود درآورد و انداخت تو دستِ راستم...
همه دست زدن:
درنا: خوب حالا دیگه نشونِ مایی...
هقتۀ دیگه یه عقد براتون می خونیم که خیالِ همه راحت باشه... به خواستۀ مامانتم اول پاییز واسه عروسیت...
حرفی نزدم فقط لبخند زدم...
این ازدواج خواستۀ من نبود که حالا روز و فصل عروسیم با من باشه