امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جدید زندگی تو

#6
پارت 3


دل تو دلم نبود که ببینم این آقای ادعا ویکتور کیه واسه همین یکم کنجکاو کردم

+چه شکلی؟
-کی؟
+اون پسره ویکتور
-خانوم من حق اینو ندارم تو بیمارستان نظر بدم
+بگو دیگه
-آخه چجوری؟
+مثلا بگو چشاش چه رنگی موهاش چه مدلی از اینا بریخته خوشگله
-خوشتیپه رنگ موهاشم سیاه چشاشم بین آبی و سبز هستش نمی دونم در هرصورت تا این حدم زیاد گفتم
+کی وقته ملاقات؟
-حدودا نیم ساعت دیگه ولی فکر کنم نمیاد تو
+چرا؟
-چونکه 3 روز اینجاست باید خسته شده باشه
جوری روم تاسیر گذاشت که نمیدونم باید چی بگم ولی  در هرصورت هنوز از دست شاهرخ ناراحت بودم پرستار میگه که همینکه ویکتور و دید راه اومده رو برگشت ولی من باید ازش بپرسم  وایسا برات دارم آقای شاهرخ سر من کلاه میزاری یه کلاهی سرت بزارم که خودتم شک کنی من کیم  حدودا نیم ساعت گذشت در یهو باز شد برعکس تصورم هانا بود همینکه دیدمش خودمو زدم به خواب یهو پرستار اومد و گفت
-الان بیدار بود که !
_عیبی نداره شاید به خاطر دارو هاشه
-شاید
از خدا خواسته نفهمید که من چقدر ناراحتم از دستش و فکر کرد که خوابم تو خواب بهم یه حرفای عجیبی میزد
_من از قصد اون کارو نکردم تو نباید با من اونجوری میکردی تو میدونستی که من چقدر دوسش داشتم میدونستی که من باید با هاش حرف میزدمو بهش میگفتم که دوست دارم ولی به خاط تو دیگه نمی بینمش
بعد دستمو گرفت وشروع به حرف زدن کرد همینجوری که داشت میگفت یهو دیدم یه قطره روی دستم ریخت و دستم خیس شد فهمیدم داشت گریه میکرد فکر میکنم خیلی رابرت و دوست داشتش و فقط به خاطر من بهش نرسیده و من نمی تونستم زمان و به عقب برگردونم تا جایی که یادم میاد  آلبرت موهای سیاه با چشای سبز داشت و من هیچوقت اونو دوست نداشتم ولی اون همیشه منو دوستداشت
_درهر صورت دیگه بسه باید بهت میگفتم که خیلی دوستدارم خوب بشی و بعد رفت منم وقتی در بسته شد چشامو باز کردم  هنوز همون بود هنوزم اون موهای قرمز هنوزم اون چشای آبی دلبرانه هنوزم اون دون دونا روی صورتش بود و هنوزم همون سنی که آرزوشو داشت 17 سالش بود درست مثل منو فریده پرستار اومد داخل و درو بست و اومد به دستم سرم وصل کنه که یهو دید من بیدارم  بعد بهم گفت
-دودیقه پیش دوستتون اومد میرم صداش کنم
+نه اینکارو نکن من نمی خوام ببینمش ازدستش  ناراحتم  او قلبمو شکونده میخوام بخوابم زود سرمو بزن
همینکه سوزن سرم توی دستم فرو رفت قلبم درد گرفت یاد اون آمپول بی هوشی می افتم که هانا به خاطر آلبرت بهم زد و منو انداخت تو دریا تا جون بدم  و چهره ی اون مرد ماهیگیری که منو نجات داده بودش هنوز یادمه
+هنوز هستش
-نه همینکه دیدت رفت
+برو فریده رو صدا کن بیاد
-اونم رفت یه چیزی بخره بخوره وقتی اونو دید رفت فقط اون پسر بچه با ویکتور هستش
+بگو سم بیاد
منتظر موندن واسه کسیکه باید ببینیش ولی نمیتونی خیلیواژه مرخرفی هستش ولی در هرصورت باید ببینمش
_سلام خاله جون
+سلام عسل خاله
_خوبی ؟
+اره
_خیلی خوشحالم که خوبی
+عزیز خاله تو اون مرد بیرون و میشناسی؟
_اره خاله جون اون همون مردس که باهاش دعوا کردی
یادم اومد که ویکتور همون آدمس که  توی ساختمون قدیمی شرکتمون با من آشنا شد و همیشه رو من حساس بود و به خاطرش اخراج شدم بعد رفتم یه منطقه ی دیگه  همینکه فهمیدم حالم بد شد به پرستار گفتم دقیقا کی مرخص میشم ؟
-حدودا وقتی که سرمت تموم شد که 10 دقیقه دیگه تموم میشه بعد باید بخیه تو عوض کنم بعد مرخصی
+میشه شمارتو بهم بدی ؟
-البته ... 007483  
+مرسی حالا سرم و بردار از دستم
-چی ؟
+لطفا زود باش بعد بخیه بزنش زو باش
-ولی
+زود باش وگرنه خودم در میارم
-باشه
سرم و برداشت و بخیه زد انگار دستم سوراخ شده بود انقدر که زخمم عمق داشت
زود با سم از پنجره پریدم  و سوار ماشین شدم و زنگ زدم به پرستار
+الوهرکی اومد تو بهش بگو خیلی وقته رفته
-باشه چکاوک
+خداحافظ سوکی
نگران فریده بودم که بعد از رفتنم نگرانم نشه همون موقع بهش زنگ زدم
-سلام من فریده هستم اگه برنمیدارم  یا توی باشگاهم یا بیرونم با دوستم قدم میزنم و شایدم ازت بدم میاد یا شارژم کمه جواب نمیدم لطفا پیغام بزار >_<
حالم از فربده بهم میخوره به خاطر اینکه هیچوقت حرف منو گوش نمیداد تازه هیچوقتم برنمیداشت با سم رفتم توی خونه درختی خارج از شهر هوای پاک توی روانم تاسیر گذاشت و انگار ششام و باز کرد و حالم بهتر شده بود شاید باید چند وقت بیام اینجا و حالمو با هواش بهتر کنم وقتی توی ماشینم بودم حس لذت بیشتری داشت انقدر سکوت بود که حتی نمیدونستم چی بگم احساس میکنم سم ناراحت بودش واسه همین یه آهنگ گذاشتم
Say something I giving up on you
The road beat are ping came to you
آهنگ غم انگیزی بودش که معنی ش هم مثل خودش بود نمی تونستم تحمل کنم از سکوت سم خفه شده بودم واسه همین
+سم چت شده؟
_هیچی
ماشین نگه داشتم بغل یه دره که با آهن های محافظ شده بود یا همون حصار در هرصورت خیلی سم رفته بود رو مخم
+پیاده شو
_چی ؟
+پیاده شو
_خاله تو که نمیخوای منو اینجا ول کنی داره غروب میشه
+پیاده شو یه اتوبوسی چیزی رد میشه میبردت خونه از اولم اشتباه بود تو رو اوردم اینجا
پیاده شدم رفتم دم حصار های آهنی دستمو گذاشتم رشون و به اطراف خیره شدم کم کم سم اومد بغلم و بهم گفتش
_یاد خانوادم افتادم
بهش نگاه کردم اون داشت چی میگفت یعنی چی خانوادم ؟هزاران سئوال از ذهنم گذشت که با یه جمله به همه پاسخ داد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان جدید زندگی تو

ما روحمون به خون آلوده ست. ما هزارتا احساسو کشتیم.....
پاسخ
 سپاس شده توسط باران 8 ، ❤alone❤


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان جدید زندگی تو - Open world - 01-08-2019، 11:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  زندگی یعنی....
  رمان غروب خورشید
Subarrow رمان کوتاه(رقص عشق)
Heart معرفی کتاب از میان رمان های ایرانی
Minioni معرفی کتاب از میان رمان های خارجی
  گلچینی از دلنوشته زندگی(:
  اگر در زندگی به دنبال هدف می گردید این 4 کتاب را بخوانید
  یادداشت حمید فروغ بر رمان یک نفر که عضو پینک فلوید نبود
  1309 / آب زندگی - صادق هدایت
  اولین رمان خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان