13-04-2020، 18:32
(آخرین ویرایش در این ارسال: 13-04-2020، 18:34، توسط Sirvan10_a.)
پارت 5
اقای ملیکان رفت و ماشین رو از پارکینگ اوردم من زود رفتم طرف ماشین تشکر کردم و به سمته دادگاه حرکت کردم ساعت 12:27 دقیقه به دادگاه رسیدم یکم دیر کرده بودم با عجله به سمت در اتاقم رفتم )راستی من چند ماهه که قاضی دادگاه هستم قبلا وکیل بودم و الانم بعضی مواقعه وکالت میکنم(
رفتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم و وارد جلسه دادگاه شدم.
-منشی:قیام کنید
-من:بفرماید.جلسه دادگاه رو شروع کنید و با چکش به میزم زدم )از بچگی عاشق این کار بودم خخخخ(
بعداز کمی دعوا با طرفین و تهمت به هم دیگر من عصبی شدم و چندتا چکش به میزم زدم و گفتم:
-بسه دیگه.
ساکت شدن
-حالا شکای دلیل و مدارکت برای تهمت زدن به متهم رو بیان کنید.)بزارید قضیه رو بگم تا بدونین این پسر 26 ساله یک زنی رو سوار ماشینش کرده که به جای که زنه میخواد بره برسونه و قصدش کمک بود و هم زنه و هم پسر اینو گفتن ولی شوهر این خانوم میگه این دوتا با هم ارتباط دارن و از پسر شکایت کرده(
-خانومه قاضی این اقا دیده که خانومه بنده سواره ماشین این پسره بی خانواده شده
پسره- بی خانواده خودتی با هفت جدوه ابادت.
-به من فش میدی
دوباره دعوا شد و من بازم با همون روشه قدیمی خودم چکش زدن ارمشون کردم
من:شاهد لطفا به جایگاه تشریف بیارد
شاهد:بله من دیدم این خانوم سوار ماشین این پسره شده
-ایا دیده اینا با هم به جای برن با هم دیگه دیت بدن یا کارای که اشنا ها با هم می کنند؟؟
-نه
با اعصبانیت گفتم
-پس چی میگید هر زنی سوار ماشین هر مردی شود باهاش رابطه داره؟
همه سکوت کردن کسی چیزی نمی گفت
تا اینکه من سکوت رو شکستم
و گفتم
-این پرونده مخطوه اعلام میشود و متهم ازاده تمام ختمه جلسه.)و چندتا چکش(
بعدش به اتاقم برگشتم و لباس هامو عوض کردم در حال خروج از دفترم بودم که پسره جلوی در دفتر منتظره من بود.
رو به من کرد و گفت:
-سلام.خیلی ممنون که کمک کردین
-سلام خواهیش میکنم ولی من به شما کمک نکردم من فقط به کارم رسیدم یعنی دفاع اثباط حقیقت همین
-نه نه فکر بد نکنید منظورم پارتی بازی اینا نبود فقط تشکر کردم که طرف داره حق بودید و نذاشتین حقم پایه مال بشه
-ببخشید اینکاره هر قاضی هست من یک قاضی هستم و به کارم رسیدم
-اه مثل ادم حرف بزن دیگه یه تشکرم بلد نیستی
-چیزی گفتین
-نه نه ... با خودم بودم به هر حال ممنون مزاحمتون نمیشم خداحافظ
-به سلامت
پسر فکر کنم دیونه بود یا قاطی کرده بود ولش کن بابا.
چرا اینطوری نگام میکردی نکنه چیزی روی صورتم چسبیده
زود به اتاقم برگشتم به اینه نگاه کردم دیدم نه بابا هیچی نیست اها چرا اینطوری نگام میکرد.
انقدر خوشکلم به همین خاطره اینطوری نگام میکرد ما اینیم دیگه فکر کنم خدا اشتباهی منو فرستاده به زمین اخه من یه فرشتم فرشته ها هم انقدر قشنگ نیستن
توی این فکر ها بودم که یهو توی خیالم گفتم اعتماد به نفسو ببین بابا خوشکل ندیدی چرا داری هزیون میگه فرشته تو ازراعیلم نیستی.
یهو گوشیم زنگ خورد و از فکر خیال اومد بیرون .
4 پارت اول رمان بخشی هایش از رمانی که قبلا خوندن ولی از پارت 5 دیگه با مغز و قلمه خودم مینویسم
سپاس و نظر بدین ممنون از همتون
اقای ملیکان رفت و ماشین رو از پارکینگ اوردم من زود رفتم طرف ماشین تشکر کردم و به سمته دادگاه حرکت کردم ساعت 12:27 دقیقه به دادگاه رسیدم یکم دیر کرده بودم با عجله به سمت در اتاقم رفتم )راستی من چند ماهه که قاضی دادگاه هستم قبلا وکیل بودم و الانم بعضی مواقعه وکالت میکنم(
رفتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم و وارد جلسه دادگاه شدم.
-منشی:قیام کنید
-من:بفرماید.جلسه دادگاه رو شروع کنید و با چکش به میزم زدم )از بچگی عاشق این کار بودم خخخخ(
بعداز کمی دعوا با طرفین و تهمت به هم دیگر من عصبی شدم و چندتا چکش به میزم زدم و گفتم:
-بسه دیگه.
ساکت شدن
-حالا شکای دلیل و مدارکت برای تهمت زدن به متهم رو بیان کنید.)بزارید قضیه رو بگم تا بدونین این پسر 26 ساله یک زنی رو سوار ماشینش کرده که به جای که زنه میخواد بره برسونه و قصدش کمک بود و هم زنه و هم پسر اینو گفتن ولی شوهر این خانوم میگه این دوتا با هم ارتباط دارن و از پسر شکایت کرده(
-خانومه قاضی این اقا دیده که خانومه بنده سواره ماشین این پسره بی خانواده شده
پسره- بی خانواده خودتی با هفت جدوه ابادت.
-به من فش میدی
دوباره دعوا شد و من بازم با همون روشه قدیمی خودم چکش زدن ارمشون کردم
من:شاهد لطفا به جایگاه تشریف بیارد
شاهد:بله من دیدم این خانوم سوار ماشین این پسره شده
-ایا دیده اینا با هم به جای برن با هم دیگه دیت بدن یا کارای که اشنا ها با هم می کنند؟؟
-نه
با اعصبانیت گفتم
-پس چی میگید هر زنی سوار ماشین هر مردی شود باهاش رابطه داره؟
همه سکوت کردن کسی چیزی نمی گفت
تا اینکه من سکوت رو شکستم
و گفتم
-این پرونده مخطوه اعلام میشود و متهم ازاده تمام ختمه جلسه.)و چندتا چکش(
بعدش به اتاقم برگشتم و لباس هامو عوض کردم در حال خروج از دفترم بودم که پسره جلوی در دفتر منتظره من بود.
رو به من کرد و گفت:
-سلام.خیلی ممنون که کمک کردین
-سلام خواهیش میکنم ولی من به شما کمک نکردم من فقط به کارم رسیدم یعنی دفاع اثباط حقیقت همین
-نه نه فکر بد نکنید منظورم پارتی بازی اینا نبود فقط تشکر کردم که طرف داره حق بودید و نذاشتین حقم پایه مال بشه
-ببخشید اینکاره هر قاضی هست من یک قاضی هستم و به کارم رسیدم
-اه مثل ادم حرف بزن دیگه یه تشکرم بلد نیستی
-چیزی گفتین
-نه نه ... با خودم بودم به هر حال ممنون مزاحمتون نمیشم خداحافظ
-به سلامت
پسر فکر کنم دیونه بود یا قاطی کرده بود ولش کن بابا.
چرا اینطوری نگام میکردی نکنه چیزی روی صورتم چسبیده
زود به اتاقم برگشتم به اینه نگاه کردم دیدم نه بابا هیچی نیست اها چرا اینطوری نگام میکرد.
انقدر خوشکلم به همین خاطره اینطوری نگام میکرد ما اینیم دیگه فکر کنم خدا اشتباهی منو فرستاده به زمین اخه من یه فرشتم فرشته ها هم انقدر قشنگ نیستن
توی این فکر ها بودم که یهو توی خیالم گفتم اعتماد به نفسو ببین بابا خوشکل ندیدی چرا داری هزیون میگه فرشته تو ازراعیلم نیستی.
یهو گوشیم زنگ خورد و از فکر خیال اومد بیرون .
4 پارت اول رمان بخشی هایش از رمانی که قبلا خوندن ولی از پارت 5 دیگه با مغز و قلمه خودم مینویسم
سپاس و نظر بدین ممنون از همتون