اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمــآن داماد اجاره ای ...! ته خنده ...! عاشقانه + طنز

#1
خلاصه : 
راحیل بعد دو سال از اتریش میاد و برای دست به سر کردن خاستگار قدیمیش با همکاری پسر عمو و دختر عموش آگهی تبلیغاتی برای یه داماد اجاره ای میدن که فرد ایده آل پیدا میشه ...! حالا اون کی بوده ؟! یه آدم گیج و منگ و قاطی پاتی و به تمام معنــآ اسکول ...






به یک مرد مجرد در محدوده سنی 27 تا 32 سال با مدرک فوق لیسانس و بالاتر در رشته های مدیریت و تمامی شاخه های فنی و مهندسی برای استخدام در کارخانه ... با حقوق و مزایای عالی هر چه سریعتر نیازمندیم لطفا برای دریافت اطلاعات بیشتر با شماره تلفن های... تماس حاصل فرمائید با تشکر
_ وای امینه اگه بابا بفهمه من می دونم و شما دوتا 
امینه _ راحیل خودتو کنار نکش همفکری هر سه ماست 
امین بادی به غب غب انداختو گفت : 
_ من که میگم عمرا هیچ پسری زنگ بزنه خودشو خارو خفیف کنه 
همون لحظه تلفن زنگ خورد و منشیم گفت که13 نفر برای مصاحبه اومدن منم به منشی گفتم که به ترتیب بفرسته به دفترم 
امین و امینه هم که دو طرف من نشسته بودن مثل سه کله پوک منتظر اون بدبختا بودیم 
نفر اول 
یه جوون بلند تقریبا 180 سانت قد ، لاغر چشم و ابرو مشکی ، میشد تحمل کرد اما زیاد خوشم نیومد 
_ خودتون رو معرفی کنید 
_ بهرام پژوهش فوق لیسانس عمران، 28 سال سن دارم ، دو سال هم تو شرکت بهنیا مشغول به کار بودم .
امین _ مجرد هستید؟
_بله 
امینه _ چرا تا به حال ازدواج نکردین؟
یه لبخند مکش مرگ ما زد و به امینه نگاه کرد و گفت 
_ کیس مورد علاقمو هنوز پیدا نکردم 
امین هم یه چشم غره به امینه رفتو گفت 
_ اگه پیدا بشه شما چیکا رمی کنید؟
بهرام بدبخت هم یه نگاه به سه تا مون انداختو گفت 
_ باید فکر کنم 
امین _ ممنون اقا بفرمائید در صورت نیاز باهاتون تماس میگیریم
_ ممنون خداحافظ 
تا پژوهش از اتاق رفت بیرون 
هر سه با هم گفتیم _ حذفه 
امینه_ مردک دیلاغ پررو تا پرسیدم همچین به من لبخند زد که می خواستم چشاشو با همین پینجولام در بیارم بچه پررو 
امین _ خو این چه سوالی بود تو پرسیدی ؟ یه بار دیگه ببینم همچین سوالایی بپرسی من می دونم و تو ااا
امینه _ جمع کن خودتو بابا 
تا امین خواست از جاش بلند بشه در زده شد و نفر دوم با اجازه من اومد تو اتاق
نفر دوم 
یه پسر تقریبا 30 ساله توپولو خیلی با نمک با یه چال رو لپ سمت راست 
موهاش هم که خیلی روشن بود کلا خیلی بور بود و صد البته تیپ بچه مثبت و قابل قبول 
من _ لطفا خودتون رو معرفی کنید 


نفر دوم 
یه پسر تقریبا 30 ساله توپولو خیلی با نمک با یه چال رو لپ سمت راست 
موهاش هم که خیلی روشن بود کلا خیلی بور بود و صد البته تیپ بچه مثبت و قابل قبول 
من _ لطفا خودتون رو معرفی کنید 
_سید محمد علی فرهودی هستم ( ای جانم نازی ) 29 ساله دانشجوی دکتری مدیریت برنامه ریزی ( بورو گوگولی تو داری دکتر می شی؟ خاک بر سر من )از دانشگاه تهران که فعلا چندروز از هفته رو هم تو دانشگاه تهران تدریس میکنم .
منو امینه یه نگاه به هم انداختیم یه جورایی که نشون می داد خاک بر سر جفتمون .
امین _ مجرد هستین؟
حسینی یه نگاه به منو امینه انداخت و لپاش قرمز شد وسرش انداخت پایین با خجالت گفت : بله 
من _ ممنون جناب بفرمائید در صورت نیاز حتما با شما تماس میگیریم 
فرهودی _ ممنون خداحافظ.
تا از اتاق رفت بیرون گفتم 
من_ عمرا بهش رای بدم خیلی نازه گناه داره 
امینه_ اره منم قبول دارم ، منم رای نمی دم عمرا تو این باغا باشه 
امین _ بچه مثبته ها ؟
من _ خو باشه نمی خوام خیلی معصوم بود 
امین _ خود دانی

نفر سوم 

قد تقریبا 195 قیافه معمولی (زیاد چشم گیر نبود ) یه خورده خودشو گرفته بود ، تیپ اسپرت 
امینه _ لطفا خودتون رو معرفی کنید 
_ مهران پناهیان هستم 31 ساله ، مدرک تحصیلیم هم فوق لیسناسه کامپیوتر هست 
4 سال هم تو کارخونه یاتیکا مشغول به کار بودم
امین _ مجرد هستین ؟
پناهیان _ نه بنده متاهل هستم 
من _جناب پناهیان ما در رورنامه مجرد بودن رو به عنوان شروط قید کرده بودیم 
چپ چپ به من نگاه کرد و گفت : جدی ؟ من متوجه نشده بودم 
امین _ ممنون بفرمائین 
پناهیان _ خداحافظ 
امینه :همین خوب بودا فوقش یه هوو هم به نقشه اضافه میشد .( خودشم هرهر خندید ) 
_ باز روتو زیاد کردی امینه 
با نیش باز همچنان نگام میکرد .

...

به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت 4عصر بود . چهار روز از شروع مصاحبه می گذشت اما هنوز کیس خوبو دلچسبی پیدا نشده بود . 
من _ بچه ها دیگه خسته شدم این اخری رو ببینیم و یه جمع بندی از بین این 120 نفر داشته بشیم بعد هم چند تا رو ببریم برای نیمه نهایی 
امین و امینه خندیدن 
امین _ همچین میگه نیمه نهایی یکی ندونه فکر میکنه مسابقه جهانی چیزی هست 
من _ خب خسته شدم دیگه خیلی وقتمون گرفته شد زیاد وقت هم نداریم یادتون که نرفته 
امینه _ راحیل راست میگه امین این اخری بعد هم جمع بندی 
امین _ باشه بگو بیاد تو 
نفر 121
اوووووو نیگاش کن چه قیافه با نمک و باحالی داره قد بلند ، کمتر از 30 سال ، چشم و ابرو مشکی قیافش یه خورده سوسولی بود اما خیلی بامزه بود ( البته فکر نکنید خیلی هیز هستم که هی امار قیافشون رو میدما ، نه من خیلی بچه خوبی هستم اما فعلا شرایط اقتضا میکنه این کارو کنم )
من _لطفا خودتون رو معرفی کنید 
_ شهرام فلاحت هستم 29 سالمه دانشجوی دکتری مدیریت صنعتی ، فعلا بی کار هستم اما پیشنهاد تدریس از چند دانشگاه ایران داشتم که رد کردم .
امین_مجرد هستین؟
فلاحت با یه حالت مثلا خجالت زده سرشون رو انداخت پایینو گفت 
_اگه خدا قبول کنه بله 
منو امینه یه نگاه به هم انداختیم و لبخند زدیم 
امینه _چرا تا حالا ازدواج نکردین ؟ ربطی به بیکار بودنتون داره ؟
فلاحت_ می تونم راحت باشم؟
امین_ خواهش می کنم 
فلاحت _ این تیکه رو لطفا تو مصاحبه در نظر نگیرید .
ما سه تا هم با لبخند سر تکون دادیم 
فلاحت _ ببینین جونم براتون بگه کلا دهه 60 تو ایران مظلوم واقع شده (یه نگاه مثلا به اسمون انداخت ) خدا از سر تقصیر کارش بگذره ، 
دهه 40 یا 50 میشن ننه بابامون ، دهه 70 هم که خدا بیشتر ازشون نگذره میشن کوچولوهای جامعه ، دهه 40 پنجاه که بزرگ بودن الان زنو شوهر و بچه زندگی دارن ، دهه 70 هم که کوچولو هستن خانوادشون خواستن از همون سن کم زندگیشون رو بسازن براشون زندگی و زن و شوهر رو اماده کردن رفتن پی زندگیشون فقط موندیم ما دهه 60 بدبختا یعنی دلم خونه از این زندگی تا به مامان میگم برو برام خاستگاری میگه کار داری؟ زندگی داری؟عرضه داری؟
بعد هم ادای گریه رو در اورد
منو امینه و امین دلمون رو گرفته بودیم و می خندیدیم ، خیلی باحال حرف می زد دقیقا مشکل دهه 60 رو گفت 
امین گلوشو صاف کردو گفت 
_ فلاحت جان اگه مورد خوبی پیدا بشه چیکا رمیکنی؟
فلاحت مثلا اشک چشماشو پاک کردو گفت 
_من که از خدامه 
امینه_ ممنون جناب بفرمائید در صورت نیاز حتما تماس میگیریم
فلاحت _ ممنون خداحافظ 
تا از اتاق رفت بیرون هرسه به هم نگاه کردیم و گفتیم 
_ خودشه 
من _ چه باحال بود مردم از خنده 
امین _ فکر کنم بتونیم یه کاریش کنیم 
یه نگاه خبیث به هم انداختیم بعد هم یه نگاه به افق.....
من _ بچه ها به نظرم این سه تا خوبن
امین _ اره اینا خوبن فقط شاکری رو هم اضافه کن ، نظر تو چیه امینه ؟
امینه _ ببینم .... خوبن میشه یه کاریش کرد فقط مطمئنین حرفا درز نمی کنه ؟
اگه یه موقع لو بریم بدبخت میشیما ...
من _ مجبوریم ، اگه این کارم نکنیم باید بشینم شما رو سرم خاک رس بریزین
امینه _ اما ریختن خاک رس به صرفه ترها..( خندید)
من_ امینه یعنی شانس بیار حالتو نگیرم ... خب پس به منشی بگم با این چهار نفر تماس بگیره ..
.... 
نفر اول جابر رستاک 
امین _ خب جناب شما حاضربه همکاری با ما هستید؟
رستاک با یه لبخند از اعماق وجودش گفت 
_اگه شرایطش رو داشته باشم حتما 
امینه _ شرایط کار اینه که شما تمام روزای هفتتون رو در اختیار ما قرار بدید .
رستاک _ خب همه شغل ها همین شرایط رو دارن .
امین _ نه متوجه نشدین منظور ما 24 ساعت شبانه روزه البته اینو در نظر بگیرین که حقوق و مزایای عالی رو در نظر گرفتیم 
رستاک با قیافه گیج گفت
رستاک _ مگه قراره من نگهبان کارخونه بشم؟
( وای چجوری حالیش کنیم که نگورخه )
من _ نه اقا منظور ما اینه که .. اقای محبی شما توضیح بدین (بعد هم یه نگاه خواهشمندانه به امین انداختم )
امین یه نفس عمیق کشیدو گفت :
_ می خوایم به مدت 5 ماه نقش همسر خانم محبی رو داشته باشین .( بعد هم یه لبخند دندون نما زد که نشونه استرسش بود )
رستاک _ چیـــــــــــــی؟ یعنی چی اقا ملت رو سرکار گذاشتین؟ مردم ابرو دارن .
بعد هم بلند شدو رفت در رو هم محکم بست 
(وایــــــــــــــــی فقط سه نفر موندن )

نفر دوم حسین شاکری
_ هرگز اقا
امینه _ ببینید ما کار شاقی از شما نمی خوایم فقط کمی همکاری 
شاکری _ هرگز 
اون هم بلند شدو رفت 
( بدبخت شدم وای فقط دو نفر ) 

نفر سوم روزبه سازگار 
با یه لبخند موزی _ من پول بیشتری می خوام 
من _ شما می تونید چند دقیقه بیرون تشریف داشته باشین 
سازگار _ حتما
امین _خیلی طمع کاره 
امینه _ خیلی موزماره 
من _ اره بهتره ردش کنیم فقط امین یادت باشه بترسونیش که کاری نکنه 
امین _ باشه 
سازگار برگشت به اتاق 
امین _ اقای سازگار بفرمائید ما در صوورت نیاز تماس می گیریم . فقط همین الان میگم اگه تماس هم نگرفتیم شما تا چند ماه تحت نظر ما هستین که خدایی نکرده ( با یه حالت ترسناک ) چیزی به کسی نگین .
سازگار - خداحافظ
و اخرین نفر .. خدایــــــــــــا

نفر چهارم شهرام فلاحت 
(وایــــــــــــــی فقط سه نفر موندن )

نفر دوم حسین شاکری
_ هرگز اقا
امینه _ ببینید ما کار شاقی از شما نمی خوایم فقط کمی همکاری 
شاکری_ هرگز 
اون هم بلند شدو رفت 
( بدبخت شدم وای فقط دو نفر ) 

نفر سوم روزبه سازگار 
با یه لبخند موزی _ من پول بیشتری می خوام 
_ شما می تونید چند دقیقه بیرون تشریف داشته باشین 
سازگار _ حتما
امین _خیلی طمع کاره 
امینه _ خیلی موزماره 
من _ اره بهتره ردش کنیم فقط امین یادت باشه بترسونیش که کاری نکنه 
امین _ باشه 
سازگار برگشت به اتاق 
امین _ اقای سازگار بفرمائید ما در صوورت نیاز تماس می گیریم . فقط همین الان میگم اگه تماس هم نگرفتیم شما تا چند ماه تحت نظر ما هستین که خدایی نکرده ( با یه حالت ترسناک ) چیزی به کسی نگین .
سازگار - خداحافظ
و اخرین نفر .. خدایــــــــــــا

نفر چهارم شهرام فلاحت 
از رو صندلیش بلند شد و گارد گرفت 
_چی ؟ نکنه می خواین دل قلوه منو دربیارین برین بفروشین ؟ اره ؟
با در موندگی دست به پیشونیم کشیدم و گفتم 
_ برو بیرون اقا
یه خورده خودشو جمع و جور کرد
فلاحت _ خب به من حق بدین شما مشکوکین 
امین_ خب جناب اگه می خواستیم دل وقلوتو در بیاریم نمی اومدیم ازت مصاحبه بگیرم که ، خوب دقت کن به قضیه برادر من ، در ضمن ما وقت خیلی کمی داریم .
فلاحت _ کار خیلی سختیه 
امینه _ ما واقعا بهتون احتیاج داریم اینو هم بدونین که همه جوره شما رو راضی نگه می داریم 
فلاحت _ مهلت می خوام فکر کنم 
من _ ببین اقا ما میگیم نره شما میگی بدوش ما وقتمون کمه ، همین الان نظرتون رو بگید اگه نشد نهایتش تا ساعت 10 صبح فردا وقت دارین..
فلاحت _ باشه خانم چرا میزنی؟ فقط اگه من قبول کنم ، قراره داماد کی بشم؟
امین _ هر وقت جوابتو گفتی می فهمی 
فلاحت _ باشه پس من فردا نظرمو میگم ، خداحافظ 
از اتاق رفت بیرون ما سه تا هم اومدیم کنار پنجره تا رفتنشو تماشا کنیم . وقتی که می خواست از خیابون رد بشه یه لحظه اومد به ما نگاه کنه که ناگهان به سطل زباله برخورد کرد و تا کمر رفت تو سطل ،ما سه تا هم که شوکه شده بودیم چسبیدیم به پنجره ، اون هم سریع از سطل اومد بیرون و با یه لبخند دستپاچه و دندون نما دوباره یه نگاهی به ما کردو به راه افتاد . وقتی از خیابون رد شد و خواست بره تو پیاده رو دوباره اومد یه نگاهی به ما بندازه که پاش رفت تو جوب اب . چشمامو با یه دستم گرفتمو سرمو کوبیدم به دیوار کنار پنجره 
من _ بابا این خیلی شوطه سر دو روز بدبختم میکنه 
دوباره یه نگاه انداختم بهش اونم تا دید که همچنان داریم نگاش می کنیم سریع دوید رفت تا بیشتر سوتی نده
امینه _ شوط نیست نابوده ، چرا انقدر دستو پا چلفتیه ؟ خیر سرش داره دکتری میگیره !!!
امین _ خو منم باشم ببینم شیش تا چشم دنبالمه بدتر از فلاحت دسته گل به اب می دم حتی اگه نیوتون هم باشم ..
امینه _ برو بابا نمی خواد طرفداریشو کنی ، به هر حال اش کشک خالته راحیل چه بخوای و چه نخوای باید دعا کنی که فلاحت جوابش مثبت باشه..
....
ساعت 9.45 صبحه هر سه تا دور تلفن جمع شدیم ، فقط یک ربع ساعت مونده و اگه زنگ نزنه باید بریم یه فکر دیگه کنیم . یهو صدای زنگ گوشی بلند شدو منشی گفت که فلاحت اومده شرکت .
امینه _ راحیل سه تا نفس عمیق بکش 
من _ چه رنگی بکشم؟ ابی یا قرمز؟
امین _ امینه بی خیال ، راحیل عمرا استرس داشته باش .
فلاحت که اومد تو اتاق یه گره بین ابروهاش بود . تیپش اسپرت بود بهش تعارف کردم بشینه اون هم کنار امین نشست .
امین _سلام خوش اومدین 
فلاحت _ سلام .
امینه _ خب اقای فلاحت ...
فلاحت با یه حالت سردرگم گفت 
_ خب؟
امینه _ منظورم اینه که تصمیم گرفتین؟
فلاحت _ اها از اون لحاظ ، بله خب تصمیمو که گرفتم 
بعد دوباره به حالت اولش برگشت 
_ فقط. ..
امین _ فقط چی؟ 
فلاحت _ فقط اینکه چون خانوادم قضیه رو نمی دونن من تمام مدتی که نقش همسر این خانوم رو بازی می کنم نمی تونم برم پیشش خانوادم چون قدرت اینکه قضیه رو بهشون بگم رو ندارم .
امین _ ما هم می خواستیم به شما بگیم که قضیه رو سکرت نگه دارین یعنی خانوادتون خبر دار نشن .
فلاحت _ خب پس مبارکه (خندیدو دست زد).
امینه _خدا رو شکر 
من _ قبل از هر چیزی بگم که خانواده من مذهبی هستن یعنی شما باید سعی کنید خودتون رو جوری نشون بدید که مورد قبول خانوادم باشین و این خیلی سخته 
فلاحت _ سعی خودمو میکنم 
من _ پس خودمو کامل برا شما معرف می کنم...
من _ پس خودمو کامل برا شما معرف می کنم ، راحیل محبی هستم ، 24 سالمه ، کارشناس بیمه هستم البته اینم بگم که به زور خانواده وارد این رشته شدم چون کلا علاقه ای به ادامه تحصیل نداشتم برا همین پدرم منو فرستاد اتریش برای ادامه تحصیل که منم به محض گرفتن لیسانس برگشتم ایران ، اگه به پوششم دقت کنید می بینید که از خانواده مذهبی هستم برای همین شما هم باید کاملا مذهبی باشید ... دیگه چی بگم؟ اها و اینکه چرا شما رو وارد قضیه کردیم ... یه قضیه خیلی کلیشه ای ، پدرم خواستن با پسر شریکش ازدواج کنم .... منم چون از اون اقا خوشم نمی اومد مجبور به این کار شدم .. الان هم خانوادم خبر ندارن که من برگشتم ایران ، چون سریع قضیه ازدواج منو ردیف می کردن منم می رفتم خونه شوهر برای همین مجبور شدم بدون اطلاع بیام ایران و با همکاری پسر عمو و دختر عموم یه راه حل پیدا کنم . همین 
امین _ در ضمن شما باید تو این مدت به عنوان معاون شرکت و دوست من وارد قضیه بشین ...
فلاحت تو فکر بود ، یهو روشو کرد سمت امین و گفت 
_ خب خانوادت نمی فهمن که من تازه باهات اشنا شدم؟
امین _ نه بابا .. خانوادم با دوستای من اشنا نیستن ، تو کارای کارخونه هم دخالت نمی کنن.
امینه _ پس همه چی ردیفه …
فلاحت _ نه کجاش ردیفه ، من این مدت باید کجا زندگی کنم ؟
من _ نگران نباشید ، ما یه خونه خریدیم که شما می تونید برید اونجا ساکن بشید ، ماشین هم که امادست .
فلاحت _ خب دست شما درد نکنه ، همه چی حل شد ، فقط من باید به درسم برسم ، نمی تونم درسو ول کنم 
من _ نگران نباشید ، خب پس فردا می ریم برای شما خرید کنیم 
فلاحت _ من لباس دارما ..
من_ نه حتما باید لباسایی مخصوص بگیرین 
(خیلی ادم پررویه)
......
فلاحت از اتاق پرو اومد بیرون یه بولوز یقه ولایتی ( همون یقه اخوندی یا دیپلماتی ) پوشیده بود ، قیافش با اون صورت هشت تیغش اخر خنده شده بود مخصوصا با شلوار جین پاره پاره ، یه فیگوری اومد و یه لبخند ملیح زد به ما سه تا ... امینه و امینه دلشونو گرفته بودن و می خندیدن .. منم سرمو کرده بودم زیر چادرمو می خندیدم 
امین_ شهرام تو مدلی چیزی نبودی ؟(بعد هم با یه حالت مسخره خندید)
شهرام _ بابا ما رو دست کم گرفتی؟
شهرام رفت تو اتاق پرو و با یه لباس دیگه اومد بیرون این دفعه یه بولوز مردونه ساده ابی چرک پوشیده بود با یه جین سرمه ای و یه پالتو تا روی رون پا 
امینه سرشو اورد زیر گوشمو گفت 
_ بابا این بنده خدا حیفه ، تورش کن دیگه دردسر هم نداری 
شهرام بادی به غب غب انداخت و گفت : چطوره ؟
امین _ میشه تحملت کرد 
شهرام دوباره رفت تو اتاق پرو این دفعه با یه دست کت و شلوار مشکی و بلوز خاکستری برگشت بیرون که یقه بولوز رو کیپ کیپ کرده بسته بود .... منم همش فکر می کردم اگه ان یقه کیپ رو فاکتور بگیریم در کل یه کره خر خوشتیپ بود 
دفعه بعد با یه شلوارپارچه ای طوسی و یه بولوز یقه اخوندی سفید برگشت بیرون .. یه دست کشید یه ریش نداشتش بعد یه نگاه به امین انداخت وبا یه حالت جدی گفت 
_ کفن میت چند تیکست امین ؟
هر 4 تا خندیدیم 
امین خندیدو گفت 
_ بستگی به هیکل میت داره 
امینه یکی زد پس کله امین و گفت 
_ امین با این چیزا شوخی نکن ، اما محض اطلاع کفن میت سه تیکست 
چند دست از لباسا رو برداشتیم ،کارتمو هم دادم به امین که حساب کنه 
شهرام _ حساب می کنم .
امین _ تعارف نکن تا اخر قرار همه مخارج با ماست 
شهرام _ باشه ، فقط راحیل خانم اخرش باباتون رو معرفی نکردین 
من _ پدر من حمید محبی مدیر عامل بیمه ... هستن .
شهرام _ اوووووووووو میگم همچین مایه دار خرج میکنین پس دلیل داره 
امین _ بچه ها بریم یه جایی شام بخوریم ، دارم می میرم از گرسنگی 
همه قبول کردیم و با ماشین امین رفتیم یه سفره خونه سنتی ، وقتی رسیدیم به سفره خونه رفتیم سمت یه تخت که زیر درخت بید گذاشته بودن و اونجا نشستیم ، منو امینه کفشامونو کندیم و خودمون ول دادیم رو تخت ، امینو شهرام هم که پاهشونو از تخت اویزون کرده بودند به ترتیب کنار امینه و من نشستند . من هم خودمو جمع کردم تا با شهرام برخوردی نداشته باشم بعد هم که همه سفارش غذا دادیم 
شهرام _ بچه ها تا غذا رو بیارن یه بازی کنیم 
امین _ خب چه بازی؟
شهرام _ پانتومیم البته همینطور نشسته که مردم به عقلمون شک نکنن 
همه قبول کردیم 
شهرام _ پس خودم شروع میکنم ، بازی رو که بلدین دیگه 
همه گفتیم که بلدیم 
شهرام _ یک دو سه شروع 
همونجور که نشسته بود شروع کرد به بیرون دادن نفسش وقتی دید که هیچ کاری نمی کنیم دوباره به خودش اشاره زد و دوباره تکرار کرد
امین _ بازدم
شهرام سرشو به علامت منفی نشون داد 
من _ نفس ؟
شهرام دوباره گفت نه 
امینه _ ها؟
شهرام پرید هوا و یه بشکن زد یعنی اینکه درسته 
بعد هم ادای تف کردنو در اورد 
صورتمون به حالت چندش شدن جمع شد 
امین _ اه پسر حالمو به هم زدی چرا هی تف میکنی 
شهرام ابروشو اناخت بالا و دوباره تف کرد 
امین _ بس کن دیگه ابرومونو بردی 
شهرام هم نامردی نکرد و یکی زد پس گردن امین و به حالت جدی اشاره زد به تف کردنش 
من _ تف؟
شهرام هم دستاشو زد به هم و خندید ، دوباره برای چند لحظه مکس کرد و بعد نقشه ایران رو کشید و امینه گفت ایران ، شهرام هم گفت درسته اما صبر کنه بعد هم با کلی بدبختی اصفهانی رو بهمون حالی کرد 
دوباره فکر کردو یه مستطیل کشید و مثلا دستگیرشو باز کرد که تابلو بود ما سه تا هم گفتیم در ، همون لحظه غذا رو اوردن اونم چند دقیقه صبر کرد وقتی کار پیش خدمت تموم شد دیس برنج رو گرفت و اورد بالا 
امینه _ برنج ؟
شهرام سرشو به حالت منفی تکون داد 
من _ غذا؟
بازم منفی
این دفعه دستشو کشید به دیس برنج امین هم بلافاصله گفت 
_ دیس؟
اونم دوباره دستاشو زد به همو سرشو به علامت مثبت تکون داد 
بعد هم بهمون گفت اخریه ، یهو دستاشو به یه حالت باز کرد با حالت سوالی انگار بگه کجاست 
امین _ کجاست؟
شهرام _ نه 
من _ کو ؟ ( البته دوستان دقت کنید که کو به زبان مازندرانی میشه کجاست )
شهرام _ افرین ، افرین ، حالا همه کلمات رو بچسبونید به هم 
امینه _ ها تف اصفهانی در دیس کو
من _ خب این یعنی چی؟
شهرام با یه لبخند ذوق زده گفت 
_ بیشتر فکر کنید 
امین یه بشکن زدو با کفشش زد به شلوارشهرام 
_ هاتف اصفهانی در دیسکو ؟ 
منو امینه _ چی؟
امین _ بابا یه ساعت اسگلومون کرد اخرش شد هاتف اصفهانی در دیس کو 
شهرام دلشو گرفته بود و می خندید و سرشو به علامت اره تکون داد 
_ خدایش خیلی به خودتون فشار اوردین ( دوباره خندید) 
ما هم شروع کردیم به خنده ....
جلوی یه اپارتمان 10 طبقه از ماشین پیاده شدیم ، نمای ساختمون با گرانیت مشکی کار شده بود که خیلی شیکش کرده بود ، همه با هم وارد لابی ساختمون شدیم ، نگهبان با دیدن ما بلند شد و با احترام سلام کرد ، ما هم سلام کردیم اما تا به شهرام نگاه کرد چشاش همچین گشاد شده بود که بیا و ببین 
نگهبان _ سلام جناب...
شهرام فوری پرید تو حرفش گفت 
_ اوهوم اوهوم سلام اقا خسته نباشید ( بعد با سرفه چند بار ابروهاشو انداخت بالا )
نگهبان _ممنون اقا 
امین که داشت می رفت سمت اسانسور 
امین _ بچه ها بیاین دیگه ... بابا دیر شد انقدر وقتو تلف نکنین 
شهرام هم هولوهولکی 
_ اره دیر شد ....( با دستاش به اسانسور اشاره کرد ) خانما بفرمائید 
ما هم بی خیال قضیه شدیم و رفتیم سمت اسانسور ... طبقه9 از اسانسور بیرون اومدیم، امین هم با کلید در باز کرد
امین _ خب اینم خونه اقا شهرام ، اینجا هر طبقش دو واحده ، هر واحد هم 150 متر.
یه نگاهی به خونه ای که دکور شده بود انداختم ...خوب بود اما معلوم بود که کار دکوراتور ..دو تا خواب داشت که با یه راهروی کوچیک از حال خونه جدا می شد ... حال هم با سه تا پله به پذیرایی وصل می پذیرایی که فوق العاده بود .. سمت راستش پنجره سراسری بود که.. رفتم سمت پنجره ای که به تراس وصل بود و بازش کردم .. تو تراس ایستادم ..خودمو به خاطر سردی هوا جمع کردم و دستامو زیر چادر جمع کردم ... فضای اطراف ساختمون خیلی قشنگ بود ... با اینکه درختا به خاطر زمستون لخت و عریون شده بودن اما خیلی رویایی بودن ... وقتی که خیلی سردم شد برگشتم داخل خونه .. بچه ها دور هم نشسته بودن منم رفتم کنارشون نشستم .
امین _ خب راحیل سه شنبه اومدو تو هم دیگه مثلا باید برگردی ایران .....
_ اره خیلی باید هواسم جمع باشه فقط شما دوتا هم باید خیلی سر بابا اینا رو گرم کنید که متوجه چیزی نشن 
امینه _ نگران نباش ، همچن کولی بازی براشون در بیارم که بیا ببین ، خیر سرت دوساله که نیومدی ایران ، منم که دلم برات تنگ شده خودمو می زنم به درو دیوار( خودش خندید )
شهرام _ راحیل خانم یه سوال بپرسم؟
_ بفرمائید 
شهرام_ یه موقع ناراحت نشین ؟
لبخند زدم : خواهش میکنم راحت باشید .
شهرام _ راستش از وقتی شنیدم که شما یه مدت اتریش بودین برام سوال شده که پوشش شما اونجا چی بوده 

دیگه این سوال برام عادی شده بود ، هر وقت کسی می فهمید من اروپا بودم در مورد پوششی که اونجا داشتم ازم سوال می پرسید 

_ اقا شهرام حقیقتش اینه که من چادرو خیلی دوست دارم و پوشش اولم تو ایران چادره ، اما تو اروپا چون مردم هنوز با حجاب و مسلمونا کامل اشنا نشدن من چادر نمی نداختم رو سرم ، پوششم روسری و شال بود اما جوری بودم که کمبود چادر رو احساس نکنم ، با این حال بازم کمی احساس ناراحتی میکنم چون یه جورایی دورنگو دورو می شم و اینو خیلی دوست ندارم 
شهرام _ خب چرا اصلا چادر سرتون می ندازید؟
یه نگاه به امین و امینه انداختم 
_ اولین عاملش اعتقاد قلبیمه و اینکه خودم در مورد این قضیه تحقیق کردم و خیلی چیزا رو به چشم خودم دیدم با اینکه چادر کمی دستو پا گیره اما به من ارامش میده ، تو تابستون گرمه و تو زمستون نگه داشتنش سخت اما ارامشی که با چادر دارم جور دیگه ای پیدا نکردم ( دوستان غیر چادری من همه رو دوست دارم اما نظر راحیل خانم اینه .. بیاین به عمه های هم احترام بذاریمرمــآن داماد اجاره ای ...! ته خنده ...! عاشقانه + طنز )
دومین عامل هم خانوادم بودن چون خیلی پایبند به دین هستن ، (ابرو هاشو به یه حالتی انداخت بالا ) اینجوری هم نگاه نکنین نه خشک مقدسن و نه ریا کار 
امینه _ درسته ، همه دخترای خانواده پوششون رو خودشون انتخاب کردن ، مثلا خود من چادر رو انتخاب نکردم و خانواده هم مشکلی نداشتن 
امین هم با افتخار گفت 
_ اما همه با حجب و حیا هستن و حجابشون رو دارن 
_ منم چادر رو خودم انتخاب کردم نه با فشار خانواده ، به پوشش دیگران هم احترام می ذارم .

شهرام _ اقا اصلا بی خیال بذارین یه خاطره از طرف دوستم بگم، 
میگفت ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﺎمانم ﺑﻬﻢ ﺷﻚ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﺸﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺍﻳﻴﻢ ﺑﻴﺎﺩ ﻧﺼﻴﺤﺘﻢ ﻛﻨﻪ ، ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ ﺩﺍﻳﻴﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻭﺿﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻧﻤﺎﺯﺷﻮ ﺧﻮﻧﺪ ﻧﺎﻫﺎﺭﺷﻮ ﺧﻮﺭﺩ ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﺎﻛﻲ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﭘﻴﺸﻢ ﻳﻪ ﺳﻴﺐ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ : عزیزم ﺍﻳﻦ ﺳﻴﺐ ﺭﻭ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ؟ گفتم بله دایی گفت ﺩﻳﮕﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻧﻜﺶ!!! 
امین _ ای جان چه دایی با حالی داشته 
شهرام _ اقا یه چیز دیگه ، قبول دارین واقعا شانس آوردیم همه بیماریها رو خارجی ها کشف میکنن و اسم خودشونو میذارن روش؟
امینه _ چطور مگه؟
شهرام خیلی جدی به ما نگاه کرد 
شهرام _ اگه ایرانی ها کشف میکردن مثلا بجای پارکینسون باید میگفتیم مرض کامبیز یا درد حاج مرتضی وبرادران به غیر مجتبی
خودمونو ول دادیم رو مبل و خندیدیم 
امین _ ای تو روحت شهرام مردم از خنده
شهرام با دندوناش لب پایینشو گاز گرفت 
_ هییییییین بی تربیت
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، mosaferkocholo ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، جوجه طلاz ، زینب رهبر ، نیلوفر 2000 ، Sana mir ، نفسممممممم ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، فاطمه234 ، Doory
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمــآن داماد اجاره ای ...! ته خنده ...! عاشقانه + طنز - [ :: Sмιℓєу Gιяℓ# :: ] - 21-07-2014، 12:19

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(
Star رمان دموکراسی عشق (اسرار آمیز ، عاشقانه) به قلم: خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان