26-07-2014، 14:25
تـــو خیـابون داشــتم قــدم میزدم که کودکـــی رو دیــدم که یه گــوشه نشـــسته داره یـــــه چیـــــزی رو کاغـــــذ مینویـــسه!!!...
رفتـــــــم جلو...
گفـــــــتم: اسمت چــــــیه اقا کوچـــولو؟؟؟...
گـــــــفت: علی...
گفـــــــتم:بـــابـــات کـــــجاست؟؟؟
یه نـــیگا بهـــم انداخـــت و با صــدای اروم گــــــفت: رفتـــه پیش خــــــــدا...
گـــــفتم: مامانـــــت کجــــاست؟؟؟؟...
گــــــفتش: اونم مریـــضه داره میــــــــره پیش خــــــــدا...
ســــــرمو چـــرخوندم دیــــدم رو کــــاغذ نوشـــته...
رفتـــــــم جلو...
گفـــــــتم: اسمت چــــــیه اقا کوچـــولو؟؟؟...
گـــــــفت: علی...
گفـــــــتم:بـــابـــات کـــــجاست؟؟؟
یه نـــیگا بهـــم انداخـــت و با صــدای اروم گــــــفت: رفتـــه پیش خــــــــدا...
گـــــفتم: مامانـــــت کجــــاست؟؟؟؟...
گــــــفتش: اونم مریـــضه داره میــــــــره پیش خــــــــدا...
ســــــرمو چـــرخوندم دیــــدم رو کــــاغذ نوشـــته...
"خــــــدا بـــاهات قــــــــهرم"
همین نزدیکی ها کودکی در خاک دست وپا میزند...
میگویند مادرش معتاد است...
پدرش هم هر از گاهی سری به حوالی خاطراتشان میزند...!!!
بیچاره پسرک...
نه محبت مادر را لمس میکند نه نوازش پدر را...
از صبح تا شب کارش خاک بازیست...
کمی آنسوتر مادرش مشغول مصرف مواد...
ذهنم درگیر شد یک آن...
این پسربچه غذایی برای خوردن دارد...؟؟؟؟؟؟
آیا جز این لباس های کثیف و پاره لباس دیگری هم در خانه دارد...؟؟؟؟
آیا کسی هست که با تنهایی هایش هم کلام شود...؟؟؟؟
به چشم هایم نگاه معصومانه ای انداخت پسرک...
به معنای واقعی " درد میکشید "...
یک سوال...این پسرک آینده ای هم دارد آیا؟؟؟؟؟؟؟
همین نزدیکی ها کودکی در خاک دست وپا میزند...
میگویند مادرش معتاد است...
پدرش هم هر از گاهی سری به حوالی خاطراتشان میزند...!!!
بیچاره پسرک...
نه محبت مادر را لمس میکند نه نوازش پدر را...
از صبح تا شب کارش خاک بازیست...
کمی آنسوتر مادرش مشغول مصرف مواد...
ذهنم درگیر شد یک آن...
این پسربچه غذایی برای خوردن دارد...؟؟؟؟؟؟
آیا جز این لباس های کثیف و پاره لباس دیگری هم در خانه دارد...؟؟؟؟
آیا کسی هست که با تنهایی هایش هم کلام شود...؟؟؟؟
به چشم هایم نگاه معصومانه ای انداخت پسرک...
به معنای واقعی " درد میکشید "...
یک سوال...این پسرک آینده ای هم دارد آیا؟؟؟؟؟؟؟