اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^*

#1
  سَــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــــــــآم! ^ ـــ ^





 ژانر:کل کل..شاد..معمایی..خنده دار..عاشقانه و کمی هم جدی


خلاصه:دختری با مغزی متفکر..کسی که در کوچه پس کوچه های ذهنش پر از معادلاتی است که فقط جواش را خودش میداند!همه ی قفل ها را در عرض چند ثانیه باز می کند..اما یک شب..شبی که تمام معادلاتش بهم میریزد.قفلی را نمی تواند باز کند!!و انجاست که گیر می افتد.گیر ادمی که هیچ کس نمی تواند ازش دزدی کند..اما این دختر با همه متفاوت است..با همه
.
.
.
.
.
 .
پست 1
نگاهی به ساعت انداختم..دو بعدازظهر بود..تو اوج گرما و اواسط مرداد ماه.
قطره عرقی که روی پیشونیم بود رو با لبه ی آستینم پاک کردم...وارد کوچه ای شدم و زیر سایه درختی ایستادم..داغ کرده بودم.احساس می کردم بدنم مثله یه کوره شده و همینجور حرارت تولید می کنه.
همونطور که ایستاده بودم نگاهم رو بین خونه های اون کوچه می چرخوندم..این بالاشهری ها هم تو چه خونه هایی زندگی میکنن و ماها تو چه خونه هایی...ای بابا به قول ننه شهربانو دنیا دست پولداراست..
نگاهم روی خونه ای قفل شد.لبخندی روی لبم نشست..با نگاهم خونه رو انالیز کردم..به نظر میرسید حیاط بزرگی داشته باشه..بالای در خونه دوتا دوربین نسب شده بود..به نظر مال چهار سال پیشه.پس زیاد مدرن هم نیست..
بسته ای ادامس از تو کیفم در اوردم و دوتا شو گذاشتم توی دهنم شروع به جویدن کردم..همزمان در پارکینگ همون خونه هم باز شد و بنز کوپه ای بیرون اومد...چشمامو ریز کردم و به داخل خونه زل زدم.درست حدس زده بودم.حیاط خیلی بزرگی داشت..نمی شد جزعیات خونه رو دید..یه خونه ویلایی سوبلکس بود..در پارکینگ بسته شد...
به نظر نمی رسید که تو حیاط دوربینی داشته باشه.اما احتیاط شرطه اوله.
جلوی خونه درختای سربه فلک کشیده ای به چشم می خورد..
دوباره در باز شد و دختری گریون اومد بیرون و خانمی هم به دنبالش...درو نبستن.لبخند پررنگی زدم و با رضایت و شانسی که امروز بهم رو کرده بود حیاط رو زیر نظر گرفتم..تو حیاطش بیشتر گل و بوته بود.و پر از درختای مجنون..چند تا الاچیق هم به چشم می خورد و زیر سه تا بید مجنون نیمکت های سیاه رنگی بود..پس نمی تونه تو حیاط دوربینی وجود داشته باشه...
سرمو زیر انداختم و به سمت خیابون به راه افتادم.. امشب باید هرطور شده وارد اون خونه بشم .. فردا باید پول اجاره خونه رو بدم..برگشتم و شماره پلاکش رو به خاطر سپردم..
دستی بلند کردم و سوار تاکسی شدم...
کلید رو از تو جیب مانتوم در اوردم و درو باز کردم.حیاط پر از بچه های ریز و درشت بود که بازی می کردن و حیاطو روی سرشون گذاشته بودن..خسته از این صداها و جیغ های هرروزشون صدامو بلند کردم
-هنوز جیغاتون تموم نشده!بسه دیگه سرم رفت.. کی این پاییز میاد منم از دست سروصداتون راحت بشم؟
صدای شوکت خانوم که داشت رخت هاشو پهن می کرد در اومد
-چی کار به این بچه ها داری.. خودت مگه بازی نمی کردی؟
-چرا بازی می کردم اما هوار نمی کشیدم
-برو بابا
سری به عنوان تاسف براش تکون دادم و به سمت اتاق خودم به راه افتادم... تو این خونه چهارده تا اتاقه با چهارده تا همسایه های جورواجور..امیدوارم ایندفعه که میرم دزدی یه چیز تپل دستمو بگیره که بتونم از این خونه برم..
شالمو از سرم دراوردم و روی میخی که به دیوار زده بودم اویزون کردم.مانتومو هم از تنم بیرون کشیدم و روی همون میخ انداختم.به سمت پنکه رفتم و روشنش کرم..سرمو جلوش گرفتم تا کمی خنک بشم.اخی..چقدر خوبه زیر باد پنکه باشی ... تو عالم خودم بودم که دراتاق با صدای بدی به صدا در اومد.این جماعت اخر یادنمیگیرن که درست باید در بزنن نه اینکه درو از جاش بکنن
شالو روی سرم انداختم و دروباز کردم.شوکت خانم با نیش باز داشت بهم نگاه می کرد
-بله شوکت خانم
-پاشو بیا تو حیاط
-برای چی؟
-بیا می خوایم سبزی پاک کنیم.تو هم بیا کمک
-با بساط غیبت اره؟
-غیبت که نیست..صحبت می کنیم.بیا..منتظرتم
بعدش هم رفت.اه می خواستم بگم نمیاما...
بی حوصله مانتومو دوباره تنم کردم و به سمت حیاط رفتم.همه زنا دور هم جمع شده بودن و کلی هم سبزی اون وسط بود که داشتن پاک می کردن...بینشون جا باز کردم و نشستم..شروع به پاک کردن سبزی شدم.همونطور که پاکی می کردم رفتم توی فکر..جسمم اینجا بود اما تمام فکر و ذهنم دور و بر اون خونه می چرخید.جلوی دوربین های بالای در اگه ایینه ای کوچیک بذارم پشت دوربینو نشون میده و منو نمیگیره..توی حیاط هم چون بیشتر بوته و درخت بید مجنون بود نمی شد دوربینی گذاشت..ولی روی نمای خونه و داخل خونه حتما دوربینی هست..با چیزی که تو پهلوم فرو رفت به خودم اومدم و با اخمایی درهم به دختر کناریم چشم دوختم..با ارنج زده بود تو پهلوم
-کجایی هستی خانم؟
-چی میگی؟چرا میزنی؟
-چند دفعه صدات کردیم تو عالم خودت بودی
یکی از زنا با لودگی گفت
-حواسش پیش شوهررر اینده اشه..
با این حرفش بقیه هم خندیدن..با جدیت به خنده هاشون نگاه کردم...چقدر که این جماعت بی کارن!!بعد از نیم ساعت از جام بلند شدم و به سمت اتاق خودم رفتم.. نیمرویی درست کردم و بعد از اتمام غذام جمعش کردم و تو سینگ قدیمی انداختم..روی زمین دراز کشیدم و چشمامو بستم..
باید استراحت می کردم تا یازده شب ... برای امشب کار زیاد دارم......


چشمامو با خستگی باز کردم.. چشمام به طور خودکار به سمت ساعت دیواری حرکت کرد.نه و بیست دقیقه بود..بدنم خشک شده بود و درد می کرد.
از روی زمین به زور بلند شدم و به دیوار تکیه دادم.هنوز خوابم میومد.ولی دیگه وقت خواب نبود.
شکمم به قارو قور افتاده بود..
به سمت یخچال درب و داغون گوشه اتاق رفتم.درشو باز کردم... تنها چیزی که توشه یه لیوان ابه.. همون لیوان رو بیرون اوردم و سرکشیدم...کی این بدختی من تموم میشه؟اصلا  تمومی هم داره؟
نوار چسبی که روی زمین بود رو برداشتم .به سمت مانتوم رفتم و از تو جیبم هرچی پول بود بیرون کشیدم..روهم یازده تومن بود.دوباره سرجاشون گذاشتم و مانتو رو تنم کردم.شال رو هم سرم کردم..نوار چسبو هم گذاشتم تو جیب مانتوم.انقدر پوشیده بودمشون که رنگ و روشون رفته بود..سرتاپا مشکی....کفشامو پام کردم و از اتاق اومدم بیرون..حیاط خلوت تر از ظهر بود.
به سمت دستشویی گوشه حیاط رفتم.چه اعجب یه دفعه ما اومدیم و این توالت خالی بود..جلوی اینه شکسته اش ایستادم و شیر ابو باز کردم..چند مشت اب به صورتم پاشیدم و تمام موهامو داخل شال کردم و شالو سفت بستم.به قیافه ام درون اینه خیره شدم..چشمای قهوهای و معمولی..ابروهای کمونی که تا به حال برشون نداشته بودم.بینی متناسب و لب هایی نه کلفت نه نازک..با صورتی اصلاح نکرده..قیافه معمولی دارم.. اصلا چه فرقی می کنه خوشگل باشی یا زشت؟شانس داشته باشی تمومه...اما اگه الهه زیبایی باشی و اندازه سرسوزن هم شانس نداشته باشی به چه دردی می خوره.. منم از اون افرادم که تا بحال شانس بهم رو نکرده بود..
از دستشویی اومدم بیرون.رضا پسر شوکت خانم داشت تو حیاط می دوید و شوکت خانم هم دنبالش...چه وضع مسخره و خنده داری.رضا نقاب بتمن زده بود به صورتش..صدای داد شوکت خانم کل حیاطو برداشته بود
-وایسا ببینم ذلیل مرده..مگه نگفتم به اون نقاب بی صاحاب دست نزن.هان؟.صبر کن ببینم
اما رضا به این چیزا گوش نمی داد و با لبایی خندون می دوید..انگار براش یه سرگرمی هیجان انگیز درست کردن
وایستا ببینم...رضا رو صورتش نقاب زده؟نگاهی به نقاب انداختم..مشکی و خاکستری بود.اره خودشه...نقاب.من برای امشب اون نقابو لازم دارم..صدامو بلند کردم و تقریبا داد زدم
-رضا بیا پیش من..
رضا با سرعت خودشو به پشت من رسوند و خودشو قایم کرد.شوکت خانم جلوم ایستاد و تا خواست دست این بچه رو بگیره جلوشو سد کردم
-برو اونور هستی..برو کنار
-چی کار به این بچه داری؟ولش کن
-نه این باید ادم بشه
-مگه چی کار کرده؟چون این نقابو زده به صورتش؟
-اون تو تنبیه و بوده و حق نداشته بهش دست بزنه
-حالا اینبارو به خاطر من ببخشش
-نه.برو کنار
-شوکت خانم خواهش می کنم
-خیله خوب... ولی دفعه ی بعدی یه کتک حسابی می خوره..شنیدی رضا
رضا پشت سر هم سر کوچولوشو تکون میداد...شوکت خانم به سمت اتاق خودشون می رفت که تند گفتم
-شوکت خانم صبر کن
بی حوصله به سمتم برگشت
-چی میگی
-شما یه ایینه کوچیک دارین؟
-ایینه کوچیک؟برای چی می خوای؟
-داری یا نه؟
-اره دارم.صبر کن الان برات میارم.
و به سمت اتاقش حرکت کرد..روی زانو هام نشستم و روبه رضا گفتم
-رضا خاله یه چیز بگم نه نمی گی؟
-چی؟
-نقابتو میدی به من؟
-نه
-من که نجاتت دادم
کمی نگاهم کرد و بعد سرشو تکون داد .. نقابو از روی صورتش برداشت و به سمتم گرفت
-فقط همین امشباااا
-مرسی عزیزم.
شوکت خانم به سمتمون اومد و ایینه رو به سمتم گرفت
-گمش نکنی ها.. برام بیار.نشکونیش
-باشه چشم..فردا صبح بهتون میدم.
به سمت در رفتم و از خونه خارج شدم..از خیابون در بستی گرفتم و ادرس همون خونه صبحی رو دادم.
از تاکسی پیاده شدم که داد مرده در اومد
-اهای خانم..پولت
به سمتش برگشتم و سرمو از شیشه جلوش کمی بردم تو
-خوب حالا..چرا داد میزنی.چقدر میشه
-ده تومن
-ده تومن؟مگه منو اوردی مشهد مرد حسابی
-دو قدم راه که نبوده..اون سره شهره ها..همین که گفتم ده تومن
ده تومن از تو جیبم در اوردم و به سمت یارو گرفتم..با اخم و تخم گرفت و رفت..
داخل کوچه رفتم و با فاصله جلوی خونه ایستادم...ایینه شوکت خانم رو تو مشتم گرفتم. و خیلی عادی از جلوی خونه گذشتم...دوربین به اون سمت بود و منو نمی گرفت اما می خواستم برم داخل می گرفت.نقاب رضا رو به صورتم زدم و پشت دوربین ایستادم..روی پنجه های پام ایستادم و نوار چسبو از جیبم بیرون اوردم..ایینه رو از بالا اوردم و اروم جلوی دوربین گرفتم و با چسب ایینه رو به طور زاویه دار به دوربین چسبوندم




ادامه دارد...
پاسخ
 سپاس شده توسط 975 ، ☆♡yekta hidden♡☆
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^* - eɴιɢмαтιc - 06-09-2014، 18:14

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان