امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)

#11
قسمت 10

یکم طول کشید تا چشمم به نور عادت کرد و تونستم قامت آشفته ی فرهاد و پدرام رو با موهای شاخ شده تو هوا در آستانه ی در ببینم.قیافه ها هر دو شاکی! اون هم از نوع خفن! شیرین سریع رفت رو تختش نشست و ملحفه اش رو انداخت رو پاش. من هم تا نگاهم به شلوارکم افتاد ازش تبعیت کردم. شیرین سر پدرام غر زد:
- هنوز نمی دونید نباید سرزده اومد تو اتاق دو تا دختر خانم اون هم شب؟
پدرام- شما دو تا هنوز یاد نگرفتید که دعواهاتون رو بذارید برای وقتی که بقیه خواب نباشند؟ تو هم اگر فکر می کدری دو نفر دارند همدیگه رو می کشند به جنسیتشون توجه نمی کردی می رفتی تو اتاق.
مثل بچه ها گوشه تختم کز کرده بودم و ملحفه ام رو تو دستم می فشردم سرم رو بالا آوردم و نگاه نگران فرهاد رو روی خودم دیدم. نزدیک اومد و کار تختم نشستم. موهام رو داد پشت گوشم و گفت:
- تو بودی جیغ زدی؟
سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم. پدرام هم پایین تخت شیرین نشست و گفت:
- حالا گیس کشیتون سر چی بود؟
انقدر با مزه این جمله رو گفت که شیرین پقی زد زیر خنده. من هم از خنده ی مسخره ی شیرین خنده ام گرفت. پدرام و فرهاد هم ریز ریز می خندیدند.
فرهاد- خیر سرمون آوردیمتون آشتیتون بدیم.
من و شیرین همچنان می خندیدیم. پدرام دوباره سوالش رو تکرار کرد.
- نگفتید؟ سر چی بود؟
شیرین- چیز خاصی نبود. از جاش بلند شد من رو بیدار کرد بدخواب شدم پریدم بهش بعدم دعوامون شد.
فرهاد- بلند شدی کجا بری؟
- خوابم نمی برد گفتم برم پایین تو حیاط.
پدرام- اتفاقا من هم بی خواب شده بودم امشب. تازه داشت چشم هام رو هم می افتاد که این خانم جیغ کشید.
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- ببخشید.
پدرام- خب حالا که بی خواب کردی هممون رو. چی کار کنیم؟
شیرین- دلت خوشه ها پدرام فردا مسافریم باید رانندگی کنی برو بگیر بخواب.
پدرام- خوابم نمی بره جون شیرین.
فرهاد- منم.
- منم.
شیرین نگاه عاجزی به هممون انداخت و گفت:
- خب پس چی کار کنیم؟
یکم همیدگه رو نگاه کردیم و بعد فرهاد گفت:
- یک دقیقه بیاستید الان برمیگردم.
و از جاش بلند شد و اتاق رو ترک کرد. چند لحظه بعد با یک تخته چوبی گرد و یک نعلبکی ، ماژیک و یک شمع و کبریت برگشت. همه با گنگی نگاهش می کردیم رو زمین رو به روی پدرام نشست و گفت:
- بیاید بشینید پایین.
شیرین از رو تخت سر خورد کنار پدرام نشست من هم بلند شدم با همون ملحفه که رو پام بود نشستم کنار فرهاد. تخته رو گذاشت وسط. نعلبکی رو گذاشت روش و با ماژیک یک علامت زد رو نعلبکی.تو مدتی که داشت شمع رو روشن می کرد من روی تخته رو خوندم. دور تا دورش حروف الفبا بود به علاوه ی یکسری پاسخ کوتاه مثل نه. بله. شاید. هستم. نیستم و این جور چیز ها. حدس زدن این که می خواد چی کار کنه اصلا سخت نبود ولی یک فکری که تو سرم بود این بود که این کار می کنه؟ تا اون روز امتحان نکرده بودم. فرهاد از جاش بلند شد و چراغ ها رو خاموش کرد و برگشت سر جاش نشست. شیرین نگاهی به تخته و نگاهی به من انداخت و گفت:
- رکسان زیر نور شمع چقدر قیافه ات ترسناک شده...
لبخندی زدم و رو به فرهاد گفتم:
- این کار می کنه؟
- آره. ما هر وقت می اومدیم اینجا بازی می کردیم.
شیرین- یعنی روح داره این خونه تون؟
پدرام خندید و گفت:
- نه خانم من یکی حرکتش میداده دیگه.
فرهاد خندید و گفت:
- اگه می دونستی چه جواب هایی گرفتیم این حرف رو نمی زدی.
پدرام- خب خره یکی همتون رو گذاشته سر کار...
فرهاد ابرو هاش رو بالا داد و گفت:
- شک دارم.
پدرام شونه بالا انداخت:
- جهت اثباتش هم که شده بیاین این دور کسی نامردی نکنه این رو تکون نده ببینیم اینجا واقعا روح داره یا نه.
شیرین- پدرام....
پدرام- چیه؟ می ترسی بلند شو برو جون مادرت من حوصله ندارم تا آخر عمرم با یک جن زده زندگی کنم.
تو اون تاریکی نفهمیدم شیرین چی کار کرد ولی پدرام یک آخ بلند گفت و بعد شروع کرد از درد به خودش پیچیدن. من و فرهاد هم فقط می خندیدیم. یکم که گذشت فرهاد گفت:
- خب حالا بسه دیگه شروع کنیم؟
پدرام صاف سر جاش نشست و به زور گفت:
- شروع کنیم.
و انگشتش رو روی نعلبکی گذاشت. بعد از اون فرهاد بعدش من و بعد هم انگشت لرزان شیرین روی نعلبکی قرار گرفت. فرهاد با صدای ریلکسی که بر خلاف حالتش ترسناک به نظر می رسید گفت:
- هر روحی که اینجاست سلام... اگر روحی اینجاست لطفا جواب ما رو بده.
یکم گذشت پنجره باز بود و پرده تکون می خورد. نگاه وحشت زده ی شیرین به در باز تراس که فرهاد دیروز برام درستش کرده بود خیره بود همه چیز عادی به نظر می رسید. فرهاد یک بار دیگه جمله هاش رو تکرار کرد. این بار پرده یک لحظه کاملا اومد بالا و برگشت سر جاش. چشم های شیرین از ترس چهار تا شده بود. فرهاد پرسید:
- اگر روحی اینجا هست لطفا خودش رو به ما نشون بده.
همون موقع نعلبکی راه افتاد. شیرین داشت سکته می کرد نعلبکی به آرومی به طرف کلمه ی هستم رفت و قسمت فلش خورده اش روی اون کلمه ثابت موند. دهنم باز مونده بود. واقعا کار می کرد؟ دست شیرین رو نعلبکی می لرزید. فرهاد با دقت به صفحه خیره شده بود و پدرام ریلکس بود. فرهاد پرسید:
- تو کی هستی؟
بعد از چند لحظه مکث نعلبکی حرکت کرد و روی حروف مختلف قرار گرفت. روی هر حرفی که قرار می گرفت بر می گشت سر جاش و بعد می رفت رو یک حرف دیگه. چهارتایی حروف رو تکرار می کردیم و سعی می کردیم بفهمیم چی میگه..
- میم....ی...سین...میم...
شیرین- میسم کیه؟
فرهاد- نمیشناسم.
پدرام- مگه بقیه رو میشناسی ؟؟
شیرین- دِ....پدرام...
بعد از چند لحظه مکث فرهاد دوباره شروع کرد.
فرهاد- چند وقته که یک روحی؟
نعلبکی حرکت کرد و روی کلمه ی خیلی ثابت موند.
تشخیص رنگ پریدگی شیرین حتی تو اون تاریکی هم دشوار نبود.
فرهاد- تو ما رو میشناسی؟
نعلبکی کمی به سمت راست چرخید و روی کلمه ی بلی موند.همه مون با هم نفس هامون رو فوت کردیم بیرون.
فرهاد- می تونی اسم یکی از ما رو بگی؟
نعلبکی به اون سمت صفحه رفت و اول روی حرف شین قرار گرفت. صدای آب دهن قورت دادن شیرین رو شنیدم. بعد هم ی. دوباره برگشت رفت رو شین. از شین فاصله گرفت و داشت به سمت ی می رفت که پدرام آخ بلند گفت و دستش رو برداشت. نعلبکی ثابت موند. همه هاج و واج پدرام رو نگاه می کردیم.
پدرام- مگه مرض داری اخه نیشگون میگری؟
شیرین- تا تو باشی زیر قولت نزنی.
- تو تکونش میدادی.
پدرام.- نه به روح میسم.
شیرین یکی زد پس گردنش و گفت:
- به روح عمه ات. فقط تو من رو شی شی صدا می کنی می دونی هم خیلی بدم میاد. بعد هم من کنارت نشستم حس کردم داری حرکتش میدی.
- اه چه لوس جدی شی شی صداش می زنی؟
پدرام – رکسانا تو هم وقت گیر آوردی ها...
فرهاد- پدرام جدی تو حرکت میدادی؟
- د آخه بیچاره ها من این کار رو نمی کردم تا پس فردا صبح باید می نشستید زل می زدید به نعلبکی. بده یکم هیجان زده شدید، ترسیدید؟
شیرین یکی محکم زد به بازوی پدرام. من و فرهاد هم با حرص نگاهش می کردیم.
پدارم- بازوم شکست شیرین...
شیرین- جهنم.
- شیرین جان قربون دستت یکی هم از طرف من بزن.
پیرین- کجا دوست داری بزنم عزیزم؟
- اونش دیگه شوهر توا با خودت فقط بزن.
پدرام- برو بابا...انگار ارث باباشه.
و رو به شیرین ادامه داد: تو هم اگر شب عروسی مردم گفتند داماد چلاغه ناراحت نشی ها.
شیرین- نمیشم.
فرهاد- بسه دیگه. از اول میریم
پدرام- جان من فرهاد تو فکر می کنی روح ها انقدر بی کارن؟
فرهاد- جان تو همین فکر رو می کنم یک بار مسخره بازی در نیار ببینیم میشه یا نه دیگه.
پدرام سری تکون داد و قبول کرد. دست هامون رو روی نعلبکی گذاشتیم شیرین این بار ریلکس تر بود. فرهاد جمله هاش رو تکرار کرد. پرده آروم سر جاش بودولی در اتاق که نیمه باز بود کامل باز شد. شیرین با شک به دست و پای پدرام نگاه می کرد انگار می خواست مطمئن بشه پدرام هیچ ربطی به در نداره. لحظاتی بعد شعله ی شمع تکون خورد.
=============================
لحظاتی بعد شعله ی شمع تکون خورد.
فرهاد- اگر روحی انیجاست خودش رو به ما نشون بده.
نعلبکی تکون خورد. یک تکون جزئی. همه نگاه ها رفت سمت پدارم که چشم های خودش هم گرد شده بود.
پدرام- به خدا من نیستم.
فرهاد- پدرام؟
- به جان شیرینم من نیستم.
نعلبکی حرکت کرد. آروم تر از دفعه ی پیش رفت روی هستم ایستاد.
پدرام- یا قمر بنی هاشم. راستش رو بگید کدومتونه؟
با شگفتی به فرهاد نگاه کردم. از روح نمی ترسیدم. ولی برام غیر قابل باور بود.
فرهاد- نام تو چیه؟
شیرین- مجبوری انقدر ترسناک بپرسی؟
- هیس....
نعلبکی حرکت کرد به سمت حروف الفبا.
- ه...میم...الف...
پدرام- اوه اوه فرهاد زنه. شیرین حواست باشه شوهرت رو ندزدند.
شیرین- ساکت شو پدرام.
فرهاد- تو از ما چیزی می دونی؟
نعلبکی رفت روی بله.
فرهاد- کدوممون رو از همه بیشتر می شناسی؟
- خ...و...دال...ت...
پدرام- اوه...رکسانا خوبی؟
- شیرین به این یک چیزی بگو.
پدرام- فرهاد مطمئن باشم هما نیستی؟
فرهاد- نه به روح مامانم
یکهو باد زد و پرده رفت بالا و برگشت پایین. نگاه وحشت شده ی همه مون یک لحظه بین پرده و تخته جا به جا شد و جیغ خفیف شیرین فضا رو ترسناک تر می کرد. شعله ی شمع می لرزید.
فرهاد- اسم من چیه؟
- ف...ر...ه...دال.
- چند سالمه؟
نعلبکی اول رو عدد 2 و بعد روی 5 ایستاد
- فرهاد تو که 24 سالت بود...
نعلبکی به سمت حروف رفت بعد از کلی جا به جایی این جمله رو فهمیدیم«از 16 تیر»
- 16 تیر چیه؟
فرهاد- از 16 تیر میرم تو 25
- وای راست میگی تولدته.
دست هممون رو نعلبکی می لرزید. سخت بود بخوام فکر کنم کار پدرامه. شیرین که عمرا نبود چون رنگش شده بود مثل گچ تحریری. یادش به خیر با بچه ها می شکوندمیشون! فرهاد هم که...روح مادرش رو که الکی قسم نمی خورد....
فرهاد- از بقیه هم چیزی می دونی؟
روح گفت بله.
فرهاد- اسم پدر رکسانا چی بود؟
- به بابای من چی کار داری.
پدارم- شاید با بابات رفیق اند اون دنیا.
شیرین- پدرام بسه...
نعلبکی حرکت کرد.
- دال...الف...ر...ی...واو..شین...
با تردید به همدیگه نگاه می کردیم انگار انتظار داشتیم هر لحظه یکی بزنه زیر خنده و بگه من بودم تکونش میدادم ولی همه شگفت زده بودند حتی رگه هایی از وحشت رو میشد در صورت پدرام هم دید.
شیرین- پدارم به خدا اگه تو باشی...
پدرام دستش رو برداشت و عقب نشست و گفت:
- به من چه بابا اصلا من میشینم اینجا شما خودتون ببینید به جان مادرم من نیستم.
همه مون یک نفس عمیق کشیدیم. پدرام هم زانو هاش رو بغل کرده بود و زل زده بود به نعلبکی. این بار سه تایی بودیم.
فرهاد- اسم مادر پدرام چیه .
پدارم- اوی...چرا زدی تو خط ننه بابا حالا؟ من رو مادرم حساسم.
شیرین- هیس... تو آخر من رو میکشی زبون به دهن بگیر دیگه.
- ز...ه...ر...ا
شیرین- چرت میگه اسم مامانش مریمه.
سه تایی برگشتیم به پدرام نگاه کردیم که دهنش باز مونده بود. از جاش بلند شد و گفت:
- تو شناسنامه اش زهراست.
شیرین جیغ کشید. این دفعه کاملا بلند و واضح.
فرهاد- دروغ نگو.
پدارم- حاضرم فردا که رفتیم شناسنامه اش رو نشونت بدم.
- شیرین تو می دونستی؟
- نه به جان پدرام.
پدارم- بابا انقدر جون همدیگه رو قسم نخورید تو این نیم ساعت نفری ده تا قسم خوردید...
فرهاد- یعنی هیچ کدومتون نمی دونستید؟
من و شیرین سرمون رو به علامت منفی تکون دادیم. فرهاد این بار یک سوال وحشتناک کرد.
- می تونی خودت رو به ما نشون بدی؟ می تونیم ببینیمت؟
- بله!
صدای برخورد دندون های شیرین رو می شنیدم. پدرام بیشتر از قبل با تخته فاصله گرفته بود... فرهاد باز سوال پرسید جالب بود که هنوز توانایی صحبت کردن داشت! من که هنگ بودم نمی تونستم باور کنم.
فرهاد- کجا؟
- ب..ی...ا...ت...ه...ب...ا...غ
ناگهان یک باد دیگه و شمع خاموش شد. شیرین با جیغ از جاش بلند شد و پشت پدرام سنگر گرفت. واقعا ترسیده بودم اصلا انتظار نداشتم یک روح رو ملاقات کنم
شیرین- وای...ته باغ شما روح داره؟
فرهاد- بریم؟
شیرین- نه مگه از جونت سیر شدی؟
- من میگم بریم.
شیرین- تو خنگی تو خری تو از زندگیت سیر شدی من چی کار کنم؟
- برو بابا مگه روح ها می تونند آدم بکشند.
شیرین- آره آدم رو سکته میدن.
- من که میگم همش الکیه.
شیرین- کوری؟ نعلبکی حرکت کرد.
از جام بلند شدم و گفتم:
- بریم.
شیرین- توروخدا....من می ترسم.
پدرام- بریم حالا معلوم میشه دیگه.
شیرین- پدرام...نرید دیوونه ها.
کسی محلش نداد فرهاد هم بلند شد. ملحفه رو مثل شنل انداختم رو شونه هام. شیرین هم که تنها می ترسید از من تبعیت کرد و چهارتایی رفتیم پایین. تو پله ها همش چشمم به شیرین بود انقدر ترسیده بود مدام نگران بودم بیفته. خودم هم دست کمی نداشتم اگر یک آدم زنده ی غریبه این قدر راجع به ما می دونست هم ترسناک بود چه برسه به یک روح!

خودم هم دست کمی نداشتم اگر یک آدم زنده ی غریبه این قدر راجع به ما می دونست هم ترسناک بود چه برسه به یک روح! به باغ رفتیم.
- ته باغ دقیقا کجا میشه؟
فرهاد- باید همین راستا رو بگیریم بریم جلو دیگه.
- فرهاد خیلی تاریکه.
فرهاد- تو جیبم فندک دارم.
- مگه تو سیگار می کشی؟
شیرین- رکسانا تو هم وقت گیر آوردی ها.
فرهاد فندکش رو روشن کرد و گرفت جلو. راه افتاد. ما هم پشت سرش. شیرین چسبیده بود به پدرام. من هم بازوی فرهاد رو بین انگشت هام فشار می دادم. با وجود نور فندک باز هم تاریکی وهم آوری حاکم بود. کمی که جلوتر رفتیم از ته باغ یکسری نور ها سبز معلق در هوا پیدا شد. و وقتی که جلو رفتیم نور های سبز رو دیدیم که جلوی دیوار انتهای باغ حرکت می کنند. شیرین جیغ کشید و از حال رفت.پدرام گرفتش و از سقوطش جلوگیری کرد. به سمتش رفتیم و به کمک پدرام سر پا نگهش داشتیم.
- شیرین. شیرین بلند شو تو روخدا. پشه شب تابه!
بعد از چند لحظه اروم چشم هاش رو باز کرد.زد زیر گریه. پدرام محکم بغلش کرد.
شیرین- من می ترسم برگردیم.
- خجالت بکش دختر گنده همش یک بازی بود.
شیرین- ساکت شو رکسان...فکر کرده همه مثل خودش آدرانلشون خرابه.
اعصابم خرد شد. آدم هم انقدر ضعیف؟ رو به فرهاد گفتم:
- فرهاد بیا بریم
فرهاد ایستاده بود و به دیوار نگاه می کرد.
- فرهاد؟
انگار اصلا صدای من رو نمی شنید. فقط مسیر پرواز پشه های شب تاب رو دنبال می کرد.
پدرام- من شیرین رو می برم. حالش خوب نیست. شما هم بیاین.
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و پدرام همراه شیرین دور شد رفتم سمت فرهاد و بازوش رو گرفتم.
- بیا بریم دیگه.خودمون رو با پشه شب تاب سر کار گذاشتیم.
جوابم رو نمی داد. تسخیر نشده باشه حالا! رفتم جلو و دستم رو گذاشتم رو شونه اش و تکونش دادم.
- فرهاد؟
یکهو پرید برگشت من رو نگاه کرد. دستم و گرفت و گفت:
- تو خوبی؟
- من خوبم تو مثل این که حالت خوب نیست.
سرش رو تکون داد:
- من خوبم. یخ کردی.
- سردمه.
لبخندی زد و دستش رو انداخت دور شونه هام و من رو به خودش چسبوند.
- قلبت پس چرا انقدر محکم میزنه؟
اخم کردم و گفتم:
- مگه تو می شنوی؟
با دو تا انگشتش دماغم رو کشید و گفت:
- دروغ گوی خوبی نیستی پیشی ترسو... بیا بریم تو.
به سمت ویلا حرکت کردیم. واقعا ترسیده بودم. به ویلا که رسیدیم شیرین و پدرام کنار شومینه ی خاموش نشسته بودند. یک آباژور روشن کرده بودند و چایی می خوردند. دو تا فنجون چای دیگه هم کنارشون بود با فرهاد رفتیم پیششون نشستیم و لیوان هامون رو هم برداشتیم. فرهاد سعی می کرد نشون نده ولی مشخص بود گرفته است.کاش بهم میگفت چشه. شیرین هنوز به طور محسوسی می لرزید. پدرام همه ی تلاشش رو می کرد که ترس و هیجانش رو بروز نده ولی از طرز هم زدن چاییش می فهمیدم نبضش بیشتر از حد معمول می زنه. من هم خودم رو بین ملحفه قایم کرده بودم تا لرزش دست و پام مشخص نشه. از ته دل دعا می کردم بچه ها سرمایی باشند و لرزشم رو به حساب ترس نذارند. بعد از حدود بیست دقیقه سکوت، جو آروم شده بود ولی هنوز سنگین بود. هر کسی تو فکر و خیال خودش سیر می کرد فقط من اون وسط احساس خواب آلودگی می کردم. هیجاناتم تخلیه شده بود و حالا به آرامش نیاز داشتم همه مون نیاز داشیتم. به فرهاد نگاه کردم که کنارم نشسته بود. آروم به سمتش متمایل شدم و سرم رو گذاشتم رو شونه اش و چشم هام رو بستم. این تنها کاری بود که می تونستم خودم رو یکم باهاش آروم کنم. کسی حرفی نمی زد. فقط صدای نفس هامون تو سالن می پیچید و صدای امواج دریا از بیرون می اومد.
هیچ کس نفهمید اون شب کسی با بقیه شوخی کرد؟ یا حرکت نعلبکی بر اثر یک تلپاتی قوی بود یا واقعا هما یک روح بود!
×××
 
 
رکسانم؟ عزیم بلند شو رسیدیم.
چشم هام رو با صدای فرهاد باز کردم.روم خم شده بود و موهام رو نوازش می کرد.وقتی دید چشم هام باز شدند لبخندی زد و صاف سر جاش نشست. کش و قوسی به بدنم دادم و سرجام نشستم. با نگاهی به دور و بر موقعیتم رو در ماشین فرهاد رو به روی خونه ام شناسایی کردم. صندلی رو که خوابونده بودم به حالت اولش برگردوندم و در حالی که چشم هام رو می مالیدم گفتم:
- ساعت چنده؟
- نه.
به صندلیم تکیه دادم. همون جورکه نگاهم به اسمون بود گفتم:
- چه زودگذشت.
- آره.
- دلم نمی خواست تموم بشه. اون جا احساس خوبی داشتم.
- قول میدم تابستون بازم ببرمت.
برگشتم و لبخند غمگینی بهش زدم. تابستون دیگه من پیش تو نیستم عزیز دلم. به سمتش متمایل شدم. با لبخند در آغوشم کشید. چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. چقدر این عطرش رو دوست داشتم. پیش خودم فکر کردم خوش به حال مهرنوش. یعنی واقعا بعد از من اون جام رو می گرفت؟ می تونست؟ از ته دلم دوست داشتم همون لحظه دنیا به پایان برسه و همون لحظه همون جا بمیرم.که مجبور نباشم ازش جدا بشم. که مجبور نباشم برم. با چشم های تر ازش جدا شدم. فقط مژه هام تر شده بود نذاشتم اشکم سرازیر بشه. در رو باز کردم و پیاده شدم. لحظه ای بعد فرهاد هم پیاده شد در صندوق رو باز کرد و چمدونم رو برام بیرون کشید. اون رو تا دم در برام آورد.
- خودم می برمش دیگه. تو برو.
لبخندی زد و گفت:
- رکسانا؟
- جانم؟
- ببخشید دیشب ترسوندمت...
با یادآوری این که دیشب تا صبح سر روشونه اش گذاشته بودم و خوابیدم بودم لبخندی اومد رو لب هام. دیشب همه مون تو هال خوابمون برده بود.چه شبی بود واقعا! با لبخند گفتم:
- تجربه ای بود برای خودش خیلی هم خوش گذشت.خاطره میشه.
لبخند زد و لب هام رو بوسید.
- مراقب خودش باش.
- تو هم همین طور.
- فردا میری دانشگاه؟
- آره.
- نمی تونم بیام دنبالت کلاس دارم.
- باشه اشکال نداره خودم میرم.
لبخندی زد و عقب عقب ازم دور شد در ماشینش رو باز کرد و گفت:
- برو دیگه.
- تو برو من هم میرم.
- برو داخل خیال من راحت بشه.
لبخندی زدم و با کلید در رو باز کردم و در استانه ی در ایستادم و براش دست تکون دادم. سوار ماشینش شد با دست جوابم رو داد. دور زد و لحظاتی بعد از کوچه خارج شد. نفس عمیقی کشیدم. خواستم در رو ببندم که صدای مجهولی گفت:
- پس این چند روز رو با تو بوده.
سرم رو بلند کردم و سایه ی بلند مردی رو تو کوچه دیدم. نزدیک تر که اومد تشخیصش دادم.
- آقای فارس منش.
- خوش گذشت؟
با پررویی گفتم:
- جای شما خالی.
- دوستان به جای ما.
با کنایه ادامه داد:
- این پسر من اذیت نکرد که؟
با شک نگاهش کردم و گفتم:
- منظور؟
- منظورم اینه که قبلا ها یک کار هایی می کرد شکر خدا انگار درست شده نه؟
حق به جانب تکرار کردم:
- منظور؟
- یعنی فکر می کنم شما وظیفه اتون رو به نحو احسن انجام دادید.
لبخندی زدم و گفتم:
- اشتباه می کنید.
- واقعا؟
- بله. دقیقا. در حال حاضر کافیه من لب تر کنم تا فرهاد از اموال شما دزدی هم بکنه.
اخمی کرد و گفت:
- میفهمی چی داری میگی دیگه نه؟
- اگر اون خوبه به خاطر فشار های منه.اگر من نباشم اون هم رفتارش رو تغییر میده خصوصا که میونه اش با شما اصلا خوب نیست. حس می کنم هنوز وجودم لازمه.
- ولی من چنین حسی ندارم خانم.
ای درد بگیری تو چه میدونی از وضعیت پسرت. اصلا تو پدری؟ نمی خواستم میخ تو سنگ بکوبم. شونه بالا انداختم و گفتم:
- به هر حال باید براتون شرح میدادم.
- خب. شما به وظیفه اتون عمل کردید. آخر این هفته یعنی 28 اردیبهش پول واریز میشه به حساب شما به شرطی که تا اون موقع از این شهر رفته باشید همه چیز هم بین شما و فرهاد تموم شده باشه.
قلبم فشرده شد. نه نه زوده. الان نه...فریبرز همچنان با تحکم حرفش رو پیش می برد.
- ما باهم قرار گذاشتیم درسته خانم مسیحا؟
- بله.
- و مطمئنم شما زیر قول و قرارتون نمی زنید.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مطمئنید حرف آخرتونه؟
- بله. دیگه به وجود شما نیازی نیست. من می خواستم پسرم سیگارش رو کنار بذاره که گذاشت.
مگه من مرکز ترک اعتیادم مردک؟ این همه تغییر کرده این فقط سیگارش رو میبینه.انگار فقط مشکلش سیگار بود. نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- یکم دیگه به من فرصت بدید.
- نه.
انقدر سریع و قاطع گفت که جای هیچ اعتراضی رو برام نذاشت. بغض کرده بودم. سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- سعی می کنم تا آخر هفته این رابطه رو بهم بزنم.
- ممنون میشم. به محض خروجتون از شهر پول به حسابتون واریز میشه.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم:
- خروج از شهر؟
- بله مگه نمی خوای بری پیش خواهرت. شمال کشور؟
این از کجا فهمیده بود؟ هرچند خیلی سخت نبود اون بیشتر از من راجع به زندگیم می دونست. داشتم دنبال یک آنتن تو خاطراتم جست و جو می کردم که یکی از دردناک ترین جمله های زندگیم رو شنیدم.
- برای راحتی کار شما فرهاد رو برای اخر هفته از شهر خارج می کنم.
با وحشت سرم رو بلند کردم و گفتم:
- دقیقا کی؟
- چهارشنبه.صبح اول وقت.
نه یعنی من فقط دو روز وقت داشتم ببینمش؟ به تنها ریسمانی که برام مونده بود چنگ انداختم.
- دانشگاهم؟
- مگه ترم تموم نشده؟
با صدای ضعیفی گفتم:
- فردا آخرین جلسه است.
- امتحان هات کیه؟
- 24 خرداد.
- نزدیک به یک ماه مونده. تو این یک ماه از تهران خارج باش. برای امتحان ها یک جوری میارمت فرهاد پیدات نکنه. اینجا رو هم نتونستی تخلیه کنی اشکالی نداره فقط زودتر از اینجا برو. وسایلت رو خودم برات می فرستم.
- راضی به زحمت نیستم. قصد ندارم تخلیه اش کنم. وسایل خودم رو می برم اینجا خونه ی عمومه.
سرش رو تکون داد و گفت:
- فرهاد می دونه کدوم شهره؟
- بله.
- پس نرو اونجا. نمی خوام پیدات کنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- یک کاریش می کنم.
- پس مشکلی نمیمونه.
با سر تایید کردم و اون بدون هیچ حرفی چرخید و همون قدر که ناگهانی اومده بود ناگهانی هم رفت.
چمدونم رو برداشتم و بدون ملاحظه و رعایت حال اقدس خانم و بقیه همسایه ها همون طور که تق و توق چمدون رو دنبال خودم می کشوندم پله ها رو تند تند بالا رفتم و خودم رو داخل خونه پرت کردم. نفس نفس می زدم از دویدن زیاد. از خشم. از ناراحتی. حس می کردم نمی تونم خوب نفس بکشم. رفتم آشپزخونه و یک بتری آب از یخچال برداشتم و یک نفس سر کشیدمش. چقدر دلم می خواست زورم می رسید و همین چند دقیقه پیش فارس منش رو با دست های خودم خفه می کردم که یک سیاره از دستش راحت بشند. با پسر خودش این طوری می کرد معلوم نبود با غریبه ها چه طوری تا می کنه. چیزی در دنیا برای اون مرد سنگی بر ثروتش برتری داشت؟ حاضر بودم به تمام باور هام قسم بخورم که نداشت. چشم هام رو با خشم روی هم فشار دادم هنوز حرصی بودم.داد زدم:
- خدا؟ منو میبینی؟ چی کار کردم داری باهام این طوری می کنی؟ دلت خنک میشه داد می زنم؟ دلت خنک میشه آره؟ چی کار کردم؟ اصلا برا چی من رو ساختی خواستی یک آدم بدبخت تو کلکسیونت داشته باشی؟ میگن تو سرنوشت ها رو می دونی من چرا تو این دنیام برا سگدو زدن؟ برای حرص خوردن؟ برای تحقیر شدن؟ برا دستور شنیدن؟ برای اشک رخیتن؟ رفتن؟ دل کندن؟ جدایی؟ برا مردن؟ برای چی؟ مادرم رو ازم گرفتی پدرم رو ازم گرفتی برادرم رو گرفتی عموم رو بردی اون سر دنیا رها رو ازم دور کردی در کمال بی رحمی عشق رو بهم شناسوندی حالا همین هم داری می گیری؟ این انصافه؟ برم همه چیز رو بذارم؟ من احمق فرهاد رو دوست دارم. می پرستمش. حتی بیشتر از تو؟ می فهمی؟ اون به فکرمه ولی تو نیستی. اون هر کاری می کنه به خاطر من می کنه دلش می خواد من شاد باشم ولی تو هرچی بلا تو دنیا بود سر من آوردی خب بیا یک سرطان هم بهش اضافه کن کامل بشه دیگه من تن سالم می خوام برا چی؟ به خاطر کی زندگی کنم؟
وسط حرف هام گریه ام گرفت. حس می کردم دارم خفه میشم. دست بردم و گوشه ی یقه ی مانتوم رو کشیدم هر هفت تا دکمه اش از بالا تا پایین یکی یکی کنده شدند و هر کدوم شوت شدند یک طرف. مانتوم هم پاره شده بود. شالم رو با حرص از رو سرم کشیدم و پرت کردم وسط آشپزخونه. به دیوار رو به روم خیره شدم و با صدای آرومی گفتم:
- این هم سهم من.
و بتری ای که تو دستم بود رو محکم به دیوار آشپزخونه کوبیدم. خرد شد. هر تیکه اش یک جا رفت. صدای خرد شدنش باعث نشد چشم هام رو جمع کنم یا گوش هام رو بگیرم. برایم عجیب نبود. صحنه ی خرد شدن زیاد دیده بودم. من و رها وقتی یتیم شدیم شکستیم. عموم بعد از فوت زن عموم خرد شد.صدای شکستن چیزی در درون سهراب رو اون شب پاییزی تو پارک شنیدم. رها وقتی فهمید خشایار با یک بچه تو شکمش ولش کرده خرد شد.فرهاد بعد از فوت مادرش خرد شده بود. و حالا من داشتم با ترک کردن فرهاد خودم و اون رو با هم زیر پاهام خرد تر از اون چیزی که بودیم می کردم. سر کلاس شیمی بهمون گفته بودند هر چیزی قابلیت این رو داره که به ذراتی کوچکتر از اون چه هست تبدیل بشه. پس حتی قلب آدم ها بعد از هر بار شکستن باز هم می تونست از اون چیزی که هست شکسته تر بشه.فقط نمی دونستم کی طاقتش تموم میشه...

 
رو هنوز باز نکرده بودم. بی انگیزه بودم. سرد بودم. خسته بودم. لیوان چایی به دست یک گوشه نشسته بودم و به زاویه های تکراری خونه نگاه می کردم. گرمم بود اما چایی می خوردم. انگار بدون این که خودم بدونم قصد داشتم خودم رو مجازات کنم. شیرین زنگ زده بود دست به سرش کرده بودم. اون هم نباید از رفتنم با خبر می شد هرچند خودش بعد از یک مدت می فهمید که کجام ولی نباید می فهمید دارم فرهاد رو ول می کنم و میرم. هیچ امیدی نداشتم. اما هنوز مثل یک شاگردی که تو یک سوال امتحان گیر کرده در آخرین لحظاتی که برام مونده بود منتظر امداد های غیبی بودم. فرهاد...قرار نبود عاشقش بشم. قرار نبود انقدر دوستش داشته باشم قرار نبود لعنتی... پس فردا اون می رفت. اون روز یکشنبه بود. پس فردا....می رفت...حتی در آخرین روز هایی که تهران بودم هم نمی تونستم ببینمش. قرار نبود انقدر بهش وابسته بشم. قرار نبود چیزی که ازش می ترسیدم سرم بیاد نه...منو چه به عشق اون هم یک عشق این طوری؟ این سهم من از زندگیم بود؟ جدایی؟ فقط جدایی؟ خدایا من رو برای این آفریدی؟ برای آه؟ برای حسرت خوردن؟ چرا من نمی تونم یک زندگی معمولی و آروم داشته باشم. این همه فراز و نشیب از کجا میان تو زندگی من؟ صدای ضعیف آهم سکوت اتاقم رو شکست. کاش همه ی این شکستن ها انقدر ضعیف و کم صدا بودند. انقدر این جملات رو با خودم تکرار کرده بودم که مثل درس شب امتحان حفظشون بودم.
لیوان رو به لب هام نزدیک کردم. فقط یک ذره شکر اومد تو دهنم. چاییم تموم شده بود. بلند شدم و لیوانش رو گذاشتم تو ظرف شویی. یکم آب خوردم تا دونه های شکر چسبیده به زبونم راهی معده ام بشن. همون موقع زنگ زدند. جای شیرین خالی تا بگه یعنی کی می تونه باشه این وقت روز؟ به سمت در راه افتادم تو راه یک نیش ترمز جلو آینه زدم و موهام رو مرتب کردم. از چشمی نگاه کردم. ساسان بود! در رو با تردید باز کردم و سلام کردم.
- سلام خوب هستید؟
- ممنون.
یک بشقاب تو دستش بود. پر دلمه برگ مو! وای من می مردم برا دلمه برگ مو ولی ساسان چه ربطی داشت به دلمه برگ مو؟
- خانواده خوب هستند؟
خواستم بگم خیر من بی پدر مادرم. از اقدس خانم بعیده که نگفته. چیزی نگفتم اون هم سوالش رو عوض کرد.
- سفر خوش گذشت؟
سرم رو به نشونه ی بد نبود تکون دادم. واقعا حوصله صحبت نداشتم. هنوز هم از نگاهش خوشم نمی اومد.سرش رو تکون داد و گفت:
- من هم خوبم قربان شما.
برخلاف تلاشی که می کردم یکهو پقی زدم زیر خنده. ساسان هم یک لبخند مثلا دخترکش زد و ظرف رو گرفت سمتم.
- بفرمایید.
دستم رو جلو بردم و ظرف رو ازش گرفتم. چرا آورده بود؟ بار اول بود اقدس خانم چیزی برای من می فرستاد البته هر سال نیمه شعبان شعله زرد می آورد برامون نذر داشت ولی دلمه؟ این هم نذر داشت؟ اصلا اقدس خانم فرستاده بود؟ ساسان هنوز ایستاده بود. خیلی ریلکس نگاهم می کرد.برای این که زودتر شر رو کم کنه گفتم:
- متشکرم.
- خواهش می کنم.دوست دارید حالا؟
- بله خیلی.
- خب خدا رو شکر.
و همین طور که راه پله ها رو در پیش می گرفت گفت:
- به خانواده سلام برسونید.
نمی دونستم چقدر کارم درسته ولی بالاخره باید بهش می گفتم آخرین باری که راجع به خانواده ام دروغ گفتم برا هفت پشتم بس بود. ظاهرا این اینجا با خاله اش زندگی می کرد. هرچند لباس بیرون تنش بود. در یک لحظه تصمیم گرفتم و گفتم:
- من تنها زندگی می کنم اقای...
نمی خواستم ساسان صداش کنم. وسط راه ایستاد و با تعجب نگاهم کرد. هنوز منتظر بودم فامیلیش رو بگه. بعد از چند لحظه دهن بازش رو بست و گفت:
- سرمدی هستم.
- بله آقای سرمدی. با اجازه.
و رفتم داخل و در رو بستم. جوجه برا من دلمه میاره. حالا واقعا با این اقدس خانم زندگی می کنه؟ چرا تا حالا ندیده بودمش؟ فقط دختر اقدس خانم رو دیده بودم گاهی بهش سر می زد. کلا کس و کار زیادی نداشت برا همین هم از فرط بیکاری گیر میداد به زندگی مردم و دختر های گناهکار بد و سرخود جامعه، مثل من رو به راه راست هدایت می کرد. ظرف دلمه ها رو روی اوپن گذاشتم. دلم نمی خواست بخورمشون. به هر حال وقت ناهار هم نبود. به ساعت نگاه کردم. ده بود. یازده کلاس داشتم. رفتم سمت کمدم اولین چیزی که دستم اومد رو پوشیدم. دقت نکردم چیه. کلاسورم رو برداشتم خودکار هام رو ولو کردم توش. حوصله ی ارایش نداشتم فقط یک رژ به لب هام که از فرط جویده شدن زیاد پوست پوست شده بودند زدم. کلیدم رو از رو جا کلیدی قاپ زدم و از خونه خارج شدم. کوچه رو رد کردم و مسیر ایستگاه اوتوبوس رو در پیش گرفتم. یادش به خیر فرهاد ماشینش رو میذاشت و پیاده و با اوتوبوس دنبالم میومد. اون موقع فکر می کردم چقدر بیکاره. راستش تو ضمیر ناخواگاهم ازش می ترسیدم. فکر می کردم می خواد ازم سوء استفاده کنه. خصوصا که بین بچه ها خوش نام نبود. اوتوبوس همزمان با رسیدنم رسید. سوار شدم. خلوت بود. خودم رو روی یکی از صندلی ها ولو کردم. چقدر راحت به فریبرز تسلیم شده بودم. چقدر راحت قبول کردم. قول و قرارم رو حفظ کردم. داشتم فرهاد رو دو دستی تقدیمش می کردم تا بدبخت ترش کنه. تا مثل یک عروسک خیمه شب بازی باهاش بازی کنه و ازش یک نگهبان بسازه برای ثروت هنگفتش که انشالله تو سرش بخوره! یک حس بدی داشتم. من در حق کسی که خالصانه دوستم داشت خیلی بد کرده بودم. تو دنیا به هرچیزی می تونستم شک کنم جز عشقی که فرهاد به من ثابت کرده بود. اون هویت خودش رو عوض کرد. فقط به خاطر من. خدایا کمکم کن. اگر کمک کنی...کمکش می کنم. حتی اگر پیشش نمونم. حتی اگر اون به من نرسه نمی ذارم بازیچه ی دست پدرش بشه. فقط رها رو ازم نگیر...
دست بردم تو کیفم و یک بلیط مچاله شده در آوردم. بیشتر گشتم. وای نه...همین یکی رو کم داشتم. به بغل دستیم نگاه کردم. یک دختر جوون بود که هندزفری تو گوشش بود. اصلا دلم نمی خواست خلوت آدم ها رو به خاطر یک بلیط صد تومنی بریزم بهم. سرم رو به شیشه تکیه دادم تا برسیم. موقع پیاده شدن. یک بلیط به راننده دادم.
- کجا سوار شدی؟
- پنج شش ایستگاه قبل.
- یکی کمه.
- ندارم دیگه...
پوفی کشید و گفت:
- خیلی خب برو.
بی تربیت چه طرز صحبت با یک خانمِ؟ اگر فرهاد اینجا بود یقه اش رو می گرفت می گفت عذر خواهی کن! مثل دیوونه ها یکهو خندیدم چند نفر چپ چپ نگاهم کردند. به جهنم من که چند روز دیگه بیشتر تو این شهر نیستم بذار مردم هرچی می خوان فکر کنند.شاید بعد ها بگن یادش به خیر یک همشهری داشتیم دیوونه بود! بعد کلی بهش بخندند. بذار بخندند. من که نمی تونم بذار اون ها بخندند.
 
به دانشگاه رسیدم. وارد حیاط بزرگ و شلوغش شدم. روز آخر بود. دوسال دیگه مونده بود لیسانس بگیرم. یعنی همون قدر که خوندم باید بخونم تا لیسانس بگیرم.به شرطی که هیچ ترمی نیفتم. اگر دو برابر بخونم فوق می گیرم. اگر یک سال اضافه تر بخونم دکتری. هر بار که وارد می شدم این حساب کتاب ها رو تو دلم می کردم. تو حیاط چشمم به شیرین افتاد. یعنی اون رو هم دیگه نمی بینم؟ این تابستون عروسیش بود. چه طوری می تونستم تو عروسی بهترین دوستم نباشم؟ لبخندی زدم و به سمتش رفتم. دستش رو سایه بون چشمش کرده بود و اطراف رو نگاه می کرد از پشت بهش نزدیک شدم دست هام رو به طور ناگهانی از پشت انداختم دور گردنش. جیغ کشید و برگشت سمتم. زدم زیر خنده:
- نترس روح نیستم.
با کلاسورش زد به بازوم.
- خدا خفه ات نکنه رکسی.
- کوفت رکسی.
- زهره ترک شدم دیوونه.
خندیدم و گفتم:
- چقدر دلم می خواست از این قیافه ات عکس بگیرم دوربین موبایلم خدابیامرز شده.
در حالی که با هم راه می افتادیم سمت دانشکده پرسید:
- باز زدیش زمین؟
- نچ.
- چی شده؟
- بحدس.
- دست شویی؟
- نه.
- نشستی روش؟
- نچ.
- بگو دیگه...
- داشتم با رها حرف می زدم ظرف هم می شستم از دستم سر خورد افتاد تو سینگ. لنزش شکست. صفحه اش هم هر چند وقت یک بار می پره.
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
- گوشی هم از دست تو امون نداره.
- برو دعا کن یک پول بیاد دستم عوضش کنم.
با دیدنش کلا حالم عوض شد. واقعا بدون شیرین تا حالا صد بار خودکشی کرده بودم از افسردگی .با هم وارد کلاس شدیم. با بچه ها سلام احوال پرسی کردیم و نشستیم. فرزانه ته کلاس نشسته بود. گرفته بود. داشت با نوک اتود رو میز حکاکی می کرد. سر جام تو ردیف دوم نشستم. آخرین روزی بود که اون نیمکت رو میدیدم؟ اون روز با همون استاد کچل معروفمون کلاس داشتیم. یک کلاس دیگه هم با استاد مظاهری داشتیم که از وقتی رفته بودیم شمال شده بود اسطوره ی من. معماری فوق العاده و طرح هایی که برای پله و شومینه و ایون زده بود رو قلبا می ستودم. سر کلاس استاد کچل که هنوز بعد از دو ترم کلاس داشتن باهاش فامیل واقعیش رو نمی دونستم چون همیشه بهش می گفتیم استاد کچل، هیچ کس گوش نمی کرد. جز دو سه نفر خرخون که جزوه می نوشتند بقیه یا داشتند نامه نگاری می کردند یا اس ام اس بازی. یکسری هم مثل من و شیرین پچ پچ و تجدید خاطره. درس استاد که تموم شد کلاس دو دقیقه ای خالی شد. فرزانه اولین نفر بود که با حرکاتی عصبی کلاس رو ترک کرد.
- این چش بود؟
شیرین- چه می دونم. نیلو اینا دیروز و پریروز هم باهاش کلاس داشند. میگن همین طوری بوده.
- چی شده یعنی؟
شونه بالا انداخت و همون طور که از کلاس خارج می شد گفت:
- به ما چه؟ بیا بریم تریا گلوم خشک شد بس ور ور کردم.
دنبالش راه افتادم و گفتم:
- یعنی با سهراب مشکلی داره؟
- نمی دونم. فکر کنم سهراب اصلا تهران نیست پریروز هم نیمده دانشگاه.
خندیدم و گفتم:
- باز شاخک های تو فعال شدند؟
- مگه خاموش بودند.
با شوخی و خنده وارد تریا شدیم. پدرام و دوست هاش یک گوشه نشسته بودند.یکسری از بچه های ما هم بودند. اصولا ما دو تا اکیپ تو دو تا گروه سنی مختلف بودیم که خیلی با هم جور بودیم. برامون دست تکون دادند رفتیم سمتشون. پدرام برامون جا باز کرد. ما هم دو تا صندلی از میز بغلی برداشتیم و کنارشون نشستیم. جمعا ده نفری می شدیم. همایون یکی از دوست های شوخش بود گفت:
- خوش گذشت صفا سیتی؟
شیرین- جای شما خالی.
همایون- آره جون عمه ات. چقدر هم شما خوشتون میاد من خرمگس بیام خلوت دو نفره تون رو بریزم بهم.
جمع خندید.
شیرین- مگه دو نفره رفته بودیم؟
همایون چشمکی زد و گفت:
- جفت جفت بودید دیگه...من تنها مومدم یا آویزون شما دو تا می شدم یا رکسانا اینا.
خندیدم و گفتم:
- خب تو هم جفتت رو می آوردی...
- ما جفتمون کجا بود دلت خوشه ها...
یکمی از قهوه ای که جلوش بود خورد و گفت:
- تو کی می خوای جفتت رو نشون ما بدی؟
این رو که گفت همه پیله کردند به من.
- راست میگه دیگه شش ماهه با همید ما هنوز ندیدیمش.
- نترس نمی دزدیمش...
- بیارش ببینیم دیگه این شازده پسر رو.
خندیدم و شونه بالا انداختم.
- شاید یک روز بشه...
مهلا یکهو دستش رو زد رو میز و گفت:
- امشب چه طوره؟
- امشب؟
مهلا- آره. امشب همه با هم بریم پارک جمشیدیه. یا چه می دونم دربند. روز آخر ترمه دیگه یک جشن کوچولو بگیریم. تو هم این شاهزاده ی سوار بر لکسوز سفیدت رو بیار باهاش آشنا شیم.
سیمین- آره بابا خسته شدیم انقدر دزدکی تو ماشینش دیدش زدیم.
همه خندیدند. شیرین در صدد تایید براومد.
- به نظر من که پیشنهاد خوبیه چی میگی رکسانا؟
- ام...بچه ها من امشب یکم گرفتارم...
همه معترض شدند.
- شب آخره دیگه.
- ناز نیا انقدر.
- آرزو به دل می ذاری ما رو.
در برابر اصرار ها و شوخی هاشون فقط می خندیدم. فردا رو کلا باید با فرهاد می بودم. اون روز باید می رفتم دنبال کار بلیتم. می خواستم چهارشنبه یا پنج شنبه برم. انقدر بچه ها اصرار کردند که گفتم:
- بابا من به کنار... برنامه فرهاد رو نمی دونم.
مهلا- خب زنگ بزن همین الان بپرس ازش.
بقیه هم شروع کردند شلوغ کاری که زنگ بزن زنگ بزن. گوشیم رو در آوردم و با فرهاد تماس گرفتم. بعد از چند لحظه خودش جواب داد. شیرین و سحر هم که دو طرف من نشسته بودند گوششون رو چسبونده بودن به گوشی. بقیه هم کاملا سکوت کرده بودند و گوش هاشون رو تیز کرده بودند. بعد از سه تا بوق برداشت.
- جانم؟
- الو سلام.
- سلام. عزیزم خوبی؟
- مرسی. تو خوبی؟
- من هم خوبم. میگذره.
- دیشب خیلی دیر رسیدی؟
- نه...زیاد ترافیک نبود.
شیرین یک نیشگون از بازوم گرفت که یعنی بسه برو سر اصل مطلب.محلش ندادم.
- خب خدا رو شکر.
- کاری داشتی زنگ زدی؟
جهت در آوردن حرص بچه ها هم گفتم:
- نه مگه کاری باید داشته باشم؟
همایون برام خط و نشون کشید. سحر هم گوشی رو از دستم قاپید و گذاشت رو آیفون و گذاشت وسط میز چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
- می خواستم ببینم امشب چه کاره ای...
- امشب...بیکار خدایی.
یکهو همه دست زدند.
- رکسانا اونجا چه خبره؟
گوشی رو از رو میز برداشتم و از رو آیفون برش داشتم بعد هم جریان رو براش تعریف کردم و گفتم:
- بچه ها خیلی دلشون می خواد ببننت.
گوش های سحر و شیرین همچنان به کله ی من چسبیده بودند.
- میای؟
- اره کاری که ندارم. دانشگاهم این روز ها تق و لق. دو روز دیگه آخرین جلسه است.
- باشه. پس...هماهنگ می کنم با بچه ها خبرش رو میدم بهت.
- باشه.
- کاری نداری؟
- نه قربونت برم مراقب خودت باش.
- تو هم همین طور فعلا.
و گوشی رو قطع کردم. بچه ها دوباره شروع کردند. هر کی باز یک چیزی می گفت سحر که کل مکالمه رو شنیده بود گفت:
- چه نونی به هم قرض میدن...
و رو به سعید، نامزدش که اتفاقا خیلی هم خجالتی بود گفت:
- یاد بگیر.
بچه ها خندیدند.
سیمین- راستی من با این که خیلی تلاش کردم آخرش هم درست نفهمیدم این سوپرمن شما چه شکلیه.
نیلو- خاک بر سرت هر کی رو تو دانشگاه ببری چهره نگاری عین چهره فرهاد رو تحویلت میده.
سیمین- ا...خب من مثل شما ها شانس ندارم که فقط از تو ماشین دیدمش عینک هم میزنه همیشه.
خندیدم و شیرین گفت:
- خبر نداری انقدر خوش گله.
- برو بابا شیرین کجاش خوش گله؟
شیرین دستش رو مشت کرد گرفت جلو دهنش و گفت:
- ا؟ از فرهاد خوش گل تر؟
با چشم و ابرو به پدرام اشاره کردم گفتم:
- آره اون جا نشسته.
همه خندیدند. شیرین هم دست به سینه نشست سر جاش و گفت:
- منظورم تو چشم مشکی ها بود وگرنه خب معلومه دیگه چشم رنگی ها خوش گل تر اند.
تو اون جمع تنها چشم رنگی ها شیرین و پدرام بودند این شد که بقیه شروع کردند اعتراض که باز سیمین پارازیت داد:
- بابا همه تون خوش گلید دیگه بگید این چه شکلیه؟
- دهه....تو چی کار داری؟
سیمین- نترس کاریش ندارم می خوام حس کنجکاویم رو ارضا کنم.
شیرین- خوش گله بابا من بهتون میگم.
- برو تو ام. هیچم خوش گل نیست.
شیرین- خاک بر سر دوست پسر توه باید ازش دفاع کنی.
- من عادت ندارم قپی بیام.
شیرین- وای مامانم اینا...
دست هام رو تو هم قلاب کردم و گفتم:
- فرهاد اصلا خوش گل نیست ولی به کوری چشم خیلی ها جذابه.
نیلو و سحر شروع کردند چشم و ابرو اومدن. خندیدم و گفتم:
- حالا امشب میبیندیش می فهمید من راست میگم یا شیرین.
خلاصه برنامه ی اون شب رو هماهنگ کردیم و بلند شدیم رفتیم سر کلاس هامون. سر کلاس استاد مظاهری واقعا گوش کردم. از بهترین ها بود ولی با دیدن اون ویلا این امر بهم ثابت شده بود. نذاشتم شیرین هم حرف بزنه گفتم گوش بده این ساعت مهمه.
خلاصه اون روز هم به پایان رسید موقع رفتن یک بار دیگه با همه هماهنگ کردیم. پدرام و شیرین با اصرار من رو به خونه رسوندند و خودشون رفتند. جلو در ایستاده بودم و سعی داشتم کلیدم رو تو کیف شلوغم پیدا کنم که صدای ظریف و دخترونه ای از پشت سر صدام کرد.
- رکسانا خانم؟
برگشتم چشمم به یک دختر ریزه میزه که حدودا پنج سانت ازم کوتاه تر بود افتاد. اندام لاغر و مینیاتوری ای داشت. صورتش هم ناز و بچگونه بود. شاید دوم سوم دبیرستان اون هم به زور. چشم های گربه ایش قهوه ای رنگ بودند. پوست سفیدش صاف و شفاف بود. بینی کوچک و لب های باریکش به صورت قلبی شکلش میومدند. ابرو هاش...خیلی نازک بودند حتی نازک تر از مال من.
- خودم هستم.
- می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
- به جا نمیارم...
چند قدم به سمتم اومد و متوجه شدم کفش هاش پاشنه بلند اند!
- شما من رو نمیشناسید. ولی من چند ماهه می خوام باهاتون صحبت کنم.
- بفرمایید.
کمی من و من کرد و بعد در حالی که با انگشت های باریک و کشیده اش بازی می کرد گفت:
- قبل از شما من با فرهاد بودم!
قلبم ایستاد. دختری که رو به روم ایستاده بود حتی بهش نمیخورد به سن قانونی رسیده باشه. صورتش بی آرایش بود. یک مانتوی ساده ی کرم تنش بود با شال نارنجی. گنگ نگاهش می کردم که سرش رو انداخت پایین و گفت:
- دو هفته باهاش بودم فقط.
قلبم داد زد:نه... باورم نمیشد فرهاد به دختر مدرسه ای ها هم رحم نمی کرد؟دختره ادامه داد:
- خواهش می کنم زندگیم رو خراب نکنید. اومدم ازتون خواهش کنم با فرهاد بهم بزنید.
نفسم درست بالا نمی اومد. حتی موقع احضار روح انقدر شوکه نشده بودم.
- فرهاد با شما بوده؟ مطمئنید؟ فرهاد فارس منش؟
- بله... مدرک هم دارم.
و گوشیش رو در آورد و یکم باهاش ور رفت بعد صفحه گوشی رو گرفت سمتم. عکس خودش و فرهاد که رو یک نیمکت کنار هم نشسته بودند بود.عکس معمولی بود. حتی بدنشون هم با هم تماس نداشت. یک نگاه به عکس کردم و یک نگاه به دختره که از عکسش بچه تر نشون می داد. کم رویی رو گذاشتم کنار و گفتم:
- مگه شما چند سالتونه؟
سرش رو انداخت پایین.
- هفده.
پوزخندی زدم و گفتم: امکان نداره.
- دارید میبینید که.
- آخه یک عکس رو یک نیمکت که نشد دلیل. اصلا برای چی می خواید از زندگیش برم بیرون؟
- شنیدم شما با همه فرق دارید. شنیدم می خواد باهاتون عروسی کنه. فرهاد همیشه با چند نفر بود ولی شنیدم الان فقط با شماست. خواهش کنم فرهاد عروسی کنه من میمیرم
دلم می خواست بزنم بکشمش دختره رو. این رو چرا؟ فرهاد رو باید می کشتم چه طوری با احساسات یک دختر دبیرستانی بازی می کرد؟
- کجا با فرهاد آشنا شدی؟
- تو پارتی لیلی.
با تعجب تقریبا داد زدم:
- پارتی؟
- آره اوایل مهر پارسال بود باهاش آشنا شدم.
- وای خدا... باور نمی کنم.
دختره چیزی نمی گفت. آخه تو روچه به پارتی؟
- اسمت چیه؟
- سپیده.
وای خدایا اومده از من می خواد از زندگی کی برم بیرون؟ فرهاد! فرهاد که به زور خودش رو انداخت بود وسط زندگی من. سعی کردم یکم حفره های خالی ای که تو مغزم ایجاد شده بود رو پر کم.
- چرا اگر ازدواج کنه تو میمیری؟
- من هنوز امید دارم که برگرده پیشم.
نتونستم خودم رو کنترل کنم داد زدم:
- تو به دو هفته رابطه ی بی سر وته امید بستی؟ مگه تو چند سالته؟ تو برا فرهاد یک بچه ای! اون هشت سال ازت بزرگ تره.خیلی احمقی اگر از اولش فکر کردی تو رو به خاطر یک رابطه ی پایدار می خواد. تو چه طوری می تونی بیای اینجا از من بخوای با فرهاد بهم بزنم؟ چه طوری به خودت اجازه میدی؟
گریه اش گرفت. با هق هق گفت:
- به خدا عاشقشم. خیلی سعی کردم فراموشش کنم. چند ماهه میام اینجا با خودم کلنجار میرم. وقتی میبینم با شماست دلم می خواد بمیرم به خدا اگر فرهاد ازدواج کنه من خودم رو می کشم. نمیشه که بیاد زندگی من رو زیر و رو کنه و بذاره بره...از اولش برای چی اومد تو زندگی من؟
صدای فرهاد تو ذهنم اکو شد: تو اولین نفری که خودم بهش درخواست دادم.
- اون اومد تو زندگیت؟
یکم مکث کرد و بعد گفت:
- آره کلی هم اصرار کرد. یک ماه افتاد دنبالم تو کل راه مدرسه به خونه دنبالم می کرد.
سرم گیج رفت. یعنی برای من همون ترفندی رو استفاده کرده بود که برای یک دختر شونزده هفده ساله به کار برده بود؟و من با بیست سال سن خام شده بودم.
سپیده باز شروع کرد:
- خواهش می کنم. من بدون فرهاد نمی تونم زندگی کنم. بذارید من زندگیم رو حفظ کنم.
دلم می خواست یک سیلی بهش بزنم تا صداش رو ببره. چه طوری می تونست به خاطر یک پسر که ولش کرده خودش رو انقدر ذلیل کنه؟ یک دختر هفده ساله چرا باید بیاد التماس من رو بکنه که از زندگی مردی که ولش کرده برم بیرون؟ واقعا هرچی سرش میومد حقش بود. صد رحمت به سیزده ساله ها این دختر قد یک بچه ده ساله هم قدرت تشخیص نداشت. کدوم زندگی رو حفظ کنی فرهاد همزمان با تو با پرستو هم بوده. با خیلی های دیگه هم بوده...حیف صورت به این خوش گلی نبود؟ دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم قبل از این که اونقدر کنترلم از دستم خارج بشه که بهش سیلی بزنم کلیدم رو در آوردم و در رو باز کردم. آستین مانتوم رو گرفت.
- خواهش می کنم. به خدا خودم رو می کشم.
دستم رو کشیدم و آستینم رو آزاد کردم.
- نکن دختر من آبرو دارم جلو در و همسایه. برو درست رو بخون بچه این چه فکر هایییه که تو می کنی؟
داشتم می رفتم داخل تقریبا بهم آویزون شده بود و هی می گفت تو رو خدا تو روخدا. هولش دادم عقب و در رو بستم در آخرین لحظاتی که در داشت بسته می شد گفت:
- اگه بلایی سر زندگیم بیاد تقصیر تواِ...
در بستم و بهش تکیه دادم. نفس نفس می زدم. از حرص از عصبانیت. هم دلم به حال سپیده می سوخت هم ازش حرصم می گرفت که انقدر خره.صدای دور شدن قدم هاش رو می شنیدم. فرهاد تو واقعا با زندگی یک دختر هفده ساله بازی کردی؟
================================
چشم هام رو بستم و سعی کردم نفس هام رو نتظیم کنم. باید با فرهاد حرف می زدم. چه حرفی می زدم؟ اون به من دروغ گفت. دیگه نمی خواستم دنبال یک راه باشم که بیشتر پیشش بمونم. باید می رفتم. چرا؟ چرا باید تو آخرین روز هایی که باهاشم تصویرش تو ذهنم انقدر تار بشه؟ اون حق نداشت چنین تصویری تو ذهن من داشته باشه. حق نداشت. حق نداشت انقدر بد باشه. چون من عاشقش بودم. به ساده ترین شکل ممکن تو بدترین شرایط عاشق کسی شده بودم که با همه فرق داشت. اشک هام از زیر پلک های بسته ام پایین ریختند. همون بهتر که در مقابل خواسته ی پدرش مقاومت نکردم. من تا دو روز دیگه اون شهر لعنتی رو با خاطره هاش ترک می کردم. هنوز چشم هام بسته بود که دست کسی رو روی گونه هام حس کردم. با وحشت چشم هام رو باز کردم. نگاهم تو نگاه رنگیش قفل شد. شوکه بودم. نمی تونستم چیزی رو که می بینم هضم کنم. ساسان ایستاده بود جلوی من اشک هام رو پاک می کرد؟ چرا؟ هیچ کس نداشت اشک هام رو پاک کنه فقط فرهاد...شاید مانی... در نهایت پدارم. ولی ساسان... از نگاهش بدم میومد. هیچ کس تا حالا این طوری نگاهم نکرده بود. انقدر بی پروا و در یک کلمه ی بی ریا هیز! اون نه عشقم بود نه مثل مانی و پدرام دوستم بود. نه به چشم برادری نگاهش می کردم و نه حتی به جز یک اسم چیزی ازش می دونستم... در یک صدم ثانیه به خودم اومدم اخم هام رو تا جایی که می شد کشیدم تو هم با دست هولش دادم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم. بی توجه به اقدس خانم که لباس بیرون پوشیده بود و سعی داشت با غلبه به زانو دردش پله ها رو پایین بیاد پله ها رو با هق هق بالا رفتم خودم رو تو خونه انداختم. پشت در نشستم و سرم رو گذاشتم رو زانو هام و گریه کردم. اون چه طوری به خودش اجازه داد به من دست بزنه؟ سی سال تو این مملکت زندگی کرده بود نمی دونست نباید... عصبی بودم. نباید بهش می گفتم تنهام. ولی بالاخره که می فهمید. سرم رو محکم تکون دادم نمی خواستم فکر کنم نمی خواستم به هزار و یک اشتباهم تو اون زندگی نکبت بار فکر کنم. هنوز داشتم گریه می کردم که گوشی خونه زنگ خورد. خواستم جواب بدم که شماره فرهاد رو دیدم. دستم رفت گوشی رو برداره. دهنم از همون موقع حاضر بود تا هرچی می تونه بارش کنه ولی تو یک لحظه قلبم فرمان ایست داد. دستم برگشت. کنار بدنم افتاد. دهنم بسته شد. یک نفس عمیق کشیدم. من که دارم می رم. بذار یک خاطره ی خوب ازم بمونه. اصلا کی گفته سپیده راسته؟ یک دختر دبیرستانی یک روز یکهو جلوت سبز شده یکسری زر مفت زده که چی؟ تو باید به فرهاد شک کنی؟
عکس چی؟
عکس هم شد دلیل؟
تهدید هاش چی؟
گول یک بچه رو می خوری؟
اگر واقعی باشه؟
نیست.
نیست؟
نیست.
اونقدر با خودم حرف زدم و به تلفن نگاه کردم تا قطع شد. از برق کشیدمش. ترجیح میدادم تو عصبانیت حرفی نزنم. گوشیم رو از کیفم در آوردم و گذاشتم رو سایلنت. تو کمد قایمش کردم. رفتم دستشویی و آبی به صورتم زدم. هنوز یک انگیزه ی قوی تو دلم برای خفه کردن ساسان داشتم.مرتیکه پررو...با این که شاید اتفاق شاقی نبود ولی وقتی فکر می کردم کسی که دو سه بار بیشتر ندیدمش و باهاش حتی سلام علیک هم ندارم دستش به گونه ام خورده...حس می کردم به حریمم تعرض شده. رو تختم دراز کشیدم و سعی کردم یک چرت نیم ساعته بزنم دلم می خواست حدالامکان به چیزی فکر نکنم. نه به سپیده نه به ساسان لعنتی نه حتی به فرهاد یا شیرین و اتفاق های اون روز و نه حتی به اون شب و تصمیم راجع به رفتن یا نرفتن. فقط می خواستم نیم ساعت مغزم رو خاموش کنم. فقط نیم ساعت....
×××
با صدای دق و توق در و صداهایی که اسمم رو صدا می زدند چشم باز کردم. صدا ها هر لحظه بیشتر می شدند دو نفر داشتند به در می کوبیدند. شاید سه نفر؟ نه چهارتا دست بود. کمی بیشتر فکر کدم به نتیجه نرسیدم همون طوری رو تخت افتاده بودم و فکر می کردم. یکم طول کشید تا اعصاب دست و پام فعال شد و بلند شدم مغزم هیچ تشخیصی نمی داد خیلی گیج به طرف در رفتم تا از شکستن نجاتش بدم برای یک در جدید پول نداشتم.
نگاه گیجم به فرهاد افتاد که بهت زده همون طور که دستش تو هوا بود نگاهم می کرد. نفس های مقطعش رو با یک نفس عمیق سامان داد. دستش که تو هوا مونده بود رو تو موهاش برد و با صدای فخه ای پرسید:
- این جایی؟
هنوز گیج نگاهش می کردم. رادار مغزم گفت یک نفر دیگه هم اون جا ایستاده برگشتم و با دیدن اون چشم های رنگی تنم لرزید. مغز نیمه خوابم فرمان داد برم داخل. در رو ول کردم و به سمت آشپزخونه رفتم. صدای فرهاد رو می شنیدم که داشت ازش تشکر می کرد.
- خیلی لطف کردید آقا. مرسی.
- من که گفتم از ساختمون بیرون نرفته نگران نباشید.
مرتیکه تو چه می دونستی من اومدم تو که داشتی می رفتی بیرون... آبی به صورتم زدم تا این گیجیم بپره هنوز فکرم درگیر یک صحنه هایی از خواب بود نور و رنگ و صداهای گنگی تو مغزم بود و نمی دونستم چه ربطی به هم دیگه یا همون صحنه ای که درش حضور داشتم دارند. هنوز داشتم خواب میدیدم؟ یکم دیگه آب به صورتم پاشیدم. بهتر شد. صدای بسته شدن در اومد. بعد هم قدم های تند و عصبی فرهاد. اومد تو آشپزخونه و با یک حرکت در آغوشم کشید. با فشار شدید که به استخوان هام وارد کرد خواب از سرم پرید و تونستم یک آخ به نشونه ی اعتراض بگم ولی اون بی توجه به حرفم صورتش رو تو موهام پنهان کرد و گردنم رو بوسید.
- نصفه عمر کردی که منو.
- چی شده مگه؟
من رو تند از خودش جدا کرد و زل زد تو چشم هام.همون طور که بازو هام رو محکم فشار می داد گفت:
- چی شده؟ می دونی چند ساعته ازت خبر ندارم؟ گوشیت رو که جواب نمیدی. پدرام میگه رسوندتت خونه. ولی تلفن خونه هم کسی جواب نمیده. رفتم تک تک جاهایی که ممکن بود باشی رو سر زدم بعد اومدم اینجا از همسایه ات می پرسم میگه رفته خونه. اومدم اینجا هرچی در می زنم کسی جواب نمیده دیگه می خواستم در رو بشکنم گفتم شاید بلایی سرت اومد. خفه شدی.
جمله آخرش رو که گفت پقی زدم زیر خنده. عصبی شد همون طور که بازو هام تو دستش بود یک تکون به بدنم وارد کرد و گفت:
- چی خنده داره؟
بین خنده دست هاش رو از رو بازو هام برداشتم و گفتم:
- دستم شکست.
- جواب من رو بده.چی خنده داره؟
- این ذهن خلاق تو...یک وقت فکر نکردی خودکشی کرده باشم؟
و با شدت بیشتری خندیدم.
- این که تو بلد نیستی نگران بشی یا زیاد بی خیالی معنیش این نیست که بقیه مشکل دارند.
دست هام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو تا جایی که می تونستم بالا گرفتم تا بتونم ببینمش بعد هم در حالی که سعی می کردم نخندم گفتم:
- من که نگفتم مشکل داری گفتم خلاقی...
هنوز با کلافگی و عصبانیت نگاهم می کرد. پوفی کردم چتری هام رفت تو هوا. رو نوک پام بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم.
- فعلا که زنده ام برو خدا رو شکر کن.
و ازش جدا شدم و رفتم سراغ کتری. آبش کردم و در حالی که سعی می کردم با فندک گاز که بگیر نگیر داشت زیرش رو روشن کنم گفتم:
- ساعت چند هست حالا؟
- هفت.
با وحشت نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
- وای...من چه طوری این همه خوابیدم؟
- من هم تو همین موندم.
و با اوقات تلخی آشپزخونه رو ترک کرد و رو مبل تو هال ولو شد. زیر کتری رو با هزار بدبختی روشن کردم. یکهو یادم افتاد اون شب با بچه ها برنامه داشتیم.
- نیم ساعت خواستم چشم رو هم بذارم ها...بچه ها چی شدند؟
- چه عجب یادت اومد!
- رفتند؟
- آره.
- چه بی معرفت هایی اند انگار نه انگار من گم شده بودم.
- گفتم اونها فکر خلاقشون رو به کار نگیرند رکسانا خانم ممکنه ناراحت بشه. چیزی بهشون نگفتم. فقط پدرام می دونست گه گفتم چیزی به شیرین نگه.
و از جاش بلند شد و رفت سمت اتاق. خیلی شکار بود از دستم. خدا به خیر بگذرونه. برگشتم سر وقت قوری. که یکهو یاد ماجرای سپیده افتادم. ترجیح دادم چیزی به فرهاد نگم. اون هم عضوی از گذشته اش بود. اگر می خواستم پیشش بمونم قضیه فرق می کرد. فکر کردم حالا که من دارم می رم بیان کردن این قضیه جز یک خاطره ی تلخ چیزی به جا نمیذاره
 


چای شسته شده رو ریختم تو قوری و منتظر موندم آب کتری جوش بیاد. فرهاد همراه یک بالش در حالی که داشت با موبایلش صحبت می کرد از اتاق خارج شد.
- آره. آره. مشکلی نیست.
-....
- نه دیگه خیالتون راحت.
-...
- نه ما بهتون نمی رسیم امشب.انشالله یک فرصت دیگه.
-...
- قربانت. خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و رو زمین جلوی تلویزیون دراز کشید و بالش رو گذاشت زیر سرش. رفتم تو هال بالا سرش ایستادم. داشت یک سریال نگاه می کرد. از این عشقی ها که رها براشون جون می داد ولی من حالم از داستان های آبکیشون بهم می خورد. کنارش چهارزانو نشستم و گفتم:
- دنبال می کنی این ها رو؟
- گاهی وقت ها.
- ماجراش چیه؟
- یک دختری در شرف ازدواجه یکهو زندگیش با ورود عشق قبلیش بهم میریزه. یارو اومده برا انتقام. از اون ور احساسات دختره دوچار دوگانگی میشه.
برام جالب بود سر خوردم و از نشسته به خوابیده تغییر حالت دادم. سرم رو گذاشتم رو همون بالش زیر سر فرهاد که تصادفا بالش خودم بودم!
- صداش رو زیاد کن.
حرفم رو گوش نکرد. من هم با حرص کنترل رو از رو شکمش برداشتم و صداش رو تا ته زیاد کردم. گوش های خودم هم داشت کر می شد. خصوصا که همون موقع یک صحنه ی خشن شروع شد و دختره شروع کرد جیغ زدن. دلم می خواست سرم رو ببرم زیر بالش و یک بسته کامل پنبه بذرم تو گوش هام واقعا داشتم اذیت می شدم ولی فرهاد در کمال ریلکسی میخ شده بود به تلویزیون. آخ دلم می خواست برم دختره رو خفه کنم خب کمتر جیغ بزن! به روی خودم نیوردم سعی کردم من هم مثل خودش ریلکس باشم چند دقیقه بعد که یکم سر و صدا ها آروم شده بود حس کردم داره یک چیزی میگه درست که نمی شنیدم یک چیزی در حد وز وز!
- چی؟
دوباره وز وز. صدایش رو یکم کم کردم و داد زدم:-
- ها؟
- چرا داد میزنی صداش که کمه...
- چی گفتی حالا؟
- بو فلز سوخته میاد.
یکم بو کشیدم و بعد با کف دست محکم زدم به صورتم که باز صدای فرهاد در اومد:
- تو آخر میشکونی فکت رو این چه کاریه؟
بلند شدم مثل اسب دویدم سمت آشپزخونه و کتری سوخته رو از رو گاز برداشتم. چه بوی وحشت ناکی هم داشت...دستم هم نزدیک بود بسوزه. هوای آشپزخونه مه آلود شده بود. خصوصا اطراف گاز درست جلوم رو نمی دیدم. با صدای خنده ی فرهاد برگشتم عقب.
- کوفت. کتریم از دست رفت.
- چقدر اب ریخته بودی توش مگه این طوری بخار کرده؟
- چه می دونم؟...نه...دیگه کتری ندارم...
- حقته عواقب لجبازی و بی خیالی این میشه.
دست هام رو تو هوا تکون می دادم تا بخار های آب پراکنده بشن.
- فرهاد اون پنجره اشپزخونه رو باز کن.
به حرفم گوش کرد. چند لحظه بعد هوا بهتر شده بود و من در سوگ کتری جوونمرگ شده ام ماتم گرفته بودم. فرهاد جنازه اش رو از جلو چشمم دور کرد و گذاشت جلو در تا بعدا یک فکری به حالش بکنه. بعد هم تلویزیون رو که داشت تبلیغ پاناسونیک می کرد رو خاموش کرد و نشست رو مبل.
- چایی که پرید یک چیز دیگه بده بخوریم.
- چی بیارم؟
- چه می دونم ما رو که از یک شام مشتی انداختی امشب.
فکری به سرم زد و با ذوق گفتم:
- بریم شام بیرون؟....مهمون من.
خندید و گفت:
- پول هات رو جمع کن کوچولو لازمت میشه.
- نه جدی...
- نمی خواد...بیا بشین اینجا ببینم.
- واسه چی؟
- بیا میخوام کتکت بزنم.
با خنده رفتم رو مبل کنارش نشستم.
- امروز چی شده بود؟
- یعنی چی چی شده بود؟
- چی شد که تلفن خونه ات رو کشیدی موبایل رو هم گذاشتی رو سایلنت؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- چیزی نبود.
- آدم سالم بی دلیل چنین کاری نمی کنه رکسانا نذار به عقلت شک کنم یا فکر کنم که تو به شعور من شک داری.
سرم رو انداختم پایین.
- هیچی به خدا.
- به خدا؟
چیزی نگفتم. هیچی به خدا هم که مثل نقل و نبات میومد رو زبون ما.
- یعنی...چیزه.
- چی شده بود؟
- هیچ حالم خوب نبود دیگه دلم گرفته بود.
- بی دلیل؟
- یکی مزاحمم شده بود.
- خب؟
- هیچی دیگه..اعصابم ریخت بهم...خواستم نیم ساعت بخوابم اعصابم درست بشه تلفن رو کشیدم.
با شک نگاهم می کرد باور نکرده بود. من هم چیز دیگه ای به دهنم نمی رسید بلغور کنم دلم هم نمی خواست راستش رو بگم. خدایا ببخش منو به خاطر این همه دروغی که بهش گفتم.
- مطمئن باشم همه چیز مرتبه رکسانا؟
سرم رو روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
- آره.
بغلم کرد و گفت:
- قول بده مشکلی بود بهم بگی.
- قول می دم.
و تو دلم ادامه دادم: البته تا فردا...
یکهو یادم اومد که قرار بود اون روز برم بلیت بگیرم...لعنتی چه موقع خواب بود؟ فردا رو هم که می خواستم کلهم اختصاص بدم به فرهاد.
- فرهاد؟
- جانم؟
- فردا چه کاره ای؟
- تا ساعت پنج دانشگاه دارم. بعدش هم بیکار...
- دانشگاهت تموم نشد؟
- نه هنوز...فردا رو باید برم...دو تا کلاس دیگه هم مونده هفته دیگه تموم میشن.
- پس...فردا میشه بریم جایی؟
- کجا؟
- بریم بیرون. شام. نمی دونم... باهم باشیم فقط.
با موشکافی نگاهم کرد و گفت:
- مشکوک می زنی ها...
- ای بابا...نخواستم اصلا.
خندید و گفت:
- بریم کلبه؟
با ذوق دست هام رو بهم زدم:
- میشه؟
- آره چرا نشه؟
- بریم من که از خدامه.
- انقدر دوست داری اون جا رو؟
- آره. تازه الان هوا گرم شده می تونم برم تو باغش رو قشنگ بگردم.
خندید و گفت:
- می بّرمت.
با لبخند سرم رو بلند کردم و زل زدم به چشم هاش. سرش رو آورد پایین که ببوستم که زنگ آیفون به صدا در اومد.خواستم بلند شم در رو باز کنم که دستم رو گرفت نشوندم.
- کجا؟
- در رو باز کنم.
- نمی خواد.
و من رو کشید سمت خودش و شروع کرد به بوسیدنم. به زور خودم رو از دستش نجات دادم و با خنده گفتم:
- بابا یک بدبختی پشت دره.
- مگه منتظر کسی بودی؟
- نه
- پس مهمون ناخوانده همون بهتر که پشت در بمونه.
وشونه هام رو گرفت و خوابودنم رو مبل.
- بابا شاید کار ضروری داره.
خم شد روم و قبل از این که دوباره کارش رو شروع کنه گفت:
- اگر واجب باشه برمیگرده
♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجه طلاz
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 24-09-2014، 20:46

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ♥♦رمــــان بــــــــــــــــاورم کن ♦♥
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
Heart ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان