اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای کبریت خطر ناک من(حتما بخونید زیبااااست)

#1
غم اخرت باشه دخترم
ممنون که اومدید
غم اخرت باشه .... سر تکون دادم یعنی واقعا مرگ بابام برای من یه غمبود ؟ خنده داره یه بابای همیشه نشئه که  یه بار از زور خماری داشت دخترشو می فروخت که دیگه غم نداره ... یه بابایی که مادرتو دق میده که دیگه ناراحتی نداره .... هم خودش راحت شد هم مارو راحت کرد زندگی رو واسمون جهنم کرده بود ولی خب بالاخره هر چی بود مثلا بابا بود نمیدونم چی بگم ؟ بگم خدا بیامرزتش ... بگم خدا لعنتش کنه که ما رو تو این دنیای کثیف راه داد ...ولش کن بابا هر چی بود دیگه تموم شد ...
آبجی .. آبجی اقدس خانم کارت داره
یه نگاهی بهش انداختم هنوز بچه بود نمی فهمید دور و برش چه خبره خوشبه حالش که نمیفهمه دستشو گرفتم و به طرف اقدس صاحبخونه راه افتادیم
- بله اقدس خانم کاری داری ؟
- میخوام بدونم میتونی پول کرایه بدی یا مستاجر جدید بیارم
اقدس صاحبخونه از اون ادمای نچسب روزگار بود چهره ی خشنی داشت لطافتزنونه که پیشکشش مث ادم هم نمیتونست حرف بزنه همیشه دعوا داشت
- مگه تا الان کی کرایه اتو میداده که حالا نتونم ؟
- گفتم که بدونی                    
- خیلی خب دونستم هررری
نگاه چپ چپی بهم کرد و رفت مه گل با اون قد کوتاهش مانتومو کشید تامتوجهش بشم  نگاش کردم که گفت : ابجی حالا باید چیکار کنیم ؟
- هیچی تا الان چیکار میکردیم ؟ بعد از اینم همون کارو میکنیم
- دیگه مامان و بابا نداریم ؟
بغلش کردم تو چشاش زل زدم چشماش به مادر خدا بیامرزم کشیده بود درشت وعسلی از همین الانش معلومه دختر خوشگلی از اب درمیاد ولی چه فایده ؟ خوشگلی به چه کار ما فقیر بیچاره ها میاد ؟ ...
- فکر میکنی تا الان بابا داشتیم ؟ تو از این مثلا بابا چه خیری دیدی؟
توچشاش اشک جمع شد گفت : بعضی وقتا با من بازی میکرد
گونه اشو بوس کردم و گفتم : قربونت برم از این به بعد خودم باهات بازیمیکنم
- تو که از صبح تا شب سر کاری بعضی وقتا شبا هم میری سرکار
تا گفت سر کار به خودم یه پوزخند زدم اره خب اونم عجب کاری .... دزدی....- بیا بریم بچه اینقدر سر به سر من نذار  یکه به دو هم نکن
- پویا همش منو میزنه و موهامو میکشه
- خودم امروز پدرشو درمیارم دیگه جرات نمیکنه 
                                                          ****
به خونه رسیدیم البته خونه که چی بگم .... طویله ... یه حیاط بزرگ با20 تا اتاق دور تا دورش و 20 تا همسایه هر کدوم تو یه اتاق من و بابام و خواهرمم تو یه اتاق بودیم وقتی داخل حیاط شدم زنای فضول همسایه مشغول ظرف شستن لب حوض بودن که با دیدن من بازم پچ پچاشون شروع شد بی خیال از کنارشون رد شدم اگه به حرف اینا اهمیت بدم که باید برم بمیرم وارد اتاقمون شدم یه موکت کهنه کف اتاق پهن بود و یه بخاری نفتی قدیمی گوشه اتاق و چند تا تشک و بالش هم کنارش و یه مشت ظرف و ظروف و خرت و پرت هم یه طرفش حالم از این زندگی بهم میخورد اخه وقتی سرنوشت ما فقیر بیچاره ها اینه اصلا چرا به دنیا میایم؟ خدا هم استغفرالله دلش میخواد عذاب کشیدنمونو ببینه تو رو جون هر کی دوس داری ما رو بیخیال شو از رو زمین ورمون دار دیگه حوصله این زنگی نکبتی رو ندارم اگه مهگل نبود خودمو تا حالا خلاص کرده بودم بخاطر اون مجبورم ... رفتم طرف تشکا لاشو باز کردم و کیف پولیمو برداشتم همش 200 تومن بازم باید با اسی بریم دزی دلم نمیخواست دزد بشم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم هیچ کاری پیدا نکردم سواد مواد درست و حسابی هم که نداشتم تا دیپلم هم با هزار جور قایم موشک بازی و دردسر گذروندم هر جایی هم که میرفتم باید کامپیوتر بلد میبودم که من حتی خاموش و روشن کردنش هم بلد نبودم هر چی میکشم از دست این بی پولیه
- ابجی ؟
- هوم ؟
- مدیرمون گفت به بابام بگم بیاد مدرسه
- چرا ؟ درس نخوندی ؟
- چرا خوندم اتفاقا همشو خیلی خوب و عالی شدم
- پس چیکار داره ؟
- نمیدونم
- میخواستی بگی ما بابا نداریم
گفتم
-خب ؟
- گفت به یه بزرگتر بگم بیاد
- خیلی خب فردا میرم ببینم چیکار داره
                                                          *******
اسی بلک ؟ .... اسی کدوم گوری هستی ؟ .. از بس سیگار اسی بلک می کشیدبهش میگفتن اسی بلک اخه اسم خودش هم اسماعیل بود پاتوق همیشگیش سر کوچه تو میدون بود ولی امروز پیداش نشده همینطور صداش میکردم که یکی پشت سرم گفت : چی میگی تو ؟ کوچه رو گذاشتی رو سرت ؟ سرمو به طرفش گردوندم
- کدوم گوری هستی دوساعته دارم صدات میکنم
- سر گور تو .... بنال بینم چی میگی
- یه ... یه مورد نداری بریم خالیش کنیم
- ِا ؟ تو که گفتی دیگه دزدی نمیکنی
- کله ام داغ بود نفهمیدم چه زری زدم حالا داری یا نه ؟
- اره یه مورد توپ دارم خونه اش پر عتیقه است بالا شهره همه چیش اصله
- امشب بریم
- اوکی میریم حالا چقدر لازم داری ؟
- 200 تومن برای کرایه خونه و یه کم خرت و پرت برای خونه بخرم و یهروپوش هم برای مهگل بیچاره گناه داره با مانتوی پاره و وصله میره مدرسه دوست ندارم بچه ها مسخره اش کنن
- 300 تومن پیشمه میخوای ؟
- نخیر لازم نکرده زیر دین تو یکی دیگه نمیرم
- همکایم مث اینکه ها
پوزخندی تحولیش دادم و گفتم : کاش نبودیم حیف که چاره ای ندارم
- خواستی بیای ساعت 11 اینجا باش
- اوکی
حدودای 10 بود که مهگل بالاخره خوابید یواش از کنارش بلند شدم مثلهمیشه موهامو کاملا جمع کردم و با یه گیره بالا بستمش و کلاه مشکی هم رو سرم گذاشتم یه تونیک و شلوار مشکی هم پوشیدم و اومدم بیرون همسایه ها خواب بودن آخه اکثرا وسیله سرگرمی نداشتن مث ماهواره و این چیزا شبکه های ایرانم که قربونش برم هیچوقت یه چیز درست و حسابی پخش نمیکنه اروم از دو تا پله ی اتاق اومدم پایین و وارد حیاط شدم کتونیای کهنه امو پوشیدم و پاورچین پاورچین از حیاط گذشتم کوچه تاریک و ظلمات بود یه کوچه تنگ و تاریک که این موقع شب فقط صدای دعوای گربه ها رو میشد توش شنید سریع از کوچه گذشتم تا خودمو به پاتوق اسی برسونم وقتی رسیدم کسی رو ندیدم چند دقیقه ایستادم ولی نخیر خبری ازش نبود به دیوار تکیه دادم و با نوک کفشم سنگا رو پرت میکردم که صدای موتورشو شنیدم کنارم ترمز کرد و منم بدون فوت وقت سوار شدم با اینکه کلاه سرم میذاشتم ولی همیشه میگفت باید کلاه کاسکت بذاری سرت تا کسی متوجه نشه دختری  خب یه جورایی راست میگفت با اینکه هیچوقت تو صورتم دست نبرده بودم ولی بازم قیافه ام دخترونه بود البته وقتی صدامو کلفت میکردم کسی شک نمیکرد اندامم هم توپر بود ولی با هزار دنگ و فنگ برجستگی های بدنمو میپوشوندم که اون موقع تازه میشدم یه پسر خوشتیپ هر چند همیشه به خاطر صورتم بهم میگفتن پسر خوش تیپی هستی چشمام مشکی و درشت بود و مژه هامم خدادادی بلند و فر داشت پوستمم گندمی بود با یه لب گوشتی و دماغ معمولی ابروهامم کمونی و پیوسته بود ولی با این حال پر بود کسی بهم شک نمیکرد یه نیم ساعتی میروند تا بالاخره جلوی یه ویلا ترمز کرد با دیدنش دهنم باز موند گفتم : اینجا رو از کجا پیدا کردی ؟ بابا اینجا صد در صد دزدگیر داره
- نچ یه چند روزیه دزدگیرش خراب شده امارشو در اوردم
- چطوری بریم توش ؟
- من میرم بالا درو باز میکنم
- نه درو نمیخواد باز کنی منم از بالا میام
- خیلی خب پس برات قلاب میگیرم برو بالا
-خودت چطوری میای؟
- یه جوری میام
-نمیخواد من قلاب میگیریم تو برو بالا من خودم میام میدونی که فرزتراز توام
- اره میدونم چه مارمولکی هستی
براش قلاب گرفتم و با لبخند پرید بالا دستم داغون شد که از اون بالاگفت : تو هم بیا دیگه
پامو روی لبه دیوار گذاشتم و از در بالا رفتم و پریدم پایین از جام کهبلند شدم دهنم از تجب باز موند خدایا اخه این انصافه اینقدر بین بنده هات فرق میذاری ؟ یه حیاط بزرگ و سنگفرش شده که کناره هاش چمن کاری شده بود و بینش هم درختای بلندی بود که اسمشو نمیدونستم چراغ های پایه بلند گازی هم فضای حیاط یا همون باغو روشن کرده بود همیشه این خونه ها رو تو فیلما دیده بودم چقدر دلم میخواست یه همچین خونه ای رو ببینم 5 دقیقه پیاده رفتیم تا بالاخره به  یه ساختمون بزرگ رسیدیم یه استخر خیلی بزرگ هم کنار ساختمون بود دلم میخواست برم از نزدیک ببینم ولی وقت نداشتیم به هر حال شنا هم بلد نبودم همیشه دوست داشتم شنا یاد بگیرم ولی کجا؟ تو حموم ؟ ای بابا منم عجب دزد ناشی ای هستما انگار اومدم شنا نه دزدی اما خب به هر حال همیشه تو رویاهام  همچین خونه ای دلم میخواست خب منم یه دخترم به خودم پوزخند میزنم بابا ببند فکتو این رویا ها رو چه به ما این خزعبلات به تو نیومده مهسا برو افتابه دزدیتو بکن آروم به طرف ورودی رفتیم که گفتم خونه ی به این بزرگی خدم و حشم نداره ؟ نگهبان چی ؟ اونم نداره ؟
- خب معلومه که داره ولی نگهبانش رفته مرخصی 3 نفر هم خدمتکار داره کهتوی اون ساختمان اخری میرن
- پس صاحبش چی ؟
- صاحبش هم شنیدم یه مرد مجرد و تنهاست حتما تو اتاقش تمرگیده دیگه منچه میدونم
درو اروم باز کردیم پاورچین پاورچین رفتیم داخل سالن ... تاریک تاریکبود ولی معلوم بود که خیلی بزرگه چراغ قوه رو روشن کرد چشام رو بعضی وسایل مونده بود لامصب معلوم بود همه چیش اصله پر از عتیقه ولی از بس تمیز بودن انگار تازه از ویترین امده فرشای دستباف بدجوری چشمک میزدن ولی حیف که نمیشد ببریشون چند تیکه وسیله برداشتم و گذاشتم تو کیسه و اسی هم مشغول بود که کنجکاو شدم برم طبقه ی بالا رو هم ببینم همیشه که موقعیت اومدن به همچین خونه هایی رو ندارمحداقل یه بار برم ببینم از 20 تا پله ی مارپیچ گذشتم بعضی از دیوارکوب ها رو شن بود و فضا رو نیمه تاریک کرده بود به انتهای پله ها که رسیدم به یه راهرو برخوردم از همون اول راهرو میتونستم در 7 تا اتاقو ببینم دلم میخواست همشو یکی  یکی باز کنم ببینم چی دارن همه ی درا به رنگ سفید بود در اولی رو که باز کردم با یه اتاق بزرگ که دوتا قالیچه کوچیک توش پهن بود 4 تا قفسه بزرگ کتاب و یه میز تحریر هم گوشه ی اتاق مواجه شدم یه جایی مث کتابخونه درست کرده بودن کنار میز هم یه تخت یه نفره بود ولی کسی داخل اتاق نبود درو بستم و در بعدی رو باز کردم فضای اتاق کاملا تاریک بود و پرده رو کشیده بودن و حتی نور ماه هم داخل نمیومد درو بستم و چند تای بعدی رو هم باز کردم ولی صاحب خونه تو هیچ کدوم نبود فقط در اخری مونده بود درشو اروم باز کردم فضای اتاق نسبت به بقیه روشن تر بود یه دیوار کوب روشن بود بوی خوبی تو اتاق پیچیده بود اتاق خیلی بزرگی بود اولین چیزی که به چشمم خورد دو تا در دیگه تو اتاق بود که بی خیال باز کردنشون شدم انتهای اتاق یه تخت خیلی بزرگ بود که دورشو تور کشیده بودن مث همون پشه بند خودمون ولی این یکی هم قشنگ تر بود هم بزرگ تر یه دست مبل هم تو اتاق چیده بودن یه میز توالت هم کنار تخت گذاشته بودن بدون اینکه به تخت نگاه کنم به طرف میز ارایشی رفتم روش پر بود از انواع و اقسام و ژل و تافت و عطر و ادکلن چشمم بدجوری عطر و ادکلنا رو گرفته بود یکی یکی بازشون میکردم و یه پیس به خودم میزدم اما یه عطرشو که باز کردم مدهوش شدم هر چقدر بو میکشیدم سیر نمیشدم چشامو بسته بودم و همینطور بو میکشیدم نخیر مث اینکه این عطره رو هم باید بدزدم بوی سرد و تلخی داشت ولی احساس خیلی خوبی بهش داشتم حالی به حولی بودم نمیدونم چه عطری بود ولی بدجوری دیوونه ام کرده بود یه احساس گرم داشتم نمیدونم چی بود فایده نداره باید ورش دارم ما که این همه داریم میبریم این یدونه عطر هم روش دیگه چشمامو بسته بودم و هی بو میکشیدم که سنگینی یه نگاهو احساس کردم وای چشمتون روز بد نبینه چشمامو که باز کردم از تو اینه متوجه یه نفر دیگه پشت سرم شدم یه مرد با نیم تنه لخت ابروهام خود به خود رفت بالا رفت عضله های سینه و بازو رو گذروندم تا رسیدم به صورتش و دو تا چشم عصبانی تازه به خودم اومدم منه احمق دو ساعته دارم عین منگلا فقط نگاش میکنم که فریاد زد : پسره عوضی تو خونه من چه غلطی میکنی ؟ ....
دیگه معطلش نکردم یه ضربه لگد با پام زدم که غافلگیر شد و افتاد ازروش پریدم که به طرف در برم ولی مرتیکه سیریش مچ پامو گرفت که با صورت افتادم زمین دوباره یه لگد زدم تو صورتشو از جام پا شدم این بار دیگه د بدو که رفتم با عجله از پله ها رفتم پایین و داد زدم : اسی بدو بریم
- کدوم گوری رفتی تو ؟
- بدو بریم صاحبش بیدار شد
- ای خاک بر سرت کنم رفتی خرابکاری کردی
- حرف نباشه بدو
با عجله هر چی تو کیسه گذاشته بودیم زدم به کولم و با دو از ساختمونخارج شدیم صدای داد و بیداد مرده هم بلند شد و همه چراغای ساختمون روشن شد از در رفتیم بیرون و سوار موتور شدیم و حرکت کردیم .....
                                                          *******
- د اخه بی عقل ما این همه راه اومدیم که عطر و ادکلن بدزدیم ؟ رفتییارو رو بیدارش کردی ؟ خنگ خدا دست رو گنج گذاشته بودم نذاشتی استفاده اشو ببریم
- اینقدر زر نزن به اندازه کافی کیسه رو پر کردیم بیشتر از این جاننداشت
دیگه حرفی نزد حوصله ی غرغراشو نداشتم انگار ازعمد اینکارو کردم خب چهمیدونستم خواب این مرتیکه اینقدر سبکه زود از خواب بیدار میشه در ثانی من که اصلا سرو صدا نکردم فقط یه کم عطر زدم و بو کردم عجب ادم تیزی بودا ! سریع بیدار شد هیکلش دو تای من بود خدا رو شکر از دستش در رفتم گرفته بودم بیچاره میشدم سوار موتور بودیم و باد تو صورتم میخورد دستم بند کیسه ها بود که بالاخره رسیدیم به کوچه مزخرف خودمون پیاده شدم که گفت : ابشون که کردم نصف نصف
- خیلی خب ولی بدون سر من کلاه نمیره
- میدونم حالا برو
ساعتو نگاه کردم  حدودای 3 نصفشب بود حتما الان مهگل خوابه تا بیدار نشده باید برم خونه ولی همین که از در وارد شدم متوجه یه سایه رو پله های اتاقمون شدم جلوتر که رفتم دیدم مهگل رو پله ها نشسته و پاهاشو تو شکمش جمع کرده به طرفش رفتم که متوجه من شدو سرشو بلند کرد صورتش خیس اشک بود بغلش کردم اخم کرد و گفت : کجا بودی ؟ ترسیدم فکر کردم تو هم منو تنها گذاشتی و دیگه نمیای
- نه ابجی .... عزیزم این حرفا چیه ؟ ابجی مهسا تا اخر عمر نوکرت همهست غصه نخور
- اخه خیلی ترسیدم
- نترس حالا که دیگه اینجام بریم بخوابیم
خلاصه بعد از کلی حرف زدن خوابوندمش بچه گناهی نداشت تازه 7 سالش بودو پدر و مادر نداشت فامیل درست و درمون هم که نداشتیم یه خاله هست که شهرستان زندگی میکنه و خودش 4 تا توله داره دیگه حوصله ی ما رو نداره یه عمو هم داریم که دو تا خیابون اونورتر زندگی میکنه ولی مگه از ترس زنش ما میتونیم بریم اونجا ؟ یه سلیطه ایه که دنیا به خودش ندیده اون شبم مث همه ی شبای نکبتی دیگه امون گذشت زندگی من همش تو بدبختی و نکبت خلاصه میشد نمیدونستم تا کی باید اینجوری ادامه بدم خیلی دنبال کار گشتم ولی کجا به یه دختر دیپلمه کار میدن ؟ حتی به فکرم رسید برم کلفتی کنم بخاطر همین تو یه موسسه کاریابی اسم نوشتم ولی اونجا هم دووم نیوردم یه خونه برای کار رفته بودم که پسره ی اشغال بهم پیشنهاد هرزگی داد منم با یه لگد زدم تو دهنش که دو تا از دندوناش خرد شد از اون به بعد هم اداره کاریابی هیچ جا بهم کار نداد انگار من مقصر بودم که از عفتم محافظت کردم باید میذاشتم هر کاری دلش میخواد باهام بکنه اونوقت میشدم یه ادم وظیفه شناس از اون موقع به فکرم رسید دزدی کنم هر کاری میکردم اونقدرا پول نداشت تو خورد و خوراک روزانه هم میموندم هر چی ام در میاوردم بابای خمارم دود میکرد میرفت هوا تا اینکه یه روز با اسی اشنا شدم چند باری بهم گیر داده بود باهاش تیریپ لاو بردارم و دوست بشم و هر دفعه هم یه چیزی بارش میکردم رد میشدم میدونستم تو کار خلاف و دزدیای خرده پاست بخاطر همین یه روز که بازم گیر داد به دوستی و این حرفا کشیدمش کنار و گفتم : میخوام باهات همکار بشم نه دوست حالا هستی یا نه ؟
اولش تعجب کرد ولی بعدش یه لبخند تحویلم داد و گفت : منظورت توی دزدیه؟
- پ ن پ تو نقل و نبات فروشی
بعد از اون روز من و اسی شدیم همکار .... همکار دزدی و خلاف چاره یدیگه ای نداشتم مادرم که تو 16 سالگی از دست بابام دق کرد و مرد بابام هم که یه ادم معتاد و همیشه نشئه مجبور بودم خودم یه کاری کنم به هر حال مهگل میخواست بره مدرسه هیچکس به فکرش نبود خیلی وقتا گشنه میخوابید اخرش هم خودم باید به فکرش می افتادم
اولین بار تصمیم گرفتم توی کار خودمو به شکل پسرا دربیارم واسه همینتا اونجایی که تونستم تغییر شکل دادم کلا دختر توپری بودم ولی سعی خودمو کردم که حسابی لاغر کنم و واقعا هم شد برجستگی های کمی هم که داشتم یه جوری میپوشوندم موهامو هم که خیلی بلند بود همیشه بالا میبستم و کلاه میذاشتم چون به صورتم دست نمیزدم قیافه ام کمی تا قسمتی پسرونه میشد تو هر جمعی هم که میرفتم میگفتن پسر خوشگلی هستی اونم بخاطر اینکه ته چهره ی دخترونه ام از بین نمیرفت ولی نمیدونستن که من اصلا پسر نیستم بعد از اون دیگه کار من شده بود دزدی .... اولاش 60 به 40 تقسیم میکرد اما کم کم شدیم نصف به نصف خرج خودم و مهگلو میتونستم دربیارم ولی مرتیکه نشئه بیشترشو برای دود و دمش برمیداشت تا الان که دیگه واسه خودم یه دزد حرفه ای شدم تو جام یهغلت زدم که سفتی یه چیزی رو روی دنده هام حس کردم دستم به شیشه عطر خورد درشو که باز کردم بوی خیلی خوبی به مشامم خورد چشمامو بستمو فقط بو کردمهر قدر بوش میکردم بازم سیر نمیشدم نمیدونم چه سری تو این عطره هست که نمیتونم ازش دل بکنم ای بابا این دیگه چیه امشب هواییمون کرده یاد اون یارو افتادم چطور متوجه همچین نره غولی روی تخت نشدم ؟ وای اگه گرفته بودم کارم ساخته بود خدا رحم کرد خب دیگه کپه ی مرگمو بذارم ......
                                                ************
- دختر جون بهتره پیشنهادمو قبول کنی اخه کدوم خری حاضر میشه تو روبگیره
- هر خری باشه بهتر از الاغ شماست
- بهتره اندازه دهنت حرف بزنی دختر ممد مفنگی
- من دختر ممد مفنگی ...... ولی توله ی تو که خودش مفنگیه
اقدس از عصبانیت سرخ شده بود بدون اینکه جوابی بده در اتاقشو محکمکوبید به هم و رفت زنای خونه کنار حوض ظرف میشستن و منو نگاه میکردن که با تشر گفتم چتونه ؟ به کارتون برسید فضولای محل
سریع سرشونو زیر انداختن مشغول ظرف شستن شدن منم از خونه زدم بیرونقرار بود برم مدرسه مهگل ببینم چیکارم دارن یه مانتو شلوار کهنه داشتم همونو پوشیدم و یه مقنعه هم سرم کردم و رفتم وقتی وارد حیاط مدرسه شدم بچه ها مشغول ورزش بودن به یکیشون گفتم دفتر مدیر کجاست ؟
- اونجاست خاله ... به طرف یه راهرو اشاره کرد  از پله ها بالا رفتم تا رسیدم به اتاق چند تقهزدم یکی گفت بفرمایید داخل شدم از مدیر جماعت دل خوشی نداشتم ولی به هر حال باید میفهمیدم چیکار داره داشت یه چیزی مینوشت که سرشو بلند کرد و گفت : بفرمایید در خدمتم
- سلام من خواهر مهگل رضایی هستم
- اوه بله بفرمایید
- خب با من کاری داشتین ؟
- بله ... راستش خواهر شما از نظر هوشی کاملا خوب و اگاه هستن ولی.... ولی من چند وقتیه احساس میکنم یه جورایی عوض شده حواسش تو کلاس نیست همش دوست داره زودتر زنگ خونه رو بزنن دائم از معلماش میپرسه ساعت چنده ... اضطراب داره و خلاصه دوست داره هر چه زودتر به خونه برسه میخوام دلیل این رفتار اخیرشو بدونم .... تو خونه مشکلی داره ؟
-خب .... خب چی بگم ؟ منم نمیدونم
- پدر و مادرتون نیستن ؟
- نه متاسفانه مادرم 6 سال پیش فوت شدن بابام هم تازگیا
- خیلی متاسفم ولی فک میکنم دلیل رفتارای اخیر مه گل میتونه همینمسئله باشه .... اون احتمالا یه جورایی میترسه
- از چی ؟
- خیلی ساده است ... از اینکه شما رو هم از دست بده ..... باید یه جوریبهش اطمینان بدید که در هر شرایطی کنارش هستید وقتای بیشتری رو باهاش بگذرونید ... سر کار هم میرید ؟
- هان ؟ ...اره ... اره سرکارم
- پس وقتای بیکاری رو بیشتر باهاش بگذرونید
- باشه سعی میکنم حالا درسش چطوره ؟
-درسش خوبه در واقع عالیه ولی اگر شرایط روحیش خوب بمونه اگه مراقبشنباشید مطمئنا افت میکنه
- باشه مواظبش هستم
از مدیر خداحافظی کردم و به طرف خونه راه افتادم تو راه به حرفاش فکرمیکردم دلم به حال خودمون سوخت خودمم متوجه شده بودم که مه گل میترسه و همیشه دستپاچه است و هر جا میرم میخواد دنبالم راه بیفته اما فکر نمیکردم ترسش تا این حد باشه که معلم و مدیرش هم متوجه بشن باید یه چند روزی رو فقط با مهگل باشم تا این اتفاقای اخیرو یادش بره وقتی رسیدم خونه منتظرم بود به طرفم اومد قدش تازه یه وجب بالای زانوم میرسید نگام کرد و گفت : ابجی چی شد ؟ مدرسه چیکارت داشت ؟
با خنده نگاش کردم و گفتم : بهم گفتن بچه درس نخونی شدی باید گوشتوبکشم
- ولی .... ولی من که درسامو همیشه میخونم همه ی درسام هم خیلی خوب وعالی میگیرم تازه خانم معلممون 2 تا ستاره بهم داده
- شوخی کردم عزیزم چیزی نگفتن فقط گفتن درسات خیلی خوبه باید یه جایزهی تپل واست بگیرم
- هورا ... جایزه ... چی برام گرفتی ؟
- اوم .... جایزه ای که میخوام بهت بدم لمسی نیست
- یعنی چی ؟
- یعنی میخوام ببرمت گردش یه جای خوب
- ایول گردش ... کجا میبریم ؟
- هوم .... کجا دوست داری که ببرمت ؟
- نمیدونم من که جایی رو بلد نیستم تا حالا منو جایی نبردی
 راست میگفت بچه اخه من احمقتا حالا به خودم زحمت ندادم این بچه رو تا یه پارک ببرم بخاطر همین گفتم : اول میریم پارک یا شهربازی بعدش هم یه ساندویچ تپل میزنیم تو رگ
- هورا....
- پس بدو برو حاضر شو
رفتم طرف صندوقچه و یه مقدار پول برداشتم فک میکنم کافی باشه مانتو وشلوار همیشگیمو پوشیدم یه لباس به نسبت خوب هم تن مهگل کردم و راه افتادیم قصد داشتم ببرمش شهربازی ولی اینجوری پولام تموم میشد ولش کن گور بابای پول باید همینکارو بکنم گناه داره بچه خلاصه رفتیم شهربازی خیلی سال بود حتی از کنار شهربازی هم نگذشته بودم از همون اول ورودیش سر کیسه کردن شروع شد ولی بالاخره بچه است و دلش به این چیزا خوشه کیف دو نفرو هم کف برم پول امشب درمیاد یه دور ماشین سواری کرد و باهاش رنجر سوار شدم تا تونستیم جیغ کشیدیم خیلی خوش گذشت اما دیگه از سرگیجه حالت تهوع بهم دست داد اون شب اگه شده برای یه دقیقه همه ی زندگی نکبتیمون فراموشم شد یادمون رفت بچه های ممد مفنگی هستیم یادمون رفت تو فقر و بی پولی دست و پا میزنیم وقتی پیاده شدیم هنوز رد خنده رو تو صورتش میدیدم پس بهش خوش گذشته بود من و مه گل جز همدیگه کسی رو نداشتیم نشوندمش روی یه نیمکت و بهش گفتم : بشین اینجا برم یه اب هویج بستنی مشتی بگیرم بخوریم باشه ؟ جایی نریا
- باشه ابجی
رفتم دو تا لیوان اب هویج خریدم و داشتم بر میگشتم که دیدم یه پسرهکنارش نشسته و داره باهاش حرف میزنه اخمام تو هم شد با قدم های سریع به سمتشون رفتم ولی نیمه راه انگار یکی برق به بدنم وصل کرد از جام تکون نخوردم این .... این ... اینکه همون یاروئه ... همونجا ایستادم ببینم با مه گل چیکار داره با اینکه یه بار بیشتر ندیده بودمش ولی چهره اش یادم بود هر دوشون میخندیدن پس نباید مشکلی باشه دستشو داخل جیب کتش کرد و یه چیزی مث ابنبات بیرون اورد و داد دست مه گل . پسشونیشو بوسید و از جاش بلند شد و رفت بعد از رفتنش به طرف مه گل رفتم و با اخم بهش گفتم : این یارو کی بود ؟
- هیچکی ابجی دوستم بود
- دوستت دیگه کدوم خریه ؟ اینکه هم قد بابام بود
- نه بهم گفت خیلی خوشگلم و مامان و بابام کجان ؟ منم بهش گفتم مامانوبابا ندارم با خواهرم اومدم اونم گفت پس حالا که بابا و مامان ندارم باهاش دوست بشم اونم هر چی که بخوام برام میگیره منم بهش گفتم خواهرم همه چی برام میخره اونم گفت افرین به خواهرت بعدم بهم گفت خیلی دوستم داره و خیلی دوست داشتنیم
- مرتیکه پررو این حرفا رو به تو زد؟
- اره ... حرف بدی نزده که ابجی
- دیگه با غریبه ها حرف نزن
- چرا ؟ فرزاد که ادم خوبی بود
- اسمشم به تو گفت ؟
- اره ... خب منم گفتم
-دفعه دیگه هر کی اومد زندگیتو واسش رو داریه نریز
- یعنی چی ؟
- یعنی با هیچ غریبه ای حرف نزن
- اما فرزاد ادم خوبی بود من دوسش داشتم
چشام از حرفش گرد شد این مرتیکه با دوکلام حرف خواهرمونو جادو کرد :خیلی خب بسه دیگه اب هویجتو بخور
- ناراحت شدی ابجی ؟
- نه ابجی ولی وقتی کسی رو نمیشناسی اینقدر ازش تعریف نکن
- مگه تو میشناسیش ؟
وای این مرتیکه امشبو زهرمون کرد اره میشناختمش ازش دزدی کردم دیگهوای هنوز یاد عطرش که میفتم هوش از کله ام میره یه کمی از این عطره رو به خودم میزنم ولی اصلا بوش نمیره لامصب بوی عجیبی داره : نه خواهر من نمیشناسمش ولی الکی هم از کسی خوشم نمیاد
دیگه حرفی نزد و مشغول خوردن شد اخر شب هم رفتیم یه ساندویچ خوردیم ورفتیم خونه اون شب از بس خسته شده بود بین راه خوابش برد بغلش کردم و از تاکسی پیاده شدم در حالی که مه گل بغلم بود از کوچه رد میشدم به پیچ کوچه رسیدم که یهو اسی جلوم ظاهر شد ...
- هیین .... مث ادم نمیتونی بیای جلو ؟ زهر ترکمون کردی
- خیلی خب حالا .... پایه دزدی بعدی هستی ؟
-اره .... کی ... کجا ؟
- فردا ... البته نه مث همیشه
- یعنی چی ؟
- یعنی تو خیابون من سوار موتور تو هم ترکم میشینی و میقاپی
- خطرش زیاده نمیصرفه
- اینجوری هم بیشتر کاسب میشیم هم راحتتر پول دستمون میاد نمیخوادمنتظر بمونی تا ببینیم کی جنسا اب میشن
- بذار فک کنم .... یکم مهگلو تو بغلم جا به جا کردم که گفت : بدهبغلش کنم
- لازم نکرده بزن کنار بینیم
- خب زن من بشی مهگل هم میشه خواهر زنم دیگه
- زر زیادی موقوف
چشمای عین جغدشو ریز کرد و گفت : یعنی زن من نمیشی
- گفتم حرف زیادی نباشه تو کله ات نمیره ؟
- چجوری باید بت بگم میخوامت ؟
- اسی قرار ما فقط کار بود نه چیز دیگه ای
- من با هیچ دختری همکار نمیشم
- پس بسلامت
- خیلی خب بابا چه زودم بهش بر میخوره فردا تا ساعت 8 خبرشو بهم بده
- باشه فعلا شرتو کم کن
سه سوته رفته بود که منم به طرف خونه راه افتادم تا حالا اینکارونکرده بودم همیشه اسی یه خونه رو سوژه میکرد و میرفتیم با هم خالیش میکردیم ولی تا حالا اینجوری و پشت موتور دزدی نکرده بودم اگه یه لحظه غفلت میکردم میشدم یه سابقه دار ولی فک نکنم اونقدری تر و فرز هستم که بتونم ... اره از پسش برمیام اونشب با این فکر خوابیدم ولی هنوز هیچی معلوم نبود و نمیدونستم قراره چی پیش بیاد ممکن بود همه محاسباتم غلط از اب دربیاد ولی داشتم ریسک میکردم و نفهمیدم که چی در انتظارمه .......
                                                          ***********
- بگیر این کلاه کاسکتو سرت بذار
- وقتی کیفو گرفتم دیگه تند میریا من تا حالا این یه قلمو انجام ندادم
- خیلی خب ترسو نباش بپر بالا
مث همیشه وقتایی که میخواستیم بریم دزدی تیپ پسرونه زده بودم و موهاموتو کلاه جمع کرده بودم کلاه کاسکت هم رو سرم گذاشتم و حرکت کردیم دم بانک ها منتظر میموندیم تا سوژه ی مورد نظر پیداش بشه با فقیر بیچاره ها کاری نداشتیم بیشتر دنبال ادمای دم کلفت میگشتیم صدای اسی رو کنار گوشم شنیدم : حاضری ؟ اون یارو از تو بانک اومد بیرون اول یواش میرم طرفش کیفو که گرفتی گاز میدم و تندش میکنم حواست باشه نیفتیا منو سفت بگیر
- لازم نکرده تو رو بگیرم خودم خودمو نگه میدارم
- لجبازی نکن میفتیا .... اگرم بیفتی من نمیتونم وایسم گاز میدم میرما
- مهم نیس خودمو نگه میدارم
-از ما گفتن بود
- برو دیگه اینقدر زر نزن یارو رفت
اروم به طرفش میرفتیم داشت با موبایلش حرف میزد و اصلا حواسش نبود یهکیف سامسونت هم دستش بود دیگه نزدیکش بودیم مطمئن بودم حواسش هر جایی میتونه باشه به جز موتور ما چون سرش طرف اسمون بود و داشت میخندید آخی الان باید گریه کنی همین که به یه قدمیش رسیدم یه کم خم شدم و دسته کیف تو دستم اومد در یه لحظه کشیدمش مرده متوجه شد و موبایل از دستش افتاد اما تا به خودش بجنبه زود به اسی گفتم : اسی بدو .... گاز بده
خلاصه گازشو گرفتیم و رفتیم اونقدر رفتیم تا مطمئن شدیم کسی دنبالموننیس یه گوشه نگه داشت و در کیفو باز کردیم همین که درش باز شد چشمام از تجب گرد شد چند دسته اسکناس درشت همون اول خودنمایی میکرد یه دسته هم فقط تراول پنجاهی بود مث اینکه کیف خوب کسی رو زده بودیم تا حالا این همه پول با هم ندیده بودم اما بازم ته دلم میگفت نباید اینکارو میکردم از دید من دزدیدن چند تا تیکه وسیله خاک خورده ی پولدارا بهتر از اینکار بود البته این نظر من بود ولی به هر حال دزدی دزدیه دیگه داشتم سر خودمو کلاه میذاشتم
اسی نگام کرد و گفت : تا حالا این همه پول با هم دیده بودی ؟
اخمی بهش کردم و گفتم : نخیر ولی فک نکنم تو هم دیده بودی زود تقسیمکن بریم رد کارمون
بی حرف مشغول تقسیم کردن شد وقتی پولا رو شمردیم 2 میلیون گیر من اومدولی بازم احساس خوبی نسبت به این پول نداشتم با اینکه پولش بیشتر از همیشه بود ولی یه جورایی عذاب وجدانم هم بیشتر بود
- خب دیگه کاری با من نداری ؟
نگاهش به خیابون بود و جواب منو نداد امتداد نگاهشو گرفتم به یه مردکه از یه ماشین شاسی بلند پیاده شد رسیدم میخواستم برم که گفت : صبر کن فک کنم امروز بیشتر از اینا کاسبیم
- یعنی چی ؟
- معلومه یارو از اون خرپولاسات خوب طعمه ای گیرمون افتاده
- امروز دیگه نه
- چه فرقی میکنه کار چند ماهه رو یه روزه انجام میدی
داشت وسوسه ام میکرد شیطونی بود برا خودش خودمم بدجوری چشمم دنبال اینماشینیه بود ولی دلم راضی نمیشد .... درسته که بی پولم و اونا پولدار و با این دزدیا به هیج جاشون برنمیخوره ولی به هر حال دلم نمیخواست دزدی کنم مگه اینکه مجبور باشم
- خب چی میگی ؟
- نه حوصله دردسر ندارم
- دردسر چیه ؟ پول دراوردن که دردسر نداره
- برای امروز بسه دیگه
- چی میگی بابا ؟ این یارو از اون خرپولاس از این بزنیم تا اخر عمرمونراحتیم
یکم فک کردم وسوسه اش بدجور افتاده بود به جونم بدون اینکه بیشتر ازاین به وجدانم اجازه جولون بدم گفتم باشه
- ایول به تو مهسا خوشگله
- دیگه پررو نشو صد بار بهت گفتم به من نگو مهسا خوشگله
- د اخه تو هر کاریم بکنی بازم یه دختر خوشگلی نه یه پسر
- برو بابا دستم افتاد بس که هندونه زیر بغلم گذاشتی
- پس پیش بسوی عملیات بعدی
سوار موتور شدیم و نزدیکی های در بانک کشیک میدادیم حواسم به ماشیناون یارو بود که انگار یه نفر دیگه هم توش نشسته بود بعد از اینکه کیفو زدیم باید سریع در بریم چون صد در صد دنبالمون میفتن  ولی از تو کوچه پس کوچه زودتر میتونیم خودمونو گم و گور کنیم صدای اسی رو شنیدم که گفت : اماده باش اومد بیرون
- خیلی خب برو
اروم به طرفش میرفتیم نگاهش به اونطرف خیابون بود و میخواست به طرفماشینش بره جلومو درست نمیدیدم کلاه کاسکت جلوی دیدمو گرفته بود فقط چشمم به کیف توی دستش بود دیگه فاصله ای باهاش نداشتیم سریع خم شدم که کیفو بگیرم دستم به کیف خورد ولی ...... ولی مث چسب انگار به دستش چسبیده بود اسی میخواست گاز بده که داد زدم : نه اسی ....
حواس یارو کاملا جمع بود دستشو دور مچم حلقه کرد و همن باعث شد از ترکموتور بیفتم اخ که چه درد بدی تو جونم پیچید رو دنده هام خوردم زمین تمام بدنم خرد و خاکشیر شد اسی هم سریع گاز داد و رفت نامرد حتی یه نیش ترمز هم نزد مرتیکه هنوز دستمو محکم گرفته بود استخونام داشت خرد میشد رو اسفالت داغ افتاده بودم که یهو بلندم کرد با دیدنش چشام گرد شد ضربان قلبم بالا رفت وای خدایا این که بازم این یاروئه عجب گیری کردما همش باید به تور این بخورم همش هم که عصبانیه با چشای غضبناکش نگام میکرد که گفت : خواستی از من دزدی کنی جوجه ؟
به من با این قد و هیکلم میگه جوجه البته در برابر این غول بیابونیواقعا هم جوجه ام باید همین الان فرار میکردم وگرنه سابقه دار شدن تو شاخشه دستمو کشیدم که برم ولی یهو زیر سینه ام تیر کشید از دردش خم شدم نمیدونم چه مرگم شده بود نمیتونستم حرکتی کنم ولی مرتیکه دستمو کشید و کشون کشون به طرف ماشینش رفت و یه چیزایی هم بلغور میکرد
- از من میخوای دزدی کنی ؟ حالا که بردمت کلانتری میفهمی دنیا دست کیه....
دستمو کشیدم که برم ولی تندتر حرکت کرد و گفت : فکر کردی ولت میکنم ؟خیال خام من به این زودیا ولت نمیکنم مطمئن باش به این راحتیا از دزد مالم نمیگذرم
دیگه به ماشینش رسیده بود که در عقبو باز کرد و انداختم تو ماشین و بهمرد جلویی گفت :  احسان حرکت کن برو کلانتری
- چی شده فرزاد ؟ .... این کیه ؟
- دزد .... برو کلانتری
هنوز کلاه کاسکت سرم بود که از سرم درش اورد نمیدونم چی تو صورتم دیدکه چشاش گرد شد و گفت : این ... اینکه همون پسر اون شبی اس ..... تو .... یهو عصبانی شد اخماشو تو هم کشید و گفت : تو از جون من چی میخوای ؟ دنبال چی هستی ؟ ... از طرف محمودی بی همه چیز اومدی اره ؟ .... هه تونستی چیزی پیدا کنی ؟ معلومه که نه من که مث اون رییس عوضیت نیستم که تو کار خلاف باشم نتونسی آتو ازم بگیری میخوای ازم بدزدی ؟ تو که هیچی گنده تر از توام نمیتونه از فرزاد بدزده
حرف نمیزدم فقط نگاش میکردم درد امونمو بریده بود نمیدونم چی شد کهیهو عصبانی شد و کلاه روی سرمو با شدت کشید و گفت : د اخه چرا لالمونی گرفتی ؟ یه حر......
نمیدونم چی شد که یهو چشاش گرد شد و دستش تو هوا موند و گفت : تو ....تو یه دختری ؟
با این کلمه خودمم چشام گرد شد و تعجب کردم از کجا فهمید ؟ دوستش همبرگشت به پشت و با تعجب نگام میکرد که دوباره تکرار کرد تو دختری ؟
تازه متوجه شدم که کلاه روسرم نیست و موهام دورم ریخته از بس بلند بودمیچپوندم تو کلاه ولی الان کلا بیرون بود که با عصبانیت گفتم : اره ... دخترم که چی ؟ بزن کنار میخوام پیاده شم
- پیاده شی ؟ شوخی میکنی ؟ تو دزدی .... منم نمیتونم پیاده ات کنمتازه الان مطمئن شدم از طرف محمودی اومدی اون میدونه من چطور ادمیم پس چطور تو رو فرستاده ؟ .... مگه نمیدونه من ادم خوش سلیقه ایم ؟ تو که با این ریش و سیبیل دختر به حساب نمیای
اخمام تو هم رفت و با عصبانیت گفتم : نه میدونم محمودی کدوم خریه نهتو کدوم الاغی هستی پس بیخیال ما شو بریم رد کارمون
- نچ من حالا حالاها با تو کار دارم
با لحن چندشی گفت که داد زدم : نگه دار عوضی ... ولی داد زدن همانا وتیر کشیدن دلم هم همان ..... ااخ .... از درد خم شدم که دستشو دور شونه ام حلقه کرد و گفت : چت شد ؟
سرمو بلند کردم چشاش یه سانتی صورتم بود درد از یادم رفت لامصب چهچشای خوشگلی داشت تا حالا این رنگی ندیده بودم یه چیزی تو مایه های ابی و سرمه ای و خاکستری میزد نه خیلی روشن بود نه خیلی تیره ... ای بابا خل شدم رفت داشت حرف میزد ولی نمیدونستم چی میگه تو هپروت بودم برای اینکه ضایع نشه بازم خودمو خم کردم و اخ و اوخ دراوردم که بازومو گرفت و بلندم کرد چونه امو گرفت و خودش هم جلو اومد و گفت : چی شد ؟ چته ؟ کجات درد میکنه
تو صورتم داشت حرف میزد و نفسش تو صورتم میخورد برای اولین بار توزندگیم احساس کردم خجالت می کشم اما برای اینکه سه نکنم با دست هلش دادم عقب و گفتم : هوی حواست باشه چیکار میکنی مرتیکه ..... بزن کنار میخوام پیاده شم
- نه دیگه نشد .... من باید بدونم از طرف کی اومدی
- بابا هیچ خری منو نفرستاده سراغ توی الاغ
ظاهرا عصبانیش کردم که اخماشو تو هم کشید و چونه امو محکم تو دستشگرفت و گفت : بهت اجازه نمیدم با من اینطوری حرف بزنی دزد بی خاصیت .... تو منو نمیشناسی ولی باید بدونی که من هیچ کدوم از این توهیناتو بدون جواب نمیذارم
چونه ام زیر فشار دستش داشت خرد میشد به سختی تونستم بگم : ولم کنروانی
به عقب پرتم کرد و رو به همون رانندهه گفت : احسان نمیخواد بریکلانتری .....
وقتی اینو گفت خیالم راحت شد ولی وقتی ادامه جمله اشو گفت کپ کردم :برو خونه ... میبرمش خونه
- فرزاد کوتاه بیا
- همین که گفتم باید بدونم این دختره کیه مطمئنم از طرف محمودی اومده
دوستش احسان کله اشو تکون داد و مسیرشو عوض کرد و دیگه کسی حرف نزدحواسم به دستگیره در ماشین بود میخواستم سر یه فرصت مناسب از ماشین بپرم پایین ولی عجیب استخونای دنده ام درد میکرد ولی با این حال منتظر یه موقعیت خوب بودم که بالاخره نزدیک بود دستم بیاد یه کمی جلوتر تو یه کوچه به یه پیچ میرسید  دستمو اروم به در دستگیره بردم نزدیک به پیچ بودیم دستگیره رو کشیدم ولی قبل از اینکه کامل درو باز کنم یه چیز سنگینی روم افتاد که از درد نفسم بند اومد چشمامو بستم که یه کمی سنگینی کم شد و چشامو باز کردم اون مرتیکه ی غول روم افتاده بود و با تعجب نگام میکرد که با دیدن چشای بازم گفت : میخواستی مثلا از ماشین بپری ؟ ..... نچ نچ کار بدی کردی چون من کاملا حواسم به تو بود
- غول بیابونی از رو من برو کنار خفه شدم
بازم اخم کرد ای بابا انگار باید همیشه اخم داشته باشه از روم بلند شدولی دستمو کشید و تقریبا روی پاش نشوند و گفت : به تو اعتمادی نیست
تا حالا به این حد به یه پسر نزدیک نبودم اونقدرا راحت نبودم که برامفرقی نکنه یه کم تقلا کردم از بغلش بیام بیرون ولی دستشو دور شکمم انداخت و سفت و به خودش چسبوندم از درد جیغ کشیدم که اونم تکونی خورد و گفت : اینم فیلمته ؟
- فیلم چیه عوضی ولم کن
- وقتی مطمئن شدم از طرف کسی نیومدی ولت میکنم
- اخ ... ولم کن درد دارم
توجهی بهم نمیکرد فقط فشار دستشو کمتر کرد منم با اینکه معذب بودم ولیرسما تو بغلش نشسته بودم هیچ حرفی نمیزدیم ولی گرمای نفسش پشت گردنم میخورد و قلقلکم میومد تا حالا همچین حسی نداشتم خنده ام گرفته بود ولی تا میخواستم بخندم دلم درد میکرد عجب گیری کرده بودم از دست این دیوونه ها ناچارا با خنده ای که تو صدام بود گفتم : کلامو بده بذارم رو سرم
چند ثانیه چیزی نگفت تا اینکه : به چی میخندی ؟
ترسیدم لج کنه کلاه رو نده گفتم هیچی اصلا نخندیدم
- دروغ نگو داشتی میخندیدی به چی خندیدی
ای بابا اینم ول کن نیست : هیچی بابا
- تا نگی کلاه رو نمیدم
وقتی حرف میزد بدتر قلقلکم میومد که با خنده گفتم : وقتی ... وقتی حرفمیزنی قلقلکم میاد
یهو با شدت منو به طرف خودش گردوند و با اخمای وحشتناکش گفت : وقتیحرف میزنم قلقلکت میاد ؟ مگه من دلقکم ؟
- نه بابا منظورم اینه که وقتی از پشت حرف میزدی نفست میخورد به گردنمقلقلکم میومد
یهو دوستش احسان قهقهه اش رفت هوا و خودش هم با تعجب منو نگاه میکرد وبی حرف کلاه رو داد دستم  موهامو خواستم جمع کنم که با ضرب یه دسته از موهام خورد تو صورتش گفتم الان عصبانی میشه ولی فقط نگام کرد و چیزی نگفت سریع موهامو با کلاه پوشوندم و گفتم : اقا به پیر به پیغمبر من از طرف کسی نیستم بذار ما بریم بی خیالمون شو
- نمیشه
- د اخه مرتیکه اگه از طرف کسی بودم که نمیومدم روز روشن ازت دزدی کنمباور کن اون بارم اتفاقی اومدیم خونه ی تو دزدی
- حرف نباشه تو الان فقط یه دزدی و به جای اینکه ببرمت کلانتری دارممیبرمت خونه ی خودم مجازاتت کنم
اوهو خدا رحم کنه .... مجازات .....
- بابا هر چی ازت دزدیدم بهت برمیگردونم
- اونو که البته ولی باید بدونم کی هستی
- بابا این یارو محمودی رو من نمیشناسم مگه دارم ترکی حرف میزنم کهنمیفهمی
- بهتره کلا حرف نزنی حوصله ی شنیدن صداتو ندارم
صدای دوستش احسان در اومد و گفت : فرزاد ولش کن از ادمای محمودی نیس
- اولا که هنوز معلوم نیس در ثانی همش بخاطر این نیست باید تلافیشو سراین دختره ی زبون دراز دربیارم از اولی که دیدمش لنگ و لگد به من پرت کرده تا الان ….  یه جورایی باید ادبش کنم
- تو برو خودتو ادب کن اقای ادابدون
- دختر اون زبونت سرتو به باد داد اگه ازم عذرخواهی کرده بودی شایدقضیه فرق میکرد ولی الان دیگه نه
- برو بابا اعتماد به سقف .... یه درصد فک کن من از تو عذرخواهی کنم
موذیانه نگام کرد و سرشو برگردوند یه جورایی فقط قپی اومدم ولی ازداخل مث بید میلرزیدم نمیدونستم قراره چی پیش بیاد این نره غول هم که یه لحظه ولم نمیکرد رسما تو بغلش نشسته بودم از یه طرف دنده هام تیر میکشید از درد از یه طرف هم نگران مهگل بودم که الان از مدرسه میاد و من خونه نیستم
- بابا ول کن تو رو خدا خواهرم الان از مدرسه میاد ببینه نیستم میترسه..... اخ دلم
- فرزاد شاید طوریش شده
- فیلمشه
- اخه بیشعور اونطوری که تو منو از موتور پرت کردی خیلی هنر کردم الانزنده ام
فک کنم خیلی عصبانیش کردم چون دستشو دور گردنم حلقه کرد و فشار داد درهمون حالت گفت : تو یه دزد بی سر و پا بیشتر نیستی همین الان میتونم بکشمت و اب هم از اب تکون نخوره پس بیشتر از کوپنت حرف نزن
ایندفعه دیگه واقعا ترسیدم درسته که نمیدیدمش ولی میدونستم خیلیعصبانیه اینو از نفس های کشیده و با حرصش متوجه میشدم بالاخره ماشین ترمز کرد جلوی یه در سبز رنگ بودیم در خود به خود باز شد و ماشینو برد داخل .... خدایا حالا چه غلطی بکنم اگه بلا ملایی سرم بیارن چی ؟ .... نه بابا مگه چیکار کردم ؟ نهایتا باید ببرنم کلانتری دیگه در ضمن کسی با این قیافه به من نگاه هم نمیکنه چه برسه به اینکه بلا ملا سرم بیاره مهسا تو هم اعتماد به سقف کاذب داریا
اون شب که اومدیم متوجه بزرگی اونجا شدم ولی الان که هوا روشنه میبینمکه واقعا بزرگ و قشنگه ای کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم نه دیدن دوباره اینجا ... اونم اینطوری در ماشینو باز کرد و پیاده شد منو هم کشون کشون پیاده کرد
- چته وحشی ؟ چیکار داری ؟ مگه ازار داری منو بزور اوردی اینجا ؟
- بیا پایین اینقدر حرف نزن
- من کمربند مشکی دارما حواستو جمع کن
پوزخندی زد و گفت : منم دارم بیا مبارزه کنیم اگه بردی میتونی بری امااگه باختی هر چی من بگم
مهسا ای لال بمیری اینم حرف بود زدی تو اصلا کمربند داری که مشکیشوداشته باشی ؟
- اوم.... اوم الان دنده ام درد میکنه فجیع .... نمیتونم مبارزه کنم
- باشه صبر میکنیم حالت خوب بشه تا اون موقع اینجا زندانی میشی
- بابا منو ببر کلانتری .... اما ولم کن
- مجازات فرزاد اینجوریا نیس ... یه کاری میکنم تا اخر عمرت سراغ دزدینری
دیگه رگ غیرتم زد بالا : اخه توی احمق چه میفهمی بی پولی یعنی چی ؟ ازوقتی چشاتو باز کردی تو این کاخ درندشت بودی اما من چی ؟ من که یه بابای خمار و یه مادر کتک خور داشتم با یه اتاق 5 متری که از ترس بابام که نکنه یه وقت منو نفروشه گوشه ی تشکاش قایم میشدم .....
بی اختیار اشک تو چشمم جمع شده بود ولی نذاشتم بریزه پایین اون دو تاهم فقط نگام میکردن که احسان گفت : فرزاد .... ولش کن چیکار به این دختره داری ؟
اما مرتیکه انگار اصلا گوش برای شنیدن نداشت جلو اومد دستمو گرفت وکشون کشون با خودش برد هر چقدر تقلا کردم که دستمو از تو دستش دربیارم فایده نداشت وارد سالن شدیم الان که تو روشنایی همه جا رو میدیدم خونه قشنگ تر به نظر میرسید 3 تا خدمتکار در حال رفت و امد بودن که با دیدن ما دست از کار کشیدن و با چشای ورقلمبیده نگامون میکردن میخواست از پله ها بالا بره که یه زن مسن که ظاهرا اونم یه جورایی خدمتکار بود گفت : اقا ؟ چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
- نه بی بی جون طوری نیس
- پس چرا این جوونو اینجوری دنبال خودت میکشی مگه چیکار کرده
- هیچی در ضمن ایشون پسر نیستن دختره
- وا خاک عالم .... این دختره ؟
با چشای گرد شده نگام میکرد واسه یه لحظه خجالت کشیدم که گفت : اقابذار من ....
- نه بی بی شما دخالت نکن
و دوباره این دست بی صاحابو کشید و با خودش برد از پله ها بالا رفتیمو در یه اتاقی رو باز کرد و به داخل هلم داد و گفت : اینقدر اینجا میمونی تا ادم بشی
- دیوونه ی روانی من باید برم خونه .... خواهرم تنهاست عوضی نمیتونماینجا بمونم
- این چیزا به من ربطی نداره
- تو رو خدا بذار برم ... باشه بابا جهنم و ضرر معذرت میخوام حالادیگه بذار برم
- این معذرت خواهی الان دیگه به کارت نمیاد
- عقده ای اخه به من چیکار داری ؟ اصلا من به چه دردت میخورم ؟
- بالاخره به یه دردی میخوری
از اتاق خارج شد و درو هم قفل کرد ای بابا گیر عجب ادم سیریش و دیوونهای افتادما اتاقو نگاه کردم راه دررو نداشت بدبختی اینجاست که پنجره اش هم قفل بود اتاق قشنگ و بزرگی بود کفش قالی پهن کرده بودن  و یه تخت بزرگ هم یه گوشه گذاشته بود چند تا قاب شعر هم به دیوار اویزون بود یه کمد شیشه ای بزرگ هم یه گوشه گذاشته بود و یه میز ارایشی هم بود که البته جز یه اینه بزرگ چیزی روش نبود فک کنم فهمیده من عطر دوست دارم جایی اوردتم که عطر نداره روی تخت نشستم و تازه وقت کردم به درد دنده ام فکر کنم لباسمو دادم بالا و از چیزی که دیدم چشام گرد شد یه هاله بزرگ کبودی روی دنده هام ایجاد شده بود بدجوری ورم کرده بود وای اینو دیگه کجای دلم بذارم ؟ فک کنم شکسته یا حداقل ترک برداشته بخاطر همین اینقدر درد میکنه روی تخت دراز کشیدم فعلا که زندانیم کاری هم نمیتونم بکنم این درد هم امونمو بریده عجب روز گندی بود اون اسی عوضی هم یه لحظه دلش به حال من نسوخت ببینه چی به سرم میاد از درد به خودم میپیچیدم و نمیدونستم باید چیکارکنم خدایا عجب غلطی کردم یک ساعت درد کشیدم و کسی نگفت خرت به چند من هیچکی سراغی ازم نگرفت خدایا مهگل چی شد ؟ چیکار کنم ؟ اونقدر فکر کردم و درد کشیدم که نفهمیدم کی خوابم برد ........
                                                          *****
صداهایی رو اطرافم میشنیدم ولی اونقدر خسته بودم که نای باز کردنچشامو نداشتم
- فرزاد ببین واسه خودت دردسر درست کردیا
- خفه حرف نباشه ... در هر حال من باعث شدم اینطوری بشه
- بابا خب همون موقع ولش میکردی بره دیگه
- نچ من حالا حالاها با این دختره کار دارم
- فرزاد حالا این چی هست که واسش نقشه هم بکشی .. بیخیال بابا پسر ...من نمیتونم تو روش نگاه کنم اونوقت تو از اون فکرا در موردش میکنی ؟
- اولا که تو گوهر شناس خوبی نیستی در ثانی کی گفته از اون فکرا درموردش دارم ؟
- پس میخوای ثواب کنی
- تو فک کن اره
- تو ادمی نیستی که دنبال ثوابش باشی
- خفه شو پسر حوصله اتو ندارم
- حالا چرا بیدار نمیشه ؟ 3 روزه که اینجا بستریه
اینا چی میگفتن ؟ مگه من کجام که 3 روز بستریم ؟ وای مهگل ... من کهچیزیم نبود اما نه .... دنده ام ... همین الان هم خیلی درد داره دیگه بهتر دیدم چشامو باز کنم فرزاد و احسان بالای سرم بودن و با نگاه طلبکارشون زل زده بودن من اخم کردم و گفتم : چتونه .؟ ادم ندیدین ؟ بابا بذارین من برم خواهرم الان دق کرده تو رو خدا بیارینش
یهو از جام بلند شدم که بلند شدن همانا و درد کشیدن و جیغ کشیدنش همانفرزاد هول شد و به طرفم اومد اما با خشونت خوابوندم روی تخت و گفت : خیلی خب بابا بگیر بخواب بگو خواهرت کجاست برم بیارمش
- اون با تو نمیاد بهش گفتم با غریبه ها جایی نره
- خیلی خب هر وقت رفتم پیشش زنگ میزنم باهاش حرف بزن
خلاصه ادرسو بهش دادم و اونم رفت احسان کنارم نشست و گفت : میخوایفراریت بدم ؟
- اره
- دلم میخواد از شرت خلاص شیم ولی نمیدونم این فرزاد چه نقشه ای براتریخته بهتره خودت یه جوری در بری وگرنه معلوم نیس تو مغز خراب فرزاد چی میگذره
- خب یه جوری منو ببر میبینی که نمیتونم جا به جا بشم
-الان نمیشه چون فرزاد میفهمه من اینکارو کردم به وقتش کمکت میکنم
یک ساعتی گذشته بود که گوشی احسان زنگ خورد
- بله ؟
- جدی ؟ میشناسیش؟
- خیلی خب الان گوشی رو میدم بهش
- فرزاده میگه خواهرت میخواد باهات حرف بزنه
گوشی رو از دستش گرفتم : الو ؟
- الو ابجی
صداش گریه دار بود گفتم : جونم ابجی ؟ سلام عزیزم
- سلام ابجی من این 3 روز خیلی دنبالت گشتم کجا بودی ؟
- عزیزم من بیمارستانم تو هم با اون عمویی که اومده دنبالت بیا
- ابجی این که همون دوستم فرزاده
- اره ابجی با فرزاد بیا من منتظرتم
- الان میام پیشت خدافظ
گوشی قطع شد و منم منتظر موندم تا مهگل و فرزاد بیان
                                                ******
مسکن بهم زده بودن و گیج خواب بودم چند دقیقه ای چشام رو هم نرفته بودکه در اتاق باز شد و مهگل تو درگاه ظاهر شد به طرفم دوید بغلش کردم ولی از درد چهره ام تو هم رفت که فرزاد مهگلو دور کرد و گفت : بیا اینور مهگل جان خواهرت مریضه نمیتونه بغلت کنه
- چی شده ابجی ؟
- هیچی عزیزم تصادف کردم
- اره ابجیت تصادف کرده اونم با من
موذیانه نگام میکرد که چشم غره ای بهش رفتم و رو به مهگل گفتم : اینچند روز چیکار کردی ؟ کی برات غذا میپخت ؟ اصلا کسی یه تیکه نون دست تو داد ؟
یه کم نون تو خونه داشتیم سیر شدم بعضی وقتا هم مهین جون برام یه چیزیمی اورد وقتی فرزاد اومد دنبالم اقدس نمیذاشت باهاش بیام جلوی همه پز دادم گفتم فرزاد دوستمه
به فرزاد نگاه کردم نمیخندید ولی معلوم بود چشاش میخنده که گفت : چههمسایه های ندید بدیدی داری در ضمن فک نکنم دیگه اگه بخوای هم بتونی به اون خونه برگردی
- چرا ؟
- چون ظاهرا همسایه هات فکرای خوبی در موردت نمیکنن
- مهم نی اونا هیچوقت در مورد من خوب فک نمیکنن
- اما الان قضیه فرق میکنه صاحبخونه ات وسایلتو ریخت بیرون منم هر چیزبدرد بخوری داشتی اوردم بیرون با یه پسره مفنگی هم که ظاهرا خواستگارت بوده درگیر شدم بخاطر جنابعالی البته من کاری نکردم یه فوتش میکردم افتاده بود زمین
- پسر صاحبخونه اس
- اخی پس بی خانمان شدی ... من مهگلو میبرم پیش خودم چون دوستمه ولیتو یه فکری واسه خودت بکن برو پیش همون خواستگار مفنگیت
- غلط کردی مهگل خواهر منه و هیچ جا با تو نمیاد
- چرا میاد تو هم اگه دوسش داری میای باهاش
- چی از جونم میخوای بابا از هستی ساقطم کردی بس کن دیگه برو رد کارت
- در حال حاضر تو جایی رو نداری که بری پس به نفعته زندانی من بمونیخواهرت هم پیشت میمونه
مهگل نگاش کرد و گفت : خواهر من زندانی توئه فرزاد ؟
فرزاد بغلش کرد و گفت : نه خوشگل خانم فقط خواهرت از این به بعد برایمن کار میکنه تو هم میای خونه ی من بهش دستور میدی
اخمام تو هم رفت دلم نمیخواست دستش به مهگل بخوره با عصبانیت گفتم :مهگلو بذار زمین بهش دست نزن
لبخند نصفه نیمه ای زدو گفت : خب دوستمه چه ایرادی داره  ؟ تو حسودی میکنی ؟ خب تو هم برو با همون دوستموتوریه ات ؟
- نه فرزاد جون اسی با خواهرم دوست نیست با هم کار میکنن
- کی بهت گفته ؟
- مهسا خودش میگه
- میدونم عزیزم منم شوخی کردم
احسان گفت : فرزاد من دیگه کم کم باید برم .... در ضمن الکی خودتو توهچل ننداز
- تو نمیخواد نگران باشی
- خیلی خب خدافظ
- بسلامت
بعد از رفتن اون فرزاد گفت : دکترت گفته امروز مرخصی میتونی لباسبپوشی یا کمکت کنم
- نخیر فقط شرتو کم کن
چشم غره ای بهم رفت که نزدیک بود خودمو خیس کنم ولی به روی خودمنیوردم اونم بی حرف رفت بیرون به کمک مهگل لباسامو پوشیدم و به سختی از جام بلند شدم هنوزم درد داشتم ولی به روی خودم نمی اوردم که فرزاد وارد شد و گفت : کارای ترخیصتو انجام دادم بریم
سرمو تکون دادم و اروم قدم اولو گذاشتم ولی انگار ته دلم خالی شد ازدرد اشک تو چشمام جمع شده بود ولی سرمو انداختم پایین که نبینه ولی بدون اینکه چیزی بهش بگم کنارم ایستاد و دستشو دور شونه ام انداخت و گفت : همه ی وزنتو بنداز رو من با من راه بیا
همین کارو کردم اینجا دیگه تعارف جایز نبود خیلی درد داشتم لامصب بازماز اون عطره زده بود هم حالم بد بود هم دوست داشتم فقط بوش کنم میترسیدم حالا با خودش بگه چه سواستفاده گره ولی نه بابا نمیفهمه چشامو بسته بودم و کنارش راه میرفتم درد از یادم رفته بود نمیدونم چه سری توی این عطره بود که اینجوری از خود بیخود میشدم تو حال خودم بودم که یهو از خودش دورم کرد و نتونستم خودمو نگه دارم افتادم روی یه صندلی که همونجا گذاشته بودن نگاش کردم که گفت : ظاهرا که درد نداری پس خودت میتونی بیای
وا این چش شد ؟ دیوونه زنجیری من که کاری نکردم مهگل کمکم کرد دیگهنزدیک در خروجی بیمارستان بودیم که کم کم خودم رفتم و به مهگل گفتم : این یارو فرزاده فک کنم رفت ... یه تاکسی بگیر بریم
- نه ابجی اون روبرو ایستاده منتظر ماست
- عجب سیریشیه ها
خلاصه مجبور شدیم بریم طرف ماشین اخه من با این دنده هام چطورمیتونستم سوار این شتر بشم ؟ همینجوری ایستاده بودم و نگاش میکردم که ظاهرا عقل ناقصش رسید و گفت : نمیتونی سوار شی ؟
- میگن
- به طرفم اومد و خیلی سریع زیر پامو گرفت و بغلم کرد از تعجب چشامگرد شد تو این چند روز این پسره هر کاری دلش خواست کرد گفتم : یعنی چی که منو بغل میکنی بذارم زمین ... ولم کن
- اینقدر حرف نزن همچین اش دهن سوزی هم نیستی
- هر چی باشم به خودم مربوطه حق نداری با من اینجوری رفتار کنی
- من حق هر کاری رو دارم پس خفه
هر دو عصبانی و غضبناک به هم نگاه میکردیم که روی صندلی جلو خوابوندمو درو محکم بهم کوبید حالا خوبه ماشین خودشه
مهگل از پشت سر گفت : فرزاد ما رو میبری خونه خودت ؟
لبخند زد و گفت : اره خوشگله
- خونه ات بزرگه ؟
- اره خیلی ... یه تاب هم هست که میتونی باهاش بازی کنی
- من خیلی دوست دارم فقط یه بار رفتم شهربازی .... یادته ؟ همون شب کهبا هم دوست شدیم
- اره خوشگل خانم یادمه
- با خواهر من اینجوری حرف نزن
- حسودیت میشه ؟ خب قبول کن دیگه..... از تو خوشگلتره
- منظور من به این نبود
- ولی من به این گرفتم
- بیخود گرفتی
- حالا ناراحت نشو تو هم سیبیلوی خودمی
خودش به این حرف خندید خداییش خودمم خنده ام گرفت ولی نخندیدم تا پررونشه دیگه حرفی زده نشد تا اینکه رسیدیم به خونه اش وارد حیاط شد و ماشین و کنار ورودی پارک کرد از ماشین که پیاده شدم همون خانم مسن به طرفم اومد و گفت : حالت خوبه مادر ؟ اون روز که اقا بردت خیلی حالت بد بود همش هذیون میگفتی اقا رو هم دستپاچه کردی
- با تعجب گفتم : من ؟
- اره دیگه مادر بیا زیر بغلتو بگیرم جون نداری راه بری
بازومو گرفت و کمکم کرد وارد سالن شدم که گفت : اتاقتو اماده کردماینجا اسانسور هم هست بیا سوار اسانسور شو
- واسه دو تا پله اسانسور گذاشتین
- تو دنده ات ضرب بدي ديده عزیزم نمیتونی راه بری از فرزاد كه پرسيدمگفت حالت خيلي بد بوده تب ولرز هم داشتي 3 روز زير سرم بودي در ضمن دو تا پله نیست 22 تا پله اس
خلاصه سوار اسانسور شدم که دیدم مهگل هم بهم زل زده و چیزی نمیگه گفتمتو هم بیا دیگه چرا وایسادی اونجا ؟
با خوشحالی دوید اومد تو اسانسور و به زنه گفت من تا حالا سواراسانسور نشدم
زنه خنده اش گرفت خودمم خنده ام گرفت راستش منم تا حالا سوار نشدهبودم اولش میترسیدم ولی اگه می گفتم ضایع بود زود رسیدیم و از اسانسور هم پیاده شدیم وارد همون اتاق اونروزی شدم  اون خانمه کمکم کرد و دراز کشیدم که گفت : دخترم الان میام کمکت بری حموم
- دستت درد نکنه ولی الان حال و حوصله اش نیس
- وا مادر خجالت بکش تو یه دختری باید همیشه به خودت برسی تو ایینهخودتو نگاه کردی ؟ شدی عین پسرا .... والا پسرا هم تمیز تر از تو میگردن
خب یکمی خجالت کشیدم ولی واقعا خسته بودم گفتم : ول کن خانم میخوامبخوابم به مهگل هم بگین بیاد پیش من
- اقا برای مهگل یه اتاق جدا گذاشته
- چی ؟ بیخود کرده بیارش اینجا
- رو حرف اقا نمیشه حرف زد عزیزم
- من حرف میزنم چیکاره اس که واسه خواهر منتعیین تکلیف میکنه ؟
- از این به بعد همه کاره
- تو واسه چی خواهرمو تو یه اتاق جداگونهبردی ؟ میخوام پیش خودم باشه
- مشکلت فقط همینه ؟
- اره بیارش پیش خودم
- خیلی خب چون خودش هم همینو میخواست میگمبیاد
- بابا تو اصلا از من چی میخوای ؟ چرا ولمنمیکنی
- در حال حاضر جایی رو داری که بری ؟
- تو به این چیزاش کاری نداشته باش
- تا زمانی که من بگم اینجا میمونی حرفی همتوش نمیمونه
خیلی راحت رفت و اصلا توجهی هم به حرفای مننکرد چند دقیقه بعد مهگل هم اومد پیشم یه لباس خیلی خوشگل تنش بود و یه عروسک هم دستش موهاش هم براش بافته بودن همینطور نگاش میکردم که گفت : خوشگل شدم ابجی ؟
- هان ؟ .... اره .... اره خیلی خوشگل شدی
- همشو فرزاد برام خریده
- ببین مهگل جان دیگه نگو فرزاد بگو عموفرزاد
- چرا ؟
- چون خواهرت حسودیش میشه
نگاش کردم و گفتم : نخیر چون شما حداقل 20سال از مهگل بزرگتری و مهگل باید به بزرگتر از خودش احترام بذاره باشه ابجی ؟
- باشه و به فرزاد نگاه کرد و گفت : اشکالنداره بهت بگم عمو فرزاد ؟
- نه عزیزم اگه دوست داری بگو عمو فرزاد توهم یه حموم برو به بی بی مرضیه یا نورا میگم بیان کمکت کنن
- ول کن تو رو جون جدت
اخم کرد و گفت : همینی که گفتم
مرتیکه زورگو حرفشو میزنه و میره اه
هنوز یه دقیقه هم نگذشته بود که یه دختر وهمون خانم مسن وارد اتاق شدن و کمکم کردن وارد حموم بشم خدا رو شکر اتاقه خودش حموم داشت دختره میخواست لباسامو دربیاره که بهش اخم کردم و گفتم : مگه خودت خواهر مادر نداری ؟ برو بیرون خودم درمیارم ... خب دوست نداشتم تن و بدنمو ببینه زور که نیست .... دختره یه لبخندی زد و گفت : اخه خودتون نمیتونید
- بیخیال یه کاریش میکنم
- قول میدم نگاتون نکنم
بی بی که داشت بحث ما رو میدید خنده ای کردو گفت : دختر جون این اداها چیه ؟ نورا هم عین خودت دختره دیگه چه اشکالی داره ؟ بذار کمکت کنه مادر من خودم زور و بنیه ندارم بتونم وگرنه خودم حمومت میکردم
- حاج خانم بیخیال تو رو خدا من جلو هیشکیتا حالا لخت نشدم
هر دوشون خندیدن که فرزاد هم وارد شد و گفتچه خبره ؟ یه حموم کردن که این همه خندیدن نداره
نورا خنده اشو خورد ولی بی بی گفت : چیزینیست مادر از ما خجالت میکشه لباسشو در نمیاره
- ا .... خجالت میکشه ؟ اونم جلوی شما ؟چطوره خودم حمومت کنم
یهو از دهنم پرید گفتم : تو غلط زیادی کردی
این جمله همانا و سرخ شدن فرزاد همان یهدادی سر بی بی و نورا کشید که زهره ام ترکید و اونا رو بیرون کرد و در حموم هم بست وحشت کرده بودم ولی خودمو از تک و تا ننداختم : هان ؟ چیه ؟ به تریج قباتون برخورد ؟ فکر کردی من کیم ؟ خب دوس ندارم کسی حمومم کنه مگه زوره ؟
بی توجه به من همینطور جلو میومد اب دهنموقورت دادم که یه قدمیم رسید و کلاه رو به شدت از سرم کشید که موهام دورم پخش شد و یه کمیش هم تو صورتم ریخت با ترس سرمو بلند کردم و گفتم : ا...از این اداها .... واسه من درنیار که نمیترسم ... برو بیرون خودم حموم میکنم
- نه تو زبون ادمیزاد حالیت نمیشه ....امامن خودم ادمت میکنم
- برو بابا سگ کی باشی
- تو ... حق ... نداری با من اینجوری حرفبزنی
یقه امو تو دستش گرفت و از زمین بلندم کردتمام بدنم از ترس می لرزید و دیگه نمیتونستم حرف بزنم که گفت : بار اخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی
کله امو به نشونه باشه تکون دادم که یهوزیر پامو گرفت و بلندم کرد شوکه شدم این دیوونه میخواست چیکار کنه ؟ تقلا کردم که بذارتم زمین ولی ناگهان تو یه اب گرم فرو رفتم با همون لباسا توی وان گذاشتم دوش اب هم باز بود که پیراهنشو دراورد با اینکارش چشام گرد شد و بی اختیار چشام روی عضله های سینه و بازوش میگشت معلومه از این بادی بیلدینگیاس نمیدونم چقدر نگاش میکردم که گفت : تموم شدم بسه دیگه
نگاش کردم رد لبخند روی صورتش بود اخم کردمتا این هیزبازیمو جمع و جورش کنم و گفتم : تو با اجازه ی کی لخت شدی ؟
- لخت نشدم
- پس این چیه ؟ برو بیرون
- اولا که لخت شدن به این نمیگن ثانیامیخوام حمومت کنم لباسم خیس میشه باید درش میاوردم
- برو بابا مث اینکه باورت شده
اما جدی جدی به طرف شامپو رفت و موهامو تودستش گرفت و یه کم شامپو روش ریخت و همینطور ماساژ میداد که گفتم بابا مگه من بچه ام ؟ خودم حموم میکنم برو بیرون
- تو از خواهرت مهگل هم بچه تری یه بار بهشگفتم برو حموم اونم رفت کامل حمومشو کرد و اومد بیرون لباساش هم پوشید بدون هیچ نق زدنی اما تو پدرمو دراوردی
- من که نخواستم خودت سیریشی .. اخ موهاموکندی ول کن
- موهات دستمه ها پس اینقدر نق نزن
خوب موهامو ماساژ داد و زیر دوش شستشون وگفت : حالا لباساتو دربیار
- چی ؟ شوخی میکنی ؟ برو بابا من جلوی بیبی در نیاوردم جلوی تو درمیارم ؟
- پس بدون نق و نوق خودت دربیار و حموم کنبیرون برات لباس میذارم
- باشه فقط خواهشا بیرون
از جاش بلند شد و رفت ولی وقتی درو باز کردبی بی نگران پشت در ایستاده بود و با دیدن اندام نیمه برهنه ی فرزاد جیغ خفیفی کشید و گفت : خدا مرگم بده چیکار کردی فرزاد ؟
- هیچی .... کاری نکردم سرتق خانم دارهحمومشو میکنه
بعد از رفتنشون به سختی لباسامو دراوردم وخودمو شستم عجب شامپوهایی داشت چه بوی خوبی میدادن کل حموم بوی عطر میداد بعد از اینکه درست و حسابی خودمو شستم از وان اومدم بیرون یه حوله اویزون بود که همونو برداشتم و دور خودم پیچیدم که اگه نمیپوشیدم سنگین تر بود فقط از سینه تا یه وجب پایین باسنو میپوشوند با موهای خیس بیرون اومدم روی تخت لباس گذاشته بودن همه ی لباسا فیت تنم بود عجب تیزنا ! چطوری سایز منو فهمیدن ؟ یه سارافن ابی با یه پیراهن سفید و شلوار سفید گذاشته بود خیلی وقت بود که لباس رنگ روشن نمیپوشیدم اونم اینقدر دخترونه همیشه بلوز و شلوار خاکستری یا مشکی میپوشیدم هر چی گشتم روسری و شال پیدا نکردم در کمدو باز کردم پر از لباس بود این لباسارو کی اوردن که من نفهمیدم ؟ یه روسری پیدا کردم و گذاشتم سرم و از اتاق اومدم بیرون دنبال مهگل میگشتم : مهگل ؟ ..... مهگل ابجی کجایی ؟
- داره ناهار میخوره
ازترس دستمو گذاشتم رو قلبم : هیی مث ادمنمیتونی بیای
با غضب جلو اومد و گفت : مث اینکه تو هنوزمنفهمیدی باید چطوری با من صحبت کنی
-هوم ؟ .... چرا چرا فهمیدم ناراحت نشو
بدوناینکه نگاش کنم با دو به طرف طبقه ی پایین رفتم همه ی خدمتکارا مث پروانه دور مهگل میچرخیدن یکی براش بشقاب میذاشت یکی براش سوپ میریخت یکی سالاد و پلو میذاشت واسه یه بچه زیادی داشتن خوش خدمتی میکردن این بچه هم که تا حالا این چیزا رو ندیده میترسم بد عادت بشه به طرفش رفتم و گفتم : مهگل جان ابجی پاشو ما دیگه باید بریم
-ابجی برامون ناهار اوردن من گشنه امه
-خیلی خب پس ناهارتو بخور ... بچه گناهی نداشت 3روزه که فقط نون خالی سق زده منم یه گوشه ای نشستم و نگاهش میکردم که بی بی گفت : دخترم پاشو بیا سر میز غذا
-نه دستت درد نکنه گشنه ام نیست ... حالا بدجوری هم گشنه ام بودا
-وا مگه میشه ؟ 3 روزه غیر از سرم چیزی بهت ندادن چطور گشنه ات نیست ؟ پاشو .... پاشو یه چیزی بخور
-اخه ....
-پاشو غذا بخور این خواهش نیست یه دستوره حوصله ی غش و ضعف بعدتو ندارم
صدایفرزاد بود که داشت از پله ها پایین میومد مرتیکه انگار از من طلب داره .... این خواهش نیست یه دستوره .... برو بمیر ایکبیری ... خداییش ایکبیری هم نیس
بهشاخم کردم و بی حرف رفتم سر میز غذا حوصله ی جر و بحث کردن باهاشو نداشتم کنار مهگل نشستم که اونم به طرف میز اومد و سمت چپ مهگل درست روبروی من نشست که بی بی با تعجب گفت : اقا شما هم اینجا غذا میخورید
-اره ... مشکلش چیه ؟
-هی... هیچی لیلا زود باش یه بشقاب و قاشق و چنگال برای اقا بیار
خدمتکارسریع رفت و با بشقاب و قاشق و چنگال برگشت من هنوز چیزی برای خودم نکشیده بودم و با تعجب رفتارهول هولكي خدمتکارا رو نگاه میکردم اخه همشون دورش حلقه زده بودن و هر کسی یه کاری براش میکرد یکی غذا می کشید یکی دستمال به گردنش می بست فقط مونده بود با قاشق بذارن دهنش همینطوری فقط مات اون بودم که گفت : چیه ؟ چرا غذا نمیخوری ؟
-شما بخور
-بهت نمیاد تعارفی باشی پس بکش
دوستداشتم اذیتش کنم بازم دستم به کفگیر نرفت و فقط نگاش میکردم به دید من اون فقط یه پسر پولدار خیلی لوس بود نه بیشتر میخواستم ببینم چیکار میکنه که در کمال ناباوری با خونسردی شروع به خوردن کرد و رو به مهگل با لبخند گفت : خوشمزه هست عزيزفرزاد ؟
-اره عمو فرزاد دستپخت بی بی خیلی خوشمزه اس
خندهای کرد و بازم مشغول بود خاک بر سر اخم و تخمش مال منه خنده و شوخیش مال مهگل ای بابا این مهگل هم کرده طرف خودش دختره چش سفید دیگه اصلا منو نگاه هم نمیکنه بی معرفت تو همین فکر بودم و اخم کرده بودم که بشقابم برداشته شد سرمو که بلند کردم دیدم فرزاد داره تو بشقابم برنج میریزه و گفت : 10 دقیقه ای باید بخوریش وگرنه تا 3 روز توی اتاقت زندانی میشی
توغل..... هنوز حرفمو کامل نکرده بودم که یه چشم غره ی اساسی رفت دیگه دهنم بسته شد و سرمو انداختم پایین که بشقابو جلوم گذاشت و بی حرف مشغول خوردن شدم


از بخش های بعد قشنگ تر میشه
نظر و سپاس میخوام
در دنیایی که همه گوسقندان گرگ اند
.
.
تو خر باش ...... کلا بهت میاد
پاسخ
 سپاس شده توسط هاکان ، vcd ، هدیه 20 ، †cυяɪøυs† ، دریای بی موج ، س و گ ل یعنی سوگل ، س و گ ل یعنی سوگلی ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، A lover ، Aida➎➒➌➊ ، hastiiiiiii ، Parisa1374 ، Doory ، єη∂ℓєѕѕღ ، _leιтo_
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان فوق العاده زیبای کبریت خطر ناک من(حتما بخونید زیبااااست) - پریسیما - 24-10-2014، 17:29

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان