اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 2.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فن فیکشن "خاطرات مـُـرده نـآیل" وان دایرکشن (خیلی غم انگیزه)

#1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فن فیکشن "خاطرات مـُـرده نـآیل" وان دایرکشن (خیلی غم انگیزه)





روی پشت بوم وایساده بودم کیفم رو انداختم زمین و قدم جلو تر رفتم دقیقا لب پرتگاه..

از بالا آدما چقدر کوچیک بنظر میومدن نه فقط آدما همه چیز کوچیک بود ، کوچیک و و بی ارزش.. دیگه هیچی واسم مهم نبود .. چیزی نمونده بود که واسم ارزش داشته باشه ..باد سردی که میزد باعث شده بود نوک انگشتام و نوک بینیم سرخ بشه ولی احساس سرما نمیکردم هر بار که نفس میکشیدم بخاری از دهنم بیرون میومد که نشون میداد من زندم و هنوز نفس میکشم و این باعث عذابم میشد چشامو بستم و مصمم تر از قبل خواستم این زندگی لعنتی رو تمومش کنم

یه قدم به جلو برداشتم و فقط یه قدم باقی مونده بود تا به آرزوم برسم 1.....2......3....



یکی از پشت یقم رو گرفت و به عقب کشید - چه غلطی میکنی ؟



صدای هری بود که با عصبانیت بهم نگاه میکرد ..قیافه ی خشن و عصبی اون دیگه نمیتونست منو بترسونه



من : مگه همینو نمیخواستی ؟ مگه وجود من باعث نمیشد اذیت شی؟ دارم در حقت لطف میکنم



هری : ساکت شو .. دهنت رو ببند من قول دادم .. میفهمی ؟ قول دادم ازت مراقبت کنم اصلا هم واسم مهم نیست چقدر از این زندگی خسته شده باشی تو حق نداری بلایی سر خودت بیاری

نگاهم افتاد به لباسی که تنم بود .. دوس داشتم همون قدری که من عذاب میکشم اونم عذاب بدم یه چرخی جلوش زدم و گفتم : این لباس رو یادته ؟بیا امشب که تنهاییم سنگامونو وا بکنیم .. چطوره ؟هری جواب نداد و من لازم دیدم یه چیزی رو یادآوری کنم ..اون روزی که منو انگشت نشون همه کرده بود .



♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥



از دور نایل رو دیدم که یه تیشرت سفید و شلوار جین مشکی پوشیده بود و موهاش رو بالایی داده بود صورت سفیدش زیر نور خورشید میدرخشید اون واقعا یه ستاره اس ..اومد نزدیک تر و بلافاصله لبخند زد خندیدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم رو به روش وایساده بودم جای اینکه حرفی بزنیم فقط به هم خیره شده بودیم انگار چشمامون بیشتر باهم حرف داشتن تا خودمونتوی چشمای آبیش میتونستم تصویر خودم رو ببینم چشمای پاک و معصومی که قرار نبود بسته بشن بالاخره طلسم شکسته شد و سکوت بینمون از بین رفت و اون گفت : دلم برات تنگ شده بود



خندیدم و حرفی نزدم یه اخم کوچولو کرد و سرش رو انداخت پایین و آروم گفت : نکنه واسه تو اینجوری نبوده؟



من که دوست داشتم بیشتر از این اذیتش کنم بازم حرفی نزدم ولی نتونستم خنده های ریز و زیرزیرکیمو کنترل کنم که اون متوجه شد و انگشتش رو آروم رو بدنم حرکت داد و شروع کرد به قلقلک دادنم من که دوس داشتم هر چه سریعتر از دستش خلاص شم هی عقبی میرفتم تا اینکه محکم خوردم به قفسه های کتابخونه ی اتاق دیگه راه فراری نبود ..



نایل : این خانومی هنوزم نمیخواد اون لباشو تکون بده و یه چیزی به من که تازه رسیدم و اولین کارم این بود که بیام پیش و بهش بگم چقدر دلتنگش بودم بگه ؟

اون هنوزم داشت با قلقلک دادنم منو میخندوند دستمو بردم لای قفسه کتابا و یکی از اونا رو برداشتم میخواستم آروم کتابو بزنم بهش از پشت که اقلا ولم کنه ولی اون خیلی سریع تر بود و قبل اینکه بتونم کاری بکنم متوجه شد و کتاب رو برداشت با یه دستش و با یه دست دیگش هنوزم قلقلکم میداد اون نقطه ضعفم رو میدونست .. میدونست تو این شرایط چاره ای جز حرف زدن ندارم ..



با خنده گفتم : باشه باشه نایل بسه .. میگم میگم ..نایل بالاخره ولم کرد و یه یکم فاصله گرفت و گفت : خب ؟



من : من بیشتر از تو دلم تنگ شده بود مطمئن باش ..



دوباره اومد جلو و با ترس گفتم : نه نایل دوباره نه ..

یه لحظه تکون نخورد نگاهم کرد و با یه خنده ی کوتاه بهم خیره شد و بعد گفت : دیگه نمیخوام قلقلکت بدم ..

تابفهمم منظورش چیه نزدیک تر اومد و این بار ل/باشو گذاشت رو لبام .. ل/بای سردش باعث میشد کل بدنم گرم بشه با همین یه بو/سه .. یه لحظه خودمو جدا کردم



و گفتم : نایل یکی داره میاد ..درست میگفتم صدای پای یکی شنیده میشد که از روی پله ها به سمت این اتاق میومدنایل که مثلا ترسیده بود گفت : اوه جدی ؟ الان باید چیکار کنیم ؟ بعد چند ثانیه اومد نزدیک تر و گفت : ولی میدونی چیه ؟ من اهمیت نمیدم



دوباره اومد سمتم و اون کتابی که هنوز دستش بود رو باز کرد و رو به روی صورتمون گرفت چشامونو بسته بودیم و تنها چیزی که حس میکردیم ل/بای همدیگه بود ..



در باز شد و از اینکه هر کی الان اومده داخل میفهمه داریم چیکار میکنیم یکم خجالت کشیدم ولی خب نمیتونست مارو در حین بوس/یدن ببینه بخاطر کتاب



- واقعا؟

صدای هری بود که با عصبانیت اینو میگفتبا اینکه چشام بسته بود ولی حس میکردم که روی لبای نایل لبخند اومده ولی هنوزم از رو نرفته بودیم چشامو باز کردم و آروم گفتم : نایل ؟ من نمیخوام دوباره مسخره شم.. اون .. اون بخاطر این طرز لباس پوشیدنم حتما مسخرم میکنه .. من نمیخوام به مهمونی امشبتون بیام خودت تنها برو ..

نایل به محض شنیدن این حرفا خودش رو جدا کرد ازم و سرفه ای کرد و کتاب رو برداشت و رو به هری گفت : هم ؟ کاری داشتی ؟هری که عصبانیتش بیشتر شده بود و میدونستم اومده نایل رو برای مهمونی آماده کنه وباهم برن و با دیدن من شکه شده

فقط گفت : دهنتو ببند و از اونجا رفت و درو هم محکم بست



♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥



با به یاد آوردن اون لحظه ها لبخندی روی لبم اومد و متوجه هری شدم که داره هنوزم منو نگاه میکنه هری انگشتاشو به کف دستش میفشرد و با حرص نگام میکرد ... آروم گفت : من نمیشناختمت .. این اشتباه من نبود من فقط فکر کردم یکی مثل بقیه ای یه سم واسه گروهمون ..کسی که میخواد گروهو خراب کنهلبخند تلخی زدم یاد ادامه ماجرا افتادم و با صدای بلند مرورشون کردم


♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥




دستمو محکم گرفته بود هر لحظه هم فشار خفیفی بهش میاورد که بگه پیشمه ..باهامه و هوامو داره ..وقتی وارد سالن شده بودیم نگاهای بقیه رو روی خودم حس میکردم همه بعد دیدن من شروع میکردن به پچ پچ کردن فقط چون تیپم ساده بود و سعی میکردم خودم باشم و البته چون با نایل بودم ..نایل هوران



اگه منم مثل بقیه از رژ لب های قرمز جیع و دامنای کوتاه که کل بدنشونو نشون میداد و یه تاپ چسبون بدن نما استفاده میکردم میشدم مناسبه نایل ؟ از این فکرا داشتم آتیش میگرفتم .. سرمو انداختم پایین و یه قطره اشک اومد روی گونم نایل که انگار چشم هایی رو که هر حرکتمون رو زیر نظر داشتن و فلش هایی که هر لحظه روی صورتمون میخورد رو نادیده گرفته بود همونجا وایساد و دستشو برد زیر چونم و سرمو گرفت بالا و گفت : چیشده ؟



- چیزی نشده نایل .. هیچی .. ولی حس میکنم و میفهمم که همه دارن میگن من برازنده ی تو نیستم فقط چون یه آدم معروف نیستم فقط چون یکی از طرفدارا بودم فقط چون همونجوری که خود واقعیم هستم لباس پوشیدم و برای جلب توجه اینجا نیومدم .. حتی اونایی که خودشونم طرفدارن دارن نفرینم میکنن چون دلشون میخواد جای من باشن ولی کاش بفهمن اینجایی که من هستم خیلی سخته موندن و دووم آوردن



نایل انگشتش رو آورد سمت صورتم و اشکمو پاک کرد یه لبخند آروم زد و بهم نگاه کرد و گفت : در هر صورت همه نمیتونن با من باشن من باید با یکی بمونم آخرش و اون یه نفر تویی.. فکر میکنی اگه مثل بقیه لباس میپوشیدی دوست داشتم ؟ نه نه من دیوونه ی خودتم همون چیز یکه تو هستی و من میخوام باشی .. یه بار واسه ی همیشه این قضیه رو تمومش میکنم هرکسی منو قبول داره باید تورو هم قبول کنه و به خواسته ی من احترام بذاره ..



از جیبش یه جعبه ی کوچیک در آورد و رو به روم گرفت .. نور ها و فلش ها یهو هجوم آوردن سمتمون از این کاره اون تعجب کرده بودم اون بلافاصله در جعبه رو خودش باز کرد و انگشتر ظریف و نقره ای رنگی که توش بود رو گذاشت توی دستم ..



چند لحظه ای به دستم و بعد به نایل خیره شدم و با لکنت گفتم ..ن..ا..نا..نایل ؟چند نفری اومدن سمتمون ..شلوغ شده بود صدای فحش هایی که مطمئنن طرف حسابشون من بودم رو میشنیدم حس اینکه اینجایی که هستم واسه من نیست باعث شد گریم شدت بگیره ..



نایل بلند گفت : امشب بعد از اجرای کوچیکی که داریم یه چیزی رو به همتون اعلام میکنم ..و بعد دستمو گرفت و از لابه لای جمعیت رفتیم طبقه دوم که اتفاقایی برای استراحت پسرا بود ..



♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥



به خودم اومدم و دوباره خودم رو روی پشت بوم اون ساختمون دیدم و هری رو که دیگه مثل قبل پرادعا نبود حالا فقط داشت به حرفای من گوش میداد ولی هنوزم مغرور بود و نمیخواست به اشتباهش اعتراف کنه رو به اون کردم و گفتم : توام اون شب توی جمعیت بودی .. هری تو دیدی اون حلقه رو واسه همینم ..اشکم در اومد .. نایل الان کجاست ؟ چرا نمیاد تا اشکم رو پاک کنه ؟ درست مثل اون شب ...



♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥



نایل منو از لا به لای جمعیت خارج کرد و برد به طبقه ی دوم که استراحت گاه پسرا بود ...



رو لبه ی تخت نشستم و دستمو لای سرم گرفتم و سعی میکردم با گریه هام اونو ناراحت نکنم .



اومد کنارم نشست خواست دستمو از روی صورتم بکشه کنار ولی من محکم تر از قبل اونارو به صورتم میچسبوندم ..



- خواهش میکنم بس کن .. بس کن .. تو چشای من نگاه کن عزیزم .. بهم نگاه کن هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته ..



هر کلمه ای که میگفت باعث میشد گریم بیشتر بشه اون سعی داشت آرومم کنه ولی همین که انقدر بهم اهمیت میداد باعث میشد حس پوچیم بیشتر شه ..



اومد روی تخت پشتم نشست و از پشت خودشو چسبوند بهم و دستشو دورم حقله کرد و آروم سرشو نزدیک گوشم آورد و زیر گوشم گفت : کاری نکن که مجبور شم خودممو سرزنش کنم..همه ی این اشک ها بخاطر من از چشمای مشکیت میاد پایین . .

گه بخوای ادامه بدی دیگه نمیتونم تحمل کنم ..



بغض کرده بود وقتی داشت حرف میزد .. اون یه فرشته بود .. یه فرشته ی صادق که بدون هیچ تردیدی احساساتشو بیان میکرد ..



دستمو از روی صورتم برداشتم و گذاشتم روی دستاش که دور کمرم حلقه شده بود و گفتم : باید باور کنم این دستا هیچوقت از کنارم دور نمیشن ؟ این حلقه که مارو بهم نزدیک میکنه هیچوقت باز نمیشه ؟



جوابی نشنیدم سریع برگشتم سمتش حالا اون رو به روی من قرار داشت و میتونستم ببینمش ..



اون ..اون داشت گریه میکرد اون شاید نشون نده ولی خیلی آسیب پذیره اون زود میشکنه واسه یه لحظه از خودم بدم اومد که باعث شدم اونم ناراحت کنم ..آروم گفتم : نایل ؟ تو ؟ تو داری گریه میکنی ؟



درحالی که داشت اشکشو پاک میکرد چند بار گفت : نه ..نه ..نه ..



صورتمو بردم جلو و بدون مقدمه ل/بامو گذاشتم روی ل/باش مزه ی شوریه اشکامون رو حس میکردیمیه دستمو بردم لای موهای بلوندش و بهم ریختشون کردم و یه دست دیگم هم روی شونه هاش گذاشتم



همونجوری که داشت منو میبوس/ید با نفسای برید گفت : اشکالی نداره اگه ..



اون عشق بود یه عشقــِ واقعی اینکه وقتی همو میبوسیدیم از خود بیخود میشدیم . . وقتی یکی از ما دوتا ناراحت میشد اون یکی حالش بد تر میشد من زیاد وارد نبودم عاشق شدن رو نایل یادم داده بود .. عاشق شدن آسون بود ولی عشق ورزیدن سخت .. ماها هممون بلدیم عاشق بشیم ولی اینکه چجوری عشقمون رو ابراز کنیم و راضی نگهش داریم کار خیلی از ماها نیست



وقتی حرفی نزدم اون یه نگاهی به من انداخت که از خجالت سرخ شده بودم و با یه لبخند آروم آرامش دهنده دستش رو برد سمت لباسم و فقط به چشام خیره شده بود .. این اولین باری بود که اون منو برهنه میدید به غیر از اون اولین باری بود که کلا کسی منو اینجوری میدید ..

با اینکه از خجالت گیج شده بودم سعی کردم با اشاره بهش بفهمونم وقتی خودش اونجوری نزدیکمه احساس میکنم فقط منم که سعی دارم بدنمو به نمایش بذارم .. لباس خودشم در آورد و به یه سمتی پرت کرد .. محکم بغلم کرد و اولین کاری که کرد قلقلک دادنم بود که باعث شد هردومون پرت شیم رو تخت و دراز بکشیم ..



صدای خنده هامون اونقدر بلند بود که حس میکردم تو کل اتاق پر شده و هر کسی حتی از بیرون میتونه بشنوه ..



این حس باهم بودن این خوشحالی رابطه داشتن یه چیز ساده اس و هر کسی میتونه تجربش کنه ولی عشق نه میدونستم من یکی از خوش شانس ترین آدم ها روی کره زمین بودم و اولین تجربم با کسی بود که بیشتر از هر کسی دوسشداشتم حتی خودم کسی که خودشو بهم ثابت کرده بود



هردومون سعی داشتیم نفسای تندمونو کنترل کنیم چون حالا کل اتاق از صدای نفسای ما پر شده بود نایل یکم خودشو حرکت داد و حالا کنارم دراز کشیده بود بجای اینکه روم باشه چشامو بسته بودم و سعی داشتم نشون ندم هم از اون کار راضیم و هم خجالت زده ..



نایل یکم خودشو بهم نزدیک کرد و موهامو از روی صورتم کنار زد و گفت : میدونم بیداری ..



با چشمای بسته گفتم : میدونم میدونی



دستشو آروم روی صورتم کشید و گفت : خب ؟



من که تازه نفسام داشت به حالت عادی برمیگشت گفتم : اولین برام بود .. و یکم ..



حرفمو قطع کرد و گفت : شاید بهتره بهت بگم برای منم اولین بار بود ..



هوا سرد بود و گرمی بدنامون فقط باعث میشد منجمد نشیم نایل پتو رو کشید رومون و منو به سمت خودش کشید و به خودش نزدیک کرد حالا سرم روی سینش بود و اونم یه دستش رو زیر سرش گذاشته بود و یه دست دیگش روی شونه هام بود ..چشام سنگین شده بود همونجا وقتی تو بغلش بودم و بهترین آرامش دنیا رو داشتم خوابم برد



♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥



هری دستش رو مشت کرد و محکم زد به دیوار جوری که پوست دستش پاره شد و از دستش داشت خون میومد ..



یه نگاهی به سر تاپام انداخت و گفت : چرا میخوای عذابم بدی ؟ خواهش میکنم بس کن ..

من تاحالا التماس نکردم ولی این بار میخوام التماست کنم تورو خدا نه ..این کارو با من نکن ..ادامه نده



حس میکردم داره خورد میشه اونم داشت شکسته میشد نمیتونم بگم از این وضعیت خوشحال بودم نه اصلا ..

اون یه پسر سر به هوا بود که چیزی رو درک نمیکرد و تازه داره بعضی چیزا رو میفهمه اون هنوزم با نگاهش خواهش میکرد که ادامه ندم ولی من هنوز به بخش اصلی نرسیده بودم پس ادامه دادم :



♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥



وقتی بیدار شده بودم اول از اینکه نایل پیشم نبود ترسیدم .. میترسیدم از دستش بدم ..

من چرا خوابم برده بود ؟؟ چرا ...



سریع لباسامو پوشیدم و رفتم به سمت پایین خیلی هول بودم و داشتم سریع پله هارو میومد پایین که خوردم به یکی برگشتم که معذرت خواهی کنم با دیدن یه قیافه ی آشنا وایسادم و گفتم : لویی؟



لویی برگشت و نگاهم کرد اقلا اون مثل هری بابت اینی که هستم سرزنشم نمیکرد بهش گفتم : نایل رو ندیدی؟؟



لویی : نه.. امشب چرا اینجوریه ؟ زین هم دنبال نایل میگشت هری هم شماره تورو ازم خواست و بهش دادم گفتم بدونی ..



موبایلم رو در یه پیام از نایل داشتم ولی خبری از هری نبود نمیدونستم چرا شماره ی منو گرفته بوده ..



پیام نایل رو باز کردم و خوندم :



عروسکــِ نایل ؟ تو خوابت برد و دلم نیومد بیدارت کنم ولی خودم باید برای اجرا میرفتم امیدوارم وقتی بیدار شدی از دستم عصبانی نشی و اون چشای سیاهت رو بارونی نکنی .. نمیدونی چقدر منتظرم که بعد اجرا همه چیز رو اعلام کنم تا اون موقع توام باید بیدار شده باشی



رفتم داخل سالن حالا نایل کنارم نبود که با گرفتن دستاش حس آرامش پیدا کنم حالا بین این همه آدم حس میکنم دارم اذیت میشم . از لا به لای اون همه جمعیت این بار لیام رو دیدم دویدم سمتش و در حالی که نفس نفس میزدم گفتم : نایل رو ندیدی ؟



لیام لیوانی که دستش بود و داشت سر میکشید رو آورد پایین تا جوابمو بده و بعد گفت : زین دنبالش بوده اون حتما میدونه نایل کجاس .. از در پشتی برو تو باغ پشت هتل اونجا زین رو میبینی .. راستی به نایل بگو سریع برگرده قول داده بود بعد اجرا یه چیزی رو اعلام کنه و حالا همه منتظر اونن ...



سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و داشتم سمت باغ پست هتل میرفتم که لیام گفت : راستی فکر کنم خبر نامزدیتون قراره اعلام بشه مبارک باشه .. به حلقه ی توی دستم نگاه کردم و با گفتن مرسی .. قدم هامو تند تر کردم .. رفته بودم توی باغ پشتی بعد از کلی گشتن زین رو پیدا کردم که با نگرانی داشت همه جارو میگشت .. بلند داد زدم : ببخشید ؟



زین وقتی منو دید دوید سمتم و گفت : تو کجا بودی ؟ با تعجب گفتم : تقریبا یه ساعتی میشه که دنبال نایل میگردم . دستشو محکم زد به سرش و گفت : یعنی تو اینجا بودی ؟



من که هنوزم گیج و منگ بودم گفتم : آره چطور ؟زین: چند کیلومتر اونور تر آتیش سوزی شده .. از نگرانی نمیتونست درست حرف بزنه ولی ادامه داد: هری نمیخواست موضوع نامزدی شما اعلام بشه واسه همین شمارت رو از لویی گرفت و بهت اس داد که نایل الان توی اون آتیش سورزیه .. 



گنگ نگاهش کردم و گفتم : من هیچ پیامی دریافت نکردم



زین : لعنتی .. لعنتی .. آره مشکل همینجاس.. هری پیام رو اشتباه واسه خود نایل فرستاده و نایل فکر کرد که اون پیام رو توام خوندی و حتما میری توی اونجایی که آتیش سوزیه بهم گفت اینجا منتظرش باشم تا بره تورو بیاره من خیلی وقته اینجام ولی هنوز برنگشته .. باید چیکا...



صدای گوشیم بلند شد و اون به حرفش ادامه نداد با ترس گوشیم رو گرفتم و پیام صوتی ای که واسم اومده بود رو گوش دادم :



سلام عشقم خوبی ؟ الان فهمیدم حالت خوبه خیلی خوشحالم ..

باورت نمیشه وقتی فهمیدم تو خوبی چقدر .. چند باری سرفه کرد و بعد ادامه داد :

اومده بودم اینجا دنبال تو اومدم داخل با اینکه میگفتن حق ندارم بیام .. حالام اینجام یه دختر کوچولو اینجا مونده بود واز ترس هی جیغ میزد کمکش کردم بره بیرون ولی الان دیگه راه خروج برای من بسته شده .. گفتم بهتره یه پیام برات بذارم



صداش با بغض بود گوشیم داشت از دستم میوفتاد .. قلبم داشت از جاش بیرون میومد فقط دلم میخواست همه ی اینا یه شوخی باشه ..یه شوخی ..



خانومم ؟ میدونم درست نیست اینو بگم اونم برای آخرین بار ولی امشب بهترین شب عمرم بود و اصلا هم ناراضی نیستم خوشحالم حالا که قراره ..



دیگه بغضش تبدیل به گریه شده بود از لرزش صداش میتونستم بفهمم :



حالا که قراره زندگیم تموم شه اینجوری داره تموم میشه .. ولی عروسکه نایل ...خوشگلم من نباید امشب اون کارو باهات میکردم حالا که درام میرم نباید کلی خاطره بجا میذاشتم اینجوری واسه تو سخته.. میدونم اگه این دنیا نشه توی یه دنیای دیگه میتونیم باهم باشیم اونجا دوباره دستمو دورت حلقه میکنم و به همه میگم عشقم کیه .. اونجا نمیذارم هیچکس تورو ازم بگیره.. صدای گریش شدت گرفت و ادامه داد .. لعنتی .. نه من نمیتونم دروغ بگم من نمیخوام تنهات بذارم میخوام پیشت باشم ..میخوام اقلا الان اینجا دستای کوچیکتو روی صورتم میکشیدی و منم قلقلکت میدادم هه آره قلقلکت میدادم و بازم صدای خنده هامون میرفت آسمون حالا منم دارم میرم تو آسمون قول بده بازم صدای خنده هات به اونجا برسه تا منم بتونم بشنوم .. قول بده قوی بمونی اینم آخرین بوس/ه ببخشید اگه از راه دوره ..صدای بوس قرستادنش میومد .. کاش میشد...پیامش تموم شد ..



سریع شمارشو گرفتم و بلند داد زدم : کاش میشد چی ؟؟؟



نایل ..نایل..گوشیش خاموش بود با تموم توانم اسمشو صدا میزدم



زین اومد و سعی داشت آرومم کنه ولی محکم به سینش میزدم و صدای جیغم همه جارو گرفته بود حتی بعضیا از داخل هتل به این سمت میومدن ولی واسم مهم نبود با فقط اسمش رو صدا میزدم تا بشنوه ..میخوام اون بشنوه : نااااااااایلل.. نایلللل



حلقمو از دستم در آوردم و بلند گفتم : نایل این چی بود بهم دادی ؟ هان ؟ تو که میخواستی منو تنها بذاری .. نایل تو حق نداری اینجوری خداحافظی کنی این حساب نیست .. حلقه رو پرت کردم و گفتم : اینجا منتظر میمونم تا بیای و خودت اینو دوباره بذاری تو دستم ..



زین دستمو محکم گرفت و دیگه نتونستم به مشت زدنام ادامه بده بی حال افتادم پایین و همونجوری که دستم رو ی سینش بود حالا پاهای زین رو گرفته بودم بی حال روی زمین افتاده بودم ..



زین رفت سمتی که حلقه رو پرت کردم و اونو برداشت و دوباره گذاشت توی دستم و بعد دستمو مشت کرد و گفت : نایل هیچیش نشده .. من مطمئنم بیا بریم .. اون سالمه .. دستمو کشید و به سمت بیرون میبرد ..



زین خودش هم با اینکه سعی میکرد آرومم کنه داغون شده بود نفهمیدم چجوری رفتم تو ماشینش یا اصلا چجوری به اونجا رسیدم فقط یادمه پیاده شدم و همون لحظه یکیو داشتن با برانکارد میبردن هری هم اونجا بود و با تاسف سرشو به نشونه ی نه تکون میداد ..

رفتم جلوش و با چشمایی که از اشک پر بود و نمیتونست خوب اونو ببینه گفتم : نایلم کجاست ؟



اون فقط یه نفس عمیق کشید و منو از خودش جدا کردرفتم سمت اون برانکارد ... خواستم پارچه ی سفید روشو کنار بزنم که دستم رو گرفت و گفت : نایل گفته نذارم اینجوری ببینیش ..گفته میخواد تو ذهنت همیشه خوشگل باشه ..



اون دستمو محکم گرفته بود مچ دستم واقعا درد گرفته بود و بردن اون برانکار ررو تماشا میکردم که چجوری داره دور میشه من بخاطر هری نتونستم واسه آخرین بار ببینمش ..



♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥



وقتی این کلماتو گفتم چشام پر خون شد گریم بند نمیومد بدون اینکه به هری نگاه کنم گفتم : هری تو نذاشتی حتی واسه آخرین بار ببینمش .. هری تو توی دلت چیه ؟ سنگ ؟

فقط چون من یه دختر عادی بودم و میخواستی مارو جدا کنی اینکارو کردی ؟کلمه های آخر رو بریده بریده میگفتم



هنورم نایل زندس توی قلبم حسش میکنم ..صدای خنده هامون رو هنوزم توی گوشم میشنوم آروم آروم رفتم دوباره نزدیک پرتگاه .. بلند داد زدم : ناااااااااایل تو الان تو آسمونی ؟



هری دیگه نتونست طاقت بیاره افتاد رو زمین رو زانو هاش افتاد و زجه میزد بالاخره اشک اونم دیدم اشک های که بدون وقفه میریختن پایین پشیمونی رو توی صدای حق حقش میفهمیدم حسه گناه و عذاب وجدان .. خونی که از روی دستاش هنوزم پایین میریخت و اشکایی که از رو چشمش ..اون همیشه تو ذهنم یه آدم پر ادعا و شکست ناپذیر بود کسی که ازش متنفر بودم ولی حالا..



برگشتم سمتش و گفتم : هری .. حالا تو میفهمی .. منو میفهمی ..

با اینکه بد کردی باهام من ازت متنفر نیستم توام منو حلال کن ..



اینو گفتم و به حلقم نگاه کردم و درد رو تو کل وجودم حس کردم حلقه ی نامزدی ..نامزدی ای که هیچوقت رسمی نشد



به آسمون نگاه کردم: نایلم ؟ تو اونجا تنها نمیمونی آسمون خیلی بزرگه امیدوارم بتونیم همدیگه رو سریع پیدا کنیم



هری چشمش افتاد به من و بلند داد زد :نههه نههه خواهش میکنم نههه
با یه لبخند گفتم : خداحافظ هری



1....2.....3....
پاسخ
 سپاس شده توسط ★♕NIGHT STAR♕★ ، Archangelg!le ، || Mιѕѕ α.η.т || ، ❤уαѕαмιη❤ ، ℬʟ∀¢Ḱ~ℬøÅяÐ ، دختر بارانی ، مگان ، М Δ ђ ΐ ą ، عسلووووووووووووووو ، _Lσѕт_ ، ÆMÆշЇÑζ ، *yoksel* ، mT_pOoM_taaK
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
فن فیکشن "خاطرات مـُـرده نـآیل" وان دایرکشن (خیلی غم انگیزه) - Berserk - 13-03-2015، 18:53

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  کدوم عضو وان دایرکشن رو بیشتر دوس داری ؟
Heart آپارتمان وان دی ها(داستان درباره وان دایرکشن)
Heart رابطه های اجباری و دروغی اعضای وان دایرکشن
Thumbs Up اجرای اهنگ لبخند بــزن از رضا بهرام (خیلی قشنگه...❤)
  طرفدارای دیس لاو بیاین داخل....(از دست ندید خیلی قشنگه)
  دکوراسیون منزل زیبای سلنا گومز*خیلی خوجله ^__^
Star فکت های وان دایرکشن
Music با کدوم آهنگ وان دایرکشن تو عروسیتون می رقصید ؟ ( + کیس آیفون نایل ♥ )
  خواننده مشهور ایرانی در سریال آمریکایی "خاطرات خون آشام"!
Heart قسمت4 فن فیکشن وان دایرکشن ور شکسته میشود؟؟!!

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان