29-08-2015، 16:50
فصل پنجاه و سوم :
ديگه كم كم داشتم به رفتاراي فرزاد شك مي كردم ..
بيشتر وقتا ازم دوري مي كرد ...
همش مي گفت خيلي گرفتاره و وقت نداره
ولي درست همون موقع ها متوجه مي شدم كه توي مرخصي ساعتي به سر مي بره ...
حرفاي محسني هم شكمو بيشتر كرده بود ..اما نمي خواستم باور كنم ......
.شكم زماني بيشتر شد كه مي خواستم برم تو اتاقش
كه ديدم يكي از پرستارا كه چهره اشو نديدم قبل از امدن من... از اتاقش خارج شد .. معلوم بود خيلي عجله هم داشت كه زودتر اتاقو ترك كنه ...
وقتي بدون در زدن وارد اتاق شدم ...حسابي رنگش پريد ..
.و ادعا كرد حالش خوب نيست و تب داره و مي خواد بره خونه .....
...حتي بهم گفت كه منم برم خونه اش ....كه باز من قبول نكردم ..
.و بعد از دو ساعت بيمارستانو ترك كرد ...
تاسفم از اين بود كه نتونسته بودم چهره پرستارو ببينم.
.اندازه و هيكلش دقيقا هموني بود كه اونشب ديده بودم ......
تا روز مهموني دو روز مونده بود ...
تصميم گرفته بود كه حتما امروز برم پيش داييش ...
فصل پنجاه و چهارم
چند بار به ادرس روي برگه خيره شدم وقتي مطمئن شدم خودشه
برگه رو گذاشتم تو جيبم و به طرف ساختمون راه افتادم
نزديك نگهباني شدم ..كسي نبود..
.با خيال راه با براندازه كردن اطراف وارد شدم ....
-مردم پولشون از چيا كه بالا نمي ره ...
-تا هزار سال ديگه جون بكنم همچين جايي نمي تونم بخرم ...
براي تسلط به خودم چند باري نفسمو دادم تو و بيرون ....
- حالا بايد كجا برم ؟
كه تو همين وقت نگهبان گمشده از غيب رسيد ..
نگهبان -خانوم كجا؟... همين طور سرتونو انداختيد پايين و مي ريد ....
-بله اقا
نگهبان -با كي كار داريد خانوم ...؟
اب دهنمو قورت د ادم و با حالت طلبكارانه ای
- با اقاي عليپور كار داشتم...
نگهبان -وقت قبلي داشتيد؟
-ببخشيد بايد از شما وقت مي گرفتم؟
ساكت شد ...و خواست حرفي بزنه كه پشيمون شد....
نگهبان -پس يه لحظه من با بالا تماس بگيرم ...
اوه خدا ..حالا بايد وايميستامد... تا اقا اجازه صادر كنن...
توجهي بهش نكردم و به طرف اسانسور رفتم ..
نگهبان كه گوشي تو دستش بود گوشي رو از گوشش دور كرد
نگهبان -خانوم خانوم
برو بابا همينم مونده وايستم تو يكي برام تعيين تكليف كني ...
به جلوي در اسانسور رسيدم
به پله هاي كنار اسانسور هم نگاهي كردم و
خواستم به جاي اسانسور از پله ها برم بالا
نگهبان -خانوم چرا گوش نمي كنيد..
و جلومو سد كرد
- اقا من كار دارم ...امديدم تا شبم اجازه ندادن...
- اونوقت من بايد اينجا بمونم ؟...
نگهبان -خانوم تا اجازه ندن من نمي تونم كسي رو بفرستم بالا...
- اقا من كار دارم ....
نگهبان -شما اسمتونو بگيد ...من زنگ مي زنم اگه گفتن بياد بالا.... اونوقت بريد ...
بهزاد- چي شد هادي ؟
نگهبان - سلام اقا
بهزاد سرشو تكوني داد...و به طرف ما امد..
.لبخندي به لباش امد ..سرمو انداختم پايين
نگهبان -به خانوم مي گم بايد از بالا اجازه بدن كه شما بريد بالا... ولي ايشون اصلا گوش نمي دن
بهزاد- برو به كارت برس ..خانوم با من هستن ..
ابروهامو انداختم بالا...
با دور شدن نگهبان
- فكر كنم ورود به كاخ سفيد از اينجا راحتر باشه ...
بهزاد نزديكم شد و دكمه اسانسور زد
بهزاد- از این طرفا
رفتارش از اون روزي كه پشت در امده بود ..كلي تغيير كرده بود ..
تعجبي كردم و جوابي ندادم و دو دستي دسته كيفو چسبيدم
در باز شد ...و خودش زودتر ار من و بدون تعارف وارد شد...
دستشو گذاشت رو دكمه
بهزاد- بزنم يا مياي؟
برگشتمو به نگهبان كه حالا رفته بود تو اتاقكش نگاهي كردم ...
- اسانسوراتون سالمن؟
لبخندش بيشتر شد ....
و فقط سرشو تكون داد...
اروم وارد شدم ...
دكمه رو فشار داد..
مثل این قربتيا به گوشه اتاقك تكيه دادم ..و بهزاد دستاشو كرد تو جيب شلوارش و پاي راستش گذاشت جلوي پاي چپش...
و بهم خيره شد ...
از نگاه كردنش كلافه شدم
- مي شه خواهش كنم اونطوري نگام نكني
خنده اشو قورت داد و با همون ژستش چشماشو به طرف سقف چرخوند و به بالا خيره شد...
خندم گرفت ولي چيزي نگفتم ...
بهزاد- با دايم كاري داري؟
-با اجازه اتون
بهزاد- اجازه ما هم دست شماست
سرمو اوردم بالا
-واقعا
بهزاد- والا
- امدم به دايتون بگم ..من نمي تونم براي مهموني اخر هفته بيام
چشماشو از سقف گرفت و به من خيره شد
بهزاد- دختر تو ديگه كي هستي ..فكر مي كردم داري شوخي مي كني كه مي گي مياي پيش داييم
يه زنگم مي زدي .... همه چي حل بود ...لازم نبود تا اينجا بياي
- اينش ديگه به شما ربطي نداره
شونه هاشو انداخت بالا
بهزاد- اگه فكر كردي با امدنت و رد كردن مهموني.... كسي نازتو مي كشه ...سخت در اشتباهي
...
به طرف ديگه رفتم ...
بهزاد- حالا چرا نمي خواي بياي؟
ساكت شدم ...
بهزاد- به خاطر حرفاي من نمياي ؟
- حرفاي شما برام ارزشي نداره ...پس تو تصميمم بي تاثير بوده...
تكيه اشو از ديوار اتاقك جدا كرد و راست ايستاد....
به شماره ها خيره شدم
نگاهي بهم كرد و با لبخند:
بهزاد- دايي جان بايد دفترشون پنت هاوس باشه وگرنه براشون افت كلاس داره ..
نفسمو دادم بيرون و سرمو گرفتم پايين
بهزاد- تو روخدا اينطوري نكن ...
بهزاد- اي بابا دختر ....يعني ارزش ديدنم ندارم....
سرمو اوردم بالا ....كه ديدم با لبخند بهم خيره شده....
به طرف اينه رفتم...و رومو ازش گرفتم
اونم حركت كرد و رفت طرف در ....پشتمو بهش كردم ...تصويرش تو اينه افتاده بود و مستقيم به من نگاه مي كرد ...
منم بهش خيره شدم....
بهزاد- شايد گاهي وقتا زياده روي مي كنم... ولي باور كن دست خودم نيست ...و يه دفعه مي بيني هر چي كه خواستمو و تو ذهنم بوده به طرف گفتم
فكر نمي كردم انقدر زود رنج باشي
اونشبم كه كارتو برات اوردم... از جايي عصباني بودم ...اين شد كه اون برخورد غير جنتلمنانرو باهات داشتم....
...با ناراحتي سرمو گرفتم پايين و باانگشتم با گوشه اينه رو به روم ور رفتن
بهزاد- تا بخوايم برسيم اون بالا ..خوب فكراتو بكن..
بهزاد- دايي زياد دوست نداره كسي به درخواستش جواب رد بده...
..
سرمو دوباره اوردم بالا
دست به سينه شد ....و به گوشه سقف خيره شد و دهنش كمي كج كرد..
بهزاد- اگه بگم ازت خوشم نيومده دروغه ...
يعني از سر تقيت خوشم مياد ...يه چيزي تو مايه هاي خودم هستي ...
جوابي ندادمو و دوباره به گوشه اينه خيره شدم
بهزاد- اين پالتو خيلي بهت مياد..اصلا قابل قياس با زماني كه اون روپوش سفيدو مي پوشي... نيستي...
بهزاد- نمي دونم از چيه اين كار خوشت مياد كه انتخابش كردي ..
بهزاد- اصلا بهت نمياد پرستار باشي ...
بازم حرفي نزدم و برگشتم و به شماره ها خيره شدم..
كه شماره ها داشتن.... رفتن به سمت پايينو نشون مي دادن..
به طرف دكمه ها رفتم و چند باري دكمه ها رو فشاري دادم ...ولي دير شده بود كه در باز شد و يه مرد وارد شد ...و با فاصله از ما دو نفر ايستاد...
در بسته شد و به سمت بالا حركت كردو پس از طي مسافت 3 طبقه در باز شد و مرد خارج شد..
بهزاد دكمه رو فشار داد ...
دختر از خر شيطون بيا پايين ...
بهش خيره شدم ...
خنده وشيطنت تو چشماش موج مي زد ..
كه گوشيم زنگ خورد و درش اوردم ...بعد از قضيه نيما ديگه خيالم راحت بود كه ديگه باهام تماس نمي گيره ...يعني كلا ديگه محو شده بود...و هيچ خبري ازش نداشتم
- سلام
فرزاد- سلام كجايي ؟
-يه جايي كار داشتم امدم اونجا ..
فرزاد- كارت كي تموم ميشه ؟
-تا نيم ساعت ديگه تمومه ..
فرزاد- ادرس بده بيام دنبالت
-نه خودم ميام ماشين دارم ..
فرزاد- مياي بيمارستان؟
-نه
فرزاد- پس كي ببينمت...؟
بهزاد بهم خيره شده بود ...
-بذار كارم تموم بشه باهات تماس مي گيرم ...
فرزاد با شوخي - دارم كم كم مشكوك ميشما..كجايي ؟
به چشاي عسلي بهزاد خيره شدم ...
كه صداي يه زن از اونور خط به گوشم رسيد
فرزاد ..پس كي مياي ..زود باش ديگه
- كسي اونجاست ..؟
فرزاد- نه ..
-نه ؟
فرزاد- يعني اره يكي از همكاراست..
-اين كدوم همكاره كه انقدر راحت اسمتو صدا مي زنه ..؟
فرزاد- اسم منو؟
-اره
فرزاد- اشتباه مي كني عزيزم
...
-اما
فرزاد- عزيزم حتما اشتباه شنيدي..برو به كارات برس ..هر وقتم كه وقت كردي باهام تماس بگير ..منو دارن پيج مي كنن... بايد برم
و زودي گوشيشو قطع كرد ..به بوق اشغال با ترديد گوش كردم
به بهزاد خيره شدم..خنده اش گرفته بود و دست به سينه تكيه داد به اينه
بهزاد- مي بيني همه امون از يه جنسيم..
بهزاد- شما زنا هم بدتر از ما مرداييد ..
ابروي راستشو بالا انداخت و گفت :
داره بهت خيانت مي كنه؟...آي آي ...آي ..امان از دست اين مردا
بهزاد- نگفته بودي شوهر داري ؟البته شايدم بي افته
-ساكت شو...
بهزاد- ساكت نشم مي خواي چيكار كني ؟
چيزي نگفتمو رومو ازش گرفتم
بهزاد- ببخش اونشبم ديدم داري باهاش حرف مي زني و اين شد كه كمي به مكالمتون گوش كردم ..و با توجه به حرفايي كه زدي.... فهميدم اين ادم يه روده راستم نداره
بهزاد- اگه فقط دوست هستيد ..بهتره دورشو يه خط قرمز بكشي ..
..
و بعد با متلك - هميشه به شامه زنانه اعتقاد داشتم..و دارم ..
با جديت و نگاهي عصبي سريع برگشتم طرفش
بهزاد- .اره به افكارت اجازه بده كه رشد كنن...و به اون چيزي كه مي خوان برسن
در حالي كه عصبي شده بودمو دستام كمي مي لرزيد ...به طرف در رفتم و چند ين بار دكمه رو فشار دادم ...
از رفتم به پيش دايش پشيمون شدم
بهزاد- منا
گوش نكردم و همچنان با حالت عصبي دكمه رو فشار دادم كه بازومو كشيد ...
و منو برگردوند طرف خودش ...
زودي خودمو ازش جدا كردم و توي اون فضاي كوچيك به گوشه اتاق تكيه دادم ...
بهم خيلي نزديك بود...
فصل پنجاه و پنجم :
بهزاد- من حاضرم براي اثبات حرفم ...هر كاري كنم ..مي خواي بهت نشون بدم كه فكرام درست بوده؟
-تو يه بيمار رواني هستي
بهزاد- درست قبول.. من رواني ....من بيمار ..
ولي اونيم كه پشت خط قربون صدقه ات مي رفت ..البته اگه رفته باشه ...چندان نسبت به من تعريفي نيست..امتحانش كه ضرري نداره دختر
-من اشتباه شنيدم
بهزاد- چرا خودتو گول مي زني ؟..چاره اش فقط يه زنگه .....
..با چونه اي كه به زور لرزششو نگه اش داشته بودم ..
-نمي خوام
بهزاد- مي ترسي؟
-نه
بهزاد- چرا مي ترسي كه بهت ثابت كنم... كه حرفام درست بوده
-نه
بهزاد- اگه اينطور نيست شماره اشو بده ........
وبه گوشي تو دستم كه فشار مي دادم اشاره كرد ..
دستشو به طرفم دراز كرد ...
سعي كردم كمي افكارمو متمركز كنم و خودمو نبازم
-براي اينكه بهت ثابت كنم سخت در اشتباهي قبول مي كنم
لبخندي زد .:
بهزاد-.باشه ..
بهزاد- پس باشو.. خوب ببين..من هم جنسامو بهتر از تو مي شناسم...
گوشي رو از دستم كشيد و گوشي خودشو در اورد ....و بعد از وارد كردن شماره
بهزاد- اسمش فرزاد؟
سرمو با نارحتي و خشم تكوني دادم ...
بهزاد- بيا اول تو باهاش تماس بگير و بپرس كه كجاست ؟و دقيقا داره چيكار مي كنه ؟
-گفت بيمارستانه
بهزاد- مي خوام دقيق بپرسي
-اگر تمام حدسيات اشتباه بود؟
بهزاد- انوقت من يه معذرت خواهي بزرگ بهت بدهكار مي شم ..و حاضرم هر كاري كه گفتي رو انجام بدم ....
در اسانسور باز شد ...
بهزاد جلوتر از من خارج شد ..و برگشت طرفم
بهزاد- دايي يكم سرش شلوغه ...فعلا بيا اتاق من...بعد مي ريم پيشش
تو جام وايستادم..
بهزاد- نترس ...هنوز يكم مخم سر جاشه
و راه افتاد .....
با قدمهاي نا مطمن به دنبالش وارد اتاقش شد
بهزاد- تماس بگير...و بذارش رو ايفون ..
همين كارو كردم ولي جوابي نداد
-جواب نمي ده
سرشو تكوني داد
بهزاد- دوباره بزن .....
-پيجش كردن.... حتما رفت سر مريض
بهزاد- منا....
بهش خيره شدم
بهزاد- دوباره بزن
با نگراني يه بار ديگه زدم ..
به بوق ششم رسيد..داشتم خوشحال مي شدم كه رفته سر مريض كه بلاخره جواب داد..
فرزاد- چيه منا جان ..؟
سكوت كردم ..كه بهزاد با حركت دست ازم خواست ادامه بدم
-تو الان كجايي؟
فرزاد- مي خواي كجا باشم... بيمارستان
...
بهزاد روي كاغذ نوشت ..
بهش بگو از اتاقش باهات تماس بگيره چون گوشي به گوشيه صدا قطع وصل مي شه و منم همينو گفتم
فرزاد- منا عزيزم ....كار مهمي داري؟
...
بهزاد سرشو تكون داد كه يعني بگو اره
-اره
فرزاد- عزيزم من الان تو اتاقم نيستم ..
-پس كجايي؟
فرزاد- تو اورژانس ..
-خوب از اورژانس زنگ بزن ....
فرزاد- منا چه گيري دادي ...اگه حرفي مهم داري ...شب كه مي ريم بيرون بهم بگو..من بايد برم..
-ولي
فرزاد- ببخش بايد قطع كنم
و قطع كرد..
به بهزاد خيره شدم
ابروهاشو چند باري انداخت بالا و با خنده بهم خيره شد
- اين كه دليل نميشه ..شايد واقعا اونجا بوده و نمي تونسته حرف بزنه
بهزاد- خيلي ساده اي ..........حالا داشته باش
جراح عمومي ديگه ...؟
- اره ...
با تلفن خودش شماره اشو گرفت وبا يه جهش روي ميزش نشست و گوشيشو كه روي ايفون گذاشته بودو به طرفم گرفت
فرزاد- بله
بهزاد- اقاي دكتر فرزاد جلالي
فرزاد- بله خودم هستم
بهزاد- خوب هستيد دكتر....؟
ممنون..
بهزاد- يكي از دوستان شماره شما رو به من دادن
امرتون ..؟
بهزاد- بايد حضورن شما رو ببينم..
مريض داريد ؟
بهزاد- بله ..اما مورد خاصه و نياز به عمل داره ..حاضرم نيست پيش هر دكتري بره ..تعريف شما رو هم زياد شنيدم..
اگه وقتي بديدن كه امروز ببينمتون..خيلي ممنون مي شم ..
هر چقدرم كه هزينه اش بشه تقديم مي كنم
بهزاد بهم چشمكي زد ...
فرزاد- شما الان كجا هستيد ...؟
بهزاد- من بيرونم ....هر جايي كه بگيد خدمت مي رسم
فرزاد- ماشين داريد؟
بهزاد- بله بله
فرزاد- پس بيايد ..سالن تئاتر()
وقتي رسيديد بهم زنگ بزنيد .... خودم ميام..
بهزاد- بله حتما .....پس من تا نيم ساعت ديگه ميام ...
.بخشيد شما اقاي ؟
بهزاد- افشار
بله اقاي افشار.... پس منتظرتون هستم
بهزاد با خنده اي كه نمي تونست كنترلش كنه تماسو قطع كرد
بهزاد- چه اورژانسي ......واقعا مريضا چطور اين دكترو مي تونن فراموش كنن
..اشك داشت تو چشمام جمع مي شد.
بهزاد- الانم شرط مي بندم تو سالن تئاترم با كسي قراره داره
...
بهزاد- بازم شك داري
-تا خودم نبينم باور نمي كنم
از روي ميزش امد پايين و بهم نزديك شد
بهزاد- اينم هزينه اش فقط ميشه رفتن تا به اونجا
بهزاد- مي ري پيش داييم يا با من مياي ..؟
با ناراحتي به طرف در رفتم و از اتاق خارج شدم ..
حتي نمي دونستم مي خوام كجا برم ..اول خواستم برم سراغ داييش كه وسط راه پشيمون شدم ...و چشمامو محكم بستم ..
اشكم در امد و برگشتم به طرف اسانسور ..
بهزاد كه كنار در اتاقش ايستاده بود با حركت من سريع در اتاقشو بست و به طرفم امد
و با نگاه خيره اش به من... دكمه اسانسورو فشار داد ...
در باز شد.اينبار وايستاد كه اول من برم تو و خودش اروم پشت سرم وارد شد .
بهزاد- اگرم چيزي ديدي بهت پيشنهاد مي كنم زياد به خودت فشار نياري ..
بهزاد- مردا ارزش ناراحت شدنو ندارن ...
بهزاد- همونطور كه زنا هم ارزششو ندارن
قطره اشكي از گوشه چشمم افتاد..
بهم نزديك شد ...دستي به زير بينيم كه قطره اشك اونجا رفته بود كشيدم ...و اب دهنمو قورت دادم
بهزاد- اي بابا هنوز نديده... داري با خودت اين كارارو مي كني ...؟
...
بهزاد- منا ..
سرم پايين بود.... گريه ام گرفت
بهزاد- منا يه لحظه گريه نكن ..منونگا كن
سرمو اوردم بالا و بهش نگاه كردم...
بهزاد- خيلي دوسش داري ...؟
-نه
بهزاد- دوسش نداري و باهاشي ؟
-فكر مي كردم دوسش دارم
بهزاد- خوبه كه فكر مي كردي ..كه حالا داري اينطوري براش خون گريه مي كني ...
- تو جز مسخره كردن كار ديگه اي بلد نيستي؟
بهزاد- عزيزم شايد رفتيم و اصلا اين چيزا نبود..شايد دليلي براي دروغش داشته باشه
..
-نمي دونم
بهزاد- نگران نباش.........راستي يه شرطي
بهش خيره شدم
بهزاد- اگه من شرطو باختم هر چي تو بگي انجام مي دم ...ولي اگه تو با ختي ..انوقت چي ؟
هنوز بهش خيره بودم
بهزاد- اونوقت تو چيكار مي كني ؟
بينيمو كشيدم بالا ...
- نمي دونم ..خودت بگو چي مي خواي
بهزاد- اگه شرطو باختي بايد به مهموني بياي
بهش با سر درگمي نگاهي كردم...
بهزاد- باشه ؟
كمي سكوت كردم
و در حالي كه از حركات و اداهاش كه براي خنده من استفاده مي كرد به خنده افتاده بودم
- باشه ولي اگرم تو باختي بايد
بهزاد- بايد چي ؟
- ..موهاتو از ته بزني
خنده بلندي سر داد
بهزادهمونطور كه مي خنديد و صداش به خاطر خنده كمي مي لرزيد :
ترسيدم ...فكر كردم الان مي گي بايد خودمو از اينجا پرت كنم پايين..تا كلا نسل مردا منقرض بشه
..
به زور خنده امو كنترل كردم ...اما شيطنت و خنده هاش نذاشت زياد خودمو نگه دارم و منم همراهش اروم به خنده افتادم و سرمو گرفتم پايين
فصل پنجاه و ششم:
بعد از طي مسافتي كه نمي دوني چطور.... طي شد ...و چي به من
گذشت ...بالاخره رسيديم ...
بهزاد درست جايي ماشينو پارك كرد كه بتونيم به جلوي در تالار... ديد داشته باشيم
و بعد بلا فاصله با شماره اش تماس گرفت .
بهزاد- .دكتر كجاييد ؟
فرزاد- من داشتم مي رفتم ... شما كي ميايد ...؟
بهزاد- راستش من يكم دير مي رسم.. مي تونيد بمونيد تا من بيام ...؟
فرزاد- چقدر طول ميكشه؟
بهزاد- من تا يه ربع ديگه خودمو مي رسونم
فرزاد- پس من تو ماشينم منتظرتون مي مونم ...
وتماسو قطع كردن
برگشتمو به بهزاد خيره شدم كه مستقيم داشت به در ورودي نگاه مي كرد ...
-پس چرا نرفتي ؟
بهزاد- صبر داشته باش
حسابي بي تاب شده بودم و دلم نمي خوست منتظر بودنم.
.احتمالا مي خواستم از واقعيت در برم ...كه نمي خواستم بمونم و شاهد اتفاقاي بعدي باشم ...
كه بلاخره بعد از 5 دقيقه ديدمش .... از در ورودي خارج شد .....
و از پشت سرش
واي باورم نميشد ...
دهنم باز موند..بهزاد برگشتو نگاهي بهم انداخت ...
باهم در حالي كه فرزاد دستشو گرفت بود از خيابون رد مي شدن ....
و خنده كنون سوار ماشين شدن ...
دهنم باز موند...با ناباوري اشك تو چشمام جمع شد ...
حتي نمي تونستم يه كلام حرف بزنم ..باورش به شدت وحشتناك بود ..
دستم به اراده به طرف دستگيره رفت .
...خواستم درو باز كنم و برم سمتشون كه بهزاد محكم دستمو چسبيد
بهزاد- بشين سرجات
شما زنان هر وقت از در احساس وارد مي شيد... گند مي زنيد به همه كارا.... صبر داشته باشو ببين
با اينكه تحملش سخت بود ..ولي سعي كردم خودمو كنترل كنم و
اروم تو جام بشينم
وقتي مطمئن شد ديگه پياده نمي شم... دستشو از دستم جدا كرد .
.دوتايي در حال خنديدن و حرف زدن بودن كه دوباره بهزاد باهاش تماس گرفت
فرزاد گوشيشو از جيبش در اورد و در حالي كه بهش لبخند مي زد ..جواب داد
..اصلا نمي فهميدم بهزاد چي داره بهش مي گه
فقط مي ديدم با دستاي ظريف و سفيدش ... به موهاي پشت گوش فرزاد دست مي كشه و مي خنده
و فرزاد هم حين حرف زدن دستشو مي گيره و به پشت دستش بوسه مي زنه .....
يه دفعه ..فرزاد گوشي رو از گوشش جدا كرد...
...و به طرفش خم شد و چيزي رو با خنده ...دم گوشش گفت .
كه به خنده افتادو و گوششو از لباي فرزاد دور كرد ...
داشتم اتيش مي گرفتم ...كه تو لحظه اخر سرشو به سمت گونه فرزاد بردو بوسه اي بهش زد و از ماشين پياده شد ....
نفسم ديگه بالا نمي امد ...
بهزاد- همينجا بشين.... تا من برگردم... باشه ؟
جوابي ندادم ..حاضر نبودم چشم از اون صحنه ها بر دارم
بهزاد-..منا جايي نريا ...
مسخ شده بودمو.. صدام در نمي امد ...
درو باز كرد و خواست پياده بشه... كه پشيمون شد ...
بهزاد-..نه ...تورو الان ول كنم ....كار دست خودت مي دي
...
بهزاد- مي شناسيش؟
سرمو تكون دادم ....
-اصلا فكرشو نمي كردم ....
بهزاد- از حالا بهتره ...بهش فكر كني ...
و ماشينو روشن كرد.... زودي برگشتم طرفش..
با صداي دو رگه ای
-چرا نمي ري پيشش؟
بهزاد- براي چي بايد برم؟.................چيزيو رو كه نبايد... فهميديم
چونه ام شروع كرد به لرزيد ن ....سرمو چرخوندم و به بيرون خيره شدم..حركت كرد .....
بهزاد حرفي نمي زد ...چند بار گوشيش زنگ خورد ...ولي جوابي نداد...
اشك ..اروم از گوشه چشمام جاري شد...
چند بار بينيمو كشيدم بالا كه صداي گريه امو خفه كنم ..
اما با ياد اوري صحنه ها ..گريه ام .تشديد شد و به هق هق تبديل شد و كم كم شدت گرفت ...
پشت دستمو گرفتم جلوي دهنم..كه كمي از صدامو كم كنم
از حماقت و سادگيم ..داشتم به جنون مي رسيدم......
چطور تونسته بودم انقدر راحت جلوش نقش ادماي خنگ و احمقو در بيارم ...
و اونم راحت به ريشم بخنده
ذهنم كه داشت به وجودم و عقلم فحش مي داد ..يهو فرمون دادكه از ماشين پياده شو
- نگه دار مي خوام پياده شم
بهزاد شوك زده برگشت طرفم ..و گنگ نگام كرد
-مگه با تو نيستم ...مي گم نگه دار ....
فصل پنجاه و هفتم:
سريع ماشينو يه گوشه پارك كرد ..قبل از توقف كامل درو باز كردم و خواستم پياده بشم كه دستمو گرفت..
با خشم و چشماي گريون برگشتم طرفش ...
كمي از عكس و العملم ترسيده بود..شايدم انتظار این حركت و برخوردو.... از جانب من نداشت
بهزاد- يه لحظه اروم شو ...بعد هر جايي كه خواستي برو..
هيچي دست خودم نبود
-اخه چرا؟... چرا؟
هنوز دستم تو دستش بود
با حركتي غير ارادي ..صوتمو چرخوندم طرفش
-اون كه از من خوشگلتر نيست..
سرمو تكون دادم
- يعني هست ؟
بهم خيره شدو و حرفي نزد
-فقط... فقط خيلي ارايش مي كنه... تازه خليم چاقو خپله
دستمو رها كرد و مستقيم به رو به رو خيره شد
بهزاد- ..واقعا برات متاسفم.. اين جور ادما كه فقط دنبال يه خوشگذراني كوتاه مدتن.. براشون فرقي نمي كنه خوشگل باشي يا چاق
-منظورت چيه؟
بهزاد- ديگه نمي گيري به من ربطي نداره
با صداي لرزون و پر از تاسفي
-پس چرا امد طرف من؟
بهزاد- تا حالا شده بگه بريد جايي و تو قبول نكرده باشي..
اره چند بار خواست برم خو نه اش.. كه من نرفتم
-با هم خيلي راحت بوديد؟
-نمي فهم ...منظورت چيه؟
..يعني اينكه
سريع گرفتم
- نه... نه
بهزاد- خوب ديده بهش پا نمي دي..و مثل اكثر دخترا ..از هول هليم نيفتادي ته ديگ .. گفته بعدا رو مخت كار كنه
اين دختره... تو بيمارستان شماست ؟
- همكارمه.....يعني بود..اما ديگه حتي حاضر نيستم براي يه لحظه هم كه شده ببينمش ......
...باورم نميشه اخه فائزه و اين
بهزاد- ..تو هر قشري و توي هر صنفي ....همه جور ادم پيدا مي شه ...از خوبش گرفته تا بدش ....
بهزاد- پس زياد تعجب نكن...
بهت قول مي دم به اخر هفته نكشيده.... اينو ول مي كنو مي ره دنبال يكي ديگه ..البته اگه تا اون موقعه... مخ تو رو ...
زودي برگشتم طرفش...
ترسيد و لب پاينيشو گاز گرفتم
بهزاد-.ببخش...فكر كنم يكم .زياده روي كردم ...
- من هر چي باشم احمق نيستم ...اينو بفهم
...و با خشم تكيه دادم به صندلي
بهزاد كه براي چند ثانيه اي ساكت شده بود ...به طرفم با لبخند برگشت
بهزاد-..باشه فهميدم ....حالا اجازه مي دي بريم؟
چهره فرزاد .... جلوي چشمام بود
با عصبانيت داد زدم :
- كجا..؟
سرشو كه بهم نزديك كرده بود ..با دادم برد و عقب ...و با خنده اي كه به زور نگهش داشته بود
بهزاد- مگه نمي خواستي بري پيش دايم
همونطور كه دست به سينه و عصباني بودم
- نه
بهزاد تعجب كرد و خنده اش بيشتر شد
بهزاد- نه؟..چرا ؟
- گفتنش سخته.... ولي من شرطو باختم
بهزاد ابروهاشو انداخت بالا ..و دستي به زير بينيش كشيد
بهزاد-اوه دختر تو معركه اي ... تو اين شرايط سخت روحي... چه خوب سر عهد و پيمونت موندي
...
داد زدم
-اذيت نكن ...
بهزاد-..باشه ..حالا چرا انقدر داد مي زني ؟
- نمي دونم
بهزاد با خنده ماشينو روشن كرد ...و با داد :
حالا اونطوري اخم نكن ....اصلا بهت نمياد
با داد:
دلم مي خواد...
بهزاد كه به وضوح مي خنديد...:
خوب داد بزن..هر چقدر دلت مي خواد داد بزن
با خنده
- ديگه پرو نشو....شرطو باختم...تو چرا هي دور بر مي داري ؟
بهزاد با خنده - خيل ...خوب ..باشه ...اصلا به من چه
زير چشمي نگاهي بهم انداخت
واقعا نمي دونستم بخندم يا گريه
فقط مي دونم ديگه اشكم در نمي امد
بهزاد- حالا مي خواي باهاش چيكار كني ..؟
نفسمو با ناراحتي دادم بيرون ...
-چيز جدي بينمو شكل نگرفته بود كه حالا با فرو پاشيش..داغون بشم ...
فقط ناراحتيم از يه چيز ديگه است
بهزاد- چي ؟
سكوت كردم ....و به رو به رو خيره شده ام
تمام ناراحتيم از اين بود كه به حرفاي محسني اهميتي نداده بودم و تا مي تونستم به خاطر لجبازيم ..مقابلش جبهه گرفته بودم ...
بهزاد- بازم رفتي تو سكوت راديويي كه
-.وقتي سكوت مي كنم..يعني اينكه دلم نمي خواد تو بدوني درباره چي فكر مي كنم..
اوه ..چه نكته مهم و قابل تاملي
خنديمو و رومو ازش گرفتم
تا منو برسونه خونه چيز خاصي به هم نگفتيم
- از ماشين پياده شدم
بهزاد- منا
برگشتم طرفش
بهزاد- زياد بهش فكر نكن..
و با لبخندي
بهزاد- تو لياقتت خيلي بيشتر از اون نامرد ه
لبخندي زدم
-ممنون
ماشينو روشن كرد
بهزاد- من ديگه برم ...تو مهموني مي بينمت .....
چشمامو رو هم گذاشتمو باز كردم ..
-اره حتما ...به دايتم سلام برسون ...
بهزاد- پس تا مهموني
و با سه تا بوقي كه برام زد ..حركت كرد و با سرعت رفت
فصل پنجاه و هشتم:
حس و حال خوبي داشتم ...با زبون بازي و چابلوسي تونسته بودم كمي زودتر از تاجيك مرخصي بگيرم..
بايد خودمو براي مهموني اماده مي كردم ...
رفتارم با فرزاد خيلي سر سنگين شده بود...ولي هنوز بروز نداده بودم كه از همه چيز خبر دارم ....
با اينكه سخت بود ولي سعي كرده بودم ...كه رفتارم با فائزه زياد تغيير نكنه ...تا در موقع مناسب ...مچ دو تاشون بگيرم
.و اما محسني...
اه محسني ديگه بهم محل نمي داد..و هر جايي كه من مي رفتم و يا بودم .....يا از اونجا مي رفت و يا مسيرشو كج مي كرد ....
از اينكه انقدر بهم گفته بود و من گوش نكرده بودم... از دست خودم شاكي بودم
به اخرين مريض هم سر زدم ...
.وقتي مطمئن شدم همه كارامو انجام دادم ...با خيال راحت راه افتادم ...به سمت اتاق پرستارا..
گوشيمو از تو جيبم در اوردم و با به فرزاد تماس گرفتم
سعي كردم ملايمتر از هميشه باشم
- سلام خسته نباشي
فرزاد- سلام تو هم خسته نباشي
- اتاقتي ؟
فرزاد- نه عزيزم
چشمامو بستم. مي دونستم داره دروغ مي گه ..
از وقتي كه فائزه رو زير نظر داشتم ..مي دونستم روزي چند بار به اتاقش سر مي زنه ....
- مي خواستم بگم من امروز زودتر مي رم
فرزاد- اه ..خوبه ...
فهميدم كه نمي تونه راحت حرف بزنه
-كاري نداري؟
فرزاد-..نه عزيزم بعد مي بينمت..امشب وقت ازاد داري؟
-نه
فرزاد- باشه... پس تا فردا
چيزي نگفتم و تماسو قطع كردم ....
دقيقا دو دقيقه قبل از تماسم... فائزه رفته بود تو اتاشقش
بغض كرده بودم.. ولي خودمونگه داشتم..نبايد خودمو ضعيف نشون مي دادم ..
دستمو رو دستگيره درش گذاشتم... پوزخندي زدم
- اماده باش ...كه هر چي رو كه انتظار نداري... ببيني
چشمامو بستمو و در يه دفعه باز كردم ...
دوتاشون يهو از جاشون پريدن
فائزه كه انقدر هول كرده بود كه تا من درو باز كردم....از رو پاهاي فرزاد افتاد روي زمين
با پوزخند به چهره رنگ پريده دوتاشون خيره شدم ...
-اوه.... ببخشيد كه وسط معاشقه عاشقانه اتون مزاحم شدم ...
و اتاقو. بدون بستن در ... ترك كردم ....
.فرزاد با عجله از اتاق خارج شد و به دنبالم امد
فرزاد-..خانوم صالحي ...منا
برگشتم طرفش
فرزاد- من.... من
-حتما مي خواي بگي من چشمم مشكل داشته و بد متوجه شدم
....كه اون دختره پفك رو پاهاي تو نشسته بودو.... داشتين از هم لب مي گرفتين
رنگش به شدت پريد...
- تازه به جواب سوالم مي رسم ....كه چرا امدي به اين بيمارستان
احتمالا اون زير اب زنا
زير اب عشق بازياتو زده بودن
دهنش ديگه باز نمي شد
- نگران نباش به كسي چيزي نمي گم ...
فقط بهتره ديگه از فاصله 1000 متري ازم.... رد بشي
كه اگه اين 1000 بشه 999 منم مثل همكاراي زير اب زنت... زير ابتو مي زنم
از اين به بعدم حق نداري منو به اسم كوچيك صدا بزني ..فقط صالحي ..خانوم صالحي
-حالا برو ..برو و اون پفك ولوي شده روي زمينتو جمع كن ....كه تا يكي ديگه اين پفكو نديده ..
و رومو ازش گرفتم .....
كارم ديگه با فرزاد تموم شده بود...با گرفتن مچشون ...تازه به ارامش رسيده بودم و ديگه حرص نمي خوردم ..
حتي لب گرفتناشونم برام عذاب دهنده نبود ...بيشتر حالت چندش بهم دست مي داد
نا خوداگاه لبخندي رو لبام نقش بسته بود ...و دلم مي خواست از ته دل بخندم .... كه محسني رو از رو به روم ديدم..داشت بهم نزديك مي شد
بهش لبخندي و سلام كردم :
- سلام دكتر خسته نباشيد ....
محسني كه تعجب كرده بود به پشت سرش نگاهي انداخت كه مطمئن بشه با اونم
.....با لبخند از كنارش رد شدم ...
و همين كه از كنارش رد شدم تازه فهميدم چقدر تو حق بنده خداش... ظلم كرده بودم ..و همين شد كه بيشتر بهش بخندم
فصل پنجاه و نهم :
سوار اسانسور كه شدم محمدو ديدم كه از ماشينش پياده مي شد ...
دستمو گذاشتم لايه در كه اونم بتونه بياد ...
وقتي وارد شد ...بهش لبخندي زدمو و سلام كردم
خيلي پكر بود ...فقط يه سلام خشك و خالي كرد ...
موقع خارج شدن
محمد- خانوم صالحي
- بله
نفسشو با ناراحتي داد بيرون
محمد- ميشه شماره تماس خانواده
با خنده
- مرواريد و
با ناراحتي به چشمام خيره شد ..مي دونستم باز شماره خونه ما رو مي خورد ...اما من كار خودمو كردم
- بله حتما
و زودي شماره خونه مرواريدو بهش دادم ..
با خنده خيلي زياد:
- دختر خيلي خوبيه .
انگار مي خواست خفه ام كنه ....
ولي برگه رو با بي حالي از دستم گرفت و به طرف خونه اشون رفت ....حتي خداحافظي هم نكرد
خيلي خوشحال بودم ..كه ناراحتيش زياد روم تاثير نذاشت
به وسط هال كه رسيدم ..نفس عميقي كشيدم و خودمو پرت كردم رو مبل مورد علاقه ام ...
از اينكه رابطه جدي رو با فرزاد شروع نكرده بودم و خيلي زود تمومش كرده بودم خيلي خوشحال بودم .
.احساس ارامش مي كردم ...از جام بلند شدمو به طرف كمد لباسا رفتم .
.به خنده افتاده بودم
- خدا بگم چيكارت كنه بهزاد ... كه به خاطر يه باخت و شرطت... بايد بيام مهموني .....
دلم مي خواست يه جوري از محسني معذرت خواهي كنم ..اما گذاشتمش براي بعد ..و توي يه فرصت مناسب
...اماده اماده بودم ....
دلم هواي صداي مادرمو كرده بودم ....
گوشي رو برداشتم و به خونه زنگ زدم ..اما متاسفانه كسي جواب نداد..
دوباره تماس گرفتم كه بازم بي پاسخ موندم ...
از جام بلند شدم ...
- .امدم دوباره تماس مي گيرم......
و با بشكن بشكن زدن از خونه زدم بيرون
بين راه يه دست گل نسبتا بزرگي گرفتم ...و به طرف ادرسي كه داده شده بود حركت كردم
وقتي رسيدم.. از داخل ماشين كمي سرمو اوردم پايين و به نماي بيروني ساختمون خيره شدم ..
سوتي كشيدمو و با خنده از ماشين پياده شدم ....
- بدو دختر كه شانس بد جور داره پاشنه خونه اتو مي كنه ....
به سر و وضعم نگاهي انداختم ..هيچ مشكلي نبود ....
.دست گلو از صندلي عقب برداشتم ..
.كمي استرس داشتم البته نه به اون اندازه اي كه بخوام باز گند بزنم
به در ورودي كه نزديك شدم ... بهزادو ديدم كه از دور متوجه امدنم شد ..
در حالي كه با يكي از دوستانش حرف مي زد..ازش معذرت خواهي كرد و به طرفم امد....
از دور چشمكي بهم زد ...بهم نزديك شد..خنده ام گرفت ....مقابلم رسيد ....
بهزاد- - چرا زحمت كشيديد ... خودتون گل بوديد
- اوه ...الان داري سر به سرم مي ذاري ديگه؟
خنده بلندي سر داد
و سرشو تكوني داد
بهزاد- اره ديگه... تو جدي نگير .
.و دوتايي باهم شروع كردم به خنديدن..
اكثر جونا بيرون از ساختمون بودن ...
- دايتون كجاست .؟.
بهزاد- توه ...پير شده ديگه... هواي سرد بهش نمي سازه
با خنده
- مگه داييتون چند سالشه ...؟
53...
- كجاشون پيره ...؟
بهزاد- بريم تو....تا حالا دو بار ازم پرسيده امدي يا نه ...
- پس بريم كه زياد منتظرشون نذاريم ...
جلوتر از من راه افتاد ..و منم پشت سرش
....قبل از ورود ....به در ورودي نگاهي انداختم .و .نفسمو دادم تو و وارد شدم
فصل شصتم
جلوي اشكامو گرفته بودم كه نزنن بيرون ..
با سرعت خودمو رسوندم به جلوي ماشين ...
.شروع كردم به نفس زدن كه همراه با اولين نفسم اشكمم..در امد
...فقط تونسته بودم يه شال بندازم رو سرم و خودمو از مهموني خارج كنم .....
در ماشينو باز كردم و پريدم توش ..
.دستامو گذاشتم رو فرمون و سرمو تكيه دادم به عقب و نفس عميقي كشيدم ...همزمان چونه ام شروع كرد به لرزيدن..
اشكام از روي گونه ام رد مي شدن و به زير چونه ام مي رسيدن ..
.سرمو گرفتم پايين و چشمامو محكم بستم ....
يه نفس عميق ديگه كشيدم
سوئيچو در اوردم و ماشينو روشن كرد
با حال دگرگوني دنده رو جابه جا كردم ...با سرعت دنده عقب گرفتم كه محكم به يكي از ماشينا خورد و صداي دزد گيرش... كل محلو رو رسوا كرد
ولي ا هميتي ندادم و با چرخش فرمون و گذاشتن دنده رو يك ماشينو به حركت در اوردم ..
.كه تو اخرين لحظه دايي بهزاد و ديدم كه با سرعت از ساختمون خارج شد و بلند چند باري صدام كرد...
اما من ديگه نمي خواستم به پشت سر نگاهي كنم ...
سرعتمو هر لحظه بيشتر مي شد .....وارد بزرگراه شدم....ماشين زيادي وجود نداشت...قطرات بارون شروع كرده بودن به باريدن...
شيشه بغلمو دادم پايين ...همونطور كه سرعت داشتم ....سرمو از پنجره رد كردم ..كه باد با شدت همراه با قطرات بارون به صورتم خورد ...
نفس عميق ديگه اي كشيدم و با قدرت فرياد زدم...
و هرچي تو دلم تا حالا انباشته شده بود تو فريادم خالي كردم
نه به يه بار ...و نه به دوبار.... بلكه چند ين بار .... و پشت سر هم داد زدم ...
سرمو اوردم تو و محكم چند بار كوبيدم به پشتي صندلي ... اشكم شدت گرفت ....
محكم با مشت رو فرمون كوبيدم
-چرا ؟اخه چرا ؟...چرا من انقدر ساده ام ؟...چرا من انقدر نفهم؟...چرا تا حالا نفهميده بودم ...
- اخ خدا ...چرا باهام اينكاراو مي كني؟ ...از همه بدم مياد..لعنت به همتون ..لعنت..لعنت
گوشيم صداش در امد....مرواريد بود ...حتما نگرانم شده بود.. چون قرار...نبود انقدر دير برگردم ....
گوشي رو به گوشم نزديك كردم ...
مرواريد- .منا
-چيه ؟
مرواريد- كجايي ...؟
-دارم ميام ....
مرواريد- چرا صدات يه جوريه
- طوري نيست.. من تا نيم ساعت ديگه خونه ام
مرواريد- اما
گوشي رو از گوشم دور كردم و بعد از قطع تماس .. پرتش كردم رو صندلي عقب
نمي دونم چرا ....مسيرمو با سرعت سر سام اوري به طرف بيمارستان تغيير دادم...
يه خيابون اصلي رسيدم ...فقط دوتا پيچ ديگه.... به بيمارستان مونده بود ...
پيچ اولو با سرعت رد كردم ..كه تو پيچ دوم ... يه ماشين جلوم سبز شد..و من نتونستم ماشينو كنترل كنم و با سرعت به سمت ماشين رفتم ..
تواخرين لحظه ...فقط تونستم دوتا دستمو از رو فرمون بردارمو و بگيرم جلوي صورتم ....
كه خيلي دير شده بود
فصل شصتم
جلوي اشكامو گرفته بودم كه نزنن بيرون ..
با سرعت خودمو رسوندم به جلوي ماشين ...
.شروع كردم به نفس زدن كه همراه با اولين نفسم اشكمم..در امد
...فقط تونسته بودم يه شال بندازم رو سرم و خودمو از مهموني خارج كنم .....
در ماشينو باز كردم و پريدم توش ..
.دستامو گذاشتم رو فرمون و سرمو تكيه دادم به عقب و نفس عميقي كشيدم ...همزمان چونه ام شروع كرد به لرزيدن..
اشكام از روي گونه ام رد مي شدن و به زير چونه ام مي رسيدن ..
.سرمو گرفتم پايين و چشمامو محكم بستم ....
يه نفس عميق ديگه كشيدم
سوئيچو در اوردم و ماشينو روشن كرد
با حال دگرگوني دنده رو جابه جا كردم ...با سرعت دنده عقب گرفتم كه محكم به يكي از ماشينا خورد و صداي دزد گيرش... كل محلو رو رسوا كرد
ولي ا هميتي ندادم و با چرخش فرمون و گذاشتن دنده رو يك ماشينو به حركت در اوردم ..
.كه تو اخرين لحظه دايي بهزاد و ديدم كه با سرعت از ساختمون خارج شد و بلند چند باري صدام كرد...
اما من ديگه نمي خواستم به پشت سر نگاهي كنم ...
سرعتمو هر لحظه بيشتر مي شد .....وارد بزرگراه شدم....ماشين زيادي وجود نداشت...قطرات بارون شروع كرده بودن به باريدن...
شيشه بغلمو دادم پايين ...همونطور كه سرعت داشتم ....سرمو از پنجره رد كردم ..كه باد با شدت همراه با قطرات بارون به صورتم خورد ...
نفس عميق ديگه اي كشيدم و با قدرت فرياد زدم...
و هرچي تو دلم تا حالا انباشته شده بود تو فريادم خالي كردم
نه به يه بار ...و نه به دوبار.... بلكه چند ين بار .... و پشت سر هم داد زدم ...
سرمو اوردم تو و محكم چند بار كوبيدم به پشتي صندلي ... اشكم شدت گرفت ....
محكم با مشت رو فرمون كوبيدم
-چرا ؟اخه چرا ؟...چرا من انقدر ساده ام ؟...چرا من انقدر نفهم؟...چرا تا حالا نفهميده بودم ...
- اخ خدا ...چرا باهام اينكاراو مي كني؟ ...از همه بدم مياد..لعنت به همتون ..لعنت..لعنت
گوشيم صداش در امد....مرواريد بود ...حتما نگرانم شده بود.. چون قرار...نبود انقدر دير برگردم ....
گوشي رو به گوشم نزديك كردم ...
مرواريد- .منا
-چيه ؟
مرواريد- كجايي ...؟
-دارم ميام ....
مرواريد- چرا صدات يه جوريه
- طوري نيست.. من تا نيم ساعت ديگه خونه ام
مرواريد- اما
گوشي رو از گوشم دور كردم و بعد از قطع تماس .. پرتش كردم رو صندلي عقب
نمي دونم چرا ....مسيرمو با سرعت سر سام اوري به طرف بيمارستان تغيير دادم...
يه خيابون اصلي رسيدم ...فقط دوتا پيچ ديگه.... به بيمارستان مونده بود ...
پيچ اولو با سرعت رد كردم ..كه تو پيچ دوم ... يه ماشين جلوم سبز شد..و من نتونستم ماشينو كنترل كنم و با سرعت به سمت ماشين رفتم ..
تواخرين لحظه ...فقط تونستم دوتا دستمو از رو فرمون بردارمو و بگيرم جلوي صورتم ....
كه خيلي دير شده بود
فصل شصت و يكم :
صدا ي دويدن و كشيده شدن چرخايي به گو شم مي خورد
صداي بعدي رو كه شنيدم
"دكتر زود باشيد ..."
تازه داشتم هوشيار مي شدم...گردن و پهلوم شروع كرد بودن به درد گرفتن...
چشمامو درست نمي تونستم باز كنم ولي مزه خونو تو دهنم حس مي كردم
حتي قادر نبودم سرمو تكون بدم..تازه متوجه شدم دور گردنم گردنبند بستن..
.احساس تري رو پيشونيم كردم ...خواستم دستمو بلند كنم ...كه جونم در امد و از حال رفتم ....
يكي داشت با سرعت رو دهنم ماسك اكسيژن مي ذاشت ...
چهره ها برام اشنا نبود كه يكي از دور زود خودشو به بالاي سرم رسوند..يه مرد بود...
چشامو بيشتر باز كردم حتي روي پلكامم خون بود..و خشك شدنشو حس مي كردم...
زودي چراغ قوه رو از پرستار گرفت ..و با شست دستش پلكمو باز كرد
و نورو انداخت تو چشمام...سرم درد گرفت و خواستم چشمامو ببندم كه اون يكي چشمامو باز كرد ...
نمي دونستم چه بلايي سرم امده.....فقط مي تونستم دردو به خوبي حس كنم..
هرچي بيشتر هوشيار تر مي شدم..درد بيشتر به سراغم مي امد....
انقدر درد زياد بو د....كه هي از حال مي رفتم و به دقيقه نمي رسيد..كه دوباره چشمامو باز كردم ...
دستشو گذاشت رو پيشونيم .... درد امونمو بريد..و صدام بلاخره در امد...
"اروم باش..چيزي نيست..خوب ميشي ..."
انگار همون فرياد ته مونده... صدام بود..
چون ديگه حتي نمي تونستم يه كلام حرف يزنم...
درد انقدر زياد بود كه براي ارومتر شدنش به لرزه افتاده بودم ..
دلم مي خواست كسي يه كاري مي كرد كه درد تموم بشه ..ولي همچنان درد ادامه داشت
"چرا هيچ كس به دادم نميرسه..پس اينا بالا سرم دارن چيكار مي كنن..."
يه دفعه صداي جيغ يكي رو خوب شنيد كه داد زد" منا..."..
هوشيار بودم و مي تونستم حرف و كاراشونو تشخيص بدم..
نمي تونستم گردنمو حركت بدم ....
فقط از صداها متوجه شدم طرفو بردن بيرون..
اون مرد هنوز بالا سرم بود...سعي كردم چشمامو با اخرين قدرتم باز كنم...
شايد در حالت عادي ديدن این چهره حالمو بدتر مي كرد .
.اما با ديدنش و اينكه برام اشناست ..ارامش عجيبي گرفتم ...متوجه نگام شد....
و سرشو بهم نزديك كرد..
صدامو مي شنوي ...؟
.لبام نمي تونست حركت كنه ....خواستم حرفي بزنم كه سرشو ازم دور كرد و بلند داد زد:
زود باشيد بايد ببريمش اتاق عمل ....
تا اسم اتاق عمل امد ..حالم بدتر شد ..و چشمامو محكم روهم گذاشتم
تخت به حركت در امد...چشمام نيم باز و بسته مي شد .....صداي حركت دري امد و بعدش تخت حركت كرد..وارد اسانسور شديم ...
صداي زنگ تلفنش در امد ...
كت شلوار تنش بود
به گوشيش جواب داد
محسني – بله......
.....
نه نمي تونم ..
....
ميگم نه ...الان يه عمل دارم ..
....
اره الان ..حالش خوب نيست ...
....
بله هست... ولي نمي تونم ولش كنم ...اره مهمه ..بسه ديگه ...
ورود به آسانسور حالمو دگرگون كرده بود و بدون اينكه بخوا م .
.از ترس و استرس دستمو حركت دادم و رسوندمش به دست محسني كه با هاش به تخت تيكه داده بود
...مي خواستم اروم بشم و از ترس به كسي پناه ببرم .
گرماي دستمو حس كرد ...زودي سرشو حركت دادطرفم ...
گوشي رو از گوشش دور كرد ...
بهم خيره شد...لبام شروع كرد به تكون خوردن ..كه زود گوشي رو به گوشش نزديك كرد ..
محسني- بايد قطع كنم ...بعدا تماس مي گيرم و گوشي رو قطع كرد..
سرشو بهم نزديك كرد
محسني- چي شده صالحي ...؟
نفسم بالا نمي امد...
رفتن به اتاق عمل و اسانسور منو به ياد مرگ انداخته بود...
دستشو... با قدرت از دستم رفتم فشار دادم...
به طرفم خم شد و دستمو بيشتر فشار داد...
محسني - تو خوب ميشي...
با التماس به چشماش خيره شدم ...
لبخندي كه كمتر ازش ديده بود بهم زد ...
محسني - عزرائيلت بهت قول مي ده ...بلايي سرت نياد ...پس نگران نباش
يه لحظه نفهميدم چي مي گه ...
محسني - به صبا گفتم با خانواده ات تماس بگيره ....
این چرا اينطوري حرف مي زنه ..
شايد فهميده دارم مي ميرم ..مي خواد ته دلمو خالي نكنه ...
اشك تو چشمام جمع شد و فقط صداي ناله ام خارج شد...
محسني - انقدر به خودت فشار نيار..چيزي نيست عزيزم
پلكامو بستم كه يه قطره اشك از چشام در امد...
محسني - هي دختر اروم باش ..
.هر بار دستمو محكمتر فشار مي داد...
فهميده بود ..نياز به امنيت و ارامش دارم
به مرد كنار تخت و پرستار كنامون نگاهي انداخت و دو باره با لبخند بهم خيره شد و دستمو بيشتر از قبل فشار داد...
محسني - منا بهم اعتماد داري ؟
با صدا كردن اسمم ...ته دلم قرص شد و اروم شدم
با چشماش به حالت سوالي بهم خيره شد...
سعي كردم لبخندي بزنم... اما نتونستم و فقط چشامو به نشونه اره .... بستمو باز كرد ...
لبخندش بيشتر شد
محسني - افرين دختر خوب
محسني - نمي ذارم بلايي سرت بياد ...فقط تحمل داشته باش ....
پرستار و مرد بدون حرفي فقط خط نگاهشون به دستاي منو محسني بود ..
.ولي محسني اهميتي نداد و دستمو رها نكرد ..
دستم قدرتي براي لمس انگشتاشو نداشت ...گرماي دستاشو دوست داشتم ...
كه در اسانسور باز شد ...سريع تخت و حركت دادن
فرزاد از اتاق خارج شد ...تا چشمش به من خورد..
يا تعجب
فرزاد- صالحي ؟
بعدم رو به محسني
فرزاد- مگه نرفته بوديد دكتر ...؟
محسني - الان وقت جواب دادن ندارن ..وسايل اتاق عمل اماده است؟
...خواست بگه اره كه چشمش به دست منو محسني خورد ..و به جالي كلمه اره ...گفت نمي دونم ...
داشتم از حال مي رفتم... هر لحظه گنگتر مي شدم ...
پرستارا سريع منو به اتاق رسوندم ..اصلا نمي فهميدم دارن چيكار مي كنن
تا اينكه بلاخره منو رو تخت ديگه خوابوندن
...زير نور چراغا به چهره محسني خيره شدم ...مثل هميشه جدي و دقيق و گاهي اخمو
لباسشو عوض كرده بود ...دكتر بيهوش ماسكي رو گذاشت رو دهنم ..چشمام به طرف اون چرخيد...
دكتر بيهوشي- اروم باشو و سعي كن با خودت تا10 بشموري و خوب بخوابي
با اينكه حتي تو ذهنم يه شماره رو هم تكرار نكرده بودم..ولي چشامو داشت سنگين مي شد.. و دردم كه انگار داشت مي رفت.
.اروم چشمامو برگردونم طرف محسني... با لبخندي بهم خيره شد و چشماشو يه بار بازو بسته كرد ....
و جمله ..خوب ميشيو برام هجي كرد ...مي خواستم هنوز بهش نگاه كنم كه
چشمام قدرتشونو از دست دادن و بسته شدن ...
فصل شصت و دوم :
انگار بعد از سالها چشم باز كردم ...گلوم خشك شده بود .و به شدت احساس تشنگي مي كردم ..
سعي كردم كمي چشمامو باز كنم ..كه تو همون نگاه اول همه جا و همه چيز برام يه لحظه تار شد ... و بعد از كمي پلك زدن ...همه چيز دوباره برام واضح شد ...
با يه نگاه سر انگشتي فهميدم تو بخش مراقبتهاي ويژه ام ...
سرم به شدت درد مي كرد ....
گاهي پرستاري از جلوي چشمام رد مي شد و مي رفت.....هنوز كسي متوجه بهوش امدنم نشده بود
هميشه از بخش مراقبتهاي ويژه بدم مي امد..
برام حكم بخش مرگو داشت ....
بيشتر مريضايي كه مي امدن تو این بخش ... بي برو برگرد.. راهي سرد خونه مي شدن ....
چون نمي تونستم سرمو تكون بدم فقط به رو به روم خيره بودم ...كمي كه خيره شدم ..چشام خسته شد ...و چشمامو بستم ...
با چشماي بسته تلاش كردم كمي پاهامو تكون بدم ..ولي درد تو بدنم پيچيد ..و منو از تلاش مجدد منصرف كرد ...
كمي به چشماي بسته شدم فشار اوردم
محسني - بهتره انقدر به خودت فشار نياري ....
چشمامو اروم باز كردم..
انتهاي تخت ايستاده بود و مشغول وارد كرد جزئيات داخل پرونده بود ....
سرشو اورد بالا ...
وقتي نگامو به خودش ديد ..پرونده رو گذاشت رو ميز انتهاي تخت و امد بالا سرم ...
دستش اروم گذاشت روي قسمتي از سرم كه پانسمان شده بود ..
دردم گرفت
محسني - كم كم داشتيم نگران مي شديم ...زيادي بعد از عمل تو بيهوشي مونده بودي...
سرمو ول كرد و كمي پتو رو زد كنار ..و پهلومو ديد...
محسني - شانس اوردي پاهات نشكستن ...
محسني - تو خيابون كورس گذاشته بودي صالحي ...؟
همچنان بهش خيره بودم...
بهم خيره شد..
خنده اش گرفته بود..
محسني - نترس هنوز زنده ای ...كه داري اونطوري نگاهم مي كني ...
محسني - منم عزرائيلت نيستم ...هرچند بدم نمي امد ....جون تو يكي رو خودم مي گرفت ...
و شروع كرد به خنديدن
خشكي گلوم وادارم كرد بگم
- اب
محسني - نه ...الان نمي توني بخوري
چشمامو بستم ...و به سختي
- تشنمه
محسني - نميشه صالحي
اب دهنمو به زور قورت دادم ...
- داري اذيت مي كني ؟
محسني با خنده - نه مگه مرض دارم ...
كمي جدي شد ...
محسني - خدا خيلي بهت رحم كرد ...
چيزي نموده بود ..يه عزرائيل باحالتر از من گيرت بياد ...
گردنبندي كه دور گردنم بسته بودن ..داشت اذيتم مي كرد...
كمي سرمو تكون دادم ..كه يه جوري به ظاهر از دستش خلاص بشم
محسني - بايد باشه ...پس بي خودي تقلا نكن ...
جاييت درد نمي كنه ..؟
- پهلوم.....پهلوم خيلي مي سوزه ...
يه بار ديگه به پهلوم دست زد و براندازش كرد ...
محسني - دردش خيلي زياده ..؟
- يكم
محسني - مادرت خيلي بي تابه بگم بياد تو ...
سردرد حسابي كلافه ام كرد ه بود
چشمامو روهم گذاشتم ..
دقيقا بالا سرم بود و روم خم شده بود...
كمي كه احساس كردم سردرد م...با بستن چشمام كمتر شده ..دوباره اروم چشمامو باز كردم
به خنده رو لباش خير شدم..
انگار از وضعيت پيش امده خيلي كيف مي كرد...
- زمين گير شدن.. دشمن انقدر مزه دمي ده ؟
چشاش با خنده گشاد شد
محسني - مگه تو دشمن مني ؟....تو این وضعيتم زبونت واينميسته ...؟
برو خدارو شكر كن من بودم وگرنه معلوم نبود..
در حالي كه باز چشمامو داشتم مي بستم .. وسط حرفش
- شما هم نبودي ....جلالي بود...
با حالت با نمكي ازم طلبكار شد ...
محسني - باشه ديگه حالا بعد از این همه زحمت....مي گي جلالي بود ..
خيلي خوب يادت باشه ...
اگه من دفعه بعد من برات كاري كردم ...
خنده ام گرفته بود ..
مي دونستم داره شوخي مي كنه ...
بگم مادرت بياد...؟
به چشماش خيره شدم..
-يه چيز بپرسم راستشو بهم مي گي ؟
سرشو جدي تكون دادم ..
با ترديد و كمي ترس :
- همه جام سالمه ..؟
باز شيطنت تو چشماش موج زد ...
- فقط خواهش مي كنم اذيتم نكنيد...
محسني - همه جات كه سالمه... فقط
نگران شدم..
-فقط چي؟ ..اين گردنبند براي چيه؟ ...نكنه پاهام ...
سكوت كرد
به عمق چشماش خيره شدم ..
- خواهش مي كنم بگيد ..خواستم پاهامو تكون بدم ولي درد نذاشت..
سرشو با تاسف تكوني داد...
ديگه كم كم داشتم به رفتاراي فرزاد شك مي كردم ..
بيشتر وقتا ازم دوري مي كرد ...
همش مي گفت خيلي گرفتاره و وقت نداره
ولي درست همون موقع ها متوجه مي شدم كه توي مرخصي ساعتي به سر مي بره ...
حرفاي محسني هم شكمو بيشتر كرده بود ..اما نمي خواستم باور كنم ......
.شكم زماني بيشتر شد كه مي خواستم برم تو اتاقش
كه ديدم يكي از پرستارا كه چهره اشو نديدم قبل از امدن من... از اتاقش خارج شد .. معلوم بود خيلي عجله هم داشت كه زودتر اتاقو ترك كنه ...
وقتي بدون در زدن وارد اتاق شدم ...حسابي رنگش پريد ..
.و ادعا كرد حالش خوب نيست و تب داره و مي خواد بره خونه .....
...حتي بهم گفت كه منم برم خونه اش ....كه باز من قبول نكردم ..
.و بعد از دو ساعت بيمارستانو ترك كرد ...
تاسفم از اين بود كه نتونسته بودم چهره پرستارو ببينم.
.اندازه و هيكلش دقيقا هموني بود كه اونشب ديده بودم ......
تا روز مهموني دو روز مونده بود ...
تصميم گرفته بود كه حتما امروز برم پيش داييش ...
فصل پنجاه و چهارم
چند بار به ادرس روي برگه خيره شدم وقتي مطمئن شدم خودشه
برگه رو گذاشتم تو جيبم و به طرف ساختمون راه افتادم
نزديك نگهباني شدم ..كسي نبود..
.با خيال راه با براندازه كردن اطراف وارد شدم ....
-مردم پولشون از چيا كه بالا نمي ره ...
-تا هزار سال ديگه جون بكنم همچين جايي نمي تونم بخرم ...
براي تسلط به خودم چند باري نفسمو دادم تو و بيرون ....
- حالا بايد كجا برم ؟
كه تو همين وقت نگهبان گمشده از غيب رسيد ..
نگهبان -خانوم كجا؟... همين طور سرتونو انداختيد پايين و مي ريد ....
-بله اقا
نگهبان -با كي كار داريد خانوم ...؟
اب دهنمو قورت د ادم و با حالت طلبكارانه ای
- با اقاي عليپور كار داشتم...
نگهبان -وقت قبلي داشتيد؟
-ببخشيد بايد از شما وقت مي گرفتم؟
ساكت شد ...و خواست حرفي بزنه كه پشيمون شد....
نگهبان -پس يه لحظه من با بالا تماس بگيرم ...
اوه خدا ..حالا بايد وايميستامد... تا اقا اجازه صادر كنن...
توجهي بهش نكردم و به طرف اسانسور رفتم ..
نگهبان كه گوشي تو دستش بود گوشي رو از گوشش دور كرد
نگهبان -خانوم خانوم
برو بابا همينم مونده وايستم تو يكي برام تعيين تكليف كني ...
به جلوي در اسانسور رسيدم
به پله هاي كنار اسانسور هم نگاهي كردم و
خواستم به جاي اسانسور از پله ها برم بالا
نگهبان -خانوم چرا گوش نمي كنيد..
و جلومو سد كرد
- اقا من كار دارم ...امديدم تا شبم اجازه ندادن...
- اونوقت من بايد اينجا بمونم ؟...
نگهبان -خانوم تا اجازه ندن من نمي تونم كسي رو بفرستم بالا...
- اقا من كار دارم ....
نگهبان -شما اسمتونو بگيد ...من زنگ مي زنم اگه گفتن بياد بالا.... اونوقت بريد ...
بهزاد- چي شد هادي ؟
نگهبان - سلام اقا
بهزاد سرشو تكوني داد...و به طرف ما امد..
.لبخندي به لباش امد ..سرمو انداختم پايين
نگهبان -به خانوم مي گم بايد از بالا اجازه بدن كه شما بريد بالا... ولي ايشون اصلا گوش نمي دن
بهزاد- برو به كارت برس ..خانوم با من هستن ..
ابروهامو انداختم بالا...
با دور شدن نگهبان
- فكر كنم ورود به كاخ سفيد از اينجا راحتر باشه ...
بهزاد نزديكم شد و دكمه اسانسور زد
بهزاد- از این طرفا
رفتارش از اون روزي كه پشت در امده بود ..كلي تغيير كرده بود ..
تعجبي كردم و جوابي ندادم و دو دستي دسته كيفو چسبيدم
در باز شد ...و خودش زودتر ار من و بدون تعارف وارد شد...
دستشو گذاشت رو دكمه
بهزاد- بزنم يا مياي؟
برگشتمو به نگهبان كه حالا رفته بود تو اتاقكش نگاهي كردم ...
- اسانسوراتون سالمن؟
لبخندش بيشتر شد ....
و فقط سرشو تكون داد...
اروم وارد شدم ...
دكمه رو فشار داد..
مثل این قربتيا به گوشه اتاقك تكيه دادم ..و بهزاد دستاشو كرد تو جيب شلوارش و پاي راستش گذاشت جلوي پاي چپش...
و بهم خيره شد ...
از نگاه كردنش كلافه شدم
- مي شه خواهش كنم اونطوري نگام نكني
خنده اشو قورت داد و با همون ژستش چشماشو به طرف سقف چرخوند و به بالا خيره شد...
خندم گرفت ولي چيزي نگفتم ...
بهزاد- با دايم كاري داري؟
-با اجازه اتون
بهزاد- اجازه ما هم دست شماست
سرمو اوردم بالا
-واقعا
بهزاد- والا
- امدم به دايتون بگم ..من نمي تونم براي مهموني اخر هفته بيام
چشماشو از سقف گرفت و به من خيره شد
بهزاد- دختر تو ديگه كي هستي ..فكر مي كردم داري شوخي مي كني كه مي گي مياي پيش داييم
يه زنگم مي زدي .... همه چي حل بود ...لازم نبود تا اينجا بياي
- اينش ديگه به شما ربطي نداره
شونه هاشو انداخت بالا
بهزاد- اگه فكر كردي با امدنت و رد كردن مهموني.... كسي نازتو مي كشه ...سخت در اشتباهي
...
به طرف ديگه رفتم ...
بهزاد- حالا چرا نمي خواي بياي؟
ساكت شدم ...
بهزاد- به خاطر حرفاي من نمياي ؟
- حرفاي شما برام ارزشي نداره ...پس تو تصميمم بي تاثير بوده...
تكيه اشو از ديوار اتاقك جدا كرد و راست ايستاد....
به شماره ها خيره شدم
نگاهي بهم كرد و با لبخند:
بهزاد- دايي جان بايد دفترشون پنت هاوس باشه وگرنه براشون افت كلاس داره ..
نفسمو دادم بيرون و سرمو گرفتم پايين
بهزاد- تو روخدا اينطوري نكن ...
بهزاد- اي بابا دختر ....يعني ارزش ديدنم ندارم....
سرمو اوردم بالا ....كه ديدم با لبخند بهم خيره شده....
به طرف اينه رفتم...و رومو ازش گرفتم
اونم حركت كرد و رفت طرف در ....پشتمو بهش كردم ...تصويرش تو اينه افتاده بود و مستقيم به من نگاه مي كرد ...
منم بهش خيره شدم....
بهزاد- شايد گاهي وقتا زياده روي مي كنم... ولي باور كن دست خودم نيست ...و يه دفعه مي بيني هر چي كه خواستمو و تو ذهنم بوده به طرف گفتم
فكر نمي كردم انقدر زود رنج باشي
اونشبم كه كارتو برات اوردم... از جايي عصباني بودم ...اين شد كه اون برخورد غير جنتلمنانرو باهات داشتم....
...با ناراحتي سرمو گرفتم پايين و باانگشتم با گوشه اينه رو به روم ور رفتن
بهزاد- تا بخوايم برسيم اون بالا ..خوب فكراتو بكن..
بهزاد- دايي زياد دوست نداره كسي به درخواستش جواب رد بده...
..
سرمو دوباره اوردم بالا
دست به سينه شد ....و به گوشه سقف خيره شد و دهنش كمي كج كرد..
بهزاد- اگه بگم ازت خوشم نيومده دروغه ...
يعني از سر تقيت خوشم مياد ...يه چيزي تو مايه هاي خودم هستي ...
جوابي ندادمو و دوباره به گوشه اينه خيره شدم
بهزاد- اين پالتو خيلي بهت مياد..اصلا قابل قياس با زماني كه اون روپوش سفيدو مي پوشي... نيستي...
بهزاد- نمي دونم از چيه اين كار خوشت مياد كه انتخابش كردي ..
بهزاد- اصلا بهت نمياد پرستار باشي ...
بازم حرفي نزدم و برگشتم و به شماره ها خيره شدم..
كه شماره ها داشتن.... رفتن به سمت پايينو نشون مي دادن..
به طرف دكمه ها رفتم و چند باري دكمه ها رو فشاري دادم ...ولي دير شده بود كه در باز شد و يه مرد وارد شد ...و با فاصله از ما دو نفر ايستاد...
در بسته شد و به سمت بالا حركت كردو پس از طي مسافت 3 طبقه در باز شد و مرد خارج شد..
بهزاد دكمه رو فشار داد ...
دختر از خر شيطون بيا پايين ...
بهش خيره شدم ...
خنده وشيطنت تو چشماش موج مي زد ..
كه گوشيم زنگ خورد و درش اوردم ...بعد از قضيه نيما ديگه خيالم راحت بود كه ديگه باهام تماس نمي گيره ...يعني كلا ديگه محو شده بود...و هيچ خبري ازش نداشتم
- سلام
فرزاد- سلام كجايي ؟
-يه جايي كار داشتم امدم اونجا ..
فرزاد- كارت كي تموم ميشه ؟
-تا نيم ساعت ديگه تمومه ..
فرزاد- ادرس بده بيام دنبالت
-نه خودم ميام ماشين دارم ..
فرزاد- مياي بيمارستان؟
-نه
فرزاد- پس كي ببينمت...؟
بهزاد بهم خيره شده بود ...
-بذار كارم تموم بشه باهات تماس مي گيرم ...
فرزاد با شوخي - دارم كم كم مشكوك ميشما..كجايي ؟
به چشاي عسلي بهزاد خيره شدم ...
كه صداي يه زن از اونور خط به گوشم رسيد
فرزاد ..پس كي مياي ..زود باش ديگه
- كسي اونجاست ..؟
فرزاد- نه ..
-نه ؟
فرزاد- يعني اره يكي از همكاراست..
-اين كدوم همكاره كه انقدر راحت اسمتو صدا مي زنه ..؟
فرزاد- اسم منو؟
-اره
فرزاد- اشتباه مي كني عزيزم
...
-اما
فرزاد- عزيزم حتما اشتباه شنيدي..برو به كارات برس ..هر وقتم كه وقت كردي باهام تماس بگير ..منو دارن پيج مي كنن... بايد برم
و زودي گوشيشو قطع كرد ..به بوق اشغال با ترديد گوش كردم
به بهزاد خيره شدم..خنده اش گرفته بود و دست به سينه تكيه داد به اينه
بهزاد- مي بيني همه امون از يه جنسيم..
بهزاد- شما زنا هم بدتر از ما مرداييد ..
ابروي راستشو بالا انداخت و گفت :
داره بهت خيانت مي كنه؟...آي آي ...آي ..امان از دست اين مردا
بهزاد- نگفته بودي شوهر داري ؟البته شايدم بي افته
-ساكت شو...
بهزاد- ساكت نشم مي خواي چيكار كني ؟
چيزي نگفتمو رومو ازش گرفتم
بهزاد- ببخش اونشبم ديدم داري باهاش حرف مي زني و اين شد كه كمي به مكالمتون گوش كردم ..و با توجه به حرفايي كه زدي.... فهميدم اين ادم يه روده راستم نداره
بهزاد- اگه فقط دوست هستيد ..بهتره دورشو يه خط قرمز بكشي ..
..
و بعد با متلك - هميشه به شامه زنانه اعتقاد داشتم..و دارم ..
با جديت و نگاهي عصبي سريع برگشتم طرفش
بهزاد- .اره به افكارت اجازه بده كه رشد كنن...و به اون چيزي كه مي خوان برسن
در حالي كه عصبي شده بودمو دستام كمي مي لرزيد ...به طرف در رفتم و چند ين بار دكمه رو فشار دادم ...
از رفتم به پيش دايش پشيمون شدم
بهزاد- منا
گوش نكردم و همچنان با حالت عصبي دكمه رو فشار دادم كه بازومو كشيد ...
و منو برگردوند طرف خودش ...
زودي خودمو ازش جدا كردم و توي اون فضاي كوچيك به گوشه اتاق تكيه دادم ...
بهم خيلي نزديك بود...
فصل پنجاه و پنجم :
بهزاد- من حاضرم براي اثبات حرفم ...هر كاري كنم ..مي خواي بهت نشون بدم كه فكرام درست بوده؟
-تو يه بيمار رواني هستي
بهزاد- درست قبول.. من رواني ....من بيمار ..
ولي اونيم كه پشت خط قربون صدقه ات مي رفت ..البته اگه رفته باشه ...چندان نسبت به من تعريفي نيست..امتحانش كه ضرري نداره دختر
-من اشتباه شنيدم
بهزاد- چرا خودتو گول مي زني ؟..چاره اش فقط يه زنگه .....
..با چونه اي كه به زور لرزششو نگه اش داشته بودم ..
-نمي خوام
بهزاد- مي ترسي؟
-نه
بهزاد- چرا مي ترسي كه بهت ثابت كنم... كه حرفام درست بوده
-نه
بهزاد- اگه اينطور نيست شماره اشو بده ........
وبه گوشي تو دستم كه فشار مي دادم اشاره كرد ..
دستشو به طرفم دراز كرد ...
سعي كردم كمي افكارمو متمركز كنم و خودمو نبازم
-براي اينكه بهت ثابت كنم سخت در اشتباهي قبول مي كنم
لبخندي زد .:
بهزاد-.باشه ..
بهزاد- پس باشو.. خوب ببين..من هم جنسامو بهتر از تو مي شناسم...
گوشي رو از دستم كشيد و گوشي خودشو در اورد ....و بعد از وارد كردن شماره
بهزاد- اسمش فرزاد؟
سرمو با نارحتي و خشم تكوني دادم ...
بهزاد- بيا اول تو باهاش تماس بگير و بپرس كه كجاست ؟و دقيقا داره چيكار مي كنه ؟
-گفت بيمارستانه
بهزاد- مي خوام دقيق بپرسي
-اگر تمام حدسيات اشتباه بود؟
بهزاد- انوقت من يه معذرت خواهي بزرگ بهت بدهكار مي شم ..و حاضرم هر كاري كه گفتي رو انجام بدم ....
در اسانسور باز شد ...
بهزاد جلوتر از من خارج شد ..و برگشت طرفم
بهزاد- دايي يكم سرش شلوغه ...فعلا بيا اتاق من...بعد مي ريم پيشش
تو جام وايستادم..
بهزاد- نترس ...هنوز يكم مخم سر جاشه
و راه افتاد .....
با قدمهاي نا مطمن به دنبالش وارد اتاقش شد
بهزاد- تماس بگير...و بذارش رو ايفون ..
همين كارو كردم ولي جوابي نداد
-جواب نمي ده
سرشو تكوني داد
بهزاد- دوباره بزن .....
-پيجش كردن.... حتما رفت سر مريض
بهزاد- منا....
بهش خيره شدم
بهزاد- دوباره بزن
با نگراني يه بار ديگه زدم ..
به بوق ششم رسيد..داشتم خوشحال مي شدم كه رفته سر مريض كه بلاخره جواب داد..
فرزاد- چيه منا جان ..؟
سكوت كردم ..كه بهزاد با حركت دست ازم خواست ادامه بدم
-تو الان كجايي؟
فرزاد- مي خواي كجا باشم... بيمارستان
...
بهزاد روي كاغذ نوشت ..
بهش بگو از اتاقش باهات تماس بگيره چون گوشي به گوشيه صدا قطع وصل مي شه و منم همينو گفتم
فرزاد- منا عزيزم ....كار مهمي داري؟
...
بهزاد سرشو تكون داد كه يعني بگو اره
-اره
فرزاد- عزيزم من الان تو اتاقم نيستم ..
-پس كجايي؟
فرزاد- تو اورژانس ..
-خوب از اورژانس زنگ بزن ....
فرزاد- منا چه گيري دادي ...اگه حرفي مهم داري ...شب كه مي ريم بيرون بهم بگو..من بايد برم..
-ولي
فرزاد- ببخش بايد قطع كنم
و قطع كرد..
به بهزاد خيره شدم
ابروهاشو چند باري انداخت بالا و با خنده بهم خيره شد
- اين كه دليل نميشه ..شايد واقعا اونجا بوده و نمي تونسته حرف بزنه
بهزاد- خيلي ساده اي ..........حالا داشته باش
جراح عمومي ديگه ...؟
- اره ...
با تلفن خودش شماره اشو گرفت وبا يه جهش روي ميزش نشست و گوشيشو كه روي ايفون گذاشته بودو به طرفم گرفت
فرزاد- بله
بهزاد- اقاي دكتر فرزاد جلالي
فرزاد- بله خودم هستم
بهزاد- خوب هستيد دكتر....؟
ممنون..
بهزاد- يكي از دوستان شماره شما رو به من دادن
امرتون ..؟
بهزاد- بايد حضورن شما رو ببينم..
مريض داريد ؟
بهزاد- بله ..اما مورد خاصه و نياز به عمل داره ..حاضرم نيست پيش هر دكتري بره ..تعريف شما رو هم زياد شنيدم..
اگه وقتي بديدن كه امروز ببينمتون..خيلي ممنون مي شم ..
هر چقدرم كه هزينه اش بشه تقديم مي كنم
بهزاد بهم چشمكي زد ...
فرزاد- شما الان كجا هستيد ...؟
بهزاد- من بيرونم ....هر جايي كه بگيد خدمت مي رسم
فرزاد- ماشين داريد؟
بهزاد- بله بله
فرزاد- پس بيايد ..سالن تئاتر()
وقتي رسيديد بهم زنگ بزنيد .... خودم ميام..
بهزاد- بله حتما .....پس من تا نيم ساعت ديگه ميام ...
.بخشيد شما اقاي ؟
بهزاد- افشار
بله اقاي افشار.... پس منتظرتون هستم
بهزاد با خنده اي كه نمي تونست كنترلش كنه تماسو قطع كرد
بهزاد- چه اورژانسي ......واقعا مريضا چطور اين دكترو مي تونن فراموش كنن
..اشك داشت تو چشمام جمع مي شد.
بهزاد- الانم شرط مي بندم تو سالن تئاترم با كسي قراره داره
...
بهزاد- بازم شك داري
-تا خودم نبينم باور نمي كنم
از روي ميزش امد پايين و بهم نزديك شد
بهزاد- اينم هزينه اش فقط ميشه رفتن تا به اونجا
بهزاد- مي ري پيش داييم يا با من مياي ..؟
با ناراحتي به طرف در رفتم و از اتاق خارج شدم ..
حتي نمي دونستم مي خوام كجا برم ..اول خواستم برم سراغ داييش كه وسط راه پشيمون شدم ...و چشمامو محكم بستم ..
اشكم در امد و برگشتم به طرف اسانسور ..
بهزاد كه كنار در اتاقش ايستاده بود با حركت من سريع در اتاقشو بست و به طرفم امد
و با نگاه خيره اش به من... دكمه اسانسورو فشار داد ...
در باز شد.اينبار وايستاد كه اول من برم تو و خودش اروم پشت سرم وارد شد .
بهزاد- اگرم چيزي ديدي بهت پيشنهاد مي كنم زياد به خودت فشار نياري ..
بهزاد- مردا ارزش ناراحت شدنو ندارن ...
بهزاد- همونطور كه زنا هم ارزششو ندارن
قطره اشكي از گوشه چشمم افتاد..
بهم نزديك شد ...دستي به زير بينيم كه قطره اشك اونجا رفته بود كشيدم ...و اب دهنمو قورت دادم
بهزاد- اي بابا هنوز نديده... داري با خودت اين كارارو مي كني ...؟
...
بهزاد- منا ..
سرم پايين بود.... گريه ام گرفت
بهزاد- منا يه لحظه گريه نكن ..منونگا كن
سرمو اوردم بالا و بهش نگاه كردم...
بهزاد- خيلي دوسش داري ...؟
-نه
بهزاد- دوسش نداري و باهاشي ؟
-فكر مي كردم دوسش دارم
بهزاد- خوبه كه فكر مي كردي ..كه حالا داري اينطوري براش خون گريه مي كني ...
- تو جز مسخره كردن كار ديگه اي بلد نيستي؟
بهزاد- عزيزم شايد رفتيم و اصلا اين چيزا نبود..شايد دليلي براي دروغش داشته باشه
..
-نمي دونم
بهزاد- نگران نباش.........راستي يه شرطي
بهش خيره شدم
بهزاد- اگه من شرطو باختم هر چي تو بگي انجام مي دم ...ولي اگه تو با ختي ..انوقت چي ؟
هنوز بهش خيره بودم
بهزاد- اونوقت تو چيكار مي كني ؟
بينيمو كشيدم بالا ...
- نمي دونم ..خودت بگو چي مي خواي
بهزاد- اگه شرطو باختي بايد به مهموني بياي
بهش با سر درگمي نگاهي كردم...
بهزاد- باشه ؟
كمي سكوت كردم
و در حالي كه از حركات و اداهاش كه براي خنده من استفاده مي كرد به خنده افتاده بودم
- باشه ولي اگرم تو باختي بايد
بهزاد- بايد چي ؟
- ..موهاتو از ته بزني
خنده بلندي سر داد
بهزادهمونطور كه مي خنديد و صداش به خاطر خنده كمي مي لرزيد :
ترسيدم ...فكر كردم الان مي گي بايد خودمو از اينجا پرت كنم پايين..تا كلا نسل مردا منقرض بشه
..
به زور خنده امو كنترل كردم ...اما شيطنت و خنده هاش نذاشت زياد خودمو نگه دارم و منم همراهش اروم به خنده افتادم و سرمو گرفتم پايين
فصل پنجاه و ششم:
بعد از طي مسافتي كه نمي دوني چطور.... طي شد ...و چي به من
گذشت ...بالاخره رسيديم ...
بهزاد درست جايي ماشينو پارك كرد كه بتونيم به جلوي در تالار... ديد داشته باشيم
و بعد بلا فاصله با شماره اش تماس گرفت .
بهزاد- .دكتر كجاييد ؟
فرزاد- من داشتم مي رفتم ... شما كي ميايد ...؟
بهزاد- راستش من يكم دير مي رسم.. مي تونيد بمونيد تا من بيام ...؟
فرزاد- چقدر طول ميكشه؟
بهزاد- من تا يه ربع ديگه خودمو مي رسونم
فرزاد- پس من تو ماشينم منتظرتون مي مونم ...
وتماسو قطع كردن
برگشتمو به بهزاد خيره شدم كه مستقيم داشت به در ورودي نگاه مي كرد ...
-پس چرا نرفتي ؟
بهزاد- صبر داشته باش
حسابي بي تاب شده بودم و دلم نمي خوست منتظر بودنم.
.احتمالا مي خواستم از واقعيت در برم ...كه نمي خواستم بمونم و شاهد اتفاقاي بعدي باشم ...
كه بلاخره بعد از 5 دقيقه ديدمش .... از در ورودي خارج شد .....
و از پشت سرش
واي باورم نميشد ...
دهنم باز موند..بهزاد برگشتو نگاهي بهم انداخت ...
باهم در حالي كه فرزاد دستشو گرفت بود از خيابون رد مي شدن ....
و خنده كنون سوار ماشين شدن ...
دهنم باز موند...با ناباوري اشك تو چشمام جمع شد ...
حتي نمي تونستم يه كلام حرف بزنم ..باورش به شدت وحشتناك بود ..
دستم به اراده به طرف دستگيره رفت .
...خواستم درو باز كنم و برم سمتشون كه بهزاد محكم دستمو چسبيد
بهزاد- بشين سرجات
شما زنان هر وقت از در احساس وارد مي شيد... گند مي زنيد به همه كارا.... صبر داشته باشو ببين
با اينكه تحملش سخت بود ..ولي سعي كردم خودمو كنترل كنم و
اروم تو جام بشينم
وقتي مطمئن شد ديگه پياده نمي شم... دستشو از دستم جدا كرد .
.دوتايي در حال خنديدن و حرف زدن بودن كه دوباره بهزاد باهاش تماس گرفت
فرزاد گوشيشو از جيبش در اورد و در حالي كه بهش لبخند مي زد ..جواب داد
..اصلا نمي فهميدم بهزاد چي داره بهش مي گه
فقط مي ديدم با دستاي ظريف و سفيدش ... به موهاي پشت گوش فرزاد دست مي كشه و مي خنده
و فرزاد هم حين حرف زدن دستشو مي گيره و به پشت دستش بوسه مي زنه .....
يه دفعه ..فرزاد گوشي رو از گوشش جدا كرد...
...و به طرفش خم شد و چيزي رو با خنده ...دم گوشش گفت .
كه به خنده افتادو و گوششو از لباي فرزاد دور كرد ...
داشتم اتيش مي گرفتم ...كه تو لحظه اخر سرشو به سمت گونه فرزاد بردو بوسه اي بهش زد و از ماشين پياده شد ....
نفسم ديگه بالا نمي امد ...
بهزاد- همينجا بشين.... تا من برگردم... باشه ؟
جوابي ندادم ..حاضر نبودم چشم از اون صحنه ها بر دارم
بهزاد-..منا جايي نريا ...
مسخ شده بودمو.. صدام در نمي امد ...
درو باز كرد و خواست پياده بشه... كه پشيمون شد ...
بهزاد-..نه ...تورو الان ول كنم ....كار دست خودت مي دي
...
بهزاد- مي شناسيش؟
سرمو تكون دادم ....
-اصلا فكرشو نمي كردم ....
بهزاد- از حالا بهتره ...بهش فكر كني ...
و ماشينو روشن كرد.... زودي برگشتم طرفش..
با صداي دو رگه ای
-چرا نمي ري پيشش؟
بهزاد- براي چي بايد برم؟.................چيزيو رو كه نبايد... فهميديم
چونه ام شروع كرد به لرزيد ن ....سرمو چرخوندم و به بيرون خيره شدم..حركت كرد .....
بهزاد حرفي نمي زد ...چند بار گوشيش زنگ خورد ...ولي جوابي نداد...
اشك ..اروم از گوشه چشمام جاري شد...
چند بار بينيمو كشيدم بالا كه صداي گريه امو خفه كنم ..
اما با ياد اوري صحنه ها ..گريه ام .تشديد شد و به هق هق تبديل شد و كم كم شدت گرفت ...
پشت دستمو گرفتم جلوي دهنم..كه كمي از صدامو كم كنم
از حماقت و سادگيم ..داشتم به جنون مي رسيدم......
چطور تونسته بودم انقدر راحت جلوش نقش ادماي خنگ و احمقو در بيارم ...
و اونم راحت به ريشم بخنده
ذهنم كه داشت به وجودم و عقلم فحش مي داد ..يهو فرمون دادكه از ماشين پياده شو
- نگه دار مي خوام پياده شم
بهزاد شوك زده برگشت طرفم ..و گنگ نگام كرد
-مگه با تو نيستم ...مي گم نگه دار ....
فصل پنجاه و هفتم:
سريع ماشينو يه گوشه پارك كرد ..قبل از توقف كامل درو باز كردم و خواستم پياده بشم كه دستمو گرفت..
با خشم و چشماي گريون برگشتم طرفش ...
كمي از عكس و العملم ترسيده بود..شايدم انتظار این حركت و برخوردو.... از جانب من نداشت
بهزاد- يه لحظه اروم شو ...بعد هر جايي كه خواستي برو..
هيچي دست خودم نبود
-اخه چرا؟... چرا؟
هنوز دستم تو دستش بود
با حركتي غير ارادي ..صوتمو چرخوندم طرفش
-اون كه از من خوشگلتر نيست..
سرمو تكون دادم
- يعني هست ؟
بهم خيره شدو و حرفي نزد
-فقط... فقط خيلي ارايش مي كنه... تازه خليم چاقو خپله
دستمو رها كرد و مستقيم به رو به رو خيره شد
بهزاد- ..واقعا برات متاسفم.. اين جور ادما كه فقط دنبال يه خوشگذراني كوتاه مدتن.. براشون فرقي نمي كنه خوشگل باشي يا چاق
-منظورت چيه؟
بهزاد- ديگه نمي گيري به من ربطي نداره
با صداي لرزون و پر از تاسفي
-پس چرا امد طرف من؟
بهزاد- تا حالا شده بگه بريد جايي و تو قبول نكرده باشي..
اره چند بار خواست برم خو نه اش.. كه من نرفتم
-با هم خيلي راحت بوديد؟
-نمي فهم ...منظورت چيه؟
..يعني اينكه
سريع گرفتم
- نه... نه
بهزاد- خوب ديده بهش پا نمي دي..و مثل اكثر دخترا ..از هول هليم نيفتادي ته ديگ .. گفته بعدا رو مخت كار كنه
اين دختره... تو بيمارستان شماست ؟
- همكارمه.....يعني بود..اما ديگه حتي حاضر نيستم براي يه لحظه هم كه شده ببينمش ......
...باورم نميشه اخه فائزه و اين
بهزاد- ..تو هر قشري و توي هر صنفي ....همه جور ادم پيدا مي شه ...از خوبش گرفته تا بدش ....
بهزاد- پس زياد تعجب نكن...
بهت قول مي دم به اخر هفته نكشيده.... اينو ول مي كنو مي ره دنبال يكي ديگه ..البته اگه تا اون موقعه... مخ تو رو ...
زودي برگشتم طرفش...
ترسيد و لب پاينيشو گاز گرفتم
بهزاد-.ببخش...فكر كنم يكم .زياده روي كردم ...
- من هر چي باشم احمق نيستم ...اينو بفهم
...و با خشم تكيه دادم به صندلي
بهزاد كه براي چند ثانيه اي ساكت شده بود ...به طرفم با لبخند برگشت
بهزاد-..باشه فهميدم ....حالا اجازه مي دي بريم؟
چهره فرزاد .... جلوي چشمام بود
با عصبانيت داد زدم :
- كجا..؟
سرشو كه بهم نزديك كرده بود ..با دادم برد و عقب ...و با خنده اي كه به زور نگهش داشته بود
بهزاد- مگه نمي خواستي بري پيش دايم
همونطور كه دست به سينه و عصباني بودم
- نه
بهزاد تعجب كرد و خنده اش بيشتر شد
بهزاد- نه؟..چرا ؟
- گفتنش سخته.... ولي من شرطو باختم
بهزاد ابروهاشو انداخت بالا ..و دستي به زير بينيش كشيد
بهزاد-اوه دختر تو معركه اي ... تو اين شرايط سخت روحي... چه خوب سر عهد و پيمونت موندي
...
داد زدم
-اذيت نكن ...
بهزاد-..باشه ..حالا چرا انقدر داد مي زني ؟
- نمي دونم
بهزاد با خنده ماشينو روشن كرد ...و با داد :
حالا اونطوري اخم نكن ....اصلا بهت نمياد
با داد:
دلم مي خواد...
بهزاد كه به وضوح مي خنديد...:
خوب داد بزن..هر چقدر دلت مي خواد داد بزن
با خنده
- ديگه پرو نشو....شرطو باختم...تو چرا هي دور بر مي داري ؟
بهزاد با خنده - خيل ...خوب ..باشه ...اصلا به من چه
زير چشمي نگاهي بهم انداخت
واقعا نمي دونستم بخندم يا گريه
فقط مي دونم ديگه اشكم در نمي امد
بهزاد- حالا مي خواي باهاش چيكار كني ..؟
نفسمو با ناراحتي دادم بيرون ...
-چيز جدي بينمو شكل نگرفته بود كه حالا با فرو پاشيش..داغون بشم ...
فقط ناراحتيم از يه چيز ديگه است
بهزاد- چي ؟
سكوت كردم ....و به رو به رو خيره شده ام
تمام ناراحتيم از اين بود كه به حرفاي محسني اهميتي نداده بودم و تا مي تونستم به خاطر لجبازيم ..مقابلش جبهه گرفته بودم ...
بهزاد- بازم رفتي تو سكوت راديويي كه
-.وقتي سكوت مي كنم..يعني اينكه دلم نمي خواد تو بدوني درباره چي فكر مي كنم..
اوه ..چه نكته مهم و قابل تاملي
خنديمو و رومو ازش گرفتم
تا منو برسونه خونه چيز خاصي به هم نگفتيم
- از ماشين پياده شدم
بهزاد- منا
برگشتم طرفش
بهزاد- زياد بهش فكر نكن..
و با لبخندي
بهزاد- تو لياقتت خيلي بيشتر از اون نامرد ه
لبخندي زدم
-ممنون
ماشينو روشن كرد
بهزاد- من ديگه برم ...تو مهموني مي بينمت .....
چشمامو رو هم گذاشتمو باز كردم ..
-اره حتما ...به دايتم سلام برسون ...
بهزاد- پس تا مهموني
و با سه تا بوقي كه برام زد ..حركت كرد و با سرعت رفت
فصل پنجاه و هشتم:
حس و حال خوبي داشتم ...با زبون بازي و چابلوسي تونسته بودم كمي زودتر از تاجيك مرخصي بگيرم..
بايد خودمو براي مهموني اماده مي كردم ...
رفتارم با فرزاد خيلي سر سنگين شده بود...ولي هنوز بروز نداده بودم كه از همه چيز خبر دارم ....
با اينكه سخت بود ولي سعي كرده بودم ...كه رفتارم با فائزه زياد تغيير نكنه ...تا در موقع مناسب ...مچ دو تاشون بگيرم
.و اما محسني...
اه محسني ديگه بهم محل نمي داد..و هر جايي كه من مي رفتم و يا بودم .....يا از اونجا مي رفت و يا مسيرشو كج مي كرد ....
از اينكه انقدر بهم گفته بود و من گوش نكرده بودم... از دست خودم شاكي بودم
به اخرين مريض هم سر زدم ...
.وقتي مطمئن شدم همه كارامو انجام دادم ...با خيال راحت راه افتادم ...به سمت اتاق پرستارا..
گوشيمو از تو جيبم در اوردم و با به فرزاد تماس گرفتم
سعي كردم ملايمتر از هميشه باشم
- سلام خسته نباشي
فرزاد- سلام تو هم خسته نباشي
- اتاقتي ؟
فرزاد- نه عزيزم
چشمامو بستم. مي دونستم داره دروغ مي گه ..
از وقتي كه فائزه رو زير نظر داشتم ..مي دونستم روزي چند بار به اتاقش سر مي زنه ....
- مي خواستم بگم من امروز زودتر مي رم
فرزاد- اه ..خوبه ...
فهميدم كه نمي تونه راحت حرف بزنه
-كاري نداري؟
فرزاد-..نه عزيزم بعد مي بينمت..امشب وقت ازاد داري؟
-نه
فرزاد- باشه... پس تا فردا
چيزي نگفتم و تماسو قطع كردم ....
دقيقا دو دقيقه قبل از تماسم... فائزه رفته بود تو اتاشقش
بغض كرده بودم.. ولي خودمونگه داشتم..نبايد خودمو ضعيف نشون مي دادم ..
دستمو رو دستگيره درش گذاشتم... پوزخندي زدم
- اماده باش ...كه هر چي رو كه انتظار نداري... ببيني
چشمامو بستمو و در يه دفعه باز كردم ...
دوتاشون يهو از جاشون پريدن
فائزه كه انقدر هول كرده بود كه تا من درو باز كردم....از رو پاهاي فرزاد افتاد روي زمين
با پوزخند به چهره رنگ پريده دوتاشون خيره شدم ...
-اوه.... ببخشيد كه وسط معاشقه عاشقانه اتون مزاحم شدم ...
و اتاقو. بدون بستن در ... ترك كردم ....
.فرزاد با عجله از اتاق خارج شد و به دنبالم امد
فرزاد-..خانوم صالحي ...منا
برگشتم طرفش
فرزاد- من.... من
-حتما مي خواي بگي من چشمم مشكل داشته و بد متوجه شدم
....كه اون دختره پفك رو پاهاي تو نشسته بودو.... داشتين از هم لب مي گرفتين
رنگش به شدت پريد...
- تازه به جواب سوالم مي رسم ....كه چرا امدي به اين بيمارستان
احتمالا اون زير اب زنا
زير اب عشق بازياتو زده بودن
دهنش ديگه باز نمي شد
- نگران نباش به كسي چيزي نمي گم ...
فقط بهتره ديگه از فاصله 1000 متري ازم.... رد بشي
كه اگه اين 1000 بشه 999 منم مثل همكاراي زير اب زنت... زير ابتو مي زنم
از اين به بعدم حق نداري منو به اسم كوچيك صدا بزني ..فقط صالحي ..خانوم صالحي
-حالا برو ..برو و اون پفك ولوي شده روي زمينتو جمع كن ....كه تا يكي ديگه اين پفكو نديده ..
و رومو ازش گرفتم .....
كارم ديگه با فرزاد تموم شده بود...با گرفتن مچشون ...تازه به ارامش رسيده بودم و ديگه حرص نمي خوردم ..
حتي لب گرفتناشونم برام عذاب دهنده نبود ...بيشتر حالت چندش بهم دست مي داد
نا خوداگاه لبخندي رو لبام نقش بسته بود ...و دلم مي خواست از ته دل بخندم .... كه محسني رو از رو به روم ديدم..داشت بهم نزديك مي شد
بهش لبخندي و سلام كردم :
- سلام دكتر خسته نباشيد ....
محسني كه تعجب كرده بود به پشت سرش نگاهي انداخت كه مطمئن بشه با اونم
.....با لبخند از كنارش رد شدم ...
و همين كه از كنارش رد شدم تازه فهميدم چقدر تو حق بنده خداش... ظلم كرده بودم ..و همين شد كه بيشتر بهش بخندم
فصل پنجاه و نهم :
سوار اسانسور كه شدم محمدو ديدم كه از ماشينش پياده مي شد ...
دستمو گذاشتم لايه در كه اونم بتونه بياد ...
وقتي وارد شد ...بهش لبخندي زدمو و سلام كردم
خيلي پكر بود ...فقط يه سلام خشك و خالي كرد ...
موقع خارج شدن
محمد- خانوم صالحي
- بله
نفسشو با ناراحتي داد بيرون
محمد- ميشه شماره تماس خانواده
با خنده
- مرواريد و
با ناراحتي به چشمام خيره شد ..مي دونستم باز شماره خونه ما رو مي خورد ...اما من كار خودمو كردم
- بله حتما
و زودي شماره خونه مرواريدو بهش دادم ..
با خنده خيلي زياد:
- دختر خيلي خوبيه .
انگار مي خواست خفه ام كنه ....
ولي برگه رو با بي حالي از دستم گرفت و به طرف خونه اشون رفت ....حتي خداحافظي هم نكرد
خيلي خوشحال بودم ..كه ناراحتيش زياد روم تاثير نذاشت
به وسط هال كه رسيدم ..نفس عميقي كشيدم و خودمو پرت كردم رو مبل مورد علاقه ام ...
از اينكه رابطه جدي رو با فرزاد شروع نكرده بودم و خيلي زود تمومش كرده بودم خيلي خوشحال بودم .
.احساس ارامش مي كردم ...از جام بلند شدمو به طرف كمد لباسا رفتم .
.به خنده افتاده بودم
- خدا بگم چيكارت كنه بهزاد ... كه به خاطر يه باخت و شرطت... بايد بيام مهموني .....
دلم مي خواست يه جوري از محسني معذرت خواهي كنم ..اما گذاشتمش براي بعد ..و توي يه فرصت مناسب
...اماده اماده بودم ....
دلم هواي صداي مادرمو كرده بودم ....
گوشي رو برداشتم و به خونه زنگ زدم ..اما متاسفانه كسي جواب نداد..
دوباره تماس گرفتم كه بازم بي پاسخ موندم ...
از جام بلند شدم ...
- .امدم دوباره تماس مي گيرم......
و با بشكن بشكن زدن از خونه زدم بيرون
بين راه يه دست گل نسبتا بزرگي گرفتم ...و به طرف ادرسي كه داده شده بود حركت كردم
وقتي رسيدم.. از داخل ماشين كمي سرمو اوردم پايين و به نماي بيروني ساختمون خيره شدم ..
سوتي كشيدمو و با خنده از ماشين پياده شدم ....
- بدو دختر كه شانس بد جور داره پاشنه خونه اتو مي كنه ....
به سر و وضعم نگاهي انداختم ..هيچ مشكلي نبود ....
.دست گلو از صندلي عقب برداشتم ..
.كمي استرس داشتم البته نه به اون اندازه اي كه بخوام باز گند بزنم
به در ورودي كه نزديك شدم ... بهزادو ديدم كه از دور متوجه امدنم شد ..
در حالي كه با يكي از دوستانش حرف مي زد..ازش معذرت خواهي كرد و به طرفم امد....
از دور چشمكي بهم زد ...بهم نزديك شد..خنده ام گرفت ....مقابلم رسيد ....
بهزاد- - چرا زحمت كشيديد ... خودتون گل بوديد
- اوه ...الان داري سر به سرم مي ذاري ديگه؟
خنده بلندي سر داد
و سرشو تكوني داد
بهزاد- اره ديگه... تو جدي نگير .
.و دوتايي باهم شروع كردم به خنديدن..
اكثر جونا بيرون از ساختمون بودن ...
- دايتون كجاست .؟.
بهزاد- توه ...پير شده ديگه... هواي سرد بهش نمي سازه
با خنده
- مگه داييتون چند سالشه ...؟
53...
- كجاشون پيره ...؟
بهزاد- بريم تو....تا حالا دو بار ازم پرسيده امدي يا نه ...
- پس بريم كه زياد منتظرشون نذاريم ...
جلوتر از من راه افتاد ..و منم پشت سرش
....قبل از ورود ....به در ورودي نگاهي انداختم .و .نفسمو دادم تو و وارد شدم
فصل شصتم
جلوي اشكامو گرفته بودم كه نزنن بيرون ..
با سرعت خودمو رسوندم به جلوي ماشين ...
.شروع كردم به نفس زدن كه همراه با اولين نفسم اشكمم..در امد
...فقط تونسته بودم يه شال بندازم رو سرم و خودمو از مهموني خارج كنم .....
در ماشينو باز كردم و پريدم توش ..
.دستامو گذاشتم رو فرمون و سرمو تكيه دادم به عقب و نفس عميقي كشيدم ...همزمان چونه ام شروع كرد به لرزيدن..
اشكام از روي گونه ام رد مي شدن و به زير چونه ام مي رسيدن ..
.سرمو گرفتم پايين و چشمامو محكم بستم ....
يه نفس عميق ديگه كشيدم
سوئيچو در اوردم و ماشينو روشن كرد
با حال دگرگوني دنده رو جابه جا كردم ...با سرعت دنده عقب گرفتم كه محكم به يكي از ماشينا خورد و صداي دزد گيرش... كل محلو رو رسوا كرد
ولي ا هميتي ندادم و با چرخش فرمون و گذاشتن دنده رو يك ماشينو به حركت در اوردم ..
.كه تو اخرين لحظه دايي بهزاد و ديدم كه با سرعت از ساختمون خارج شد و بلند چند باري صدام كرد...
اما من ديگه نمي خواستم به پشت سر نگاهي كنم ...
سرعتمو هر لحظه بيشتر مي شد .....وارد بزرگراه شدم....ماشين زيادي وجود نداشت...قطرات بارون شروع كرده بودن به باريدن...
شيشه بغلمو دادم پايين ...همونطور كه سرعت داشتم ....سرمو از پنجره رد كردم ..كه باد با شدت همراه با قطرات بارون به صورتم خورد ...
نفس عميق ديگه اي كشيدم و با قدرت فرياد زدم...
و هرچي تو دلم تا حالا انباشته شده بود تو فريادم خالي كردم
نه به يه بار ...و نه به دوبار.... بلكه چند ين بار .... و پشت سر هم داد زدم ...
سرمو اوردم تو و محكم چند بار كوبيدم به پشتي صندلي ... اشكم شدت گرفت ....
محكم با مشت رو فرمون كوبيدم
-چرا ؟اخه چرا ؟...چرا من انقدر ساده ام ؟...چرا من انقدر نفهم؟...چرا تا حالا نفهميده بودم ...
- اخ خدا ...چرا باهام اينكاراو مي كني؟ ...از همه بدم مياد..لعنت به همتون ..لعنت..لعنت
گوشيم صداش در امد....مرواريد بود ...حتما نگرانم شده بود.. چون قرار...نبود انقدر دير برگردم ....
گوشي رو به گوشم نزديك كردم ...
مرواريد- .منا
-چيه ؟
مرواريد- كجايي ...؟
-دارم ميام ....
مرواريد- چرا صدات يه جوريه
- طوري نيست.. من تا نيم ساعت ديگه خونه ام
مرواريد- اما
گوشي رو از گوشم دور كردم و بعد از قطع تماس .. پرتش كردم رو صندلي عقب
نمي دونم چرا ....مسيرمو با سرعت سر سام اوري به طرف بيمارستان تغيير دادم...
يه خيابون اصلي رسيدم ...فقط دوتا پيچ ديگه.... به بيمارستان مونده بود ...
پيچ اولو با سرعت رد كردم ..كه تو پيچ دوم ... يه ماشين جلوم سبز شد..و من نتونستم ماشينو كنترل كنم و با سرعت به سمت ماشين رفتم ..
تواخرين لحظه ...فقط تونستم دوتا دستمو از رو فرمون بردارمو و بگيرم جلوي صورتم ....
كه خيلي دير شده بود
فصل شصتم
جلوي اشكامو گرفته بودم كه نزنن بيرون ..
با سرعت خودمو رسوندم به جلوي ماشين ...
.شروع كردم به نفس زدن كه همراه با اولين نفسم اشكمم..در امد
...فقط تونسته بودم يه شال بندازم رو سرم و خودمو از مهموني خارج كنم .....
در ماشينو باز كردم و پريدم توش ..
.دستامو گذاشتم رو فرمون و سرمو تكيه دادم به عقب و نفس عميقي كشيدم ...همزمان چونه ام شروع كرد به لرزيدن..
اشكام از روي گونه ام رد مي شدن و به زير چونه ام مي رسيدن ..
.سرمو گرفتم پايين و چشمامو محكم بستم ....
يه نفس عميق ديگه كشيدم
سوئيچو در اوردم و ماشينو روشن كرد
با حال دگرگوني دنده رو جابه جا كردم ...با سرعت دنده عقب گرفتم كه محكم به يكي از ماشينا خورد و صداي دزد گيرش... كل محلو رو رسوا كرد
ولي ا هميتي ندادم و با چرخش فرمون و گذاشتن دنده رو يك ماشينو به حركت در اوردم ..
.كه تو اخرين لحظه دايي بهزاد و ديدم كه با سرعت از ساختمون خارج شد و بلند چند باري صدام كرد...
اما من ديگه نمي خواستم به پشت سر نگاهي كنم ...
سرعتمو هر لحظه بيشتر مي شد .....وارد بزرگراه شدم....ماشين زيادي وجود نداشت...قطرات بارون شروع كرده بودن به باريدن...
شيشه بغلمو دادم پايين ...همونطور كه سرعت داشتم ....سرمو از پنجره رد كردم ..كه باد با شدت همراه با قطرات بارون به صورتم خورد ...
نفس عميق ديگه اي كشيدم و با قدرت فرياد زدم...
و هرچي تو دلم تا حالا انباشته شده بود تو فريادم خالي كردم
نه به يه بار ...و نه به دوبار.... بلكه چند ين بار .... و پشت سر هم داد زدم ...
سرمو اوردم تو و محكم چند بار كوبيدم به پشتي صندلي ... اشكم شدت گرفت ....
محكم با مشت رو فرمون كوبيدم
-چرا ؟اخه چرا ؟...چرا من انقدر ساده ام ؟...چرا من انقدر نفهم؟...چرا تا حالا نفهميده بودم ...
- اخ خدا ...چرا باهام اينكاراو مي كني؟ ...از همه بدم مياد..لعنت به همتون ..لعنت..لعنت
گوشيم صداش در امد....مرواريد بود ...حتما نگرانم شده بود.. چون قرار...نبود انقدر دير برگردم ....
گوشي رو به گوشم نزديك كردم ...
مرواريد- .منا
-چيه ؟
مرواريد- كجايي ...؟
-دارم ميام ....
مرواريد- چرا صدات يه جوريه
- طوري نيست.. من تا نيم ساعت ديگه خونه ام
مرواريد- اما
گوشي رو از گوشم دور كردم و بعد از قطع تماس .. پرتش كردم رو صندلي عقب
نمي دونم چرا ....مسيرمو با سرعت سر سام اوري به طرف بيمارستان تغيير دادم...
يه خيابون اصلي رسيدم ...فقط دوتا پيچ ديگه.... به بيمارستان مونده بود ...
پيچ اولو با سرعت رد كردم ..كه تو پيچ دوم ... يه ماشين جلوم سبز شد..و من نتونستم ماشينو كنترل كنم و با سرعت به سمت ماشين رفتم ..
تواخرين لحظه ...فقط تونستم دوتا دستمو از رو فرمون بردارمو و بگيرم جلوي صورتم ....
كه خيلي دير شده بود
فصل شصت و يكم :
صدا ي دويدن و كشيده شدن چرخايي به گو شم مي خورد
صداي بعدي رو كه شنيدم
"دكتر زود باشيد ..."
تازه داشتم هوشيار مي شدم...گردن و پهلوم شروع كرد بودن به درد گرفتن...
چشمامو درست نمي تونستم باز كنم ولي مزه خونو تو دهنم حس مي كردم
حتي قادر نبودم سرمو تكون بدم..تازه متوجه شدم دور گردنم گردنبند بستن..
.احساس تري رو پيشونيم كردم ...خواستم دستمو بلند كنم ...كه جونم در امد و از حال رفتم ....
يكي داشت با سرعت رو دهنم ماسك اكسيژن مي ذاشت ...
چهره ها برام اشنا نبود كه يكي از دور زود خودشو به بالاي سرم رسوند..يه مرد بود...
چشامو بيشتر باز كردم حتي روي پلكامم خون بود..و خشك شدنشو حس مي كردم...
زودي چراغ قوه رو از پرستار گرفت ..و با شست دستش پلكمو باز كرد
و نورو انداخت تو چشمام...سرم درد گرفت و خواستم چشمامو ببندم كه اون يكي چشمامو باز كرد ...
نمي دونستم چه بلايي سرم امده.....فقط مي تونستم دردو به خوبي حس كنم..
هرچي بيشتر هوشيار تر مي شدم..درد بيشتر به سراغم مي امد....
انقدر درد زياد بو د....كه هي از حال مي رفتم و به دقيقه نمي رسيد..كه دوباره چشمامو باز كردم ...
دستشو گذاشت رو پيشونيم .... درد امونمو بريد..و صدام بلاخره در امد...
"اروم باش..چيزي نيست..خوب ميشي ..."
انگار همون فرياد ته مونده... صدام بود..
چون ديگه حتي نمي تونستم يه كلام حرف يزنم...
درد انقدر زياد بود كه براي ارومتر شدنش به لرزه افتاده بودم ..
دلم مي خواست كسي يه كاري مي كرد كه درد تموم بشه ..ولي همچنان درد ادامه داشت
"چرا هيچ كس به دادم نميرسه..پس اينا بالا سرم دارن چيكار مي كنن..."
يه دفعه صداي جيغ يكي رو خوب شنيد كه داد زد" منا..."..
هوشيار بودم و مي تونستم حرف و كاراشونو تشخيص بدم..
نمي تونستم گردنمو حركت بدم ....
فقط از صداها متوجه شدم طرفو بردن بيرون..
اون مرد هنوز بالا سرم بود...سعي كردم چشمامو با اخرين قدرتم باز كنم...
شايد در حالت عادي ديدن این چهره حالمو بدتر مي كرد .
.اما با ديدنش و اينكه برام اشناست ..ارامش عجيبي گرفتم ...متوجه نگام شد....
و سرشو بهم نزديك كرد..
صدامو مي شنوي ...؟
.لبام نمي تونست حركت كنه ....خواستم حرفي بزنم كه سرشو ازم دور كرد و بلند داد زد:
زود باشيد بايد ببريمش اتاق عمل ....
تا اسم اتاق عمل امد ..حالم بدتر شد ..و چشمامو محكم روهم گذاشتم
تخت به حركت در امد...چشمام نيم باز و بسته مي شد .....صداي حركت دري امد و بعدش تخت حركت كرد..وارد اسانسور شديم ...
صداي زنگ تلفنش در امد ...
كت شلوار تنش بود
به گوشيش جواب داد
محسني – بله......
.....
نه نمي تونم ..
....
ميگم نه ...الان يه عمل دارم ..
....
اره الان ..حالش خوب نيست ...
....
بله هست... ولي نمي تونم ولش كنم ...اره مهمه ..بسه ديگه ...
ورود به آسانسور حالمو دگرگون كرده بود و بدون اينكه بخوا م .
.از ترس و استرس دستمو حركت دادم و رسوندمش به دست محسني كه با هاش به تخت تيكه داده بود
...مي خواستم اروم بشم و از ترس به كسي پناه ببرم .
گرماي دستمو حس كرد ...زودي سرشو حركت دادطرفم ...
گوشي رو از گوشش دور كرد ...
بهم خيره شد...لبام شروع كرد به تكون خوردن ..كه زود گوشي رو به گوشش نزديك كرد ..
محسني- بايد قطع كنم ...بعدا تماس مي گيرم و گوشي رو قطع كرد..
سرشو بهم نزديك كرد
محسني- چي شده صالحي ...؟
نفسم بالا نمي امد...
رفتن به اتاق عمل و اسانسور منو به ياد مرگ انداخته بود...
دستشو... با قدرت از دستم رفتم فشار دادم...
به طرفم خم شد و دستمو بيشتر فشار داد...
محسني - تو خوب ميشي...
با التماس به چشماش خيره شدم ...
لبخندي كه كمتر ازش ديده بود بهم زد ...
محسني - عزرائيلت بهت قول مي ده ...بلايي سرت نياد ...پس نگران نباش
يه لحظه نفهميدم چي مي گه ...
محسني - به صبا گفتم با خانواده ات تماس بگيره ....
این چرا اينطوري حرف مي زنه ..
شايد فهميده دارم مي ميرم ..مي خواد ته دلمو خالي نكنه ...
اشك تو چشمام جمع شد و فقط صداي ناله ام خارج شد...
محسني - انقدر به خودت فشار نيار..چيزي نيست عزيزم
پلكامو بستم كه يه قطره اشك از چشام در امد...
محسني - هي دختر اروم باش ..
.هر بار دستمو محكمتر فشار مي داد...
فهميده بود ..نياز به امنيت و ارامش دارم
به مرد كنار تخت و پرستار كنامون نگاهي انداخت و دو باره با لبخند بهم خيره شد و دستمو بيشتر از قبل فشار داد...
محسني - منا بهم اعتماد داري ؟
با صدا كردن اسمم ...ته دلم قرص شد و اروم شدم
با چشماش به حالت سوالي بهم خيره شد...
سعي كردم لبخندي بزنم... اما نتونستم و فقط چشامو به نشونه اره .... بستمو باز كرد ...
لبخندش بيشتر شد
محسني - افرين دختر خوب
محسني - نمي ذارم بلايي سرت بياد ...فقط تحمل داشته باش ....
پرستار و مرد بدون حرفي فقط خط نگاهشون به دستاي منو محسني بود ..
.ولي محسني اهميتي نداد و دستمو رها نكرد ..
دستم قدرتي براي لمس انگشتاشو نداشت ...گرماي دستاشو دوست داشتم ...
كه در اسانسور باز شد ...سريع تخت و حركت دادن
فرزاد از اتاق خارج شد ...تا چشمش به من خورد..
يا تعجب
فرزاد- صالحي ؟
بعدم رو به محسني
فرزاد- مگه نرفته بوديد دكتر ...؟
محسني - الان وقت جواب دادن ندارن ..وسايل اتاق عمل اماده است؟
...خواست بگه اره كه چشمش به دست منو محسني خورد ..و به جالي كلمه اره ...گفت نمي دونم ...
داشتم از حال مي رفتم... هر لحظه گنگتر مي شدم ...
پرستارا سريع منو به اتاق رسوندم ..اصلا نمي فهميدم دارن چيكار مي كنن
تا اينكه بلاخره منو رو تخت ديگه خوابوندن
...زير نور چراغا به چهره محسني خيره شدم ...مثل هميشه جدي و دقيق و گاهي اخمو
لباسشو عوض كرده بود ...دكتر بيهوش ماسكي رو گذاشت رو دهنم ..چشمام به طرف اون چرخيد...
دكتر بيهوشي- اروم باشو و سعي كن با خودت تا10 بشموري و خوب بخوابي
با اينكه حتي تو ذهنم يه شماره رو هم تكرار نكرده بودم..ولي چشامو داشت سنگين مي شد.. و دردم كه انگار داشت مي رفت.
.اروم چشمامو برگردونم طرف محسني... با لبخندي بهم خيره شد و چشماشو يه بار بازو بسته كرد ....
و جمله ..خوب ميشيو برام هجي كرد ...مي خواستم هنوز بهش نگاه كنم كه
چشمام قدرتشونو از دست دادن و بسته شدن ...
فصل شصت و دوم :
انگار بعد از سالها چشم باز كردم ...گلوم خشك شده بود .و به شدت احساس تشنگي مي كردم ..
سعي كردم كمي چشمامو باز كنم ..كه تو همون نگاه اول همه جا و همه چيز برام يه لحظه تار شد ... و بعد از كمي پلك زدن ...همه چيز دوباره برام واضح شد ...
با يه نگاه سر انگشتي فهميدم تو بخش مراقبتهاي ويژه ام ...
سرم به شدت درد مي كرد ....
گاهي پرستاري از جلوي چشمام رد مي شد و مي رفت.....هنوز كسي متوجه بهوش امدنم نشده بود
هميشه از بخش مراقبتهاي ويژه بدم مي امد..
برام حكم بخش مرگو داشت ....
بيشتر مريضايي كه مي امدن تو این بخش ... بي برو برگرد.. راهي سرد خونه مي شدن ....
چون نمي تونستم سرمو تكون بدم فقط به رو به روم خيره بودم ...كمي كه خيره شدم ..چشام خسته شد ...و چشمامو بستم ...
با چشماي بسته تلاش كردم كمي پاهامو تكون بدم ..ولي درد تو بدنم پيچيد ..و منو از تلاش مجدد منصرف كرد ...
كمي به چشماي بسته شدم فشار اوردم
محسني - بهتره انقدر به خودت فشار نياري ....
چشمامو اروم باز كردم..
انتهاي تخت ايستاده بود و مشغول وارد كرد جزئيات داخل پرونده بود ....
سرشو اورد بالا ...
وقتي نگامو به خودش ديد ..پرونده رو گذاشت رو ميز انتهاي تخت و امد بالا سرم ...
دستش اروم گذاشت روي قسمتي از سرم كه پانسمان شده بود ..
دردم گرفت
محسني - كم كم داشتيم نگران مي شديم ...زيادي بعد از عمل تو بيهوشي مونده بودي...
سرمو ول كرد و كمي پتو رو زد كنار ..و پهلومو ديد...
محسني - شانس اوردي پاهات نشكستن ...
محسني - تو خيابون كورس گذاشته بودي صالحي ...؟
همچنان بهش خيره بودم...
بهم خيره شد..
خنده اش گرفته بود..
محسني - نترس هنوز زنده ای ...كه داري اونطوري نگاهم مي كني ...
محسني - منم عزرائيلت نيستم ...هرچند بدم نمي امد ....جون تو يكي رو خودم مي گرفت ...
و شروع كرد به خنديدن
خشكي گلوم وادارم كرد بگم
- اب
محسني - نه ...الان نمي توني بخوري
چشمامو بستم ...و به سختي
- تشنمه
محسني - نميشه صالحي
اب دهنمو به زور قورت دادم ...
- داري اذيت مي كني ؟
محسني با خنده - نه مگه مرض دارم ...
كمي جدي شد ...
محسني - خدا خيلي بهت رحم كرد ...
چيزي نموده بود ..يه عزرائيل باحالتر از من گيرت بياد ...
گردنبندي كه دور گردنم بسته بودن ..داشت اذيتم مي كرد...
كمي سرمو تكون دادم ..كه يه جوري به ظاهر از دستش خلاص بشم
محسني - بايد باشه ...پس بي خودي تقلا نكن ...
جاييت درد نمي كنه ..؟
- پهلوم.....پهلوم خيلي مي سوزه ...
يه بار ديگه به پهلوم دست زد و براندازش كرد ...
محسني - دردش خيلي زياده ..؟
- يكم
محسني - مادرت خيلي بي تابه بگم بياد تو ...
سردرد حسابي كلافه ام كرد ه بود
چشمامو روهم گذاشتم ..
دقيقا بالا سرم بود و روم خم شده بود...
كمي كه احساس كردم سردرد م...با بستن چشمام كمتر شده ..دوباره اروم چشمامو باز كردم
به خنده رو لباش خير شدم..
انگار از وضعيت پيش امده خيلي كيف مي كرد...
- زمين گير شدن.. دشمن انقدر مزه دمي ده ؟
چشاش با خنده گشاد شد
محسني - مگه تو دشمن مني ؟....تو این وضعيتم زبونت واينميسته ...؟
برو خدارو شكر كن من بودم وگرنه معلوم نبود..
در حالي كه باز چشمامو داشتم مي بستم .. وسط حرفش
- شما هم نبودي ....جلالي بود...
با حالت با نمكي ازم طلبكار شد ...
محسني - باشه ديگه حالا بعد از این همه زحمت....مي گي جلالي بود ..
خيلي خوب يادت باشه ...
اگه من دفعه بعد من برات كاري كردم ...
خنده ام گرفته بود ..
مي دونستم داره شوخي مي كنه ...
بگم مادرت بياد...؟
به چشماش خيره شدم..
-يه چيز بپرسم راستشو بهم مي گي ؟
سرشو جدي تكون دادم ..
با ترديد و كمي ترس :
- همه جام سالمه ..؟
باز شيطنت تو چشماش موج زد ...
- فقط خواهش مي كنم اذيتم نكنيد...
محسني - همه جات كه سالمه... فقط
نگران شدم..
-فقط چي؟ ..اين گردنبند براي چيه؟ ...نكنه پاهام ...
سكوت كرد
به عمق چشماش خيره شدم ..
- خواهش مي كنم بگيد ..خواستم پاهامو تكون بدم ولي درد نذاشت..
سرشو با تاسف تكوني داد...