اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!

#1
بخونید اگه خوب بود بگید بازم بذارم!


آروم کلید رو توی قفل چرخوندم و درو یواش باز کردم. همهجا تاریک بود، احتمالا همه خوابیده بودن. کفشامو در آوردم و پاورچین پاورچین رفتم سمت پله. همین که پامو روی اولین پله گذاشتم چراغ هال روشن شد. آروم سرمو چرخوندم و عقبو نگاه کردم، درست حدس زده بودم، بابام بود.

بابا: تا حالا کجا بودی؟
من: کجا بودم؟ جایی که همیشه میرم. پارتی.
بابا: یه نگاه به ساعتت انداختی؟
من: نه.
بعد یه نگاه به ساعتم انداختم و گفتم: سالمه که.
بابا چپ چپ نگاهم کرد.
من: خوب حالا که چی؟
بابا: کجا رفته بودی؟ بادیگارد رو باز چرا پیچوندی؟
من: دلم می خواد، دوست ندارم یکی مثل کنه بهم بچسبه.
بابا: مگه من هزار بار نگفتم که بیرون برای تو خطرناکه؟ چرا حرف گوش نمیکنی؟
من: منم هزار بار گفتم که میتونم از خودم حمایت کنم، احتیاجی به سگاتون نیست که پشت سر من راه بندازید.
بابا: درست حرف بزن. با پدرت اینجور صحبت میکنی؟
من: من پدری ندارم.

یه سیلی محکم زد به گوشم که گوشم زنگ زد. میلاد که انگار از صدای ما از خواب پریده بود زود اومد کنارم و به صورتم نگاه کرد.

بابا: دخترهٔ گستاخ. چه روت باز شده که جلو من قد علم میکنی و میگی من پدری ندارم؟ تو غلط میکنی که پدر نداری.
من: آره آره آره، من پدری ندارم. تو پدر من نیستی، تو یه قاتلی. قاتل مامانمی.

اینها رو با داد گفتم و با دو از پله ها بالا رفتم. در اتاق و محکم بستم و روی صندلی جلوی میز آرایشم نشستم. جای دست بابا روی صورتم قرمز شده بود، اما من دیگه پوستم کلفت شده بود و درد رو حس نمیکردم. از توی کشوی میز قرص آرامبخش در آوردم و خوردم.

صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم. زود رفتم دوش گرفتم. وقتی که جلوی آینه نشستم، دیدم که صورتم یکم کبود شده. لوازم آرایشمو برداشتم و شروع کردم به آرایش کردن. تا میتونستم آرایش کردم. به خودم تو آینه نگاه کردم، آوا جون آماده برای جنگ امروز. از اتاق بیرون رفتم، دیدم یه مردی دم در ایستاده. هه هه لابد بادیگارد جدیدمه، صبر کن تو هم حالتو میگیرم. سلام کرد، جوابشو ندادم و مستقیم رفتم پایین.

رفتم توی آشپزخونه و به صغری خانم و میلاد سلام کردم. تا لقمه اول رو گذاشتم دهنم، سر و کله بابا همراه اون مرد پیدا شد.
بابا: ایشون آقای صادقی بادیگارد جدیدته.
پوزخند صداداری زدم. میلاد با اشاره بهم فهموند که چیزی نگم.
بابا: این چه قیافه ایه که برای خودت درست کردی؟
جواب من باز سکوت بود.
بابا: آوا با توام، میگم این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟ اینجوری میخوای بری دانشگاه؟
لقمه ای که درست کرده بودم بخورم رو گذاشتم روی میز و کیفم رو برداشتم.
من: نخیر، انگار نمیذارن ما یه صبحونه رو راحت بخوریم. میلاد من رفتم، بای.

بدون اینکه به حرفای بابا اهمیت بدم زود از خونه بیرون رفتم. بادیگارد جدید همینجور دنبالم بود. در ماشینو برام باز کرد و روی صندلی عقب نشستم. خودش هم پشت فرمون نشست.
از کوچه که رد شدیم از توی کیفم دستمال برداشتم و آرایشمو یکم پاک کردم، برای دانشگاه مناسب نبود ولی کیه که جرات کنه جلوی منو بگیره؟ وقتی به دانشگاه رسیدیم، بدون اینکه منتظر صادقی بمونم راهمو گرفتم و رفتم. صادقی با حالت دو دنبالم بود. وارد کلاس که شدم همه سرها طرف من چرخید و شروع کردن به دست زدن.


من: ممنون از تشویقتون. حالا دیدید که من شرطو بردم، لطفا پولا رو رد کنید بیاد.
کامیار که یکی از پسرهای شیطون کلاس بود گفت: بچه ها دیدید گفتم فردا با بادیگارد نو میاد، حالا خیط شدید؟ آوا بیا پولا دست منه.
نزدیک که شد آروم گفت: این پول تو، اینم سهم من.
من: بده من ببینم، پررو. خوبه من شرط بندی کردم. تو چرا نصف پولو برداری؟
کامی: خوب اسکل من کمکت کردم دیگه، من برات تبلیغ کردم که همه شرط بندی کنن.

استاد وارد کلاس شد. همه سر جامون نشستیم. بهار دوستم ساکت نشسته بود.
من: آهای خانم خوشگل، چرا ساکتی؟
بهار: هیچی، یکم سر درد دارم.
من: فدای سرت بشم من عزیزم. نبینم دوست خوشگلم حالش گرفته باشه ها.
کامی که عقبمون نشسته بود سرش و از وسط سر ما آورد جلو و گفت: بچه ها بعد از کلاس بریم کوه؟
بهار: باهوش خان، امروز همش پشت سر هم کلاس داریما.
کامی: خوب کلاس داشته باشیم، امروزو نمیریم سر کلاس.
بهار: میترسم برامون بد شه.
من: کدوم بد بابا؟ میریم هیشکی هم متوجه نمیشه.
بهار: میخوای با بادیگاردت بریم؟
من: نه بابا، اونو که میپیچونیم.
کلاس که تموم شد، رفتیم سمت ماشین و وقتی که خواستیم سوار ماشین شیم.
من: اه ه، کتابم یادم رفت.
رو به صادقی گفتم: ببخشید میشه برید کتابمو از توی کلاس بیارید؟
صادقی: آخه من نمیتونم شما رو تنها بذارم.
من: من همینجام، دو دقیقه بیشتر طول نمیکشه که. زودی برو بردار و بیارش.

صادقی که انگار دو دل بود، یکم فکر کرد و بعد رفت. تا رفت پریدم توی ماشین و گفتم: بچه ها بپرید تا نیومده.
کامی و بهار نشستن تو ماشین و گاز دادم. ماشین از جا کنده شد.
کامی: ایول بابا، عجب شیطونی هستی تو.
من: ممنون از تعریفتون.

تا موقعی که به کوه رسیدیم بهار همینجور داشت میخندید. رفتیم توی قهوه خونه نشستیم و ۲تا قلیون و چایی سفارش دادیم.
بهار: هزار بار گفتم قلیون نکش خوب نیست. چرا آدم نمیشی تو؟
کامی: آوا منم میگم تو نکش، خوب نیست.
من: برو بابا. توی هوای آزاد میچسبه آدم قلیون بکشه.
بهار: تو میدونی قلیون باعث سرطان میشه؟
من: سرطان کاری به قلیون و سیگار نداره. آدمایی هستن که کل زندگیشون نه سیگار کشیدن، نه مشروب خوردن. هر روز ورزش و غذاهای رژیمی و اینا. آخرش زودتر از سیگاریا سرطان میگیرن و میمیرن. تازه مثل سیگاریا توی زندگیشون هم خوشی نکردن و لذت نبردن.
بهار: خوبه خوبه، فلسفه بافیت شروع شد.

موبایلم زنگ خورد، بابام بود. جواب ندادم.
کامی: پاپا جونه؟
من: اوهوم.
کامی: لابد میخواد درمورد پیچوندن بادیگارد باهات حرف بزنه.
من: ولمون کن ها بابا.
گوشی رو خاموش کردم.
بهار: آوا یه وقت برات بد نشه. نری خونه باز دعوا راه بندازیدا.
من: من دیگه به این دعواها عادت کردم، اینجوری یکم دلم راحت میشه و عقده هام رو خالی میکنم.
بهار: آخه مگه چیکار کرده که تو اینقدر ازش دلخوری؟ هرچی باشه باباته.
من: بهار تو نمیدونی، هیشکی نمیدونه. پس الکی قضاوت نکن.
بهار: من قضاوت نکردم که، فقط ...
کامی پرید وسط حرفش.
کامی: بچه ها موافقید بعدش بریم بستنی به حساب آوا بخوریم؟
بهار: کامی خیلی پررویی. خجالت بکش. تو مردی باید پول بدی.
من: اشکال نداره، میریم بستنی میخوریم به حساب من. فقط به شرطی که پول الان رو کامی حساب کنه.
کامی: آره حساب میکنم، مگه چیه؟ بخیل که نیسم.
من: اون که بله.

وقتی که رسیدم خونه، میدونستم که بابام منتظرمه و لحظه ورودم ممکنه که مثل تی ان تی منفجر شه. رفتم توی آشپزخونه، صغری خانم منتظرم بود.

صغری: اومدی مادر؟ چیزی خوردی؟
من: نه چیزی نخوردم. ولی الان آقای پرند میاد و چیزای خوب خوب تو شکمم میکنه.
صغری: هیچی نگو که خیلی عصبیه، خیلی داری اذیتش میکنیها.
من: مامانی، شما که دیگه دلیل رفتارهای منو میدونید. پس چرا این حرفا رو میزنید؟
صغری: آخه تا کی میخوای این کارا رو انجام بدی مادر جون؟ با این کارا که چیزی درست نمیشه، تازه بدتر هم میشه.
من: همون بابام عصبی بشه برای من کافیه.
صغری خانم غذا رو گذاشت جلوم و گفت: امون از دست تو دختر. بس که دوست دارم دلمم نمیاد بهت چیزی بگم.
من: فدات بشم، منم دوستون دارم. به به عجب شامی.
بابا اومد توی آشپزخونه. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. لبخند زدم.

بابا: فردا ساعت چند کلاس داری؟
من: فردا کلاس ندارم.
بابا: بهتر. و از آشپزخونه رفت بیرون.
صغری: مادر تو فردا کلاس داری که. چرا به بابت الکی گفتی کلاس نداری؟
من: خوب دیگه.
لباسمو عوض کردم. کامپیوترو روشن کردم و آهنگ گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای در اومد.

میلاد: میشه بیام تو؟
من: آره بیا تو.
میلاد: چطوری وروجک؟
من: بد نیستم، تو چطوری؟
میلاد: خوبم مرسی. کجا بودی؟
من: با بچها رفته بودیم بیرون.
میلاد: بعد از اون کجا بودی؟
من: هیچ جا، اومدم خونه.
میلاد: آوا، به من دروغ نگو. از چشمات معلومه. رفته بودی پیش مامان؟

بغض کردم و آروم سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. میلاد دستمو گرفت.

میلاد: چرا اینقدر خودتو عذاب میدی. آوا، مامان هفت ساله که مرده. تو هنوز داری خودتوعذاب میدی.
من: چی میگی تو؟ یعنی حالا که هفت ساله رفته دیگه من نباید برم پیشش؟ باید فراموشش کنم؟
میلاد: من نگفتم که فراموشش کن، میگم مامان هم راضی نیست که تو خودت رو اینقدر عذاب بدی.
من: نمیتونم نرم میلاد. اونجا که هستم، مامانو حس میکنم. دلم آروم میگیره.
میلاد: خیلی خوب خیلی خوب، اینقدر گریه نکن.

بعد اشکام و پاک کرد و بغلم کرد.

میلاد: خوبه دیگه پاشو اینقدر خودتو لوس نکن.
سرم رو بالا گرفت و به چشمام نگاه کرد.
میلاد: خوب حالا بگو خوشگلترین چشمهای دنیا مال کیه؟

خندیدم.

میلاد: هوم؟ بگو دیگه. مال کیه؟
من: من.
میلاد: آره آفرین، حالا بهترین داداش دنیا کیه؟

حالت متفکرانه به خودم گرفتم و انگشتمو روی لبم گذاشتم.

من: اممم، نمیدونم.
آروم زد تو سرم.
میلاد: نمیدونی و کوفت. صبر کن حالتو جا بیارم.
گوشمو گرفت و پیچوند.

من: آخخ.
میلاد: بهترین داداش دنیا کیه؟ زود بگو تا ولت کنم.
من: تو، تو بهترین داداش دنیایی.
میلاد: آهان. حالا شدی دختر خوب.

گوشمو ول کرد و به من نگاه کرد. دوتامون زدیم خنده.


بچها فعلا اولشه و دارم با جو آشناتون میکنم. بعدش خیلی هیجانی میشه.
برای امروز دیگه بسته. خدافظ
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط اتنا 00 ، The Light ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، ana16 ، n.nazanin ، هرمیون گرینجر ، jojotala ، ...asall... ، پيشي ي ملوس ، ana 16 ، ارشیدا ، devil black ، parisa y ، leba3ekhaki ، any body ، امیر2 ، kian jalilian ، yassss ، ایسان پویا ، LOVE8 ، eagle2 ، ♥h@di$♥ ، shahriar64 ، ghazal-rad ، هاشم1 ، 1638924821 ، Mason ، ☣VALMMO☣ ، beatrice ، غروب ، nilo0far ، black devil ، hamed_Jon ، giti20 ، zahrabavandpour ، azary ، T N T ، دختر مو بور چشم آبی 11 ساله ، (amir124 (2 ، هرمیون ، Minahg ، s /a/m/a/n/@nri ، NASIM.BH ، *GANDOM* ، lady snow white ، KOH ، T A R A ، LOVE KING ، feletcher ، best~boy ، parmis78 ، مارابلا ، ICe Angele ، سورنا فاول ، گوهر ، تراختور ، parmida.a ، arooos ، ƝeGaЯ ، سایه2 ، royaroro ، گوهر کوچولو ، po6ituv ، دختر اتش ، zahra770 ، maha. ، پسر ایزانی2 ، دختر اتشی ، جيمزباند ، بنز باز خسته ، matadorrr ، Neioosha ، گل رز آبی...!!! ، هیوا1 ، امیرحسین خفن ، キム尺刀ム乙 ، مایلی ، پوری ومپایر ، Mσηѕтєя Gιяℓ ، shervin 007 ، 7383 ، اسلی ، sina008 ، ϟ Gσтнıc ναмρıяє Gıяʟ ϟ ، z2000 ، OGAND$ ، Magical Girl ، ★♕NIGHT STAR♕★ ، عاصی ، ɱɪɾʌʛє ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، r.hadis ، پری خانم ، خانومي ، ‌ss 501 ، السا 82 ، هستی0611 ، Faust ، dokhi khoooooooobi ، ▲ℐяυηℐє ҡι∂ƨ▲ ، A General ، الوالو ، نیلوفر 2000 ، # αпGεʟ ، سپیده10 ، sober ، mobin@ ، mahlaaaa ، DarkLight ، ستایش*** ، جوجه کوچول موچولو ، arezoo‏‎_shahi ، -Demoniac- ، دریای بی موج ، SOOOOHAAAA ، نرسا
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!! - ^BaR○○n^ - 18-12-2012، 15:44

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان