اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سیاهی سرنوشت

#1
مقدمه:
وقتی قلبت پرازکینه ونفرته مهم نیست چندسالته یاکجایی مهم نیست برات که اخربازی سرنوشت چی میشه...
فقط میخوای زخمهای دلت رو آروم کنی حتی اگه مجبوربه مبارزه باسرنوشتت بشی...






خلاصه:
داستان زندکی یه دخترکه توی سن کم خانوادش بزور میفروشنش..قسم میخوره که روزی انتقامش رو از زندگی میگیره،گیسوناخواسته واردیه بازی سیاه میشه وسرنوشتش رقم میخوره...




رمان پلیسی معمایی تاحدی عاشقانه واجتماعی





_بشمرببین درسته؟
_آقااین چه حرفیه شماعزیزماییدمثل چشمام بهتون اعتماددارم این چه حرفیه
_خفه شو نمیخوادچاپلوسی منوبکنی.من تورومیشناسم ازهزارتومنم نمیگذری دو روزدیگه میای میگی پوله کم بود.پس زر زیادی نزن وبشمر
_چ چشم آقاحمید...چراعصبانی میشیدمن که چیزی نگفتم...خانم یه لیوان چای بده به آقا.
گوشه ی اتاق نشسته بودم وزانوهاموتوی بغلم گرفته بودم داشتم حرفای بابای بی وجدانم باخریدارم روگوش میدادم.نه اشکی میریختم نه دادی میزدم این چندروزکه فهمیده بودم قراره چه بلایی سرم بیاداینقدرگریه کرده بودم که اشکام خشک شده بود.آهی کشیدم همون لحظه صدای حمیدروشنیدم
_کجاست؟
بابام:توی اتاقه.گیسوبابابیااینجا غریبه گی نکن.
چندلحظه بعددراتاق بازشدسرموبالاآوردم حمیدرودیدم که بایه لبخندمزحک داخل چارچوب دروایساده.
حمید:بانوافتخارنمیدی بیای بیرون؟وقهقه ای زد...کثافتی زیرلب گفتم.دوقدم جلوتراومد,ازترس بلندشدم ومقابلش ایستادم.بالبخندی چندش براندازم کرد.دستشودرازکردوبازوموگرفت ومنوباخودش به بیرون اتاق برد
مامانم وبابام مشغول شمردن پول بودن
حمید:پولادرست بود؟
_بله آقاممنون
_ببین دیگه نمیخوام اطرافم ببینمت موادهم خواستی ازشاپورمیگیری ...دوروزدیگه نیای بگی پشیمون شدم دخترم رو میخوام وگرنه بدمیبینی افتادددددد؟؟
اینقدربلنددادزدکه پولای دست بابام روی زمین پخش شد.
بابام:نه اقاخیالتون راحت ...ازتون ممنونم هستم که یه نونخورکمترشد.این دختربه جزدردسرچیزی نداشت برام.بازم بچمه خوشبختیشومیخوام پیش ماتباه میشه حداقل پیش شما...نزاشتم حرفشوادامه بده دستموازدست حمیدکشیدم بیرون وفریادزدم:من نونخوربودم؟هان؟مرتیکه چندباریه لقمه نون دادی کوفت کنم؟من دردسرم برات؟بایه خیزخودموپرت کردم روش وگلوش روفشاردادم.خوشبختی منومیخوای؟پس بمیرتامن خوشبخت شم...دستی منوازروی بابام بلندکردوسیلی محکمی به صورتم زدم .بابام خرخرمیکردومامانم نشسته بودکنارش وبیخیال پولاروجمع میکرد.وقتی رفتیم توی حیاط همسایه هاجمع شده بودن ونگاه میکردن بعضیهاهم پچ پچی میکردن...باهمه ی وجودم دادزدم یه روز انتقامم رو میگیرم قسم میخورم .دستای حمیدمحکم دوربازوم حلقه شدآخی گفتم.درماشین رو بازکردوپرتم کردتوی پیکان قراضش.
افتادم روی دستم اینقدردردم اومدکه ناخودآگاه جیغی کشیدم وگریه کردم.حمیددادی زد:خفه شوووووووو.سرم پوکیدازبس ور ورکردی صدات بیادبیرون بلایی سرت میارم که هزاربارآرزوی مرگ کنی!فهمیدییییییی؟؟؟؟
....
_باتوام فهمیدیییییی؟؟
باصدایی که خودم بزورشنیدم بله فهیمدم

بااحساس دستی که تکونم میدادچشماموبازکردم.
حمید:مادمازال افتخارمیدین پیاده بشین؟
_هی باتوام چراپیاده نمیشی؟
دستشودرازکردیقموگرفت وازماشین بیرونم اورد اینقدرسریع ومحکم اینکاروکردکه نتونستم تعادلموحفظ کنم وپرت شدم روی زمین.ریگ های کف حیاط وارددستم شدن اخی گفتم.حمیدموهاموکشیدوبه دنبال خودش منوداخل خونه برد.
حمید:دختره شل تا ولش میکنی میخوره زمین حیف پولی که حروم توکردم...اه
اخ لعنتی موهاموکندی اخ
هلم داد داخل خونه خودشم رفت داخل یه اتاق دیگه.خونه قدیمی بودیا بهتره بگم کلنگی گچ دیواراش زردشده بودبعضی جاهاشم کنده شده بود.دروپنجره هاش داغون بود قالی کف اتاق پرازجای سوختن دقیقامثل قالی خونه ما که هردفعه منقل بابام روش چپ میشد.
حمید:چی شدپسندیدی؟فکرشم نمیکردی اینقدرخوش اقبال باشی که واردیه قصربشی...بازباصدای بلندخندید
گفتم:منظورت ازقصرچیه من که قصری نمیبینم تنهاچیزی که میبینم تویله هست
_چه گ.و.ه.ی خوردی؟اینقدر روت زیادشده که به خونه من میگی تویله ؟نکنه آلونک بابات قصربوده؟
بالگدافتادجونم.اینقد زد که ازنفس افتاد.همونطورکه باصدانفس میکشد دادزد
_میدونم چجوری زبونت روکوتاه کنم.پرتم کردداخل یه اتاق که تشک قدیمی داخلش پهن بود.اینقدرکتک خورده بودم که جون گریه کردنم نداشتم.چشماموبزوربازنگه داشته بودم.همینطورکه دکمه های پیرهنش روبازمیکردحرفهایی رو زیرلب زمزمه میکرد.نزدیکم کنارتشک نشست دستی داخل موهام کشید.خودموجمع کردم
_فکرکنم بشه برای یه شب تحملت کرد چی شده جوجومیترسی؟بازم خندید..لعنت به خنده های این مردکه ازهرچیزعذاب آورتربود
همون لحظه صدای گوشی حمیدبلندشد.لعنتی زیرلب گفت وازاتاق بیرون رفت.نفسم روبیرون دادم زیرلب زمزمه کردم خدایاخودت بهم رحم کن...
حمید:چی؟؟الان؟
_...
_چه بدشانسی.من الان کاردارم یجوربپیچونش
_...
_لعنتی.خیلی خوب چاره ای نیست
_...
_ حواسم هست
هراسون اومدداخل اتاق پتوروکشیدروم ._صدات درنمیادوگرنه زبونتومیبرم.
صدای زنگ در اومدبه سرعت بیرون رفت ودراتاق رو بست.
خوش آمدیدآقا.میگفتین خودم میومدم خدمتتون نیازی به زحمت شمانبود
_خفه شوحمیداینقدرم نطق نکن.جنساکجاست؟
_آقابخدامشکلی پیش اومدنتونستم جنسارو خارج کنم فرداتحویل میدم اقاخیالتون راحت...
_مشتری هام راضی نیستن ازجنسامیگن ناخالصی داره!
_نه آقادروغ میگن این بهترین چیزی هست که تهییه میکنم چندبارنمونه دادم بهتون دیدیدکه خالصه...
صدای بحثشون میومد.این بهترین فرصت بودکه فرارکنم.بابدبختی بلندشدم رفتم سمت پنجره خداروشکرحفاظ نداشت دستموبلندکردم تابازش کنم.اخ...خدالعنتش کنه دستموداغون کرده.دستگیره پنجره رو گرفتم وبه طرف خودم کشیدم.صدای قیژش بلندشد.باترس به درخیره شدم.
_این صدای چی بود؟
حمید:هیچی آقاباد پنجره رو بازکرد
_بادکجابودتوی این تابستون برو کنارببینم داخل اتاق چیه؟
سریع شروع کردم به بیرون رفتن نصف بدنم بیرون بودکه بادستی کشیده شدم داخل.
ولم کن بزارم زمین....
توی اتاق به جزحمیدسه مرددیگه هم بودند.یه مردمسن کت وشلواری بادوتامردگردن کلفت یکی منوگرفته بوداون یکی کنارش وایساده بود.همینطورکه باتعجب نگاشون میکردم  مردمسن روبه حمیدگفت:اینجاچه خبره ؟حمیداین بچه کیه؟؟
_ام..راستش آقا...چجوربگم...
_حمیدمیگم این دخترکیه اینجاچیکا...حرفشوکامل نکردونگاش افتادبه گوشه اتاق که تشک پهن بود
_داشتی چه غلطی میکردییییییی؟؟هانننن؟
حمید:آقابخدااشتباه میکنین.خانوادش درجریانن قراره زنم بشه

_بچه بازبودیو نمیدونستیم؟
بااین حرفش خودش وهمراهاش زدن زیرخنده
اومدنزدیکتر.سرموانداختم پایین.
مرد:چندسالته؟چیزی نگفتم...باخشونت چونموگرفت توی دستاش وقتی باهات حرف میزنم توی چشمام نگاه کن فهمیدی؟
ب بله
_خوبه زبون ادمی زاد حالیته.خب جوابم سوالم؟
14سال
_اسمت؟
گیسو
چونمو ول کرد.به مردپشت سریم گفت:سعید دختره رومیبریم
سعید:بله آقا
حمید:اماآقامن اینوخریدم دوتومن پاش دادم!!مردنیشخندی زدبه طرف حمیدرفت یقشوگرفت و کوبوندش به دیوار
_عادت داری سرهمه کلاه بزاری؟هانننن؟
_اقااین چه حرفیه؟؟محکم حمیدوکوبیدتوی دیوارکه آخش بلندشد
_مردک مفت خورفکرکردی اینقدرخرم  که نفهمم داخل جنسام آشغالی قاطی میکنی وبه اسم من میفروشی؟
_آقااشتباه میکنید..بخداا...نزاشت حرفشوادامه بده وبالگدکوبیدتوی شکمش.حمیدناله ای کردو روی زمین افتاد
_تاوان خیانت به من مرگه!!منواینقدراحمق دونستی که فکرکردی نمیفهمم داری چه غلطی میکنی؟به مردکناریش اشاره ای کرد.خودش ازاتاق بیرون رفت منم به همراه سعیدازاتاق بیرون رفتم.بعدازخروج ماصدای دادحمیدبلندشد.لبخندی روی لبم نشست مرتیکه آشغال خداخوب حقشوگذاشت کف دستش
سوارماشین سیاه رنگی شدیم حتی نمیدونستم اسمش چیه...چنددقیقه بعدمردسوم ازخونه حمیدبیرون اومدهمونجورکه داشت  دستشوبادستمال تمییز میکردسوارماشین شد.راننده ماشینوبه حرکت دراورد.مردمسن گفت تمام شد؟
_بله اقاخیالتون راحت تااخرعمرش نمیتونه طرف زن جماعت بره.قهقه هرسه بلندشد.امامن نفهمیدم دقیقاچیکارش کردن اماهرچی بودخوشحال بودم که یکی حال این کثافت رو گرفت.اتومبیل جلوی خونه بزرگی توقف کرد.که بنظرم چیزی ازقصرکم نداشت.
_سعیدببرش پیش منیربگوتمییزش کنه
_چشم آقا.
بازوموگرفت ودنبال خودش کشیدانگارهرکی ازراه میرسه بایداین بازوی بیچاره منو داغون کنه.وقتی واردخونه شدیم ترس همه ی وجودموگرفت نکنه ازچاله دراومدم وداخل چاه افتادم؟همونجاایستادم.سعیدسرش روبه طرفم برگردوند
_چرانمیای؟وقتی اشکامودیدگفت:نگران نباش آقاخیلی بهترحمیدمفنگیه حوصله نازکشیدن توروندارم پس بهتره بازبون خوش بیای.منودنبال خودش کشید.فریاد زد منیرکجایی؟زنی نسبتاچاق ازاتاق بیرون اومد.
_چیه سعیدخان؟خونه روگذاشتی روی سرت
منوپرت کردجلوی زن.
_آقاگفته تمییزش کن.وباقدمهای بلنددورشد
زن نگاهی به من انداخت وگفت:دنبالم بیا.مگه چاره ای جزحرف شنوی داشتم؟دراتاقی رو بازکرد
_ببین فعلااینجامیمونی .اون درحمامه تاخودت روبشوری منم یه دست لباس میزارم برات روی تخت.فقط زیادطولش نده.بادست هولم داد داخل حمام.زیردوش آب تمام اتفاقات زندگیم رومرور کردم چشمم به تیغ کناراینه افتاد.برداشتمش.گذاشتمش روی دستم.یادحرف بدری جون افتادم که میگفت:مادر هرچی بدبخت باشی بزارخود خداجونت روبگیره اینقدرنگومیخوام خودموبکشم خوب نیست مادرخداخوشش نمیاد.اگه یه روز بلایی سرخودت بیاری حلالت نمیکنم.اون پیرزن بااینکه نسبتی باهام نداشت اما ازهرکسی برام عزیزتربود
تیغوپرت کردم گوشه حمام  نشستم کف حمام وهق هق کردم باشه بدری جون من که یه روزخوش ندیدم ازاین زندگی امابخاطرتوکه برام زحمت کشیدی وهیچ وقت کاری نکردم برات پس ناراحتت نمیکنم فقط به  خدات بگو بسمه دیگه خسته شدم .روی تخت نشسته بودم که دراتاق بازشد.دخترجوونی که لباس خدمتکاری تنش بودوارد اتاق شد
_آقاباهاتون کاردارن.دنبالش ازاتاق خارج شدم.مردمسن روی مبل مخملی زیبایی نشسته بود و سیگاربرگی گوشه لبش.بادست به مبل روبه روش اشاره کرد.روبه روش نشستم وتوی چشماش خیره شدم.
_دوتا انتخاب داری یامیشی یکی ازخدمه خونه یایکی ازافرد من.درسته بچه ای امامیشه روت کارکردخب نظرت چیه؟
چشماموبستم وفکرکردم اگه بشم خدمتکارمیشم یه دخترضعیف که هرکی هرغلطی بخوادمیتونه باهام بکنه.این چیزی نیست که من بخوام نمیتونم اینطوری انتقام بگیرم.بدون هیچ فکراضافی دیگه گفتم.میخوام ازافرادشماباشم آقا.مردنیشخندی زد.
_خوبه خوشم میادبلندپروازی امابدون دیگه نه راه پس داری نه پیش.بایدمطیع من باشی درعوض من بهت قدرت وپول میدم.فقط بامرگت میتونی ازمن جدابشی.خب بازم نظرت همونه؟چشماشو ریزکردوبهم خیره شد.
نفس عمیقی کشیدم وبا اعتمادبنفس کامل گفتم نظرم همونه آقا.
_خوبه میتونی بری...

Huh
بابازشدن ناگهانی دراتاق ازجام بلندشدم.
منیر:زوداین لباساروبپوش بیاپایین.وباعجله ازاتاق بیرون رفت.یه مانتوکوتاه مشکی باشلوارجین ابی وشال نخی.
داخل سالن همه هراسون بودن خدمتکارابه سرعت درحال جابجایی بودن.منیرم گوشه ای دادمیزدودستورمیداد.ضربه ی محکمی به کتفم خورد.
خدمتکار:هی دخترمگه کوری بروکنارکاردارم.
واردسالن اصلی شدم.آقاوچندتامرددیگه داخل سالن بودن.
آقا:اصلان همه ی حسابهاخالی شده باشه حتی یه ریالم نمیخوام بمونه
اصلان:خیالتون راحت آقا.چندلحظه بعدلبتابش روبست سرش وبلندکرد_تموم شدآقا
همون لحظه سعیدهراسون واردشد.حتی متوجه من نشد.به سرعت جلوی آقازانوزد.
سعید:آقابخداتمییزکارکردم نمی..نزاشت حرفش کامل بشه وبالگدکوبیدبه شونه سعید.
_مرتیکه چقدرگفتم حواستوجمع کن؟این کارشوخی بردارنیست.خریت ازخودم بودم که آدمای مفت خوربی عرضه ای مثل شمارو اطرافم جمع کردم.
سعید:آ آقا...ببخش...بخدا..
آقا:خفه شونمیخوام صداتوبشنوم.گندتوبایدخودت جمع کنی فهمیدی؟
_بله آقا..هرچی شمابگین
مرددیگه ای وارداتاق شد.روبه آقاگفت:ماشین آمادست
آقابدون نگاه کردن به من گفت:دنبالم بیا.معطل کنی یاسوال بپرسی ولت میکنم.برامم مهم نیست چی سرت میاد.به سرعت ازاتاق خارج شد.
سواریه ون شدیم.علاوه برما5نفردیگه هم سوارشدن.
چندساعت بودازشهرخارج شده بودیم.همه ازماشین پیاده شدیم وسواریه یه مینی بوس قدیمی شدیم.مسافت زیادی رو طی کردیم.خیلی دلم میخواست بدونم کجامیریم وچرامیریم.اماازترس اینکه پیادم کنن لال شده بودم.یه روزیاشایدم بیشترتوی راه بودیم.چندبارماشین عوض کردیم.
دستی تکونم داد.هی دخترپاشوبیابیرون زودباش.ازماشین پیاده شدم چشمم به دریاخورد.خدای من کی اومدیم اینجا؟اصلامتوجه نشدم
آقاوبقیه سوارقایق شدن به سرعت خودموبهشون رسوندم وسوارشدم.ازاینکه ولم کنن بشدت میترسیدم.
آقا:بهتره آخرین نگاتوبه کشورت بندازی شایددیگه هیچوقت برنگردی.باچشمای گردشده بهش نگاه کردم اما اون باخیال راحت سیگارمیکشید.به سرعت سرم روبگردوندم ویه خط باریک ازساحل دیدم که به سرعت درحال محوشدن بود...
داخل ماشین زیبایی نشسته بودم وازپنجره بیرون رو نگاه میکردم.هنوزباورم نمیشداون یک هفته ی سخت تمام شد.
آقا:دخترقوی هستی فکرنمیکردم بتونی چندروزگرسنه گی روتحمل کنی وزنده بمونی.
باخودم گفتم نمیدونست من به گرسنگی عادت دارم هه...
دو روز از اقامتمون توی خونه یابهتره بگم قصرآقامیگذشت.پشت میزدرحال خوردن غذابودم به محض اینکه سرموبالا آوردم آقارودیدم که روبه روم نشسته ازترس لقمه پریدتوی گلوم.آقالیوان آبی رو روبه روم گرفت.جرعه ای نوشیدم نفس عمیقی کشیدم وگفتم س سلام آقا
_به جزفارسی زبان دیگه ای هم بلدی؟
فقط زرگری بلدم آقا
_پوزخندی زد.بایدانگلیسی یادبگیری وبعدازاونم فرانسه.اونم توی کمترین مدت.بعدازظهربرات استادمیارم تایکسال بایدزبانت برام قابل قبول باشه وگرنه دیگه مسولیت نگهداریت بامن نیست.همینطورکه بلندمیشدگفت:علاوه برزبان چیزهای زیادی بایدیادبگیری تازه اول راهی
بعدازیکسال علاوه برزبان داخل کارهای کامپیوتری استادشدم.شبانه شایدفقط چندساعت میخوابیدم دائما درحال مطالعه بودم.هرچی بیشتریادمیگرفتم آقامیگفت:کمه دخترتوهنوزضعیفی. هیچ وقت راضی نبود ازم..
.....
هفت سال بعد
جک گزارش بده.
جک:اولین راهرو سمت راست .بیست ثانیه تارسیدن نگهبان وقت داری...
به سرعت واردراهروشدم  سریع نشستم روی زمین وشروع کردم به بازکردن پیچ های کانال تهویه
جک:زودباش دختر داره میرسه بیخیال دخترخودتومخفی کن...
به سرعت واردکانال شدم به محض گذاشتن درکانال نگهبان ازجلوم ردشد.نفس راحتی کشیدم
جک:نزدیک بود دختر....
خیلی خوب جک بگوکجابرم
جک:مستقیم ادامه بده کانال های سمت راستت رو بشمر.هفتمین کانال جایی که بایدواردش بشی.حواستوجمع کن من دیگه نمی بینمت چون اونجا دوربینی نیست پس حواست باشه اشتباه نکنی.
واردکانال هفتم شدم دریچشوبه ارومی بازکردم چراغ قوه روگذاشتم داخل دهنم قلاده گربه رو دورگردنم بستم سریع پریدم پایین وبصورت چهاردست وپابه سمت گاوصندوق رفتم..لعنتی

جک:چیکارمیکنی؟عجله کن وقت نداریم..
...
_با تو ام حواست کجاستتتت چرا داری بلند میشی گیسو...اون حس گرلعنتی توروگربه میدونه اگه بلندشی میفهمه آدمی
مجبورم جک حسگرچشمیش بالاست
جک:پس چرا ادواردلعنتی چیزی نگفت
چاره ای نداریم جک بایدادامه بدیم
جک:به محض ایستادنت فقط یک دقیقه وقت داری آژیرا فعال میشن ومثل مور وملخ آدم میریزه داخل اتاق واسه فرار وقت نیست دختربایدبرگردی بیخیال..گیسوباتوام بایدبرگردی میشنوی چی میگم؟
بای جک.هدفونم رو ازگوشم بیرون اوردم.آروم بلندشدم بعدازتاییدسریع لنزهای لعنتی روبیرون اوردم واقعا اذیتم میکرد
به سرعت گاوصندوق رو باز کردم مدارکو ریختم داخل کوله پوشتیم.صدای آژیربلندشد...واردکانال شدم تک تک دریچه هارو چک کردم.خودشه سریع دریچه کانال رو بازکردم داخل اتاقی شدم که شکل انباری بود.درخروج اضطراری رو بازکردم به سرعت ازپله هابالارفتم بادوتا تیکه فلزکوچیک که شبیه کلیدبودن قفل رو بازکردم هدفون رو گذاشتم داخل گوشم.یه ماشین پشت ساختمون بفرستین
طنابم رو دور دودکش بستم ازطناب شروع به پایین رفتن کردم صدای تیراندازی میومد...به محض رسیدن به زمین احساس سوزشی داخل بازوم کردم الکس کنارم شروع به تیراندازی کردبه سرعت وارد اتومبیل شدیم.
تیکه دادم به صندلیم ونفس عمیقی کشیدم.
پشت درسیاه بزرگی توقف کردیم راننده بوق زد وارد گاراژشدیم.بقیه ماشینهاقبل ازمارسیده بودن.به محض پیاده شدنم کسی منومحکم درآغوش گرفت.هی جک خفه ام کردی.
جک:خوشحالم که سالمی ترسیم اتفاقی برات افتاده باشه
هلش دادم عقب.منودست کم گرفتی...چیه پسرچراخیره شدی به دستم چیزی شده؟
دستشوروی دست زخمیم گذاشت.آخی گفتم.بالحنی ترسناک سرم دادزد
_لعنتی توزخمی شدی بعدچیزی نمیگی؟
چیزمهمی نیست باراولم نیست
دستموکشیدسوارماشین شدیم روبه الکس گفت:مازودترمیریم بعدازمابچه ها رو پخش کن حواستوحسابی جمع کن...
الکس درتاییدحرف جک سرش رو تکون داد.
................
یک هفته بعد
آقا:فکرکردی گیرت نمیارم؟تاکی میتونستی فرارکنی؟هان؟لعنتی بگوبرای کی کارمیکردی؟
بازم سکوت
_جک آمپول رو بیار
جک:چشم آقا
مرد:میخواین چه غلطی بکنین؟شماهاحیوونین خوشحالم برای کاری که کردم اگه بازم فرصتش پیش بیاد کارموتکرارمیکنم
جک مشت محکمی به صورت مرد زد.مرد بازم سکوت کرد
اقا آمپول رو به مردتزریق کرد.
بدن مردبه شدت قرمزشد وشروع به لرزیدن کرد
آقا:فشارخونت اینقدرمیره بالاکه بعدازمدتی رگ هات میترکن.اینقدر دردمیکشی که میمیری.دلم برات میسوزه ادوارد چون داری برای هیچ وپوچ میمیری.فکرکردی میتونی ماموریت رو خراب کنی یاباعث مرگ افرادم بشی ؟
ادوارد درحالی که به سختی نفس میکشیدگفت:هه...اون فقط یکی ازکار..ه هام..ب ود
درحالی که لبخندی برلب داشت چشماش وبینیش شروع به خون ریزی کردن وادوارد آخرین نفساشوکشید...
پاسخ
 سپاس شده توسط MOHAMMAD RK
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان سیاهی سرنوشت - m.a.r.y.a - 14-02-2016، 19:46

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان