اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه)

#1
اگه دوس دارید این رمانو واستون میزارم
این رمان به تازگی نوشته شده ودر هیچ سایت دیگری نیست

اینم قسمت یک
داشنگاه دیوونه ها
نویسنده : Fati shiti

دیریرینگــــــــــ دیرینگـــــــــ
اَه اَه این چه صدای کوفتیه...بعد از این که مغزم لود شد فهمیدم صدای مزخرفه ساعته...دستمو از زیر پتو درآوردم و مشتمو کوبیدم رو ساعت تا خفه شه
آخیشششش...ولی زهی خیال باطل طولی نکشید که صدای بلند اون اوشکول جون(پسرعموم) درحالی که یه آواز من در آوردی میخوند تا بیدارم کنه بلند شد:
-اُلاغک قشنگ من چه ناز خوابیده
تو رخت خواب مخملیش آبدهن چکیده
اُلاغَک من چشماتو وا کن...یه لگد عطا کن
هوی الاغ پاشو دیگ هی میخوام با لطافت بیدارت کنم نمیشه عادت کردی با...
میخواست طبق معمول مزخرفاتشو ادامه بده ک با عصبانیت(هروقت یکی بدخوابم کنه اخلاقم سگ میشه) داد زدم: خفه شــــــــــــو میبندی یا ببندم دهن مبارکو؟؟
با حالت مسخره ای چشماشو گرد کردو گفت:بیتربیت از یه دانشجو بعیده این حرفا...تورو خدا ببین آینده سازان کشورمون کیا هستن...نوچ نوچ نوچ
خواستم جوابشو بدم ک یهو چشمام گشاد شد...چی؟ چی؟ اون گفت دانشجو؟؟
-جیــــــــــغ شروین نگو ک دانشگاه قبول شدم؟
- چرا الاغ جونم قبول شدی اونم گرافیک و همین دانشگاه تهران
-یوهوووووو عاشقتم به مولا
-چاخلصیم(مخفف چاکریم و مخلصیم)
-خب پاشو بریم بیرون به من مشتلق بده،بیخود اینهمه راه نیومدم با این همه دردسر بیدارت کنم ک
انقدر خوشحال بودم ک چشم کشداری گفتم و رفتم تا آماده بشم...ساعت ۱۱ صبح بود..ماشاا.. چ سحیرخیزم
خب مثل اینکه باید نهار مهمونش کنم ای ناکس خب میدونه کِی بیاد برا شیرینی گرفتن...
آماده شدم و بدون خوردن صبحانه با اوشکول جانم بیرون رفتم. بزارید از خودم بگم من ترمه راد ۱۸ سالمه تک بچه هستم و شروینم پسرعموم ک از برادر بهم نزدیکتره،از بچگی باهم بزرگ شدیم و خیلی باهم راحتیم البته شروین دوسال از من بزرگتره و امسال سربازیش تموم شده.وضع مالی خانواده هردوتامونم خوبه اونقدری هست ک یه لامبور گینی بزاریم زیر پامون..خخخخخ شوخی کردم لامبورگینی باید تو خواب ببینم من هنوز تو کف اون قول پدرمم ک گفت برام ۲۰۶ میخره..حالا کی؟ خدا داند.
توراه قدم میزدیم ک یهو یاد چیزی افتادم و پرسیدم:قضیه دانشگاه تو چیشد؟
-هیچی انتقالی گرفتم برا تهران..احتمالا تا چندروز دیگ میام دانشگاه وردل خودت
شروینم مثل من به گرافیک علاقه داره..راستی اونم تک بچس برا همین انقدر بهم نزدیکیم
-خوبه پس نگران این بودم ک تو نباشی کی سر کلاس دلقک بازی دربیاره حوصلم سرمیره
-پس استاد گرامی اون وسط چیکارس ک حوصلت میپوکه؟
با حالت شعر گفتم:کاش تخته مثل تو جالب بود..اقلا یه چیزی من حالیم بود
خندیدو گفت:حالا خوبه هنوز نرفتی از الان داری نقشه میکشی
-پس چی..من آینده نگرم - بر منکرش لعنت
اول خواستم برم سمت کبابی ک آقا فرمودن میخوان رستوران غذا میل کنن...ای کارد بخوره ب اون شکمت..من ک میدونم تو چ فرصت طلبی هستی..خودم بزرگت کردم..
تو رستوران داشتم غذا نوش جان میکردم و شروینم داشت میلومبوند ک چشمم به یه دختر افتاد..مانتو مشکی باشال زرد و ساپرت پلنگی..چ تیپی
با سر دختره رو ب شروین نشون دادم..اونم بعد از دیدن دختره درحالی ک طرف داشت از کنار میزمون رد میشد جوری ک اون بشنوه گفت:
پلنگ پلنگ پلنگ پلنگ من عاشق پلنگم...
دختره اول اخم کرد ولی بعد با دیدن تیپو قیافه شروین جوری نیشش بازشد ک تا ته حلقش معلوم شد...
شیطونه میگ بزنم کتلت شه ب دیوار ک دیگ داداشمو همچین نگاه نکنه...هرچند کرم از خودمون بود..
ولی شروینم خوشگله یه پسر چشم ابرو مشکی با دماغ خوش فرم و لبای قلوه ای ب رنگ قهوه ای خیلی کمرنگ و هیکلشم خوبه باشگاه میره خودشو میسازه قدشم ۱۸۰ سانت...
دختره ک دید شروین مگسم حسابش نمیکنه راشو کشید رفت...بعد از خوردن غذا و خالی شدن جیب من رفتیم خونه و توراه برگشت ب شروین یادآوری کردم ک فردا برای رفتن ب دانشگاه منتظرشم...
متاسفانه هیچکدوم از دوستای دبیرستانم باهام هم دانشگاهی نیستن و منم ب غیر شروین کسیو ندارم اونجا...حالا برم دانشگاه ی رفیق فابریک پیدا میکنم... صبح با صدای ساعت سریع بیدار شدم و رفتم ک حاضرشم..خب یه مانتو سرمه ای با جین مشکی و مقنعه دانشجویی و چون معتقدم ک کیفوکفش باید ب همه لباسا بیاد همیشه مشکی میخرم..کولی مشکیمو اماده کردم و رفتم جلو آینه..خدمتتون عرض کنم ک من یه دختر باچشمای آبی مایل ب طوسی و لبای غنچه ای و بینی ک ازنیمرخ شبیه عملی هاست و گونه هامم پره..هیکلم توپره یعنی لاغر استخونی نیستم..قدم ۱۶۵
در کل از فیسم خوشم میاد و خداروشکرمیکنم بابت زیباییم..بعد اماده شدن رفتم ب آشپزخونه و گفتم: سلام و گودمُرنیگ بر دَدی و مامیه خودم.
با لبخند جواب دادن ومنم بعد خوردن صبحانه خداحافظی کردم ک جوابشونو وقتی از هال داشتم خارج میشدم شنیدم: ب سلامت...موفق باشی
شغل پدرم فرهنگیه و مادرم خونه دار،همچنین زنعموم
وعموم هم شرکت مخابرات کارمیکنه...
بادیدن شروین و تیپش ک یه تیشرت سفید با سیوشرت طوسی و جین مشکی بود گفتم: روز اولی میخوای دخترارو تور کنی
-علیک سلام بانو- سلام شِری بریم ک استاد راهمون نمیده دیرکنیم
-کفتو شری، چ جوگیر شدی روز اولی کی ب کیه تِری
راه افتادم سمت دانشگاه...یکم استرس داشتم اخه دانشگاه ی محیط جدید برای منه..بخصوص ک ترم اولی هارو مسخره میکنن دیگ بدتر...والا انگار خودشون از ترم دو اومدن...شماهم مثل ما اوایل پخمه بودین دیگ..
اوشکول جونم ی بار بدرد خرد از قبل درسامونا یکی گرفت...پس ماهم بعد پرسیدن شماره کلاس ب سمت کلاس رفتیم.. تو راه رو بودیم کهــــ....
توراه رو بودیم کهـــــ دیدم ی پسره داره باسرعت سمت کلاس انتهای راه رو میدوعه..از اون ورم نمیدونم کی پوست موز باخودش اورده بود ک سریع انداخت جلو پای طرف اون یاروهم نتونست ب موقع ترمز بگیره و شَپَلَق با باسن مبارک روزمین فرود اومد..
اقا منو میگی این صحنه رو دیدم پِقی زدم زیر خنده،بقیم همراهیم کردن...چقدر ما بیشخصیتیم ب
جای اینک ب طرف کمک کنیم داریم میخندیم..البته من داشتم عقده گُشایی میکردم..چند ماه پیش ک پاچنه بلند پوشیده بودم تو بارون قدم میزدم ک یهو پام رفت توچاله و افتادم..چندتا پسرم ک اونجا بودن دهنشونو عین اسب آبی باز کردن و خندیدن...
منم ب تلافی اونموقع دارم ب این بدبخت میخندم..خلاصه شروین با کنترل خندش خاست بره سمت یارو ک دستشو گرفتم گفتم: ولش کن بیا بریم روز اولی دیر نکنیم..اونم مثل کِش تونبون دنبالم اومد..
وارد کلاس شدیم و خوشبختانه استاد نیومده بود رفتیم رو نیمکت خالی وسط کلاس نشستیم..ده مین بعد استاد وارد کلاس شد...بادیدنش دهنم باز موند..
جلل خالق چ جیگریه..همش فکرمیکردم استاد خوشگلا فقط تو رمانن ولی ن مثل اینک واقعیشم هست..خداجون دمت گرم اول صبحی سرحالمون کردی...ی پسره بور با لبای گوشتی،چشمای سبز عسلی،بینی قلمی و هیکل ورزیده و قدبلند بود..درکل بنظرم باید مدلینگ میشد تا استاد..
ی نگاه ب لباسش کردم تازه ب عمق فاجعه پی بردم..لباس همون پسری بود ک افتاده بود زمین...نـــــــه یعنی این همونه؟
ب شروین نگاه کردم ک دیدم اون قیافش ازمنم داغونتره...بدبختی اینجا بود ک ازاون تعدادی ک داشتن بهش میخندیدن فقط ما دونفر تو کلاسش بودیم..حالا تلافی نکنه خوبه..
ی نگاه اجمالی ب کلاس انداخت و گلوشو صاف کرد:سلام من استاد این ترمتونم و اسمم سهراب سپهریه
طبق معمول نتونستم جلو دهنم بگیرم و گفتم: واا استاد سهراب سپهری خدابیامرز چندساله ک مرده..شما وِرژن جدیدشی؟
نیش همه بچه ها براخنده بازشد ولی خودشونو کنترل کردن... اوشونم بعد ی لبخند حرص درار فرمودن:شما احیاناً مُفَتشی؟
پسره پرو مثلا خواست ضایم کنه ولی منو نمیشناسه..من ب سنگپا قزین میگم برو من جات کشیک میدم...بهش میخورد ۲۵ سال باش..جالبه تو این سن استاد شده حتما خیلی مخه..
با لحنی ک تا ناکجا ابادشو بسوزونه گفتم:لازم باشه برای رفع کنجکاوی دوستان مفتشم میشم..من فقط نگران سهراب سپهری ام ک تنش توگور نلرزه..
اخمی کردو گفت:شما نگران خودت باش ک این ترم نیوفتی... با این حرفش همه بچه ها گفتن: اوووووووو
إی ادم پلید..تهدید تو روز روشن و سواستفاده از مقام استادی..خواستم جوابشو بدم ک یهو در کلاس بازشد و ی دختر خوشگل اومد تو کلاس...ی صورت پر با چشمای رنگی و موهای طلایی داشت..لباسشم مانتو مشکی با شلوار کتان کرم بود...
بدون توجه ب همه با صدای بلند رو ب شاعرجان(همون استاد) گفت: داداشی جونم،قربونت برم میدونم دیر کردم ولی تقصیر خودت بود دیشب فیلم جدید گرفتی داشتیم میدیم منم خواب موندم...
ببخشید خب..استاد بداخلاقی نشی ها..اصلا مامان گفت اگ تو کلاس رام ندی خونه حسابتو میرسه...
همه چشماشون گرد شده بود..خود سهرابم بادهن باز داشت ابجی جونشو نگاه میکرد...
کلاس چند ثانیه تو سکوت بود ک سهراب چشماشو بست و بعد ی نفس عمیق گفت: برو بشین
آبجیشم أد اومد رو صندلی خالیه کنار من نشست..ایول،اگ باهاش دوست بشم نونم تو روغنه
همین ک نشست اروم بهش گفتم:فکرکنم امروز ب واسطه مامانت جون سالم بدر ببری..
لبخند بزرگی زدو گفت:اره والا هربار مادرم ناجی من میشه... دختر خون گرمی بود..اسمش پرستوعه و همسن منه...
شاعرجان فرمودند خودتون رو معرفی کنید،نوبت ب منو شروین رسید ک بعد گفتن اسمو فامیلمون پرسید:خواهر برادرین؟
من: ن آبجی و داداشیم...شروینم خودشیرین سریع پشت سرم گفت:شوخی میکنه..پسرعمو دخترعموییم.
چپ چپ نگاش کردم..دهن لق
بعد معرفی بچه ها ونحوه درس دادنش،چون روز اول بود زود کلاسو تموم کرد..منو شروین رفتیم ی چایی زدیم تو رگ..پرستو رو کنار سهراب دیدم تو حیاط و در کمال پرویی سمتشون رفتم..شروین رفت ی چند رفیق جینگ واس خودش پیدا کنه
من:دوباره سلام...کلاغ جون عه ببخشید یعنی پرستو جون میشه شماره موبایلتو بهم بدی؟
خیلی شیک سهرابو پشه حساب کردم... پَری(چ صمیمی هم شدم) شماره شو داد منم بهش تک زدم..تشکر کردم و داشتم ازشون دور میشدم ک صدای سهرابو شنیدم:چرا شمارتو ب غریبه ها میدی؟
-عه داداش دختره خوبیه- یه روزه فهمیدی ک خوبه
برگشتم سمتشون و خطاب ب پرستو گفتم:خان داداشت راس میگ عزیزم..جامعه پرگرگه نباید ب هرکس اعتماد کرد ولی وقتی شانس باهات یاره وبا ی فرشته دوس میشی(با دست ب خودم اشاره کردم-آی عَم خودشیفته)نباید فرصتو از دست بدی..
صدای پوزخند سهرابو شنیدم ک بلافاصله گفتم:بعضی هاهم از سر حسودی ی چیز میگن..بهشون توجه نکن..
اخیششش اخماش رفت توهم..اها کنف شدی کیفیدم
پرستو لبخند زد ک همونموقع شروینم اومد پیشمون..
- سلام،سلام،استاد حالتون بهتره؟
سهراب با تعجب:مگ قرار بود بد باش؟
-ب خاطر قضیه صبح میگم..بد ضربه ای بود.
پرستو با کنجکاوی پرسید: قضیه صبح چیه؟
سهراب خاست بگ هیچی ک من سریع گفتم: صبح ک داشتیم میومدیم کلاس دیدیم ی نفر داره عین اسب میدوه..البته استاد دورازجون شما دارم مثال میزنم..هیچی دیگ بعد از شانس بدش ی پرش دومتری توسط پوست موز انجام میده و با نشیمنگاه مبارک ب زمین بازمیگردند..
پرستو خندیدد و گفت: اره دادش؟ بمیرم الهی دردت اومد؟ سهراب لبخند کلافه ای زدوگفت ن چیزی نبود..
اره جون عمش چیزی نبود..کرگردنم با این شدت میافتاد زمین میپوکید بعد این میگ هیچی نبود..الکی مثلا من قوی ام...هرچند از هیکلش معلومه ک پرزوره
بعد چندتا کلاس دیگ راهی خونه شدم..
- سلام سلـــــام...مامی ددی کجایین؟؟
ب سرعت دویدم سمت اتاقشون ومثل خر درو باز کردم و چیزی نباید میدیدمو دیدم...بعلـــــــه
ددی و مامی تو حلق هم بودن..یعنی مادرم رو پاری پدرم رو تخت نشسته بودن و مشغول لاوترکوندن بودن ک با اومدن من پدرم هول میشه ازجاش بلند میش و چون مادرم رو پاش بود تَقی میافته زمین..اونم با تحتحانی...نمیدونم چرا امروز هرکی میافته زمین با نشیمنگاه فرود میاد...
نمیدونستم بخندم یا خجالت بکشم...اصلا من چرا خجالت بکشم اونا کارای خاک برسری کردن...خندیدم و فورا درو بستم ولی از پشت درگفتم:حواستون باش من خواهر یا برادر نمیخوام دوس دارم تک بچه باشم،سرپیری معرکه گیری نکنین( هرچند طفلی ها اصلا پیرنیستن) صدای جیغ مادرم بلند شد و ب همراش صدای پدرم ک گفت:برو پدرصلواتی
با لبخند سمت اتاقم رفتم... موقع نهار مادرم و دیدم و بالبخند شیطونی گفتم سلام مامان جون خوشگل و دلبرم...مادرم واقعا خوشگله و من چشم هامو از مادرم ب ارث بردم..
مامی لب گزید و گفت: کفتو مامان جون..امروز شتر دیدی ندیدی
خندیدمو گفتم:اتفاقا اصلا شتر ندیدم ب جاش دو تا ادم عاشق دیدم.. خاست ی چیز بگه ک یه دست از پشت محکم گوشمو پیچوند...
- آی آی بابایـــی - بلـــا نبینم مادرتو اذیت کنیا،هرچی گفت گوش کن.
-چشم چشم اصلا من امروز فقط دوتا شتر دیدم،بوخودا..پدرم خندیدو گوشمو ول کرد و بعد بوسیدن سرم گفت:ماتو و شروینو داریم واس هفتپشتمون بسه..دیگ بیشترش نمیکنیم..میترسم ب جا ادامه نسلنون باعث انقراض نسلمون بشین..
مادرم خندید و من با اعتراض گفتم : عه بابا منو داداشم ب این گلی..- اره از نوع گل کاکتوس
جیغی کشیدم و گفتم:اصلا هرچی باشیم ب شما رفتیم.
بعد خوردن نهار ک برای من با حرص همراه بود(البته من عاشق مامان بابامم) رفتم اتاقم برای استراحت...
دم در منتظر شروین بودم ک بیاد...ی کوله گنده رو دوشم بود تا وسایل مورد نیاز توش جا بشه..قرار بود با ماشین بیاد..سمندش تعمیرگاه بود ک امروز تحویل گرفتش...کم کم داشتم عصبی میشدم..کوله سنگین بود و دوشم درد اومده بود..با صدای بوقی سرمو برگردوندم و شروینو دیدم...با عصبانیت سوار ماشین شدم درو محکم بستم..
شروین:ببینم امروز دوباره ماشینو برمیگردونی تعمیرگاه یا ن..
-خفه شو..نیم ساعته منتظرتم..با این کوله سنگین دوشم درد اومد..
-خب حالا..خواب موندم...دیشب تا ساعت ۳بیدار بودم
-عه؟ با کی مشغول بودی؟
-منحرف غزمیت..داشتم فیلم میدیدم..
رسیدیم دانشگاه، بچه ها همه اماده بودن...یکم بعد سهراب سوار ی پرشیا با پرستو پیاده شدن..بعد سلام علیک گفت: خب اونایی ک ماشین دارن خودشون بیان بقیم سوار اوتوبوس بشن...تا ی جایی با ماشین میریم..
دوباره همه سواره ماشین شدیمو راه افتادیم..
ب پایکوه ک رسیدیم ماشینو پارک کردیم و وسایلو گرفتیم و راه افتادیم...من ی شلوار شیش جیب مشکی با مانتو طوسی و کوله و کتونی مشکی و شال طوسی پوشیده بودم...شروینم ی جین مشکی با تیشرت استین بلند پوشید و سیوشرتش رو دور گردنش گره زد..ای جونم چ تیپی گرفته داداشیم..
نیم ساعتی مشغول راه رفتن بودیم...شروین و سهراب جلو بودن..منو پرستو پشت سرشون..و بقیه هم مثل جوجه اردک پشت سر ما..
من: آی آی اخ ننـــــه از کَتو کول افتادم..چرا همینجا نمیشینیم؟ مگ میخوایم قله کوهو فتح کنیم؟
سهراب:انقدر غر نزن..هرچی بالاتر بریم منظره برا نقاشی بهتره.. ایشی گفتم رومو برگردوندم..
یهو چیزی ب ذهنم رسید..رفتم سمت شروین گفتم: شرویـــــن(با عشوه) عزیز دلم؟؟
شروین: یا خدا خودت رحم کن..اخرین بار ک اینجوری صدام کرد نتیجش شد شکستن دستم
خندیدمو گفتم: اونموقع خودت دستوپاچلفتی بازی در اوردی..
- عه عه من؟ اگ تو بودی میتونستی تکو تنها ی کلبه بالا درخت بسازی بدون هیچ طنابی؟
شونه بالا انداختمو گفتم:من اگ از پس کاری برنیام قبولش نمیکنم ک بعد ضایه بشم..
- ک اینطور..پس دیگ ب تو ک اینجوری صدام میکنی توجه نمیکنم ک بعد مشکلی پیش نیاد برام..
-نه نه نه نه شروین جونم خسته شدم پاهام درد اومده
-منو سننه؟ -کولم کن
-چـــــــــی؟؟؟؟ همینم مونده ازم سواری بگیری،من فوقش کولتو واسط بیارم
-داداشی جونم تروخدا -زشته دختر جلو بچه ها
-زشت چرا؟ اصلا ب اونا چ؟ تازه میدونن منو تو باهن فامیلیم - اگ بعدا برام دست انداختن چی؟
-چیز میخورن..بگو خودم حسابشونو میرسم
پوفی کرد..ب پشت من نشست رو زمین و گفت:بپر بالا
از خوشحالی گفتم:یوهووووووو عاشقتم
دستامو دور گردنش و پاهامو دور کمرش حلقه کردم..اونم دستاشو زیر پام گذاشتو بلند شد..
بلند شدنش مساوی بود با صدای متعجب سهراب:شروین..این چ کاریه..الان بقیم یاد میگیرن
پرستو:داداش بقیه منظورت منم دیگ
سراب:خوشم میاد زود گرفتی منظورمو
پرستو ایشی گفتو رو ب من کرد با خنده گفت:اون بالا هوا چطوره؟
دستامو بازکردم و با لبخند گفتم: عالیی...نسیم زیبا از اینجا بیشتر حس میشه...و مناطق بهتر دیده میشه
شروین با خنده گفت:اووووو همچین میگ انگار من پنج شیش متر قدمه..همش ۱۸۰ ناقابل.و زیر چشمی ب پرستو نگاه کرد.
بلــــه نکنه خبریه؟ ن بابا نخود تودهن شروین خیس نمیخوره هر چی باش ب من میگ
با خنده گفتم ی اعترافی بکنم؟ شروین:بوگو
-بچه ک بودم فکر میکردم بزرگ بشم عروست میشم
-چراااااا؟ کِی؟ - ۱۰ ساله بودم..اخه هرچی میخواستم برام میخریدی منم فکر میکردم دوسم داری میخوای شوهرم شی...
شروین بلند خندیدو گفت: تو اون سنم فکرهای شوم دربارم داشتی...من حاضرم با افتابه اب بخورم ولی شوهر تو نشم
با پام ب پهلوش زدم گفتم:از خداتم باش...پسرا منتظر ی نگاه منن -سگ درصد
بلاخره نیم ساعت بعد ب مقصد رسیدیم...جای قشنگی بود...شروین منو پیاده کرد و قلنجشو شکوند.
گونشو محکم بوسیدم و گفتم:اینم کرایت
باخنده گفت:وروجک
با صدای سهراب ب سمتش برگشتیم:خب خب کمی استراحت میکنیم،بعد هرکس ی منظره رو برا نقاشی انتخاب میکنه.
جایی ک من انتخاب کردم نصف از دره بود و نصف دیگش از درختا..وسایلمو اماده کردم برا نقاشی ولی هرچقدر سعی کردم در قوطی ابرنگه سبزمو بازکنم نشد ک نشد..با نگام دنبال شروین گشتم ک دیدم خیلی دوره..حوصله نداشتم تا اونجا برم..نزدیکترین پسرب من سهراب بود،ناچار رفتم سمتش گفتم:استاد میش برام در این قوطیو باز کنین؟ خیلی سفته..
نمیدونم چرا چشماش برق زد باخوشحالی گفت البته.
وااا یه قوطی باز کردن انقدر ذوق داره، اینم خله واس خودشا..قوطیو گرفت و دو قدم ازم دور شد..این چشه؟؟ راحت در قوطیو باز کرد و دوباره درو شل گزاشت رو قوطی... قوطیو از اون فاصله سمتم پرت کرد و در همون حال گفت: مواظب باش نریزه
ک این حرفش مصادف شد با خالی شدن رنگ رو مانتوی خوشگلم... با دهن باز ب خودم نگاه کردم.
نیشخندی زدو گفت: من ک گفتم مواظب باش.
وقتی فهمیدم از عمد اینکارو کرد با جیغ گفتم:
تو چ غلطی کردی؟ مگ کور بودی؟ اصلا مگ کرم داری؟
پنگوئنم بود میفهمید از اون فاصله نباید اینو پرت کرد..
توجه بچه هایی ک نزدیکمون بودن ب سمتمون جلب شد... بی توجه ب اونا گفت: عوض تشکرته ک برات بازش کردم؟
انقدر حرصی بودم ک بی توجه ب این ک استادمه و باید ب عنوان ی استاد احترامشو نگه دارم تا برام دردسر نشه گفتم: تشکر بخوره توسرت ببین با مانتوم چیکار کردی؟ حالا من اینجوری باشم؟ اصلا سیوشرتتو بده ببینم...
قبل اینک عکس العملی نشون بده سمتش رفتم و سریع سیوشرتشو ک ب کمرش بسته بود برداشتم.. من نمیدونم اینا ک نمیپوشنش چرا میارن اصلا؟ واس خوشگلی لابد..
چون زیر مانتوم استین بلند داشتم رفتم ی گوشه و مانتومو در اوردم و سیوشرتو پوشیدم..بَهَع تو تنم زار میزد.. پنج بار استینشو تا زدم تا بالای مچم برسه..بلندیشم تا وسطای رونم بود..میدونستم بهم میخندن ولی بهتر از اون مانتو رنگیه..فکرکن ی مانتو طوسی رنگ رو قسمت جلوییش رنگ سبز ریخته باش اه اه...برگشتم سر جام.
سنگینی نگاه بچه هارو حس میکردم.نگاشون کردم دیدم با ی نیش باز دارن نگام میکنن با صدای بلند گفتم: هان چیه؟ سوژه امروزتون منم؟
بعد در حالی ک غرغر میکردم زیرلب کارمو شروع کردم..اول خواستم مانتومو بدم ببره بشوره اوتو کنه بعد پس بده..ولی باز گفتم یهو لج میکنه مانتومو جِرواجر میکنه..از این بعید نیست..والا سهراب سپهری ام سهراب سپهری قدیم..اون طفلی فقط شعر مینوشت کاری ب بقیه نداشت ولی این یکی عینوهو..
خواستم فکرمو ادامه بدم ک با صدای پرستو سمتش برگشتم و همون لحظه نور فلش ب چشمم خورد.
پرستو با لبخند گفت: حیف بود با این لباس ازت عکس نگیرم با نمک شدی.
لبخندی زدم و رفتم پیش شروین تا ازش ابرنگ سبز بگیرم.. با دیدنم خندید و ابرنگو بهم داد...چیزی نپرسید پس از موضوع خبر داشت.
سهراب هر چند دقیه ب بچه ها سر میزد تا رسید ب من..سعی کردم بی تفاوت باشم.
سهراب:خوب میکشی ولی میتونه بهتر باشه
من: بله بهتر میشد اگ اعصابم اروم میبود ن این ک اولی صبحی یکی بباره ب اعصابتون.
تیکمو ک گرفت،فقط لبخند زد ک چال گونش معلوم شد. واااااای،با تمام حرصی ک ازش داشتم دلم میخواست انگشتموفرو کنم تو چال گونش..
کارمون تا غروب طول کشید،سهراب نقاشی هارو اَزَمون گرفت تا بعدا ببینه و نظر بده..
یکم نشستیم صحبت کردیم و بعد راه افتادیم ک بریم.
با همون سیوشرت شروین منو رسوند خونه.اونقدر خسته بودم ک بدون خوردن شام رفتم خوابیدم.
البته قبلش کلی نقشه های مختلف واسه تلافی کار سهراب تو ذهنم کشیدم..
خوزش شروع کرد پس باید تا اخرش وایسه...
سخنی با دوستانSadسلام ب عزیزانی ک رمانمو دنبال میکنن..با عرض پوزش ازاینک دیروز پست نزاشتم..راستش من داشتم این فصلو مینوشتم ولی از شانس بدم کیبورد هنگ کرد و نتونستم ادامه بدم..و اینک من فقط شبا یا بعدازظهرا پست میزارم..اگ منتظر ادامه رمان هستین این موقع ها ی سر بزنین ب برنامه...مرسی از همتون..دوستون دارم...لایک و نظر فراموش نشه عشقولیا)
بیـــــــا موزیکو چقدر حس داره
کار دی جی اِستاره
ببینم خانوم شما هنوز تو کف بِنانی
بابا دی جی استار اومده با امید زمانی
حالا بلرزونشو بچرخونش....
با صدای شادو بلند آهنگ هول شدم واز خواب پریدم..حالا مگ اون ماسماسَک پیدا میشه...دیشب ساعت۲ وسط sms بازی با شروین خوابم برد..گوشیمم ی جایی زیر پتوعه...انقدر گیج بودم ک ب جای اینک از رو تخت بلندشم،پتورو محکم کشیدم و ازاون جایی ک پتو دور پام پیچیده بود..از رو تخت قل خوردم و با کله افتادم زمین..
من:آیــــــی ننــــــه بیا ک اِفلیج شدم..
کمتر از ۱۰ثانیه مامی درحالی ک یه چاقو دستش بود(بسم ال...سر صبحی چاقو دستشه حتما شب با ساطور میبینیمش)و دَدی ک ی لقمه تودهنش بودو دولپی میخورد اومدن اتاقم..بابا با دیدن وضعم خواست بخنده ک مامان سریع دستشو گذاشت رو دهنش و گفت:نخند غذا دهنته..هرچی خوردی میریزه بیرون..
بابا سرتکون دادو در حالی ک سعی میکرد جلو خندشو بگیره و هنوز لقمه تو دهنش بود گفت:
چِعا ایعوری شُعی اعَل صحعی؟؟
جــــــان؟؟ مرگ شروین فهمیدین چی گفت؟
واا ب اون طفلی چیکار داری؟ همش تقصیر اونه دیگ..نکبت میگفت فردا صبح سوپرایز داری منه خوش خیالو بگو فکرکردم قراره برام کادو بخره..نگو زنگ ساعتو عوض کرد..من اگ ساعتو نکردم تو دماغت..اسممو میزارم بلقیس..
پدر بلاخره لقمه مبارکو قورتید و گفت:میگم این چ وضعیع اول صبحی؟
خواستم جواب بدم ک مامی گفت: واا ترمه کُشتی میگیری با خودت؟ از من ب تو نصیحت مزدوج ک شدی صبحا زودتر از شوهرت بیدارشو ک نترسه ی وقت...من: عه مامان؟!..
اونا ک دیدن چیزیم نیست رفتن بیرون منم بعد اینک اماده شدم رفتم صبحونه خوردم ب ی ساندویچ کوچیکم برا شروین درست کردم(الکی مثلا من مهربونم)
دارم برات شری خوان..پنیرو گوجه رو گذاشتم تو نون و هرچی فلفل بود خالی کردم روش،بعد نون رو پیچیدم دورش...
من: خداسعدیــــی -خداحافظ
درو ک باز کردم شروین جلوپام ترمز زد..با لبخند سوار شدم و گفتم:سلام داش شری خودم.
با تعجب سلام کرد.حتما انتظار داشت من عصبانی باشم..ساندویچو دادم بهشو گفتم:مامی درست کرد برات.. مشکوک نگام کرد برا اینک شک نکنه سر صحبتو باز کردم: واااای شروین امروز صبح با صدای زیاد اهنگ بدجور بیدار شدم..فکرکنم کار کامران هومنه..پریشب خونمون بودن گوشیمو دست کاری کردن.
اون ک منتظر شنیدن همین حرف بود با خیال راحت ی گاز گنده ب ساندویچ زدک نصفش رفت تو دهنش..بوفالو چجوری میخوره...
من:هیچی دیگ داشتم ی خواب خفن میدیدم ک از خواب پریدم...با تموم شدن حرفم شروین شروع ب سرفه کرد..با صورت قرمز ماشینو زد کنار...داشت هَل هل میزد..بطری آبمو بهش دادمو گفتم:
یواش تر بخور دنبالت ک نکردن..
باحرص نگام کرد ولی ازاون جایی ک شروین ازمنم پروتره گفت:خب خوابتو بگو.
-بیخیال بگم فقط حسرت میخوری -بگو حالا
-خواب دیدم رفتیم مسابقه جام جهانی برزیل..بین مسی و رونالدو بود..بعد مسی زخمی میشه و ازاونجایی ک تو نیمکت ذخیره کسی نبود..تو داوطلب میشی ک بجاش بازی کنی..
با هیجان گفت: من ب جای مسی با رونالدو؟!
چقدر کیف میده از علاقشون ب فوتبال سواستفاده کنی
من:اره..بعد تو میری تو زمین ک رونالدو میاد سمتت و میگ:بیـــا موزیکو چقدر حس داره
کار دی جی استاره
ببینم خانوم شما هنوز توکف بنانی
با دهن باز گفت:هـــا؟؟!!
خندیدنو گفتم:هیچی دیگ یهو تصویر رفت و صوتی شد منم از خواب پریدم.
فهمید دستش انداختم با حرص گفت:مسخره
-خواهش میکنم،قابلی نداشت این جبران سوپرایز صبح
رسیدیم دانشگاه..امروز دو تا کلاس با سهراب داریم..
تو کلاس سهراب گفت: جزوه این درس چون زیاده من خودم نوشتم..کپی میکنم زنگ بعد بهتون میدم..
کلاسو با ی خسته نباشید تموم کرد.وقتی بیرون رفت منم دنبالش رفت تادفترشو یادبگیرم..
از اونجایی ک خواهرزاده رئیس دانشگاهه ی اتا استراحت جدا داشت..پارتی بازیه دیگ..۵ دقیقه بعد از اتاقش بیرون اومدو سمت دفتر رئیس دانشگاه رفت..
منم ک هنوز توفکر تلافی ازش بودم رفتم سمت اتاقش..خداروشکر درو قفل نکرد..عین موش رفتم داخل..ی نگاه کلی ب اتاق انداختم تا ی سوژه پیدا کنم..چشمم خورد ب جزوه رو میز..رفتم سمتش و بدون معطلی موژیکو در اوردم رو هرصفحه جوری ک تقریبا نصف صفحه رو پرمیکرد شروع کردم نوشتن جمله هایی مثل:
سلام سُهی جونم
استاد شاعر مدل امروزی
کله غازیه پنگوئن اورانگوتان
از جوانی گله داریم
دوس دارم شب تاسحر دورسرت بگردم
بوس رو اون چال گونه هات
خرمگس چلمنگ انتر
و کلی چرتو پرت دیگ ک اصلا بهم ربط نداشت..رو صفحه اخرشم چندتا شکلک تلگرام کشیدم..چ شود.
جزوه رو سرجاش گذاشتمو سرجیک ثانیه از اتاق زدم بیرون..اخر راهرو بودم کــ....
-خانوم راد؟
یا گاد خودشه... چ سریع فهمید دو دقیقم نشد..چ غلطی کنم حالا؟ خدایا من نادِمم..توفَمو..اه چندش..خب حالا ابدهنمو قورتیدم و برگشتم سمتش.
من: بله؟ -کاری اینجا داشتین؟
تو رو سَنَنَه؟ - بله با یکی از استادا کار داشتم..
-خب حالا ک کارتون تموم شده میشه تو کپی کردن جزوه ها کمکم کنین؟ میدونین ک زیادن.
ای بابا...ناچار قبول کردم وگرنه شاید بعدا شک میکرد..
کپی کردن جزوه ها ی نیم ساعتی طول کشید..
خدا خدا میکردم جزوه هارو نبینه ک خدارو میلیون بارشکر نگاشون نکرد..
رفتیم کلاس و جزوه هارو بین بچه ها پخش کردیم..
با دیدن جزوه کم کم تو نگاه بچه ها یا تعجب بود یا خنده..تا اینک یکی از دخترا گفت: استاد مطمئنین جزوه رو درست اوردین؟
سهراب:منظورت چیه؟ بجزوه اصلی ک تو دستش بود نگاه کرد...و با هرصفحه ک میزد صورترش قرمزتر میشد..سر آخر دستی تو موهای خوشگلش کشید و گفت:همه جزوه هارو بزارن رو میزم..
یکی از پسرا گفت:استاد یادگاری داریمش دیگ.
با دادی ک زد همه جزوه هارو گذاشتن رو میز:گفتم بزارید رو میـــــز.
ای جـــونم چ حرصی میخوره..اها دلم یخمک شد..
شروین از حواسپرتی سهراب استفاده کرد و جزوه رو گذاشت تو کیفش..بزور خندمو نگه داشتم..
کلاس ک تموم شد پرستو اومد پیشمو گفت:سلام ترمه
من:بـــه پری خانوم کم پیدایی.
لبخندی زدو گفت:ببخشید دیگ..راستش میخواستم برای جمعه نهار خونمون دعوتت کنم...خوشحال میشم اگ بیای..
-جمعه یعنی پسفردا..باید بامادرم صحبت کنم شب بهت خبر میدم..ولی این خان داداشت عصبیه پرتم نکنه از خونه بیرون؟
-إواع نه...خیلی هم مهمون نوازه
-باش فقط اینک خودمونیم؟
-اره منو تو -إی کلک منو میبری خونه خالی
مشتی زد ب بازومو گفت:گمشـو..شب منتظرم
-باش..فعلا بای -بابای
با شروین سوار ماشین شدیم...


همین ک سوار ماشین شدم زدم زیر خنده..شروین با تعجب نگام کرد و گفت:إی مارمولک..حدس میزدم کار تو باشه..
-حقش بود..احساس میکنم با این تلافی ی بار سنگین از رو دوشم برداشته شد.
سری تکون دادو منو ب خونه رسوند.موقع شام قضیه دعوت پرستو رو ب مامان گفتم.
مامی:مگ چقدر دختره رو میشناسی ک میخوای بری خونشون؟ اگ ی بلا سرت اوردن چی؟
-واا مامی نمیشه ک ب همه بدبین باشی..دختر خوبیه..تازه خواهر یکی از استادامونه
-باش برو ولی مواظب باش.
-چشــــــــــم....ددی هم ک کلا رو حرف مامی حرف نمیزنه..
خیلی زود جمعه شد..همچین میگ خیلی زود انگار چقدر بود،همش دوروز..تو چرا همش توکارای من دخالت میکنی؟..دلم میخواد...غلط کردی..بی تربیت..
ی استین بلند خوشگل با مانتو بنفش و شلوار سفیدم میپوشم و اماده میشم..پول تاکسی رو حساب میکنم و زنگ درو میزنم..چند ثانیه بعد در باز میشه..خب بریم سراغ آنالیز حیاطشون..اونقدری بود ک سه تا ماشین توش جاشه..استخر نداشتن..ی طرف حیاطشون باغچه و طرف دیگ چندتا درخت بود..
پرستو ب استقبالم میاد..ی بلوز استین بلند ک تا انگشتاش میرسه با ی شلوارک کوتاه پوشیده موهاشم گیس کرده..ای جونم با نمک شده..
بعد سلام علیک میریم تو خونه..از دیدن مدل خونه دهنم باز میمونه...وااو
پاسخ
 سپاس شده توسط ATENA♥♥♥ ، Teen ager ، M.AMIN13 ، نرسا ، Maryam Farrokhy ، san.m18 ، negin@ ، saei_roshani ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، hastiiiiiii ، شیطون دخمل ، Titi93 ، teresa ☆ ، اکسوال ، mobina4825 ، sajedeh1234 ، ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ ، آرمان کريمي 88 ، BIG-DARK
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - DarkLight - 09-09-2016، 15:52

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان