اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان غریب اشنا

#1
سلام به دوستداران و طرفدران رمان های عاشقانه

این رمان رو واستون انتخاب کردم امیدوارم خوشتون بیاد

خودم نخوندم نمیدونم خوبه یا نه اما دوستام گفتند که محشره

اینجا ندیدم که باشه ....پس باز هم اگه دیدید که هست بهم بگین




پارت1
فصل اول

مامان حق داره من خیلی پرو تشریف دارم!
با خداهم دیگه آره !؟ من بی حیا که نمازهای واجبم را با صد دفعه یادآوری مامان می خوانم و صد البته گاهی یکی را در می برم حالا با گردن کج قبل از ظهر رو به در حیاط روی سجاده ام نشسته ام و بعد از خواندن دو رکعت نماز حاجت تسبیح حضرت زهرا را می گردانم و به چشم به در دارم که بابا با خبر خوب بیاد .
خدای خوب و مهربونم می دونم رو سیاهم و بنده ی خوبی نیستم ولی بابا می گه تو خیلی مهربون و با گذشتی ! خدا جونم منو ببخ و لااقل به خاطر اضافه کاریهایی که بابا برای کلاس کنکورم وقت و بی وقت انجام داده قبولم کن . قول میدم که سعی کنم از این به بعد دختر خوبی با شم و دیگه نذارم نمازهام قضا بشه . خداجون دستای حاجتمندم رو خالی نگذار !
البته می دونم خیلی مهربون تر از اونی که بخواهی گناهان منو تو سرم بکوبی ! گذشت و لطف تو که صاحب اختیار و خالق مایی بیشتر از اینهاست.
سبحان الله ای خدای پاک و منزه، تو خالقی ، ما مخلوق و جایزالخطا.
قول می دمدیگه ناشکری نکنم که چرا پولدارو خوشگل نیستم.
گرداندن تسبیح را تمام کردم و زیرلب با زبان خودم باخدا حرف می زدم:
چی میشه که خداجون الان بابا روزنامه به دست با لبی خندان وارد بشه از جلوی در داد بزنه :
-
لیلا قبول شدی. خانم بیا که دخترمون دانشگاه قبول شده !...
باالاخرهامروز جواب یکسال زحمتم مشخص میشه.صبح که مامان گفت چرا خودت نمی ری ؟ با اضطراب گفتم : وای نه مامان، نمی تونم آخه می ترسم قبول نشده باشم و همون جا ولو شم .
بابا در حال پوشیدن کتش از اتاق بیرون آمد و گفت:
-
اولا که ناامید شیطانه ، ثانیا اگر خدایی نکرده قبول هم نشدی حکمت خدا رو در نظر بگیر و مطمئن باش که خدا برای بنده هاش بد نمی خواد.
از روی صندلی آشپزخانه بلند شدم و به طرف بابا رفتم ، از پشت دستم را دور گردنش حلقه زدم و گفتم :
-
قربونت برم بابایی که این قدر ایمانت محکمه !تورو خدا همین طور که داری میری با اون دل مثل آینه ات برام دعا کن که قبول بشم .
دستش را با محبت به روی دستم گذاشت و جواب داد :
-
من همیشه دعاگوی دختر نازنینم هستم . غصه نخور ، انشاءالله همون طور میشه که تو میخوای . می دونم که زحمت خودت و کشیدی پس نتیجه اش را واگذار کن به خدا که صلاح کار بنده هاش رو بهتر می دونه .
با شنیدن صدای در حیاط دلم هری ریخت پایین ! می دونستم که بابا بلدنیست فیلم بازی کنه . مسلما با دیدنش می ش خبر خوب یا بد را از روی قیافه اش تشخیص داد.
چشمهایم را بستم و بعد سر پایین افتاده ام را بالا گرفتم شهامت باز کردن چشم ها و زل زدن به چهره بابا را نداشتم . قبل از بازکردن چشمهایم برای آخرین بار زمزمه کردم :
-
خداجون دستم به دامنت، کمکم کن .
اصلا توی حال خودم نبودم و تمام بدنم می لرزید . وسط راهرو ، روبروی در حیاط ایستاده بودم ، هم من بابا را می دیدم و هم اون به محض ورودش منو.
مردد و هراسان چشم هایم را باز کردم ، دلم می خواست دادبزنم خدایا شکرت ،شکرت که لبهای بابا خندانه . جلوی نرده ها لبخند به لب ایستاده و روزنامه را بالای سرش گرفته بود.
-
تبریک میگم خانم مدیر بالاخره مدیریت قبول شدی !
زبانم از خوشحالی قفل شده بود مدیریت ؟ یعنی انتخاب اولم ؟ تهران ؟ باورم نمیشد ! تنها کاری که به فکرم رسید رفتن به سجده بود ، سجده ی شکر.خدایا کرمت رو شکر . خدایا صفاتت رو شکر . خدایا مهربونیت رو شکر خدایا بخشندگی و سخاوتت رو شکر !
بابا نگران در کنارم نشست بنده خدا فکر می کرد حالم بد شده .
-
چی شده لیلا جان ؟ دخترم ؟
نشستم و نفس عمیقی کشیدم . انگار یک وزنه ی سنگین را از روی سینه ام برداشته بودن ! با دیدن پدر اشکم سرازیر شد و در بین گریه خندیدم و گفتم :
-
قربون بابای خوب و خوش خبرم برم، داشتم خدارو شکر می کردم.
بعد خودم رو در بغلش انداختم . دستهای گرم و امن بابا دور شانه هایم حلقه شد و صدای گرمش مثل آهنگی در گوش و جان دلم طنین انداخت :
-
بهت افتخار میکنم ، خودت می دونی چه کار کردی ؟ گل کاشتی ، گل !
مامان با شنیدن صدای ما از آشپزخانه به بیرون سرک کشید و با چشمهای متعجب و بهت زده به ما خیره شد و به زحمت با همان لحن مظلوم و ملیح پرسید:
-
چه خبر شده آقا ؟
بابا با خوشحالی به طرف او برگشت :
-
دخترمون قبول شده خانم ، باورت میشه ؟
حیرت و شادی را هم زمان در چهره ی مامان دیدم و قلبم از شادی پدر و مادرم فشرده شد . مادر با خوشحالی قدمی به سمتم برداشت ، از جا بلند شدم و با چادر نماز به طرفش دویدم و اندام ظریفش را در آغوش گرفتم و اشکهای شوق مان با هم در آمیخت .
خدایا شکر که شرمنده ام نکردی . دوباره مامان و بابا را بوسیدم و با هیجان به سمت تلفن رفتم ، می دانستم که مهشید دختر خاله ام الان از من مشتاق تر و گ.ش به زنگ تر است . به محض خوردن دو زنگ خود مهشید گوشی را برداشت . خواستم کمی سر به سرش بذارم و اذیتش کنم ولی حالم به هیچ وجه برای رل بازی کردن مساعد نبود و تمام وجودم از شوق می لرزید.
-
الو بفرمایید.
فریاد زدم:
-
مهشیدجون قبول شدم ، قبول شدم.
مهشید از شدت خوشحالی قهقه ای زد و بعد با صدای بلندی گفت :
-
می دونستم . نگفتم که قبول میشی . من مطمئن بودم . عالیه تبریک میگم . کجا ؟ چه رشته ای ؟
-
مدیریت ، اونهم تهران ،باورت میشه ؟
با اعتماد به نفس زیادی جواب داد :
-
چرا که نه حقت بوده ، براش زحمت کشیدی !
-
ممنونم ، فدات شم . اگر این مدت همدلی و همراهی تونبود حتما تا حالا دق کرده بودم .
-
نتیجه ی تلاش خودت بوده ، راستش رو بخوای گاهی اوقات دلم می خواست به خاطر زحمتی که کشیدی قبول بشی ولی گاهی وقتها فقط بخاطر علی دوست داشتم قبول نشی !
با لحنی قهر آلود جواب دادم :
-
تو که این قدر بد جنس نبودی مهشید !
-
حالا که همه چیز همان طور شد که خودت خواستی ، به قول ماما تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
از روی درماندگی گفتم :
-
پس به قول مامان منم لااقل تو یکی که خوب می دونی نقل این حرفا نیست .و الله ، من دوست ندارم به این زودی شوهر کنم و شغلم بشه خانه داری.نمی دونم تو چطوری فکر می کنی ولی من یکی به این چیزا قانع نیستم که یه عمر مثل مامانم بشورم و بسابم و آشپزی کنم . دلم می خواد در کنار خانه داری یک شغل درست حسابی هم داشته باشم دوست دارم در اجتماع مطرح باشم ، از راکد موندن و کنج خونه نشستن متنفرم.
مهشید آهی کشید و گفت :
-
خوش به حالت لیلا ، گاهی اوقات بهت حسودیم میشه !
-
گمشو ، به چی من حسودیت میشه دیوونه !تو که هم خوشگلی و هم پولدار، چرا دیگه ناشکری می کنی ؟
-
برو بابا ، یه طوری می گی خوشگلی که هر کی ندونه فکر می کنه خودت زشت و بی ریختی !پس علی ما کشته مرده ی چی تو شده ؟ باور کن اگه من قد و هیکل و چشمای تو رو در کنار این خونواده ی صمیمی داشتم دیگه غصه نداشتم .
قیافه مهشید خیلی نازو قشنگ بود ولی قد کوتاه و هیکل تقریبا چاقی داشت،برای همین همیشه حسرت قد بلند و باریک منو می خورد.قربون خدا برم کاشکی لطفش رو کامل می کرد و یه ذره از خوشگلی و پولداری مهشیدوبه من میداد و کمی از قد بلند و در خوب منو هم به اون با خنده بهش گفتم:
-
پس یادم باشه وقتی رفتم تهران یه بقاب بخرم و بزنم به صورتم تا فقط چشمام دیده بشه و فک و بینی ام پنهون بمونه . در ضمن تو خیلی ناشکری مگه خانواده ی تو چشه؟
-
بگو چش نیست ، چهارتا بچه نیستیم که هستیم ! بابام فقط به فکر کارش نیست که هست ، خیلی بهمون توجه داره که نداره ، فقط بلده پول خرجمون کنه . ولی تو چی ؟ یکی یه دونه و البته خل و دیوونه ، با اون بابای عاقلو مهربونت و مامان نازنین و آرومت که تمام توجه و زندگی شون فقطمتوجه توی تحفه است.
-
خیلی خوب این قدر چرند نگو. خوشی زده زیر دلت وحسابی ترش کردی ! حالا بگو کی می آیی؟
آهی کشیدو گفت :
-
بعداز ظهر با مامان می آم ، به بابات بگو یه جعبه شیرینی درست و حسابی بگیره که می خوام رژیم رو بذارم کنار و چندتا از اون بزرگاش بخورم.
-
باشه حتما ، زئد بیا.
-
ولی لیلا دلم خیلی برای علی می سوزه ، فکر کنم تنها کسی که از شنیدن این خبر خوشحال نشه اونه !
با ناراحتی جواب دادم:
-
تو که شاهدی ، من از همون اول هم امیدوارش نکرده بودم فقط بهش گفته بودم که اگه دانشگاه سراسری قبول نشدم درباره پیشنهادش فکر می کنم ، حالا هم که می بینی قبول شدم . تازه به کارشناسی تنها هم قانع نیستم.
مهشید خنده موزیانه ای کرد :
لابد می دونستی قبولی این سنگو انداختی جلوپاش !
باید قبول میشدم مهشید! تو خودت خوب می دونی که من نمی تونم دانشگاه آزاد برم ، هزینه های آزاد کمر شکنه . تازه همین الانش هم خیلی واسه بابا ناراحتم ، هیچ می دونی چقدر باید خرجم کنه ؟
-
اوه....تو هم دیگه داری سخت می گیری ، خوبه مثل ما چهار تا نیستید. نترس بابات برات کم نمی ذاره و از پس تو یکی بر می آد. در ضمن تو زیادی نگرانی و مراعات می کنی و گرنه درآمد بابات کم نیست ، خیلی حرص نخور.
با خودم گفتم خدا کنه همین طوری که مهشید میگه باشه ولی به قول بی بی(مادر بابام) نفسش از جای گرم بلند در می آد.
بعد از اینکه با مهشید خداحافظی کردم سعی کردم توی این لحظات شاد به هیچ چیز بدی فکر نکنم . خیلی وقت بود که به خدا قول داده بودم به خاطر بی پولی ناشکری نکنم ولی دیگه بهش قول نداده بودم که از پول دارها خوشم بیاد!
به نظر من همه ی پولدارها یک عده آدم غد و متکبر و بی شخصیت هستند ! البته چندین بار به خودم گفته بودم که گربه دستش به گوشت نمی رسه می گه پیف چه بد بوست .
همه اون چیزهایی که در رویا آرزو داشتم در خانه ی خاله میدیدم ، یک حیاط بزرگ و قشنگ که پر از باغچه ی زیبا وپر گل و دیوارهای سنگ سفید بود ، در مقابل حیاط کوچک ما با حوض و باغچه نقلی و دیوارهای آجرنما. اتاقها و پذیرایی بزرگ و قشنگشان که با فرش های ، تابلوها و مبل و تخت های قشنگ تزیین شده بود! با دو اتق خواب جمع و جور و پذیرایی کوچک و ساده ی ما که با پتوهای سفید و پشتی های قالیچه ای و دو تخته فرش دستی کهنه و قدیمی با تابلوها و پرده های ارزان ساده قابل مقایسه نبود در ضمن وجود دو تا ماشین مدل بالا و قشنگ داخل حیاط آنها در برابر حیاط بی ماشن ما ، حقا هم که تفاوت زیاد بود!
با همه انها هنوز خاله و شوهرش عمو مفیدی و از همه مهمترپسر خاله ام منتظر بودند تا من لب تر کنم .
تا حالا هم چند بار به عناوین مختلف از من خاستگاری کرده بودند که هر بار جواب رد داده بودم ، سال ها پیش در سن نوجوانی گاهی از روی شیطنت در راه مدرسه پسرها را سرکار می گذاشتم ولی نه فراتر از اون چون هدف اصلی و مهم من فقط درس خواندن بود . نه اینکه از علی بدم بیاد ، نه ! علی پسر خیلی خوب و آقایی بود ، مهندسی برق را تمام کرده و دوران خدمتش را گذرانده و در شرکت برق مشغول کار بود و هیچ مشکلی نداشت . در واقع مشکل من بودم که به هیچ وجه نمی تونستم علی را به چشمی غیر از پسر خاله ببینم ، از طرفی هم آمادگی ازدواج نداشتم و اصلا دلم نمی خواست راجع بهش فکر کنم.
مامان نازو کم حرفم چیزی نمی گفت ، بابا هم که قربونش برم این قدر برای من ارزش قائل بود که تصمیم گیری را به عهده ی خودم گذاشه بود . البته از این بابت به اطمینان داشت و خوب می دانست که درس و آینده ام را فدای شوهر کردن نمی کنم.
چشمم از پنجره ی باز اتاقم به بابای خوبم افتاد که جلو حوض ایستاده بود و آستین ها را برای وضو بالا می داد . دلم با دیدن خوبی و صفاش ضعف رفت .مهشید درست می گفت ! مهرو محبتی که با وجود پدر و مادر نازنینم در خونه ی ما حاکم بود با همه ی پول های دنیا قابل تعویض نبود.
از چهار بچه ای که مامان حامله شده بود تنها من به دنیای آنها پا گذاشته بودم !به همین خاطر کاملا مرکز توجه آنها بودم و از هیچ چیزی برایم دریغ نداشتند.
مامان زنی آروم و خانه دار بود که همه جوره به من و بابا می رسید ، بابا هم دبیری مستعد و سر شناس بود که به تازگی بازنشسته شده و از احترام خاصی برخوردار بود.
بابا از کلاس اول ابتدایی و حتی قبل از آن به قدری روی درس من حساسیت نشان داده بود که حالا از این لحاظ خیلی موفق بودم و اعتماد به نفس بالایی داشتم که آن هم به خاطر توجهات و میدان دادن ها و حمایتهای بی دریغش بود.
بابا از دار دنیا همین یک خانه ی کوچولو و کلنگی را داشت و تکه زمینی که ارث پدری اش بود ، هر چه اطرافیان از جمله عمو مفیدی (شوهرخاله ام) که دلال زمین بود از او می خواستند که آن را بفروسد و با مقدار کمی از آن یک ماشین بخرد و بقیه اش را بکار بیندازد راضی نمیشد که نمیشد .
اما بابا سرسختانه روی حرفش پافشا ری می کرد و می گفت که این زمین برای لیلاست!
از فکر داشتن چنین پدر و مادری و بعداز مقایسه ی آنها با پول جدا شرمنده شدم ، خدایا منوببخش ای دوتا سرمایه ی بزرگ و قیمتی رو ازم نگیر.
از توی اتاق حوله ی دستی بابا را برداشتم و قبل از رفتن به حیاط یه سری به آشپزخانه زدم و مامان را جلو اجاق گاز ایستاده و مشغول سرخ کردن کتلت بود بغل گرفتم و محکم به خودم فشردم و از روی شانه اش بوسیدم.
بوی خوش و ظاهر اشتها آور کتلت ها باعث شد تا ناخنکی کوچک به آنها بزنم . بعد جست وخیز کنان به حیاط رفتم و در کنار بابای مهربونم که در حال وضو گرفتن بود ایستادم و نگاهی از روی عشق به او انداختم .
بابا با اتمام وضو همانطور که در حال فرستادن صلوات بود حوله را از روی دستم برداشت و با تکان سر ازم تشکر کرد . گفتم:
-
قبول باشه بابا.
با لبخند گفت:
-
از بوی دهنت پیداست که بازم به غذا ناخنک زدی !
-
فداتون بشم!این دفعه رو هم ندید بگیرید.
اخم کرد و گفت:
-
خدا نکنه ! نوش جانت.
جلوتر از بابا وارد شدم و سجاده ی خودم را که هنوز پهن بود براش صاف و مرتب کردم . وقتی او به نماز ایستاد روزنامه را برداشتم و روی تخت زیر درخت آلبالو ولو شدم وگفتم بازم شکرت خدا. خدا خودش شاهد بود که چقدر آرزوی قبولی در تهران را داشتم ، از نظر من درس خوندن در تهران یه موفقیت فوق العاده و استثنایی است.
خبر خوش قبولی در دانشگاه اشتهایم را دو چندان کرده و بعد از خوردن نهار خوشمزه ی مامان با جمع کردن سفره یه فنجان چای برای بابا ریختم و بردم. در حین خوردن غذا متوجه سکوت سنگین بابا شده بودم ، با اینکه سعی می کرد خود را آرام نشان دهد ولی من کاملا حالت های اورا می شناختم ، چند مرتبه در حال صحبت باهاش صدایش کرده بودم تا حواسش را جمع کرده!
تا زمانی که کنارش ننشستم متوجه برگشتن من از آشپزخانه نشد !وقتی به خود آمد لبخند مهربانش را نثارم کرد ، در جواب لبخندش اخمی کردم و پرسیدم:
-
باباجون از چی ناراحتی ؟ از اینکه من قبول شدم؟
دستش را دور شانه ام انداخت و با اشتیاق مرا به خود فشرد و گفت:
-
چرا این طوری فکر می کنی دخترم ؟ قبولی تو آرزوی من بود ،مگه میشه ناراحت باشم؟
خنده ای نمایشی سر داد و گفت :
-
حالا دیدی چقدر شادم ؟ امروز دنیا برام یه رنگ دیگه است !
-
جون من راستشو بگید چرا ناراحتید؟
در حالی که گردنشرا کج می کرد ،خیره نگاهم کرد و گفت:
-
می خوای راستش رو بگم؟
-
مگه تا حالا از زبون شما دروغ هم شندیم؟
این بار تسلیم گونه خندید و گفت:
-
تو آدم رو خلع سلاح می کنی دختر.باور کن بعداز این همه سال زندگی با مادرت ،خیلی راحت تر می تونم چیزی رو از اون پنهون کنم اما از تو یکی نه!
خودم را براش لوس کردم و سرم را روی شانه ی مهربانش گذاشتم وجواب دادم:
-
به خاطر اینکه من و شما نیمی از وجود همدیگه هستیم.
به قول خودش همیشه در برابر جوابهای من کم می آورد و در بیشتر مواقع صادقانه سکوت میکرد.چندلحظه بعد سرم ا بلند کردم و مستقیم به چشمانش زل زدم و پرسیدم:
-
یه چیزی هست که شما را نگران کرده مگه نه ؟ از رفتن من ناراحتید؟
با عشق عشق نگاهم کرد و بعد سری تکان داد و گفت:
-
تو حتی فکر منو هم می خونی دختر واقعا که تو نیمی از وجود خودمی! درست فکر کردی ، نگرانم ! از رفتنت ناراحتم ، اما یه وقت فکر نکنی خودخواهم وتورا فقط برای خودم می خوام . اینو می دونم و قبول دارم که بالاخره رفتنی هستی ، امروز نه فردا، اما چطور بگم.....
کمکش کردم و گفتم:
-
اما چی بابا؟ راحت باش ، حرفت رو بزن.
نفس عمیقی کشید و مظلومانه گفت:
-
راستش دوست نداشتم تهران قبول بشی ، حتی آگه یک شهرستان کوچیک ولو دورتر هم قبول میشدی من راضی تر و راحت تر بودم !مخصوصا که بخاطر خوابگاه باید توی نوبت باشی.
متعجب از این حرف بابا چند لحظه خیره و مات نگاهش کردم . با بلاتکلیفی شانه بالا انداخت و ادامه داد:
-
ابن طوری نگاهم نکن ،خودت اصرار داشتی حرف دلم رو بزنم.
ناباورانه جواب دادم:
-
این طرز فکر از شما بعید بابا! شما یک شخصیت اجتماعی و فرهنگی دیگه چرا؟هیچ می دونید من چقدر آرزوی قبول شدن در چنین دانشگاه معتبری رو داشتم. شما که می دونید مدرک گرفتن از این دانشگاه خودش یک امتیاز بزرگ برای آینده ی منه ، واقعا که از شما تعجب میکنم !
بابا نگاهم کرد نگاهی که در آن یک دنیا نگرانی موج می زد. بعد فنجان چای را برداشت و در سکوت آن را نوشید صبر کردم تا چایی اش را تمام کند چون می دانست که من تا به نتیجه نرسیدن بحث دست بردار نیستم.بعداز نوشیدن چای فنجان خالی را روی سینی گذاشت و با دست سینی را کنار کشید و پای جمع شده اش را دراز کرد و گفت:
-
حقیقتش رو بخوای من از تهران خوشم نمیاد تهران یک شهر بی در و پیکر که نا امنی در اون زیاده.
سرم را ناباورانهتکان دادم:
-
از شما توقع نداشتم بابا! منظورتون اینه که به من اعتماد ندارید؟
-
نه،نه.از این فکرای اشتباه نکن دخترم،من کاملا به تو اعتماد دارم فقط به محیط شلوغ اونجا اعتماد ندارم.
نگو بابا ،مگه من اولین دختر شهرستانی هستم که قراره برم اونجا و درس بخونم؟ از اون گذشته، شما که می دونید من دست وپا چلفتی و از اون مهمتر ندید بدید شهر تهران نیستم. این خود شما بودید که همیشه به من اعتماد به نفس می دادید و می خواستید عمیق فکر کنم تا بهترین ها رو به دست بیارم . یادتون رفته همین شما بودید که می گفتید نباید در برابرهر اتفاق تازه ای هول بشم،پس چی شد بابا !؟
مامان بعداز فارغ شدن از کارهای آشپزخانه با ظرف میوه وارد اتاق شد و متعجب به ما نگاه کرد و بعد ظرف میوه را جلوی بابا گذاشت و کنارش نشست. بابا برای قانع کردن من گفت:
-
انکار نمی کنم همه ی اینها رو خودم یادت دادم .از نظر من تو از ده تا پسر هم شجاع تری و من کاملا بهت اعتماد دارم اینوهم یادت باشه که تو همیشه باعث افتخار من بودی و هستی.خودم هم می دونم که قبول شدن در این دانشگاه کار هر کسی نیست، ولی آخه تو دختری هستی که از اول زندگیت زیر چتر خانواده و در یک شهرستان کوچیک و آروم بزرگ شدی و هنوزم به حمایت خانواده نیاز داری.رفتن به تهران درست مثل این می مونه که یه بچه از خونه ش دربیاد و یه دفعه وارد شهر شلوغی بشه،اونم تنها ، حالا تو فکرش رو بکن اون بچه ای که همیشه مامان و باباش کنارش بودند توی بازار شلوغ ، تک و تنها چه حالی بهش دست می ده؟!
درمانده ولی محکم سرتکان دادم و گفتم :
-
من اون بچه نیستم بابا،گرچه اون بچه هم باید روزی از خونه خارج بشه و دنیا رو ببینه . راستش بابا ناامیدم کردید،اگر پسر هم بودم همین حرفو می زدید؟شما فکر می کنید که من هنوز یه بچه ی دست و پا چلفتی هستم!
خواستم بلند شم و از اتاق برم بیرون که مامان گفت:
-
برای من هم جدا شدن از لیلا خیلی سخته ولی کاملا مطمئنم که اون مثل من نیست و می تونه از پس خودش بربیاد.
مامان خیلی کم حرف بود ولی وقتی حرفی میزد ، درست و به موقع بود . بابا در جوابش گفت:
-
هر دوتون منظور منو درک نکردید،من هم به دخترم اعتماد دارم فقط می ترسم مشکلی براش پیش بیاد ! به نظر من اون هنوز هم به همراهی ما نیاز داره . باور کن با اینکه اصلا از تهران خوشم نمیاد اما اگه به خاطر تنگی نفس تو نبود اسباب مون رو جمع می کردیم و باهاش می رفتیم.
و بعد رو کرد به من و گفت:
-
دیگه نشنوم بگی تو رو با پسرا مقایسه می کنم ، خودت می دونی که شنیدن این حرفا ناراحتم می کنه ؟ بهتر از هر کسی می دونی که تموم دنیای ما تویی و اگر هم چیزی می گیم فقط بخاطر خودته.
این را مطمئن بودم ولی نمی خواستم استدلال بابا را بپذیرم . البته دوری از آنها برای من هم سخت بود ، آنهابیی که از جانشان هم برایم دریغ نداشتند ولی چشم انداز زندگی در پایتخت نشینی آن هم زندگی دانشجویی برایم رویایی بود دست نیافتنی که حالا به آن دست پیدا کرده بودم و نمی خواستم به راحتی آن را از دست بدهم . دید من مثل بابا باز نبود من فقط حال را می دیدم و او آینده را . بابا که فکر می کرد سکوتم مبنی بر رضایت است ادامه داد:
-
خیلی ها هستند که راضی اند امتیاز تو را بخرند ! مثلا اگه یه دختر تهرانی هم رشته ی تو ، توی یکی از شهرستانهای نزدیک ما قبول شده باشه از خداشه که جاشو با تو عوض کنه . البته خودت اینو خوب می دونی که من جنبه ی مادی این قضیه رو نمی سنجم ريال در اصل دلایلم همونه که گفتم :
- حالا نظر تو چیه؟
با نلراحتی جواب دادم :
-
من اگر قبول هم بکنم فقط بخاطر احترام به خواسته ی شماست و گرنه به هیچ وجه دوست ندارم موقعیتی رو که با این مشقت به دست آوردم بفروشم.
بعد بلند شدم دست بابا رو بوسیدم و با گفتن ببخشیدی کوتاه از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم.
بابا با این نظریاتش مرا از اوج قله ی شادی به زیر آورده بود ! از حرفهایش فقط همین قدر فهمیده بودم که به من اعتماد ندارد و مرا یک دختر دست و پا بسته ی شهرستانی می بیند که با وارد شدن به تهران خودش را گم می کند و آینده اش را تباه می شود.
خب اینم از قسمت اول .نظر یاددتون نره...
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان غریب اشنا - DarkLight - 12-01-2017، 16:39


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان