اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

××یک داستان نسبتا طولانی اما قشنگ!××

#1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
××یک داستان نسبتا طولانی اما قشنگ!××

دختری 19 ساله هستم. پیش از آن که گرفتار دام شیطان شوم، خواندن سرگذشت دختران و پسران فریب خورده، بسیار مرا ناراحت می کرد و نسبت به آنها احساس ترحم می کردم؛ و آنها را افرادی لایق نصیحت می دانستم.


در تمام دوران تحصیلم هیچ نقطه ضعفی از نظر مسایل اخلاقی نداشتم. از داشتن دوست پسر و کارهایی از این گونه، اصلا خوشم نمی آمد؛ و همیشه سعی می کردم دوستانم را که زمینه ی چنین انحرافاتی داشتند، راهنمایی نمایم.


اما گرفتار بلایی شدم؛ و فهمیدم همه ی کسانی که دچار انحراف و اشتباه شده اند، ذاتا بی بند و بار نبوده اند، بلکه اغلب آنها هم مثل من، بیش از حد به خودشان اطمینان داشته اند و اتفاقا از همین نقطه ضعف بزرگ، ضربه خورده اند.


ماجرا از آن وقتی شروع شد که دیپلم گرفتم، و در کنکور دانشگاه قبول نشدم. تصمیم گرفتم شغلی پیدا کنم. خانواده ام با این امر موافقت کردند؛ تنها مادرم به خاطر دغدغه هایی که نسبت به محیط کار آینده ی من داشت، با اشتغال من موافق نبود و می گفت: دخترم! کار را می خواهی چه کار؟ بنشین درس بخوان و سال دیگر در کنکور شرکت کن، الان وضع طوری نیست که یک دختر جوان بتواند در هر محیطی کار کند. ولی من به خاطر اعتماد بیش از اندازه به خودم، تصمیم گرفتم حتما شغلی پیدا کنم تا به اصطلاح، متکی به خودم باشم و در آینده روی پای خودم بایستم. از آن زمان در جستجوی کار برآمدم؛ بالاخره روزی در صفحه ی آگهی روزنامه ای، چشمم به یک آگهی افتاد. تماس گرفتم؛ قرار شد برای مذاکره به محل شرکت بروم.


برغم نصیحتهای مادرم که سعی می کرد مرا از این کار باز دارد، رفتم. چون حقوق خوبی می دادند، پیگیری کردم و پس از مدت کوتاهی مشغول کار شدم.


چند روز بعد، اسامی دانشگاه آزاد اعلام شد و من قبول شده بودم؛ قبولی دانشگاه فرصتی به مادرم داد تا بار دیگر خطراتی را که در محیط کار مردانه می تواند در کمین یک دختر جوان باشد، به من گوشزد نماید. ولی من استقلال و حضور در اجتماع را برای یک دختر، مساوی با داشتن شغل می دانستم؛ و از طرفی، مطمئن بودم که قادر هستم روابط اجتاعی خود را با دیگران به گونه ای سالم، تنظیم کنم. به نصایح مادرم توجه نکردم و به محل کار خود رفتم تا وارد دنیای جدیدی که به استقبالم آمده بود، شوم.


پس از مشغول شدن به کا، سعی کردم مواظب برخوردها و رفتارهای دیگران نسبت به خودم باشم. در این میان، یکی از همکارانم که جوانی همسن و سال خودم بود و در شرکت او را آقا فرشاد صدا می زدند، هر از چندگاهی سعی می کرد به شکلی سر صحبت را با من باز کند. در ابتدا، به سردی با او برخورد می کردم؛ ولی بعدها که مقداری رویم باز شد، به سوالات او کامل تر جواب می دادم. که به جایی رسید که راجع به محل زندگی، موقعیت و وضعیت خانوادگی، اسم کوچک، تحصیلات و سایر اطلاعات شخصی ام پرسش کرد؛ و من، ناخواسته جواب می دادم.


کم کم احساس کردم فرشاد همه ی افکار مرا به خود مشغول کرده است. شبها به سخنانی که بین ما رد و بدل شده بود، می اندیشیدم و از این که در برخی صحبتها پا را از حد معمول فراتر گذاشته بودم، خود را سرزنش می کردم.


در آن زمان، یکی از همکارانم که به او زیبا خانم می گفتند، و دارای شوهر و فرزند بود، به شکلهای مختلف به من نزدیک می شد و شروع به صحبت می کرد؛ و در بیشتر صحبتهایش، بدون این که دلیل خاصی عنوان کند، راجع به فرشاد حرف می زد و از منش و اخلاق و صفات نیک او سخن می گفت.


رفته رفته احساس کردم فرشاد در دلم جا باز کرده و هر چه می خواستم فکرم را متوجه او نکنم، نمی توانستم یا کمتر موفق می شدم. او هم هر چه پیش می رفت، خودش را به من نزدیک می کرد. دیگر شوخی های لفظی بین ما امری طبیعی شده بود. روزی نبود که چیزی برای خوردن همراه خود به شرکت نیاورد؛ و همیشه هم مرا دعوت می کرد تا با او همراه شوم. من هم که دیگر به دوستی با او بی میل نبودم، می پذیرفتم. ولی شبها که به محاسبه می نشستم، خود را ملایمت می کردم؛ و می دانستم که رفتن به سمت او، خواست شیطان است ولی دلم آلت دست شیطان گشته بود. و در این بین، زیبا خانم هم مرتب با الفاظ شیطانی، آتش بیار معرکه عشق دروغین ما بود.


یک روز، زیبا خانم به من پیشنهاد کرد که برای خرید بیرون بریوم؛ من هم به شرط پذیرفتن مادرم، قبول کردم. مادرم وقتی فهمید وی، شوهر و فرزند دار است، جای نگرانی ندید و پذیرفت. فردای آن روز وقتی به شرکت رسیدم، مستقیم پیش زیبا خانم رفتم و گفتم: امروز آماده ام تا با هم به بازار برویم. اما او با بهانه کردن گرفتاری زیاد کاری، به من پیشنهاد کرد با فرشاد بیرون بروم – و گفت: این مساله را با فرشاد در میان گذاشتم، او هم پذیرفت! من اول جا خوردم و رنگ پرید؛ ولی زود به خودم مسلط شدم. زیبا خانم هم شروع کرد به تعریف لذتهای تفریح و گردش با یک دوست پسر، آن قدر گفت تا بالاخره راضی شدم!


ساعتی بعد، من و فرشاد در پشت میز رستورانی، گل می گفتیم و گل می شنیدیم. حالا دیگر من به تمام معنا دوست دختر یک پسر شده بودم که به جز نام و نام خانوادگی هیچ چیز از او نمی دانستم. غذایمان تمام شد. اما یک دفعه هوا بارانی شد و باران شروع به باریدن کرد. گویی تمام حوادث دست به دست هم داده بودند که من تا مرز سقوط پیش روم. فرشاد از فرصت استفاده کرده گفت: بهتر است در این هوای بارانی، به منزلشان که در همان نزدیکی بود، برویم؛ تا باران بند بیاید. ابتدا زیربار نرفتم؛ ولی طبق معمول، شیطان وسوسه ام کرد و با این توجیه که رفتم به خانه ی آنها از ماندن در زیر باران بهتر است، پذیرفتم.


وقتی به خانه شان رسیدیم، متوجه شدم هیچ کس در منزل نیست. خیلی ترسیدم، به فرشاد گفتم:باید زودتر به خانه بروم، چون به مادرم گفته ام زود بر میگردم. او وحشت زدگی مرا از چهره ام دریافته بود، مرا آرام نمود و قول داد به محض بند آمدن باران، خودش مرا تا نزدیکی منزلمان می رساند. بعد هم شروع به پذیرایی کرد.


پس از چند دقیقه به یکی از اتاقها رفت. من در این فاصله کوتاه، ناگهان به خود آمدم و خود را نهیب زدم که تو در یک خانه خلوت با یک جوان غریبه چه میکنی؟ در همین فکرها بودم که یک دفعه دیدم مشتی مجله جلوی من روی میز ریخته شد. از روی جلدشان می شد حدس زد که محتوی چیست؛ عکس های مستهجن روی جلد، از عکسهای مبتذل تر درون آن خبر می داد. با حالتی نگران سرم را بالا آوردم و به صورت فرشاد نگاه کردم. لبخندی که شیطان در پس آن نهان شده بود بر گونه های فرشاد نقش بست. با همان حالت شیطنت آمیز گفت: تا تو نگاهی به اینها بیندازی، من هم قوه درست می کنم.


ترس و اضطراب همه وجودم را لبریز کرد، دیگر یک لحظه هم نمی توانستم آن محیط سنگین را تحمل کنم. با روی گشاده به پیشنهاد او پاسخ مثبت دادم تا با خیال راحت به کارش بپردازد. به محض این که او به آشپزخانه رفت تا قوه درست کند، فوری از خانه بیرون رفتم و خودم را به خیابان رساندم، و خوشحال بودم که از یک دام شیطانی گریخته ام.


آن شب حالم بد شد. مادرم چون از قبل نگران من بود، سعی کرد بفهمد چه اتفاقی افتاده است. ولی چون تب داشتم، متقاعد شد که بیماری من منشا جسمی دارد و اتفاق خاصی روی نداده است. تا نیمه های شب بیدار بودم و خوابم نم برد و دایم در فکر آن اتفاق بودم. صبح دیر وقت از خواب بیدار شدم دیگر دلم نمیخواست به آن شرکت لعنتی برگردم. بنابراین بیماریم را بهانه کردم و چند روز در خانه ماندم.


پس از گذشت چند روز، برای تسویه حساب به شرکت رفتم؛ دلم می خواست چشمم به چشم آن زیبانام زشت باطن و آن جوان نامرد نیفتد راستش از دیدن آنها هراس داشتم. خوشبختانه وقتی وارد شرکت شدم، آنها نبودند. هنگام خروج، از نگهبان شرکت، سراغ آنها را گرفتم. گفت: پیش از ظهر، به فاصله ی چند دقیقه از همدیگر، از شرکت خارج شدند. با توجه به شنیده ها، حدس زدم چه برنامه ای باید باشد. پس به طرف همان رستوران لعنتی، به راه افتادم. وقتی به آنجا رسیدم، از پشت باجه ی تلفنی که جلوی رستوران بود، تمام فضای رستوران را از زیر نگاهمم گذراندم. پشت همان میز فرشاد و زیباخانم روبروی هم نشسته بودند صدای خنده شان به بیرون نمی رسید، ولی نیش هایشان تا بناگوش باز بود.


در راه بازگشت به خانه با خود می اندیشیدم که چه شد در این ورطه هولناک انحراف افتادم؟ آیا بی توجهی به نصیحتها و تذکرات بزرگترها و بخصوص والدین منشا این سقوط بود؟ آیا اطمینان و اعتماد بیش از حد به خودم بود؟ آیا عدم شناخت کافی از محیطهای کاری بود؟ آیا ظاهربینی و اعتماد به ظاهر آراسته و موقر زشت سیرتان آلوده ی اجتماع بود؟


همه ی این عوامل دست به دست هم دادند و مرا تا مرز سقوط بردند، ولی خداوند مرا حفظ کرد. پاسخ به این سوال که به پاس کدام فضیلت، خداوند رحیم مرا از آستانه ی ورود به یک رسوایی بزرگ نجات داد، اندکی سخت بود با کمی تامل دریافتم که چشمان همیشه نگران مادر و دعاهای خیر او، باران رحمت خداوندی را بر من نازل کرد تا پیوسته شکرگذار نعمت بزرگی چون مادر و کانون پر محبتی مانند محیط امن خانه و خانواده باشم.


آری دوستان من! شما که میخواهید عفیف و پاک زندگی کنید، هوشیار باشید. اهریمنان و شیطان صفتان آلوده، در این دنیای وانفسا، همه جا در کمین عفت و پاکدامنی شما نشسته اند تا با اندک غفلتی هستی تان را تباه کنند و برای همیشه لکه ی ننگی بر دامان شما بگذراند... .
پاسخ
 سپاس شده توسط sama00
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
××یک داستان نسبتا طولانی اما قشنگ!×× - αԃηєѕ - 03-09-2017، 1:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان