تا شب در مورد آینه بحث کردند . زهرا خانم هر دو را برا شام صدا زد و بچه ها رفتند که شام بخورند . سر سفره
هر کسی یه موضوعی را برا بحث شروع میکرد و بقیه هم نظراتشونو بیان می کردند تا اینکه :مجید – راستی مامان ، بابا ، آرش یه آینه خریده که کم کمش مال 2111 سال پیشه . بخدا راست میگم ، محبوبه
هم می دونه ، مگه نه محبوب ؟!
آرش و محبوبه مات یه نگاه به هم می کردن و یه نگاه به مجید . مگه این پسره قول نداده بود حرفی نزنه ؟؟؟ این
سئوالی بود که آرش از خودش پرسید . همه سکوت کرده بودن و کسی چیزی نمی گفت و فقط مات به مجید نگاه
می کردند که یه مرتبه این قاشق و بشقاب و چنگال بود که محبوبه و آرش پرت می کردن به طرف مجید . کل
سفره شام بهم ریخت و مجید بلند شد و دور تا دور اتاق می دوید و اون دوتا هم دنبالش و هر کدام سعی می
کردند مجید را بگیرند . این وسط بیچاره حاج رضا و زهرا خانم که مرتب داد می زدند و سعی می کردند بفهمند
موضوع چیه . خلاصه جیغ و دادی به راه افتاده بود که انگار دزد اومده تو خونه .
زهرا خانم - بشینید !!! بابا یکی بگه چی شده ؟ آخه چرا اینکار می کنید . مجید بشین ، محبوب از تو بعیده . آرش
!
یه مرتبه حاج رضا یه داد بلند زد که همه ساکت شدند .
حاج رضا – بس کنید . بسه بسه ، یکی بگه چی شده که این کولی بازیا رو در آوردین؟
موضوع چیه ؟ آینه چیه ؟ محبوبه تو یه چیزی بگو
محبوبه – راستش بابا ، چیزه ، اصلاً نمی دونم چی بگم ؟ آرش تو بگو .
آرش – هیچی بخدا حاج رضا ، ای لعنت بر مجید .
مجید – هیچی بابا ، آرش یه آینه خریده که محبوبه فهمیده خیلی قدیمیه ، گفته به کسی نگه . همین
زهرا – همین ؟! یعنی اینقدر مهمه که دوتایی افتادین به جون این بچه بی دفاع !؟
تا زهرا خانم این حرفو زد مجید با یه حالت لوسی چسبید به مامانش و چشماشو به نشونه آماده به گریه کرد و
مثل بچه ها معصومانه نگاه می کرد به بقیه .
محبوبه – چقدرم که بی دفاعه . مامان بهش بگو چرا تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت می کنه . من و آرش
داشتیم در مورد آینه حرف می زدیم که این آقا همه رو دزدکی شنیده . به آرش قول داده به کسی نگه ولی الان
به شما گفته فردا هم به کل دانشگاه خبر میده ، پس فردا هم به میراث فرهنگی
آرش – راست میگه خاله جون
مجید – من فقط موضوع آینه رو گفتم ، دیگه بهشون نگفتم یه کتابچه هم پشتش مخفی بوده و الان آرش زیر
کوسن مبلش قایمش کرده
با این حرفِ مجید ، دیگه هر چی شاخ تو دنیا بود رو سر آرش و محبوبه در اومد . چشماشون که دیگه کامل از
حدقه در اومده بود .
آرش – خاله بذار خودم بکشمش
حمله آورد طرف مجید و مجید سریع در رفت . حاج رضا آرش رو گرفت و سعی کرد آرومش کنه .
حاج رضا – آرش بابا ، اینقدر جوش نیار ، من و زهرا خانم که غریبه نیستیم ، اگه می خواهی چیزی رو مخفی کنی
عیبی نداره اما ممکنه برات دردسر بشه ، باید با یه بزرگتر مشورت کنی یا نه ؟ حالا پسرم بگو کل قضیه چیه ؟
کاری هست که من و خاله ات بتونیم برات انجام بدیم ؟ می دونی پسرم ، تو امانتی پیش ما . من به بابات قول دادم
صحیح و سالم تحویلت بدم . حالا بگو چی شده ؟
خلاصه آرش مجبور شد کل ماجرا رو تعریف کنه ، حاج رضا و زهرا خانم هم با دقت به حرفاش گوش می دادند و
بعضی جاها هم محبوبه با آرش همراهی می کرد و مجید هم طبق معمول هر از گاهی یه تیکه می انداخت .
حاج رضا – خب ما الان هممون فهمیدیم چی شده و آرش چی خریده . ولی یادتون باشه نباید به کسی چیزی
بگین چون مردم ممکنه فکر کنند آرش یه عتیقه دزدیده و همه ما هم همدستش بودیم . مجید، من مادرت نیستم
نازتو بکشم ، اگه به احدی حرف زدی گوشتو می برم و میذارم جلوی مادرت ، فهمیدی !! محبوبه بابا ، از تو که
مطمئنم ولی تو هم زودتر برو بررسی کن ببین این عتیقه مال کدوم دوره ایه تا ببینیم چکار باید کنیم . زهرا خانم
، شما هم سعی کن به در و همسایه چیزی نگی خصوصاً به فامیل . اصلاً این راز از این خونه بیرون نمیره همگی
فهمیدین ؟!
همه – چشم
اون شب همه چیز ختم به خیر شد و همگی مشغول تمیز کردن اتاق شدند چون سفره بطور کامل بهم ریخت و کل
اتاق پر شده بود از برنج و مخلفات سفره شام . بعد از اون هم دیگه کسی اشتها نداشت چیزی بخوره جز مجید .
آرش و مجید و محبوبه رفتند خونه آرش تا کتابچه مرموز را بررسی کنند و محبوبه هم نوشته های باستانی را
ترجمه کنه .
محبوبه – آرش یه چند روزیاین کتابچه رو بده به من تا بتونم ترجمه اش کنم . بعضی خطوط را می تونم حدس
بزنم ولی خطوط میخی را باید حتماً از کتابی که مخصوص همین کاره ، برا ترجمه کمک بگیرم ، برای همین وقت
می بره .
آرش - می تونی حالا اون چیزهایی که فهمیدی را یه کم بگی ؟
مجید – عمراً
محبوبه – چی گفتی ؟؟؟
مجید – هیچی گفتم همه سعیتو بکن ، تو می تونی ، پای آبروی خانوادگیمون در میونه آخه اگه نتونی آرش میگه
چه دخترخاله بیسوادی حیف دکترا برا این حیف نون .
محبوبه – اولاً که این حرف دل آقاست و نه حرف دل آرش . دوماً تا درست نفهمیدم چی نوشته به کسی چیزی
نمیگم . حالا میرم خونه تا حسابی روش کار کنم . شب خوش
محبوبه کتاب را برداشت و رفت . سه روز از پیدا شدن کتابچه گذشت و تمام این مدت محبوبه بطور دائم مشغول
مطالعه بود تا اینکه :
محبوبه – تموم شد ، تموم شد ، بالاخره تونستم بفهمم چی تو این کتابچه نوشته شده .
آرش – خب خدا را شکر ، می دونستم تو می تونی محبوبه ، خسته نباشی ، حالا بیا بگو چی نوشته ؟
مجید – آفرین ترشی نخوری یه چیزی میشی .
آرش – ساکت بی تربیت بذار ببینم محبوب چی میگه
محبوبه کتاب را باز کرد و ورق به ورق برای اونا خوند :
محبوبه – تو تمام صفحات به تمام خطوط مختلف درباره دختری نوشته که در یکی از اعصار تاریخی گم شده .
یعنی یه جورایی در طول تاریخ باستان ، دنبال این دختر می گشتن ولی مورخین باستان هم نتونستن حتی یه
را پیدا کنم . » نا « سرنخ درباره این دختر پیدا کنند . اسمشو نوشتن ولی از وسط پاک شده و فقط تونستم کلمه
بوده و بقیه اش پاک شده . » نا « یعنی باید گفت اول اسمش
آرش – تو تمام صفحات کتابچه اینو نوشته ؟
محبوبه – نه جالب اینجاست ، اینجا رو نگاه کنید ، این دیگه به خط فارسی دری میانه است و از یه آینه سحرآمیز
حرف زده که می تونه پلی به گذشته باشه و جالب اینجاست که رمز عبور هم داره .
مجید – چه خوب محبوب ، بگو پسووردش چیه بلکه بتونیم بریم تو آینه ، مثل آلیس در سرزمین عجایب مگه نه
آرش ؟!
آرش – یه دقیقه هیچی نگو ، داره جالب میشه . ادامه بده محبوبه
محبوبه – رمز عبور از این آینه نوشته شده ولی بازم نصفه است ، یعنی میشه گفت پاک شده . اینجا نوشته :
" بگو : منم محرم اسرار ، منم رهاننده نان ..." دیدین ! به اینجا که رسیده پاک شده . اینم به حرف نا که رسیده
پاک شده .
هم اضافه شده که باز هم » ن « آرش – یعنی این حرف نا ، اول یک نام دخترانه است مگه نه ؟! ولی اینجا یه کلمه
همینم نصفه است .
محبوبه – دقیقاً ، دقیقاً میخواد بگه از طریق این آینه می تونیم دختر گمشده تاریخ را پیدا کنیم . اما رمز عبور
نصفه پاک شده .
مجید – حالا ما نون داریم ، باید بگردیم دنبال پیاز
آرش – ما باید ببینیم چه اسم دخترونه ای وجود داره که نان اولش هست
محبوبه – آره ، باید یه کتاب اسم بخریم و بگردیم . ولی بچه ها ، دقت کردین چی گفتم ؟!
آرش و مجید – چی گفتی ؟
محبوبه – گفتم که ، تو کتابچه نوشته این یه آینه سحرآمیزه .
مجید – نه !!! اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ ، یعنی من شدم آلیس در سرزمین عجایب ؟؟!!
آرش – مجید تو رو خدا یه بار جدی باش تو زندگیت .
مجید – الان هم جدیم باور کن جون تو .
آرش – خب ، پس بیایین بریم چند تا کتاب مختلف نامهای ایرانی را بخریم و از همین امروز شروع کنیم
محبوبه – آره بریم من امروز و فردا کلاس ندارم ، سایت حفاری هم نمی رم ، می تونم کمکتون کنم
مجید – منم امروز بیکارم و قرار نیست برم کسی رو اذیت کنم چون حالش نیست . بریم کتاب بخریم و بشینیم
کنار هم و یه اینترنت قند پهلو هم بذاریم کنارمون بگردیم دنبال دختر گمشده تاریخ .
هر کسی یه موضوعی را برا بحث شروع میکرد و بقیه هم نظراتشونو بیان می کردند تا اینکه :مجید – راستی مامان ، بابا ، آرش یه آینه خریده که کم کمش مال 2111 سال پیشه . بخدا راست میگم ، محبوبه
هم می دونه ، مگه نه محبوب ؟!
آرش و محبوبه مات یه نگاه به هم می کردن و یه نگاه به مجید . مگه این پسره قول نداده بود حرفی نزنه ؟؟؟ این
سئوالی بود که آرش از خودش پرسید . همه سکوت کرده بودن و کسی چیزی نمی گفت و فقط مات به مجید نگاه
می کردند که یه مرتبه این قاشق و بشقاب و چنگال بود که محبوبه و آرش پرت می کردن به طرف مجید . کل
سفره شام بهم ریخت و مجید بلند شد و دور تا دور اتاق می دوید و اون دوتا هم دنبالش و هر کدام سعی می
کردند مجید را بگیرند . این وسط بیچاره حاج رضا و زهرا خانم که مرتب داد می زدند و سعی می کردند بفهمند
موضوع چیه . خلاصه جیغ و دادی به راه افتاده بود که انگار دزد اومده تو خونه .
زهرا خانم - بشینید !!! بابا یکی بگه چی شده ؟ آخه چرا اینکار می کنید . مجید بشین ، محبوب از تو بعیده . آرش
!
یه مرتبه حاج رضا یه داد بلند زد که همه ساکت شدند .
حاج رضا – بس کنید . بسه بسه ، یکی بگه چی شده که این کولی بازیا رو در آوردین؟
موضوع چیه ؟ آینه چیه ؟ محبوبه تو یه چیزی بگو
محبوبه – راستش بابا ، چیزه ، اصلاً نمی دونم چی بگم ؟ آرش تو بگو .
آرش – هیچی بخدا حاج رضا ، ای لعنت بر مجید .
مجید – هیچی بابا ، آرش یه آینه خریده که محبوبه فهمیده خیلی قدیمیه ، گفته به کسی نگه . همین
زهرا – همین ؟! یعنی اینقدر مهمه که دوتایی افتادین به جون این بچه بی دفاع !؟
تا زهرا خانم این حرفو زد مجید با یه حالت لوسی چسبید به مامانش و چشماشو به نشونه آماده به گریه کرد و
مثل بچه ها معصومانه نگاه می کرد به بقیه .
محبوبه – چقدرم که بی دفاعه . مامان بهش بگو چرا تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت می کنه . من و آرش
داشتیم در مورد آینه حرف می زدیم که این آقا همه رو دزدکی شنیده . به آرش قول داده به کسی نگه ولی الان
به شما گفته فردا هم به کل دانشگاه خبر میده ، پس فردا هم به میراث فرهنگی
آرش – راست میگه خاله جون
مجید – من فقط موضوع آینه رو گفتم ، دیگه بهشون نگفتم یه کتابچه هم پشتش مخفی بوده و الان آرش زیر
کوسن مبلش قایمش کرده
با این حرفِ مجید ، دیگه هر چی شاخ تو دنیا بود رو سر آرش و محبوبه در اومد . چشماشون که دیگه کامل از
حدقه در اومده بود .
آرش – خاله بذار خودم بکشمش
حمله آورد طرف مجید و مجید سریع در رفت . حاج رضا آرش رو گرفت و سعی کرد آرومش کنه .
حاج رضا – آرش بابا ، اینقدر جوش نیار ، من و زهرا خانم که غریبه نیستیم ، اگه می خواهی چیزی رو مخفی کنی
عیبی نداره اما ممکنه برات دردسر بشه ، باید با یه بزرگتر مشورت کنی یا نه ؟ حالا پسرم بگو کل قضیه چیه ؟
کاری هست که من و خاله ات بتونیم برات انجام بدیم ؟ می دونی پسرم ، تو امانتی پیش ما . من به بابات قول دادم
صحیح و سالم تحویلت بدم . حالا بگو چی شده ؟
خلاصه آرش مجبور شد کل ماجرا رو تعریف کنه ، حاج رضا و زهرا خانم هم با دقت به حرفاش گوش می دادند و
بعضی جاها هم محبوبه با آرش همراهی می کرد و مجید هم طبق معمول هر از گاهی یه تیکه می انداخت .
حاج رضا – خب ما الان هممون فهمیدیم چی شده و آرش چی خریده . ولی یادتون باشه نباید به کسی چیزی
بگین چون مردم ممکنه فکر کنند آرش یه عتیقه دزدیده و همه ما هم همدستش بودیم . مجید، من مادرت نیستم
نازتو بکشم ، اگه به احدی حرف زدی گوشتو می برم و میذارم جلوی مادرت ، فهمیدی !! محبوبه بابا ، از تو که
مطمئنم ولی تو هم زودتر برو بررسی کن ببین این عتیقه مال کدوم دوره ایه تا ببینیم چکار باید کنیم . زهرا خانم
، شما هم سعی کن به در و همسایه چیزی نگی خصوصاً به فامیل . اصلاً این راز از این خونه بیرون نمیره همگی
فهمیدین ؟!
همه – چشم
اون شب همه چیز ختم به خیر شد و همگی مشغول تمیز کردن اتاق شدند چون سفره بطور کامل بهم ریخت و کل
اتاق پر شده بود از برنج و مخلفات سفره شام . بعد از اون هم دیگه کسی اشتها نداشت چیزی بخوره جز مجید .
آرش و مجید و محبوبه رفتند خونه آرش تا کتابچه مرموز را بررسی کنند و محبوبه هم نوشته های باستانی را
ترجمه کنه .
محبوبه – آرش یه چند روزیاین کتابچه رو بده به من تا بتونم ترجمه اش کنم . بعضی خطوط را می تونم حدس
بزنم ولی خطوط میخی را باید حتماً از کتابی که مخصوص همین کاره ، برا ترجمه کمک بگیرم ، برای همین وقت
می بره .
آرش - می تونی حالا اون چیزهایی که فهمیدی را یه کم بگی ؟
مجید – عمراً
محبوبه – چی گفتی ؟؟؟
مجید – هیچی گفتم همه سعیتو بکن ، تو می تونی ، پای آبروی خانوادگیمون در میونه آخه اگه نتونی آرش میگه
چه دخترخاله بیسوادی حیف دکترا برا این حیف نون .
محبوبه – اولاً که این حرف دل آقاست و نه حرف دل آرش . دوماً تا درست نفهمیدم چی نوشته به کسی چیزی
نمیگم . حالا میرم خونه تا حسابی روش کار کنم . شب خوش
محبوبه کتاب را برداشت و رفت . سه روز از پیدا شدن کتابچه گذشت و تمام این مدت محبوبه بطور دائم مشغول
مطالعه بود تا اینکه :
محبوبه – تموم شد ، تموم شد ، بالاخره تونستم بفهمم چی تو این کتابچه نوشته شده .
آرش – خب خدا را شکر ، می دونستم تو می تونی محبوبه ، خسته نباشی ، حالا بیا بگو چی نوشته ؟
مجید – آفرین ترشی نخوری یه چیزی میشی .
آرش – ساکت بی تربیت بذار ببینم محبوب چی میگه
محبوبه کتاب را باز کرد و ورق به ورق برای اونا خوند :
محبوبه – تو تمام صفحات به تمام خطوط مختلف درباره دختری نوشته که در یکی از اعصار تاریخی گم شده .
یعنی یه جورایی در طول تاریخ باستان ، دنبال این دختر می گشتن ولی مورخین باستان هم نتونستن حتی یه
را پیدا کنم . » نا « سرنخ درباره این دختر پیدا کنند . اسمشو نوشتن ولی از وسط پاک شده و فقط تونستم کلمه
بوده و بقیه اش پاک شده . » نا « یعنی باید گفت اول اسمش
آرش – تو تمام صفحات کتابچه اینو نوشته ؟
محبوبه – نه جالب اینجاست ، اینجا رو نگاه کنید ، این دیگه به خط فارسی دری میانه است و از یه آینه سحرآمیز
حرف زده که می تونه پلی به گذشته باشه و جالب اینجاست که رمز عبور هم داره .
مجید – چه خوب محبوب ، بگو پسووردش چیه بلکه بتونیم بریم تو آینه ، مثل آلیس در سرزمین عجایب مگه نه
آرش ؟!
آرش – یه دقیقه هیچی نگو ، داره جالب میشه . ادامه بده محبوبه
محبوبه – رمز عبور از این آینه نوشته شده ولی بازم نصفه است ، یعنی میشه گفت پاک شده . اینجا نوشته :
" بگو : منم محرم اسرار ، منم رهاننده نان ..." دیدین ! به اینجا که رسیده پاک شده . اینم به حرف نا که رسیده
پاک شده .
هم اضافه شده که باز هم » ن « آرش – یعنی این حرف نا ، اول یک نام دخترانه است مگه نه ؟! ولی اینجا یه کلمه
همینم نصفه است .
محبوبه – دقیقاً ، دقیقاً میخواد بگه از طریق این آینه می تونیم دختر گمشده تاریخ را پیدا کنیم . اما رمز عبور
نصفه پاک شده .
مجید – حالا ما نون داریم ، باید بگردیم دنبال پیاز
آرش – ما باید ببینیم چه اسم دخترونه ای وجود داره که نان اولش هست
محبوبه – آره ، باید یه کتاب اسم بخریم و بگردیم . ولی بچه ها ، دقت کردین چی گفتم ؟!
آرش و مجید – چی گفتی ؟
محبوبه – گفتم که ، تو کتابچه نوشته این یه آینه سحرآمیزه .
مجید – نه !!! اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ ، یعنی من شدم آلیس در سرزمین عجایب ؟؟!!
آرش – مجید تو رو خدا یه بار جدی باش تو زندگیت .
مجید – الان هم جدیم باور کن جون تو .
آرش – خب ، پس بیایین بریم چند تا کتاب مختلف نامهای ایرانی را بخریم و از همین امروز شروع کنیم
محبوبه – آره بریم من امروز و فردا کلاس ندارم ، سایت حفاری هم نمی رم ، می تونم کمکتون کنم
مجید – منم امروز بیکارم و قرار نیست برم کسی رو اذیت کنم چون حالش نیست . بریم کتاب بخریم و بشینیم
کنار هم و یه اینترنت قند پهلو هم بذاریم کنارمون بگردیم دنبال دختر گمشده تاریخ .
سه تایی رفتند خیابان زند برای خرید کتاب . از چند تا از کتابفروشیها کتابهای مختلفی درباره نامهای اصیل
ایرانی خریدند و برگشتند خونه .
محبوبه – اینجا نوشته ، روبروی آینه باید ایستاد و مستقیم تو آینه نگاه کرد و آرام این رمز را باید گفت ...
اما الان باید بگردیم آخر رمز را کامل کنیمهر سه دنبال اسامی دخترانه بودند و به اسامی : نازنین – نارگل – ناز پری – نوشین و ... برخوردند جز نامی که نان
اولش باشه . حتی تمامی اسامی باستانی دخترانه را هم گشتند ولی چیزی ندیدند . اینترنت را هم جستجو کردند
» نانار « ، ولی چیز خاصی پیدا نکردند بجز یک کلمه
مجید – بچه ها من یه چیزی دیدم ولی فکر نکنم بدرد بخوره .
محبوبه و آرش – چیه بگو شاید همین باشه
مجید – نوشته نانار . به نظرتون این اسمه ؟
محبوبه – نانار ؟؟!! نمی دونم ، معلوم نیست اسم دختره یا پسر ؟! این اسم مال کدوم دوره است ؟
مجید – دوره اشو وللش ، بیا امتحان کنیم شاید جواب داد زود باش آرش ، بیا برو جلو آینه وایستا و رمز رو بگو
زود باش زود باش .
آرش – حالا چرا من ؟
محبوبه – راست میگه ، بیا تو وایستا چون تو کتابچه رو دیدی
آرش – خب ، تو ترجمه اش کردی و فهمیدی چی به چیه
محبوبه – نه ، اونی که پیداش کرده باید وایسته . بیا زود باش ، دلم رفت
مجید – دِ بیا برو وایستا ، همش ناز میکنه ، نیگاه قیافشو !
آرش رفت جلوی آینه ایستاد و آرام و شمرده گفت : منم محرم اسرار ، منم رها کننده نانار .
هیچ اتفاقی نیفتاد و آرش دوباره تکرار کرد . مجید و محبوبه هم به نوبت امتحان کردند ولی باز هیچ اتفاقی نیفتاد
. خلاصه سه تایی ناامید رفتند یه گوشه نشستند و هر کی یه نظری میداد . مجید که دیگه نمی تونست جدی
باشه بچه ها را به جوک دعوت کرد . خلاصه ساعتها نشستند و جوک گفتند و خندیدند اما غافل از این بودند که
موجی آینه را گرفته بود . بله ، آینه مواج شده بود و بچه ها هم متوجه نشده بودند که داره یه اتفاقاتی می افته .
مجید بلند شد و همینطور که جوک تعریف می کرد به صورت نمایشی هم انجام میداد ، محبوبه و آرش هم غش
کرده بودند از خنده . مجید همینطور که حرف میزد برگشت سمت آینه که متوجه چیزی شد :
مجید – خب داشتم می گفتم ، همینکه جناب غضنفر رفت پیش مادرش ... )مجید ثابت شد(
آرش – خب ، چی شد ؟ چرا خشکت زده ؟
محبوبه – دیوونه چرا خشکت زد بقیه اشو بگو
مجید – ب ... ب... بچه ... ها . آ.. آین... ه . آینه ، آینه ، بچه ها آینه . یا شاهچراغمجید اینو گفت و سریع پرید پشت یکی از مبلها قایم شد . محبوبه و آرش فکر کردند بازم مجید داره فیلم در
میاره و می خندیدند و صداش می زدند . آرش برگشت به آینه نگاه کرد که اونم در جا خشکش زد . محبوبه
متوجه آرش شد و یه نگاه به آینه کرد و چیزی که دید غیر قابل باور بود . یه نفر داشت از درون آینه می اومد
بیرون .
محبوبه – خدای من ، این ... این غیر قابل باوره