امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

D;رمان دختر گمشده تاریخD:

#7
تا شب در مورد آینه بحث کردند . زهرا خانم هر دو را برا شام صدا زد و بچه ها رفتند که شام بخورند . سر سفره
هر کسی یه موضوعی را برا بحث شروع میکرد و بقیه هم نظراتشونو بیان می کردند تا اینکه :مجید – راستی مامان ، بابا ، آرش یه آینه خریده که کم کمش مال 2111 سال پیشه . بخدا راست میگم ، محبوبه
هم می دونه ، مگه نه محبوب ؟!
آرش و محبوبه مات یه نگاه به هم می کردن و یه نگاه به مجید . مگه این پسره قول نداده بود حرفی نزنه ؟؟؟ این
سئوالی بود که آرش از خودش پرسید . همه سکوت کرده بودن و کسی چیزی نمی گفت و فقط مات به مجید نگاه
می کردند که یه مرتبه این قاشق و بشقاب و چنگال بود که محبوبه و آرش پرت می کردن به طرف مجید . کل
سفره شام بهم ریخت و مجید بلند شد و دور تا دور اتاق می دوید و اون دوتا هم دنبالش و هر کدام سعی می
کردند مجید را بگیرند . این وسط بیچاره حاج رضا و زهرا خانم که مرتب داد می زدند و سعی می کردند بفهمند
موضوع چیه . خلاصه جیغ و دادی به راه افتاده بود که انگار دزد اومده تو خونه .
زهرا خانم - بشینید !!! بابا یکی بگه چی شده ؟ آخه چرا اینکار می کنید . مجید بشین ، محبوب از تو بعیده . آرش
!
یه مرتبه حاج رضا یه داد بلند زد که همه ساکت شدند .
حاج رضا – بس کنید . بسه بسه ، یکی بگه چی شده که این کولی بازیا رو در آوردین؟
موضوع چیه ؟ آینه چیه ؟ محبوبه تو یه چیزی بگو
محبوبه – راستش بابا ، چیزه ، اصلاً نمی دونم چی بگم ؟ آرش تو بگو .
آرش – هیچی بخدا حاج رضا ، ای لعنت بر مجید .
مجید – هیچی بابا ، آرش یه آینه خریده که محبوبه فهمیده خیلی قدیمیه ، گفته به کسی نگه . همین
زهرا – همین ؟! یعنی اینقدر مهمه که دوتایی افتادین به جون این بچه بی دفاع !؟
تا زهرا خانم این حرفو زد مجید با یه حالت لوسی چسبید به مامانش و چشماشو به نشونه آماده به گریه کرد و
مثل بچه ها معصومانه نگاه می کرد به بقیه .
محبوبه – چقدرم که بی دفاعه . مامان بهش بگو چرا تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت می کنه . من و آرش
داشتیم در مورد آینه حرف می زدیم که این آقا همه رو دزدکی شنیده . به آرش قول داده به کسی نگه ولی الان
به شما گفته فردا هم به کل دانشگاه خبر میده ، پس فردا هم به میراث فرهنگی
آرش – راست میگه خاله جون
مجید – من فقط موضوع آینه رو گفتم ، دیگه بهشون نگفتم یه کتابچه هم پشتش مخفی بوده و الان آرش زیر
کوسن مبلش قایمش کرده
با این حرفِ مجید ، دیگه هر چی شاخ تو دنیا بود رو سر آرش و محبوبه در اومد . چشماشون که دیگه کامل از
حدقه در اومده بود .
آرش – خاله بذار خودم بکشمش
حمله آورد طرف مجید و مجید سریع در رفت . حاج رضا آرش رو گرفت و سعی کرد آرومش کنه .
حاج رضا – آرش بابا ، اینقدر جوش نیار ، من و زهرا خانم که غریبه نیستیم ، اگه می خواهی چیزی رو مخفی کنی
عیبی نداره اما ممکنه برات دردسر بشه ، باید با یه بزرگتر مشورت کنی یا نه ؟ حالا پسرم بگو کل قضیه چیه ؟
کاری هست که من و خاله ات بتونیم برات انجام بدیم ؟ می دونی پسرم ، تو امانتی پیش ما . من به بابات قول دادم
صحیح و سالم تحویلت بدم . حالا بگو چی شده ؟
خلاصه آرش مجبور شد کل ماجرا رو تعریف کنه ، حاج رضا و زهرا خانم هم با دقت به حرفاش گوش می دادند و
بعضی جاها هم محبوبه با آرش همراهی می کرد و مجید هم طبق معمول هر از گاهی یه تیکه می انداخت .
حاج رضا – خب ما الان هممون فهمیدیم چی شده و آرش چی خریده . ولی یادتون باشه نباید به کسی چیزی
بگین چون مردم ممکنه فکر کنند آرش یه عتیقه دزدیده و همه ما هم همدستش بودیم . مجید، من مادرت نیستم
نازتو بکشم ، اگه به احدی حرف زدی گوشتو می برم و میذارم جلوی مادرت ، فهمیدی !! محبوبه بابا ، از تو که
مطمئنم ولی تو هم زودتر برو بررسی کن ببین این عتیقه مال کدوم دوره ایه تا ببینیم چکار باید کنیم . زهرا خانم
، شما هم سعی کن به در و همسایه چیزی نگی خصوصاً به فامیل . اصلاً این راز از این خونه بیرون نمیره همگی
فهمیدین ؟!
همه – چشم
اون شب همه چیز ختم به خیر شد و همگی مشغول تمیز کردن اتاق شدند چون سفره بطور کامل بهم ریخت و کل
اتاق پر شده بود از برنج و مخلفات سفره شام . بعد از اون هم دیگه کسی اشتها نداشت چیزی بخوره جز مجید .
آرش و مجید و محبوبه رفتند خونه آرش تا کتابچه مرموز را بررسی کنند و محبوبه هم نوشته های باستانی را
ترجمه کنه .
محبوبه – آرش یه چند روزیاین کتابچه رو بده به من تا بتونم ترجمه اش کنم . بعضی خطوط را می تونم حدس
بزنم ولی خطوط میخی را باید حتماً از کتابی که مخصوص همین کاره ، برا ترجمه کمک بگیرم ، برای همین وقت
می بره .
آرش - می تونی حالا اون چیزهایی که فهمیدی را یه کم بگی ؟
مجید – عمراً
محبوبه – چی گفتی ؟؟؟
مجید – هیچی گفتم همه سعیتو بکن ، تو می تونی ، پای آبروی خانوادگیمون در میونه آخه اگه نتونی آرش میگه
چه دخترخاله بیسوادی حیف دکترا برا این حیف نون .
محبوبه – اولاً که این حرف دل آقاست و نه حرف دل آرش . دوماً تا درست نفهمیدم چی نوشته به کسی چیزی
نمیگم . حالا میرم خونه تا حسابی روش کار کنم . شب خوش
محبوبه کتاب را برداشت و رفت . سه روز از پیدا شدن کتابچه گذشت و تمام این مدت محبوبه بطور دائم مشغول
مطالعه بود تا اینکه :
محبوبه – تموم شد ، تموم شد ، بالاخره تونستم بفهمم چی تو این کتابچه نوشته شده .
آرش – خب خدا را شکر ، می دونستم تو می تونی محبوبه ، خسته نباشی ، حالا بیا بگو چی نوشته ؟
مجید – آفرین ترشی نخوری یه چیزی میشی .
آرش – ساکت بی تربیت بذار ببینم محبوب چی میگه
محبوبه کتاب را باز کرد و ورق به ورق برای اونا خوند :
محبوبه – تو تمام صفحات به تمام خطوط مختلف درباره دختری نوشته که در یکی از اعصار تاریخی گم شده .
یعنی یه جورایی در طول تاریخ باستان ، دنبال این دختر می گشتن ولی مورخین باستان هم نتونستن حتی یه
را پیدا کنم . » نا « سرنخ درباره این دختر پیدا کنند . اسمشو نوشتن ولی از وسط پاک شده و فقط تونستم کلمه
بوده و بقیه اش پاک شده . » نا « یعنی باید گفت اول اسمش
آرش – تو تمام صفحات کتابچه اینو نوشته ؟
محبوبه – نه جالب اینجاست ، اینجا رو نگاه کنید ، این دیگه به خط فارسی دری میانه است و از یه آینه سحرآمیز
حرف زده که می تونه پلی به گذشته باشه و جالب اینجاست که رمز عبور هم داره .
مجید – چه خوب محبوب ، بگو پسووردش چیه بلکه بتونیم بریم تو آینه ، مثل آلیس در سرزمین عجایب مگه نه
آرش ؟!
آرش – یه دقیقه هیچی نگو ، داره جالب میشه . ادامه بده محبوبه
محبوبه – رمز عبور از این آینه نوشته شده ولی بازم نصفه است ، یعنی میشه گفت پاک شده . اینجا نوشته :
" بگو : منم محرم اسرار ، منم رهاننده نان ..." دیدین ! به اینجا که رسیده پاک شده . اینم به حرف نا که رسیده
پاک شده .
هم اضافه شده که باز هم » ن « آرش – یعنی این حرف نا ، اول یک نام دخترانه است مگه نه ؟! ولی اینجا یه کلمه
همینم نصفه است .
محبوبه – دقیقاً ، دقیقاً میخواد بگه از طریق این آینه می تونیم دختر گمشده تاریخ را پیدا کنیم . اما رمز عبور
نصفه پاک شده .
مجید – حالا ما نون داریم ، باید بگردیم دنبال پیاز
آرش – ما باید ببینیم چه اسم دخترونه ای وجود داره که نان اولش هست
محبوبه – آره ، باید یه کتاب اسم بخریم و بگردیم . ولی بچه ها ، دقت کردین چی گفتم ؟!
آرش و مجید – چی گفتی ؟
محبوبه – گفتم که ، تو کتابچه نوشته این یه آینه سحرآمیزه .
مجید – نه !!! اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ ، یعنی من شدم آلیس در سرزمین عجایب ؟؟!!
آرش – مجید تو رو خدا یه بار جدی باش تو زندگیت .
مجید – الان هم جدیم باور کن جون تو .
آرش – خب ، پس بیایین بریم چند تا کتاب مختلف نامهای ایرانی را بخریم و از همین امروز شروع کنیم
محبوبه – آره بریم من امروز و فردا کلاس ندارم ، سایت حفاری هم نمی رم ، می تونم کمکتون کنم
مجید – منم امروز بیکارم و قرار نیست برم کسی رو اذیت کنم چون حالش نیست . بریم کتاب بخریم و بشینیم
کنار هم و یه اینترنت قند پهلو هم بذاریم کنارمون بگردیم دنبال دختر گمشده تاریخ .


سه تایی رفتند خیابان زند برای خرید کتاب . از چند تا از کتابفروشیها کتابهای مختلفی درباره نامهای اصیل
ایرانی خریدند و برگشتند خونه .
محبوبه – اینجا نوشته ، روبروی آینه باید ایستاد و مستقیم تو آینه نگاه کرد و آرام این رمز را باید گفت ...
اما الان باید بگردیم آخر رمز را کامل کنیمهر سه دنبال اسامی دخترانه بودند و به اسامی : نازنین – نارگل – ناز پری – نوشین و ... برخوردند جز نامی که نان
اولش باشه . حتی تمامی اسامی باستانی دخترانه را هم گشتند ولی چیزی ندیدند . اینترنت را هم جستجو کردند
» نانار « ، ولی چیز خاصی پیدا نکردند بجز یک کلمه
مجید – بچه ها من یه چیزی دیدم ولی فکر نکنم بدرد بخوره .
محبوبه و آرش – چیه بگو شاید همین باشه
مجید – نوشته نانار . به نظرتون این اسمه ؟
محبوبه – نانار ؟؟!! نمی دونم ، معلوم نیست اسم دختره یا پسر ؟! این اسم مال کدوم دوره است ؟
مجید – دوره اشو وللش ، بیا امتحان کنیم شاید جواب داد زود باش آرش ، بیا برو جلو آینه وایستا و رمز رو بگو
زود باش زود باش .
آرش – حالا چرا من ؟
محبوبه – راست میگه ، بیا تو وایستا چون تو کتابچه رو دیدی
آرش – خب ، تو ترجمه اش کردی و فهمیدی چی به چیه
محبوبه – نه ، اونی که پیداش کرده باید وایسته . بیا زود باش ، دلم رفت
مجید – دِ بیا برو وایستا ، همش ناز میکنه ، نیگاه قیافشو !
آرش رفت جلوی آینه ایستاد و آرام و شمرده گفت : منم محرم اسرار ، منم رها کننده نانار .
هیچ اتفاقی نیفتاد و آرش دوباره تکرار کرد . مجید و محبوبه هم به نوبت امتحان کردند ولی باز هیچ اتفاقی نیفتاد
. خلاصه سه تایی ناامید رفتند یه گوشه نشستند و هر کی یه نظری میداد . مجید که دیگه نمی تونست جدی
باشه بچه ها را به جوک دعوت کرد . خلاصه ساعتها نشستند و جوک گفتند و خندیدند اما غافل از این بودند که
موجی آینه را گرفته بود . بله ، آینه مواج شده بود و بچه ها هم متوجه نشده بودند که داره یه اتفاقاتی می افته .
مجید بلند شد و همینطور که جوک تعریف می کرد به صورت نمایشی هم انجام میداد ، محبوبه و آرش هم غش
کرده بودند از خنده . مجید همینطور که حرف میزد برگشت سمت آینه که متوجه چیزی شد :
مجید – خب داشتم می گفتم ، همینکه جناب غضنفر رفت پیش مادرش ... )مجید ثابت شد(
آرش – خب ، چی شد ؟ چرا خشکت زده ؟
محبوبه – دیوونه چرا خشکت زد بقیه اشو بگو
مجید – ب ... ب... بچه ... ها . آ.. آین... ه . آینه ، آینه ، بچه ها آینه . یا شاهچراغمجید اینو گفت و سریع پرید پشت یکی از مبلها قایم شد . محبوبه و آرش فکر کردند بازم مجید داره فیلم در
میاره و می خندیدند و صداش می زدند . آرش برگشت به آینه نگاه کرد که اونم در جا خشکش زد . محبوبه
متوجه آرش شد و یه نگاه به آینه کرد و چیزی که دید غیر قابل باور بود . یه نفر داشت از درون آینه می اومد
بیرون .
محبوبه – خدای من ، این ... این غیر قابل باوره
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
 سپاس شده توسط alone girl_sama


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: D;رمان دختر گمشده تاریخD: - atrina81 - 20-01-2018، 12:50

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان