اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#1
Heart 
فصل یک:


اییی خداااا چرا من یه روز نمیتونم مثل آدم بخوابم؟چرا این دختره ولم نمیکنه.اه.چشام نیمه باز بود که باز جیغ جیغ مهتاب باعث شد که مثل برق گرفته ها پاشم.ولی خب حقم داشت بچم ساعت یک و نیم بود.رفتم تو دستشویی و دست و صورتمو شستم.جلویه آیینه یه دستی هم به موهام کشیدم.عاو یادم رفت خودمو معرفی کنم.اسم من احسانه 19سالمه 189سانت قدمه و چشامم قهوه ای رنگ موهام هم مشکی.علی رغم گذشته بدم خوشبختانه الان ورزشکارم.

در دستشویی رو که باز کردم مهتابو دیدم که با نیش باز داره منو میبینه.ای زهر مار ترسیدم.
برگشتم و بهش گفتم:-چته عین جن ظاهر میشی؟ گفت:-سلام به داداش ورزشکارو خوشگلم،ظهرتون بخیر.
سلامی بهش کردم و زیر لب گفتم گمشو.راستش ما خیلی همو دوست داریم و جونمون به هم وصله ولی خیلییی کل کل میکنیم.
رفتم تو اتاقم دیدم صاحب کارم زنگ زده و میس کال دارم،اونم دوتا.بیخیالش شدم وگوشیمو قفل کردم روز جمعه ای هم ولمون نمیکنن اه.
رو تختم نشستم و یکم به این ور اونور نگاه کردم که مغزم لود شه که مهتاب مث خر درو وا کرد اومد تو.قیافشو مظلوم کرد و بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم  گفت:
مهتاب:-داداشییی جووونم  من:-باز چی میخوای؟؟
با حالت جیغ مانند گفت:-احسااااان گفتم:-خب بگو
مهتاب:-میگما میشه امروز منو ببری بیرون؟؟حوصلم سر رفته.

اومدم بگم نه که لب پایینی خودشو داد جلو و مظلوم بازی در اورد
بعدم با قیافه حق به جانب گفت:-از صبح تا شب تو خونه جون میکنم،هی بشور،بساب،بپز،اینو بخر،فلان چیزو بیار و..و
همین جوری داشت زر زر میکرد که گفتم:-وااای خفه شو دیگه،اوکی گمشو بیرون میبرمت
با ذوق بالا پایین پرید و اومد گونمو بوسید و گفت:-فدای داداشی خودم بشم
بعدم رفت بیرون و جلویه در که رسید برگشت و گفت:داداشی پس من آماده بشم؟؟
گفتم:-آره تا تو آماده شی سه ساعت طول میکشه
از دور برام بوس فرستاد و رفت.
تو افکار خودم بودم،هیچ اتفاقی نیافتاده بود ولی اعصابم خیلی داغون بود.رفتم و از تویه کشوم زیرلباسام یه نخ س*ی*گ*ا*ر برداشتم.مهتاب میدونست میکشم ولی خب ناراحت میشد وقتی دستم میدید. رفتم تو بالکن تا افکارمو باهاش دود کنم.خیلی عادت بدی بود،من بزرگ تر از اینو تونستم ترک کنم ولی اینو نمیتونستم.روشنش کردم با هر فکر و دغدغه یه کام میگرفتم.حواسم به هیچ چیز نبود و حتی حضور مهتاب روپشت سرم احساس نکردم.کارم که تموم شد خواستم برگردم که مهتابو دیدم.جا خوردم.
تو چشاش حلقه های اشک موج میزد.با صدایی که توام بود از بغض گفت:-مگه به جون من قسم نخوردی که دیگه نمیکشی؟چرا؟مگه چی داره که میکشیش،این از من مهم تره؟
تا اومدم حرفی بزنم یه مشت زد تو سینم و رفت.اه لعنت بهش.اعصابم داغون شد.
باید از دلش در بیارم،خواستم برم تو اتاقش که دیدم قفله.میتونستم صدایه هق هق گریه هاشو بشنوم.ناخودآگاه گریم گرفت،آروم در زدم که صدای گریش قطع شد؛با صدایه آروم گفتم:-خواهریم،درو باز کن.ببین منم گریم گرفته.خب بابا تو که جای من نیستی نمیدونی چی تو دلم میگذره.باز کن قربونت بشم.
دیگه نا امید شده بودم و خواستم برم تو اتاقم که صدایه باز شدن قفل درش توجه منو جلب کرد. برگشتم و رفتم تو اتاق.عاخی بچم لباسم پوشیده بود که بریم بیرون.رفتم و جلوش وایستادم،خیلیم ریزه میزه بود تا سینم بود،خندم گرفته بود ولی جای خندیدن نبود باید رمانتیک بازی در میاوردم تا ختم به خیر شه.بغلش کردم و گفتم ببخشید آجی،اصن هر چی تو بگی،قول میدم که نکشم.به جان خودم.
با صدای گرفته و با فین فین کردن گفت:الکی قسم نخور من بزرگت کردم میشناسمت،ولی باشه خر شدم.
لپاشو کشیدم و گفتم که میرم لباسمو بپوشم تو هم ارایشتو بکن تا آماده شم.
داشتم از در میرفتم بیرون که گفت-ولی خیلی نامردی.
این حرفو خیلی آروم گفت ولی شنیدم،بازم به رویه خودم نیاوردم و رفتم تو اتاقم.
کمدمو وا کردم،یه لباس آستین بلند آبی از توش گرفتم با یه شلوار سیاه،یه کفش آبی انتخاب کردم که هم رنگ با لباسم باشه.موهامم شونه کردم،نامنظمش از منظم قشنگ تر بود ولی خب مرتبشون کردم.وگوشیمو گرفتم و سوییچ ماشینمو هم گرفتم،آدکلنی هم که یادگاری مهتاب بودو زدم.امروز باید واسش سنگ تموم میزاشتم و کل اتفاقات امروز رو از دلش در میاوردم.از اتاقم رفتم بیرون که دیدم خانوم کلا تیپشو عوض کرده؛یه شلوار لی جذب پوشیده یا مانتویه مشکی جلو باز یه شال آبی آسمانی هم سرش کرده بود و موهاشو از جلو ریخته بود بیرون،رژ قرمز جیغیم زده بود؛میدونستم واسه حرص دادن من اینکارو کرده.
یه نگاه بدی بهش کردم ولی خانوم نیششو وا کرد و گفت:-بریم داداشی.
از تو داشتم خودمو میخوردم و اونم متوجه این شده بود ،حواسم بهش بود که ریز ریز میخندید.
رسیدیم به ماشین و درو باز کردم خانوم هم رفت عقب نشست:/ انگار من رانندشم.اهان راستی ماشینمم یه 206 مشکیه که مدلش نه خیلی جدیده نه خیلی قدیمی،با هزار جور قرض و قوله گرفتمش.
با این کار مهتاب حسابی عصابم خورد شد.در عقبو باز کردم و دستشو محکم گرفتم وانداختمش جلو.مهتاب هی داد و بیداد میکرد که دستمو شکوندی و آخ اوخ میکرد.تو ماشین نشستم اومدم که کابل AUX رو وصل کنم به گوشیم که زد رو دستم و گفت گمشو با اون آهنگایه مسخرت!
من اصلا و به هیچ وجه علاقه ای به پاپ نداشتم و فقط هیپ هاپ گوش میدادم که راستم میگفت مناسب هرجایی نبود.
کابلو برداشت و زد به گوشی خودش.اهنگو پلی کرد.از در که رفتیم بیرون،از دور دو تا دخترو دیدم،قیافه هاشون برام آشنا بود برای همین یکم زوم کردم دیدم عه اینا که هم کلاسی های داشنگامن اینجا چیکار میکنن؟؟!
یهو دیدم مهتاب یه جیغ کشید:-وااااااییییی عسل و غزلو دعوت کرده بودم امروززززز؛اونوقت خودم دارم میرم بیرون.وای خدا مرگم بده.

هنگ کردم،این دوتارو از کجا میشناسه. رسیدیم جلوشون که بوق زدم و شیشه رو دادم پایین که مهتاب گفت سلام بچه ها بپرین بالا بریم دور دور*-*
عسل با ذوق سلام کرد،ولی غزل خیلی دختر آرومی بود برعکس خواهرش.البته من چیزی ازش ندیده بودم.
عسل یه نگاه بهم کرد قفل کرد رو چشام،دختره هیز داشت قورتم میداد.
از خجالت سرمو انداختم پایین،دنیا برعکس شده ها.
یهو برگشت و گفت:-سلام آقا احسان،یه نیم نگاهی بهش کردم و جواب سلام دادم،دختره ی پررو چه زودم دختر خاله میشه خخخ.
بلافاصله یه صدای خیلی دوست داشتنی گفت:-سلام آقای امیری.
آها این شد،با لبخند جواب سلامشو دادم و گفتم بفرمایید بشینید تو ماشین.نشستن و مهتاب با چشمایه گرد شده رو به ما کرد و گفت شما همو میشناسین؟؟؟
پیش قدم شدم و گفتم:-بله تو یه کلاسیم.تویه آینه هم یه نگاه انداختم که دیدم غزل با لبخند نگام میکنه،با یه لبخند جوابشو دادم و به رو به رو خیره شدم.
عجبا اینا چشونه.
راستی یادم رفت بگم
عسل و غزل خواهر همدیگن.
عسل موهای بلوندی داره و دماغ استخونی و لبای کوچیک با چشمای مشکی،ولی غزل موهاش مشکیه و همیشه هم فرق وسط میکنه موهاشو،دماغ کوچیک و لب های ریزه میزه با چشمای زیتونی.
خب بسه قورت دادم دختر مردمو.
رسیدیم به رستوران.
عسل و مهتاب تا خود رستوران یه ریز فک زدن ولی غزل خیلی کم تو بحثشون شرکت میکرد،خلاصه که خیلی گوشه گیر بود.
وارد رستوران شدیم. سر یه میز نشستیم.میز بغلی سه تا پسر بودن که همش مارو نگاه میکردن،یه بارم زل زدم بهشون که هر کدوم نگاهشون رو ازمون جدا کردن ولی بازم سنگینی نگاهشون رو حس میکردم.خونم داشت به جوش میومد.هر کدوم یه غذایی رو انتخاب کردن.بعد از اتمام غذا رفتم که حساب کنم.اونا هم بلند شدن و رفتن سمت در خروجی.
از دور متوجه اون پسرا شدم که دارن اذیتشون میکنن.دیگه مغزم هنگ کرد.دوییدم سمتشون بدون معطلی هم یکی خابوندم زیر گوش پسره.تعدادشون زیاد بود،دعوا بالا گرفت خیلی زدن خیلیم خوردن.یکیشون یه چاقو از جیبش در اورد و به سمتم حمله ور شد،جیغ و داد دخترا کل شهرو برداشته بود ولی هیچ کس جلو نمیومد،اومدم چاقو رو از دستش بگیرم که دستمو برید،خیلیم رفت تو،ولی هیچ دردی رو حس نکردم پسره هم با دیدن دستم فرار کرد.
مهتاب جیغ جیغ میکرد وسریع بلندم کرد گذاشت تو ماشین.
رانندگی بلد نبود و غزل پشت فرمون نشست.کم کم داشتم دردو احساس میکردم و گریه های مهتاب داشت رو عصابم راه میرفت.غزل هم خیلی نگران بود ولی عسل خیلی بی تفاوت بود،حتی اخمم کرده بود،مثل اینکه گلوش پیش اون پسرا گیر کرده بود.رسیدیم به درمانگاه.سریع کار های لازم رو برای دستم انجام دادن و پانسمان کردن،جراحت عمیق بود،تازه ابرومم شکسته بود ولی نه خیلی،اندازه دو تا بخیه.مهتاب هم بالا سرم زار زار گریه میکرد غزلم کنارش وایستاده بود ولی عسلو ندیدم اونورا.
با کلافه گی برگشتمو به مهتاب گفتم:مگه مردم که اینجوری میکنی،یه جراحت ساده بود دیگه.مهتاب ابرویی بالا انداخت و اشکاشو پاک کرد بلند شد و کیفشو برداشت وگفت:-من میرم یه کمپوتی آبمیوه ای چیزی برات بگیرم.باشه ای گفتم ولی دیدم نرفت.گفتم:-چی شد برو دیگه، گفت:-وا کارتتو بده دیگه من پولم کجا بود.
قیافم پوکر شد و با حرفش غزل زد زیر خنده و باعث شد منم خنده ریزی بکنم.واو این دختر خنده هم میکنه؟؟! ولی به چشم برادری خنده که میکنه خیلی قشتگ میشه.
از افکارم اومدم بیرون و کارتمو دادم بهش.مهتاب ازمون جدا شد و رفت.
سکوت مرگباری اونجا حاکم بود.مهتابم انگار رفته بود کمپوت بسازه.صدای زنگ گوشیم تنها چیزی بود که تونست قبل از برگشتن مهتاب قُرقُرو اون سکوتو بشکنه.گوشیم رو میز بود و منم سرم بهم وصل بود.با خجالت رو به غزل گفتم که گوشیمو بده که با لبخند اینکارو کرد.
شماره ناشناس بود،جواب دادمو اشتباه گرفته بود.بیشعور عذر خواهی هم نکرد که وقت گران بهایه منو گرفته بود خخخ.
سرمو با گوشیم گرم کردم که یهو غزل گفت:-آقا احسان بهترین؟خیلی ازتون خون رفته بود واقعا ترسیده بودم.
جااان ترسیده بودی؟چشمای گردمنو که دید جملشو اصلاح کرد.
غزل:-یعنی بودیم
گفتم:-ممنون اگه رانندگی شما هم نبود الان جام سینه قبرستون بود.
خندید و گفت:-خواهش میکنم.
رو لب جفتمون خنده بود که مهتاب اومد.
مهتاب:-به به چه خوب خلوت کردین.مزاحمتون نمیشم اومدم وسایل رو بدم و برم.
غزل بیچاره قرمز شد.دختره گاو نمیفهمه چیو کجا بگه.
هر دومون یا به خنده مسخره جوابشو دادیم
سرمم تموم شد و سوار ماشین شدیم و من با اون دست چلاغم نمیتونستم رانندگی کنم و غزل نشست پشت فرمون.مارو تا دم در خونه رسوندن،همونجا هم براشون آژانس گرفتم و پولشونو حساب کردم و فرستادم برن خونه.مهتاب خیلیم ازشون تشکر کرد و در عین حال من واسه اتفاقات امروز عذر خواهی کردم.
با چشم ماشینشون رو دنبال کردیم تا از دید خارج شد.
بعد هم مهتاب در رو باز کرد که...



دوستان لطفا نظرتون رو راجب فصل اول بگین و منو تو ادامه رمان کمک کنین.خیلی ممنون Heart
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، B@R@N ، شب بو ، mnhh ، پایدارتاپای دار ، Ѐł§Ã ، Faust ، reza_m72
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 25-06-2018، 12:51

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان