اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبایღღعروس استادღღ

#1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
View this post on Instagram

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
A post shared by امپراطور کوزکو | زینب موسوی (@iamkuzcooo)







پارت 1

دامن لباس عروسمو از زیر پام جمع کردم و شروع کردم به
دویدن.عروسیم توی باغ خارج شهر بود و از شانس گندی که داشتم این
.اطراف هم پرنده پر نمی زد
توی کوچه های تاریک می دویدم و همش پشت سرمو نگاه می کردم .اگه
بابام یا طاهر به همین زودی متوجه ی غیب شدنم می شدن فاتحه م خونده
.بود
به خیابون اصلی رسیدم... باالخره چشمم به یه ماشین افتاد. بدون فکر به
.سمتش دویدم و خودم و پرت کردم جلوی ماشین
ماشین نگه داشت،یه مرد با عصبانیت پیاده شد و گفت
-زده به سرت خانم؟چرا این طوری می پری جلوی ماشین ؟_
خواستم دهنمو باز کنم که تازه متوجه ی مرد روبه روم شدم.خدای من
.این که استاد تهرانی بود
لبمو گزیدم به خاطر شنلم صورتم و ندیده بود.رومو برگردوندم و با ترس
بر خالف جهتش به راه افتادم که صداش از پشت سرم اومد
-صبر کنید انگار شما حالتون خوب نیست؟_
جوابشو ندادم و قدمامو تند تر برداشتم... به سمتم دوید و جلوی روم
. وایستاد
-کمکی از دست من بر میاد ؟_
.خواستم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت... ناچارا سرمو باال آوردم
با اخم نگاهم کرد و انگار کم کم منو شناخت که ناباور گفت
-تو از دانشجوهای سال اول نیستی؟_
با بغض سر تکون دادم و گفتم
-.بله استاد_
نگاهی به لباس عروسم انداخت و گفت
-با این وضع... این جا چی کار می کنی؟ می دونی اگه گیر به عده ال
ابالی میوفتادی چ بالیی سرت میاوردن؟
بغضم ترکید و گفتم
-مجـبور شدم فرار کنم. بابام منو به یه مرد فروخته.اولش قبول کردم اما
اون آدم یه مریض جنسیه بارها با خشونت باهام رفتار کرد میگه تو برده
ی منی باید کفشامو لیس بزنی هر چی به بابام گفتم نفهمید منم مجبور شدم
.فرار کنم . لطفا از این جا بریم اگه یکی منو ببینه بدبخت میشم
سری تکون داد دستمو به سمت ماشینش کشید ..ناچارا دنبالش رفتم و
.سوار ماشین آخرین مدل استاد شدم
استارت زد از زیر چشم نگاهی بهم انداخت و گفت
-فکر نمی کردم اون دختر شیطون دانشگاه انقدر زندگی سختی داشته
باشه فکر می کردم هیچ غمی نداری نگو عروس فراری بودی

پارت2
.از اینکه بهم گفت عروس فراری خندم گرفت
. واقعا هم عروس فراری بودم
-خوب امشب کجا می مونی ؟_
لبمو گزیدم فکر اینجاشو نکرده بودم... زمزمه کردم
- .نمی دونم تو خیابون_
-زده به سرت؟با لباس عروس شبو میخوای تو خیابون بمونی؟_
-. آخه جایی و ندارم برم_
با اخم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
- . پس بریم خونه ی من_
هول شده گفتم
- .نه نه... شما منو یه جا پیاده کنید من خودم میرم_
-.حرف نباشه دختر تو این حال نمی تونم بذارم بری_
مردد بودم... استاد تهرانی جوون ترین استادمون بود که خاطرخواه
زیادی داشت اما پشت سرش هم شایعه زیاد بود مثال چند نفر ادعا می
. کردن با استاد رابطه داشتن و اون ولشون کرده
من رفتار بدی ازش ندیده بودم اما خوب ترسناک بود بخوای به خونه ی
. کسی بری که نمی شناسی
از ناچاری سکوت کردم تا اینکه باالخره به خونه ی استاد رسیدیم... در
کمال تعجب ماشین رو روبه روی یه عمارت بزرگ نگه داشت
درو با ریموت باز کرد و ماشین و داخل برد. با دیدن استخر و حیاط
بزرگ دهنم باز موند... یعنی استاد تا این حد پولدار بود ؟
به روی خودم نیاوردم از ماشین پیاده شد و منم پیاده شدم و خجالت زده
دنبالش رفتم .. داخل هم کم از بیرون نداشت... مونده بودم ویالی به این
بزرگی چرا هیچ کس توش نیست؟
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت
-. تا حاال عروس فراری به خونم نیاورده بودم_
خندم گرفت
-. منم تا حاال شب عروسیم فرار نکردم_
نگاهش روی صورتم ثابت موند
-. بدبخت اون دامادی که چنین عروسکی از دستش رفته_
نگاهش یه جور خاصی بود.یه کم هیز و معنادار... برای اینکه از زیر
نگاه خیره ش فرار کنم گفتم
-ببخشید کجا باید بمونم؟_
نگاهشو ازم گرفت و به سمت پله ها راه افتد دنبالش رفتم در یکی از اتاقا
رو باز کرد و گفت
-. می تونی اینجا بمونی_
تشکر کردم و وارد شدم منتظر بودم درو ببنده اما نگاهی به بهم انداخت و
زوم روی صورتم گفت
-می تونی زیپ لباستو باز کنی؟اگه بخوای من می تونم کمکت کنم لباستو در بیاری

پارت3
خواستم بگم نه اما فکر کردم هیچ رقمه دستم به پشتم نمیرسه ناچارا سر
.تکون دادم
استاد لبخند محوی زد و به سمتم اومد،پشتم رو بهش کردم،با یه دست
موهام رو باال گرفتم و با دست دیگه پیراهنمو نگه داشتم دست استاد
.تهرانی که به پوست گردنم خورد تمام تنم یخ بست
حس می کردم زیادی برای باز کردن یه زیپ لفتش میده... نفس هاش
. پوست گردنم رو می سوزوند باالخره زیپ رو پایین کشید
خواستم تشکر کنم که دست داغش رو روی شونه ی برهنه م حس
کردم... تمام تنم از ترس به رعشه افتاد. صداش رو زمزمه وار پشت
سرم شنیدم
- .پوستت خیلی صاف و سفیده_
چیزی نگفتم،دستش رو روی شونه م حرکت داد و خمار گفت
-. اگه عروس من بودی نمی ذاشتم فرار کنی_
سریع ازش فاصله گرفتم و گفتم
-میشه از اتاق برید بیرون؟_
دستاشو باال برد و تسلیم وار گفت
- .عصبی نشو خانم کوچولو... رفتم_
.خیره به من عقب عقب رفت و در اتاق رو بست
نفس عمیقی کشیدم باورم نمیشد تا چند لحظه پیش استاد تهرانی داشت تنم
. رو لمس میکرد
استادی که توی دانشگاه انقدر سرد و خشک بود که حتی منم دورشو خط
قرمز کشیده بودم و استثنا باهاش شوخی نمی کردم چون خیلی زود
.درستو می نداخت و اصال رحم نداشت
نفسی صاف کردم. حاال باید چی می پوشیدم؟
تو همین فکرا بودم که صدای استاد از بیرون اومد
-.. توی کمد اونجا چند دست از لباسای من هست می تونی بپوشی_
.با لبخند به سمت کمدش رفتم پر شده بود از لباس های مختلف مردونه
دستم رو دراز کردم و یه تیشرت برداشتم .. لباس عروسمو در آوردم و
تیشرتمو پوشیدم موهامو باز کردم و زیر پتو خزیدم. شب بدی بود...
دقیقا ده دقیقه قبل از عقد فرار کردم اگه بابام دستش بهم می رسید مطمئنم
.با دست خودش خفم می کرد منو به اون یارو فروخته بود
.افکار و پس زدم و سعی کردم بدون فکر کردن به امشب بخوابم
***
صبح با حس حضور کسی کنارم چشمامو باز کردم

پارت4
با دیدن استاد تهرانی باالی سرم مثل برق نشستم.نگاهش روی پاهام ثابت
مونده بود.سرمو پایین بردم و با دیدن پاهای برهنه م سریع تیشرت رو
پایین کشیدم اما قدش انقدر کوتاه بود که نصف بیشتر پاهای صاف و
.سفیدم توی ذوق می زد
نگاهش و از پاهام گرفت و به صورتم دوخت .حس می کردم چشماش
حالت خاصی دارن... بخوام منصف باشم زیادی خوشتیپ بود.چشم و
ابروی مشکی و هیکل ورزشکاری که داشت می تونم بگم نصف دختر
های دانشگاه واسش می مردن.شاید برای همین بود که توی دانشگاه انقدر
.با غرور راه می رفت
کنارم نشست و گفت
-خوبی؟_
سر تکون دادم
- .صبحانه ت حاضره... بخور که بریم دانشگاه_
با ترس گفتم
-نه توی دانشگاه نمی تونم. مطمئنا بابام و طاهر اونجا میان سراغم اون
وقت منو می کشن
یه تای ابروش باال پرید
-طاهر؟_
خجالت زده گفتم
-.همونی که دیشب قرار بود باهاش ازدواج کنم
-آهان،چرا فرار کردی؟
نگاهش کردم.حتی یه ثانیه هم چشمشو از روم بر نمی داشت چی می شد
بفهمه من معذبم؟
:به سختی شروع کردم به حرف زدن
-گفتم بهتون... اون آدم یه بیمار جنسی بود،با خشونت باهام رفتار می
.کرد
نگاهش رو بی پروا روم انداخت
-حیف تو نیست؟دختر به این خوشگلی و کی دلش میاد باهاش خشن
باشه؟
لبخندی زدم... بلند شد و گفت
-بیا پایین صبحانه تو بخور،خواهرم اینجا لباس زیاد داره،یه نوشو برات میارم.می ریم دانشگاه.نه بابات نه اون مرده هم نمی تونن باهات کاری
بکنن نگران نباش من مواظبتم
حرفشو که زد حتی واینستاد تا من جوابشو بدم و از اتاق رفت بیرون
رمان زیبایღღعروس استادღღ
پاسخ
 سپاس شده توسط ناتاشا1 ، Ava.2020 ، Black-queen ، parisa 1375 ، Волшебник
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان زیبایღღعروس استادღღ - •SAYDA• - 13-12-2018، 16:32

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان