اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان طنز ღღبا من قدم بزنღღ

#1
خیلی چیزا دست ما نیست: مثل مرگ ، زندگی ، عشق و خیلی چیزای دیگه ... و ما خیلی وقتا تسلیم‬ ‫همین اتفاقا میشیم حتی اگه خودمون نخوایم ... یه جورایی زوریه . به قول خودمون آش کشکه‬ ‫خالته بخوری پاته نخوری بازم پاته ...‬

‫من یه دختر 20 ساله هستم که خیلی شره! البته بنظر من دختری که شرو شیطون نباشه دختر‬ ‫نیست! ماسته موسیر!‬



‫همه بهم میگن زبونت درازه ولی خداییش طول زبون من به 20 سانتم نمیرسه! شاید اونا تو‬ ‫ریاضی مشکل دارن! چه میدونم!‬



‫بگذریم داشتم میگفتم 20 سلامه و دارم میرم دانشگاه رشتمم بازرگانیه! اسمم شادیه که بچه ها‬ ‫میگن واقعا اسمم به خودم میاد!‬



‫از زندگیم راضیم چون تکم منظورم اینه که نه ابجی دارم نه دادش ... خودممو خودم! زندگی مال‬ ‫منه! به قول بابام یکی یدونه خلو دیوونه!‬



‫- شادی؟! ... شادی خانوم؟!‬



‫هی وای من! شروع شد ... تا میام یکم با خودم خلوت کنم هی شادی شادی!‬



‫- بله مامان جون؟‬



‫- بدو بیا کارت دارم باید با هم حرف بزنیم .‬



‫یه جا خوندم طرف میگفت هر وقت بابام میگه بیا با هم حرف بزنیم هر چی کار بد تو زندگیم کرده‬ ‫بودم میومد جلو چشام منم الآن همچین حسی دارم. یه صلوات فرستادمو از جام بلند شدم .‬



‫- اومدم.‬



‫به پذیرایی که رسیدم شیرجه زدم رو مبل!‬



‫- دوباره تو اینجوری رو مبل نشستی! خجالت بکش دیگه بزرگ شدی!‬



‫- غر نزن مامانم من مدلم اینه فکر کنم وقتی منو حامله بودی شیکمت به جایی خورده مغزم‬ ‫معیوب شده!‬



‫مامان چپ چپ نگام کرد و گفت:‬



‫- میشه یه دقیقه جدی باشی!‬



‫صاف نشستمو گفتم:‬



‫- بفرمایید اینم جدی!‬



‫مامان رو یکی از مبال نشستو گفت:‬



‫- ازت خواستم بیای اینجا چون میخواستم یه خبری رو بهت بگم.‬



‫- چی‬



‫- هول نشو ... کار منو بابات تموم شد‬



‫قیافمو مظلوم کردم و گفتم:‬



‫- یعنی میخواید از هم جدا شید!‬



‫الکی بغض کردمو گفتم:‬



‫- باشه برید. برید منم میشم یه بچه ی طلاق! یاس کجایی برام اهنگ بچه های طلاقو بخونی که‬ ‫منم بهشون پیوستم!‬



‫مامان عصبانی گفت:‬



‫- انقدر چرت پرت نگو! خوب گوش کن ببین چی میگم کار منو بابات درست شده داریم میریم‬ ‫کانادا پیش مادربزرگت.‬



‫- ا ... جدی خوب زود تر بگو مادر من سکته کردم گفتم یتیم شدم رفت!‬



‫- زبونتو گاز بگیر بچه تو چرا انقدر چرت و پرت میگی! حالا فقظ مونده یه چیز؟‬



‫شیطون گفتم:‬



‫- چه چیز؟‬



‫مامان دوباره چپ چپ نگاه کرد و گفت:‬



‫- تو رو باید بفرستیم خونه ی اقای رادمنش دوست پدرت.‬



‫داغ کردم ...‬



‫- چی؟ درست شنیدم! من باید چیکار کنم؟!‬



‫مامانم اینبار شمرده تر گفت:‬



‫- باید بری خونه اقای رادمنش همینو بس!‬



‫- یعنی چی مامان مگه من بچم!‬



‫- همچین بزرگم نیستی! ما هم چون فامیل اشنا نداریم اینجا مجبوریم تو رو بفرستیم اونجا!‬



‫- من نمیرم!‬



‫- تو خیلی بی جا میکنه! شادی به اندازه کافی من عصابم خورد هست تو دیگه انگولکش نکن!‬



‫- اخه مامان ...‬



‫- اخه بی اخه همین که گفتم تو میری اونجا تمام!‬



‫با حرص به اتاقم برگشتمو در پشت سرم محکم کوبیدم! همین الآن گفتم من از زندگیم راضیم‬ ‫خودم خودمو چشم زدم! تو روحت شادی! اصلا ادمو درک نمیکنن!تازه این یارو دخترم نداره که‬ ‫یکم دلمو اونجا خوش کنم فقط از بابا شنیدم که یه پسر داره اونم که تا حالا ندیدمش! خوب‬ ‫حوصلم سر میره اه!‬



‫خودمو روی تخت انداختمو با گوشیم یه اهنگ گذاشتم همونجور که به اهنگ گوش میکردم خوابم‬ ‫برد . وقتی بیدار شدم‬



‫تقریبا ساعت شیش بود! یعنی واقعا خاک تو سر گلابیت کنم بی عرضه! بجای این که یه کاری کنه‬ ‫گرفته کپه مرگشو گذاشته!‬



‫بلند شدم و از اتاقم بیرون رفتم . یه ابی به صورتم زدمو به سمت اشپزخونه مثل شتر راهی شدم!‬



‫- چه عالی بالاخره ما تونستیم شما رو زیارت کنیم!‬



‫برگشتمو بابا رو دیدم که روی کاناپه لم داده بود.‬



‫- سلام بابایی خسته نباشی! زیارتت قبول؟‬



‫بابا با خنده گفت:‬



‫- شادی باز تو چرتو پرت گفتی!‬



‫ما هم که هر چی میگیم میگن چرت و پرت!رفتم کنارش نشستم.‬



‫- مامانت قضیه رفتنمونو بهت گفت؟‬



‫- بله شنیدم ... ولی بابا من بجز اینکه برم خونه اقای رادمنش نمیتونم جای دیگه ای برم؟‬



‫- نه دخترم رادمنش مثل برادرم میمونه من بهش خیلی اطمینان دارم در ضمن وقتی موضوع رو‬ ‫فهمیدن خیلی‬



‫خوشحال شدن که تو قراره بری پیششون . از اون ورم اگه کاره ما یکمی طول بکشه خیالمون از‬ ‫بابته تو راحته. در رابطه با دانشگاه رفتنتم گفت خیالت راحت باشه خودم یا کیوان میبریمش.‬



‫- کیوان؟ کیوان کیه؟‬



‫- پسرش دیگه .‬



‫یه جوری شدم . دلم میخواست زود تر این اقا پسر رو ببینم تا یکم باهاش کل بندازم دست خودم‬ ‫نیست که این کرم تو وجودمه!‬



‫- باشه بابا من میرم اونجا .‬



‫چقدر من دختر خوفو حرف گوش کنیم! بابا بهم لبخند زدو گفت:‬



‫- افرین دخترم.‬



‫- به! سلام به شادی مشنگ خودم چطول مطولی؟‬



‫- سلام به پشه ی مزاحم! بنال ببینم چیکار داری؟‬



‫- به تو خوبی نیومده میمون! زنگ زدم حالتو بپرسم االغ جون!‬



‫- االغ تویی میمونم اون نامزده بی مصرفت!‬



‫- میبینم که همون ته عصابم برات نمونده! چته شادی؟!‬



‫- حوصله ندارم شقایق سر به سرم نذار!‬



‫- خوب بگو چی شده؟!‬



‫- بیخیال!‬



‫- شادی جفت پا میام تو شخصیتتا! بنال ببینم چی شده؟!‬



‫دیدم اونم عصاب مصاب نداره این شد که همه چیزو براش گفتم!‬



‫- خوب دیوونه اینکه خوبه!‬



‫- ببخشید دوست عزیز میشه دقیقا بگی چیش خوبه؟‬



‫- همین که یه نور امیدی برای نترشیدن تو روشن شد دیگه!‬



‫بعد هر هر زد زیر خنده! فهمیدم منظورش کیوانه!‬



‫- ببین گلابی من مثل تو واسه شوهر کردن هول نیستم!‬



‫- از ما گفتن بود قشنگه مشنگم! دیگه خود دانی!‬



‫خلاصه اونقدر با هم فک زدیم که فکه دوتامون اوفتاد کفه اتاق!‬



‫***‬



‫- شادی حاضری؟‬



‫ای بابا مخم جوییدن!‬



‫- بله ... بله مامان جونم حاضرم!‬



‫به حالت دو از اتاق پریدم بیرون و گفتم:‬



‫- بریم!‬



‫مامان نگاهی بهم انداخت و گفت:‬



‫- دوباره دارم بهت میگم شادی اونجا از این جور کارا نکن میگن بچشون خلو چله! سعی کن‬ ‫خانومانه رفتار کنی‬



‫باشه؟‬



‫خندیدمو گفتم:‬



‫- چشم سعی میکنم! دیگه بریم.‬



‫با مامان از خونه خارج شدیم و به سمت ماشین پدرم رفتیم. قرار بود منو بذارن خونه اقای‬ ‫رادمنش بعد خودشون‬



‫برن فرودگاه! دل براشون خیلی تنگ میشد ولی خوب میدونستم که دوباره میبینمشون همین بهم‬ ‫قوت قلب میداد!‬



‫وسایلمو قبال تو صندق عقب چیده بودم و خیالم بابتشون راحت بود!‬



‫- چیزی جا نذاشتی شادی؟‬



‫- نه بابا جون خیالت تخت!‬



‫- از دست تو!‬



‫***‬



‫بابا ماشینو کناره یه خونه ی ویلایی بزرگ خیلی خوشگل نگه داشت و رو به من گفت:‬



‫- خودشه! اینجا خونه رادمنشه!‬



‫از ماشین پیاده شدیم . حس خوبی نداشتم! نمیدونم برای جدایی از خانوادم بود یا برای وارد‬ ‫شدن به یه مکان‬



‫جدید! شایدم هر دو!‬



‫بابا چمدونمو تا دم در ویلا کشوند و زنگ درو زد .‬



‫- به امیر خان! سلام بفرمایید تو.‬



‫حدس میزدم صدای اقای رادمنش باشه .‬



‫- مرسی وحید جان .‬



‫از در وارد خونه شدیم حیاط خونه فضای باکلاسی داشت یاد برنامه ی (خانه های رویایی) افتادم!‬ ‫عجب چیزیه لامصب!‬



‫استخرو برو! فضای داخل حیاط هنوز از برف که دیروز اومده بود سفید بود! چه منظره توپی داشت!‬ ‫ما که پسندیدیم! با اجازه بزرگ ترا بله دیگه ...‬



‫سرمو چرخوندم به قسمت دیگه ی حیاط! حاضرم شرط ببندم نزدیک پنج تا ماشین اونجا پارک‬ ‫بود! اونم چه ماشینایی‬



‫ازپورشه بگیر تا المبورگینی! بابا اینا به خر پول گفتن پیاده شو با هم بریم!خودمونیما اصلا‬ ‫شخصیتم شبیه دخترا نیست!‬



‫سعی کردم یکم خودمو جمع و جور کنم . با صدای خانومی به درب وورودی نگاه کردیم.‬



‫- سلام خوش اومدید.‬



‫هممون تشکر کردیم . زن نگاهی به من کرد و مهربون گفت:‬



‫- چقدر بزرگ شدی شادی جان! همچنین خیلی زیبا!‬



‫لبخند زدم ( من که اصلا نمیدونم تو چقدر بزرگ شدی! به جون مادرم تا حالا باهات مقالاتی‬ ‫نداشتم!)گفتم:‬



‫- نظر لطفتونه .‬



‫با راهنمایی خانم رادمنش وارد سالآن شدیم . داخل خونه کاملا اروپایی چیده شده بود تمام رنگای‬ ‫وسایل با‬



‫هم هماهنگی داشت ... ماشاال انقدر بزرگ بود جون میداد برا پیاده روی! چیتگرم انقدر سوراخ‬ ‫سومبه نداشت!‬



‫بالاخره به سالآنی که بهش میگفتم پذیرایی رسیدیم با تعارف خانم رادمنش اروم روی مبل نشستم‬ ‫سعی کردم به‬



‫حرف مامان گوش کنم و یکم رو ادم شدنم کار کنم .‬



‫اقای رادمنش: خیلی خوش اومدید به سلامتی امروز عازمید؟‬



‫بابا لبخند زد و جواب داد:‬



‫- اره دیگه ساعت 0 پرواز داریم.‬



‫- خوب پس میتونیم ناهارو دور هم بخوریم .‬



‫- مزاحمتون نمیشم همین وروجکو که پیش شما میزاریم خودش کلی زحمته!‬



‫دم شما گرم ما رو ذایه کردن رفت!‬



‫خانوم رادمنش: این چه حرفیه باور کنین ما شادی جونو مثل دختر نداشته ی خودمون میدونیم!‬



‫اقای رادمنش: بله شیوا راست میگه.‬



‫مامان: نظر لطفتونه .‬



‫بابا: راستی وحید ، کیوان کجاست؟‬



‫اقای رادمنش: از صبح تا بعد از ظهر نمایشگاست شبم ما زیاد نمیبینیمش اکثرا با دوستاش‬ ‫بیرونه!‬



‫بابا: پسر دیگه .‬



‫منظورشو از نمایشگاه نفهمیدم ولی بیشتر از اون قسمتش ناراحت شدم که گفت زیاد نمینیمش!‬ ‫بیا اینم‬



‫نیاد سر به سرش بذارم و تو این خونه میپوسم که!‬



‫دست شیوا جون درد نکنه چه دسپختی داشت! شوخی کردم بابا از این کلفت نوکرا داشتن همه‬ ‫کارو اونا‬



‫کردن ما هم همش نشستیم گپ زدیم! بعد از اون موقع وداع با پدرو مادرم شد دوروغ نگم یه نمه‬ ‫دلم گرفت‬



‫درسته اسمم شادیه ولی خوب الآن دلم زیاد شاد نیست . مامانمو محکم بغل کردم دوتاییمون‬ ‫سعی میکردیم‬



‫گریه نکنیم ...‬



‫- شادی شیطونی نکنیا! حواست به درساتم باشه!‬



‫- مامان مگه بچم چرا اینجوری نصیحت میکنی شخصیتم خوردو خاکه شیر شد!‬



‫- دوباره تو چرت گفتی!‬



‫خندیدمو گفتم:‬



‫- چشم حواسم هست نگران نباش!‬



‫بابا رو هم بغل کردم سرمو بوسید و گفت:‬



‫- شادی بابا مراقبه خودت باش.‬



‫- چشم بابایی!‬



‫دیگه واقعا داشت گریم میگرفت ... اما من تا حالا جلو کسی گریه نکرده بودم نباید میذاشتم گریم‬



‫بگیره خیلی به خودم فشار اووردم ... خلاصه داشتم خفه میشدم! یه چیزی مثل سنگ وسط گلوم‬



‫گیر کرده بود و هر لحظه ممکن بود ذایم کنه!‬



‫بالاخره مامان و بابام رفتن و من موندم و ادمایی که خوب نمیشناختمشون! نگران بودم مثل این‬



‫فیلما اینا منو اذیت کنن! زندانیم کنن! مجبورم کنن مثل سیندرال خونشونو تمیز کنم! ...‬



‫- شادی جان عزیزم!‬



‫وای خدا ... قلبم ریخت!‬



‫- بله شیوا جون؟‬



‫- دخترم چرا اونجا ایستادی بیا بشین پیشم با هم بیشتر اشنا شیم!‬



‫وای خدا میدونه چقدر تظاهر به خانوم بودن سخته! اصلا با سیستمه من نمیخونه! ولی خوب‬ ‫مجبورم دیگه!‬



‫- چشم .‬



‫کنارش روی کاناپه نشستم.‬



‫- خوب خانوم خوشگله یکم از خودت بگو!‬



‫- چی بگم؟‬



‫- مثال این که چند سالته ... رشتت چیه؟ از اینجور حرفا دیگه!‬



‫خوب بگو بیو تو بده دیگه! دوباره شدم شادی شیطون قدیم!:‬



‫- اهان! یعنی ... بله! خوب به نام خدا من شادی سهیلی هستم 20 ساله از تهران ... اووم .. و‬ ‫رشتمم بازرگانیه!‬



‫اسم پدر امیر اسم مادر سمیه! تک فرزنده خانواده به قول بعضیا یکیدونه خلو دیوونه! البته بال‬ ‫نسبته من که نه خولم نه دیوونه!‬



‫این شیوا خانومم از خنده غش کرده بود بین خنده گفت:‬



‫- دختر تو چقدر بامزه ای!‬



‫اخش داشتم خفه میشدم اخه مگه میشه شادی ساکت بمونه و شیطونی نکنه! اصلا داریم همچین‬ ‫چیزی؟‬



‫- وای واقعا که شیرینی!‬



‫جوون؟! این چی میگه! نگفتم؟ نگفتم یه کاسه ای زیر نیم کاسس هنوز نرسیده میخواد منو بخوره!‬



‫- چی شده خانوم صدات کل خونرو برداشته!‬



‫به به گل بود به سبزه گفت بیا وسط!‬



‫- وحید بیا ببین این شادی چقدر دختر بامزه ایه!‬



‫من نمیدونستم باید چی بگم فقط لبخند زدم! الآن میگن دختره راستی راستی خلو چله!‬



‫اقای رادمنش: فعال باید اتاق دخترمونو نشون بدیم پاشو شادی جان.‬



‫اتاقم؟! دخترمون؟! جوون؟!‬



‫- راست میگه عزیزم پاشو.‬



‫به همراه اقای رادمنش و شیوا جون به طبقه بالا رفتیم ... ماشاال خونه نبود قصر بود! از بس بزرگ‬ ‫بود!‬



‫بالاخره در یه اتاقو باز کردن!‬



‫- بیا شادی جان اینجا اتاقه توا! امیدوارم خوشت بیاد ما وسایل مورد نیازتو تهیه کردیم اگه بازم‬ ‫چیزی کم داشت‬



‫بگو تا برات فراهم کنیم!‬



‫- مرسی اقای رادمنش!‬



‫- خواهش میکنم دخترم. شیوا جان تو هم یکم شادی رو با اتاق و وسایلش اشنا کن .‬



‫همچین گفت با اتاقو وسایلش اشنا کن انگار منو قراره با خانوادش اشنا کنه! خلاصه شیوا جون مخ‬ ‫بند رو تیلیت نمود سر همین اشناییت‬



‫با وسایل محترم!‬



‫***‬



‫امشب شب اولی بود که این جا بودم ... در کل از شیوا جون و اقای رادمنش خوشم اومد اخه واقعا‬ ‫مثل یه پدر و مادر‬



‫مراقبم بودن! ولی خوب دوستان نشد با اقا کیوون مقالات کنیم! اینم از شانس ما!‬



‫سرمو اروم رو بالشت گذاشتم! حالا مگه خوابم میبرد! همیشه همینجوری بودم جام که عوض‬ ‫میشد نمیتونستم‬



‫کپه مرگمو راحت بذارم!‬



‫خلاصه هی این دنده اون دنده بالاخره خوابم برد!‬



‫- شادی جان؟ دخترم؟!‬



‫خدایا دارم خواب میبینم یا واقعا ما رو گرفتی؟! تا دیروز مامان حالا هم این شیوا جون! دهنه ما رو‬ ‫گلابی کردن!‬



‫- بله شیوا جون بیدارم.‬



‫- پس گلم بیا صبحانتو بخور .‬



‫- چشم رو چشم!‬



‫- چی گفتی؟‬



‫یدفعه تصویر زیبای مامان اومد جلو چشام شادی وای به حالت اونجا بخوای ابروی منو ببری! من‬ ‫میدونمو تو! سریع گفتم:‬



‫- نه هیچی ... فقط گفتم الآن میام!‬



‫واال! به این مامان اعتمادی نیست برگرده میزنه منو شلو پل میکنه!‬



‫دست و صورتمو اب زدمو مثل شتر از اتاق پریدم بیرون! (مدیونی بخوای پشت سرم حرف بزنی!‬ ‫خوب چی‬



‫کار کنم عادته دیگه!) یه دستی به لباسم کشیدمو خیلی خانومانه از پله ها پایین رفتم ...‬



‫وارد اشپزخوئه شدم ...‬



‫- صبح بخیر‬



‫شیوا جون: صبح تو هم بخیر عزیزم‬



‫اقای رادمنش: صبح بخیر دخترم بیا بشین بگم برات چایی بیارن .‬



‫کنار شیوا جون نشستم .‬



‫- تا یادم نرفته یه چیزی بهت بگم گلم من و وحید باید بریم سر کار من تا بهد از ظهر میام ...‬ ‫نگران نباش تنها‬



‫نیستی صنم (یکی از خدمتکاراشون) هست اگه چیزی خواستی بهش بگو برات تهیه میکنه! منم‬ ‫قول میدم‬



‫خودمو زود تر برسونم خونه مشکلی که نداره؟‬



‫ننه بابای ما رو باش ما رو کجا اووردن! لبخند زدمو گفتم:‬



‫- نه چه مشکلی خواهش میکنم راحت باشین .‬



‫خیلی ناگهانی پیشونیمو بوسید و گفت:‬



‫- تو خیلی ماهی!‬



‫یعنی انگار به خر تیتاب دادن! همچین خر کیف شده بودم که نگو!‬



‫اقای راد منش: راستی شیوا کیوان دیشب خونه نیومد؟‬



‫شیوا جون- نه!‬



‫- دوباره این پسر کجا رفته؟!‬



‫- حتما خونه یکی از دوستاشه حرص نخور وحید پسره دیگه!‬



‫اقای رادمنشم که انگار بهش امپر وصل کرده بودن! معلوم بود این اقا پسر (حیوونو میگم همون‬ ‫کیوونه خودمون!)‬



‫بعد رو مخ ددی و مامیش پیاده روی میکنه!‬



‫خلاصه پدر و مادر ناتنیمم گذاشتن رفتن من موندمو این قصرو صنم جون!‬



‫از پنجر حیاطو نگاه کردم! جونم! حیاطو برو! برفم اومده همه جایه دست سفید و خوشمل! جون‬



‫میده واسه برف بازی! ولی با کی؟ خورزو خان؟‬



‫پالتومو پوشیدم. تصمیم داشتم یکم برم پیاده روی برف!‬



‫از در وورودی خارج شدمو وارد حیاط خونه شدم ... زمینا یخ زده بود! نکنه با مخ برم تو باقالیا!‬



‫بیخیال بابا انقدر ترسو نباش! شروع کردم قدم زدن اروم زیر لب اهنگ میخوندم!‬



‫با من قدم بزن‬



‫حالا که با منی‬



‫حالا که بغضیم‬



‫حالا که سهممی!‬



‫***‬



‫یه دفعه پام گیر کرد به یه شی بی شعور که خودشو جوی رام سبز کرد منم تعادلم از دست دادم‬ ‫مثل این اسگال رو زمین لیز خوردم! تقریبا تا ته حیاطو با حالت اسکی طی کردم که یه ان به یه‬ ‫شی خیلی سفت تر رو بزرگ تر خوردم! دو تا ییمون ( منو اون شی گندهه!) با هم هوار زدیم تا‬



‫اینکه چشامو باز کردم دیدم بله یه بنده خدایی زیر منه و منم روی ایشون قرار دارم! چشاتون روز‬ ‫بد نبینه ولی من دوتا چشه خوشمل دیدم که از عصبانیت به خون نشسته بود! لامصب چه فیسی‬ ‫داشت! یه دفعه احساس کردم گوشم داره کر میشه!‬



‫- کوری؟ نمیبینی یا عینکتو نیاوردی!‬



‫چی؟ این پسره با منه؟ صبر کن الآن جدتو میارم واست بندری برقصه!‬



‫- با منی؟‬



‫باز با همون تن صدا فریاد زد:‬



‫- نه په با عمم! پاشو هیکله قشنگتو از رو من بردار له شدم!‬



‫تازه فهمیدم تو چه موقعیتیم سریع از روش بلند شدم ... تا اومدم بهش یه چیزی بگم اونم از رو‬ ‫زمین بلند شد‬



‫سرم گیج رفت! قد و هیکلو! به برد پیت گفته دست چپتو بیار بالا بابای کن! عجب چیزیه پسر!‬



‫- هوی؟ با توام تو کی هستی؟ خدمتکار جدیدی؟!‬



‫بچه پرورو نگا! انگشتم اشارمو به نشونه ی تهدید جلوش گرفتمو گفتم:‬



‫- ببین با من درست حرف بزن فهمیدی؟!‬



‫پوزخند زدو گفت:‬



‫- مثال اگه نزنم چی میشه؟‬



‫مثل خر موندم تو گل! که صنم نجاتم داد!‬



‫- ا ... سلام اقا خوش اومدین!‬



‫بدون علیکی گفت:‬



‫- صنم این بچه کیه؟‬



‫شیطونه میگه جوری بزنمش بره پیش مرحوم ادیسون!‬



‫- اقا کیوان ایشون شادی خانوم هستن دختر دوست پدرتون چند روزی پیش ما مهمونن!‬



‫پس اقا کیوون همین برد پیته! دارم برات گلابی!‬



‫نگاه مسخره ای بهم کرد با یه نیشخند ازم دور شد رفت تو خونه!‬



‫اه خاک تو سرت شادی باید یکی میزدی تو دهنش تا حالیش شه ...‬



‫با حرص پامو کوبیدم زمین که دوباره با مخ افتادم ... ( مدیونی منو تو اون وضعیت تصور کنی‬ ‫بخندی!)‬



‫خودمو جمع و جور کردمو رفتم تو خونه! به ما برف بازی نیومده!‬



‫خیلی سریع از پذیرایی رد شدم و به طبقه ی بالا رفتم و وارد اتاقم شدم! تمام استخونام درد‬ ‫میکرد!‬



‫خب بیچاره ها حقم دارن دوبار زمین خوردنو نادیده بگیریم خوردن به اون حیوون سنگی خودش‬ ‫مثل‬



‫این میمونه که به قصد خودکشی جلو تریلی 10 چرخ واستی! واال!‬



‫صدای گوشیم یه دفعه بلند شد! از حرص با صدای بلند گفتم:‬



‫- بله؟‬



‫صدای نگران مامان تو گوشم پیچید:‬



‫- شادی؟ چته؟‬



‫- ا ... مامان تویی! ببخش فکر کردم این شقایق گلابیه! سلام. خوبی؟ بابا خوبه؟ رسیدین؟‬



‫- از دست تو! اره هممون خوبیم تقریبا چند ساعتی هست که رسیدیم . تو چطوری؟ خوش‬ ‫میگذره؟‬



‫- عالیم! باور کن اگه میرفتم دیزیلند انقدر حال نمیکردم!‬



‫- داری مسخره میکنی؟‬



‫- مدیونی اگه همچین فکری کنی!‬



‫- شادی انقدر اذیتم نکن!‬



‫- من غلط بکنم!‬



‫- پس مراقبه خودت باش .‬



‫- هستم .‬



‫- از من خدافظ بابات میخواد باهات حرف بزنه!‬



‫- یاشه خدافظ.‬



‫دیگه مکلامه پدر دختری رو نمینویسم میترسم خسته شید پشت سرم حرف بزنید!‬



‫تقریبا یه ساعتی میشد با این ماسماسکم مشغول بازی بودم دیگه واقعا کلافه شده بودم که در‬ ‫اتاق زده شد!‬



‫- بفرمایید.‬



‫صنم درو باز کرد و گفت:‬



‫- شادی خانوم بفرمایید ناهار حاضره!‬



‫قیافه ادمای با کلاسو به خودم گرفتمو گفتم:‬



‫- رژیم داشتم ولی دیگه زحمت کشیدی نمیخوام ناراحتت کنم!‬



‫اونم لبخند زدو در اتاقو بست تا رفت مثل اسگال بلند شدم رو تخت پریدم! یوهو! پیش به سوی‬ ‫ناهار!‬



‫باز یه دست به سرو روم کشیدمو خیلی خوشمل موشمل از اتاقم زدم بیرون!‬



‫از پله ها پایین رفتمو به سمت اشپزخونه رامو گرفتم . وارد اشپزخونه شدم دیدم بعله اقا کیوونم‬ ‫پشت میز نشستن! یعنی من باید با این ناهار بخورم! یا حضرت فیل!‬



‫تا منو دید انگار قاتله باباشو دیده همچین بهم نگاه کرد که داشتم پس میوفتادم! یه دفعه نمیدونم‬ ‫چی شد که بهش گفتم:‬



‫- چته؟‬



‫خودمم از حرفی که زدم جا خوردم! کیوونو که دیگه نگو با حالت‬



‫عصبانیت بهم نگاه کردو گفت:‬



‫- جرات داری یه بار دیگه بگو چی گفتی؟!‬



‫الحق که اسم کیوون هم قافیه ی حیوون بهت بد جور میاد!‬



‫سرمو انداختم تو بشقابو با کمال پرویی گفتم:‬



‫- عادت ندارم چند بار یه حرف تکرار کنم!‬



‫دیگه از عصبانیت داشت منفجر میشد انگشتشو گرفت جلو صورتمو گفت:‬



‫- ببین کوچولو بهتر مراقبه رفتارت باشی! من اصوال با بچه ها‬



‫حال نمیکنم حوصله کل کل باهاشونم ندارم پس حسابی حواست‬



‫به خودت باشه وگرنه مجبورم یه جور دیگه حالیت کنم! خر فهم شدی؟‬



‫منم مثل خودش قیافه گرفتمو گفتم:‬



‫- بین پسرم منم حوصله کل کل با یه ادم زبون نفهمو ندارم پس بهتره‬



‫تو هم حواست به حرفات باشه! االغ فهم شدی؟!‬



‫یه دفعه از پشت میز بلند شدو با صدای بلند گفت:‬



‫- نه مثل اینکه تنت میخاره جرات داری واستا تا حالیت کنم!‬



‫بعد به حالت دو پرید که منو بگیره! منم که دیدم هوا پسه بعد از کشیدن یه جیغ دخترونه پا به‬ ‫فرار گذاشتم!‬



‫حالا اون بدو من بدو! ال مصب خسته هم نمیشد! دیگه واقعا داشتم بهغلط کردن میوفتادم! ولی‬ ‫میدونستم اگه واستم اشهدمم پشت سرش باید بخونم! بهش نمی یومد ادم بخشنده یی باشه!‬



‫دیگه نه نفس برام مونده بود نه نای دوییدن ولی اون انگار سگ جون بود اصلا یه نمه هم‬ ‫سرعتش کم نمیشد!‬



‫- به نعفته قبل از این که خودم بگیرمت خودت تسلیم شی اینجوری دردش کمتره!‬



‫ای خدا عجب گیری افتادم ... ولی من نباید کم میاووردم مثل خودش گفتم:‬



‫- کور خوندی اقا پسر من عمرا بذارم تو به من دست بزنی!‬



‫یه دفعه پام گیر کرد به پایه ی میز پذیرایی با مخ محکم چپه شدم رو زمین! دمت گرم خدا حالا‬ ‫من با این هرکول چی کار کنم؟‬



‫به خاطر ضربه ای که به پام خورده بود نمیتونستم کوچکترین حرکتی بکنم! این پسره هم با یه‬ ‫نگاه شیطون زل زده‬



‫بود به من هی اروم اروم بهم نزدیک میشد!‬



‫- خب عزیزم دلت میخواد از کجا شروع کنم!‬



‫- هی! به من نزدیک نشو!‬



‫تقال کردن فایده ای نداشت پام اصلا حرکت نمیکرد!‬



‫اومد دقیقا بالا سرم ،دستاشو کرد تو جیب شلوارش با یه لبخند‬



‫مسخره بهم نگاه کردو گفت:‬



‫- حیف که وقت ندارم خانوم کوچولو وگرنه از خجالتت در میومدم!‬



‫البته وقت واسه تلافی زیاد واسه امروز بسته!‬



‫خیلی شیکو مجلسی راشو کشید رفت! یادتونو گفتم جد اوادشومیارم واسش بندری برقصه؟ ،‬ ‫رقص عربی هم بهش اضافه کنید!‬



‫- چی شده شادی خانوم؟ افتادید زمین؟‬



‫صنم بود! بعد از این همه دادو بیداد حالا اومده میگه افتادید زمین؟ نه قل خوردم رو زمین! لبخند‬ ‫زدمو گفتم:‬



‫- نه بابا جدی نگیر گفتم یه کاری کنم تنوع شه!‬



‫با تعجب بهم نگاه کردو گفت:‬



‫- وا!‬



‫- بیخیال درگیرش نشو!حالا میشه کمکم کنی بلند شم!‬



‫اومد جلو کمکم کرد . خودمو به سختی رو یه پام که چالق نشده بود‬



‫نگه داشتم! به کمک صنم روی یکی از مبال نشستم .‬



‫- شادی خانوم من برم براتون اب قند بیارم رنگتون پریده!‬



‫تا خواست بره صداش زدم. برگشتو نگام کرد .‬



‫- یه خواهشی دارم.‬



‫لبخند زدو گفت:‬



‫- بفرمایید.‬



‫- دیگه به من نگو خانوم احساس فسیل بودن بهم دست میده!‬



‫خندش گرفت. میون خنده گفت:‬



‫- پس چی صداتون کنم.‬



‫- فقط اسممو . شادی!‬



‫- زیاد صمیمی نیست‬



‫- من اینجوری راحت ترم صنم .‬



‫لبخندی از روی رضایت زد و گفت:‬



‫- باشه شادی .‬



‫بهش چشمک زدمو گفتم:‬



‫- حالا شد!‬



‫امروز حسابی داغون شدم خدا بخیر کنه روزای بعدیو! اقا کیوونم که دیگه زیارت نکردم ولی خوب‬ ‫یه خوابایی واسش‬



‫دیدم! ( بین خودمو کودک درونمه!)شیوا جون تقریبا ساعات 4 اومد خونه با دیدن من تقریبا قبضه‬ ‫روح شد! همش ازم می پرسید: چی‬



‫شده؟ چرا تو این شکلی شدی؟ چرا دستو پات کبود؟ منم الکی لبخند میزدمو چرتو پرت میگفتم!‬ ‫حتی چندبار‬



‫فکر کرد مخمم ضربه خورده!خلاصه انقدر اصرار کرد که منم همه اون اتفاقا رو به عالوه یه کمی‬ ‫سانسورو یکمی‬



‫پیاز داغ اضافه واسش توضیح دادم! بعله! شیوا جونم حسابی داغ کردو این نشونه ی اینکه ... !‬



‫(کی بلده عربی و بندری بخونه؟ )‬



‫( زنگ گوشی! ) ای مرض! لامصب قبل زدن خبر کن قلبم اومد تو دهنم! دکمه پاسخو زدم .‬



‫- جانم؟‬



‫- سلام عشقم!‬



‫معرفی نمیکنم که معرفه حضور هستن: پشه مزاحم شقایق ‬



‫- سلام شلغم!‬



‫- بی شعوری دیگه نمیشه کاری کرد!‬



‫- تو استاد ادب ... چه خبرا؟‬



‫- خبرا دست توا جیگر!‬



‫- بی خودی مزه نریز قلوه جون اینجا همه چی ارومه!‬



‫- تو چقد خوشحالی!‬



‫- درد!‬



‫- تو دلت! حالا جدی حوصلت نسریده؟‬



‫- اخ گفتی! بد فرم!‬



‫- فردا بیام دنبالت بریم بیرون؟!‬



‫- با گاری؟‬



‫- ببین لیاقت نداری دیگه واست کاری کنم!‬



‫- خب ببخش پشه جون اصلا بگو پیاده من هستم!‬



‫- باش تا فردا اگه دختر خوبی بودی میام میبرمت!‬



‫- میبری منو نخوری منو!‬



‫- خاک تو سر بی مغزت کنن! اصلا بشین تو همون عمارت خاک بخور ادم شی!‬



‫- باشه باشه بابا چرا رم میکنی غلظ کردم فقط جون مادرت فردا بیایا!‬



‫- اوکی میام پس فعال برو بکپ جهان از دستت راحت شه!‬



‫- این اقا جهان کی هست حالا میشناسمش!‬



‫شقایق که داشت از دستم حرص میخورد با صدای کلافه ای گفت:‬



‫- فردا باهات اشناش میکنم!‬



‫- مشتاقم!‬



‫- مشتاق باش .‬



‫- پس فعال بای .‬



‫- شرت کم بای!‬



‫***‬



‫الهی که امشب بختک بیوفته روت ، سوسک بیاد تو بغلت ، لولو بیاد بخورتت ، شب ادراری بگیری‬ ‫، عنکبوتا بریزن سرت‬



‫گازت بگیرن! تمام بدنم درد میکنه! حیف که امشب نیومدی خونه قرار بود یه مسابقه دنس (‬ ‫رقص) با حضور خودمو و شیوا‬



‫جون واست ترتیب بدیم! اشکلا نداره میندازیمش واسه بعدا!‬



‫***‬



‫- شادی جان؟ عزیزم خوابی یا بیداری؟ بیا صبحانه امادس!‬



‫خداوندا من اگر بدانم چه گناهی به درگاهت کردم که اینچنین باید مجازات شوم خیلی عالی‬ ‫میشد!‬



‫- اومدم ... اومدم ( اروم ادامشو گفتم!) به جون عمه ناکامم اومدم ، به جون جدم اومدم ، به جون‬ ‫سیبیالی نادر شاه اومدم ، به ...‬



‫***‬



‫- سلام صبح بخیر .‬



‫شیوا جون- سلام عزیزم صبح تو هم بخیر بیا بشین که امروز فقط منمو تو!‬



‫خب که چی؟ منظورش دقیقا از این که امروز فقط منمو تو! چی بود؟! خدایا خودمو به تو سپردم!‬ ‫دیروز پسرش‬



‫امروز خودش! فردا هم جد مرحومش!‬



‫پشت میز نشستم .‬



‫- اقای رادمنش نیستن؟!‬



‫شیوا جون لبخنده بامزه ای زد و گفت:‬



‫- نه! فرستادمش حسابه یه نفرو برسه!‬



‫گنگ نگاش کردم که خندیدو گفت:‬



‫- کیوانو میگم! باید یه گوشمالی حسابی بشه!‬



‫نگام شیطانی شد! چرا خب جلو خودم گوش مالیش نمیدن ما هم یه فیضی ببریم؟! مظلومانه گفتم:‬



‫- حالا لازم نبود!‬



‫(غلط کردی! تا میخوره باید بزننش تا ادم شه! حیوونم انقدر بی تربیت!)‬



‫- چرا خیلیم لازم بود! در ضمن تو حق داری تنبیش کنی! هر جور که دوست داری!‬



‫جوون من؟! وای که عاشقتم شیوا جون یه دونه ای واسه نمونه ای!‬



‫شیوا جون- هر تنبیهی دوست داری بگو اون مجبور قبول کنه!‬



‫شبیه این دختر مامانیا خودمو کردمو گفتم:‬



‫- اخه درست نیست!‬



‫- خیلیم درسته! باید تنبیه شه!‬



‫- چشم فکرامو میکنم بعد بهتون میگم!‬



‫شیوا جونم لبخند زدو یه فنجون چایی داد دستم .‬



‫اخ که دارم برات گلابی! واستا ببین چه میکنه این شادی!‬



‫- مرسی شیوا جون.‬



‫- نوش جانت عزیزم!‬



‫***‬



‫کیوان- منظورتون چیه مامان؟! من باید به حرفای این بچه گوش کنم! یعنی چی؟!‬



‫شیوا جون - همین که گفتم تو مجبوری!‬



‫کیوان پوزخند عصبی زد و گفت:‬



‫- جالبه یه چیزم بدهکار شدیم!‬



‫شیوا جون نگاه مهربونی به من کرد و گفت:‬



‫- خب شادی جان درخواستتو بگو!‬



‫های های های! یعنی داشتم از تو بندری میرقصیدم! چقدر لحظه باشکوهی بود! کیوان بد نگام‬ ‫میکرد راستش یکم از نگاش ترسیدم ولی میدونستم بخاطر شیوا جونم که شده فعال نمیتونه هیچ‬ ‫غلطی بکنه!‬



‫بنابراین صدامو صاف کردمو گفتم:‬



‫- من ... من قرار امروز با یکی از دوستام برم بیرون ... درخواستم اینه‬



‫امروز کاملا در اختیار ما باشینچون ما ماشین نداریم!‬



‫اوه اوه الآن که رم کنه! یه دفعه پرید جلو و با عصبانیت گفت:‬



‫- شیطونه میگه بزنم ...‬



‫دستش رو هوا گرفته شد ... دمت گرم شیوا جون عجب پسر وحشی داری!‬



‫شیوا جون- کیوان خوبه من اینجا واستادم! این چه کاریه؟! برو خدارو شکر کن شادی از اون‬ ‫دخترای کینه ای نیست!‬



‫این درخواستی که داره خیلی کوچیکه!‬



‫کیوان - کوچیکه مامان؟ کوچیکه؟! بشم راننده ی این فسقلی کوچیکه؟‬



‫مثل خودش بلند گفتم:‬



‫- من فسقلی نیستم!‬



‫وحشتناک بهم نگاه کردو گفت:‬



‫- فعال که ریز میبینمت!‬



‫خونسرد جواب دادم:‬



‫- عینک بزن مشکل از چشاته!‬



‫شیوا جون خندش گرفت ولی کیوان دوباره به من حمله کرد! جیغ کشیدمو از دستش فرار کردم!‬ ‫شیوا جون که از دستمون کلافه شده بود به کیوان گفت:‬



‫- واستا کیوان این دستور شادی نیست دستور منه! تو اونو دوستشو امروز میبری بیرون همینو‬ ‫بس!‬



‫- شوخی میکنید دیگه مامان؟‬



‫شیوا جون- نه خیلیم جدی گفتم!‬



‫کیوان - من همچین کاری نمیکنم!‬



‫شیوا جون - بخاطر منم شده این کارو میکنی! مگه نه؟‬



‫نگاه کیوان تغییر کرد مثل دودل بودن!یه دستشو تو جیبه شلوار کرد و با دست دیگش به موهاش‬ ‫دست کشید اروم گفت:‬



‫- همیشه منو بذار تو منگنه!‬



‫یکم تو همون حالت موند بعدش خیلی جدی به شیوا جون نگاه کرد و گفت:‬



‫- خیلی خب فقط بخاطر شما!‬



‫بعدم خیلی سریع از اشپزخونه خارج شد!‬



‫شیوا جون باز مهربون نگام کردو گفت:‬



‫- خب دیگه خیالت راحت حالا که قبول کرده مطمئن باش میبرتتون!‬



‫پس بهتر کم کم اماده بشی!‬



‫- چشم. بازم ممنون.‬



‫- قابل نداشت عزیزم .‬



‫***‬



‫یوهو! چه حالی میده میخوام با کیوون جون برم ددر!‬



‫سریع شماره شقایقو گرفتم . خواب الوده جواب داد:‬



‫- بله؟‬



‫- چار دستو پات نله! چطوری پشه جون؟‬



‫- تویی شادی؟‬



‫- نه په غمگینم!‬



‫- مرض! نمیتونه مثل ادم حرف بزنه! خبرت چی کار داری؟‬



‫- نشد دیگه حالا که این حرفو زدی اون خبر خوبه رو بهت نمیگم!‬



‫- ا ... لوس نشو دیگه! بگو! به جون شادی موندم تو کف!‬



‫- بمون تا تمیز شی!‬



‫- بی شعور مگه اینکه نبینمت! حالا بنال ببینم چی شده که انقدر با مزه شدی؟‬



‫با اشتیاق گفتم:‬



‫- گاری جور شد عشخم!‬



‫شقایق هنگ کرده ازم پرسید:‬



‫- چی؟ چی جور شد؟‬



‫- گاریه بابا گاریه!‬



‫خندید و گفت:‬



‫- دیوونه! خب حالا این گاری واسه کی هست؟‬



‫- واسه کیوون جونه خودشم اشانتیون بهم دادن!‬



‫- مرگ من راست میگی؟‬



‫- مرگ تو راست میگم!‬



‫- دمت گرم بابا! چیکار کردی مگه!‬



‫همه ماجرا رو واسش کردم فیلم سینمایی!‬



‫شقایق - یعنی عاشقتما!‬



‫- تو غلط میکنی!‬



‫- بی جنبه ای دیگه ... حالا بر و گمشو منم به سپهر (همون نامزد بی مصرفش!) میگم با اون میام!‬



‫- به سپهر برا چی بگی گفتم که ماشین هست!‬



‫- خوب دیوونه من که نمیتونم با شما بیام!‬



‫- کیوان قبول کرده!‬



‫- نه مشکلم اون نیست!‬



‫- پس میشه بگی مشکلت چیه؟!‬



‫یکم مکث کرد بعد مثل این شلغم ابپزا گفت:‬



‫- اقامون!‬



‫یعنی یه لحظه احساس کردم گالب به روتون معدم تهی شد!‬



‫- قطع کن تا نیومدم خفت نکردم گلابی! حالمو بهم زدی! خاک بر سر شوهر ذلیلت کنن! بر گمشو‬ ‫ابرو هر چی دختر بردی!‬



‫- شادی خانوم ایشاال یه روز خودتم گرفتار میشی!‬



‫- عزیز دلم من گرفتارم بشم خر نمیشم! فعال بای!‬



‫خندید و گفت:‬



‫- خواهیم دید مشنگ جونم! برو تا بعد بای.‬



‫به ساعتم خیره شدم ... تقریبا 4 بعد از ظهر بود خوب دیگه باید عملیاته تیپ و قیافه رو شروع‬ ‫کنم!‬



‫دوباره این گوشی وامونده ی من صداش در اومد! پشه بود ..‬



‫- چیه؟‬



‫- ارپیچیه ، نخودچیه ، کیشمیشیه! این چه وضع حرف زدنه؟‬



‫- همین که هست میخوای بخوای نمیخوایم باز مجبوری بخوای!‬



‫- حوصله جمع کردن نمکاتو ندارم زنگ زدم بگم من و سپهر هم میام امشب فقط مشخص کن‬ ‫کجا بریم!‬



‫- به جون تو نمیدونم! تو نظری نداری؟‬



‫- چرا بگم؟‬



‫- نه نگو!‬



‫- خیلی بیشعوری!‬



‫خندیدمو گفتم:‬



‫- میدونم! شوخی کردم بگو!‬



‫- بریم بام!‬



‫- منظورت پشته بامه؟ نه قربونت من نیستم!‬



‫- نه خره بام تهران!‬



‫- اهان! اوکی بدم نیست منم خیلی وقته نرفتم اونجا .‬



‫- پس ما تا یه ساعت دیگه راه میوفتیم!‬



‫- زود نیست؟‬



‫- دیرم هست گلابی!‬



‫- باشه تا یه ساعت دیگه ما هم میام قرارمون همون اوالش!‬



‫- اوکی پس فعال بای عشقم.‬



‫- بای شلغم!‬



‫اومد فوش بده زودی قطع کردم!‬



‫مثل خر مونده بودم تو گل که به کیوان از الآن بگم اماده باشه یا موقع رفتن غافل گیرش کنم!‬



‫میترسیدم بجای من اون منو غافل گیر کنه دیر حاضر شه مثل دخترا! تصمیم گرفتم بهش بگم برا‬ ‫همین صنمو صدا کردم!(چیه نکنه انتظار داشتید خودم برم بهش بگم! عمرا! حتی یه درصدم بهش‬ ‫فکر نکنید!)‬



‫- بله شادی؟ کارم داری؟‬



‫- اره یه زحمتی برات دارم به کیوان ... (چه زود پسر خاله شدم!) منظورم اقا کیوانه بگو حاضر‬ ‫باشه یه ساعت دیگه‬



‫باید بریم!‬



‫صنم لبخندی زد و گفت:‬



‫- باشه بهشون میگم!‬



‫- دمت گرم ... یعنی مرسی!‬



‫- خواهش میکنم!‬



‫***‬



‫خوب اینم از این! تیپم عالی شده بود! یه شلوار ورزشی سفید با یه مانتو مشکی خوش تن اسپرت‬ ‫و یه شال سفید یه کیف مشکی از این مدل کجا! با یه ارایش خوشگله دخترونه که به تیپه اسپرتم‬ ‫حسابی میخورد کارمو تکمیل کرد!‬



‫خب دیگه تقریبا ساعت 5 بود کارم اونقدرا طول نکشید سریع از اتاق پریدم بیرون که یه دفع‬ ‫خوردم به یه سنگ! نه نه اشتباه شد کیوونه خودمونه! یه لحظه دوتا ییمون به هم خیره شدیم! من‬ ‫تیپه اونو چک میکردم‬



‫اون منو! لامصب عجب جیگری شده بود! یه تیشرته اسپرته سفید جذب با اون هیکل دختر کشش!‬ ‫با یه شلوار اسپرته پسرونه مشکی!‬



‫وای اینو که الآن با خودم ببرم دخترا دنبالم میکنم! یه دفعه صداش پیچید تو گوشم!‬



‫- تو همیشه جلو چشاتو نگاه نمیکنی؟ نه؟!‬



‫کم نیاوردم مثل خودش گفتم:‬



‫- تو هم همیشه عادت داری همیشه مثل جن یه دفعه جلو ادم ظاهر شی!‬



‫یه دفعه اومد جلوم فاصلش خیلی باهام کم شد! بوی عطرش داشت منگم میکرد اما صدای منو‬ ‫هشیار کرد:‬



‫- این زبونت یه روزی کار دستت میده خانوم کوچولو! مواظبش باش!‬



‫بعد راشو کشیدو رفت! ولی من هنوز سر جام میخ بودم! چت شده شادی چرا منگی؟ نمیبینی پسره‬ ‫چقدر داره مسخرت میکنه! یکم به خودت بیا دختر! ده!‬



‫- شیوا جون داریم میرم با من کاری نداری؟‬



‫شیوا جون- نه عزیزم برو به سلامت خوش بگذره!‬



‫بعد رو به کیوان که مشغول اب خوردن بود گفت:‬



‫- کیوان شادی رو سپردم دستت مراقبش باشیا امانته!‬



‫کیوان نیشخندی زد و گفت: ‬



‫- اوکی حواسم هست!‬



‫زود تر از من از خونه خارج شد. منم بعد از اون . واستادم تا ماشینو از حیاط بیرون برد! یه شورلته‬ ‫کامارو خوشگل‬



‫قرمز! رفتم در باز کردمو رو صندلی عقب نشستم! با تعجب برگشت و نگام کرد و گفت:‬



‫- جات خوبه؟‬



‫لبخند زدمو گفتم:‬



‫- عالیه!‬



‫یه دفعه پوزخند زدو عصبی گفت:‬



‫- پاشو بیا جلو بشین من راننده شخصیت نیستم!‬



‫- نمیخوام راحتم!‬



‫- نظرتو مهم نیست من ناراحتم! پامیشی یا پاشم!‬



‫- هیچکدوم!‬



‫- شرمنده همچین گزینه ای وجود نداره!‬



‫بعد خیلی ناگهانی از ماشین پیاده شدو درو باز کرد بازومو گرفت منو به زور تقریبا پرتمکرد رو‬ ‫صندلی جلو!‬



‫بعد خودشم برگشت سر جاش!‬



‫با حرص بهش نگاه کردمو گفتم:‬



‫- دفعه اخرت باشه به من دست میزنی! فهمیدی؟‬



‫نیشخندی زدو خیلی خونسرد گفت:‬



‫- سعی میکنم!‬



‫اروم گفتم:‬



‫- بی شعور!‬



‫- چی گفتی؟!‬



‫دیدم عصاب مصاب نداره واسه همین گفت:‬



‫- هیچی!‬



‫- افرین! حالا کجا میخوای بری؟‬



‫- بام تهران!‬



‫فکر کردم الآن که غر غر کنه! ولی هیچی نگفتو پدال گازو محکم فشار داد و تقریبا ماشینو از زمین‬ ‫کند!‬



‫تنها چیزی که بینمون بود صدای موزیک بود! اونم با صدای زیاد!‬



‫(اهنگ ‪ diamond‬از ریحانا)‬



‫‪Shine bright like a diamond‬‬ ‫مثه الماس بدرخش‬



‫‪Shine bright like a diamond‬‬ ‫مثه الماس بدرخش‬



‫‪Find light in the beautiful sea‬‬ ‫نور رو تو دریا ی زیبا جستوجو کن‬



‫‪I choose to be happy‬‬ ‫من خوشحال بودنو انتخاب کردم‬



‫‪You and I, you and I‬‬ ‫من و تو منو تو‬



‫‪We’re like diamonds in the sky‬‬ ‫ما به زیبایی الماسها در آسمانیم‬



‫‪You’re a shooting star I see‬‬ ‫تو ستاره ی در حال حرکتی من میبینم(ستاره ی دنباله دار)‬



‫‪A vision of ecstasy‬‬ ‫دور نمایی از سرمستی‬



‫‪When you hold me, I’m alive‬‬ ‫وقتی بقلم میکنی زنده می شوم‬



‫‪We’re like diamonds in the sky‬‬ ‫ما به زیبایی الماسها در آسمانیم‬



‫‪I knew that we’d become one right away‬‬ ‫میدونم ما هم سریعا یه یکی از اونا میشیم‬



‫‪Oh, right away‬‬ ‫اوه , فورا‬



‫‪At first sight I felt the energy of sun rays‬‬ ‫تو نگاه اول من انرژی پرتو های خورشید رو احساس کردم‬



‫‪I saw the life inside your eyes‬‬ ‫من زندگی رو تو چشات دیدم‬



‫‪So shine bright, tonight you and I‬‬ ‫درخشش روشنایی , امشب, من و تو‬



‫‪We’re beautiful like diamonds in the sky‬‬



‫ما به زیبایی الماسها در آسمانیم‬



‫‪Eye to eye, so alive‬‬ ‫چشم تو چشم , سرزنده و سرحال‬



‫‪We’re beautiful like diamonds in the sky‬‬ ‫ما به زیبایی الماسها در آسمانیم‬



‫‪Shine bright like a diamond‬‬ ‫مثه الماس بدرخش‬



‫‪Shine bright like a diamond‬‬ ‫مثه الماس بدرخش‬



‫‪Shining bright like a diamond‬‬ ‫مثه الماس بدرخش‬



‫‪We’re beautiful like diamonds in the sky‬‬ ‫ما به زیبایی الماسها در آسمانیم‬



‫‪Shine bright like a diamond‬‬ ‫مثه الماس بدرخش‬



‫صدای ضبط کم شد:‬



‫- دوستت با ما نمیاد!‬



‫از هپروت اومدم بیرون و گفتم:‬



‫- نه اون با نامزدش میاد اونجا میبینمشون!‬



‫تنها سرشو تکون داد و باز صدای ضبط رفت بالا!‬



‫‪Palms rise to the universe‬‬ ‫درخت خرما تا کهکشان رشد می کنه‬



‫‪As we moonshine and molly‬‬ ‫همانند درخشش ماه و ماهی‬



‫‪Feel the warmth, we’ll never die‬‬ ‫گرمی رو حس کن , ما هیچ وقت نمی میریم‬



‫‪We’re like diamonds in the sky‬‬ ‫ما به زیبایی الماسها در آسمانیم‬



‫‪You’re a shooting star I see‬‬ ‫تو ستاره دنبال داری من می بینم‬



‫‪A vision of ecstasy‬‬ ‫دور نمایی از سرمستی‬



‫‪When you hold me, I’m alive‬‬ ‫وقتی بقلم میکنی زنده می شوم‬



‫‪We’re like diamonds in the sky‬‬ ‫ما به زیبایی الماسها در آسمانیم‬



‫‪At first sight I felt the energy of sun rays‬‬ ‫تو نگاه اول من انرژی پرتو های خورشید را احساس کردم‬



‫‪I saw the life inside your eyes‬‬ ‫من زندگی رو تو چشات دیدم‬



‫‪So shine bright, tonight you and I‬‬ ‫درخشش روشنایی , امشب, من و تو‬



‫‪We’re beautiful like diamonds in the sky‬‬ ‫ما به زیبایی الماسها در آسمانیم‬



‫‪Eye to eye, so alive‬‬



‫چشم تو چشم , سرزنده و سرحال‬



‫‪We’re beautiful like diamonds in the sky‬‬ ‫ما به زیبایی الماسها در آسمانیم‬



‫‪Shine bright like a diamond‬‬ ‫مثه الماس بدرخش‬



‫زنگ گوشیش باعث شد باز صدای ضبطو پایین بیاره!‬



‫- جونم؟‬



‫- ...‬



‫- خوبم داداش تو چطوری؟‬



‫- ...‬



‫- نه امروز کار داشتم نتونستم بیام ولی به یاسر گفتم بره اونجا!‬



‫- ...‬



‫- جون من؟ امشب؟‬



‫- ...‬



‫- اوکی هستم 20 پیشتم!‬



‫- ...‬



‫- یه دونه ای! میخوامت!‬



‫- ...‬



‫- پس فعال بای تا های!‬



‫- ...‬



‫داشتم از کنجکاوی میمردم! یعنی امشب چه خبره! صداش منو به خودم اوورد!‬



‫- تو چقدر میخوای اونجا بمونی؟‬



‫خواستم یه دستی بزنم واسه همین گفتم!‬



‫- تا 00 اونطورا!‬



‫یه دفعه برگشت بهم نگاه کردو با تعجب گفت:‬



‫- حالت خوبه؟ تا 00 اونجا میخوای چی کار کنی؟! ... شرمنده من تو رو سر ساعت 8 میبرم خونه!‬



‫باید برم جایی‬



‫- نخیرم من ساعت 8 با تو نمیام!‬



‫خونسرد شونشو انداخت بالا و گفت:‬



‫- مگر اینکه بخوای تنها برگردی!‬



‫با اعتراض گفتم:‬



‫- اما تو قول دادی!‬



‫- ببین اگه تا همین جاهم باهات را اومدم فقط بخاطر مامانم بود! هوا برت نداره! برامم اصلا مهم‬ ‫نیست‬



‫که تو میخوای چیکار کنی من هشت برمیگردم میل با خودته یا میای یا خودت تنها برمیگردی!‬



‫پسره گلابی! شیطونه میگه همچین بزنمش مامانشم دیگه نشناستش!‬



‫***‬



‫- رسیدیم دوستت قرار کجا واسته؟‬



‫با صدای ادمای عصبانی گفتم:‬



‫- نمیدونم گفت اوایلش!‬



‫کیوان پوزخندی زدو گفت:‬



‫- خدارو شکر فکر کردم قرار اون بالا زیارتشون کنی! د خوب یه زنگ بزن ببین چیکارن! منم الافه‬ ‫خودت کردی!‬



‫اداشو در اووردم ولی این بار بجای اینکه عصبانی بشه خندید و گفت:‬



‫- تا حالا فکر میکردم من اشتباه میکنم ولی الآن فهمیدم تو واقعا کم داری!‬



‫- هه هه هه! دیشب تو دبه خیارشورا خوابیدی؟‬



‫شیطون جواب داد:‬



‫- نه دبه ترشیا!‬



‫- برات دعا میکنم پسرم!‬



‫- قبل از تو دعای من میگیره دخترم!‬



‫ای بابام هی! بیخیال بابا بذار یه زنگ بزنم به پشه تا این گلابی مخمو تیلیت نکرده!‬



‫- الو پشه کجایید؟‬



‫- پشت سرتون! شادی ماشینو برم!‬



‫- زهرمار بپر پایین کم حرف بزن!‬



‫تماسو قطع کردمو بدون اینکه به کیوان چیزی بگم از ماشین پریدم بیرون! اونم بعد از من اومد‬ ‫بیرون!‬



‫- سلام شادی!‬



‫بغلش کردمو گفتم:‬



‫- سلام غمگین!‬



‫زد پشتم گفت:‬



‫- باز چرتو پرت گفتی!‬



‫رو به سپهر گفتم:‬



‫- سلام اقا سپهر خوب هستید شما؟‬



‫سپهرم لبخند زد و گفت:‬



‫- ممنون شما چطورید؟‬



‫- فعال که هستیم خدمتتون!‬



‫نمیدونم چی شد که این پسره ( کیونو میگم )پرید وسط و شروع کرد سلام و احوال پرسی کردن!‬



‫بچه ها هم بهش سلام کردنو از همون اول سپهر باهاش گرم گرفت! همونجور داشتیم میرفتیم‬ ‫بالا که شقایق اروم به من گفت:‬



‫- شادی خداییش چه کیسی! خاک تو سر بی مغزت کنن!‬



‫- شقایق؟‬



‫- هان؟‬



‫- شات اپ پیلیز! (خفه شو لطفا!)‬



‫- بی ادب! خب خره واسه خودت میگم!‬



‫- میدونی وقتی حرف میزنی یاد چی میوفتم؟‬



‫- یاد چی؟‬



‫- یاد این مگسایی که اول صبح وقتی خوابی میپرن تو بغلت هی رو عصابت صحنه اهسته میرن!‬



‫هی ویز ویز میکنن ناراحتی عصاب میگیری!‬



‫- خیلی بیشعوری!‬



‫خندیدمو گفتم:‬



‫- نظر لطفته!‬



‫هر چی بالا تر میرفتیم هوا سرد تر میشد! من گلابی یادم رفت حداقل سیوشرتمو بپوشم!‬



‫ولی این حیفه نون (کیوان) یه سیوشرت اسپرت پسرونه که خیلی کلفته و خوش تن بود پوشیده‬ ‫بود!‬



‫نامرد همچین جذابم راه میرفت که دخترای اطرافمون همش با چشم و ابرو نشونش میدادن!‬



‫پشه عزیز هم که یه پاتلو باحال تن کرده بود که مطمئنم حتی اگه بهمنم میومد این خانوم ککشم‬ ‫نمیگزید!‬



‫وای ننه دارم یخ میزنم!‬



‫سپهر - بچه ها هستید بریم اش بخوریم گرم شیم!‬



‫شقایق - بریم .‬



‫منم که داشتم منجمد میشدم موافقت کردم! کیوونم همینجور!‬



‫***‬



‫پشت یه میز چهار نفره نشستیم از اونجایی که شقایق جون مثل کشه تنبون دنبال سپهر جان‬ ‫بودن و پشت میز کنار هم نشستن بنده و اقا کیوونم مجبور شدیم کنار هم بشینیم!‬



‫چشاتون صفه دستشویی عمومی نبینه داشتم از سرما قندیل میبستم! دندونام مثل سنگ بهم‬ ‫میخورد!‬



‫یدفعه دیدم یه چیزه گرم روم افتاد! اخیش خدایا شکرت! ولی وقتی دیدم اون چیزه گرم‬ ‫سیوشرته کیوانه‬



‫فکم اوفتاد کف رستوران! سیوشرتو از روم برداشتمو گفتم:‬



‫- بگیرش نمیخوام!‬



‫با عصبانیت دوباره پرت کرد طرف خودمو گفت:‬



‫- بیخودی حرف نزن بنداز روت تا از سرما نمردی!‬رمان طنز ღღبا من قدم بزنღღ
رمان طنز ღღبا من قدم بزنღღ
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM ، nastaran 123 ، Sirvan10_a ، لــــــــــⓘلی
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان طنز ღღبا من قدم بزنღღ - •SAYDA• - 13-12-2018، 17:09

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان