اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!)

#1
]خب بچه ها اینم رمان بعدی امیدوارم از اینم خوشتون بیاد!سپاس و نظر یادتون نره!!Smile


هلک و هلک داشتم از پله ها میومدم بالا...خدا خفه کنه این اقای رحیمی رو که یه فکری واسه این اسانسور وامونده نمیکنه.کیفم رو روی زمین داشتم میکشیدم که یهو صدای پای یه نفر رو از پشت سرم شنیدم.برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم.اه بخشکی شانس.هم هر وقت من داشتم این پله های ترقی رو طی میکردم این سعید هم باید یه عرض اندامی میکرد.با اینکه فهمید دیدمش اما بازم خودم رو به نفهمیدن زدم و رومو بر گردوندم و به جون کندن و بالا رفتنم ادامه دادم.
سعید-سلام خانوم کیهانی
یه پوفی کردم و زیر لب گفتم بر پدرت صلوات رحیمی که یه اسانسور رو درست نمیکنی.برگشتم به سمتش و خودمو کاملا متعجب نشون دادم....
من-اااا...شمایید سعید اقا؟؟ببخشید اصلا متوجه حضورتون نشدم.(اره جونه خودم)
سعید-ایرادی نداره.خسته نباشید از دانشگاه برگشتید؟
در کمال پرویی نشوندمش سر جاش
من-باید براتون توضیح بدم؟
بنده خدا یکه خورد.به روی خودش نیورد و سریع گفت مثل اینکه شما خیلی خسته ایید.اگه اجازه بدید من کیفتون رو براتون میارم.طفلی وقتی چشماش به نگاه وحشت ناک من افتاد سریع گفت:البته اگه دوست دارید.
من-نخیر اقا.برید زنبیله ننه بزرگتون رو براش ببرید.با اجازه
با حرص ادامه ی پله ها رو تا دم در خونه رفتم.خونه ی دانشجویی من و بهترین دوستام نسیم و بهنوش.چون دانشگاهمون تو تهرانه اما خونه ی سه تامون تو کرجه اینجا رو مشترکی خریدیم.روز ثبت نام دانشگاه هم با هم اشنا شده بودیم.
در رو باز کردم و کیف رو پرت کردم وسط حال.بوی خوب غذا رفت تو کلم.نسیم از تو اتاق اومد بیرون و کیفم رو پرت کرد جلوم و گفت:اولا سلام دوما اینجا خونه ی ننه بابات نیست که کیفت رو پرت میکنی.
من-سلام نسیم.جونه من یه امروز رو بیخیال شو.استاد نمره نداد.ماشینم پنچر شد.اتوبوس که دیر اومد.اسانسور که خراب بود.شاخ به شاخ این سعید قراضه هم شدم دیگه حوصله ی تو رو ندارم.
نسیم خنده ی بلندی کرد و به سمته اشپزخونه رفت و گفت:پس امروز حسابی خر کیفی.پاشو لباسات رو عوض کن و بیا برات شامی کباب درست کردم.
مقنه ام رو از سرم کشیدم بیرون و رفتم پشت میز نشستم.چه غذایه توپی درست کرده بود.برعکس منه بی عرضه که حتی نیمرو هام رو هم میسوزونم این نسیم همه جور غذایی یاد داره.هر دو تامون بچه ی اخریم وخل و چل ولی اون خیلی خانوم تر از منه.
غذا که تموم شد به هزار بدبختی ظرفا رو شستم و بعدش رفتم یک دل سیر خوابیدم.وای که خواب چه چیز خوبیه.
وقتی بیدار شدم نسیم نبود.پیام که به گوشیش زدم گفت رفته خرید.حوصلم سر رفت.رفتم پای ماهواره شانس خیلی خوبه من همه ی کانالا قطع بود.
رفتم تلوزیون خودمون و دیدم فوتبال داره.چه عجب امروز یه چیزه خوب به پست ما خورد.تخمه ها رو از تو کابینت اوردم بیرون و رو کاناپه دراز کشیدم و شروع کردم به تخمه خوردم و فوتبال نگاه کردن.همیشه عشق فوتبال بودم.
طرفدار پیروزی ام.نمیگم استقلال بده ها ولی پیروزی یه چیزه دیگس.اخرای نیمه ی دوم بودم که در باز شد و نسیم اومد تو.ای خدا باز الان داد و قال میکنه.سریع رو مبل سیخ شدم.نسیم تا چشمش به من افتاد صورت سفیدش قرمز شد.
اومد طرفم و یه نگاه به من و یه نگاه به پوستای تخمه ی روی زمین کرد و سرم داد کشید:شیرین به مرگ مادرم اگه امشب اینا رو جارو نکنی نمیذارم کله ی بی مغزت به بالش برسه.
مثل دخترهای کوچولو لبام رو غنچه کردم و گفتم چشم مامانی.
نسیم خریداش رو برداشت و رفت اشپزخونه.چقدر نگران تمیزی خونه بود.نمیدونم چرا.هیچوقتم بهش فکر نکردم.
فوتبالم که تموم شد مثل بدبخت بیچاره ها افتادم به جونه پوست تخمه ها و جاروشون کردم.وای که جارو کردن چه کار سختیه....
ساعت 8 بود که دیدم نه دیگه کلا خوده قابلمه ی حوصلم هم داره از سر رفتن کلافه میشه.رفتم تو اتاق و دیدم نسیم پای لپ تابشه.
من-نسیم من حوصلم سر رفته
نسیم-خب زیرشو خاموش کن
من-یه راه حل بهتر نداری؟
نسیم لپ تابشو خاموش کرد با یه لخند کج و کوله بهم خیره شد.
نسیم-چرا...میتونیم بریم شام بیرون
من-اخ جون بپر بریم
نسیم-کی حساب کنه؟
من-به حسابه من از جیبه تو
نسیم-خاک بر سر بی ابروت کنن بابایه تو مایه داره
من-یعنی شما دستتون به دهنتون نمیرسه؟
نسیم-تو چیکار به ما داری؟
من-اه اه اه.کنس خسیس.پاشو دنگی دونگی حساب میکنیم.
با نسیم حاضر شدیم و با ماشین نسیم رفتیم یه پیتزا فروشی که همیشه همه جفت جفت میرفتن اونجا.حالا منو نسیم رو نگاه کن .
پشت میز که نشستیم به نسیم گفتم:
خاک بر سر بی عرضه ی منو تو بکنن که نمیتونیم یه جفت واسه خودمون تور کنیم که حداقل این جور جاها دست تو جیبمون نکینم.
نسیم-میخوای زنگ بزنم بهنوش هم با فرهاد بیان اینجا که ما پول پیتزا رو ندیم؟
من-اره زنگ بزن.اصلا بذار ببینم چه معنی میده این بهنوش هر روز با عره و عوره پا میشه میره وسط کافی شاپ ها جفتک پرونی؟
نسیم در حالی که با گوشیش درگیر بود گفت:چون مثه من و تو بی عرضه نیست.
بعد از اینکه نسیم به بهنوش زنگ زد گفت که بهنوش با اقا فرهادشون کافی شاپ نزدیکه ما بودن قبول کردن بیان.
این بهنوش هر روز با یکی بود.اما خداییش دختر خیلی خوبی بود.
بهنوش و فرهاد که اومدن سفارش پیتزا رو دادیم.نفری یه پیتزا مخصوص.چون میدونستیم تا وقتی فرهاد هست لازم نیست ما دست تو جیب های مبارکمون بکنیم.
به صورت بهنوش نگاه کردم.چشم و ابروی مشکی و صورت سبزه.کاملا معمولی بود.اما وقتی یه رژ صورتی با یه مداد چشم کم رنگ میکشید خیلی ناز میشد.امروز هم با اون مانتوی یشمیش واقعا خوشگل شده بود.
مخصوصا هیکل رو فرمش واقعا به چشم میخورد.فرهاد هم خیلی دوس داشتنی بود.از خوده بهنوش شنیدم که گفت فرهاد با دوست پسرای قبلیش فرق داره و اون کم کم داره عاشقش میشه.حق داشت.فرهاد خیلی قیافه ی با نمکی داشت.
نسیم اروم داشت پیتزاش رو میخورد.چشمای قهوه ای درشت با صورت سفید.بینیش رو هم عمل کرده بود که باعث شده بود خیلی خوشگل تر بشه.قد بلند و هیکل خوبی داشت.چقدر من بهنوش و نسیم رو دوست داشتم.
بهنوش-پسندیدین اقدس خانوم؟
من-اره دیگه اعظم خانوم نسیم جون دیگه شدن یه میوه ی رسیده و وقتشه براش جواد اقا بنا رو بفرستم.
بهنوش-خدا خیرتون بده اینطوری این دختر فکرای ناجور مثل دانشگاه هم نمیکنه
فرهاد قهقه ای زد و گفت:بچه ها من دیرم شده دیگه باید برم.
من-باشه برو ما هم میخوایم حرفای زنونه بزنیم.
فرهاد-خیلی رو داری به خدا
من-ایییش.با یه خانوم درست رفتارکن.
بعد از رفتن فرهاد ماهم 5 دقیقه ای نشستیم و بلند شدیم بریم که یک دفعه فروشنده گفت:خانوما حسابتون
با تعجب برگشتم ودیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم:مگه اون اقایی که تی شرت سورمه ای تنش بود حساب نکرد؟
فروشنده-نخیر خانوم
رفتم نزدیکش و گفتم:اما اون که اومد جای صندوق
فروشنده:اره اومد و فقط پیتزای دو نفر رو حساب کرد
برگشتم با حرص به بهنوش نگاه کردم و گفتم: اینقدر خسیسه؟
بهنوش خندید و گفت:با اقای من درست صحبت کنید اقدس خانوم.
یه نگاه به نسیم کردم و گفتم:بیا بالا اون چرکای کف دستتو
پولا رو گذاشتم رو جلوی فروشنده و گفتم:بفرمایید
فروشنده:حالا خوشگله میتونی از راه دیگه ای هم حساب کنی
کیفم رو اوردم بالا و محکم کوبوندم تو سرش و بلند داد زدم:سگ خور
و با بچه ها بدو بدو اومدیم بیرون و سوار ماشین نسیم شدیم و بعد از1 ساعت دور زدن تو خیابونا برگشتیم خونه.
صبح جمعه بود برای همین میخواستم تا جایی که جا داشت بخوابم.البته این فقط تصور خودم بود.چون دقیقا داشتم به قسمت های هیجانی خوابم میرسیدم که یهو صدای دلنگ و دولونگ اومد.
یک آن فکر کردم زلزله شده.اخه کله ی صبح که ادم مغزش نمیرسه زلزله دلنگ و دولونگ نداره.واسه همین فکر مسخرم سریع نشستم سر جام و دستام رو گذاشتم روی سرم.که یک دفعه صدا قطه شد. تعجب کردم.سرم رو بالا اوردم که تو اون تاریکی ببینم چه خبره....
خدایا به همین لحظه ی مقدس مرگ این دو تا جونور رو بده تا منم بتونم راحت بخوابم.
همونطور که داشتم میگفتم تا سرم رو اوردم بالا یهو یه نور نارنجی اوفتاد تو جفت چشمام و مردمکای چشمام رو از ریشه سوزوند.بیا کور شدم رفت.
وقتی حالم اومد سر جاش چشمم به اون دوتا مارمولک افتاد که وسط زمین پخش شده بودند و میخندیدن.
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که دهن مبارک رو باز کنم و اونا رو به باد فحش بگیرم چون چشمام هنوز داشت میسوخت.
بعد از اینکه جو اروم شد و منم یه نقشه ی درست و حسابی واسه جفتشون کشیدم از نسیم ساعت رو پرسیدم
نسیم-پنج و نیمه
من-خب خدا خفتون کنه حداقل این عملیات کنسرت و نور افشانی تون رو میذاشتین برای نیم ساعت دیگه اونطوری دلم خوش بود روزه جمعه ای تا 6 خوابیدم.
بهنوش درحالی که داشت میخندید گفت:
به خدا همش زیره سر همین نسیمه.دیشب گفت فردا زود بیدار بشیم بریم کوه.منم قبول کردم.اما تنها مشکلی که داشتیم بیدار کردن جناب عالی بود که پیشنهادش رو نسیم داد.
من-پیشنهاداتون بخوره تو سرتون.خب حالا بلند شین حاضر شین تا یه تپه ای دامنه ای چیزی رو بریم فتح کنیم.
نسیم رفت توالت و بهنوش هم گفت میره صبحانه رو اماده کنه تا بالایه کوه بخوریم.منم دست به کار شدم.وقت تلافی بود.رفتم سوسک خوشگلم رو که دیروز پیداش کردم و کردمش تو یه شیشه رو از زیر تختم اوردمش بیرون.چون شیشه سوراخ داشت زنده بود.
خیلی نازبود.از اون شاخ دار گنده ها.مارمولک خشک شدم رو هم که به بدبختی گیرش اوردم و کشدمش و خشکش کردم رو کردم تو جیب شلوارم.رفتم دم در توالت و از شانس خوبه من در رو قفل نکرده بود.یهو در رو باز کردم.اون بدبخت هم قافل گیر شد و سریع از جاش بلند شد.منم سوسک رو انداختم روش و اومدم بیرون و در رو قفل کردم.
وای جاتون خالی صحنه ای بود واسه خودش.جیغ و دادی بود که نسیم میکرد.بهنوش هم اومد که ببینه چه خبر شده.منم پریدم تو اشپزخونه و مارمولک رو کردم تو ظرف صبحانه ی بهنوش.
نسیم اومد بیرون و کلی موهام رو کشید اما من فقط میخندیدم.فقط مونده بود عکس العمل بهنوش.
رفتیم دربند.دو ساعت تمام داشتیم راه میرفتیم.کولم رو از رو دوشم برداشتم و دستم گرفتم و لخ و لخ رو زمین کشیدمش.شر وشر عرق داشت ازم میریخت.سه تا پسر که از اول راه پشت سر ما بودن قدم هاشون رو با ما میزون کردن واونی که از همه به من نزدیک تر بود گفت:
خوشگله اگه خیلی خسته شدی بده کولت رو برات بیارم
نمیدونم تو این دنیا چرا همه دوست دارن کوله ی من رو برام بیارن
رومو بر گردوندم بهش و گفتم:تو عرضه نداری شلوارت رو بکشی بالا اونوقت میخوای کوله ی من رو برام بیاری؟؟
پسره-میخوای امتحان کن
من-چی رو؟
پسره-اینکه میتونم شلوارم رو بکشم بالا یا نه
اول یکم تعجب کردم.بهنوش هم گفت که جوابشو نده اما مگه اون وجدان دخترانم میذاشت که روشو کم نکنم؟
من-امتحان میکنم
پسره کپ کرد.موند چیکار کنه.بهش نمیخورد تو این همه شلوغی شلوارشو بکشه پایین.
پسره-تو بیا امتحان کن
اولش گفتم ولش کن ارزشش رو نداره....اما بعدش رفتم جلوش واستادم ونگاهم رو انداختم تو چشمای گرد شدش گفتم:خودت خواستی
ولی نمیدونین وقتی این حرف رو زدم چقدر پشیمون شدم.پاهام داشت عین بید میلرزید.
همه ایستاده بودن ما رو نگاه میکردن.هول شده بودم.
گفتم چیکار کنم چیکار نکنم که اخر تصمیم گرفتم انجامش بدم.نشستم و شلوارشو با تمام قدرت کشیدم پایین.وسریع چند قدم اومدم عقب.یه نفس راحت کشیدم و به پسره گفتم:من از تو پروو ترم.خودمم میتونم کیفم رو بیارم.
پسره شلوارک پاش بود.اما نمیدونین چقدر مردم بهش خندیدن چون شلوارکش قرمز بود.
بعد از اینکه به راهمون ادامه دادیم نسیم گفت:اخه دختره ی بی عقل این چه کاری بود؟اگه شلوارک پاش نبود میخواستی چه غلطی بکنی؟
شونه هامو انداختم بالا
من-به من چه خودش خواست.
بهنوش-ایول به جراتت.ابرومونو خریدی
بعد از نیم ساعت راه رفتن رفتیم تو یه کافی شاپ و مثل این دهاتیا هیچی سفارش ندادیم و صبحانه ی خودمون رو در اوردیم.هممون ظرفامون رو باز کردیم و شروع کردیم به خوردن.
بعد از چند دقیقیه بهنوش از جاش بلند شد و به سمت دستشویی دوید و منم زدم زیر خنده.حالا نخند کی بخند.چون مارمولک خدا بیامرزم رو زیر نونش گذاشته بودم باید یکم میخورد بعد میدیدش.
چیزی که عوض داره گله نداره.بهنوش با یه صورت بنفش اومد سر میز نشست و ظرف غذاش رو هول داد طرف من.
بهنوش-خاک بر سر.تو بدت نمیاد از اینا
من-چی شده خانوم داد و قال نمیکنن؟؟
بهنوش-نکنه میخوای جلوی این همه ادم هر چی که لایقشی بهت بگم؟
من-نه پس بذار وقتی تنها شدیم.
و دوباره شروع کردم به خنده.همه میدونن که اگه با من شوخی میکنن باید منتظر تلافی هم باشن.اما مثه اینکه این دو تا یادشون رفته بود.
ساعت دو بود که از دربند دل کندیم و رفتیم باشگاه بدن سازی.
یک ساعت تمرینمون رو هم کردیم.همیشه یه جوری تمرین میکردیم که هیکلامون مثل این زنای کشتی کج نشه که حالت بهم میخوره بهشون نگاه کنی.ساعت سه بود.سه تایی سر ظهر تو جز گرما داشتیم خیابونا رو با ماشین متر میکردیم.کلا جمعه ها ما تو خونه طاقت نمیاوردیم.
من-دقت کردین ما نهار نخوردیم؟
نسیم-تنهایی فکر کردی؟
من-نه با شهاب پیامکی به این نتیجه رسیدیم.
نسیم-دلم واسه شهابتون تنگ شده
من-دل تو بی جا کرده مگه از خودت داداش نداری که دلت برای داداش من تنگ میشه
نسیم-اخه خیلی خوش تیپه
من-خب به خواهرش رفته
بهنوش-اه اه اه.باز این خودشو انداخت وسط
من-بچه ها بریم یه ساندویچی چیزی بخوریم
نسیم-منم موافقم
بهنوش-اره بریم
به پیشنهاد من یه ساندویچ فروشی کثیف رفتیم و ساندویچ کالباس خوردیم.
برگشتیم خونه.ساعت نزدیکای چهار بود.
رفتم پای لپ تاپم و یه گشتی تو اینترنت زدم.بچه ها هم پای تلوزیون بودن.ساعت هشت هم باز مثل این دیوونه ها از خونه رفتیم بیرون و قرار شد بریم سینما.یه فیلم عاشقانه بود که داشت خوابم میگرفت.
خونه که اومدیم مثل جنازه افتادیم رو تخت.قبل از اینکه بخوابم به پس فردا که اولین امتحانم بود فکر کردم.اینکه چقدر دلم واسه داداشم شهاب تنگ شده.اینکه فرهاد و بهنوش چقدر بهم میان.و نمیدونم دیگه داشتم به چه چرندیاتی فکر میکردم که خوابم برد.
من معماری میخونم و نسیم و بهنوش برق.اون دو تا درساشون خیلی از من بهتره.اما خب من کلا از همون اول به معماری علاقه داشتم.اول میخواستم برم تربیت بدنی اما منصرف شدم و رفتم معماری.
نسیم یه داداش داشت به اسم میلاد که 16 سالش بود.با یه مامان و بابای ماه که من همیشه عاشقشون بودم.سطح خانوادگیشون خوب بود.یعنی میتونستن خرجایی مثه خریدن یه ماشین زانتیا واسه دخترشون بکنن.
حالا من رو نگا.با اینکه بابام مهندس عمران و مامانم یه ماما اما بازم باید یه پی کی زیر پای من باشه.ای خدا از همون بچگی شانس با من قهر بود.
و بهنوش که تک بچس.وضع خونوادش هم از من و نسیم بهتره اما اون از من بدبخت تره و با اتوبوس باید اینور و اونور بره.
امروز یکشنبس و منه بدبخت تو اتوبوس نشستم و دارم سعی میکنم یه سری فرموله اجق وجق رو تو مخم فرو کنم.
دیگه خسته شدم از درس.کم اوردم.به خدا نمیکشم.مگه ادم چقدر ظرفیت داره؟؟این همه درس خوندیم اخرش نمیتونیم با یه خط از همون کتابا کوچیکترین مشکل زندگیمون رو حل کنیم.ای بابا چقدر من امروز غر زدم.
سرمو بالا کردم و به خانوم بغلیم که داشت خودشو بهم میچسبوند نگاه کردم.خوابش برده بود.سرشو گذاشت رو شونم.اتوبوس وایستاد و یه خانوم دیگه ای سوار شد و بغل من وایستاد.یه دبه گذاشت جلوی پای من گفت:اشکال نداره این اینجا باشه؟
من-نه خانوم راحت باشین
یهو یه بویه تند و تیزی زد تو کلم.وای خدا نه تو دبش سرکه بود.صدای گریه یه نوزاد تو اتوبوس پیچیده بود و چون پنجره ها بسته بود ها خیلی گرم بود.راننده صدای رادیوش رو جوری تنظیم کرد که بقیه هم اخبار کله ی صبح رو گوش کنن.
داشتم به روزه خوبی که شروع کرده بودم فکر میکردم.شونم درد گرفته بود و دلم نمیومد کله ی خانومه رو پرت کنم اون ور.از شدت بوی سرکه سردرد گرفته بودم و گرما حالمو داشت بهم میزد.
هر کار کردم نتونستم فرمول ها رو حفظ کنم چون صدای ونگ ونگ بچه و مجری رادیو نمیذاشتن تمرکز کنم.کتاب رو با حرص بستم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.اگه پنچری ماشینم رو میگرفتم الان اینجوری نمیشد.چراغ قرمز بود.
یه بی ام او مشکی کنار اتوبوس واستاد.توش رو نگاه کردم.یه دختر و یه پسر جوون توش نشسته بودن و داشتن میخندیدن.ای خدا یکی از اینا هم پرت کن تو تور من.مردم چه شانسایی دارن.
یه ایستگاه قبل از دانشگاه پیاده شدم.چون ایستگاه بعدی اتوبوس دقیقا روبروی دانشگاه بود.خب میدونین یکم ضایع بود با اون همه افه ای که میذارم از اتوبوس پیاده شم.تا دانشگاه رو پیاده رفتم.رو یه نیمکت نشستم و منتظر سحر شدم.اخه تا شروع امتحان یه رب دیگه مونده بود.
داشتم دور و ورم رو دید میزدم که چشمم به محسن افتاد.چه ناز شده بود.داشت با چند تا از دوستاش صحبت میکرد.خدا جونم این محسن هم وعضش خوبه خوشتیپ هم که هس.همین رو بنداز تو تور من که منم به یه نوایی برسم.
سحر-خاک تو سرت کنن نشستی اینجا داری دولوپی پسر مردم رو قورت میدی.
من-ااااا.....سحر اومدی؟؟
سحر-په نه په هنوز تو راهم
من-بی مزه باز تو یه چیزی یاد گرفتی
سحر کنارم نشست و گفت:راستی سلام
-علیک
سحر-داشتی چه نقشه ی شومی واسه محسن ناناز میکشیدی؟
من-محسن ناناز؟؟
سحر-راه خب.خیلی خوشگله
من-تو که وضعت از من بدتره.داشتم به این فکر میکردم اگه خودم رو به محسن قالب کنم دیگه لازم نیس این همه راه رو با اتوبوس بیام.دیگه نمیخواد پوله ناهار و شامم رو خودم حساب کنم.هر وقت اراده کنم منو میبره بیرون.بعدش نازمم میکشه.فقط کافیه یکم عشوه خرکی بیام.
سحر-فقط همین؟
من-اره دیگه.به نظره تو پسرا به درده دیگه ای هم میخورن(اهم اهم...به کسی بر نخوره.حقیقت تلخه)
سحر-راس میگی اما من اگه جای تو بودم کلی خودم رو قالب میکردم
من-من دنباله اقا بالا نیستم.فقط دنبال یه راننده تاکسی بودم که پیداش کردم
سحر-مطمئن باش اون کرایشم باهات حساب میکنه
من-غلت کرده پسره ی چلغوز.
سحر-خره به جاش بعدش کلی پول بهت میده
من-سحر یا خودت ساکت شو یا بیام ساکتت کنم
سحر-جوش نزن الان هرچی خوندی از مخت میپره
دوباره به محسن نگاه کردم.اوف چه جیگری بود.امتحان رو گند زدم.چون دقیقا از همونایی امتحان گرفته بود که من یه کلمش رو هم نخونده بودم.
***
در خونه رو باز کردم و تا خواستم ببندم در اپارتمان روبرویی باز شد و سعید اومد بیرون.با سرعت برق در رو بستم.زنگ در زده شد.خدا لعنتت کنه سعید.
در رو باز کردم و بی حوصله گفتم:
سلام امرتون
سعید-سلام.ببخشید باز من مزاحمتون شدم
من-خواهش میکنم این حرفا چیه من عادت کردم
نسیم اومد دم در و به من و سعید سلام کرد و رو به سعید گفت:
کاری داشتید؟
سعید یه نگاه به من کرد و گفت:
ام...بله...مادرم خونه نیستن منم میخوام غذا درس کنم اما بلد نیستم گفتم بیام مشکلام رو از شیری...نه از شما بپرسم.
بعدش نگاهش رو به من دوخت.انگاری منتظر بود الان دستم رو بندازم دور گردنش و بگم بیا بریم خودم برات درس میکنم
نسیم-شیرین جان تو خسته ای برو من مشکلشون رو حل میکنم
بعدش یه چشمک به من زد.قربونت برم نسیم که نجاتم دادی.
من-باشه خدافظ سعید اقا
سعید ناراحت نگام کرد و اروم گفت خدافظ
رفتم تو اتاق و ریز خندیدم.اومده از کی بپرسه!!!یکی مثه من!!!
وقتی صدای در رو شنیدم رفتم پیش نسیم
من-فدای جیگر خودم بشم که همش به داد من میرسه
نسیم-فدا شدن تو چه به دردم میخوره.واسه تشکر برو لباسام رو اتو کن
من-باز به روت خندیدم
رفتم تو اشپزخونه.نسیم ترکونده بود.واسم سوپ درس کرده بود.میدونس من عاشقشم(منم خیلی دو دارم)سوپ رو که خوردم از نسیم سراغ بهنوش رو گرفتم
نسیم-با اقاشون رفتن دَدَر...گفت تا 10-11 هم بر نمیگرده
من-غلت کرده مگه اون بزرگتر نداره؟زنگ میزنی بهش میگی تا 6 خونس.حالا کجا رفتن؟
نسیم-چیه ؟داری حسودی میکنی؟نمیدونم به من چیزی نگفت
من-امروز محسن رو دیدم.ووووی نمیدونی چه تیکه ای شده بود.
نسیم-اه اه بدم میاد ازش.پسره فکر کرده پسر اوباماس
من-حالا هر چی اما خوش به حاله زنش...پولدار و خوشتیپ
نسیم-شیرین خودم میرم واست ماشین میخرم تا اینقدر زجه نزنی
من-خب چیکار کنم منم ماشین میخوام.ارزو بر جوانان عیب نیست.
ساعت 12 شب بود.اما هنوز بهنوش نیومده بود.نگرانش بودم چون گوشیش هم خاموش بود.زیاد به فرهاد اعتماد نداشتمو این دیر کردن بهنوش هم تشدیدش کرد.
یه کم از لیوان شیرم رو خوردم و دوباره از پنجره به چراغ های روشن خیابون خیره شدم.خونه ی ما سه تا تویه اپارتمان 7 طبقه بود.و ما هم دقیقا طبقه ی 7 بودیم.یه خونه ی نقلی اما باصفا.
از در ورودی که وارد میشدی مستقیما تویه حال بودی و سمت چپ اشپزخونه ی اپن و سمت راست یه راهروبود که شامل توالت و حمام و اون اخرش یه دونه اتاق بزرگ میشد.خونه رو با سلیقه ی خودمون چیدیم.تو همون یه دونه اتاق سه تا تخت رو جا کردیم.یه تخت وسط اتاق و دوتا تخت دیگه که ماله من و نسیم بود کنار دیوار.یعنی بهنوش وسط بود.یه کتابخونه که روبه روی تخت بهنوش بود.به لطف نسیم همیشه مرتب بود.اکه به من و بهنوش بود توش گم میشدی.و کمد لباسمون که لباسایه سه تامون توش به زور چپونده شده بودن!!و یه اینه ی قدی.اتاق ما فقط همینا رو داشت.البته عروسکای پشمالوی بهنوش رو یادم رفت.
سالن هم که یه کاناپه و تلوزیون ال سی دی که من خودم نصف پولش رو دادم تا بتونم مسابقه های فوتبالم رو توش بهتر ببینم. خونه ی ما بیشتر شبیه مسجد بود تا خونه.
به دیروز فکر کردم.به وقتی که نسیم جریان خواستگاری بهروز پسر داییش رو برام تعریف کرد.چقدر از خوشگلیش برام گفت.میگفت قدش یه کم از نسیم بلند تره و هیکلش ورزشکاری.چشمای قهوه ای تیره و بینی خوش فرم.و در اخرم از لباش گفت که چقدر وسوسه انگیزه.مهندسه عمرانه و 26 سالشه و تو شرکت باباش کار میکنه.با تعریفایی که از بهروز شنیدم به نظرم واقعا لیاقته نسیم رو داشت.چقدر خوش حال شدم.چون نسیم گفت دوسش داره و میخواد جواب مثبت بده چون خانوادش هم تاییدش کردن.تابستون هم رسما میان خاستگاریش.
بهنوش هم که اعتراف کرد واقعا عاشق فرهاد شده و اگه ازش خاستگاری کنه قبول میکنه.فرهاد هم برق میخونه و 23 سالشه .وضع مالیشون در حد بهنوشه.هردوشون اخلاقاشون عین همه.خون گرم و مهربون
چه راحت دوتاشون دارن سر و سامون میگیرن.اما من تمام زندگیم شده فوتبال و فوتبال.تمام در و دیواره اتاقم پره از فوتبالیستای مطرح دنیا.چقدر مامانه عزیزم تو این راه حمایتم میکنه.یه مدت هم باشگاه فوتبال میرفتم و وقتی تمام تکنیک هاش رو یاد گرفتم و بعدش واسه خودم کار کردم.تابسونا که خونه ام هر روز راس ساعت 2 ظهر شهاب رو به زور میکشونم تو حیات خونه تا تو جز گرماها باهام فوتبال بازی کنه.البته یه جوری وانمود میکنم که انگاری من هیچی حالیم نیس.
چون فقط منو مامانم از تمرینای فوتبالم خبر داریم.برعکس بابام مخالفه.همبشه میگه نمیدونم تو دختری یا شعبه ی دو شهاب؟
نسیم پای تلوزیون بود و من تو اتاق غرق فکر..صدای کلید و پشت سرش باز شدن در ورودی باعث شد برم تو سالن.
بهنوش با اون لپای گل افتادش منو از نگرانی در اورد.
من-کجا بودی تا الان؟
بهنوش پرید بالا و بلند داد زد:ازم خواستگاری کرد.فرهاد ازم خواستگاری کرد
چشمام چهارتا شد.دقیقا همین الان تو همین فکر بودم.چه جالب دیروز نسیم و امروز بهنوش.نکنه فردا هم من؟
نسیم از اومد نزدیک من و بهنوش و گفت:پس بالاخره خودتو بهش قالب کردی؟
بهنوش-غلت کن.اون از اول دنبال من بود.
من-وای بهنوش جونم خیلی واست خوشحالم عزیزم. و پریدم بغلش کردم.
سه تایی رو مبل نشستیم.
من-بهنوش میشه راز موفقیتت رو هم به من بگی؟
بهنوش-اگه بگم که دیگه راز نیس
من-همین لوس بازیا رو در میاری من الان ترشیدم
نسیم هم موضوعه خاستگاریه بهروز رو برایه بهنوش تعریف کرد چون اون نمیدونس
من-اعظم خانوم این دخترتون هم که پرید به سلامتی
بهنوش-اره والا اقدس جون.خدا رو شکر این یکی هم تموم شد.دیگه از شر فکرای فاسد مثه دانشگاه و موبایل از این جور چیزا هم راحت شدم.حالا باید بریم سراغ اون 7-8 بعدی که اونا هم دارن به فساد کشیده میشن
تا ساعت 2 داشتیم چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم.به چه چیزای مزخرفی هم میخندیدیم.
بچه ها رفتن خابیدن و من هم رفتم مسواک بزنم.تو اینه به خودم خیره شدم.
چشم و ابروی مشکی داشتم.چشمام نه به ریزی بهنوش بود و نه به درشتی نسیم.سر بینیم رو با دست دادم بالا.خدا جون اگه فقط یه کوچولو اینو میدادی بالا الان مثه این عملیا بود.لبام با نمک ترین عضو صورتم بود.کوچولو و صورتی.شاید تمام جذابیت صورتم تو لبام خلاصه میشد.نسیم میگفت خیلی نازم و بهنوش میگفت با نمکم.اما خودم هم میدونستم اونقدری نبودم که به خودم بگم وای تو باید ملکه ی زیبایی میشدی دختر.موهام تا سر شونه هام میومد.رنگشون خیلی خاص بود.خرمایی تیره بود.
باز ذهنم رفت پیش فوتبال و تابستون.چقدر داشتم به تابستون نزدیک میشدم.فقط 25-26 روز دیگه مونده بود.اما تا اون روزه موعود من 30 روز.دلم واسه شهاب تنگ شده بود.2هفته ای میشد که ندیده بودمش.اون هم دانشگاهش تو تهران بود.اما اون تو خوابگاه زندگی میکرد.باید فردا میرفتم میدیدمش.
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.کوک کرده بودم تا هم برم پیشه شهاب و هم به امتحان فردام برسم.
بهنوش و نسیم خواب بودن.مانتو خاکستریم رو با شال ذغال سنگیم سرم کردم و هول هولکی چند تا لقمه نون و پنیر خوردم و زدم بیرون.چون شهاب ساعت 11 کلاس داشت باید زود خودم رو بهش میرسوندم.انگاری ایه نازل شده بود من همین امروز باید شهاب رو ببینم!!
دم در خوابگاه بهش زنگ زدم که بیاد پایین من منتظرشم.شهاب با یکی از دوستاش خوش تیپ کرده بودن و داشتن به سمت من که رویه یه پله نشسته بودم میومدن.شهاب تی شرت قرمز با شلوار مشکی پاش بود.الهی قربونش برم که اینقدر خوش تیپه.دوستش رو نمشیناختم.تا حالا ندیده بودمش.یه تی شرت مشکی با شلوار مشکی پوشیده بود.اوف چقدر باز این نازه.
شهاب-به به خواهر کوچولویه من چیه باز پولات تموم شده اومدی اینجا؟
من-اگرم تموم بشه دستم رو پیشه تو دراز نمیکنم
دوستش-اما شهاب چیزه دیگه ای میگه
شهاب-سابقت خرابه شیرین خانوم
من-دیگ به دیگ میگه روت سیا
شهاب-سهیل بیا جلو با این خاهر دوقولویه من اشنا شو
من و شهاب واقعا دوقلو نبودیم اما به خاطر شباهت زیادی که داشتیم همه فکر میکردن دوقولوییم.
سهیل-خوشوقتم شیرین خانوم.من سهیلم
به خاطر تلافیه حرفی که بهم زد خاستم روشو کم کنم
من-اسمتون رو که شنیدم.خوشوقتم هم که یه جمله ی تکراریه چیزه جدیدی واسه گفتن ندارین؟
سهیل-شاید اگه شهاب جان اینجا نبود جمله های جدید زیادی بلد بودم
من-من فکر نمیکنم شهاب غریبه باشه
سهیل-منم فکر نمیکنم تو کارای دو نفره لازم باشه
به شهاب نگاه کردم.داشت میخندید.فکر نمیکردم اینقدر بی غیرت باشه
من-داری بهم پیشنهاد میدی
سهیل-چرا اینقدر سریع به خودت میگیری؟
من-چون تو بهم پیشنهاد دادی
سهیل-فعلا که تو داری خودتو بهم بند میکنی
میتونم اعتراف کنم کم اورده بودم.چقدر حاضر جواب بود.قربون سیب زمینی بی رگ خودم هم بشم که فقط داشت به مشاجره ی ما میخندید
من-من نیومدم اینجا وقتمو واسه تو بذارم
سهیل-یعنی کم اوردی؟
من-من همچین حرفی نزدم
سهیل-اما بحث رو عوض کردی
من-چون ارزش بحث رو نداری
و برای اینکه دوباره یه چیزی بگه تا من کم بیارم رومو کردم به شهاب و گفتم امسال تو چطوری میری کرج؟
شهاب-با ماشینم دیگه
من-منم با بچه ها میام.ماشینم رو همینجا میذارم
شهاب-حالا چیکارم داشتی اومدی اینجا؟
اعصابم خورد شد.چه بی احساس بود
من-اومدم دوست پسرم رو ببینم گفتم یه سری هم به تو بزنم
شهاب که میدونست من اهل این حرفا نبودم گفت: باشه بفرمایید
ودستش رو به سمت در خوابگاه دراز کرد.کیفم رو محکم کوبوندم تو سینش و با دستم محکم دوستش رو پس زدم و به سمته ماشینم به راه افتادم.منو بگو اومده بودم این چلغوز رو ببینم.از تو اینه به شهاب خیری شدم.تنها تفاوت ما دوتا لبامون بود و بینیمون.از هر نظر دیگه مثه هم بودیم.اون 23 سالش بود و من 22.شاید به خاطر اینکه شهاب تو بچگیمون همیشه با من فوتبال بازی میکرد منو از عروسکای صورتیم متنفر کرد و به جاش منو به سمت یه توپ گرد قلنبه کشوند.به توریکه شبا با توپم درد و دل میکردم!!
با عصبانیت گاز دادم و به سمت خیابون اصلی حرکت کردم.
یک پیام به گوشم اومد.شهاب بود.نوشته بود:"نی نی کوچولو امروز چت بود که اینقدر زود قهر کردی؟منم دلم واست تنگ شده بود.راستی سهیل گفت چه خاهر جسوری داری.من به تو افتخار میکنم"
این حقه شهاب نبود که تمام زحمتاش بر باد بره.اما خب چیکار میتونستم بکنم؟عشقم به فوتبال چشمام رو کور کرده بود.

20 روز مثه برق و باد گذشت و من امتحانام رو تند تند گند میزدم
بچه ها میگفتن با این روش این ترم افتادنم 100 درصده.من میمیرم واسه این روحیه دادناشون.هر روز که میگذشت قلبه منم ضعیف تر میشد.فقط 5 روز دیگه مونده بود.
رو کاناپه نشسته بودم داشتم خیار واسه خودم پوست میکندم.نسیم از اتاق اومد بیرون و رفت تو اشپزخونه و و تو کابینتا دنبال یه چیزی گشت و دورباره رفت تو اتاق.بعد از 5 دقیقه بهنوش هم از اتاق اومد بیرون و یه لبخند پخش و پلا بهم زد و رفت تو کابینتا یه چیزی برداشت و رفت تو اتاق.5 دقیقه ی بعد دوباره نسیم اومد.بعدش باز بهنوش اومد.کلا امروز خیلی بیرون میرفتن و با هم پچ پچ میکردن.
از کارای مشکوکشون عصبی شدم و رفتم تو اتاق که ببینم چه خبره........گوشم رو گذاشتم رو در که ببینم چه خبره اما صدایی نمیومد.دستم رو گذاشتم رو دستگیره و به سمت پایین کشیدمش.ولی هر کار کردم باز نشد
من-شما دو تا اونجا دارین چه غلطی میکنین؟
نسیم-زیاد مهم نیست تو برو تام و جریتو نگاه کن
من-باز کنین این در وامونده رو
بهنوش-الان ساعت چنده؟؟......اها 6.....ما 7 میایم بیرون
من-اگه 7 این در باز بود که هیچی اگه نبود در رو خورد میکنم
نسیم-باز که گاز گرفتی.باشه بابا 7 بیا باز میکنیم
یه ساعت تو یک وجب جا دور خودم دور زدم تا اینکه ساعت 7 شد.رفتم پشت در و در رو ناگهان باز کردم که در باز شد و منم پرت شدم تو اتاق.
از صحنه ای که میدیدم تعجب کرده بود.تمام گوشه و کنار اتاق پر بود از بادکنک های رنگی و شر شره.
من-اینجا چه خبره؟
وبه چهره ی شنگوله بچه ها نگاه کردم.دو تاشون در حال ذوق مرگ شدن بودن.دلم واسه شوهراشون میسوخت.طفلیا این رویه این دو تا رو ندیده بودن.دو تاشون یهو به سمتم اومدن و با هم گفتن:تولدت مبارک
و شیپور رو تو صورتم به صدا در اوردن.وووی چه ناز.خدای من
من-مگه امروز تولدمه؟
بهنوش-په نه په یه ماهه دیگس ما گفتیم بریم پیشواز تا تو امادگیشو کسب کنی
و منو به سمت کیک رو میز بردن و اهنگ گذاشتن.کیک نقلی و خوشملی بود.تمام کاکائو که روش با سفید نوشته بود:"تقدیم به بزغاله ی خودمون" اه اه اه سلیقشون همنقدره دیگه منو به بزغاله تشبیه کردن.
من-بزغاله؟؟؟؟
نسیم-گفتیم یه چیزی بنویسه که در شرح کامل تو باشه
من-بهتر از این بلد نیستین ابراز احساسات کنین؟
بهنوش-اونا رو نگه داشتیم واسه اقاهامون
بعد از کلی رقصیدن و شوخی و خنده دور کیک نشستیم و من بعد از اینکه ارزویه چندین سالم رو کردم شمع ها رو فوت کردم.
نسیم به عنوان کادو یه گرمکن ورزشی خردیده بود و بهنوش خل و چل هم یه گاو پشمالویه گنده.نمیدونم اینو کجا گذاشته بود که من تا حالا ندیده بودمش.
اون شب خیلی بهم خوش گذشت.چون بهم ثابت شد واقعا نسیم و بهنوش دو تا از بهترین دوستای تموم عمرمن.
امتحانا رو با هزار و یک بدبختی تموم کردم.قرار شد یه روز بیشتر تو تهران بمونیم تا با بچه ها یه ولگردی بکنیم بدش برگردیم.
از ساعت 6 بعد از ظهر تا 2 شب با بچه ها بیرون بودیم و خوش میگذروندیم.چقدر لذت بردن از لحظه ها کیف میده.
شهاب بهم زنگ زد و گفت رسیده کرج.منم بهش گفتم که فردا ظهر راه میفتیم.شب با بچه ها تو سالن و رو زمین خوابیدیم.اینقدر جا تنگ بود که صبح که بیدار شدم دیدم شست بهنوش نزدیک دهنمه و پای نسیم رو شکم.خاک بر سر منه بی فکر بکنن که دیشب واسه وسط خوابیدن داوطلب شدم.
با ارامش و التماس و فحش و داد بیداد و مشت و لگد و پارچ اب و هرچی که به مغزم خطور میکرد رو اوردم تا این دو تا تن لش رو بیدار کنم.دیشب که میخواستیم بخوابیم به هم میگن وای فردا این شیرین رو چطوری بیدار کنیم؟؟حالا خودشون رو نگاه....
ساعت حدودا 10 صبح بود.بالاخره بیدارشون کردم.بعد از خوردن صبحونه چمدونا رو بستیم.اینقدر با خودشون لباس اورده بودن که دو ساعت داشتیم لباسایه خانوما رو تا میکردیم.البته تا که چه عرض کنم میچپوندیم تو چمدون.
از خونه اومدیم بیرون و خیلی خوشحال جلوی اسانسور وایستادیم.بعد از دو سه دقیقه متوجه شدیم که 7 طبقه رو باید بارکشی کنیم.منه بدبخت خاک بر سرم اخر از همه از پله داشتم میومدم پایین.
سعید-شیرین خانوم
وااااااای...خداجون وقتی داشتی شانس رو تقسیم میکردی من کدوم قبرستونی بودم؟؟حتما داشتم فوتبال نگا میکردم.
برگشت به سمته سعید-اه سلام سعید اقا
به بچه ها هم سلام کرد و به من گفت
سعید-دارین میرین خونه؟
معلوم نبود امار ما رو از کجا در اورده بود که حتی میدونست سایز کفش مامان بزرگمم چنده!!
من-بله...
سعید اول یه نگاه عاشق و معشوقی به من انداخت و بعدش که دید من کم کم دارم سگی میشم خودشو جمع کرد و مثلا تعارف زد:
اگه چمدونا سنگینه من میتونم براتون بیارم
یه نگاه به هیکل نی قلیون سعید انداختم...اول دلم واسش سوخ اما بعدشم متوجه شدم انقدر چمدونم سنگینه که بچه ی نداشتم داره سقط میشه.
من-باشه حالا که خودتون این همه اصرار دارید حرفی نیست...
چمدونم رو گذاشتم زمین و چمدونای بچه ها رو هم گرفتم و گذاشتم چفت چمدونه خودم و به چشمای متعجب سعید خیره شدم
من-ببخیشد دیگه راضی به زحمت شما نبودیم...اما خب خودتون خیلی اصرار کردید
رو به بچه ها گفتم بریم پایین...دسته اون دوتا رو کشوندم و اوردم پایین
نسیم-گناه داشت بنده خدا
بهنوش-حالا یه تعارف زد ها
من-به من چه وقتی خودش میدونه عرضش رو نداره بی جا میکنه تعارف بزنه
10 دقیقه ای میشد که کلافه کنار زانتیای نسیم وایستاده بودیم تا سعید بیاد.همیشه پی کی من تهران میموند و با زانتیای نسیم میرفتیم و میومدیم.
سعید عرق ریزون چمدونا رو اورد و جلوی پای من گذاشت و مشتاق به من نگاه کرد.
:بفرمایید
نسیم و بهنوش تشکر کردن.منم رفتم چمدونا رو تو صندوق ماشین گذاشتم و برگشتم پیش بچه ها و رو به سعید گفتم:
دستتون درد نکنه چمدونا رو اوردید اما فکر نکنید با این کارا و حرفا و تعارف ها جواب خواستگاریتون مثبت میشه...من نظرم رو همون اول دادم.
و رفتم سوار ماشین شدم.رسما دلم براش سوخت.اما خب به من چه میخواس اینقدر سیریش نباشه.بچه ها هم سوار ماشین شدن و هیچکی هیچ حرفی نزد.
اگار اونا هم از رفتار من ناراضی بودن.
دراز کشیدم و به اهنگ گوش دادم.چیکار باید میکردم...فقط 5 روز دیگه مونده بود.
هیچوقت بچه ها تو جاده ماشین رو به من نمیدادن چون یه بار که دادن با یه سوزوکی که 4 تا پسر کله خراب توش بودن کل انداختم و نزدیک بود با یه اتوبوس تصادف کنیم اما من جاخالی دادم و اون سوزوکیه باهاش تصادف کرد.اینقدر که ترسیده بودیم که حتی وای نستادیم ببینیم چیکارشون شده!!!
چشمام گرم شد خوابم برد.وقتی بیدار شدم تو کرج بودیم.واای خدای من باورم نمیشه رسیدیم کرج....دلم واسش تنگ شده بود.
من-اخ جونم
نسیم-باز تو کلت رو برداشتی.نمیدونی وقتی تو خواب بودی تو ماشین چه ارامشی بود.
من-اره کاملا از صداهای نحس شما دوتا معلوم بود چقدر ارامش تو ماشین بوده!!
بعد از یه ربع رسیدیم درخونه ی ما.هر سه تایی از ماشین پیاده شدیم و یه بغله لوسه سه نفره کردیم.اه اه اه چقدر بدم میاد از این رمانتیک بازیا
من-خیل خب دیگه بسه
بهنوش-خاک بر سر بی احساست
خنده ی مستانه ای کردم وگفتم:دو روزه دیگه زنگ میزنم نقشم رو بهتون میگم بعدش باید بکوب کار کنیم.اوکی؟
بهنوش-باشه.حتما رو ما حساب کن
من-نمیگفت هم باز میکردم
چمدونم رو برداشتم و از بچه ها خدافظی کردم.تتا ته کوچه به زانتیای سفید نسیم خیری شدم.بعدش کلم رو بالا گرفتم و به نمای سنگ خونمون خیری شدم.خونه ی گنده ی خودمون که یه حیاط گنده داش.اما در برابر خونه ی بقلیمون خونه ی ما یه الونک به حساب میومد.وای اخ جون پسر همسایمون چقدر دلم واسش تنگ شده بود.فکرای خفن نکنین ها.همش 17 سالشه.اما خب خیلی با من جوره
زنگ در خونه رو زدم و دستم رو گذاشتم رو ایفون.
شهاب-کیه؟
صدام رو کلفت کردم و گفتم:
من-اقا جان بیا همین عیدی ما رو بده که سر ماهه
شهاب-مگه سر ماه عیده؟
من-نه حاج اقا اما خب مِدانی این کلک ماهیانه دیگه از مد رفته همه ی همکارام رو اوردن به عیدی گرفتن.حالا شما هم بیا همین عیدی ما رو بده که کار داریم
شهاب-باشه عمو جان صبر کن اومدم.
بعد از چند دقیقه شهاب در رو باز کرد و یه 2 تومنی گرف جلوم.منم سریع پول رو گرفتم و گفتم:اخ جون پوله شارژم در اومد
شهاب-ااااا....سلام کله پوک تویی؟
من-سلام...فعلا که تو کله پوکی چون گول خوردی
شهاب که قصد داشت خودشو نبازه گفت:کی؟من؟من از اولشم فهمیدم تویی اما به روی خودم نیوردم تا تو سر خورده نشی.بعدشم عقده ای میشی و میری معتاد میشی و باید از تو جوبا جمعت کنیم
من-من اگه عقده ای میشدم که نمیرفتم معتاد شم...این همه راهه عاقلانه مگه خرم برم معتاد شم.حالا هم بکش کنار دلم واسه مامان و بابا جونم تنگولیده
شهاب-ادبیات جدیده؟
من-تو از دنیا عقبی مشکل من چیه؟
مسیر حیاط تا خونه رو با شهاب کل کل کردم و تا رسیدم جلو در دستم رو گذاشتم رو دهنه شهاب که داشت حرف میزد و گفتم:هیس...چقد حرف زدی
شهاب همیشه از این کار بدش میومدواسه همین منم اذیتش میکردم.چه حالی داره نقطه ضعف یه نفر دستت باشه!!
قبل از اینکه شهاب چیزی بگه در رو باز کردم و داد زدم:مامان جونم...بابای گلم کجایین که دختر ته تغاری اومده خونه.....
مامان از تو اشپزخونه در اومد و با لبخند اومد سمتم و بغلم کرد و گفت:سلام دختر عزیزم.
من-سلام عزیزم.دلم واست تنگ شده بود.
و به چهره ی جذاب مامانم چشم دوختم.اگه به جز لبام اجزای دیگه ی صورتم به مامانم میرف الان دافی بودم واسه خودم.خدا جونم بازم ممنونتم.چون من از خیلیا بازم خوشگل ترم.
چشمای قهوه ای با بینی کوچولو و لبای عین خودم.فقط چین و چروک ناشی از 45 سال سن صورتش اون زیبایی اولیه رو ازش گرفته بود.اما بازم معلومه که سال ها پیش چیز نازی بوده واسه خودش.تنها عیبش قد مامانمه که نزدیکای 55/1.اگه یکم بلند تر بود یه زن بی عیب میشد.
بابا-وای این نی قلیون کیه اومده خونه ی ما؟؟
من-این نی قلیون ته تغاری خونس
بابا دستاش رو باز کرد و منو تو بغلش گرفت.تو دستای بابام احساس امنیت میکردم.سرم رو اوردم بالا و اروم گفتم عطر جدید خریدی؟
بابا-ای وای خاک بر سرم اصلا از تو یادم نبود
من-دستت درد نکنه بابا مگه قرار نبود تمام عطر و ادکلنات رو من بخرم؟؟
بابا-ببخش همین یه دفعه رو دیگه
من-دیگه تکرار نشه
سر میز نهار نشسته بودم و به شهاب زل زده بودم.چیکارش میکردم؟؟فقط 5 روز دیگه مونده بود.ای خدا جونم خودت یه راهی جلوم بذار که حسابی گیر کردم.
شهاب-چیه باز اینجوری زل زدی
من-حالا کی به تو نگاه میکرد من دارم به رنگ چشمات نگاه میکنم
شهاب-باز تو کم اوردی چرت و پرت گفتی؟؟
بابا-بچه ها امروز رو شروع نکنین
من-فقط به خاطر بابای گلم
شهاب-اه اه اه خود شیرین
بعد از غذا رفتم تو اتاقم.چقدر دلم واسش تنگولیده بود.اتاق مشکی قرمز خودم.
دیوار اتاقم مشکی بود و روش تیکه های رنگ قرمز پاشیده شده بود.تختم مشکی قرمز بود و کنار پنجره ی گنده ی اتاقم بود.میز کامپیوترم مشکی بود و روی مانیتورم یه سگ قرمز بود.کمد لیاسم مشکی بود. عروسکای سفید و قرمز هم اطاف اتاقم بود.و پوسترای فوتبال عزیزم هم که تمام اتاقم رو پر کرده بودن.من عاشقه اتاقمم.خیلی نازه.شهاب هیچوقت از اتاق من خوشش نمیومد.میگفت خیلی خوفه.اصن مثه اتاق دخترا نیست.
رو تختم دراز کشیدم.تو فکر پیچوندن شهاب بودم.باید یه راهی پیدا میکردم تا شهاب رو دک میکردم و خودم به جاش میرفتم به اون باشگاه و تمرینای فوتبال رو میکردم.و اون مسابقه ی نهایی که 3 ساله منتظرشم.چشمام داشت گرم میشد که یهو صدای داد یه نفر رو از طبقه ی پایین شنیدم.دوییدم رفتم پایین.شهاب پایینه پله ها نشسته بود و مچ پاش رو گرفته بود.مامان و بابام پیشش نشسته بودن و مامانم میگف شاید پاش در رفته باشه.ته دلم داشتم ذوق میکردم.اما خب کلی به این ذوق کردنام لعنت فرستادم.خاک بر سرت شیرین اون داداشته.مامان و بابام شهاب رو بردن دکتر و بعد از 4 ساعت شهاب رو با پای گچی اورده بودن.پقی زدم زیر خنده.
من-هوووو....اقای فوتبالیست رو نگاه....
شهاب-شیرین دهنتو ببند حوصله ندارم.....از باشگاه عقب موندم.
دلم براش سوخت...اون چه گناهی داره.رو مبل دراز کشید و من از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاقش و تمام مدارکی که برای ورود به باشگاه لازم بود رو برداشتم و رفتم تو اتاقه خودم.به نسیم و بهنوش زنگ زدم و بهشون خبرا رو دادم و ازشون خواستم فردا بیان خونمون.
صبح رفتم تو اتاقه شهاب.خواب بود.ساعتای 9 نسیم و بهنوش اومدن خونمون.تو اتاقم رفتیم و دور هم نشستیم تا نقشه بکشیم.
بهنوش-دختر تو که نمیتونی با این قیافت بری تو باشگاه .همه میفهمن
نسیم-خب باید قیافت رو عوض کنی
من-خب باید یه ارایشگاه اشنا داشته باشیم
همه داشتیم فکر میکردیم که نسیم با شک و ترردید گفت:پسر خالم گریمور فیلماس.اما خب اول باید ببینم تو مشکلی نداری با این قضیه که اون پسره.
با خودم فکر کردم.خدا جونم من که قصد و قرضی ندارم که.حالا یه بار اشکال نداره.
من-نه اشکالی نداره.
بهنوش دستاش رو بهم کوبید و گفت:اخجون پس پاشو بریم پیشش
من-راست میگه الان وقت ازاد داره؟؟
نسیم-اره بابا اما باید بریم خونش
من-اشکال نداره
با بچه ها حاضر شدیم و رفتیم پایین.موضوع رو به مامان گفتم و خیلی خوشحال شد.
ماشین رو جلوی یک اپارتمان نگه داشت
زنگ در خونه رو زدیم و رفتیم بالا.اسمش حمید و 26 سالشه.نسیم میگه خیلی تو کارش خبرس
در رو باز کرد و با نسیم خوش و بش کرد و به ما سلام کرد.قد متوسطی داشت و دماغش عملی بود.ابرو هاش پهن بود اما زیرش تمیز بود.لبای باریکی داشت و ته ریشش جذاب ترش میکرد.چشماش عین نسیم بود.خدایا این پسرای جذابت رو کجا قایم کرده بودی که ما پیداشون نمیکردیم.

[/size]
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط SANY ، ♥h@di$♥ ، (amir124 (2 ، ○○ باران○○ ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، بهاره 1377 ، هرمیون گرینجر ، parmis78 ، beatrice ، *GANDOM* ، armin.r ، ƝeGaЯ ، reza u? ، mojdeh1 ، azary ، **R.H** ، sses ، دختر مو بور چشم آبی 11 ساله ، ronika 021 ، ...asall... ، Anahita.N ، دخی عزرائیل ، The Light ، * AMIR* ، گل پری ، ... R.m ... ، ღ دختـــر آسمان ღ ، キム尺刀ム乙 ، *setare* ، سورنا فاول ، ღSηow Princessღ ، aLiReZaZ-iM ، parmida.a ، دختر اتش ، الوالو ، Doory
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) - ^BaR○○n^ - 25-01-2013، 20:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان