امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر سر کش(تموم شد)

#11
رمان دختر سرکش
بعد از اینکه همه چی رو تعریف کردم حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم گفتم الآن میاد میزنه تو دهنم یا حداقل قاطی میکنه اما بازم با رفتارای پیش بینی نشدش شاخ منو در آورد(درست بود جملم؟!!!!!!!!!!) فرزاد خیلی راحت با این مسئله برخورد کرد یعنی وقتی من براش تعریف کردم -:جدی میگی سارا؟یعنی مهشید اینقدر باهوش بوده وما خبر نداشتیم؟ اولش فکر کردم داره مسخرم میکنه اما وقتی تو چشماش نگاه کردم دیدم کاملا جدی حرف میزنه ماتم برده بود انتظار هر چیزی رو داشتم جز این یکی اونم که انگار فهمیده بود خیلی تعجب کردم منو بغل کردو گفت -:میدونم خیلی تعجب کردی من حرفتو باور میکنم نمیخواد نگران باشی اما وای به حالت اگه یه روز بفهمم بهم دروغ گفتنی دمار از روز گارت در میارم یعنی میشه این حرفارو از ته دل زده باشه؟یعنی ممکنه خدا جون؟یعنی من همچین جواهری رو از دست داده بودم؟همین جوری داشتم با خودم کل مینداختم که دستشو دور کمرم حس کردم واقعا اروم بودم خیلی اروم... ـ؟؟:فرزاد واقعا باور کردی؟ -:نکنه کلکی تو کارته؟یعنی اینقدر مسئله پیچیدست؟ -:خب نه یعنی اره -:بالاخره اره یانه؟ -:خب حالا هر چی...یعنی اصلا بهم شک نداری؟ -:چرا خب یه کوچولو دارم که اونم فقط یه راه حل واسه از بین رفتنش هست چشماش خیلی شیطون شده بود -:چه راهی؟ -:اول قول بده کمکم کنی شکم از بین بره بعد... -:ا...فرزاد اذیت نکن دیگه -:باشه بابا میگم منو بیشتر کشید تو بغل خودشو گفت -:امشب با هم.... تازه معنی شیطنتی که تو چشماش موج میزد رو فهمیده بودم با اینکه مطمئن بودم شوخی کرده اعصابم دستش بهم ریخته بود به زور خودمو از حلقه دستاش کشیدم بیرون و با عصبانیت از اتاق رفتم بیرون بدون اینکه به اطرافم توجه کنم رفتم رو کاناپه رو مبل نشستم تو حال خودم بودم که باشنیدن صدای فرزین مثل سیخ از جام بلند شدم -:به به سلام دختر عموی خوشگل ما خوبی -:یا خوبم یا بد...باید به شماهم جواب پس بدم؟ -:اه اه اه...حالا چرا اینقدر بد اخلاقی؟داداش جونم بهت پا نداد؟ با حرص سرمو اندا ختم پایین دیگه تحملم داشت تموم میشد -:نمیخوا د خجالت شی خانوم کوچولوخودم دیدم با چه عصبانیتی از اتاق اومدی بیرون اگه میخواستی خب به خودم میگفتی... واقعا داشت تند میرفت اما حرفی واسه زدن نداشتم اعصابم بهم ریخته بود اونم یه ریز داشت فک میزد سرمو گرفته بودم تو دست که صدای فری(همون فرزاده ها...)روشنیدم ;} -:اخه به تو چه ربطی داره ها؟ -:دختر عمومه خیلی هم به من ربط داره نمیدونم چرا فرزاد از ازدواجمون به فرزین چیزی نمیگفت خودم هم تا حالا حرفی در این باره نزده بودم تو فکر بودم که یهو حواسم به حرفی که میزدن جلب شد -:اگه نمیتونی از یه همچین جیگری استفاده کنی بدش به من -:این قدر دوسش داری؟ -:اخه کدوم مردی از همچین دختری میگذره ها؟ -:باشه اقای خوش سلیقه ورش دار مال خودت... غروم شکست خورد شدم له شدم من ادم مغروری بودم تحمل این حرفو نداشتم نفهمیدم چرا اون حرفارو زدم اما کنترلم دیگه دست خودم نبود با عصبانیتی که ازم بعید بود رفتم تو اشپز خونه و گفتم -:خیلی بی غیرتی فرزاد خیلی زیاد...البته نه واسه همه ها واسه مهشید جونت خیلی غیرتت زیاده گفتم چرا مسئله ای که واسه مردا اینقدر مهمه واسه تو هیچی نبود بگو من واسه اقا ارزش ندارم مهم نیستم حتی اگر هم واست مهم نبودم باید حرمت زنو شوهری رو نگه میداشتی کاش لا اقل یکم ادعای غیرت کرده بودی فرزین همینجوری هاج و واج مارو نگاه میکرد باورش نمیشد من با فرزاد ازدواج کرده باشم با مردی که هرگز منو دوست نداشت... بعد از این حرفا نشستم کف زمینو شروع به گریه کردم اه حالم از خودم بهم میخورد اخه زن هم اینقدر لوس همیشه از دخترایی که اشکشون دم مشکشون بود بدم میومد(درست بود دیگه؟!)حلا خودم مثل همونا شده بودم راه به راه میزدم زیرگریه اعصابم واقعا داغون شده بود از یه طرف مرگ بابا از یه طرف کارای ارمین ازیه طرف بیغیرتی های مردی که مثلا قرار بود شوهرم باشه تو همین فکرا بودم که حس کردم یه نفر داره سرمو ناز میکنه سرمو بالا اوردمو با دین فرزاد دوباره از کوره در رفتم واقعا که چه رویی داشت سنگ پای قزوین هم بهش نمیرسید بعد از اون حرفا با چه رویی به طرف من اومده بود؟! با عصبانیت بلند شدم و رفتم طرف اتاق درو محکم بهم کوبیدمو نشستم روی تخت که در باز شد و فرزاد اومد تو ای خدا تو چقدر رو به این مرد دادی؟!رومو کردم اونطرفو با عصبانیت ناخونامو جویدم که حس کردم اومد رو تخت کنارم نشست باتندی سرمو برگردوندم طرفشو گفتم -:چیه؟چی از جونم میخوای همه ی حرفاتو شنیدم انگشتشو گذاشت رو لبم و دیگه نذاشت به حرفیدن ادامه بدم با حرص سرمو بالا گرفتم خیلی سعی کردم حرف نزنم اما نشد تا خواستم شروع کنم به حرف زدن یا به عبارتی هوار کشیدن اون زودتر شروع کردو گفت -:سارا تورو خدا دودقیقه رم نکن بذار حرف بزنم مردک نفهم به من میگه رم نکن خجالت هم خوب چیزیه -:میدونم همه ی حرفامو شنیدی اما گوش کن ببین چی میگم:من میخواستم امتحانت کنم خودتم خوب میدونی که حاضر نیستم صد سال سیاه و سفید هم که شده تو رو دست اون چغندر بسپارم از لقبی که به فرزین داده بود خندم گرفت ولی خودمو نگه داشتم که نخندم -:واسه اون به اصطلاح جناب عالی بی غیرتی هم باید بهت بگم که فکر نکن بیخیالت شدم دلم نمیخواست یه امروزو که باهم خوب بودیم خراب کنم اما تو خرابش کردی اخه دختر جون چرا یهو اون مغز فسقلیت قاطی میکنه؟ ;} دیم راست میگه ولی خب منم حق داشتم هرچی فکر کردم به نتیجه نرسیدم که چه حقی داشتم اما چون اصولا بنده همیشه واسه همه کارام یه حقی داشتم این بار هم دیگه... -:اما حالا که خودت روزمونو خراب کردی باید بهت بگم که فردا صبح راس ساعت نه با هم میریم اتلیه فیلمو ببینیم وای به حالت اگه یک کلمش دروغ باشه به خدا میکشمت نا خواسته خندیدم یه لبخند رو صورتم اومد که هرچی سعی کردم جمعش کنم نشد پس من براش مهم بودم دیدم راست میگه فرزاد عمرا حاضر نمیشد فرزین ومن... فرزاد با دیدن خندم یه لبخند شیطنت امیز زد وگفت: -:پس باید واسه دیدن خنده ی خانوم کوچولو اونو به مرگ تهدیدکنم؟ -:تو بیجا میکنی وبعدش بابالش کوبیدم رو سرش دو باره مثل صبح مهربون شده بود خیلی خسته بودم تو همون حال و هوا گفتم برو اونور کپه مرگتو بذار که منم میخوام بخوابم -:دختر تو واقعا خری..تو همچین حال نیمچه عاشقونه ای هم چرت وپرت میگی باشه من رفتم کپه مرگمو بذارم خیلی خسته بودم حوصله جواب دادن نداشتم خودمو انداختم رو تخت و به سرعت خوابم برد تو خواب ناز بودم که حس کردم شهاب سنگ به زمین خورده باترس پا شدم و داد زدم ای وای شهاب سنگ! یهویی جلوم فرزاد رو دیدم که داشت با صدای بلند میخندید تازه فهمیدم چی شده پس اون منو تکون میداد یه نگاه به ساعت کردم دیدم تازه 7هست گفتم -:چه مرگته اول صبحی از راه به دردم کردی برو میخوام بخوابم -:نمیشه پاشو باد بریم اتلیه پاشو حاضر شو -:باشه بابا حالا میریم بذار یکم دیگه بخوابیم نگتاش جدی شد و با جدیت گفت -:مگه نمیگم پاشو؟زود باش حساب کار دستم اومد رفتم پایین یکم اب به دست و صورتم زدم صبحونه هم خوردم رفتم بالا دیدم فرزاد حاضر نشسته -:فری جون بدو برو بیرون میخوام لباس عوض کنم -:فری جونو زهر مار فری جونو درد کاری بدو دیگه و بایه عصبانیت خنده دار از اتاق رفت بیرون یه لباس ساده پوشیدمو اومدم بیرون دستام بد جوری یخ کرده بود واقعا استرس داشتم اگه باور نمیکرد چی؟اون فیلم خیلی طبیعی بود خیلی میترسیدم تا رفتم بیرون مامان و عمو و زن عمو و...اینارو دیدم که دارن میرن بیرون مثل اینکه خرید داشتن از قیافم معلوم بود استرس دارم اخر هم فرزاد گفت -:چته بابا؟پای چوبه دار که نمیریم بعد هم دستمو گرفت و یه لبخند ارامش بخش بهم زد یکم اروم شده بودم دو سه دقیق بعد به اتلیه رسیدیم با دیدن میترا پریدم بغلش و کلی با هم روبوسی کردیم که فرزاد چند تا سرفه مصنوعی کرد میترا هم که تازه متوجه فرزاد شده بود با خجالت باهاش سلام احوال پرسی کرد ;} -:چه خبر از این طرفا؟ -:هیچی بابا کارت داشتم اون همکارت هستش؟ تا اینو گفتم خودش اومد تو و با خنده سلام کرد -:نه نیستش یه تک پا رفت بیرونو برگرده یه لبخند زورکی زدم -:خب امرتونو بفرمایید -:راستش میخواستم اگه میشه اون فیلمو یه بار واسه منو شوهرم پخش کنید هر دو تاشون هاج و واج منو نگاه میکردن باورشون نمیشد خلاصه چند دقیقه بعد به همون اتاق مسخره رفتیم فرزاد رو صندلی نشست میترا اروم ازم پرسید -:عقلت پاره سنگ برداشته احمق؟اگه باور کنه چی؟ -:نمیدونم خودم هم نمیدونم خیلی استرس دارم اما همرچه بادا باد همکار میترا هم اومد و دوباره اون فیلم کذایی رو play کرد

بازم با دیدن اون فیلم مسخره حالم بد شد جرئت نداشتم به فرزاد نگاه کنم واقعا از عکس العملش میترسیدم با اینکه این چند روز چیزای عجیب غریب زیادی ازش دیده بودم اما عکس العملش بازم ترسناک بوددوساعت بعدش که فیلم تموم شد سرمو به زور بالا اوردم و به فرزاد نگاه کردم از نگاش نمیشد چیزی فهمید باسر بهم فهموند که زودتر خدا حافظی کن تابریم منم خداحافظی کردم وبعد از کلی تشکر و تعارف تیکه پاره کردن راه افتادیم سمت خونه
سوار ماشین که شدیم به فرزاد نگاه کردم عصبی بود البته خب انتظارشو هم داشتم ولی لال مونی گرفته بود حرف نمیزد به مسیری که داشتیم میرفتیم نگاه کردم راه خونه نبود ولی خب نفهمیدم کجا میره دیگه اعصابم قاطی کرده بود اخه چرا حرف نمیزد؟بالاخره طاقتم تموم شد
-:خب یه چیزی بگو دیگه
-:سارا خفه شو حوصله ندارم بذار فکرکنم
-:خودت خفه شو
تا اینو گفتم خیلی بدجور نگام کرد خدایی ترسید ولی طبق معمول از رو نرفتم
-:نمیخوای چیزی بگی؟
کنار اتوبان نگه داشت و گفت
-:مگه نمیگم ساکت شو؟یه امروزو رو اعصاب من راه نرو بذار فکر کنم
-:به جهنم میخوام صد سال سیاه حرف نزنی تا جونت دربیاد
دیگه جوابمو نداد منم بیخیالش شدم.رفتم تو فکر واقعا چرا از فرزاد خوشتیپی که همه دوسش داشتن خوشم نمیومد؟یعنی چرا همش دوست داشتم باهاش دعواکنم؟اگه واقعا مامان بابام مجبورم نکرده بودن ازدواج کنم من بازم با فری مزدوج میشدم(غلط املایی نگیرینا...)؟معلومه که نه اخه من ادمی نبودم که حرف زور بشنوم اما حالا همین فرزاد شوهر من بود
به نیمرخش نگاه کردم خدایی قیافه جذابی داشت اما خب من چون اصولا به هر چیزی که مطابق میلم نباشه گیر میدم بهش میگفتم بد ترکیب...بعد از ازدواج که کلا دعوا داشتیم اما بعد از اون مسافرت خارجش حس کردم یه جایی از قلبمو گرفته
هنوز هم نمیدونم با مهشید رابطه داره یا نه؟مهشی دیگه کیه بابا؟همزمان با ارمین و فرزاد واقعا نوبره وا...همینجوری داشتم به این چرندیات فکر میکردم که حس کردم ماشین وایساد سرمو بالا گرفتم و با تعجب به دور و اطرافم نگاه کردم خیلی اشنا بود
بعد از یکم فکر کردن فهمیدم خونه ی عمو ایناست خیلی وقت بود اونجا نرفته بودم
-:پاشو بیا پایین دیگه به چی اینجوری نگاه میکنی؟
-:به قیافه تو...خب مگه کوری دارم به گلا نگاه میکنم
خودم هم از چرت و پرتایی که میگفتم خندم گرفته بود اما دلم نمیخواست بفهمه دارم به خونه چند هزار متریشون نگاه میکنم دلم نمیخواست غرورم جلوش بشکنه
-:گل؟میشه دقیقا بگی کدوم گل؟
به اطرافم نگاه کردم اما تو اون کوچه به اون بزرگی حتی یه دونه گل هم پیدا نمیشد بازم خودمو نباختم و گفتم
-:داشتم تو اینه به روی گل خودم نگاه میکردم
فرزاد زد زیر خنده منم خندم گرفته بود اما با حرص گفتم
-:به چی میخندی ها؟
-:هیچی بابا هیچی
بازم با همون قیافه خندون به سمت خونه رفت منم از ماشین پیاده شدم و همراهش رفتم تو خونهخدا وکیلی خونه ی قشنگی داشتن با صفا بود بزرگ بود اما به سبک قدیمی
دلم نمیخواست فرزاد فکر کنه که خونه ی بزرگشون یا ماشیناشون برام مهمه من دوست داشتم اینارو داشته باشم اما هیچوقت حاضر نمیشدم خودمو به خاطر مال دنیا کوچیک کنم
-:کجا موندی تو؟زود بیا دیگه
-:اومدم بابا
داخل خونشون فرقی نکرده بود همون خونه درست مثل قدیما من نمیدونم فرزاد با داشتن همچین خونه ای چرا چشمش دنبال خونه خانم جون بود حالا بیخیال
بدون تعارف رو اولین مبل ولو شدم فرزاد هم اومد جلوم نشست و دوباره رفت تو فکر حسابی از دستش کفری شده بودم خب اخه مردک هرچی میخوای بگی بگو دیگه مثلا داره ناز میکنه
-:میگی یا نه؟
ـ:صبر داشته باش
-:بابا اگه عروس هم بودی تا حالا گلابتو اورده بودی و گل چیده بودی و(بقیه مراحلو نمیدونم)دیگه بالاخره الان کارات تموم شده بود و جوابتو داده بودی
بازم خندش گرفته بود
-:تا دو تا چرت وپرت دیگه هم نگفتی باید حرف بزنم
-:بگو دیگه وگرنه عروسه به مراحل بالای بیست و پنج سال میرسه ولی تو هنوز هیچی نگفتی؟
-:میشه اون مراحل بالای بیست وپنج رو هم برام بگی
-:گفتم بالای بیست و پنج واسه بچه ها مناسب نیست
-:کی به کی میگه بچه؟
-:بزرگی به عقل است حالا میگی یانه؟
قیافش رفت تو هم جدی شده بود شروع کرد به گفتن
-:من نمیدونم اون عروس کی بوده اما مثل اینکه یه نفر جای تو تورخت خواب بوده چون اون اقاهه میگفت فیلم این تیکه اماده نبوده خود ارمین بهش داده بوده
باورم نمیشد یعنی کی همچین کاری کرده؟
-:تو میدونی کی بوده؟
-:مگه فرقی هم میکنه؟
-:معلومه حالا بیخی بقیه حرفاتو بزن
-:باید یه حال اساسی از ارمین و اون دختره بگیریم باشه؟
ایول من عاشق صحنه های هیجانی بودم ولی بیشتر از اون دلم میخواست حال ارمین و اون دختره رو بگیرم دلم میخواست دلیلشونو بدونم من تا اخرین لحظه رو حرف خودم مونده بودمو با فرزاد رابطه نداشتم اونوقت...
-:قبوله؟
-:ایول فری جونم ایول بابا صحنه پلیسی
-:تو دیوونه ای دختر در ضمن فری هفت جد و ابادته
-:از نوع پدری...
-:تو میدونی اون دختره کی بود؟
-:اره میدونم
تعجب کردم اخه فرزاد واسه اولین بار اون فیلمو دیده بود ولی خب ازکجا میدونست؟تصمیم گرفتم خیلی به مغزم فشار نیارم
-:خب بگو کیه دیگه
-:مهشید
چی؟مهشید؟مگه میشه اون من بودم یعنی من نبودم صورت من بود یعنی...اه من نمیدونم ولی کلا چرا مهشید؟اصلا فرزاد از کجا فهمیده اون مهشیده؟
-:مهشید؟تو از کجا میدونی اون مهشیده؟
-:مهشید یهه خال مشکی رو بازوی چپش داره اون دختره هم همون جا خال داشت تازه هیکلش هم دقیقا مثل هیکل مهشید بود
-:تو از کجا میدونی روی بازوی مهشید خال هست؟
از سوال مسخره ی خودم خندم گرفت اونا به اندازه همه عمرشون باهم خوابیده بودن......

بعد از پرسیدن این سوال مسخره سرمو بالا گرفتم دیدم فرزاد سرشو انداخته پایین و قرمز شده یعنی خجالت کشیده؟فکر نکنم بابا به قیافه ی فرزاد این تریپ کارا نمیاد ولی خیلی کیف میده اگه بچم خجالتی باشه خیلی حال میده ها بعدا کلی میتونم بهش بخندم...بیخیال بابا حالا هرچی همین جور تو فکر بودم که دیدم فری نیستش خیلی تعجب کردم یعنی کجاست پاشدم رفتم دنبالش بگرد همه ی خونه رو گشتم دیدم نیست خیلی تعجب کردم یعنی اون کجاست؟رفتم تو باغ دنبالش بگردم که دیدم داره پشت درختا با گوشیش می حرفه خیلی کنجکاو شدم یعنی در اصل فوضولیم گل کرده بود
پاور چین پاورچین رفتم سمت درخت پشتش به من بود اروم رفتم اون جا وایسادم تو این کار مهارت داشتم چون تو مدرسه خیلی جاسوس بازی در اورده بودیم
فرزاد خیلی عصبانی بود واقعا ترسناک شده بود تو کل زندگی که باهاش داشتم همچین چهره عصبانی ازش ندیده بودم.رفتم نزدیک تر تا بفهمم چی داره میگه
-:مهشید امروز عصر بیا میخوام باهات حرف بزنم
-:تو که فوضول نبودی خانومی بیا سورپرایزه
-:باشه باشه پس فردا تو کافی شاپ همیشگی میبینمت
قلبم داشت وایمیساد نمیخواستم بقیه حرفاشو بشنوم به زور خودمو رسوندم به خونه سرم داشت میترکید به هر زحمتی که میشد خودمو رسوندم به اتاق فری و افتادم روتختش
یعنی همه ی حرفاش دروغ بود؟دروغ بود که میگفت با هم حال مهشید و ارمین رو میگیریم؟میخواست دل من رو خوش کنه ولی اخه چرا؟مگه من براش مهم هستم شایدم میخواست ادعای غیرتی رو که نداشت بکنه واقعا نمیدونم نامرد تا حالا به من نگفته بود خانومی...خیلی بهم برخورد ولی خب پس چرا اینقدر قیافش عصبانی بود؟خیلی عجیبه نه به اون قیافه عصبانی نه به اون حرفای عاشقونه
سرم خیلی درد میکرد بلند شدم رفتم پایین یه مسکن از تو کیفم بردارم کنجکاویم دوباره گل کرده بود خیلی دلم میخواست ببینمش رفتم پشت پنجره ای که رو به باغ بود هنوز داشت حرف میزد یعنی دل میداد و قلوه میگرفت نمیدونم چرا اینقدر سود شده بودم اونم نسبت به کی؟فرزاد...واقعا که
به زور یه قرص خوردمو دوباره رفتم تو اتاق ولو شدم جیک ثانیه(درست بود دیگه؟!!!!!!!!!!)بعد خوابم برد وقتی چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه یادم نمی اومد چرا اونجام چند ثانیه بعد اتافقای صبح و حرفای فری رو یادم اومد
باخودم گفتم بیخیال بابا مگه قبلا همینجوری نبود به من چه هر کاری میخواد بکنه اصلا لیاقتش همون مهشیده که همزمان با صد نفر هست
با اینکه میدونستم دارم به خودم هم دروغ میگم و اینا احساسای واقعیم نیستن ولی بازم سعی داشتم همین افکارو قبول کنم با بیتفاوتی ساختگی از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین یهو صدای فرزاد رو شنیدم که میگفت
-:به به عجب خانوم بالاخره از رخت خواب جداشدن
-:به تو چه؟دلم خواست بخوابم به خودم مربوطه
-:ا ا ا...نشد دیگه خانومی اینقدر بد دهن نباش دیگه
-:دلم میخواد باشم به خودم مربوطه حالا مگه چقدر خوابیدم؟دو سه ساعت خوابیدن که دیگه این حرفارو نداره
-:دو سه ساعت؟!
-:په نه په هشت ساعت
-:چقدر باهوش شدی تو البته یکم کم گفتی
-:فری چرت و پرت نگو حال ندارما
-:مگه نمیگم به من نگو فری؟!خودت چرت نگو یه نگاه به ساعت بنداز متوجه میشی
به ساعت نگاه کردم باورم نمیشد هشت ساعت و نیم خوابیده بودم ماشالله چه خواب سنگینی دارم من
-:حالا خوابیدم که خوابیدم چشم حسود کور
-:من غلط بکنم به توی...حسودی کنم
-:بی ادب
-:باشه بابا بیخیال ترخدا خب بگو کی نقشمونو شروع منیم؟
-:کدوم نقشه؟
-:به این زودی یادت رفت؟مگه قرار نبود حال ارمین و مهشید رو بگیریم؟
یاد حرفایی که امروز داشت به مهشید میزد افتادم واقعا که چه رویی داشت اینم مثل مهشید بود همزمان با دونفر(نچ نچ نچ...)توهمین فکرا بودم که با صدای فرزاد به خودم اومدم
-:اوی اوی کجایی تو؟
-:چی چی؟ها همین جام چی میگفتی؟
-:میگم شروع کنیم به نقشه کشیدن؟
-:فرزاد ببین من منصرف شدم یعنی دیگه بی خی شو
-:یعنی چی؟خودت ظهر قبول کردی مگه نکردی؟
-:چرا ولی خب پشیمون شدم
-:چرا؟!!!!!!!!دلت واسه ارمین میسوزه؟
واقعا که چه رویی داره این فکر کرده منم مثل خودشم رو رو برم ماشالله سنگ پای قزوینم جلوش لنگ میندازه
-:چون...چون...
اه بازم مثل همیشه خراب کردم به قول بچه ها نمیتونم دو دقیقه در این گاراژو ببندم
-:چون چی؟چرا مثل ادم حرف نمیزنی؟
دیدمبگم بهتره چون فرزاد هم مثل خودم سیریش بود
-:فرزاد واسه من فیلم بازی نکن خودم امروز همه ی حرفایی رو که به مهشید جونت زدی شنیدم
-:کدوم حرفا؟
دیدم داره میخنده داشت منو مسخره میکرد ای خدا ادم به پر رویی این نوبره
-:اوی چرا داری میخندی؟خودم شنیدم که بهش گفتی خانومی برات سور پرایز دارم فردا بیا همون پاتوق همیشگی و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه
-:فقط همین سه تا جمله رو شنیدی دیگه؟
-:نخیر همه رو شنیدم
-:دروغ نگو اگه همه رو شنیده بودی چرت و پرت نمیگفتی تو ندیدی چقدر عصبانی بودم؟
گیج شده بودم چی داشت میگفت؟راست میگه واقعا عصبانی بود اما خب شاید این قیافه رو به خودش گرفته تا دوباره منو سیاه کنه...نه بابا بهش نمیاد همچین مغزی داشته باشه تازه قیافش واقعا واقعی بود
-:اگه راست میگی بگو چرا اون حرفارو میزدی؟
-:باشه بابا میگم تا چهار تا چیز دیگه هم بارم نکردی
-:خب بگو دیگه
-:من به مهشید زنگیدم تا فردا بیاد ببینم میتونم بازم به خودم جلبش کنم یانه
-:بازم؟مگه شما با هم نبودین؟
-:اینقدر ویز ویز نکن تا بگم
-:باشه بابا بگو دیگه
-:بعد از اینکه توبری یعنی اون شبی که منو فرستادی خونه مهشید خیلی سعی اشت دلبری کنه اما من بهش رو ندادم زود زدم بیرون تو خیابونا چرخیدم اما وقتی برگشتم خونه تو نبودی واقعا کفری شده بودم از همون موقع هم با مهشید بهم زدم
ای خدا داشتم چی میشنیدم؟یعنی راست میگفت؟به چشماش نگاش کردم دروغ تو شون نبود البته اگر هم بود من نمیفهمیدم دیدم تو فیلما از چشمای همدیگه همه چیزو میخونن منم به حساب خودم داشتم همونکارو میکنم امیدوارم راست بگه پس مهشید میخواست با اون فیلم خالی و کمک به ارمین دو باره دل فرزادو به دست بیاره؟بابا این دیگه کی بود دو باره به فری نگاه کردم
-:چته مگه تا حالا منو ندیدی؟چرا اینقدر نگام میکنی؟
-:دارم نگاه میکنم ببینم مگه تو چی داری که مهشید اینقدر دنبالته
-:خیلی چیزا...
-:مثلا؟
چشماش برق زد
-:میخوای نشونت بدم؟
تازه فهمیدم منظورش چیه مردک وقیح بی حیا واقعا که
-:نخیر لازم نکرده حالا واقعا راست میگی؟
-:اره بابا حالا هم میخواستم دوباره بهش نزدیک شم تا نقشه بکشیم
از افکار بچه گونه خودم خندم گرفته بود بیچاره داشت راست میگفت ولی خب منم حق داشتم چه حقی نمیدونم اما بالاخره یه حقی داشتم
-:خب حالا اقای فیلسوف نقشه ی خاصی داری؟
-:پاشو برو یه چیزی سر هم کن که روده بزرگه داره کوچیکه رو میخوره بعدش هم با هم یه نقشه توپ واسه ل گیری میکشیم
پاشدم رفتم املت درست کنم ده دقیقه بعدش حاضرشد فرزاد هم اومد
-:خیلی زحمت کشیدی چرا اینقدر به خودت زحمت دادییییییییییییییییییی؟
-:زهر مار زود کوفت کن حرف هم نزن
یکم از غذارو که خوردم دیدممزه نمیده اخ خاک به سرم نمک نداره فرزاد هم اینو فهمیده بود
-:این چرا نمک نداره خانوم خونه؟!!!!!!!!!!!!!!!
-:کوفت..... الان میرم میارم
کلی نمک زدیم به غذا و خوردیمش بعدشم باهم رفتیم رو مبل و شروع کردیم به نقشه کشیدن واسه اون دوتا چغندر.

البته چه نقشه ای بود من که اصولا هیچ کاری نمیکردم فقط سر مبارک رو بالا و پایین میبردم واقعا من ادم زحمت کشی هستم فرزاد هم که انگار داشت نقشه ترور اوباما رو میکشید اینقدر ور ور کرد که همونجا خوابم برد تو عالم شیرین خواب و بیداری بودم که فری بلند گفت:سارااااااااااااااامنم مثل چی چی از جا پریدم واقعا نفهمیدم چی شده اما وقتی نگاه کردم دیدم فرزاد داره بلند بلند میخنده تازه فهمیدم چی شده بعد از یکم فکر کردن یادم اومد داشتیم واسه ریشه کن کردن نسل اون دوتا بوفالو نقشه میکشیدیم
-:نقشه تا کجا پیش رفت؟
-:به دلیل راهنمایی ها و نظرای زیاد شما نقشه به خوبی تموم شد مخصوصا صدای خر و پفت خیلی به تمرکز من کمک کرد
-:خودتو مسخره کن بچه ژیگول
دیدم بیچاره داره راست میگه من همش در حال چرت زدن بودم یا با تکان دادن کلم موافقتمو اعلام میکردم ولی طبق معمول بازم کم نیاوردم
-:خودت میدونی که بودنم تو این شرایط چقدر بهت کمک میکنه
-:من که حریف این شیش متر زبون تو نمیشم
راست میگفت بنده خدا من همیشه همینجوری بودم هر جوری شده بود کاری میکردم طرف مقابل در برابرم کم بیاره بیخیال بابا کم اورد که اورد
داشتم میفکریدم که دیدم فرزاد میگه بیا رفتم رو مبل رو بروش نشستم
-:چته؟چیکارم داری؟
-:بیا بشین تا بهت بگم
-:میشنوم
-:میخوام نقشه ای رو که با همکاری فعال تو کشیده بودیم برات بگم
سعی کردم ایندفعه حواسمو بیشتر جمع کنم تا ببینم نقشه ترور تا کجا پیش رفته
فرزاد هم که ماشالله افتاده بود رو دنده ی وراجی یک ساعت تموم داشت نقششو برام توضیح میداد تازه بچم برای نقشش نقاشی هم کشیده بود منم یه دو سه باری نزدیک بود خوابم ببره اما خودمو نگه داشتم
بعد از یک ساعت که فرزاد فک زد کل نقششو فهمیدم خدایی نقششش معرکه بود شاید به اندازه کشتن رئیس جمهور امریکا نبود امابرای برکناری رئیس جمهور ایران کافی بود
-:خب نظر سرکار خانم چی بود؟
-:چی؟...چی؟...ها خوب بود دیگه
-:کاملا مشخصه که دقیقا فهمیدی چی گفتم
-:معلومه...
-:خب حالا کی شروع کنیم؟
-:هر وقت عشقت کشید شروع کن من حرفی ندارم
-:پس تو فردا یا پس فردا برو به میترا سر بزن ازش خواهش کن کمکون کنه به همکارشم یه چیزی بگو
-:نه دیگه همکارش مرده شاید رو تو بیشتر حساب بازکنه
-:باشه پس من با همکار میترا حرف میزنم
بعد از این حرفا رفتم بخوابم واقعا خوابم میومد بدون اینکه لباس عوض کنم رفتم بالا رو تخت فرزاد خوابیدم چشمم داشت گرم میشد که حس کردم یکی بالای سرمه با دیدن فرزاد بالای سرم یه لحظه ترسیدم تو خونه به این بزرگی چرا میخواست بر دل من بخوابه؟
-:چته چرا اینجایی گلابی؟
-:ببخشید که اتاق خودمه اومدم توش استراحت کنم
-:برو توی اتاق دیگه مثلا من مهمونما
-:مهمون به پررویی تو واقعا نوبره
-:ا...فری راستی یه چیزی
-:چی شده؟
-:این چه بوییه که تخت تو میده؟مگه خدایی نکرده شب ...(خودتون میدونید دیگه)داری؟
اصلا انتظار نداشت همچین چیزی بگم خیلی عصبانی شده بود واقعا داشتم حال میکردم
-:قبلا که از این بو ها نمیداد ولی خب شاید تو که اومدی...
واقعا حاضر جواب شده بود منم کم نیاوردم
-:نه بابا فری این بو که مال یه روز دوروز نیست معلومه که مونده هست
-:واقع که چه رویی داری دختر
-:من اینم دیگه
بعدشم به هر زوری بود شبو پیش من خوابید صبح که بلند شدم حس کردم در حال خفه شدنم که دیدم لنگ فرزاد رو سینمه ماشالله چقدر هم که سنگین بود
با یه حرکت کاملا هوشمندانه یه لگد بهش زدم اون بیچاره هم هاج و واج ازخواب پرید حالا نوبت من بود که بهش بخندم خدایی وضعیت خنده داری بود
-:چه مرگته اول صبحی؟
-:علیک سلام حال منم خوبه بله بله صبحانه هم خوردم
-:مسخره بازی در نیار این وحشی بازیا چیه؟
-:یه نگاه به لنگ مبارک بنداز خودت متوجه میشی
تازه فهمید که پاش تو حلق من بوده انگار حقو به من داده بود چون دیگه ادامه نداد خیلی خوابم میومد فرزاد هم صد و هشتاد درجه چرخید تا اومد رو بالش بعدشم خیلی ناشیانه منو کشید تو بغلشو محکم گرفتم بعدشم اقا مثلا خوابش برد خیلی زورش زیاد بود هر کاری کردم نشد از زیر دستش بیام بیرون بیخیال شدم گرفتم خوابیدم
وقتی از خواب بیدار شدم دیدم فرزاد نیست به ساعت نگاه کردم باورم نمیشد ساعت یک بعد از ظهر بود با یه قیافه ی ژولیده رفتم بیرون دیدم فری رفته دوش گرفته و مرتب منظو نشسته
-:به به سلام ساعت خواب
-:علیک سلام ساعت بیداری
-:بیخیال برو حاضر شو مامانت زنگ زد گفت بریم اونجا
-:باشه صبر کن
جلدی حاضر شدم و باهم از خونه رفتیم بیرون تو راه رسیدن به خونه هر دو تامون ساکت بودی فقط صدای ضبط ماشین میومد
:دخی دخی رو مخی خوبه که نیستس هیچ پخی
تا خونه سیدن کی اهنگ گوش دادیم وقتی رسیدیم به مامان کمک کردم تا سفره رو بچینه و باهم شروع کردیم به ناهار خوردن عصر طرفای ساعت شش رفتم طرف اتلیه تا با میترا حرف بزنم.............

سلام خانوم خانوما!راه گم کردین تو کجا اینجا کجا-:علیک سلام منم خوبم همه سلام میرسونن
-:زهر مار!دوباره چه گندی زدی این طرفا پیدات شده؟
-:همچین میگه انگار من همیشه در حال گند زدنم
-:پ ن پ من همیشه گند میزنم اونم جفت جفت
-:کوفت بشین راضی به زحمت هم نیستم اما چون اصرار میکنی چای میخورم با کیک شکلاتی
-:پیتزا هم هستا تعارف نکن
-:نه دیگه قربونت اون باشه واسه ظهر
میترا یه دونه کوبید تو سر خودشو گفت
-:خاک بر سرم مگه میخوای تاظهر بمونی؟!
-:آره دیگه
یکم که فکر کردم فهمیدم چرا ماتش برده اخ خدا چرا من اینقدر خنگم؟الان عصره من چه طوری میخوام تاظهر بمونم؟دیدم سوتی که دادم خیلی خیلی بزرگ بود و نمیشه پاکش کرد
-:خسیس میخواستم امتحانت کنم اصلا همین الان میرم خوبه؟
و مثلا اومدم برم بیرون میخواستم نازمو بکشه اما میترا خیلی راحت نشسته بود و اصلا دنبالم نیومد
-:باشه بابا اصرار نکن میمونم دیگه!آخ آخ آخ دستم کنده شد
-:تو از رو نریا سارا
-:نه گلم تو نگران من نباش
تازه یادم اومد واسه چی رفتم اونجا
-:رویا بیا بشین کارت دارم
-:ا...مگه تو چای و کیک نخواستی؟
یه لبخند شیطانی زد
-:<الان میرم میارم
منم هیچی ننگفتم اون بیچاره نمیدونست وقتی سارا خانم سکوت میکنه یعنی خوابای بدی واست دیده...نچ نچ نچ بیچاره
تا اومد از جلوی پام رد شه پامو گرفتم جلوی پاش با ملاج داشت میخورد زمین خدایی خیلی حال داد خدا خیر دوران مدرسه بده چه تکنیکایی یاد میگیریم
خیلی صحنه ی جالبی بود میترا عصبانی بود و خنده منم عصبانی ترش میکرد خلاصه بعد از کل کل کردن(که عادت همیشگی منه!)نشستیم و من اول کل چیزایی رو که فرزاد گفته بود بهش بگم رو گفتم بعد هم ازش خواستم کمکمون کنه
-:سارا مطمئنی از پسش بر میاین؟
-:اره چرا که نه ولی اگه میترسی میتونی قبول نکنی
-:بحث ترس نیست شماها فکر همه جاشو کردین؟
-:چند بار میپرسی؟اره بابا معلومه دیگه
-:باشه من حرفی ندارم با اینکه به تو اعتماد ندارم اما چون اقا فرزاد هستن باشه
-:روتو برم من میترا منی رو که دوستتم ول کردی میری طرف اون شوهر قزمیت(درسته؟!!!!)من رو میگیری؟
اونم که حس کرد یه بلای دیگه در انتظارشه گفت
-:شوخی کردم سارا جون معلومه من به خاطر تو قبول کردم
-:بعد به من میگه شیش متر زبون داری
-:اگه مال تو شیش متره مال من دو مترم نیست
-:کوفت!خب به همکارتم میگی؟
-:وا...نمیدونم چی بگم اخه خب ممکنه تو دردسر بیفته
-:تونمیخواد کاسه داغ تر از اش بشی بهش بگو یا مگه اره یا میگه نه
-:امان از دست تو دختر
همونجوری که او داشت میحرفید حس کردم صدای اعتراض شکمم بلند شد میترا هم مثل این که شنید چون حرفشئ قطع کرد و خیلی بی مقدمه گفت
-:سارا پاشو بریم پیتزایی چیزی بخوریم چون من گشنمه
منم ازخدا خواسته قبولش کردم و باهم رفتیم ساندویچ فروشی که همون دورو برا بود توساندویچی من روبروی در بودم ومهشید پشتش به در بود داشتیم درباره ی نقشه ای که فری کشیده بود حرف میزدیم که چشمم به در افتاد خدا جون من چی میدیدم
فرزاد و مهشید با هم اومدن تو و مهشید هم با همون ادا های همیشگیش دست فرزادو گرفته بود و داشت باهاش حرف میزد و میخندید حس کردم نفسم بند اومد از چیزایی که میترا میگفت هیچی نمیفهمیدم
این همون حسی بود که تو کتابا خونده بودم و همش بهش میخندیدم اما حالا خودم دچار این حالتای مسخره شده بودم دلم نمیخواست به فرزاد نگاه کنم شاید اینجوری میخواستم باور کنم اشتباه دیدم با صدای تقریبا بلند میترا به خودم اومدم
تازه فهمیدم چی دیدم یهو اشکام سر خوردن رو گونه هام برای اولین بار در برابرشون مقاومت نکردم میخواستم داد بزنم میترا هم بیچاره نمیدونست چی شده ولی بازم دلداریم میداد
-:سارا جونم چی شده خانومی؟چرا گریه میکنی؟
سکوت
-:نمیخوای بگی چی شده؟
سکوت
-:دلت میاد اینجوری گریه کنی پاشو بریم بیرون اصلا بریم برسونمت خونه
تازه زبونم باز شده بود
-:نه میترا ترخدا امروز بذار بیام پیش تو
نمیدونم تو لحنم چی بود که بدون مخالفت قبولش کرد
-:باشه باشه هر چی تو بگی فقط برام تعریف کن چی شده
دوباره نشستیم سر جامون یه نگاه به اونا کرو روشون پشت به مابود دویاره بادیدن حرکات لوند مهشید و لبخندهای فری حالم بد میشد رومو برگردوندم سمت میترا
-:چرا هر وقت حس میکنم خوشبختی باهام فاصله ای نداره بایه نسیم همش از بین میره؟
خودم هم نفهمیدم این جمله ها ادبی رو از کجا اوردم
-:سارا چی شده؟تو که منو نصف جون کردی
-:فکر میکردم فرزاد و مهشید دیگه با هم نیستن چقدر ساده بودم من
-:یعنی چی؟مگه بازم باهمن؟
-"اره
-:تو از کجا میدونی؟
-:روبروتونگاه کن تا بفهمی
اونم مثل من شکه شدخه بود این جوری که اونا باهم رفتار میکردن...
-:خب مگه نگفتی دیروز باهاش حرف زده به خاطر نقشتون؟
-:چرا ولی خدایی کارای اینا به کسایی میخوره که بعد از دو ماه قهر با همن
میترا هم قبول داشت چی میگم چون حرفی نزد
-:می بینی میترا؟همه ی حرفاش دروغ بود ولی خب چرا دروغ گفت؟
-:نمیدونم سارا ولی خب گریه نکن شاید یه دلیل داشته باشه
از ته دل امیدوار بودم دلیل داشته باشه ولی چشمام چیزای دیگه ای میگفتن
-:میترا اگه زحمتی نیست پاشو بریم دیگه تحمل اینجارو ندارم
و دوباره اشکم سرازیر شد
میترا با حالتی مستاصل گفت
-:پاشو بریم تا دق نکردی
لحظه اخر دو باره بهشون نگاه کردم اما دیدم چشمای فرزاد روم ثابت موند همینجوری داشتم اشک میریختم یهو فرزاد بلند شد اومد طرفم.........

واقعا انتظار این رفتارو نداشتم بلند شد اومد طرفمو دستمو محکم گرفت بازور منو برد طرف ماشینش و درو بست همینجوری داشتم اشک میریختم که داغی یه چیزیو روی لبم حس کردم خیلی عجیب بود تو اون حالی هم که سعی میکردم بگم ازش بدم اومده ولی از این کارش ناراحت نشدم-:فرزاد واسه چی؟چرا اینجوری میکنی؟
-:چه جوری میکنم دیوونه؟مگه من دیروز نگفتم میخوام با مهشید قرار بذارم؟گفتم یا نه
-:گفتی میخوای واسه نقشه قرار بذاری نه اینکه دوباره عشق و عاشقی
-:این حرفا چیه؟
-:اصلا چرا دوباره؟ اینجوری که شما ها باهم بودین هر ادم عاقلی میفهمید خیلی اصلا قهری در کار نبوده
-:میشه این چرندیاتو تمومش کنی؟
-:اره ببخشید که خلوت عاشقانتونو بهم زدم
بعدشم در ماشینو باز کردم که برم بیرون واقعا از خودم بدم میومد داشتم کارای بچه های لوسو ننرو تکرار میکردم وی تو اون موقعیت کار دیگه ای نمیتونستم بکنم فرزاد هم همزمان با من پیاده شد و به زور دستمو گرفت کشوند تو ماشین-:دختر جون خل بازی در نیار ما با هم حرف زده بودیم
-:چه حرفی ها؟
-:اصلا شاید این بار جدی جدی عقدش کردی
-:مگه نمیگم خفه شو بذار دو تا کلمه حرف بزنم
ساکت شدم دلم میخواست حرفاشو بشنوم میخواستم دلیل این کارای ضد و نقیضشو بدونم
-:بگو دیگه میشنوم
-:من گفته بودم میخوام با مهشید قرار بذارم خب اگه صمیمی رفتار نمیکردم که اون بهم اعتماد نمیکرد توهم الان به همه چی گند زدی دختر خانوم اره تو راست میگی به خاطر تو دارم دوباره لا این دختره حرف میزنم
-:به خاطر من یا دل خودت؟!
-:سارا خودت میدونی که اگر واقعا هم عاشقش بودو حاضر نمیشدم غرورمو زیر پا بذارم
راست میگفت هم من هم فرزاد غرورمون روبه هیچی نمیفروختیم ولی ای خدا من چیکار کردم به خاطر فرزاد جلوی خودش گریه کردم؟تازه به خودم اومدم شدم همون سارای همیشگی
-:برو پیش مهشید یا هر کی دوست داری برام مهم نیست منم میرم خونه استراحت میکنم
شاید به گوشاش اعتماد نداشت نه به گریه هام نه به این ریلکس بودنم
-:دیگه نمیشه سارا چون تو اومدی مهشید هم دوباره باید خر باشه که قبولم کنه
-:مطمئن باش خر میشه نگران مهشید نباش
-:امشب که نذاشتی شام بخوریم حداقل بریمدربند یه هوایی بخوریم
-:نه من حوصله ندارم
ولی اون اصلا به حرف من توجه نکرد گاز ماشینو گرفت و راه افتاد
تنها چیزی که سکوت توی ماشینو میشکوند صدای غمگین محسن یگانه بود یاد بابام افتادم اگر منو به خاطر اون خونه ی کوفتی مجبور به ازدواج نکرده بود حالا اوضاعم این نبود
فرزاد جلوی یه سفره خونه قشنگ وایساد ایخ دا خاک بر سرم بیچاره میترا
-:فرزاد میترا رو یادمون رفت
-:خاک بر سرت دختر الان باید بگی؟
-:خاک بر سر خودت حالا بگو باید چیکار کنیم؟
-:بهش یه زنگ بزن ببینم چی میشه
من چقدر حواس پرتم خدا گوشیمو برداشتم و زنگیدم به میترا
-:سلام میترا خوبی؟
-:اره چرا بد باشم؟
-:چرا باهامون نیومدی؟
-:اولا نمیخواستم خلوت شما ها رو بهم بزنم دوما کار داشتم
-:چه کاری؟
-:فعلا برو پیش فرزاد فردا بیا اتلیه تا برات تعریف کنم
-:خیلی خب باشه
-:راستی امشب که دیگه مزاحمم نمیشی؟
-:کوفت...دختره ی پررو خودم هم نمیدونم به نظرت برم خونه؟
-:من نمیدونم هرجورراحتی اگر هم خواستی بیا اینجا ولی من اگر بودم میرفتم خونه خودم
-:باشه پس برو به کارو زندگیت برس کاری نداری؟
-:نه خدافظ
داشتم از فوضولی میمردم یعنی تو اون ساندویچی میترا چیکار داشته؟!حالا بیخیال فردا خودش بهم میگه دیگه دلم نمیواست برم پیش فرزاد حس میکردم داره بازیم میده ولی رفتم خیلی خونسرد و بیتفئت
رفتیم روی یکی از میزا نشستیم صذای اهنگ سنتی میومد هیچ وقت از اینجور اهنگا خوشم نمیومد شاید معنی داشتن ولی خب...
-:این بی تفاوتیت رو پای این بذارم که حرفمو باور کردی یا کارای من برات ارزش ندارن؟
-<هر جوری دلت میخواد فکر کن
-:سارا تو مشکلت با من چیه؟مگه تو قلول نکردی من با مهشید حرف بزنم
-:گفتم حرف بزن نگفتم که برو دل بده و قلوه بگیر
-:یعنی تو نمیدونستی اگر یکم به مهشید رو بدم اینجوری میکنه این تازه خوبشه مثلا دل خوره...
راست میگفت مهشید از این اروپایی ها بود که از هیچ چیزی شرم نداشت
-:خب حالا که چی؟
-:بهم یه فرصت دیگه میدی؟
یعنی این فرزاد مغرور بود که داشت اینجوری حرف میزد؟بهش نگاه کردم قیافش خیلی مظلوم شده بود انگار یه بار بزرگ رو از رو شونش برداشته باشه
-:فرصت بدم که چی بشه؟
-:سارا خواهش میکنم قول میدم جبران کنم
-:چرا بهم نگفتی امروز با مهشید فرار داری؟
-:تو که نبودی میخواستم وقتی برگشتی بهت بگم
-:من باید باور کنم دیگه؟!
-:سارا خواهش کردم
-:باشه ولی به شرط اینکه هر کاری خواستی بکنی قبلش به من بگی
بااینکه میدونستم کار خوبی کردم اما دلم شور میزد نمیدونم چرا
-:قبوله
-:خب میخواستی به مهشید چی بگی؟
-:فعلا هیچی میخواستم خامش کنم که تو جفت پا پریدی وسط
-:مواظب باش چی میگی
-:باشه بابا بیخیال
همون موقع غذارو اوردن بازم بادیدن غذا گشنگی اومد سراغم یادم اومد که چقدر گرسنه بودم بعد از غذا فرزاد گفت
-:میترا خانوم قبول کردن؟
-:مگه میشه من از کسی چیزی بخوام و اون قبول نکنه؟
-:پس از پس فردا شروع میکنیم
-:فرزاد میترا میگفت اگه نتونین درست انجامش بدین خیلی برتون بد میشه ها
-:ما میتونیم کاری نداره که مگه اون دوتا به راحتی واسه تو اون فیلم مسخره رو درست نکردن؟خب ما هم میتونیم
ته دلم هنوز میترسیدم اما فرزاد خیلی مطمئن حرف میزد دلم میخواست واسه اولین بار تو عمرم بذارم یه نفر دیگه تصمیم بگیره
-:باشه قبول
-:بریم خونه؟
-:پاشو بریم
تو راه برگشت حس کردم کار بدی کردم که کارای فرزاد و خراب کردم ولی دست خودم نبود حتی از گریه کردن خودم هم بدم میومد ولی اب رفته دیگه برنمیگرده(درست بود دیگه؟!)
فرزاد داشت به سمت خونه ما حرکت میکرد وقتی رسیدیم خونه دیدم فرزین داره میره
-:مامانی فرزین کجا میره؟
-:نمیدونم والله میگه میخوام برم اصفهان و برگردم
-:اصفهان چیکار داره؟
-:میخواد بره یه سر به دوستاش بزنه
بره اصلا به من چه رفتم تو اتقمو خودمو پرت کردم رو تخت خیلی خسته بودم یه ربع ساعت بعد فرزاد اومد تو فکر کردم همون موقع میاد دوباره رو تخت اما فرزاد رفت رو زمین خوابید
با خودم گفتم بهتر یه امشب از دست این لنگاش راحتم
صبح با زحمت از خواب بیدار شدم دیدم فرزاد هنوز خوابه بلند شدم رفتم پلیین که دیدم مامان داره میره بیرون
-:کجا میری؟
-:میرم بهشت زهرا تو نمیای؟
-:نه مامن تو برو من بعدا میرم
-:باشه پس خدافظ واسه ناهار هم ماکارونی گذاشتم یه ساعت دیگه حاضره
یه لیوان اب برداشتمو رفتم سمت تلوزیو جمعه بود و داشت MY BLOODY VALENTINEرو میذاشت منم یه ظرف تخمه بزرگ برداشتمو شروع کردم به خوردن ربع ساعت بعدش فرزاد بیدار شد..........

یه لیوان اب برداشتمو رفتم سمت تلوزیون. جمعه بود و داشتmy bloody valentine رو میذاشت منم یه ظرف تخمه بزرگ برداشتمو شروع کردم به خوردن ربع ساعت بعدش فرزاد بیدار شد-:سلام ساعت خواب
-:علیک سلام میمون
-:خودتی
-:من همیشه میگم ساعت خواب!!!!!!!
-:خب خودتم از یکی تقلید کردی دیگه
-:حالا هر چی..
فهمیدم کم اورده بیخیال بابا بذار فیلممو ببینم از اول عمرم بر عکس این دخترای لوس عاشق فیلم ترسناک بودم اخه خدایی این فیلم هندیا چی داره تازه بعدشم دوساعت ابغوره میگیرن...جدی جدی من چرا دختر شدم؟هیچ چیم به دختر نبرده ها
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد رفتم تو اتاق که برش دارم دیدم میترا هست
-:سلام خوبی؟
-:ممنون تازه بیدار شدی؟
-:نه اتفاقا موکلت تازه بیدار شده
-:موکلم کیه دیگه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-:فری جون دیگه
-:زهر مار
-:تو جونت
-:رو تو برم به خدا
-:خب حالا چیکار داری؟
-:یادته دیشب بهت گفتم دیروز ار داشتم هنوزم میخوای بدونی؟
دوباره حس فوضولیم گل کرده بود
-:اره خب
-:نیم ساعت دیگه میام خونتون
-:باشه بیا
-:نه تر خدا زحمت نکش ناهارمو خونه میخورم
-:باشه بخور بیا!
-:خیلی پررویی به خدا
-:خیلی خب گدا بیا اینجا ناهارتو بخور
-:پس منتظرم باش بای
-:بای و زهر مار خدانگه دار
میدونست از این کلمه های لوس بدم میاد بای خب اخه مگه کلمه های خودمون چشه فقط دلش میخواد اعصاب منو خط خطی کنه ها...
رفتم پایین تا ادامه فیلممو ببینم که دیدم فری زده رو کانال اشپزی!فری و اینکارا...
-:پاشو برو اونور میخوام فیلممو ببینم
-:منم میخوام اشپزی نگاه کنم
-:مرد گنده خجالت بکش
-:تو واقعا اینقدر ایکیوت پایینه؟
-:هاااااا ااااااا ااااااااااا اااااااا؟
-:خنگه دارم به در میگم که دیوار بشنوه
-:دیوار شماکره
-:معلومه
-:حالا برو اونور تا فیلممو ببینم
فرزاد هم بدون حرف پاشد رفت ولی عین عجل دوباره برگشت
-:سارا پشت تلفن کی بود
-:میترا
-:چیکارت داشت؟
-:میگفت دیشب تو ساندویچی یه کاری داشته اومد برام بگه
-:دیشب؟اونجا؟
-:آره دیگه مگه کری؟
تو همین لحظه در زدن میترا بود با سر و صدا اومد تو
-:سلام خوبی؟
-:ممنون
-:بدو بریم بالا که برات بگم خبرا داغه
بعدش باهم رفتیم تواتاق
-:میترا زود بگو دیگه
-:باشه بابا.دیروز که توزدی زیر گریه من فهمیدم چرا اما دلم میخواست خودت بگی همون لحظه اول فرزاد رو دیدم
چشمام چهارتا شده بود یعنی بعد از رفتن ما....
-:وقتی داشتی گریه میکردی مهشید تورو دید به خاطر همین هم یهو رفتارش عوض شد و خودشو به فرزاد میچسبوند اما من سعی کردک با صدای بلند به فرزاد بفهمونم ما اینجاییم دقیقا همون وقتی که بهت گفتم:پاشو بریم. وقتی فرزاد دست تو رو گرفت و بردت داخل ماشین مهشید مثل ببر زخم خورده بود مهشید دختر تیزیه فهمید من باعث شدم فرزاد ببینتت من سشر میز خودمون بودم که مهشید هم اومد اونجا نشست
-:ببخشید خانوم محترم من شمارونمیشناسم
-:بهتره فیلم بازی نکنیم
-:باشه مهشید خانم پس لطفا رو راست باشین
-:باید حدس میزدم همه اتیشا از گور تو بلند میشه تو توی اتلیه ی ...کار میکنی؟
-:حافظت هم خوبه ها
-:بله خوبه...
-:فرزاد ازدواج کرده چرا دست از سرش بر نمیداری؟
-:چون دوستش دارم
معلوم بود داره دروغ میگه تو دروغ گفتن خیلی ناشیانه عمل میکرد
-:دوستش داری؟!!!!!!!!! !!!!!!!!!
-:مگه عجیبه؟
-:بله ویه چیز دیگه شما دقیقا چه رابطه ای با فرزاد دارین؟
-:یه جورایی پسر عمومه
-:یه جورایی؟یعنی شما دختر عموی سارا هم هستین؟
-:بله اما من وسارا هم دیگه رو ندیده بودیم چون پدر من از یه مادر دیگه بوده و با پدر سارا یعنی عموی نا تنی من سر ارثیه اختلاف داشته
یعنی راست بود؟اصلا من چرا از این عموی دیگم خبر نداشتم؟پس وقتی فرزاد میگفت مهشید دختر عمومه راست میگفت
-:در هر صورت اونا الان ازدواج کردن
-:متوجهم ولی فرزاد مال منه
-:امیدوارم تو رویاتون مال شما باشه...با اازه
بعدم خدافظی کردم واومدم بیرون
-:میترا ایول بههوشت تاحالا به داین یه مورد دقت نکرده بودم
-:قابل نداره حالا بیا بریم که گشنمه
تا اومدیم با هم بریم بیرون گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم کسی که داره بهم زنگ میزنه خیلی تعجب کردم یعنی شهره بامن چیکار داشت؟........................


--------------------------------------------------------------------------------


تا اومدیم با هم بریم بیرون گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم کسی که داره بهم زنگ میزنه خیلی تعجب کردم یعنی شهره بامن چیکار داشت؟........................

-:میترا یعنی شهره با من چیکار داره؟
-:نمیدونم بذار برم فرزاد رو صدا کنم
-:اره راست میگی برو
نمیدونم چرا اینقدر استرس داشتم مگه شهره کی بود؟نمیدونم ولی بازم میترسیدم با دستایی که لرزششون رو میدیدم تلفن رو جواب دادم
-:سلام بی وفا خوبی؟
-:سلام شهره خانم چه عجب از اینطرفا
-:بهت نمیاد با کلاس حرف بزنی
-:نظر لطفته
ترسم ریخت این همون شهره دوست خودم بودم
-:میدونم ولی خب دیگه باید عادت کنم
-:کوفت
-:نوش جونت
-:خب حالا خوبه بعد از یه مدت من حالتوپرسیدم تو که کلا بیخیال همه چی شدی
-:لوس بازی در نیار که خوشم نمیاد...خب حالا چیکارم داشتی که مزاحمم شدی؟
-:خیلی پررویی به خدا

-:میدونم بابا صد نفر هر کدوم صد هزار بار گفتن کارتو بگو
-:من که کاری نداشتم راستش ارمین میخواست باهات حرف بزنه
یعنی مهشید همه چیو بهش گفته بود؟با اسم ارمین یاد اون فیلم مسخره افتادم
-:شهره گوشی دستت یه کار واجب دارم
-:باشه فقط زود باش
دهنه گوشیمو گرفتم و با دو رفتم سمت پله ها تا اونارو صدا کنم
-:فرزاد بیا دیگه ارمین میخواد باهام بحرفه
باشنیدن این حرف دوتاشون پریدن بالا
فرزاد:گوشیو بذار رو بلندگو ببینم چی میگه
-:سلام شهره جون خوبی؟یعنی چیزه ببخشید طول کشید
داشتم چرت و پرت میگفتم همیشه وقتی استرس داشتم مغزم قاط میزد
-:نه باب بیخیال گوشی دستت
یه نفس عمیق کشیدم تا یکم اروم شم این همه اضطراب یکم عجیب بود
-:سلام سارا خانوم سایتون سنگین شده(درست بود؟)خبری نمیگیرین
-:سایه من کلا وزنش همینقدر بوده
-:چرا یهو از اینجا رفتین؟اینجا راحت نبودین؟
معلومه که نبودم مردک پررو دلم میخواست جفت پا بپرم توصورتش با اون فیلم مسخره هنوزم انتظار داشت اونجابمونم به خدا سنگ پای قزوینم جلوش لنگ میندازه
-:نمیخواستم بیشتر از این منت سرم باشه
از رک گوییم شکه شده بود
-:کدوم منت اختیار دارین
این چرا اینقدر لفظ قلم حرف میزد؟قبلا اینجوری نبود
-:تعارف بسه دیگه کارتون چیه؟
-:راستش میخواستم یاداوری کنم 3روز دیگه دادگاه دارین
اصلا یادم نبود به فرزاد نگاه کردم سرشو انداخته بود پایین و داشت گلای قالیو میشمورد
-:ممنون از یاداوری...اما خودم یادم بود
-:پس من 3روز دیگه راس ساعت نه اونجام
-:ممنون کاری با من ندارین؟
-:راستش خب میخواستم ببینم میشه فردا یا پس فرداقرار بذاریم؟
-:به چه منظوری؟
-:واسه انتخاب محضرو...
به خدا خیلی رو داشت یعنی جدی جدی انتظار داشت من باهاش عروسی کنم؟تر خدا مردم رو نگاه به فری نگاه کردم به من نگاه نمیکرد اما مضطرب بود همیشه وقتی استرس داشت دستاشو تو هم قفل میکرد
-:شرمنده من وقت ندارم کاری ندارین؟
-:اخه...
-:ببخشید باهام کار دارن خداحافظ
وبدون اینکه منتظر جوابش بمونم تلفن رو قطع کردم
فرزاد راضی به نظر میرسید غرورم اجازه نمیداد بپرسم قراره بریم دادگاه یانه ولی خدا رو شکر میترا کارمونو راحت کرد
-:شما دو ت واقعا میخواین طلاق بگیرین
-:خب راستش...
دو تامون با هم اینو گفتیم بعدشم دوتامون بهم نگاه کردیم
-:خب عین ادم بگین نه من باید به جاتون حرف بزنم؟
اومدم زیرش بزنم که دیدم شاید باورشون بشه واسه همین بیخیال شدم
-:خب امشب باید منو شام ببرین اژدهای طلایی
من:کارد بخوره تو اون شکمت اشتهات هم کم نیستا مگه پولمونو از سر راه اوردیم
فرزاد:باشه اشکالی نداره میترا خانوم من وشما میریم
من:غلط کردی منم میام

میترا:مگه پولتونو از سر راه اوردین
فرزاد:بابا روده بزرگه کوچیکه رو خورد بریم دیگه
با هم رفتیم سر سفره و با شوخی و خنده ناهارمون رو خوردیم بعد هم رفتیم یه چرت پنج شش ساعته بزنیم که میترا گفت میخواد بره ما هم با هزار تا کلم نگهش داشتیم من و فرزاد تو اتاق مامان بابا خوابیدیم میترا هم تو اتاق قدیمی من
تو خواب شیرین خودم بودم که دیدم یکی داره صدام میکنه اه دوباره این خروس بی محل بود میدونین کیه دیگه فرزاد...
با هزار بدبختی بلندم کرد دقیقا پنج ساعت خوابیده بودم اما بازم خوابم میومد خلاصه بعد از ده دقیقه غر زدن بلند شدم رفتم پایین
به به چه بوی کیکی میاد اونم شکلاتیش از بچگی عاشق کیک شکلاتی بودم
با دیدن کسی که داشت کیک میپخت فکم افتاد میترا هم از این کارا بلده؟!مثل اینکه فقط من اشپزیم در حد المپیک منفیه...
-:به به میترا خانوم هم از این هنرا داره
-:چشم حسود کور بله
یاد بابام افتادم بابام خیلی از کیک شکلاتی بدش میومد همیشه به مامان غر میزئد چرا میپزی
-:فرزاد مامان نیومده؟
-:نه زنگ زد گفت میخواد بره خونه ما...
-:فرزاد تو نمیدونی امیر کجاست فقط روز ختم دیدمش
-:عجبی حالی ازش گرفتی...چرا میدونم همون موقع که تو قهر کرده بودی اعلام نتایج کنکور بود دیگه امیر هم با هزار تا پارتی بازی عمران شیراز قبول شد
-:امیر؟عمران؟شیراز؟اونم دولتی؟
-:اره دیگه
یه لحظه حسود شدم چرا امیر باید مهندس میشد ولی من...
ولی زود به خودم اومدم اونم داداشم بود منم که هیچوقت اهل درس نبودم بی خی بابا
-:خب میترا جونم زود کیکو بذار که گشنمه
-:زهر مار بخوری بازم کارت گیر کرد چرب زبون شدی؟
-:زود باش بابا
-:باشه راستی اقا فرزاد لازم نیست امشب بریم بیرون یه چیزی سر هم میکنیم میخوریم
دیلم میخواست کلشو بگنم بعد از یه عمر به دلم صابون زده بودم که دارم میرم جای خوب...ولی بازم جلو خودمو گرفتم و خدموبیخیال نشون دادم
بعد از اینکه کیکو خوردیم فرزاد گفت که به مهشید زنگ میزنه و بهش میگه روز دادگاه بره جلوی دادگاه منتظرمون بمونه پس نقشمون رسما شروع شد
حدود ساعت هشت اینا میترا گفت که هیچی تو خونه نداریم و سه تایی رفتیم واسه شام خرید کنیم دور و بر خونه ما همه جور مغازه ای پیدا میشد اما فرزاد داشت یه جای دیگه میرفت خیلی راه طولانی بود سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم
-:پاشو بابا چقدر میخوابی؟
چشمامو باز کردم اول نفهمیدم کجاییم اما با دیدن ارم اژدها نزدیک بود از خوشحالی جیغ بزنم یعنی...
ولی بازم خیل ریلکس پیاده شدم
-:فرزاد مگه قرار نشد خونه بمونیم؟
-:حالا بده اوردمت؟
-:نه ممنون
واسه اولین بار بود که ازش تشکر میکردم ولی خب واقعا حقش بود دیگه
رفتیم داخل نفری...تومن ورودی گرفتن تو حلقشون گیر کنه پررو ها ولی عجب جایی بود تعریفشو زیاد شنیده بودم اما خودم نیومده بودم
فرزاد بهترین جا رو انتخاب کرده بود باهم نشستیم نکنه گنج پیدا کرده و من خبر ندارم واسه سه تامون هم میگو سوخاری سفارش داد غذایی که من عاشقشم
این امشب چرا اینقدر عجیب غریب شده بود؟!!!!!قاطی داره بیچاره ولی خب بذار حالشو نگیرم گناه داره
بعد از غذا میترا یه جعبه بهم داد یه انگشتر نقره از این قرتی بازیا خوشم نمیومد اما تشکر کردم این دیگه به چه مناسبتی بود؟؟
یهو فرزاد یه جعبه بزرگ گذاشت جلومو گفت تولدت مبارک...اخ خدا راست میگن امروز تولدمه یه لحظه هوس کردم بپرم تو بغلش ولی جلوی خودمو گرفتم

تو جعبه یهi phon4بود واقعا شاخم در اومد یعنی من الان جدید ترین ورژن i phon رو دارم؟
-:خوشت اومد؟
دیگه کنترل نداشتم خیلی ذوق کرده بودم
-:ممنون فرزاد خیلی باحاله
-:پک همه بازیا هم روشه
-:ممنون خیلی حال کردم
واقعا هم حال کردم بهترین کادویی بود که توزندگیم گرفته بودم(منم میخوام..........)
کلی خرکیف شده بودم با خنده رفتم خونه و تا خود صبح باهاش بازی کردم ولی عجب چیزی بودا...فرزاد هم طرز کارشو برام توضیح داد
سه روز باسرعت گذاشت از صبح دلشوره دارم امروز منو فرزاد و میترا با هم میریم دادگاه...........
میترا:سارا زود باش دیر میشه ها
من:میترا میترسم اگه خوب پیش نره چی؟
میترا:ترس نداره که مطمئن باش درست میشه
با اینکه مطمئن نبودم اما دیگه صبر کردن هم فایده نداشت رفتم بالا i phon خوشگلمو بردارم که دیدم موبایل قبلیه زنگ میخوره ارمین بود بایه خونسردی ظاهری تلفنو جواب دادم
-:سلام خوبین؟
-:ممنون میخواستم بگم من اونجام
-:لطف کردی پس من هم یه ده دقیقه دیگه میرسم
-:بی صبرانه منتظرم
هه هه اره بی صبرانه منتظر نقشه ای که فری جونم کشیده باش
-:خدانگه دار
بدون اینکه منتظر جوابش بشم گوشی رو قطع کردم
من ومیترا با تاکسی میرفتیم و فرزاد هم قرار بود بره دنبال مهشید و از اونجا با هم برن...ئاسه من نقشه میکشین؟!یه اش براتون بپزم که یه وجب روغن داشته باشه
تو همین فکرا بودم که میترا گفت پاشو بریم نگاه کردم:دادگاه خانواده
پس دادگاه دادگاه که میکنن همینه اینکه اصلا ترسناک نیست خیالم رحت شده بود کرایه تاکسی رو دادیم و پیاده شدیم با یه نگاه رامینو دیدم چه تیپی زده بود انگار دامادیشه ارزومو به دلت میذارم
-:رامین اونجاست
-:کجا؟
-:جلوی در دیگه
-:اها دیدمش پس زود باش تا ندیدتمون
پشت دادگاه با فرزاد قرار داشتیم اول خوب نگاه کردم ببینم مهشید اونطرفا نیست وقتی مطمئن شدم که نیستش رفتم پیش فرزاد
-:سلام مهشیدو کجا فرستادی؟
-:رفته رژ لبشو درست کنه...
-:ارمین اومده
-:اره بابا فکر میکنه دامادیشه نمیدونی که چقدر مرتبه
فرزاد رفت تو فکر خیلی راحت میشد فهمید به چی فکر میکنه
میترا:مهشید اومد زود باش بریم دیگه
-:باشه بابا خدافظ میبینمت
به مهشید نگاه کردم چقدر جلف شده بود خدایا اخه این چیو میخواد نشون بده؟
همیشه از زنایی که جلف بودن بدم میومد اخه چه دلیلی داره ادم خودشو مثل عروسک کنه؟بیخیال به من چه مهم نیست اما طرز رفتار مهشید واقعا رو اعصابم بود اخه دختر مگه بیماری خودتو اینجوری درست میکنی؟
تو همین فکرا بودم که به نزدیکای ارمین رسیدم مدام ساعتشو نگاه میکرد اخی کوچولو منتظر بلایی؟عجله نکن دارم برات
طبق قرارمون میترا با من نیومد منم با یه حالتی که مثلا یکم عشوه داشت رفتم سمت ارمین
-:سلام
-:ا شمایین؟
-:پ ن پ عممه اومده حاضریمو بزنه
از این جوابم جا خورده بود مثلا میخواستم دخترونه رفتار کنم خاک بر سرم
-:به هر حال سلام
-:خب باید چیکار کنیم؟
-:هیچی نیم ساعت دیگه میریم داخل اگر شما حقوقتونو ببخشید به احتمال زیاد تو همین جلسه قاضی حکمو بده
بشین تا بده اقا ارمین زهی خیال باطل
بدون هیچ حرفی رو یه صندلی نشستم همونجوری که انتظارشو داشتم دو دقیقه بعد اومد کنارمو شروع کرد از عروسی و عقد و این کوفت و زهرمار ها حرف زدن منم همون موقع به میترا علامت دادم که بیاد
ارمین از میترا خوشش نمیومد البته نمیدونم ماجرای فیلمو فهمیده بود یانه اما معلوم بود که به میترا بعنوان یه خروس بی محل نگاه میکنه
-:سلام سارا دیر که نیومدم؟
-:نه بابا هنوز نیم ساعت دیگه اینجا کاشته شدیم
-:اوا ببخشید شمارو ندیدم سلام
بعدشم مثلا با چشم و ابرو از من پرسید این کیه عجب فیلمی بود این میترا انگار نه انگار...
-:ایشون وکیل من هستن میترا
انگار ارمین از این لحن صحبت و نحوه ی معرفی خوشش نیومد منم داشتم حال میکردم
-:بله بله خوشبختم
-:منم همینجور
بعدش هم میترا خیلی ماهرانه اونطرف من نشست و با گوشیش بازی کرد
ارمین:سارا نمیخواستی بفهمه ما قراره عروسی کنیم؟
خیلی دلم میخواست همون موقع کل دیالوگامو میگفتم و حالشو اساسی میگرفتم اما هنوز خیلی خیلی زود بود
-:نه
خیلی صریح جواب دادم اونم حساب کار دستش اومد و اروم نشست تند رفته بودم بعد از یک دقیقه گفتم
-:ارمین
اولین بار بود با اسم کوچیک صداش میزدم انگار باورش نمیشد اونم از موقعیت استفاده کرد
-:جانم
ای ای ای مردک لوس باز خوبه فرزاد از این کلمه ها به کار نمیبره
-:بعد از طلاق چیکار میکنیم؟
-:هر وقت تو خواستی میریم واسه کارای عقد و لباس واینا
خیلی ناشیانه لبخند زدم اگه نفهمیده باشه مصنوعیه خیلی هالو هست زیر چشمی به میترا نگاه کردم همه حواسش به ما بود یواشکی یه چشمک بهم زد
-:باشه ارمین ولی من جشن مفصل میخواما
-:به روی چشم خانومی
همون موقع صدامون زدن فرزاد و مهشید هم از اون طرف داشتن میومدن مهشید خیلی خوشحال بود چشماش برق پیروزی داشت مهشید خانوم شتر در خواب بیند پنبه دانه
توی اتاق سه تا مرد بالا رو صندلی نشسته بودن که یکیشون یه گوشت کوب دستش بود درست مصل فیلما چندتاصندلی هم اینور اونور گذاشته بودن قاضی مرد باحالی بود بعد از اینکه سر جامون نشستیم گفت
-:خب خانوم سارا...واقای فرزاد...
-:تا اینو گفت مثل بچه مدرسه ای ها دستمو بالا کردم مهشید یه پوز خند زد واقعا کارم مسخره بود
فرزاد:بله هستیم و به من نگاه کرد
قاضی:وکیل ها؟
-:ارمین و یه مرد دیگه بلند شدن.اینو دیگه از کجا اورده بود؟بیخیال
قاضی:خب دلیل طلاق
فرزاد بلند شد
-:همدیگه رو دوست نداریم
-:جانم این که دلیل نشد شما ها جوونین میتونین عاشق بشین
از ادمایی که نصیحت میکردن بدم میومد دلم میخواست جفت پا برم تو حلقش اخه به تو چه
-:خب دخترم تو بگو
-:منم با طلاق موافقم
-:پس توافقیه؟
اینبار ارمین بلند شد یه نگاه به فرزاد کرد و گفت
-:بله کاملا هردو طرف راضین
قاضی دید چاره ای نیست گفت هفته دیگه برای امضای حکم بیاین
بعدشم گوشت کوبشو کوبید و گفت ختم جلسه
تو این یه هفته یه بلایی سرتون بیارم که مرغای همه ی دنیا به حالتون گریه کنن
بعدش هم اومدیم بیرون مهشید یه چشمک بهم زد که معنیش تابلو بود هه به همین خیال باش
میترا:خب دیگه من برم
-:ممنون که اومدی خدافظ
:بای
:بای و زهر مار
تا میترا رفت ارمین گفت
-:خب کی بریم واسه دیدن لباس
-:فقط دیدن؟!!
-:خب اگه بپسندی
-:ارمین من لباس اجاره ای نمیخوام باید برام بخریش
-:چشم خانومی
اه اه اه چه زود پسر خاله شد چقدر هم که هوله بچم
به بهانه دستشویی رفتم داخل و به فرزاد زنگ زدم
-:الو فری چی شد؟
-:علیک سلام فری هم خودتی
-:خب بابا بگو وقت ندارم
به بهانه دستشویی رفتم داخل و به فرزاد زنگ زدم
-:الو فری چی شد؟
-:علیک سلام فری هم خودتی
-:خب بابا بگو وقت ندارم
-:انتظار داشتی چی بشه؟!میدونی که چقدر عاشقمه!!!!!!!
-:چقدرم که ماشالله از خود راضی هستی

-:تو خونه بهت نشون میدم چه چیزایی دارم...
-:خیلی بیشعوری فرزاد بازم بهش رو دادم رفت صدر جدول پرروها
-:واقعیته
-:بعدا جوابتو میدم فعلا زود بگو چی شد
-:میدونی که عمو اینا یه خونه واسه مهشید کنار گذاشتن منم که بی پول و فقیر
-:معلوم نیست چه جوری خرش کردی خونه ی ونکشو بده به تو
-:ما اینیم دیگه...ولی خدایی گناه داره
راست میگفت خیر سرم دختر عموم بود ولی خب دیگه
-:خوب که نقشه خودته
یه لحظه حس کردم دارم خفه میشم اخ خدا تازه یادم اومد ربع ساعته تو این مکان مقدسم حالا ارمین چه فکرایی میکنه؟!!!!!!!!!!
-:خدافظ فری
.بدون اینکه منتظر غر غر هاش باشم تلفنو قطع کردم خیلی با وقار اومدم بیرون جوری که خودم هم مونده بودم این همه وقارو از کجا اوردم(مسخره نکنین.....حالا یه بار خواستم کلمه قلمبه به کار ببرم!)
رفتم سمت ماشین ارمین.ارمین اروم تو ماشین نشسته بود و تنها صدایی که تو ماشین بود صدای گرم مسن چاوشی بود ولی من چون اصولا از این جور اهنگا خوشم نمیاد سی دی روکه همیشه همراهمه رو گذاشتم
حالا شد اهنگ پاپ اونم کی؟انریکه خدایی خیلی باحاله خیلی ازش خوشم میاد
ارمین:خانومی کجا بودی؟
سر قبر تو...خب کجا بودم؟مردک پررو اگه نقشه ی این فرزاد الاغ نبود همینجا جفت پا میرفتم تو صورتش
-:رفتم یه شکلات بخرم که نداشت
این دیگه از کجا اومد؟!!!!جدیدا ناخواسته از سوتی دادن جلو گری میکنم اول با
-:خب به خودم میگفتی برات میخریدم
واقعا شکلات دلم کشیده بود اونم از مغز دار های امریکاییش
-:باشه پس اگه زحمتی نیست بریم شهر شکلات بخریم
فکر نمیکرد این قدر پررو باشم ولی خب قبول کرد دیگه
-:این شهر شکلات کجاست؟
-:............(میخوام تبلیغ نشه ها...)
بعدشم رفت منم خودمو سر گرم i phoneبا حالم کردم.دیروز یه بازی باحال ریختم روش از دیشب تا حالا با اون همه استرسی که واسه این دادگاه مسخره داشتم ولی بازم پنج مرحلشو رفتم
در حال بازی بودم که به اونجا رسیدیم اینجا هم میتونم یکمی از نقشه رو اجرا کنم اگه فری نبوغ و استعداد منو بفهمه کلی حال میکنه
با هم رفتیم داخل همیشه عاشق این مغازه بودم تاحالا زیاد اینجا اومده بودم اما همیشه شکلاتای نسبتا ارزون خریده بودم اما بازم غرورم اومد جلو خیلی عادی به سمت گرون ترین قفسه شکلاتا رفتم انگار همه عمرم اونجا بودم دو تابسته از اون باحالاشو برداشتم اول میخواستم یه بسته بردارم اما بعد یاد فرزاد افتادم اونم عاشق شکلات بود
با ارمین رفتیم صندوق که شکلاتا رو حساب کنه منم که حتی یه تعارف خشک و خالی هم نکردم اون هم اجبارا پزسید
-:ببخشید چند میشه؟
-:قابل شمارو نداره75000تومان
خیلی شیک دهنش باز مونده بود واسه دو تا بسته شکلات این همه پول...ولی حقته اقا ارمین بچرخ تا بچرخیم

خلاصه پولو داد و با هم اومدیم بیرون ساعت حدود دو بود و قار و قور شکم من هم داشت درمیومد داشت اعتراض میکرد.یعنی این گرسنه نیست؟!خیلی دلم میخواست شکلاتارو بخورم اما خودمو نگه داشتم یه نیم ساعت بعد مثل اینکه خودشم گرسنه باشه گفت
-:بریم خونه ما تا خانومم برام غذا بپزه
ای خدا این دیگه کیه من نیمرو هم به زور درست میکنم مردک عوضی اما منم کم نیاوردم
-:نه ارمین اصلا حسش نیست باشه یه وقت دیگه
منظورمو خوب فهمید یعنی من غذای بیرون میخوام
-:باشه خانومی کجا بریم؟
-:نمیدونم دو سه روز پیش اژدهای طلایی بودم یه جای دیگه برو از اونجا خسته شدم
خیلی جدی حرف میزدم امکان نداشت فکر کنه دارم دروغ میگم حتما داشت با خودش میگفت:
چقدر پرروه این دختره چقدرم به خودش مینازه این همه خرج گذاشته رو دستم فکر هم میکرده میبرمش اژدهای طلایی
جلوی یه سفره خونه تو دربند وایساد رفتیم داخل و باهم کباب سفارش دادیم یعنی اون کباب معمولی من سلطانی اگه جرئتشو داشت خفم میکرد
××××××××××××××××××××××××× ××××××××
نمیدونستم وقتشه بهش بگم یا نه یه جورایی از عکس العمل احتمالیش میترسیدم اخه امروز خیلی خواسته داشتم فکر کردم الان وقتش نیست بذار داقل ناهارشو بخوره حالا وقت بسیار است نمیدونم فری داره چیکار میکنه بیخیال
تو همین فکرا بودم که ارمین از دستشویی اومد دو دقیقه بعدشم غذا رو اوردن عجب غذایی بود حال کردم کباب هم کبابای دربند
-:خوبه خانومی؟
خانومی و کوفت خانومی و زهر مار اعصاب منو میریزه بهم
-:بد نیست
بد که نبود هیچی خیلی هم عالی بود ولی نمیخواستم نقطه ضعف دستش بدم تنها خصوصیتی رو که تو خودم دوست داشتم خود داری کردنم بود
انگار جوابم خیلی خوشحالش نکرد چون بدون حرف به غذا خوردنش ادامه داد شاید هم توقع دستت درد نکنه ای چیزی داشت خب درسته که برام خرج کرده بود اما وظیفشه بیخیال بابا
بیخیال به خوردن غذام ادامه دادم که صدای اس ام اس گوشیم اومد زنگ اس ام اسم این بود:دیوونه دیوونه اس ام اس اومده
گوشیمو در اوردم فرزاد بود:من رسیدم خونه ناهار هم بیرون خوردم تو کی میای؟
-منم تا نیم ساعت دیگه میام
-همه چیز خوبه
-میام برات تعریف میکنم
میدونستم از دیدن شکلاتا ذوق مرگ میشه خودم هم دلم میخواست زود برم خونه و بخورمشون با این که یه پرس چلو کباب خوردم اما هنوز جاداشتم
بعد از اینکه غذا تموم شد ارمین گفت

-:میریم خونه ی ما دیگه؟
-:واسه چی خونه شما؟
-:مگه نمیخوای طلاق بگیری خونه اون که نمیتونی بری
-:میرم خونه مامانم
-:خب بیا پیش من
واه واه واه چه پررو هستن مردم پاشم بیام خونه تو؟توخواب ببینی
-:میخوام برم خونه ی مامان اینا
لحنم اونقدر مکم بود که بلافاصله قبول کنه منو رسوند خونه مامان اینا فرزاد هم اونجا بود
-:سلاااااااااااااااااااااا� �ااااااااااام
-:باز این زلزله هشت ریشتری اومد
-:خوش اومد
روسری و مانتوم رو دراوردم و پرت کردم رو مبل خیلی خسته بودم
فرزاد:شیری یا روباه؟
من:شیر+روباه تقسیم بر دو
فرزاد:یعنی چی؟
من:بابا جان تازه یه روزه ها ولی کل حال کردیم
یهو یادم به شکلاتا افتاد
-:تازه یه سورپرایز هم دارم
-:دو باره چه گندی زدی؟
حوصله کل انداختن نداشتم یکی از جعبه ها رو گذاشتم جلوسش یکی دیگه رو هم واسه خودم قایم کرده بودم
همونجوری که انتظار داشتم چشماش شیش تاشد
-:اینو از کجا اوردی؟
-:ارمین خریده
-:ایول بابا بهترینbrandامریکا
بعدشم بازش کرد و دوتایی بهش حمله کردیم نیم ساعت بعد همش تموم شد مثلا دوتامون هم ناهار خورده بودیم
بعدش رفتم بخوابم حدود ساعت6بود که گوشیم زنگ خورد ارمین بود اه خروس بی محل نمیذاره ادم بخوابه
-:الو؟
-:سلام سارا خوبی؟میخواستم ببینم اگه وقت داری بریم یه گشتی بزنیم
از حلقومت در بیاد سه ساعت پیش پیشت بودم
-:باشه پس تا یه ساعت دیگه اینجا باش
-:ok bye
-:خدا حافظ
ای خدا چرا همه میگن بای؟مگه خدا نگه دار خودمون چشه؟
××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××
دوباره شک کردم یعنی باید بهش میگفتم؟این ترسیدنا بی مورد بود بالاخره که باید بفهمه یعنی باید بهش بگم چه حالا چه ده روز دیگه....ولی خب یعنی قبول میکنه؟!
تصمیم گرفتم برم با فرزاد رف بزنم.رفتم پایین فرزاد داشت پای تلوزیون بستنی میخورد نمیدونم بچه ی مادوتا چی از اب در میومد دو تا ادو شکمو...
-:فرزاد؟
-:چیه؟
-:ارمین زنگ زد میخواد بیاد دنبالم بریم بیرون
اونم تعجب کرد
-:شما ها که دو ساعت پیش بر دل هم بودین
-:میدونم
-:خب پاشو برو دیگه
-:فری به نظرت الان بهش بگم؟
-:نمیدونم جنبش چه قدره...تعریف کن امروز چیکار کردین
همه کارایی رو که کردیم بهش گفتم وقتی همه ی حرفام تموم شد اونم نظرش ثل من بود بالاخره باید میگفتم چه حالا چه صد روز دیگه هرچه زود تر بهتر
بعد از اینکه اضر شدم با ارمین رفتیم بیرون منو برد بام تهران خیلی وقت بود اونجا نرفته بودم ادم واقعا حس میکنه تهران زیر پاشه.با هم رفتیم یکی از قهوه خونه ها از این اخلاقش خوشم اومد معلوم بود اهل چیزای جدید نیست مثلا کافی شاپ و رستوران و اینا همش دنبال چیزای سنتی بود
دو تا چایی با کیک سفارش دادیم و منتظر موندیم مطمئن نبودم کارم درسته یا نه اما دلو زدم به دریا و همه چیو گفتم
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، RєƖαx gнσѕт ، elisa.d ، jinger ، عاشق جانگ گیون سوک ، دلبر شیطون ، _leιтo_
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دختر سر کش(بخون و قضاوت کن) - Mason - 01-08-2013، 15:41

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان