(03-08-2020، 19:48)Lowin نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کی ادامه شو میزاری؟
اگه میشه زودتر.مرسی
سعی کردم خودمو به بیخیالی بزنم:خب...چی گفت حالا؟
مامان با خنده اروم یکی زد تو بازوم:ینی تو نمیدونی دیگه؟
با چهره ای که سعی میکردم خوشحالیمو توش پیدا کنم به چشمای سیاهش خیره شدم:من؟چیو بدونم؟
روی زمین نشست و سبزی هارو جمع کرد و ریخت تو سینک:تو که راست میگی...الانم این سبزی ها رو قشنگ بشور واسه شام امشب.
--نمیگی مامان؟
-اجازه گرفتن واسه خواستگاری دیگه.
--واقعا؟
مامان درحالیکه از اشپزخونه بیرون میرفت دستشو تو هوا تکون داد:اره واقعا...
من که نمیدونستم دیگه باید خوشحالیمو چجوری نشون بدم با شوق تموم مشغول شستن سبزی خوردنایی شدم که از تو حیاطمون جمع کرده بودیم.
ما هفت تا خواهر و برادر بودیم.زهرا متولد۵۹ بود و پارسال ترک تحصیل کرده بود.من متولد ۶۲ و مشغول تحصیل،سمیه متولد۶۴ ،نرگس ۶۷،علیرضا ۶۹،محسن ۷۱ و حسامم ۷۲...بابام کارگر بود و مامانم خانه دار.زندگیمون نه خیلی خوب بود نه خیلی بد.معمولی بود،خیلی معمولی.یه خونه تو شهر داشتیم یه زمین پدری هم تو روستا.یه باغ کوچیک هم تو روستامون داشتیم.وقتایی که دیگه خیلی بهمون فشار میومد میرفتیم یه مدت روستا میموندیم.زندگیمون همین شکلی جریان داشت و ناراضی نبودیم.نه اینکه خیلی خوش باشیم ولی دیگه عادت کرده بودیم.یاد فردا تموم روزمو شیرین کرده بود.
کاش زودتر برسه...
کاش...
@@@@@
فردای اون روز مادر حسین و عمه اش اومدن خونمون.از صبح روزش دل تو دلم نبود.همش دلم میخواست یه لباس درست و حسابی بپوشم،حسابی به خودم برسم ولی خب از این کارا بلد نبودم.درسته که اونا با من کاری نداشتن و اجازه رو از مادرم میگرفتن،ولی بازم دلم میخواست یه خودی جلوشون نشون بدم.دیشب مامانم با بابام حرف زده بود و جریان امروز بهش گفته بود.بابام گفته بود: هرجور خودت صلاح میدونی...من که میگم اول دیپلمشو بگیره بعد.
مامانم در جوابش گفته بود که اول عقد کنن،بعدش تا سمانه دیپلم نگیره عروسش نمیکنیم.منم همینو میخواستم.فقط اسممون میرفت تو شناسنامه هم،بعد این چهار ماه یه نفس راحت میکشیدیم؛هم من هم حسین...خدایا...ینی همونقدر که من الان خوشحالم حسینم خوشحاله؟حتما هست...حتما...