اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

|رمان زیبای ازدواج به سبک کنکوری|

#1
سلام به عزیزانی که میخوان این رمان زیبا رو بخوننfs10
.
.
.
.
یه رمان آوردم براتون چه رمانی(:♡ امیدوارم که از خوندنش نهایت لذت رو ببرید^ ^

خب بریم سراغ خلاصه این رمان قشنگ(:

نام:ازدواج به سبک کنکوری

نویسنده:پریاfکاربر انجمن نودوهشتیا

خلاصه:

یه دختری به اسم پرینازه که سال دومیه که می خواد کنکور بده و میره توی یکی از این کلاس ها و برخلاف همیشه این استاد جوونه و طی یه سری اتفاقایی این استاد با اینا رفت و امد خونوادگی پیدا می کنه و داستان از اونجایی شروع میشه که .....


ازدواج به سبک کنکوری1

سریع بندای کفشم رو بستم وتا سرم روبالا اوردم سارا دستم رو گرفت ومی دوید. معلوم نبود واسه چی انقدر عجله داره ؟عصبانی شدم دستمو از دستش بیرون کشیدم و با حرص گفتم:
-سارا معلوم هست تو چته؟ می خوای زود برسیم که چی بشه ؟ بخدا همش حرف های تکرایه. همش بازار گرمی. اخه اگه یه استاد واقعا خوب باشه که نمیاد همایش بزاره تا واسه کلاس کنکورش شاگرد جمع کنه؟ هان؟ نه تو بگو...
سارا : وقتی نمیدونی تو اون همایش چه خبره بی خود نمی خواد غربزنی. این با بقیه جاها فرق داره.
ولبخندی مرموذی زد.
- مثلاً چه فرقی؟
سارا : بیا حالا خودت میفهمی...
سوار ماشین خواهر سارا که اسمش سولماز بود شدیم .بخاطرترافیک یکم طول کشید تا برسیم وارد سالن که شدیم جمعیت زیادی از دخترا نشسته بودن. قیافه شون به همه چی می خورد بجز کنکوری...بیشتر احساس کردم اومدم سالن مد تا همایش دیفرانسیل...
داشتیم با سارا دنبال یه جاواسه نشستن میگشتیم که گوشیم زنگ خورد .اسم انیتا افتاده بود. گوشی رو برداشتم که جیغ انیتا گوشم رو کرکرد.
انیتا : هیچ معلوم هست کجا بودید. بیاین جلو واستون جا گرفتم.
- ممنون ولی کوشی تو؟
انیتا : برگرد میبینی.
برگشتم پشت سرم رو دیدم .داشت واسم دست تکون می داد.
ردیف دوم نشستیم و بعد یه مدت صدای دست و جیغ و سوت بلند شد. برگشتم ببینم چه خبره که دیدم یکی از مجری های تلویزیون داره میاد به سمت سن و دخترا داشتن خودشونو واسش میکشتن. خلاصه بعد از یه سری حرفای معمولی و مقدمه چینی مجری گفت:
و حالا از آقای آریان رضایی یکی ازبهترین مدرسای دیفرانسل اموزشگاه.... دعوت می کنم که تشریف بیارن واز روش تدریسشون واستون توضیح بدن.
دوباره صدای جیغ و دست بچه ها بلند شد که همزمان یه پسر جوون که تقریبا بهش می خورد بیست چهار پنج سالش باشه روی صحنه رفت.اولش دوزاریم نیفتاد ولی وقتی صداش تو سالن پیچید تازه فهمیدم استاد استاد که سارا میگفت این یـــارو. تو افکار خودم بودم که با دست سارا که تو پهلوم خورد برگشتم سمتش و گفتم چیه؟
سارا : دلیل عجله رو فهیمیدی؟
-ای خاک.....یعنی تو واقعا با خودت چی فکر کردی؟ انقدر ذوق کرده بودی واسه این؟؟؟ اینکه خودش بچه ست تازه می خواد بیاد به ما درس بده؟ مگه چقدر تجربه داره؟
سارا واسم پشت چشمی نازک کرد و برگشت تا به حرفای استاد گوش بده.
رضایی : راستش تو این دو سالی که اصفهان تدریس کردم نتیجه ی خوبی گرفتم و دوست دارم امسال شاگردای بیشتری داشته باشم و این نتیجه رو بهتر و بهترش کنم .حالا می خوام یه مبحث از دیفرانسل رو اموزش بدم تا بیشتر با روشم اشنا بشید.
و شروع کرد به تدریس مبحث دنباله ها چون اکثرا بچه ها از این مبحث از سال های قبل یکم اطلاعات داشتن و بیشتر می تونستن حرفای استاد رو درک کنن.
یک ساعتی طول کشید تا همایش تموم شد و با بچه ها از سالن خارج شدیم.
روبه سارا گفتم:
خوب درس می داد ولی یجوری بود انگار همش می خواست از خودش تعریف کنه.از خود راضـــــــی...
سارا :خب حــالا تو چرا حرص می خوری؟ اولاً بیست وشش سالشه اونطور که شنیدم و با تجربه ی کمی که داره تو این دو سال تدریسش واقعا همه شاگرداش ازش راضی بودن. بعدم از بچه ها شنیدم اموزشگاه کلی واسش شرط وشروط گذاشته و اخلاقش سر کلاس خیلی تلخه.میگن به هیچ کس رو نمیده.
-من و تو الان نباید دنبال حرف دیگران باشیم سارا... ما سال دومیه که می خوایم واسه کنکور بخونیم. انیتا اینا رو که میبینی دو سال از ما کوچیکترن همین حالاهم خیلی زود به فکر کلاس کنکورافتادن. به نظر من که سال دوم زوده ولی ما قضیه مون فرق داره امسال باید واقعا کلاسایی رو انتخاب کنیم که به دردمون بخوره و بعد پشیمون نشیم.
سارا : پرینـــــــــاز من میگم دو تا از همایشای دیگه شم بیایم اگه از روشش خوشمون اومد ثبت نام می کنیم.
-به نظرت دو سال سابقه کار کم نیست؟
سارا : حالا اون محمودیان که این همه سابقه داشت واستاد پروازی بود خیلی خوب درس می داد؟ تو همایشش اونقدر افتضاح درس داد حالا تو ببین سرکلاسش چطور درس میده دیگه!
-باشه پس هر وقت خواستی بری منم خبر کن.
با صدای بوق ماشین سولماز بحثمون رو قطع کردیم و سوار شدیم . تو راه سارا همش داشت مسخره بازی در می آورد و کلی خندیدیم. منم دختر شوخی بودم ولی امسال چون اون رشته ای که می خواستم قبول نشدم اصلاً دیگه هیچ حوصله ای واسه شوخی و خنده نداشتم. می خواستم این یه سال واقعا همه ی تلاشمو واسه هدفم بکنم.
سارا : پری نظر تو چیه؟
گیج به سارا نگاه کردم و گفتم :
-چی گفتی؟معذرت حواسم جای دیگه ای بود.
سارا : بیا سولماز خانوم ببین اینم عاشقش شده. 
-سارا عزیزم خفه من فکرم پیش اون نبود.
سارا : باشه باور کردم.
-حالا گیرم که بود. که چی؟ چیکار می خوای بکنی مثلاً؟
سارا : هیچی موخواستم بگم آریانی جون مال منه فکرشو نکن.
-ســـآرا...به پای هم بگندید مال خودت.
سارا : وای ابجی سوسو نمیدونی چه هیکلی داشت ورزشکاری!ماه!!پوستش تقریبا برنزه بود و چشمای طوسی چشماش یه گیرایی خاصی داشت.وای وای بینی شو واست نگفتم. از این مرد دماغ گنده کجکیا که نبود.همه چی عالی بود فقط لباش رو دوست نداشتم قلوه ای بود. گفته باشم من بعدا خوشم نمیاد اونطوری بوسش کنمــــا هیش.
سولماز با خنده گفت:
-پری بی خیال بابا این دیوونه ست درست نمیگه این استاد اخر خوب بود یا نه. به نظرت چطور بود؟
-بدک نبود ولی اخه از دو ساعت درس دادن که ادم نمی تونه بفهمه یه استاد خوبه یا نه؟
سولماز: درسته. منم به این کله پوک همینو میگم ولی فقط به فکر.....استغفرا....به این سارا که امیدی نیست ببینیم تو امسال چیکار میکنی خانوم مهندس میشی یانه؟
دیگه رسیده بودیم دم خونمون که بعد یکم تعارف کردن از سارا و سولماز خدافظی کردم و وارد خونه شدم. خونه دو طبقه ای با یه حیاط کوچیک داشتیم ولی خوب مامان بهش رسیده بود و تقریباً دورتا دورش رو گل وگیاه کاشته بود و یه تاب هم یه گوشه ش بود.
یه گوشه از حیاطم یه ابشارمصنوعی بود وضع مالیمون خوب بود نه اونقدرا ولی خوب تا حالا هر چی خواسته بودم واسم فراهم بود.
درواحدرو باز کردم و داخل شدم. هیچ کس خونه نبود. مامان معمولاً مهمونی بود. بابا هم درگیره کارهاش... داداشی پدرامم که قبونش بشم همیشه بادوستاش به خوش گذرونی ...مهندسی عمران خونده بود و بابا شرکت روبه اون داده بود . از همون موقع بود که حسابی درس می خوندم تا منم بتونم عمران بخونم و بابا بزاره منم برم شرکت کار کنم. ولی خوب پارسال رتبه م اونقدری نشد که بشه برم دانشگاهی که ارزوش رو داشتم.
لباسام رو عوض کردم و رفتم سریخچال که اب بخورم که یادداشت مامان رو دیدم.
پری ما رفتیم خونه مامان بزرگ .هروقت رسیدی خونه ،زنگ بزن پدرام میاد دنبالت...
شیشه اب رویه نفس سرکشیدم و با حرص کوبیدمش روی میز.
خسته شده بودم از این همه شلوغی...
شایدم اگه سال پیش بود خیلی خوشحال میشدم ولی الان دیگه حوصله ی مهمونی های هر روز هر روز مامان رو نداشتم. حوصله ی سوالای تکراری در مورد کنکوررو نداشتم. بیخیال یادداشت مامان شدم و واسه تغییر روحیه م و اینکه بتونم بشینم سر درسم هندزفری هام رو گذاشتم تو گوشم و یه اهنگ باحال رو پلی کردم و شروع کردم باهاش قردادن و رقصیدن اخیش چقدر کیف میده...
ناری ناری ناری
ناری ناری ناریتو مگه ! 
اناری داریبا ما نامهربونی
با ما دل میسوزونی 
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری 
ناری ناری ناری
ناری ناری ناری یار خوشگل نازی
یار خوشگل با ما نامهربونی
با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناریناری ناری ناری ناری
تو که تك گل تو گلدونای بهاری
ناری ناری تو که فرشته ای و ماه اسمونی
ناری ناریت و که قشنگ تر از رنگین كمونی
ناری ناری توکه مثل ستاره های بی نشونی
ناری ناری
ناری یار خوشگل نازی
یار خوشگل با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری یه گوله اناری
ناری
با ما نامهربونی ما رو كشتی عیونی
ببین با خنده هات دلو میتپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
ناری یار خوشگل نازی یار خوشگل
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناریناری ناری ناری ناری
(علیرضا روزگار)
با تموم شدن اهنگ یه اب به صورتم زدم و رفتم سراغ کتابام از صبح ساعت پنج بیدار شده بودم تا عصر حدود ساعت چهار که رفتم همایش داشتم می خوندم و خسته شده بودم. ترجیح دادم یه درس عمومی که دوست دارم رو بخونم. زبان رو از قفسه ی کتابم برداشتم و شروع کردم به تست زدن نمیدونم یهو چی شد که خوابم برد. شاید از خستگیم ...باصدای تلفن از خواب پریدم وسریع گوشیو برداشتم پدرام بود:
پدرام : معلوم هست کجایی؟تا الان کدوم همایشی طول میکشه؟ هر چی زنگ میزنم گوشیتو برنمیداری.
-با صدای خوابالودی گفتم:
-خو خوابم برده بود حالا مگه چی شده؟
پدرام باز سرم داد کشید و دعوام کرد و اخر کار دید زیاده روی کرده یهو زد زیر خنده و گفت:
پدرام : آخه بچه نمیگی من از نگرانی میمیرم؟ همین یه دونه خواهرو که بیشتر نداریم. پری خله جونم مگه نه؟
-خل خودتی وجد و ابادت.
همون طور که صداش رو دخترونه کرده بود و صداش رو می کشید گفت:
- باشه باشــــــــــــه به بابا میگم چی گفتی. حالا هم زود اماده شود دارم میام دنبالت.
OKبای بای.
سریع اماده شدم و هر چی دم دستم اومد پوشیدم. همه خودمونی بودن و تیپ مهم نبود.
صدای سومین بوق ماشین پدرام رو که شنیدم سرریع رفتم و سوار شدم.
-سلام داداشی
پدرام : سلام و....یکم دیگه دیر می کردی.
-خب بابا حالا واجبه به روم بیاری؟ خوبه منم ازت بپرسم الان این بوی عطر زنونه تو ماشین تو واسه چیه؟ یا مثلا برم به مامی بگم الان چه بو های استشمام کردم.هان؟
پدرام : باشه بابا ما تسلیم چرا تهدیدای خطرناک می کنی؟
-یا مثلا الان برم به مامان بگم تو اسمشو الان گذاشتی تهدیدای خطرناک؟
پدرام : پری اصلا من غلط کردم من دیگه حرف نمیزنم آ..آ
. دستش رو کشید رو دهنش یعنی زیپشو کشیده و تا خونه مامان بزرگ دیگه حرف نزد.
وقتی رسیدیم از اینکه خاله اینا نبودن کلی خوشحال شدم. نه اینکه دوستشون نداشته باشم هـا نه... فقط حوصله ی سر و صدا نداشتم.
با ذوق پریدم بغل بابا بزرگ و کلی بوسش کردم که صداش در اومد:
-وروجک من که میگن افسرده شده اینه؟ اینکه از قبلشم بد تر شده.
-بابایی کی گفته من افسرده شدم فقط ناراحت آینده م بودم وغصه دار از اینکه رشته ای که میخواستم رو تو دانشگاهی که می خواستم قبول نشدم.
بابا بزرگ :غصه نخور بابا واست کلی خبرای خوش دارم.
مامان بزرگ :ا ا ا به حرفش گوش نده این خبرای خوبش همش درسیه از یه دبیر بازنشسته بیشتر از اینم نباید انتظار داشت. بیا مادر تو چرا هنوزتو حیاط ایستادی؟
گونه ی مامان بزرگ رو بوسیدم و وارد سالن شدم.
بعد از شام بود رفتم سراغ بابابزرگ که داشت با پدرام حرف میزد.
-بابابزرگ بگید دیگه خبر خوشتونو...
بابا بزرگ طبق عادتش دستش رو کشید به روی ریش های سفید و مرتبش وگفت:
-با یکی از دوستای قدیمم که الان یکی از این اموزشگاه های کنکور رو مدیریت می کنه صحبت کردم . قرار شد واست بهترین دبیرهارو معرفی کنه.
-بابا بزرگ ممنون ولی اخه...
بابابزرگ : ولی نداره پارسالم کار اشتباهی کردی از این جور کلاسا ثبت نام نکردی. تو که مدرسه ت معمولی بود واست کلاسای کنکورلازمه.مامانتم که میگه چند تا همایش رفتی دنبال دبیر مناسب دیفرانسل خوب... چه کاریه وقتت رو تو این همایش ها تلف کنی؟ خودم دنبال دبیرای خوب واست میگردم.
-ممنون بابایی جونی.
بابابزرگ : از بین این دبیرا هنوز کسی رو پیدا نکردی؟
نمیدونستم اقای رضایی رو بگم درسته یا نه بابا بزرگمم فکر میکنه منم مث سارا تو رویا های دخترونه م ولی دلو زدم به دریا وگفتم:
-بابایی امروز یه اقای رضایی بود جوون بود و سابقه ش کم بود ولی اینطور که درس داد خوب به نظر میرسید. اقای همتی رو هم قبلا رفتم بدک نبوده. میشه ببینید دوستتون اینا رو میشناسه یا نه؟ مخصوصا این رضایی که من دیدم از همین الان کلاسش پر شده.
بابابزرگ همین طور که به سمت تلفن می رفت گفت:
-حتماً ،همین الان واست می پرسم دختر گلم.
-ممنون.
بابابزرگ : سلام هاشمی جان.حال و احوال.
...
بابابزرگ : قربانت ما هم خوبیم.
....
بابابزرگ :سلامتی
....
بابابزرگ :شرمنده مزاحمت شدم یادته گفتم یه نوه دارم کنکوریه؟
...
بابابزرگ :اره
...
بابابزرگ :تو بین دبیرای دیفرانسیل اقای رضایی و همتی می شناسی ؟
...
بابابزرگ :راستش می خواستم ببینم مناسبن یانه؟
...
بابابزرگ :ااا عجب باشه ممنون.
....
بابابزرگ :پس فردا من باز مزاحم میشم.
...
بابابزرگ: یاعلی خداحافظ.
- چی شد بابایی؟
بابابزرگ: همتی رو می شناخت. میگه فقط تو همایش ها خوب درس می ده و بعد یه مدت دانش آموز رو ول می کنه به امان خدا. رضایی رو هم گفت تحقیق می کنه و فردا شب خبرشو بهم میده.
-ممنون بابایی.
.................................................. .................................................. .......................
داشتم شالم رو سرم می کردم و به حرفای دیشب بابابزرگ فکر می کردم اینکه دوستش بهش گفته رضایی این دوسالی واسه کلاساش سنگ تمام گذاشته و اکثر شاگرداش نتیجه خوبی گرفتن. با این حرف بابا بزرگ دیگه شک نداشتم به اینکه رضایی مشکلی نداره. بابابزرگ همیشه حرفش حرف بود. سریع کوله رو برداشتم واز خونه زدم بیرون ادرس اموزشگاه رو که از سارا گرفته بودم به راننده دادم و مشغول تماشای خیابون شدم.
راننده: بفرمایید خانوم همین جا میشه اینم از اموزشگاه......
بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم ووارد اموزشگاه شدم. یه حیاط خیلی کوچیک داشت. از اون خونه های قدیمی بود که الان تبدیلش کرده بودن به اموزشگاه! وارد یه راهرو شدم و بعد خانومی رو دیدم که باکلی ارایش و موهای فر شده وناخن های مانیکور شده نشسته بود و با تلفن حرف میزد.
میبخشید خانم واسه ثبت..
دستش رو اورد بالا یعنی صبر کنم. رفتم نشستم رو به روی میزش روی صندلی ولی تلفنش تموم شدنی نبود. یکم به ساعتم نگاه کردم و هی سرفه کردم که تازه واسم پشت چشم نازک کرد و روشو کرد اونطرف.. دیدم نخیر خانوم بی خیال نیست منم دستام رو گذاشتم زیر چونه م و زل زدم بهش... اولش محل نداد ولی کم کم دیگه کلافه شد.
منشی: فرشته جون من بعدا تماس میگیرم بای عزیز.بفرمایید امرتون؟
- واسه ثبت نام کلاس اقای رضایی اومدم.
منشی: فرم پر کردی؟
-نه.
دوباره چشماش رو با یه حالت خاصی چرخوند و از داخل کشو یه فرم بهم داد.
منشی: پرش کن با مدارکت بیار.
مدارکم دنبالم بود. سریع فرم رو پر کردم و هزینه شم از کارتی که بابا قبل اومدن بهم داده بود پرداخت کردم . داشتم به سمت در خروجی میرفتم که رضایی رو دیدم.
-سلام استاد
-سلام
یه جوری جواب سلامم رو داد که بزور صداش رو شنیدم. کلی بخودم فحش دادم چرا بهش سلام کردم پسره پرو حالا فکر کرده کیه؟

پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
|رمان زیبای ازدواج به سبک کنکوری| - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 01-08-2020، 9:33


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان