اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان "دلخوشی"

#1
_جرعت یاحقیقت؟

_حقیقت ...

_بزرگترین دروغ زندگیت؟؟؟

پوفففف! این چه سوالی اخه؟ خب معلومه دیگه من خوبم!!!

________________________________________________________________________________​__________________________________________________

امروزچهارشنبس.از 7سالگی عاشق چهارشنبه بودم چون دو روز بعدش تعطیل میشد.به ساعت نگاه کردم

1ساعت مونده بود که برم مدرسه اما زودبلند شدم. داشتم فکر میکردم که یهو زنگ ساعتم خورد چون تو فکر بودم ترسیدم.ساعتو خاموش کردم پاشدم اماده شدم

ازشانس گندمون مامانم خاب بود!بابام هم که رفته بود شیرازبرای ماموریت.اخه پدرجان نیروی انتظامی کارمیکنه یعنی پلیسه!

دلم نیومد مامانمو بیدارش کنم.حوصله خوردن صبحونه نداشتم معمولا هم مامانم اماده میکرد.یدونه خرما خوردم کیفمو برداشتمو رفتم.تا مدرسه راه زیادی نبود منم پیاده

میرفتم.داشتم میرفتم که یهوخوردم به یه نفر.حوصله نگاه کردنش هم نداشتم همونطوری به راهم ادامه دادم.

پوفففففف.بلخره رسیدم .رفتم نشستم سرجام.ردیف اخربودم.لم دادم به صندلیم.سوگندجان تشریف اوردن.

_سلام خله!!چگونع ای؟

+سلام خرخونع!خوبم تو؟

_منم خوبم سلام میرسونممم!

سوگندبهترین رفیقم بود.ازکلاس سوم باهم دوست بودیم.اماالان اجیمهههه!!!!

همه بچه هااومده بودن.5دیقه بعد معلم ادبیاتمون اومد.ازشانس گندمون ب جای قران ادبیات بایدمیاوردیم!یعنی متنفرم هم ازدرسش و هم ازمعلممون.3تازنگ خورد

بلخره زنگ اخرشد.زنگ اخرخورد وسایلامونو جمع کردیم رفتیم .سوگندهم بامن اومد چون قراربود بیاد خونمون.یکم درس بخونیم!

(درس خوندن بهونه بوددددد!!!!!!)

توراه خونه یه لشکرپسراومدن دورمون بعدشروع کردن به تیکه انداختن.یکی ازپسراگف

_اووووو خانوم خوشگله درخدمتیمم!!!

_نه به نوکرنمیخایم حالاهم گگورتونو گم کنید که میخایم بریم!

اینو حرفو زدم بدبخت دیگه نتونس جوابمو بده بعدش ما رفتیم اونا همونطوری نگامون میکردن Big Grin

راه افتادیم داشتم با سوگند میحرفیدم که یهو دوباره خوردم به یه نفر.لباساش مثه همون کسی بود که صب بهش خوردم.دیگه واقعاعصبانی شده بودم

_هویییییی!حواستوجمع کنننااااا

_اوببخ....عه آوین توییی؟؟؟

بهش نگاه کردم یهو قلبم تندتند میزد.شکیب بود!پسرخاله محترمم!سرموانداختم پایین و بدون اینکه منتظرسوگند بمونم رفتم.امااونم زود پشت سرم اومد.

وقتی میرفتم سوگند گفت

_آوین تو اینومیشناختی؟؟

_......

_آوین باتوام هااااا

_ای بابا!اره میشناختمشششش!خیالت راحت شددد؟؟؟

_خب ازکجا؟

_پسرخالمه

_پس چرامن تاحالاندیده بودمش؟

_وایییییی چقد سوال میپرسی!وقتی خالم طلاق گرف شکیب 12سالش بود.یعنی میشه 6سال پیش!!هفته بعدش خالم باشکیب اومد خونمون.منوشکیب و غزل تواتاق

بازی میکردیم که یهو صدای دعوا اومد.صدای التماس خاله میومد که هی میگف نه باشکیب کاری نداشته باش!

بعد بابای شکیب اومد تو اتاق ودست شکیب وگرفت من رفتم نزارم که یهوباباش پرتم کرداونور شکیب وبرد.اخرین باری که شکیبو دیدم همون موقع بود.

_خب الان ازکجافهمیدی که اون شکیبه؟؟/

_قیافش که تقریبااونطوری بود خودتم دیدی دیگه !!

_خب چرابهش اهمیت ندادی؟؟

_بیخی

رسیدیم خونه مامان دروباز کرد و پریدم بغلشو بهش سلام دادیم.

اصن حالم خوب نبود .باسوگند رفتیم اتاقم لباسامونودراوردیم رفتم روتختم لم دادم.سوگند هم که طبق معمول لم داد به مبل راحتیم!

#شکیب

_باباولم کن دیگه اه من مامانمومیخام ببینم میفهمی؟دلم واسش تنگ شده!اه

_شکیب فقط کافیه بری پیش اون زنه...

_پدرمن اون زنه مامانمه ومن دلم واسش تنگ شده!من نمیخاستم ازاون جدابشم اماتو این کارو کردی!!!حالا هم که خودت هم زن داری هم بچه!منومیخای چیکار؟

_شکیب.....

زود کیفموبرداشتم وازخونه زدم بیرون!یادم افتاد که خاله اینا تو تبریزبودن.من وبابام توپاریس زندگی میکردیم دانشگاه اونجامیرفتم اماب خاطرکاربابام خاستم برگردم ایران!

بلیط هواپیما روز چهارشنبه ساعت 4صبح بود.زود رفتم تادیرنرسم!

ساعت 7بود که به ایران رسیدم!به تبریز! ازفرودگاه رفتم به طرف میدان ساعت!حالم زیادخوب نبود میخاستم برم خونه دوستم!همینطوری قدم میزدم که یهو به ی نفر

خوردم! ی دختر بود اماچون سرش پایین بود ندیدمش!به دوستم سهیل زنگ زدم!خداروشکراونم جواب داد

_الوسلام بفرمایید

_سلام سهیل من شکیب هستم تازه رسیدم ایران الانم میدون ساعت دارم قدم میزنم!

_عه شکیب تویی؟چه عجب!!باشه صب کن الان میام دنبالت1

_نه زحمت نمیدم فقط خاستم بگم چطوری میتونم ببینمت!

_باشع داداش منتظربمون زود خودمو میرسونم!

_ممنون پس من منتظرم!خدافظ

_خدافظ.

گوشیوقطع کردم رفتم رویه صندلی نشستم وباگوشیم مشغول شدم!

صدای بوق ماشین اومد رفتم جلو دیدم سهیله!سوار ماشینش شدمو منو برد خونشون!!!

خونشون همون نزدیک به ساعت بود.چند ساعتی چرت زدم.بلندشدم فکرم رفت به اون کسی که بهش صبح خوردم!رفتم پیش سهیل ازش خاستم باهم بریم همون میدون

ساعت.قبول کرد اماگفت که کلاسشون ساعت3تموم میشه!

قبلش منو برد به دیدن اون یکی دوستام!رفتیم پارک محلشون!چند ساعتی باهم گپ زدیم و بلند شدیم برای پیاده روی!!

ساعت 2:48دیقه بود.به بچه ها گفتم همون جا وایسن منم رفتم از سوپر چند تاآبمیوه خریدم! وقتی از سوپر اومدم بیرون دیدم که چند تا از بچه ها دوردوتادختروایساده

بودن! به گوشیم پیام اومد برداشتم نگاه کنم دوباره خوردم به همون دختره!!

گفت_هوییییی چ خبرته جلوتو نگاه کن!!

_ببخ...

وای اینکه آوین خودمونه!اما اون بغل دستیش کیه؟؟

_آوین خودتی؟؟؟

باتعجب نگاهش کردم اما زود رفت!اون دخترکناریش هم بادهن باز داش نگاهمون میکرد!امااونم پشت سر آوین رفت!

پشت سر آوین راه افتادم!

_شکیب شکیب!کجاداری میری؟؟

_سهیل جان من دختر خالمو پیداکردم بهتره دنبالش برم تا شاید بتونم مامانمو هم پیدا کنم!

باهم رفتیم دنبالشون تعقیبشون کردیم!!

اوین ودوستش رفتن خونه!خاستم برم دروبزنم!

_او!شکیب داری چیکار میکنی؟

_میخام برم خونشون!

_اینطوری؟نمیخای یکم به سرو وضعت برسی؟

یه نگاه به خودم کردم.اره راست میگفت خب بعد 6سال دارم میرم دیدنشون بهتره به خودم برسم!!رفتیم خونه سهیل! اول ناهارخوردیم بعد10 دیقه دیگه رفتم دوش بگیرم!

ازحموم درومدمو موهاموخشک کردم ژل زدم .موهام عالی شده بودن.رفتم از چمدونم یه پیراهن سفیدپوشیدم!آستیناشو یکم بردم بالا یه زنجیراستیل انداختم 3تا از دکمه های پیرهنمو باز

گذاشتم!یه شلوار مشکی تنگ هم پوشیدم.عطرموهم زدم.عالی شده بودم !!

ساعت 6:30دقیقه بود که راه افتادیم .توراه رفتم گل فروشی دسته گل خریدم.دوباره رفتم سوار ماشین شدم رفتیم سمت خونه خاله پریا!!

رفتم درخونشونو زدم خداروشکر درو باز کردن.باسهیل رفتیم داخل خونه!

#آوین

روتختم بودم که یهو مامان مارو واسه ناهار صدامون زد!رفتیم ناهار خوردیم بعد ناهار دوباره رفتیم اتاق.قرار بود باسوگند بریم بیرون.اول رفتم حموم دوش گرفتم!بعدش اومدم بیرون بلندی موهام

تا باسنم میرسید.خشک کردنش خیلی سخت بود!بعد سوگند باسشوار اومد افتاد به جون موهام.باهزار بدبختی خشکشون کرد بعدشم بافت! ازارایش کردنو زیاد دوست نداشتم وارایش هم

نکردم!معمولا منو سوگند لباسامون ست میشد!اونم لباساشو اورده بود از کیفش برداشت پوشید .یه جوراب شلواری مشکی با یه مانتو مشکی بلند جلوباز .شال مشکی هم سرم کردم یکم از

تلامو ریختم جلوی صورتمکفشای عروسکی مشکیمو هم پوشیدم و سوگند هم همینارو پوشیده بود!گفتم که ست مشکی زده بودیم.ساعت 6:47دیقه بود خاستیم بریم که یهو در خونمونو

زدن!مامان درو باز کرد!

_مامااان !کی بود؟؟

_یه پسری بود که گفت من شکیبم!!!

_شکیب؟؟؟

_اره!

دروزدن مامان درخونه روهم باز کرد شکیب با دوستش اومدن خونه!منو سوگند هم داشتیم از بالا نگاشون میکردیم !

اوه شتتتت!شکیبو باش!چه تیپی هم زده!واقعا قشنگ شده بود اون لحظه دلم لرزید.محوشون شده بودیم شکیب یه دسته گل خریده بود داد دست مامان!

مامان واقعا ازدیدنش خوشحال شده بود.زود زنگ زدم به خاله رویا

_به سلام آوین خانوم چه عجب!

_سلام خاله جون مژدگانی بده!

_واسه چی چی شده مگه؟؟

_همین الان بیاخونمون بیا ببین چی شده!!

_باشه الان میام

_خدافظ

وبدون اینکه منتظر خدافظش بشم قطع کردم.باسوگند رفتیم پایین!یه سلام دادم رفتم سمتشون!شکیب بادیدن من زبونش قفل کرد خیره شده بود بهمون!

سسسلللااام!

سهیل هم سلام داد!اما سهیل بادیدن سوگند سلام مصنویی داد و نمیدونم که چرا اخم کرد !سرشو انداخت پایین نشستن.مامان باخوشحالی اومد گفت میبینم لباس پوشیدین!جایی

میخاین برین؟؟

_اره دیگه مامان جان منوسوگند میریم بیرون!

_دخترم میبینی که شکیب بعد 6سال اومده دیدن ما!میخای بری؟

یه لحظه شکیب گفت

_بیاین بشینین باو من خودم میبرمتون!البته من ماشینمو فروختم سهیل زحمت میکشه Big Grin Cool

سهیل یه نگاه چپ به شکیب انداخت چیزی نگفت!!چند دقیقه بعد دوباره زنگ در خورد .ایندفه خاله رویابود. اومد داخل بادیدن سهیل گریه کرد وسریع بغلش کرد.

مامان هم شروع کرد به گریه کردن .این وسط فقط منو سوگند سهیل زل زده بودیم بهشون!

دوباره رفتن نشستن خاله هم رفت پیش شکیب نشست!ساعت 7:30بود که بلند شدم باسوگند خاستیم بریم!یهو شکیب گفت

کجاکجا گفتم که خودم میبرم!!!!

_شکیب ترخدا شماطولش میدین خودمون میریم!

خاله به شکیب گفت خب پاشو ببر دیگه اینارم معطل کردیTelegh_01

شکیب و سهیل بلند شدن باهم رفتیم بیرون


.............ute................................................................................​...............................پایان پارت اول!!!منتظر پارت دوم هم باشین..........................................................................
پاسخ
 سپاس شده توسط Emmɑ ، _leιтo_
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان "دلخوشی" - i._princess - 01-09-2020، 15:47
RE: رمان "دلخوشی" - Emmɑ - 06-08-2021، 17:17

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان