امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ....

#4
ادآمهـ

دیگر به انها توجه نکردم نگاهم را به طرف آرسام تغییر دادم طوری با نیش باز خیره ی چشمانم بود
انگار موجودی جدید کشف کرده اخم هایم را در هم کردم و گفتم ـ تا به حال چشم قرمز ندیدید؟
اهورا خنده ای کرد و به آرسام گفت ـ خوردیش بابا
آرسام با پر رویی گفت ـ به تو چه!
ـ شباهتت باهام برام عجببه
آرسام به لکنت افتاد ـ ها نه نه کی گفته شبیهیم؟
بردیا ـ راست میگه آرسام خیلی شبیهین
اهورا ـ این شباهت نمیتونه تصادفی باشه

درسا ـ نکنه زری زن دوم بابا باشه؟
ـ افرین ایکیو
پس فقط آرسام موضوع رو میدونه
صدایی عجیب از داخل جنگل توجهم رو جلب کرد و منوبه سمت خودش میکشوند
رو به بچه ها گفتم ـ االن میام شما اینجا باشید
به طرف درختا حرکت کردم چند دقیقه ای راه رفتم اما چیزی نبود
صدای نفس کشیدن عجیبی از پشتم باعث شد که به سرعت به سمت عقب برگردم و صورت گرگی
رو درست بیست سانتی صورتم ببینم
از چیزی که دیدم وحشت کردم و برای دفاع از خودم تنها کاری که تونستم انجام بدم کوبیدن ساعد
دستم به گردنش بود ولی در کمال نا باوری گرگ از شدت ضربه چند متر آن طرف تر به درختی برخورد
کرد صدای شکستن استخوان هاش را شنیدم
سیاه و بزدگ بود تا به حال گرگی به این بزرگی و ترسناکی ندیده بودم
ترس و خوشحالی حس هایی بود که تو اون حالت داشتم ولی به همین زودی دست به کار شدن ؟
خدا کنه به اطرافیام کاری نداشته باشن با این فکر به سرعت دویدم و خودم رو به بچه ها رسوندم
خبری نبود
آرسام ـ کجا رفتی یهو ؟
صدایی از جنگل شنیدم رفتم سرکی کشیدم
بردیا ـ حتما چیز های خوبی داره که شبا هم ولش نمیکنی
پشت سرش هم یه پوزخند زد
پسره ی عوضی فکر کنم بدم هام بخوردش یه کم دلم آروم میشه!
ِن بردیا؟
آرسام ـ این چه طرز حرف زد
بردیا ـ مگه دروغ می گم چه صدایی که ما نشنیدیم
تو یه حرکت غیر منتظره مچ دستش رو گرفتم و ذهنش رو خوندم سریع دستش رو عقب کشید اخم
وحشتناکی کرد و گفت ـ چه کار میکنی دختره ی احمق
ـ بهتره زیاد تر از کپنت حرف نزنی میترسم تو یه لحظه دود شی من خیلی چیزا میدونم که تو
نمیدونی فکر کردی چون دوست دخترت همزمان با تو و یه پسر دیگه بوده همه مثل اونن اگه جنگل
موندم دلیل خودش رو داره که اصال به تو مربوط نیست مفهوم شد
چشای هر دو شون پر از تعجب شده بود بردیا دندوناش رو از شدت عصبانیت به هم میسایید ـ تو
این چیزا رو از کجا میدونی؟
صدای جیغ درسا به گوشم رسید
ـ درسا کجاست؟
منتظر جواب نموندم و به سمت صدا دویدم

درسا لبه رودخونه وایساده بود اهورا هم تو آب داشت دست و پا میزد عجیب نیست چون عمق
اینجای رودخونه خیلی زیاده کمتر کسی میتونه خودش رو نجات بده
بدون معطلی خودم رو تو آب انداختم و به سمتش شنا کردم اهورا یه باره تو آب فرو رفت به زیر آب
شیرجه زدم گرفتمش و کشیدمش باال راه نفسش باز شد و نفس عمیقی کشید به لبه رودخونه
کشیدمش و با یه حرکت از آب انداختمش بیرون درسا خودش رو به اهورا رسوند
خودم هم لبه رودخونه نشستم
اهورا نفسی تازه کرد و گفت ـ زورت خیلی خوبه ها
آرسام و بردیا هم رسیدن
آرسام در حال که نفس نفس میزد گفت
دختر چقد تند میدویی
بهش لبخندی زدم و چیزی نگفتم
بردیا ـ اهورا تو آب چه میکردی؟
اهورا ـ پام لیز خورد
آرسام ـ خیلی فرزی
آسا کارت بیسته
بردیا ـ خوب علتش گشتن زیادی تو جنگله
آرسام ـ بردیا تمومش کن
ـ چرا تمومش کنه راست میگه یه دوست پسرم دارم از خانواده ی محترم اجنه اگه دوست دارین بریم
باهاش آشناتون کنم
همه به جز بردیا شروع به خنده کردن
ـ من میرم لباس عوض کنم شما هم اینجا نمونید دوست پسرم میاد سراغتون
فکر نکنم دندونی تو دهن بردیا مونده باشه از بس فشارشون داد
اهورا با خنده گف ت ـ منم خیسم میام ولی مشتاق شدم دوست پسرت رو ببینم
ـ میدونی آقا اهورا به همه افتخار نمیده
به خونه برگشتیم بعد از جواب پس دادن به مامان زری اجازه ی تعویض لباس صادر شد
این بار یه تیشرت هم رنگ چشام پوشیدم با شلوار سیاه موهام خیس بود شال سیاهی برواشتم و رو
سرم انداختم دو طرف شال رو از زیر موهام رد کردم و گره ای زدم و هر دو سر شال رو جلوم انداختم
از اتاقم خارج شدم مامان زری داشت سفره میکشید به کمکش رفتم و برنجا رو کشیدم
ماهی های شکم گرفته رو تو ظرف چیدم و تو سفره گذاشتم
بابا محمد ـ زری خانم چه بوی خوبی به را انداختین دستون درد نکن
مامان زری در حالی که لیوانا رو می چید گفت ـ نوش جانتون آقا محمد
درسا و اهورا نگاه مشکوکی به هم کردند به فکری که تو سرشون بود پوزخندی زدم
نهار در بین تعارف تیکه پاره کردن صرف شد
دلشوره عجیبی داشتم کاشکی زودتر از این جا میرفتن اگه به خونه حمله کنن چی ؟
اگه فقط مامان زری باشه میتونم یه کاری کنم ولی از این همه آدم چطور محافظت کنم!
مامان زری در حالی که لیوانا رو می چید گفت ـ نوش جانتون آقا محمد
درسا و اهورا نگاه مشکوکی به هم کردند به فکری که تو سرشون بود پوزخندی زدم
نهار در بین تعارف تیکه پاره کردن صرف شد
دلشوره عجیبی داشتم کاشکی زودتر از این جا میرفتن اگه به خونه حمله کنن چی ؟
اگه فقط مامان زری باشه میتونم یه کاری کنم ولی از این همه آدم چطور محافظت کنم!
عد از نشون دادن لباسا به مامان به اتاقم رفتم لباسا رو تو کمدم چیدم
موقعی که همه سرگرم صحبت شدن از خونه زدم بیرون باید تا قبل از تاریک شدن هوا برگردم وارد
جنگل شدم چقدر من این جنگل رو دوست دارم خونه ما نزدیک جنگل بود تقریبا از اهالی ده دور
بودیم دلیلشم معلومه برای اینکه من تو چشم مردم نباشم برای همین سرگرمی من فقط جنگل بود
بعد از یه ربع به کلبه رسیدم کسی نبود با صدای بلند اسمش رو صدا زدم
ـ هـــام
ـ هـــام
از داخل کلبه اومد بیرون البته به شکل آدمیزاد
هام ـ برای مشکلت راه هل دارم نترس
خودم رو بهش رسوندم دیگه ازش نمی ترسیدم
ـ راست میگی؟
هام ـ این نوشته رو در خونتون چال کن دیگه نمیتونن وارد خونه بشن ولی اونا گیر افتادن دیگه
نمیتونن از اون خونه برن
ـ یعنی چی؟
هام ـ یعنی خانوادت رو دیدن و االن دشمنشون حساب میشن
اومد جلو و دستام رو گرفت احساس کردم نیرویی داره وارد بدنم میشه ولی دردی نداشت
ـ چیکار میکنی چرا درد نداره؟
هام ـ کاری میکنم که بتونی نیرو هات رو به بقیه انتقال بدی ولی اونا نمیتونن زیاد قوی بشن
اینکه درد ندادی هم دلیلش قوی شدنته
ـ پس دوست پسرت اینه
به سمت صدا برگشتم هنوز دستم تو دست هام بود....


ادآمهـ دارد....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 28-04-2021، 15:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان