امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ....

#5
Minioni 
ادآمهـ

بردیا با پوزخندی عمیق نگام میکرد
پسره ی فضول تعقیبم کرده چرا هام چیزی نفهمید
هام ـ من فهمیدم خودم خواستم تا اینجا بیاد
ـ چرا ؟
لبخندی شیطانی بر لباش نشست همه چیز رو از نگاهش گرفتم با لبخند و چشمایی که از شادی برق
میزد به بردیا نگاه کردم لبخندم رو که دید پوزخندش محو شد و تعجب تو چهرش نمایان شد
هام ـ اون دیر یا زود همه چیز رو میفهمه چه بهتر که االن بهش بگیم باید شکل واقعی من رو ببینه
کمی ترسیدم ولی نه به اندازه ی دفعه قبل
هام ـ برای خودت هم بهتره باید بتونی به ترست غلبه کنی االن من به شکل اصلیم در میام تو هم
باید باهام بجنگی در واقع یه نوع تمرین محسوب میشه
از من دور شد وبه شکل اصلی خودش در اومد ترسم خیلی کم شده بود
به بردیا نگاه کردم نبود کجا رفت؟
کمی اون طرف تر روی زمین افتاده بود
حیف شد دلم میخواست غش کردنش رو ببینم
به سمت هام برگشتم سعی کردم ترسم رو کنار بزارم
ـ ببین احیانا به این فکر نکردی که من چه طور باید باهات بجنگم؟ خواهرتم هم قد خودته دیگه؟
هام ـ تو باید برای جنگ با طرطبه تبدیل بشی؟
ـ ها چطور ؟ اصال به چی تبدیل بشم؟
هام ـ چشات رو ببند تو به یه خرس بزرگ تبدیل میشی
ـ نمیشه به پلنگ تبدیل بشم من اونو بیشتر دوست دارم
هام ـ نه زود چشات رو ببند و به خرس فکر کن و تبدیل شو
چشام رو بستم و به خرس فکر کردم چشام رو که باز کردم قد هام بودم و تبدیل به یه خرس بزرگ
شده بودم
ز موقع جنگ
ِ
هام ـ خوبه نمیخوام بجنگیم فقط می خواستم تبدیل شدن رو یاد بگیری و ترست بری
ِ ولی باید حواست
به صورتش ضربه بزن تا عصبی بشه چون تو اون حالت شکست دادنش آسون تر
رو جمع کنی چون ضربه هاش قوی تر میشه در اولین فرصت چاقو رو تو قلبش بزن
ِ انتظار همه
نداشته باش به این زودی با طرطبه روبه رو بشی چون تا نیرو داره خودش جلو نمیاد بهتر
چیز رو به خانوادت بگی تا اگه خواستن بیرون برن تو باهاشون باشی
هام دوباره غیب شد من موندم و این پسر عمو ی فضول
ـ تقصیر خودته اگه فضولی نمیکردی این طور نمیشد
ـ بردیا
ـ اهای بردیا پاشو دیگه دوست پسرم رفت
بازم تکون نخورد نمرده باشه !
نبضش رو گرفتم میزد به اجبار بلندش کردم و رو دوشم انداختمش پاهاشم سفت گرفتم که از اون
وری نیفته
هیچ وقت فکر نمیکردم همچین گوریلی رو بزارم رو روشم وزنش راحت دوبرابر من بود ولی حمل
کردنش اصال روم فشار نمی آورد
حاال چی کار کنم ببرمش خونه یا صبر کنم به هوش بیاد؟ اصال به مامان چی بگم ؟
تصمیم گرفتم برم کنار رودخانه و آب بریزم روش تا هوش بیاد پا تند کردم و تو پنج دقیقه خودم رو
رسوندم
رو زمین کنار رودخونه گذاشتمش
ـ بردیا
ه
َ
ـ پاشو دیگه ا
یه مشت آب رو صودتش پاشیدم که از جا پرید و به اطرافش نگاه کرد
منو که دید کمی خودش رو جمع کرد و با همون اخم همیشگیش گفت ـ کی من رو اینجا آود؟
ـ خوب معلومه هام جونم آوردتت
و یه پوز خند بهش زدم هیچ وقت فکر نمی کردم یه پوزخند اینقد جیگرم رو حال بیاره
ـ حاال هم پاشو بریم اینجا خطر ناکه
بلند شد و با همون اخالق نچسبش گفت ـ الزم نکرده توبه من دستور بدی
ـ به خاطر خودت میگم هر جور راحتی
جلو تر راه افتادم ولی دنبالم نیومد به من چه بمونه تا گرگا تیکه پارش کنن فاصله زیادی ازش دور
شده بودم به پشت سرم نگاه کردم نبود پسره ی کله شق
سر جام وایساده بودم که صدای دادی بلند شد بردیا مثل جت به طرفم میومد و داد میزد ـ
گـــــــــرگ فرار کن بدووووووووووو
و از کنارم دور شد دو گرگ بزرگ خودشون رو به من رسوندن یکیشون با َپرشی خودش رو روم
انداخت با پا لگدی به شکمش زدم و از خودم دورش کردم به طرف گرگ بعدی دویدم و با پا به
گرنش کوبیدم فقط با یک ضربه از پا در اومدن ولی جالبش اینجا بود که وقتی رو زمین میافتادن
غیب میشدن
به سرعت خودم رو به خونه رسوندم و ور ِد رو در حیاط چال کردم تا نتونن وارد خونه بشن
این چی بود چالش کردی؟
به طرف صدا برگشتم
ِ بردیا ـ اینجا ؟ شما چه طور اینجا زندگی میکنین؟
بیا تو بیرون خطرناکه
وارد حیاط شدم این بار به حرفم گوش گرفت و سریع وارد شد
در حال رو باز کردم و وارد شدم
مامان زری به طرفم اومد و گفت ـ کجا بودین شما؟
بردیا خودش رو روی مبل انداخت و گفت بزارین من براتون تعریف کنم زری خانم دخترتون با یه
جن در ارتبا ِط خودم جنه رو با چش خودم دیدم
مامان زری یکی زد تو صورتش و گفت خدا مرگم بده راست میگه دخترم؟
بردیا دوباره دهنش باز شد ـ معلومه راست میگم تازه االن چند تا گرگ هم دنبالم میکردن شما چه
طور اینحا زندگی میکنید؟بهتره زودتر از اینجا بریم!
مامان زری ـ اینجا که گرگ نداشت! آسا چرا حرف نمیزنی؟
با
ِ
یه چش غره به بردیا رفتم و گفتم ـ فکر خارج شدن از در به سرتون نزنه خارج شدن از اینجا برابر
مُ رون
به طرف اتاقم رفتم و همه رو با دهنی باز تنها گذاشتم به حموم ته راهرو رفتم و دوشی گرفتم چون
نمیتونستم با حوله بیرون برم همون جا لباس پوشیدم حوله رو دور موهام کردم و بیرون اومدم
به اتاقم رفتم خیسی موهام رو با حوله گرفتم و خشکشون کردم
اگه همش تو خونه باشم که نمیتونم باهاشون بجنگم بهتر به کلبه جنگلی برم و مدتی اونجا بمونم
ولی مامان اجازه میده؟
بلند شدم و پیش بقیه رفتم
مامان زری با اخم نگام میکرد ـ آسا بردیا چی میگه تو با یه جن دوستی؟
پسره ی دهن لق دیگه چی بش گفته!
ِم و دوست پسرم هم
ـ ببینید باید یه چیزایی بهتون بگم کسی که من تو جنگل دیدم اسمش ها
نیست فقط برای اینکه بهم نیروی جنگیدن با یه دشمن رو بده باهام دوست شد شما هم فقط تو
این خونه در امانید تنهایی از خونه بیرون نرید من به جنگل میرم و باهاشون میجنگم
آرسام ـ چی میگی چه طور میخوای با حیونی مثل گرگ بجنگی؟ اصال چرا دنبالتن؟
ـ با نیرویی که هام بهم داده
بردیا خنده ای کرد و گفت ـ مثال چه نیرویی بهت داده فکر کردی حرفات باور کردنیه؟
ِم که حرفم رو بارو داره مگه نه مامان؟
نیازی نیست تو باور کنی مهم مادر
مامان زری ـ آره دخترم حرفات رو باور دارم ولی دلم راضی نیست جنگل بری
آرسام ـ منم باهاش میرم
بردیا ـ منم میام
نیشخندی زدم
ـ مطمعنی مثل امروز نمیشه؟
همه سوالی نگامون میکردن اخمای بردیا تو هم رفت منظورش رو خوب فهمیدم اینکه اگه جرأت
داری بگو منم که از این تهدیدا نمیترسم
ـ یادت رفته هام رو که دیدی غش کردی.....


ادامهـ دارد...

ادامهـ

با این حرفم همه زدن زیر خنده
بردیا ـ اگه شما هم بودین غش میکردین
روم رو به طرف آرسام برگردندم ـ فکرات رو کردی میای؟
آرسام ـ آره
بردیا ـ بله مگه میتونه تو رو تنها بزاره!
بلند شدم و کنار آرسام نشستم
ـ ممکنه درد داشته باشه
سوالی نگام کرد دستاش رو گرفتم و نیرو رو بهش انتقال دادم شروع به لرزیدن کرد هین همه بلند
شد
دستاش رو که رها کردم به مبل تکیه داد و چشاش رو بست
بردیا ـ فکر این رو نکن که اجازه بدم دستام رو بگیری
ـ پس نیازی به اومدنت نیست
بردیا ـ حتی فکرشم نکن بزارم با پسر عموم تنها بری؟
پسره بیشعور دیگه داره زیادی حرف میزنه
با یه لبخند خبیث بلند شدم و به طرفش رفتم
ـ باشه دستات رو نمی گیرم
باحرص کف دستام رو گذاشتم رو پیشونیس شروع به لرزیدن کرد تا تو باشی زر زر نکنی!
اونم مثل آرسام رو مبل وا رفت
ـ االن بدنشون درد میکنه فردا میریم مامان هیچ کدومتون از خونه خارج نشین تا ما برگردیم
به طرف اتاقم رفتم تا شاید آخرین خواب راحتم رو بکنم روی تخت دراز کشیدم و چشام رو بستم
تصویر هام تو خیالم نقس بست داشت حرف میزد پس خیال نیست
هام ـ فردا که بیاین من نیستم موجودات جدیدی برای از بین بردن شما فرستاده میشن خیلی
زیادن همه تالشت رو بکن
حرفم رو پس میگیرم حتما این آخرین خواب راحتمه
همه فکر ها رو دور ریختم و با خیالی راحت خوابیدم
تو کوله پشتیم چند لباس گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم داشتن صبحونه میخوردن منم یه لیوان شیر
کاکائو خوردم و راه افتادیم
وارد جنگل شدیم حسم میگفت دیگه حاال حاال ها مامان زری رو نمیبینی با احساس تکون خوردن
شاخ و برگای اطرافم به طرف آرسام و بردیا رفتم کنار هم باشیم بهتره اطرافمونن اماده باشید
منتظر گرگ نباشید شاید موجودات دیگه ای باشن
چند قدم دیگه راه رفتیم ولی با دیدن شخص شنل پوشی که جلومون وایساده بود از حرکت ایستادیم
شنل پوش خنده ی وحشتناکی کرد که قلبم برای لحظه ای نزد
شنل پوش ـ آماده ی مرگ هستین؟
با این حرف آرسام به طرفش حمله کرد ولی با ضربه ای که به سینه آرسام خورد به زمین برخورد کرد
به طرف آرسام دویدم و کنارش نشستم دستش رو سینش بود و درد زیادی رو تحمل میکرد از
عصبانیت به مرز انفجار رسیدم چه طور جرات کرد به ارسام صدمه بزنه؟
تو یه تصمیم ناگهانی اونو آتیش زدم از نوک پا تا باالی سرش تو آتیش میسوخت و این ب اعث
نشستن لبخندی رو لبام شد
آرسام ـ چه طور این کار رو کردی؟
ـ این که چیزی نیست
دستش رو گرفتم و بلندش کردم سرم رو به طرف شنل پوش برگردوندم قلبم ریخت این که هنوز
هست شنلش سوخته بود اما خودش یا بهتر بگم اسکلتش جلوم وایساده بود به سرعت جلو اومد و
با دست استخونیش مچ دستم رو گرفت باعث وحشتم شد والبته باعث خوندن فکرش وآماده ی
دفع حملش
دست دیگش رو برای زدن مشت به صورتم جلو آورد ساعد دستم رو با تمام قدرت به آرنجش
کوبندم دستش قطع شد و به زمین افتاد بال فاصله با آرنجم به گردنش ضربه ای زدم سرش کنارش
افتاد انگشتاش دور مچم باز شد و تمام استخوناش به زمین ریخت یه بار دیگه استخوناش هم
آتیش زدم تا هیچ اثری ازش نمونه
به بردیا و آرسام که با چشمای گرد نگام میکردن لبخندی زدم
ـ بهتر راه بیفتیم
جلوتر از اونا راه افتادم صدای هام تو گوشم پیچید ـ کارت خوب بود داخل کلبه امنه نمی تونن وارد
شن
خوشحال از اینکه جایی امن برای استراحت داریم به سمت کلبه راه افتادیم
به کلبه رسیدیم برای استراحت و در امان بودن از حمله ناگهانی داخل رفتم
ـ بیایین تو اونا داخل نمی تونن بیان
داخل شدن و در رو بستن این بار بر خالف دفعه قبل سه تخت تو کلبه بود میز هم مثل دفعه قبل پر
از غذا و میوه
خودم رو روی تخت انداختم و چشام رو بستم
آرسام ـ آسا میشه بگی چه نیروهایی داری؟چشام رو باز کردم هر دو شون نگاشون قفل من بود سر
جام نشستم
خوب یکیش رو که دیدین با فکرم آتیش میزنم هر چیزی رو که بخوام
قدرت بدنیم خیلی باالست و با لمس طرف
به هر دوشون نگاه کردم ـ فکرشون رو میخونم
رنگ هر دوشون پرید
ـ اون روز هم فکر بردیا رو خوندم
نگاهی به آرسام که مثل گچ سفید شده بود کردم و لبخندی زدم
ـ نترس من از قبل همه چیز رو میدونستم نیازی به خوندن فکرت نبود
این بار چهرش پر از تعجب شد بردیا هم داشت از فضولی میمرد
ـ این موضوع پیش خودم میمونه نیاز نیست چیزی بهشون بگی
این بار چهرش پر از غم شد
ـ میدونی چیه من دختر شیطان نبودم فقط یه انتخاب شده بودم برای انجام کاری خودت رو
ناراحت نکن تو که مقصر نیستی!
به روش لبخندی زدم چهره ی گرفتش باز شد و خندید
صدای هوهوی عجیبی از بیرون کلبه میومد ـ شما هم این صدا رو میشنوین؟
آرسام ـ نه صدایی نمیاد میشه بگی ما چه قدرتایی داریم؟
ـ درست نمیدونم ولی فکر کنم قدرت بدنیتون باال رفته ولی نه زیاد
من باید برم بیرون یه خبرایی هست شما نیایین
در کلبه رو باز کردم و بیرون رفتم از چیزی که دیدم شکه شدم داشت با لبخند نگام میکرد خدایا این
دیگه چه امتحانیه مگه میشه این دیگه چه طرزشه
نفسم تند شده بود به یک باره خودم رو باختم این حال منو که دید لبخندش پر رنگ تر شد عقب
عقب رفتم و خودم رو به در کلبه رسوندم در رو باز کردم و خودم رو داخل انداختم و در رو محکم بستم
آرسام به طرفم دوید
باجیغ گفتم نه که ارسام سر جاش وایساد هر دو هاج و واج نگام میکردن
آرسام ـ آسا جان چی شده؟
ـ جلو نیا آرسام برو عقب
آرسام عقب رفت و رو تخت نشست خودم رو از در دور کردم و به دیوار تکیه زدم همون طور از دیوار
سر خوردم و پایین نشستم و پاهام رو تو هم جمع کردم سرم رو میون دستام فشار میدادم متوجه
شدم بردیا به سمت در حرکت میکنه
ـ نه بردیا در رو باز نکن
سر جاش وایساد ـ میگی چی شده یا نه؟
با صدای لرزونی گفتم ـ آرسام بیرونه
بردیا ـ آرسام که اینجاست دیونه شدی؟
ـ کپی آرسامه داشت بهم لبخند میزد
چشاشون گرد شد بردیا آب دهنش رو قورت داد ـ چرا شبیه آرسام؟
ـ چون میدونه من نمیتونم صدمه ای به آرسام بزنم چون نقطه ضعفم رو فهمیده
بردیا ـ یعنی میخوای بگی دو روز عاشق آرسام شدی؟
نگاهی به آرسام کردم بلند شد و به طرفم اومد منو تو آغوش کشید
بردیا ـ آرسام تو هم؟
آرسام ـ یه چیزایی هست که تو نمیدونی پس قضاوت نکن

ادامهـ دارد....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 29-04-2021، 6:54

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان