امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ....

#6
ادآمهـ

بردیا ـ پس بگو منم بدونم
ـ نه آرسام این دهن لقه بهش نگو
بردیا نگاه خشمناکی بهم کرد آرسام خندید و پیشونیم رو بوسید بردیا سرخ شد آرسام قهقهه زد
ـ بسه دیگه من اون لعنتی رو چکار کنم ؟ حاال اگه مثل بردیا بود میشد یه کاریش کرد اصال عالی
میشد
آرسام رو زمین پهن شدو قهقهه میزد بردیا رو کارد میزدی خونش در نمی اومد
باالخره ارسام خودش رو جمع کرد ـ ببین آسا درسته شبیه منه ولی میخواد ما رو بکشه اون میتونه
شبیه هر کسی بشه اگه تو خودتو به این قیافش عادت دادی ممکنه دوباره تغییر شکل بده به این
فکر کن که اگه اونو نکشی اون منو میکشه سعی کن تو چشاش نگاه نکنی برای یک لحظه هم نباید
ضعف نشون بدی
ـ سعی خودم رو میکنم
بلند شدم و به طرف در رفتم آروم رد کل به رو باز کردم همون جا وایساده بود ....
به طرفش حرکت کردم و جلوش وایستادم مستقیم به چشماش زل زدم کم کم لبخندی بر لبانم نقش
بست که باعث تعجبش شد درسته کپی آرسام بود اما چشمای مهربون ارسام کجا چشمان پر از
حیله و شیطانی فرد روبروم کجا
تو یه حرکت ناگهانی به سمتش حمله کردم ولی جا خالی داد و جامون باهم عوض شددوباره به
طرفش برگشتم چشام از تعجب گرد شد خودش رو شبیه من کرده بود اما چرا؟
نگام به آرسام و بردیا که به طرفمون می اومدن افتاد
ـ چرا اومدین بیرون برگردین تو؟
یه نگاه به من و یه نگاه به فرد روبروم کردن و سر جاشون وایسادن
دختره خودش رو مظلوم کرد و گفت آرسام این خیلی قویه به من کمک کنید
آرسام و بردیا قدمی جلو گذاشتن
ـ آرسام گفتم برگردین میخواد بهتون صدمه بزنه
دختره رو به بردیا کرد ـ بردیا تو که حرفش رو باور نمیکنی مگه نه؟
بردیا قدمی جلو گذاشت
ـ احمق من کی با تو این طور حرف زدم که زود وا میدی برین تو حواسم رو پرت میکنین
بردیا اخمی کرد و دست آرسام رو کشید ـ بیا بریم همین گند اخالقه خودشه
به سمت کلبه حرکت کردند که از پشت به انها حمله کرد
فریاد زدم ـ مواظب باشید پشتتونه
تو آخرین لحظه جا خالی دادن به سمت دختره دویدم و لگدی به کمرش زدم که به زمین افتاد
ـ برین داخل کلبه تا با خیال راحت بتونم باهاش مبارزه کنم روم رو به طرف دختره برگردوندم باز هم
تغییر قیافه ولی این بار به شکل واقعی خودش
یه زن با موهای سفید اطراف چشماش ودهانش سرخی عجیبی داشت درست مثل یک خون
آشامی که خون از لباش میچکد
خودم را بدون ترس به او نزدیک کردم او هم به سمتم قدمی برداشت و با ناخن های بلندش صورتم
را نشانه گرفت سرم را عقب کشیدم اما نوک ناخونش به صودتم خورد و سوزشی ایجاد کرد با این
حال خودم را نباختم و لگدی به پایش زدم که به زمین افتاد خواست بلند شود که مشتی به صورتش
زدم دستش را روی صورتش گذاشت و غیب شد
ـ کجا رفتی ترسو
لگدی به پشت پاهایم خورد به زمین افتادم دستانش را دوال کرد و با آرنجش خودش را به سمتم
پرتاب کرد ولی به سرعت خودم را کنار کشیدم که با آرنج به زمین برخورد کرد
ناله اش بلند شد به زرو بلند شد از چشمانش آتش میبارید عربده ای کشید و به سمتم دوید به هوا
پریدم و با تمام قدرت لگدی به گردنش زدم که صدای شکستن گردنش بلند شد و به زمین افتاد
دیگر هیچ حرکتی نمیکرد نفسی راحتی کشیدم جسمش را آتش زدم و به داخل کلبه برگشتم
آرسام از روی تخت بلند شد و به سمتم اومد نگاهی غمگین به من کرد
آرسام ـ اون بی شرف با صورتت چه کرده؟
ـ خیلی بد شده؟
ـ خراش برداشته ولی فکر نکنم عمیق باشه
نگاهم به دری که انتهای کلبه بود افتاد به سمتش رفتم و در را باز کردم به سرویس بهداشتی وارد
شدم و صورتم را شستم سوزش بدی ایجاد کرد آینه را کشیدم پشتش وسایل بهداشتی بود بتادین را
برداشتم و با پنبه به صورتم زدم که سوزشش بیشتر شد اطرافش رابا پنبه پاک کردم و بیرون رفتم
تنم کوفته بود و روحم خسته همین اول راهی بریده بودم باید چند نفر دیگر را میکشتم تا به طرطبه
برسم کاش به جای فرستادن افرادش خودش جلو می آمد
کنار تخت نشستم و به لبه آن تکیه زدم چه خوب میشد اگر االن این بازی تمام شده بود
آرسام کنارم نشست چقدر خوشحالم که همراهم آمد حضورش دلگرمم میکند
آرسام ـ چی شده چرا تو خودت رفتی؟
نگاهی بهش کردم ولبخندی زدم ـ ممنون که باهام اومدی تنهایی اینجا دوام نمی آوردم
اون هم لبخندی زد و در گوشم گفت وظیفه یه برادر رو انجام دادم
لبخندم پر رنگ تر شد چه حس خوش ِی حس داشتن یه پشتبان یکی که دوست داشتن رو از تو
چشاش بخونی
ـ آرسام خوشحالم که تو رو دارم
قطره ی اشکی از چشام چکید منی که پدر و مادرم نخواستنم حاال یه برادر دارم برادری که از تموم
ِ
دنیا برام با ارزش تر
آرسام با دیدن اشکام بغلم کرد
صدای بردیا بلند شد ـ بابا فیلم هندیش نکنین
آرسام در گوشم گفت ـ یه کم باهاش مهربون تر باش پسر بدی نیست فقط از اینکه بهش توجه
نمیکنی حرصی شده
ـ آرسام نمیتونم دست خودم نیست
آرسام ـ بلند شو کمی دراز بکش تا خستگیت از تنت بیرون بره
روی تخت دراز کشیدم آرسام پتو رو روم کشید صورتم خیلی می سوخت احساس کردم بدنم داره بی
جون میشه صدای کوبیدن در اومد ترسیده سر جام نشستم و به در خیره شدم ولی طرف از در رد شد
و داخل اومد و این کسی نمیتونه باشه جز هـام
آرسام ـ تو کی هستی؟
ِم
ـ آروم باش آرسام هـا
هـام به طرف من اومد و دستاش رو رو صورتم گذاشت سوزشش ده برابر شد
هـام ـ سم وارد بدنت کرده یه کم طاقت بیار
اوالش خیلی سوزش داشت ولی کم کم سوزشش از بین رفت و هیچ دردی باقی نموند دستش رو از
روی صورتم برداشت
لبخندی زد ـ شد مثل اولش
دستم را روی صورتم گذاشتم خبری از زخم نبود لبخندی بر لبانم نشست
رو به هام گفتم ـ اگه بخوام منتظر بمونم اونا بیان که خیلی طول میکشه تا به طرطبه برسم بهتر
نیست خودم برم سراغش؟
هام ـ چرا ولی طرطبه پنج سر گروه داره دو تای اونا رو فرستاده و تو شکستشون دادی سه تای
دیگه هم که شکست دادی میام سراغت و راهیت میکنم سمت طرطبه
نگاهی به آرسام و برویا انداخت ـ اینا هم میخوای ببری
ـ نه میترسم صدمه ببینن
هام ـ نگران نباش من درستش میکنم
به سمتشون رفت جفتشون با هم آب دهانشون رو قورت دادن نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بلند
خندیدم
هام نگاهی به من کرد و گفت ـ خودتم دفعه اول غش کردی
ِب
اینو که گفت خنده ی اون دو تا بلند شد بردیا بدجنسانه به من نگاه میکرد و پوز خند میزد خو
خودشم غش کرده پوزخند می زنه
ـ من تو رو با قیافه اصلیت توی شب دیدم اونم تنها
لبخند از لباشون رفت
با دو دست دستاشون رو گرفت و بهشون نیرو وارد کرد این بار کمتر لرزیدن
دستشون رو رها کرد و به سمت من اومد ـ نفر سوم خیلی قویه و به صورت نامرئی باهات می جنگه
به کمک آرسام و بردیا هم نیاز داری تنهایی نرو برای دیدنش فقط به زمین نگاه کن تا جای پاش رو
ببینی
این بار من بودم که آب دهانم رو قورت دادم اینو چیکارش کنم؟
هام ـ نفر چهارم ذهنت رو از نگاه کردن به چشمات میخونه بدون نگاه کردن به چشماش باید باهاش
بجنگی این بار تنها برو چون کاری از عهده اینا بر نمیاد
و اما نفر پنجم هیچی در موردش نمی دونم خیلی مرموز و خطر ناکه فقط همین رو میتونم بهت بگم
ـ آرسام و بردیا چه قدرتی دارن ؟
هـام ـ قدرت بدنیشون خیلی باال رفته
راستی هر کدوم از این پنج نفر رو که شکست بدی قدرت و تواناییاشون مال تو میشه
چشام برقی زد ـ یعنی میتونم مثل این دختره تغییر قیافه بدم ؟
هام ـ آره و مثل نفر اول با آتش گرفتن نمیمیری.
لبخندی به لبام نشست
هام ـ ولی با مرگ طرطبه همتون به یه فردی عادی تبدبل میشین ...

ادآمهـ دآرد...
سپاس فراموش نشود=)

ادآمهـ

هام به طرف در حرکت کرد ولی قبل رفتنش سوالی رو که تو ذهنم بود رو پرسیدم
ـ نفر بعدی رو هر سه با هم باید شکست بدیم پس یعنی هر سه نفر ما قدرت نامرئی شدن رو به
دست میاریم درسته؟
هام به طرفم برگشت و لبخندی زد ـ آره درسته تا پنج دقیقه دیگه میرسه من باید برم ولی باید کمی
استراحت کنی جنگیدن با این یکی رو بزار برای فردا
هام رفت من موندم با یه کلبه و دوتا پسر با نیش باز
ـ چتونه؟
آرسام نیشش رو شل تر کرد و گفت وای یعنی من میتونم نامرئی شم چه با حال میشه!
لبخندی پلیدی بهش زدم چشام رو بستم و آرسام رو تصور کردم وقتی چشام رو با ز کردم با دو تا
نیش جمع شده مواجه شدم
ـ آرسام تا حاال قل خودت رودیده بودی؟
آرسام آب دهنش رو قورت داد و گفت آسا خودت شو اینطوری نکن ترسناکه.
به حالت اولم برگشتم و به بردیا نگاه کردم تو هم میخوای قلت رو ببینی؟
بردیا هول گفت ـ نه نه نمیخواد
دوباره صدای هو هویی از بیرون اومد
بچه ها نفر سوم از راه رسید برید باهاش بجنگید من خوابم میاد سرم رو گذاشتم رو بالش و پتو رو
روم کشیدم داشتن مثل دیونه ها نگام میکردن
ـ بشینید بابا شوخی کردم اینقدم منو نگاه نکنید میخوام کمی بخوابم چشام رو بستم و به خواب
رفتم
***
چشام رو به آرومی باز کردم بردیا داشت خیره نگام میکرد چشمای باز من رو که دید نگاهش رو
دزدید سرم رو به سمت آرسام برگردوندم مثل بچه های کوچولو خوابیده بود سر جام نشستم بردیا
دوباره به من زل زده بود ابروم روباال انداختم
ـ چیزی جدیدی از چهرم کشف کردی؟
بردیا بلند شد و روی تخت کنار من نشست.
ـ چه طور شد آرسام عاشقت شد؟
نمی دونستم چه جوابی بهش بدم ولی اون منتظر جواب بود
ـ حتما باید طوری میشد؟
بردیا پوزخندی زد ـ مطمعنم طلسمش کردی وگر نه کسی که عاشق یه چشم سرخ نمیشه
ز چشام به آب نشست ولی خودم
ِ
خورد شدن قلبم رو حس کردم مگه چه گناهی کردم که چشام قرم
رو کنترل کردم یقه لباسش رو گرفتم و صورتم را تا پنج سانتی صورتش جلو بردم
اگه طلسمی وجود داشت توی نفهم رو عاشق خودم میکردم و دلت رو میشکوندم تا اینقد چرت
نبافی
با حیرت به چشام نگاه میکرد انگار تو یه دنیای دیگه رفته بود آروم گفت ـ چقد چشات از این فاصله
قشنگه
به عقب حلش دادم که حواسش جمع شد خودشم فهمید چه گندی زده چون سریع رفع و رجوش
کرد ولی همه که تو این فاصله نمیبیننت من با این کارات مثل آرسام وا نمی دم و یه پوز خند دیگه
زد
ـ شنیدی میگن زبان سرخ سر سبز دهد بر باد؟
نمیخوای که مثل اون دو تا آتیس بگیری من زیادیم ریلکس نیستم
بردیا نگاهی به آرسام کرد و گفت تو به خاطر عشقت هم که شده پسر عموش رو نمی کشی
نگاهی حرصی بهش کردم صدای آرسام بلند شد ـ بردیا چرا اذیتش میکنی؟
بردیا برگشت و با آرسام نگاه کرد ولی چیزی نگفت به آرسام چشمکی زدم ـ آرسام نظرم در مورد تو
عوض شده حاال که میبینم بردیا از تو خوش تیپ تره من بردیا رو میخوام
بردیا با چشای گرد به طرفم برگشت چشمکی خونه خراب کن بهش زدم که چشاش گرد تر شد حاال
نشونت میدم کی عاشق یه دختر چش سرخ میشه آرسام داشت میترکید از خنده
بردیا نگاهی به آرسام کرد و گفت ـ نمی خوای چیزی بهش بگی ؟
آرسام خندشو خورد و گفت ـ خودش مختار برا آيندش تصميم بگيره
بردیا اخم وحشتناکی کرد بلند شد و رو تخت خودش نشست
بردیا ـ دیدی درست گفتم طلسمش کردی وگر نه هیچ کس اینطور عادی با این قضیه برخورد نمیکنه
آرسام خندهای کرد و گفت ـ بسه آسا بهتر بردیا هم بفهمه که تو خواهرمی!
دهن لق رفتم همه ی نقشم رو به هم ریخت انگار تو این خانواده دهن لقی ارثيه
چش غره ای به آرسام
آرسام کیفش کوک شد ه بود و به بردیا میخندید نگاهم که به بردیا افتاد پقی زدم زیر خنده با چشم
گرد و دهن باز ثابت مونده بود انگار هنوز حرف آرسام رو درک نکرده بود
چند لحظه بعد از هپروت در اومد و با حیرت گفت پس درسته که عمو یه زن دیگه داشته؟
خندم به یه خنده ی تلخ تبدیل شد و کم کم از لبام رفت کاش واقعا همین طور بود چشای آرسام هم
غمگین شده بود چقدر سخت بودجواب این سوال وقتی جوابی از هیچ کدوممون نشنید بلند شد و
پیش آرسام نشست ـ آرسام جریان چیه؟
ولی آرسام زبونش قفل شده بود معلوم بود که از زدن این حرف پشیمون شده
بغض گلوم رو میفشرد با اینکه حرف زدن در موردش خوردم میکرد ولی لب باز کردم و با صدای
لرزونی گفتم ـ آرسام چرا حرفات رو کامل نمیکنی
نگاهی به بردبا که پر از فضولی به من نگاه میکرد کردم
ـ زری جون مامان من نیست
آرسام بلند شد و کنارم نشست و با حرص منو تو آغوش کشید و گفت ـ ولی من عاشق این خواهر
چشم سرخم شاید باورت نشه ولی چشات دیوانه وار قشنگه
این یعنی آرامش کامل خدایا نمیدونم چه کار خوبی کرده بودم که آرسام رو برام فرستادی ولی بدون
همیشه شاکرتم
ارسام رو از خودم جدا کردم و با خنده ای از ته دل بلندش کردم
ـ بریم صفایی به شکممون بدیم هام جونم زحمت کشیده این غذا ها رو آماده کرده
پشت میز نشستیم آرسام بردیا رو هم صدا زد غذاها داغ داغ بودن مثل اینکه تازه کشیده شدن
بردیا ـ خیلی نامردین این همه مدت منو سر کار گذاشته بودین؟
نگاهی به بردیا کردم چرا از این پسر اینقدر بدم میاد؟ ارسام در جوابش گفت ـ چون بابا و مامان
نمیدونن که آسا خبر داره نمیخواستیم حرفی در موردش بزنیم تو هم باید حواست باشه لو ندی!
بردیا با نیش باز نگاهی به من کرد ـ پس این دختر چش سرخ دختر عموی منه!
پوزخندی به ریختش زدم ـ نه من اونا رو به عنوان پدر و مادر قبول ندارم چون منو نخواستن وقتیم
ِش تو هم پسر عموم نیستی
محمد پدرم نبا
آرسام نگاه غمگینی بهم کرد
ـ فقط آرسام رو به عنوان داداشم قبول دارم
بردیا گلویی صاف کرد ـ اگه آرسام داداشته منم پسر عموشم پس پسر عموی تو هم میشم
به خاطر سماج ِت بردیا دندونام رو به هم ساییدم
که باعث سر خوشیش شد مثل اینکه این بشر فقط برای حرص دادن من اومده
بدون حرف دیگه ای غذام رو خوردم بعد از غذا دوباره خودمو رو تخت اندختم
ـ آرسام شما هم استراحت کنین فردا جنگ سختی در پیش داریم
آرسام بلند شد و کنارم نشست ـ چقد میخوابی دختر ما که تازه بیدار شدیم
صدایی از بیرون اسمم رو صدا میزد اون میخواست االن بجنگه ولی تو تاریکی شانسی برای بردن
نداریم پس به صدا ها اعتنایی نکردم...

ادآمهـ دارد..
سپــآس...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
 سپاس شده توسط آمین ، єη∂ℓєѕѕღ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 30-04-2021، 10:32

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان