اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان _عاشقانه ..اما خیانت.‌‌.

#1
با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش از همون دور با نگاهش سلام می کرد
بلند گفتم : - سلاممممم ...

چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .

توی دلم یه نفر می خوند :

گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو

آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا

مال من می شه ...

برام دست تکون داد من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .

سلام عروسک من .

لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .

- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .

به خودم اومدم ..

- باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...

دسته گلو دادم بهش ...

- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...

سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .

حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم

- آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازاون وسط , گلی خانوم من .

خندید .

- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو

گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :

- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .

و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .

- دنیا ... نبینم اشکاتو .

- یعنی خوشحالم نباشم ؟

- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .

دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در

مورد ...

- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟

یه لحظه شوکه شدم ...

- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...

یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..هردو نشستیم ...

دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می

کرد .

- خب ؟

اممم راستش ...

حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .

گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود.

من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش

بگم

- چیزی شده ؟

نه ... فقط ...

چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :

- با من ازدواج می کنی ؟

رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,

لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن

نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .

- دنیا.. ناراحتت کردم؟

توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .

دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به

دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .

احساس خوبی نداشتم ...

- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟

دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت

قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .

کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد

با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟

نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :

- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .

دنیا سرشو بلند کرد

چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود

هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم

توی چشام نگاه کرد

توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود

- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...

یکه خوردم

- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟

دوباره بغضش ترکید

دیگه داشتم دیوونه می شدم

- من .. من ....

- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟

دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :

- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...

سرم داغ شده بود

احساس سنگینی و ضعف می کردم

از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم

می ترسیدم

گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره

سعی کردم به هیچی فکر نکنم

صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد

کاش همه اینا کابوس بود

کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش

می کنه می شد از خواب بپرم

ولی همه چیز واقعی بود

واقعی و تلخ با من ازدواج می کنی ؟

نشستم کنارش

- به من نگاه کن...

در هم ریخته و شکسته شده بود

اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود

مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش

- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست

تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه

- نمی تونم ... نمی تونم ...

صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :

- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه....

نمی دونم ...

هیچی یادم نیست...

تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت

هیچی نمی فهمیدم

انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود

قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود

تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود

حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم

آدمی که بی خود زنده بوده

و کاش مرده بودم

- من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..

سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد

دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد

نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم

نمی تونستم حرف بزنم

احساس تهوع داشتم

تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم ..

بیرحمانه از جلوي چشای بستم رد می شد

چطور تونست این کارو با من بکنه؟

صدای دنیا از پشت سرم می اومد:

- من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی

کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...

زیر لب گفتم :

- خفه شو ...صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...

- اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ..

داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

- خفه شو لعنتی

یهو ساکت شد ... خشکش زد

دستام می لرزید

- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...

نمی تونستم حرف بزنم

دنیا دیگه گریه نمی کرد

شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد

از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد

- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست

در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و

نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش

- تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن

افتادروی زمین

ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود

من له شده بودم

دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازاون

گرفته بودم

خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم

و من ... تموم مدت .. با اون ...

تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود

از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود...

دیگه ندیدمش

حتی یه بار

تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت

یه احساس ترس دایمی بود

ترس از تموم آدما

از تموم دوست داشتنا

و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست

دنیایی که به هیچ کس رحم نمی کنهپر از دروغهای قشنگو واقعیت های تلخه دنیایی که..

بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه
☆هیچ مخدری مثل احترام بیش از حد...
                               توهم زا نیست ...♡


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16332835215615 ♡
پاسخ
 سپاس شده توسط BIG-DARK
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان _عاشقانه ..اما خیانت.‌‌. - βάરãɲ - 02-05-2021، 4:43

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان