امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سه به علاوه یک

#3
به نام خدایی که در این نزدیکیست...4

# پارت 4

آرسین+(1آذر ماه سال1397)

چشمامو لوچ میکنم و در همون حالت زل میزنم به الوند و آروم در حالی که سعی میکرم کسی به جز خودمون صداشو نشنوه میگم صدای آلارم گوشی منه.
با تعجب میگه: نه، نه ببین صدا از زیر من اومد...
یه لحظه به جمله مضحکی از دهنش خارج شد فکر کرد وبعد لبخند سکته ای معروفش رو زد و محو شد تو افق و با دست ازادش گوشیمو از زیرش در آورد و در همون حالت گذاشت کف دستم که صدای خنده ترمز مانند آرتین بلند شد و همون شد استارت خنده آروممون...



باستیان✓(۱۸آذر ماه سال ۱۳۹۷)
با عجله با بچه ها که توی فرودگاه جمع شدن رو بوسی میکنم و مشهد رو به مقصد تهران و ماموریت جدید ابلاغ شده ترک میکنم.
رسما هیچی از ماموریت جدیدم نمیدونستم و این نگرانم می کرد. همه چی خیلی یهویی شده بود و دیروز سردار با شنیدن این که میخوام ماموریت بگیرم یهو یه برگه حکم ماموریت برام امضا کرد و یه بلیط دستم داد و فقط گفته بود وسایلم رو جمع کنم که امروز برم تهران. کل زمان پرواز رو از استرس خوابم نبرد و کلا توی دستشویی هواپیما چپیده بودم و اجازه ورود و خروج به شخص دیگه ای رو نمی دادم. خوبیش این بود که صندلیم نزدیک به سرویس بهداشتی بود.
بعد از اخطار مهماندار مبنی بر بستن کمربند ـ فرود اومدیم و از هواپیما خارج شدم. و بعد از تحویل بار و کار های معمول به سمت جوجه سربازی که اسم رمز دستش بود حرکت میکنم.
هنوز کاملا روی صندلی ماشین جاگیر نشده بودم که شروع کرد به حرف زدن.
: رحمتی هستم و از امروز تا موعد ماموریتتون سرباز شخصی شما
برنامه امروزتون طبق گفته سردار عباسی جاگیر شدنتون توی اپارتمانی هست که هر هفت نفر ماموریت در اون اقامت دارن و شما با هم به زودی اشنا می شید. و بعد از اون ساعت هفت شب جلسه ای هست که بنده شما رو میرسونم.

با تموم شدن حرفش ماشین رو نگه میداره و به اپارتمان اشاره میکنه و پیاده میشه. به تبعیت از اون پشت سرش میرم که سوار اسانسور میشه و دکمه طبقه ششم رو میزنه و بعد از رسیدن چمدون رو توی خونه میزاره و در اخر با احترام نظامی خارج میشه.
بی حوصله خودم رو روی تخت پرت میکنم و نگاهم رو به ساعت می دوزم. دقیقا ده ساعت وقت داشتم.
ترجیح می دادم به جای تنبلی و خواب لباس ها و وسایلمو توی خونه جدیدم بچینم و همینم شد و سه ساعت بعد در حالی کار ها تموم شده بود به سمت حموم رفتم.

هدیه +(۱۸آذر ماه ۱۳۹۷)
طبق ایمیل دریافتی به سمت ادرس رفتم و طبقه چهارم ساکن شدم
که راس ساعت 6و نیم صدای در واحدم بلند شد. و سماوات سرباز شخصیم که طبق گفته های خودش مسئول رسوندن من بود اومد تو
بعد از تعویض لباس باهاش همراه شدم که توی اسانسور با یه دختر دیگه رو به رو شدم که اونم کنار پسری که بهش میخورد سرباز باشه ایستاده بود و مثل ما به پارکینگ میرفتن.
بدون هیچ حرفی توی اسانسور ایستادم و با گوشی ای که سماوات بهم داده بود ور رفتم. اینجا زیادی کسل کننده بود و خبری از رنگ مشکی نبود.....

حیفا+(۱۸آذر ماه ۱۳۹۷)
با به یاد آوردن شرط دویست شیش مشکی رنگ مورد علاقم در برابر ماموریت میزنم زیر خنده و قیافه اویزون شده و در مونده بابا جلوی چشمام اومد . تلخ خندی میزنم و تو دلم میگم دیدی اخر حماقت محض کردیو قراره بری تو دل ماموریتی که برگشت نداره و اگه داشته باشه هم سالم برنمیگردی.
اگه مامان میدونست اون ماموریتی که بابا هر شب از خطراتش میگفت و اونم گریه میکرد برای جوونایی که قراره پرپر بشن تو این راه، همون مأموریتیه که من راهیشم صد در صد شده از بابا طلاق بگیره هم؛ اجازه رفتن تک دخترشو نمیداد. شغلمو با همه خطراتش دوست داشتم و بابا هم میدونست مخالفتام از ترس نیست و فقط میترسم که نتونم اونجوری که باید از پس ماموریت به این مهمی بر بیام. بابا منو دوست داشت ولی به درخواست خودم و قسم هایی که داده بودمش منو مثل بقیه مامور هاش می دید و این باعث میشد گاهی به عواطف پدریش فکر نکنه و منم بفرسته ماموریت های خطرناک... البته معلوم بود که هنوزم باهاش کنار نیومده و بغض مردونه اش صداشو موقع حرف زدن درمورد ماموریتم خش دار کرده بود...
لبخندمو جمع میکنم و بی خیال فکر و خیال و دویست شیشی که شاید هیچ وقت نمیتونستم پشتش بشینم کوله مسافرتیمو روی دوشم میندازم و کلید میندازم و در واحد ماموریتم که توی طبقه دوم بود باز می کنم. خودمو به اتاق میرسونم و با پرت کردن لباسا یه گوشه ولو میشم.
گوشی ماموریت رو از رو میز بر میدارم و زیر و روش میکنم و بعد از این که هیچی دستگیرم نشد ساعتو برای ساعت شش که عارف سرباز شخصیم میومد دنبالم تنظیم کردم. و تصمیم گرفتم تا اون موقع یه دل سیر بخوابم.

آرتین+ (2آذر ماه 1397)
از استرس هی توی جام لول میخوردم و خوابم نمی برد. میدونستم که الوند هم از صدای جیر جیر تختم مثل جغد بیداره چون بیچاره تخت طبقه پایین من رو برداشته بود.
ولی هرچی فکر کردم تو اون موقعیت خدا بیامرز تر از من و بیچاره تر از من پیدا نمی شد. اونم با ماموریتی که بدون خبر بهشون جور کرده بودم.
آروم صداش زدم
:دایی
صدای هوممم عصبی و خواب الودش لبخندی استرسی رو به لب هام اورد.
:اگه یه معموریت تو دل داعش برات جور بشه میری؟
صدای تخت نشون میداد که از حالت دراز کشیده بلند شده و صدای هشیار شدش میگفت که نصف ماجرا رو فهمیده
_چی شده آرتین، مشکوک میزنی. تو فقط وقتی گند بالا اورده باشی بم میگی دایی
:نگفتی؟
_آره خوب خیلی دلم میخواست جورشه برام که برم ولی خوب ما چهارتا کسی رو به جز هم نداریم
:اگه جورشه با هم بریم چی؟
با صدای آرسین و آرمین که میگفتن چی شده رک و واضح بگو. از تخت پایین اومدم و چراغ رو روشن کردم و جریان ایمیل و قبول ماموریت رو بهشون گفتم که برخلاف تصورم بی خیال خواب بعد از ظهر شدنو با استقبال از کارم، شروع کردن به جمع کردن لباس هاشون. تصمیم داشتیم طبق ایمیل با یه مرخصی و مسافرت وضعیت رو سفید کنیم و این کار باید زود تر انجام می شد.
آرمین. (18آذر 1397)
طبق ادرس ایمیل و کلید هایی که برامون پست شده بود ماشین هامونو به ترتیب پارک کردیم و پشت سر هم داخل آپارتمان شدیم
من که به شخصه تبریز خودمونو به هزار تای تهران و هوای آلودش نمیدادم.
با صدای سربازامون که توضیح میدادن باید چیکار کنیم دمغ گوشیمون و سوییچ ماشینمون رو تحویل دادیم و سویچ و گوشی ماموریت رو گرفتیم و بعد هر کی طبقه خودش جاگیر شد.
تو جمع چهار نفرمون که تشکیل میشد از ما سه تا و الوند من از همشون بیشتر وابسته جمعمون بودم و دلخور از جدا شدن اتاق هامون.
البته استقلال هم خوب بود و من به سوییت ام توی طبقه سوم کاملا راضی بودم
طبق گفته سرباز. همسایه های بالا و پایینم دوتا دخترن و نمیشد کولی بازی در آورد برای صدا زدن اون سه تا پس بیخیال گرفتم خوابیدم و این اوج وابستگیمو میرسوند.
به افکار مالیخولیاییم لبخند میزنم و تو دنیای بی خبری فرو میرم.
اهای تویی که پشت پازدی به قلبم و رفتی دیگه برنگرد چون تو دنیای من هیچ اشغالی بازیافت نمیشه
راستی من عوض نمی شم ولی خیلی جاها عوضی میشم اینو تو مخت فرو کن1818
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سه به علاوه یک - tamana m - 22-10-2021، 15:05

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان