15-02-2023، 14:07
از ترس به خودش لرزید. مگر او چه کسی بود که با مرگش کل کشورش نابود شود؟ چشمهایش را با ناراحتی بست و با جدیت گفت:
- اون فقط هیفده سالشه!
فیلیپ قهقه زد و گفت:
- خب که چی؟! همهی اون روزهایی که مسخرهت میکرد رو یادت رفته؟ از وقتی توی این خونه پا گذاشتی هر کاری میکنه تا پدر و مادرش ازت متنفر بشن! صبر کن ببینم...اصلاً میدونی مادر و پدرت کی هستن؟ همین ثابت میکنه که تو فرزند ابلیسی و باید ازش اطاعت کنی! تو رو ابلیس به وجود اورده دخترهی ابله!
لیلیث از عصبانیت در جایش میلرزید. او هیچوقت نفهمیده بود پدر و مادرش که بودند و از وقتی چشم باز کرده بود، محمد و الیزابت از او مراقبت میکردند اما این دلیل نمیشد که او فرزند شیطان باشد! فیلیپ به سمت آینه رفت و با عصبانیت گفت:
- وقتت داره میگذره و مردم بیگناه کانادا چشمشون به تو هست. برو و سونیا رو به سزای اعمالش برسون؛ مگر اینکه بخوای به خاطر یه دخترهی گناهکاری که خیلی ساده داره اینور و اونور میچرخه، تسخیرت کنم، بکشمت و کانادا نابود بشه!
بعد از اتمام حرفش، جلوی دیدگان لیلیث از آینه رد شد و سکوت همه جا را گرفت. لیلیث با عصبانیت از سر جایش بلند شد و با حرص گفت:
- لعنت به این زندگی!
به سمت در رفت. با خودش فکر میکرد میتواند سونیا را به قبرستان «شاین» ببرد، یک جوری او را دست به سر کند و فراریاش دهد؛ ولی آیا فیلیپ و ابلیس به این سادگی رکب میخوردند؟ هیچ چیز نمیدانست و لحظه به لحظه از خودش و دنیای اطرافش متنفر میشد. نه میتوانست خودش را بکشد و نه دوست داشت یک قاتل روانی باشد.
در اتاق را باز کرد و پا به راهروی باریک طبقهی دوم گذاشت. طبقهی دوم مثل راهروی هتل بود و چهار اتاق در آن وجود داشت. بعد از پانزده سالگی لیلیث، که ظاهرش به یک باره تغییر کرد، اتاق او با اتاق محمد و الیزابت عوض شد و چند متر دورتر از اتاقهای دیگر قرار گرفت. اتاق لیلیث اولین اتاق در سمت راست راهرو بود و چند متر آنطرفتر، اتاق سونیا بود.
از کنار دیوار سفید راهرو گذشت و وقتی روبهروی در قهوهای رنگ اتاق سونیا رسید، مردد سر جایش ایستاد. نفسش را بیرون داد و در را باز کرد. اتاق سونیا برخلاف اتاق لیلیث، ست بنفش رنگ و بسیار زیبایی داشت. شکوه اتاق به خاطر وجود تابلوهای بزرگ از تصویر صورتش با موهای چتری کوتاه سیاه، آینهها با قاب اکلیلی و کتابخانهی بزرگ سمت چپ اتاق بود.
سونیا که روی صندلی کوچک مخملی بنفشش رو به میز آرایشی مجلل و بزرگش نشسته و مشغول آرایش بود، با دیدن لیلث اخمی کرد و گفت:
- به چه جرعتی بدون در زدن میای داخل دخترهی روانی؟!
لیلیث وقتی این حرفها را شنید، دلش میخواست واقعا او را به قبرستان ببرد و بکشدَش ولی میدانست نیمساعت بعد پشیمان میشود و عذابوجدان میگیرد. بدون مقدمه گفت:
- امروز باید با من جایی بیای.
سونیا رژلب سرخ رنگ را روی میز سفید گذاشت و با صورت غرق در آرایش، به سمت لیلیث برگشت. پوزخند زد و گفت:
- توی خودت چی دیدی که فکر کردی من باهات جایی میام؟!
و باز مشغول آرایش شد. لیلیث دستهایش را مشت کرد و در دلش لعنتی بر فیلیپ فرستاد. سریع گفت:
- باید بیای! خیلی جدیه!
سونیا باز با خنده گفت:
- واقعاً؟ چقدر جدیه؟
داشت با روح و روان لیلیث بازی میکرد. لیلیث نفس عمیقی کشید و با خود گفت: «آروم باش!» سپس ادامه داد:
- مثلا فکر کن یکی دنبالت افتاده و میخواد بکشتت و تو هم باید فرار کنی. این یه بازی نیست سونیا! آدم باش و هر کاری من میگم انجام بده!
سونیا نفس عمیقی کشید و با بیخیالی گفت:
- خب؟ منتظرم دلیلش رو بهم بگی.
ناگهان فیلیپ روی تخت سفید-بنفش سونیا که رو به روی در و چسپیده به دیوار نقرهای رنگ بود، ظاهر شد. روی تخت نشسته بود و دست به سینه به گفت و گوی آنها گوش میداد. لیلیث با خشم گفت:
- یعنی چی که منتظری؟ واقعاً منتظری بیاد و بکشتت؟ ببین با من شوخی نکن! این قضیه جدیه و قراره بمیری! فقط باهام بیا و خودم فراریت میدم.
سونیا دست به سینه به سمت لیلیث برگشت و گفت:
- چرا مثل ماهی فقط داری دهنت رو تکون میدی؟! نکنه لال شدی؟
فیلیپ بلند خندید و دست زد. با اشتیاق گفت:
- آخه احمق جون! وقتی درمورد ما حرف میزنی، هیچکس صدات رو نمیشنوه. وای که وقتی پدر این قانون رو گذاشت چقدر خوشحال شدم!
لیلیث با عصبانیت رو به سونیا گفت:
- حتی نمیتونی ببینیش؟
به فیلیپ اشاره کرد و منتظر ماند. سونیا با بیخیالی نگاهی به تختش انداخت و بعد سرش را به سمت لیلیث برگرداند. با حالتی تأسفبار گفت:
- قبلاً فکر میکردم فقط عجیبغریب باشی ولی الآن مطمئنم دیوونه هم شدی! نکنه واقعا جن دیدی؟
لیلیث توان تحمل این وضعیت را نداشت. فیلیپ بدن بلند و هاله ای شکلش را تکان داد و به سمت سونیا آمد. کنار آینهی آرایشیاش ایستاد و با خشم گفت:
- دیگه نمیتونم تحمل کنم و کار رو به توی ضعیف بسپارم.
لیلیث با ترس خطاب به فیلیپ گفت:
- میخوای چی کار کنی؟!
سونیا که کلافه شده بود، از سر جایش بلند شد و به سمت در رفت.
- واقعاً میخوای بدونی چی کار میخوام بکنم؟ میخوام برم پیش مامان و بهش بگم تو رو ببره دیوونهخونه! دیگه از دستت کلافه شدم!
سونیا خواست در قهوهای رنگ را باز کند که با تکان دستهای فیلیپ در هوا، بدنش در عرض یک ثانیه خشک شد و روی زمین افتاد. لیلیث جیغ کوتاهی کشید و دستهای ظریف و برفیاش را روی دهانش گذاشت. با چشمان از حدقه بیرون زده به سونیای قد کوتاه و لاغر که با لباس مجلسی سرخ رنگ روی موکت صورتی اتاق افتاده بود، خیره شد. با ترس گفت:
- چی کارش کردی؟!
فیلیپ با خنده گفت:
- بیهوشش کردم!
بعد با لحن ترسناکی ادامه داد:
- زود باش و بلندش کن. ماشین اون مرتیکهی به ظاهر مسلمون رو بردار تا بریم قبرستون.
ناگهان کل وجود لیلیث را ترس فرا گرفت. نکند واقعاً باید او را میکشت؟ بدنش شروع به لرزش کرد و چشمهایش خیره به پلکهای بسته و رنگارنگ سونیا بود. فیلیپ به سمتش آمد و در دو قدمی سونیا ایستاد؛ غُرید:
- میبریش یا تسخیرت کنم و مجبورت کنم؟
لیلیث باز هم بغض کرد. مثل چند دفعهی قبل، بوی مرگ به مشامش رسید؛ حتی میتوانست آن را بچشد! با دستهای لرزان بدن سونیا را بلند کرد و نفسش را بیرون داد. در دل با خود گفت: «نمیذارم بهت آسیب بزنن. یه جوری فراریت میدم.» اما آیا واقعاً میتوانست سونیا را فراری دهد؟ یا برای اولین بار در زندگیاش قرار بود قاتل شود؟
***
- بذارش کنار فواره!
این صدای فیلیپ بود که قلب لیلیث را برای هزارمین بار لرزاند. به صورت معصوم و پاک سونیا خیره شد. چرا اینقدر مهربان شده بود؟ مگر این همان لیلیثی نبود که به خون خانوادهاش تشنه بود؟ به آرامی سونیا را روی سرامیکهای خاکستری و خاکخوردهی مجسمهی فوارهشکل گذاشت. با خودش اتمام حجت کرده بود؛ ده دقیقهی بعد که ساعت چهار میشد، تصمیم داشت با شجاعت مرگ را انتخاب کند. آری! درد یک عمر زیستن برایش غیرقابل تحمل بود؛ حتی اگر کل مردم کانادا نابود شوند! فیلیپ با قهقهه به سمت سونیا نزدیک شد و گفت:
- خوبه! عالیه! حالا پدر رو صدا میزنم تا از نزدیک شاهد دختر کوچولوی قاتلش باشه!
لحظهای نگذشت که بدن لیلیث ناخودآگاه به سمت فیلیپ، که در دو قدمی او ایستاده بود برگشت. با چشمهای متعجب به هالههای خاکستری روبهرویش خیره شد. چند لحظه نگذشت که ناگهان لباس مخملی و زرشکی رنگ لیلیث از دو طرف پاره شد و تن برهنهاش با سرما یکی شد. جیغ زد:
- چه غلطی داری میکنی؟!
نمیتوانست بدنش را تکان دهد. صدای فِسفِسی از سمت فیلیپ برخاست و جای مار روی قفسهی سینهی لیلیث شروع به سوختن کرد. آنقدر دردآور بود که سرمای یخبندان زمستان را فراموش کرده و شروع به جیغ زدن کرد؛ در بین جیغهای گوشخراشش تکهتکه گفت:
- خوا...خواهش می...کنم تمو...مش کن! بسه!
و باز هم جیغ زد. چند ثانیه بعد با نیرویی قوی چند متر آنطرفتر پرتاب شد و نفسنفس زد. سوزش مار روی سینهاش داشت بهبود مییافت اما بدنش هنوز داشت میلرزید؛ نه از سرما؛ بلکه از ترس!
ناگهان دور تا دورشان را حلقهی آتش فرا گرفت. لیلیث تلاش میکرد از سر جایش بلند شود اما خیلی ضعیف شده بود. آنقدر گرما همه جا را فرا گرفت که به طور عجیبی در آن زمستان سرد داشت عرق میکرد. فیلیپ دستهایش را از هم باز کرد و فریاد زد:
- وقتشه! وقت مردن سونیا رسیده! ای ابلیس بزرگ! پدر فرزندان شیطانی! ظهور کن و شاهد این قتل بزرگ باش!
لیلیث سرفه کرد و با ناتوانی از سر جایش بلند شد. بدنش هنوز میلرزید و درد داشت اما قلبش پر از ترس، نفرت و افسوس شده بود. سرش را به سمت فواره برگرداند. مجسمهی بزرگ و سنگیِ فوارهشکل، وسط محوطهی قبرستان «شاین» خودنمایی میکرد. تن ظریف و کوچک سونیا در برابر فواره هیچ بود. لیلیث تلوتلوخوران به سمت بدن سونیا رفت و جلویش زانو زد. قطره اشکی از چشمش روی گونههای صورتی سونیا چکید و با صدای لرزانی گفت:
- درسته که ازت متنفرم ولی نمیذارم ابلیس بکشتت. اگه قرار باشه کسی بمیره، ما دو تا باهم میمیریم؛ من هم باهات میمیرم خواهر کوچولو. هر چی شد بدون من تو رو به خاطر اینکه عجیب بودنم رو مسخره کردی میبخشم؛ امیدوارم تو هم من رو به خاطر غرور مسخرهم ببخشی و اینکه...متأسفم که هیچوقت نتونستم برات یه خواهر عادی باشم.
- این مسخرهبازیها رو تمومش کن! زود باش بکشش!
- اون فقط هیفده سالشه!
فیلیپ قهقه زد و گفت:
- خب که چی؟! همهی اون روزهایی که مسخرهت میکرد رو یادت رفته؟ از وقتی توی این خونه پا گذاشتی هر کاری میکنه تا پدر و مادرش ازت متنفر بشن! صبر کن ببینم...اصلاً میدونی مادر و پدرت کی هستن؟ همین ثابت میکنه که تو فرزند ابلیسی و باید ازش اطاعت کنی! تو رو ابلیس به وجود اورده دخترهی ابله!
لیلیث از عصبانیت در جایش میلرزید. او هیچوقت نفهمیده بود پدر و مادرش که بودند و از وقتی چشم باز کرده بود، محمد و الیزابت از او مراقبت میکردند اما این دلیل نمیشد که او فرزند شیطان باشد! فیلیپ به سمت آینه رفت و با عصبانیت گفت:
- وقتت داره میگذره و مردم بیگناه کانادا چشمشون به تو هست. برو و سونیا رو به سزای اعمالش برسون؛ مگر اینکه بخوای به خاطر یه دخترهی گناهکاری که خیلی ساده داره اینور و اونور میچرخه، تسخیرت کنم، بکشمت و کانادا نابود بشه!
بعد از اتمام حرفش، جلوی دیدگان لیلیث از آینه رد شد و سکوت همه جا را گرفت. لیلیث با عصبانیت از سر جایش بلند شد و با حرص گفت:
- لعنت به این زندگی!
به سمت در رفت. با خودش فکر میکرد میتواند سونیا را به قبرستان «شاین» ببرد، یک جوری او را دست به سر کند و فراریاش دهد؛ ولی آیا فیلیپ و ابلیس به این سادگی رکب میخوردند؟ هیچ چیز نمیدانست و لحظه به لحظه از خودش و دنیای اطرافش متنفر میشد. نه میتوانست خودش را بکشد و نه دوست داشت یک قاتل روانی باشد.
در اتاق را باز کرد و پا به راهروی باریک طبقهی دوم گذاشت. طبقهی دوم مثل راهروی هتل بود و چهار اتاق در آن وجود داشت. بعد از پانزده سالگی لیلیث، که ظاهرش به یک باره تغییر کرد، اتاق او با اتاق محمد و الیزابت عوض شد و چند متر دورتر از اتاقهای دیگر قرار گرفت. اتاق لیلیث اولین اتاق در سمت راست راهرو بود و چند متر آنطرفتر، اتاق سونیا بود.
از کنار دیوار سفید راهرو گذشت و وقتی روبهروی در قهوهای رنگ اتاق سونیا رسید، مردد سر جایش ایستاد. نفسش را بیرون داد و در را باز کرد. اتاق سونیا برخلاف اتاق لیلیث، ست بنفش رنگ و بسیار زیبایی داشت. شکوه اتاق به خاطر وجود تابلوهای بزرگ از تصویر صورتش با موهای چتری کوتاه سیاه، آینهها با قاب اکلیلی و کتابخانهی بزرگ سمت چپ اتاق بود.
سونیا که روی صندلی کوچک مخملی بنفشش رو به میز آرایشی مجلل و بزرگش نشسته و مشغول آرایش بود، با دیدن لیلث اخمی کرد و گفت:
- به چه جرعتی بدون در زدن میای داخل دخترهی روانی؟!
لیلیث وقتی این حرفها را شنید، دلش میخواست واقعا او را به قبرستان ببرد و بکشدَش ولی میدانست نیمساعت بعد پشیمان میشود و عذابوجدان میگیرد. بدون مقدمه گفت:
- امروز باید با من جایی بیای.
سونیا رژلب سرخ رنگ را روی میز سفید گذاشت و با صورت غرق در آرایش، به سمت لیلیث برگشت. پوزخند زد و گفت:
- توی خودت چی دیدی که فکر کردی من باهات جایی میام؟!
و باز مشغول آرایش شد. لیلیث دستهایش را مشت کرد و در دلش لعنتی بر فیلیپ فرستاد. سریع گفت:
- باید بیای! خیلی جدیه!
سونیا باز با خنده گفت:
- واقعاً؟ چقدر جدیه؟
داشت با روح و روان لیلیث بازی میکرد. لیلیث نفس عمیقی کشید و با خود گفت: «آروم باش!» سپس ادامه داد:
- مثلا فکر کن یکی دنبالت افتاده و میخواد بکشتت و تو هم باید فرار کنی. این یه بازی نیست سونیا! آدم باش و هر کاری من میگم انجام بده!
سونیا نفس عمیقی کشید و با بیخیالی گفت:
- خب؟ منتظرم دلیلش رو بهم بگی.
ناگهان فیلیپ روی تخت سفید-بنفش سونیا که رو به روی در و چسپیده به دیوار نقرهای رنگ بود، ظاهر شد. روی تخت نشسته بود و دست به سینه به گفت و گوی آنها گوش میداد. لیلیث با خشم گفت:
- یعنی چی که منتظری؟ واقعاً منتظری بیاد و بکشتت؟ ببین با من شوخی نکن! این قضیه جدیه و قراره بمیری! فقط باهام بیا و خودم فراریت میدم.
سونیا دست به سینه به سمت لیلیث برگشت و گفت:
- چرا مثل ماهی فقط داری دهنت رو تکون میدی؟! نکنه لال شدی؟
فیلیپ بلند خندید و دست زد. با اشتیاق گفت:
- آخه احمق جون! وقتی درمورد ما حرف میزنی، هیچکس صدات رو نمیشنوه. وای که وقتی پدر این قانون رو گذاشت چقدر خوشحال شدم!
لیلیث با عصبانیت رو به سونیا گفت:
- حتی نمیتونی ببینیش؟
به فیلیپ اشاره کرد و منتظر ماند. سونیا با بیخیالی نگاهی به تختش انداخت و بعد سرش را به سمت لیلیث برگرداند. با حالتی تأسفبار گفت:
- قبلاً فکر میکردم فقط عجیبغریب باشی ولی الآن مطمئنم دیوونه هم شدی! نکنه واقعا جن دیدی؟
لیلیث توان تحمل این وضعیت را نداشت. فیلیپ بدن بلند و هاله ای شکلش را تکان داد و به سمت سونیا آمد. کنار آینهی آرایشیاش ایستاد و با خشم گفت:
- دیگه نمیتونم تحمل کنم و کار رو به توی ضعیف بسپارم.
لیلیث با ترس خطاب به فیلیپ گفت:
- میخوای چی کار کنی؟!
سونیا که کلافه شده بود، از سر جایش بلند شد و به سمت در رفت.
- واقعاً میخوای بدونی چی کار میخوام بکنم؟ میخوام برم پیش مامان و بهش بگم تو رو ببره دیوونهخونه! دیگه از دستت کلافه شدم!
سونیا خواست در قهوهای رنگ را باز کند که با تکان دستهای فیلیپ در هوا، بدنش در عرض یک ثانیه خشک شد و روی زمین افتاد. لیلیث جیغ کوتاهی کشید و دستهای ظریف و برفیاش را روی دهانش گذاشت. با چشمان از حدقه بیرون زده به سونیای قد کوتاه و لاغر که با لباس مجلسی سرخ رنگ روی موکت صورتی اتاق افتاده بود، خیره شد. با ترس گفت:
- چی کارش کردی؟!
فیلیپ با خنده گفت:
- بیهوشش کردم!
بعد با لحن ترسناکی ادامه داد:
- زود باش و بلندش کن. ماشین اون مرتیکهی به ظاهر مسلمون رو بردار تا بریم قبرستون.
ناگهان کل وجود لیلیث را ترس فرا گرفت. نکند واقعاً باید او را میکشت؟ بدنش شروع به لرزش کرد و چشمهایش خیره به پلکهای بسته و رنگارنگ سونیا بود. فیلیپ به سمتش آمد و در دو قدمی سونیا ایستاد؛ غُرید:
- میبریش یا تسخیرت کنم و مجبورت کنم؟
لیلیث باز هم بغض کرد. مثل چند دفعهی قبل، بوی مرگ به مشامش رسید؛ حتی میتوانست آن را بچشد! با دستهای لرزان بدن سونیا را بلند کرد و نفسش را بیرون داد. در دل با خود گفت: «نمیذارم بهت آسیب بزنن. یه جوری فراریت میدم.» اما آیا واقعاً میتوانست سونیا را فراری دهد؟ یا برای اولین بار در زندگیاش قرار بود قاتل شود؟
***
- بذارش کنار فواره!
این صدای فیلیپ بود که قلب لیلیث را برای هزارمین بار لرزاند. به صورت معصوم و پاک سونیا خیره شد. چرا اینقدر مهربان شده بود؟ مگر این همان لیلیثی نبود که به خون خانوادهاش تشنه بود؟ به آرامی سونیا را روی سرامیکهای خاکستری و خاکخوردهی مجسمهی فوارهشکل گذاشت. با خودش اتمام حجت کرده بود؛ ده دقیقهی بعد که ساعت چهار میشد، تصمیم داشت با شجاعت مرگ را انتخاب کند. آری! درد یک عمر زیستن برایش غیرقابل تحمل بود؛ حتی اگر کل مردم کانادا نابود شوند! فیلیپ با قهقهه به سمت سونیا نزدیک شد و گفت:
- خوبه! عالیه! حالا پدر رو صدا میزنم تا از نزدیک شاهد دختر کوچولوی قاتلش باشه!
لحظهای نگذشت که بدن لیلیث ناخودآگاه به سمت فیلیپ، که در دو قدمی او ایستاده بود برگشت. با چشمهای متعجب به هالههای خاکستری روبهرویش خیره شد. چند لحظه نگذشت که ناگهان لباس مخملی و زرشکی رنگ لیلیث از دو طرف پاره شد و تن برهنهاش با سرما یکی شد. جیغ زد:
- چه غلطی داری میکنی؟!
نمیتوانست بدنش را تکان دهد. صدای فِسفِسی از سمت فیلیپ برخاست و جای مار روی قفسهی سینهی لیلیث شروع به سوختن کرد. آنقدر دردآور بود که سرمای یخبندان زمستان را فراموش کرده و شروع به جیغ زدن کرد؛ در بین جیغهای گوشخراشش تکهتکه گفت:
- خوا...خواهش می...کنم تمو...مش کن! بسه!
و باز هم جیغ زد. چند ثانیه بعد با نیرویی قوی چند متر آنطرفتر پرتاب شد و نفسنفس زد. سوزش مار روی سینهاش داشت بهبود مییافت اما بدنش هنوز داشت میلرزید؛ نه از سرما؛ بلکه از ترس!
ناگهان دور تا دورشان را حلقهی آتش فرا گرفت. لیلیث تلاش میکرد از سر جایش بلند شود اما خیلی ضعیف شده بود. آنقدر گرما همه جا را فرا گرفت که به طور عجیبی در آن زمستان سرد داشت عرق میکرد. فیلیپ دستهایش را از هم باز کرد و فریاد زد:
- وقتشه! وقت مردن سونیا رسیده! ای ابلیس بزرگ! پدر فرزندان شیطانی! ظهور کن و شاهد این قتل بزرگ باش!
لیلیث سرفه کرد و با ناتوانی از سر جایش بلند شد. بدنش هنوز میلرزید و درد داشت اما قلبش پر از ترس، نفرت و افسوس شده بود. سرش را به سمت فواره برگرداند. مجسمهی بزرگ و سنگیِ فوارهشکل، وسط محوطهی قبرستان «شاین» خودنمایی میکرد. تن ظریف و کوچک سونیا در برابر فواره هیچ بود. لیلیث تلوتلوخوران به سمت بدن سونیا رفت و جلویش زانو زد. قطره اشکی از چشمش روی گونههای صورتی سونیا چکید و با صدای لرزانی گفت:
- درسته که ازت متنفرم ولی نمیذارم ابلیس بکشتت. اگه قرار باشه کسی بمیره، ما دو تا باهم میمیریم؛ من هم باهات میمیرم خواهر کوچولو. هر چی شد بدون من تو رو به خاطر اینکه عجیب بودنم رو مسخره کردی میبخشم؛ امیدوارم تو هم من رو به خاطر غرور مسخرهم ببخشی و اینکه...متأسفم که هیچوقت نتونستم برات یه خواهر عادی باشم.
- این مسخرهبازیها رو تمومش کن! زود باش بکشش!