امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)

#2
[size=x-large]نگاهش كردم نگاهم بوي التماس ميداد اشك توي چشمام جمع شد و گفتم حداقل بذار برم خونه آقاجونم من اينجا ميپوسم گفت :نه گفتم بگم الهه بياد پيشم و افتادم گريه گفت باشه بگو بياد اما شوهرش نه فقط خودشه بياد
سينا رفت با رفتن سينا به الهان كه نميتونستم بگم بياد چون بچه داشت به الهه زنگ زدم و گفتم سينا رفته اين چند روز ميايي پيشم كه تنها نباشم الهه كه مدتي بود اصلا خونه من نيامده بود و منو نديده بود گفت چشم حتما ميام بذار به فراز بگم تا دو ساعت ديگه خودم رو ميرسونم اون چند روز كه سينا نبود زندگي ارام و بي دغدغه اي داشتم با ورود سينا دوباره خونه براي من شد زندان از طريق الهه به آقاجون پيغام دادم كه طلاقم رو بگيره آقاجون گفته بود دختر با لباس سفيد ميره با كفن بر ميگرده نكنه اين دختر ميخواد آبروي ما رو ببره ما رسم طلاق نداريم شوهرش هر كاري هم بكنه مختاره چون شوهرشه
روزا توي خونه تنها سرگرمي من تلويزيون بود راضي بودم حداقل از اون شب به بعد سينا ديگه كنارم ميخوابيد
يك ماه بود كه جز سينا كس ديگه اي رو نديده بود ديگه كمتر تلويزيون نگاه ميكردم و بيشتر ميخوابيدم حال و حوصله سينا هم نداشتم موقع غروب كه ميشد دلم ميگرفت و بي علت گريه ميكردم سينا اوايل اعتنا نمي ذاشت اما بعد از مدتي يه شب كه داشتم گريه ميكردم گفت گريه نكن با رفتن من همه چيز درست ميشه سپند به تو علاقه داره بارفتن من با اون ازدواج كن
نگاهي بهش كردم گفتم ميفهمي داري در مورد چي حرف ميزني من زنتم ميفهمي درسته عشقت نيستم اما كالا هم نيستم كه اينقدر راحت بخشش ميكني
گفت الناز منطقي باش اونجا كسي هست كه قبل از تو وارد زندگي من شده و من بي نهايت دوسش دارم ببين من تو رو هم دوست دارم اما عاقل باش تو جوني و ميتوني زندگي بهتر از اين داشته باشي

من دوباره ميخوام برگردم هنوز فكرش از سرم خارج نشده و تصميم دارم برم من ميرم و به هيچكس اهميت نميدم ......
نميدونم چرا بي حس شدم و بدنم توانايي تحمل وزنم رو نداشت نقش زمين شدم حرفهاي سينا برام مبهم نبود اما نميدونم چرا روزگار با من سر سازش نداشت
با سيلي هايي كه سينا به صورتم ميزد به هوش امدم و بدون هيچ فكر وخيالي تا صبح يكدست خوابيدم
صبح كه بيدارشدم تصميم خودم رو گرفته بودم من حال و حوصله آقاجون و زور گويي هاش رو نداشتم حال حوصله حرف مردم رو هم نداشتم ..........

خبری از سینا نبود به سراغ زهره خانم رفتم یه چایی ریختم و بعدش جوری که زهره خانم نفهمه داروهایی رو که توی کابینت میذاشت رو برداشتم و از پله امدم بالا سریع رفتم توی آشپزخونه تا اونجا که میتونستم قرص از جلداشون دراوردم و توی لیوان ریختم و با شکر مخلوط کردم مثل زهر مار اما با هر مکافاتی بود خوردمش باید خودم رو از دست این زندگی خلاص میکردم
من چه گناهی داشتم که باید جور همه کس و همه چیز رو میکشیدم
روی مبل نشستم بعد از مدتی خونه دور سرم میچرخید چشمام رو بستم به امید اینکه به همین زودی عزرائیل رو میبینم اما وقتی چشمام رو باز کردم سپند رو بالای سرم دیدم که های های گریه میکرد تا دید که چشمام رو باز کردم پرستار رو صدا زد و قریاد زد به هوش امد خدایا شکرت
ای وای کجای این زندگی جای شکر داره که تو احمق شکر میکنی مادرم با صدای سپند از خواب بیدار شد و به بالای سرم امد گفت دختر این کار ابلهانه چی بود و شروع به نصیحت کرد حال و حوصله حرفهای مادرم رو نداشتم با وارد شدن پرستار همه اروم شدند پرستار سرمم رو عوض کرد و از بقیه خواست برند و فقط یه نفر بمونه گفت صبح بیان دنبالم چون مرخص میشدم
درد شدیدی رو توی معده ام حس میکرد که از عواقب همون شستشوی معده ام از سپند پرسیدم کی نجاتم داد
گفت مامانم امد که بهت بگه مامانت زنگ زده و برای فرادا شب دعوتمون کرده که تو رو اون حال دید و منو صدا زد و من و مامان اوردیمت بیمارستان
پرسیدم سینا کجاست ؟
گفت بیخیال زن داداش به زار حالت خوب بشه خودم میبرمت شمال ...........
اونشب مامانم موند و فردا صبح من مرخص شدم دم در حاج حسن گوسفندی جلوی پام سر برید و گفت حیف نباشه عروس گلم از این کارا کنه حالا پسر ا نمیفهمه تو چرا مثل اون شدی ؟
مگر من مردم که دست به دامن عزرائیل میشی
همه خندیدن اما برای من دیگه هیچ چیز فرق نمیکردم سینا شب امد خونه اما اصلا پایین نیامد اونشب حاج حسن مهمونی داده بود و خانواده منم اونجا بودند
همه از رفتار سینا ناراحت شدند اما هیچکس به روی خودش نیاورد
حاجی اونشب از زهره خانم خواست منو عصرا با خودش جلسه ببره و قول داد در اولین فرصت برام یه لپ تاپ بخره
نمیدونم چرا ولی اونشب همه با من مهربون شده بودند حتی آقا جونم.............................
سینا هیچ حرفی نمیزد و منم هیچی نمیپرسیدم دیگه با هم حرف هم نمیزدیم دکتر به حاجی و زهره خانم گفته بود من افسردگی شدید گرفتم و باید تحت نظر باشم اما سینا دیگه گرفتگی نمیکرد که من کجا میرم منم دیگه آشپزی نمیکردم و کارم شده بود اتم گرفتن بعد از یک هفته سینا گفت بیا کارت دارم
رفتم پیشش نشستم گفت ن فردا 5 صبح بلیط دارم و دارم میرم اما بعد از یک ماه برمیگردم و کار طلاقت رو جور میکنم منو حلال کن ......از من راضی باش
نگاهی بهش کردم و از صمیم قلب آرزو کردم که آرزو به دل از دنیا بری و روی معشوقه ات رو نبینی
اونشب تا صبح گریه کردم چرا باید زنده میموندم و خوار شدنم رو میدیم
سینا صبح رفت بدون خداحافظی یعنی من نخواستم خداحافظی کنم و خودم رو به خواب زدم نفرینش کردم که خیر از جونیت نبینی
صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم حال و حوصله هیچ کس رو نداشتم اما حال هم نداشتم برای خودم صبحانه درست کنم رفتم پیش زهره خانم چون جمعه بود حاج حسن و سپند هم خونه بودند بعد از سلام و احوالپرسی گفتم یه خبر داغ دارم براتون همه خندیدند و با خوشحالی زهره خانم پرسید عزیزم چه خبر ؟زود تر بگو
گفتم باشه میگم سینا رفت
سپند پرسید چی ؟کجا رفت ؟
حاج حسن که ماتش برده بود
گفتم سینا رفت تا به معشوقه اش برسه امروز ساعت 5 صبح پرواز داشت رفت تا به آمال و آرزوهاش برسه گریه میکردم به حال خودم به خاطر دختر عزیز کرده مادرم که تو اوج جونی مهر طلاق بی چون چرا روی پیشونیش چسبیده میشد
زهره خانم بغلم کرد و گفت دختر غصه نخور سرش به سنگ میخوره و بر میگرده مطمئن باش اما من مسکنی و حرف آرام بخشی راضیم نمیکرد دلم شکسته بود
حاج حسن گفت غلط کرده برش میگردنم پسره احمق گر مردم مسخره دست ما هستند دختر مردم رو ول کرده رفته دنبال خوش گذرونیش چه غلطا فقط این وسط سپند بود که بدون کلمه ای حرف فقط نگاه میکرد
حاج حسن به سپند گفت از فردا میافتی دنبال کار م تا آخر هفته بلیط میگیری تا من برم دنبالش نور امیدی توی دلم درخشید نه به خاطر اینکه سینا برگرده نه فقط به خاطر اینکه حالا که من باختم اونم باید ببازه
سپند گفت آقا جون منم میام تنهایی سخته برید
حاج حسن گفت :نه تو باید بمونی بالا سر مادرت و این طفل معصوم باشی و به حساب و کتاب حجره برسی
اون روز به الهام و الهه زنگ زدم و ماجرای رفتم سینا رو گفتم بیچاره اونا هم زندگیشون تحت تاثیر زندگی من واقع شده بود
شب آقاجون و مامانم امد خونه حاجی آقاجون عصبانی بود کارد بهش میزدی خونش در نمی آمد
گفت حاجی این بود جواب محبتام این بود
حاجی دختر عروسکم رو به اعتبار نام و آبروت دادم به پسرت اما این بود جواب اطمینانم بهت
حاج حسن عذر خواهی میکرد میگفت به خدا نمیدونم چه کار کنم میرم دنبالش و تکلیف رو یکسره میکنم من از جانب سینا از شما عذر میخوام پدرش رو در میارم
با حرف های حاج حسن و گریه هایی که زهره خانم میکرد آقاجون کمی آروم شد
گفت ما که نمیتونیم این دختر رو با خودمون ببیریم چون اسم شوهر روشه اما حاجی توقع ازت دارم که کمتر از گل بهش نگی
آقاجون و مامانم رفتند من اومدم برم بالا که زهره خانم گفت دختر بیا پیش خودم بخواب
عذر خواهی کردم و گفتم بالا راحت ترم
زهره خانم ازم خواست که در ها رو قفل کنم اگر هم ترسیدم سریع خبرش کنم
خدا حافظی کردم و رفتم بالا امدم لباس هامو عوض کنم که چشمم به آلبوم عروسیم افتاد نگاهی به عکاسام انداختم وای خدای من کاشکی روزی این کابوس تمام میشد و من از خواب بیدار میشدم میدیدم تمام اینا خواب و رویا بوده
به گفته حاجی هر روز که زهره خانم میخواست بره روضه منو با خودش میبرد چون ماه محرم بود بازار روضه هم داغ بود هر روز توی روضه سیر دلم گریه میکردم همه حیرون بودند که دختر به این جونی یعنی چشه که از ته دل گریه میکنه
کار رفتم حاجی درست شد و حاجی رفت دقیقا دو هفته بود که سینا رفته بود و هیچ خبری ازش نبود

حال و روز من هم بدتر میشد که بهتر نمیشد




با سپند پیش دکتر رفتم دکتر چند تا تست آرامش بهم داد و بهم گفت به موضاعات منفي فكر نكن فقط فقط به موضوعات مثبت فکر کنم میگفت نقاشی بکش و خودت رو سرگرم کن به کلاس موسیقی برو نذار بیکار بشی که فکر و خیال بزنه سرت
به سپند هم گفته بود نذارید توی مراسمات مذهبی زیاد بره که پا به پای بقیه بشینه گریه کنه
من باید تست ها رو انجام میدادم و دفعه بعد نتایجش رو اعلام میکردم
موقع برگشتن از دکتر سپند منو به یه کافی شاپ برد و سفارش کیک و قهوه داد
از حرف زدن سپند لذت میبردم
سپند گفت الناز میخوام باهات راحت باشم بذار یه چیز بهت بگم حیف نیست جونی و زیباییت رو به پای سینا بذاری که ارزشش رو نداره اگر من عروسکی مثل تو داشتم حتی یه لحظه هم ازش غافل نمیشده ببین الناز جون
اگر خواهی جهان در کف اقبال تو باشد
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
درسته تو سینا رو دوست داری اما عشق تو به اون یکطرفته است تو جونی از زندگی و جونیت لذت ببره
وای چقدر حرفای سپند به دلم میشست
بعد از خوردن کیک و قهوه به یه مغازه بزرگ وسایل کامپیوتری رفتیم و سپند یه لپ تاپ برام خرید گفت آقاجون قبل از رفتنش پول این لپ تاپ و داده و سفارش کرده برات بخرم
توی ماشین به سپند گفتم من کار با کامپیوتر رو بلد نیستم گفت عروسکم یادت میدم
وای دلم هوری ریخت دیگه من دوست نداشتم سپند با من اینقدر راحت بشه اما دوست هم نداشتم تنها تکه گاهم رو از دست بدم
رسیدیم خونه زهره خانم هم تازه از روضه اومده بود از سپند پرسید که دکتر چی گفته سپند هم گفت که دکتر گفته با تیپ جون باشه بهتره تا اینکه تو مراسمات خاله زنکی شرکت کنه از فردا تفریح و گردش الناز با من مامان جون شما هم مراسمات خاله زنکیتون برسید
زهره خانم هم که حال و حوصله نداشت من دنبالش بیافتم و گریه زاری کنم قبول کرد و گفت :فقط مادر مواظب عروس گلم باش
تلف زنگ خورد سپند گوشی رو برداشت حاجی بود میگفت که خبری از سینا نیست مثل اینکه آب شده رفته تو زمین با همون صحبت کرد و از من پرسید عروس گلم چی دوست داری برات بخرم که من فقط خندیدم و گفتم سلامتیون برام از همه چیز مهم تره
حاجی هم گفت :دردت بخوره تو سر اون پسره یه لا قبا .
اون شب پیتزا از بیرون سفارش دادیم و سه نفری در کنار هم خوردیم سپند شوخی میکرد و باعث خندیدن منو و مامانش میشد
بعد از شام سپند کار با لپ تاپ رو نشونم داد و گفت از فردا شب یواش یواش باهات کار میکنم تا بیشتر یاد بگیری
آخر شب بود که من به زهره خانم و سپند شب بخیر گفتم و رفتم بالا برای خواب
دیگه نه از شب میترسیدم و نه از تنهایی مقاوم شده بودم
یک هفته از رفتن حاجی می گذشت اما نتونسته بود خبری از سینا بدست بیاره حاجی میگفت تا هفته دیگه میمونم اگر پیداش نکردم بر میگردم تا توی مراسم عاشورا ایران باشم
منم کار با کامپیوتر رو یاد گرفته بودم با سپند کلاس موسیقی اسم نوشته بودیم و به کلاس میرفیم من سه تار میزدم و سپند سنتور پیشرفتمون خیلی خوب بودبا هم تمرین میکردیم تا از بقیه کم نیاریم
دیگه میشه گفت که منو سپند از صبح تا غروب با هم بودیم و من نبود سینا رو با وجود سپند فراموش کرده بودم سپند شده بود همه کسم گاهی به خونه مامانم اینا میرفتم و بهشون سر میزدم اما ما رسم نداشتیم دختر شوهر کرده زیاد بره خونه پدرش بمونه براش حرف در میاوردن
روزهای سه شنبه با سپند پیش دکتر میرفتم اونم از پیشرفت من خوشحال بود و سعی در بهبودی من داشت و هر دفعه که ن میرفتم منو با روش های جدیدی اشنا میکرد تا به آرامش برسم
یک هفته دیگه گذشت اما باز ه خبری از سینا نبود حاج حسن قصد برگشت داشت تا برای مراسم روز عاشورا ایران باشه و بتون نذر هر سالش رو براورده کنه
حاجی برگشت و منو مامان زهره و سپند به استقبالش رفتیم حاجی تا منو دید گفت عروس گلم شرمنده اما مطمئن باش گیرش میارم و کتف بسته تحویلت میدمش
حاجی میگفت به خونه سابق سینا سرزده به دانشگاهی که توش درس خونده به دوستان سینا که اونجا زندگی میکردنند هم سر زده اما هیچکدام خبری از سینا نداشتند
اما اونشب سوغاتیها یی رو که حاجی با خودش آورده بود رو بهمون داد وای منو شرمنده کرده بود انواع اقسام لوازم آرایش و دو دست لباس خواب و 3 تا پیراهن که دکلته بودنند و یکیشون مخصوص شب بود
خیلی خوشحال شدم اما به جای من زهره خانم ناراحت شد و گفت :حاجی اینا چیه خریدی عروس حاجی و لباس باز خدا به دور کنه دو هفته اونجا نبودی اینقدر روشن فکر شدی
حاجی از ته دل خندید و گفت خانم جونند آرزو دارند بعد هم من نیاوردم که تو مجلس مردونه بپوشه توی مجالس زنونه هم مشکلی نداره عروسم خوشگله با وجود اینا خوشگل تر هم میشه
سپند نگاهی به من کرد و چشمکی زد و گفت ایول حاجی خوشمون اومد الناز خانم مبارکت باشه
زهره خانم گفت بسه بسه خجالت بکش بابات که اینا رو بخره تو هم باید ایول ایول راه بندازی

روز عاشورا با تمام وجود از خدا خواستم حالا که سینا باعث شد آب خوش از گلوی من پایین نره کاری کنه که آرزو به دل از دنیا بره
بعد از مراسم عاشورا زهره خانم هوس کربلا کرد و دائما میگفت حاجی باید بریم کربلا و از امام حسین بخواییم تا این پسره سر عقل بیاد و برگرده
اسم نوشتند و یه هفته بعد عازم شدند اما قبل از رفتنشون من رو بردند خونه آقا جونم گذاشتند تا توی این 10 -12 روزی که نیستند من اونجا باشم تنها نباشم
شب اول به خاطر ورود من آقاجون الهام و الهه هم دعوت کرده بود وای که من همیشه حسرت زندگی اونا رو داشتم مینا دختر الهام بزرگتر شده بود و شروع به حرف زدن کرده بود به من میگفت الی جون وای که آرزو داشتم من جای الهام بودم و مینا دختر من بود
اونشب من براشون سه تار زدم آقا جونم با اینکه راضی نبودو موسیقی رو حرام میدونست به خاطر وجود من حرفی نزد و در آخر هم همراه بقیه منو تشویق کرد
آخر شب بود که الهام با شوهرش رفت اما الهه موند تا من تنها نباشم شوهر الهه دور از چشم آقا جون بوسه عاشقانه ای الهه رو کرد و گفت خانمی بمون امیدوارم بهت خوش بگذره اما دوریت برای من سخته اونم شبا .............
الهه گفت بسه برو دیگه زشته
شوهرش گفت زشته چیه الناز هم دیگه چشم و گوشش وا شده
خندیدم الهه هم خندیدو از شوهرش خداحافظی کرد
چقدر دوست داشتم منم شوهری داشتم که نوازشم میکرد عاشقانه بوسم میکرد هر شب اگر من کنارش نبودم خواب به چشمانش نمی امد کسی که احساسمون با هم یکی بود اما به جز چند باری که سینا یکی شدم دیگه هر گز معنی عشق رو نچشیدم
بغض کردم و اشک توی چشمام جمع شد الله گفت چیه شده ؟نوبت توهم میرسه اینقدر غصه نخور
در جوابش گفتم
تو اگر میدانستی
که چه دردی دارد
که چه زخمی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
هر گز ای دوست نمی پر سیدی که جرا غمگینی
الهه خندید و گفت قربون خواهر گلم برم حالا بیا بریم تو تا سر ما نخوردیم
اون شب تا صبح خاطرات بچگیمون رو مرور کردی اونشب الهه سنگ صبور من بود و من حرف میزدم و اون دلداریم میداد
الهه همش یگفت ظاهر زندگی دیگران رو نبین مطمئن باش هر کسی غم و غصه ای توی زندگیش داره قسمم داد که حرفی رو که میزنه جلوی کسی نگم
من هم قول دادم که نگم
الهه گفت که صاحب بچه نمیشه و ایراد از الهه گفت تا مرز طلاق هم پیش رفته اما شوهرش راضی نشده و میگفت که درسته شوهرش خیلی دوستش داره اما برای همیشه از وجود داشتن بچه محرومند
وای خدای من درد خودم کم بود که درد الهه هم به اون افزوده شد
وقتی داشتیم آماده خوابیدن میشدیم ساعت 4 صبح بود نگاهی به گوشیم انداختم تا ساعتش رو آف کنم
که الهه گفت گوشیت مبارک
گفتم مال من نیست اینو سپند بهم داده تا اگر کارش داشتم بتون گیرش بیارم
الهه خدا رو شکر کرد که من حداقل پشتوانه ای به خوبی سپند دارم
دیدم ساعت گوشیم آفه اما یه اس ام اس دارم اول خواستم بازش نکنم گفتم شاید سپند باشه اما دیدم خود اس ام اس از طرف سپنده بازش کردم و شروع به خوندش کردم
دلتنگی قشنگه اگر به خاطر تو باشد تنهایی قشنگه اگر به انتظار تو باشد
سلام عروسک
الی جون دلم برات تنگ شده فردا میام تا با هم بریم بیرون
قربانت سپند
وای خدا یعنی یکی توی این دنیا وجود داره که نبود من براش مه باشه با خوندن این اس ام اس کوتاه از سپند خیلی خوشحال شدم
همون موقع نوشتم
سلام خوبی سپند ؟
من تازه دارم میخوابم فردا دیر بیدار میشم عصری منتظرتم
فعلا بای
دکمه ارسال رو زدم و کنار الهه دراز کشیدم چند دقیقه نشد که اس ام اس دیگه ای برام امد باز هم از سپند بود
بوسه ابتکاریست از طبیعت برای زمانی که احساس در کلام نمیگنجد می بوسمت عروسکم شب خوبی داشته باشه آروم بخواب
در جوابش نوشتم قربونت برم سپندی فدات شم منم تو رو میبوسم
و با خیال راحت خوابیدم اما حس خوبی داشتم که مورد توجه یکی واقع شدم
نزدیکای ظهر بود که از خواب بیدار شدم صبحانه نخوردم اما به جاش نهار رو حسابی خوردم عاشق دلمه بادمجون و گوجه مامانم بودم اونروز هم مامانم به خاطر من دلمه درست کرده بود از مامانم خواستم بده تا برای سپند برم
مامانم اخماش رفت تو هم و گفت چه معنی داره برای یه پسر مجرد غذا ببری مامانش باید به فکرش بود و براش غذا تهیه میکرد نه تو
تو به فکر خودت باش که اون خانواده به فکر خودشون هستند
بعد از نهار به بهانه خواب رفتم تو اتاقم تا کسی مزاحمم نشه اس ام اس از طرف سپند آمد که نوشته بود
وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست به وسعت تمام نا گفته هایم دوستت دارم
گلم کی بیام سراغت ؟ اگر تنهایی تک بزن تا بهت زنگ بزنم
اول از همه اس ام اسام رو پاک کردم تا از دسترس دیگران خالرج باشه بعد هم تکی زدم به سپند چند دقیقه نشد که سپند زنگ زد و حسابی حال و احوال کرد و از مامانش گفت که رسیدند و زنگ زدند و احوال منو پرسیدن گفت گه دلش خیلی خیلی برام تنگ شده و در آخر هم یه بوس از پشت تلفن برام فرستاد وگفت عصری منتظرتم
کمی خوابیدم بعد از رفتن آقا جون بلند شدم آماده شدم برای رفتم مامان هم خونه نبود سپند امد دنبالم و با هم رفتیم گردش تا میتونستیم توی خیابونا گشتیم و سپند همش از عشق و عاشقی میگفت و شوخی میکرد گفت هوس چی کردی گفتم لب لب لب لب لب لب لب لبو
سپند گفت :اوه مای گاد فکر کردم هوس چیز دیگه ای کرده ای
با حالت اخم مصنوعی گفتم نه خیر هم هوس همون لبو رو کردم
سپند گفت :چشم ما برای هردو در خدمتیم هم لب لب لب لبو هم لب
گفتم سپند وای خجالت بکش
گفت ای بابا شوخی کردم تو به دل نگیر حالا یه لب بده
هر دو با هم خندیدیم
بعد از خوردن لبو توی اون سرما سپند منو رسوند خونه و گفت موبایلت پیشت باشه تا هر وقت دلم گرفت اس ام اس بهت بدم
آقا جون امد اما خیلی عصبانی بود مامانم گفت چی شده گفت چی می خواستی بشه خانم دختر شوهرت دارت با برادر شوهر عذبش رفته بیرون همسایه دم غروب منو تو مسجد دیده میگه حاجی از بعیده که بذاری دختر با برادر شوهرش باشه نمیدونم نمازم رو چطور خوندم تا اینجا بی ابرویی بس نبود که این یکی ه بهش اضافه شد که زیر سر دخترش بلند شده
اما از آدمای فضول اونشب هر جور بود آقا جون رو راضی کردم که من برای ثبت نام کلاس زبان با سپند رفتم بیرون و هیچ قصد و هدف دیگه نداشتم
اما از رفتن بیرون با سپند محروم شدم از طریق اس ام اس به سپند خبر دادم که چی شده اونم گفت مشکلی نیست اما من دوری تو برام سخته و از دوریت می پوسم اما تحمل میکنم
بقیه روزا برای حرف مردم هم شده بود موندم خونه و خونه نرفتم بیرون و دلم به اس ا اس ها و زنگ هایی بود که سپند بهم میزد
بلاخره این 10 روز هم به اتمام رسید و حاجی و زهره خانم از سفر امدند سه روز مهمونی دادند توی این سه روز بیشتر بچه های محل با خانواده هاشون امدند دیدن حاجی دوستام با دیدن من اه از نهادشون بلند میشد که خوش به حالب با این زندگیت اما نمیدونستند که من چه دردی دارم
زهره خانم از اونجا برام ادکلن و چادر عربی اورده بود که از هیچکدومشون خوشم نیامد اما بنا به احترام تشکر کردم
حاجی بهم گفت در اولین فرصت میرم سراغ سینا شاید خدا خواست و پیداش کردیم دخترم تو هم غصه نخور زندگی میگذره
دیگه روزای پایانی سال بود و من مشغول گرد گیری خونه شدم تا امسال که اولین سالم هست خونه خودم هستم خونه ام تمیز باشه
یه روز که مشغول کار بودم موبایلم زنگ خورد جواب دادم الهه بود گفت یه خبر خوش الی جون مژدگانی بده
گفتم بگو دیگه جون به لبم کردی
گفت من دارم مامان میشم باورم نمیشد که الهه داره مامان میشه اما خب خدا رو شکر خیلی خوشحال شدم گفت الی ان شاالله روزی خودت بشه
در جوابش گفتم با کدوم شوهر
گفت ای بابا دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نبود دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
گفتم برو خوش باش موفق باشی و خدا حافظی کردم همونجا نشستم و های های گریه کردم
یاد این شعر شریعتی افتادم
خدایا کفر نمیگویم
پریشانم خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو ازجانم
مرا بیآنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداواندا
اگر روزی زعرش خود به زیرایی
لباس فقر بپوشی
غرورت رابرای تکه نانی
به زیر پای نامردان باندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه بازآیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گوی
خداوندا
اگر در روز گرما خبرتابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
وقدری آن طرف تر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو درروان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی
خداوندا
اگر روزی بشرگردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن ازاین بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
دراین دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشاراست
چه می خواهی تو ازجانم
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
واقعا خداوندا از جون من چی میخواستی که نذاشتی بمیرم و دوباره منو به زندگی برگردوندی
توی افکار خودم بودم که زهره خانم یه یاالله گفت و وارد شد گفتم بفرمایید
گفت مادرم امروز عصر می خوام برم خرید برای سال نو تو هم اگر میخوای بیا تا با هم بریم وسایل سفره هفت سین هم بخریم شاید دیگه با کار خونه فرصت نکنیم بریم خرید بهتره وقت هم از ارایشگاه بگیریم دستی به سر رو مون بکشیم تو که تمام ابروهات درامده شدی مثل دخترای خونه
گفتم باشه منم میام منم خرید دارم

عصري منو زهره خانم و سپند رفتيم بيرون وسايل هفت سين رو خريدم چند شاخه گل مصنوعي هم خريدم خيلي قشنگ بودند شكوفه هايي كه بهار رو به يادم ميانداخت وقت آرايشگاه هم گرفتيم توي ماشين زهره خانم گفت :الناز جون من كه خودت ميدوني پا ندارم باهات بيام خريد امروز هم از روي اجبار امدم ليستي از چيزهايي كه نياز داري تهيه كن بعد باسپند بيا و خريداتون رو بكنيد امسال سال اولي هستي كه خونه شوهري بايد همه چيزت نو باشه
گفتم ممنونم مرسي من همه چيز دارم
سپند :ديگه تعارف نكن حداقل با من بيا تا من خريد كنم
زهره خانم نگاهي به سپند كرد و گفت بست نيست تو كه همين تازگيها لباس خريدي
سپند :مامان دانشگاه نرفتي اونجا همه رنگا رنگ ميپوشند
زهره خانم :مگر تو دانشگاه هم ميري
سپند:ااااااااااااا مامان اذيت نكن
رسيديم خونه اسباب ها رو جا به جا كرديم بعد از شام من سريع شب بخير گفتم و رفتم براي خواب چون حسابي خوابم مي امد تمام روز دوندگي كرده بودم و حسابي خوابم ميامد
خوابيدم اما خواب وحشتانكي ديدم خواب ديدم لبه پرتگاهي وايسادم و سپند منو به سمت دره حل ميده فقط ميدونم اينقدر توي خواب گريه كردم و جيغ زدم كه با صداي جيغ من زهره خانم و حاجي امده بودند بالا
زهره خانم :مادر چيزي شده خواب ميدي
گريه ميكردم و جواب نميدادم
حاجي دستي روي سرم كشيد و گفت خدا از من نگذره كه باعث بيچارگي تو شدم اما دخترم صبر داشته باش
زندگي حكمت اوست
چند برگي تو ورق خواهي زد
ما بقي را قسمت
دخترم تا اينجاش هم قسمتت اين بوده اما تحمل كن بوسه اي روي پيشونيم زد و به زهره خانم گفت خانم شما شب اينجا بخوابيد
از وقتي الهه حامله شده بود مامانم رفته بود پيش الهه صبحانه رو خوردم و راهي خونه الهه شدم
الهه وضع خوبي نداشت با اينكه ماه هاي اولش بود اما ويار وحشتناكي داشت و حالش اصلا خوب نبود نهار رو موندم پيشش تا مامان هم به كاراش برسه عصر هم الهام امد با ديدن الهام خيلي خوشحال شدم چند ساعتي موندم و بعد راهي خونه شدم
توي ماشين بودم كه چند زوج جوان رو ديدم كه دست تو دست هم راه مي رفتند خيلي حسرت خوردم و اشك از چشمانم سرازير شد غافل از اينكه حتي يكبار منو سينا با هم بريم بيرون
با خودم فكر كردم مردم چه شانسي دارند حتما خداي اونا با مال من فرق ميكنه دم خونه پياده شدم سپند داشت ماشين رو پارك ميكرد تا منو ديد
گفت :چرا نگفتي بيام دنبالت
گفتم :خواستم به زحمت نيافتي
سپند :زحمت كدومه همش رحمته كه راننده خانم خانما باشم
با هم رفتيم تو خونه واي بوي خورشت الو مي امد زهره خانم دخترم بيا كمك امشب خواهرام اينا خونه ما هستند
بدون چون چرايي رفتم كمك زهره خانم و با هم ميز رو چيديم نزديكاي امدن مهمونا زهره خانم گفت برو به خودت برس نميخوام جلوي خواهرم كم بيارم
لباسام رو عوض كردم و كمي آرايش كردم بي نظير شده بودم با وارد شدن مهمونا منم پايين رفتم اونشب بار اولي بود كه با بهاره آشنا ميشدم دختر سبزه و بانمكي بود بعد از رفتن مهمونا مامان به سپند گفت :سپند بهاره چطوره ؟
سپند :منظورتون چيه
زهره خانم :منظورم اينه براي سال جديد تو رو هم داماد كنيم بابات هم راضي
سپند:مامان بذار اون بزي كه زاييد بزرگش كنيد بعد دست براي من بالا بزنيد
زهره خانم:چه بي ادب اصلا بهاره كجا تو كجا
توي دلم خوشحال شدم كه سپند قبول نكرد چون اگر سپند ازدواج ميكرد و از اين خونه ميرفت من خيلي تنها ميشدم
شب بخير گفتم و رفتم خونه خودمون
نيت كردم و قران رو باز كردم ببينم سرانجام زندگيم چي ميشه
سوره رعد امد
خداوند سرنوشت هيچ قومي را دگرگون نخواهد كرد مگر آنكه آنان خود دست به تغيير دروني بزنند
پس خودم بايد تغيير كنم تا بتونم با تغييرم زندگي ام رو تغيير بدم
تصميم گرفتم خيلي تغيير كنم هم ار لحاظ ظاهري هم رفتاري من بايد سينا رو از زندگي كاملا ميذاشتم كنار اون رفته بود
از دل برود هرانكه از ديده رود

حالا كه اون رفته سزاوار اينه كه از دل هم برم با اين تفكرات خوابم برد .......




صبح تا بیدار شدم به فکر تغییر تحول بودم اولین کاری که کردم حس کردم بدنم به یه صبحانه مقوی نیاز داره به پایین رفتم و یه صبحانه مفصل کنار زهره خانم خوردم سپند رفته بود دانشگاه پس تا امدن اون وقت داشتم کمک زهره خانم کنم توی کار خونه کمکش کردم ساعت 10 زنگ زدم به سپند و ازش خواستم بیاد تا بریم بازار زهره خانم خیلی استقبال کرد و خوشحال شد گفت :مادر تو باید به خودت برسی من مطمئنم روزی سینا بر میگرده زهره خانم رو تا اون روز ندیده بودم به این شدت گریه کنه گفت :هوای سینا رو کرده نکنه کشته باشنش نکنه مرده باشه چرا هیچ خبری ازش نیست منم شروع به گریه همدیگه رو بغل کرده بودیم و گریه میکردیم که سپند رسید و گفت :عجب صحنه غم انگیزی مادر شوهر و عروس میگریند عجب رمانتیک مثل فیلم های هندی بذارید منم به جمعتون بپیوندم
زهره خانم دماغش رو کشید بالا گفت :دیشب تو آب نمک خوابیدی که اینقدر با مزه شدی
سپند :مامان خوشم میاد امروزی شدی همین جور خوبه حرف بزنی فقط یه ایول هم یاد بگیری کار تمومه الی تو هم پاشو آماده شو تا دیر نشده
من اماده شدم و از زهره خانم خداحافظی کردم و با سپند رفتیم بازار نهار رو توی بازار چلو کباب خوردیم سپند از خاطرات دانشگاهش میگفت از سر کار گذاشتن دخترای کلاسشون و من غرق لذت بودم
من یه ساعت دسته سفید خریدم یه مانتو مشکی کوتاه با دو تا شلوار جین یه کیف مشکی هم خریدم چند تا گل سر اما موقع برگشتن بود که سپند یه تاپ و شلوارک قرمز رو پشت وترین مغازه ای دید و پیشنهاد داد تا بخریمش با اینکه نیازش نداشتم خریدمش یه روسری قرمز براق هم خریدم
سپند هم یه کت و شلوار خرید و دو تا راهی خونه شدیم توی راه سپند گفت میشه یه خواهش ازت کنم
گفتم بوگو بوگو سپندی بعد خندیدم و گفتم تو میتونی دو تا خواهش کنی
سپند :میشه دستت رو بزاری روی دستم
گفتم :نوچ
سپند :چرا نوچ مگر یخوای چکار کنی دستت رو بده
گفتم :نه سپند زشته
سپند :جالا که زشته پس منم باهات قهرم
اولش فکر کردم سپند شوخی میکنه اما بعد دیدم تا در خونه یه کلمه هم حرف نزد و بعدش در خونه گفت یعنی تو به من اطمینان نداری یه دست که این همه بحث نداره
سپند چند روز به من محل نمیزاشت تا اینکه منو زهره خانم رفتیم آرایشگاه من دادم ابروهام رو برد بالا و موهام رو که کمی روشن بود تیره کردم و لایت های براق روشن توش انداختم همه توی آرایشگاه از من تعریف میکردن و به زهره خانم میگفتند این خوشگل خانم رو از کجا پیدا کردی
وقتی کارمون تمام شد ساعت 10 شب بود زهره خانم به سپند زنگ زد و گفت بیاد دنبالمون
سپند تا منو دید گفت :آههههههههههههههه چه خوشگل شدی امشب
زهره خانم :به خدا زشته خجالت داره نمیتونی حرف نزنی
سپند : نه نمیتونم چون خیلی خوشگل شده مامان همش میزنی تو ذوق من خب شوهرش که خبر مرگش رفته و خبری ازش نیست حداقل بذار من ازش تعریف کنم
قند توی دلم آب شده بود به خاطر اینکه جلوی چشم سپند بودم من به خودم قول داده بودم به خودم برسم و این اول کار بود بحث سپند و مادرش ادامه داشت تا رسیدیم خونه حاجی تا منو دید گفت ماشاالله هزار الله اکبر خیلی زیبا شدی دخترم
سپند به مامانش گفت مامان جان تحویل بگیر حتی شوهرت هم تعریف کرد
زهره خانم چشم غره ای رفت یعنی بسه
اون شب اعتماد به نفسم بالا رفت و جلوی آیینه ایستادم و خودم رو دیدم چرخی زدم و شروع به آرایش کردم کمی آرایش کردم و با دوربینی که مال سپند بود چند تا عکس انداختم دوباره رفتم جلوی آیینه خودم از دیدن خودم ذوق زده شده بود مدتها بود که به خودم نرسیده بودم داشتم موهام رو با دستم مدل های مختلف میکردم که ناگهان سپند رو پشت سرم دیدم سریع دویدم تا روسری سرم کنم که سپند جلوی من ایستاد و سد راهم شد گفتم سپند شوخی نکن
سپند :شوخی کدام شوخی امشب دیگه ولت نمیکنم همون در آرایشگاه میخواستم ببوسمت مامانم بود نشد حالا وقتشه
خودم رو کشیدم کنار گفتم :سپند من میترسم با هر قدمی که من عقب میرفتم سپند جلو می امد ناگهان به تخت برخورد کرد و لبه تخت نشستم و شروع به گریه کردم
سپند به یکباره آروم شد و امد کنارم نشست گفت :عروسک تا تو راضی نباشی که من کاری نمیکنم اینقدر مثل انسانهای عهد قجر رفتار نکن معلوم نیست اون شوهرت بی غیرتت هر شب کنار کی می خوابه بعد تو اینجا از این ادا اصول ها در میاری
سپند راست میگفت :من دختر عقب مونده ای بودم که هنوز هم بعد از گذشت 5/2 ماه از رفتن سینا به فکرش بودم
سپند اشکام رو پاک کرد و گفت حالا اجازه هست : اولین بوسه عاشقانه ام رو تقدیم تو کنم
تا امدم بگم نه خودم رو تو بغل سپند دیدم و لبای گرمش رو روی لبهام حس کردم عاشقانه و از صمیم قلب مرا یبوسید و من هم غرق لذت شدم اما اخمام رو کردم توی هم سپند منو از آغوشش جدا کرد و همچنین لبهاش رو از لبام گفت عروسک برای امشب بسه مامان منو فرستاد تا صدات کنم بیای شام بخوری
بالشت رو برداشتم و سمت سپند پرت کردم گفتم کارت خیلی بد بود
سپند :کار من بد نیست تو الان یه دختر نیستی که معنی خیلی از چیزها رو نفهمی یه زنی اون شوهر بی غیرتت باید این فکرا رو میکرد تو نیاز داری حالا هم خودت رو ناراحت نکن و الا مجبورم دوباره شروع کنم
خندید منم خندیدم وای که سپند قوی تر از سینا بود در اون لحظه من اصلا نمیتونستم از دستاش جدا بشم
گفت برو روسری سرت کن تا بریم برای شام روسریم رو سرم کردم و دو تا با هم رفتیم پایین
زهره خانم گفت چرا مادر اینقدر طولش دادی
سپند :مامان کامپیوترش دچار مشکل شده بود براش بر طرفش کردم

بعد از شام بود که حاج حسن اعلام کرد ویلای یکی از دوستانش رو برای تعطیلات عید کرایه کرده و ما قرار عید بریم شمال من که خیلی خوشحال شدم سپند هم پرید و حاجی رو بوس کرد صبح رفتم سری به الهه زدم حالش اصلا بهتر نشده بود دکترا گفته بودنند اگر اینجوری پیش بره مجبورند بچه رو سقط کنند مامان اونجا بود و رنگ به صورت نداشت جوری که الهه نفهمه گفتم مامان خیلی ضعیف شدی الهه چرا پرستار نمیگیره
گفت نه مادر بیچاره الهه خودش همه کاراش رو میکنه من از یه طرف غصه تو رو میخورم از طرفی هم مادر شوهر و پدر شوهر الهه نشستن زیر پای فراز که اگر بچه ات مرده به دنیا امد باید زن بگیری الهه بیچاره خیلی غصه میخوره میترسم دق کنه
گفتم مامان جون نترس اگر کسی میخواست دق کنه من تا الان باید دق میکردم راستی مامان ما تعطیلات عید میریم شمال
مامانم :خدا رو شکر حداقل چند روز خیالم بابت تو راحت میشه حالا چند روز میمونید ؟
گفتم نمیدونم حاجی ویلا گرفته اما نگفت چند روز میمونیم
بعد از نهار خداحافظی کردم و اومدم خونه
چند روز باقی ونده رو من و سپند به خرید گذروندیم
روز عید من یه سفره چیدیم که تمامش از پارچه حریر و ساتن بنفش و پوست پیازی بود و تمام ظرفها رو با گل تزئین کردم سال که تحویل شد من حاجی و زهره خانم رو بوسیدم سپند یواش چشمکی زد و مال من بمونه برای بعد
شانس اورد که بقیه نفهمیدن و الا با این حرف سپند آبروم میرفت
حاجی شروع کرد به عیدی دادن به زهره خانم یه سرویس داد و گفت جای سرویسی که روز عقد هدیه دادی به الناز جون به سپند یه آپارتمان داد اما به شرطی که وقتی زن گرفت سندش رو به نامش بزنه به من هم یه انگشتر داد که تمامش زمرد بود
بعد از نهار راه افتادیم جاده خیلی شلوغ نبود اما خلوت هم نبود غروب رسیدیم به ویلا وای چه ویلای بزرگ و سر سبزی بود ماشین رو سپند آورد داخل و اسباب ها رو خالی کردیم
ویلا مبله بود و دوبلکس پایین دو تا اتاق داشت و طبقه دوم 4 تا اتاق تمام تجهیزات ویلا کامل بود سپند با دیدن ویلا فریاد زد چه شود امسال ...

زهره خانم اسباب خودشون رو داخل یکی از اتاق های پایین گذاشت اما من و سپند به بالا رفتیم و هرکدام اتاقی رو انتخاب کردیم چون قرار بود شام رو کنار ساحل بخوریم ترجیح دادیم کمی استراحت کنیم و بعد برای شام بریم بیرون




من ملحفه تختم رو عوض کردم و روی اون دراز کشیدم از پنجره اتاقم دریا مشخص بود این اولین سالی بود که برای عید امده بودم شمال اما اولین سالی هم بود که متاهل بودم اما بدون شوهر با هر نگاه که به دریا و غروبش میکردم خنجری به دلم میخورد
کاشک سینا دوستم داشت و عاشقم بود تا الان اونم با ما باشه و با هم بریم کنار دریا
شروع کردم با خودم ترانه خوندن
رفتی سفر نه خبری نه چیزی انگار نه انگار كه برام عزیزی....
كجابودی وقتی باید می موندی غصه مو از لحن صدام می خوندی....!؟
نبودی پیش من بی ستاره ترك می خورد دلم با یه اشاره....
كجا بودی وقتی دیونت بودم وقتی كه بی قرار شونت بودم ؟
كجابودی ببینی بی ستاره ام ببینی جز تو كسی رو ندارم....
تو نیستی و صدات هنوز مرهم زخمای منه
ترانه ی نگاه تو مونس شب های منه....
من هیچ وقت فراموشت نمی کنم و از تو و یادت نمی گذرم اگر چه شاید در ذهن تو گرد و غباری بر روی یاد من نشسته باشه....
نمی دونم تو هم از من یاد می کنی یا نه ولی من هر دم به یاد تو هستم .....
اشک توی چشمام جمع شد چشما رو بستم دستهای گرمی رو حس کردم که اشک هام رو پاک کرد چشمام رو باز کردم سپند رو دیدم اونم داشت گریه میکرد گفتم تو چرا داری گریه میکنی
خندید و چیزی نگفت
اشکاشو پاک کردو گفت بدو بیا منو ببوس یادت نرفته که بوسه من مونده
و شروع به خوندن کرد
مرا ببوس برای اولین بار
ببوس ای دختر زیبا .......
.......
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم
درپیش تو میمانم
تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا از برق نگاه تو
اشک بی گناه تو
روشن سازد یک امشب من
سپند که دید من سمتش نمیرم امد کنارم دراز کشید و با خنده گفت ببوس و الا بد میبینی
من خودم رو کشیدم کنار اما اون دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید گفت فکر کن من شوهرت گفتم نمیتونم گناه داره دست کرد توی موهام و گفت گناهش کجا بودخ شوهر تو نزدیک 3 ماهه ولت کرده و رفته هر اتفاقی بیافته گردن اونه
سپند منو محکم در آغوش کشید و لبهای گرمش رو روی لبام رها کرد عاشقانه میبوسید و منو غرق لذت میکردبا صدای زهره خانم سپند لبهاش رو از روی لبام جدا کرد و گفت خوشت اومد حالا هم پاشو آماده شو تا بریم بیرون
نمیدونم چه حسی بود که منو به سمت سپند میکشید هنوز جای دستاش رو روی بدنم حس میکردم موهام رو مرتب کردم و کمی آرایش کردم کیف و کفش و روسریم قرمز بود به ارایشم میامد با حاجی و زهره خانم رفتیم شامو توی رستورانی نزدیک ساحل خوردیم سپند موقع شام بهم گفت بخور جون داشته باشی باید تا صبح کنار ساحل بمونیم
بعد از شام کنار ساحل نشستیم و آتیش روشن کردیم اما بعد از ساعتی حاجی و زهره خانم چون سردشون بود رفتند و من و سپند تنها شدیم
سپند از عشق حرف میزد از عشق دو طرفه شعر عاشقونه میخوند میگفت وقتی سینا ایران بوده من فقط براش زن سینا بودم اما وقتی اون رفت و خبری ازش نشد هر روز وابستگیش نسبت به من بیشتر شده و دیگه دوست نداشته به چشم زن داداشش نگاه کنه
دیر وقت بود که به ویلا برگشتیم چون دوتامون خسته بودیم شب بخیر گفتیم و برای خواب هر که به اتاق خودش رفت
خوابیدم خواب چند وقت پیشم رو دیدم که لبه پرتگاه وایسادم و سپند منو به داخل دره هل داد وحشت زده از خواب بیدار شدم کمی آب خوردم خدا یا یعنی تعبیر این خواب چی میتونه باشه
دعا کردم و دوباره خوابیدم ظهر بود که با صدای زهره خانم بیدارشدم که شما دوتا چقدر میخوابید به زور از رختخواب جدا شدم و دست و صورت شستم ترجیح دادم صبحانه نخورم چون نزدیک ظهر بود
زهره خانم پرسید دوست داری عصری کجا بریم گفتم هر جا که شما بگید
گفت دوست داری بریم تله کابین سوار شیم
با اینکه اصلا از تله کابین سوار شدن خوشم نمیامد اما از روی اجبار قبول کردم
رفتم توی باغ دوری زدم و یه شاخه گل چید و گذاشتم توی اتاقم
نهار رو خوردیم و راهی پارکی شدیم که تله کابین داشت منو سپند سوار شدیم و تله کابین بعد از تکمیل ظرفیت شروع به حرکت کرد حالم بعد شد از ارتفاع میترسیدم محکم سپند رو گرفته بود م و جیغ میزدم
سپند با خنده گفت :درسته تو میترسی اما من بهترین تله کابین عمرم رو سوار شدم تو هم تا میتونی خودت رو به من بچسبون
آخرش دیگه حال تهوع شدید پیدا کرده بودم

بعد از تله کابین من پیشنهاد دادم سریع بریم خونه چون حالم خوب نیست تا به خونه رسیدیم رفتم خوابیدم و از زهره خانم خواستم برای شام بیدارم نکنه

نصف شب بود که با تکون دستی بیدار شدم سپند بود گفت هیس حرف نزن گفتم چی میخوای
سپند :هیچی الی جونم اجازه هست کنارت بخوابم آخه من از تاریکی میترسم
گفتم :نخیر اجازه نیست لوس نشو برو اتاق خودت
سپند :آخه سردمه
گفتم مگر پتو نداری سپند تو هم دیون شدی ها
گفت آره والا دیونه تو و خودش رو روی تخت انداخت
نذاشت من هیچ عکس العملی نشون بدم منو بوسید و دایما میگفت الی جون عاشقم حیف تو نبودی که شدی مال سینا در حین بوسه هاش لباسام رو از تنم دراورد و به گوشه ای پرت کرد من تاب مقاومت نداشتم میون پنجه های قوی اون گیر افتاده بودم و اون منو به آغوش میکشید اونشب اولین شبی بود که من با سپند یکی شدم و طمع واقعی دوست داشتن و عشق رو چشیدم موهام میون دستاش بود و دائما منو نوازش میکرد
کاری رو که از سینا انتظار داشتم از سپند دیدم نگاهای عاشقاه و نوازشهایی که طمع عشق میداد
سپنددر آخر گفت الی جونم خوب گرم شدم حالا اگر اجازه بدی برم بخوابم
با گریه گفتم سپند اگر بقیه بفهمند
سپند دست گذاشت روی لبهام و گفت :هیس اگر تو به کسی نگی هیچ کس نمیفهمه
سپند :حالا بگو دوستت دارم
اینبار با تمام وجود گفتم سپند دوست دارم
سپند شب بخیر گفت و رفت
حس میکردم حالا که خدا دری رو به روم بسته به جاش دری رو از جای دیگه ای باز کرده ...........
صبح سپند تا منو دید چشمکی زد و گفت دیشب خوب خوابیدی
زهره خانم گفت :وا مادر کسی که از اول شب بخوابه و صبح پاشه مگر میشه بد بخوابه
منو سپند با هم خندیم حاجی تازه از نونوایی امده بود
حاجی :صبحانه نون داغ میچسبه یالا شروع کنید
هوا ابری بود و شروع به بارش گرفت وای چه هوای دلتنگی بود به خاطر بارو بیرون نرفتیم کنار پنجره اتاقم نشستم و بیرون رو تماشا میکردم که سپند هم وارد اتاق شد
گفت :چرا غمگینی ای دوست
گفتم :نه غمگین نیستم اما خودم رو گناهکار میدونم من دختر حاج محمد دچار گناه شدم
سپند :میشه بگی کدام گناه
یعنی تو نمیدونی من کدام گناه رو میگم چرا خودت رو به اون راه میزنی
سپند :ای بابا از دست شما دخترا این حرفا چیه گناه گناه فکر کردی منو تو چطور متولد شدیم


چیستم من زاده ی یک شام لذت باز



ناشناسی پیش می راند در این راهم



روزگاری پیکری بر پیکری پیچد



من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم





می سوزم از این دورویی و نیرنگ



یک رنگی کودکانه می خواهم



ای مرگ از آن لبان خاموشت



یک بوسه ی جاودانه می خواهم





تو فکر میکنی پدر و مادر من دچار گناه نشدند که تو رو بد بخت کردند یا پدر و مادر خودت یا اینکه یه لحظه به شعری که برات خوندم فکر کن تنها تفاوت منو تو با پدر مادرامون اینه که اونا بوسیله یه آیه عربی که معنیش هم نمیفهمند به عقد هم درامد اینقدر نگو گناه تو هیچ گناهی نکردی اگر کسی هم گناهی کرده باشه منم حالا هم نشین اینجا ماتم بگیر انگار سپندت مرده .خب بگو ببینم باز هم ناراحتی یا نه



گفتم :نه



سپند :البته تا منو داری غم نداری
ادامه دارد.........

.
.
.
.

.
.
.
سپاس بدید نظر هم بدید Heart
رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
پاسخ
 سپاس شده توسط maha. ، M A H S A N` ، _mozhdeh_ ، RєƖαx gнσѕт ، zahra2310 ، @hasti@ ، گل پری ، bi kas ، ᘐᗝᖇᘐᓰﬡ ، sanash ، aLiReZaZ-iM ، ناديا ، رهــ ـ ــا ، istanbul ، نسترنم ، kh.h ، niloofarf80 ، [ niki ] ، ناز خوشگله ، ندا ، s1368 ، یک گل ، ارتادخت ، صنوبر ، ملیکا80 ، shawkila ، rana m ، mrmy ، negar24 ، پری خانم ، سارا 2014 ، n@jmeh ، مامان سونا ، پایدارتاپای دار ، #lonely girl# ، Aesthetic ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی) - ღ دختـــر آسمان ღ - 26-04-2013، 10:36

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان