اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#1
سلام بچه ها.
مرسی که در گذاشتن رمان قبلیم کمکم کردین و همراهم بودید.
این رمان اولین رمانیه که نوشتم و خودم از همه ی رمانام بیشتر دوسش دارم ، شخصیتش رو شبیه به خودم نوشتم اما موضوع فرق داره.
اینم از جلد رمان:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
ببخشید اگه بدهConfusedConfused

به نام خدا
شاید من دختری بودم که خیلی ها آرزوم رو داشتن ، اما آرزو ی من هرکسی نبود ، شاید من دختری بودم که خیلی ها از من بدشون میومد اما من با همه خوب بودم ، خواستگار های متعددی داشتم از جمله پسر عمو ها و پسر خاله ی خودم. زیبایی را اگر به نحوه ی من تعبیر کنید ، دختر زیبایی بودم ، اما مهم ترین دلیل خواستگاری افراد از من پدر پولدارم بود ، من معتقد بودم اون زمان هم برا ازدواج زوده و هم ازدواج بدون عشق معنا نداره. پسر خاله و دو پسر عمو ام خواستگار هایم بودند به یکیشون جواب رد دادم ، به نیما که جرئت نمی کردیم جواب منفیم رو اعلام کنیم چرا که عمو احمد بزرگ خانواده بود و بابا می ترسید که روابط دو خانواده به هم بخوره ولی به پسر خالم ، پدرام از قصد جواب منفی ندادم چون فکر می کردم کمی دوسش دارم برا همین ازش وقت خواسته بودم تا فکر کنم پدر و مادرم هم به همه می گفتند که هرچی هستی بگه. زندگی من این طوری بود تا زمانی که یه دوره جدید از اون آغاز شد ، به عبارتی بهترین و بدترین دوره های زندگیم ، دوره هایی که در اونا تمام حس های ممکن رو تجربه کردم ، از نزدیک دیده و لمس کردم ، عشق ، نفرت ، شرمندگی ، پشیمانی ، گناه ، خیانت و تنهایی... این زندگینامه ی منه ، زندگینامه ای که خوندنش همراه اشک ها و لبخند هاست ، زندگینامه هستی ، داستان سال های تنهایی من...
به فنجان نسکافه ی روی میز خیره شدم ، بخار ازش خارج می شد ، چشمام رو بستم ، انگار که با ماشین زمان به سال هاپیش بر گشتم ، درست موقعی که آغاز هجده سالگیم بود:

صبح با صدای مامان بلند شدم.
- عزیزم بلند شو ، روز اول مدرسه نباید دیر برسی.
- صبح بخیر ، الان بلند میشم مامان.
- صبح توام بخیر منتظرتم عزیزم بیا دیگه.
- چشم.
بعد از رفتن مامان از تخت بلند شدم و تختم رو مرتب کردم ، روپوش نوم رو پوشیدم و موهام رو از پشت دمب اسبی بستم و تل زدم به سمت آشپزخانه می رفتم که شقایق رو دیدم.
- سلام خواهر گلم ، چطوری عزیزم ؟ کِی اومدی؟
- سلام هستی دیشب اومدم خواب بودی بیدارت نکردم.
- خیلی نامردی نگفتی من دلم برات تنگ میشه بعد دوماه.
- ببخشید به خدا خودم هم خسته شده بودم و دلم براتون تنگ شده بود ولی عمه نمی ذاشت بیام.
لپ شقایق رو کشیدم و گفتم:
- اینبار استثناً اشکالی نداره ولی دیگه تکرار نشه.
- باشه حالا لپم رو ول کن.
گونه اش رو بوس کردم و به آشپزخانه رفتیم ، مامان مشغول پخت غذا بود ، همیشه صبح ها غذا درست می کرد چون بعد از ظهرها خیلی خسته بود ، بابا روی صندلی نشسته بود و صبحانه می خورد:
- خوش می گذره شقایق خانم دوماه دوماه میری سنندج و به ما سر نمی زنی؟
- تو رو خدا ببخشید بابا ، شما و هستی چرا ول نمی کنید.
لیوان شیری برای خودم ریختم و گفتم: صبج بخیر بابا.
- صبح بخیر دختر نازم. خوبی بابا؟
- خوبم بابا.
میلی به صبحانه نداشتم برای همین چند دانه گردو خوردم و لیوان شیر را سر کشیدم و تشکر کردم که صدای مامان درومد:
- یعنی چی که هیچی نمی خوری؟ همینه اینقدر لاغر مردنیی دیگه یکم بخور داری می شکنی ، میمیریا.
- ممنون مامان اشتها ندارم.
- اول صبحی چرا اشتها نداری تو که دیشب هم فقط دو پر پیتزا خوردی. شقایق که چای می نوشید ناگهان تو گلوش پرید و گفت : یعنی چی؟ بدون من رفتین پیتزا خوردین؟
- بله شقایق خانم وقتی دوماه میری پشت سرت هم نگاه نمی کنی همین میشه دیگه ، مگه ما حق تفریح نداریم؟
- ببخشید ، مامان یه چیزی به بابا و هستی بگو از وقتی چشم باز کردم دارن بهم متلک می گن.
مامان گفت : ولش کنین دخترم رو گناه داره ، روز اول مدرسه.
ابروهایم رو بالا بردم و گفتم : حالا بدهکار هم شدیم؟ اگه من نبودم الان چه جوری می تونستی امروز بری مدرسه؟ من همه کتابا و دفترا و لوازم تحریرت رو خریدم.
شقایق - دستت درد نکنه خواهر گلم ، حالا اجازه هست دو لقمه بدون منت بخوریم؟
- بفرما شما که خجالت سرت نمیشه.
بعد از اینکه شقایق صبحانه اش رو خورد به اتاقم رفتم ، مقنعه ام رو سر کردم و کمی عقب دادم مقنعه مشکی با رنگ موهایم هم رنگ بود و مشکی در مشکی شده بود. کمی عطر زدم و کوله پشتی طوسی رنگم رو به دوش انداختم و به سالن رفتم.
- شقایق بریم؟ دیر شد به خدا.
شقایق کوله به دوش وارد سالن شد ، نگاهی به سرتاپایش انداختم و گفتم : ماشا... چه کوله پشتی قشنگی داری سلیقه کی بوده؟
شقایق کوله پشتی بنفشش رو دراورد و گفت : یه آدم بد سلیقه. بریم؟
با اخم گفتم : بریم.
کتونی های نو سفید بندی ام رو پا کردم و به شقایق که مشغول بستن بند کتونی بنفشش بود نگاه کردم ، بالاخره بلند شد ، گفتم:
- مامان خدافظ.
مامان - خدا به همراتون.
- بابا کجاس؟
- حمومه عزیزم شما خودتون برین.
شقایق خداحافظی کرد و به راه افتادیم ، کمی اضطراب داشتم ، دوباره حوصله مدرسه رو نداشتم ، اونم پیش دانشگاهی ، دبیرستانمون خودش پیش دانشگاهی داشت ، دلم برا بچه ها یه ذره شده بود ، با هم قرار گذاشته بودیم که روز اول کمی زودتر بریم برای همین رو به شقایق که با چتری هایش ور می رفت کردم و گفتم:
- شقایق جان؟ خواهر گلم؟
- چیه؟ چی می خوای هستی؟
- بی ادب ، بی تربیت ، یعنی من حق ندارم تو رو خواهر گلم صدا کنم؟
- اولا کسی که منو تربیت کرده تو رم کرده ، ثانیا از کی تو انقدر مهربون شدی؟
- واسه من انقدر بلبل زبونی نکن فقط می خواستم بگم خودت می تونی بری؟
- آره ولی چرا؟
- با بچه ها قرار گذاشتیم زودتر بریم ، بابا هم که حموم بود نتونست ما رو با ماشین برسونه.
- باشه من خودم میرم.
- حالا تا بخوام ازت جدا شم راه مونده ، فعلا مسیرمون یکیه.
شقایق چتری های موهای قهوه ای رنگش رو عقب داد و گفت : هستی ناراحت شدی دو ماه نبودم؟
- نه عزیزم داشتم باهات شوخی می کردم.
- آخه من نمی خوام تو از دستم ناراحت باشی چون من خیلی دوست دارم.
- منم دوست دارم عزیزم.
- هستی نمی دونم وقتی بخوای ازدواج کنی چیکار باید بکنم. آخه من خیلی به تو وابستم.
شقایق بیش از حد بهم وابسته بود ، اما من مثه اون نبودم اصلا وابستگی ای نداشتم بهش ، دلیلش رو هم نمی دونم ، هیچ وقت وابسته شخصی نمی شدم ، هیچ وقت.
- حالا کی خواست شوهر کنه؟ فعلا موندگارم.
- آخه تو خیلی خواستگار داری...
- دلیل نمیشه که بخوام زود ازدواج کنم.
- فکر کردم با یکی ازدواج می کنی ، آخه سنندج که بودم عمو احمد اینا هم یه هفته اومدن ، نیما هم می گفت که حتما تا آخر این سال با تو ازدواج میکنه اینه که نگرانم.
- نیما غلط کرد ، اگه به خاطر عمو نبود خیلی راحت جوابم رو بهش می گفتم ، مثل بقیه که ردشون کردم ، پسره پروئه وقیح.
- نمی خواستم ناراحت شی.
- از دست تو ناراحت نیستم.
- یعنی منم اندازه تو خواستگار پیدا می کنم؟
- هنوز این حرفا به تو نیومده جوجه ، ولی چون دلت نشکنه باید بگم که معلومه شاید بیشتر از من ، به هر حال تو زیبایی رو از من به ارث بردی و شبیه منی ، غیر از رنگ موهات و چشم هات.
از شقایق قشنگتر بودم ولی خوب جلو خودش که نمی شد این حرف رو زد ، ولی اونم دختر بامزه و زیبایی حساب میشد ، شاید اندازه من نه ولی خوب قشنگ بود دلیلشم این بود که من خیلی به مامانم رفته بودم ، شقایق لبخندی زد و گفت : میشه یه سوال دیگه بکنم؟
- تو که کلمو خوردی ، بگو.
- چرا به پدرام مثل بقیه جواب نمی دی؟ ماکه با خاله ساناز رودروایسی نداریم. نکنه دوسش داری.
می خواستم بحث رو عوض کنم ولی موضوعی به ذهنم نمیومد برا همین گفتم : خوب می دونی ... به سر کوچه مدرسه شقایق رسیدیم گفتم:
- بقیه حرفا باشه برای بعد فعلا برو که دیرم شد.
- باشه. خدافظ.
- خدافظ نمی ترسی که؟
- نه من بعد از ظهرا خودم میام.
- آخه الان تنهایی.
- نمی ترسم.
شقایق رفت و من تنها به راه افتادم ، وارد کوچه مدرسه شدم ، وای که دلم چقدر برای این کوچه تنگ شده بود ، چند قدم که رفتم المیرا رو که در جهت مخالف من میومد و به سمت مدرسه می رفت دیدم ، انقدر از دیدنش خوشحال شدم که فریاد زدم : المیرا و برایش دست تکون دادم ، المیرا هم که از دیدن من خوشحال شده بود همان طور به سمت من دوید ، انگار بعد هزار سال دوتا خواهر گمشده همدیگه رو پیدا کردند بغلم کرد و من رو در هوا چرخوند ، گفتم:
- خیل خوب بذارم زمین الان کمرت درد میگیره.
المیرا من رو زمین گذاشت و گفت : کجا بودی دختر؟ نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
- منم همین طور، خیلی دلم تنگ شده بود.
- تو نمی خوای یکم چاق شی؟ به خدا فکر کردم یه بچه پنج ساله رو بغل کردم.
- من همین طوری راحتم عزیزم ، بعدشم دست خودم نیست که چاق نمی شم...
- بخوری میشی حالا فعلا بیا بریم مدرسه که الان همه رسیدن.
- بریم.
من و المیرا دست در دست هم به سمت مدرسه رفتیم ، وقتی وارد حیاط شدیم ، چشمم رو چرخوندم تا بچه ها رو پیدا کنم ، باران و سایه رو دیدم و به سمتشون دویدم و دوتایی شون رو هم زمان بغل کردم ، سایه گفت:
- کجا بودی کثافت دلمون تنگ شد.
خنده یی کردم و گفتم: ببخشید بچه ها منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود. باران خندید و گفت : حالا خوش گذشت در کنار خانواده محترم پدرتون ، مخصوصا عمو احمد و خانواده و پسرا.
- این عمه ی ما هم وقت داشت رفت با شوهر عمه ی سنندجیم ازدواج کرد اونجا موندگار شد ، هرسال شده پاتوق ما ، من که فقط دو هفته پیش عمه موندم ، اونا رو خوشبختانه ندیدم ، ولی پسره پرو به شقایق گفته تا آخر امسال با هستی ازدواج می کنم ، انتر.
- حالا چه اشکالی داره مگه؟ خوش تیپ نیست که هست ، خوشکل نیست که هست ، خوش هیکل نیست که هست ، دختر کش نیست که هست ، بازم بگم؟
- نه دیگه تورو خدا الان قش می کنم ، فقط می خوام زودتر عقدم کنه ، حالا اگه خیلی بهش علاقه داری برا تو نگهش دارم ، نه حیفه آخه می دونی پسرعموم با اون کچلی وسط کلش که البته ارثیه و اون چشم های آهوییش خیلی جذابه ، برا تو زیادیه ، منم چون لیاقتش رو ندارم پا پیش نمی ذارم وگرنه من که یه عمره دیوونشم.
باران غش غش خندید ، خیلی بامزه می خندید ، عاشق خنده هاش بودم ، طوری می خندید که همه رو به خنده وا می داشت ، انگار همه ناخودآگاه مجبور به خنده می شدند. بعد از کمی صحبت ناگهان کمند رو دیدم که به سمت ما می دوید و شادی در چشمانش برق می زد. بلند شدم و بغلش کردم ، کمند گفت:
- خوبی عزیزم؟ بچه ها خوبین؟
المیرا گفت : چرا به ما نگفتی عزیزم؟ خیلی بده که بین ما فرق می ذاری.
کمند - شما همتون عزیز منین بچه ها دلم واستون خیلی تنگ شده بود.
المیرا دوباره گفت : ما هم همین طور. تو و هستی که کلا مارو یادتون رفت. در حال صحبت و خوش و بش بودیم که دختر زیبایی رو دیدم که تنها گوشه دیوار تکیه داده ، لبخند زیبایی به لب داشت به بچه ها گفتم : بچه ها اون دختره رو نگاه کنید به نظر دختر بدی نیست ، بگم بیاد پیش ما؟
باران گفت : بگو چه اشکالی داره.

به سمت دختره رفتم و سلام کردم:
- سلام من هستیم ، امسال به این مدرسه اومدی؟
- آره. منم نسترن هستم از آشناییت خوشبختم.
- چرا این موقع مدرسه ات رو عوض کردی؟ از دبیرستانت راضی نبودی؟
- دبیرستانمون پیش دانشگاهی نداشت.
- اومدی اینجا که نری پیش دانشگاهی قاطی؟
- آره دقیقا هم خودم هم خانوادم از پسرا وحشت داریم.
- ما پنج نفریم که دوستیم ، خوشحال میشیم که تو هم به جمع ما بیای.
نسترن خنده ی زیبایی کرد و گفت : من هم خوشحال میشم راستش از گروه شما خیلی خوشم اومد ، منم اینجا تنهام چون هیچ کدوم از دوست های دبیرستان قبلیم به اینجا نیومدن.
- پس بهتره با بچه ها آشنا شی.
دوباره نگاهی به نسترن کردم ، انگار قبلا دیدمش ، یک نوع آرامش خاص در چهره اش داشت ، واقعا زیبائه ، با جرئت می تونم بگم از من هم زیباتره ، چشم های درشت عسلی و موهای بور داشت و رگه های قهوه ای در موهاش بود که اول فکر کردم هایلایت کرده ، بینی ای که حالت عمل کرده داره و لب های کوچک و زیبا ، ابروهایی که حالتی هشتی داره ، خدایا این دختر معجزس. به سمت بچه ها رفتیم همه با او به گرمی رفتار کردند ، نسترن اخلاق گرم و گیرایی داشت برای همین خیلی زود با همه صمیمی شد ، از او راجب خانواده اش پرسیدیم که گفت یک خواهر بزرگ تر داره که ماه دیگه عروسیشه و فعلا با پدر و مادر و خواهرش در نزدیکی مدرسه زندگی می کنن ، خاله و دایی نداره و فقط دو عمه و یک عمو داره. مادرش منتقد کتاب هست و پدرش هم استاد تاریخ در دانشگاهه. دختر اجتماعی و گرمیه ولی خیلی آرومه یک نوع متانت خاص داره که باعث میشه خواستنی شه. زنگ خورد و همه دانش آموزان ایستادند تا کلاس ها اعلام بشه ، ما ارشد مدرسه بودیم و از این بابت احساس غرور می کردم. ما همه تو یک کلاس بودیم نسترن هم با ما تو یک کلاس بود. خوشبختانه در کلاس های ما برای هر شخص یک صندلی تکی بود که در یک سمت از کلاس دوتا دوتا بغل هم بودند و در سمت دیگه سه تا سه تا ، ما هر سال نوبتی روی صندلی های دوتایی و سه تایی می شستیم ، یعنی سه نفر با هم ، و دونفر دیگه هم ردیف با آنها روی دوتایی ها می شستند ، ما همیشه ردیف آخر می شستیم ، برای اینکه نسترن هم به جمع ما بیاید گفتم ، بچه ها اگه موافقین امسال یه تغیراتی تو جاهامون ایجاد کنیم. المیرا گفت : موافقم امسال نوبت باران و سایه هست که روی دوتایی ها بشینن پس اونا با نسترن روی سه تایی های جلوی ما بشینن. همه موافقت کردن به این ترتیب ، من و المیرا و کمند ردیف عقب و سایه و باران و نسترن در ردیف جلوی ما نشستند ، ما پنج تا از راهنمایی با هم دوست بودیم و همه به یه رشته رفته بودیم. با اومدن دبیر شیمی جدید سرو صدایی بر پا شد و اون ساعت به معرفی گذشت ، زنگ دوم ادبیات داشتیم ، وای که چقدر دلم واسه خانم حمیدی تنگ شده بود ، انگار وقتی نگاهش می کردم آروم می گرفتم ، اسم کوچکش ندا بود و بیست و چهار ساله بود و خیلی با ما راحت بود ، خودش دانشجوی ادبیات بود ، موقتی واسه کارآموزی دوسال اومده بود دبیرستان بعدشم می خواست بره دانشگاه ، انگار همه عاشقش بودن ، مهربون و در عین حال جدی بود ، می دونستیم که نامزد بود ، با ورود خانم حمیدی فریاد شادی بچه ها بلند شد ، خانم حمیدی خندید و گفت : سلام بچه ها ، همه رو میشناسم دیگه ، ببینم همتون سابقه دارین یا جدیدم تو شماها هست؟ به نسترن اشاره کردم و گفتم چرا خانم حمیدی یه دانش آموز جدید داریم. خانم حمیدی لبخندی زد و گفت : بچه ها نسترن خواهره منه ، خوشحالم که افتخار هم کلاسی بودن با شما رو داره. باران گفت : این طوری که نمیشه همش پارتی بازی میشه.
- نگران نباش کمترین نمره ها رو به نسترن می دم.
خندیدیم ، به قیافه خانم حمیدی دقیق شدم ، چقدر شبیه به هم بودن حالت بینی و لب هاشون مو نمی زد ، حتی رنگ چشم هاشون ، فقط موهای خانم حمیدی کمی تیره تر بود ، گفتم قبلا این دختر رو جایی دیدم ، چرا به فکرم نرسید حتی رفتارشون هم کپ هم بود ، متانت و وقار هر دو غیر قابل توصیفه. زنگ که خورد به حیاط رفتیم که سایه گفت : نامرد چرا نگفتی خانم حمیدی خواهرته؟ نسترن گفت: ندا این طوری خواست تا شما رو سورپرایز کنه. کمند گفت: خیلی برات سخته که به خواهرت بگی خانم حمیدی نه؟ نسترن لبخندی زد و گفت : آره ولی عادت می کنم حتما.
زنگ آخر هم خورد با همه خداحافظی کردم به جز کمند که خونشون به خونه ما نزدیک بود و با هم می رفتیم ، شروع به قدم زدن کردیم ، گفتم:
- امروز نتونستم درست باهات حرف بزنم ، خیلی دلم برات تنگ شده بود سه ماه میشه ندیدمت.
- منم خیلی دلم برات تنگ شده بود ، هستی ...
- چیه ؟ کژال خوبه؟ بهش بگو نگرانشم.
- خوبه ولی هیچ وقت مثه قبل نمیشه ، پیامت رو بهش می گم.
- خیلی گریه می کنه؟ من متاسفم.
- تقصیر تو نبود به خودش ربط داشت ، یعنی به اون که نه به انتخابش ، اگه تو نبودی الان مرده بود ، بابا قلبش دوباره درد می گرفت ، مامانم حتما سکته کرده بود ، ما زندگیمون رو مدیون تو هستیم.
- من؟ من فقط باعث نابودی اون دختر شدم ، با یه اشتباه.
- ولش کن هستی حالا که گذشته.
- ولی اثرش هنوز باقی مونده ، حتی رو تو ، شاید بیشتر ازهمه.
- گفتم بیخیال خودش خوب میشه ، غم عزیز سخته ولی دنیا که به آخر نرسیده؟ چطوری تونستم مرگ یه عزیز رو قبول کنم؟ پس دوباره هم می تونم.
- مگه زبونم لال کژال مرده که این حرف رو می زنی؟
- نمی دونم دیگه بریدم ، اون همین طوری می مونه ، حالا نمی خواد ناراحت شی.
- اگه به عشق اون دوتا باور نداشتم انقدر ناراحت نبودم ، من بدون فکر یه کار احمقانه کردم البته اونا هم مقصر بود اما به هر حال من خودم رو نمی بخشم.
- ای بابا حالا چه خبر؟ بالاخره به کی جواب مثبت دادی خانم؟
اخمی کردم و گفتم : به هیشکی حالا تو این هیری بیری شوهر کردنم فقط واجبه. با کمند صحبت می کردم و راه می رفتیم ، خونه کمند دقیقا کوچه بغلی خونه ما بود ، صبح ها اگر با پدرم به مدرسه نمی رفتم ، همراه شقایق به دنبالش می رفتم تا فاصله مدرسه شقایق تا مدرسه خودم رو تنها نباشم ، ظهر ها هم همیشه منو می رسوند و می رفت ، رابطه من با دوستام یک نوع رابطه خانوادگی بود خیلی با هم رفت و آمد داشتیم چه تنها ، چه خانوادگی ، هر ماه هم به همراه دوستام و جوان های خانواده هامون به کوه می رفتیم. مادر و پدر تمام دوستانم رو می شناختند و خیلی راحت با همه ارتباط داشتم. زنگ زدم و داخل شدم ، شقایق در خونه رو برام باز کرد و گفت : سلام هستی چه خبرا؟ لبخندی زدم و گفتم : سلامتی. وارد خانه شدم و گفتم : مامان ، بابا رفتن کارخونه؟ شقایق گفت : نه رفتن شرکت. کفشهایم رو دراوردم و به سمت اتاق رفتم و لباس عوض کردم ، بلوز شلوار آبی رنگم رو پوشیدم و به سالن رفتم ، به ساعت نگاه کردم ، ساعت سه و سی و پنج دقیقه بود به شقایق گفتم : ناهار خوردی؟ گفت : نه روز اولی ناهار نخوردم ، تازه گفتم تو بیای با هم بخوریم. گفتم: ناهار که داریم؟ گفت : مامان زنگ زد گفت غذا رو گاز آماده نیست. گفتم: اشکال نداره دیشب یه پیتزا اضافه خریدیم ، منم پیتزامو نخوردم فقط دو تا پر خوردم ، همونو تو مکروفر گرم می کنیم می خوریم. شقایق به آشپزخانه رفت و من به دستشویی تا دست هایم رو بشورم ، بعد از شستن دست ها به آشپز خانه رفتم و پیتزا هایی رو که شقایق بیرون آورده بود پرپر کردم و داخل بشقاب گذاشتم و در مکروفر رو باز کردم و بشقاب رو توش گذاشتم ، بعد دکمه رو سه بار فشار دادم تا پیتزا ها گرم بشه. شقایق گفت : ای کاش نوشابه داشتیم.
- اگه خیلی می خوای برم بخرم.
- نه تو خسته ای پول بده خودم می گیرم.
- نمی ترسی؟
- معلومه که نه.
از کیف پولم پنج تومانی بهش دادم و گفتم : یه نوشابه خانواده ، با یه سس خرسی بگیر چون سسم نداریم ، شقایق زود بیا که دلم شور می زنه. فقط موبایل منو که رو میزه حتما با خودت ببر. شقایق لبخندی زد و گفت : انقدر نگران نباش سریع میام. از وقتی شقایق رفت تا زمانی که بیاد دلشوره داشتم. دوتایی تمام پیتزا ها رو تمام کردیم از ما بعید بود چون همیشه دوتایی یه پیتزا رو با هم می خوردیم. گفتم: وای میخوام یکم بخوابم ، خیلی خستم. ساعت چهار و ده دقیقه بود ، موبایل رو رو ساعت پنج تنظیم کردم و به خواب رفتم ، شقایق هم مثل من خوابید. با زنگ موبایل بیدار شدم. تقصیر خودم بود که به این همه کلاس می رفتم حالا غیر از زبان که خیلی به دردم می خورد ، کلاس ویلون و گیتار و ثالثا هم می رفتم. به سختی همه رو تو برنامه روزانه ام جا داده بودم. به تازگی کلاس پیانو رو تموم کرده بودم برای همین ویلون و گیتار رو خیلی زود یاد می گرفتم ، رقص رو هم که از هشت سالگی می رفتم و رقص های هیپاپ و باله و ایرانی و تانگو و ثالثا یک نفره رو به طور حرفه ای بلد بودم. رو زبان انگلیسی هم تسلط کامل داشتم و به خوندن زبان ایتالیایی مشغول بودم چون فارغ التحصیل شدن از رشته معماری از یکی از دانشگاه های ایتالیا یکی از آرزو های من بود ، درسم هم خوب بود و معدل دبیرستانم هیچ وقت از نوزده کمتر نشده بود ، با اینکه تو خونه کار نمی کردم ولی دختر فعالی بودم ، من سر شار از انرژی بودم ولی شقایق مثل من ذوق نداشت و به اصرار من به کلاس زبان انگلیسی می رفت. رقص و پیانو رو خودم در خانه بهش یاد می دادم. بلند شدم و آبی به صورتم زدم به شقایق نگاه کردم دلم نیامد بیدارش کنم ، پتویش رو که کنار زده بود روش انداختم و به اتاق رفتم تا آماده شم ، مانتوی آبی رنگ رو با شلوار کرم و شال کرم پوشیدم ، کتونی های سرمه ای رو آماده کردم و گیتارم رو به دوش انداختم تا به کلاس برم ، کتاب های کلاس زبانم رو هم برداشتم چون از ساعت پنج و نیم تا شش و ربع کلاس گیتار داشتم و از هفت تا هشت و نیم کلاس زبان ، بعد هم مامان یا بابا به دنبالم میومدن و اگر هوا روشن بود خودم بر می گشتم. این برنامه شنبه ها و چهار شنبه ها بود. روز های دوشنبه و پنچ شنبه هم از از ساعت شش و نیم تا هفت و ربع کلاس رقص داشتم ، ویلون هم سه شنبه ها ساعت پنج و نیم تا شش ربع می رفتم. کلاس رقص رو دو روز در هفته می رفتم تا زود تمام شه که بتونم بقیه رقص هارو هم یاد بگیرم. به مدرسه می رفتم و می آمدم ، به کلاس های مختلف می رفتم و میامدم ، سه ماه گذشت ، تنها یک ماه به پایان کلاس ویلون و گیتارم مانده بود. خیلی خوشحال شدم چون تصمیم داشتم دیگه به موسیقی نپردازم و سعی کنم آنچه را که آموختم پرورش دهم. یک روز ساعت هفت و نیم زمانی که از کلاس رقص به خانه اومده بودم ، متوجه شدم مهمان داریم ، سعی کردم گوش بایستم ، صدای مامان را می شنیدم :
- آخه خواهر اولا هستی هنوز بچس ، دوما من که گفتم راجب همه چی خودش باید تصمیم بگیره ، والا من از خدامه پدرام جان دامادم بشه اما ما نمی خوایم پس فردا اگه خدای نکرده اتفاقی افتاد به ما بگه تخصیر شما بود ، می خوام خودش انتخاب کنه ولی خوب ما هم کمکش می کنیم تا اشتباه نره.
خاله – طناز جان ، به پیر به پیغمبر این پسره هم گناه داره ، به خدا اگه فکر می کنی از جواب منفیت ناراحت میشم وا... این طوری نیست.
- من که دروغ ندارم ، هستی به همه جواب رد داده ولی راجب پدرام گفته بذارید فکر کنم ما هم وقت لازم رو در اختیارش گذاشتیم تا خوب فکر کنه.
اینبار پدرام گفت : خاله الان نزدیک یک ساله و خورده ایه که داره فکر می کنه ، خوب من که هجده ساله نیستم ، بیست و شش سالمه اگه منو نمی خواد بگه که من به فکر کس دیگه ای باشم.
پسره پررو چطور می تونست همچین چیزی بگه؟ باید از خداشم باشه با من ازدواج کنه به پدرام نگاه کردم ، لحظه ای او را در کنار خودم به عنوان همسر تجسم کردم ، نه به هیچ وجه او را به عنوان همسر دوست نداشتم ، علاقه من به اون یک نوع وابستگی و عادت بود حالا به بچگیم می خندیدم ولی باز احساس می کردم کمی دوسش دارم. با احترام وارد شدم و سلام کردم از دیدن خاله ساناز خیلی خوشحال شدم ، بغلش کردم و بوسیدمش ، خاله گفت:
- کی اومدی تو ما نفهمیدیم؟
- الان اومدم خاله.
بر خلاف همیشه که به گرمی با پدرام سلام ، احوال پرسی می کردم ، یک سلام ساده گفتم و بعد رو به مادرم گفتم: مامان من خیلی خستم میرم بخوابم ، برای شام بیدارم کن.

برید حالشو ببریدBig Grin
اولاشه دارم انقدر زیاد می زارما.Big Grin
ولی این یکی رو مطمئن باشید زود تر از نوشیکا تمام می کنم به شرط اینکه نگید رمانت زیاد و خسته کننده هستش ، چون خودم می دونم زمان می بره تا به هیجان لازم برسه.
پاسخ
 سپاس شده توسط PROOSHAT ، gisoo.6 ، s1368 ، بنز باز خسته ، aida 2 ، elnaz-s ، pegah 13 ، Łost Đλtλ ، neginsetare1999 ، **MOHAMMAD** ، lili st ، s1376 ، neda13 ، rval ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، نازنین* ، (-_-) ، دختر شاعر ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، SETAREH~ ، SOGOL.NM ، Nafas sam ، nastaran 123
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 19-08-2013، 13:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان