امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#8
خوب بچه ها الان می فهمید ولی چی...
بریم سر قسمت جدید:
[size=medium]

درست پنج ماه دیگه هم گذشت ، از آناهیتا شنیده بودم عمش اینا یه هفته دیگه دارن میان ایران ، خوشحال شدم به خاطر اینکه می تونستم پریا رو ببینم تو این مدت یه بار تلفنی باهاش حرف زدم و چندبار هم باهاش چت کرده بودم ولی از دیدن پریچهر اصلا خوشحال نبودم دختره ی مزخرف ، طی این مدت نوید پنج بار بهم سر زد ، دوستامم خیلی هوامو داشتن و هفته ای یه بار به دیدنم میومدن ، چون هممون دانشگاه رفته بودیم ، رابطمون کمتر شده بود ولی تلفنی هر روز رابطه داشتیم ، سایه هم رفته بود پیش مامانش ، اما با باباش قهر بود ، فقط رابطم با کمند یکم کم شده بود چون اون سرگرم کژال بود و هی می بردش پیش روان شناس دانشگاشم تو پرند بود ، بیچاره مامان باباش که دیگه پیر و شکسته بودن ، کژال هم که یه مشکل دیگه بود ، نسترن و پدرام هم که عروسی کرده بودند و چند بار بهمون سر زده بودند ، از آناهید و شقایق هم اگه بخوام بگم سرویس کرده بودن ما رو هفته ای دو سه بار میومدند خونمون ، همه چی خوب بود ولی چند شب بود که امیر دیر میومد ، گذاشتم به پای کار زیاد ، یه مدتی هم می شد ناراحت بود ، تو خودش بود و گوشه گیر شده بود وقتی می پرسیدم می گفت از فشاره کاره. تو مدت هفت ماه چند بار ازم خواست موهامو رنگ کنم ولی من دوست نداشتم ، بالاخره تصمیم گرفتم موهامو رنگ کنم ، قهوه ای روشنشون کردم و به امیرم هم نگفتم تا شب سورپرایزش کنم ، یه چهارشنبه بود ، اون شب امیر زودتر اومد خونه ، بی توجه به من که به استقبالش رفته بودم به اتاق خواب رفت تا لباس عوض کنه. یعنی چی شده بود تو این هفت ماه همچین کاری نکرده بود ، کمی طول کشید که به سالن اومد و روی مبل نشست ، به سمتش رفتم و روی پاش نشستم.
- چیزی شده امیر؟
- هستی ازم فاصله بگیر ، می خوام باهات صحبت مهمی بکنم.
تعجب کردم ، یعنی چی شده بود؟ روی مبل رو به روش نشستم.
- چت شده امیر ، چرا با من اینجوری صحبت می کنی؟
- من چیزیم نشده. هستی از حاشیه بدم میاد ، میرم سر اصل مطلب.
- چیزی شده امیر؟
- هستی باید طلاق بگیریم.
یخ کردم ، یعنی چی؟ وای به سختی نفس می کشیدم:
- اصلا شوخی جالبی نیست.
- کاملا جدی گفتم.
- چی میگی؟ چرا آخه؟
- هستی نمی تونیم دیگه باهم باشیم.
فهمیدم جدی میگه صدایم را بالا بردم: چی میگی امیر؟ امشب چت شده؟ چرا چرت و پرت میگی؟
- هستی دیگه تو رو نمی خوام ، تو مثه یه تب داغ بودی که حالا دیگه سرد شدی ، دیگه دوست ندارم ، نمی خوامت.
با صدایی خیلی بلند ، تقریبا شبیه به جیغ گفتم : امیر خفه شو ، خفه شو.
- حالا هرچی باید توافقی جدا شیم.
- من هیچ وقت این کارو نمی کنم.
- هستی بچه نشو.
- من؟ من بچم؟ تو داری با مسخره بازی میگی که جدا شیم ، امیر این بود عشقت؟ عشقو تو چشات می خونم ، دلیل دیگه ای داره حرفت ، بگو چیه؟
با صدای آرومی گفت: لعنتی چرا ذهنم رو می خونی؟ و بعد با صدای بلندگفت: هستی چیزی نپرس که جوابی ندارم ، تو تو این خونه بمون ، من میرم ، میرم و دیگه بر نمی گردم. هستی منو ببخش.
- امیر شوخی می کنی؟ به خدا اگر جدی باشه امکان نداره ببخشمت.
- هستی خواهش می کنم بذار برم ، بیشتر از این عذابم نده.
- خوبی؟
- من خوبم ، تو هم منو فراموش کن ، اینطوری بهتر میشم.
- به همین راحتی؟ فراموش کنم؟
- مجبوری.
- خائن ، دروغگو ، چرا منو بازی دادی؟
به اتاق رفت و مدتی بعد با چمدانی برگشت ، نمی تونستم بدون اون زندگی کنم ، می مردم اگه اون می رفت ، جلوش رو گرفتم و با حالت زانو به پاش افتادم:
- امیر با من این کارو نکن ، آخه مگه چی شده؟
- هستی تو رو خدا پاشو ، فقط چیزی نپرس.
بلند شدم و به چشماش خیره شدم ، چشم های خاکستریش متورم شده بود ، چشماش خمار بود و قرمز قرمز بود : امیر بمون ، بمون باهام حرف بزن ، ببین من دوسِت دارم تو هم ، پس چی شده؟
چشمانش رو باز بسته کرد و گفت : فقط بذار برم ، هستی نذار با دل پر برم ، همین جوری خودم دارم داغون می شم.
- امیر چرا داری داغون میشی ، با من حرف بزن ، نباید بدونم چی شده؟
- این طوری بهتره هستی.
- چی بهتره؟ چه طوری دلت میاد؟ چطوری دلت میاد امیر ، من عاشقتم ، تو رو به عشقمون قسمت میدم ، امیر نرو.
- هستی چرا نمی فهمی دیگه عشقی نمونده.
- ولی برای من مونده ، به من نمی گی چی شده؟
لبخند تلخی زد و گفت : شاید یه روزی بفهمی. آره هستی من میرم و بر نمی گردم ، آره من با احساساتت بازی کردم و تو رو بازیچه خودم کردم ، من خائنم هستی ، من بهت خیانت کردم ، پس ازم متنفر باش ، داد زدم : خیانت؟ نفس عمیقی کشید و ادامه داد : دیگه عاشقت نیستم ، بدون هیچ کدوم از احساساتت روم اثر نداره و فقط یه کلمه می گم ، اونم طلاقه. خدافظ. به سمت در رفت و اونو باز کرد جیغ کشیدم: تو هنوز عاشقمی. ولی برنگشت دوباره داد زدم : امییییییییر ، بی توجه رفت ، چشمانم کم کم سیاهی رفت و بیهوش شدم. چشم باز کردم وسط سالن افتاده بودم ، به ساعت نگاه کردم ، دو نصف شب بود. امیر خانه نبود یعنی واقعا رفته بود؟ اگه واقعی بود که من می مردم. بلند شدم و آبی به صورتم زدم ، تو آینه به خودم نگاه کردم ، چشم هایم از گریه قرمز و ریز شده بود ، چشمانم رو شستم ، به آشپزخانه رفتم ، چشمم به غذای روی گاز افتاد که برای اولین بار برای امیر پخته بودم افتاد ، دوباره اشک هایم به راه افتاد ، گوشیم رو برداشتم و به امیر زنگ زدم ، یه بار ، دوبار ، سه بار ، چهار بار ، هجده بار زنگ زدم ولی خاموش بود ، اشتها نداشتم غذا را از همان قابلمه توی سطل آشغال خالی کردم. به اتاق خواب پناه بردم تا با خواب این کابوس توی واقعیت را از بین ببرم ، ولی مگه خوابم می برد؟ گریه بهم مجال خوابیدن نمی داد تا اینکه کم کم چشام با نوازش و حرکت گریه گرم شد و به خواب رفتم با بوی امیر. همه چی مثه یه کابوس بود ، سعی کردم چشمامو با آرامش باز کنم و به امیر صبح بخیر بگم با خودم گفتم خواب سختی بود ، چقدر تو خواب گریه کردما ، اما به محض بیدار شدن فهمیدم که همه چی واقعی بوده. امیر نبود ، نبود ، بازم نبود ، موبایلمو برداشتم و شماره امیر رو گرفتم خاموش بود ، موبایل رو به سمتی پرت کردم که باتریش درومد ، داد زدم : به درک ، آشغال عوضی خائن. به مادر زنگ زدم:
- سلام دخترم خوبی چه خبرا؟
- سلام مامان.
- اتفاقی افتاده صدات گرفته.
- نه یعنی نمی دونم ، مامان یه یه هفته با ما کاری نداشته باش به شقایقم بگو نیاد خونمون ، لطفنم هیچی نپرس.
- با امیر دعوات شده؟
- چی میگی مامان؟ نه دعوا نکردیم.
- پس چی؟
- خوبه گفتم چیزی نپرسی ، مامان به کسی هم نگو ، راستی گوشیمم خاموشه خدافظ.
- هستی...

مجال ندادم و تلفن رو قطع کردم ، به تلفن بی سیم چشم دوختم ، یعنی باید به خاله سوگندم زنگ می زدم؟ امیر همش تقصیر توئه که به این روز افتادم ، باید با چه رویی بهشون زنگ می زدم؟ ولی بهتر از این بود که بیان و وضع منو ببینن ، زنگ زدم:
- الو؟
- سلام خاله.
- سلام عزیزم ، خوبی هستی جان؟
- ممنون ، شما خوبین؟
- مرسی هستی جان ، چرا صدات اینجوریه عزیزم؟
- یکم سرما خوردم.
- الان داشتم بهت زنگ می زدم ، اشغال بودی ، موبایل تو و امیرم که هر دو خاموشه.
- آره خاله خواستم بگم که اگه میشه کلا یه هفته به ما زنگ نزنین ، البته ببخشیدا.
- اتفاقی افتاده برا امیر؟
- نه خاله جان چرا نفوس بد می زنی؟
- پس چرا...
- خودتون به زودی می فهمین.
- من که نمی فهمم تو چی میگی.
- خاله تورو خدا. یه هفته مارو به حال خودمون بذارین ، خاله به خدا کار بدی نمی کنیم.
- اگه می خواین برین مسافرت ما صغاتی نمی خوایما.
- خاله یه هفته ، عزیزم خودت می فهمی.
- باشه خاله جون ، نفهمیدم چی میگی ولی چون هستی گفته باشه.
- قربون خاله ی خودم برم ، راستی موبایلامونم خاموشه.
- باشه خدا آخر عاقبت کاراتونو بخیر کنه ، دوتا دیوونه ی عاشق افتادین به هم ، چه شود.
خنده ی مصنوعی کردم و گفتم: حالا متوجه میشین.
- باشه عزیزم ، خدافظ.
- خدافظ.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: امیر لعنت به تو ، دونه دونه به دوستامم اس ام اس دادم که یه هفته نیستم ، حدالقل فکر می کردم امیر تا یه هفته دیگه برگرده. یعنی کوچکترین اثری تو زندگیش نداشتم که انقدر ساده این حرف رو می زد ، طلاق؟ نه. یه هفته گذشت ، نمی دونم چه جوری ولی گذشت ، فکر کنم تو کل یه هفته فقط یک یا دو وعده غذا خوردم ، اشکمم هر چند دقیقه یکبار درمیومد. داشتم میمردم که زنگ در به صدا درومد ، مطمئن بودم خودشه ، با عجله خودم به سمت در حیاط دویدم و درو باز کردم ، با دیدن اون مرد ناشناس شوکه شدم ، لبخند زدم و گفتم :
- بفرمایید ، امرتون؟
- خانم هستی امینی؟
- بفرمایید.
- این پاکت مال شماست.
- از کی؟
- از طرف دادگاهه.
سنگ کوب کردم ، یهو خشکم زد ، نمی دونم چطور پاکت رو گرفتم و برگه رو امضا کردم. فقط یادم میاد در خونه رو بستم و همان طور پشت در حیاط نشستم و زار زدم ، بلند شدم و تلو تلو خوران به سمت خانه رفتم ولی روی تاپ افتادم و تکان های تندی به خودم دادم. انگار دیوونه بودم ، شروع به گریه کردن کردم ، یه لرزش تمام وجودم رو فرا گرفت ، می لرزیدم و گریه می کردم ، پاکت کاغذ رو باز کردم ، احضاریه طلاق بود برای شنبه ، نه دیگه نمی تونستم ادامه بدم ، وارد خونه شدم و بعد به آشپزخونه رفتم بی درنگ چاقو رو برداشتم و رگ دست راستمو زدم ، آخه من چپ دست بودم ، خیلی راحت ، خیلی ساده اینکار رو کردم ، صدای زنگ در تو گوشم می پیچید ، توهم زده بودم ، همان طور که احضاریه تو دستم بود ، تا سالن راه می رفتم که به زمین افتادم با خودم گفتم : خدافظ دنیای بی رحم ، خدافظ عاشق دروغگو ، امیدوارم خوشحال باشی. چشامو بستم و کم کم خوابیدم ، دیگه هیچی یادم نمیاد.
با صدای جیغ یه زن از خواب پاشدم ، بعد فحش دادن : پسره احمق هیچی ندار گفتم مشکوکه ، دخترم خواسته به ما نگه ، گفتم این لیاقتشو نداره ، گفتم این عوض نشده ، دیدی چه غلطی کرد؟ دیدی دختررو بیچاره کرد؟ دیدی؟ دیدی؟ دیدی آبروی 42 سالمو برد؟ بی ابرو ی بی ناموس ، هر کاریش کنی یه دیوونه ی زنجیریه ، وای خدا چجوری تو چش طناز نگاه کنم؟ می گفت و گریه می کرد ، فهمیدم خاله سوگنده. یعنی داشت به امیر فحش می داد؟ پس یعنی من هنوز زنده بودم؟ آخه چرا؟ من دیگه طاقت زندگی تو این دنیای بی رحم رو نداشتم. نمی تونستم فحش هایی که به امیر میده رو تحمل کنم ولی داشت راست می گفت ، آره امیر لیاقت من رو نداشت ، غیر از خاله با آبروی من هم بازی کرده بود ، آره ، وای خدایا چه غلطی کردم؟ چرا به این زودی تصمیم به ازدواج گرفته بودم؟ تازه نوزده سالم بود ، همه فکر میکنن من یه عیبی دارم که امیر اینطوری می خواد طلاقم بده. چشمامو باز کردم ، اولش همه چی تار بود ، بعد کم کم شفاف شد ، ای کاش همه چی تاریک می موند ، دور و برم رو نگاه کردم ، فهمیدم که خاله اینا نجاتم دادن و منو آوردن بیمارستان ، دست راستم سوزش شدیدی داشت ، دستای مهربونی رو روی پیشانیم حس کردم ، بهش نگاه کردم ، باران بود دوست عزیزم ، با چشم های نگران ، ولی اون اینجا چیکار می کرد؟
- خوبی عزیزم؟
- س... سلام باران تو اینجا چیکار می کنی؟
- هستی چی کار می خواستی بکنی دیوونه؟ می دونی خودکشی یعنی چی؟
- تو هیچی نمی دونی.
- مگه چی شده که خودکشی کردی و از جون خودت گذشتی؟
- وقتی دنیا برات جهنم باشه. پوزخندی زدم و گفتم : خودکشی برات بهشته. گفتم که تو هیچی نمی دونی.
- مطمئنی من نمی دونم؟
- چی می خوای بگی باران؟
- می خواستم ببینمت ، ولی تو هم موبایلت ، هم تلفن خونت خاموش بود ، دیگه نگرانت شده بودم ، آخه یه هفته هم تمام شد ، اومدم جلو خونتون ، دیدم یه موتوریه داره از سمت خونتون میره سمت موتورش ، گفتم : آقا کسی تو این خونه بود؟ شما با کسی تو این خونه کار داشتی؟ گفت : بله من پیک موتوریم ، یه پاکت بهشون دادم ، حال خانمه هم انگار خوب نبود. برا همین اومدم زنگ خونتون رو زدم ولی مگه جواب می دادی؟ در زدم جواب ندادی. آخر سر با هزار زحمت از دیوارتون اومدم بالا فکر کن. بعد دیدم بی جون تو سالن افتادی و ...
- چی؟ چی می خوای بگی؟ تو هم کاغذ بدبختیم رو دیدی؟
- آره هستی تو دستت بود و خونی شده بود ، کلی خون ازت رفته بود.
- به خاله کی گفت؟
- موبایل لعنتیمم از بس تو راه و جلو ی در به تو زنگ زده بودم ، شارژش تموم شده بود ، منم سریع تلفنو وصل کردم تا به امیر یا خونتون زنگ بزنم که تا وصل کردم ، خاله سوگند زنگ زد ، اونقدر هول شده بودم که سریع گفتم تو رگتو زدی و دارم می برمت بیمارستان ، بعدم زنگ زدم به امیر که خاموش بود برای همین دیدم یکی باید باشه منو جمع کنه از بس استرس داشتم زنگ زدم به المیرا اونم سر کلاس بود ولی سریع خودش رو رسوند اینجا ، بعدشم که سوار ماشینت کردم و با هزار آیت الکرسی که دیر نشده باشه و از این حرفا آوردمت بیمارستان.
- احضاریه رو بهشون نشون دادی؟
- نه ، گفتم شاید نخوای.
- خوب کردی پس چرا به امیر فحش می داد؟
- خودش داشت به بابای آناهیتا می گفت که تقصیر امیره ، گفتم آخه خاله شما از کجا می دونی؟ گفت من پسرمو می شناسم ، این دخترم از بس خوبه به ما هیچی نگفته. می خواستم بگم خاله این هندونه هارو بذار تو یخچال با هم بخوریم که دیگه نشد ، آخه به پرستار سپردم تو هوش اومدی به خودم بگه. راستی موهاتم ندیده بودم ، خیلی بهت میاد.
- واقعا ممنون نمی دونم چی بگم.
- هستی شاید نباید بپرسم ولی اتفاقی افتاده؟
با شنیدن حرف باران یهو حالت لرزش بهم دست داد ، دوباره مثه بید می لرزیدم ، لرزشم از سرما نبود ، پس چه مرگم شده بود؟ ، گفت : ببخشید ، چرا اینطوری شدی؟ دکتر می گفت انگار چند روزه هیچی نخوردی. به گریه افتادم ، گفتم : آره یه هفتس فقط یه بار غذا خوردم ولی وقتی اون احضاریه رو دیدم دیگه ولیلی واسه زنده موندنم ندیدم.
- اگه نمی خوای بهم بگی مهم نیست.
- ممنون که اینقدر می فهمی عزیزم ، بذار خودم باهاش کنار میام ، اما باران تو رو به روح بابات قسمت می دم به کسی نگو ، باشه؟ قول میدی؟
- قول میدم عزیزم ، فقط دیگه کار احمقانه ای نکن.
آهی کشیدم و گفتم : ای کاش نجاتم نمی دادی تا از این دنیای مزخرف خلاص می شدم.
- من که نمی دونم چی شده فقط می تونم بگم آروم باش و درست تصمیم بگیر.
لبخندی زدم که خاله وارد اتاق شد : باران جان نگفتم به من بگو؟
- خاله باور کن همین الان هوش اومد.
تو جام جا به جا شدم و سرم رو پایین انداختم ، وای آبروم رفت ، با صدای خاله به خودم اومدم:
- خوبی هستی جان؟
سرم رو پایین انداخته بودم : سلام ، خوبم خاله.
در همین لحظه المیرا وارد اتاق شد ، زیر لبی سلام کردم ، خاله سوگند گفت :
- آخه اون چه کای بود کردی خاله؟ دعواتون شده؟ آره؟ من مطمئنم زیر سر این پسرست ولی آخه چه غلطی کرده که باعث شد تو خودکشی کنی؟ اون پسره عوضی ، احمق ...
دست چپم رو بالا آوردم تا دیگه ادامه نده ، درسته اون بی رحم می خواست ازم طلاق بگیره ولی من هنوز زنش بودم ، غیر از این هم نمی خواستم خانوادش طردش کنن ، چون مطمئن بودم اگه موضوع رو بهشون بگم این کارو می کنن ، مهم تر از همه هم این بود که نمی خواستم رابطه خانواده هامون به هم بخوره ، من که دیگه مرده بودم ، پس به درد کسی هم نمی خوردم ، بهتر بود اونا از من متنفر شن تا از امیر ، تو دلم به امیر فکر کردم و گفتم : می بینی تو منو حالا به هر دلیلی داری ول می کنی و میری اما من دارم به خاطر تو همه رو ول می کنم ، آره امیر فرق من و تو اینه ، با حالت جدی رو به خاله کردم و گفتم :
- نه خاله امیر هیچ تقصیری نداره ، هیچی ، همه چیز تقصیر منه ، متوجه می شین؟ شاید باعث تعجبتون بشه ولی ما می خوایم از هم جدا شیم.
محکم زد تو سرش و گفت : می خواین چی کار کنید؟
- جدا شیم ، ببخشید خاله با تمام احترامی که براتون قائلم ولی باید بگم ما به زودی جدا می شیم اونم توافقی ، فقط نمی خوام رابطه دو خانواده بهم بخوره.
- چی داری میگی دختر مگه خل شدی؟کِی این تصمیم رو گرفتید؟چرا؟
- تو همین یک هفته ، شنبه هم دادگاهه ، خاله منو ببخش نمی تونم هیچی بگم ، تو دلم خندیدم و به خاله گفتم : شاید یه روزی بفهمید. سکوت کردم اما تو دلم داشتم با خودم حرف می زدم : آره شاید همون روزی که منم قراره بفهمم.
- من نمی ذارم شما به خاطر هیچی از هم جدا شین.
- اما شما هم هیچی نمی دونید.
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، aida 2 ، gisoo.6 ، elnaz-s ، neginsetare1999 ، fatima1378 ، RєƖαx gнσѕт ، lili st ، s1376 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، Berserk ، جوجه کوچول موچولو


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 26-08-2013، 14:34

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان