امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#2
با اینکه یه دونه سپاس هم ندادید ولی ادامه می دم:

happy birthday to you..
happy ........birthday ..........to you

صدای دست........
جیغ..........
هــورا.........
سرم در حال انفجار بود..
کنار بنیامین تنها نقش یک تماشاچی ِبی خاصیت رو داشتم..نه کسی بهم توجه می کرد..نه باهام هم کلام می شد!..
تقصیر اونها نیست..نه..تقصیر هیچ کس نیست..
اونها شادن..تو دلشون هیچ غصه ای نیست..لااقل هیچ غصه ای به تلخی ِغصه ی من نیست..
فارغ و بی خیال از اتفاقات و ادمای دنیای اطرافشون خوشحالن ..و این خوشحالی رو جشن گرفتند..
جشن تولد دختری به اسم لیدا..تولد 24 سالگیش..با شعف ِ خاصی به 24 شمع سوخته ی روی کیکش نگاه می کرد..کوهی از هدایای رنگارنگ و کوچیک و بزرگ کنار ظرفه کیک اون رو سر شوق اورده بود..
حسرت خوردم..برای چندمین بار؟!..نمی دونم!..ولی هُرم ِحسرت اینبار هم قلبمو سرد کرد..
در کنار دوستانش تو یه رستوران شیک..همه از طبقه ی بی نیازان..از طبقه ی بنیامین..حسرت اینو نداشتم..حسرت ثروت بی حد و حسابشون رو نداشتم....ولی حسرت اون نگاه های دوستانه و پر محبت رو به تن می کشیدم..حسرت می کشیدم چون اون دختر احساس تنهایی نمی کرد و من با وجود این جمع بازم این خلاء ِ احساس رو در خودم پررنگ می دیدم..

تو جمع بر خلاف بقیه اهل شلوغ کاری و گرم گرفتن با این و اون نیستم..و ترجیح میدم بیشتر تو لاک خودم باشم و به قول مامان منزوی و گوشه گیر..
به همین خاطر هیچ کس باهام نمی جوشید..
با کسی جور نمی شدم، کسی هم با من جور نمی شد..از اول همینطور بار اومدم..
تا جایی که یادم میاد تنهایی همزادمه..تنهایی شده همه کسم..تنهایی شده یار شب های برفی و سپید پوشم..شب های بی روح..شب هایی از انفجار ِ بغض..از فریاد ِمادر..از نگاهه سرزنش بار ِپدر..از نفرت خواهر....از..حتی از پشتیبانی های خواهر..ولی..باز هم این تنهایی ِ که منو تو اغوشش جای میده..به قدری تهی از هر چیزم، که اون رو همزاد ِ خودم می دونم..اون با منه..از بدو تولد همراهمه..پس همزادمه.....

بغضم گرفت..از دیدن اون چشمای خندون و شاد بغضم گرفت..
با دیدن بنیامین که بی قید و بند و بی توجه به حضور من جلو رفت و گونه ی دختر رو بوسید و دستش رو تو دست گرفت ..و باز هم پیش نگاهه لرزان ِ من بر پشت اون دست های ظریف بوسه زد و نگاهی از سر ِشیفتگی نثار ِچشمان دخترک کرد بغضم گرفت..
نزدیکم..نزدیک به ترَک برداشتن ِ شیشه ی نازک احساسم....
هیچ نگاهی روم سنگینی نمی کرد..هیچ کس منو نمی دید..بین 15 نفر نشستم و هیچ کس شاهد حضورم نیست..
چرا؟!..
چون از خودشون نیستم؟!..
چون یه دختر پولدار نیستم؟!..
چون غرور ندارم؟!..
چون تکبر رو نمی شناسم؟!..
چون ساده م؟!..
ولی مگه ادم نیستم؟!....

به دختری نگاه کردم که جلوی من، درست اونطرف ِ میز نشسته بود..با غرور خاصی سگ پشمالوی کوچیک و سفیدش رو بغل گرفته بود .. و انگشتای ظریف و کشیده ش رو لا به لای کرکای تن حیوون فرو برده بود و با ناخن های لاک زده ی قرمزش اونها رو نوازش می کرد..
با دیدن اون حیوون که لایق نوازش و نگاهه هرچند گرم و پر مهر ِ ادمها بود نفسم رفت..با هر لحظه حضور توی اون جمع ِ شاید دوستانه، محیط رو خفقان اور احساس می کردم..
چه سخت بود!..
من هر کجا که باشم تنهام..

به بنیامین نگاه کردم..کسی که حکم نامزدم رو داشت..همسر اینده م.......
لبمو گزیدم..تو دلم داد زدم..
تو می دونی چقدر تنهام؟!..
یه غم دارم توی چشمام؟!..
که میگه.. از همه دردام؟!..
ولی نه..تو نمی دونی!......
همراهمی....کنارمی ولی .. بازم نمی دونی!..
چون منو نمی بینی!..با چشم دلت نمی بینی!..
من اینجام..
تو..کسی که دیده به جسم یخ زده م داری و من طلب ِ نگاهی از سر احساس به روح ِ خسته م..
آره..تو....
بشنو..روحم خسته ست!..
احساس طلب می کنم و..
تو نمی بینی!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط maryan6/8 ، المیرا باحاله ، agh ali ، -Edgar ، Ati-74 ، l¯̄ ͡ ̶๖̶ۣۜ๖ۣۜA҉L҉I҉ ، Ƒαкє ѕмιƖє ، ali shah ، zilis ، $hanane$ ، jinger ، neda13 ، elnaz-s ، ♥h@di$♥ ، هیوا1 ، kimia kimia1378 ، دختر اتش ، pegah 13 ، .14.anita ، bersin ، ⓕⓐⓚⓔ ⓛⓘⓕⓔ♰ ، آرامش ، fatima1378 ، ღ ற£ђЯᏙVЄђ ღ ، bela vampire ، جانگ یونگ هوا ، Neioosha ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، shining ، _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، maryamam ، ~~SARA:HIVA~~ ، نازنین* ، ( DEYABLO ) ، RTEMIS@ ، امیرحسین خفن(قبلیم بابا) ، Ava-girl ، پری استار ، sara mehrani ، elena.sadr ، r.hadis ، Şilēຖt Ş¢rēค๓ ، ققنوس طلایی ، ک * ب * ر* ا ، zary2000 ، L²evi ، دختر دل شکسته ، پریسیما ، parpar78 ، عشق دومین ، Berserk ، I'm shady ، # αпGεʟ ، sara006 ، Mahan537 ، atrina81 ، m.b.w ، Sodi-a ، -Demoniac- ، میر شهریار ، دختر زمستونی ، زهراz ، alone girl_sama ، zahra gan ، نیلوفرلرررررر ، س و گ ل یعنی سوگلی ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، فاطیمایی ، sogol.bf ، زیی ، 545n ، لاله ناز ، عاطفه1985 ، puddin ، Merytash ، فاطمه۱۳۸۰ ، یاس خوزستانی ، ویستا اک ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ببار بارون(عاشقانه و جذاب) هر کی نخونه نصف عمرش بر فناست. - s1368 - 26-08-2013، 16:47
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان