18-04-2014، 15:14
می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن…
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه…
با خودش می گفت:
« یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم…»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد!
من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و…
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو،
دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد…
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»