نظرسنجی: بقیه ی رمانو بزارم؟؟؟؟؟؟
این نظرسنجی بسته شده است.
لطف میکنم
100.00%
4 100.00%
غلط کردی با این رمان مزخرفت
0%
0 0%
در کل 4 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حقیقت ساختگی(مخصوص عاشقای 1D)

#1
قبل از هر چیزی اونایی که میاین این مطالبو میخونین چه اونایی که وان دایرکشنو دوست دارن چه دوست ندارن بدونین این رمان خیلی قشنگه من خودم خوندمش و یکی از کسایی هستم که به شدت از دایرکشن و دایرکشنرا بدم میاد ولی اعتراف میکنم این داستان واقعا قشنگه نویسنده ی این داستان مهدیس. یه دختریه که 16 سالشه و با این قلمی که داره خیلیا رو محو خودش کرده من قسمت اولشو میزارم اگه تعداد نظرات و تعداد سپاسا بیشتر از 10تا شد بقیه ی داستانو هم میزارم اگه هم نشد که از همتون معذرت میخوام به خاطر اینکه یه مطلب بدون بازدید و بیخود گذاشتم
................................................................................​.............................
*پانگاشت اول*
وقایعی که در این داستان رخ می دهد ، غیر واقعی می باشد ، و هر گونه تشابه بین اشخاص ، و حوادث ها صرفا
تصادفی است . این داستان زاده ی تخیل نویسنده هست .
___________________________________________________________
این نه داستان است ، نه افسانه
حقیقتیست ساختگی به وسیله ی الفبای قلبها
حکایت سوز و ساز دلهاست
از سکوت میان های محبت میگوید
از التهاب دست های بی قرار
و کشش نگاه های منشعش
نفس عمیقی کشیدم و مدادمو روی دفتر انداختم گفتم : چطور بود ماریا ؟
_ خیلی قشنگ بود گلوری !
خندیدم و دفترمو گذاشتم تو قفسم که ماریا جیػ زد : دارن میان ! دارن میان ! من از جیػ ماریا ترسیدم برگشتم که دیدم ! دارن میان ! بله گروه وان دایرکشن ر ا بینده قلب دخترا ! اه ! به ماریا نگاه کردم که داشت با عشق
به لیام نگاه میکرد ! اگر خیلی خوش شانس بودی اون پسرا شاید سه ثانیه بهت وقت میدادن که باهاشون صحبت کنی ! اونا عین یه سلبریتی
واقعی رفتار میکردن ! چون توی ایکس فکتور شرکت کرده بودن معروؾ شده بودن ! من که فقط یک ماه اومدم به این مدرسه همه ی اینا رو
از ماریا شنیدم . ماریا مثل هر دختر دیگه ای توی مدرسه شیفته ی اونا بود اما فقط روی یکودومشون چشم داشت اونم لیام بود! من زیاد
بهشون مثل دخترای دیگه نگاه نمیکردم یا توجهی نمیکردم چون اصلا اهمیت نمیدادم ! بین اون پسرا دوتاشون همکلاسیم بودن توی کلاس
ادبیات و تاریخ ! این دو نفر ساعتاشون به ساعتای ما میخورد ! فکر کنم اسمشون هری و زین بود ! زنگ کلاس خورد و من از ماریا خداحافظی کردم و سره کلاس نشستم،آقای بی معلم تاریخ وارد کلاس شد ! چند دقیقه از کلاس نگذشته بود که
زین و هری با هم وارد کلاس شدن آقای بی گفت : شما دوتا دوباره دیر کردین ! هری سرشو خاروند و گفت : دیگه تکرار نمیشه آقای بی ! بعد روی دوتا صندلی که پشت من بود نشستن ، آقای بی زیاد با هری خوب نبود ، یعنی رابطه ی خوبی با هم نداشتن چون هری همیشه نمره ی
تاریخش نمره ی D بود ، ولی زین نمره اش توی تاریخ خوب بود . خیلی کلاس خسته کننده ای بود البته اون وسطا هری و زین تیکه هایی میپروندن که کل کلاس منفجر میشد ولی من بی تفاوت نشسته بودم به
نظرم اصلا بامزه نیستن !، بالاخره آقای بی درس دادنش تموم شد ! برگشت طرؾ هری و گفت : آقای استایلز این چهارمین باره که نمره ی
پایینی میگیری اگر همینجوی ادامه بدی درس تاریخ رو میوفتی ! میخوام برات کسی رو در نظر بگیرم که باهات کار کنه ! هری گفت : خودتونید نه ؟
_ نه ! آقای بی گفت : گلوری کمک درست میشه ! با گفتن این حرؾ انگار برق سه فاز به من وصل کردن گفتم : اما من ... _ دیگه جای هیچ اما و اگری نیست ! همین که گفتم ! تو به هری کمک میکنی که درسش بهتر شه .
همه ی دخترای کلاس ناراحت شده بودن یه جورایی انگار حال گیری واسشون شده بود ! چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم !اصلا حوصله ی
هری رو نداشتم ، اصلا ازش خوشم نمیومد ، زنگ خورد و من بدون توجه به وسایلم دنبال آقای بی رفتم گفتم : ببخشید میشه جای من یکی
دیگه باشه ؟
آقای بی جلوی من وایساد دستشو رو شونه هام گذاشت و گفت : تو دوستت ماریارو از سطح خیلی پایینی به سطح خودت یعنی A رسوندی پس
از پس هری هم برمیای ! _ من نمیتونم خواهش میکنم یکیدیگرو بذارید ! _ تا حالا هیچوقت تصمیمی به این درستی نگرفتم ! تو بهترین شاگرد من هستی ، من به تو ایمان دارم . و بعد رفت با حرص نفسمو بیرون دادم ! برگشتم که وسایلمو بردارم ، هری رو دیدم که با زین منتظر من هستن ، رفتم طرفشون و خیلی جدی
گفتم : فردا ساعت 6 خونه ی من ! زین زیرلب به هری گفت : چه بد اخلاق !
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط -Edgar ، z.l♥ve ، Armila. ، tare ، ghazal07 ، ariana* ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، عاصی ، هیلدا 82 ، mobina81 ، پرنسس ارزوها ، مهسا 17 ، باحال خوش
آگهی
#2
قسمت دوم
بعد خیلی سریع آدرس رو نوشتم و دادم به هری ، گفت : حتما !
اجازه حرؾ زدن بیشتر بهش ندادم و سریع از کلاس بیرون اومدم .
با عصبانیت سوار ماشین ماریا شدم و محکم درو بستم ! ماریا گفت : چته ؟ آروم تر دختر ! هیچ حرفی نزدم ، گفتم : بریم ! ماشین و روشن کردو راه افتاد ، سکوت مطلق بینمون بود ولی از اون جایی که ماری نمیتونست دهنشو بسته نگهداره سکوت بینمون رو
شکست : میدونی امروز چه اتفاقی افتاد ؟
_ من چمیدونم ! _ قراره بین منو آماندا یه مسابقه ای بزارن که رهبر گروه تشویق کننده ی مدرسه معلوم بشه ! نمیدونم ولی فکر میکنم که از آماندا بهتر با م ش!
ماریا تا خونه درباره ی همین قضیه حرؾ میزد، من مطمئن بودم که ماریا قبول میشه چون اندام فوق العاده ای داشت و همینطور صورت خیلی
زیبا ، موهاش مشکی بود و چشمای درشت تیله ای طوسی روشن داشت صورتشم سفید و صاؾ بود،بدون هیچ لکه ای ! قدشم فکر کنم 167
میشد گفت هست ! من همیشه دوست داشتم هم قد ماریا بودم چون اصولا کوتوله و لاؼر مردنی ام ، خلاصه ماریا منو رسوند خونه و رفت ،
وقتی ویلارو دیدم دوییدم طرفش خدا کنه اولگا ) سر خدمتکار ( ؼذای خوشمزه ای درست کرده باشه ! ********************************************************************** )چهارشنبه ساعت 3:30 بعد از ظهر(
همین که از مدرسه اومدم چپیدم تو حموم تا خستگیم دربره هیچی مثل دوش آب گرم به آدم آرامش نمیده ، اینو همیشه مادرم بهم میگفت ،
حدود یک ساعت تو حموم بودم تا اومدم بیرون ساعت چهارو نیم بود ، یه حوله دور خودم پیچیدم و اومدم بیرون ولی با دیدن هری جلوی
خودم خشکم زد ، ای وای این اینجا چیکار میکرد قرار بود ساعت 6 اینجا باشه ، همینجوری زل زده بود بود به من حوله ...... دستپاچه شدم
نمیدونستم چیکار کنم ! یه جیػ خفیؾ کشیدم و برگشتم تو حموم ! تو حموم یکم خودمو زدم ، حالا چه ؼلطی بکنم ؟ رفتم جلوی آینه از خجالت
قرمز شده بودم ، نمیشه بالاخره که باید لباسمو عوض کنم دلمو زدم به دریا و رفتم بیرون ، دیدم رو تاقچه ی پنجره نشسته و به منظره داره
نگاه میکنه بچه پرو ! رفتم جلوش گفتم : برو بیرون،میخوام لباس عوض کنم ! یه خنده ی شیطنت آمیزی زد و گفت :من جام خوبه همینجا جلوی من میتونی عوض کنی برای من مشکلی نداره ! میخواستم با جفت پا برم تو صورتش پسره ی .... پسره ی... هیچی به ذهنم نمیرسه که بهش نسبت بدم، گفتم : ولی من مشکل دارم ! بعد بلندتر گفتم : برو بیرون همین حالا ! بعد بلند شدو با همون نیشخندش رفت بیرون ! من هول هولکی یه بلیز آستین بلند مشکی گشادی که مامان بزرگم برام خریده بود رو پوشیدم با
یه ساق مشکی ! بلیزه تو تنم زار میزد ، سه تای من توش جا میشد ! همیشه مامان بزرگ میخواست برای من لباس بخره گشاد میخرید ،
هیچوقت نمیپوشیدمش ولی این دفعه هر چی دم دستم بود پوشیدم ، موهای بلندمم که خیس بود باز گذاشتم خشکشونم نکردم ، همینجوری خیس
گذاشتمشون ، رفتم درو باز کردم گفتم : میتونی بیای تو ! هری ه مین که منو دید شروع کرد به خندیدن ، نمیدونم چرا این پسره یک بند رو نروه منه ؟ گفتم: اصلا خنده دار نیست ! هری گفت : این چه وضعه لباس پوشیدنه بلیزشو ، بلیز بابا تو پوشیدی ؟
بلند گفتم : به تو مربوط نیست مگه قرار نبود ساعت 6 اینجا باشی ! خنده شو خورد بالاخره خ ل یی سریع وارد اتاقم شد و رو تختم دراز کشید و چشماشو بست ! فکر کنم احساس راحتی میکرد رو تخت من ؟! در
اتاق رو بستم و رفتم بالا سرش گفتم : جواب سوال منو ندادی ؟
همون طوری که چشماش بسته بود گفت : ساعت 6 با بچه های گروه ( One Direction) تمرین دارم ! نفس عمیقی ک ی شدمو گفتم : خیلی خوب کتاباتو دربیار که شروع کنیم ! یک چشمشو باز کردو گفت : تو همیشه انقدر بی اعصابی ؟
خیلی جدی گفتم : آره مشکلی داری ؟
_ نه اگه من جای تو بودم مهربونتر میشدم افت داره برات ! بعد بلند شدو کتاباشو گذاشت رو تخت، منم دیگه بیخیال جواب دادن شدم ، همین که نشستم روبه روش یه عطسه کردم ، هری گفت : حداقل
موهات رو با حوله خشک کن ! سرما میخوری ! به تندی گفتم :نمیخورم ! _ هر جور راحتی . یک ساعت و نیم تموم با هم تاریخ خوندیم! ولی معلوم بود که خیلی خسته شده بود فکر کنم به همون اندازه ای که من دوست نداشتم باهاش
تاریخ کار کنم اونم دوست نداشت من باهاش کار کنم ! خودم میگفتم و خودم میشنیدم ، همش حواسش یه جای دیگه پرت بود . _ خوب تموم شد ، جمعه هم بیا که بخونیم برای دوشنبه که تاریخ داریم ! ساعت 4:30 بیا ،اگه ساعت 6 تمرین داری ! کتاباشو سریع جمع کرد و گفت : باشه ،
بلند شدو رفت سمت در ، من داشتم به بدنم کش و قوس میدادم که هری گفت : دفعه ی بعد حوله ی بلندتری دور خورت بپیچ ! راستی اینم بگمکه نمیدونستم انقدرپوست صافو سفیدی داری!و بعد چشمکی به من زد ،انگار منو گذاشته باشن توی آب جوش بالشتی که بغل دستم بودو
برداشت و پرت کردم طرفش که هری با خنده سریع از در بیرون رفت و فرار کرد ، بلند گفتم : پسره هیززز ،بی ادب . گستاخ !
بعد با صورت رفتم رفتم تو تخت گفتم : ای خدا منو بکش راحتم کن !! دیگه نمیدونم چیشد از خستگی خوابم برد ، ولی صدای موبایلم منو از خواب پروند دیدم ماری تکست داده : چه خبر؟ درس دادن به هری خوش
گذشت ؟
همینو کم داشتم فقط جواب دادم : افتضاح بود ! درسم فکر نکنم هیچی فهمیده باشه ! بعد ماری جواب داد : هری الان به نظرت احتیاجی به درس داره ؟ اون فقط باید خودشو خوشگل و خوشتیپ نگه داره همین !
جواب دادم : ماری نمیدونی چیشد ؟
_ چی شد ؟
_ فعلا تو کفش بمون تا فردا بهت بگم !
بعد تلفن رو خاموش کردمو خوابیدم ، میدونستم ماری تا جواب نگیره شبش صبح نمیشه ، خاموشش کردم. شامم نخوردم
قسمت سوم
زنگ ریاضی بود و معلم هنوز نیومده بود، منم داشتم تمرین های حل نشده رو حل میکردم ، که دیدم دوست هری که فکر کنم زین بود اومد رو
صندلی خالی که پشت من بود نشست ، آخرین مسئله بودم که یکی از پشت زد روی شونه ام برگشتم دیدم زین کارم داره ، با تعجب بهش نگاه
کردم ، صورتشو آورد نزدیک و گفت : تو گلوری هستی دیگه ؟
گفتم : آره ! _ تو به هری تو تاریخ کمک میکنی نه ؟
_ اره چه طور مگه ؟
_ میتونی تو ریاضی به منم کمک کنی ؟ من یکم ضعیفم ! به نظر پسر خوبی میومد ، مثل هری بی ملاخظه نبود ، سرمو به معنی مثبت تکون دادم ، عین این احمقا لالی که زبون ندارن ! لبخند مهربونی
به من زد و توی یه کاؼذ آدرس رو نوشت فکر کنم پانسیونی که خودشو پسرا توش زندگی میکردن و داد، گفت : پس امروز منتظرم ! سرمو برگردوندم دیدم یهویی کل دخترای کلاس داشتن نقشه ی قتل منو میکشیدن حرصشون درومده بود ، توجهی بهشون نکردم و برگشتم که
بقیه مسئله رو بنویسم دیدم آماندا یه کاؼذ انداخت رو میز من، به آماندا یه نیم نگاه کردم و کاؼذ رو باز کردم توش نوشته بود : اول هری ،
حالا هم زین ! میخوای پسرای فوتبالیست مدرسه هم بگم بیان که ا بهاشون درس کار کنی ؟
دختره ی بیشعور، با خودش چی فکر کرده رسما به من گفت ..... ، میخواستم جوابشو بدم که دیدم معلم اومد ، نمیدونم من چرا هر وقت میخوام
جواب بدم یه اتفاقی میوفته که بعد نمیتونم جواب بدم ! چی گفتم اصلا ! خود درگیری مزمن ! مدرسه که تموم شد فوری رفتم خونه یه شلوار لی مشکی با یه ل بیز آستین بلند مشکی مخملی با کتونی مشکی پوشیدم موهای بلندمم جمع
نکردم فقط یه تل زدم و چتریام و بیرون ریختم همیشه ساده لباس میپوشیدم ، حوصله تیپ زدن و ست کردن لباس نداشتم یعنی اصلا استعداد
همچین کاری رو نداشتم ! بعد از والتر )راننده مون (خواستم منو به آدرسی که زین به من داده بود ببره ! یه خونه ی ویلایی خیلی قشنگ توی یه شهرک بود که خیلی بزرگ بود ! میشه گفت اندازه ی ویلای ما بود ! البته من توی اون خونه به اون
درندشتی تنها با اولگا و والتر زندگی میکنم . زنگ درو زدم که دیدم سریع در باز شد، انگار منو از پنجره دیده بودن ، لیام درو باز کرده بود
گفت: خوش اومدی ! لبخندی بهش زدم و گفتم : مرسی ! وارد خونه شدم خیلی بهم ریخته بود ، از بهم ریختگی اون جا خندم گرفته بود خونه دوبلکس بود که بالا شش تا اتاق خواب داشت! لیام گفت :
اسمت چی بود ؟
دست از نگاه کردن به دورو بر برداش م ت و گفتم : گلوری ! یکی روی مبل نشسته بود و داشت پیتزا میخورد اسمشو یادم رفته بود ، گفتش : خوش اومدی گلوری ! منم گفتم : مرسی ! قصد بی ادبی ندارم ولی اسم تو چی بود ؟
لیام از حرؾ من خندش گرفت ، که بعد پسره گفت : لویی عزیزم ! _ اها ،اونوقت زین کجاست ؟
لیام : تو بشین الان پیداش میشه !
روبه روی لویی نشستم و لیام هم بؽل من نشست ، سکوت مطلق بینمون برقرار شد ، من به دستام نگاه میکرد و لیام با گوشیش ور میرفت و
لویی پیتزا میخورد ! لویی سکوت رو شکست گفت : ببخشید گلوری اصلا یادم رفت ! پیتزا میخوری؟
خندیدم و گفتم : نه تو بخور من سیرم .
اگه میخوای هستا ؟
سرمو با خنده به علامت منفی تکون دادمو گفتم : نه مرسی ! _ سلام ! صدای زین بود که از اتاق اولی اومد،از پله ها اومد پایین ، بلند شدم گفتم : سلام خوبی ؟
لبخند قشنگی رو لباش نقش بست و گفت : میخوای یک دقیقه بشین خستگیت دربره بعد شروع کنیم به درس خوندن ! منم میخوام ناهار بخورم
نخوردم ! مشکلی نداری ؟
خندیدم گفتم : باشه ، مشکلی نیست ! زین به سرعت رفت بؽل لویی نشست و یه جعبه پیتزا برداشت و شروع کرد به خوردن ، که یک دفعه صدای بازو بسته شدن در ورودی رو
شنیدم یکی گفت : حالا معلم دزدی میکنی زین ؟
صدای خودش بود، ای خدا این هری همه جا هست ! یکبار نشد من مثل آدم یه جایی برم این اونجا نباشه ، عین زبل خانه زبل خان اینجا زبل
خان اونجا زبل خان همه جا ! زین گفت : ببخشید نمیدونستم گلوری باید از تو اجازه میگرفت که باهام درس کار کنه ! هری اومد بؼل من نشست و گفت : معلومه که باید اجازه میگرفت ، چه خبر دختر حوله ای ؟
با گفتن جمله ی آخر سیم فاز و نلم قاطی کرد ، یعنی میخواستم همونجا خفش کنم ، به انواع اقسام رنگ ها عوض شدم آب دهنمو قورت دادم ،
خدارو شکر پسرا منظور هری نفهمیده بودن ،با حرص گفتم : شما چیکاره منی که من ازش بخوام اجازه بگیرم؟ دوست/پسرمی؟ در ضمن اسم
من گلوریه ! فهمیدی گ-ل-و-ر-ی . بلند شدم و گفتم : زین اگه سیر شدی بریم که شروع کنیم به درس خوندن ! زین سریع بلند شد و گفت : باشه بریم ! بدون توجه به هری به طرف اتاق زین راه افتادم
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط ♫♪ RoZa ♪♫ ، عاصی ، mobina81 ، رئالی تیغ ، H@N!eY ، Negar.hp
#3
لطفا ادامشو بزارید من تازه شروع کردم ب خوندن خیلی جالب بود
پاسخ
 سپاس شده توسط مهسا 17 ، Negar.hp
#4
اگه میشه لطفا ادامه بدین مرسی
خودتان را در قلب کسی نچپانید...
"جا نمیشوید"
فقط...
"چروک می شوید"
همین...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان