امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 3.88
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سطری از کتاب

#21
حقیقت شرابی است که تشنگان تملق را به تهوع دچار می سازد
پاسخ
آگهی
#22
(17-05-2014، 12:56)♫♪ ᴘᴀʀɪs ɢɪʀʟ ♪♫ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
هری پاتر (تالار اسرار)نویسنده : ج ک رولینگ
هیچ یک از شاگردان کلاس دوم قادر به انجام دادن اینکار نیست اند این یک جادوی سیاه از نوع پیشرفته است!!

سطری از کتاب 3

لایک داری بدجور من عاشق این کتابمممممم
پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв
#23
بادبادک باز اثر خالد حسینی


سطری از کتاب 3


آخرین فرصت را برای تصمیم گیری از دست داده بودم. واپسین مجال برای تصمیم گرفتن درباره اینکه چطور میخواهم باشم. میتوانستم در آن کوچه قدم بگذارم و برای حسن قد علم کنم _ همانطور که او بارها در گذشته کرده بود _ و همه ی عواقبش را بپذیرم. یا میتوانستم بدوم.
در نهایت دویدم.
دویدم، چون بزدل بودم. از آصف و بلایی که میتوانست بر سرم بیاورد میترسیدم. میترسیدم صدمه ای بخورم. وقتی به کوچه پشت کردم، همین را به خودم و به حسن گفتم. توجیهم این بود و خودم هم باورم شد. در واقع بزدلی بهانه ای بیش نبود، چون شق دیگر، دلیل واقعی دویدن و گریزم آن بود که آصف حق داشت: در این دنیا هیچ چیز مجانی نیست. شاید حسن بهایی بود که باید میپرداختم، گوسفندی که باید قربانی میکردم، تا بابا مال خودم شود. آیا این بهایی عادلانه بود؟ پاسخ بیش از آنکه بتوانم انکارش کنم در خود آگاهم بود: فقط یک هزاره بود، نه؟
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی@_@ ، eɴιɢмαтιc ، Interstellar ، Medusa
#24
دآنــیــل اسـتـیل :| !


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سطری از کتاب 3



در این هنگام تایلر با توجه به حرفه ا ش و با صداقت و خلوصی که در کلام و رفتار ماریل دیده بود و برای او با وجود بیست سال تجربه کاری تازگی داشت،با لحنی دوستانه و حتی عاطفی گفت: -ماریل…!تو باید برای من توضیح

بیشتری بدهی. -…ما،ما یک پسر داشتیم،منظورم من و چارلز،یک پسر بچه شیرین کوچک به نام آندری با موهأی صاف و مشکی و چشمانی آبی به رنگ دریایی آرام…اوه،او مثل فرشته ها بود… ما هر سه شادمان به هر جا میرفتیم

و از لحظات لذت میبردیم تا اینکه برای یکی از تعطیلات کریسمس ما به سوئیس رفتیم.آندری آن موقع دو سال و نیم داشت.خیلی به من خوش میگذاشت.


پاسخ
 سپاس شده توسط Interstellar ، Medusa
#25
کـتآب هدیه اَز دانیل استیل :| !

رماناش فوق العاده است (:


سطری از کتاب 3

چند سطر اَز کتابش رُ پیدا نکردمـ ولی موضعش اینه :


زن و شوهر به همراه دختر و پسرشان ، خانواده ی خوشبختی بودند  تا اینکه دختر ۶ ساله شان  طی یک حادثه فوت کرده  و شیرازه ی زندگی از دستشون خارج میشود.  مادر خانواده غمگین و افسرده میشود  و پدر  گوشه گیر !  در این بین پسر خانواده به تفریحات بیرون از خانه کشیده  شده و با دختری آشنا میشود  که به علت باردار بودن از خانواده اش طرد شده. .پسر خانواده به او  علاقه مند میشود  و بعد از گذشت چندماه موضوع رو با خانواده اش مطرح میکند  ،  بعد از چند روز کشمکش و صحبت مادر خانواده وسوسه میشود  آن  دختر را پیش خودش بیاورد تا بچه اش را  به دنیا آورده و به آنها دهد ؛ بعد به نزد خانواده اش برگردد  …
پاسخ
 سپاس شده توسط Interstellar ، Medusa
#26
سطری از کتاب 3

زویا بار دیگر چشمهایش را بست کالسکه چون باد بر زمین یخ زده میلفزید ریزش آهسته برف بر گونه هایش بوسه های ریز و مرطوب بر جای میگذاشت و مژگانش را مبدل به تور میکرد.به صدای زنگوله های اسبها که در گوشش به مانند موسیقی بود گوش میداد.همه اینها صداهایی بودند که از کودکی به آنها علاقه داشت.در هفده سالگی , احساس بزرگی میکرد , در واقع تقریبا یک زن شده بود با این همه هنوز احساس میکرد دختر بچه ای بیش نیست.فئودور اسبهای سیاه زیبا را با تازیانه اش در میان برف هدایت میکرد… هر چه تندر.و آنگاه که چشمهایش را گشود , توانست دهکده خارج تزارسکو سلو را ببیند.با خود لبخندی زد و با چشمهای نیمه باز سعی کرد دو کاخ مشابه پشت دهکده را ببیند.یکی ازدستکشهایش را که آستر پوستی داشت کنار زد تا ببیند چه زمانی گذشته است.به مادر خود قول داده بود هنگام صرف شام خانه باشد…و اگر مدت زیادی صحبت نکنند ,به موقع خانه خواهد رسید …اما چطور ممکن بود زیاد صحبت نکنند؟ماری عزیزترین دوستش بود تقریبا مثل یک خواهر.

فئودور سالخورده به او نگاهی کرد و لبخندی زد.زویا از هیجان خنده اش گرفت.روز عالی ای را پشت سر گذاشته بود.همیشه از کلاس باله خود لذت میبرد و حتی حالا هم کفشهای باله اش روی صندلی کنار او قرار داشت.رقصیدن برای لذت خاصی داشت ,از کودکی تنها آرزویش رقصیدن بود , و گاهی محرمانه به ماری آرزویش را به نجوا میگفت.آرزو داشت بیش از هر چیز فرار کند و به ماری اینسکی برود در آنجا زندگی کند و شب و روز با باقی رقصندگان آموزش ببیند.این فکر باعث شد لبخندی بزند.رویایی بود که حتی نمیتوانست آن را بازگو کند , آدمهای دنیای او در این هنر حرفه ای نمیشدند.لینک از پنج سالگی میدانست که استعدادش را دارد و دست کم درسهایش پیش مادام ناستوفا این دلخوشی را میداد که چیزی می آموزد که دوست دارد.ساعاتی که پیش مادام بود ,سخت کار میکرد , و همیشه تصور میکرد یک روز فوکین ,استاد معروف رقص او را پیدا خواهد کرد.افکارش از باله به دوست دوران کودکی اش برگشت کالسکه دهکده را پشت سر میگذاشت و به طرف دختر دایی اش ماری می رفت…..
پاسخ
 سپاس شده توسط Interstellar ، Medusa
آگهی
#27
... یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود "عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است"...!
برگرفته از کتاب "رویای تبت" | فریبا وفی
پاسخ
 سپاس شده توسط Medusa
#28
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم . بیرون بیمارستان غُلغله بود . چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند . چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند .
وارد حیاط بیمارستان که شدیم ، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو میکردند .
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می روم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما راحت تر بتوانید صحبت کنید .
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود ، بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که مبادا زیر پا له شود . آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود .

ما بالاخره نفهمیدیم
بیمارستان روانی اینور دیوار است یا آنور دیوار ؟ ...

!؟ ...
کمال تعجب _ عمران صلاحی
پاسخ
 سپاس شده توسط Medusa
#29
ما زنان وقتی عاشق می شویم همه ی قلب و وجودمان را به مرد محبوبمان می سپاریم آنگونه همه زیبایی ها و لذات دیگر در رابطه با او معنا می یابند .. اما شما مردان وقتی عاشق می شوید تنها قسمتی از قلب و وجود خود را در اختیار زن محبوبتان می گذارید .. بقیه را برای موفقیتها و کسب قدرتها و خودخواهی خود نگه می دارید.
حرفی نیست شاید اگر ما هم مرد بودیم چنین می کردیم اما آنچه از شما می خواهیم این است که آن قسمتی از قلبتان را که به ما سپردید دیگر ملعبه هوسبازی هایتان نکنید، ما به همان سهم هر چند کوچک .. اگر زلال و اطمینان بخش باشد قانعیم ...
جان شیفته .. رومن رولان ...
پاسخ
 سپاس شده توسط Medusa
#30
بعضیها این جوریاند
وقتی یک نیش میخورند فکر میکنند اگه دیگران هم نیش بخورند
درد اونها کمتر میشه...

چوب به دستهای ورزیل - غلامحسین ساعدی
پاسخ
 سپاس شده توسط Medusa


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Eye-blink کتاب زبان بدن (چگونه افکار دیگران را بخوانیم)
  کتاب باشگاه پنج صبحی ها
Book کتاب رستاخیز مردگان
  کتاب ۴۸ قانون قدرت
  کتاب ۳۳ استراتژی جنگ
  کتاب چگونه با هر کسی صحبت کنیم
  کتاب هرگز سازش نکنید
  کتاب نبرد من
Book کتاب { چگونه دیگران را روانکاوی کنیم؟}
  کتاب The Art of Seduction

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان