امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#21
رمان اسطوره

#پارت21

دانیار

ساعت هشت صبح پیدایش کردم!

رفتم خانه اش نبود…تا دو نیمه شب منتظرش ماندم شاید برگردد…اما نیامد.دیاکو حتی یک شب را هم خارج از خانه خودش نخوابیده بود…به شرکت رفتم…گفتم شاید آنجا باشد…اما با دیدن موبایلش که روی میز جا مانده بود و از آن بدتر قرصهای معده اش که همه پخش و پلا بودند…فهمیدم که حدسم درست بوده…تک تک بیمارستانها و درمانگاههای اطراف خانه و شرکت را گشتم و بالاخره پیدایش کردم…! وقتی پرستار عنق شیفت شماره اتاقش را گفت..می خواستم دهانش را ببوسم…به سمت اتاقش دویدم و از پشت پنجره نگاهش کردم…خواب بود…از اخم میان دو ابرویش می شد فهمید که درد دارد…به هر دو دستش سرم زده بودند…و تنها بود…!تنها بود…! خواستم در را باز کنم…اما نتوانستم…ساعدم را به در تکیه دادم و دهانم را روی آن گذاشتم و همانجا…پشت در…به چهره اش خیره ماندم…

من چه کرده بودم؟؟؟با تنها کسی که در این دنیا مرا بیشتر از خودش دوست داشت چه کرده بودم؟با تنها کسی که بدون چشمداشت…بی قید و شرط…همیشه و همه جوره هوایم را داشت… چه کرده بودم؟با تنها کسی که بارها و بارها…بدون لحظه ای درنگ جانش را کف دستش گرفته و تقدیم من کرده بود…چه کرده بودم؟ من چه کرده بودم؟ با کسی که لقمه دهان خودش را در دهان من می گذاشت..با کسی که رخت و لباس تن خودش را بر من می پوشاند..با کسی که…به خاطر ادامه تحصیل من قید درس خواندن خودش را زد…با کسی که در مقابل همه ایستاد و سپر بلای من شد…با کسی که بیل زد و واکس زد و بار جا به جا کرد تا من آسایش داشته باشم…با کسی که تمام جوانی و عمرش را به خاطر من فدا کرد و از همه خوشی های زندگی اش..بدون ثانیه ای تردید گذشت…من با این مرد…با این از هرچه مرد…”مردتر”…چه کرده بودم؟

مگر چه خواسته بود؟ یک غذای دو نفره…با کسی که خالصانه دوستش داشت و همیشه نگرانش بود…! یک غذای دو نفره..با من…با برادرش…با دانیارش…! من چه کرده بودم؟دلش را به بدترین شکل ممکن شکستم…! چه گفته بود؟؟؟دلش برای یک غذای دو نفره تنگ شده بود…من چه گفته بودم؟؟؟”تو قهرمان نیستی”…ولی بود…به خدا قهرمان بود…! هیچ کس به اندازه او لیاقت نشان پهلوانی را نداشت…هیچ کس به اندازه من…نمی دانست که هیچ کس به اندازه او…قهرمان نیست…!

من می دانستم که کولیت عصبی دارد…من می دانستم از بچگی درگیر مشکل معده و روده شده است…می دانستم همان شبهایی که از کابوس می لرزیدم و او نه برادرانه…بلکه پدرانه… مرا در آغوش می گرفت و آرامم می کرد…درد داشت…خودش درد داشت…اما خم به ابرو نمی آورد..و می دانستم که این بار سوم است که معده اش خونریزی می کند و من در هیچ کدام از این دفعات کنارش نبودم و او همیشه تنها..در بیمارستان بستری می شد…!پس چرا او همیشه بود؟؟؟چطور او در تمام مشکلات من حضور داشت و طوری حلشان می کرد که آب هم در دلم تکان نمی خورد؟چطور او زودتر از من برای پیوند کلیه آماده شد؟چطور همیشه با لبخندش و دستهای قدرتمندش..به من اطمینان می داد که تنها نیستم…که او هست…که هست…اما من هیچ وقت نبودم..هیچ وقت…!

کمی دستش را تکان داد…در را باز کردم و داخل شدم…کنارش…روی تخت نشستم…آرام پلک باز کرد و بلافاصله با دیدن من لبخند زد…!

“هیچ وقت قهر نمی کرد….هیچ وقت تنبیه نمی کرد…”

-تو اینجا چیکار می کنی؟کی خبرت کرد؟

حرفی برای گفتن نداشتم…!

-دانیار…خوبی؟

باز هم او نگران من بود…!

بی اختیار چشمم روی شکستگی پیشانی اش که یادگار روزهای کارگری اش بود ثابت شد و گفتم:

-چرا بهم زنگ نزدی؟چرا خبرم نکردی؟

خندید…بدون ذره ای اخم…بدون ذره ای کینه…

-چیز مهمی نبود…اصلا نمی خواستم بهت بگم…شاداب زنگ زد؟

شاداب؟؟؟همان منشی سر به زیر و بچه سال؟

-نه…!

-پس چطور فهمیدی؟

جوابش را ندادم…لبخندش شکل دیگری گرفت…فهمید که دنبالش گشته ام…و می دانست که نگرانی ام را به زبان نمی آورم…!

-الان خوبم…امروز و فردا مرخص می شم.

ضربه ای به در خورد و شاداب داخل آمد..با دیدن من چندلحظه سرجایش ایستاد و بعد زیرلب سلام کرد…و بی توجه به اینکه آیا جوابش را می دهم یا نه نزدیک دیاکو شد و گفت:

-ا…بیدارین؟بهتر شدین؟

دیاکو سرش را تکان داد و گفت:

-خوبم…دیشب حسابی به تو و مامانت زحمت دادم…!

پس دیشب…این دو نفر کنارش بودند…!

-نه…این حرفا چیه…ببخشید که تنهاتون گذاشته بودیم…مامان باید می رفت خونه پیش شادی…منم رفتم داروهاتون رو گرفتم…! آخه می گن فعلا نمی تونین چیزی بخورین..واسه همین یه سرم غذایی خاص تجویز کردن که باید از بیرون تهیه می کردم…الان میان واستون تزریق می کنن…!

دیاکو با محبت نگاهش کرد و گفت:

-ممنون خانوم…ایشالا جبران کنم…حالا دیگه برو خونه یه کم استراحت کن…دانیار هست…!

مردد نگاهی به من انداخت و گفت:

-آخه…تنها نمونین یه وقت…!

حتی این دختر هم به برادری من شک داشت…! به او نه… به خودم پوزخند زدم..!

-نگران نباش…می بینی که برادرم اینجاست…!

فقط دیاکو…به برادری ام اعتقاد داشت…!

کیف کولی اش را از روی تخت برداشت و گفت:

-باشه…من ساعت ده کلاس دارم…اما بازم میام سر می زنم…!

باز بی توجه به من از دیاکو خداحافظی کرد و رفت…به محض خروج او از اتاق…دیاکو دستش را روی پای من گذاشت و گفت:

-دانیار برو پذیرش..ببین دیشب چقدر خرج کردن…بنده خداها دستشون تنگه…موندم پول بیمارستانو از کجا آوردن…!

پول بیمارستانش را غریبه ها پرداخت کرده بودند…مثل یک مرد برادر مُرده…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
آگهی
#22
رمان اسطوره

#پارت22

شاداب

-اه…شاداب…چندش…همچی ضجه موره می کنه انگار سرطان ترموستات داره..بابا یه زخم معدست دیگه…خوب میشه..!

در اوج غصه خنده ام گرفت:

-پروستات…بی سواد…

با بی خیالی گفت:

-حالا هرچی…مهم همون ترموستاتشه که مثه بنز کار می کنه…

آهی کشیدم و گفتم:

-چقدر تو بی ادب و منحرفی…می گم اون یارو خفاش شبه اونجا بود…نگرانشم…!

جزوه را داخل کیفش انداخت و گفت:

-خب باشه…به اون که نمی تونه تجاوز کنه…!

ناگهان سکوت کرد و به فکر فرو رفت و کمی بعد گفت:

-البته شایدم بتونه ها…من شنیدم که میشه…!

عصبانی گفتم:

-تبسم..!

چشمانش را گرد کرد و گفت:

-ها؟؟چیه؟می خوای بگی بیشتر از برادرش نگرانشی؟

با تمام وجود خروشیدم:

-معلومه…باید می دیدیش..انگار نه انگار…تازه مطمئنم دیشبم همین عجایب این بلا رو سر دیاکو آورده…چون هنوز نیم ساعت نشده بود که با هم بیرون رفته بودن که دیاکو با اون وضع افتضاح و داغون برگشت…!اگه دوباره بحثشون بشه چی؟دکتر می گفت عصبانیت واسش سمه.

کولی اش را در آغوش گرفت…آستین مانتویم را چسبید و در حالیکه مرا از کلاس بیرون می برد گفت:

-بشین بینیم…واسه من کاسه داغتر از آش شده…اون دوتا برادرن..خودشونم می دونن چجوری باید با هم کنار بیان…تو چیکاره ای این وسط؟

آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم:

– چرا منو درک نمی کنی؟

با شنیدن صدای زنگ اس ام اس…سریع گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و با حواس پرتی گفت:

-درکت میکنم عزیزم..درکت می کنم…

آهسته گفتم:

-من طاقت ندارم اونجوری درب و داغون ببینمش…!

گوشی را توی کیفش انداخت و زیرلب غر زد:

-سالی یه بار واسمون اس ام اس میاد اونم تبلیغاتیه..!

داد زدم:

-دارم با تو حرف می زنم کودن…!

نفس عمیقی کشید و گفت:

-این چیزایی که تو می گی حرف نیست…چرت و پرته…اگه اون دیاکوئه یه سر سوزن از این احساسات تو رو می فهمید دلم نمی سوخت…!

کامل چرخید و رو در رویم ایستاد و با جدیت گفت:

-خانوم شاداب…”حواست” هست که اون اصلا “حواسش” نیست؟

چرا تمام کائنات اصرار داشتند این موضوع را توی صورتم بکوبند؟؟؟

با ناراحتی گفتم:

-بله…حواسم هست…اما مگه دست خودمه؟؟؟

با افسوس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:

-واقعا متاسفم واست..تو دیگه از دست رفتی…!

*******

بعد از ظهر به بهانه چند امضای فوری به بیمارستان رفتم…دانیار روی تخت کناری…پاهایش را دراز کرده بود و با هم فیلم می دیدند…! با لذت به چهره جدی دیاکو نگاه کردم و داخل شدم…آهسته سلام کردم…با دیدنم لبخند زد و گفت:

-به به…دانیار ببین کی اومده…!

دانیار بدون اینکه چشم از تلویزیون بگیرد گفت:

-چطوری خوشحال؟

با من بود؟؟؟به من گفت خوشحال؟مردک بی ادب…!چه زود هم پسرخاله شد…!

با غیظ گفتم:

-اسم من شادابه…!

لبخند شیطنت باری زد و گفت:

-چه فرقی می کنه؟همونه دیگه…!

دیاکو خندید و گفت:

-سر به سرش نذار…بیا اینجا ببینم..چه خبر؟

روی صندلی نشستم و گفتم:

-بهترین؟

با دلنشین ترین لحنی که می شناختم گفت:

-مگه میشه یه پرستار مهربون و دلسوز مثل تو داشته باشم و خوب نباشم؟

همان یک ذره دلی هم که برایم مانده بود از دست رفت…آنوقت تبسم می گفت حواسش نیست…حواسش بود به خدا…! بی اختیار نگاهی به دانیار و پوزخند کش آمده اش کردم و گفتم:

-خدا رو شکر..این پرونده ها رو آوردم واسه امضا…!

خودکاری از دستم گرفت و گفت:

-لازم نبود تا اینجا به خاطر اینا بیای…فردا مرخص می شم…

بی هوا گفتم:

-نه…به خاطر خودتون اومدم…

دانیار با خنده سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت…به چه می خندید این لعنتی نفرت انگیز؟

دیاکو هم خندید..اما این خنده کجا و آن خنده کجا؟

-ممنونم خانوم کوچولو…حالا پاشو یه چای واسه خودم و خودت بریز که هم خستگی تو در بره هم بی حوصلگی من…!

آرام گفتم:

-آخه…شما که نمی تونین چیزی بخورین…!

کاش اینطور لبخند نمی زد…کاش اینطور نگاهم نمی کرد…دست پاچه می شدم زیر نگاههای عمیق و لبخندهای جذابش…!

-مایعات مشکلی نداره..نترس…!

از فلاسک روی میز چای ریختم و به دستش دادم…برای خودم هم ریختم…قند برایش بردم…چشمکی زد و گفت:

-مطمئنی قندم جزء مایعات محسوب میشه؟

تا بناگوشم سرخ شد…ببخشید زیرلبی گفتم و قندان را کنار گذاشتم.درحالیکه به دقت پرونده ها را بررسی می کرد گفت:

-تو چرا برنداشتی؟

آرام گفتم:

-منم تلخ می خورم…!

و بدون اینکه حتی به اندازه پلک زدنی دست از تماشایش بردارم…شیرین ترین چای عمرم را نوشیدم…!

و کسی چه می داند که “با فنجانی چای هم می توان “”مست”” شد…اگر کسی که باید باشد…باشد…!”
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#23
رمان اسطوره

#پارت23

دیاکو

مقابل شرکت پارک کردم و موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره دفتر را گرفتم.صدای ظریف شاداب خنده بر لبم آورد.

-شرکتِ نما…بفرمایید.

نگاهی به ساعت مچی ام کردم و گفتم:

-منم شاداب…دم شرکتم…بپر پایین که بد جا پارک کردم…

چند لحظه مکث کرد و بدون هیچ سوالی گفت:

-چشم.

کمتر از پنج دقیقه خودش را رساند.از صورت قرمز و نفس نفس زدنش معلوم بود که عجله زیادی به خرج داده…کنار ماشین ایستاد…منتظر و متعجب…خم شدم..دستگیره را کشیدم و در را برایش باز کردم.با کمی تعلل سوار شد و آرام سلام کرد.جوابش را دادم و سریع راه افتادم.همانطور سر به زیر و مظلوم پرسید:

-چیزی شده؟

صدای ضبط را اندکی بلند کردم و گفتم:

-نه…می خوام برسونمت.

لحظه ای نگاهم کرد و گفت:

-شما چرا زحمت می کشین؟خودم می رفتم.

خندیدم و جواب ندادم.بند کوله اش را دور دستش پیچاند و با صدای ضعیف تری گفت:

-قرصاتون رو به موقع می خورین؟حالتون بهتره؟

ای خدا…چقدر این دختر شیرین بود..حتی این سوال ساده را هم با شرم بیان می کرد.

-خوبم…بهترم می شم.

“خدا را شکر” ش را به زحمت شنیدم و لبخند زدم.نزدیک خانه گفت:

-من اینجا پیاده می شم.

ترمز کردم و به سمتش چرخیدم.

-یعنی دعوتم نمی کنی بیام داخل؟

چشمانش تا آخرین درجه گرد شد و رنگ از رویش پرید.می دانستم در موقعیت بدی قرارش داده ام…با آرامش لبخند زدم و گفتم:

-زیاد نمی مونم.

سریع به خودش آمد و گفت:

-نه…نه…بفرمایین..خیلی هم خوشحال میشیم…!

پیچیدم و درست دم در ترمز کردم.ببخشید کوتاهی گفت و زودتر از من وارد خانه شد.به حرکات شتابزده اش لبخند زدم و جعبه ها را از ماشین پیاده کردم و داخل حیاط چیدم.شاداب و مادرش به استقبالم آمدند.سلام کردم.با مهربانی و خوشرویی جواب داد و گفت:

-خیلی خوش اومدی پسرم.بفرمایید.

بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم کفشم را کندم و داخل شدم.خانه ای کوچک و ساده و شاید تا حدی محقر…اما تمیز و مرتب…سعی کردم چشمانم را نچرخانم که مبادا احساس شرم کنند و در اولین مکانی که تعارفم کردند نشستم و به پشتی تکیه دادم.

-حالت چطوره پسرم؟بهتر شدی؟

سرم را بالا گرفتم و گفتم:

-به لطف شما…بهترم.

احمداللهی گفت و به اتاقی که حدس می زدم آشپزخانه باشد رفت.صدایی از کنار گوشم سلام کرد…صدایی به ظرافت صدای شاداب.سرم را چرخاندم و دختر چهارده پانزده ساله کوچک و ریز نقشی را دیدم که درست مثل خواهرش سر به زیر و متین ایستاده بود.شال صورتی اش را محکم دور گردنش پیچیده بود اما باز هم دسته ای از موهای لخت و شبرنگش صورتش را قاب گرفته بود…دلم در هم پیچید…با محبت گفتم:

-سلام…شما باید شادی خانوم باشین نه؟

معصومانه گفت:

-منو می شناسین؟

نگاهی به شاداب کردم و گفتم:

-بله که میشناسم.شاداب خیلی ازت تعریف می کنه…خیلی هم دوستت داره…!

برقی در چشمان زیبایش جهید و لبهایش به خنده باز شد.شاداب هم خندید و دستش را گرفت و کنار خودش نشاند.بی اختیار نگاهم از لباس عروسهای کنار اتاق و چرخ خیاطی فکستنی و فرسوده به در بسته اتاقی کشیده شد و گفتم:

-کلاس چندمی شادی خانوم؟

-اول دبیرستان.

-توام مثل خواهرت درست خوبه یا نه؟

با شوق کودکانه گفت:

-آره..ولی من می خوام دندون پزشک بشم.

خندیدم.

-خیلی عالیه…پس باید از حالا واسه اون دندون عقل نهفتم نوبت بگیرم.

او هم خندید…با متانت…با آرامش…چقدر همه اعضای این خانواده آرام بودند…علی رغم همه مشکلاتشان…هرکدام به نوعی حس آرامش را به وجود مخاطبشان القا می کردند.
مادر خانواده درحالیکه چادر نماز سفیدش را به دندان گرفته بود با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.شاداب از جا پرید و سینی را از دست مادرش قاپید.حین اینکه فنجان تمیز و براق را برمی داشتم گفتم:

-چیکار می کنین با زحمتای من خانوم نیایش؟

نشست و در حالیکه زانوانش را می مالید گفت:

-کدوم زحمت پسرم؟همیشه از شاداب جویای حالت هستم.خدا رو شکر که صحیح و سلامت می بینمت.

لحظه ای چهره درد کشیده این زن را با مادرم مقایسه کردم و تفاوت چندانی ندیدم.بی اختیار گفتم:

-ممنونم مادر جان.ایشالا بتونم جبران کنم.الانم غرض از مزاحمت ادای قسمت کوچیکی از دینمه.

پاکتی از جیبم در آوردم و مقابلش نهادم.حاوی هزینه بیمارستان و دارو بود.بدون کم و زیاد…!

-این پولی که بابت بیمارستان پرداخت کردین…ببخشید اگه دیر شد…می دونین که تازه مرخص شدم.

ابروهایش را درهم کشید و گفت:

-این چی کاریه پسرم؟درسته دستم تنگه ولی هنوز اونقدر پاهام قوت دارن که پولی رو که در راه خدا دادم پس نگیرم.

نفس عمیقی کشیدم…از مادری با چنین عزت نفسی…باید دختری مثل شاداب متولد می شد.

-اجر کارتون محفوظه مادر جون.اما کدوم پسریه که غیرتش اجازه بده مادر و خواهراش خرج دوا و درمونش رو بدن؟

چشمان هر سه نفرشان چراغانی شد…چقدر یک حرف ساده به دلشان نشسته بود.خانم نیایش چندبار تکرار کرد.

-زنده باشی پسرم..زنده باشی.

-این پول بیمارستان بی کم و کاسته…اما واسه قدردانی هم چندتا کادوی ناقابل واستون خریدم.اجازه می دین تقدیم کنم؟

مهلت اعتراض ندادم.به حیاط رفتم و بسته ها را یکی یکی داخل آوردم.جعبه چرخ خیاطی را جلوی دست خانم نیایش گذاشتم و گفتم:

-این برای شما و محبت مادرانه بی دریغتون.

جعبه لب تاپ را به شاداب دادم.

-اینم واسه شاداب خانوم که بهش قول داده بودم اگه فتوشاپ یاد بگیره بهش جایزه بدم.

چشمکی زدم و ادامه دادم:

-البته هنوز یاد نگرفته…اما چون تو این مدت خیلی خوب تلاش کرده و از دستش راضی بودم جایزه ش رو پیش پیش می دم.

کولی سورمه ای را هم که پر از انواع و اقسام لوازم نوشتاری بود به شادی دادم و گفتم:

-اینم ابزار کار خانوم دکتر آینده مون.

مادر شاداب معترضانه گفت:

-این کارا چیه پسرم؟ما…

دستم را بالا بردم و حرفش را قطع کردم و با جدیت گفتم:

-اگه قبول نکنین دلخور میشم.کاری که شما واسه من کردین با هیچ چی قابل اندازه گیری و قدردانی نیست.اینجوری حداقل احساس می کنم کمی از زحمتاتون رو جبران کردم.

-آخه مگه ما چیکار کردیم؟هر کی دیگه جای ما بود همین کارو می کرد.

نه..انگار مادر شاداب هم مثل دخترانش ساده بود و از دنیای بیرون خبر نداشت.انگار نمی دانست دوره این حرفها گذشته و مردم این روزهای مملکتم حتی اگر انسانی را در حال جان دادن ببیند از ترس عواقبش چشم می بندند و می گذرند…!

آهی کشیدم و گفتم:

-شما یاد مادر و خواهرمو واسم زنده کردین.به نظر شما هرکسی می تونه اینکارو بکنه؟

لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت:

-خدا مادر و خواهرت رو رحمت کنه پسرم.

چیزی در گلویم چنگ انداخت…بغض بود شاید و یا…عذاب وجدان…!
پاسخ
#24
Rainbow 
رمان اسطوره

#پارت24

شاداب

-چیه شاداب؟چرا اینجوری بغ کردی؟

به شادی که با خوشحالی مشغول بازرسی کیف جدیدش بود نگاه کردم و گفتم:

-نباید قبول می کردیم.

مادر با کلافگی گفت:

-از دست تو…از سر شب یه سر داری همینو تکرار می کنی.

با عصبانیت تکیه ام را از دیوار برداشتم و گفتم:

-می دونی قیمت همه اینا چقدره؟ارزون ترینش همون کیف و وسایل شادیه که کمِ کم ۷۰۰-۶۰۰ تومن پول بابتش داده…این چرخ و لپ تاپ که بماند…به نظرت واسه تشکر زیاد نیست؟

مادر عینکش را به چشم زد…لباس پسته ای رنگ را برداشت و منجوق ها و ملیله ها را از سوزن رد کرد و گفت:

-چیکار می کردم مادر جون؟؟؟تا اینجا بلند شده اومده…با اون حالش چرخ به این سنگینی رو بغل زده و آورده…دیدی که نخواستم قبول کنم…اما نشد…چجوری می گفتم هرچی خریدی بردار و ببر…زشت بود…تو عمل انجام شده قرار گرفتم…وگرنه خودت که منو بهتر می شناسی…تا حالا چند بار صدقه قبول کردم که این بار دومم باشه؟

با اخم رویم را برگرداندم.مادر کمی به سمتم خم شد و از بالای عینکش نگاهم کرد.

-حالا هم چیزی نشده…یه جوری جبران می کنیم…می خوای واسش شال گردن ببافم؟پیرهن مردونه هم بلدم.می خوای واسش بدوزم؟

بلند و با حرص گفتم:

-شال گردن و پیرهن واسه جبران اینا؟

و با دست به چرخ خیاطی و لپ تاپ که کنار هم گذاشته بودم…اشاره کردم.

مادر از تندی من لب برچید و سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:

-نه…ولی خب منم وُسعم همین قدره مادر جون…! تو بگو چیکار کنم؟

به دستان لرزان و سر فروافکنده اش نگاه کردم و قلبم گرفت…از خودم بدم آمد…روی زمین خزیدم و کنارش نشستم.دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:

-ببخشید مامانی..غلط کردم داد زدم…یه لحظه کنترلم رو از دست دادم…

بدون اینکه سرش را بالا بگیرد گفت:

-من اینهمه جون می کنم که شما با سربلندی زندگی کنین! ولی امشب نتونستم رو حرف این پسر حرف بزنم…وقتی اونجوری تو چشمام زل زد حس کردم واقعا پسرمه…دلم نیومد با اون مریض احوالیش دست رد به سینش بزنم…بعدشم حتما که نباید از طریق مالی واسش جبران کنیم…هرکی به اندازه تواناییش…اصلا از این به بعد یه ذره بیشتر واست غذا می ذارم که سهم اونم بدی..از بس از این آت و آشغالای رستورانا خورده معدش به این حال و روز افتاده…! یه مدت غذای خونگی بخوره حالشم بهتر میشه…خوبه اینجوری؟

عینکش را بداشتم و نم زیر پلکش را گرفتم..توی آغوشش فرو رفتم و به خاطر دلخوشی اش گفتم:

-آره مامانی…اینجوری خیلی خوبه…

دستی روی موهایم کشید و گفت:

-تازه نگاه به حال و روز الانمون نکن…تو که مدرکت رو بگیری…مهندس بشی…دست و بالمون باز میشه…اون موقع خودت هرجوری خواستی جواب مهربونی این پسر رو بده…

سرم را توی سینه اش بالا و پایین کردم. موهایم را بوسید و گفت:

-دیگه غصه نمی خوری؟

محکمتر به تن نحیفش چسبیدم و گفتم:

-وقتی تو رو دارم غصه چیو بخورم؟

شادی هم روی زانوهایش جلو آمد و گفت:

-پس من چی؟

مادر دست چپش را دراز کرد و او را هم در آغوش گرفت و به نوبت موهایمان را بوسید…!آرامش به وجودم برگشت…علی رغم دلخوریهایم…شب فوق العاده ای بود…دیاکو برای اولین بار به خانه ما آمد… با صمیمت هرچه تمام تر کنارمان نشست و بدون هیچ تعجب و ترحمی از سادگی زندگیمان لذت برد…این را از خنده های بی غل و غش و سر زنده اش فهمیدم…و غرق خوشی بودم از هوش بالایش جهت ایجاد اعتماد و اطمینان در مادر حساس و نگران من…!قطعا هیچ چیز به اندازه همان رابطه خواهر و برادری که گفته بود خیال مادرم را راحت نمی کرد…!

به هرحال اکثر مردها از همین جا و به همین شکل شروع می کنند دیگر…!؟!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#25
رمان اسطوره

#پارت25

دانیار

بی حوصله و خسته دکمه اتصال تماس را زدم و گفتم:

-بله؟

صدای زیر و گاهی اعصاب خردکن مهتا در گوشم پیچید.

-چه عجب آقا…بالاخره این گوشیتون رو جواب دادین.

چقدر از این جمله تکراری بیزار بودم.

-مهتا من الان وقت ندارم.کارت رو بگو.

با عصبانیت گفت:

-پس تو کی واسه من وقت داری؟شبا؟تو رختخواب؟

پوفی کردم و گفتم:

-خیلی ناراحتی همونم بی خیال میشم.

از صدای جیغش گوشم آزرده شد…موبایل را با فاصله نگه داشتم.

-سر من منت می ذاری؟اصلا از کی تا حالا اینقدر خونواده دوست شدی که از ور دل اون برادرت جم نمی خوری؟

خوشم نمی آمد کسی در مورد خانواده ام حرف بزند..یا کلاً هر چیزی که مربوط به شخص خودم می شد. به سردی جواب دادم:

-اینش به تو مربوط نیست.یه بار گفتم فرصت داشته باشم میام.لازمه بازم تکرار کنم؟

حرصش را توی گوشت فوت کرد و گفت:

-من این حرفا حالیم نیست…یا امشب میای یا اینکه همه چی تمومه…

هههههه…تهدید می کرد…مرا…!

-باشه…همه چی تمومه…!

جیغ کشید.

-دانیار…!

قطع کردم و نفس راحتی کشیدم…مهتا ثابت کرد که با هیچ زنی نباید بیشتر از شش ماه رابطه داشت چون به طرز عجیبی متوقع و طلبکار می شوند…!

وارد سالن منتهی به اتاق دیاکو شدم.آخر وقت بود و شرکت خلوت…! شاداب پشت میزش نشسته و سرش را توی کتاب و دفترش فرو برده بود…از اخمهای درهمش معلوم بود که حسابی گرفتار شده…با دست چپش پیشانی اش را می مالید و با دست راست تند تند چیزهایی یادداشت می کرد و خط می زد…هرچند لحظه یکبار هم اصواتی مانند”نچ” و “اه” از گلویش خارج می شد…چند قدم جلوتر رفتم و روی دفترش سرک کشیدم…به محض دیدن صورت مساله دردش را فهمیدم…سنگینی نگاهم را حس کرد و سرش را بالا گرفت…با دیدن من سریع از جا برخاست و گفت:

-سلام..خوش اومدین…

سرم را تکان دادم و گفتم:

-کسی پیشش نیست؟

نگاهش را از صورتم گرفت و گفت:

-نه…بفرمایید.

به سمت اتاق رفتم…اما خودم هم نفهمیدم چه شد که بدون اینکه برگردم یا نگاهش کنم گفتم:

-اون مساله با یه انتگرال نوع دو حل میشه…!

منتظر عکس العملش نشدم و در اتاق را گشودم.

دیاکو مثل همیشه با دیدنم لبخند زد و گفت:

-داری می ری؟

کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:

-آره…این دو هفته رو کرج می مونم.حوصله رفت و آمد ندارم.

بلند شد و به طرفم آمد..دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:

-باشه…هرطور راحتی…فقط منو بیخبر نذار…!

چشمم را باز و بسته کردم.

-هتل گرفتن واستون؟

نگاهم را دور اتاق چرخاندم و گفتم:

-آره.

شانه ام را فشار داد و گفت:

-باشه…پس برو…خدا به همرات.

می شد دست داد..می شد در آغوش گرفت…می شد روبوسی کرد…اما بی حرف عقبگرد کردم و به سمت در رفتم…اما قبل از خروج من..ضربه ای به در خورد وشاداب داخل آمد.لیوان شیری که در دست داشت به دیاکو داد و گفت:

-وقت قرصتونه…فقط با شیر نخورینش.

دیاکو تشکر کرد…به محض بسته شدن در..ابروهایم را به حالت استفهام بالا بردم…دیاکو خندید و گفت:

-نمی دونم کدوم دکتر بیکاری به این دختر گفته که شیرعسل گرم برای تسکین دستگاه گوارشم خوبه…به زور شبی یه لیوان تو حلقم می ریزه…تایم داروهام رو از خودمم بهتر می دونه…عجیبه که تو این مدت با این حجم کار و درسش حتی یه بار هم یادش نرفته…!

پوزخند زدم و گفتم:

-لابد عاشقته…!

بلندتر خندید و گفت:

-شاید…!

برایم عجیب بود که دیاکو این اشتیاق واضح را در چشمان این دختر نمی دید…!نگاههای زیرچشمی که گاهی خیره می شدند…سرخ و سفیدشدنها و دستپاچگی اش در مقابل دیاکو…اینهمه توجه و نگرانی برای سلامتی اش…

شانه ام را بالا انداختم و گفتم:

-من رفتم…خداحافظ…

و از اتاق بیرون زدم…شاداب مجددا بلند شد…نیازی به خداحافظی ندیدم…فقط سر تکان دادم…اما او صدایم زد:

-آقای حاتمی؟؟

ایستادم و از گوشه چشم نگاهش کردم…سرش را پایین انداخت و با آرام ترین صدایی که تا آن روز شنیده بودم گفت:

-به انتگرال جواب داد…خیلی ممنون…!

جوابش را ندادم…اما طوری که نبیند لبخند زدم…جنس این دختر با بقیه فرق داشت…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#26
رمان اسطوره

#پارت26

شاداب

با خنده به تبسم که جزوه هایش را پاره می کرد گفتم:

-دیوونه…تو مگه نمی خوای ارشد شرکت کنی؟لازمت می شن.

با حرص گفت:

-من به گور استاتیک و استادش خندیدم…ارشد می خوام چیکار؟به خدا این لیسانس زپرتی رو که بگیرم عمراً دیگه برم طرف کتاب…اول یه شوهر خوشگل و خوش تیپ و جنتلمن و پولدار و رینگ اسپرت و ترمز ای بی اس پیدا می کنم…بعدش می رم کلاس آشپزی و گلدوزی و قالی بافی و از این چیزا…مگه مغز خر خوردم دوباره خودمو اسیر این مزخرفات کنم؟

روی نیمکت دانشگاه نشستم و با لذت نفس کشیدم…همیشه در هر مقطعی از تحصیلات…عاشق این امتحان آخری تیر ماه بودم…و احساس آزادی و راحتی وصف ناپذیرش…!

زل زدم به نیمکت محبوب دیاکو و گفتم:

-با این برنامه های پربارت..آبروی هرچی مهندسه بردی…!

تبسم هم نشست و گفت:

-برو بابا…مهندس مهندس..فکر کردی الان فارغ التحصیل بشی چه خبره؟بهت می گن بیا بشو سرپرست فلان کارگاه یا مسئول پروژه فلان طرح عظیم؟کار کو خنگ خدا؟همه اینایی که تو دانشگاه می بینی فقط اومدن اینجا که یه مدرک مهندسی بگیرن و تو فامیل پزش رو بدن.که فردا مردم بهشون نگن عرضه درس خوندن نداشتین…همینو همین..! البته ترم اول و دوم باد تو کلشونه و حالیشون نیست…اما یه کم که بگذره می فهمن دنیا دست کیه..!

با اعتماد به نفس کامل گفتم:

-ولی من کار پیدا می کنم..هرجوری که شده…اصلا نیتم واسه درس خوندن همینه…نمی خوام تا ابد هشتم گرو نهم باشه…تا اونجایی که بتونم درسم رو ادامه می دم و در کنارش کار می کنم…تا وقتی هم که شادی…

حین حرف زدن سرم را چرخاندم و دیاکو را همراه دوستانش دیدم…حرفم یادم رفت و سیخ نشستم…! حواسش به من نبود…شهاب دستش را دور گردنش انداخته بود و با چند نفر دیگر حرف می زدند…می دانستم امروز برای تحویل پروژه اش آمده و دیگر کارش در این دانشگاه تمام شده…دلم گرفت…از تصور روزهای بدون دیاکوی این دانشگاه…

-چیه عین بوقلمون گردن می کشی؟چرا نطقت بند رفت؟

سرش را کمی جلو آورد و مسیر نگاهم را دنبال کرد…با دیدن گروه پسرها لحن صحبتش عوض شد.

-اِوا…شهاب جونه؟چرا زودتر نمی گی؟؟چشم کورت نمی بینه عین مرداي شكم گنده با لنگ باز نشستم….؟؟

کمی خودش را جمع و جور کرد و دستی به مقنعه اش کشید.من همچنان محو لبخندهای کمرنگ دیاکو بودم.

-می گم تو نمی خوای چیزی به عشقت بگی؟فکر کنم صبح گفتی کارش داریا…پاشو بریم کارت رو بهش بگو…پاشو عزیزم..پاشو خوشگلم…

گیج و حواس پرت گفتم:

-من؟؟

-نه پس من…! پاشو به یه بهانه ای بریم اونجا…بلکه چشم این شهاب خان به جمال من روشن شه و ترموستاتش استارت بزنه و منم به یه نوایی برسم.

-….

-شاداب درد گرفته با توام…باز که رفتی تو هپروت…

زیرلب گفتم:

-دیگه تو دانشگاه نمی بینمش…!

با تمام قدرتش گوشت بازویم را چلاند و گفت:

-مرگ…خوبه از صبح تا شب بیخ گوشته…من چی بگم که شهاب جون از دستم رفت…!

به زور نگاهم را از دیاکو گرفتم و گفتم:

-تو واقعا از شهاب خوشت میاد؟

آه سوزانی کشید و گفت:

-از خودش نه…ولی می میرم واسه او آزرای سفیدش…جون می دم واسه اون ساعت دیزل دستش…هلاک می شم واسه اون لباسای مارکش…

به سمتم چرخید و گفت:

-اصلا دقت کردی از کنارش که رد می شیم بوی گاو می ده؟؟؟

ابروهایم را با تعجب بالا بردم.دوباره آه کشید و روی نیمکت پهن شد و با حسرت گفت:

-از بس که چرم کفشش اصله…!

تمام تلاشم برای بیصدا ماندن خنده ام بی نتیجه بود.با جدیت گفت:

-زهرمار…بایدم بخندی…تو که ماشالا دور و برت پره از طاووس و قناری…من بدبخت چی بگم که ترم سومم تموم شد و هنوز یه کلاغ نر هم پیدا نکردم.

خنده ام شدت گرفت.یکدفعه انگار چیزی یادش آمده اشد پرسید:

-راستی از کُردَک چه خبر؟

منظورش دانیار بود…دیاکو کرد بزرگ بود…دانیار کردک یا همان کرد کوچک…!

دستم را جلوی دهانم گرفتم که کمتر آبروریزی کنم…از بس خندیده بودم اشک در چشمم جمع شده بود…ناگهان صاف و مرتب نشست و گفت:

-آخ آخ دارن میان این طرف..جون مادرت عین آدم رفتار کن که واسه یه بارم که شده جلو این بشر سوتی ندیم.

در یک لحظه خنده در دهانم ماسید و ضربان قلبم اوج گرفت…هنوز و همچنان با دیدنش…با نزدیک شدنش…یا حتی شنیدن خبر نزدیک شدنش قلبم دیوانه می شد و پمپاژ خونش را صد برابر می کرد.نگاهم را به آسفالت کف دانشگاه دوخته بودم..اما با دیدن چند جفت کفش آهسته سرم را بالا گرفتم…آب دهانم را قورت دادم و ایستادم…تبسم هم به تبعیت از من ایستاد و سلام کردیم.جواب هردویمان را داد و به من گفت:

-امتحان چطور بود؟

همیشه با اینطور مستقیم و خیره نگاه کردنش مشکل داشتم…زبانم بند می رفت.

-بد نبود…

-تموم شد دیگه؟

-بله آخریش بود.

-پس از فردا می تونی صبحا رو هم بیای شرکت؟

متعجبانه گفتم:

-پس خانوم سلطانی؟

بدون اینکه تغییری در حالت صورتش بدهد گفت:

-می تونی؟

بی اختیار نگاهی به تبسم کردم و گفتم:

-بله می تونم.

دستش را توی جیبش کرد و گفت:

-خوبه…پس ساعت نه اونجا باش.

چشم آهسته ای گفتم…سرش را نزدیک آورد و با صدایی آرام طوری که فقط من و تبسم بشنویم گفت:

-اینقدرم بلند نخندین…توجه همه رو جلب کرده بودین…!

تنم یکپارچه آتش شد…وقتی که با جیغ تبسم به خودم آمدم رفته بود…

-این چی گفت؟؟؟ها؟به این چه اصلاً؟؟مگه مفتش محله؟؟؟بی ادبِ خاک بر سرِ فضول…کی گفته نسل دایناسور منقرض شده؟؟؟کجاست بیاد این شِرِک از خود راضی رو ببینه؟؟بابامم به من نمی گه چیکار کنم چیکار نکنم…اون وقت این …

بی توجه به غرغرهای تبسم روی نیمکت نشستم و بازوهایم را بغل کردم…کجا خوانده بودم که مردها فقط روی زن مورد علاقه و مهم زندگیشان غیرت دارند؟؟؟

کاست را داخل ضبط هل دادم و روی تشکم دراز کشیدم…صدای خواننده در فضا پیچید و باز مرا برد به روزی که در آغوش دیاکو جا خوش کرده بودم…خجالت می کشیدم از اینکه تکرار مجددش را از خدا بخواهم…اما نمی توانستم حسرتش را در دلم مدفون سازم…پس بارها و بارها برای خودم صحنه را بازسازی می کردم…چهره اش را حتی از صورت خودم هم بهتر می شناختم…جز به جز این پازل دوست داشتنی را کنار هم می چیدم..با عشق..با دقت …که مبادا خشی به تصیرش بیفتد و از جذابیتهایش بکاهد…

آه کشیدم و غلتیدم…خواننده می خواند..

یاد روزی افتادم که دستم را گرفت و گفت مرا همینجوری که هستم دوست دارد.گفت هیچ وقت به خاطر فقیر بودنم خجالت نکشم.گفت هوایم را دارد…گفت دوستم دارد…خانه مان هم آمد..بدون کبر…بدون غرور…بدون هیچ ررنگ و ریایی…یادش بود که مادر خیاطی می کند..برایش چرخ خرید..یادش بود که من کامپیوتر ندارم…برایم لپ تاپ خرید…یادش بود که شاددی محصل است..برایش دفتر و کتاب خرید…

خواننده می خواند…غمگین و عاشقانه…تصور کردم..باز هم ساختم…

با هم غذا می خوردیم…من برایش غذا می بردم…از روزی که مادر مجوز داده بود…خودم برایش غذا می پختم…او نمی دانست…اما من که می دانستم…ذره ذره عشقم..قلبم را…وجودم را چاشنی غذا می کردم…خدا می داند وقتی که شروع به خوردن می کرد چه استرسی می کشیدم…که نکند دستپخت مرا دوست نداشته باشد…

خواننده با سوز می خواند…یاور همیشه مومن…

اما دوست داشته…همیشه دوست داشته…همیشه هم می گوید تو هم با من بخور…تنهایی نمی چسبد…هیچ وقت ندیدم با سلطانی یک لیوان چای هم بخورد…فقط با من..فقط من…

خواننده خواند و من ساختم….

چه لذتی داشت هوایش را داشتن…که گرسنه نباشد…تشنه نباشد..خسته نباشد…چه لذتی داشت به چهره خسته اش..خسته نباشید گفتن…

آه کشیدم…

حتما این لذت اگر در خانه اش بودم بیشتر هم می شد…وقتی که او برای خودم می شد…وقتی که می توانستم شانه هایش را ماساژ دهم…سرش را روی پایم بگذارم و آرامش کنم…وقتی که می توانستم بدون ترس و دلهره دیاکو صدایش کنم..دیاکو..دیاکو…دیاکو…چه اسم خوش آهنگی داشت…او می شد دیاکوی خالی و من می شدم خانم حاتمی…

قلبم لرزید…

خانم حاتمی…خانم حاتمی…خانم دیاکو…خانم او…می شد پسر واقعی مادرم…مادر چقدر دوستش داشت…شادی هم…در دل همه جا باز کرده بود…در دل من…که جایی برای فرد دیگری نذاشته بود…

باز غلت زدم.در باز شد و مادر داخل آمد.

-بیداری مادر جون؟

دلم گرفته بود…خودم را کنار کشیدم و گفتم:

-پیشم می خوابی؟

لبخندی زد و لنگان جلو آمد و کنارم دراز کشید…او رو به سقف..من رو به او..دستم را روی شکمش گذاشتم و گفتم:

-مامانی…یه سوال بپرسم؟

مادر دستم را نوازش کرد و گفت:

-دوتا بپرس عزیزم.

سرم را به شانه اش چسباندم و گفتم:

-شما چندسالگی ازدواج کردین؟

نفسش را بیرون داد و گفت:

-بیست سالگی…

دل دل کردم برای پرسیدن سوال بعدی.

-بابا رو دوست داشتی؟

لبش کج شد…چیزی شبیه لبخند پهلو شکسته…!

-اون موقع که این حرفا نبود عزیزم..اومد خواستگاری…آقام گفت…سالمه…کاریه…منم گفتم چشم…

دلم سخت تر گرفت..چطور می شد بدون یک عشق بزرگ و سوزان ازدواج کرد؟؟؟

-یعنی بعدشم بهش علاقه مند نشدی؟

آه کشید.

-مگه میشه نشد…یه زن بعد از ازدواجش همه زندگیش میشه شوهرش…سایه سرم بود…تکیه گاهم بود…شاید گاهی بداخلاقی می کرد…اما دوستم داشت…پونزده سال به پای بچه دار نشدنم موند…عالم و آدم گفتن این زن ناقصه…اجاقش کوره…نمی خوای طلاقش بدی حداقل یکی دیگه بگیر که حداقل اسم و رسمت با خودت خاک نشه…اما حرفش یه کلوم بود…نه…خدا یکی…زن یکی…خودمم ازش خواستم..گفتم به پای من نسوز…گفتم دندون رو جیگر می ذارم….تحمل می کنم تا تو صدای بچه ت رو بشنوی…اما هربار می گفت…خجالت بکش زن…واسه چی عین طوطی حرفای مردم رو بلغور می کنی…فکر کن من سرطان داشته باشم..تو ولم می کنی؟منم می زدم تو صورتمو می گفتم..خدا منو بکشه و اون روز رو نبینم…

خنده اش شکل گرفت…

-تا تو سه ماهت شد نفهمیدم حامله م…اصلا بعد از اون همه سال باورم نمی شد…آخرش یه روز که یکی از زنهای همسایه خونمون بود..از حال خراب و رنگ و روی زردم فهمید دردم چیه…اگه بدونی آقات چیکار کرد…

لب به دندان گزید..با اشتیاق پرسیدم:

-چیکار کرد؟؟؟تعریف کن واسم…

خنده اش شرمگین بود..مثل نوعروس ها…

-دست انداخت دور کمرم و چرخوندم…می چرخوند و من می خندیدم و می گفتم نکن آقا مهدی…سرم گیج می ره…ولی خدا می دونه که دیگه هیچ وقت لذت اون چرخ و فلک رو تجربه نکردم….

غم در صدایش شکست…

-شب و روزش تو بودی…دین و ایمونش..عشق و امیدش..اصلا دیگه سر کار طاقتش نمی گرفت…به هر بهونه ای می اومد خونه…شدی چلچراغ خونمون…روشنی زندگیمون..بعدش هم که شادی…

بغضش هم شکست…

-خدا نسازه واسه اون نارفیق نامردی که اینجوری آتیش به زندگیمون انداخت…

اشکش سر خورد و از گوشه چشمش افتاد…

غصه ام گرفت…صورتش را بوسیدم و گفتم:

-قربونت برم…تو رو خدا گریه نکن…منم گریه م می گیره…

میان اشک لبخند زد و گفت:

-نه عمرم…تو قوت پاهامی…تو غصه نخور…خدای ما هم بزرگه…

سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:

-چرا اینهمه سال تحمل کردی؟شاید اگه جدا می شدی الان خیلی وضعمون بهتر بود…هزینه مواد اون ما رو به این حال و روز انداخته…

هیش محکم و قاطعی گفت:

-زندگی که کفش و پیرهن نیست که هر وقت پاره شد بندازیش دور…پونزده سال اون درد منو تحمل کرد…حالا نوبت منه…هرچی باشه بازم پدر شماست…ما باید کمکش کنیم…اعتیاد درده…مرضه…مثل سرطان…گفت اگه سرطان بگیرم ولم می کنی…گفتم نه…سر عقد بله گفتم..تا آخرشم هستم…الانم می گم…تا روزی که زنده م به خوب شدنش امیدوارم…یه دکتر جدید پیدا کردم…این لباسای جدید رو که تحویل بدم می برمش پیش اون..بابات خوب میشه..من می دونم…

چشمانم را روی هم فشردم…چقدر من و مادرم در ساده دلی و خوش باوری…شبیه هم بودیم…!!!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
آگهی
#27
Rainbow 
رمان اسطوره

#پارت27

دیاکو

تقویم را جلوی دستم گذاشتم و شاداب را صدا زدم.مثل همیشه نرم و بیصدا داخل شد.نگاهی به اندام ظریف و دخترانه اش کردم و گفتم:

-من امشب می رم کرج…فردا تولد دانیاره…یکی دو روزی نیستم.اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر.

چشمی گفت و خواست از اتاق بیرون برود…اما کمی تعلل کرد و بعد پرسید:

-واسش جشن تولد می گیرین؟

بلند خندیدم…جشن تولد…آنهم برای کی…دانیار…!

-نه بابا…از این کارا خوشش نمیاد…!

با سادگی هرچه تمام تر پرسید:

-از کجا می دونین که خوشش نمیاد؟مگه تا حالا امتحان کردین؟

نه…همیشه از ترس برخورد سرد و پوزخندهای دردناکش ترجیح داده بودم با یک تبریک و یک کادوی جمع و جور سر و تهش را هم بیاورم.

-امتحان نکردم…ولی همون کادوهایی هم که واسش می گیرم یک ماه بعد باز می کنه..دانیار یه کم عجیبه…تو نمی شناسیش…!

زمزمه کرد:

-می دونم..یه چیزایی شنیدم…یه چیزایی رو هم خودم فهمیدم.ولی…فکر می کنم شاید یه کم تفاوت…بتونه یه ذره یخشون رو آب کنه…

پس سرمای وجود دانیار..به این دختر هم سرایت کرده بود…!ذهنم درگیر شد.

-بشین و بگو ایده ت چیه؟؟؟

نشست و دستانش را در هم گره کرد و روی پایش گذاشت و بدون اینکه مستقیم نگاهم کند گفت:

-چند وقت پیش استادمون به هر نفر یه مسئله داد و گفت هرکی بتونه حلشون کنه سه نمره به پایان ترمش اضافه می کنه…خیلی سخت بود و پیچیده…از یه طرفم به خاطر کم کاریم تو طول ترم به نمره ش احتیاج داشتم اما از پس حل کردنش بر نمی اومدم…شبی که فرداش باید جواب سوال رو تحویل می دادیم…آقای حاتمی اومدن اینجا…آخر وقت…من اینقدر درگیر مسئله بودم که متوجه اومدنشون نشدم…یه لحظه که سرم رو بلند کردم دیدم دارن دفترم رو نگاه می کنن…و بهم گفتن که چطور باید حلش کنم…صورت مسئله خیلی عجیب غریب و ترسناک بود…ولی با راه حل آقای حاتمی مثل آب خوردن حل شد و من تونستم سه نمره از یه درس وحشتناک بگیرم…و البته به جز من فقط دو نفر دیگه تو اون کلاس تونسته بودن جواب سوالاشون رو پیدا کنن و به همین خاطر استاد به جای سه نمره چهار نمره به ما داد…و من اینو مدیون برادرتون هستم…

احساس کردم الان است که شاخ درآورم…دانیار به شاداب کمک کرده بود؟

-واسه همین خیلی دوست داشتم یه فرصت پیش بیاد که بتونم ازشون تشکر کنم…از اونجایی که برادر شما خیلی آدم منزوی و غمگینی هستند..فکر کردم شاید با یه کیک تولد و یه چند تا کاغذ رنگی بتونیم خوشحالش کنیم…

از جا برخاستم و روی مبل…رو در رویش نشستم و گفتم:

-اینکه اینقدر دوست داری محبت آدما رو به هر شکلی که می تونی جبران کنی خیلی خوبه…من واقعا این روحیت رو تحسین می کنم.ولی واقعیتش از عکس العمل دانیار می ترسم..یعنی تا اونجایی که می شناسمش نه تنها خوشحال نمیشه بلکه حال جفتمون رو می گیره…

سرش را محکم تکان می دهد.

-نه…اینجوری نیست…راستش منم همین فکر رو در موردشون می کردم…آخه خیلی چیزای وحشتناکی شنیده بودم…حتی بعد از اون شبی که با هم بیرون رفتین و بعدش شما مریض شدین…

چند لحظه مکث کرد…انگار خجالت می کشید ادامه دهد.

-چون فکر می کردم عامل اون بیماری وحشتناک ایشون بوده…یه جورایی…ازشون بدم اومد…اما وقتی دیدم تو این مدتی که مریض بودین از کنارتون تکون نخوردن و با وجودی که نشون نمی دادن اما نگرانتون بودن…یا وقتی که نمی دونم به چه دلیلی اونقدر راحت به من کمک کردن…فهمیدم که زود قضاوت کردم…نمی دونم شایعاتی که پشت سرشونه تا چه حد درسته…اما می دونم به اون بدی هم که می گن…نیست…!

با کنجکاوی پرسیدم:

-در مورد دانیار چی شنیدی؟

سرش را بیشتر در گردنش فرو برد و گفت:

-اجازه بدین در موردش حرف نزنم.

کمی خودم را جلو کشیدم و گفتم:

-بگو شاداب…من ناراحت نمیشم…فقط می خوام بدونم پشت سر برادر من چی می گن…!

آنقدر دستهایش را در هم فشرده بود که دیگر خونی در سر انگشتانش وجود نداشت.

-بدترینش اینه که می گن هیچ کس رو دوست نداره…حتی تنها برادرش رو…

سریع سرش را بلند کرد و در چشمانم خیره شد.

-که البته فهمیدم دروغه…اتفاقا شما واسش خیلی عزیزین.

سرم را تکان دادم:

-دیگه…همش رو بگو…

شرمندگی از سر و رویش می بارید.

-به خدا اینا حرفای من نیست…بچه های دکترا که همکلاسیش بودن اینا رو می گن.

بی قرار و کلافه گفتم:

-باشه شاداب..می دونم…بگو دیگه چی می گن؟

-غیبتشون می شه ولی می گن سلاح سرد داره..یه بارم دستگیر شده…چند بارم تا مرز اخراجی از دانشگاه پیش رفته…می گن…به یه دختر هم….چیز شده…به یه دختر…

-نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-به یه دختر چی؟تجاوز کرده؟

رنگش سرخ شد.به زحمت گفت:

-بله…!

خدای من…!

-خب دیگه؟

زانوهایش را به هم فشرد و گفت:

-همین…!

از استایل نشستن و صورت درهمش فهمیدم که فقط همین نیست.با تحکم گفتم:

-شاداب…بقیه ش رو هم بگو..لازم نیست خجالت بکشی…

با من و من گفت:

-من می دونم این حرفا دروغه…اصلا نباید به شما می گفتم.

بی اختیار داد زدم.

-شاداب…!

کل هیکلش تکان خورد..ترسید…تند و پشت سر هم گفت:

-می گن چندتا دختر رو هم مجبور کرده سقط جنین کنن…!

بعد انگار که تازه به معنی حرفش پی برده باشد..دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:

-وای…ببخشید..!

دست و پایم شل شد…تکیه دادم و به جایی که نمی دیدم..خیره شدم.

-به خدا…آقای حاتمی…من می دونم این حرفا بیخوده…اولش باور کردم…ولی بعد که شناختمش فهمیدم همش دروغه.

با بی حالی گفتم:

-تو مگه چقدر می شناسیش که می گی دروغه؟

چند لحظه نگاهم کرد و بعد با قاطعیت گفت:

-ایشون رو زیاد نمی شناسم…اما مطمئنم..برادر شما…کسی که شما بزرگش کردین..نمی تونه اینقدر بد باشه…!

بی اراده قهقهه زدم…نمی دانم از حرف شاداب بود…یا از شدت درد…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#28
Rainbow 
رمان اسطوره

#پارت28

دیاکو

پشت به شاداب و رو به پنجره ایستادم…چقدر دلم از این تهرانی های بی مرام گرفت…آنهایی که از جنگ فقط اسمش را شنیده و از خون و آتش..فیلمهایش را دیده بودند…! تمام ایران شهید داد…تمام ایران در جهنم جنگ سوخت…اما غرب نشینان…به معنای واقعی خاکستر شدند…و فقط کسانی که در متن ماجرا بودند می دانند چه بر سر کردستان مظلوم آمد…!فقط آنها می دانند چه بر سر روح و روان بچه های کردستان آمد…!

-جنگ ایران و عراق برای تمام مردم کشور…جنگ ایران و عراق بود…اما مردم کردستان علاوه بر عراقیها…مجبور بودن با گروهکهای استقلال طلب و تروریست هم بجنگن…بقیه فقط درد عراق رو داشتن…اما جنگ کردستان از دو سال قبلش شروع شده بود…با این گروهک ها…شبی نبود که با آرامش سر رو بالش بذاریم…هر روز صبح کلی از اقوام و آشناهامون با سر بریده پیدا می شدن…خصوصا توی شهر کوچیک مرزی ما که دیگه اوج مین گذاری و آتیش سوزی و رعب و وحشت بود….مرزها رو بسته بودن…راهها امنیت نداشتن…نمی تونستیم فرار کنیم…حکومت نظامی بود…مردا رو می کشتن و زنها رو با مو روی زمین می کشیدن و می بردن…این تازه اول فاجعه بود..جنگ که شروع شد…حزب کومله و دموکرات هرچی سلاح و تجهیزات داشتن…که کمم نبود علیه مردم ایران و بخصوص کردستان استفاده کرد…

آن روزها برایم زنده می شدند…مو به مو و ذره به ذره…صدای فریادهایی که قطع نمی شدند و آتشی که هرگز خاموشیشان را ندیدم…

– ده سالم بود…تقریبا از کل خانواده فقط ما و داییم زنده مونده بودیم..بقیه رو یا عراقیا کشته بودن یا دموکراتها…بابام می گفت شنیده از یکی از راهها میشه شبونه گذشت..به مادرم گفت چند تیکه وسیله ضروری برداره که شب راه بیافتیم…یه کمد داشتیم که مامان طلاها و اسناد رو اونجا نگهداری می کرد.من داشتم اونو خالی می کردم…دانیار هم کنارم بازی می کرد…اون موقع چهار سالش بود…دایان سه ساله هم که مریض و ناخوش احوال بود یه گوشه خوابیده بود…اون سال حصبه شایع شده بود…خیلی از بچه ها مردن…مامان زار می زد و می گفت دایان هم گرفته…اما علایم حصبه رو نداشت…

معده ام سوخت…با دست مشتش کردم.

-مامان و بابا تو حیاط بودن…بابا تو آلونک گوشه حیاط…مامان هم مشغول جمع کردن لباسا از رو رخت…یه دفعه صدای شکستن در حیاط رو شنیدم…و چند گلوله هوایی…دویدم پشت پنجره…دانیار هم دنبالم اومد…عراقی بودن…از لباسای بعثی تنشون شناختمشون…دیدم که مامان جیغ زد…اسلحه رو به طرفش گرفتن…اما یکیشون که انگار فرمانده شون بود نذاشت شلیک کنن…بابا از آلونک پرید بیرون و جلوی مامانم ایستاد…با دست خالی…نگران ناموسش بود…خم شد که یه بیلی کلنگی برداره…اما مهلتش ندادن…نه یه تیر..نه دو تیر…نه سه تیر…گرفتنش به رگبار…تیر می زدن و لذت می بردن…مادر جیغ می زد و با وحشت به پنجره نگاه می کرد…ما رو ندیده بودن…حرف مادر رو خوندم…گریه کنان دانیار رو انداختم تو کمد…دایان رو زیر بغل زدم و رفتم داخل…دانیار التماس می کرد…می گفت داداش..برو کمکشون…برو بکششون…خب بچه بود…فکر می کرد برادرش سوپرمنه..قهرمانه…می تونه از پس پنج شش تا مسلح وحشی بربیاد…اما من حالیم بود…خودم مهم نبودم…به خدا مهم نبودم…اما با همه بچگیم فهمیده بودم که بیرون رفتنم از اونجا برابره با سلاخی شدن دانیار و دایان…صدای فریادهای مادرم نزدیک شد…خیلی نزدیک…آورده بودنش تو اتاق…یه دستمو گذاشتم رو دهن دانیار…یه دستمو رو دهن دایان…از ترس اینکه صداشون در نیاد…توی اون کمد تنگ…دقیقا جایی که دانیار نشسته بود یه سوراخی به قطر چهار پنج سانت وجود داشت…دانیار گریه می کرد و از اون سوراخ به بیرون زل زده بود…یه دفعه دیدم دیگه هق هق نمی کنه…همراه با ضجه های مادرم هق هق اونم قطع شد…نمی دونستم چی می بینه…اما می دونستم هرچی هست مربوط به مادرمه که اینجوری تنش به رعشه افتاده…دلم می خواست یه دست دیگه داشتم تا بتونم جلوی چشماش رو بگیرم…اما…

هجوم اسید را در گلویم حس کردم…!

-دانیار چهار ساله علاوه بر صحنه مرگ پدرم…تجاوز وحشیانه پنج مرد رو به مادرم دید…با تمام جزییات…لحظه به لحظه…یه آن دیدم تکون خورد…تو تاریکی کمد چشماشو می دیدم که داشت از حدقه در می اومد…یه لحظه چرخید و نگام کرد..با نگاهش التماسم می کرد…اما من چیکار می تونستم بکنم؟دوباره چشمش رو به اون سوراخ دوخت…حتی جایی واسه اینکه یه کم عقبش بکشم و نذارم چیزی ببینه وجود نداشت…صدای مادرم از جیغ و ناله به خرخر تبدیل شد…دانیار چهارساله دید که مادرمو سر بریدن…جلوی چشمش مادرم رو عین یه گوسفند سر بریدن…!

چشمم را بستم و سرم را به پنجره تکیه دادم…سینه ام آتش گرفته بود.

کل خونه رو گشتن…دانیار خودش را به دیواره کمد چسبوند…از صدای قدمهاشون فهمیدم که نزدیک کمد شدن…هر دو رو بغل کردم و به خودم چسبوندم…می دونستم که به خاطر پیدا کردن غنیمت کل خونه رو زیر رو می کنن…می دونستم کارمون تمومه…در کمد رو باز کردن…هر سه نفرمون رو بیرون کشیدن…وای مادرم…توی خونش غلتیده بود…سرش رو سینش بود…وای…لباس تنش نبود…وای…وای…

حضور شاداب را در کنارم حس کردم…و دستی که چند لحظه در هوا ماند و سپس روی بازویم نشست…

دانیار زیباترین بچه شهر ما بود…سنی نداشتم…اما کثیفی نگاه سربازا رو دیدم..نمی دونستم می خوان چیکار کنن…اما حس کرده بودم که نیتشون حتی از کشتن ما پلیدتره…دایان بغلم بود…دانیار رو فرستادم پشتم و خودم سنگرش شدم…اما با یه حرکت کنارم زدن…یکیشون به زبان فارسی افتضاح گفت:

-خوب نگاه کن بچه…!

دست دانیار رو کشیدن و بردنش وسط اتاق…اونجایی که جنازه مادرم بود…دست یکیشون رفت سمت شلوارش…دانیار عین یه مجسمه وایساده بود..حتی گریه نمی کرد…دایان رو گذاشتم رو زمین و هجوم بردم به سمتشون…با قنداق تفنگش زد تو شکمم…ولی مگه من درد حالیم بود؟؟؟دوباره بلند شدم…دوباره زدن…دوباره بلند شدم…دوباره زدن…آخرین بار اسلحه رو به سمتم گرفت…تو چشماش دیدم که می خواد بزنه…به دانیار نگاه کردم…نگام نمی کرد…دایان رو دیدم…صورتش قرمز و تبدار بود…فکر کردم که من بمیرم اینا رو چیکار می کنن؟؟؟

آخ…

-صدای تیر اومد…شیشه ها پایین ریختن…درگیری شد…دست دانیار رو گرفتم و رو هردوشون خیمه زدم…جرات نمی کردم سرمو بلند کنم…اونقدر تو اون حالت موندم تا بالاخره صدای داییمو شنیدم…اون وقت بود که تونستم بچه ها رو رها کنم…بلند شدم..نمی تونستم راست بایستم…داییمو دیدم که مبهوت به جنازه مادرم نگاه می کرد…مات و مبهوت…به زور صداش زدم…اما نمی شنید انگار…زانو زد و نالید…بی ناموسا…بی شرفا…بی وجدانا…چند تا مردی که همراش بودن با دیدن وضع مادرم داخل نیومدن…اونا هم بیرون عزا گرفتن…ندیده بودم مردی گریه کنه…اصولا مرد کرد محال بود که اشک بریزه…اما اون روز همه مردایی که تو اون خونه بودن اشک ریختن…چندتا زن اومدن و شیون کنان یه چادری کشیدن رو جنازه مادرم…من دانیار ودایان رو بغل کرده بودم و فقط نگاهشون می کردم…اشک می ریختم و نگاه می کردم…دانیار…اما فقط نگاه می کرد..بدون اشک…

درد معده ام غیرقابل تحمل بود…دستی به ستم دراز شد…با چشمهای تار…قرص را دیدم…برداشتم و بالا انداختم…صدای نگرانش را می شنیدم…اما نمی توانستم بگویم خوبم…چون خوب نبودم…سالها بود که خوب نبودم…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#29
Rainbow 
رمان اسطوره

#پارت29

شاداب

پریشان تر از آن بودم که بتوانم موقعیتم را درک کنم…فقط می فهمیدم که صورتم هر لحظه خیس تر می شود و معده ام همزمان با معده دیاکو تیر می کشد و می سوزد…هنوز درک درستی از شرایط نداشتم…هنوز حرفهایش را هضم نکرده بودم…باورم نمی شد…اینهمه وحشی گری…اینهمه رذالت…اینهمه پستی…در باورم نمی گنجید…اینهمه زجر…اینهمه درد…اینهمه عذاب…چطور تحمل کرده بودند؟؟؟لحظه ای تصور کردم..خودم را به جای دانیار گذاشتم…جلوی چشمم به مادرم تجاوز کنند…وای…سرش را ببرند…وای…چطور همانجا سنکوپ نکرده…چطور نمرده…چطور دوام آورده…؟؟؟

صدای دیاکو هرلحظه ضعیف تر می شد…اما اصرار داشت ادامه دهد…حالش خوش نبود…روانش خراب بود…جسمش خراب تر…التماسش کردم که حرف نزند…اما ادامه داد:

-همون شب داییم فراریمون داد…گفت اینجا دیگه جای موندن نیست…گفت تو بزرگ شدی و باید حواست به خواهر و برادرت باشه…من نمی تونم همراهتون بیام..باید بمونم و مردمی که هنوز فرار نکردن رو نجات بدم…تو باید قوی باشی…

هی…

-بردمون سر راه..یه راه سنگلاخ…یه کوه رو نشونم داد و گفت..اگه این کوه رو رد کنین دیگه جاتون امنه…حواست باشه سر و صدا نکنین…به چشم نیاین…دیده بشین مهلتتون نمی دن…یه کم آب و غذا بهمون داد و راهیمون کرد…نمی تونم بهت بگم چطوری و با چه هراسی اون راه رو طی کردیم…اسهال دایان از ظهر شدت گرفته بود…با برگا تمیزش می کردیم…اما فایده نداشت…نمی دونم وبا بود…حصبه بود…چی بود که بچه رو در عرض پنج شیش ساعت از پا انداخت…نمی خواستم باور کنم که دایانم دیگه نفس نمی کشه…اما واقعا مرده بود…خاکش کردیم…منو دانیار با هم…من گریه می کردم..اما دانیار نه…فقط با دستای کوچیکش خاک می ریخت رو دایان و هیچی نمی گفت…و هیچی نگفت تا سه ماه بعدش…

سرش را از لبه صندلی جدا کرد و گفت:

-می دونی اولین جمله ای که بعد از سه ماه به زبون آورد چی بود؟

خندید…تلختر از هرچه گریه…

-تو کشتی…تو بابا رو کشتی…تو مامانو کشتی…تو دایان رو کشتی…

موهایش را چنگ زد.

-خیلی سعی کردم واسش توضیح بدم…که اون برادری که همیشه جلوی مزاحمای خیابونی می ایستاده و حمایتش می کرده و قهرمانش بوده…نمی تونسته با دست خالی…با مسلسل و تیر و تفنگ بجنگه و خونوادش رو نجات بده…اما فایده نداشت…نمی پذیرفت…یکی دو سال بعدش بهم گفت ترسو…می گفت اگه می مردیم..بهتر بود تا تیکه پاره شدن پدر و مادرمون رو ببینیم…می گفت ما هم باید می ردیم..باید می ذاشتی که ما رو هم بکشن…نمی دونست که من تو اون شرایط فقط به نجات دادن تنها کسانی که واسم مونده بود فکر می کردم نه خودم…واسه جون اونا می ترسیدم..نه خودم…! دانیار هیچ وقت تصمیم منو درک نکرد…هیچ وقت…! می دونستم دیگه پیش چشمش شکستم..می دونستم دیگه بهم اعتقاد نداره…اما دین و ایمون من این بچه بود…تنها کسی که تو این دنیا داشتم…تنها کسی که واسم مونده بود…به همه کاری تن دادم…تا…

حرفش را قطع کرد…با خشونت از جا برخاست…آنقدر سریع که صندلی واژگون شد…

-من از جونم گذشتم تا این بچه رو به این سن رسوندم…شماها چهارسالیگتون رو یادتون میاد؟؟؟تو بغل پدر ومادرتون..تو خونه گرم و نرم..اصلا بدترین شرایطی که میشه واسه یه بچه چهار ساله تصور کرد چیه؟ اینه که پرورشگاهی باشه..یا پدر و مادر خوبی نداشته باشه…یا بذارنش سر چهار راه گدایی کنه…اما دانیار من…تو سن چهارسالگی…در حالیکه هنوز نفس می کشید..مرد…!می گن اتاق خواب بچه ها رو از پدر ومادرشون جدا کنین چون روابط زناشویی روحشون رو اذیت می کنه…تو ذهنشون حک میشه و کلی مشکل روحی ایجاد می کنه…اونوقت پنج مرد…جلوی چشم دانیار…جلوی چشم بچه ای که هیچ درکی از این روابط نداشت…به نوبت و دسته جمعی..به مادرم تجاوز کردن…دانیار من بیست و پنج ساله که نمی تونه بخوابه…هیچ روانکاوی نتونسته کمکش کنه…هیچ دارویی نتونسته آرومش کنه…اونوقت این بچه قرتی های تهرانی…که نمی تونن شلوارشون رو بالا بکشن و افتخارشون نمایش مارک لباس زیرشونه…پشت سرش حرف می زنن؟؟؟من بزرگش کردم..توی لحظه به لحظه زندگیش بودم…بهتر از خود خدا می شناسمش…این بچه تنها آسیبی که می تونه به دیگران بزنه از طریق دود سیگارشه…اصلا با محیط بیرون قهره…اگه یه سال باهاش حرف نزنی لام تا کام باز نمی کنه…اونقدر سرده…اونقدر احساسش داغونه…که حوصله آسیب زدن به دیگران رو نداره…

صدایش بالاتر رفت:

-تجاوز؟؟؟دانیار اراده کنه صدتا دختر از سر و کولش بالا می رن…نشنیدی؟؟؟قد وبالاش رو ندیدی؟؟؟آخه چه احتیاجی داره تجاوز کنه؟؟؟چون سرده…چون گوشه گیره…چون به کسی محل نمی ده و با کسی نمی جوشه…میشه منبع خبر مردم…میشه فرد مرموز جامعه…و از اونجایی که همه افراد مرموز حتما خلافکارن..هرچی انگه به این بچه می چسبونن…

می گفتم الان است که سکته کند.

-دستگیری به جرم حمل سلاح سرد؟؟؟دانیار تو خونش حتی حشره کشم نگه نمی داره…نه اینکه خیلی دلرحم باشه…واسش مهم نیست…هیچی…حتی خودش…حتی جونش…دانیار من یه مرده متحرکه شاداب…می فهمی؟؟؟یه مرده که فقط نفس می کشه…و با هر نفس کابوس می بینه و عذاب می کشه…

کمی جلو رفتم..می خواستم بگویم غلط کردم..نگو..نکن..اما باز داد زد..

-چطور به خودتون اجازه می دین اینقدر راحت در مورد کسی که هیچی از زندگیش نمی دونین قضاوت کنین؟؟؟چرا اینقدر راحت پشت سر مردمی که هرکدوم تو زندگیشون کلی بدبختی و مشکل دارن حرف می زنین؟؟؟چطور اینقدر راحت شخصیت آدما رو زیر سوال می برین؟؟؟کدوم اخراج؟؟؟کدوم تخلف؟؟؟دانیار من با معدل نوزده و خرده ای ارشدش رو گرفت…تو یکی از بهترین رشته ها…از یکی از بهترین دانشگاه ها…! هوش و نبوغش رو ندیدین؟؟؟؟

دیگر نتوانستم سرپا بایستم…روی مبل افتادم…!

-آره قبول دارم…با دخترای زیادی ارتباط داشته…اما من به چشم خودم دیدم که اونا دنبالش بودن..اونا خواستن…گفتم دانیار نکن…گفت من از روز اول بهشون گفتم…ازدواج نه…رابطه طولانی مدت نه…آویزون زندگیم شدن نه…اینکه دخترا احمقن و همشون فکر می کنن می تونن از آدمی مثل دانیار یه عاشق مجنون و مرد زندگی بسازن ربطی به برادر من نداره…نمی گم کارش درسته…اما حداقل صداقت داره…کسی رو گول نمی زنه…دختری رو اغفال نمی کنه…اگه دخترا خراب شدن و اینقدر راحت بهش پا می دن…تقصیر دانیار نیست…پس بیجا می کنن که از حرص دلشون پشت سرش بدگویی می کنن…غلط می کنن پشت سر این بچه حرف می زنن…!

هق هق کنان صورتم را بین دستهایم پنهان کردم…من با این حرف نسنجیده چه کرده بودم؟؟؟چه آتشی در دل این مرد روشن کرده بودم…چه زخمی را نمک پاشیده بودم…از چه کسی بدگویی کرده بودم…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#30
Rainbow 
رمان اسطوره

#پارت30

دیاکو:

نمی دانم چند دقیقه یا چقدر داد زدم…فقط وقتی به خودم آمدم دیدم که شاداب…مثل یک جوجه سرمازده و ترسیده..در خودش جمع شده و گریه می کند…ناگهان تمام خشمم فرو نشست…این دختربچه که حتی موقع جنگ وجود نداشته چه گناهی کرده بود؟
خسته و بیحال روی مبل نشستم.درد معده ای که یادگار همان دوران بود عذابم می داد.به زور چند قلپ آب خوردم و دستی به صورت ملتهبم کشیدم.نگاهش کردم..آنقدر گریه اش شدید بود که هیچ حرفی برای دلداری اش پیدا نمی کردم.منتظر ماندم تا کمی هق هقش آرام گیرد و بعد گفتم:

-شاداب؟؟

دستهایش را از روی صورتش برداشت و نگاهم کرد…تا چشمش به من افتاد دوباره گریه اش شدت گرفت.دلم سوخت…روح این دختر تحمل اینهمه خشونت را نداشت…نباید اینطور آزرده اش می کردم…اما خودم هم نفهمیدم چطور این زخم چند ساله بعد از این همه مدت…یک دفعه سرباز کرد و ترکشهایش دامان شاداب را گرفت.آرام گفتم:

-شاداب خانوم…بسه دیگه…!

اما انگار با هر کلمه من بغضهای جدیدش می شکستند و اشکهایش سریعتر از قبل فرو می ریختند.برخاستم و نزدیکش رفتم.کنار پاهای کوچکش زانو زدم و گفتم:

-شاداب منو ببین…

از نگاهم فرار می کرد.چشمها و دماغ قرمز شده اش…عذاب وجدانم را بیشتر کرد.دستم را زیر چانه اش گذاشتم و گفتم:

-آخه واسه چی اینجوری گریه می کنی؟از من ترسیدی؟

سرش را تکان داد..یعنی نه.

-پس چی؟

درحالیکه چانه اش هنوز می لرزید گفت:

-من حرف خیلی بدی زدم…من…نمی خواستم…

لبخندی زدم و بلند شدم.

-نه…مقصر تو نیستی…همسن و سالای تو حق دارن که این چیزا رو درک نکنن…چون هیچ وقت جای من یا دانیار نبودن…من واسه خودم ناراحت نیستم…اما حرف ناحق در مورد دانیار آتیشم می زنه…چون فقط من و خدا می دونیم چه زجری می کشه…گاهی فکر می کنم شاید حق با اونه..شاید بهتر بود ما هم می مردیم…شاید بهتر بود می ذاشتم کشته بشه تا اینکه اینجوری روزی هزار بار بمیره…به هرحال…دیگه گذشته…و خوشبختانه دانیار اصلا براش مهم نیست که کی در موردش چی می گه…اما من هنوزم نمی تونم دست از حمایتش بردارم..عصبانیتم رو هم بذار به پای عشق برادری.

سرش را بالا گرفت…هنوز گاهی قطره اشکی از چشمش سر می خورد و روی گونه اش می غلتید.

-یعنی هیچ راهی واسه کمک کردن نیست…یه چیزی که دردش رو کمتر کنه؟؟؟

چشمان یخ زده دانیار را مجسم کردم و گفتم:

-نمی دونم…منکه هرچی به ذهنم رسیده انجام دادم…می دونی باید یه حسی باشه که بخوای بهش تلنگر بزنی…اون حسه تو دانیار نیست دیگه…

برخاست…اشکهایش را پاک کرد و گفت:

-نه اینجوری نیست…نمیشه که هیچی نباشه…اون شما رو دوست داره…به من کمک می کنه…اینا یعنی یه چیزی هست…یه چیزی که سرکوب شده…یه چیزی که خوابیده و باید بیدار بشه…

چه حرفهایی بلد بود این دختربچه احساساتی…!

-واقعا فکر می کنی با یه جشن تولد بتونی این احساسات خفته رو بیدار کنی؟

درحالیکه دماغش را بالا می کشید گفت:

-نمی دونم..اما اگه اجازه بدین سعیمو می کنم.

دلم نمی خواست با گفتن “بی فایده ست” بیشتر از این دلش را بشکنم.پس لبخندی زدم و گفتم:

-باشه…ببینم چیکار می کنی…من واسه آخر هفته دانیار رو می کشونم تهران…بقیه کاراش با خودته…چیزی هم لازم داشتی بگو…

با ذوق خندید و گفت:

-وای ممنونم…!

خسته بودم…نیاز به تنهایی داشتم…پشت میزم نشستم و گفتم:

-من ممنونم…الانم دیگه بهتره بری خونه…دیر میشه…

با هیجان محسوس از اتاق بیرون رفت…اما چندثانیه بعد دوباره داخل شد…دوباره در قالب خجالتی اش فرو رفته بود…با نگاه خیره بر زمین و دستهای آویزان قفل شده درهم…!

-چیزی می خوای؟

کمی مکث کرد و بعد گفت:

-شما از دست من ناراحت نیستین؟؟؟

آخ که چقدر این دختر شیرین و دوست داشتنی بود.با تمام محبتی که نسبت به او در دلم احساس می کردم گفتم:

-نه دختر خوب…دلخور چرا؟

-معدتون درد نمی کنه؟

-نه…خوبم..نگران نباش…

کمی با انگشتانش بازی کرد و کاغذی که در مشتش نهفته بود روی میز گذاشت.

-این تلفن خونمونه…اگه حالتون خوب نبود تماس بگیرین…!

دلم می خواست لپش را بگیرم و محکم بکشم…!

-باشه…مرسی…

صورتش باز شد و لبخند روی لبهایش نشست…سرسری خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.

خندیدم و سر تکان دادم…!چقدر این سادگی و معصومیتش را دوست داشتم…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان