امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگینامه رستم دستان

#1
زندگینامه رستم دستان 1
"رســــــتم "
نماد قدرت ملی ایرانیان

نام رستم دو بهر مى‏باشد .بهر نخست از واژه رئوذ به معنى بالش و نمو است .روى در فارسى که به معنى چهره و صورت ظاهر است که کلمه مذکور از ریشه فعل رئود که به معنى بالیدن است مى‏باشد .از همین واژه رستن و روئیدن مى‏باشد .بهر دوم از واژه تهم است (-تهمتن )بنابر این رستم درست به معنى تهمتن است یعنى کشیده بالا وبزرگ‏تن و قوى پیکر ،بسا در فرهنگها رستهم ضبط شده که به خوبى بهر دوم اسم محفوظ است .(یشتها .ج ۲،ص ۱۳۹)«رستم جهان پهلوان -پور زال دستان پور سام سوار پور نریمان پشت و پناه ایرانیان نماینده فرّ و شکوه ایران باستان ،به تن چاره جوى و به دل مهربان ،نمونه بزرگوارى و شرف و افتخار ،فدایى ایران ،دوست فروتنان و درماندگان و دشمن دروغ و کژى و پیمان شکنى .تهمتن .پیلتن .شیرگیر ،شیرخوى ،دیوبند ،خداوند رخش ،یل شیراوژن تاجبخش ،بازوى ایران ،امید ایران ،نوید ایران ،سپهدار سپهکش ،شیرفش تندر بانگ آذرخش خشم ،راست گفتار راست کردار نیکو اندیش .پیل رفتار بر آرنده نهنگان ز دریاى نیل .

براى نخستین بار از رستم سردار نامى یزدگرد سوم نام برده شده است .در شاهنامه آمده است چون سعد وقاص براى جنگ به سوى ایران آمد یزدگرد سوم :رستم پسر فرخ هرمزد بود که از او در شاهنامه به نام فرخ زاد یاد شده است .(-فرخ زاد )رستم در زمان یزدگرد سوم نایب السلطنه حقیقى ایران محسوب مى‏گشت ،وى مردى صاحب نیروى فوق العاده و مدیرى با تدبیر و سردارى دلیر بود .او کاملاً از خطر عظیمى که در نتیجه حمله عرب به کشور ایران روى آورده بود ،اطلاع داشت ،پس فرماندهى کل نیروى لشکرى را به عهده گرفت و در دفع دشمن جدید کوششى دلیرانه کرد .سپاهى بزرگ در پیرامون پایتخت حاضر شد .امّا خلیفه عمر دست پیش انداخت .در سال ۶۳۶(م )سپاه ایران ،در قادسیه ،نزدیک حیره با سعد بن وقاص سردار عرب روبرو شد .جنگ سه روز طول کشید و به شکست ایرانیان خاتمه یافت .رستم که شخصاً حرکات افواج ایران را اداره مى‏کرد ،و در زیر نشسته و درفش کاویان را در برابر خود نصب نموده بود ،کشته شد ،و درفش کاویان (-کاوه آهنگر )که نمودار شوکت و قدرت ایران بود ،به دست عرب افتاد .(ایران در زمان ساسانیان .ص ۵۲۵)

-پسر زال و رودابه است .هنگامى که زال به پدر خود سام نریمان نامه نوشت تا تا از او براى پیوند با رودابه اجازه بخواهد ،سام از ستاره‏شناسان سرانجام این پیوند را پرسید و آنان پس از آنکه چندى راز آسمان را باز جستند به وى پاسخ دادند ؛ستاره شناسان مانند این پاسخ را به منوچهر شاه نیز دادند :پیوند زال و رودابه انجام شد و رودابه باردار گشت و رنج باردارى خود را براى مادر چنین بر مى‏شمرد ؛و چون زمان زادن فرا رسید ،رودابه به از هوش برفت و زال هراسان سیمرغ را به یارى خواند و سیمرغ حاضر آمد و زال را دلدارى داد :اما سیمرغ زال را گفت که فرزند رودابه :تا پهلوگاه رودابه را بکافد و بچه را از پهلوى وى بیرون کشد و جاى زخم را بدوزد و گیاهى را که سیمرغ به وى مى‏دهد با شیر و مشک بیامیزد و بکوبد و در سایه خشک کند و بر آن نهد .زال نیز چنین کرد و موبدى هنرمند و دانا را فرا خواند و موبد :و چون رودابه به هوش آمد و فرزند را دید :آنگاه از روى اندام رستم پیکره‏اى از حریر بساختند و درون آن را با موى سمور بیاگندند و رخ وى را بر آن آراستند و آن پیکره را که سنانى زیرکش و در دستى کوپال داشت بر اسب نشاندند و عنان به دست چپ وى دادند و به نزد سام فرستادند و چون سام این پیکره را دید شگفتیها نمود که «مرا ماند این پرنیان گفت راست ».

ده دایه به رستم شیر مى‏دادند و چون وى را از شیر باز گرفتند خوراک وى ،غذاى پنج مرد بود و هنگامى که از هشت سالگى گذشت سام دیدار رستم را به زابلستان آمد .پیلى را بیاراستند و بر آن تختى زرین نهادند و رستم با آن زور بازو و یال دلاورانه ،تاج بر سر و کمر بسته با گرزى گران بر آن نشست و :نخستین کار پهلوانى رستم هنگامى رخ داد که شبى پیلى سپید که از آن زال بود رها شد و به مردم گزند رساند .رستم آگاه شد و گرز سام را برگرفت و با آنکه کسان راه را بر وى گرفتند رستم آنان را براند و زنجیر و بند سراى را در هم شکست و تازان به سوى ژنده پیل رفت و پیل را با ضربت گرز بر زمین افکند و کشت و باز -گشت ،روز دیگر زال را از این داستان آگاه ساختند و او رستم را فراخواند و ستود و به رفتن به کوه سپند و گشودن دژ آن و گرفتن انتقام خون نریمان فرمان داد .

رستم جامه ساروانان پوشید و تنى چند از خویشان را بر گرفت و با کاروانى که نمک بدان دژ مى‏برد رهسپار کوه سپند گشت و گرز خود را در بار نمک پنهان ساخت و شادمان به دروازه دژ سپند رسید و به درون دژ راه یافت و به نزد مهتر دژ شتافت و زمین بوسه داد و نمک بدو هدیه بخشید و سپس به فروختن نمک پرداخت و چون شب فرا رسید جنگ در پیوست و بامدادان :رستم ،گنجینه دژ را گشود و نامه‏اى به زال نوشت و از پیروزى خود او را آگاه ساخت و سپس با گنجهاى فراوان به نزد وى شتافت .

سالها بر این بر آمد تا آنکه افراسیاب براى سومین بار پس از درگذشت «زو »به ایران تاخت و ایرانیان هراسناک به نزد زال آمدند و او را سرزنش کردند .

و زال با آنان از پیرى خود سخن گفت و رستم را زیبنده کلاه مهمى دانست و جهان -پهلوانى را به وى ارزانى داشت و او را گفت :و از دلاوریهاى خود در کشتن پیل سپید و دژ سپند یاد کرد و افزود :زال گله اسبان را فراخواند اما هیچ اسبى تاب رستم را نداشت تا آنکه از کابل فسیله‏اى آوردند که در آن مادیانى بود که در پى کره‏اى داشت که رخش خوانده مى‏شد و رستم این کره را برگزید (رخش )و از این پس رخش یگانه مرکب رستم بود .

رستم به فرمان زال به البرز کوه رفت تا کیقباد را که زال و بزرگان او را به پادشاهى برداشته بودند به ایران آورد .رستم در راه به طلایه داران ترک برخورد و با آنان جنگید و ایشان را به گریز واداشت و چون به نزدیکى البرز کوه رسید مجلسى از بزرگان آراسته دید .بزرگان او را به آسودن و مى نوشیدن فراخواندند ولى رستم پاسخ داد :در همین بزم بود که رستم کیقباد را یافت و شناخت و با وى به سوى ایران بازگشت در نزدیکى سپاه ایران ،قلون تورانى راه را بر آن دو بست و رستم با وى در آویخت و او را کشت .

در نخستین لشکر کشى کیقباد براى نبرد با افراسیاب ،رستم پیشرو سپاه وى بود و چون نبرد قارن را با شماساس تورانى دید و دریافت که «چگونه بود ساز ننگ و نبرد »به پیش زال رفت و از او درباره افراسیاب پرسید و به نبرد با وى شتافت و چون افراسیاب را یافت با وى درآویخت و او را از پشت زین بر گرفت تا به نزد کیقباد برد .و پس از همین حادثه بود که پشنگ به کیقباد پیشنهاد آشتى داد و جیحون بار دیگر مرز دو کشور شناخته شد اما رستم با آشتى همداستان نبود و از کیقباد مى‏خواست که «مجوى آشتى در گه کارزار ».

کیقباد براى بزرگداشت دلاوریهاى رستم ،عهدى نگاشت و نیمروز و زابلستان تا رود سند را به رستم بخشید و او را تاج و کمربند زرین دارد .چون کیکاوس به پادشاهى نشست و اندیشه رفتن به مازندران گرفت ،ایران را به میلاد سپرد و از او خواست .

چون کاوس در بند دیوان مازندران گرفتار آمد و نابینا شد ،فرستاده‏اى به نزد زال و رستم فرستاد و از آنان یارى خواست و زال رستم را گفت :و رستم به فرمان زال ،از راهى کوتاه ولى پرفراز و نشیب که جایگاه دیوان و شیران و تا مازندران چهارده منزل بود ،رهسپار رهانیدن کاوس گشت و پس از آنکه دو منزل راه پیمود ،در نیستانى که کنام شیر بود بر آسود و بخفت و چون شیر باز آمد و رستم را در جاى خود خفته یافت نخست با رخش درآویخت ؛اما رخش شیر را کشت بى آنکه سوار خود را بیدار کرده باشد و این نخستین خان از هفتخوان رستم در مازندران بود .

سپیده دم روز دیگر ،رستم به راه افتاد و به بیابانى گرم و سوزنده رسید که «ز گرما و از تشنگى شد ز کار »و بر خاک گرم افتاد و در حالى که زبانش از تشنگى چاک چاک شده بود با خداى به راز و نیاز پرداخت که ناگهان میشى نیکو سرین پدید آمد و رستم اندیشید که این میش را آبشخورى است .پس او را دنبال کرد تا به چشمه‏اى رسید و خداى را سپاس گفت و بدین سان دومین خان سفر را در پشت سر نهاد (که این امر را مى‏توان نمودار ،فره ایزدى رستم دانست .).

رستم در چشمه سر و تن بشست و بخفت اما این بار جایگاه خواب رستم ،مکان اژدهایى بزرگ بود .اژدها در تیرگى شب سه بار آشکار شد ولى تا رخش وحشتزده رستم را بیدار مى‏کرد و رستم چشم مى‏گشود اژدها نهان مى‏گشت .اما در آخرین بار که رستم خشمناک با رخش بر مى‏آشفت :و با اژدها در آویخت و به یارى رخش که کتف اژدها را دریده بود ،بر اژدها پیروزى یافت و او را کشت و خان سوم را پشت سر نهاد و به راه خود ادامه داد تا آنکه شب هنگام به کنار چشمه‏اى رسید و فرود آمد که جایگاه زنى جادوگر بود :رستم به مى‏خوردن و رود نواختن پرداخت و زن جادوگر خود را به سیماى میگسارى جوان درآورد و به نزد رستم آمد اما چون رستم جامى شراب بدو داد و از خداى نیکى دهش یاد کرد ،سیماى زن جادوگر ،دگرگون و سیاه گشت و رستم او را در بند کشید و از وى خواست تا چهره واقعى خود را بنماید و زن ،به صورت ژنده پیرى زشت و پلید نمایان گشت و رستم میانش را به خنجر به دو نیم کرد و از آنجا روى به راه آورد .

چون رستم خان چهارم را پشت سر نهاد ،به بیابانى تیره و تاریک رسید و از آن گذشت و به روشنایى در آمد و رخش را رها ساخت و خود بر آسود اما دشتبان رخش را در مرغزار یافت و به سوى رستم و رخش شتافت و چوبى بر پاى رستم نواخت و او را پیدا ساخت .

و رستم خشمناک شد و بى آنکه سخن بگوید دو گوش دشتبان را بر کند و دشتبان نالان به نزد اولاد ،پهلوان آن مرز شتافت و از او یارى خواست و اولاد ،سپاهى بر گرفت و با رستم به نبرد پرداخت (و این پنجمین خان سفر رستم بود )اما رستم سپاه اولاد را پراکنده ساخت و اولاد را در کمند خویش گرفتار ساخت و او را پیاده ،کشان ،با خود ببرد و با وى بر آن نهاد تا اولاد جایگاه کاوس و دیو سپید و ارژنگ …

را به وى بنمایاند و او نیز پس از پیروزى ،پادشاهى مازندران را به اولاد بخشد و بدین سان اولاد راه خانه دیو سپید و همچنین زندان کاوس را به رستم نشان داد تا آنکه رستم به «کوه اسپروز »رسید که قرارگاه ارژنگ دیو بود (و ششمین خان سفر .)رستم گرز سام را برگرفت و اولاد را بر درختى بست و به سوى ارژنگ روى آورد و با وى درآویخت و :و پس از این پیروزى ،به جایگاه نخستین ،باز آمد ،اولاد را رها کرد و با او رهسپار زندان کاوس در مازندران گشت و کاوس را یافت و از کاوس نشان جایگاه دیو -سپید را گرفت و دانست که درمان چشم کاوس «به خون دل و مغز دیو سپید »است .

رستم هفتمین خان سفر را آغاز کرد و از هفت کوه گذشت تا به غارى رسید که دیو سپید در آنجا بود ،پس درنگ کرد تا روز فرا رسید و دیوان را گاه خواب فراز آمد ،آنگاه رستم به دیوان حمله برد و بسیارى از آنان را کشت و دیگران گریختند و رستم به جایگاه دیو سپید راه یافت و با او در آویخت .

و به نزد کاوس شتافت و او را از کشته شدن دیو سپید آگاه کرد و خون دیو سپید را در چشم کاوس چکانید و او بینایى خود را بازیافت و رستم را ستودن گرفت و نامه‏اى به شاه مازندران نگاشت و او را به جنگ فراخواند و نامه را به رستم داد و رستم رهسپار درگاه شاه مازندران گشت .بزرگان مازندران او را پذیره شدند و رستم قدرت نمایى را ،درختى بر کند و به سوى آنان پرتاب کرد که بسیارى از سواران در زیر شاخه‏هاى درخت ماندند و چون سوارى براى آزمایش رستم دست وى را فشرد ،رستم خندید و :و پهلوانى دیگر به نام «کلاهور »را نیز به همان سرنوشت دچار ساخت (کلاهور )و به نزد شاه مازندران رفت و شاه مازندران از بیم ،او را در پیش خود نشاند و گرامى داشت ؛اما چون پیشنهاد کاوس را نپذیرفت و پیام وى را بدرشتى پاسخ داد ،رستم برخاست و رو به راه نهاد و خلعت شاه مازندران را نیز نپذیرفت :و به نزد کاوس باز آمد و سپاه آراست و به جنگ شاه مازندران روى آورد و پس از آنکه «جویان »پهلوان مازندران را مغلوب ساخت ،نیزه‏اى برگرفت و به شاه مازندران حمله برد و :پس رستم آن سنگ را برگرفت و به پیش سراپرده شاه آورد و آن را به ایرانیان سپرد و شاه مازندران را گفت که یا سنگ را با گرز خرد خواهد کرد یا خود را بنمایاند و شاه مازندران از بیم خود را نمود و رستم او را دستگیر ساخت و به سوى کاوس روى نهاد :و کاوس فرمان داد تا شاه مازندران را کشتند و به تقاضاى رستم ،اولاد را فرمانرواى مازندران ساخت و خود رستم را هدیه‏هاى بیشمار داد و رستم به نیمروز باز گشت .

کاوس به یارى پهلوانان خود جهانگشاییها کرد و به هاماوران رفت ولى در هاماوران شاه یمن او را فریفت و به زندان افگند و از سوى دیگر افراسیاب به ایران تاخت و زن و مرد و کودک ایرانى را بنده ساخت و مردم ایران به سوى زابلستان روى نهادند و به نزد رستم آمدند :و رستم پس از آنکه از کار کاوس و سپاهش بنیکى آگاه گشت و از کابل ،سپاه خواست و آماده نبرد شد ،نامه‏اى به کاوس نوشت و نامه‏اى براى شاه هاماوران فرستاد و از وى خواست تا کاوس را رها سازد :شاه هاماوران درخواست رستم را نپذیرفت و او را به نبرد فراخواند و رستم با او پیکار کرد و شاه هاماوران از وى گریخت و از شاهان مصر و بر بر یارى خواست و آنان وى را به سپاه کمک کردند و رستم که پیمان شاهان سه کشور را دید ،نهانى کس به نزد کاوس فرستاد و گفت که چون از جان وى بیمناک است نمى‏خواهد با اینان بجنگد اما کاوس رستم را به نبرد فرمان داد و رستم نبرد آغاز کرد و شاه شام را گرفتار ساخت و شاه هاماوران چاره‏اى جز آشتى نیافت و پذیرفت که کاوس و پهلوانان ایرانى را رها سازد .

رستم نیز چون کاوس آزاد شد گنج سه پادشاه مصر و بربر و هاماوران رابه سرا پرده کاوس برد .

پس از رهایى کاوس ،افراسیاب به نبرد با وى پرداخت اما سپاهش آسیب فراوان دیدند و افراسیاب که رستم را عامل شکست خود مى‏دانست سپاه خویش را گفت که هر کس رستم را گرفتار سازد :اما کسى را یاراى برابرى با رستم نبود و سپاه افراسیاب سرانجام شکست خوردند و گریختند و کاوس جهان پهلوانى به رستم داد .اما چون کاوس به آسمان پرواز کرد و در بیشه شیر چین آمل فرود آمد ،رستم او را از این کار نکوهش کرد .

نام دیگر رستم برادر زاد فرخ از سرداران خسروپرویز که با دوازده هزار سپاه سر از فرمان خسرو پرویز پیچید .

همچنین پسر هرمزد و از سرداران یزدگرد سوم که به فرمان یزدگرد به رویارویى با سعد وقاص شتافت .رستم که دانایى هوشمند و ستاره شناسى خردمند بود ،سى ماه در قادسیه با تازیان جنگید اما سرانجام چون راز اختران را دریافت و دانست که شکست خواهد خورد نامه‏اى به برادر خود نوشت و او را از آینده ایران و سپاه آگاه ساخت .

تازیان به رستم پیشنهاد کرده بودند که از قادسیه تا رود فرات را به ایرانیان ببخشند و از آن سو ایشان را باشد تا از شاه ایران فرمانبردارى کنند اما رستم مى‏اندیشید :رستم در نامه خود برادرش را به فرمانبردارى از یزد گرد و یارى دادن به وى سفارش کرد و افسوس خورد :رستم فرستاده‏اى نیز به نزد سعد فرستاد و آشتى جویى کرد ولى پاسخ سعد موافق خواست وى نبود بنابر این تصمیم به ادامه نبرد گرفت و براى سعد پیغامى دیگر فرستاد .پس سپاه آراست و سه روز با تازیان که تنها در اندیشه اشغال سرزمینهای آباد و سرسبز ایران زمین بودند به نبردى سخت پرداخت آنچنانکه و سرانجام رستم با سعد به نبرد تن بتن پرداخت و اسب سعد را بکشت و سعد پیاده شد و رستم براى آنکه کار وى بسازد از اسب خود فرود آمد ولى در میان گرد و خاک نبرد ،لحظه‏اى از سعد غافل شد و سعد دشنه ای بر پیکر سردار دلاور ایران فرو برد و وی را بکشت :و با کشته شدن رستم ،شکست در سپاه ایران افتاد و لشکریان رستم به بغداد نزد یزدگرد رونهادند .رستم در تمامی شخصیتهای تاریخی ایران به عنوان نماد بزرگی و شکوه و قدرت ملی ایرانیان محسوب می شود و به همین دلیل است که بعد از حمله اعراب آرامگاه شاهنشاهان هخامنشی در کوه مهر به نام نقش رستم شناخته شد . زیرا به باور ایرانیان آرامگاه داریوش بزرگ به عنوان نماد تبلور یافته در نام بزرگ رستم در طول تاریخ ایران بوده است .

رستم در سن ششصد سالگی به نیرنگ نابرادریش شغاد درون چاه افتاد و به همراه اسب خود رخش از دنیا رفت البته او قبل از مرگ با یک تیر برادرش شغاد را کشت. تیر رستم از درخت عبور کرد و باعث دوخته شدن شغاد به درختی شد که پشت آن پنهان شده بود.
شما نه جنگیدینو بردین


ما جنگیدیم و باختیم ..
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان