امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حمله جن ها به روستا (قسمت دوم)

#1
روستای جن زده


فرار کنید سریع اینا دیگه چی بودن ... ۴تا خاور از ۴
طرف میدون به طرفمون اومدند و ما به سرعت جای
خالی دادیم خاور ها به هم خوردند و ناپدید شدند
....خدایا یعنی کار کدوم یک از اهالی ده بود چرا اونا
بی سرنشین بودند همه داشتیم به این فکر میکردیم
که چرا و چه کسی این کار رو کرده که ابراهیم از اون
ور گفت امیر این جا که جادش اون قدر پهن نیست
که این خاور ها بتونن ازش رد شن تا این حرف رو زد یه
سکوتی کل اون منطقه ای رو که ما توش بودیم رو
گرفت .. آتیش ....آتیش هه اون جایی که خاور ها به
هم خورده بودند یه شعله کوچیکی پدید اومده بود
دوستم که ما اون رو سکسکه صدا میکنیم رفت اون
رو خاموش کنه که تا نزدیکش شد ........()()()()(())
()(()()()()()()()()()..... آتیش شعله کشید در
مسیر همون خاور ها شروع به حرکت کرد و شعله
گرفت درسته که داشت بارون میومد ولی خداییش
شعله خیلی خود قد علم کرد بعد آتیش کم کم کم
شد و خاموش شد گفتم بیاید بریم به سمت مسجد تو
این شب هیچ کاری نمیشه کرد خدا ازم نگزره تا این
رو گفتم و شروع کردیم به سمت مسجد حرکت
کنیم یه مه غلیظی شروع شد و دور و ور ما رو گرفت
خدایا بارون با مه هم زمان که نمیشه ال اکبر
بچه ها دستاتون رو جفت کنین مراقب باشین ابراهیم
: امیر حس میکنم محاصره شدیم یه صدای خرخر هم
داره از سمت اون ور جاده میاد من با صدای بلند داد
زدم مراقب باشید یه چیزی داشت لنگ لنگان به طرفم
میومد .................................خدایا
.......................... خدایا ......................کمکم
کن ............................اون چیه ؟
..........................
اونا شبیه زامبی بودن ولی من اصل هیچ اعتقادی به
اونا نداشتم داد زدم مراقب باشین یه چیزایی دارن به
طرفمون میان ترسیده بودم آدم هستن یا نه بزنم یا نه
میترسیدم اگه بزنم قتل بویفته گردنم صورتشون مثل
شمع بود هر لحظه آب میشد و روی زمین میریخت و
ناپدید میشد من ترسیده بودم اولین باری بود که تو
عمرم ترسیدم یواش یواش عقب اومدم و با دست های
لرزانم به عموم گفتم ...شم ...شمشیر رو بده من اونم
داد مثل این که اون بیشتر از من ترسیده بود بوی
ترسش رو حس میکردم ولی انگار من تنها نبودم که
بوی ترس اون رو حس میکردم اون موجودات هم اون
ترس رو حس میکردن و بیشتر سمت عموم میرفتن
یکی شون داشت خیلی به من نزدیک مشد دستم
عرقق کرده بود و بدنم میلرزید سعی کردم خودم رو
کنترل کنم ولی نه انگار نمیشد به چند قدمی من
رسیده بود که بنگ بنگ …. نزن ...نزن ..نزن
عموم که از من بیشتر ترسیده بود اوو کشت احساس
بدی داشتم وقتی افتاد زمین بخار شد و از بین رفت …
وای خدایا
ما ده نفر باید از مسجد کراقبت کنیم و نزاریم که برای
بانو ها و بچه ها اتفاقی بیوفته بیاید اول یکم استراحت
کنیم و .باشه ! پنج نفرمون اسراحت کردن و باقی
مراقبت میکردن یک ساعت از جدا شدنمون از اون
دوستامون گذشته بود صدای بارون این دفعه خیلی
ترسناک شده بود قطرات روی شیشه مسجد خیلی
وحشتناک بود گاهی زدن رعد و برق کوچه های تنگ
و تاریک روبه روی مسجد رو روشن میکرد
تق …..تق مثل این شیشه ای شکسته بود صدای
جیغ از قسمت زنونه بلند شد که در طبقه بال بود در
کنار مسجد هیچ خانه اینبود تق تق صدای شکستن
شیشه ها بیشتر شد رفتیم بال و دیدیم که چند تا از
شیشه ها شکسته شده اند و یکی چیز هایی سعی
دارند تا از پنجره وارد مسجد شن صادق برو پایین به
باقی بگو بیان کمک ...زود باش
بانو ها با سرعت بسیار بالیی به سمت پاییین رفتن .
من یه صندلی برداشتم و به اون موجودا زدم و
انداختمشون پایین ولی نه انگار که تمومی نداشت
چهار تا پنجره تو بال بود به هر سختی بود اونا رو پایین
انداختیم و پنجره ها رو با هرچی چوب و مخلفات بود
محکم کردیم خدا روشکر که به خیر گذشت هنوز
پاسی از شب نگذشته بود که …!صدای
اااااان........ههههن ….....! صدای کامیون بود رفتیم
از لبه لی پنجره به بیرون نیگا کردیم دید م که یه خاور
بود که روشن شده بود و به سمت میدون شروع به
حرکت کردن کرد وای خدای من چرا راننده
نداره..... من داشتم به این فکر میکردم که کامیون
چرا راننده نداره که صادق بهم گفت مگه راه روستا
باریک نیست پس چی جوری این اومده این جا وای
وای خدا …. از بس چیزی های عجیب شنیده بودم
که دیگه این برام خیلی درد آور بود بغضم ترکیدو
شروع کردم به گریه کردن
بیاید تا دوباره بر نگشتن به راهمون ادامه بدیم و بریم
به سمت مسجد باشه بیا بریم
زود باشید حلقه رو بشکونید و به سمت مسجد
بدوید بدوید بیژن عقب نمون بدو
بدو صبر کنید دوباره جمع شید مثل این که دوباره
اومدن ولی نه من خیلی جونم رو دوست دارم بنگ
بنگ بدوید دیگه خسته شدم بدوید یکم مونده برسیم
تق تق تق در رو باز کنید سلم سلم بدویید بیاید تو
یه ساعت گذشته بود که رسیدیم مسجد و
استراحت کردیم نمیدونم چرا یک دفعه یاد بیژن
افتادم به صادق گفتم تا صداش کنه ولی بیژن مسجد
نبود وای نه بهش گفتمک که تند باشه .لی اون
همیشه عادتشه که …....!یی
من با چهار نفر دیگه سریع حاضر شدیم بریم دنبالش
اومدیم بیرون خدا رو شکر از مه خبری نبود رفتیم به
سمت راست خلف جهتی که ازش به مسجد اومده
بودیم به نزدیکای قبرستون رسیدیم هممون با تعجب
دیدم که سر هر قبر یکی نشسته و داره گریه میکنه و
یه فاونس هم بغلش هست قبرستون به اون بزرگی
نورانی شده بود من ساده فکر کردم که اونا آدمن به
طرفشون چند قدم برداشتم که یک دفعه بیژن
(همونی کهگم شده بود) منو کشید و دویدیم اونایی
که سر قبر بودن به دنبال ما دویدن ما فرار کردیم ولی
وانا هم میومدند تا به جایی رسیدیم که محاصره شده
بودیم من به بچه ها گفتم وایستید من فکر میکردم
که دوستام اونا رو میبینن ولی نه انگار فقط من اونا رو
میددیم و بیژن همشون دور ما جمع شدن و
یکیشون که مثل این که رئیسشون بود به سمت من
اومد و محکم یکی به شکمم زد و من رو پرت کرد دو
سه متر اون ور تر
دوستام خیلی تعجب کرده بودند چون هیچ چی اون
جا نبود
اون جنه بهم گفت من با تو و اهالی این روستا کاری
ندارم ولی باید دو کار انجام بدید تا دیگه اذتتون نکنیم
اول باید مسجد روستا رو خراب کنید و دوم این که
هلینا رو من تحویل بدید اون کوچیکترین بچه ی
روستا بود که هفت سال داشت
من گفتم چنان چه تا فردا از روستا خارج نشید
همتون رو میسوزونم
با این حرف یکم ترسیدند ولی نشون ندادن ما هم
رفتیم مسجد دوستام ازم پسیدن که چرا یه دفعه پرت
شدی من هم گفتم که یه واکنش عصبیه بالخره
دروغ مصلحتی بود دیگه فرداش من که میدونستم
اونا دست از سر روستا برنمیدارن گفتم که بچه شما
ها باید یه کار هایی رو بکنید تا اجنه برن وگرنه شما
رو ول نمیکنن کار هایی رو که باید میکردن رو گفتم
خودم هم با هلینا رفتم به میدون داد زدم و ورد احضار
آن ها رو خوندم و انا حاضر شدم بهشون گفتم
رئیستون رو بگید بیاد بعد اون اومد بهش گفتم تنها در
صورتی که همتون بیاید این جا هلینا رو بهتون میدم
هلینا بیچاره خیلی ترسیده بود همشون جمع شدن
بعد چشمام رو بستم و هلینا رو بغل کردم و داد زدم
حال
احساس کردم یه چیزی از بدنم رد شد درست بود همه
اجنه کشته شدند
و این قدرت خدا بود که اونا رو کشته بود من نقشم
این بود در سه طرف میدون با زاویه شصت درجه
تقریبا میله های برق با ولتاژ بال بزارند و وقتی که این
سه به هم وصل شوند یه برق قوی میان آن قرار میگیره
که باعث میشه هرچی که اون بین هست رو از بین
ببره البته به انسان صدمه نمیزد چون دارای ولتاز
خیلی بالیی نبود ولی به اجنه آسیب میزد
و من ال التوفیق
به سلامتیه رفقای قدیم
که شدن ..... های جدید
پاسخ
 سپاس شده توسط رکسانا h/2 ، ✖ ̶̶ℬ̶̶Å̶̶Ð̶̶ ̶̶Ш̶̶ϴ̶̶Ḻ̶̶ℱ̶̶ ✖
آگهی
#2
دمت گرم خیلی میزان بود
پاسخ
 سپاس شده توسط hokm


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان