امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ماه پنهان به قلمsarah2kh

#1
امشب، شب تنهایی است. شبی که یتیم بودنم، تنها بودنم، مثل پتکی بر سرم کوبیده می شود. در سکوت خانه،به آرامی گریه می کنم .نگاهم را به جای جای بودنش می چرخانم، تا بلکه کسی بگوید، همه این اتفاقات دروغ محض است.
تسبیح کربلایی اش مونس امشب من شده است. اشک هایم، دانه های گِلی تسبیح را خیس می کنند.و من به آرامی به یاد خاطره ای دور و شیرین لبخند تلخی می زنم و تسبیح را محکم تر در دستم می گیرم. چقدر دلتنگ بودنش، هستم. چشم هایم قفلِ پنجره شده اند، از باران امشب چشم بر نمی دارند، دل سیر نمی شوند. 
چقدر بی تاب حضورش هستم. هر سال این شب، کنار هم می نشستیم و او برایم فال حافظی می گرفت و من هندوانه ای را قاچ می زدم. او از گذشته هایش می گفت و من یک دل سیر چهره زیبایش را سِیر می کردم. او مدام از جوانی اش می گفت و من در دل آرزو می کردم، کاش مثل او بودم. آلبوم عکس هایش را ورق می زدو من با آنکه هزار بار آن ها را تماشا کرده بودم، مثل کودکی مشتاق،عکس ها را نگاه می کردم و هر بار که به عکس کاظم خان می رسیدم، ماجرای ازدواجشان را می پرسیدم، و دوباره خیره می شدم به چهره مردانه اش. 
امشب، تلخ ترین شب یلدای من است. شبی که تا به روز برسد، تمامم نابودخواهد شد. صدای کوبنده قطره های باران، مثل موسیقی غم انگیزی در گوشم می پیچد. و اشک های بی دعوتم راه خودشان را به گونه ام می رسانند. و من فقط درگیر نبود کسی می شوم که زندگی ام را با او داشتم. 
مشتم را باز، و دانه های تسبیح را تک به تک لمس می کنم. خیره می شوم به نخ سبز رنگش، 
سرم را به دیوار پشتی تکیه می دهم. چشمهایم را می بندم. تا چهره زیبایش را تصور کنم
می ترسم! از آن روزی که چهره اش تنها پس زمینه ای برای خاطراتم شود. چشم هایم را می بندم و سیمای زیبایش را به یاد می آورم. لبخندش،چشمان مهربانش، صورت سفید و چروک هایی که کنار چشمهاو لب هایش نقش بسته بودند. اما نمی توانم، آخرین روز را فراموش کنم. چهره خسته اش، چشمان بی فروغش و لبخند کم جانش. روحم را آزار می دهد. حتی در آن روز هم می خندید و امید می داد اما، ما افسرده و گریان، به خنده هایش خیره می شدیم و او فقط زیر لب می گفت: ((امیدتون به خدا باشه! مثل من!))
صدای زنگ تلفنِ خانه، تمام خیالاتم را پاک کرد. آه بلندی می کشم. و به خاطر این بی موقع بودن، دوباره به پنجره و باران، نگاه می کنم. امشب، هیچ کس حق حضور در حصار تنهایی من را ندارد. چه چیزی خواهند گفت؟! حرف های تکرای که امروز، صدها بار شنیدم. 
منتظر می شوم تا صدای زنگ قطع شود و روی پیغام گیر برود. که صدای خاله در کل خانه می پیچد:
— مهسا جان؟! گوشی رو بردار خاله!! نگرانتم. عزیز دلم نکن این کارو با خودت، مهسای من! 
چند لحظه ای سکوت می کند،و من فقط صدای نفس های آرامش را می شنوم. و بعد قطع می شود. 
خاله مادرش را از دست داد و من بزرگترین حامی ام راهر دو در این غم حس مشترک داشتیم. اماآن قدر مهربان بود که در این حال هم من را فراموش نکند. اما من ... نمی توانم















نفس عمیقی می کشم. با آن که کسی در خانه نیست، اما نمی خواهم صدای گریه ام بلند شود. هنوز باورم نمی شود که نیست. اما نمی توانم ، بغض، امانم را بریده است و با صدای بلند گریه می کنم. 
— خدایا!! من از این تنهایی می ترسم. کمکم کن. .. من از این سکوت می ترسم. خدایا!! ...
صدای زجه هایم را هم به زور می شنیدم. با گریه و بغض، فقط زمزمه وار حرف های دلم را تکرار می کنم. آن قدر گریه کردم که جانی برایم نماند. دستم را به زمین گرفتم تا بلند شوم، اما با چه توانی؟ خودم را روی زمین رها کردم، تشعشعی از نور چشم هایم را زد، به سقف خانه نگاهی انداختم،، بازتاب نور چراغ کوچه که به لوستر می تابید، رنگ های زیبایی را ایجاد کرده بود. یک آن به یاد شب های پر ستاره باغ دایی احمد افتادم. همیشه من و فرزانه در بالکن می خوابیدیم و ستاره ها را تماشا می کردیم. چون مادرجون گفته بود: (( هرکسی یک ستاره داره باید دنبال ستاره ات بگردی. وقتی، هر شب ستاره ات رو دیدی، یعنی آرزوت برآورده می شه!))
زهر خندی زدم: چه آرزویی؟؟ خدا جون! من که آرزو کرده بودم همه اونایی که دوستشون دارم، همیشه کنارم باشن. چرا پس مامان جون دیگه نیست؟ امشب همون مهسای ۱۵ سال پیش شدم. یه دختر تنها و بی کس که هر کس بهش می رسید، برایش تاسف می خورد و دلسوزی می کرد. اما هیچ کس نبود بگه این دختر دلسوز نمی خواد! تنهاست! تاسف نمی خواد! محبت می خواد! خدایا یادته؟ اون موقع کلی گریه کردم که مامان و بابام رو بهم برگردونی؟ یادته چقدر گریه کردم؟ یادته همه فکر می کردن من افسرده شدم؟ همون روزا بود که مامان جون اومد، دستمو گرفت و گفت (( تو ازین به بعد دختر منی)) خدایا یادته با گریه گفتم (( مامان من جوون بود؟)) اما اون با خنده گفت ((مامانت تو رو سپرده به من)) حالا مامان جون، منو به کی سپرده؟؟ 
اشکی برایم نمانده بود. فقط هق هق می کردم و زمزمه وار با خدایم حرف می زدم. 
صدای اذان هوشیارم کرد.یک آن حرف ملیحه خانم در ذهنم نقش بست: مهسا جان برای خدا بیامرز حتما نماز بخون! 
با تنی خسته و چشمانی پف کرده، به سمت کمد کتاب ها راهی شدم. باید اول از همه مفاتیح را پیدا می کردم. شاید نماز را که خواندم آرام شوم. از بین قفسه ها چشم هایم را می چرخانم تا شاید این کتاب قطور را پیدا کنم. سه بار قفسه ها را از دید گذراندم تا پیدایش کردم، و صفحه اش را پیدا کردم. 
چند بار، آرام و زیرلب می خوانم. کتاب را روی میز می گذارم. حالا باید وضو می گرفتم. به سمت دستشویی می روم. شیر آب را باز می کنم و آبی به صورتم می زنم. و به آینه بالای شیر خیره می شوم. چشمانی پف کرده، لب هایی بی رنگ، موهایی پریشان و صورتی رنگ پریده. این منم؟! 
زهر خنده ای می زنم و وضو می گیرم. این بار مثل مامان جون، آرام و با حوصله. چادر و جانمازم را بر می دارم. به اتاقش می روم و جانماز را پهن می کنم. اما چطور می توانم با بغض گلوبم، نماز را بخوانم؟ نفس عمیقی می کشم تا آرام تر شوم، چادر را به سر می کنم. عطر گل یاسش را به چادر نمازم می زنم و مفاتیح را بر می دارم. . دوباره چند بار آن چند خط را می خوانم. در آخر کنار مهر نمازم می گذارم. 
دست هایم را به نزدیکی گوش هایم، برای نیت کردن، بالا می آورم. اما دلم نمی آید، اسمش را بگویم. اسم کسی که تا دیروز نفس می کشید!








تا دیروز دستانش را محکم در دستانم می گرفتم و کل روزم را برایش، تعریف می کردم. 
بغضم را می خورم و با اشک های آمده ام نیت می کنم، و نماز را می خوانم. 
نماز را برای آرامش خودم، می خوانم. می خوانم تا بتوانم، دوباره همان مهسای قبل شوم، با این تفاون که مادرجونی کنارم نیست. 
نماز را،که تمام می کنم. سرم را بر مهر می گذارم. و زمزمه وار حرف می زنم: 
خدایا از امروز کمکم کن! تا روی پاهای خودم بایستم. کمکم کن این غم رو تحمل کنم. می دونم جاش خوبه! ولی من، اینجا خوب نیستم. بهت بیشتر از قبل احتیاج دارم. بیشتر از وقتایی که می گفتم دلم برای مامان و بابا تنگ شده! کنارم باش. 
.............
با سر و صدای بهم خوردن ظرف ها، از خواب بیدار شدم. به اطرافم نگاهی انداختم.وسط هال بود. چشم هایم را بستم، تا دیشب را به یاد بیاورم. نفس عمیقی کشیدم. بعد از نماز و بی خوابی هایم، بالاخره خوابم برده بود. پتوی رویم را کنار زدم و سعی کردم بلند شوم. که صدای خاله من را متوجه خودش کرد:
بیدار شدی؟
لبخندی به رویش زدم. به سمتم آمد و کمکم کرد تا بلند شوم. 
—چرا اینجا خوابیدی؟
—کِی اومدین؟ 
در حالی که پتو را بر می داشت تا مشغولِ تا کردنش باشد گفت:
صبح زود ساعتِ ۷. دلم طاقت نمی اُورد. هم واسه اینجا، هم واسه تو. یک روزِ تمام، اینجا خودتو حبس کرده بودی.
نفسم را فوت کردم و بالشت را به بغل زدم و پتوی تاشده را از خاله گرفتم. که گفت:
بعد از نماز،می رفتی تو اتاقت، می خوابیدی. وقتی اومدم پنجره باز بود. تو هم روی سجاده خوابیده بودی. یه چادر هم فقط روت بود...
— بعد از نماز خوابم برد. اصلا نفهمیدم. واسه همین هم نفهمیدم کِی اومدین. حالا بقیه هم می آن؟
در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت، گفت:
آره، بقیه واسه عصر می آن. برو یکم استراحت کن. هنوزم خوابت می آد.
لبخندی به این مهربانی اش زدم. و به سمت اتاقم راه کشیدم و رفتم. تا کمی بیشتر استراحت کنم 
............
— خب مراسم سوم و هفتمرو هم که برگزار کردیم.، بریم سراغ تقسیم ارث 
— حاج قاسم! بزار حداقل خاک مامان بنده خدا خشک بشه، بعد دنبال ارث برو!
— لا الله الا له! باز شروع کرد. 
— خودت رو گول نزن! بزار چهلم مامان تموم بشه. بعدش وصیت نامه رو باز می کنیم. 
— من به فکر اینم که یک ماه دیگه محرمه! شاید مامان واسه تکیه وصیتی داشته! شاید اصلا خواسته محرم، اینجا برگزار بشه.
— احمد جان! حق با داداشه! نمیشه که چهل روز صبر کرد یک ماه دیگه محرمه. شاید مامان خدابیامرز وصیتی داشته!
گفت و گوهایشان را در خواب و بیداری می شنیدم. اما نمی خواستم چشم باز کنم. سکوتی بعد حرف خاله، بینشان ایجاد شد. گوش هایم را تیز کردم تا کم ترین صدا را هم بشنوم. اما، فقط صدای تیک تاک ساعت داخل اتاقم، و بادی که سراسیمه امشب می وزید، را می شنیدم. با کلافگی نفسم را فوت کردم و خودم را کمی جابه جا. چشم هایم را آهسته باز می کنم. اتاقم تاریک است. تنها باریکه ای از نور، از لای در خودش را نشان می دهد. کمی خودم را بالا می کشم و روی تخت می نشینم. هنوز هم ساکت هستند. دست هایم را در هم قفل می کنم. نگران از اتفاقی که از آن می ترسم، منتظر ادامه حرف هایشان می شوم. فکر اینکه نکند وصیت کرده باشد این خانه را بفروشید و من تنها یادگارش را از دست خواهم داد. فکر اینکه، ازین به بعد در کنار کدام خانواده خواهم بود؟! دایی قاسم؟ دایی احمد؟ یا خاله فاطمه؟ سربار کدامشان خواهم بود؟ از این به بعد تنهایی ام را با چه کسانی شریک می شوم! 
با فکر اینکه، چه سرنوشتی در انتظارم است، زانوانم را به بغل می گیرم و پیشانی ام را به پاهایم می چسبانم. و آرام لالایی ای را زیر لب تکرار می کنم.
لا لا لا لا تو مثل ماه 
بخواب که شب شده کوتاه 
لا لا لا لا گل گندم، نشی تو بی قراری گم 
لا لا لا لا گل پونه، عزیزم رفته از خونه





—بله داداش؟ 
— مهسا رو صدا کن بیاد.
— فکر کنم هنوز خوابه!
— بیدارش کن 
— چی می خوای بگی؟ (احمد)
— وقتی اومد می فهمی!
— خب الان بگو، شاید لازم نباشه اون بچه بیدار بشه.
— مهسا گه دیگه بچه نیست. یه دخترِ بزرگه! در ضمن نمی خوام یه حرف رو چند بار تکرار کنم. فاطمه! برو مهسا رو صدا کن. 
— باشه.
اشک هایم را پاک کردم، و دوباره دراز کشیدم. نمی خواستم، بفهمند که صدایشان را می شنیدم، چه قدر دلشکسته ام. رویم را به سمت دیوار کردم. از هیجان تند تند نفس می کشیدم. 
صدای باز شدن در که آمد، چشم هایم را بستم و سعی کردم، آرام باشم. صدای نزدیک شدن خاله را می شنیدم. تا اینکه احساس کردم، بالای سرم ایستاده است. منتظر ماندم تا صدایم کند. چشم هایم بی تاب باز شدن، بودند. اما خبری نشد. یک لحظه فکر کردم شاید خیال می کردم. نفس عمیقی کشیدم، که صدای خاله را شنیدم:
— عزیز دلم! چقدر معصوم خوابیده. 
صدای بغض دارش! ناراحتم می کرد. او بیشتر از خودم دل نگرانم بود. پلک هایم از اشک هایی که آماده لغزیدن بودند، می لرزیدند. دستش را روی بازویم گذاشت و آرام صدایم کرد:
— مهسا جان! خاله، پاشو دخترم.
کمی اخم کردم و به سختی جابه جا شدم وصورتم را به سمتش گرفتم. در سکوت، ایستاده بود و من را تماشا می کرد. سیمایش شبیه مامان جون بود. مخصوصا وقتی این گونه لبخند می زد، کاملا شبیهش می شد. یک آن من هم، تحت تاثیر انرژی مثبت لبخندش،و به یاد بهترین کسم و بهترین روزهایم، لبخند زدم. لبخندم را که دید، پیشانی امرا بوسید و گفت: خاله پاشو! دایی قاسم و دایی احمد اومدن اینجا! می خوان یه حرفایی بزنن. گفتن تو هم باید باشی. 
با دستش، گونه ام را نوازش کرد : پاشو خانومی! یه آب به دست و صورتت بزن. این اشکات رو هم پاک کن. 
و دوباره پیشانی ام را بوسید. من، فقط نگاهش می کردم، بدون هیچ عکس العملی. وقتی دید حرفی نمی زنم، به سراغ کلیدِ چراغِ اتاقم رفت و آن را زد. نور ناگهانی، چشم هایم را زد، بلافاصله، دستم را جلوی پلک هایم گرفتم. 
— محسن هم اومده! 
— چی؟
سریع نشستم و مات و متعجب به خاله نگاه کردم: 
اون واسه چی اومده؟! 
لبخندی از روی شیطنت زد: 
نمی دونم! حتما یه چیزی اینجا، جا گذاشته! 
با عصبانیت، شروع کردم به خود خوری! که خاله گفت: 
حالا چرا عصبانی میشی؟ زود پاشو. 
از جایم بلند شدم. ولی نمی توانستم این فکر را از سرم بیرون کنم که محسن اینجا، چه کاری دارد. همیشه باید خودش را همه جا، راه دهد. نوه بزرگ هستی! که باش. اصلا به من چه! شاید باید باشه. 
به سمت دست شویی رفتم و به صورتم آبی زدم. سردی آب، صورتم را نوازش کرد، حس خوشایندی را به من داد. دوباره آبی به صورتم زدم. با هر تماسِ قطراتِ آب حس می کردم، زنده می شوم. در آخر، صورتم را با هوله صورتی رنگم، خشک کردم. و به سمت اتاقم راه افتادم و لباس مرتبی پوشیدم. موهای به هم ریخته ام را مرتب کردم. و با یک کِشِ سر، آن ها را بالای سرم محکم بستم. روسریِ مشکی ام را برداشتم و به سَر کردم. چه حرفِ مهمی بود که من هم باید می شنیدم. شانه ای بالا انداختم و قبل از اینکه خاله دوباره وارد شود، چراغ را خاموش کردم و به سمت آن ها راه افتادم. 
قلبم، خودش را به سینه ام می کوبید. آرام آرام قدم بر می داشتم. زمزمه هایشان را می شنیدم، که در مورد مهمان ها و مداح و ... صحبت می کردند. و من هنوز هم آرام قدم بر می داشتم. با خود گفتم، کاش فاصله اتاق تا اتاق مهمان زیاد بود. 
به اتاق که رسیدم، سرم را بلند کردم و دایی قاسم و دایی احمد و خاله فاطمه و محسن را کنار هم دیدم، که مشغول صحبت بودند. دایی قاسم و پسرش کنار هم روی مبل دو نفره رو به در نشسته بودند. دایی احمد هم روی یکی از مبل های تکی گوشه اتاق نشسته بود و پای راستش را روی پای چپش انداخته بود و خاله روی نزدیک ترین مبل به راهرو نشسته بود و مثل همیشه عینک طبی مستطیل شکلش را به چشم داشت و کاغذی که در دستش بود را می خواند . بعد از نگاهی به جمع نفس عمیقی کشیدم و با صدایی نسبتا بلند سلام کردم تا متوجه حضورم شوند. سرهایشان به سمتم برگشت و در جوابم، همگی سلام کردند. 
کنار خاله نشستم و منتظر شدم تا شروع کنند. ولی مثل این بود که با آمدنم، حرف هایشان را فراموش کردند. یک چشمم به دایی قاسم بود و چشم دیگرم به دایی احمد. خاله فاطمه هم با آمدن من خودش را مشغولِ پوست کندنِ میوه، برای من کرد. 
همان لحظه دایی قاسم یک شیرینی برداشت که بخورد. و دایی احمد هم خود را با گوشی اش مشغول کرد. در آخر به محسن نگاه کردم. سر به زیر، مشغولِ شمردنِ گل های قالی بود!
پنج دقیقه تمام، وضع همین بود. دیگر طاقتِ نشستن و و در سکوت به هر چهار تاییشان نگاه کردن، را نداشتم. سرفه ای کردم، تا صدایم را پیدا کنم:
ببخشید! انگار می خواستید یه موضوعی رو بگید!! 
با صدایم توجه شان به من جلب شد و مثل اینکه تازه فهمیدند برای چه اینجا هستم.دایی قاسم، نگاهی گذرا به من انداخت و عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و سپس به خاله نگاهی انداخت، اما خاله، سریع از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. در همان لحظه دایی احمد گفت:
آره مهسا! دایی ات قراره حرف بزنه. 
و با چشم غره ای، به برادرش نگاه کرد. و منتظر نشست تا او شروع کند. چند دقیقه ای گذشت که دایی قاسم بدون مقدمه گفت: 
محسن! برو شرکت!
محسن، با تعجب، اول به دایی قاسم و بعد به ساعت مچی اش، نگاهی انداخت و گفت:
الان؟! الان دیگه ساعت دو ِ بعد از ظهره! دو ساعت دیگه ...
دایی تکیه اش را به مبل داد و محکم تر از قبل گفت :
پاشو برو شرکت. 
تحکم حرف دایی، آن قدر زیاد بود که من به جای محسن ترسیدم. دقیقا با این حرف، می خواست، او را دنبال نخود سیاه بفرستد. پس اگر حضورش الزامی نبود، چرا تا الان اینجا نشسته بود؟! 
محسن بعد از حرفِ پدرش، سرش را تکانی داد و آرام، زیرلب گفت: 
باشه! من رفتم. خداحافظِ همگی. 
دستانش را روی زانوانش گذاشت و از جایش بلند شد.
خاله با شنیدنِ صدای محسن، سریع از آشپزخانه بیرون آمد: 
کجا عمه؟ 
با دلخوری به پدرش نگاه کرد:
تو شرکت کار دارم، باید انجام بِدَم.
خاله هم از روی سادگی اش، به ساعتِ دیواریِ روبه رویش نگاهی انداخت:
وا! دو ساعت دیگه شرکت تعطیله. تا بِرِسی اونجا، یه ساعت طول می کشه. تویِ اون یه ساعت دیگه چی کار می نوای بُکُنی عمه؟ بشین برات یه چایی بریزم. 
—فاطمه! کلی کار تویِ شرکت مونده! باید بِرِه. 
خاله، رنگ نگاه برادرش را فهمید و به محسن که در حالِ پوشیدنِ کفشش بود، نگاه کرد:
عمه! پس وایسا این حلواها رو بِدَم بِبَری. 
و سریع به سمت آشپزخانه رفت و یک سینی حلوا را برداشت و دوباره به سمتِ محسن آمد و آرام زیر گوشش چیزی گفت، که محسن فقط لبخند آرامی زد و سری تکان داد و رفت.
بعد از رفتنش، خاله دوباره به سنگرِ همیشگی اش یعنی آشپزخانه رفت و من منتظر، دایی قاسم و دایی احمد را تماشا می کردم. اما مثل اینکه هنوز هم قصدِ حرف زدن، نداشتند. جَوِ سنگینی ایحاد شده بود. و من از این وضع، اصلا خوشم، نمی آمد. دل نگران از حرفی که قرار بود، زده شود. نشسته بودم و نزدیک بود از استرس، ناراحتی قلبی هم بگیرم، اما هنوز هم، سکوت مهمانِ این مجلس بود. 
چند دقیقه ای گذشت. همه در همان وضعیت بودیم که یک لحظه دایی قاسم، خاله را صدا زد:
فاطمه! بیا بشین.
— من ظرف ها رو دارم می شورم. تو بگو من از همین جا می شنوم. 
دایی قاسم، نفسش را فوت کرد و با کلافگی گفت:
نمی شه که! باید همه مون اینجا باشیم. بیا فاطمه، ظرف ها رو بعدا هم می شه شُست. 
صدای قطع شدنِ شیر آب که آمد، معلوم شد خاله با حرف دایی قاسم، تسلیم شده است. به آشپزخانه چشم دوختم، تا خاله بیاید. در حالی که دستش را با هوله ای خشک می کرد، کنارِ من نشست و هوله را روی دسته مبل انداخت:
خب بگو! من اومدم. 
دست های یخ زده ام را به هم می کشیدم و به دایی قاسم خیره نگاه می کردم. تا شروع کند. اضطرابِ حرفی که نمی دانستم چیست، در تمامِ وجودم، رخنه کرده بود نفسِ عمیقی کشیدم که دایی احمد با بی حوصلگی گفت:
ما رو جمع کردی که نگات کنیم؟! بگو دیگه!
دایی قاسم به سمت جلو خم شد و نگاهش را به من دوخت و آرام و شمرده گفت:
مهسا! از امشب جایز نیست تو این خونه، تنها بمونی!
نفسم حبس شد. بالاخره دستورِ خروجم راصادر کردند. اما نمی توانم از محفلِ خاطراتم دور بمانم. انگشت هایم را در هم قفل کردم، همانی شد که نباید می شد، نمی دانستم باید سکوت کنم یا با حرف نزدنم خیال می کردند موافق هستم! نفس حبس شده ام را به بیرون فرستادم و دوباره نفس کشیدن را از سر گرفتم و با هر سختی که بود با صدایی لرزان گفتم:
اتفاقی افتاده؟ 
دایی چهره ام را چند ثانیه ای نگاه کردف مثل اینکه دنبال جوابش می گشت، با خونسردی جواب داد:
— نه! اتفاقی نیفتاده! ولی خوب نیست یه دخترِ جوون تو این خونه بزرگ و دَرَن دشت تنها بمونه! از امشب خونه یکی از ما سه تا رو انتخاب می کنی و می مونی!
یعنی مجبور هستم که همین امشب بروم، همانی شد که از آن می ترسیدم. سربار شدن. چه حکمِ تلخی. چشم هایم آماده گریستن بودند که ادامه داد: 
در ضمن، مهسا جان! قراره بعد از هفتم ِ مامان جون، وصیت نامه رو باز کنیم. برای همین ممکنه اصلا قید کرده باشه که اینجا رو بفروشیم. پس بهتره از امشب به نبودنِ اینجا، عادت کنی. 
تپش قلبم را که تندتر از قبل می زد حس می کردم با ترس گفتم :
— ولی چقدر زود!؟
دایی احمد سری از تاسف تکان داد و گفت: 
این بچه هم می گه چرا ان قدر عجله داری! حالا ببین بقیه فامیل چی میگن. نمی گن چشمشون دنبالِ ارث و میراث بود؟! یکم رعایت کنید. درِ دروازه رو می شه بست، ولی دهن مردم رو نه ...
— از کِی تا حالا خاله خان باجی شدی احمدِ برزگر؟! تا دیروز ماسکِ روشن فکری داشتی، می گفتی نمی شه بابِ میلِ مردم زندگی کرد!!
— هنوز هم می گم قاسم خان! هنوز هم می گم! اما اینجا دیگه نه، اینجا باید یه احترام به مرحوم هم گذاشت. حداقل بگذار دو هفته از فوتِ خدا بیامرز بگذره بعد ...
دایی قاسم از جایش بلند شد و به سمت دایی احمد رفت و روبه رویش ایستاد و گفت:
تو یه احمقی! احمق! دِ آخه مرتیکه خر اگه بخوام بزارم به حرف تو باشه که هیچی! یادت نیست سه سال پیش رو؟ می گفتی ((ما مغازه رو باید بفروشیم. الان سود توی مغازه های فلان جاس)) بیا، فروختیم. چی شد؟ بیست درصد ضرر کردیم. 
— هه! من خرم یا تو؟! الان سودِ سی درصد تو جیبِ کی میره؟ تو کدوم تجارت فقط سود هست بی سواد؟! 
دعوایشان داشت بالا میگرفت که خاله با فریاد گفت: 
خجالت بکشین! این حرفا چیه به هم می زنین؟! هان! پاشین از خونه برین بیرون، پاشین. 
دایی قاسم نگاهی به خاله و نگاهی به چهره مبهوتِ من انداخت و دوباره به سمتِ دایی احمد برگشت و دستش را محکم روی شانه اش کوبید:
حیف که فاطی و مهسا اینجا بودن، وگرنه می گفتم بی سواد کیه!
انگشتِ شستش را به گوشه لبش کشید و به سمت در راه افتاد ولی دایی احمد، همان جا سرِجایش ایستاده بود و تند تند نفس می کشید و زیرِ لب ناسزا می گفت.دایی قاسم در آخرین لحظه با صدای آرامی خداحافظی کرد و در را کوبید.







— این چه حرفایی بود؟
دایی صورتش را چین داد: 
برو بابا! مردِ....
— خجالت بکش، هنوز داری ادامه می دی؟؟
این وضع دیدنی و شنیدنی، نبود. سرم را پایین انداختم و به سمت اتاقم راه افتادم:
من فعلا بِرَم تو اتاقم. 
خاله لبخندی زد:
باشه خاله برو. به سمت پله ها رفتم و اولین پله را رد کردم و روی دومین نشستم. خاله با فکر اینکه به اتاقم رفته ام دوباره شروع کرد:
جلوی مهسا دعوا می کنین؟ خجالت نمی کشین؟ اون به جای شماها آب شد.
— بسه فاطی! چرا اینا رو به من می گی؟!
— کجا؟
— می رم خونه ام. این طوری که معلومه جای من اینجا نیست. 
بعد از چند لحظه سکوت، صدای کوبیده شدن در آمد و بلافاصله صدای گریه خاله. 
سرم را روی زانوانم گذاشتم. دلم برای خاله سوخت. جلوی چشم هایش، برادرهایش، راهشان را از هم جدا کردند. آن هم زمانی که مادری نیست تا به بهانه ای دوباره دورِ هم جمع شوند. راه پله را طی کردم و به اتاقم رفتم. پنجره را باز کردم و به طاقچه تکیه زدم. هوای سرد زمستان، صورتم را نوازش می کرد. به آسمان تاریک شب نگاه کردم، به آسمانی که دیگر ستاره ای ندارد. مثل قلب های این روزهای مردمِ شهرم. دلم می خواست، کنار خاله می نشستم و سرش را روی زانوانم می گذاشتم، مثل همان وقت هایی که مامان جون و من با هم بودیم. دلداریش می دادم. من که می دانم، مادر نباشد، یعنی هیچ چیزِ دیگر هم نیست. حتی اگر شصت سالت باشد، هنوز هم دلت برای مادرت تنگ می شود. دلم طاقت ِ کنجی نشستن و مرور دردهای گذشته را ندارد. از جایم بلند می شوم. و خودم را به خاله می رسانم. 
در تاریکی، سرش را به مبل تکیه داده و چشم هایش را بسته بود. آرام به سمتش رفتم و کنارش نشستم. زمزمه وار گفتم:
ناراحت نباشین. .
تکانی خورد، تا چشم هایش را باز کرد قطره اشکی روی گونه اش چکید. و به همراه خود قلبم را به آتش کشید. بوسه ای به رد اشکش زدم و دستش را در دستم گرفتم:
خاله با خودت، این کارو نکن. 
— نمی تونم! می بینی!؟ چند روز هم نشده! تنها شدم. 
— خاله این حرف رو نزن! شما الان فرزانه رو داری! آقا فرید رو دارین، فرشاد، نوه تون، دامادتون ... حتی من، بالاتر از اینا، خدا.
موهایم را نوازش کرد:
اینا سرِ جاشونن. خدا رو اگه نداشتم که دیگه هیچی نداشتم. تو که بهتر از من می دونی! مادر، مقدسه، حضورش مقدسه، نفسش مقدسه، وقتی هست، همه هستن ولی وقتی می ره یعنی دیگه همه چی هم می ره! من کِی دعوایِ این دو تا رو دیده بودم. کِی تنها اینجا نشسته بودم و گریه کرده بودم! می بینی؟ مادر یعنی هستی. من اگه الان بگم مادرمو می خوام، شاید همه بخندن. ولی آره، مهسا من الان مادرمو می خوام. من بودنشو می خوام. از وقتی رفته، حس می کنم دیگه نمی کشم. انگار که روحم شکسته، انگار دیگه من، فاطمه نیستم. انگار هرچی که داشتیم رفته!
صورتش خیسِ اشک بود و من، غمگین تر از او، به حرف های دلتنگی اش گوش می دادم. و با تمام وجودم نداشتنِ مادر را با او حس می کردم، چه حسِ غم انگیز و عذاب آوری است. وقتی وجودی که، بطنت از اوست از تو جدا شود. تو بمانی و یک دنیا تنهایی. در کنارِ آدم هایی که می شناسی و نمی توانی نبودنِ بهترین کس را با آن ها جبران کنی. و این اتفاق می شود یک نابودی و شروعی دوباره.
خاله حرف می زد و من تک تکِ لحظاتِ نبودِ مادر و پدرم را در ذهنم مرور می کردم روزهایی که با گریه و تنهایی گذشتند. روزهایی که من بودم و غریبه هایی که از کنارم می گذشتند. من، دختری ده ساله بودم. در چادرهای هلال احمر به انتظارِ خبری از زنده بودنشان، چشم برهم نمی گذاشتم تا نکند یک وقتی کسی خبر را بیاورد و من بیدار نباشم. بیرون از چادر می نشستم و چهره مردم را تک به تک نگاه می کردم. تا شاید آشنایی را ببینم.











— مهسا! ... مهسا خاله!... بیدارشو 
با صدای خاله، چشم هایم را باز کردم. بالای سرم با چادر مشکی اش ایستاده بود. اما آن قدر خسته بودم که دوباره چشم هایم را بستم و به سمت دیگری غلطیدم. 
—مهسا! پاشو دیگه! الان سمانه میاد. من باید برم خونه. قبل از رفتن به مسجد میام اینجا، تو هم تا بیام، وسایلتو جمع کن که بعد از مراسم بیای خونه ما. مهسا می شنوی؟!
در خواب و بیداری صدایش را می شنیدم. اما توان جواب دادن و حتی تکان دادن سر را هم نداشتم.
— مهسا! دوباره خوابیدی؟!
در همان حال صدای زنگ آیفون آمد. خاله هم گویی با خودش حرف می زد: 
خدا رو شکر سمانه رسید. من رفتم.
پیشانی ام را بوسید و من هم فرصت دوباره ای پیدا کردم، تا بخوابم. 
....
با حس دردی در بازویم، از خواب بیدار شدم. سمانه بالای سرم ایستاده بود و طلبکارانه نگاهم می کرد: 
آیییییییی! تو بودی؟؟
— آی چیه! پاشو ببینم، لنگه ظهره.
— ولم کن بابا. بزار بخوابم. 
— ولت کردم تا الان خواب بودی. بسه.
پتو را از رویم کشید. من هم دستم را دراز کردم و پتو را از دستش قاپیدم و روی سرم کشیدم. سمانه هم کم نیاورد و بازویم را با کیسه بکس اشتباه گرفت. من هم که حوصله له شدن زیر ضربات سمانه را نداشتم.. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و با اخم و صدای فریاد گونه ای گفتم:
باشه بابا! چشم نداری ببینی یه دیقه خوابیدم؟
— رو که نیست، سنگ پای قزوینه. یه دیقه؟ خانم کریمی من اون موقع که اومدم ساعت نه بود. الان، ساعت دوازده و نیمه!
دوازده و نیم را با جیغ بلندی گفت که خواب از سرم پرید. من هم با بالشت به سمتش خیز برداشتم و بالشت را قبل از اینکه عکس العملی از خودش نشان دهد، به سمتش پرت کردم. و با شدت زیادی به پهلویش خورد که صدای آخش درآمد. من هم از پیروزی به دست آمده، خوشحالی می کردم . سمانه هم موقعیت را که دید. بالشت را برداشت و محکم روی صورتم قرار داد:
حالا سمت من بالش پرت می کنی؟ 
با دادی که خودم هم به زور می شنیدم گفتم:
خفه شدم! بردار اینو. 
دست و پا میزدم اما انگار نه انگار.
— بگو غلط کردم.
— غلط کردی 
— نو این وضع هم آدم نمی شی. تا نگی بر نمی دارم 
— نمی گممممم.
باشه.
بالشت را بیشتر به صورتم فشار داد.
— خفه شدم 
با خنده کوتاهی، بالشت را از روی صورتم برداشت و محکم به سرم کوبید و گوشه اتاق انداخت. من هم نفس نفس زنان نگاهش می کردم.
— اون جوری که خاله ات می گفت، خودشو حبس کرده بود و اینا،گفتم امروز افسرده حالی!!اومدم حالتو سر جاش بیارم. غلط کرده بودی که یه روز تو خونه تنها نشسته بودی.
......



— خونه رو بفروشن، کجا باید بری؟
— خونه خاله فاطمه! 
نفسم را فوت کردم و ادامه دادم :
ولی راضی نیستم. اونی که منو به فرزندی قبول کرده بود، مامان جون بود که سه روز پیش از دستش دادم. راضی هستما، کی بهتر از خاله، اما سربار می شم. تا همین الانم حس می کنم اضافیم. چقد بده بی کسی ...
نگاهم را از سمانه گرفتم تا تک قطره ای که گوشه چشمم نشسته بود را پنهان کنم.
— پس بعد سال حاج خانوم ازدواج می کنی؟
— نه! ازدواج کنم؟! من هنوزم فکرم جای دیگه ایه. برم با یکی دیگه ازدواج کنم، گند بزنم به زندگی خودم و اون طرف، چون کسی رو ندارم؟! نه! الانم که می رم سر کار. فعلا مرخصی دارم. پولمو جمع می کنم، وام می گیرم یه جایی یه خونه کوچیکی پیدا می کنم ...
— به همین آسونی؟! خب محسن که پسر خوبیه!
— پسر خوبیه!
— خب! 
— خب به جمالت! من ازش خوشم نمی آد. پسر خشک مذهبیه.
— شماها که همتون مذهبین! چرا از این بیچاره ...
— مذهبی یعنی چی؟! یعنی اخم کنه؟ یا به زور سلام کنه بهت؟ هی ایراد بگیره؟
از بحث پیش آمده، خوشم نمی آمد. برای تمام کردن، از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه راهی شدم. و بلافاصله به سمت یخچال رفتم. عکس های روی در یخچال نگاهم را دزدید. تمام خاطرات زیبایم را مدیون صاحب این خانه بودم، اما فقط تا چهار ساعت دیگر در این خانه بودم. نفس عمیقی کشیدم.و به یاد آن روزها لبخند تلخی زدم. 
در یخچال را باز کردم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم، مقداری حلوا و یک بشقاب قیمه پلو مانده بود. آن ها را بیرون آوردم و دو بشقاب و قاشق و چنگال را هم برداشتم که سمانه با داد گفت:
پنج دیقه اونجا چی کار می کنی؟!
— دارم یه چیزی میارم بخوریم! تو گشنه ات نیست؟!
— چرا، خیلی گشنمه، بدو. 
ظرف ها را داخل سینی گذاشتم و به سمت سمانه رفتم. نگاهش اول به سینی در دستم بود و بعد به من. اما یک آن دَمَق شد. نگران شدم، نکند از غذا و حلوا خوشش نمی آید:
اگه بدت میاد، یه املت درست کنم؟! 
سینی را روی زمین گذاشتم و خواستم دوباره به آشپزخانه بروم:
نه! بدم نمیاد بشین. 
— پس چی؟! بیا اول خودم می خورم ببینی زهر نریختم. 
قاشقی برداشتم که با تک خنده ای گفت:
نه احمق جان دوست داشتنی من! دلم برای تو گرفت.
مات نگاهش کردم:
می بینی! نمی دونم داغ دار نبودن مامان جون باشم یا ناراحت رفتن اون یا نگران سرنوشتی که معلوم نیست.
سمانه، من را به آغوش کشید و زمزمه وار گفت:
درست میشه عزیزکم! درست میشه، بسپرش به خدا. 
— درست نمی شه! چیزی که بشکنه درست میشه؟! نه نمیشه! فقط وصله پینه میشه! منم همینم.
— هیچی توی دنیا درست نشدنی نیست! ایمان داشته باش.
— ایمان دارم، ولی می ترسم. از این دنیا می ترسم. همه اونایی که دوستشون داشتمو ازم گرفته، می ترسم ...
با انگشت اشاره اش، اشک هایم را پاک کرد و صورتم را با دو دستش گرفت و به چشم های گریانم خیره شد:
ببین! داری ناشکری می کنی! خاله به اون خوبی داری! من که دوستتم، دایی هات! چرا این جوری می کنی؟!
آهی کشیدم و سرم را بر شانه اش گذاشتم و با صدای آرام و لرزانی گفتم:
تو که می دونی! خاله فاطمه، خاله واقعیم نیست، دایی هام، دایی های واقعیم نیستن. مامان حون هم مادربزرگ واقعیم نبود، تو که می دونی، من بازمانده یک زلزله ام، تو که می دونی هیچ کس رو ندارم، تو که می دونی مامان جون یه فامیل خیلی دور بود که منو به سرپرستی گرفت، تو که می دونی تنها کسی که بهم پناه داد اون بود. تو که ....
— هیس! 
موهایم را نوازش کرد. می دانست با این کار آرام می شوم. می دانست دلم پر است، می دانست بی پناهم، مغرورم، از تنهایی می ترسم و این ها را می دانست. اما خواست سکوت کنم، آرام باشم می گفت کسی که باید بدونه، می دونه، کسی که باید کمکت کنه، می کنه، می گفت تا الان خدا کنارت بوده و از حالا هم هست... 
ولی من باز هم گفتم و او مثل مامان جون، برایم لالایی خواند. شبیه به مادری که دختربچه اش را در آغوش دارد. 

.....









با صدای فریادی از خواب پریدم. به اطرافم نگاهی انداختم. وسط هال خوابیده بودم و تلویزیون هم روشن بود. گنگ و گیج بلند شدم. نمی دانستم چرا اینجا هستم. کف دستم را به پیشانی ام چسباندم، داغ بود. سرم گیج می رفت، و نمی توانستم درست بنشینم، حالت تهوع هم داشتم. چشم هایم را دوباره بستم لرز عجیبی گرفته بوذم ولی تب داشتم. آب دهانم را به زور قورت می دادم. دوباره سعی کردم، بلند شوم. این بار آرام تر از قبل که صدای آشنای سمانه را شنیدم:
تنبل! پاشو که باید ساعت چهار بریم مسجد.
مسجد! سرم را به سمت سمانه چرخاندم، و سمانه را در حال چادر نماز سر کردن دیدم. کِی اومده بود که خبر نداشتم؟!چشم هایم را تنگ کردم و دوباره نگاهم را به سمانه دوختم و بعد به ساعت روی دیوار، و یاد صبح افتادم. خاله گفته بود که بیاید. چشم هایم را بستم و دوباره باز کردم. اما نمی توانستم خودم را کنترل کنم. دستم را به دیواری گرفتم و با اندک توانی که در بدن داشتم گفتم:
سمانه! من حالم خوب نیست.
خندید:باز خودتو زدی به موش مردگی؟! پاشو ببینم! تا الان آمار خوابیدنت زیاد شده، الانه هاست گه خاله ات بیاد.
خودم را به مبلی رساندم تا بتوانم بنشینم.
— موش مردگی چیه؟! میگم حالم بده!
نفس عمیقی کشیدم: تو از کجا می دونی که خاله ام میاد اینجا؟!
— یک ساعت پیش زنگ زد. وقتی شما خواب بودی!
سرم را به پشتی مبل تکیه دادم. احساس می کردم وزنه چند کیلویی در سرم است.
— بازکه خوابیدی خوابالو ؟!
—سمانه، حالم اصلا خوب نیست. برو روسری و چادرم رو بیار، منو ببر پیش یه دکتر.
دستش را روی پیشانی ام گذاشت :
چقدر داغی تو!
روی گونه ام را لمس کرد: بزار ببینم پهلوت هم داغه؟
بلوزم را بالا زد و دستش را روی پهلویم گذاشت. با تماس دستش، چشم هایم را ناخودآگاه باز کردم، با حالت ترس نگاهم می کرد:
حالا جواب خاله تو چی بدم؟! میگه یه روز اومدی پیشش کشتیش! 
چادر نمازش را درآورد و به اتاقم رفت. با ترس دوباره گفت:
تو که همین دو ساعت پیش خوب بودی! از بس نشستی غصه خوردی این طوری شدی، دیگه! دِ آخه نادون تو مریض شی مامان جونت برمی گرده؟! آره؟؟
— حوصله ندارم! زود باش.
— الان هم که خاله ات میاد 
روسری ام را به دستم دادو خود چادرش را سر کرد و منتظر شد تا من روسری را ببندم، که صدای زنگ آیفون آمد
— خاله ته! چی بگم بهش؟
حالت صورت سمانه بیشتر از اینکه نگران کننده باشد، من را می خنداند. وقتی خنده ام را دید، با حرص گفت:
دیوونه شدی؟! 
در خانه را باز گذاشت و به سمتم آمد:
پاشو ببرمت دکتر، بعدم پیش یه روان پزشک.
از حرفش، خنده ام شدت گرفت. سمانه هم با حرص بازویم را گرفت:
مهسا! داری منو می ترسونی! چته تو؟!
اصلا نمی دانستم! ولی می خندیدم، از ته دل هم می خندیدم. سمانه هم با تعجب من را نگاه می کرد، که یک آن، یک سیلی به صورتم زد. همان لحظه هم خاله نفس نفس زنان و با بُهت وارد شد و به هر دویمان نگاه کرد:
چی شده؟!........ چرا حرف نمی زنین؟
مات و مبهوت به هر دو نگاه می کردم.
— نمی دونم فاطمه خانم! یهو از خواب بلند شد! گفت حالم بده، من فکر کردم شوخی می کنه، ولی تب داره، بعدم زد زیر خنده. ترسیدم مجبور شدم بزنم به صورتش که به حال عادیش برگرده. 
خاله حرف های سمانه را که شنید، به سمتم آمد. 
نفس هایم کند شده بود و نمی توانستم بایستم. سریع، دستم را به بازوی سمانه رساندم، تا نیفتم. اما قبل از اینکه بازویش را بگیرم، سقوط کرده بودم.
.........
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان