امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نیمه ترسناک خیلی قشنگه جونه تو بیا تو ناز نکن

#11
 سلااااااااااااام بچه ها ببخشید که یه مدت طولانی پست نذاشتم آخه رفته بودم شمال و نمیتونستم بیام.
 
 بازم شرمنده.
 
 میریم که پست بعدی رو داشته باشیم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

















































































































































































































 
سریع از پنجره فاصله گرفتم،پرده رو کشیدم،قلبم بدجور محکم میزد،حس میکردم آخر
دنیام،یاد کسری افتادم وزیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم.نمی خواستم برم پیش خانوم،تو
این لحظه بیشتر از روح وجن از خود خانوم میترسیدم،گوشیمو درآوردم وبه زهرا اس دادم: زهرا
من میترسم،اینجا یه خبراییه
چند ثانیه بعد پیام به خودم برگشت خورد،دوباره فرستادم؛بازهم،شاید ده بار پیام رو فرستادم
وهر ده بار پیام برگشت میخورد،به گوشیش زنگ زدم اما در دسترس نبود،گوشیم توی دستم
لرزید،ترانه بود سریع جواب دادم: بله؟
ترانه: بَه! خانوم بی معرفت! من موندم تو چطور روت میشه بعد از تابستون تو چشای من نگاه
کنی!
من با کلافگی گفتم: ترانه مسخره بازی در نیار ،الان تو شرایط خوبی نیستم
ترانه با نگرانی گفت: چی شده مهناز؟
در حالی که حس کردم رنگ پرده داره تیره میشه نفسم رو توی سینه ام حبس کردم وگفتم: ترانه
اینجا داره یه اتفاق عجیب می افته
ترانه: چی گفتی؟ متوجه نشدم؟
تیرگی روی پرده داشت شکل میگرفت وجمع میشد: ترانه من میترسم،اینجا...
ترانه: صدات بد میاد مهناز
اون تیرگی از پرده نبود،سایه بود... جیغ زدم: ترانه،یکی پشت پنجره اس
ترانه: مهناز من اصلاً صدات رو ندارم،قطع میکنم دوباره میگیرم
با ترس گفتم: نه ترانه قطع نکن.
صدای بوق اِشغال توی گوشی پیچید.نفسم رو حبس کردم وزل زدم به سایه ی پشت پرده که هی
کوچکتر میشد تا به سایز یک ادم رسید،مغزم روی قسمت غیرفعال بود؛حالا مطمئن بودم سایه به
پنجره چسبیده وسعی داره پنجره رو باز کنه...تق ...تق
یهو در اتاقم باز شد،از ته دل جیغ زدم؛خانوم شریفی دستش رو به کلید رسوند ولامپ رو روشن
کرد: چی شده ؟چرا جیغ زدی!
پنجره رو اشاره کردم: یکی اونجاست
خانوم به سمت پنجره رفت وپرده رو کشید،چشمهامو بستم،صدای خانوم اومد: اینجا کسی نیست
چشمهامو آروم باز کردم؛از جام بلند شدم وبا پاهای لرزون به سمت پنجره رفتم.با ترس ولرز
نگاهی به باغ انداختم،تا خواستم چیزی بگم خانوم گفت: خوب نگاه کن،دیوار زیر پنجره ی اتاقت
صافه وسنگی،دور وبر پنجره هم تراس یا ایوونی نیست! بنا براین کسی نمیتونه از اینجا بیادتوی
اتاقت.
بدبختی همینجا بود که کسی نمیتونست از این قسمت بیاد واین ترس من رو بیشتر میکرد وبه
یقین میرسوند که کسی که پشت پنجره بود...آدم نیست.
خانوم گفت: میخوای من اینجا بمونم تا بخوابی؟
فوراً گفتم: نه....ممنون
سرش رو تکون داد واز اتاق خارج شد.نگاهی به دیوار انداختم وآروم گفتم: تو که تونستی از دیوار
رد بشی! چرا میخواستی پنجره رو باز کنی؟
پنجره رو بستم وپرده رو هم کشیدم،رخت خوابم رو کشیدم گوشه دیوار،گوشیم زنگ خورد،ترانه
بود، تصمیم گرفتم چیزی نگم وبحث رو کشوندم به یه سمت دیگه،از سه چهار روز پیش که
باهاش اتمام حجت کردم که پیش شاهین نمیرم دیگه با هم حرف نزده بودیم.ترانه اونقدر حرف
زد که یادم نمیاد ازش خداحافظی کردم یانه!....
......از اتاقم اومدم بیرون،رو به کسری گفتم: ممنونم
کسری ولوله کشی که همراهش بودن از پله ها پایین رفتند،به حمام سرک کشیدم،دوش آب رو
درست کرده بودن،زری پشت سرم داخل اومد،رو بهش گفتم: خودِ خانوم اذیت نمیشد با این
حموم؟
زری گفت: خانوم تو اتاق خودش سرویس بهداشتی داره
ابروهامو بالا بردم وگفتم: آهان
توی دلم کلی بد وبیراه به هفت جد وآبادشون گفتم.دوباره برگشتم توی اتاقم،کیفم رو برداشتم
وبه گوشی ترانه پیام دادم : من حاضرم
از اتاق اومدم بیرون،رو به زری گفتم: من دارم با دوستام میرم بیرون،سعی میکنم قبل از تاریکی
برگردم.
زری سرش رو تکان داد ومن از خونه خارج شدم،به گوشیم از جانب ترانه پیام آمد: تا یه ربع دیگه
میرسیم
از باغ بیرون اومدم به ته کوچه نگاه کردم،یک ربع ساعت وقت داشتم؛ به سمت ته کوچه براه
افتادم.هرچه به دریا نزدیک تر میشدم،اتفاقات دیشب بیشتر جلوی نظرم میومد؛بالاخره به ته
کوچه رسیدم.اونم چه رسیدنی!!! ته کوچه که عرضش به زور به دومتر میرسید با یه عالمه شاخه
های نازک وکلفت بسته شده بود،البته میشد ازش رد شد،اما نمیخواستم همین اول تفریحم
لباسم رو کثیف کنم؛یه خورده از همونجا به دریا نگاه کردم،دستم رو به دیوار سمت راستم
کشیدم،یعنی دیوار باغ و با تُن صدای معمولی گفتم: یعنی همه ی اینها توهمه؟
گوشهامو تیز میکردم تا شاید چیزی بشنوم،یه لحظه از این حالتم خنده ام گرفت،با خودم گفتم:
حالا که هوا روشنه شجاع شدم اگه شب همین شجاعت رو داشتم درسته!!!
آروم به سمت سر کوچه به راه افتادم با رسیدنم به خیابون ترانه هم رسید،البته شاهین پشت
فرمان بود،مگه این بشر خودش ماشین نداره؟!
در عقب رو باز کردم ونشستم،بی هیچ حرفی راه افتادیم،رو به ترانه گفتم: دنبال زهرا نمیریم؟
ترانه: الان دانشگاهه تا ما برسیم اونم کلاسش تموم میشه
رو به شاهین گفتم: آقا شاهین شرمنده،به خاطر من راهتون دور شد
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت وبعد به جاده: خواهش میکنم
به بیرون چشم دوختم،من آدم ترسویی نیستم اونچه که بیشتر از ترس بر احساسم غلبه میکنه
کنجکاوی منه؛خطاب به ترانه گفتم: ترانه جونم،یه خواهش
ترانه با خنده گفت: باز چی تو سرته مهناز؟
جواب دادم: میشه یه سرهم خوابگاه بریم؟ آخه یه سری وسایل میخوام
شاهین جواب داد: من راننده ام،درخواستی داری به من بگو
ترانه با خنده گفت: اصلاً هم مهم نیست ماشین مال کیه
شاهین با خنده به ترانه نگاه کرد ودر جواب من گفت: من امروز هرجا که شما خانوما بگین در
خدمتم
با لبخندی گفتم: ممنونم
تودلم گفتم: اصلاً احتیاجی به تو نبود آقای مزاحم!
.... جلوی خوابگاه توقف کرد ومن پیاده شدم،بعد از اینکه خانوم نعمتی در رو باز کرد رفتم
داخل.چند دست لباس لازم داشتم والبته.... به گوشی المیرا زنگ زدم: سلام المیرا
المیرا: سلام خوشکله،خوبی؟
مرسی،عزیز.تو خوبی؟ -
قربونت،چه خبر؟ -
در حالی که جلوی چمدون المیرا نشسته بودم گفتم: راستش خانومی به یکی از وسایلات احتیاج
داشتم
چی عزیزم؟ -
قفل چمدونش رو باز کردم: چراغ قوه
عزیزم اجازه گرفتن نداره که اون چمدون همه اش مال تو -
در چمدون رو باز کردم وچراغ قوه رو گرفتم: خب خودتو لوس نکن گرفتمش.کاری نداری

-نه گلم،بای
خداحافظی کردم وگوشی رو قطع کردم،چراغ قوه رو هم روی بقیه وسایلهام گذاشتم وپلاستیکم
رو برداشتم....
.....بعد از اینکه رفتیم دنبال زهرا ،به پیشنهاد ترانه رفتیم محمود آباد،زهرا هم دقیقاً عین مرغ
کُرچ که رو تخمهاش میخوابه ومدام با خودش قدقد میکنه سر من بدبخت غُر میزد که چرا ترانه
برداشته شاهین رو با خودش آورده؟
ترانه رو به من وزهرا گفت: کجا بریم؟
زهرا لباشو جمع کرد،من هم برای اینکه ترانه جلوی پسرخاله اش ضایع نشه گفتم: همون جای
همیشگی
ترانه با ابروهای گره کرده نگاهم کرد بعد در حالی که سعی میکرد خنده اش رو نگه داره آدرس
یک پارک ساحلی رو به شاهین داد.ما اصلاً تا بحال سه تایی باهم نیومده بودیم محمودآباد،فقط
دوسه بار با هم اتاقی هام اومده بودم.زهرا هم به من چپ چپ نگاه کرد ونگاهشو به بیرون دوخت.
شاهین جلوی همون پارک ساحلی که ترانه گفت نگه داشت،قبلاً با دوستام اینجا اومده
بودیم؛شاهین گفت: میرین داخل یا همین بیرون بشینیم؟
من به جای بقیه جواب دادم: این همه راهو اومدیم دریا رو ببینیم بعد بریم داخل بشینیم؟
ترانه وشاهین حرف منو تایید کردن،اما زهرا هیچی نگفت،آخرین تخت رو انتخاب کردیم و روش
نشستیم، شاهین گفت: چی میخورین؟
باز هم من پیش قدم شدم: اینجا
ودستم رو به سمت یکی از چادرها دراز کردم: آیس پک های خیلی خوش مزه ای داره
زهرا خیلی جدی گفت: من با طعم قهوه میخورم
شاهین نگاهش بین من وزهرا چرخید و روی من ثابت موند،من گفتم: من هم وانیلی میخورم
شاهین سرش رو تکون داد ورفت،ترانه هم لبخندی زد ورو به ما گفت: من هم کوفت میخورم
من وزهرا لبخند زدیم،زهرا گفت: ترانه پسرخاله ات خودش ماشین داره؟
ترانه ابروهاشو بالا برد وبا لبخند گفت: آره لکسوس داره
من وزهرا خیلی عادی به هم نگاه کردیم و زهرا گفت: من مدل ماشینشو پرسیدم؟!
ترانه لباشو به هم فشار داد وگفت: من برم بگم زعفرونی میخورم یه وقت طعم دیگه ای نگیره
واز جاش بلند شد وبه سمت شاهین رفت؛به محض اینکه ازما دور شد با زهرا زدیم زیر خنده
ودستهامونو کوبیدیم به هم،به زهرا گفتم: دَمت گرم،خوب ضایعش کردی،میخواست کلاس بذاره
زهرا حرفمو تایید کرد ودرحالی که کش چادرشو درست میکرد گفت: راستی امروز فلاح جلومو
گرفت
من با هیجان گفتم: خب؟
)هیجانم به خاطر این بود که ما از ترم قبل فکر میکردیم نوید فلاح به زهرا علاقه داره،اما اون هر
بار میومد جلو یا جزوه میگرفت یا درمورد اردو حرف میزد یا هرچیز دیگه ای که تابلو بود داره
حرفو میپیچونه وقصدش چیز دیگه ایه؛یعنی تابلو علاقه داشت ولی حرفی نمیزد(
زهرا گفت:هیچی،در مورد تو سوال پرسید
یخ کردم وبا اخم گفتم: خاک تو سرش
ورومو از زهرا گرفتم وبه دریا چشم دوختم،زهرا زد به شونه ام وگفت: واسه خودش نه که!
به سمتش برگشتم وگفتم: پس واسه کی؟
خنده اش گرفت ولبهاشو به هم فشار داد: واسه رسولی
چشام گرد شد وزهرا زد زیر خنده: بچه بد جور داره از فضولی میمیره،میخواد بدونه تو برای چی
تابستون اینجا موندی!
با کلافگی گفتم: زهرا بس کن.
زهرا خنده اش رو جمع کرد وگفت: مهناز چرا بهش فرصت نمیدی؟
با حرص گفتم: به فرض که فرصت دادم،اومد وخودش رو ثابت کرد! قیافه اش رو چیکار کنم؟
زهرا هاج و واج نگاهم کرد وگفت: یعنی تا این حد قیافه واست مهمه؟!!
گفتم: نه!!! اما یه خورده عادی باشه که! خیلی لاغره،خیلی
زهرا گفت: خب شرط بذار چاق بشه.
ابروهامو بالا بردم،زهرا ادامه داد: مطمئن باش اونقدر دوستت داره که هرکاری حاضره بکنه،از این
مردها کم پیدا میشه.
ترانه وشاهین داشتن به سمت ما میومدن،رو به زهرا گفتم: فعلاً دیگه حرفی نزن.
زهرا سرشو تکون داد و ساکت شد؛
شاهین سینی حاوی آیس پک رو روی تخت گذاشت،هرکس لیوانش رو برداشت،مال خودش هم
وانیلی بود، زهرا بهم چشمک زد،فهمیدم منظورش اینه که لج ترانه رو در بیاریم،شروع کردم به
هورت کشیدن، که چون موادش سفت بود لپهام از دو طرف میرفت تو ،زهرا هم همین کارو
میکرد،ترانه رونم رو نیشگون گرفت،یهو دیدیم شاهین هم داره همین کارو میکنه،ترانه با حرص
گفت: خاک تو سر هر سه تون.
واز جاش بلند شد ورفت لب دریا،من وزهرا سریع به حالت طبیعی برگشتیم،شاهین با خنده گفت:
نه خوشم اومد،اصلاً بهتون نمیخوره اهل اذیت کردن باشین!
زهرا با قیافه حاوی اعتماد به نفس گفت: نه ما اصلاً اذیت نکردیم!
بعد شروع کرد با همون حالت مسخره هورت کشیدن،من که داشتم منفجر میشدم،شاهین با
تعجب به زهرا نگاه میکرد،زهرا لیوانش رو گرفت ورفت سمت ترانه.
***********
وقتی ترانه گفت دنبال کار میگردی فکر کردم اگه پیشنهاد بدم سریع قبول میکنی! -
به سمت شاهین برگشتم وبا خونسردی گفتم: بله اما نه هر کاری
شاهین کمی از محتویات لیوانش رو خورد وگفت: هرکاری؟
خیلی خودشو دست بالا گرفته بود،گفتم: زیاد با منشی بودن موافق نیستم
یه ابروشو بالا برد وگفت: منشی؟!
جواب دادم: ترانه گفت منشی شرکت!
با خنده سرشو تکان داد: امان از دست ترانه! شرکت کجا بوده؟
گلوشو صاف کرد وادامه داد: من نمایندگی فروش لوازم صوتی وتصویری محصولات ..... رو
دارم.چون خودم صبح تا ظهر پیش پدرم هستم میخواستم یه نفر توی فروشگاه باشه.
در حالی از درون داشتم به خاطر عصباینت منفجر میشدم خونسردیم رو حفظ کردم وگفتم: دیگه
بدتر!
و رومو به سمت ترانه وزهرا برگردوندم،صدای شاهین رو شنیدم که گفت: با من مشکلی داری؟
با تعجب بهش نگاه کردم: چرا باید با شما مشکلی داشته باشم؟ معلوم نیست که دفعه بعد که شما
رو میبینم کِی باشه!
با سر زهرا وترانه رو اشاره کرد وگفت:اما دوستت معلومه از من خوشش نمیاد.
با کلافگی گفتم: اون هم با شما مشکلی نداره.
میخواستم از جام بلند بشم که گفت: از دخترایی مثل تو خوشم میاد.
با تعجب نگاهش کردم،پوزخندی زد وگفت: نه عشوه میریزی نه کَل کل میکنی! در کل به فکر
جلب توجه نیستی.
ابروهامو تو هم کشیدم وگفتم: زیاد به خودت فشار نیار،موضوع های مهم تری هم به غیر از شما
آقایون وجود داره.
میخواستم لیوانم رو که نیمه بود بکوبم روی تخت اما حیفم اومد، فقط پامو به زمین کوبیدم ورفتم
سمت زهرا وترانه.در حالی که بهشون نزدیک میشدم همینطور با خودم غر میزدم: پررو پررو زل
زده تو چشم من میگه به فکر جلب توجه نیستی! یه باره بلند شو بگو جذاب نیستی دیگه! اگه
پول آیس پَکو دادم درسته!
وقتی به زهرا وترانه رسیدم لیوان خالی رو پرت کردم توی دریا،ترانه با غیظ نگاهم کرد وگفت:
یعنی آخر بی فرهنگی هستی مهناز!
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: بی خیال.
ترانه به پشت سرش نگاهی انداخت وگفت: شاهین چی میگفت؟
در حالی که نگاهم به دریا بود گفتم: هیچی،زیاد مهم نبود.
اون هم دیگه پاپیچ نشد،ترانه گفت: زهرا میگه،نوید فلاح...
رفتم میون کلامش: بی خیال ترانه،قبل از تو با زهرا در موردش حرف زدیم.
زهرا وترانه به هم نگاهی انداختن ودیگه چیزی نگفتن....
....توی ماشین نشسته بودیم،قرار بود تا غروب باهم باشیم اما زهرا گفت:دیشب مامانش ازپله ها
افتاده وباید زودتر بره خونه،تا همین الانش هم به اصرار ما باهامون بوده،بهش گفتم: خاک
توسرت،مامانت از پله ها افتاده بعد تو با میای گردش؟
زهرا با لبخند گفت: طوریش نشده فقط کوفتگیه.
من وترانه همزمان گفتیم: خب خداروشکر
ترانه با هیجان به من گفت:راستی مهناز از اون خونه بگو،زهرا میگه خیلی خوفناکه!
رو به زهرا گفتم: تو خودت اون خونه رو دیدی؟
زهرا سرشو به معنی نه تکون داد وگفت: ولی ازمامانم شنیدم.
ترانه گفت: نمیترسی شبها با پیرزنه تنهایی؟
لبهامو به هم فشار دادم وگفتم: دروغه اگه بگم نمیترسم!
ترانه گفت:پس چیکار میکنی؟
جواب دادم: سعی میکنم خودمو سرگرم کنم.زهرا پرسید: تا بحال صدایی نشنیدی یا چیزی
ندیدی که ادعای خانوم شریفی رو ثابت کنه؟
با خودم مرور کردم،هم دیده بودم وهم شنیده بودم.شاید سکوتم طولانی شد که نگاه هردوی
اونها رنگ وحشت گرفت.شاهین در حالی که نگاهش از توی آینه به من بود گفت:جریان چیه؟
ترانه به حالت طبیعی نشست وگفت: اونجایی که مهناز میره یه باغ بزرگه که شبها مهناز وپیرزنه
یعنی صاحب باغ تنهان،پیرزنه هم ادعا میکنه که روح دخترش توی خونه اس.
شاهین مجدداً نگاهی از توی آینه بهم انداخت وگفت:چیز عجیبی هم تا بحا دیدی ازش؟
دلم نمیخواست باهاش همکلام بشم،اما نمیدونم چرا یه حس احمقانه بهم از درون میگفت: الان تو
این جمع شاهین عقل کُله!
جواب دادم: فقط یه بار داشتم نگاهش میکردم زری صدام کرد تا رومو برگردوندم دیدم
نیست،شاید در عرض چند ثانیه!
شاهین بی مقدمه گفت: تابحال پاهاشو دیدی؟ منظورم انگشتهاشه.
ترانه دستشو گذاشت روی قلبش وچشمهاش گرد شد،خودم هم داشتم از درون قالب تهی
میکردم،زهرا با حالت تهاجمی گفت: اِ !! آقا شاهین! این چه حرفیه؟ اولاً ما خانوم شریفی رو چند
ساله که میشناسیمش،دوماً یه وقت پیش خودتون نمیگید این دختر شب تو اون خونه تنهاست؟
ترانه تند تند گفت: بسم الله، بسم الله
و دور سرش رو فوت کرد،شاهین بدون انیکه جواب زهرا رو بده گفت: جایی شنیدم باید کامل
بگی،بسم الله تنها دفع نمیکنه.
زهرا در تایید حرف شاهین گفت: آره من هم شنیدم،در ضمن استاد قبادی میگفت که بهتره آیه
مربوطه به این موضوع رو هم بخونی.
من سریع گفتم: آیه اش چیه؟


 

خب خب خب فعلا تا پست بعدی بای بای
 نظر و سپاس یادتون نره که زود تر پست بعدی رو بذارمBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin







پاسخ
 سپاس شده توسط maryamB ، سایه22 ، saba 3 ، Roxanna ، عاصی ، پارمیداجوووووووون ، _leιтo_
آگهی
#12
پری جون گناه دارن بذار بخوننAngel خیلی رمان ردیفیهWink
فک کنم تنها رمانیه که خوندمو از خوندنش پشیمون نشدم!!!Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، پارمیداجوووووووون ، پری خانم
#13
اهم اهم میریم پست بعدی :

زهرا گفت: باید کامل بگی این طوری: اعوذُ بلله مِنَ الشَیطانِ الرَجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، لا
حول وَلا قُوَۀِ الی بالله العلی العظیم، صَدِقَ الله العلی العظیم
چند بار با خودم تکرار کردم تا قلبم آرام گرفت.
علی رقم اصرار های زهرا که از شاهین میخواست ایستگاه بابلسر نگه داره،شاهین وترانه مارو
رسوندن؛مثل دفعه پیش اول قصد داشتن زهرا رو برسونن بعد من رو ،اما من هم همراه زهرا پیاده
شدم.میخواستم حال مادرشو بپرسم.قشنگ قیافه ی شاهین تو هم رفت.
....چند دقیقه ای کنار مادر زهرا نشستم وبعد رفتیم آشپزخونه،علناً خودمو ناهار تلپ
کردم.داشتم میز ناهار رو میچیدم که صدای محمد باعث شد دست از کار بکشم وبهش نگاه کنم:
من با خودم میگم چرا امروز خونه ما اینقدرروشن شده! نگو مهناز خانوم اینجاست.
رو بهش گفتم: سلام
لبخند گرمی زد: سلام
کتش رو در آورد روی لبه ی صندلی گذاشت وبه سمت سینک ظرفشویی رفت.زهرا صورت محمد
رو بوسید وگفت: خسته نباشی داداشم. اوضاع جوی این هفته چه طوره؟
محمد هم در حالی که دستهاشو میشست،گفت: صاف تا قسمتی ابری،همرا با وزش نسیم ملایم
ودر بعضی نقاط بارش باران ودر ارتفاعات هم ریزش برف...
زهرا با لبخند گفت: بسه دیگه محمد فهمیدم چه خبره! چیز دیگه ای هم موند؟
محمد هم خندید: برای بار هزارم،من تو قسمت اداری ام.من هم همونقدر از اوضاع آب وهوا خبر
دارم که تو از اخبار هواشناسی میشنوی.
بعد رو به من گفت: خیلی وقته اومدین؟
جواب دادم: نه،نیم ساعت هم نمیشه
محمد: خب به من زنگ میزدین،میومدم دنبالتون!
بدون فکر کردن جواب دادم: دیگه با ترانه بودیم،خودش هم مارو رسوند
زهرا رنگش پرید،محمد به ابروشو بالا داد ورو به زهرا گفت: باز با این دختره رفته بودین بیرون؟
زهرا گفت: اومده بود دانشگاه کار داشت،دیگه من رو هم رسوند
محمد با عصبانیت گفت: صد دفعه نگفتم شده با آژانس بیای و کرایه چند برابر بدی با ترانه نیا!؟
زهرا هیچی نگفت وبا ترس تو چشمای محمد نگاه کرد،محمد صداشو بالابرد: گفتم یا نه؟!
زهرا تکون خورد وسرش رو تکون داد،محمد گوشش رو نزدیک صورت زهرا کرد: نشنیدم!
زهرا در حالی که چشماش پر از اشک شده بود آروم گفت: ببخشید
من همینطور خشک شده بودم،محمد همچنان عصبانی گفت: ببخشید چی؟
گلومو صاف کردم: ببخشید آقا محمد؟
هردو به من نگاه کردند.طفلک زهرا ترس تو نگاهش بود)احتمالاً از گند بعدی من میترسید!( رو به
محمد گفتم: طوری برخورد میکنید که انگار ترانه خیلی عذر میخوام دختر خرابیه!
محمد قامتش رو راست کرد وگفت: من در مورد ظاهرش صحبت میکنم که غلط اندازه! ما تو محله
ی کوچیکی زندگی میکنیم،دوست ندارم چون بابام دائم در سفره مردم واسه خواهرم حرف
درست کنن.
هرچند تو دلم از بابت ترانه حق رو به محمد میدادم ولی برخوردش با زهرا برام قابل قبول نبود.با
حرص گفتم: حالا به هر دلیلی! شما طوری برخورد کردین که من از حرف زدنم پشیمون شدم!
والبته به خاطر داشتن برادری مثل مهران امیدوار.
انگار قصد داشت بازم حرف بزنه اما وقتی جمله آخرم رو گفتم دهنش بسته شد.کتش رو برداشت
ودر حالیکه اخم داشت از آشپزخونه خارج شد؛سابقه نداشت به قصد دفاع از یکی دیگه جلوی
کسی در بیام! یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم ونشستم. زهرا به سینک ظرفشویی تکیه داده
بود،چندثانیه بینمون سکوت بود،تا به زهرا نگاه کردم لبخندی زد وگفت: اگه حرفی از شاهین
میزدی خون جفتمون حلال بود.
لبخندی زدم وگفتم: خدا رحم کرد!
من وزهرا ومادرش باهم ناهار خوردیم وهرچی مادرش محمد رو صدا کرد گفت: فعلاً خسته ام
وناهار نمیخورم.
من هم اصلاً به روی خودم نیاوردم،پسره ی بیتربیت؛ اصلاً قهر کردن یعنی چی؟! چه معنی داره
برادر قدرتشو به رخ خواهر بکشه! حیفِ مهران نیست! داداشِ به این ماهی!
بعد از ناهار رفتیم تو اتاق زهرا واز تو قفسه کتاب هاش چند تا کتاب مختلف اعم از داستان
وکتاب های علمی برداشتم طرفهای ساعت پنج عصر هم عزم رفتن کردم،رو به زهرا گفتم: زهرا
جان زنگ میزنی آژانس؟!
مادرش که متوجه شد با تعجب ودلخوری گفت: چرا آژانس؟)بعد یهو با صدای بلند داد زد(محمد..
من دست پاچه گفتم: نه ژاله خانوم،آقا محمد هم خسته اس؛خودم میرم
صدای محمد باعث شد ساکت بشم،جلوی در اتاقش ایستاده بود ورو به مادرش گفت: چیه مامان؟
مادرش منو اشاره کرد وگفت: مهناز جونو برسون
محمد هم بدون اینکه به من نگاه کنه،باشه الان آماده میشم
دست زهرا رو فشردم،زهرا به روم لبخندی زد،از مادر زهرا تشکر کردم ورفتم داخل حیاط.دقایقی
بعد محمد هم حاضر وآماده اومد توی حیاط،وسایلم رو صندلی عقب گذاشتم وخودم جلو نشستم
تا باغ حرفی بینمون رد وبدل نشد؛میخواست بره داخل کوچه که من مانع شدم وگفتم: ممنون
همین جا پیاده میشم.
توقف کرد،تا خواستم در رو باز کنم گفت: نمیخواستم باعث ناراحتیتون بشم
توجام ثابت نشستم وگفتم: من از این که با زهرا جلوی من اونشکلی برخورد کردین ناراحت
شدم،و اِلا مسائل خواهر وبرادری شما به خودتون مربوطه.
در رو باز کردم وپیاده شدم،محمد هم از سمت دیگه پیاده شد،در عقب رو باز کردم ووسایلم رو
برداشتم.در رو که بستم گفت: مهناز خانوم من بارها با زبون خوش ودوستانه از زهرا خواستم که
روابطش با ترانه رو به همون دانشگاه محدود کنه.
شونه هامو بالا انداختم: چی بگم!؟.... خب ببخشید مزاحم شما هم شدم،کاری ندارین؟
محمد به آرامی پلک زد وگفت: چه مزاحمتی؟ وظیفه امه،هر کاری داشتین خجالت نکشین؛هر
موقع شب اگه مشکلی پیش اومد خبرم کنید،میام
با لبخندی سرم رو تکون دادم وگفتم: ممنون،لطف دارین
وبه سمت کوچه رفتم،به پلاستیک توی دستم نگاهی انداختم چراغ قوه همون رو بود،از تصور
اینکه شب داره نزدیک میشه ته دلم پیچ میخورد،جلوی در رسیدم وبه در ضربه زدم،بعد از
دقایقی کسرا در رو باز کرد،رو به محمد که هنوز سر کوچه بود دست تکون دادم ووارد باغ شدم.
به کسرا سلام کردم ووارد خونه شدم،زری طبق معمول توی آشپزخونه بود،سلامی دادم واز پله ها
بالا رفتم،جلوی در اتاق خانوم توقف کردم،بازهم پشت پنجره روی صندلیش نشسته بود. یکی دو
دقیقه ای همونجا ایستادم،نا خودآگاه یاد حرف شاهین بی فکر افتادم،نگاهم سُر خورد روی
کفشهاش،تواین یه هفته ده روزی که اینجام ندیدم کفشهاشو از پاش در بیاره. ترس به جونم
افتاد،از در اتاق فاصله گرفتم ورفتم داخل اتاق خودم. هر جوری حساب میکردم نمیتونستم راهی
واسه دیدن پاهاش پیدا کنم،باید صبر میکردم که بخوابه،مگر اینکه توی خواب کفش هاشو از
پاش در بیاره!
ساعتی گذشته بود که زری ازم خداحافظی کرد ومن رو با خانوم توی باغ تنها گذاشت.هوا رو به
تاریکی میرفت،پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم،آسمون چند رنگ شده بود ترکیبی از نارنجی
وآبی وبنفش،اگه این دیوار لعنتی نبود شاید میتونستم رنگ زرد آسمون رو هم ببینم. به پایین
دیوار نگاه کردم،همونجایی که دیشب اون آدم،... موجود....روح .... حالا هرچی رفت توی دیوار.
آروم زیر لب زمزمه کردم: دوست داری خودتو به من نشون بدی؟.... بذار من به سمتت بیام...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مهناز چیزی به اسم ترس وجود نداره.
وسایل های داخل پلاستیک رو خالی کردم وچراغ قوه رو گذاشتم روی تاقچه.
صدای زنگن
SMS گوشیم بلند شد بازش کردم،مهران بود: یه خبر توپ.مامانو گشت ارشاد
گرفته،دارم میرم درش بیارم
پسره ی کودن! آخه این خبر توپه؟
سریع بهش زنگ زدم،با صدای آرومی جواب داد: خودم بهت زنگ میزنم،فعلاً قطع کن
دوباره به فضای باغ خیره شدم.پنجره اتاق رو باز کردم ونفس کشیدم قاصدکی روی هوا شناور
بود،دستم رو دراز کردم کف دستم نشست،یاد شعر مهدی اخوان ثالث افتادم وزیر لب زمزمه
کردم:
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا،وزکه خبر آوردی؟
خوش خبر باشی،اما،اما
گردِ بام و درِ من
بی ثمر میگردی،
نه زیاری نه زدیّارو دیاری باری، -
برو آنجا که بوَد چشمی وگوشی باکَس،
برو آنجا که تورا منتظرند،
قاصدک!
در دل من،همه کورند وکرند.
دست بردار از این در وطن خویش غریب.
قاصد تجربه های همه تلخ،
با دلم میگوید
که دروغی،تو دروغ
که فریبی تو فریب.
قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام،آی ! کجا رفتی؟آی...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جائی؟
در اجاقی طَمع شعله نمیبندم خُردک شرری هست هنوز؟
[b]قاصدک!

ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند.
قاصدک رو فوت کردم،قطره اشکی از گوشه چشمم چکید،برادر ما رو باش! مادرمونو گشت ارشاد
گرفتن ذوق میکنه! گلوم درد گرفت،استرس یه خونه وحشتناک ویه آدم عجیب! وعجیب تر طلاق
بد هنگام ومسخره پدر ومادرم! یه آینده نامعلوم،یه خواستگار دراز بی قواره! عجیب
خوشبختم!
صدای تالاپ تولوپ افتادن چیزی باعث شد از حس در بیام،سریع پنجره رو بستم واومدم
بیرون،خانوم وسط اتاق پخش زمین شده بود.رفتم به سمتش،دستش رو گرفتم وبا نگرانی گفتم:
حالتون خوبه؟
آروم از جاش بلند شد وگفت: سرم گیج رفت.
به سمت صندلیش بردمش وگفتم: کاری داشتین صدام کنید،یه وقت خدایی نکرده میفتین
چیزیتون میشه
آروم وپر از گلایه گفت: من هیچیم نمیشه! من سگ جونم
بهش چشم دوختم،صداش از بغض لرزید: کدوم مادریه که جنازه ی دخترشو ببینه ودووم بیاره؟
روشو از من گرفت و باز به عمارت قدیمی چشم دوخت،ما آخر نفهمیدیم دخترش تو دریا غرق
شده یا تو عمارت قدیمی مرده!
با خودم گفتم بهتره تنهاش بذارم،به سمت اتاقم رفتم،هنوز در اتاق رو نبسته بودم که متوجه
پنجره شدم که هر دوتا لَتش باز بود،وباد پرده ها رو تکون میداد،باد! تو وحش گرما! آب دهنم رو
قورت دادم ونگاهم رو دورتادور اتاق چرخوندم وبه سمت پنجره رفتم
فصل نهم:
امیر کلافه از ساختمان ابتدای باغ خارج شدوبه سمت عمارت قدیمی رفت ،تیمسار بیل را کنار
پایش به زمین فرو کرد ورفتار عصبی دامادش را برانداز کرد،امیر وارد عمارت قدیمی شد با
کشیدن چند نفس پی در پی رفتار تحقیر آمیز مادر زنش را به فراموشی سپرد.در اتاق خواب را
آهسته باز کرد،لیدای عزیزش در خواب عمیق بو.د،صورتش در خواب هزار برابر معصوم
میشد.مگر میشد لیدای عزیزش را ببیند و غمهایش را فراموش نکند!؟ لبخند محوی بر روی
لبهای امیر نشست،آهسته به سمت لیدا رفت وبه صورت او خیره شد.نتوانست خودش را کنترل
کند،به آرامی بر روی گونه لیدا بوسه ای نشاند.لیدا چشمهایش را باز کردودر حالی که لبخند میزد
گفت:صبح به خیر خیلی وقته بیدار شدی؟
امیر در حالی که بازوی لیدا را گرفته بود وبه او کمک میکرد تا بنشیند گفت: نیم ساعتی
میشه،خوب خوابیدی؟
لیدا به چشمان امیر خیره شد: مگه میشه تو پیشم باشی وبد بخوابم.!
ولبهایش را بروی لبهای امیر گذاشت،بعد از یک بوسه ی طولانی صدای تیمسار آرامش آنها را به
هم زد: لیدا،مادرت کارِت داره
لیدا لبهایش را از امیر جدا کرد وبا دستپاچگی گفت: وای مامانم!
تمام حرفهای مادر لیدا مهتاج خانوم در ذهن امیر مرور شد واین خوشی چند دقیقه ای را دود - -
کرد.
لیدا در مقابل آینه قرار گرفت ودر حالی که موهایش را مرتب میکرد گفت: چیه امیر تو فکری؟
این اولین سفریه که باهمیم،خوشحال نیستی؟!
امیر لبخندی زد وگفت: مگه میشه خوشحال نباشم! اما مادرت زیاد از حضور من...
لیدا به میان کلام امیر رفت وگفت: مامانمو بی خیال،اون به همه چیز گیرمیده.چند روز که بین ما
باشی متوجه میشی که حتی به سهیل بدبخت که پسر خودشه هم رحم نمیکنه.
دوباره صدای تیمسار بلند شد: لیدا...پس چرا نمیای؟
لیدا از همانجا داد زد: اومدم بابا
وقتی میخواست گل سرش را از کنار آینه بردارد،دستش به قاب عکس خورد وقاب بعد از برخورد
با پایه میز به زمین افتاد،لیدا با ناراحتی گفت: ای وای..! امیر جان میشه اینا رو جمع کنی؟
امیر نگاهی به تکه های شیشه ی روی زمین انداخت وگفت: باشه،تو برو
لیدا قدمی به سمت در برداشت ودوباره رو به امیر گفت: راستی به سلیقه ی خودت یه دست لباس
هم واسه من انتخاب کن،برگشتم با هم بریم قایق سواری
امیر نگاه مضطربش را به لیدا دوخت : نمیشه صبر کنیم سهیل هم بیاد! تو که میدونی شنا بلد
نیستم!
لیدا ابروهایش را در هم کشید:اینقدر بد به دلت راه نده! قرار نیست اتفاقی بیفته، من میخوام که
ما بیشتر تنها باشیم
امیرسرش را برای آرامش خاطر لیدا تکان داد ولیدا از اتاق خارج شد.
امیر نگاهی به تکه های شیشه انداخت،قاب عکس را از روی زمین برداشت وبه آن چشم
دوخت،عکسی که خودش ولیدا در روز نامزدیشان گرفته بودند،امیر در این عکس دستهایش را
دور کمر لیدا حلقه کرده بود وسرش را روی شانه او گذاشته بود،وهردو از عمق دلهاشان لبخند
زده وبه دوربین نگاه میکردند.لبخندی بر روی لبهای امیر نشست،دیروز این عکس را از تهران اورده بودند مخصوص این اتاق.بوسه ای بروی صورت لیدا در عکس زد و قاب عکس را روی میز
گذاشت و به سمت چمدان لیدا رفت.


 نظر و سپاس فراموش نشهSleepySleepySleepy

[/b]- -
پاسخ
 سپاس شده توسط پارمیداجوووووووون ، saba 3 ، Roxanna ، maryamB ، سایه22 ، _leιтo_
#14
پری جونم خیلی دیر آپ میکنی :| 

رمانت خیلی طرفدار داره عزیزم *^_^*

اصن خودم واست تبلیغ میکنم قبوله؟ ^ـ^

عاشقه این رمان بخدا ..! ^_^
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم
#15
اداااااااامه::



 
چشمام به راه گوشیم سفید شد،خبری نشد،حتی از مهران،چشمام داشتن درد میگرفتن،من کلی
خسته بودم،تازه ساعت ده شده بود.میتونستم تا ساعت دو یه استراحتی بکنم.گوشیمو روی
ساعت دو تنظیم کردم وبه خواب رفتم....
.... سراسیمه توی جام نشستم،به صفحه گوشیم نگاه کردم.چند دقیقه مونده بود که ساعت دو
بشه،گوشیم رو از روی آلارم برداشتم؛آروم در اتاق رو باز کردم ونگاهی به بیرون انداختم،لامپ
اتاق خانوم شریفی خاموش بود،یعنی قرصش رو خورده ؟! همچین فرقی هم نمیکنه خورده باشه یا
نه چون اون که نمیاد در اتاق من رو باز کنه! دوباره برگشتم داخل وچراغ قوه رو برداشتم واز اتاق
خارج شدم،خونه توی تاریکی مطلق بود،فقط نور ضعیف لامپ کوچکی باعث میشد چند تا پله ی
اول رو ببینم.دراتاق رو به آرامی بستم واز پله ها پایین رفتم،چراغ قوه رو روشن کردم وتا دم در
راه رو نمایان کردم،دستگیره رو پایین دادم،در قفل بود،کلید روی در بود،کلید رو چرخوندم، هنوز
هیچ کاری نکرده قلبم توی دهنم بود!دوباره نگاهی به ابتدای پله ها انداختم،شاید فکر میکردم
خانوم شریفی داره نگاهم میکنه،خبری نبود. در رو باز کردم هوا گرم بود وراکد،نفس عمیقی
کشیدم واز خونه خارج شدم،چراغ قوه رو خاموش کردم،مهتاب حیاط رو کمی روشن کرده بود،راه
زیادی بود تا عمارت قدیمی،من چه جراتی داشتم!!!! آهسته به سمت عمارت قدیمی گام
برداشتم،دلم پیچ میخورد،نگاهی به استخر انداختم،اتفاق یه هفته پیش توی ذهنم مجسم شد،یه
دختر با سر وضع آشفته وموهای آشفته تر..نگاهم رو روی عمارت قدیمی ثابت کردم،کسی که روز
اول پشت پنجره بود،نمیدونم مرد بود یا زن اما یه حسی از درون بهم میگفت این ها دونفر
متفاوت بودن.دیوار ساختمان خانوم که تمام شد استرسم چند برابر شد وته مانده ی شجاعتم پر
کشید.نگاهم رو چرخوندم وبه دیوار ته باغ نگاه کردم،اگه اون بازهم به همون سرعت بدوئه من
هیچ کاری از دستم برنمیاد،چشام داشت از جا در میومد،من برم عمارت قدیمی که چی بشه؟ اگه
همه ی این احساسات ضد ونقیضم درست باشه ومن با چیزهای عجیب وغریب روبرو بشم چی؟!
من به اون عمارت نمیرم،تا همینجاش هم بیش از حد تحملم جلو رفتم،عزم برگشتن داشتم،دوسه
قدم عقب گرد کردم وبعد تمام رخ برگشتم که برگردم داخل ساختمون اما یه نفر جلوی در
ایستاده بود،تو جام خشک شدم،فکرکردم خانومه ،داشتم توی ذهنم دلیل جمع وجور میکردم که
متوجه شدم خانوم نیست،اون یه دختر جوون بود...یه دختر آشفته... با لباسهای خیس.... وموهای
پریشون که روی صورتش ریخته بود...آب دهنم خشک شد. لبهام به سختی باز شد: تو کی
هستی؟
لبهاش خندید...یه لبخند بسته... چشمامو تنگ تر کردم تا دقیق تر ببینم. هوا هنوز راکد بود اما
موهای اون شروع به حرکت کرد... صورتش...نه... شدت حرکت موهاش به عقب بیشتر شد،نصف
سرش از جای رویش موهاش....
توجام نشستم،قلبم...قلبم به وضع وحشتناکی میزد.،آب میخواستم اما کی جرات داره الان بره
پایین،دستمو گذاشتم روی قلبم،خواب بود... یه خواب وحشتناک،حتی واسه ثانیه ای نمیخوام
صورتش رو به یاد بیارم.از جام بلند شدم، شاید اگه باد به صورتم میخورد حالم بهتر میشد،پرده
رو با شدت کنار زدم،اون با همون صورت بریده شده اش پشت پنجره چسبیده به شیشه بود،جیغ
کشیدم.
توجام نشستم،...نیشگونی از پشت دستم گرفتم،این دفعه بیدار بودم.نگاهی به گوشیم
انداختم،ساعت تازه دوازده شب بود،و هنوز ساعت گوشیم روی تنظیم بود.
اون شاید میخواسته با این خواب بهم بفهمونه که نباید به اون خونه برم!هنوز تا ساعت دو کلی راه
بود وچشمای من مثل چشمای قورباغه باز بود،به گوشی مهران تک زدم،یه ربع صبر کردم خبری
نشد،عجب گوش به زنگ بود! بعد به ترانه وزهرا همزمان تک زدم،نامردا هیچ کس به این فکر
نمیکرد که من شاید ترسیده باشم! البته واقعاً ترسیده بودم،حالا که خیالم راحت شده بود اینها
همه اش یه خواب بوده، داشت صحنه های خوابم جلوی نظرم میومد،صورت اون دختره، موهای
کوتاه وبلندش،وقسمتی از پیشونیش که مونداشت،..ترس دوباره بهم غلبه کرد،همه ی هم اتاقی
هام این موقع خونه هاشون بودن،تازه اگر هم نبودن اونقدر اقتصادی عمل میکردن که مطمئناً اگه
من تک میزدم اونها هم در جوابم تک میزدن، شروع کردم به خوندن مسیج هام،چشمم به پیام
رسولی افتاد،با خودم گفتم: شاید بیدار باشه!
همینطوری تک زدم،سریع هم پشیمون شدم،اگه زنگ نزد چی؟ ببین چجوری خودمو ضایع کردم!
اگه یکی از بچه های کلاس الان پیشش باشه چی؟ آخه میدونستم با چند نفر اینجا خونه
دارن،ولی نمیدونستم با کیا.
تو همین خود درگیری ها بودم که شماره اش افتاد روی گوشیم، داشت زنگ میزد،حالا چی
میگفتم؟ اصلاً ترسم پرکشیده بود وحالا به غلط کردن افتاده بودم؛چاره چیه؟ دکمه اتصال رو
زدم: سلام
رسولی با همون متانت همیشگی: سلام خانوم ناصری،شبتون بخیر
به گوش برادری،عجب صدایی داشت! به خودم مسلط شدم: خیلی با خودم فکر کردم،وبه این
نتیجه رسیدم که به حرفهاتون گوش بدم.
نفس عمیقی کشید: خوابگاهی؟
چه صمیمی! جواب ندادم،خودش ادامه داد: البته فرقی هم نمیکنه،مهم اینه که قابل دونستین که
به حرفهام گوش بدین،حتی شده نیمه شب!
متلک انداخت؟ این الان به من متلک انداخت؟ ...آره متلک انداخت،ولی چه مودبانه! چرا
نمیتونستم گوشی رو قطع کنم؟ فقط به خاطر ترسی که داشتم؟!
با صدایی که توش موج خنده داشت گفت: انگار فقط میخواین حرفهای من رو گوش کنین که اصلاً
حرفی نمیزنید!
لبخندی زدم وگفتم: من اصلاً به ساعت نگاه نکردم.
با صدای آرومی گفت: خوشحالم. چون اونطوری مجبور بودم تا صبح بیدار بمونم.
وای خدای من یکی منو بگیره....خنده ی گیج وبی مفهومی کردم،وسریع به خودم مسلط شدم
وگفتم: ترم تابستون برداشتین؟
جواب داد: نه،
با نگرانی گفتم: یعنی الان شهر خودتونین؟
باز هم با همون لحن آرام: نه
ساکت شدم،آروم گفت: به قول سهیلی
از تو پنهان چه کنم؟ همچو همایی زقفس
بهر پرواز به سویت هوس پر کردم.
غلط نکنم این پسره حالش ناخوش بود وداشت چرند میگفت!،ادامه داد: خانوم ناصری من به
هرشکلی که یه پسر میخواد برای دختری جلب توجه کنه به شما نزدیک شدم،نمیخوام دلیل
جواب منفیتونو بگید، خودم میدونم؛شما اولین دختری هستید که من دلم براش لرزید، روز آخر
کلاس فارسی عمومی،چند نفر توی کلاس موندیم،شما به سمت استاد پهلوانی رفتین وشعرهایی
رو خوندین که من مسخ شدم. حتی استاد هم تحت تاثیر بود اما من خیلی زودتر از اینها فکرم به
شما مشغول شده بود ودلیلش رو نمیدونستم،اما اونروز به خودم اعتراف کردم که این کششی که
نسبت به شما داشتم یه احساس قلبیه. شاید اول فقط برای دوستی جلو اومدم اما بعدش نظرم
تغییر کرد؛ منتظر بودم کتاب شعر رو معرفی کنی اما گفتی مال خودته، بعدش هرچی به استاد
اصرار کردم پوشه شعرهاتونو بده گفت : باید ازتون اجازه بگیرم. از وقتی فهمیدم شاعر مورد
علاقه ات مهدی سهیلیه،همه شعرهاشو حفظ کردم.
صداش کمی اوج گرفته بود اما همچنان وقار رو میشد از تک تک حروفش حس کرد: خانوم
ناصری من، من اینشکلی ام،بلد نیستم اونطور که باید از احساسم حرف بزنم، نمیگم هرچی بخوای
فراهم میکنم،اما همه سعیم رو میکنم،نمیگم به من جواب مثبت یا منفی قاطعانه بدین،اما
فقط...فقط تا آخر تابستون پابند کسی نشین.میتونم چنین درخواستی ازتون داشته باشم،نه؟!
خوش به حالش چقدر راحت حرف زد! با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم گفتم: باشه
صداش ذوق گرفت: ممنونم...ممنون
با لحن شلی گفتم: شب بخیر
وگوشی رو قطع کردم.حالا نه که خواستگارام تا سر کوچه صف کشیدن! مجبورم تا آخر تابستون
صبر کنم،چه کار سختی! نفسمو بیرون فرستادم وبا بغض زیر لب گفتم: تو هم اگه از اوضاع
خانواده ی من با خبر بشی دیگه سمت من نمیای...
اشکی از چشمم چکید بروی گونه ام،سرمو روی زانوهام گذاشتم وترس ناشی از این خونه وحس
قشنگ صحبت های رسولی و شرایط زندگیم ،همه وهمه به شکل گریه ظاهر شد.
قبل از اینکه ساعت یک بشه خوابم برد،یعنی ترس بهم غلبه کرد وخودم رو قانع کردم که به
عمارت قدیمی نرم.
یک هفته به همین منوال گذشت،هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود،حتی از حموم هم استفاده
میکردم،اما شکل استفاده کردنم خیلی خنده دار بود،مثلاً چشمهامو اصلاً نمیبستم،ولباسی که از
تنم در میاوردم رو جلوی آینه به لبه هاش آویزون میکردم تا چیز خاصی توش نبینم،تمام روز رو
تصمیم میگرفتم که شب برم عمارت قدیمی اما شب که میرسید دوباره ترس وباز هم خواب های
مشابه.
هفته ی اول مرداد بود،رفته بودم توی حیاط و روبروی تراس اتاق خانوم سمت دیگه ی استخر
روی نیمکت نشسته بودم،روز قبل از کسرا خواسته بودم بذر گل بگیره ودستی به سروگوش باغ
بکشه،داشتم نگاهش میکردم.البته بهونه نگاه کردنم کسرا بود،چشمم همه جا میچرخید وهمه
اش منتظر بودم یه چیز عجیب ببینم.رو به کسرا با صدای آرومی گفتم: تو از اون ساختمون چی
میدونی؟
کسرا رد نگاهم رو دنبال کرد وبعد از نگاه به عمارت قدیمی پوفی کرد ودوباره به کارش مشغول
شد،ادامه دادم: جن ها اینقدر خودشونو تابلو نمیکنن که همه صداشونو بشنون!
کلافه نگاهم کرد وزیر لب گفت: استغفرالله؛دختر تو به این کارها چیکار داری؟!
نگاهم رو روی خونه قدیمی ثابت کردم وبا صدای آرومی گفتم: خودت هم خوب میدونی که اون
روز صدای شکستن ربطی به اجنه نداشت،مگه نه!
بعد منتظر بهش نگاه کردم،نفس عمیقی کشید وگفت: تو بعد از تابستان از اینجا میری وشاید
هیچ وقت یادت نیاد که چنین باغی وجود داشته،پس به باقی چیز ها کاری نداشته باش.
تا خواستم چیزی بگم اومد میون کلامم و وادار به سکوتم کرد: هر خانه یه راز داره،تو حاضری راز
خانه خودت رو فاش کنی؟
ساکت شدم،صدای در بلند شد،کسرا بیلش رو به در تکیه داد وبه سمت در حیاط رفت،با نگاهم
دنبالش کردم،خانوم هم اومد روی تراس اتاقش،کسرا در رو باز کرد،سهیل بود،پسر خانوم اما این
بار بدون پویان.
از جام بلند شدم واز همون راه دور به هم سلام کردیم وسهیل وارد ساختمون شد.دوباره سر جام
نشستم؛کسرا نزدیکم شد وبیل رو برداشت ورفت سراغ یه قسمت دیگه،معلوم بود حسابی از
دستم عصبانیه.
یکی از چیزهایی که من بابتش واقعاً خدا رو شکر میکردم این بود که گوشیم توی این گورستان
آنتن میداد! گوشیم زنگ خورد،مهران بود،جواب دادم: بله؟
مهران: سلام مهنازی،خوبی؟
با بی حوصلگی جواب دادم: چیه؟ باز چیکار کردی که خوشحالی؟
مهران با ناراحتی گفت: این چه طرز حرف زدنه مهناز؟ مگه تو همینو نمیخواستی که بابا محکم
باشه!
با بغض گفتم: نه به این قیمت که مامان بذاره بره وچهار روز ازش بی خبر باشیم!
مهران گفت: همچین هم ازش بی خبر نیستم!میدونم خونه دوستشه.
ساکت شده بودم،مهران با لحن دلجویی گفت:مهناز جان؟ درست میشه،بعدش هم! ما این همه
سال بدون توجهِ مادرمون بزرگ شدیم،از این به بعد هم...
گریه ام گرفت وبه فس فس افتادم،مهران ساکت شد،بعد با لحن متعجب وناراحتی گفت:داری
گریه میکنی؟! برای کی؟ برای کسی که در حقت مادری نکرده!
گوشی رو قطع کردم،هرچی بود مادرم بود وحضورش توی اون خونه واجب! شاید من ومهران
بهش احتیاجی نداشتیم،اما بابام چی؟! اون یه مرد بود،دوست نداشتم برای برطرف شدن نیازش به
زنهای بد رو بیاره.
مهران دوباره تماس گرفت بهش پیام دادم: فقط وقتی جوابت رو میدم که مامان برگشته باشه.
هنوز پیام تحویلم نیومده مهران جواب داد: به تَهِ پام
کسرا داشت مشکوک نگاهم میکرد،بذار اونقدر نگاه کنه که جونش درآد،به قول خودش هرکی
توی خونه اش یه راز داشت،بعد تو دلم با خباثت تمام گفتم: ولی من بی خیالِ راز این خونه
نمیشم.
نمیدونم روی چه حسابی ولی مطمئن بودم که همه چیز اون چیزی نیست که کسرا میدونه! یعنی
راز این خونه بیشتر از دونسته های کسراست.
به اتاق خانوم نگاه کردم، از همین جاهم میتونستم حالتهای عصبی سهیل رو ببینم،یه نفس راحت
کشیدم،خانوم آدمه،و شک شاهین بی پایه واساسه، اگه به فرض خانوم آدم نبود پس سهیل اینجا
چه غلطی میکرد؟ بعد خودم به خودم جواب دادم: شاید خودش رو به شکل خانوم درآورده سهیل
هم این موضوع رو متوجه نشده! تنم لرزید،از جام بلند شدم؛با حرص به کسرا نگاه کردم، تا نگاهم
کرد با غیظ رومو ازش گرفتم ورفتم توی خونه،لابد الان با خودش فکر میکنه من ناراحتی اعصاب
دارم!
رفتم توی آشپزخونه پیش زری،اونقدر نگاهش کردم که صداش دراومد: باز چیه؟
قیافه ام رو مظلوم کردم: شوهرت خیلی آدمو اذیت میکنه.
زری ابروهاشو از تعجب بالا برد: تو هم که هیچ کاری نکردی!
پوفی کردم وگفتم: من فقط خواستم در مورد اون خونه قدیمیه ته باغ یه کم توضیح بده
زری لبخند زد: به من که زنشم هیچی نمیگه! اونوقت بیاد به تو...
حرفشو نصفه گذاشت،به پشت سرم نگاه کردم،سهیل داشت نزدیک آشپزخونه میشد،دوباره
سلام کردم،سهیل هم کمی سرش رو به نشونه ادب خم کرد وگفت: میشه با هم صحبت کنیم؟
سرم رو با گیجی تکون دادم: بله،البته
با دستش در رو اشاره کرد،پشت سرش راه افتادم واز خونه خارج شدیم،کلی ذوق کردم با خودم
گفتم: الان میریم سمت عمارت قدیمی و من میتونم بحث رو به اونجا بکشونم
اما نامرد راهش رو به سمت دیوار کج کرد،من هم با لب ولوچه آویزون باهاش همقدم شدم،به
صورت نمادی یقه ی بلوزش رو تکون داد وگفت: هوا خیلی گرمه
من هم با لبخندی کلافه گفتم: آره خیلی.
به یکی از درختها تکیه داد،کسرای فضولباش همه اش نگاهش به ما بود،ولی به خاطر فاصله
زیادش قطعاً صدای ما رو نمی شنید.سهیل با صدای آرومی گفت: لابد متوجه حالات عجیب مادرم
تو این مدت شدین!
خودمو زدم به اون راه)منظور راه فرعیه ( گفتم: کدوم حالات؟
سهیل دستشو توی موهای بلندش فرو کرد: مادرم تابحال حرف عجیبی نزده؟
بی هیچ حرفی به صورتش خیره شدم)از اون دست کارها که ازم بعید بود!(
اخم کرد: منظرم در مورد خواهرمه.
با آرامش گفتم: فقط گفت حس میکنم روح دخترم تو باغه ومن به ایشون حق میدم
با کلافگی گفت: خواهشاً به توهم های مادرم شاخ وبرگ ندین،
داشت من رو متهم میکرد،اخم کردم وگفتم: من شاخ وبرگ ندادم،فقط گفتم چون دخترش براش
عزیز بوده نمیخواد مرگ اون رو باور کنه.
معلوم بود کلافه شده حالا از دست من یا مادرش خدا میدونه! قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم :
میتونم یه سوال بپرسم؟
منتظر نگاهم کرد)البته هنوز اخم داشت(،گفتم: البته ببخشید اینو میپرسم،خواهرتون چه شکلی
مرد؟
کمی اخمهاش بازشد،رفت توی فکر،گفتم: میتونین جواب ندین.
بهم نگاه کرد وگفت: توی دریا غرق شد،من خونه نبودم؛ رفته بودم توی شهر یه چرخی بزنم،وقتی
اومدم ...)آهی کشید (جنازه اش رو دیدم.
هردوساکت شده بودیم،با صدای آروم ولی متعجب گفتم: یعنی همون روز که غرق شده بود به
ساحل برگشت؟ چه طوری؟ مگه نزدیک ساحل غرق شده بود!
بهم نگاهی کرد ؛انگار دوست نداشت به خاطر بیاره،اما من سمج تر از این حرفها بودم،بالاخره باید
به یه جایی میرسیدم، نگاهش رو ازم گرفت وبه دیوار دوخت: وقتی خواهرم رودیدم قیافه اش رو
نشناختم، نمیدونم کجای دریا غرق شده بودن اما شواهد اینجور نشون میداد که قایق در حال
حرکت بوده که اونها به آب افتادن،خواهرم شنا بلد بوده اما گویا موهاش به پره های موتور قایق
گیر کرده بود ونصف سرش رو تراش داده بود.
دستهام یخ کرد،پس اونچه که من دیدم! مطمئناً رنگم پریده بود،دستم رو به درخت گرفتم تا
نیفتم،سهیل متعجب گفت: اتفاقی افتاده! شما حالتون خوبه؟
به سختی سرم رو تکان دادم وگفتم: من خوبم،
به خودم مسلط شدم: واقعاً برای مادرتون سخت بوده
سهیل سرش رو تکان داد وگفت: واسه همینه که شرایطش این شده،دیگه هیچ چیز خوشحالش
نکرد،حتی ازدواج وبچه دار شدن من،دیگه من رو نمیدید،پدرم رو نمیدید،اون پدرم رو مقصر
میدونست که با ازدواج لیدا وامیر موافقت کرده بود وپدرم هم اون رو چون بابام میگفت که
صبحش مادرم وامیر باهم بحث کرده بودن.یه مدت بعد از این اتفاق پدرم هم مادرم رو ترک کرد
ورفت.
درحالیکه سرم پایین بود گفتم: وجنازه ی دامادتون؟
با پوزخندی گفت: هیچ وقت پیدا نشد،شاید توی دریا تجزیه شده!
توی دلم گفتم: شاید هم اصلاً نمرده!
ازش پرسیدم: با پدرتون در تماسین؟
یه ابروشو بالا برد وگفت: شما پلیسین؟
اونقدر بهم برخورد که نگو!!!!! ابروهامو تو هم کشیدم وهیچی نگفتم ولی داشتم منفجر
میشدم.سعی کردم خونسرد باشم گفتم: نه
و به سمت ساختمون خانوم قدم برداشتم،سهیل صدام زد: ببخشید مهناز خانوم
به سمتش برگشتم: بله
اصلاً هم بروی خودش نیاورد که منو ناراحت کرده! گفت:میخواستم ازتون بخوام اگه مادرم نیمه
شب حالش بد شد یا به کمک من احتیاجی شد با من تماس بگیرین،شماره ام هم :....
تند تند هم شمارشو گفت،بعد گفت: به خاطرتون موند؟
من هم که اصلاً دقت نکرده بودم گفتم: نه
سرشو به آرامی تکان داد: شمارتون رو بگین من میس میندازم
همونطور با اخم بهش نگاه کردم،سرش رو به حالت سوالی تکان داد وگفت: چیزی میخواین بگین؟
ابرومو بالا بردم وگفتم: شاید هیچ وقت مشکلی پیش نیاد!
گوشیمو توی دستم گرفتم وگفتم : شمارتونو بگین من سیو میکنم
پوزخندی روی لبش نشست ودوباره شماره رو تکرار کرد، من هم بعد از سیو کردن شماره اش
گفتم: خب دیگه امری نیست؟
سرش رو مثل بچه های معصوم کج کرد وبا لبخند گفت: نه، لطف کردین
بی هیچ حرفی برگشتم توی ساختمون،قصد نداشتم بی ادب برخورد کنما! خودش باعث
شد،پسره ی پررو.
رفتم توی اتاقم و در رو بستم،برام پیام اومد،بازش کردم ترانه بود : سلام،فردا میای بریم بیرون؟
نفسمو فوت کردم،برای زهرا فرستادم: ترانه پیام داده که فردا بریم بیرون ،میای؟
جواب داد: خیلی دوست دارم،ولی رفتار محمد رو که خودت اونروز دیدی!
برای ترانه فرستادم: زهرا میگه نمیاد
ترانه جواب داد: من هم نگفتم که زهرا بیاد! من و تو باهم بریم
اصلاً حوصله نداشتم تنها برم،فرستادم: یعنی بیام آمل؟
جواب داد: اگه زورت میاد من بیام بابلسر،بریم لب دریا،خیلی دلم گرفته، خواهش...
دلم سوخت،جواب دادم: باشه بیا
سریع جواب داد: ساعت ده به بعد میام،یه چیزی هم واسه ناهار برمیدارم. بوس
لبه ی پنجره نشستم،به دیوار نگاه کردم،پس اونکه من هم خوابش رو دیدم و هم خودش رو
دخترخانوم یعنی لیدا بود! پس دلیل اینکه دیدم جلوی در خونه وایستاده ومانع ورود من به خونه
میشد شاید این بود که نمیخواست من جا بزنم! شاید اون از من کمک میخواد! واسه چی؟
ساعتی بعد صدای خداحافظی سهیل رو با مادرش شنیدم،بعد از ناهار هم گرفتم
خوابیدم،میخواستم برای شب سرحال باشم تا خواب وتوهمات ناشی از اون مانع از کاوُشگریم
نشه. گوشیمو گذاشتم توی شارژ وباتریش پر شد؛وقتی از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود
وزری وکسرا هم رفته بودن؛ نمازم رو هم خوندم و بعد رفتم توی آشپزخونه، بساط شام رو آماده
کردم وخانوم رو صدا زدم،مشغول شام خوردن شدیم ومن همه اش میخواستم خودمو عادی جلوه
بدم تا ترسم رو فراموش کنم،از خانوم پرسیدم: چرا تلویزیون ندارین؟
خانوم نیم نگاهی به من انداخت وگفت : داشتیم، ازش استفاده نمیکردیم،بخشیدم به زری
همین که دومی یا سومین قاشق رو به دهنم نزدیک کردم برق ها رفت.
خونه توی تاریکی مطلق فرو رفته بود.تمام بدنم شروع کرد به مور مور شدن،از رو نرفتم وبه غذا
خوردنم ادامه دادم،گفتم: یعنی فیوز پریده!
خانوم جواب نداد،دلم خالی شد،دوباره پرسیدم، با کلافگی گفت: من چه میدونم!
چون یهو گفت ترسیدم وکمی پرش کردم،قاشقم افتاد روی زمین. خم شدم وکورمال کورمال
دست کشیدم روی زمین تا پیداش کردم.برداشتمش، گفتم: من میرم قاشقم رو بشورم
گفت: باشه



برید حال کنید ببینید چقدر زیاد گذاشتم براتونBig GrinTongueTongueBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط Roxanna ، saba 3 ، سایه22 ، _leιтo_
#16
 پست جدید::


 -
چه اشتباهی کردم گوشیمو با خودم پایین نیاوردم،یه دستم رو دراز کردم که از روبرو به چیزی
نخورم وآروم آروم به سمت آشپزخونه رفتم، اگه حتی از یه نقطه نور میتابید مسلماً باید چشمهام
به تاریکی عادت میکرد،اما هنوز چیزی عادی نشده بود؛به سختی ظرفشویی رو پیدا کردم و
قاشقم رو آب کشیدم و دوباره سر وته کردم تا بقیه شامم رو کوفت کنم؛همین که پامو از
آشپزخونه بیرون گذاشتم متوجه شدم خانوم داره خیلی تند غذا میخوره،صدا قاشق وچنگالش به
هم نزدیک شده بود کم کم که نزدیک میز میشدم متوجه شدم که گاهی اوقات قاشق وچنگالش
رو همزمان به بشقاب میزنه،روی صندلیم که نشستم متوجه شدم صداش سه تایی وسپس
چهارتایی شد،یعنی صدای قاشق وچنگال نفر سومی هم اومد،قلبم توی گلوم میتپید،نگاهم روی
پاهام ثابت موند،اما جرات نکردم سرم رو بلند کنم تا ببینم نفر سوم کیه! بدون اینکه به خانوم
نگاه کنم گفتم: شما هم میشنوین؟
خانوم: چی رو؟
نه
ساکت شدم،دوباره خانوم: چی رو میشنوم؟
[b]اون نمیشنوه
[b]نفسمو حبس کردم،باز هم صدای خانوم: مهناز! حالت خوبه؟

گریه ام گرفته بود،گفتم: هیچی خانوم.
وباز به خوردنش ادامه داد،سرم رو با ترس ولرز بلند کردم،میتونستم برق چشمهاش رو
ببینم،چقدر به من نزدیک بود،درست روبروم؛حتی خون روی پیشونیش رو هم میدیدم،من
صداش رو شنیدم،همون صدایی که روز اول باهام صحبت کرد! به میز جلوش نگاه کردم،چیزی
نبود که اون بخوره، شاید میخواسته من رو اینشکلی متوجه حضورش کنه،تو نگاهش التماس موج
میزد، از وحشت داشتم قالب تهی میکردم اما نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم،صورتش سفید
سفید بود،مثل آدمی که مدت زیادی توی آب باشه!
همینطور که نگاهش میکردم یهو برقها اومد،اولش نور چشممو زد،چشمم رو بستم،تا باز کردم
دیدم نیست،خانوم خیلی عادی گفت: چه عجب یه بار غذاتو تا آخر خوردی!
با نگاه به بشقابم دهنم باز موند: خالیه خالی بود...
باهزار ترس ولرز میز رو جمع کردم وپای ظرفشویی ایستادم تا ظرفها رو بشورم،یعنی گردنم مثل
گردن جغد 565 درجه میچرخید،هی دور وبرم رو نگاه میکردم.سریع برگشتم اتاقم وهمون کار
شب اول رو تکرار کردم.یعنی با گوشیم شروع کردم با صدای بلند آهنگ گوش دادن،یکی از
کتابها رو هم برداشتم ومشغول شدم،فیکس تا ساعت دو کتاب خوندم،اسم کتابش هم این بود:
الحق کتاب خوبی بود.البته من به این دلیل این کتاب رو » محمّد،ستاره ای که در مکّه درخشید «
انتخاب کردم که با خوندنش از ترسم کم بشه،آخه فکر کنم همه قبول داشته باشن که تو لحظاتی
که آدم میترسه اسم خدا وپیامبران وائمه چقدر بهش آرامش میده.
ساعت دو و ربع شده بود ودیگه صدایی از اتاق خانوم نمیشنیدم،موهام رو باکش چندلا پیچیدم
وروش هم روسری سرم کردم تا رو اعصابم نباشه.مخصوصاً که قضیه لیدا رو فهمیده بودم اصلاً از
موهام وحشت داشتم. یه قرآن جیبی کوچیک هم داشتم توی روسری دیگه پیچیدم وبستم به
دور مُچم،گوشیم رو هم سایلنت کردم وگذاشتم تو جیب شلوارم.چراغ قوه رو برداشتم و آروم از
اتاق اومدم بیرون ودر رو بستم.
برعکسِ اونچه که تو خواب دیدم خونه اونقدر ها هم تاریک نبود،بدون هیچ مشکلی تا دم در
اومدم،صندل هام رو پام کردم وکلید رو از توی جاکفشی برداشتم ودر رو آروم باز کردم،دوباره
نگاهی به ابتدای راه پله انداختم و از خونه خارج شدم.کلید رو هم گذاشتم توی جیبم. نگاهم به
استخر افتاد،سریع رومو ازش گرفتم وبه حرکت در اومدم وزیر لب هم میگفتم: فقط میخوام برم
تو اون خونه تا ببینم نفر دوم کیه!
از ساختمون خانوم فاصله گرفتم،به دیوار ته باغ نگاه نمیکردم،زیر لب اشهدم رو خوندم،یکی نبود
به من بگه آخه دختره ی ناقص العقل به توچه! تو جام ایستادم.چنان نفس نفس میزدم که انگار
چند کیلومتر راه رو دوئیده بودم! سرم رو به عقب برگردوندم،از همونجا که ایستاد بودم به پنجره
ی اتاق خانوم نگاه کردم،چیزی دیده نمیشد. دوباره به عمارت قدیمی چشم دوختم،اگه این یکی
هم خودش رو به من نشون بده چی! اگر وحشتناک تر از لیدا باشه! اگه اصلاً روح نباشه!.....اگه آدمیزاد هم نباشه!!! وای خدای من یعنی برگردم؟ تا کِی؟ تا کی این موش وگربه بازیها رو در
بیارم؟! دوباره به سمت عمارت قدیمی قدم برداشتم وبه خودم گفتم: نه مهناز...توبیخیال نمیشی...
لیدا از تو کمک میخواد...اون دستش از زمین و آسمون کوتاهه
به خودم نهیب زدم: اگه همه اینها دستشون تیه کاسه باشه چی؟ اصلاً اگه همشون آدمیزاد
نباشن!
دلم به طرز وحشتناکی پیچ میخورد،شدیداً به دستشویی نیاز داشتم،به خودم اومدم دیدم جلوی
در عمارت قدیمی ایستادم.آب دهنم رو قورت دادم،دهنم رو بستم وسعی کردم با بینیم نفس
بکشم،اما انگار کار خیلی سختی بود وبینیم گنجایش جابجایی حجم اون همه هوا رو نداشت!
دوباره به دور وبرم نگاهی انداختم وآروم روی در دست کشیدم،اول نوک انگشتم وبعد تمام کف
دستم رو...مثل بچه ای که از داغ بودن بخاری ترس داره!
دستگیره رو به پایین فشاردادم..در بسته بود. اَه !!! چرا فکراین قسمتش رو نکرده بودم!؟ کلافه
بودم. تا اینجا اومده بودم ونمیخواستم که دست خالی وبا یه ذهن مشغول برگردم، باز به دور وبرم
نگاه کردم. انگار منتظر بودم لیدا بیاد ویه دسته کلید بهم بده! کمی از عمارت فاصله گرفتم وبهش
نگاه کردم،پایین ترین تراسش سمت چپ در بود وحدود سه متر از زمین فاصله داشت.دوطرف در
ورودی دوتا ستون بلند ونسبتاً پهن داشت،چراغ قوه رو به دندون گرفتم ودست وپاهام رو به دور
ستون حلقه کردم یه خورده که بالا رفتم با دراز کردن دستم تونستم نرده ها رو بگیرم وبه
بدبختی خودم رو بالا کشیدم..
یعنی گند زدم به لباس! چراغ قوه رو از دهنم برداشتم فکر کنم دهنم گشاد شده بود. با خودم
گفتم: خب خانوم عقل کل! به این فکر کردی که چجوری برگردی؟
با کلی نذر ونیاز دستگیره ی در اتاق رو به پایین حرکت دادم در کمال ناامیدی در باز شد! وارد
اتاق شدم،چراغ قوه رو هنوز روشن نکرده بودم،میخواستم تا جایی که احتیاجم نیست روشنش
نکنم تا باتریش من رو قال نذاره.
نگاهمو توی اتاق چرخوندم،یه تخت خواب دونفره،یه چمدون روش که به هم ریخته ونصف
محتویاتش روی تخت و وسط اتاق ریخته شده.. حالا وقت وارسی نبود. به سمت در رفتم،نزدیک در زیر پام چیزی چرق چرق کرد.سریع چرغ قوه رو روشن کردم،خورده های شیشه بود. خم
شدم،محدوده اش فقط تو همین قسمت یعنی جلوی میز بود.
چراغ قوه رو حرکت دادم روی میز، یه آینه ی قاب کرده وقشنگ/ یه سری لوازم آرایش به هم
ریخته..یه قاب عکس که شیشه اش فقط قسمت های نزدیک به قاب بود وقطعاً خورده شیشه ها
مربوط به همین قاب عکس بود.عکس رو برداشتم وبهش نگاه کردم،یه دختر فوق العاده خوشکل
با یه آرایش جذاب وگیرا توی بغل یه پسر خوشتیپ،اصلاً استیل پسره از تو همین عکس معلومه
چه توپه! تو دلم گفتم: خدایا طرفم یه چیزی تو مایه های این هیکل باشه!
بعد یدونه محکم زدم پس کله وجدانم وبهش گفتم: تو این شرایط که معلوم نیست زنده میمونی
یا نه به همین چیزها فکر کن!
کار چندان سختی نبود که بفهمم اون عکس متعلق به کیه،بی شک اون دختر لیداست وپسری
هم که اون رو از پشت سردر آغوش گرفته همسرش امیره،همین هایی که سهیل گفته بود،لابد
اینجا اتاقشون بوده!
چرا شیشه شکسته؟ یعنی دعواشون شده بوده! زیرلب گفتم: حتماً دعوا کردن که اینطور اتاق به
هم ریخته! از کجا معلوم امیر لیدا رو به کشتن نداده باشه!
تا به آینه نگاه کردم قیافه ی لیدا رو دیدم که عصبانی پشت سرم ایستاده،سریع به پشت سرم
نگاه کردم ،اما جز من کسی توی اتاق نبود؛ با صدای آرومی گفتم: یعنی خواستی بهم بفهمونی که
شوهرت بی گناهه. باشه..فهمیدم
فقط تظاهر به خونسردی میکردم ،در واقع داشتم سکته میکردم.آروم در اتاق رو باز کردم و سرم
رو بردم بیرون.روی همه ی مبل ها پارچه های سفید کشیده شده بود،آدم وحشتش میگرفت،زیر
لب زمزمه کردم: خونه ی ارواح...
آروم از اتاق اومدم بیرون،خب حالا کجا برم؟ باید تک تک اتاقها رو سرک بکشم تا ببینم چیزی
دستم میاد یانه! چند تا پله میخورد به سمت پایین تا به سرسرای بزرگ برسه واز سمت دیگه
چند تا پله میخورد وبه اتاق های بالایی راه پیدا میکرد،به خاطرم اومد که روز اول اون که
متوجهش شدم از اتاق زیر شیروانی به من نگاه میکرد،پس هر خبری هست تو اتاق های
بالاییه.پس راهمو به سمت پله هایی که به بالا میخورد کج کردم.
با اینکه چشمام به تاریکی عادت کرده بود اما هنوز چراغ قوه روشن بود.به سمت بالا قدم
برداشتم،هر یک پله که میرفتم سریع برمیگشتم پشت سرم رو نگاه میکردم وبعد روبروم رو ؛هر
وقت سرم رو میچرخوندم ومیخواستم دوباره به راهم ادامه بدم،تصور میکردم الان که سرم رو
برگردونم یه نفر جلو راهم وایستاده! در واقع هیچ کس نبود ومن فقط حدس میزدم. حدود 7 6 تا -
پله که بالا رفتم تقریباً سه متری پله نداشت وسطح صاف بود،سمت چپم یه پنجره ی بزرگ بود
که عرضش تمام این سه متر وطول پنجره هم تا سقف ادامه داشت و من میتونستم دیوار ته باغ
رو که حالا فاصله اش خیلی بیشتر شده بود رو ببینم)آخه ساختمون خانوم به دریا نزدیک تر
بود؛که البته اون هم کلی فاصله داشتا!( اگه شب نبود مطمئناً این پنجره فضای رمانتیکی رو ایجاد
میکرد،باید چندتا پله ی دیگه رو طی میکردم تا به اتاق های بالایی برسم،پله ها رومیشمردم،
یک..دو..سه..چهار..پنج.. پام رو که روی ششمی یعنی آخری گذاشتم یه صدایی اومد.سریع چراغ
قوه رو خاموش کردم ونفسم رو حبس کردم.گوشهامو تیز کردم: قیژ)کوتاه( لخ..لخ..
صدای پایی بود که روی زمین کشیده میشد.
سریع پله ی آخر رو هم طی کردم وگوشه ای ترین قسمت رو انتخاب کردم وتوی تاریکی
ایستادم.خیسِ عرق بودم.چشمامو از ترس گرد کرده بودم که هیچ صحنه ای رو جا نندازم،اصلاً
پلک هم نمیزدم.صدای باز شدن در یکی از اتاق ها که انگار لولای اون خشک بود واحتیاج به
روغن کاری اساسی داشت بلند شد: قیژژژ..دیگه نفس هم نمیکشیدم.پاهاشو روی
زمین میکشید. صدا نزدیک میشد. به جلوی من رسید،قدِ بلند،شونه های آویزون که از شدت
لاغری خم شده بود وحالت نسبتاً قوزداشت.سر تا پا سیاه پوشیده بود وموهای یک دست سفید.
سریع به پاهاش نگاه کردم،حالت طبیعی داشت ودمپایی هم به پا داشت.خدا لعنت کنه شاهین رو
که فکر تو سر من انداخت!
اصلاً من رو ندید وبه سمت پله ها رفت.آدم بود؟!..آره آدم بود،اگه نبود حتماً متوجه من میشد! کی
بود؟!
از پله ها کامل پایین رفت و وارد سرسرا شد وبعد رفت زیر طبقه ای که من ایستاده بودم، سریع
ولی با قدمهای سبک خودم رو به اتاقش رسوندم.خدا رو شکر در هنوز باز بود وگرنه با باز کردنش
صدای نکره اش در میومد. به داخل اتاق نگاه کردم،روبروی در یه پنجره ی کوچیک بود،یه تخت
یه نفره ویه قفسه ی بزرگ کتاب.یه بار دیگه به بیرون نگاه کردم،هنوز خبری ازش نبود،رفتم به
سمت قفسه ی کتابها،ای جان!!فریدون مشیری..
سریع کتابو برداشتم وگذاشتم زیر تی شرتم وبه کمری شلوارم بندش کردم.اسم این کاردزدی
نیست،بعداً یه جوری میارم میذارم سرجاش.
چشممو دور اتاق چرخوندم...یه قاب عکس بزرگ به دیوار نصب بود. خانوم ویه مرد خوشتیپ که
حتماً شوهرشه رو یه مبل سلطنتی کرم قهوه ای نشسته بودن.یه دختر تقریباً هجده ساله که
حتماً لیداست پشت مبل بالای سر خانوم دستهاشو حایل پشت مبل کرده وپسری تقریباً 90 ساله
هم روی دسته مبل طرف شوهر خانوم نشسته بود،این هم که آقا سهیل بد اخلاقه..
اینجا چیکار میکنی؟ -
از ترس جیغ خفه ای کشیدم چراغ قوه رو انداختم روی زمین،حالا صورتش رو میدیدم که با
ابروهای گره کرده در حالی که توی درگاه ایستاده بود به من نگاه میکرد.
از ترس زبونم بند اومد بود،نگاهم بین عکس وصورت اون گَردش کرد،هر چند خیلی شکسته تر
شده اما هنوز قابل شناختنه،شوهر خانوم بود،با لکنت گفتم: س..سلام
با اخم گفت: سلام..اینجا چیکار میکنی؟
آب دهنم رو قورت دادم و فقط نگاهش میکردم. نگاهش به زمین، کنار پام افتاد،رد نگاهش رو
دنبال کردم،به چراغ قوه بود.خم شدم وبرداشتمش.
پوزخندی زد: منتظرت بودم
ابروهامو از تعجب بالا بردم،منتظر من بود؟!!!
لخ لخ کنان به سمت تخت رفت ونشست )صدای قیژ کوتاه از تخت در اومد( وگفت: ناشی گریِ
خودم باعث شد تو اولین روز من رو ببینی وحالا از کسرا جویای این خونه بشی.
پس اون کسرای موزمار از همه چی خبرداشت! نامرد میدونست ومن رو توی خماری گذاشت.
ناخواسته لبخندی زدم: خیلی معذرت میخوام که اینو میگم، اما در واقع من اصلاً فکر نمیکردم
اون که دیدمش آدم باشه!
ابروهاشو بالا برد وگفت: مگه تو غیر آدم رو هم میبینی!
اوه! گاف دادم. ولی یهویی به ذهنم رسیدتیری به تاریکی بندازم وبا خنده گفتم: آخه حس میکنم
دارم یه مدیوم میشم. یه واسطه بین دنیای آدما و از مابهترون.
روی تخت دراز کشید و در حالی که سعی میکرد خونسرد باشه گفت: این دفعه دیدیشون بهشون
بگو از مسواک من استفاده نکنن،من وسواس دارم.
خودم هم خنده ام گرفت،بدون اینکه به من نگاه کنه انگشت اشاره اش رو به سمت من گرفت:
اون چیه زیر لباست قایم کردی؟
تازه متوجه سرو وضعم شدم،من با لباس تو خونه جلوی یه مرده غریبه بودم،خدا رو شکر حداقل
روسری سرم بود.زیر تی شِرتم قشنگ معلوم بود یه چیز مستطیلی هست، آخه کتاب شعر بود و
نسبتاً کلفت.
با تته پته گفتم: راستش، من قصد داشتم بر گردونمش،نمی خواستم واسه خودم بردارم.
با تعجب به من نگاه کرد: از قفسه کتاب من برداشتی!
کتاب رو از زیر لباسم در آوردم.نگاهی به کتاب کرد وچشمهاشو تنگ کرد: کدومه؟
جواب دادم:فریدون مشیری
لبخندی زد: تابحال شعرهاش رو خوندی؟
من هم متقابلاً لبخندی زدم و زمزمه کردم:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم،خیره به دنبال تو گشتم
نگاهش رو از من گرفت وبه یه نقطه نامعلوم خیره شد و ادامه داد:
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
هر دو همزمان گفتیم: شدم آن عاشق دیوانه که بودم...
هر دو ساکت شدیم.. صداش از بغض لرزید وبعد بیت آخر رو زمزمه کرد:
رفت در ظلمتِ غم، آن شب وشبهای دگر هم!
نه گرفتی دگر از عاشقِ آزرده خبر هم!
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...!
بی تو، امّا، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم....
آخِی..طفلکی چه عاشق پیشه هم بود! فقط یه چیزی! هدفش که احتمالاً خانوم نبود؟! آخه اون
ماموت که عاشق شدن نداشت! آهی کشید ودر حالی که مخاطبش من بودم ولی نگاهش به من
نبود گفت: مهتاج در مورد من چیزی نمیگه؟
سعی کردم لبخندم رو مخفی کنم،پس اسم خانوم مهتاج بود! چرا تابحال از زهرا اسمش رو
نپرسیده بودم؟
جواب دادم: ما هنوز اون طور که باید صمیمی نشدیم.
با غصه بهم زل زد، گفتم: ولی خیلی دیدم که از پنجره ی اتاقش زل زده به اینجا.
پوزخندی زد وگفت: با دست پس میزنه، با پا پیش میکشه!
در حالی که سعی میکردم لحنم ناراحتش نکنه گفتم: همه ی این هفت سال رو اینجا بودین؟
سرشو تکون داد وگفت: تا یک سال سعی کردم پیش مهتاج بمونم وبه زندگیم سر وسامونی
بدم،اما نشد...نه من میتونستم..نه اون میخواست. بعدش هم برگشتم شهرم،یکی دوسال بعدش
هم که برگشتم اینجادیگه نخواست که با من باشه من هم اومدم اینجا.
بی اراده گفتم: چرا؟!
به قاب عکس روی دیوار خیره موند: مهتاج خیلی دوست داشت سهیل ولیدا دانشگاههای خارج
از کشور تحصیل کنند،اما اونها علاقه داشتن اینجا بمونن،لیدا وکالت خوند وبا یکی از
همکلاسیهاش که بچه ی اصفهان بود به نام امیر به هم علاقه مند شدند.امیر سطح زندگیش خیلی
پایینتر از ما بود وبرای طائفه ما یه وصله ی ناجور بود. من خودم هم با این وصلت مخالف بودم، اما
لیدا خیلی پافشاری کرد،حتی دست به خود کشی هم زد که ناکام موند.بعد از فارغ التحصیلیشون
عقد کردند ویک هفته بعد از عقد اومدیم اینجا تا جمع جدید خانواده با هم صمیمی تر بشیم ولی
روز دوم از اومدنمون اونها...
چشماش پر از اشک شد وآهی کشید و اشک هاش رو پس زد ...ساکت شد. بیچاره ها چه دردی
کشیده بودن! روز دوم از تفریحشون دختر ودامادش غرق شدن،اونم به چه وضع دردناکی! البته
هنوز از مرگ دامادش امیر مطمئن نبودم،گفتم: آقا سهیل خبر داره که شما اینجایین؟
پوزخندی زد:سهیل هیچ چیز براش مهم نیست، میدونه! اما دونستن با ندونستن براش فرقی
نداره،هیچ وقت نیومده حالم رو بپرسه.
وباز آهی کشید،به کتاب توی دستم نگاهی انداختم ودوباره بهش نگاه کردم وگفتم: نگفتین!
میتونم کتابو ببرم؟ وقتی بخونم برمیگردونمش.
به کتاب نگاهی انداخت و با پوزخند گفت: این وقتِ شب! این همه راه رو اومدی.با توجه به اینکه
درخونه قفله صد در صد از یکی از پنجره ها داخل شدی،یعنی این همه سختی رو طی کردی که
کتاب فریدون مشیری رو بگیری؟!!
لبخندی زدم وگفتم: راستش... میخواستم ببینم که صدای شکستنی که یه هفته پیش اومد
دلیلش چیه واونی که روز اول دیدمش کیه،شما که خودتون گفتین اومدنم رو حدس زده بودین!
با خنده سرش رو تکون داد وگفت: اونروز عصبانی بود وزدم گلدون توی اتاق زیر شیروونی رو
شکستم، حالا ابهاماتت برطرف شد؟
با گیجی سرم رو کمی به راست خم کردم وگفتم: بله تقریباً
بعد با هول گفتم: راستی.؟
با حالت سوالی نگاهم کرد،گفتم: میشه کسی نفهمه که من؟ آخه فکر نکنم خانوم زیاد..
سریع سرش رو تکون داد وگفت: باشه،خیالت راحت،حتی به کسرا هم نمگیم،در ضمن زری از
هیچ چیز خبر نداره،بهش چیزی نگو
فوراً گفتم چشم،قدمی به طرف در برداشتم ودوباره رو بهش گفتم:در اصلی قفله
با لبخندی گفت: کلید روی دره
لبخندی زدم وگفتم: ممنون خداحافظ
در جوابم گفت: باز هم بیا،البته با احتیاط،خدانگهدار
از پله ها پایین اومدم ودر رو باز کردم،گوشیم رو از جیبم در آوردم،به صفحه اش نگاه کردم
ساعت سه ونیم صبح بود،سریع به سمت ساختمون خانوم قدم برداشتم.البته توی راه کلی سوال
توی ذهنم اومد،یه عالمه افکار ضد ونقیض. مثلاً یه چیزی که خیلی برام جالب بود این بود که
وقتی توی اتاق لیدا وامیر بودم با خودم فکر کردم که کار امیر ولیداست،روی چه حسابی این
قضاوت رو کردم؟ اون هم با این قاطعیت! شاید کسی اونجا رو به قصد پیدا کردن چیزی به هم
ریخته! نزدیک خونه تو جام ایستادم،از چیزی که توی ذهنم گذشت لبخندی رو لبم نشست:
وقتی فکر ویه ساختار ذهنی بدون کوچکترین زحمت وتعریفی توی ذهنت بیاد یعنی واقعیت
محض...)این برای من ثابت شده(
به ساختمان قدیمی وبه اتاق لیدا نگاه کردمو گفتم: اون اتاق هفت ساله که دست نخورده!
بعد آروم زمزمه کردم: مگه نه لیدا؟
پوزخندی زدم وبی صدا وارد ساختمون شدم،دوباره در رو قفل کردم وکلید رو گذاشتم توی
جاکفشی، آروم از پله ها بالا رفتم؛خدا خدا میکردم خانوم تمام این مدت رو خواب بوده
باشه.یکراست رفتم توی اتاقم و وسایلم که شامل چراغ قوه وکتاب وقراًن بود رو گذاشتم اونجا
ودوباره برگشتم پایین، اونقدر تشنه بودم که حد نداشت، بعد از خوردن آب رفتم بالا وپشت در
اتاق خانوم قرار گرفتم،در نیم لا بود، سرم رو بردم تو،یاد حرف شاهین افتادم، الان بهترین
موقعیت بود که پاهاشو ببینم، یه جورایی خودم مطمئن بودم که اون آدمه ولی خب میخواستم
مطمئن تر بشم.سعی کردم بدون تکان دادن در رد بشم، وموفق هم شدم، رفتم پایین تخت رو
بروش ایستادم، به حالت خودم لبخندی زدم و توی دلم گفتم: آخر وعاقبت ما رو باش که نصفه
شب پاشدم به حرف یه آدم بی عقل اومدم پاهای یه پیرزن رو ببینم، اونم چه پیرزنی! همچین
تیغ کشیده بود که انگار میخوان بذارنش توی قبر،فکرکنم حد اکثر قد آدم تو این موقعیت
نمایش داده میشه! در حالی که لبخند روی لبم بود ملحفه اش رو آروم از روی پاش کنار زدم،از
اونچه که دیدم دهنم خشک خشک شد....
..... ترانه با صدای بلند خندید، زدم به بازوش: خفه شو دیوونه،همه دارن نگاهمون میکنن.
ترانه دستش رو جلوی دهنش گذاشت: من دیوونه ام یا تو؟ زدی پیرزنه رو نصفه شب از ترس
کشتی!
باز به خندیدنش ادامه داد،پاهامو توی شکمم جمع کردم وبه دریا خیره شدم، گفتم: تقصیر اون
پسرخاله ی ناقص العقل تو بود دیگه! و اِلا من اصلاً به خاطرم هم نمیرسید برم پاهاشو نگاه کنم.
ترانه سرش رو با خنده تکون داد وگفت: ولی خداییش زنه یه چیزیش میشه ها! آخه گرمای
تابستون یه طرف! کی میاد شب با کفش بخوابه؟
سرم رو به چپ وراست تکون دادم وگفتم: وقتی دیدم داره نگام میکنه ازترس داشتم سکته
میکردم،اصلاً به یقین رسیدم که یارو جنه! تو نمیدونی به چه وضع اصفناکی فرار کردم که!بدبخت
همینطور دنبالم میومد که بهم بگه نترسم من هم همینطور جیغ میزدم وفرار میکردم؛آخرش هم
جلوی اتاق کله پا شدم.
زد روی شونه ام و گفت: عوضش خیالت راحت شد که طرف آدمه.
لبم رو گاز گرفتم: از روبرو شدن باهاش خجالت میکشم ترانه، بیچاره به خاطر افکار مسموم من
پاهاش رو از کفش در آورد وبهم نشون داد؛ خدا ذلیل کنه شاهینو
ترانه لبخندی زد وهیچی نگفت،هر دو به دریا خیره شدیم، به نیم رخ ترانه نگاهی انداختم،به
بینی عملیش ولبهای برجسته اش.ابروهای نازک وکشیده اش،با صدای آرومی گفتم: چته ترانه؟
بدون این که بهم نگاه کنه گفت: هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز به کسی علاقه مند بشم!
ابروهامو بالا بردم: پس بالاخره یکی پیدا شد که دل ترانه خوشکل مارو ببره!
ترانه پوزخندی زد وگفت: نبرد! دل من خودش رفت. الان هم خورده به کوچه بن بست،
معنی حرفهاشو نمی فهمیدم، شونه اش رو تکان دادم وگفتم: ترانه جون واضح صحبت کن
آهی کشید وگفت: بی خیال، من میخواستم که امروز رو باهم باشم تا به چیزی فکر نکنم.
لبخندی زدم وگفتم: اما گاهی اوقات با به زبون آوردن مشکلاته که آدم سبک میشه.
بهم نگاه کرد،با صدای آروم همراهِ لبخند پرسیدم: طرف کیه؟
لبخند شرمگینی زد: همون پسره ی ناقص العقل که رفیق من رو ترسونده
منظورش شاهین بود،اصلاً ازش خوشم نمیومد،قیافه ام رو تو هم کشیدم وگفتم: آخه پسر قحطه!
این همه خوشکل وخوشتیپ دور وبرت رو گرفتن اون وقت شاهین؟!
ترانه لبهاشو کج کرد وگفت: دِله دیگه! دست خودم نبود...اصلاً نفهمیدم کی بهش دل بستم.
گفتم: حالا چرا خورده به کوچه بن بست؟
سرش رو انداخت پایین وگفت: شاهین اصلاً تو فاز احساس نیست؛ اون فقط میخواد خوش
بگذرونه، اونقدر با من صمیمیه که در مورد همه ی کارهاش حرف میزنه،جلوی من در مورد بقیه
زن ها ودخترها اظهار نظر میکنه، یه جورایی من رو رفیق صمیمیش میدونه واصلاً به من فکر
نمیکنه
زیر چشمی به من نگاه کرد وزیر لب گفت: الان هم چهار پنج روزه که به من پیله کرده که -
شمارتو بهش بدم.
چشام گرد شد وبدون فکر کردن گفتم: غلط کرده. بهش بگو من از اون دخترها نیستم.
ترانه هیچ جوابی نداد وهمچنان به ساق سفید پاهاش که حالا زیر نور آفتاب برق میزد چشم
دوخته بود؛ من داشتم جلز و ولز میکردم، اصلاً از شاهین خوشم نمیومد،احتیاجی نبود که ترانه
بگه هر کی برخورد شاهین رو میدید میفهمید آدم درستی نیست.



 اینم از پست این دفعه ببینید چقدر زیاد گذاشتم شما هم ظر و سپاس بدین که تند تند پست بزارمBig GrinBig GrinBig Grin


[/b]-[/b]
پاسخ
 سپاس شده توسط Roxanna ، saba 3 ، سایه22 ، _leιтo_
آگهی
#17
واییییییی پری همیشه بچه خوبی باش تند تندو زیاد زیاد  بذار دیگه


محشر بود


دست گلت درد نکنهههههههههههه
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم
#18
ادامه::




 
ترانه یه چیزی بگم قول میدی بین خودمون بمونه؟ -بهم نگاه کرد وگفت: شده تا بحال چیزی به من بگی و من هم برم به کس دیگه ای بگم؟
با لبخند گفتم: نه من بهت اعتماد کامل دارم،اما این راز زندگیمه، خیلی واسم مهمه.
متقابلاً لبخندی زد وگفت: بگو عزیزم راحت باش.
با مِن ومِن گفتم: راستش، من تو خانواده ام یه مشکلی دارم.. الان مدتیه که مادر وپدرم از هم جدا
شدن.
چشمای ترانه گرد شد: وا! چرا؟ مامانت به اون خوشکلی
لبامو غنچه کردم وبهش نگاه کردم: چه ربطی داره!
بعد آهی کشیدم وگفت: هرچند که هرچی به سرمون اومده ازخوشکلی مادرمه. خانوم بابامو هم
سطح خودش نمیدونه.
ترانه با لحن دلسوزانه ای گفت: چرا؟ بابات که مرد مهربونیه!
نفسمو بیرون فرستادم وگفتم: هربار با مادرم بیرون میرفتم همه فکرمیکردن خواهرمه، مادرم
خوش پوش وخوش آرایش. اما بابام همیشه دستهاش سیاه بود ولباسهاش بوی روغن میداد.
اونقدر شکسته شده که همه فکرمیکنن با مادرم پدرودخترن،کسی باور نمیکنه که همه اش
دوسال باهم اختلاف سنی دارن.
ترانه با تعجب گفت: جدی میگی؟ اصلاً بهش نمیاد دوسال اختلاف سنی داشته باشن!
چپ چپ نگاهش کردم،خنده ام گرفت،گفتم: خیلی بیشعوری ترانه.
لبخندی زد وگفت: حالا با مامانت زندگی میکنی یا بابات؟
منم مختصراً ماجرا رو براش تعریف کردم،دهنش از تعجب باز مونده بود، دست آخرهم گفتم:
بیشتر علت گوشه گیریم هم همین طور چیزهاست.
 
یهو بی هوا زد پشت گردنم که چشمام تکون خورد، با غیظ گفت: تو غلط کردی.انگار مردم هیچ
مشکلی تو زندگیشون ندارن! گوشه گیری تو به خاطر اخلاق گند خودته.
ادامه دادم: وتیپ وقیافه ام وهیکلم
چشماشو گرد کرد وگفت: فقط خفه شو مهناز. تیپ آدم به خودش برمیگرده، هیکلت هم خیلی
خوبه، قیافه ات هم مگه چشه؟ چه عیب ونقصی داری؟ اگه زشت بودی که رسولی اینقدر پاپیچت
نمیشد،شاهین هم نمیرفت تو نخِت!
تا خواستم جوابی بدم،با گوشیش شروع کردم به جایی زنگ زدن، بعد از چند ثانیه : سلام زهرا
جون خوبی؟چه خبر؟- .....
آره گلم،جات واقعاً خالیه -
- ....
راستش زنگ زدم یه خواهش کوچولو دارم.میشه زنگ بزنی یه آرایشگاه یه نوبت فوری بگیری؟ -
- ...
نه بابا! شوهر کجا بود زهرا جون! میخوام مهناز رو ببرم وزنش رو کم کنم -بعد با صدای بلند خندید وگفت: پس من منتظرم،فوری گلم.بای
بعد با لبخند زل زد به من: خب خوشکلیتون که الان حل میشه، با خودت پول آوردی؟
با گیجی گفتم: آره، چقدر میخوای؟
ابروشو بالا برد: چقدر داری؟!
جواب دادم: به اندازه آرایشگاه که دارم،کارت پولم هم همراهمه،تازه حقوق گرفتم،پُره
دستاشو به هم زد: خب پس امروز یه خرید اساسی افتادیمبه این حالات دوست داشتنیش لبخند زدم، اگه کسی باهاش دوست نبود فکر میکرد دختر
مغروریه اما اصلاً اینطور نبود، در واقع شخصیت ترانه مثل جولیا پندلتون تو داستان جودی ابوت
بود.در عین اینکه کلاس میگذاشت وگاهی اوقات هم خودش رو برتر میدید اما همیشه در
شرایطی که به کمکش احتیاج بود دریغ نمیکرد.
بعد از چند دقیقه زهرا زنگ زد وگفت برای ساعت یک وقت گرفته، وآدرس رو هم به ترانه داد،
در حین ناهار خوردن بودیم و ترانه داشت خاطراتش با دوستهای محترمش رو تعریف
میکرد،اونقدر اسم همکلاسیها رو آرود که من یاد رسولی افتادم، گفتم: راستی ترانه نمیدونی
رسولی اینجا با کی خونه داره؟
ترانه سرشو تکون داد وگفت: اون پسره که مجری برنامه های دانشگاه هست؟
من سریع گفتم: رحیمی؟
سرشو سریع تکان داد وگفت: آره آره.
من ادامه دادم: کثافت خرمایه، چطور شده که رسولی با این خونه گرفته!
ترانه جواب داد: هردو شیرازیَن.
بعد ادامه داد: هر روز با یه ماشین میاد، پریروز با کیوان رفته بودم دانشگاه،دیدم رحیمی با پرادو
اومد.
لبامو کج کردم وگفتم: خوشتیپ هم هست عوضی.
ترانه خندید وگفت: نهایت عصبانیته توئه نه!
با این حرفش با هم خندیدیم،بعد از ناهار هم رفتیم آرایشگاه...
.... کلی رنگ وروم وا شده بود،اصلاً پوستم چند درجه روشن شده بود،توی ماشین نشسته بودیم
وداشتیم میرفتیم بابل که بریم بازار.آدرس این فروشگاه ها روهم از زهرا گرفتیم. با خنده گفتم:
اگه مهران منو ببینه!
ترانه حواسش به آینه بود،گفتم: ترانه؟با گیجی به من نگاه کرد،گفت:جانم متوجه نشدم چی گفتی؟
دوباره حرفمو تکرار کردم،اخم کرد وگفت: آدم به برادر کوچیکتر از خودش رو میده؟
بعد باز به آینه خیره شد وگفت: مهناز یکی داره تعقیبمون میکنه
ابرومو بالا بردم وگفتم: جان؟
ادامه داد: اول فکر نمیکردم که قصد تعقیب داره،اما الان که فکر میکنم یادم میاد که از دریا تا
آرایشگاه هم بود.سرعتم رو کم میکنم کم میکنه،سرعتمو زیاد میکنم زیاد میکنه.
گفتم: موتوره؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت: مهناز! با پرادوی مشکی.عین ماشین رحیمی
با خنده گفتم: من میدونستم این رحیمی عاشق من شده ها
و با صدای بلند خندیدم،ترانه گفت: دیگه آخر توهمی؛ رحیمی نیست، عینک دودی زده ولی
قیافه اش نافرم آشناست.
هنوز حرفش تموم نشده بود با لبخند معنی داری گفت: مهناز خانوم حدست درسته،طرف دنبال
توئه
با مسخرگی گفتم: اینا رو همین الان گفت؟
چپ چپ نگاهم کرد وگفت: خره، رسولیه
ودر حالی که من لبخندم داشت محو میشد ادامه داد: کیوان گفته بود که ترم تابستون برنداشته،
پس حالا میشه فهمید علت آمل موندنش چیه! اون مونده که مراقب تو باشه
وبا صدای بلند خندید،ولی من حسابی حالم گرفته شد.
در تمام مدت خرید ترانه مدام حواسش به دور وبرش بود وثانیه به ثانیه گزارش رسولی رو
میداد،ولی من حتی یک بار هم برنگشتم نگاه کنم، ترانه به سلیقه ی خودش هرچی دلش
میخواست برای من برمیداشت ومن فقط زحمت پرو کردنش رو میکشیدم وپول حساب
کردنش.دو تا مانتو خریدم،یه شلوار جین. با چند تا شال و روسری ویه کیف. ساعت دور وبر شش
غروب بود که برگشتیم،من رو سر کوچه پیاده کرد وخودش رفت، وارد کوچه شدم، همین طور که
به سمت در باغ میرفتم وتوی دستم هم کلی وسایل بود به پشت سرم نگاه کردم، رسولی توی
ماشین نشسته بود.خب آدرس اینجا رو هم که یاد گرفت، همین که کسرا برام در رو باز کرد،بعد از
سلام کردن سریع گوشیم رو درآوردم وبه رسولی پیام دادم: برای تعقیب کردن تا آخر تابستون
وقت میخواستی؟
جوابم رو نداد، به زری سلام دادم ویکراست رفتم توی اتاقم،خجالت میکشیدم با خانوم روبرو
بشم. خرید هام رو جابه جا کردم وخودم نشستم یه گوشه،به اتفاقات دیشب دوباره فکر کردم،
خب حالا من رفتم عمارت قدیمی رو دیدم وفهمیدم که آقای پدر زنده و همینجا حضور داره،چی
شد؟ به خاطر دونستن این موضوع من نزدیک بیست روزه دارم له له میزنم؟ یعنی روح لیدا تنها
به همین دلیل خودش رو به من نشون میده ومیاد توی خوابم؟
ضربه ای که به در خورد من رو ترسوند،جواب دادم: بله؟
زری بود که گفت: من وکسرا داریم میریم،کاری نداری؟
از جام بلند شدم ودر رو باز کردم : نه عزیز،برین به سلامت
خداحافظی کرد ورفت.من همونجا جلوی در اتاقم ایستاده بودم وبه در اتاق خانوم نگاه میکردم.یه
معذرت خواهی بهش بدهکار بودم...
فصل یازدهم:
امیر بعد از خالی کردن محتوای چمدان بر روی تخت یه تونیک قرمز با نوشته های مشکی به
همراه شلوار تنگ مشکی برای لیدا کنار گذاشت ولباس های خودش را هم تعویض کرد،در همین
حین لیدا وارد اتاق شد،امیر به سمت او برگشت وبا عجله گفت: لیدا جان جلو نیا،
لیدا با تعجب گفت: چرا؟
امیر شیشه های روی زمین را نشان داد،لیدا لبخندی زد وگفت: خیلی تنبلی امیر،هنوز جمعشون
نکردی؟بعد با پرشی از روی شیشه ها رد شد وخودش را به امیر رساند، لباسهایی که امیر برایش کنار
گذاشته بود را پوشید ودوتایی به سمت ساحل به راه افتادن.
به محض اینکه به لب ساحل رسیدند لیدا با ناراحتی گفت: امیر هیچی نیاوردم بخوریم!
امیر لبخندی زد: بی خیال،نمیخواد
لیدا در حالی که دوباره برمیگشت گفت: تا تو قایق رو آماده کنی من هم اومدم.
وشروع کرد به دوئیدن.امیر سرش را تکان داد،قایق موتوری کوچک را آماده کرد،از بین دوقایقی
که اینجا وجود داشت او فقط روشن کردن این یکی را بلد بود،چون موتورش ساده بود.شلوارش را
تا بالای زانو تا زد وقایق را از ساحل دور کرد والبته تلاشش برای خیس نشدن شلوارش بی فایده
بود.لیدا در حالی که سبد کوچکی در دستش بود به ساحل برگشت وبا ناراحتی گفت: امیر! من تا
اونجا بیام خیس میشم که!
امیر قایق را رها کرد تا به سمت لیدا بیاید که لیدا با خنده گفت: ولش نکن امیر،موج حرکتش
میده،خودم میام.
وشلوارش را در آورد ودور گردنش انداخت و وارد آب شد،امیر به حرکات لیدا میخندید ومیگفت:
دختر این چه کاریه! یکی میبینه زشته.
ولی لیدا با خنده ودر حال رقص به سمت امیرمی آمد و در دست دیگرش سبد را بالای سرش
میبرد وتکان میداد.
هنوز قدمی مانده بود تا به امیر برسد که امیر طاقتش تاق شد وبا یک دستش کمر لیدا را گرفت
وبه سمت خودش کشید ولبهایش را بروی لبهای لیدا گذاشت. صدای تیمسار آنها را از حال
خوششان در آورد: لیدا! سرما میخوری!
لیدا لبش را گاز گرفت و به رو به پدرش که با آنها فاصله ی زیادی داشت فریاد زد: بابا هوا گرمه،
سرما کجا بوده؟
وکنار قایق ایستاد، امیر در حالی که لبخند به لبش بود گفت: دیدی آبرومو جلو بابات بردی؟وکمر لیدا را چسبید واو را سوار قایق کرد،لیدا خندید وگفت: چرا؟! ما که کار بدی نکردیم!
سریع شلوارش را پوشید، امیر هم سریع سوار قایق شد و موتورش را روشن کرد.
امیر در انتهای قایق نشسته بود وبه حرکت قایق فرمان میداد،لیدا هم در ابتدای قایق نشسته بود
وباد موهای بلندش را به پرواز درآورده بود ودل امیر را بیش از پیش بیتاب خود میکرد،آنقدر از
ساحل فاصله گرفته بودن که فقط یک خط شده بود، امیر طاقت نیاورد وقایق را خاموش کرد،لیدا
با دلخوری گفت: امیر داشتم حال میکردما!
امیر هم با خباثت گفت: تنها تنها!؟
ودستانش را باز کرد ولیدا خودش را به او رساند ودرآغوشش جا گرفت...
....امیر تکه سیبی که پوست کرده بود در دهان لیدا گذاشت، لیدا با دهن پر گفت : قیافه ات دیدن
داره امیر
امیر یک تای ابرویش را بالا برد: چرا؟
لیدا با لبخندی گفت: تابلو رنگت پریده!
امیر لبخندی زد وگفت: دارم به این فکر میکنم اگه قایق برگرده وبیفتیم تو آب چیکار کنیم؟
لیدا با اعتماد به نفس گفت: خب من شنا بلدم، تو رو هم نجات میدم.
امیر قهقهه ای زد وگفت: تو نصف من هم نیستی،چطور میخوای منو نجات بدی؟!
لیدا ابروهایش را بالا برد: یعنی فکر میکنی من ضعیفم؟
امیر درحالی که همچنان میخندید گفت: من چنین جسارتی نکردم عزیزم!
لیدا سرپا وسط قایق ایستاد وگفت: نه دیگه حرفتو زدی باید پاش واستی.
دوپایش را از هم بازکرد وشروع کرد به بازی دادن پاهاش،به نوبت: چپ...راست...
قایق خاموش به سمت چپ وراست بالا وپایین میرفت،امیر در حالی که ته دلش احساس ترس
میکرد،اما سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد: لیدا جان نکن.قایق برمیگرده یه وقت.لیدا ریتم ضرباتش را تند ترکرد واز قصد خودش را از سمت چپ به داخل آب انداخت،امیر آنقدر
ترسیده بود که اصلاً متوجه عمد بودن حرکت لیدا نشد. با هول از جایش پرید واز لبه ی قایق به
آب چشم دوخت،خبری از لیدا نبود،ترس به جانش افتاد؛صدازد: لیدا؟
اصلاً به کل از خاطرش رفته بود که لیدا شنا کردن بلد است! به سمت آب خم شده بود وتوان
انجام هیچ عکس العملی را نداشت که ناگهان لیدا به سرعت سرش را از آب بیرون آورد که باعث
شد امیراز ترس به عقب پرش کند اما از ترس اینکه از آن سوی قایق به آب بیفتد به خودش
مسلط شد ودر جایش ایستاد وبا کلافگی گفت: لیدا خیلی شوخی مسخره ای بود بیا بالا.
لیدا قهقهه زد: دیوونه تو مگه نمیدونی من شنا بلدم؟
وباز دوباره سرش را به زیر آب فرو برد،امیر کلافه بود، دوباره گفت: لیدا بیا بالا، تفریح رمانتیک
تموم شد.
خبری از لیدا نبود،نفسش را از حرص بیرون داد: میای بالا دیگه! اونوقت من میدونم وتو.
لیدا این بار از سمت راست قایق سر در آورد و با خنده گفت: نمیام،تو داری منو تهدید میکنی،
امیر لبخندی زد: بدو بیا بالا
وخم شد تا دست لیدا را بگیرد، لیدا به سمت عقب رفت ولبهایش را غنچه کرد: نُچ.نمیام..باید از
من معذرت خواهی کنی.
ودوباره به زیر آب رفت.امیر هم خنده اش گرفته بود وهم عصبانی بود،سرش را تکان داد وگفت:
خب معذرت میخوام،حالا بیا بالا،چون میخوام موتورو روشن کنم
وبه سمت موتور قایق رفت ودر همین حال گفت:شنیدی؟ میخوام قایق رو روشن کنم.
لیدا شنیده بود وبه سمت انتهای قایق میرفت تا امیر را غافل گیر کند، امیر دوباره با صدای بلند
گفت: روشن کردما!
وبا این حرف زنجیر را باقدرت کشید وپروانه موتور در زیر آب به حرکت درآمد و به فاصله ی چند
ثانیه شدت گرفت... پروانه برای یک لحظه ثابت ماند وسپس دوباره سرعت گرفت و آب دریا از همان قسمت شروع به
سرخ شدن کرد،برای یک لحظه مغز امیر فرمان نداد..سریع موتور را خاموش کرد، دستش را
درمیان آب خون فرو برد،شاید هنوز باور نکرده بود که چه به سر لیدایش آمده!..
با دستش سر لیدا را لمس کرد،بغضش شکست: لیدا! لیدا جان؟
سریع به خودش مسلط شد: شاید زنده باشه!
از کمر به سمت آب خم شد وبرای بار هزارم خودش را به خاطر شنا بلد نبودن لعنت
فرستاد...سعی کرد لیدا را بیرون بکشد اما چیزی مانع بالا آمدن سر او میشد، آشفته به داخل
قایق نگاه کرد تا شاید چیزی پیدا کند که به دردش بخورد،نگاهش به چاقوی میوه خوری افتاد،آن
را برداشت وبه سمت لیدا رفت، اشکهایش بی وقفه میباریدند، دوباره خم شد، به زور یک دستش
به پروانه میرسید،اما یک دست توانایی بریدن موها را با یک چاقوی کوچک نداشت، هردودستش
را خم کرد دیگر استرس چپ شدن قایق را نداشت، به سختی موهایی که با پروانه درگیر شده
بودند را برید،هر ثانیه که میگذشت خودش را بیشتر آماده میکرد که دیگر لیدایش کنارش
نخواهد بود.. به محض اینکه مطمئن شد موها را بریده بدن بی جان لیدا را داخل قایق کشید وآن
را کف قایق دراز کرد، دستانش را جلوی دهانش گذاشته بود وحتی نفس نمیکشید، این صورت
زیبای لیدایش بود!؟ با همان موهایی که دل امیر را بی قرار میکرد؟!!!!




 خب بچه ها بازم تکرار میکنم نظر و سپاس یادتتون نره.
 تا پست بعدی بای بایTongue
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، Roxanna ، سایه22
#19
 پست جدید::::::




 
فصل دوازدهم:
یه ضرب المثل معروف هست که میگه خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
البته مظمون اصلیش اینه که هرچی به سرم میاد تقصیر خودمه پس لعنت بر خودم،اما من ینجا یه
جور دیگه معنیش کردم واون اینه که لعنت بر شاهین که بلاهاش داره سر خانوم بد بخت میاد!
زدم یه شب بدبخت رو تا مرز سکته بردم وطفلک تا ده شب بعد تا نزدیک اذون صبح کشیک
میداد که من خواب بد نبینم!
واقعاً از خودم خجالت میکشیدم، ده شب گذشته بود وخانوم هنوز از بابت من نگران بود! خدا رو
شکر به ژاله خانوم؛مامان زهرا هیچی نگفته بود،خیر سرم اومده بودم همدم ومواظبش باشم ولی
الان اون مواظب من بود.
نیمه ی مرداد بود وهوا واقعاً گرم یعنی اگه تمام روز رو هم حموم بودم باز هم احساس کثیفی
میکردم، بدی هوای شرجی همینه که یکسره آدم عرق میکنه. تو این مدت لیدا دیگه خودش رو
تو واقعیت به من نشون نداده بود، البته اگه نشون میداد و باز میخواست که کاری بکنم واقعاً کاری
هم از دستم بر نمیومد، چون توی طول روز که کسری وزری بودن شبها هم که خانوم همه اش
بیدار بود. ولی توی خواب نه اینکه لیدا رو ببینم ولی همه اش خوابهای بی سروته و وحشتناک
میدیدم. از خواب عجیب تر ووحشتناک تر زندگی خودم بود، مهران دیگه بهم نه زنگ زد ونه پیام
میداد، واین یعنی مامان برنگشته وما باید خودمون رو برای دیگه هیچ وقت ندیدنش آماده
میکردیم. تو این مدت هربار زهرا دانشگاه کلاس داشت باهاش رفته بودم، وبعد از اینکه
برمیگشتیم زهرا زنگ میزد ومیگفت که باز نوید فلاح درمورد من ورسولی باهاش حرف زده،من
نمیدونم وقتی همه اش تو دانشگاه ور دل زهرا بودم اینها کی وقت میکردن همو ببینن!!!
حوله ولباسهام رو برداشتم واز اتاق بیرون اومدم، خانوم که صدای در اتاقم رو شنیده بود خودش
رو به در اتاقش رسوند وگفت: این موقع شب میری حموم؟
با لبخند گفتم: ساعت تازه هشت شبه، عرق کردم،نمیتونم تا صبح صبرکنم
سرش رو تکون داد وگفت: پس زود در بیا.
رفتم توی حموم ولباسم رو از جالباسی آویزون کردم وشیر آب رو باز کردم، خدارو شکر اون
لامپ قلمبه زرده دوسه روز پیش سوخت وکسری به جاش لامپ سفید وصل کرده بود. لباسهامو
در آوردم ورفتم زیر دوش آب، یه خورده که موهام خیس شد شامپو رو برداشتم ومشغول کف
مالی شدم؛تا به سمت آینه برگشتم متوجه شدم که یادم رفته روی آینه رو بپوشونم؛صورتم رو
آب زدم و با همون موهای کفی برگشتم توی رختکن وتی شرت کثیفم رو برداشتم که روی آینه
بندازم. اما در کمال تعجب دیدم روی آینه بخار گرفته، قلبم به تپش افتاد، خودم رو به دیوار
انتهای حموم چسبوندم،وبا چشمهای گرد شده به آینه نگاه کردم، واقعاً دلیل بخار گرفتن آینه رو
نمیفهمیدم، نه من آب گرم رو باز کرده بودم ونه هوا سرد بود! آب روی آینه راه گرفت وبا سرعت
کم بعضی از قسمت ها بخارش محو شد ودر گذر چند ثانیه قسمت های بی بخار نامفهوم قابل
خوندن شدن ومن با دهن باز اونچه که نوشته شده بود رو خوندم: دیوار
 
درچشم به هم زدنی بخار آینه از بین رفت،ولی من مثل گوشت یخ زده هنوز به دیوار پشت سرم
چسبیده بودم،حس میکردم دیگه گنجایش یه استرس جدید رو نداشتم،منظورش از دیوار چی
بود؟ شیطونه میگه برم سرم رو بکوبم به همون دیواروخودم رو راحت کنما!
به سمت آینه رفتم وتی شرت رو بهش آویزون کردم وسرم رو آب کشیدم وازحموم بیرون رفتم.
به محض اینکه در حموم رو بستم صدای خانوم از داخل اتاقش بلند شد: مهناز در اومدی؟
جواب دادم: بله
وبه سمت اتاقم رفتم،وقتی وارد اتاقم شدم تا دقایقی به پرده ی اتاق خیره بودم،یه کششی به
سمت پنجره داشتم اما ترس مانع میشد،صدای زنگ گوشیم بلند شد.به سمتش رفتم،شماره ی
خونه بود.جواب دادم: بله؟
بابام بود: سلام دخترم،خوبی؟
لبخندی زدم: سلام بابا،مرسی شما خوبین؟
بابا: من هم خوبم دخترم،هنوز هم کلاس میری؟
جواب دادم: آره چطور؟
هیچی ،گفتم اگه میتونی یکی دو روزه بیای اینجا واسه اسباب کشی؟ -
با تعجب گفتم:بابا خونه رو فروختی؟!!!
بابا خیلی خونسرد گفت: آره..اینجا خیلی از شهر دوره.
کلافه گفتم: مهم اینه که محل کار شما بهش نزدیکه ومجبور نیستی مسافت زیادی رو طی
کنی.بعدش هم بهای خونه های داخل شهر زیاده!
بابا با همون خونسردی لج درآر گفت:میخوام یه حرکتی به زندگیم بدم،خیلی یکنواخت شده.
شاخکهام تکون خورد وحسادت زنونه ام گل کرد.با شک گفتم: مثلاً چه حرکتی؟!
بابا با مِن ومن گفت: خودت که خوب میدونی...مادرت دیگه برنمیگرده....من...
دیگه احتیاجی نبود چیزی بگه.خودم تا ته خط رو رفتم،با صدای آرومی گفتم: میخوای ازدواج
کنی؟
بابا ساکت شد،من ادامه دادم:کسی رو مد نظر داری؟
آروم گفت: شخص خاصی نه..رفیقام چند مورد رو معرفی کردن.
سعی کردم بغضم رو مخفی کنم ولی نتونستم ،صدام لرزید: این جوری مامان رو دوست داشتی؟
.... حد اقل میذاشتی عده اش تموم بشه!
نتونستم ادامه بدم،به تماس خاتمه دادم.به وضع خودم پوزخند زدم: خودم اینهمه درگیری دارم
بعد چوب میکنم تو قبر یکی که هفت سال پیش در حین عشق وحال مُرده!
یهو پنجره ی اتاق چهارتاق باز شد وپرده ها به حرکت دراومدند.چنان خودم رو به سمت دیوار
کشیدم که سرم با دیوار برخورد کرد.به ثانیه دوم نرسید که پرده ها از حرکت ایستادند اما پنجره
همچنان باز بود.از جام بلند شدم وجلوی پرده ایستادم،قلبم هرده ثانیه یه بار محم میزد.انگار
سنگین شده بود!
دستهام رو لبه ی پایینی پنجره گذاشتم وسرم رو کمی بیرون آوردم و به دیوار خیره شدم،سعی
کردم با یه شوخی مسخره حالم رو مساعد کنم،لبخندی زدم وگفتم: جونِ من اگه تو عشق وحال
نبودی با نامزدت تو قایق چیکار میکردی؟
هیچ صدا وهیچ حرکتی ندیدم.ترسم بیشتر شد،زیر لب گفتم: معذرت میخوام،حرفم رو پس
میگیرم.من حاضرم کمکت کنم.
باز هم هیچی! با خودم فکر کردم دیگه دارم کم کم دیوونه میشم،یهو یه چیزی به سرعت دوئید
ورفت توی دیوار ومحو شد،تپش قلبم تو ثانیه بالا رفت،لیدا بود؟ به اون نقطه از دیوار خیره
شدم،چشمهامو بستم وزیر لب دعای آرامش قلب رو خوندم،آروم چشمهامو باز کردم..
هوا روشن بود،صبح بود و از دیوار ته باغ خبری نبود! دریا آرام بود وموجهاش رو به روی ساحل با
ریتم منظمی به رقص درآورده بود،فاصله ام با دریا زیاد بود،از دور یه سیاهی روی آب به این
سمت میومد،کم کم ظاهرش معلوم شد..یه قایق بود،به لب ساحل رسید،جوانی سراسیمه پیاده
شد،شناختمش..امیر بود،هی چند قدم به سمت باغ میومد،هی به سمت قایق میرفت،دست آخر
خم شد وکنار قایق نشست.سرش رو گذاشت لبه ی قایق،بدنش لرزش مشهودی داشت.صدای
گریه اش تا اینجا میومد..
صدای دراتاق بلند شد،به پشت سرم نگاه کردم،خانوم در اتاق رو باز کرد وگفت: بیا بریم شام
بخوریم.
با لبخندی گفتم: باشه الان میام.
از اتاق خارج شد ودر رو بست.دوباره به بیرون نگاه کردم..شب بود ودیوار هنوز سر جاش بود...
حالم خوب ود،قلبم نه تند میزد نه سنگین.فقط ذهنم مشغول بود،زیر لب گفتم: پس امیر به
ساحل برگشت..!
از پنجره فاصله گرفتم واون رو بستم واز اتاق خارج شدم...
.... بعد از شستن ظرفهای شام برگشتم به اتاقم؛گوشیمو برداشتم وتوی لیست مخاطبینم روی
اسمش نگه داشتم،مردد بودم که تماس بگیرم یا نه؟ نزدیک به دوماه بود که صداش رو نشنینده
بودم،درسته که اون من رو فراموش کرده بود اما من باید تلاشم رو میکردم،اتصال رو برقرار
کردم،بوق سوم یا چهارم بود که صدای مادرم تو گوشی پیچید: جانم؟
چشمامو بستم ونفس عمیقی کشیدم،آروم گفتم: سلام...خوبی؟
مامان: سلام عزیزم،من خوبم تو چطوری؟
چرا خوب نباشه!به اونچه که میخواست رسیده بود...آزادی...
صدام لرزید: خبرداری بابا خونه رو فروخته؟
...چند ثانیه سکوت...نفسشو فوت کرد وگفت:دیره..حتی اگه قصر هم بخره برنمیگردم.
پوزخندی زدم: زهی خیال باطل!
ساکت شد،من ادامه دادم: میخواد زن بگیره.
صدای پوزخندشو شنیدم،بهش توجهی نکردم وادامه دادم:رفیقهاش دوره اش کردن که براش زن
بگیرن،عین رفیقهای تو که دوره ات کردن وزندگیتو از هم پاشیدن.
بهم تشر زد: مهناز! تُن صدات داره میره بالا ومن هیچ خوشم نمیاد!
دندونامو به زور به هم فشاردادم ولبخند تلخی زدم: معذرت میخوام مامانِ مهربونم! معذرت
میخوام صدامو بالا بردم...شما هر جور دوست دارین عشق کنید واز جوونیتون لذت ببرین،گور
بابای من ومهران...
مامان جیغ زد: ساکت شو مهناز،اگه بخوای به چرند گفتنت ادامه بدی قطع میکنم.
ساکت شدم،سریع توی ذهنم یه دروغ آنی ساختم: واسه کار دیگه ای زنگ زده بودم
مامان با تحکم گفت: بگو میشنوم
با خونسردی گفتم: اگه تو جای من بودی حاضر میشدی برای تصمیم ازدواج گرفتن با یه مطلقه
مشورت کنی؟
مامان ساکت شده بود اما صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم،گفتم: معذرت میخوام که اینقدر
باز صحبت کردم،نباید مزاحمت میشدم،کاری نداری؟
مامان خیلی خشک ومتعجب گفت: مهناز!!
صدام لرزید: شب بخیر
گوشی رو قطع کردم.رفتم پای پنجره،باید یه حرکتی میزدم،من تنها نمیتونستم بند این معما رو
باز کنم.روی شماره ی سهیل پیام جدید رو باز کردم ونوشتم: سلام؛باید باهاتون صحبت
کنم،راجع به مرگ خواهرتون
منتظر بودم که پیام مثل همون سری که به زهرا میخواستم راپورت این خونه رو بدم برگشت
بخوره،اما خیلی سریع رسید وپیام تحویلش هم اومد، وبعد از دقایقی مسیج جدید از سوی آقا
سهیل: فردا باهاتون تماس میگیرم.
آخی! حتماً پیش عیالش بود وموقعیت صحبت کردن نداشته!نگاهم به تاقچه اتاق افتاد،کتاب شعر
فریدون مشیری انگار داشت بهم دهن کجی میکرد،به حماقتم واسه اینکه رفتم توی عمارت
قدیمی رو ببینم پوزخندی زدم،خوب بود سکته نکرده بودم،تا یک ساعت مثل احمق ها پای
پنجره واستادم وهی چشمامو رو هم گذاشتم وهی باز کردم تا شاید اون صحنه هایی که دیدم
ادامه پیدا کنه،اما نشد....
...با صدای زنگ گوشیم ازخواب پریدم،صبح شده بود وآفتاب کل اتاق رو روشن کرده بود،به یادم
اومد که من دیشب پرده ها رو ننداخته بودم؛گوشی رو برداشتم وجواب سهیل رو که داشت
خودشو پرپر میکرد دادم:بله؟
صدام به شکل خنده داری کلفت شده بود،به فاصله ی این که سلام کنه وحالم رو بپرسه چند
بارآب دهنم رو وقورت دادم،پرسید: ببخشید که بیدارتون کردم،چون خودم خیلی وقته بیدار
شدم فکر نمیکردم خواب باشین
پرسیدم: مگه ساعت چنده؟
ساعت ده صبح -
توجام نشستم: نه دیگه باید بیدار میشدم
گفت: راستش بابت پیام دیشب تماس گرفتم،چه حرفی میخواستین بزنین؟
واسه چندثانیه مغزم هنگ کرده بود،یه مرورکلی کردم وگفتم:آها! آره...راستش یه چیزایی هست
که باید باهاتون درمیون بذارم،شاید فکرکنین که من فضولی کردم اما برای این کارم دلیل دارم.
با کمی مکث گفت: الان نمیشه تعریف کنید؟
گفتم: راستش برای من فرقی نمیکنه،اما ترجیح میدم یه زمانی با شما صحبت کنم که خونه
نباشم.
تن صدامو پایینتر آوردم وادامه دادم: بابت مادرتون میگم.
در تایید حرفم گفت: باشه،حرفی نیست،کی تماس بگیرم؟
اصلاً حسش نبود برم بیرون،یعنی نمیخواستم تنها برم،از طرفی هم دوست نداشتم ترانه وزهرا رو
درجریان بذارم.گفتم: یه ساعت دیگه تماس بگیرین
چشمی گفت وخداحافظی کردیم،ازجام بلند شدم وپنجره اتاق رو باز کردم،رخت خوابم رو جمع
کردم وگوشه اتاق چیدم؛موهام رو مرتب کردم واز اتاق بیرون رفتم،بعد از صبحانه هم لباس هامو
عوض کردم وبا در جریان گذاشتن کسرا رفتم به سمت دریای پشت دیوار. با یک بدبختی از چوبها
رد شدم،به ساعت گوشیم نگاه کردم نزدیک بود که یک ساعت بشه، دریا آرام بود،مثل صحنه
هایی که دیشب دیده بودم. نگاهم به دیوار ثابت موند،دیواربتنی ودور ودراز... گوشیم زنگ
خورد،جواب دادم: سلام آقا سهیل،شرمنده که مزاحمتون شدم
سهیل خنده ی سنگینی کرد: خواهش میکنم،این چه حرفیه!
واسه خودشیرینی گفتم: پویان چطوره؟
خوبه،امروزا امون من ومادرش رو بریده،همه اش باید چهارچشمی مواظبش باشیم
[b]ساکت شدم،اون سکوت رو شکست: خب مهناز خانوم،من سراپا گوشم.

با مِن ومن گفتم: راستش،نمیدونم ازکجاشروع کنم!
خیلی رک گفت: از خواهر من چی میدونی؟ به جزاون چیزهایی که مادرم گفته؟
گفتم: من با مادرتون اونقدرها صمیمی نیستم که بخواد چیزی رو تعریف کنه! راستش من...
من...وای خدا..قول بدین مسخره ام نکنین
لحنش متعجب شد: مگه چی میخواین بگین؟
گفتم: من خواهرتون رو دیدم
خیلی عادی گفت:خب؟
گفتم: خب؟ یعنی این اصلاً جای تعجب نداره؟
نفسشو بیرون فرستاد: خب خیلی ها خواهرمنو دیدن.
فهمیدم بد متوجه شده ،گفتم: منظورم حالا بود،تو این زمان
ساکت شد،جسورترشدم وادامه دادم: وهمینطور شوهرخواهرتون رو
لحنش کلافه وعصبانی شد:فکر کردین من اینقدر بیکارم که به خزعبلات شما گوش کنم؟
خواستم حرفی بزنم اما مانع شد: این یه جور دفتردستک جدیده؟ یه شکل اخاذی مدرن؟ من از
اون دست آدمای احمق نیستم که گول بخورم.
عصبانی شدم،گفتم: من از شما پول خواستم؟! من خواستم یه سری حقایق رو بگم واز شما کمک
بخوام.
بهم توپید: با دروغ گفتن درمورد مرگ خواهرم؟
دندونامو به هم فشاردادم،صدام بالا رفت: شما اصلاً گذاشتی که من حرف بزنم تا بفهمین دروغ
میگم؟
ساکت شد،از فرصت استفاده کردم وگفتم: من پدرتون رو دیدم... رفتم به عمارت قدیمی
گفت : شما...
رفتم میون کلامش: میدونم کار درستی نکردم اما باید میرفتم. از روز اول که اومدم لیدا خواسته
خودش رو به شکلهای مختلف به من نشون بده.
ساکت شده بود ومن صدای نفس های عصبیش رو به سختی میشنیدم، مجبور بودم با صدای
نسبتاً بلند حرف بزنم تا صدام با صدای دریا یکی نشه.نفس گرفتم: خواهرتون از من کمک میخواد
با لحنی خسته وعصبی گفت: بابت چی؟
کلافه گفتم: نمیدونم،ولی یه رازی هست، یه چیزی که شاید به امیرمربوط بشه،به حبس شدن
پدرتون تو عمارت قدیمی و ترک کردن مادرتون وصد درصد دیوار بزرگ ته باغ..
نفس عمیقی کشید: ازکجا باورکنم که شما دروغ نمیگین؟
لبمو به دندون گرفتم،یهو به خاطرم اومد،گفتم: میتونم بگم،لیدا وامیرروزمرگشون چه لباسی
پوشیده بودن،حتی میتونم بگم لیدا چه قسمتهایی از سرو صورتش زخمی شده بود
خیلی صریح گفت: خب بگین،
ومن تک به تک ظاهر اون دونفر رو توضیح دادم.حرفهام که تموم شد هنوز ساکت بود،گفتم: خب
آقا سهیل،چی میگین؟
نفسشو فوت کرد: قبول کنید که باورش سخته...حالا چه کاری از من ساخته اس؟
گفتم: امیر روز مرگ لیدا به ساحل برگشت.زنده وصحیح وسالم!
صدایی که توش موج تمسخر داشت رو تشخیص دادم: خب؟ادامه
گفتم: دارین مسخره ام میکنید؟
گفت: البته یه جوردیگه هم میشه برداشت کرد.مثل اینکه امیرزنده باشه وخودش این حقایق رو
به شما گفته باشه.
سعی کردم به اعصابم مسلط باشم،گفتم: این هم هست،اما یه شک دیگه هم هست
پرسید: و اون یکی؟
گفتم: اینکه امیر مرده بدون اینکه تو دریا غرق شده باشه،
نمیدونم چی از حرف من برداشت کرد که صداش بالا رفت: هیچ میفهمی چی میگی؟ میخوای بگی
امیر با اون هیکل نره غولش از یه پیرزن وپیرمرد کم آورده وکشتنش؟
آره این هم یه ایده اس! گفتم: چرا شلوغ میکنین؟ من منظورم خود کشی بود!
اما حرفش بدجورفکرم رو مشغول کرد،دوست داشتم قطع کنم،اون بزرگترین راهنمایی رو کرده
بود ودیگه به کمکش احتیاجی نداشتم،اما از طرفی نمیشد همینطوری ولش کرد،امکان داشت به
مادرش خبربده وبندازنم بیرون.
با لحن دلجویی گفتم: خواهش میکنم کمکم کنید هرچه زودتر این معما حل بشه، باور کنید هربار
که باهاش روبرو میشم ازترس میخوام سکته بزنم! از یه طرف حس میکنم روح خواهرتون در
عذابه!
نفس عمیقی کشید: رو چه حسابی؟
گفتم: در جریان میذارمتون، فقط خواهش میکنم حرفی به پدر ومادرتون نزنید
خندید: با پدرم که اصلاً حرف نمیزنم،مادرم هم که کافیه بدونه با روح دخترش در ارتباطی دیگه
ولت نمیکنه.
خنده اش پر از غم بود گفتم: بخدا من عین حقیقت رو گفتم!
ساکت بود،ادامه دادم: ممنون که به حرفهام گوش دادین.
با صدای آرومی گفت: فقط خدا کنه دروغ نگفته باشی و گرنه من آدم مهربونی نیستم
در حالی که اخم کرده بودم وکلافه بودم گفتم: من دروغ نگفتم!
گفت: هر ساعت شب که ترسیدی باهام تماس بگیر،هرموقع باشه خودم رو میرسونم،از اون بابای
بی عاطفه ام که حتی عروسی پسرش شرکت نکرد هیچی بعید نیست،خودم هم به مرگ
امیرمشکوکم.
در حالی که سعی میکردم خنده ام رو مخفی کنم گفتم: هرموقع شب شد با شما تماس بگیرم که
شما صبح جواب بدین؟
گفت: دیشب جایی مهمونی بودم،خانومم آدم روشن فکریه
مرده شور روشن فکریش رو ببرن،بی توجه به کنایه اش گفتم:بازم معذرت میخوام که وقتتونو
گرفتم
گفت: خواهش میکنم.
خداحافظی کردم وتلفن رو قطع کردم وبه دوروبرم نگاه کردم،قایق؟ مطمئنم اول که اومدم اون
اینجا نبود!
نزدیک قایق شدم،پاهام میلرزید،انگار میدونم که قراره چی ببینم! ولی این که اینقدر بهش
نزدیک باشم من رو بیشتر میترسوند.بهش رسیدم،حدسم درست بود،لیدا دراز به دراز توی قایق
افتاده بود،موهای کوتاه وبلندش به صورت پریشون دورش ریخته بودن.کف قایق پر بود از آب
وخون.
بخدا راست میگم -
صدای هق هق مردونه...پشت پلکش کنده شده بود.
من عاشق لیدا بودم -
وباز هم هق هق..چاقوی میوه خوری کف قایق افتاده بود کمی بالاتر از سر لیدا.
من خودم موهاشو بریدم،موهای لیدای قشنگمو -
باز هم گریه..چرا چاقو رو برگردونده؟ که بفهمونه بیگناهه؟ مهم لیدا بود که خبر داشت.
صدای عصبی خانوم که فریاد زد: تو قاتلی..تو دخترمو کشتی.
یهو لیدا چشماشو باز کرد: دیوار رو بکن.
از ترس پریدم عقب وبه سمت صدای خانوم نگاه کردم،هیچی نبود جز یه دیوار بتنی دور ودراز
مثل دیوار چین.
قلبم تند میزد،اثری از قایق نبود..لبه های شلوارم از تماس با آب خیس شده بود،چرا متوجه
نشدم؟
عقب رفتم،حس میکردم ظرفیتم خیلی پایین اومده،بدنم میلرزید،من رو چه به این کارها،تا همین
جاش هم بیش تر از حد شجاعتم پیش رفتم.روی ماسه ها نشستم،بغض راه گلومو بسته بود،علناً
ترسیده بودم،نه راه پس داشتم نه راه پیش،میتونستم بزنم زیر همه چی وازاون خونه برم،اما
عذاب وجدان ولم نمیکرد، میتونستم هم بمونم و پی به راز اون باغ ببرم،اما توانم کم بودو واقعاً
میترسیدم.
گوشیم توی جیبم ویبره رفت، در آوردمش از طرف مهران پیام اومده بود: حیف که دلم نمیخواد
باهات حرف بزنم،تا آخر تابستون هر غلطی دلت میخواد بکن،وقتی برگشتی من میدونم وتو
ابورهام تو هم رفت،چرا این حرفو زده؟
بهش زنگ زدم،جواب نداد،همین که قطع کردم خودش زنگ زد،تا رفتم حرف بزنم گفت: چیه؟
با دلخوری گفتم: این چه طرز حرف زدنه مهران؟ناسلامتی خواهر بزرگترتم!
با مسخرگی خندید وگفت: اوه یادم نبود! آبجی بزرگه فکرمیکنی بابا پول پارو میکنه؟ پاشدی
رفتی اونجا با دوستات ول ول بگردی و همه کار کنی جز درس خوندن ودست آخر بشی یکی لنگه
مامان؟
بیشتر از تحملم بارم کرد،صدام بالا رفت: دهنتو ببند جغله بچه! همینم مونده که تو برام دست
بگیری! نه که تو معدلت خیلی بالاست وپرونده ات پاکه!! یادت نره که تو هم بچه همون
مامانی،مثل مامان بودن هزار برابر بهتر از مثل بابا بودن وبی عرضه بودن وبعدش هم نامرد بودنه.
مهران عصبی داد زد: خفه شو مهناز تا خودم خفه ات نکردم،بابا چیکار باید میکرده که نکرده؟
جنس شما زنا همه مثل همه، از دم بی لیاقتین!
هر دوبه نفس نفس افتاده بودیم،سابقه نداشت اینطور با هم حرف بزنیم،اون زودتر به خودش
مسلط شد: کارنامه مشروطیت اومده خونه. به غیر از یکی که هفده شدی بقیه رو گند زدی.
اوف! اصلاً فکرشو نکرده بودم که دانشگاه یه همچین کاری رو میکنه! با کلافگی گفتم: اومده که
اومده، فکرمیکنی شرایط خوبی داشتم؟ از دل خوشم واز گشتن با دوستام نمره کم گرفتم؟ تو که
از همه چی باخبر بودی!
صدام لرزید: زنگ زدی که متلک بگی؟ فکرمیکنی الان شرایطم بهتراز اون موقع شده؟
مهران هنوز لحن خشکش رو داشت ولی صداش آروم تر شد: خو حالا!.. نمیخواد آبغوره بگیری
بینیمو بالا کشیدم،هنوز اشک نریخته آب بینیم راه افتاده بود! آروم گفت: بابا دروغ گفته
با تعجب گفتم: یعنی خونه رو نفروخته؟
جواب داد: چرا فروخته،قسمت مربوط به زن گرفتنش دروغ بود.تو راست میگی اون بی عرضه اس
وبا لحن محکم تری ادامه داد: ولی نامرد نیست!. میخواست تو رو تحریک کنه که به مامان خبر
بدی.
پوزخندی زدم وگفتم: بهش بگو موفق شده،من به مامان خبر دادم.
گفت: ونتیجه؟
مامان به تو یا بابا زنگ زده؟ -
نه -
پس نتیجه معلومه -
پوفی کرد: آره خب!
سکوت.. یهو هردو خندیدیم، مهران با خنده گفت: عاشق انسجام خانواده ام!
به ظاهر شاد بودیم ولی خنده هامون هم تلخ بود، پرسیدم: یعنی باز هم باید بابت اسباب کشی
بیام؟ مهران گفت: بابا دوست داره باشی، وگرنه ما که میدونیم از تو آبی گرم نمیشه.
با حرص گفتم: مهران!
خندید: جونِ مهران! باشه بابا نمیخواد بیای، بچسب به کارِت، خودم بابا رو یه جور می پیچونم.
ازش تشکر کردم وبا هم خداحافظی کردیم، از جام بلند شدم ونفسمو فوت کردم وبه طرف ویلا
برگشتم.
فصل سیزدهم:
اینقدر گریه کرده بود که سرش مثل ساعت صدا میداد، بارها نبض وضربان قلب لیدا رو سنجیده
بود ومطمئن شده بود که لیداش دیگه تو این دنیا نیست، مدام با خودش میگفت: چجوری
برگردم؟ کاش الان لحظه آخرعمرم بود
سرش رو روی زانوهاش گذاشت وبا صدای بلند ناله زد، این آخر وعاقبت سه سال عشق وعاشقی
نبود...این پایانِ اون همه سختی ومخالفت خانواده ها نبود...
بعد از ساعتی با همه ناتوانیش موتور رو روشن کرد وبه ساحل برگشت، از قایق پرید پایین، شاید
اگه اون لحظه با یه کودک نوپا گلاویز میشد کم می آورد! قایق خاموش رو به ساحل کشوند،
اونقدر بیرون کشید که خیالش راحت شد قایق عقب نمیره، دوباره نگاهی به اندام غرق خون لیدا
توی قایق انداخت وزیر لب گفت: کاش مجبورت کرده بودم سوار بشی!
قدمی به سمت باغ برداشت،دلش طاقت نیاورد با تیمسار روبرو بشه، دوباره برگشت، به لیداش
نگاهی انداخت وبهش گفت: تو بگو چجوری به پدرومادرت خبر بدم؟
نفس عمیقی کشید ودوباره به سمت باغ راه افتاد، پاهاش سست شده بود،نشست... با اینکه بی
وقفه اشک میریخت اما یه چیز قلبمه تو گلوش گیر کرده بود، گریه هم سبکش نمیکرد، همه اش
با خودش این جمله رو مرور میکرد: من با دستهای خودم باعث مرگش شدم...
داشت از درون فروپاشی میشد، بارها به سمت باغ رفت ودوباره به سمت قایق برگشت، آخرهم
ترجیح داد کنار لیدا بشینه، نتونست خودش رو راضی کنه که به پدر ومادر لیدا خبربده، نشست
وازته دل ناله زد.
صدای شیون دلخراش امیر به گوش تیمسار وهمسرش که روبروی تراس اتاق خودشان رو نیمکت
نشسته بودند تا نفسی تازه کنند، رسید،
تیمسار وهمسرش صدای قایق رو شنیده بودند ومنتظر بودند تا چهره ی دختر وداماد خود را بعد
از دقایقی ببینند واین تاخیر را به این حساب گذاشته بودند که لابد با هم سرگرم هستند وحالا
صدای گریه ی بلند مردی که بی شک متعلق به امیر بود آنها رو شوک زده به سمت ساحل می
کشاند. صحنه ای که از دور می دیدند: امیر که سر به قایق گذاشته و گریه میکند واثری از تک
دخترشان نیست!....



 هر بار گفتم این بارم میگم نظر و سپاس یادتون نره
[/b]-
پاسخ
 سپاس شده توسط Roxanna ، saba 3 ، عاصی ، _leιтo_
#20
 پست جدید::::::



 
فصل چهاردهم:
با عصبانیت گوشی رو خاموش کردم وانداختم روی بالش، نفسمو فوت کردم وزیر لب گفتم: ترانه
دعا کن تا فردا زنده نمونم.
به قدری ازدستش عصبانی بودم که حد نداشت، حالا چه از عمدو از روی شوخی وچه غیر عمد و
از سر لج نباید شماره ی من رو به اون پسره ی لا آبالی میداد!
اصلاً بد بیاری پشت بد بیاری! اون از رسولی که هردقیقه فلاح رو میفرسته جلو من رو کرده گاو
پیشونی سفید، اون از اوضاع خانواده ام! این از اوضاع باغ و روح بازیم، حالا هم که مزاحمت آقا
شاهین! یعنی پر شدم، شاید هرکی جای من بود به شاهین فکرمیکرد اما من نمیتونستم. من
وشاهین هیچ وجه اشتراکی حتی برای دوستی نداشتیم!
کتاب شعر فریدون رو از روی طاقچه برداشتم، از شبی که گرفته بودمش هر وقت دلم میگرفت
چند تا شعر به ترتیب جلو میرفتم، اول به جلدش نگاه کردم، البته فکرم به سمت پدر لیدا رفت:
باور نمیکنم که شک وشبهه هام در مورد تو صدق کنه، خدا کنه فکرهام اشتباه باشه. به محض
اینکه بفهمم منظور لیدا کدوم قسمت دیوار بود دست به کار میشم...
وشعر بعدی رو باز کردم:
دریاب مرا،دریا
ای بر سر بالینم، افسانه سرا دریا !
افسانه عمری تو، باری به سرآ دریا .
ای اشک شبانگاهت، آئینه صد اندوه،
وی ناله شبگیرت، آهنگ عزا دریا .
با کوکبه خورشید، در پای تو می میرم
بردار به بالینم ، دستی به دعا دریا !
امواج تو، نعشم را افکنده درین ساحل،
دریاب مرا، دریا؛ دریاب مرا، دریا .
ز آن گمشدگان آخر با من سخنی سر کن،
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دریا .
چون من همه آشوبی، در فتنه این توفان،
ای هستی ما یکسر آشوب و بلا دریا !
با زمزمه باران در پیش تو می گریم،
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دریا !
تنهائی و تاریکی آغاز کدورت هاست،
خوش وقت سحر خیزان و آن صبح و صفا دریا .
بردار و ببر دریا، این پیکر بی جان را
بر سینه گردابی بسپار و بیا دریا .
تو، مادر بی خوابی. من کودک بی آرام
لالائی خود سر کن از بهر خدا دریا .
دور از خس وخاکم کن، موجی زن و پاکم کن
وین قصه مگو با کس، کی بود و کجا ؟ دریا !
عوض اینکه دلم باز بشه بیشترگرفت، کتاب رو بستم وگذاشتم کنار، دستمو دراز کردم و وموبایل
رو از روی بالش برداشتم و روشنش کردم، سیل پیام های ترانه رو گوشیم سرازیر شد:
1. مهناز بردار
2. مهناز بخدا من مقصر نیستم
3. شاهین حالش با خودش نیست،اصلاً نفهمیدم کی گوشی رو برداشته!
تا خواستم چهارمی رو باز کنم خودش باهام تماس گرفت، جواب دادم: بله؟
ترانه با ناراحتی گفت: مهناز واسه چی گوشیتو خاموش میکنی؟ به خدا تقصیر من نبود!
نفسموداخل کشیدم: مهم نیست، بیخیال.
ترانه با صدای آروم وناراحتی گفت: فقط دو دقیقه رفتم دستشویی... حالشو میگیرم، تو که از
دست من ناراحت نیستی؟ آخه من اگه میخواستم شماره تو رو بدم که ازت اجازه نمی گرفتم!
جواب دادم: می فهمم عزیزم، گفتم که.. مهم نیست.
سعی کردم از حالت غم زده ام در بیام، گفتم: اصلاً واستا ببینم! اگه پسره حالش با خودش نیست
تو پیشش چه غلطی میکنی؟
خندید: دیگه الان پیشش نیستم، قهر کردم ودارم برمیگردم خونه.
باز لحنم ناراحت شد: ترانه تو واقعاً دوستش داری؟
ترانه خندید، ولی خنده اش پر از غم بود: منم خرم دیگه! باید رودربایسی رو با خودم بذارم کنار؛
میدونم تو هم مثل همه فکر میکنی شاهین ارزش نداره... شاید خودم هم به این نتیجه رسیدم. ...
خب گلی کاری نداری؟
لبخندی زدم: نه عزیزم. شب خوش
وبه تماس خاتمه دادیم، باقی پیام های ترانه رو خوندم ویک پیام هم از طرف زهرا، بازش
کردم،جوک فرستاده بود، با دیدن پیام زهرا یاد نوید فلاح افتادم، باید تکلیف این یکی رو همین
امشب معلوم میکردم ،سریع به همراه رسولی پیام فرستادم: سلام آقای رسولی، من نمیفهمم
وقتی شما خودتون شماره ی من رو دارین و حتی میدونید من کجام! چه دلیلی داره هر دقیقه
آقای فلاح رو بفرستین جلو!
به دقیقه نرسید گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، چند تا نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم
مسلط بشم،جواب دادم: بله؟
سلام خانوم ناصری،شما خوب هستین؟ -
ابروهام تو هم رفت وبا کنایه گفتم: بله به لطف دوستان!
رسولی با لحن متعجبی گفت: من منظور شما رو از پیامی که دادین درک نکردم! در واقع من اصلاً
نوید رو جلو نفرستادم.
با تعجب گفتم: ولی ایشون هر جلسه سر راه زهرا دوستم رو میگیره و ...
خندید، بهم برخورد، گفتم: میشه بپرسم کجای حرفم خنده داره؟
به خودش مسلط شد وگفت: شرمنده. دست خودم نبود، آخه من فقط باهاش در میون گذاشتم که
به شما علاقه دارم، به قول خودتون من هم شماره شما رو دارم و هم از روز اول خودم حرفم رو
زدم احتیاج به زبون کسی دیگه ندارم!
وبعد ادامه داد: شما از دید دیگه ای به این قضیه نگاه کنید؛ حرف زدن راجع به من وشما یه بهونه
اس
و بلافاصله ادامه داد: البته من از جانب رفیق خودم حرف میزنم.
آره..چرا به فکر خودم نرسیده بود! ایول...ایول زهرا..لبخندی از سر رضایت زدم ولی غرورم رو
حفظ کردم وگفتم: پس خواهشاً به رفیقتون بگین یه موضوع دیگه پیدا کنه، وبهتر این که موضوع
خودش باشه.
با صدای آروم ولحن دوستانه ای گفت: میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟
تو بچه که جز خواهش کار دیگه ای نکرده بودی! گفتم: بفرمایین
گفت: شما موضوع رو از دست نوید بگیرین، یعنی دوستتون رو در جریان بذارین، چون این نویدی
که من میبینم به خودش باشه هیچ کاری از پیش نمی بره
وقتی جمله اول رو گفت فکر کردم میخواد بگه به خودش جواب بدم، دهنمو آماده پرتاب فُحش
کرده بودم که خودش در ادامه تصحیح کرد، هرچند که داشتم بال بال میزدم که قطع کنه وبه
زهرا خبر بدم اما واسه حفظ ظاهر گفتم: ترجیح میدم عقب نشینی کنم ونشنیده بگیرم، فکر
نمیکنم وجهه خوبی داشته باشه که یه دختر حرف دل یه پسر رو به شخص مورد علاقه اش
برسونه، البته زهرا رو میشناسم که میگم.
حرفمو تایید کرد، دیگه داشت مدت مکالمه زیاد میشد ومن از صمیمیت خوشم نمیومد، گفتم:
ببخشید که مزاحم شدم، امری نیست؟
جواب داد: این چه حرفیه، امیدوارم که رفع کدورت شده باشه، شب خوش.
قطع کردم وزدم زیر خنده، مثلاً فکر کن شوهر آدم این طور لفظ قلم صحبت کنه!! باز بی دلیل
خندیدم، اصلاً ذوق داشتم، ولی نمیخواستم با اس ام اس بازی به زهرا بگم بعداً میرفتم خونشون
وبهش میگفتم.
تنها کاری که کردم یه پیام به زهرا دادم: سلام مهمون نمیخواین؟
وزهرا که جواب داد: سایه مهمون سنگین شده وگرنه ما که هلاک مهمون!
خندیدم، واسش نوشتم: فردا میام اونجا، فقط جون من تهیه نبین.
جواب داد: باشه بابا! بوقلمونی که درآوردیم میذاریم دوباره تو فریزر، تو فقط بیا.
...صبح که از خواب بیدار شدم به زری گفتم که ناهار نیستم، تا قبل از ساعت یازده هم آماده
شدم وکسری من رو رسوند خونه زهرا اینا. خدا روشکر محمد تا بعد از ظهر نبود وما راحت می
تونستیم آبا واجداد هر کی که می شناختیم رو بررسی کنیم، مامان زهرا هم که پایه!!!
... زهرا دستهاشو شست وگفت: اونقد بدم میاد از پسرای بی عرضه ولال! اینایی که لقمه رو ده
دور، دورِ سرشون تاب میدن تا برسه به دهنشون.
لبخندی زدم وگفتم: خب همه که مثل سپهر رسولی جسور نیستن!
وقهقهه زدم، زهرا لبخندی زد وگفت: چیه! شارژی با رسولی حرف زدی!
خنده ام رو جمع کردم وگفتم: خیلی نامردی زهرا، من خیلی از بابت نوید خوشحال شدم.
زهرا سرش رو تکان داد وگفت: حالا زیاد خوشحال نباش، تا وقتی که خودش حرف نزده مدیونی
اگه چیزی به رسولی بگی.
یه ابرومو دادم بالا وگفتم: نه که من ورسولی خیلی باهم صمیمی هستیم وهر شب با هم مکالمه
داریم!
زهرا با لبخند سرش رو تکان داد وگفت: حالا.
خیارها رو که همه رو پوست کنده بودم شروع کردم به ریز کردن، زهرا یکی از صندلی ها رو
کشید عقب وگفت: خب دیگه چه خبر؟
یک تکه خیار گذاشتم دهنم وگفتم: از چی؟
از خانوم شریفی. از اون خونه؟ -
چند ثانیه مکث کردم وتوی ذهنم همه چیزو مرور کردم وگفتم: هیچی، امن وامان.
دستشو تکیه گاه چونه اش کرد وگفت: فکر می کنی راست میگه؟ منظورم روح دخترش واین
حرفاست.
با اطمینان کامل گفتم: نه، فکر نمی کنم تا بحال روح دخترش رو دیده باشه.
اخم کرد وپرسید: از کجا اینقدر مطمئنی؟
بدون اینکه نگاه از کارم بردارم گفتم: این طور که من تو این مدت فهمیدم اون انگار عذاب وجدان
داره.
زهرا با تعجب گفت: عذاب وجدان از چی؟
نگاهمو به زهرا دوختم وگفتم: هر وقت علتش رو پیدا کردم بهت میگم.
زهرا به صندلیش تکیه داد وگفت: از کجا اون وقت؟!
یه نگاه به در آشپزخونه انداختم تا مطمئن بشم مادرش نمی آد. سرم رو جلو بردم وبا صدای
آرومی گفتم: یه فکرایی تو سرمه، همین روزها می فهمم.
زهرا خودش رو کمی عقب کشید وگفت: نکن اینطوری می ترسم!
لبخندی زدم وبه کارم مشغول شدم، گفت: چی تو سرته؟ باز کارآگاه بازیت گل کرده؟
سرمو به معنی نه تکان دادم وگفتم: شرمنده، از لو دادن عملیات معذورم.
زهرا اخم با نمکی کرد وگفت: جون زهرا یه کوچولو بهم بگو.
از گوشه چشم بهش نگاه کردم و گفتم: قول می دی سِر نگه دار باشی؟
زهرا با هیجان سرش رو آورد جلو وگفت: آره قول می دم.
من هم سرم رو جلو بردم وگفتم: آقای شریفی توی خونه ته باغ زندگی می کنه؛ چند ساله.
تا قیافه اش حالت مسخره کردن گرفت، سریع گفتم: به جون مهرانمون.
زهرا همین طور خشک شده بهم نگاه کرد ومن ادامه دادم: با چشمای خودم دیدم، حتی با هم
حرف هم زدیم، تازه... پسرش سهیل هم تایید کرد.
چشم های زهرا گرد شد وگفت: نه!!
ابروهامو تو هم کشیدم وگفتم: بابا چه خبرته؟ قول دادی زهرا، به کسی نگی آ! حتی مامانت.
زهرا با گیجی سرش رو تکان داد وگفت: باشه، باشه.
وتو جاش فرو رفت، بعد از چند ثانیه گفت: خب چه کاریه! چرا پنهونش کردن؟!
چاقو رو کنار گذاشتم وگفتم: خودش پنهون شده.
از جام بلند شدم وبه طرف شیر آب رفتم وگفتم: عذاب وجدان وناراحتی از همسر وفشار کار
وزندگی گوشه گیرش کرده.
زهرا روی صندلیش چرخید و رو به من که پشتش قرار می گرفتم گفت: مهتاج خانوم فهمید؟
بهش نگاهی انداختم وگفتم: فکر نکنم، من از آقای شریفی خواستم که به کسی نگه، لابد نگفته
که هیچ عکس العملی هم از دور وبریام ندیدم.
زهرا در حالی که توی فکر بود گفت: تیمسار.
گفتم: چی؟
بهم نگاه کرد وگفت: ما به نام تیمسار می شناختیمش. بعد از انقلاب باز هم با این عنوان صداش
می کردند.
چند ثانیه ای بی حرکت کنار سینک ایستاده بودم، زهرا صداش دراومد گفت: چیه؟ تو فکری!
نمی دونستم باید باهاش در میون میذاشتم یا نه! فکری که مثل خوره مغزم رو می خورد. زهرا
دوباره صدام کرد: مهناز این جوری میشی ازت می ترسم.
به زهرا چشم دوختم وگفتم: میشه یه خواهشی بکنم؟
زهرا با نگرانی گفت: بگو.
نزدیکش شدم وگفتم: میشه یه شب با من بیای ویلا؟
زهرا با صدای آرومی که توش ترس موج میزد گفت: واسه چی؟
نفس گرفتم وگفتم: یه قسمت هایی از دیوار رو باید بکنم، ولی تنهایی نمی تونم، از یه طرف باید
حواسم به خانوم شریفی باشه واز طرف دیگه به آقای شریفی یا به قول شما تیمسار.
زهرا که معلوم بود از حرف های من چیزی سر در نیاورده گفت: کجاهای دیوار رو؟ برای چی؟
دیدم این طور سربسته نمیشه تقاضای کمک کنم، یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم ونشستم
وگفتم: راستش من همه اش خواب لیدا رو می بینم که از من می خواد کارهایی رو بکنم، تابحال
هر چی دیدم درست در اومده، اون گفت دیوار رو بکنم، مطمئنم که یه رازی هست.
زهرا گفت: فکر می کنی من وتو نهایتاً چقدر می تونیم خرابی به بار بیاریم؟! چندجای دیواررو
خراب کنیم! اصلاً از کجا شروع کنیم؟ میدونی درازای اون دیوار چقدره؟!
گفتم: فکر نمی کنم احتیاجی به کندن دیوار باشه، میتویم زیرش رو بکنیم، آخه خاکش سسته.
زهرا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت: خودت هم داری میگی خاکش سسته، وقتی
میخوان یه بنایی رو تو خاک سست بسازن، زیر بنای خیلی زیادی میگیرن. چند متر باید تا زیر
زمین بکنی تا به ته دیوار برسی.
به صندلیم تکیه دادم ودرمونده گفتم: نمی دونم، بخدا نمی دونم. دیگه موندم چی کار کنم!
در همین حین صدای ژاله خانوم اومد که داشت به ما نزدیک می شد: چی کار میکنین دخترا؟
من وزهرا لبخند مصنوعی روی لبمون نشوندیم وبه در آشپزخونه نگاه کردیم که حالا ژاله خانوم
توی چهارچوبش ایستاده بود، با لبخند مهربونی گفت: داشتین خلوت می کردین؟ ببخشید مزاحم
شدم.
بلند شدم وگفتم: این چه حرفیه؟ همین الان کارمون تموم شد، میخواستیم بیایم بیرون.
مادر زهرا که تابلو معلوم بود حرف من رو باور نکرده، بازهم لبخندی زد وگفت: اشکال نداره
عزیزم، راحت باشین.
وبعد رو به زهرا گفت: مادر تا محمد بیاد من میرم حال زینب خانوم رو بپرسم، زود برمی گردم.
وبعد رو به هردو گفت: شما هم اگه گشنه تونه منتظر نمونین، ناهارتونو بخورید.
من وزهرا سرمون رو به نشونه تایید تکان دادیم وژاله خانوم رفت. به محض خروجش زهرا گفت:
بد ذهنمو مشغول کردی مهناز.
من همون طور ول معطل وسط آشپزخونه ایستاده بودم، یهو زهرا با هیجان گفت: ولی پایه ام.
با تعجب بهش نگاه کردم: توی چی پایه ای؟
زهرا در حالی که چشماش برق میزد گفت: توی تجربه کردن هیجان، فقط کافیه مامانم رو راضی
کنم، البته باید قبلش یه نقشه توپ بکشیم.
ودوتایی در حالی که توی پوستمون نمی گنجیدیم روی صندلی نشستیم وزهرا ادامه داد: حتماً که
نباید شب اول کار رو تموم کنیم! می تونیم یه بار سر وگوشی آب بدیم، شاید احتیاجی نباشه
دیوار رو بکنیم....
همین طور دوتایی غرق در نقشه کشی بودیم که گوشی زهرا زنگ خورد وزهرا به سمت گوشیش
که توی هال بود تقریباً پرواز کرد، این حرکات از زهرا بعید بود! به موبایلش که رسید ازش
پرسیدم: کیه؟
خیلی عادی جواب داد: فلاح.
با تعجب گفتم: شماره ی تو رو داره؟!
لبهاشو به هم فشار داد وگفت: به خاطر توی خیر ندیده بهش شماره مو دادم.
وموبایلش رو سایلنت کرد وجواب نداد.، گفتم: حالا چر جواب نمی دی؟
گفت: بی ادبی کرده، بهم دروغ گفته، اونقدر جوابشو نمی دم تا زبونش باز بشه.
لبخندی زدم وگفتم: بابا تو دیگه کی هستی!
یه ابروشو داد بالا وگفت: پس چی! به خاطر داشتن رفیقی مثل من به خودت افتخار کن.
به حرفش خندیدم ودوتایی به سمت اتاق زهرا رفتیم تا ادامه ی صحبتهامونو داشته باشیم...
... قبل از اینکه ژاله خانوم جواب بده محمد گفت: بری که چی بشه؟ لازم نکرده.
باز این قاشق ناشور خودش رو انداخت وسط! هی من میرم با این خوب برخورد کنم آ!
چنان چشم غره ای به محمد رفتم که زهرا هم رنگش پرید، محمد که فهمید باز بهم برخورده
گفت: منظورم اینه که..
ژاله خانوم میون حرف محمد رفت وگفت: از نظر من مشکلی نیست.
زهرا بالا وپایین پرید وگفت: ایول مامان.
منم رو به محمد لبخند حرص درآری زدم.
محمد چشماشو برام تنگ کرد وبا حرص لقمه اش رو قورت داد. آخی! طفلک به خونم تشنه بود.
ژاله خانوم حرفش رو ادامه داد: البته فکر نکنم مهتاج خانوم زیاد خوشحال بشه.
محمد با پوزخندی جفت ابروشو بالا برد ویه لقمه دیگه گذاشت دهنش.
من در جواب ژاله خانوم گفتم: نه اتفاقاً فکر کنم استقبال کنه چون واسش سخته که همه اش
حواسش به منه.
26 لقمه توی گلوی محمد گیر کرد وشروع کرد به سرفه کردن، زهرا براش آب ریخت، همین که سرفه
اش قطع شد با خنده و تعجب گفت: شما مواظب ایشونی یا ایشون مواظب شما!
یه ابرومو دادم بالا وگفتم: هردوش، قرار بود همدمش باشم، پس باید طبیعی باشه که اون هم
حواسش به من باشه!
ژاله خانوم دستش رو گذاشت روی شونه ام وگفت: پس اگه اینطوره که زهرا میتونه بیاد.
به زهرا لبخندی زدم وهمینطور که به سمت محمد می چرخیدم ذره ای از لبخندم کم نکردم و رو
محمد زوم کردم.
محمد هم متقابلاً لبخندی زد وشونه هاش رو بالا انداخت که من معنی این کارش رو نفهمیدم!
از همین زمان که پشت میز نشسته بودم وداشتم با لبخند های گاه وبیگاهی که با زهرا رد وبدل
میکردم، محمد رو حرص می دادم، ته دلم هم از شدت هیجان و استرس پیچ می خورد.
بعد از ناهار یه استراحت کوتاهی کردیم وبعد محمد مارو رسوند باغِ خانوم شریفی...
... محمد در حالی که از توی آینه نگاهش به من بود گفت: مرگ من بگین چی تو سرتونه؟
یه ابرومو دادم بالا وگفتم: منظورتون رو نمی فهمم!
نگاهش رو از من گرفت و رو به زهرا گفت: این اصرار بیش از اندازه شما یه دلیلی داره.
و با حالت تهاجمی گفت: حتماً ترانه هم میاد!
من وزهرا هر دوبا هم گفتیم: نه.
محمد که معلوم بود از اینکه هیچی دستگیرش نشده عصبیه صدای پخش ماشین رو زیاد کرد
وخودش ساکت شد، من وزهرا هم لبخند خبیثی به هم زدیم ودیگه هیچی نگفتیم.
وقتی هم پیاده شدیم تا ورودمون به باغ سر کوچه منتظر موند وبعد از این که کسری در رو باز
کرد حرکت کرد.

 خب خب خب اینم از این پست
 ببخشید اگه دیر به دیر پست میزارم آخه اثلا وقت ندارم

 راستی یه خبر
 دیگه آخرای رمانه
 نهایتا تو یک یا دو تاپست دیکه تمومش میکنم
 دوستتون دارم تا پست بعدی بای بایHeartHeartHeartHeartHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، Roxanna


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان