امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

#41
قسمت 37

بعد از چند دقیه با یه لیوان آب و یه بسته قرص اومد توی اتاق.پاشم با یه باند بسته بود.هم خنده ام گرفته بود هم دلم به حال این بیچاره میسوخت.سر جام نیم خیز شدم و به سختی نشستم.قرص رو گرفتم لیوانم برداشتم و همون جور که بهش نگاه میکردم قرص رو خوردم.داشت در و دیوار رو نگاه میکرد.خیلی خوشم میومد اذیتش کنم!
مرد خجالتی.لیوانو گرفتم طرفش تا بگیره و بذارش توی سینی.سریع لیوانو گرفت و رفت بیرون.
خنده ام رو به زور خفه کردم که ناراحت نشه.اومد توی اتاق و شیشه های لامپ رو جمع کرد و ریخت توی سطل آشغال اتاق و با جارو برقی شیشه خورده هارو هم جمع کرد.بعدش نشست پشت میزش.منم که بوق!
دیگه حوصله ی خوابیدن نداشتم.به زور باند شدم و رفتم سمت میزش.خیلی آروم داشتم از بالا سرش برگه ها رو نگاه میردم که یهو منو دید،هل شد و دستش خورد به یه پرونده و یه کاغذ از پرونده اومد بیرون.
فقط تونستم اسم بالای پرونده رو بخونم.(ژانیا بقایی)
برگشت سمتمو گفت-کاری داری؟
همون طور که به سختی نگاهمو از برگه میگرفتم به سختی به سمتش نگاه کردمو گفتم-هان؟
برگه رو با دستش داخل پوشه کرد و گفت-پرسیدم کاری داری؟
من سریع خودمو جمع کردمو گفتم-گشنمه.
ابروهاشو انداخت بالا و گفت-گشنته؟
سرمو تکون دادم یعنی آره.
گفت باشه بیا بریم بهت غذا بدم
فهمیده بود میخوام پرونده رو بخونم.منم ناچار به سمت در رفتم.با راهنکایی های اون رسیدم به آشپزخونه.آشپزخونه تغریبا لخت بود.یه موکت سبز زمینشو پوشونده بود و یه یخچال گوشه اش بود.سینک ظرف شویی هم که دیگه جا نداشت برای پذیرش ظرف بیشتر!
یوسف یه صندلی پلاستیکی زرد گذاشت وسط آشپزخونه و گفت-بیا بشین!
رفتم نشستم روی صندلی.نمیتونستم تکیه بدم.به خاطر همین با فاصله از پشتی صندلی نشستم.
یه پیتزا از یخچال آورد و داد دستم.
جعبه رو گرفتم بالا و براندازش کردم.بعد گفتم-چند هفته اس توی یخچاله؟
همون جور که که به پیتزا نگاه میکرد گفت- از دیشب تا حالا.
بیخیال تاریخچه ی پیتزا شدم و چند تا لوز خوردم.پیتزا رو دادم دستشو گفتم-میخوام برم توی اتاق.
از جام بلند شدمو رفتم سمت در آشپز خونه.دیدم مشغول جمع کردن صندلیه.سعی کردم باآخرین سرعت به سمت اتاق برم تا سر از اون پرونده در بیارم.
خوشحال رسیدم به میز که یهو یکی گفت-دست نزن!
تقریبا سکته کردم.جوری برگشتم که فکر کنم زخمم باز شد.از درد چشمامو روی هم فشار دادم.
با وحشت گفت-چی شد؟
داد زدم-دیونه زخمم باز شد.
چشمامو باز کردم و رفتم سمت تخت.به شکم روش دراز کشیدم.دستمو کشیدم روی لباسم که دیدم بله!زخمم باز شده.
با عصبانیت گفتم-عسل داری؟
گفت-آ...آره!
گفتم-پسر برو با یه باند بیار.
رفت و بعد از مدت کوتاهی اومد.
گفتم-یه پیراهنم برام بیار.از پیراهنای خودت.
گفت-پیراهنای من؟
عصبانی نگاهش کردم و گفتم-آره!
سریع رفت و با یه پیراهن برگشت.گفتم-روتو بکن اون ور!
روشو کرد اون طرف.منم سریع بلوزمو تا بالای شکمم تا زدم و دوباره به حالت اول برگشتم.گفتم-حالا برگرد.
روشو کرد سمت من ولی با دیدن من سریع برگشت.عصبانی شدمو گفتم-آدم عاقل بیا پانسمان زخممو عوض کن.
برگشت و همون طور که به زمین نگاه میکرد نشست روی تخت و باند دور کمرمو چید.
گفتم-عسل رو روی زخمم بزن.
باشه ای گفت و مشغول شد.اینقدر آروم کار میکرد که میخواستم کله اشو بکنم.یه ساعت عسل زد.اونم با کارد!هر لحظه میگفتم الآن میبره.بعدشم با پنبه دور زخمو از عسل پاک کرد و یه ساعتم باندو پیچید.خوب خجالتی بود!
کارش که تموم شد با افتخار گفت-تموم شد.
تای لباسمو باز کردمو گفتم -خوب شد تو دکتر نشدی!پیراهنو بده ببینم.
پیراهنو داد دستمو از اتاق رفت بیرون.باحرص لباسو پوشیدمو کلی بهش ناسزا های تکراری گفتم!
تا کارم تموم شد اومد توی اتاق.فکر کنم نمیخواست من اون پرونده رو ببینم.
نشست روی صندلیشو گفت-من میدونم تو برای کجا کار میکنی!
گفتم-چی؟
یوسف-میدونم چکاره ای!
من-خوب بگو ببینم!
یوسف-تو قاتل cvuهستی!
من-مزخرف نگو.
یوسف-مزخرف نمیگم.من 2 ساله روی سازمان مطالعه میکنم.
با حرص نگاهش کردم و اونم در کمال تعجب با پوزخند توی چشمام خیره شد!
ابروهامو انداختم بالا که یهو فهمید زل زده بهم،تند سرشو انداخت پایین.
یعنی بشر به این عجیبی تا حالا ندیدم.تقریبا همه ی پسرا پررو هستن!والا!ولی سوژه خنده بود!
من-من اخراج شدم!
یوسف همون طور که داشت پرونده ها رو نگاه میکرد گفت-میدونم!
من-من عملیات خراب کنم.
یوسف-100%
دیگه کفرم در اومد،سرشو رو گرفتم چرخوندم سمتمو زل زدم توی چشماشو گفتم-چی ازم میخوای؟
سرشو عقب کشید و گفت-فقط راهنمایی!
خدارو شکر یه نقطه ضعف ازش پیدا کرده بودم.یه کم فاصله رو کم کردم و چشمامو ریز کردم.حس کردم نفسشو حبس کرد.خنده ام گرفته بود!
توی همون حالت گفتم-فقط؟
سرشو تکون داد.
خودمو کشیدم عقب تا کمتر حرص بخوره.
همون جور که میرفتم سمت تخت گفتم-چکار میخوای بکنی؟مقاله بنویسی؟
یوسف-نه!میخوام مبارزه کنم!
دوباره رفت روی مغز من1برگشتم سمتشو با صدایی که سعی میکردم بالا نره گفتم-مغز خر خوردی؟فکر کردیcvuیه شرکت ساده ست؟فکر کردی میتونی بری جلو و بگی من اومدم نابودتون کنم؟اینایی که تو دیدید جزیی ترین افرادشونن.اینقدر جزیی که حتی حسابشونم نمیکنن!
یوسف بلند شد و گفت-من میتونم.
دیگه تلاشی برای پایین بودن صدام نکردم،داد زدم-بس که خری!
یوسف دوباره اومد جلو ونگاهم کردو گفت-تو هم خری!میگم من میتونم یعنی میتونم.
با حرص پوزخند زدمو گفتم-با چی؟با اون ذکاوت نصفه نیمه ات؟
یوسف-من از پسشون بر میام!
هولش دادم عقب و گفتم-برو عمو!خیلی کم عقلی!
یوسف دستشو به علامت صبر کن جلوم گرفت و چند تا نفس عمیق کشید و گفت-نگفتم بیا بجنگ!گفتم فقط راهنمایی میخوام.
من-من حتی تورو نمیشناسم!چطور بیام کمکت کنم؟از کجا معلوم تو خطرناک نباشی؟
یوسف یهو داد زد-بس که احمقی!اگه خطرناک بودم که بلایی سرت میاوردم.
کاش لال میشدم و دههنمو باز نمیکردم که اینجوری ذوب بشم!
یهو از دهنم در رفت گفتم-مثلاچه غلطی میتونستی بکنی؟
دستشو آورد بالا که بزنه تو گوشم.منم حالت دفاع گرفتم که زنگ خونه زده شد.
خوشحال از این که بچه ها پیدام کردن لبخند پیروزمندانه ای زدم که بالافاصله خشکید.من که اخراج شده بودم!این کی بود؟
چشمای یوسف هم در اومده بود.فکر کنم اونم هنگ کرده بود.یهو دوید رفت سمت در و همون طور گفت-برو توی کمد!
من-چی؟
یوسف یهو وایستاد و گفت-اگه جونتو دوست داری برو توی کمد!
منم که جون دوست!بشمار سه توی کمد رفتم.احساس درد نمیکردم.فکر کنم به خاطر ترشح زیاد ادرنالین بود!در کمد بسته بود و من توی تاریکی گوشامو تیز کرده بودم ببینم کیه.
صدای یه زن بود که اومد توی اتاق.داشت با یوسف حرف میزد.
زن-وای خدا یوسف نمیدونی چقدر شلوغ بود.بندر اینقدر خلوت بود.اینجا برای یه قدم راه رفتن باید یه ساعت صبر کرد.
یوسف-آره ترافیکه زیاده.
زن-من برم لباسامو عوض کنم.لباسامو گذاشتی توی کمد یا کشو؟
یوسف با تعمل گفت-حالا بیا آشپزخونه یه چیزی بخور تا من لباساتو پیدا کنم.
زن-وا یوسف!خسته ام!لباسمو عوض میکنم میام.
در کمد باز که شد برای خودم فاتحه خوندم که یهو صدای یوسف اومد-یاسی!
دختر بدون دیدن من برگشت سمت یوسف.تا حالا این قدر قلبم تند نزده بود.داشتم سکته میکردم.درکمد باز بود و من قشنگ در تیرس و زن پشت به من جلوی کمد و یوسف روبه رومون.یوسف یه نگاهی بهم کرد و گفت-یاسمن میشه یه لحظه بیای؟
دختره یا همون یاسمن-یوسف حال ندارم بذار لباسامو عوض کنم بعدش میام.
یا یاسمن اومد برگرده یوسف بازوشو گرفت و بدون این که منو ببینه از اتاق بردش.صدای جیغ جیغای یاسمن هنوز میومد.نفس راحتی کشیدمو سریع از کمئ اومدم بیرون.
یاسمن کی بود دیگه؟حتما زنش بود دیگه.بیچاره به خاطر همین خجالتی بود.
وای خدا یه ساعته وایستادم اینجا فکرای چرند میکنم.حالا چکار کنم؟
صدای یاسمن میومد که داشت به اتاق نزدیک میشد.
یاسمن-وای یوسف تو دیونه شدی.یه ساعته دارم اینجا خودمو میکشم تو چرند تحویلم میدی؟میگم خسته ام!
راه دیگه ای نبود!سریع رفتم پشت در وایستادم.یاسمن اومد توی اتاق و بلافاصله یوسف هم وارد شد.
یوسف با لحنی که سعی میکرد استرس توش نباشه گفت-یاسی من توی حیاط کارد ارم و بر میگردم.
یاسمن مشکوک به یوسف نگاه کرد و شونه هاشو انداخت بالا وتا کمر رفت توی کمد تا لباس پیدا کنه.
پیراهن یوسف رو کشیدم که سشوکه سمت من برگشت و با دیدن من سریع کشیدم بیرون اتاق.در رو که بست با هم یه نفس عمیق کشیدیم
آروم پرسیدم-کیه؟
یوسف-خواهرم!
محکم زدم توی شکمش که از درد خم شد.با عصبانیت گفتم-خاک بر سرت از خواهرت میترسی؟
همون جور که داشت با چشماش خط و نشون میکشید گفت-از خواهرم نمیترسم از بابام میترسم.
دستمو زدم به کمرم و گفتم-بچه ننه!اه...
صدایی از توی اتاق اومد یه باعث شد جفتمون سریع به سمت در خونه هجوم ببریم.ببیون خونه یه حیاط بود.با باغچه ی خیلی بزرگ.
یوسف نفسی تازه کرد و گفت-اگه بدونی بابام کیه خودت همین الآن تا بیرون شهر میدوی!
با حرص گفتم-من نمیترسم بچه ننه ی خجالتی!
یوسف-میبینیم!
من-میبینیم!
صدای یاسمن از توی خونه بلند شد-یوسف کارت تموم نشد؟
یوسف صداشو بالا برد و گفت -چند دقیقه دیگه تموم میشه توی آشپزخونه غذا بردار.
یوسف به من اشاره کرد برم سمت دیوار.آروم خودمو کشیدم سمت دیوار .یه لحظه یادم افتاد که پهلوم درد نمیکنه.اومدم پیراهنمو بزنم بالا ببینم چی شده که یوسف با حرص گفت- بعدش چک کن!
یوسف گفت-میتونی از دیوار بری بالا؟
یه نگاهی به دیوار کردمو گفتم-تنهایی نه!قلاب بگیر!
یوسف با غرغر قلاب گرفت و من به زور خودمو کشیدم بالا.بالای دیوار نشستم و یه نگاه به یوسف کردم و گفتم-کجا برم؟
یوسف با دستش اشاره کرد آروم تر صحبت کن و آروم گفت-اامشبو یه کاریش کن.
مردک!میرم خونه ی رفقا.از دست یه کنه هم راحت میشم.خوشحال بودم که با دستای خودش آزادم کرده.
لبخندی زدمو خودمو از اون طرف دیوار رسونم به زمین.همین که پام رسید به زمین یهو یادم افتاد نه شال دارم نه مانتو!یه نگاه به لباسام کردم و دیدم به به!یه شلوار جین با یه پیراهن مردونه ی گشاد تنمه.
به اطاف نگاهی انداختم و با دیدن مسجد یه کم اون ور تر بال درآوردم!
رفتم توی مسجد و با یه چادر اومدم بیرون.خب حالا کمتر ضایع بودم
حالا به کی زنگ بزنم بیاد دنبالم؟کسی رو نداشتم.پژمان که ولم کرده بود!کاوه که فکر کنم رفت همراه اون زن خله!امیر حسینم 100%مرده!آرشم که بره بمیره!
خوب فکر کنم پژوا مونده و حوضش!
یه فکری کردم و سریع خودمو رسوندم به یه تلفن همگانی و با خواهش از یه نفر از کارتش استفاده کردم و به پزمان زنگ زدم.
یه بوق دوتا بوق نخیر!جواب نمیداد...از اون زن تشکر کردم و رفتم روی یه نیمکت نشستم و رفتم توی فکر.پژمان پلیس بود.شاید میتونست یه کاری برام بکنه.شاید!چرا جواب نمیداد؟
با اومدن یه خانم دیگه به سمت تلفن سمتش رفتم و کارتشو قرض گرفتم و دوباره زنگ زدم به پژمان.
گوشی رو برداشت و با صدای خواب آلودی گفت-بله؟
ساعت 10 صبح بود!امکان نداشت پژمان خواب باشه!
با صدای آرومی گفتم-پژمان میتونی بیای دنبالم؟
یهو پژمان گفت-وای! و تماس قطع شد.
حیرون به تلفن نگاه کردم و با صدای خانمه به خودم اومدم.
خانمه-خانم من کارم ضروریه!
************************ پژمان********************************
با دیدن آیلین گفتم-وای و تلفن رو قطع کردم.
من چکار کرده بودم؟
لعنت به من!
همینم کم بود...نه...نه...نه.
پاشدم و به سرعت لباسامو پوشیدم از خونه اومدم بیرون
سوار ماشین شدم و راه افتادم.فکر این که اینقدر ضعیف النفسم خونمو به جوش میاورد.میخواستم خودمو بکشم.
با این که قبلا خیلی شیطون بودم ولی بعد از پژوا به کسی فکر نکرده بودم.
واقعا خیانت کرده بودم!من!منی که از خیانت متنفر بودم.
من بار ها به پژوا،عشقم خیانت کرده ام.بهش دروغ گفتم،بازیش دادم.من یه خیانت کارم.
من باعث شدم اون زندگیش خراب بشه.
من ازش یه بازیچه ساختم.من نفرین شده ام.من...من...لعنتی!
دستمو انقدر محکم به فرمون کوبیدم و سرمو گذاشتم روش.
باید فرار میکردم.از خودم و از آیلین.
کاش میمردم!
*********************پژوا*********************
به درک!من دختر خود ساخته ای هستم!
کافیه از آموزه هام توی زندگیم استفاده کنم.من میتونم!
چادر رو محکم کردم روی سرم و رفتم کنار خیابون وایستادم.تو دلم گفتم-خدایا فقط همین یه بار.اونم خودت میبینی مجبورم!
یه ماشین جلوم متوقف شد و گفت-خانم خوشگله افتخار میدین؟
لبخند خوشگلی زدم تا دلش آب شه و گفتم-با کمال میل!!!
سوار شدم و نگاهی به ماشین انداختم.خوب بود!
لبخندی زدم و گفتم-خوب کجا بریم؟
پسره که ذوق مرگ شده بود!خنده ام رو مهار کردم و با نگاهی منتظر نگاهش کردم.
پسره همون طور که حرکت مکرد گفت-اول کافی شاپ.
توی دلم گفتم-خدا رو شکر.
داشتیم از کنار یه کوچه رد میشدیم که داد زدم-بپیچ توی کوچه!
پسره هل شد ولی سریع پیچید توی کوچه!
لبخندی به قیافه ی رسیده اش زدمو خودمو کشیدم جلو که یعی میخوام ببو سمت.
اونم از خدا خواسته اومد جلو که محکم با دستم زدم توی گردنش که بیهوش شد.
از ماشین پیاده شدمو کوچه رو برانداز کردم.کسی نبود.
هیکل گنده ی یارو رو از ماشین بیرون کشیدم و با طنابی که توی صندوق عقب ماشین بود بستمش.
گوشه ی کوچه انداختمش و سوار ماشین شدم.
یه کم رانندگی بلد بودم!فقط یه کم!!!
دل و به دریا زدمو وماشین و به سمت کرمان هدایت کردم.
توی دلم به همه ی اونایی که منو خر فرض کرده بودن خندیدم و با خوشحالی داد زدم-اگه میتونین منو پیدا کنین!پیش به سوی زندگی تازه...هورا!!!
به کرمان که رسیدم یه راست رفتم خونه امون. در زدم.مادر بزرگم اومد در رو باز کرد و با نگاه عصبیش وارسیم کرد و گفت-بفرمایید؟
سرکی تویخونه کشیدم و گفتم-خانم من اون اتاق ته خونه رو میخوام.
مادربزرگم یه نگاه دیگه ای بهم انداخت و گفت-مال عروسمه!
با اعتماد به نفس گفتم-سه برابر قیمت اصلیش میخرم.
مادربزرگم سریع قبول کرد.بعدش دعوتم کرد توی خونه.
آدمای فقیر اینطوری اعتماد میکردن.به خاطر همین همیشه کلاه سرشون میره!
با خوشحالی وارد خونه شدم و لبخند زدم!
توی دلم گفتم-شما رو هم با خودم میبرم تا دست کسی بهتون نرسه!
نشستم و مادربزرگم برام چایی آورد.عموی کوچیکمم از در اومد تو وبا تعجب نگاهم کرد.
فکر کنم قیافم براش آشنا بود.یه لبخند زدم تا مادربزرگم معرفیم کنه.
بعد از معرفی مادربزرگم مثل همیشه اخماشو توی هم کشید و نشست روی مبل.همیشه به خاطر زیباییش مغرور بود.
داشتم فکر میکردم که چطور عموم رو با خودم ببرم که صدای آروم عموم رو شنیدم که میگفت-کلاهبرداری؟
برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم-نه1
دوباره مغرورانه به مبل تکیه داد و گفت-اگه دوساعت بیشتر اینجا ببینمت کاری میکنم از زندگیت پشیمون بشی.
پوزخندی تحویلش دادم و حرفایی که سال ها توی دلم میخواستم بهش بگم رو گفتم-خیلی مغروری ولی من نشونت میدم غرورت چطور میتونه بدبختت کنه.
اونم متقابلا پوزخند زد و گفت-کوچیکتر ازاونی که بخوام ح...
مادر بزرگم از آشپزخونه گفت-چایی بریزم؟
من گفتم-نه خانم من فقط میخوام اتاق رو ببینم.
مادربزرگم گفت باشه بریم.
حیاط رو پشت سر گذاشتیم و مادربزرگم در اتاق رو زد.مامانم در رو باز کرد.انگار شخصیت دیگه ای از من رو شده بود چون اصلا احساساتی نشدم و فقط سرد نگاهش کردم.
مادر اجازه داد اتاق رو ببینم.اتاق سرد و بی روح بود.به مادربزرگم گفتم -خانم میشه با ایشون(مامانمو نشون دادم)حرف بزنم؟
مادربزرگم سریع اتاق رو خالی کرد رو به مادر وایستادم و گفتم -شرمنده.
محکم زدم توی گردنش که بیهوش روی زمین افتاد.
حالا نوبت نفر بعدی بود.
مادربزرگم رو صدا کردم-خانم بیاین تو.
تا مادر بزرگم وارد شد اونم بیهوش کردم.
خوب حالا نوبت عموم بود!اول یه گوشمالی حسابی بهش میدم و مجبورش میکنم کمکم کنه!
از اتاق اومدم بیرون و رفتم به سمت خونه ی مادربزرگم.
رفتم توی خونه و رو به عموم گفتم-میدونی من کیم؟
لیوان چاییشو سر کشید و با تمسخر گفت-یه قاتل؟
ابروهامو انداختم بالا و گفتم-دقیقا!
ابروهاشو مثل من بالا انداخت و گفت-مال این حرفا نیستی!مامانم کو؟
خیلی رک گفتم-بیهوشه.
از جاش بلند شد و به سمتم اومد.اگه مینا بودم کارم تموم بود ولی از بخت خوش پژوا بودم!
اومد بزنه زیر گوشم که دستشو پیچوندم پشت سرش و گفتم-با من در نیوفت.
محکم زدم روی زمین که دادم بلند شد.یادم رفته بود استاد کنگ فوست.
اومد بالا ی سرم و گفت-کوچولو الآن پلیس میاد جمعت میکنه.
یاد فنی که روی پژمان اجرا کرده بودم افتادم و سریع پاهامو توی گردنش قفل کردم و انداختمش زمین و نشستم روش و به چشمای متعجبش خندیدم.
دیدم هنگه ضربه ی آخر رو زدم و گفتم-من مینام عمو.
بلند شدم کنارش وایستادم و دستم و دراز کزدم تا بلندش کنم.بدبخت هنوز همون جوری پخش زمین بود.
بلند شد وایستاد وگفت-میگم قیافت آشناست.چقدر تغییر کردی!
ایندفعه من متعجب گفتم-مگه فکر نمیکنین من مردم؟
عموم خندید و گفت-من میدونستم !
من-چطور؟
عموم-اعضایcvuهمدیگه رو میشناسن.نه؟
توی ذهنم گفتم-خاک بر سرت پژوا!
سریع گفتم-عمو من باید برم.مامان و مامانی توی اتاق پشتی بیهوشن.تو برو کمک اونا من برم به کارم برسم.
عموم تا اومد حرفی بزنه از توی خونه جیم شدم.
اصلا فکرشم زجر آوره!من یه عمری کنار قاتل ها زندگی میکردم.
سریع سوار ماشین شدم وتا میتونستم از خونه و خانواده ام فاصله گرفتم.
دیگه نمیفهمیدم کجا برم.ناچار به سمت بام کرمان رفتم.
روی زمین خاکی نشستم و برای اولین بار از ته دل برای خودم گریه کردم.
#سازمان اطلاعات#
یوسف نگران وارد اتاق سرهنگ میشود و میگوید-سرهنگ.واقعا شرمنده.پژوارفت.
سرهنگ میزنه روی میز و از جاش بلند میشه و میشه-بهتر.
یوسف گیج میپرسه-برای چی بهتر؟خودتون بهم گفتین که باید...
سرهنگ پرید وسط حرف یوسف و گفت-میدونم!فرمانده داره میاد ایران.من دوست ندارم بویی ببره که داریم بلایی که سرمون میاره رو سر خودش میاریم.
یوسف-سرهنگ من ردیاب رو کار گذاشتم و ماده ای که گفتین رو استفاده کردم.
سرهنگ-عالی شد.
یوسف-سرهنگ اون 13 تا ی بقیه رو چطور مخفی میکنین؟
سرهنگ دستی به ریشش کشید و گفت-همشون تعلیم دیده نیستن که راحت غیب شن.اونا رو میبریم یه شهر دور افتاده.
سرهنگ چیزی را روی کاغذ نوشت و به یوسف داد و گفت-برو بیرون بخونش!
یوسف که خیالش راحت شده بود احترام گذاشت و از در خارج شد.وقتی سرش رو بالا آوردپژمان رو دید که با خستگی داشت با سهیل صحبت میکرد.یوسف نمدونست چرا سرهنگ قصد جدایی پژمان رو از پژوا داره.
یوسف سرش رو پایین انداخت و از کنار پژمان گذشت که یکدفعه پژمان مچ دستش رو گرفت.به سمت پژمان نگاه کرد.
چشمای پژمان سرخ سرخ بود،معلوم بود اعصاب درستی نداره.
پژمان-پژوا کجاست؟
یوسف-نمی دونم.
پژمان یوسف را محکم به دیوار کوبید و با دستش گردن یوسف را فشرد و گفت-پیداش میگم.تو رو هم میکشم.بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.فهمیدی؟
همون موقع همکارای دیگه دخالت کردن و پژمان و رو از یوسف جدا کردند.
یوسف وارد اتاقش شد و برگه ای که سرهنگ به او داده بود ر باز کرد.
توی برگه نوشته شده بود:دوسال پژوا رو رها کن تا فرمانده بره.از دور مراقبش باش.کاوه دربه در دنبالشه و حتما پیداش میکنه.کاوه رو برام بیار.
یوسف برگه رو پاره کرد و توی سطل آشغال انداخت و به فکر فرو رفت.
******************************پژوا************************************
وقتی عقده های دلم خالی شد از جام بلند شدم و به شهر که حالا توی تاریکی شب میدرخشد نگاه کردم.
با خودم تکرار کردم.من شکست نمیخورم.نمی ذارم دست کسی بهم برسه.من یه زندگی ساده رو شروع میکنم.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+
آگهی
#42
قسمت 38


به یه بنگاه رفتم و ماشینو فروختم.چقدر حرف زدم تا یارو راضی شد.
پولشو برداشتم و با خودم گفتم-باید باهاش یه زندگی تازه رو شروع کنم.
و لبخندی شیطنت آمیز زدم.
اول رفتم آرایشگاه.جگرم خون شد تا اصلاح و ابرو برداشتنشون تموم شد.موهامم کوتاه کردم در حدود 10 سانت و گفتم برام لختشون کنه.
بعدش رفتم توی یه لباس فروشی و چند دوست مانتو شلوار و شال روسری گرفتم.یه دستشو همون جا پوشیدم و راهی بنگاه شدم.
سرم سبک شده بود و بد بلاییم میکرد و با قیافه ی جدیدم اصلا راحت نبودم.
یه خونه گیر آوردم توی یه آپارتمان.خونه بسیار کوچیک بود .ولی من خوشم اومد و به سرعت خریدمش.
با خنده یه خدا بیامرزی به اون صاحب ماشین دادم که منو از هر نظر تامین کرده بود.بیچاره!
خدا رو شکر آپارتمان مبله بود و من زیاد نباید زحمت میکشیدم.خدای شانسم من!
رفتم توی خونه و راحت دراز کشیدم روی تخت و به خواب رفتم.
با صدای قدم زدن شخصی توی خونه کمی هوشیار شدم ولی هنوز توی عالم خواب بودم.کمی بعد صدای شکستن چیزی اومد.اونقدر بلند که گفتم کل شکستنی های خونه شکست.به سرعت از خواب پریدم و به سمت آشپزخونه رفتم و در کمال تعجب همه چی سر جاش بود.
کلا آدم ترسویی بودم و با دیدن این صحنه نزدیک بود سکته کنم.
انگار آب سرد ریختن روم.چند تا نفس عمیق کشید تا لرزش بدنم کم بشه .
نفس سوم بود که حس کردم کسی موهامو نوازش میکنه.به سر عت برگشتم دیدم کسی نیست.
دیگه توی اون خونه جای من نبود.
از در خونه پریدم بیرون و در رو بستم.همین که برگشتم با یه دختر چشم تو چشم شدم.دیگه داشتم سکته میکردم.
دختر نگران به سمتم اومد و با نگرانی تکونم داد،وقتی دید تکون نمیخورم به سمت خونه ی کناریم دوید وبا یه لیوان آب قند برگشت.
آب قند رو به زور به خوردم داد و گفت-توی این خونه چکار میکردی؟
من-من...من....اینجا رو خریدم!
دختر شگفت زده گفت-وای خدا!کارت تمومه.این خونه معروفه به جن زده بودن.هر کس اومد توش جنا با کتک بیرونش کردن.
از ترس به شدت میلرزیدم. گفتم-به ..به من ...کس نگفت.
دختر گفت-طوری نیست بیا پیش من منم تنهام.
سرمو به معنای نه تکون دادم و در رو باز کردم و دوباره وارد خونه شدم.
سر تا پام میلرزید ولی سعی کردم مقاوم باشم.نمیخواستم خونه ای رو که با اخرین اسکناس های پولم خریده بودم رو تقدیم جن ها کنم.
رفتم توی آشپزخونه و خودمو سرگرم پختن غذا کردم.غذا رو گذاشتم توی دیگ وراهی اتاق شدم.همش به دور و برم نگاه میکردم.اصلا دوست نداشتم دوباره کتک میل کنم.
روی تخت نشستم و به آرومی موهامو شونه کردم و اتو کشیدم.لخت ریختمشون روی پیشونیم.
اومدم از جام بلند شم که با دیدن یه پسر بچه وسط اتاق هنگ کردم.پسر زیبایی بود ولی برق چشماش منو میترسوند.برقی از روی شیطنت!
فقط دستمو گذاشتم روی گوشام و فریاد زدم تورو خدا تنهام بذار.
چشمامو که باز کردم خبری ازش نبود.
صدای قلبم خودمو کر کرده بود.یه دفعه احساس کردم به شدت خوابم میاد و بعد از گذشت این فکر به سرعت خوابم برد.
داشتم توی یه بیابون میدویدم واز تشنگی بلند درخواست آب میکردم که همون پسر بچه باکاسه ای آب جلو اومد و بهم گفت-از این به بعد مهمون من باش.
ب سرعت از خواب پریدم ،یه ثانیه دیگه توی اون خونه میمونم دیونه میشدم.لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.توی خیابونا قدم میزدم ولی جرات نداشتم برم خونه.
بالاخره ساعت 9 شب خودمو راض کردم برم خونه.توی خونه چیز غیر عای ندیدم.شب با ترس ولرز خوابیدم ولی خبری نشد.
صبح روز بعدش رفتم توی فرهنگسرا و به عنوان مربی زبان استخدام شدم.
کارام خوب پیش میرفت ودیگه چیز وحشتناکی ندیدم.دختر همسایه هم که اسمش سمانه بود به شدت متعجب بود چطور برای من هیچ اتفاقی توی اون خونه نمیوفته.منم بیخیال موضوع شدم.
یکی از شاگردا-استاد!
من-بله؟
شاگرد پوزخندی پر تمسخر زد و گفت-چرا همش از اسم پژمان استفاده میکنین.بهتر نیست از یه اسم خارجی استفاده کنین؟
من-بهتر نیست شما به جای فضولی روی درستون تمرکز کنین؟
دختر سرشو انداخت پایین و مشغول یاداشت برداری از روی تخته شد.
نشستم روی صندلی و با خودم گفتم-واقعا چرا؟
به ساعت نگاهی انداختم و رو به بچه ها گفتم-بچه ها کلاس تموم شد.یادداشت برداریتون تموم شد میتونین برین.
خودم از کلاس اومدم بیرون و به دفتر فرهنگسرا رفتم.رو به خانم عظیمی گفتم-میشه برم؟حالم خوب نیست.
خانم عظیمی نگاهی بهم انداخت و گفت-آره رنگت پریده برو.
تشکر کردم و سریع از فرهنگسرا زدم بیرون.پارک کنار فرهنگسرا بود.سریع رفتم نشستم روی نیمکت پارک و سرمو گذاشتم روی پاهام.
6ماه بود که من اینطوری زندگی میکردم.بدون کار مفید،تنها توی خونه سر میکردم و متلک بچه های دبیرستانی رو تحمل میکردم.دلم هوای هیجانای CVUرو کرده بود.دوست داشتم بازم پیش دوستام باشم.پژمان مواظبم باشه.کاوه برام اخم کنه و دعام کنیم.
دلم برای تنهاییم میسوخت.تا کی میبایست بی مصرف باشم.
رد چاقویی که خورده بودم کمرنگ شده بود ولی زیرش خون لخته شده بود.هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر زود خوب شد.
گاهی به سرم میزد برگردم پیش خانواده ام ولی سریع منصرف میشدم.برم بگم چی؟
دوست داشتم گذشته رو نابود کنم.گذشته برام غیر قابل تحمل شده بود.من گذشته رو دوست نداشتم و حال هم احساس بی مصرفی بهم میداد،فقط میتونستم به آینده ای نامعلوم دل خوش کنم.
بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم.در خونه رو باز کردم و به خونه چشم دوختم.همه جا سکوت بود.خدا رو شکر کردم و وارد شدم.
لباسامو عوض کردم و از یخچال یه سیب برداشتم و یه گاز محکم بهش زدم.چقدر سیب ترش دوست داشتم!
نشستم رو به روی تلویزیون و روشنش کردم.تازگیا رفته بودم توی نخ سریالای شبکه های ماهواره ای.مخصوصا ترسناکاش و خون آشامیاش.
داشتم سریال مورد علاقه ام رو نگاه میکردم که در زدن.
همین جور که غرغر میکردم به سمت در رفتم و با خودم گفتم-این سمانه فضول دوباره پیداش شد.در رو باز کردم ولی با دیدن شخص رو به روم سریع اومدم در رو ببندم که متاسفانه پاشو گذاشت جلوی در و مانع شد.
در رو هل داد که باعث شد پرت بشم روی زمین.
با ترس به شخص روبه روم نگاه کردم گفتم-نه...نه....تورو خدا نه!کاوه!
کاوه سریع بلندم کرد و محکم بغلم کرد.داشتم له میشدم.نمیخواستم.هر چی تقلا کردم ولم نمیکرد.یهو صدای نفس عمیقشو شنیدم که با باعث شد مور مورم بشه.
دست از تقلا برداشتم و یهو بغضم ترکید.
بالاخره یه آشنا.اونم بعد مدت ها.
کاوه مثل گهواره تکونم میداد تا آروم بشم وهمون جور زمرمه میکرد-گریه نکن.میبرمت.تمهات نمیذارم.میبرمت.
یه کم آروم شده بودم که کاوه گفت-پژوا چرا پیراهنمو میکشی؟
با تعجب ازش جدا شدم و گفتم-من؟
یه لحظه فکر کرد و گفت-چیز عجیبی توی این خونه نیست؟
یهو فکرم رفت سمت اون پسر بچه!اومدم حرفی بزنم که یهو در اتاق خواب به هم کوبیده شدو بلا فاصله کاوه به سمت دیوار پرت شد.کاملا لال شده بودم.انگار آب سرد ریخته بودن روم!نمیتونستم حتی یه قدمم بردارم.چی شد یهو؟
کاوه خیلی خونسرد از جاش بلند شد و کتش رو صاف کرد و گفت-جن خونگی داری؟
مثل این بچه هایی که میترسن بدو رفتم کنار کاوه وایستادم.تازگیا خیلی ضعیف شده بودم.همین که برگشتم ببینم کاوه کجاست دیدم دوباره به سمت اون دیوار پرت شد.یه ثانیه دیگه از ترس سکته میکردم!
کاوه دوباره بلند شد و گفت-مثل این که روی من حساسه!
گوشیش رو در آورد و یه کد ارسال کرد.میدونستم تا چند دقیقه دیگه چند تا مامور میاد ولی نمیدونستم چه ماموری!
کاوه روی مبل نشست و اصلا به من که تا حد مرگ ترسیده بودم توجه نمیکرد.نامرد میدونست ترسوهستم ولی نمیومد کنارم.نامرد!
بعد از 5 دقیقه ترس و دلهره برای من بدبخت در به صدا در اومد.کاوه در رو بازکرد و دوتامرد وارد اتاق شدن.سلام کردن و روی میز یه کامپیوتر همراه راه انداختن.کاوه متفکر بالای سرشون ایستاده بود.منم از جام تکون نخورده بودم.میترسیدم بلایی سرم بیاد!
بعد از دو دقیقه یه نقطه ی قرمز توی صفحه ی کامپیوتر ظاهر شد.توی نقشه خونه میشد کنار من!واییی کنار من؟
با ترس چند قدم به سمت عقب برداشتم.یکی از مرد ها به قسمت رنگی نزدیک شد و دستش رو برد داخل اون.با این حرکت تمام شیشه های خونه شکستن.صدای ضربه های مشت به در میومد و بعدش صدای سمانه که داد میزد-پژوا...خوبی؟
کاوه در رو باز کرد و گفت-آره خوبه و در رو بست.
یکی از مردا رو به کاوه گفت-روی تو حساسه مثل این که عاشق این خانم شده.
وای!همینم کم بود!فقط جن عاشقم نشده بود که به لطف cvuشد!حالا چکار کنم؟
کاوه با بهت گفت-آخه چرا؟
مردک!
مرد گفت-نمیدونم خوشش اومده.شما برو بیرون ما کارا رو میکنیم میایم.
کاوه سری تکون داد و از در خارج شد.
منم ماست وایستاده بودم.یعنی سوژه ای بودم من!
مرد گفت-خانم باید کمک کنین!
کی؟من؟من دارم سکته میکنم!به اجبار گفتم-باشه.
مرد گفت-خیلی آروم برو سمت در خونه.
سرمو تکون دادم و رفتم سمت در.قدم دوم رو که برداشتم در اتاق خواب خیلی آروم باز شد.سعی کردم توجهی نکنم.یه قدم دیگه برداشتم که پسر بچه ی معروف از اتق اومد بیرون.خیلی ناراحت و خشمگین به ما نگاه میکرد.
داشتم میمردم(زودتر!)تمام توانمو جمع کردم و یه قدم دیگه برداشتم.
یهو بچه جیغ زد-از خونه ی من گمشین بیرون!
صدای بچه اونقدر عجیب بود که من هنگ کردم.
مردی که کنار کامپیوتر بود اشاره کرد فرار کنم.منم از خدا خواسته به سمت در هجوم بردم.در رو باز کردم و به شدت خودمو انداختم بیرون.
چند ثانیه سکوت شد.فقط صدای نفسای خودمو میشنیدم که یهو صدای فریاد بلندی شنیده شد.اونقدر بلند که همسایه ها همه اومدن بیرون.
انگار کسی فریاد زد-مابوس.
مابوس دیگه چیه؟
کاوه اومد منو از روی زمین بلند کرد و گفت-تموم شد.
چند دقیقه بعد اون دومرد از خونه بیرون اومدن و با کمال آرامش رفتن سوار ماشین شدن و حرکت کردن.
من واقعا سر در نمیاوردم.چی شد؟
کاوه گفت-بیا باید بریم.
شک زده توی ماشین نشستم.واقعا گیج بودم.احساس میکردم درکی از جهان ندارم.
با همون حالت گیج از کاوه پرسیدم-مابوس چیه؟
به شدت اخم کرد و گفت-هیچی.
دوباره به رو به رو خیره شدم.چند لحظه بعد دوباره پرسیدم-کجا میریم؟
روش رو به سمت دیگه ای کرد و گفت-جاییی که باید بری.
با خودم گفتم-شاید باید برم!
به امید یه جای بهتر به کاوه اعتماد کردم.کاری که نباید میکردم.کاری که سرنوشتم رو برای بار دوم عوض کرد .شاید خوب شاید بد!
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+
#43
قسمت 38

با تعجب به مسیری که توش بودیم نگاه کردم.بهشت زهرا!بهشت زهرای کرمان یکی از مناطق زیبای شهره.توی دره ای واقع شده که درونش جنگلی وجود داره و اطرافش به وسیله ی کوه های سر به فلک کشیده محاصره شده.در روز زیبایی خاصی داره ولی شب!شب خیلی ترسناکه،و ما الآن توی دامنه ی یکی از کوه ها بودیم.کاوه از ماشین پیاده شد و به سما دامنه حرکت کرد.منم به دنبالش راه افتادم.
توی دامنه یک در رو باز کرد .در کاملا به شکل سنگ بود و منی که 15 سال توی کرمان زندگی میکردم تا حالا ندیده بودمش!
اومد سمتم و گفت-باید بری اون جا.
من-کاوه گفتی مواظبم هستی!
کاوه-باید بری.میفهمی باید.
من-ولی..
کاوه اومد به سمتم و بازوم رو گرفت و گفت-ولی نداره!
توی تاریکی هم میتونستم برق اشک رو توی چشماش ببینم.یعنی میخواستن بلایی سرم بیارن که کاوه ناراحت بود.
چاره ای نداشتم باید اعتماد میکردم.شاید هم دوست داشتم اعتماد کنم!
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و به سمت در رفتم.باید میگفتم،حرفایی که با نگفتنشون ممکن بود پشیمون بشم.
برگشتم سمتش و گفتم-کاوه من به تو اعتماد کردم ولی اگه بلایی سرم بیاد هرگز ازت نمیگذرم.هرگز!اگه بلایی سرم بیاد بد انتفام میگیرم.روحمو شما کشتین پس رحم نمیکنم.
سرمو انداختم پایین و وارد اتاق شدم.به محض ورودم در به شدت بسته شد و چراغی روشن شد.از شدت نور چشمام بسته شد.با چند بار پلک زدن تونستم چشمامو باز کنم.
وای خدای من.من چقدر احمق بودم.من به کاوه اعتماد کردم.اینجا...اینجا...یه سلول بود!
به سرعت به سمت در برگشتم و با دست به در کوبیدم و کاوه رو صدا کردم ولی خبری نشد.به زانو روی زمین نشستم.نه!من شکست نمیخورم.بلند شدم و به سلول نگاهی انداختم.یه تخت،یه کمد و یه توالت فرنگی!
من باید از این جا میرفتم.رفتم سمت کمد و تخت و وارسیشون کردم.هیچی!هیچ راهی نبود.
با کف دست شروع به ضربه زدن به دیوار کردم تا شاید دری پیدا کنم.همون طور با پاهام به زمین میکوبیدم.شاید راهی بود!
بالاخره یه صدای تو خال بودن شنیدم.دوباره امتحان کردم.آره تو خالی بود!
رفتم به سمت تخت و برعکسش کردم.یکی از تیغه هاش رو برداشتم و به سمت اون قسمت رفتم.با تیغه کاغذ دیواری رو بریدم .همون موقع چراغ خاموش شد و بعد از چند دقیقه به رنگ قرمز در آمد و بعدش درمخفی به شدت باز شد و بعدش احساس کردم دارم بیهوش میشم.
چشمام بسته شد ولی میشنیدم.
صدای مردی-عالی بود!رکورد؟
صدای زن-5دقیقه و 18ثانیه.
مرد-رکورد قبلی؟
زن-48ساعت و15 دقیقه و 3ثانیه.
مرد-فوق والعاده بود!باید حداقل 5تا نتیجه بگیریم.فرماده خوشحال میشه.
زن-ولی به لجبازی معروفه.
مرد-رامی میشه.جفتش کیه؟
زن-کاوه سعادتی!
دیگه نشنیدم و بیهوش شدم.
**********************پژمان*******************************
من-نه...نه...امکان نداره!
سهیل-خفه شو پژمان!زن حامله رو ول کردی رفتی؟تو آدمی؟
سرم درد گرفته بود.امکان نداشت.یعنی واقعا آیلین حامله بود؟من احمق چکار کرده بودم؟
اینقدر عصببی بودم که سرمو محکم کوبیدم به دیوار.نمیخواستم برگردم ولی باید برمیگشتم.چند ماه بود اینجا بودم.چند ماه فرار کرده بودم.چرا من اینقدر ضعیف بودم.همیشه به آدمای قوی حسودی میکردم.من ضعیف بودم.
میدونستم سهیل و آیلین نبودم رو به بابا و دایی نگفته بودن ولی میترسیدم برگردم.بچه!وای من داشتم پدر میشدم.بچه ام از مادری بود که دوستش نداشتم.
رفتم از توی اتاق وسایلم رو جمع کردم و به سمت تهران راه افتادم.من چند ماه خودمو توی کرج زندونی کرده بود.ولی چه فایده!
دوساعت بعد دم در خونه بودم.نفسمو با حرص بیرون دادم.
در رو باز کردم و رفتم توی خونه.
آیلین به سرعت از در اتاق بیرون اومد ولی با دیدن من چشماش از تعجب بزرگ شد.بعد از چند ثانیه به خودش اومد و به سمتم اومد.دهنم رو باز کردم چیزی بگم که محکم زد توی گوشم.
جا خوردم ولی تعجب به سرعت جای خودشو به عصبانیت داد.برگشتم نگاهش کردم.دستمو بردم بالا که بزنم ولی نگاهم به شکم برجسته اش افتاد.دستمو آوردم پایین و گفتم-حقت رو گرفتی یه بار دیگه بی احترامی از ببینم بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.فهمیدی؟
با ناراحتی نگاهم کرد و جواب نداد.بلد گفتم-فهمیدی؟
سرشو تکون داد و یهو بغلم کرد.لعنت!هنوز دوستم داشت.این آدم غرور نداشت؟
شکم برجسته اش شده بود مایه ی عذاب من.هر لحظه چهره ی پژوا رو توی ذهنم میاورد.چقدر پیچوندن ماجرا رو تا پژوا چیزی نفهمه.بیچاره پژوای من!
آیلین رو کنار زدم و وارد اتاق شدم.دفترم روی میز باز بود.آیلین خونده بودش.آیلین آروم وارد اتاق شد.با دست به دفترم اشاره کردم و گفتم-خوندیش؟
سرشو به علامت آره تکون داد.
نفسمو با صدا بیرون دادمو گفتم-پس میدونی دیونه اشم.پس چرا این کارو باهام میکنی؟بهت گفتم ولم کن،بهت گفتم من دلمو پیش یکی گرو گذاشتم،لجبازی کردی.زندگیمو بهم زدی.ببین!بدبختم کردی.هم من،هم خودتو هم اون بیچاره ای که توی شکمته.تو بی عقلی کردی.نباید میموندی.
صدام ناخواسته رفت بالا و سرش داد زدم-مگه من نگفتم من عاشقشم.مگه نگفتم به بابات بگو منو نمیخوای؟ها؟چرا لال شدی؟خوب جواب بده؟
آیلین بغض کرده زیر لب چیزی گفت.
با حرص گفتم-ورور نکن.بلند بگو.
باچشمای پر اشکش نگاهم کرد و گفت-من عاشقتم.
داد زدم-نه تو ازم متنفری.باید باشی.من نمیتونم باهات زندگی کنم.بفهم.
از در اتقا بیرون رفت و منو بادرد عمیقی که توی قلبم بود تنها گذاشت.
صدای زنگ خونه اومد بعد صدای سهیل اومد-به زن داداش.این داداش بیمعرفت ما اومده؟
بعد در اتاق باز شد.سریع اشکم رو پاک کردم و سرمو بالا آوردم.سهیل اومد تو اتاق.حوصله اش رو نداشتم.میخواست دعوام کنه.جای من که نبود.دستشو گذاشت روی شونه ام و گفت-یوسف پژوا رو گم کرده.
یخ کردم.cvuکار خودشو کرد!پژوا رو گیج کرد و ضربه ی آخر رو زدن.
تمام تلاشم برای حفظ ناراحتیم بی فایده موند.رو به در با صدای بلند داد زدم تا آیلین بشنوه-آخرش همون شد که تو میخواستی.خوشحال شدی؟از خونه ام گمشو بیرون.
مشت سهیل محکم به صورتم خورد.
سهیل-خفه شو.بهت گفتم پژوا رو فراموش کن.گفتم ولش کن اون نه مال تویه نه امیر حسین و نه پلیس!اون فقط مال cvuهست.برده ی اوناست.نمیتونه خودشو نجات بده.ولش کن.تو زن و بچه داری.به فکر این زن باش.
اومدم بگم نمیتونم که صدای جیغ آیلین از حال اومد.منو سهیل با سرعت وارد حال شدیم و آیلین رو دیدیم که کف حال نشسته بود و از درد جیغ میزد.کیسه آب بچه پاره شده بود.سهیل داد زد -پژمان بیارش!
به خودم اومدو آیلین رو از زمین بلند کردمو گذاشتم توی ماشین سهیل.به سرعت یه سمت بیمارستان حرکت کردیم.تنها چیزی که توی ذهنم میپیچید این بود که چه زود!تازه 6یا 7 ماهه بود.بچه مثل باباش عجول بود!لبخندی رو لبم نشست که با یاد آوری پژوا از بین رفت.چقدر سنگ دل شده بودم.منی که طاقت نداشتم یه نفر چند ثانیه از دستم ناراحت باشه حالا برای بچه ی خودم بی مهر شده بودم.
پژوا عشقت عوضم کرد.
به بیمارستان رسیدیم ،با تخت به اتاق عمل بردنش.سهیل در یه حرکت سریع یخه ام رو گرفت و کوبیدم به دیوار و با عصبانیت گفت-پژوا رو فراموش میکنی وگر نه خودم میکشمش تا همه راحت شن.
پاشو از گلیمش درازتر کرده بود،دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود.انقدر محکم هولش دادم عقب که سرش توی دیوار پشت سرش خورد .با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم-یه باز دیگه زر بزنی خفه ات میکنم.دفعه آخرت باشه اسم پژوای منو میاری.
سهیل دستشو بین موهاش کشید و بعدش به دست خونیش نگاه کرد و گفت-آفرین.به خاطر یه دختر خوب دوستیمونو فروختی.آفرین.
کفرم ذو در اورده بود.خواستم برم دوباره از خجالتش در بیام که با صدای بابام متوقف شدم.
بابا-سلام پسرم،چی شده؟
کلافه دستی توی موهام کشیدم و گفتم-هیچی زایمانش جلو افتاده.
مادر آیلین با دست زد توی صورتش و گفت-طوریش نیست؟
همینجوری گفتم-نه خوبه.
بابا- آقا سهیل دستت درد نکنه خبر دادی.
سهیل-کاری نکردم وظیفه بود.
وظیفه بود رو با طعنه به من گفت.چجوری بگم من به آیلین حسی ندارم.
سهیل کنار گوشم گفت-آقای پدر بچه ات پسره.ازت پرسیدن سوتی ندی.
با تمسخر نگاهش کردم و گفتم-مثل این که خیلی از آیلین خوشت میاد!
نگاهشو سریع دزدید.
بیا!کارم به جایی رسیده که دوستم عاشق زنم شده.حتی یه ذره هم ناراحت نشدم.اصلا برای آیلین غیرتی نمیشدم.
چند تا پرستار به سرعت از اتاق عمل خارج شدن و همه مضطرب بهشون نگاه میکردن.
**************************پژوا**************** ********
چشمامو آرو باز کردم.همه چی سفید بود.سرمو به سختی به سمت راست گردوندم.تجهیزات پزشکی بود.توی دستم چند تا لوله بود.به سمت چپم نگاه کردم چیزی نبود.دست چپم رو بالا آوردم و گذاشتم روی شکمم.به سرعت دستم رو برداشتم.یه چیزی به شکمم وصل بود.
نمیتونستم از جام بلند شم.احساس لختی میکردم.کوچیکترین حرکتم کلی انرژی میگرفت.دستمو روی تخت گذاشتم.میخواستم فکرمو نظم بدم.من توی این قبرستون چکار میکردم.چرا سوراخ سوراخم کردن؟
چند تا نفس عمیق کشیدم.میخواستم از جام بلند شم.توی ذهنم تا سه شمارش کردمو با تمام قدرت خودمو بالا کشیدم.یه کم از تخت جدا شدم.دوباره سعی کردم.صدای اخطار دستگاه ها بلند شد ولی برام مهم نبود،فقط میخواستم بلند شم.باید اطرافمو میدیدم.
با سومین حرکت درد بدی توی شکمم پیچید که باعث شد برای اولین بار از درد جیغ بکشم.دردش وحشتناک بود.چند نفر اومدن توی اتاق.شبیه پرستارای عادی نبودن.لباساشون،وسایلا عجیب بودن.
یکی از پرستارا با خونسری ملافه ی روم رو تا شکمم پایین کشید.با دیدن بدن عریان اشکم دراومد.دوست نداشتم اینجوری اینجا باشم.یکی از پرستارا به زور سرمو بالا گرفت و با یه دستگاه چشمام رو بررسی کرد.
حس یه موش آزمایشگاهی داشتم.میترسیدم.همه چیز عجیب بود.میلرزیدم.انقدر به شدت که پرستاری که داشت شکمم رو بررسی میکرد دستش رو عقب کشید.چیزی شبیه ماسک روی بینیم گذاشتن که باعث شد مثل قبل نتونم حرکت کنم،ولی خوب میدیدم.
پرستار یه دستگاه رو از روی شکمم برداشت.مثل کمربند بود.یه نفر دیگه وارد اتاق شد.انگار دکتر بود چون لباسش فرق میکرد.
یه عکس رو بالای سرم وصل کرد.چشمام رو گردوندم و بادیدن عکس جنین انگار آب یخ رو ریختن.دیوار پر عکس جنینی بود با اندازه های مختلف.بالای عکسا تاریخ بود.نه...نه...چه بلایی به سرم آوردن.
نمیتونستم تکون بخورم.فقط اشکام از گوشه ی چشمم میچکید.دکتر با خونسردی معاینه ام کرد و از اتاق خارج شد.
فقط اشک ریختم.من کجا بودم؟
************************امیر حسین*******************
من-ژانیا...ژانیا...ژانیا خانم!...خانم بقایی!
ژانیا برگشت و نگاهم کرد و گفت-دفعه ی آخرتون باشه توی دانشگاه اسمم رو جار میزنین!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم-بله...حتما!
خیلی خونسرد عینکش رو در آورد و گفت-کاری داشتین؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم-میشه یه جای بهتر صحبت کنیم؟
ژانیا-بله.بفرمایید.یه کافه اونجا هست.
به سمت کافه رفتیم.
نشست روی صندلی.منتظر شدم تا گارسون بیاد و سفارشا رو بگیره.
گارسون که رفت به ژانیا نگاه کردمو گفتم-من به کمکتون احتیاج دارم.
ژانیا همینطور کهقهوه اش رو میچشید گفت-بفرمایید.
نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم-راجع بهcvu.
ژانیا از جاش بلند شد و گفت-متاسفم اطلاعی ندارم.
سریع بلند شدم و گفتم-فرمانده تا یه سال دیگه کارش وتموم میکنه.دوست ندارین که این اتفاق بیوفته نه؟
ژانیا با اکراه سر جاش نشست و گفت-چی میخوای؟
لبخندی زدم و نشستم-با ما همکاری کن. اگه با مانباشی یا گیر پلیسی که روی صندلی روبه رویت نشسته میوفتی یا باید برگردی cvu.کدوم رو دوست داری؟
ژانیا خودشو کشید جلو و خیلی شمرده گفت-گورتو...گم...کن!
سریع از جاش بلند شد و از کافی شاپ زد بیرون.
بلند شدم و رتم بالای سر همون پلیسه.دستمو گذاشتم روی شونه اش و کنار گوشش گفتم-من عاشق شکست دادن آدمای پروهستم.
سریع از کافی شاپ اومدم بیرون.کسری برام دست تکون داد.رفتم سمتش.
سریع پرسیدم-گرفتی؟
کسری لبخندی معصومانه زد و گفت-آره.اسمش یوسفه.دنبال پژواست.
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم-پژوا چه پرطرفدار شد.
کسری ابروهاش رو شیطنت آمیز بالا و پایین کرد و گفت-دیر جنبیده بودم قاپ تورو هم دزدیده بود.
گوشش رو پیچوندمو گفتم دیگه نشنوم ها!
کسری بین آخ گفتناش گفت-باشه...آخ...غلط کردم!
********************کاوه********************** **
من-مرادی!چی شد؟
دکتر مرادی نگاهم کرد و گفت-جنین سالمه ولی مادر کله شقش قصد تسلیم نداره،به خاطر همین مجبور شدم از گازopاستفاده کنم.
سریع گفتم-گاز op؟اون دیگه چیه؟
دکتر-از تجهیزات ما نیست.بهتره فکر نکنی.
من-یعنی خطری واسه جنین نداره؟
دکتر-نه.
به سمت شیشه ی اتاق رفتم و گفتم-دکتر با اون ماده ای که رشد جنین رو افزایش میده چقدر دیگه بچه به دنیا میاد؟
دکتر نگاهی به پژوا انداخت و گفت-واسه همه مادرا دوماه ولی چون ایشون غذا نمیخورن سه ماه.البته بازم ممکنه طول بکشه.
لبخندی زدم و از دکتر تشکر کردم.
بالاخره بچه ی من و پژوا به دنیا میومد.خوشحال بودم.تونستم هم کارمو انجام بدم و هم پژوا رو نگه دارم.
به عکس جنین که به سرعت درحال رشد بودنگاه کردم.دکتر گفته بود دختره.دختر دار شده بودم.دختر خودم!
حس کردم کسی کنارم وایستاد.سرمو برگردوندم وبه نیم رخ لیلا نگاه کردم.زیبا بود ولی من فقط پژوا رو میدیدم.
لیلا با حرص گفت-به چیه این استخون یه ساعته نگاه میکنی؟
اخمام ناخودآگار توی هم رفت،با صدایی تحقیر آمیز گفتم-لیلا لطف کن دهنتو ببند.به اندازه کافی به زندگیم گند زدی.
برگشت سمتمو گفت-میدونی تو لایق من نیستی.
ابرو هام رو دادم بالا و گفتم-پس چرا اینقدر اصرار میکنی؟
لیلا-آخه من هر چی رو بخوام بدست میارم.
پوزخندی زدم و گفتم-عمرا!
لیلا-بچه ات خیلی شیطونه حیف که نمیتونه باباش رو ببینه.
قبل از این که منظورشو بپرسم،رفت.
یعنی چی؟میخواستن منو بکشن؟من یکی از بههترینا توی DNAبودم.نمیتونستن منو بکشن.
بیخیال موضوع شدم وبه بچه نگاه کردم.عزیز دل بابایی.اسمشو چی بذارم؟باید به پژوا بگم؟شاید هنوز وقتش نیست!
ضیایی اومد جلوم و پرونده ای رو داد دستم.با دست اشاره کردم بره.
وقتی رفت پرونده رو باز کردم.دوتا اسم توش بود.ژانیا بقایی.اروس نیکزاد.ژانیا استاد دانشگاه.اروس،اوفففف این دختر چقدر سرش شلوغ بود،همه چی داشت.
پرونده رو بستم وسعی کردم فعلا به امید زندگیم نگاه کنم و براش اسم بذارم.
باید اسمش با کاف شروع میشد.بذار فکر کنم.کاتیا!کمند؟کمند؟کمند قشنگه!
دوباره به تصاویر نگاه کردمو گفتم-کمند بابا!
*************************(دوماه بعد )پژمان***********************
فاتحه ای فرستادم و بلند شدم.
به مادر اشاره کردم و گفتم-میشه پاشا رو بدین؟
مادرم غمگین نگاهم کرد و گفت-مادر زیاد خودتو اذیت نکن.حداقل پاشارو داری.
سرمو انداختم پایین و گفتم-ممنون.
همه رفتن.پاشا توی بغلم تکون میخورد و باچشمای مشکیش اطراف رو خیره نگاه میکرد.
باورم نمیشد!آیلین خیلی زود از پیشمون رفت.عذاب وجدان خیلی اذیتم میکرد.من باهاش بد کردم.خیلی بد!
آروم زمزمه کردم-منو ببخش!
پاشا رو محکم بغل کردم و به سمت ماشین رفتم.سهیل بعد از فوت آیلین دوستیشو باهام بهم زد.میگفت من آیلین رو کشتم.اسم بچه رو گذاشتم پاشا.حداقل یه کم غرور داشته باشه و مثل باباش نشه.پاشا چشمای خودمو داشت.
پژوا چشمام رو دوست داشت.پژوای من!
به سمت خونه به راه افتادم.کارم در اومده بود.از این به بعد بچه داریم به کارام اضافه شده بود.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط mohammad31 ، Adl!g+
#44
قسمت آخر

*********************امیر حسین****************
من-خانم بقایی...ژانیا....خانم بقایی...
نه این دختر کلا کر شده بود.دوماهه منو دیونه کرده مثل این که حرف ادم توی گوشش نمیره.
برای اخرین بار صداش زدم-خانم بقایی...
جواب نداد...لعنتی!
شماره ی خشایار رو گرفتم.
خشایار-بله رییس.
من-خشایار الآن میاد.خیلی آروم ببرینش همون جایی که گفتم.
خشایار-به چشم رییس.
گوشی رو قطع کردم به سمت خونه رفتم.
محکم زدم روی صندلی که ژانیا روش بود و گفتم-بگو کجاست اون مقر.
ژانیا خونسرد گفت-من به اون دوستت گفتم.
با تعجب گفتم-کدوم دوستم؟اسمش چی بود؟
باکلافگی گفت-چه میدونم!یوسف.
از جام پریدم.یوسف!نه!
همون طور که به سمت در میرفتم رو به خشایار گفتم-نگه اش دار تا بیام.
خشایار-به چشم.
سوار ماشین شدم و پرونده ی شخص دوم این ماجرا رو پرت کردم روی صندلی عقب.عینکم رو به چشم زدم و به سمت خونه ی پژمان رفتم.باید از راه دشمن خونیه یوسف وارد میشدم.
چند بار زنگ زدم،باز نکرد.چند قدم از درفاصله گرفتمو به پنجره نگاه کردم.چراغش روشن بود،پس چرا دررو باز نمیکرد؟
رفتم توی ماشین نشستم تا ببینم چی میشه!
انتظارم زیاد طول نکشید.یوسف از خونه بیرون اومد.
از ماشین پیاده شدم و با تعجب به دوتا دوشمن خونی نگاه میکردم که خیلی راحت،مثل دوتا دوست،باهم خداحافظی میکردن.
یوسف نگاهش که به من افتاد لبخندشو خورد وبه سمتم اومد.بازوم رو گرفت و به زور هل داد توی خونه ی پژمان.
دستمو کوبیدم روی میز و گفتم-نه!امکان نداره!من توی مقر cvuپام رو هم نمیذارم!من کلی کار دارم.
یوسف با کلافگی گفت-آی گنگستر ترسو.فقط یه بچه ست.باید درش بیاریم.بعدشم تو مسایل پیچیده رو که دوست داشتی.
پژمان پاشارو رویپاش جابه جا کردو گفت-خواهش میکنم.برای من و همه ی دنیا مهمه.
به پاشا نگاه کردم وگفتم-بچه رو میخوای چکار کنی؟
پژمان با بی حوصلگی گفت-قبول کن بقیه اش با منو یوسف.
یه کم فکر کردمو گفتم-باشه!قبول ولی...
یوسف گفت-ولی چی؟
کمی مکث کردم گفتم-بچه ی ژانیا.من اونو هم میخوام.
چایی پرید توی گلوی پژمان.یوسف گفت-چی شد؟!؟
پژمان-پسر ژانیا؟
من-آره.مگه چشه؟
پژمان-هیچی فقط بایدد بگی بچه ی نیماو ژانیا.
از جام پریدم.نیما؟!؟
من-نیما؟
پژمان-آره از ژن نیما استفاده شده.
بیخودی جوش آورده بودم.نمیدونم چرا اینقدر عصبانی شدم!
یوسف گفت-خوب...فردا از خونه ی پژمان حرکت میکنیم.
من-با چی؟
یوسف-با ترن هوایی!خوب معلومه،ماشین!
نه...نه...این دیگه از توانم خارج بود.
من-نه!من نمیام ها!فردا فرودگاه با جت شخصی من میریم.
پژمان با حرص گفت-خیلی خوب .پاشین برین من کارام رو بکنم.
********************یوسف********************** **
از جت که پیاده شدیم نفس راحتی کشیدم.آخه منو چه به جت؟من هواپیما هم باترس ولرز سوار میشم.اونوقت جت؟!؟
امیر حسین از کنارم رد شد و با شونه اش محکم بهم زد.این بشر درست نمیشه!
امیر حسین-آهای ریزه بجنب کار داریم!
با تعجب تکرار کردم-ریزه؟!؟
پژمان با خنده گفت-آره دیگه ریزه ای دیگه.
با حرص گفتم-شما گنده این.من به عنوان یه مرد ایرانی خیلی رو فرمم.
پژمان باخنده گفت-آره راست میگی.
این دوتا خودشیفتگی هم دارن.اونم شدید!
امیر از کنار ماشین شیکش داد زد-آهای بیاین دیگه.میز گرد تشکیل دادین؟تا 8ساعت دیگه انتقال صورت میگیره!
سوار ماشین شدیم و به سمن کوه رفتیم.
با نفس نفس گفتم-پژمان توروخدا آروم.نفسم رفت.
پژمان انگار تو این دنیا نبود.فقط میرفت.عین ربات!
امیر حسین خندید و گفت-امان از عاشقی!این بچه سالم بود ها!خودم دزدیدمش ولی اینطوری نبود!
چقدر این آدم نفرت انگیز بود.آخه یکی نیست بگه توی قاتل چه میفهمی عشق چیه؟
پژمان از حرکت وایستاد.بهش رسیدم و به نقطه ای که نگاه مکرد چشم دوختم.یه دره با زاویه ی نود درجه بود که توی زاوه در مخفی بود.
امیر حسین سوتی زد و گفت-ای بابا!من کوهنوردی بلد نیستم!
منو پژمان با هم بهش نگاه کردیم.دستشو به علامت تسلیم برد بالا و گفت-خیلی خوب یاد میگیرم!
طناب رو به صخره بستیم و کمربند و دور کمرمون محکم کردیم.آروم آروم پایین میرفتیم.
اولین نفر رسیدم پایین.بالا رو نگاه کردم.امیر حسین که بیست سانت خودش میومد یه متر لیز میخورد!ولی پژمان با فاصله ی چند ثانیه بعد من رسید.
پشت یه صخره تجهیزات رو راه انداختیم ومنتظر شدیم تا شب بشه.
*************************پژوا***************** *********
این چند وقت شدم مثل جسد.تنها چیزی که بهم ثابت میکنه زنده ام بچه ایه که نمیخوامش.بچه ای که میدونم غیر عادیه و با زحمت زیاد بزرگ میشه.
دکترا میگفتن زودتر از بقیه ی بچه ها رشد میکنه.اینقدر زود که حتی باورش سخته.
به ساعت نگاه کردم.8شب بود.امشب شب متفاوتی بود.باید این دستگاه ها رو از من جدا میکردن تا بچه ام رو به دنیا بیارم.
هم خوشحا بودم که دستگاه ها جدا میشه و هم ناراحت که بچه به دنیا میاد.
زندگیه سخت و دشوار سرنوشت منه!
با صدای در چشممو به در اتاق میدوزم.لعنت!کاوه؟!؟
کاوه اومد تو ولی من فقط با نفرت نگاهش میکردم.تنها کسی که شبانه روز آرزوی مرگش رو میکنم کاوه ست.
اومد روی صندلی کنار تخت نشست و گفت-خوب...میدونم خیلی بد کردم ولی این کار لازم بود.من برای بقای دنیا عشقمو قربانی کردم.
با نفرت چشممو به دریچه ی کلر دوختم.تنها جایی که به بیرون راه داشت.
با دیدن چهره ی یوسف به خودم پوزخند زدم ولی با اشاراتش چشمام گرد شد.خود یوسف بود.
کاوه با خوشحالی گفت-تو هم خوشت اومد؟کمند اسم خیلی قشنگیه.
به کاوه نگاه کردم.خیلی زود متوجه شد که گیجم.به سمتی که نگاه میکردم نگاه کرد.با دیدن هاله ی یوسف سریع اتاق رو ترک کرد و بعد از چند ثانیه صدا آزیر بلند شد.
یوسف از کانال پایین اومد و بعدش امیر حسین.
فقط به این فکر میکردم:من نجات پیدا کردم!
امیر حسین به طرفم اومد و گاز رو جدا کرد.احساس بی حسی به سرعت داشت از بین میرفت ولی هنوز کاری نمیتونستم انجام بدم.حتی زبونم هم تکون نمیخورد.
امیر حسین همه ی دستگاه ها روو جدا کرد و همون جور که منو بغل میکرد گفت-چه بلایی به سرت آوردن دختر؟
یوسف-امیر من میرم بخش بزرگسالان.اسمش چی بود؟
امیرحسین-سیاوش.فامیل ژانیا رو داره.بقایی.
یوسف به سرعت از در خارج شد.امیر منو توی کانال کولر جا داد و گفت-پژمان میاد دنبالت.نگران نباش.
کانال رو سر جاش گذاشت.همون موقع در باز شد و چند نفر با لباس مخصوص اومدن تو و به امیر شلیک کردن.
پاهام توی یه چیزی مثل طناب گیر کردن و به سمت پایین کشیده شدم.بعد چند لحظه هوای سرد به پوستم خورد و فهمیدم نجات پیدا کردم.با دیدن پژمان داشتم بال در میاوردم.خودش بود!پژمان من!
پژمان سریع بلندم کرد و شروع به دویدن کرد.بین درخت ها میدوید و من واقعا نمیتونستم حدس بزنم کجاییم.
با درد شدیدی که توی دلم پیچید آخم در اومد.
پژمان سریع منو گذاشت زمین و گفت-چی شد؟
تازه یاد بچه افتادم.به سختی با حرکت لب گفتم-بچه!
پژمان-الآن؟
صدای قدم های سریعی آومد و بعدش چهره ی یوسف توی سیاهی نمایان شد.
یوسف همین جور که نفس نفس میزد گفت-امیر...امیر رو گرفتن...سیاوش نبود!
پژمان دوباره بهم نگاه کرد و گفت-تورو خدا صبر کن برسونمت جایی.
میخواستم خفه اش کنم.از یه طرف درد داشت کم کم زیاد میشد و از یه طرف آقا فکر میکرد بچه میوه ست.بیشتر نگه ش دارم بیشتر میرسه!
یوسف اومد جلو وگفت-یعنی چی؟بچه داره به دنیا میاد؟
وای خدا!کاش این دوتا حرف نمیزدن!
دیگه اشکم در اومد فقط صدای خفه ای شبیه آخ از دهنم خارج میشد.
پژمان-نه!الآن نه!
یوسف-خفه شو!مگه دست خودشه؟
پژمان-توی جنگل؟تحت تعقیب؟
فقط فکر میکردم خدا به خیر کنه با این دوتا پت و مت!
***
نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم.
همه جا سکوت بود.
یه لحظه لبندم خشک شد.بچه مرده بود؟
پژمان-این...این...چرا اینقدر ساکته؟
یوسف-پژمان داره نگاهت میکنه.فکر کنم میفهمه چی...
پژمان-این بچه ست؟
صدای داد کاوه از دور میامد-اون طرف رو بگیرین!
صدا داشت به سرعت نزدیک میشد.
یوسف-پژمان برو!
پژمان-پژوا!
یوسف-نمیشه کاری کرد.بدو!
به سرعت از کنارم دور شدن.و من فقط چشمای نگران پژمان رو که تا آخرین لحظه نگاهم میکرد میدیدم.
لحظه ای بعد کاوه سر رسید و کنارم زانو زد.بی رمق به چشمای عصبانیش نگاه کردم.آخرین صحنه ای که دیدم کوبیده شدم سر کاوه به درخت بود.
چشمام رو باز کردم.دوباره همون اتاق و دوباره گازی که توان حرکت رو ازم گرفته بود.
من نمی خوام زنده باشم.به کی بگم؟
****************************پژمان************ *************
یوسف-این بچه رو چکارش کنیم؟
سریع پیراهنم رو در آوردم و دور بچه پیچیدم.بچه لبخندی زد و دستش رو روی دستم کشید.سریع دستمو کشیدم.این بچه عجیب منو میترسوند.انگار که همه چیزو میفهمه.
یوسف-این بچه رو باید تمیز کنیم.توی بیمارستان نمیشه.بایدبریم یه خونه بگیریم.
در خونه رو باز کردم.یوسف بچه رو آورد تو و گفت-اینجا امنه!
کلید رو پرت کردم روی کابینت و گفتم-آره راحت باش.
یوسف -حموم کجاست بچه رو تمیز کنم؟
با دست به درحموم اشاره کردم و روی مبل نشستم.
یوسف از درحموم بیرون اومد و گفت-پژمان این بچه خیلی عجیبه.مثل این که حق با امیر بود این نوع بچه ها مراقبت خاصی نیاز دارن.
با کلافگی نگاهش کردم و گفتم-حالا چکار کنم؟
یوسف خندید و گفت-نگاه کن چقدر شبیه پژواست!کپی خودشه فقط دماغش بزرگه!
نگاهی به بچه انداختم.انگار نه انگار که هنوز چند ساعتشه.مثل بچه هی یه ساله به همه چیز با کنجکاوی نگاه میکرد.حق با یوس بود.چقدر شبیه پژوا بود.
بلند شدم و از یوسف گرفتمش.تا گرفتمش با دستای کوچیکش چسبید بهم.شکه شدم.
یوسف-باید عادت کنی.این بچه ها مثل بچه های ساده نیستن.
همون طور که به سمت در میرفت گفت-انگار فضایین!
بعدش بلند بلند خندید.حرفش گر چه شوخی بود ولی منو خیلی ترسوند.
دوباره روی مبل لم دادم و به بچه نگاه کردم.حالا میبایست دوتا بچه رو بزرگ کنم.بچه هایی که با هم زمین تا آسمون فرق دارن.خدارو شکر امیر برامون جای مخصوصی آماده کرده بود.مگر نه بیچاره بودم!
با اسم آوردن اسم امیر تازه یادش افتادم.
بلند گفتم-امیر چی شد یوسف.
از در اومد بیرون و گفت-وقتی داشتن میبردش گفت-گروهش میان میبرنش.نگرانش نباشیم.
ابروهامو انداختم بالا.کاش ما هم از این تیما داشتیم!
یوسف-خودتو درگیر نکن.فردا باید بری جای امن.پاشا رو خودم برات میارم.
سرمو تکون دادم.
یوسف-اه...بیا برو بخواب من برم بچه رو بخوابونم.
سریع قبول کردم و رفتم خوابیدم.شاید فعلا دور شدن از اون بچه خوب بود!
****************************کاوه************** *******************
با صدای بلند سرش داد زدم تا بفهمه-پژوا به قران نمیذارم از پیشم جم بخوردی.اگه یه بار بفهمم میخواستی از اینجا بری من میدونمو تو.فهمیدی؟
پژوافقط خیره شده بود به دیوار.از دوماه پیش که بچه اش رو برده بودن اینجوری شده بود.چند بارم خودکشی کرده بود.ولی هم من و هم cvuنمیخواست پژوا بمیره.دکترش گفته بود بهتره ببرمش بیرون تا خوب بشه.منم برای این که فرار نکنه مجبور بودم همش تهدید کنم.
اون پژمان لعنتی بچه ام رو دزدیده بود.بالاخره پیداش میکنم.اون بچه بچه ای نیست که نشه پیداش کرد.اون متفاوته و به زودی تفاوتش معلوم میشه.
***********************پژمان***************** ************
برای پاشا پرستار گرفتم.پروا رو هم خودم بزرگ میکنم.بد جور به پروا عادت کردم.این بچه به راحتی همه چیز رو یاد میگیره.توی دوماه تونسته الفبا رو یاد بگیره.نمیتونم ببرمش دکتر چون در نگاه اول معلومه که یه دختر معمولی نیست.
همیشه فکر میکردم cvuچرا وقت خودش رو هدر میده تا برای بچه ای ژن ترکیب کنه و اونو به زحمت به وجود بیاره.حالا میفهمم که اونا بچه های ساده ای نیستن.به حق که رییس اصلی cvuنابغه ای جهانیه!حیف که قصدش نابودیه دنیاست.
تلویزیون رو روشن کردم.اخبار داشت رییس جمهور آینده رو معرفی میکرد.
مجری-خانم روشن روان با بدست آوردن بیش از 70%آرا به ریاست جمهوری برگزیده شدن.ایشون اولین زن رییس جمهور ایران به حساب میایند.
بعد از چند لحظه چهره ی زنی نشون داده شد که همون رییس جمهور بود.خیلی مسلط صحبت میکرد و از نقشه هاش میگفت.ازش خوشم اومد.مقتدر بود.ولی چشمای کشیده اش پر از خشم و غرور بود.غروی که هر کسی رو میترسوند!
********************************************نین اروشن روان(رییس جمهور ایران)********************
رو به روی مردم ایستادم و شروع به صحبت کردم-مردم من!ایران من!بسیار خوشحالم که منو برای خدمت به خودتون انتخاب کردین.
من کاری میکنم که هرگز پشیمون نشین.ایران من رو به پیشرفت قدم خواهد گذاشت و من صدای کوروش رو میشنوم که بار دیگر با غرور اسم ایران رو به زبان می آورد.
صدای تشویق مردم اعتماد به نفس خاصی بهم میداد.این که من بعد این همه خفتی که از این آدم ها کشیدم،بالاخره تونستم توی مشتم بگیرمشون.این منم!مابوس!
*******************************یوسف*********** *********************
سرهنگ باغرور به چهره ی رییس جمهور جدید نگاه کرد و گفت-الآن وقتشه دوره ی جدیدی شروع بشه.
با تعجب برای خودم تکرار کردم-دوره ی جدید!
منظورش رو نمیفهمیدم.دروغ چرا منم از اون همه ابهت این زن خوشم میومد.ناغافل از این که همین غرور همه رو فنا خواهد کرد!
******************************امیر حسین********************************
تمام حرصم رو روی وسایل اطرافم خالی کردم.همه چیز رو شکستم.من فقط یک ماه نبودم!اون تمومش کرد!اون تمام زحمت های منو خراب کرد.لعنت بهش!
*****************************اروس************* ***********************
با لبخند تمسخر آمیزی گفتم-نینا آخر کار خودتت رو کردی!
**************************کاوه**************** ***************
پژوا رو که همون جوری مات روی صندلی نشسته بود رو روی تخت خوابوندم و گفتم-دیگه تموم شد.حالا قدرت دست ماست.راحت بخواب.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+
#45
اوه چه داستانی بود 
اصلا ادم نمی دونست باید طرف کی باشه!
قشنگ بود 
مرسی رها جان
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ
#46
(03-09-2014، 11:17)Adl!g+ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اوه چه داستانی بود 
اصلا ادم نمی دونست باید طرف کی باشه!
قشنگ بود 
مرسی رها جان

ادامش مونده!!!

نویسنده هنوز خیلی ننوشته! هر وقت دوباره شروع کرد جلد دوم رو هم میزارم!×!

مرسی که خوندی^_^
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد) 5
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
  رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان