امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عطش داستان کوتاه غم انگیز

#1
تنگ غروب بود که دمپایی ها ی پلاستیکی ش را سر پا زد،چادر نماز گلدار نیمدارش را
سرش انداخت و با دختر ده ساله ش از خانه زد بیرون.سال پیش شوهرش یک روز بی خبر
رفت ودیگر برنگشت.هیچ وقت نفهمید کجا رفته.اوایل زیاد از دوست وآشناها سراغ مردش را
میگرفت اما مدتی که گذشت دیگه به نبودش عادت کرد.به خصوص که ناچار شد کار کند.
هر کاری انجام میداد کلفتی،رختشویی و کارهای همسایه ها؛گاهی هم بیگاری میکرد.
دخترش مدتی بهانه گرفته بود پرگار میخواست،نمیدانست آن وسیله به چکار می آید،
امامی دانست خرازی ته بازارچه دارد.با اینکه از صاحب دکان که کامل مردی بود
و هر وقت چشمش به او می افتاد با چشماش می خواست او را بخورد هیج خوشش نمی آمد،
اما تنها دکانی بود که همه وسایل مدرسه داشت.
هم چنان که سرش را پایین انداخته بود؛سایه کنار دیوار را گرفت و تند تند پیش رفت.
با یک دست چادرش را نگه میداشت وبا دست دیگرش دست دخترش را گرفته بود.
یک اسکناس صد تومانی مچاله هم توی مشتش قایم کرده بود.
هنوز کوچه را تمام نکرده بود سر تا پاش از عرق خیس شد؛بدتر ار آن از تشنگی به له له افتاد.
مدتی بود که عطش داشت،هر چه آب یخ میخورد فایده نمی کرد.
نمی دانست چرا این جوری شده است.حدس زد شاید از گرمای هوا باشد.
به خصوص که امروز از هر روز گرمتر شده بود،با اینکه صبر کرد تا آفتاب بپرد،
اما گرما هنوز رو هوا سنگینی می کرد.چنان گرم بود که تنها پیرهن کرباسی نیمدارش به تنش چسبیده بود.
این پیرهن رو خیلی دوست داشت،با اینکه همه جاش رفته بود و با کوچکترین فشاری پاره میشد.
اما بدنش را خنک نگه می داشت،برای همین همیشه آن را می پوشید.
کوچه را تمام کرد،انداخت تو خیابانی که به بازارچه راه داشت.اینجا تک و توک آدمهایی دیده می شدند.
هرم گرما روی قلبش سنگینی می کرد؛پوست صورتش را به سوزش انداخت.
بعد هم قطره های عرق از کنار گردن و زیر گوشش سرازیر شدند روی بدنش؛
وچند قطره میان قاچ پستان هایش چکید.همینکه بازارچه را از دور دید،
ایستاد تا نفسش بالا بیاید.پهلوی بازارچه، زمین خاکی بود که خانه ها
و دکان هایش را خراب کرده بودند ومیان آن یک راه باریک بود که بر اثر رفت وآمد
مردم بوجود آمده بود.از آنجا به بازار راه داشت.تصمیم گرفت از آنجا برود تا زودتر برسد.
از خیابان آسفالت که تو محوطه خاکی پا گذاشت،پاهاش تو خاک نرمی که مثل آرد بود
فرو رفت.قدم هاش را تند کرد تا کمتر خاکی بشود.عرق لزج همه بدنش را خیس کرد
و پیراهن کرباسی را به تنش چسباند.بدتر از آن زبانش از خشکی به کامش چسبید.
از اینکه از تو بازارچه نرفته بود پشیمان شد.نا خود آگاه با خودش حرف زد،اما صداش را نمی شنید،
انگار پس از اینکه از دهانش بیرون می آمد،پا در می آورد و فرار می کرد.
دچار حالت گنگی شده بود.احساس کرد بسش از هر موقعی به مردش نیاز دارد.
اما بهش آگاه شده بود دیگه بر نمیگرده.نمی دانست چرا دچار این سرنوشت شده است.
از این موضوع چنان لجش گرفت که ناخود آگاه برگشت و دو دستس محکم کوبید تو سر دخترش
و غریدSadاین مرتبه هم ای کوفت و زهر ماری رو برات می خرم تا ببینم دیگه چی از جونم می خوای)
دخترش گریه نکرد،تنها ناله خفه ای کرد و دنبالش راه افتاد.زن خواست راهش را بگیرد و
تندتر برود،اما زود پشیمان شد و ایستاد بعد هم کمی نازش کرد و دستش را گرفت.
به اولین دکانی که رسید دید صاحبش دارد جلوی دکانش را آب پاشی می کند.
بوی نمناک خاک بینیش را نوازش داد.این بو را خیلی دوست داشتفیاد روزهای اول زندگی
مشترکش افتاد که تو آبادی با شوهرش زندگی خوبی داشت.غروب که می شد پشت بام را
آب پاشی می کرد،بعد فرش پهن می کرد و بساط چای راه می انداخت.
بعد وتی مردش می امد تکیه می داد و سرش را تو بغلش می گرفت و نوازشش می کرد.
اولین عطاری را که دید به آن نزدیک شد.همین که وارد شد،باد خنک پنکه سقفی حالش را جا آورد.
چند بار نفس عمیقی کشید.فروشنده دیده نمی شد.چنان با صدای بلند کلمات عربی را از ته حلق بیرون میداد
که یاد شوهرش افتاد،روزهایی که کله سحر بر می خواست و شروع به نماز خواندن می کرد،
آن قدر بلند می خواند که مجبور می شد بلند شود و براش چای و صبحانه آماده کند.
دکاندار نمازش را تمام کرد،اما هنوز صداش شنیده می شد که در حال دعا بود،
اما زیاد طول نکشید و بر خاست و کفش هاش را پوشید.هنوز درست و حسابی برنگشته بود،
زن گفتSad( بی زحمت 10 تومن خاکشیر بدین حاج آقا .))
دکاندار سرا پاش را برانداز کرد و با دلخوری گفت:صد گرم بدم که بشه بیست تومن؟
((نه حاج آقا همون ده تومن بسه.))
دکاندار دوباره غرولند کرد و مشغول کشیدن خاکشیر شد.
زن نگاهش به یخچال افتاد،از دیدن نوشابه های رنگی دهنش پر آب شد.
حتی خنکی و شیرینی آن را حس کرد.چند بار آب دهانش را فرو داد و تصمیم گرفتموقع برگشتن یکی بخرد.
تو همین فکر بود که دخترش دستش را گرفت و با دست به یخچال اشاره کرد.
دخترش هم به خودش رفته بود و همیشه عطش داشت.از اینکه چند لظه پیش تو سرش کوبیده بود،
دلش به رحم آمد،برای همین تصمیم گرفت یکی بخرد.می دانست پرگار پنجاه تومان است.
همسایه اتاق بالایی برای دخترش خریده بود.تازه جنس خوب آن هفتاد تومان است.
ده تومن خاکشیر خریده بودفنوشابه هم بیست تومن بیشتر نبود!گاهی از دکان ممد تقی می خریدند.
پس پولش می رسید.صدای دکاندار که بسته خاکشیر را به سویش دراز کرده بود
رشته افکارش را پاره کرد.تندی خاکشیر را گرفت و صد تومنی را بهش داد،اما قبل از اینکه بقیه پول را بگیرد،
گفتSad(بی زحمت یه نوشابه زرد بدین))
دکاندار از پایین یخچال یک نوشابه بیرون آورد و بهش داد،زن به پر رویی زد واجازه
گرفت روی چارپایه بنشیند،دکاندار هیچی نگفت وفقط سرش را تکان داد.
همینکه نشست نصف نوشابه را یک نفس سر کشید.خنکی ان توی رگ هاش،بیش از همه
جگرش خنک شد،بعد هم خون تو صورتش دوید و لپاش گل انداخت.
حتی شقیقه هاش سوخت،اما از این سوزش کیف کرد.مثل اولین روز عروسی که اونجاش سوخت
اما حسابی بهش چسبید.چند بار نفس را فرو داد تا بیشتر از این احساس لذت ببرد.
دخترش حریصانه به مادرش نگاه می کرد،زن که تازه متوجه شده بود،ته مانده شیشه را به دخترش داد.
او هم دو دستس مانند پستانک به دهانش چسباند و تا آخرین قطره نوشید.
از آنجا که بیرون امد یک نفس رفت تا به دکان خرازی رسید.از دخترش خواست بیرون منتظر بماند.
می ترسید دست به چیزی بزند،یا هوس خریدن وسیله دیگری به سرش بزند.
وارد که شد سلام کردو گفتSad(حاج آقا پرگار دارین؟))
دکاندار جواب سلامش را داد و بدون اینکه چشم از او بردارد دست دراز کرد و از توی
پیشخون شیشه ای،یک پرگار بیرون آورد وگذاشت جلوش.
((قیمتش چنده؟))
((نود تومن!))
یکه خورد.فکر اینجا را نمی کرد،اما هنوز امید داشت بتواند چونه بزند.
((چرا نود تومن؟آشناهامون از خود شما خریدن پنجاه نومن.))
(نه خواهر ما پرگار پنجاه تومنی نداشتیم،یک نوع داشتیم هفتاد تومن.اما این فابریکه و قیمتش نود تومنه)
بعد هم پرگار را برداشت و سر جاش گذاشت.زن حدس زد صاحب دکان
جنسش را یک تومان کمتر نمی دهد.ماند چه کار کند.نه کسی را می شناخت برود قرض کند،
نه تو خانه به اندازه بیست تومان پول داشت،فقط کمی پول خرئ برای خرید نان کنار گذاشته بود.
برای آخرین بار مایوسانه از فروشنده در خواست کرد پرگار را بدهد و بیست تومان بقیه پول را بعد برایش بیاورد.
فروشنده نگاه خاصی بهش انداخت و از محل زندگی و حتی از شوهرش پرسید.
در جوابش گفت،پشت بازار زندگی می کنند و شوهرش به مسافرت رفته است.
اما با این حرف دکاندار بیشتر باهاش گرم گرفت و چیزهایی گفت که از شرم گونه هاش گر گرفتند.
بعد هم نا راحت شد و بدون خداحافظی بیرون آمد و زیر لب چیزهای نا مفهومی گفت
که خودش هم نفهمید.دهانش تلخ و بد بو شد.چند بار زبانش را تو حفره ی دهانش کاوید
تا رو زمین تف کند،اما فقط کمی کف بیرون امد که آن هم به لبش چسبید.
خودش را سرزنش کرد که چرا باید نوشابه بخرد که پولش کم بیاید.
دخترش هم وقتی فهمید مادرش دست خالی برگشته بنا کرد به ونگ ونگ کردن.
زن هیچی نگفت و راه افتاد،اما هنوز چند قدم بشتر نرفته بود که برگشت و محکم موهایش را گرفت
و کشید و او را به جلو پرت کرد.بعد هم تا تونست کتکش زد.
در همین حین بسته خاکشیر پاره شد و روی زمین ریخت.دختر دستهایش را روی سرش گذاشت
وجیغ و فریاد ره انداخت وتو خاک غلتید.زن نمی دانست چه کار کند.
گیج و منگ همانجا ایستاده،یکباره بدون اینکه بداند چکار میکند،بسوی دکان راه افتاد.
نفهمید چقدر گذشت که از دکان بیرون آمد،با اینکه هنوز دهانش خشک بود،
ام احساس کرد کمی عطشش فروکش کرده است.از دور پرگار را به سوی دختر پرت کرد وگفت:
((بردارببینم دس از سرم ور میداری!))
آن وقت چادرش را باز کرد تا کمی هوا بخورد،همان موقع دختر پارگی پیراهن مادرش را دید،
با اینکه از داشتن پرگار خوشحال بود اما با نگرانی گفتSad(ماما،کی لباستو پاره کرده؟))
((هیشکی!..))
دست دخترش را گرفت و راه افتاد.حالا دیگر پاهاش کشش داشت،
حتی چنان چست و چابک قدم بر می داشت که اندام لاغر اما تو پر و خوش تراشش زیر چادر موج میزد.
به زودی به دکانی رسید که موقع آمدن نوشابه خریده بود.
با اینکه دیگر دلشوره بیپولی نداشت،اما دیگر تشنه نبود و نوشابه نمی خواست.
پاسخ
 سپاس شده توسط -Edgar ، **li@** ، rihaneh
آگهی
#2
cryingcryingcryingcryingcryingcryingcrying خیلی عالی بود میسی!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان