امتیاز موضوع:
  • 16 رأی - میانگین امتیازات: 4.56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان قرار نبود(1 تا 13) (حتما بخوانید طنزه)

#31
خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی رمان قشنگیه!







مرسی495495495
شنیدم *سپاس* بیچاره یتیم شده.دلم خیلی واشس میسوزه اگه میشه یه دستی سر گوشش بکشConfused

اخه میدونی ثواب دارهBig Grin


پاسخ
 سپاس شده توسط ^ali^ ، saghar77 ، نازنین* ، Taliya
آگهی
#32
چرا قسمت بعدی رو نمیذاری؟Huh



من خیلی وقته منتظرمSad
شنیدم *سپاس* بیچاره یتیم شده.دلم خیلی واشس میسوزه اگه میشه یه دستی سر گوشش بکشConfused

اخه میدونی ثواب دارهBig Grin


پاسخ
 سپاس شده توسط بهاره@@@@@@ ، نازنین*
#33
صبح روز بعد سرحال تر از روز قبل بودم. دلم می خواست همه اش سر به سر عزیز بذارم. عزیز هم همینطور که نگام می کرد هی چشمای خوشگلش از اشک پر و خالی می شد. خودش می گفت طاقت دوریمو نداره. آتوسا زنگ زد و گفت می یاد دنبالم که بریم هم از یه آرایشگاه خوب وقت بگیریم هم بریم دنبال خرید جهاز. حوصله همه کار داشتم از روی دنده راست بلند شده بودم. توی اتاقم داشتم تند تند حاضر می شدم که گوشیم زنگ زد بدون نگاه کردن به شماره گوشی رو در گوشم گذاشتم و گفتم:
- بله بفرمایید ...
صدای هیجان زده شبنم بلند شد:
- سلااااااااام عرووووووووووووس
- سلام دم خرووووووس
- اذیت نکن خره من خوشحالم ضد حال نزن دیگه.
- چی شده باز؟
- داره یه اتفاقایی می افته فکر کنم.
- چه اتفاقی در مورد اردلان؟!
- آره
- چی شدههههههه؟
- بعد از اون روز که دیدمش خو دیگه ندیده بودمش تا اینکه امروز زنگ زد خونمون
نشستم لب تخت و با هیجان گفتم:
- خب خب ...
- تا دیدم شماره اونه اول خواستم شیرجه برم رو گوشی بعد یاد حرفای تو افتادم برای همینم مامانمو صدا کردمو و گفتم مامان بیا گوشیو بردار فکر کنم اردلانه ....
- باریکلا .... خب ....
- هیچی دیگه مامانم گوشیو برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی معلوم شد آقا زنگ زدن دعوتمون کنن همه با هم جمعه صبح بریم کوه ...
- راست می گی؟!
- آره به خدا کارای هرگز نکرده! اونوقتم که باهاش بودم از این کارا نمی کرد.
- مامانت قبول کردن ؟
- مامانم می خواست قبول کنه ولی اگه بدونی من چی کار کردم ترساااااا
- چی کار کردی؟
- گفتم بگو شبنم درس داره نمی تونه بیاد ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- نکبتو نگاه! حرفه ای شدیا!
- آره به خدا داشتم می مردما ولی دیگه اینو گفتم
- خب؟
- هیچی اونم نه گذاشت نه برداشت گفت خاله جون این اول ترمیه کی درس داره؟!!!! داره بهونه می یاره خواهشا راضیش کنین و بیاین چون قراره همه باشیم اگه شما نباشین خیلی بد می شه. مامانم گفت حالا تا ببینم چی می شه خاله ...
- ایول!
- خوب کاری کردم؟!
- دمت درست دختر خوب کارت حرف نداشت!
- حالا جمعه احتمالا می خوایم بریم ... چی کار کنم به نظرت؟
- همون کاری که تا الان کردی ... مغرور باش غرورشو له کن ... بشکنش تا اون وقت بیاد جلو.
- باشه ... اول فکر می کردم کارایی که می گی بکن فقط اونو از من دورتر می کنه ولی حالا دارم واقعا جوابشو به چشم می بینم.
- از بس خری که منو دست کم می گیری.
- خیلی خب خانووووووم! ببخشید شما به کوچیکی خودتون .... راستی از آقاتون چه خبر؟ خوش می گذره؟
- ای بدیشون نیست. خوش که نه ولی دارم حال می کنم ... انگار افتادم توی یه بازی قشنگ.
- پس خوشت اومده.
- نه اونجوری که تو فکر می کنی فقط این بازی برام هیجان زیادی به وجود آورده. زندگی من فقط همین هیجانو کم داشت.
- اوکیییییی حالا کی مراسمتونه؟
- این جمعه که شما می ری کوه نه .... اون پنج شنبه ...
غش غش خندید و گفت:
- خاک تو گورت کنم با این تاریخ گفتنت ... آرتان از دست تو خل نشه خیلیه!
- دلشم بخواد همه که خل من هستن فقط این مونده ...
صدای عزیز از پشت در بلند شد:
- ترسااااااااااا آتوسا اومده ....
- شبنم آتوسا اومده دنبالم بریم نوبت آرایشگاه بگیریم ... کاری نداری با من ...
- واااااااااااااااااای یعنی ترسا من حاضرم نصف عمرمو بدم ولی اون چشمای بی روح تو رو آرایش شده ببینم. شب عروسیت زودتر از همه من حاضریمو می زنم.
- گمشووووو من همه جوره قشنگم.
- خو بسه دیگه! باز این حس خودنکبت پنداریش گل کرد
- همینه که هست ... راستی شبنم با شایانتون حرف زدی؟
- آره گفت مشکلی نیست هر وقت که خواستی می تونی بری دفترش و به منشیش اسمتو بگی ...
- اوکی دستت درد نکنه.
- خواهش می کنم برو دیگه به کارت برس
- قربونت ... بای.
- فدات ... بای.
گوشیو قطع کردم و سریع از اتاق پریدم بیرون. آتوسا جلوی عزیز نشسته بود و دو تایی حسابی مشغول گپ زدن بودن. با دیدن من بلند شد و گفت:
- چه عجب عروس خانوم! افتخار دادین ...
- خیلی خب ... بریم؟!
- بریم که دیره
از عزیز خداحافظی کردیم و دو تایی سوار ماشین خوشگل آتوسا شدیم. آتوسا گفت:
- نمی دونی کدوم باغو رزرو کردن؟
- نههههه دیشب آرتان می گفت تازه می خواد با بابا در این مورد صحبت کنه.
- خب اشکالی نداره می خواستم یه آرایشگاه انتخاب کنیم که زیاد دور نباشه ولی خب مهم نیست ...
- آتوسا یه جایی باشه که همچین منو مکش مرگ ما بکننا!!!
خندید و گفت:
- تو خودت مکش مرگ ما هستی عزیزم ... ولی من برات بهترین رو انتخاب می کنم.
آرایشگاه انتخابی آتوسا یه سالن خیلی بزرگ توی خیابون جردن بود که توی طبقه بالای یه مجتمع تجاری قرار داشت. اینقدر همه وسایلش و کارکنانش شیک بودن که من گیج و منگ مونده بودم. خانوم آرایشگره عین دکترا منو خوب برنداز کرد و گفت:
- یه کم دیر اومدینا ... واسه سالگرد ازدواج امام علی آرایشگاه خیلی شلوغه .... باید از دو ماه قبل نوبت می گرفتین.
آتوسا گفت:
- ژیلا جون حالا یهویی شده دیگه منم جز شما کار هیشکیو قبول نداشتم واسه همینم خواهرمو آوردم اینجا ... حالا یه کاریش بکنین خواهشاً
ژیلا دوباره منو برانداز کرد و بالاخره بعد از کمی سکوت گفت:
- خیلی خب ... فقط به خاطر اینکه می دونم عروسک می شه خواهرت و واسه کار خودم خوبه قبول کردما وگرنه محال بود توی این شلوغ پلوغی بهت نوبت بدم.
- دستتون درد نکنه ... شما همیشه در حق من لطف کردین ....
- پنج شنبه ساعت هشت صبح اینجا باشه ....
- باشه چشم حتما!
بعد از اینکه خیالمون زا بابت آرایشگاه راحت شدیم افتادیم توی بازار برای خرید جهازیه اول از تیکه های بزرگ شروع کردیم. آتوسا پرسید:
- خونه آرتان چند خوابه است؟ اصلا چند متریه؟! ما باید بدونیم چقدر وسیله می تونیم بخریم یا نه؟!
- نمی دونم والا ....
- خو یه زنگ بزن بهش بپرس ... اینم یه بهونه واسه اینکه با عشقت حرف بزنی...
پوزخندی زدم و گوشیمو از توی کیفم در آوردم. چاره ای نبود. آتوسا هم یکی بود بدتر از نیلی جون. شماره آرتانو گرفتم و منتظر شدم بعد از هفت بوق که دیگه داشتم نا امید می شدم صدای سردش توی گوشی پیچید:
- بله ....
- الو ....
- بله ....
ای کوفتو بله! ای زهرمارو بله! می دونه منم می خواد حرص بده. به ناچار گفتم:
- سلام
- سلام
نفسمو با صدا دادم بیرون. اصلا دلم نمی خواست حالشو بپرسم بی مقدمه گفتم:
- آرتان خونه ات چند متریه؟ چند خوابه است؟
- خوبم ممنون شما خوبی؟
خودمو از تک و تا نینداختم و گفتم:
- مرسی خوبم ... خونه ات چه جوریه زود بگو کار دارم ....
خوبه آتوسا سرشو گرم کرده بود به تماشای مغازه ها تا من یعنی راحت حرف بزنم. وگرنه الان کله مو می کند. به تندی گفت:
- واسه چی می خوای؟!
- خیر سرم اومدم جهاز بخرم ...
- نیازی نیست ... خونه من همه چی داره.
- من کاری به چیزای خونه تو ندارم. مگه تو نگفتی تو همین یه پسری و بابا مامانت برات آرزوها دارن و نمی تونی بیخیال مراسم مسخره عروسی بشی؟ حالا منم نمی تونم به بابام بگم جهاز نمی خوام چون دوست داره دخترش با سربلندی بره خونه بخت ... حالا فقط بگو خونه ات چه جوریه؟
- دلیلای بچه گونه ات خیلی مسخره است. یه کم بزرگ شو! خونه من سه خوابه است ... 180 متریه ...
- اوکی ...
- من کار دارم فعلا خداحافظ.
حتی فرصت نداد خداحافظ کنم باهاش نکبت! گوشیو قطع کردم و با چهره ای بشاش رو به آتوسا گفتم:
- بریم که بدبخت شدیم ...
- چی شد؟
- سه خوابه صد و هشتاد متری.
- اووووه!
- حالا بازم از خونه تو کوچیک تره
- بابا من اونوقت که می خواستم عروسی کنم اگه یادت باشه رفتم توی یه آپارتمان صد و ده متری یک خوابه ... راحت پرش کردم ولی کار تو سخت تره.
- از همین اول هر چی دیدیم می خریم و میریم چطوره؟!
- وا انگار می خواد بازار شام راه بندازه توی خونه .... هر چیزی اسلوب خودشو داره ... وسایل آشپزخونه کامل باید یه رنگ باشه پذیرایی و نشیمن هم همینطور اتاقا هم همینطور ...
- برو بابا ! پس بفرمایین کفش آهنی باید بپوشیمو بریم دنبال مداد رنگی خریدن.
- غر نزن راه بیفت.
اونروز و سه روز دیگه کار من و آتوسا از صبح تا شب گشتن و خریدن بود. روز چهارم دیگه داشت اشکم در میومد ولی بالاخره تموم شد. آتوسا اینقدر وسواسی بود که بعضی وقتا هوس می کردم هلش بدم زیر یه ماشن از شرش راحت بشم. وقتی همه چیز خریداری شد رفتم توی اتاقم و گفتم:
- من تا سه روز می خوام بخوابم کسی مزاحمم بشه گازش می گیرم.
خداییش هم کسی مزاحمم نشد و من یک روز تمام استراحت کردم. بعد از آخرین باری که با آرتان حرف زدم ذیگه باهاش تماسی نداشتم. کسی هم نمی فهمید که ما دو تا چقدر با هم غریبه ایم. بالاخره بعد از پنج روز دقیقا روز پنج شنبه به من زنگ زد و قرار خرید رو گذاشت. حالم از هر چی خرید بود به هم می خورد. انگار مجبور بودیم اینقدر با عجله ازدواج کنیم!!!! همه مون دست و پامون توی هم گره خورده بود عزیز بیچاره تند تند مشغول آماده کردن رخت خوابام بود و گلدوزی و ملیله دوزی رو میزی هام. هر چی هم می گفتم آماده می خرم زیر بار نمی رفت که نمی رفت فقط از دستم ناراحت می شد. منم ترجیح دادم دیگه هیچی نگم و بذارم هر کاری دوست داره بکنه. بابا در به در دنبال کارای رزرو باغ و شام و میوه و دعوت مهمونا و حمل جهیزیه من به خونه آرتان بود. آتوسا و مانی هم که به همراه من در به در خرید جهاز بودیم و حالا هم که همه اش خریداری شده بود مانی قرار بود به کمک دو تا از دوستای دیزاینرش برن واسه چیدنش. همه خونه آرتان رو دیده بودن جز خودم. و چقدر هم که همه ازش تعریف می کردن. از محله اش از بزرگیش از شیکیش! آتوسا بیشتر از عکسای آرتان می گفت که همه دیوارای خونه رو پوشونده و بهم می گفت منم حتما باید برم چند تا عکس قشنگ بگیرم که بزنم کنار عکسای اون. امان از دست آتوسا و ایده هاش. دوباره قرار بود با آرتان برم بیرون و دوباره استرس گرفته بودم. این بشر کلا بهم آرامش نمی داد و همیشه در مقابلش یه حالت بدی داشتم. انگار چون اون خودشو خیلی بالا می دید من خودمو پایین حس می کردم و همین اذیتم می کرد. شایدم چون همیشه دوست داشت حرصم بده و منم همیشه دوست داشتم طوری وانمود کنم که حرص نمی خورم اینقدر برام عذاب آور بود کاراش. یه دست لباس جدید که تا حالا ندیده بود تنم کردم و از خونه رفتم بیرون دیگه حوصله کرم ریختن و دیر رفتن و حرص دادنش رو هم نداشتم خیلی خسته شده بودم توی این مدت. ولی تا رفتم بیرون نبودش ... فقط یه زانتیای مشکی رینگ اسپرت خوشگل جلوی خونه پارک شده بود. خبری از فراری آرتان نبود. تکیه دادم به دیوار کنار در و منتظر شدم تا بیاد که یه دفعه شیشه زانتیا کشیده شد پایین و صدای آرتان بلند شد:
- بیا ترسا ...
با تعجب نگاهی به خودش و ماشین کردم و رفتم سوار شدم و گفتم:
- سلام ... ماشین خودت کو؟!
- سلام ... اینم ماشین خودمه دیگه ...
- یعنی دو تا ماشین داری؟
- آره ... ایرادی داره؟!
حوصله کل کل کردن نداشتم. گفتم:
- نه ...
انگار فهمید حوصله ندارم که کمی از موضعش پایین اومد و گفت:
- این ماشین مال مواقعیه که می رم مطب ... اون زیادی توی چشمه درستش نیست. الانم دارم از مطب می یام.
تازه متوجه شدم که تیپش هم با همیشه فرق می کنه. کت و شلوار رسمی پوشیده بود و کروات زده بود. با کنجکاوی گفتم:
- همیشه تا می ری مطبت کروات می زنی؟
- همیشه ...
اومدم بگم خوش به حال مراجعات ولی زبون به کام گرفتم و حرفی نزدم. این همین جوری نزده داشت می رقصید دیگه چه برسه به اینکه منم بخوام ازش تعریف بکنم. در سکوت می رفتیم که به حرف اومد و گفت:
- خوب ... چه خبرا؟
- خبرا پیش شماست ... باغو رزرو کردین؟
- آره ... همه کارا رو سپردم دست یکی از دوستام که کلوب مدیریت مجالس داره ... بابای تو بنده خدا خیلی داشت اذیت می شد حالا دیگه خیال هر دومون راحت شده.
- اوکی ... من نمی دونم این همه عجله واسه چیه؟!
- واسه اینکه شما زودتر بری از شرت راحت بشیم ...
- شتر در خواب بیند ...
با خنده و تمسخر پرسید:
- جهازتون رو خریدین؟!!!
دوست داشتم یه جواب دندون شکن بهش بدم. با این نمی شد مثل آدم حرف زد. گفتم:
- من که بله فقط شما باید لطف کنین جهاز بیریختتون رو یه جا انبار کنین واسه شوهر بعدیتون تا جهاز من توی خونه تون جا بشه.
پوزخندی زد و جواب نداد. وقتی جواب نمی داد من بیشتر لجم می گرفت اونم فکر کنم اینو فهمیده بود. بالاخره به حرف اومد و گفت:
- جایی واسه لوازم آرایش سراغ داری؟
- آخه این خریدا واسه چیه؟!
- واسه اینکه یاد بگیری یه ذره دست توی صورتت ببری که آدم رغبت کنه نگات کنه ...
می دونستم می خواد لجمو در بیاره بیرای همینم با حفظ خونسردیم گفتم:
- اگه اون آدم قراره تو باشی ترجیح می دم هیچ وقت رغبت نکنی به من نگاه کنی ... من واسه کسی این کارو می کنم که ارزششو داشته باشه ...
- جدی؟!!!
- بلــــــه
- خب پس پیداست اینکاره ای!
با خشم گفتم:
- یعنی چی؟!
- هچی مهم نیست.
با توقف ماشین سریع رفتم پایین که بتونم کنترل دست مشت شده امو داشته باشم وگرنه محکم می خوابوندم توی صورت ده تیغ شده اش تا فکش جا به جا بشه. اونم اومد و پایین و هر دو وارد پاساژ شدیم کل پاساژ مغازه های لوازم آرایشی بود یکیشو انتخاب کردیم و رفتیم تو ... من از این جور خریدا سر در نمی آوردم. پشیمون شدم که چرا آتوسا رو با خودم نیاوردم. داشتم گیج و منگ نگاه می کردم که آرتان وارد عمل شد و رو به فروشنده که به من زل زده بود گفت ست کامل از دو مارک از بهترین مارک ها رو برامون حاضر کنه. فروشنده هم با خوشحالی مشغول جمع آوری لوازم شد. جلوی ویترین لاک ها ایستادم. عاشق لاک بودم ... آرتان هم کنارم ایستاد و گفت:
- از اونجایی که تو همیشه لاک می زنی باید حدس بزنم که الان تو فکر اینی که یه دو جین از اینا رو بخری.
- دقیقاً ....
- امان از دست شما دخترا ... به چه چیزایی علاقه دارین ....
اینبار نوبت من بود که جوابشو ندم. بعد از اینکه فروشنده همه سفارش آرتان رو حاضر کرد اومد سمت من و منم با پرویی بیست و چهار رنگ لاک انتخاب کردم و همه رو برداشتم. بعد از اینکه خریدمون تموم شد از مغازه بیرون اومدیم. می خواستم از پاساژ خارج بشم که دیدم آرتان هیزززززز جلوی مغازه لباس زیر زنانه ایستاده و کاملا محو یکی از لباس خواب های داخل ویترین شده. ای آدم .... وقتی متوجه من شد نگاه از لباس برداشت و گفت:
- اینجا منو راه نمی دن ... بیا برو خودت هر چی می خوای بخر ...
فقط نگاش کردم. ادامه داد:
- می دونم توی خرید ما خرید این چیزا لازم نیست ولی واسه دل خودت می گم.
سری تکون دادم و رفتم داخل مغازه .... اااااا چه لباسای خوشگلی چه رنگاییی!!! شروع کردم تند تند به انتخاب کردن. فروشندهه خنده اش گرفته بود یه عالمه لباس زیر با چند تا لباس خواب خوشگل خریدم. می خواستم دیگه از مغازه خارج بشم که یهو چشمم افتاد به همون لباسی که آرتان محوش شده بود. یه لباس خواب توری خیلی کوتاه به رنگ قرمز آتیشی ... می دونستم به دردم نمی خوره ولی اونو هم خریدم و از مغازه خارج شدم. جای بنفشه و شبنم خالی. هر وقت از اینجور خریدا داشتیم چقدر هر هر و کر کر راه می انداختیم سر لباس خوابا و بنفشه همیشه با آه می گفت آخرم یمیمیریم یکی زا اینا تنمون نمی کینم قر بدیم واسه شووورمون! آرتان با دیدن پلاستیکای دست من خنده اش گرفت ولی به روی خودش نیاورد و دو تایی با هم سوار ماشین شدیم. گفت:
- بریم واسه لباس عروس ...
- کاش می شد من لباس عروس نپوشم ...
- عروس بدون لباس عروس اصلا با عقل جور در می یاد؟
- فعلا که بنده دارم به ساز شماها می رقصم ... اینم روش ...
- خودت خواستی ...
- وقتی برم از این خراب شده اونوقت می تونم بگم که می ارزید همه این سختیها ... ولی ترسم از اینه که نتونم برم.
- چرا نتونی بری؟
- اقامت گرفتن سخته .... به خصوص که باید کارای جفتمونو درست کنم.
- هر که طاووس خواهد ...
آهی کشیدم و حرفی نزدیم. طبق معمول مغازه لباس عروس رو هم خودش انتخاب کرد و من در عجب بودم که چطوری اون همه اش بهترینا رو انتخاب می کنه. بهترین مغازه ها ... بهترین مارک ها بهترین جنس ها ... وارد مغازه که شدیم دو تا فروشنده زن جلومون ظاهر شدن هر دو در اوج خوش تیپی و زیر هزار قلم لوازم آرایش. چنان عشوه های شتری برای آرتان می ریختن که حالم داشت بهم می خورد. به جای من رو به آرتان پرسیدن:
- بفرمایید ... امرتون ....
آرتان با نگاهی به من گفت:
- یه لباس عروس منحصر به فرد برای خانومم می خوام ...
- کرایه می خواین بکنین؟!
- نخیر واسه خرید می خواستیم.
- لطفا از این طرف تشریف بیارین ...
یکی یکی لباس ها رو می آوردن و جلوی من و آرتان می گرفتن و ما دو تا هم خیلی راحت می گفتیم:
- نوچ
هم ما خسته شده بودیم هم اونا داشتن خسته می شدن. ولی هیچ کدوم از لباس ها با سلیقه ما جور نبود. هر دو انگار دنبال یه چیز خاص بودیم. بالاخره یکی از فروشنده ها رو به اون یکی گفت:
- نیکو برو اون لباس ایتالیائیه رو بیار ...
نیکو منو از بالا تا پایین برانداز کرد و گفت:
- مطمئنی شراره جون؟!!!! اون لباس فکر نکنم به ایشون بخوره ها ...
آرتان هم مثل من از لحن تحقیر آمیز فروشنده بدش اومد و گفت:
- چرا این فکرو می کنین؟!
از لحن خشن آرتان نیکو رنگش پرید و گفت:
- آخه اون لباس فیری سایزه ... هم قواره مانکن های ایتالیائیه .... اصولا به تن هیچ خانوم ایرانی نمی خوره .... یا کمرش تنگه ... یا روی سینه اش گشاده یا قدش می کشه روی زمین ... واسه همینم ما اینو به هر کسی نشون نمی دیم.
- خانوم من هر کسی نیست ... تا الانم که هیچ کدوم از لباساتون باب میل ما نبوده ... این آخری رو هم نشون بدین که اگه این هم مثل بقیه بود ما بقیه وقتمون رو اینجا تلف نکنیم.
یه چیزی که تو شخصیت آرتان فهمیده بودم این بود که اون اصولا آدم اجتماعی و مردم داری بود مگه اینکه از کسی حرکت ناشایستی می دید. الان هم چون متوجه دلبری های این دو نفر شده بود اصلا نمی تونست خودشو راضی کنه که باهاشون درست برخورد کنه. نیکو دیگه حرفی نزد و رفت داخل یکی از اتاق ها و لحظاتی بعد با لباس مورد نظر برگشت. خداییش لباس فوق العاده ای بود! دکلته ... ساتن ابریشمی سفید ... پف دار به همراه یه دنباله طولانی و دو تا دستکش سفید .... ساده ولی شیک و خاص ... آرتان هم نگاهش فرق کرده بود انگار او هم خوشش اومده بود. لباس رو گرفت و رو به من گفت:
- بپوشش عزیزم ...
لباس رو گرفتم و رفتم توی اتاق پرو که خودش به اندازه یه اتاق بود. خوبیش این بود که زیپ لباس از کنار
بسته می شد و خودم می تونستم ببندمش. نمی خواستم از آرتان کمک بگیرم. لباس رو پوشیدم و خودم رو توی آینه برنداز کردم. کاملا روی اسلوب بوووود. تنگ و چسبون ... قدش هم بلند نبود. از هیکل خودم خوشم اومد و بوسه ای برای خودم توی آینده فرستادم و زمزمه کردم:
- مانکن ایتالیایی!
لباس رو دوباره از تنم خارج کردم و رفتم از اتاق بیرون. آرتان پشت در ایستاده بود با دیدن من جلو اومد و آهسته پرسید:
- چطور بود؟
- خوب بود ...
- مطمئنی؟!
- آره قشنگ بود ....
- یعنی می گم .... سایزشو اینا ...
- منظورت چیه آرتان ؟ می گم خوب بود ...
- گفتم یه موقع از لج اینا نخوای لباسی رو که تو تنت مشکل داره رو بگیری. اینا اهمیتی ندارن جاهای دیگه هم سر می زنیم.
چپ چپ نگاش کردم. لباس رو که خیلی هم سنگین بود به فروشنده ها که با کنجکاوی به ما نگاه می کردند تحویل دادم و گفتم:
- همینو می بریم.
نیکو با کنجکاوی رو به من پرسید:
- مشکلی دارین با هم ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- به شما ربطی داره؟!!!!
آرتان که از صدای بلند من جا خورده بود سریع کنارم ایستاد و گفت:
- چی شده؟
- آرتان اینو حساب کن بیا بیرون ... من بیرون منتظرتم.
خواستم برم که یک دفعه مچ دستمو گرفت. منو محکم کشید سمت خودش و طوری که اون دو تا هم بشنون گفت:
- صبر کن با هم می ریم عشق من ....
نمی خواست با او اونا تنها بمونه فقط همین. به ناچار ایستادم تا پول لباس رو حساب کرد و هر دو با هم خارج شدیم. آرتان نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
- عجب اعجوبه هایی بودن!
- واسه شما که بد نیست ...
- بله خوب ... کیه که بدش بیاد مورد توجه باشه ... ولی نه وقتی که با یه خانوم هستیم ... تو تنهایی خوبه.
خدا می دونه تو چه آدمی هستی آرتان ... نباید حساسیت نشون می دادم از این رو گفتم:
- خوش باشی ...
چند دست لباس شب به اضافه کیف و کفش و مانتو و ... هم خریدیم و همه رو با هم گذاشتیم توی ماشین. بعد هم قرار شد بریم یه جا شام بخوریم. گفتم:
- بریم پاتوق ...
- نه ...
- چرا؟! خوب امشب که پنج شنبه است ... دوستای من اونجان ...
- دوستای منم اونجان و هیچ کدوم خبر ندارن از این ازدواج مسخره ...
- خب بگو دوستیم با هم ...
- که شما کلاس بذاری؟!
- تو واقعا فکر کردی کی هستی؟! برد پیت؟!! نه آقا اشتباه به عرضتون رسوندن. تو اصلا می دونی من چقدر خاطرخواه داشتم؟ همه اون دوستات از خداشون بود با من دوست بشن همون فربد عوضی یه بار توی دستشویی کم مونده بود منو با لباس بخوره ...
- فربد؟!!!!!
- بله فربد خان ...
حالت نفس کشیدنش عوض شد.
- کی؟!
- وقت گل نی ...
صداش اوج گرفت:
- الان وقت شوخیه؟!!!
- خب به تو مربوط نیست که فربد کی به من گیر داد این قضیه به خودم مربوطه اینو گفتم که فقط فکر نکنی جایی خبریه ...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره آره حق با توئه .... به من اصلا مربوط نمی شه ... همینطور که زندگی من به تو مربوط نمی شه ...
- شام نخواستم منو برسون خونه ...
بدون حرف منو جلو در خونه پیاده کرد و حتی نایستاد تا من وارد خونه بشم. پاشو روی گاز گذاشت و رفت. کاراش هنوز برام عجیب غریب بود. یه روز گرم یه روز سرد ... یه روز موافق یه روز مخالف ... شخصیت پیچیده ای داشت. وارد خونه که شدم متوجه شدم مانی و آتوسا هم هستند. همه خرید های منو بیرون کشیدن و به به و چه چهشان اوج گرفت. بابا همون شب به آرتان زنگ زد و ازش بابت اینهمه خرید تشکر کرد. آرتان هم خیلی خونسرد گفته بود وظیفه اش بوده. آره واقعا هم وظیفه اشه! اینقدر منو می چزونه که اینا رو همه اشو هم که بفروشم دو روز دیگه که خل بشم نمی تونم باهاش هزینه دوا درمونم رو بدم. کلا آرتان چون همیشه با آدمهای مشکل دار در ارتباط بوده می خواد منو هم مشکل دار بکنه که راحت تر باهام ارتباط برقرار کنه. از افکار خودم خنده ام می گرفت. لباس رو یه بار دیگه توی اتاق برای آتوسا پوشیدم و اون هم حسابی کیف کرد و کلی از اندامم تعریف کرد. بعد از رفتن آتوسا اینا به تخت خوابم پناه بردم. قبل از خواب گوشیمو چک کردم ... چقددر خوش خیال بودم که فکر می کردم آرتان برام اس ام اس می ده. ولی زهی خیال باطل ... اون شب هم یکی از اون شبای گندی بود که از زور خستگی نفهمیدم چه جوری خوابم برد.
________________________________
بابت ناخیر عذر میخوام 7 .8 روز مسافرت بودم!!!WinkTongue
پاسخ
 سپاس شده توسط The Light ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، سایه2 ، xoxo gurl:*) ، ... R.m ... ، نازنین* ، "تنها" ، Berserk ، الوالو ، Taliya ، جوجه کوچول موچولو
#34
بالاخره روز جشن رسید. از صبح ساعت شش آتوسا عین عجل معلق بالای سر من بود:
- ترسااااااااااااااااااا پاشو دیر می شه ژیلا دیگه رامون نمی ده ...
- گور مرگ بگیر آتوسا ....
- خجالت بکش ... یعنی امروز روز عروسیته ... پاشوووووووووو ... هیچی هیجان نداری به خدااااااا!
دیدم آتوسا ول کن نیست به ناچار نشستم سر جام می دونستم سختی بیدار شدن فقط همون لحظه های اولشه کم کم خواب به کل می پره. آتوسا دستمو کشید و گفت:
- پاشو زود باش حاضر شو تا برسیم اونجا شده نه ...
چپ چپ نگاش کردم و بلند شدم تا به سمت دستشویی برم که دوباره صدام کرد.:
- ترسا ... به آرتان گفتی بیاد دنبالت؟
سر جا خشک شدم. مگه باید می گفتم؟!!! حالا چه خاکی تو گورم کنم ساعت شش صبح؟ مجبور شدم دروغ بگم:
- آره گفتم ... ولی گفت نمی تونه بیاد کاراش خیلی زیاده گفت خودتون برین من می یام دنبالتون ...
- ای بابا!زودتر می گفتی تا من مانی رو بیارم با خودم ...
- حالا چلاق که نیستیم خودمون می ریم با آژانس ...
- من که اصلا با تو نمی یام دیدی که به تو هم به زور وقت داد من جای دیگه وقت گرفتم ...
- پس اینجا اومدی واسه چی؟
- اگه نمی یومدم که سر کار خانوم تا ساعت دوازده خواب تشریف می بردین ...
از حرف زدنش خنده ام گرفت و گفتم:
- خب باشه خودم با آژانس می رم ...
- خیلی خب بدووووووو دیررررررر شد ...
- اههههههه انگار چهار ماهه به دنیا اومده
رفتم توی دستشوی صورتمو که تو آینه دیدم وحشت کردم. پف آلود و بی روح ... چند مشت آب یخ توی صورتم پاشیدم و بعد از چند لحظه از دستشویی خارج شدم آتوسا لباس عروس و وسایل مورد نیازم را آماده گذاشته بود ... تند تند لباس پوشیدم و حاضر شدم. آتوسا زنگ زد به آژانس ... بابا و عزیز هم بیدار شده و در تکاپوی کارهای خودشون بودن. انگار همه چی به هم گره خورده بود با اینکه اینطور نبود و همه چیز سر جای خودش بود. ولی همه دوست داشتن اینجور وقتا دور خودشون بچرخن. خدا رو شکر همه کارها به خوبی و خوشی انجام شده بود. وقتی خواستم از در خانه خارج بشم عزیز از زیر قران ردم کرد با خنده گفتم:
- عزیز سفر که نمی رم به خدا دارم می رم عروس بشم و بیام.
عزیز با گوشه دستمال دستش اشکش رو پاک کرد و گفت:
- الهی خوشبخت بشی مادر ...
- از الان شروع کردین عزیز جونم؟ گریه مال شبه ... وقتی میخوام برم توی خونه خودم ... به خدا الان فقط می خوام برم خوشگل کنم ...
عزیز بغلم کرد و با گریه گفت:
- همینجوریش هم مثل پنجه آفتاب می مونی عزیز دلمممم
دلم تاب گریه های عزیزو نداشت. می دونستم بیشتر گریه اش بابت غربت منه ... اینکه مادر ندارم تا برام ذوق کنه. بابا به زور منو از عزیز جدا کرد و در حالی که سعی می کرد با حرف هایش عزیز رو آروم کنه منو هم بغل کرد و در گوشم گفت:
- آرتان ظهر می یاد دنبالت بابا؟!
مجبور بودم بهش زنگ بزنم بگم بیاد از این رو گفتم:
- بله بابا ...
- مواظب خودت باش ... عزیز برات چند تا لقمه درست کرده که بخوری چون صبحونه که نخوردی ناهارم احتمالا نمی تونی بخوری ...
- دستش درد نکنه باشه می خورم چشم
- باریکلا ... پس برو به سلامت ... بعد از ظهر می بینمت ...
گونه بابا رو بوسیدم. یه جور عذاب وجدان داشتم از اینکه داشتم همه رو گول می زدم. اشکای عزیز خنجر روی قلبم می کشید. مراقبت های آتوسا اذیتم می کرد و محبت بابا تیر خلاصم بود. با بغض رفتم سوار تاکسی شدم و آدرس آرایشگاه رو دادم. دلم خیلی گرفته بود کاری بود که کرده بودم ولی برخورد های بد آرتان باعث حالت بدی در من می شد انگار اعتماد به نفسم داشت از بین می رفت. انگار داشتم چیزی می شدم که اون می خواست. ولی نمی ذاشتم ... هر طور شده جلوش می ایستادم من باید ترسای واقعی رو به آرتان نشون بدم نباید فکر کنه جلوش کم آوردم نباید ترسا رو دست کم بگیره ... من باید آرتان رو به زانو در بیارم دوست دارم همه کاراشو تلافی کنم. هر چقدر که تا الان جلوش کوتاه اومدم بسه توی همین افکار بود که صدای راننده بلند شد:
- خانوم رسیدیم ...
تشکر کردم و بعد از حساب کردن کرایه اش وارد ساختمون شدم. داخل آرایشگاه نسبتا شلوغ بود و همزمان با من سه تا عروس دیگه هم اومده بودن. توی دلم گفتم:
- حالا خدا کنه هول نکنه و چهار تا بوزینه جای چهار تا عروس هلو تحویل دامادا نده ...
خودم از فکر خودم خنده ام گرفت. یکی از شاگردهای آرایشگاه منو به سمت یکی از اتاقها هدایت کرد و بعد از اینکه کمکم کرد لباسم رو در بیارم منو نشوند روی صندلی و به دستور ژیلا خانم مشغول پیچیدن موهام شد. اههههههه اصلا حوصله این بیگودی ها رو نداشتم کله مو سنگین می کرد تازه بعدم باید دو ساعت می رفتم زیر سشوار می سوختم. چقدر از پیچیدن موهام بدم می یومد. فقط هم به خاطر همین دنگ و فنگش. بعد از اینکه کار بیگودی کردن موهام تموم شد یه کلاه چپوند توی سرم و مثل بقیه عروس ها منو نشوند زیر سشوار. قبل از اینکه بشینم روی اون صندلی مسخره گوشیمو از تو کیفم در آوردم و به آرتان اس ام اس زدم:
- ساعت 3 دم ساختمون .... خیابون جردن باش ...
اس ام اسو که فرستادم ساعت نه بود ... مطمئن بودم که بیداره منتظر بودم جواب بده ولی هیچ جوابی ازش نیومد. گوشیو با حرص دوباره انداختم توی کیف و غر غر کردم:
- به درک ... لیاقت نداری جواب اس ام اس منو بدی ...
خودم ار حرص خودن خودم خنده ام می گرفت. واقعا برام رفتار آرتان عجیب بود اینقدر که همه تا به حال لی لی به لالام گذاشته بودن بد عادت شده بودم حالا تحمل رفتارای آرتان برام سخت بود. یکی دیگه از آرایشگر ها یه صندلی با خودش آورد و درست نشست جلوی من. فکر کردم می خواد بشینه باهام سلام احوالپرسی بکنه به خاطر همین هم بهش یه لبخند گشاد زدم آخه حوصله ام بدجور سر رفته بود. جواب لبخندمو با یه لبخند یخ و وارفته داد و گفت:
- دستتو بده ...
تازه چشمم به وسایل روی پاش افتاد می خواست ناخنامو مانیکور کنه. ناچاراً دستمو دادم بهش و اونم در سکوت مشغول شد حوصله ام حسابی سر رفته بود. کم کم میخواستم سرمو بزنم توی دیوار که صدای موبایلم بلند شد با خوشحالی دست یارو رو پس زدم و گوشیمو از تو کیفم در آوردم. بنفشه بود دکمه رو فشار دادم و گوشیو با شونه ام نگه داشتم و دستمو دوباره دادم به دختره ...
- الو ... ایکبیری ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- ایکبیری باباته ...
- خب آره اونم هست ...
- خیلی بی شعوری بنفشه ... در مورد بابات درست حرف بزن
- حالا من اگه یه چیزی می گم دارم در مورد بابای خودم حرف می زنم ... تو چرا به بابای من فحش می دی؟!!!
- گمشو من کی فحش دادم؟!!!
- خب باشه حالا نمی خواد حرص بخوری کهیر می زنه بدنت ... آرتان دوست نداره
- خیلی بی شعورییییییییی
- با شمای دوست!
- بنفشه بنال ببینم چه دردته؟ زنگ زدی به من چرت و پرت تحویلم بدی؟
بنفشه خندید و گفت:
- آرایشگاهی؟!
- بله
- اووووه چه نازیم می کنه ... نازو واسه آرتان بکن که با ملایمت بیشتر باهات ...
جیغ زدم:
- بنفشههههههه
قهقهه زد و گفت:
- خره یکشنبه اون هفته تعطیله ...
- خوب ...
- خوب که خوب ...
- خب تعطیله که باشه ... خبریه؟!
- آره ... می خوایم بریم پیست ...
- بیخیال بابا ...
- آرتانو خر کنین دو تایی بیاین
- عمرا اگه من به آرتان بگم بیا بریم پیست فکر می کنه یه جا یه خبریه ...
- یعنی چی؟! یعنی قراره هم خونه ات باشه ها ...
- حالا کیا هستین؟!
- من و شبنم و داداشش و دو تا از دوستای داداشش و سه چهار تا از دوستای اینترنتی من ...
- پسر یا دختر؟!
- کی؟!!
- دوستای اینترنتیتو می گم دیگه ...
- دو تا دختر دو تا پسر ...
- به به پس جمعتون جمعه ...
- آره ... یه اکیپیم اگه یادت باشه چند بار دیگه هم رفتیم بیرون شهر... دربند ... درکه ... فرحزاد ... ولی تورو بابات اجازه نداد بیای یادته؟!!!
- آهان آره ...
- خب حالا دیگه از امشب آزاد می شی ... می تونی بیای اگه آرتان اومد که با آرتان بیا نیومدم به درک خودت بیا بریم صفا ...
- باشه ...
- پس اسمتو بنویسم که می یای حتما؟! بچه ها منتظرن ...
- خره تابلو نیست؟ من به جای ماه عسل پا شم بیام پیست؟!
- مگه می خواین برین ماه عسل؟!!!!!
- آرتان که چیزی نگفته ... فکر نکنم قصدشو هم داشته باشه.
- منم فکر نکنم پاشه بیاد ماه عسل ... این با این اخلاق گندش همین امشبم اگه افتخار بدن تشریف بیارن عروسی خودشون لطف بزرگی کردن.
- اوکی منم نود درصد می یام ...
- پس اسمتو می نویسم آرتانو هم می ذاریم توی ذخیره ها ...
- نه بیخیال آرتان! اصلا نمی خوام بهش بگم.
- می خوای مجردی حال کنی؟
- دقیقا!
غش غش خندید و گفت:
- باشه ... مجردیتو عشقه
- واسه عقد که میای؟!
- عقدتون هم توی همون باغه است؟!
- آره ...
- این آرتان اینا با این وضع توپشون یه باغ ندارن؟!!! که رفتن کرایه کردن؟!!
- می گفت این باغایی که مخصوص مراسمه همه چیز تمومه و باغ اونا به درد مهمونی دادن نمی خوره ...
- جلل خالق! عقاید این آرتانم مخصوص خودشه ها ...
- آره بابا کلاسش منو کشته .. حالا می یای؟
- آره من و شبنم و شایان با هم می یایم.
- مامان باباهاتون نمی یان؟!!!
- چرا می یان ولی واسه عروسی ...
- اوکی پس منتظرتونم...
- باشه جیجری ... بوس بوس
- بوس بوس بای
- بای.
آرایشگر هنوز خونسردانه مشغول دیزاین ناخنای من بود. خداییش خیلی سلیقه داشت به خرج می داد. خودم تا حالا اینجوری نتونسته بودم درستش کنم. عین حنا زدن عروسای هندی شده بود. دوست داشتم هی دستمو بیارم بالا و از نزدیک به ناخنام نگاه کنم ولی یه بار که این کارو کردم چنان چپ چپ نگاهم کرد که پشیمون شدم. همزمان با تمام شدن زمان سشوار موهام کار ناخن هام هم تموم شد اینبار رفتم زیر دست خود ژیلا خانوم. گویا فقط قرار بود کار منو خودش انجام بده و بقیه به دست شاگردا سپرده شده بودن. منو روی یه صندلی خوابوند و شیرجه زد روی صورتم همینجور که داشت صورتمو با شمع اصلاح می کرد دلم می خواست موهاشو بگیرم بکنم. خیلی دردم گرفته بود. وقتی از اینکار فارغ شد رفت سراغ ابرو هام و گفت:
- این ابروهای پر تو دیگه به کارت نمی یاد من کامل می رم توش ... ایراد نگیری بعدا ها!
- حالا نمی شه همینجور کلفت ...
- به صورتت نمی یاد دختر جون...
دیگه غر نزدم بذار هر کاری دوست داره بکنه. آتوسا می گفت کارش خوبه پس مطمئنا یه جوری درستم می کنه که قشنگ تر بشم ... دوست داشتم خیلی خوب بشم باید کم کم خومم یاد می گرفتم آرایش کنم تا بتونم برم روی مخ ارتان. البته اگه اصلا این چیزا واسه ارتان اهمیتی داشته باشه. شاید از اون مرداست که اصلا تغییرو توی آدم حس نمی کنه از اونا که این چیزا اصلا براشون اهمیتی نداره. نمی دونم چقدر گذشت که ژیلا خانوم بالاخره دست از آرایش صورتم برداشت و مشغول درست کردن موهام شد نمی دیدم داره چه بلایی سرم می یاره و حسابی کنجکاو شده بودم. بالاخره بعد از گذشت چند ساعت کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- بالاخره تموم شد ... جای عروس شدی عروسک!
- دارم از گشنگی می میرم ...
- چیزی نیاورده بودی بخوری؟!
- چرا ولی یادم رفت ...
- ای امان از عاشقی ...
هر دو خندیدیم ولی اون به چی و من به چی؟!!! با کمک خودش لباسمو پوشیدم و رفتم جلوی آینه. راست می گفت به خدا! شده بودم عروسک!!! موهای فر خورده که صورتمو قاب گرفته بود. ابروهای متوسط نه پهن و نه نازک کمونی ... صورتمم بدون مو و سفید تر شده بود مهم تر از همه چشمهای بی روحم بوده که حالا داشت عین سگ پاچه می گرفت. خط چشم مشکی کشیده دور تا دور چشمم چنان نمایی بهش داده بود که خودمم دلم نمی یومد چشم از خودم بگیرم توی آینه مژه هامم حالا که ریمل خورده بود انگار دو برابر شده بود مژه بور خوبیش این بود که وقتی یه ریمل می یومد روش خیلی نما پیدا می کرد. لبامم که با رژ صورتی خیلی برجسته تر شده و برق می زدن و حسابی دلبری می کردند. چشمکی به خودم زدم و از ژیلا خانوم تشکر کردم. وقتی از اتاق خارج شدم همه نگاه ها به سمتم برگشت می دونستم که فوق العاده شدم برای همینم لبخندی به بقیه زدم و رفتم سراغ گوشیم. ساعت سه و ربع بود ... ولی هیچ خبری از زنگ یا اس ام اس آرتان نبود. داشتم حرص می خوردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. شبنم بود ... بازم به معرفت دوستام ... عروس به این غریبی ندیده بودم تا حالا ... تک و تنها ! عروسا اصولا یه ایل و لشگر همراه دارن ... اگه مامانم بود ... بغض گلومو گرفت. دکمه گوشی رو زدم و گذاشتمش در گوشم:
- سلام شبنمی ...
- سلااااااااااااام عروس غریییییییییییییب .... نبینم غریبیتو ....
با حرف شبنم چیزی نمونده اشکم در بیاد که یهو صدای هل هله بلند شد از پشت گوشی. با تعجب گفتم:
- کجایی شبنم؟ عروس اینجاست شما تنهایی عروسی گرفتین؟!
- بابا بگو باز کنن در این آرایشگاهو دیگه ... علف سبز شد زیر پای ماها ...
با تعجب خودم رفتم سمت در و بازش کردم. از چیزی که دیدم دهنم باز موند ... آرتان و شبنم و بنفشه و آتوسا پشت در ایستاده بودن ... درو که باز کردم همه اشون به استثنای آرتان شیرجه زدن داخل و ریختن روی سر من ... آرتان آرخ سر به طمانینه وارد شد.
- واااااااااااااااااای خودتی ترسا؟!!!!
- اومدم بگم این عروسه کیه اینقدر خوشگله؟!!!!! یهو دیدم خودتییییییی ایکبیرییییییی!
- ورپریده چه چشات خوشگل شدههههههههه!
- ترسااااااااااااا لالییییییییییییییییی؟ یه زری بزن دیگه ...
خنده ام گرفت. اینقدر از دیدنشون شوکه شده بودم که حد نداشت ... آتوسا بغلم کرد و در حالی که به زور از ریختن اشکاش خودداری می کرد گفت:
- چقدر ناز شدی خواهرییییییی یاد مامان افتادم .... همیشه واسه بابا همین مدلی خط چشم می کشید ...
با اخم گفتم:
- یه گولی اشک هم بریزی از پنجره می اندازمت پایین میدونی که من عر می زنم این وسط همه پولامون می ره توی چاه آرایش بی آرایش ...
غش غش خندید و گفت:
- خیلی خب عر نزن ...
بعد از دست و روبوسی کردن با بنفشه و شبنم تازه متوجه آرتان شدم ... بیخیال گوشه ای ایستاده بود و به ما نگاه می کرد. کت و شلوار قهوه ای تیره پوشیده بود یا پیرهن قهوه ای و کروات کرم روشن ... دلبری شده بود واسه خودش! یه دسته گل رز و لیلیوم هم توی دستش بود. وقتی متوجه نگاهم شد استوار جلو اومد و دسته گلو گرفت جلوم ... نگاهش بهم خیلی معمولی بود ... چیز خاصی توش نبود انگاز تغییرات منو نمی دید. لجم گرفت از عمد دسته گلو جوری از دستش چنگ زدم که باعث شد ناخنام پوست انگشتاشو خش بندازه .... با درد دستشو کشید کنار چپ چپ نگام کرد و زیر لب غرید:
- وحشی ...
آتوسا جلو اومد و گفت:
- خب بریم دیگه ... مانی و شایان اون پایین علف که زیر پاشون سبز شد هیچی ... گلم دادن ...
من غش غش خندیدم ... می خواستم به آرتان نشون بدم که هیچی برام اهمیتی نداره ... برام مهم نیست که عین بقیه عروسا داماد جلوم خشک نشد و از زیبایی ام تعریف نکرد دستمو نگرفت نگفت دوستم داره نگفت تنها آرزوش رسیدن به من بوده ... هیچی برام مهم نیست .... بذار همه فکر کنن گفته ... بذار فکر کنن از حرفای عاشقونه اون من به عرش رسیدم .... همه با هم به سمت در راه افتادیم ... تازه یادم افتاد از فیلمبردار خبری نیست ... بازم از شاهکارای آرتان بود لابد .... آخه احمق اینقدر خرج کردی یه فیلمبردار هزینه ای داشت ؟ تو هیمن فکرا بودم که بنفشه در گوشم گفت:
- شنلتو از روی سرت بردار عروسک ... فیلمبردار اون پایین منتظره که ازتون فیلم بگیره.
با تعجب به بنفشه نگاه کردم ولی حرفی نزدم. دم در آسانسور که رسیدیم آتوسا و شبنم و بنفشه رفتن داخل منم خواستم برم تو که آتوسا جلومو گرفت و گفت:
- تو و آرتان بعد از ما بیاین ... فیلمبردار گفت از وقت که می رین بیرون از آسانسور می خواد ازتون فیلم بگیره ... حواستون باشه قشنگ و عاشقونه بیاین بیرون
بعد از این حرف چشمکی به هر دوتامون زد و رفتن. تکیه دادم به دیوار کنار آسانسور و با پاشنه پام مشغول ضرب گرفتن روی زمین شدم. حتی به آرتان نگاهم نکردم ... بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- انگار جدی جدی لباسه اندازته ...
- پ ن پ شوخی شوخی یه ذره تو روش خندیدم تا اندازه ام شد وگرنه هی قر می یومد سرم ...
چنگی توی موهاش زد و گفت:
- دخترا همه اش فکر می کنن گوله نمکن ...
- پسرا هم همه اش فکر می کنن خدای جذابیتن و همه اشون اعتماد به نفس کاذب و غرور حال به هم زن دارن ...
- واسه همینه که می میرین واسه غرور پسرا؟!!!
- حالا که پسرا دارن تلپ تلپ غش و ضعف می کنن واسه دخترای مغرور ...
با باز شدن در آسانسور بحث ادامه پیدا نکرد و هر دو سوار شدیم. در آسانسور داشت بسته می شد که یه دفعه آرتان خم شد و سریع دنباله لباسمو کشید داخل. اگه جمعش نکرده بود لباس جر خورده بود. باید تشکر می کردم ولی اصلا به روی خودم نیاوردم. لباسو رها کرد و زیر لب غر زد:
- دست و پا چلفتی ....
- نخود هر آش ... شاید من می خواستم لباسم پاره بشه این مجلس حال به هم زن به هم بخوره از شر تو راحت بشم ...
- تو؟! تو از شر من راحت بشی؟ تو از خداته با من باشی این اداهات هم همه اش فیلمه ....
- آرتان در خواب بیند پنبه دانه ... آرزو که بر جوانان عیب نیست پسر جون ...
- ای وای مادر ببخشید تاریک بود موی سفیدتون رو ندیدم ...
صدای ضبط شده خانومه توی آسانسور گفت:
- لابی ...
در داشت باز می شد سریع اومدم بیرون که حس کردم لباسم گیر کرده و داره کشیده می شه. چون سرعتم زیاد بود و تقریبا با حالت دو از آسانسور پریدم بیرون تعادلمو از دست دادم ولی قبل از اینکه بیفتم بازم آرتان به دادم رسید و منو گرفت تو بغلش ... خیلی فرصت طلب بوداااا! سریع خواستم ازش جدا بشم که کمرمو محکم فشار داد و سرشو فرو کرد توی گوشم و زمزمه وار گفت:
- دختره لوس از خودراضی دست و پا چلفتی ...
قبل از اینکه ولم کنه توی همون حالت گفتم:
- معلومه لوس کیه ... یکی یه دونه خل و دیوونه ...
سپس با خشونت دستاشو پس زدم. تازه متوجه شدم نگاه همه به خصوص لنز دوربین روی حرکات ماست. به ناچار لبخند زدم. آرتان هم فقط برای اینکه می دونست این فیلمو بعدا مامانش می بینه بازوشو آورد جلو و از لای دندونای به هم فشرده اش غرید:
- بگیر دستمو تا بعدا حالیت کنم خل و دیوونه کیه؟
بازوهای محکم مثل سنگشو گرفتم توی دستم و با همون لبخند کذایی رو به دوربین آهسته گفتم:
- لازم نیست حالیم کنی کیه ... می دونی تویی!
کارد می زدی خونش در نمی اومد. قدماش سرعت گرفت می خواست هر چه سریع تر سوار ماشینش بشه که با تذکر فیلمبردار دوباره سرعتشو کم کرد. آخییییییی چه حرصی داشت می خورد بدبخت. حالا تازه اولشه آرتان خان ... صبر کن دارم برات!
Dodgy
پاسخ
 سپاس شده توسط love 2012 ، niki 2012 ، saraaslani ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، سایه2 ، xoxo gurl:*) ، ... R.m ... ، نازنین* ، بابامنم دیگه ، Berserk ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو
#35
قسمت 11
شایان و مانی و اتوسا و بنفشه و شبنم یه گوشه ایستاده بودن و ما رو نگاه می کردند. براي شایان و مانی
:دست تکون دادم و بلند گفتم
... سلام آقایون خوش تیپ -
:هر دو جلو اومدن و مانی با شعف گفت
!!!!خودتی زلزله؟!!!! چه کردي؟ -
... می دونم قشنگ شدم ولی اینقدر ازم تعریف نکن الان آب می شم می رم توي زمینا -
... تو که کلا نصفت تو زمینه -
:عصبی داد زدم
!!!!من کجام کوتوله است؟-
:مانی غش غش خندید و گفت
... زلزله ... منظورم از این که نصفت تو زمینه اینه که خیلی تخسی -
:نفس راحتی کشیدم و گفتم
... هاااان! ترسیدما -
شایان که انگار اونم توسط شبنم دهن لق فهمیده بود این ازدواج صوریه به خودش اجازه داد ابراز وجود کنه
:و گفت
... نه بابا ترسا تو که ماشالله عین مانکنا هم قد بلندي هم خوش استیل -
اگه وقت دیگه اي بود چنان نگاش می کردم که حساب کار دستش بیاد ولی حالا جلو آرتان بدم نمی یومد
:یه کم تحویلش بگیرم. به خاطر همین گفتم
!واي مرسی شایان ... تو همیشه به من لطف داري ... خودتم فوق العاده شدي -
:شایان پسر جذابی بود ... قد بلند و خوش هیکل ... مردانه خندید گفت
... چشمات قشنگ می بینن -
:رو به مانی گفتم
!نیمایی چطوره؟ -
مانی جا خورد. انتظار نداشت جلوي آرتان حرفی از نیما بزنم. با چشمش اشاره اي به آرتان کرد و سر سري
:گفت
... خوبه ... برین دیگه مهمونا منتظرن ... عاقد هم الان می یاد -
با لبخندي موذیانه از اونا فاصله گرفتیم. اخماي آرتان بد رقم توي هم فرو رفته بود. باید می ترسیدم ولی
دیگه ازش ترسی نداشتم. چی کارم می تونست بکنه؟ فوقش دو تا داد می زد منم بلندتر جوابشو می دادم
وخلاص! نزدیک ماشین که رسیدیم به دستور فیلمبردار در ماشین رو براي من باز کرد و من با کلی لفت
دادن و ناز و ادا و کرشمه سوار شدم. بچه ها فکر می کردند دارم براي آرتان ناز می کنم و بلند بلند می
خندیدند. خبر نداشتند دارم روي اعصاب آرتان دراز نشست می رم ... وقتی نشستم اینبار نوبت اون بود که
:درو محکم به هم بکوبه. خنده ام گرفت و بلند بلند خندیدم. از در دیگه سوار شد و غرید
!!!چیز خنده داري هم وجود داره؟ -
... آره خوب ... قیافه خشماگین شما -
:لبخندي موذیانه زد و گفت
!قیافه ترس آگین شما هم شب خنده داره ... اونم چه خنده اي -
دیگه نترسیدم چون می دونستم این حرفا رو می زنه تا من بترسم و اون بخنده بهم. اینم شده بود نقطه
:ضعف من دستش ... از اینرو با خونسردي گفتم
... از این عرضه ها هم نداري آخه -
چشماش گرد شد و با تعجب نگام کرد. باورش نمی شد اینجوري جوابشو داده باشم. بعد از چند لحظه
:سکوت در حالی که سرعتش رو بیشتر می کرد گفت
!خیلی شجاع شدي! فکر نمی کنی به ضررت باشه؟ -
... شجاعت هیچ وقت به ضرر کسی نبوده ... ولی این شجاعت نیست ... این ریز دیدن توئه -
:بر خلاف بار قبل عصبی نشد. لبخندي گوشه لبشو کج کرد و گفت
... باشه خانوم از قدیم گفتن فلفل نبین چه ریزه -
اینقدر واسه من کري نخون آرتان ... تو امشب بار آخریه که داري منو می بینی ... نمی خوام دیگه توي -
... این مدتی که قراره کنار هم باشیم حتی چشمم بهت بیفته و نمی خوام بذارم رنگمو ببینی
!واي نکن این کارو با من! نمی گی من تو رو یه روز نبینم از غصه دق می کنم می میرم؟ -
به دنبال این حرف قهقهه اش فضاي ماشین را پر کرد. لجم گرفت و ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم. من
دوست داشتم بیشتر عملی آرتان رو زجر بدم. کلامی اکثر اوقات جلوش کم می آوردم. بالاخره ماشین به در
باغ رسید. رسیدن همان و شروع شدن برنامه هاي خاص همان. اول از همه جلوي ماشین عروس یه عده
دختر و پسر با لباس محلی شروع کردن به لزگی رقصیدن. اومدم پایین و محو تماشاي اونا شدم ... کیف
کرده بودم و همه چی از یادم رفته بود ... یه پنج دقیقه اي اونا برامون محلی رقصیدن تا اینکه آهنگشون
تموم شد. بعد از کنار رفتن اونا گاوي جلوي ماشین سر بریده شد و من با چندش از روي خونش رد شدم.
آرتان هم به دستور فیلمبردار پشت سر من در حالی که دنباله پیراهنم را گرفته بود می یومد. وارد باغ که
شدیم هفت تا دختر پسر کوچولو جلومون راه افتادن و روي یه قالیچه قرمز که تا جایگاه عروس و داماد پهن
شد بود تند تند گلبرگهاي گل مریم می ریختن و هل هله می کردن. خداي من! چقدر قشنگ بود ... آرتان
واقعا سنگ تموم گذاشته بود. به خصوص که کنار قالیچه شمع هاي رنگی روشن شده بود و من کلا عاشق
شمع بودمممم. اینقدر محو تماشاي این برنامه ها شده بودم که نفهمیدم پنجه هاي آرتان کی توي دست من
قفل شدن ... تازه وقتی فشاري به دستم وارد آورد و اشاره کرد باید بشینم متوجه دستش شدم و با تعجب
:نگاش کردم ... نمی دونم چرا یهو مهربون شده بود. در گوشم پچ پچ کرد
... اینم یکی از دستوراي این فیلمبردار بداخلاقه است دیگه -
از لحنش خنده ام گرفت و نشستم کنارش .... تازه اون لحظه بود که عزیز با یه ظرف اسفند اومد بالاي سرم
و در حالی که هاي هاي گریه می کرد بغلم کرد. اینقدر هق هقش شدید بود که متوجه حرفاش نمی شدم.
:فقط محکم بغلش کردم و در گوشش گفتم
عزیز تو رو خدا ... تو رو به ارواح خاك مامان گریه نکن منم گریه ام می گیره هاااااا عزیز بس کن جون -
... ترسا ... همه چیزو به هم می زنماااا
همه از دیدن این صحنه متاثر شده بودن و توي چشم همه اشک جمع شده بود. بالاخره عزیز تونست
خودشو کنترل کنه و با بوسیدن پیشونیم از من جدا بشه. حق داشت اینقدر بیتابی کنه بعد از من خیلی تنها
:می شد. بعد از اون بابا پدرانه اول مرا در آغوش کشید و بعد از بوسیدن پیشانی ام گفت
جاي مامانت خیلی خالیه دخترم ... کاش بود و از دیدن تو توي لباس به این قشنگی غرق لذت می شد ... -
... ایشالله خوشبخت بشی ته تغاري
بابا اونقدر هم که فکر می کردم خبیث نبود. از شنیدن حرفاش از یادآوري نبود مامان ... از مهربونیه بابا ...
بغض به گلوم چنگ انداخت ... چونه ام که شروع به لرزش کرد حس کردم دستم توي دست آرتان فشرده
شد. فشارش خیلی خفیف بود و نمی دونستم که آیا واقعا این اتفاق افتاده یا من توهم زدم بابا منو ول کرد و
رفت طرف آرتان. با هم دست دادن و بابا در گوشش چیزي پچ پچ کرد. فکر کنم سفارش منو می کرد.
آرتان هم فقط سرش را تکان داد و اخم هایش بیشتر در هم شد. بعد از بابا نوبت نیلی جون و باباي آرتان
بود اینقدر فشارم دادن و قربون صدقه ام رفتن که دیگه آب لمبو شدم بالاخره قربون صدقه ها و سلام و
احوالپرسیا تموم شد و من آرتان تونستیم راحت بشینیم. عاقد هم اومد و شروع کردن به خوندن صیغه عقد
... نیلی جون و یکی از دختراي فامیل آرتان اینا یه حریر سفید رو گرفته بودن روي سرمون و آتوسا با نیش
گشاده مشغول قند سابیدن شد ... عاقد تذکر داد که کسی دستاشو توي هم گره نکنه ... چه حرفا! اینا همه
اش خرافاته ... ولی نمی دونم چرا بی اراده دستامو از هم باز کرد و دیگه تو هم نپیچوندمشون ... دستاي
آرتانم باز روي پاش بود ... ما که می دونستیم قراره یه روز همه چی تموم بشه پس چرا ما هم دستامون رو
باز کرده بودیم؟!!! بعد از سه بار خودندن خطبه و هر بار جواب دادن آتوسا که عروس رفته برقصه و
عروس رفته دور دور و چه می دونم از این مزخرفات بالاخره نوبت بله گفتن من رسید. قبل از اینکه فرصت
:کنم چشممو از روي آیه هاي سوره نور بردارم و بله رو بگم بنفشه بلند گفت
.... عروس زیر لفظی می خواد -
خنده ام گرفت. قرآنو بستم و به آرتان نگاه کردم انتظار داشتم فراموش کرده باشه و الان ضایع بشه بعد
همه براش دست بگیریم بهش بخندیم. ولی آرتان در کمال خونسردي دست توي جیب کتش کرد و جعبه
اي ازش خارج کرد و به نرمی جعبه مخملی شیک رو توي دست من گذاشت. فقط نگاش کردم. باور نمی
شد حتی به این چیزا هم فکر کرده باشه ... خداییش آرتان بعضی وقتا خیلی آقا می شد. جعبه رو توي دستم
:فشردم و در جواب عاقد که براي بار چهارم داشت می پرسید
!عروس خانوم وکیلم؟ -
:گفتم
!با اجازه پدرم و روح مادرم ... بله -
شاید اولین عروسی بودم که از روح مادرش هم اجازه می گرفت و همین باعث شد دوباره همه چهره ها
غمگین بشه. ولی یه عده هم شروع به هل هلهه و دست زدن کردن که جو رو عوض کنن. داشتم به چشم و
ابروهاي بنفشه و شبنم که برام خط و نشون می کشیدن می خندیدم که یه دفتر گنده گذاشتن روي پام و
گفتن امضا کن ... لا مصب هر چی امضا می کردم تموم هم نمی شد ... ولی بالاخره تموم شد و دفترو دادن
به آرتان ... بنفشه و شبنم شیرجه زدن کنارم و در حالی که تند تند بوسم می کردن و تبریک می گفتن ازم
خواستن که هدیه آرتانو باز کنم. خودمم کنجکاو بودم ... در جعبه رو که باز کردم یه گردنبد داخل جعبه
:بهم چشمک می زد. یه گردنبند ظریف از طلاي سفید ... شبنم پلاکش را چنگ زد و گفت
... یه چیزي روش نوشته -
:شبنم با هیجان گفت
چی نوشته؟ نوشته دوستت دارم؟ -
:زدم پس کله اشو و گفتم
!هیشکی هم نه و آرتان -


پسرم من در حق این دختر کوچولوم خیلی ظلم کردم حالا از تو فقط یه چیز می خوام ... دوستش داشته -
.باش اونقدر که لایقشه ... و خوشبختش کن
حرف بابا آرتانو یه جور عجیبی کرد. هیچی نگفت فقط به بابا نگاه کرد و بعدم سر تکون داد. بابا هم دستی
سر شونه ارتان زد و بعد از اینکه دستمو گذاشت توي دستاي یخ زده آرتان پیشونی هر دومون رو بوسید و
رفت سریع سوار ماشین شد. انگار نمی خواست شکستن بغضش رو ببینیم. باباي آرتان هم آرتانو به من
سپرد و بعد از بوسیدن و تبریک گفتن به هردومون عقب نشینی کرد ... نیلی جون عزیزم از زور هق هق نمی
تونست حتی حرف بزنه. آرتان پنج دقیقه تموم مامانشو عین یه جوجه کوچولو گرفته بود توي بغلش در
گوشش حرف می زد. خداییش اشک منم داشت در می یومد. بالاخره نیلی جون از تو بغل آرتان اومد بیرونو
و بعد از اینکه صورت پسرشو غرق بوسه کرد با گریه منو بغل کرد و در گوشم التماسم کرد آرتانشو دوست
داشته باشم و مثل یه پسر کوچولو هواشو داشته باشم. داشت از خودم بدم می یومد مطمئن بودم آرتان هم
همین حسو داره ...این همه اشک و بیتابی همه اش به خاطر یه ازدواج صوري بود که تازه بعد از به هم
خوردنش همه رو بیشتر از الان حتی داغون می کرد ... بعد از اینکه همه ما دو تا رو به هم سپردن آرتان
:دستمو گرفت و با صداي بم شده گفت
... بهتره بریم تو تا اینا هم دلشون بیاد برن -
.اینقدر حالم گرفته بود که سري تکان دادم و هر دو دوشادوش هم وارد ساختمون شدیم

----------------------------
قسمت 12
مثل جوجه که دنبال مامانش راه می افته دنبالش می رفتم لابی ساختمون خیلی خیلی شیک و مدرن بود و اتاقک نگهبان خودش برای خودش یه واحد کامل بود. آرتان سوئیچ ماشینشو به دست نگهبان که یه مرد سی چهل ساله بود داد و سفارشات لازمو کرد. نگهبان با شادی گفت:
- تبریک می گم آقای دکتر ... پس از امشب واحد شما هم دو نفره شد ... به شما هم تبریک می گم خانوم دکتر ... این آقای دکتر ما گل پسریه واسه خودش ... قدرشو بدونین ...
قبل از اینکه من فرصت کنم حرفی بزنم آرتان با اخم تشکر کرد و رو به من گفت:
- بیا از این طرف ...
لبخندی به نگهبان مهربون زدم و دنبالش راه افتادم. از یه راهرو پیچید و جلوی در زرشکی رنگ آسانسور ایستاد. بی اختیار از لقبی که نگهبان بهم داده بود لبخند نشسته بود روی لبم. خانوم دکتر! عین خر تیتاب خورده کیف کرده بودم. در آسانسور که باز شد هر دو وارد شدیم و آرتان دکمه بیست رو فشار داد. اولالا! پنت هاوس هم خونه داشتن آقای دکتر. آرتان با دیدن لبخند من که هنوز اثراتش باقی بود گفت:
- به چی می خندی؟ تو الان باید گریه کنی ...
صادقانه نیشمو باز تر کردم و گفتم:
- به این می خندم که از امشب شدم خانوم دکتر ...
اول لبخند زد ولی بعد دوباره بی رحم شد و گفت:
- از الان تا روزی که می ری می تونی با این لقب کیف کنی ... ولی زیاد بهش دل نبند چون موندگار نیست.
آخ آرتان چه لذتی می بردم اگه می شد چشاتو با ناخنم بکشم بیرون. شانه ای بالا انداختم و گفتم:
- الان چندان لذتی هم نداره ... اونوقتی ازش لذت می برم که خودم مدرک دکترامو از بهترین دانشگاه کانادا بگیرم آقای دکتر ...
- اوه ... بله ... هر چند که بعید می دونم تو به جایی برسی ... به محض اینکه بری اونور همه چی یادت می ره.
- تنها چیزی که با رفتن من اونور یادم می ره تویی آقایی دکتر ...
- دوباره تو از این حرفا زدی ترسا؟ نمی گی قلبم وایمیسه؟!
به دنبال این حرف غش غش خندید. با اخم گفتم:
- مردم خیارشور تشریف دارن ... خودشون جوک می گن خودشونم می خندن ...
- از جوک من خنده دار تر قیافه توئه ...
لعنتی! آسانسور ایستاد و آرتان در حالی که با لبخند کلیدش را در دست می چرخاند پیاده شد. دلم می خواست از پشت یه لگد بزنم توی ماتحتش که هم نونش بشه هم آبش ... جلوی واحد صد و ده ایستاد و با کلیدش درو باز کرد و رفت تو ... قبل از اینکه وارد خونه بشم یه نگاهی به شماره واحد کردم و زیر لب گفتم:
- یا علی!
سپس آروم پا به خونه آرتان گذاشتم. از در که وارد می شدی جلوت یه راهرو باریک سه چهار متری بود که کفش پارکت بود و یه قالیچه دست بافت ترکمن دراز و یه جا کفشی هم کنارش بود و به دیوارهاش هم چند تا قاب خوشگل زده شده بود. بدون در آوردن کفشام راهرو رو طی کردم و رسیدم به نشیمن که یه سالن گرد بود و تلویزیون ال ای دی پنجاه اینچ یه گوشه اش بود نیم ست بنفش منم جلوش به صورت نیم دایره چیده شده بود. جون می داد بیفتی روی این کاناپه آبمیوه بخوری تی وی ببینی ... یه قالیچه گرد خوش رنگ یاسی هم جلوی نیم ست روی زمین انداخته شده بود. سه تا عکس بزرگ و گنده هم از آرتان به دیوار های نشیمن بود که همه اش با لباس اسپرت بود و قشنگیش اینجا بود که هر سه تا عکسش با لباس بنفش بود. توی یکی یه کلاه لبه دار کج گذاشته بود روی سرش به رنگ قهوه ای سوخته و یه پیراهن اسپرت بنفش چسبون با یه شلوار مخمل کبریتی همرنگ کلاهش ... طبق معمولم یقه تا روی شکم باززززز خودشیفتگی داشت اینماااااا .... حسابی عاشق هیکل خودش بود .... توی یکی دیگه یه سوئی شرت بنفش تنش بود با شلوار کتون سورمه ای .... دستشو هم با علامت لاو نگه داشته بود کنار صورتش ... توی اون یکی یه شلوار جین خاکستری پوشیده بود با یه پلیور خاکستری ... یه دونه شال اسپرت هم به رنگ بنفش انداخته بود دور گردنش ... خلاصه که تو هر سه تا عکس داشت دلبری می کرد خفن ... من مونده بودم این عکسا رو کی گرفته بود که با رنگ جهیزیه من ست شده بود ... حق با آتوسا بود منم باید چند تا عکس بگیرم روی این بشرو کم کنم. آشپزخونه شیکش همون جا کنار پذیرایی بود اوپنش ام دی اف مشکیو و قرمز بود و وسایل داخلش هم همه به رنگ مشکی و قرمز بودن ... تمام وسایل برقیم مثل ساید گاز ماشین ظرف شویی لباس شویی ماکروفر همه به رنگ مشکی بودن و چیزای دیگه مثل ظرف و ظروف قاشق چنگال روکش صندلی های میز نهار خوری و ... به رنگ قرمز بود. خوبه آتوسا تو این چیزا سلیقه داشت. آرتان سر یخچال رفت و یه بطری آب خارج کرد تا آب بخوره. منم بیخیال رفتم سمت پذیرایی که با یه راهرو از نشمین جدا می شد. پذیرایی مستطیل شکل بود و با یه قالیچه شش متری سورمه ای مفروش شده بود ... مبل های استیل سلطنتی هم با رنگ کله اردکی دور تا دور به شکل قشنگی چیده شده بود یه ویترین پر از ظروف نقره هم کنار پذیرایی قرار داشت. اینجا هم پر بود از عکسای آرتان ولی دیگه نه با لباس اسپرت. بلکه با لباس رسمی و کت شلوار و کروات ... جالبی کار اینجا بود که رنگ یه تیکه از لباساش توی هر کدوم از عکسا آبی بود و با رنگ پذیرایی ست شده بود ... حالا یا پیراهنش یا کرواتش یا دستمال گردنش ... عجب جلبی بود این بشر!!!! بعد از پذیرایی به اتاق خواب سرک کشیدم .... وای که چه اتاقی بود .... تخت بزرگ دو نفره آخر اتاق قرار داشت و همه وسایل اتاق اعم از رو تختی قالیچه دمپایی های راحتی کنار تخت وسایل تزئینی روی میز توالت و ... به رنگ طلایی و سبز روشن بود ... خوب یادمه روزی که می خواستیم وسایل اتاق خواب رو بخریم من دیگه حوصله خرید نداشتم و اینقدر غر زدم تا دست آخر آتوسا عصبی شد و گفت خودش با آرتان قرار می ذاره تا دو تایی برن بخرن. منم قبول کردم برای همینم اطلاعی از رنگ اتاق خوابم نداشتم ... حالا تازه داشتم می دیدمشون ... درست همرنگ چشمای من و آرتان بود! یعنی این نظر آتوسا بوده یا آرتان؟!!!! محاله آرتان چنین نظری داده باشه ... کار آتوساست ... وارد اتاق که شدم با دیدن عکس رو دیوار سر جا خشک شدم .... آرتااااااااااااااااااااان بر پدرت لعنت! یه عکس از بالا تنه برهنه اش زده بود صاف جلوی تخت .... لعنتی! حالا هر شب باید چشم بدوزم به هیکل دختر کشش و بگیرم بخوابم. اینجوری که تا صبح خوابای ناجور می دیدم. از همین اول کار شمشیرو از رو بستی آرتان؟ باشه حالا که اینطور شد منم بلدم از این کارا بکنم ... حالا وایسا ببین چی کارت می کنم آقاااااااا ... با صدای تق در پریدم بالا ... آرتان اومده بود تو و در اتاقو بسته بود. توی چشماش برق خاصی وجود داشت که آدمو می ترسوند. همونجا به در تکیه داد ... کرواتش رو در آورد کامل و پرت کرد روی تخت ... منم بدون اینکه کم بیارم همینطور که زل زده بودم توی چشماش نیم تاجمو در آوردم و پرت کردم روی میز آرایش ... لبخندی نشست کنج لبش شروع کرد دونه دونه دکمه های پیراهنش رو باز کردن. می دونستم میخواد من بترسم و به التماس بیفتم برای همینم زدم به سیم آخر ... داشتم با دم شیر بازی می کردم ولی برام مهم نبود ... رفتم وایسادم جلوش ... دستش از حرکت ایستاد و زل زد بهم . نمی دونست چه کاری می خوام بکنم و برای چی رفتم وایسادم جلوش ... با ملایمت دستشو پس زدم و خودم شروع کردم به باز کردن بقیه دکمه هاش ... چشماش از تعجب چهارتا شده بود. تیریپ شجاعت برداشته بودم ولی هی توی دلم دعا می کردم کار دستم نده یه وقت ... همه دکمه ها که باز شد دستمو زد عقب و با یه حرکت پیراهنشو در آورد پرت کرد روی تخت ... باید چشمامو می بستم تا نبینمش ولی مگه می شد اون بدن برنزه و اون هیکلو ندیددددددد؟!!!!!! زمزمه کرد:
- عزیزم بچرخ تا زیپ لباستو باز کنم برات ...
یا باب الحوائج! کار داشت بیخ پیدا می کرد. خدایا خودمو سپردم به خودت. باید کارمو تا ته ادامه می دادم. باید منو اونو می ترسوندم نه اون منو .... با عشوه رفتم چسبیدم بهش و گفتم:
- عزیززززززم لباسم زیپش کنارشه .... خودم می تونم درش بیارم .... در بیارم؟!!! می خوای بری بیرون من موهامو باز کنم لباس خوابمو هم بپوشم بعد بیای تو ...
کف دستمو چسبوندم روی سینه اش. قدم تا روی سینه اش بود از همون جا سرمو گرفتم بالا و زل زدم توی چشمای سرخ شده اش ... پیدا بود که داره کم می یاره .... چشمامو خمار کردم و چند بار پلک زدم. یه دفعه منو هل داد عقب و سریع در اتاقو باز کرد و پرید بیرون. منم از فرصت استفاده کردم در اتاقو قفل کردم و غش غش زدم زیر خنده. از ته دل می خندیدم. این می خواست منو بترسونه .... فکرشم نمی کرد من اینجوری بذارم توی کاسه اش ... لباس عروسو از تنم در آوردم یه دست لباس راحت پوشیدم و موهامو باز کردم و شیرجه زدم توی تخت گرم و نرممون ... می دونستم که این تخت حالا حالاها مال خودم تنهاست ... سرم روی بالش نرسیده خوابم برد ...
صبح از سر و صدای بیرون بیدار شدم ...
- والا آتوسا من که هر کاریش کردم بیدار نشد ...
- ساعت یک ظهره ... چه خبره اینقدر می خوابه؟!!!!
- تو برو ببین شاید تونستی بیدارش کنی ...
ای آرتان مارموز نگاه کن چه جوری خودشو تبرئه می کنه! تو کی خواستی منو بیدار کنی؟!!!! یهو یادم افتاد در اتاق قفله اگه آتوسا می فهمید در قفله خیلی بد می شد نفهمیدم چه جوری از تخت پریدم پایین و قفل درو بی صدا باز کردم و بعد دوباره شیرجه رفتم توی تخت. به نفس نفس افتاده بودم. تازه لحافو کشیده بودم روی خودم که در اتاق باز شد و آتوسا پرید تو ... با دیدن چشمای باز من نیشش باز شد و گفت:
- ا تو که بیداری ... پاشو بیا بیرون عروس خانوم ... برات کاچی آوردم ...
گونه هام گل انداخت ... آش نخورده و دهن سوخته ... آتوسا پرید روی تخت و گفت:
- الهی قربونت برم آبجی کوچولو تو خجالتم بلدی بکشی؟!!!!
- ا آتوسااااا
- خیلی خب بابا پاشو باید این ملافه رو ببریم بشوریم ...
وا ملافه که تمیز بود ... ای خدااااا الان من جلوی این بشر لو می رم اونوقت دیگه کل تهران می فهمن کجا چه خبره .... از جا بلند شدم و به ناچار گفتم:
- ملافه تمیزه دنبال آثارش نگرد ....
- یعنی چی؟!!!!
- آرتان دوست نداشت روی ملافه کثیف بخوابیم همون شبونه ملافه ها رو جمع کرد و عوض کرد ...
- اووووه چه جونییییی داره این آرتان ....
دوباره گونه هام از شرم رنگ گرفت .... صدای مانی بلند شد:
- خانوم ... تو رفتی ترسا رو بیدار کنی خودتم گرفتی خوابیدی؟!!!!
آتوسا با خنده گفت:
- اومدیم بابا ...
جلوی آینه ایستادم دستی توی موهایم کشیدم و بقایای آرایش دیشب را که توی صورتم پخش شده بود را با شیرپاکن به کمک آتوسا تمیز کردم. خواستم از اتاق خارج شوم که آتوسا گفت:
- این چه وضعشه؟ این جوری می خوای بری جلوی شوهرت؟ یه لباس مناسب تر بپوش یه کمم آرایش کن ...
قبل از اینکه آتوسا بتونه جلومو بگیره از اتاق زدم بیرون و گفتم:
- بیخیال آتوسا ...
مانی و آرتان روی کاناپه جلوی تی وی نشسته بودن و صمیمانه عین دو تا دوست چندین و چند ساله مشغول گپ زدن بودن. مانی اول متوجه من شد از جا برخاست و با صمیمت گفت:
- به سلام عروس خوابالو ...
باهاش دست دادم و گفتم:
- سلام ... این خواب منم خار شده رفته تو چشم شماها ... خو خوابم می یومد ...
با احساس نگاه آرتان روی خودم نگاش کردم و برای حفظ ظاهر جلوی آتوسا و مانی نشستم کنارش روی کاناپه و گفتم:
- سلام ... صبحت بخیر عزیزم ...
دست انداخت دور شونه ام و گفت:
- سلام به روی ماه نشسته ات خانوم گل ...
- الان یعنی منظورت این بود که من برم صورتمو بشورم ؟
آرتان منو به خودش فشرد و گفت:
- نه عزیزم ... تو همه جوری واسه من عین گل می مونی ...
آتوسا دستمو کشید و گفت:
- آرتان لوسش نکن در هر صورت باید بره دست و صورتشو بشوره و بیاد ...
منو کشان کشان برد سمت دستشویی و در همون حالت گفت:
- خوش به حالت ترسا چه شوهر ماهی داری ...
پوزخندی نشست گوشه لبم و بی حرف رفتم توی دستشویی دست و صورتمو شستم و در سوال ترسا که پرسید:
- الان حالت خوبه ؟ درد نداری؟ مطمئن باشم؟
گفتم:
- آره بابا ... توپ توپم به خدا ...
- خیلی نگرانت بودم دیشب ... حیف که خجالت می کشیدم وگرنه شب همین جا می موندم
- دیگه چی؟!
- آرتان خوبه؟ راضی هستی؟!
- معلومه که خوبه ...
آتوسا لبخند زد و با موذی گری گفت:
- آره کاملا ازش پیداست چه قدرتی داره ...
دست و صورتمو خشک کردم و در حالی که می خواستم بحث رو عوض کنم گفتم:
- صبحونه آوردی برامون؟
- آره ... آرتانم نخورد گفت صبر می کنه تا تو بیدار بشی ... کاچی هم آوردم براتون
- دستت درد نکنه عزیز نمی یاد اینجا؟
- دلش که انجا بود بدجووووورررر ولی گفت باشه واسه یه روز دیگه می دونی که ... عزیز عقاید خاص خودشو داره ...
آهی کشیدم و گفتم:
- باید می رفتیم مادرزن سلام ...
- خوب برین ...
- کجا؟!
- به جای یه جا باید دو جا برین ... اول برین بهشت زهرا سر خاک مامان بعدم برین خونه دیدن عزیز ... عزیز کم از مادر نیست برای من و تو ...
گونه اشو بوسیدم و گفتم:
- قربونت برم ... تو راست می گی.
دستشو گذاشت روی گونه اش و گفت:
- چه مهربون شدی! آرتان روت اثر مثبت گذاشته ...
خندیدم و با پوزخند گفتم:
- آره ... خیلی ...
صبحونه رو همراه آرتان و با شوخی های آتوسا و مانی خوردیم ... بعد از اینکه همه کاچی رو هم کردن توی حلق ما دو تا ... که البته من با خجالت می خوردم ولی آرتان با خونسردی و یه لبخند مرموز گوشه لبش ... پا شدن که برن. آرتان خیلی اصرار کرد که برای نهار بمونن ولی قبول نکردن. فکر می کردن ما دو تا نیاز داریم بازم با هم تنها باشیم دیگه خبر نداشتن که هر دومون از هم فراری هستیم و اصلا دوست نداریم با هم باشیم. بعد از رفتن اونا آرتان خیلی خونسرد نشست پای تی وی و یه فیلم هالیوودی چپوند توی دستگاه دی وی دی و نشست به نگاه کردن. خیلی دلم می خواست منم بشینم تماشا کنم ... ولی حیف که نمی خواستم بشینم کنار دست اون ... بعد از این همه مدت تازه وقت کردم برم یه سر بزنم به گوشیم ... اووووووووه این همه میس کال و اس ام اس کجا بود؟!!!!! 10 بار بنفشه زنگ زده بود 8 بار شبنم .... 4 بار آتوسا .... اس ام اسارو که باز کردم دیدم از دیشب که ازشون جدا شدم همه اشون بهم اس ام اس داده بودن. بنفشه نوشته بود:
- خدا پشت و پناهت مادر ...
شبنم نوشته بود :
- مراقب خودت باش چشمای آرتان خبیث شده بود ...
آتوسا هم چند تا پیشنهاد شرم آور ولی خواهرانه کرده بود بهم. اس ام اسی که اشکمو در آورد اس ام اس نیما بود ... حدودای ساعت دو نوشته بود:
- من بیدارم ... تا صبح نمی تونم چشم روی هم بذارم ... مراقب خودت باش ... کوچک ترین خطری حس کردی باهام تماس بگیر ... نزدیکتم زود می رسم بهت ...
خدایا چقدر این بشر خوب و مهربون بود .... کاش می تونستم عاشقش بشم ... کاش می تونستم اونجور که لایقشه دوسش داشته باشم ولی حیف ... کاری نداشتم بکنم لب تاپمو باز کردم روی پام و خواستم وصل شم به اینترنت و بشینم چت کنم که دیدم رمز عبورو نمی دونم ... به ناچار لب تاپو بستم و طاق باز دراز کشیدم ... غرورم اجازه نمی داد برم رمزو ازش بپرسم ... رفتم و به دو تا اتاق دیگه سرک کشیدم ... هر دو تا اتاق تخت خواب یه نفره داشتن و مشخص بود که اتاق مهمانه ... از ملافه های به هم ریخته یکی از تخت ها متوجه شدم که آرتان شب قبل اینجا خوابیده. اتاق دکوراسیون زرشکی رنگ داشت و یه کتابخونه هم گوشه اش بود از دیدن کتابام داخل کتابخونه خوشحال شدم و سریع یکی از کتاب های رمانم رو برداشتم و دوباره برگشتم سمت اتاق خواب ... آرتان حسابی غرق فیلم بود و یه فنجون قهوه هم دستش بود ... کثافت چرا واسه من نریخته بود؟ بدجور هوس قهوه کردم بیخیال اتاق خواب شدم و رفتم سمت آشپزخونه و قهوه جوش رو گذاشتم روی گاز و مشغول درست کردن قهوه شدم. قهوه داشت آماده می شد شروع کردم به گشتن دنبال فنجون ... فنجون ها توی کابینت های بالایی بودن خواستم یکیشونو بردارم که دسته اش گرفت به فنجون پشت سری و قبل از اینکه بتونم فنجونه رو بگیرم افتاد کف آشپزخونه و هزار تیکه شد. نمی دونم چی شد که خودمم ترسیدم و جیغ کشیدم ... یهو آرتان پرید توی آشپزخونه و با دیدن من که دستمو گذاشته بودم روی سینه ام و چسبیده بودم به کابینت گفت:
- چی شده؟ چیزیت شد؟!
قبل از اینکه من حرفی بزنم نگاش افتاد به تکه های فنجون ... سری تکان داد و گفت:
- دست و پا چلفتی هستی دیگه ... نکرده کار گر کار کند همین می شه ... روز اولی زدی جهاز خودتو ناقص کردی ...
بی توجه به حرفاش خم شدم که خورده ها رو جمع کنم ولی اینقدر دستم می لرزید که درست نمی تونستم. آرتان اومد جلو و با ملایمت شونه هامو گرفت و گفت:
- پاشو تو نمی خواد جمع کنی ... حالا تازه می زنی دستتو می بری کار منو بیشتر می کنی ...
لجم گرفت از جا بلند شدم. خدا رو شکر دمپایی پوشیده بودم ... یه فنجون دیگه برداشتم و قهوه مو ریختم و بدون تشکر کردن از آرتان بابت اینکه می خواست خرده های فنجونو جمع کنه از آشپزخونه زدم بیرون فیلمو بدون اینکه پاز کنه ول کرده بود دویده بود تو آشپزخونه از رفتارش خنده ام گرفت. اومد بیرون و رفت توی یکی از اتاق خوابا لحظاتی بعد با جارو برقی برگشت و بدون نگاه کردن به من تمام آشپزخونه رو جارو کشید. منم راحت یه لم انداختم روی کاناپه و فیلم رو زدم از اول ... اسم فیلمش به فارسی می شد تاوان ... زبون اصلی بود زیر نویسم نداشت. زبانم بد نبود ولی دیگه نه تا این حد ...! کارش که تموم شد جارو رو برگردوند سر جاش و اومد نشست روی کاناپه کنار من ... ولی با فاصله و گفت:
- فیلمش قشنگه؟!!!
با اعتماد به نفس تیکه اشو نا دیده گرفتم و گفتم:
- تازه اولشه ...
- اصلا چیزی ازش می فهمی؟!
کم نیاوردم و گفتم:
- پ ن پ فقط تو می فهمی ...
کنترل دی وی رو برداشت و با لبخند فیلمو پاز کرد و گفت:
- اینجا چی گفت این دختر کوچولوئه؟!!!
لعنتی! می خواست مچ بگیره ... ولی خدارو شکر دقیقا جایی نگهش داشت که من متوجه شده بودم. با اعتماد به نفس براش ترجمه کردم و گفتم:
- ببین عزیزم اگه یه کم دقت کنی خودت می فهمی چی می گن ... دیگه نیازی نیست از من خواهش کنی برات ترجمه کنم.
لجش گرفت از جا بلند شد و رفت سمت تلفن. منم بیخیال مشغول تماشای ادامه فیلم شدم. یه لحظه حواسم جمع مکالمه تلفنی آرتان شد:
- یه پرس جوجه کباب با مخلفات بیارین به اشتراک نهصد و هشت ... تهرانی ... ممنون.
و تلفن رو قطع کرد. بیشعووووووووووووور! یه پرس سفارش داد. این یعنی که تو این خونه هر کی باید به فکر خودش باشه بیخیال فیلم شد و خیلی راحت از جا بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه باید یه چیز خوشمزه بو دار برای خودم درست می کردم. خوبه عزیز بهم آشپزی یاد داده بود ... یه لحظه یه فکر به ذهنم خطور کرد که باعث شد لبخندی شیطانی بزنم. سریع تلفن توی آشپزخونه رو برداشتم و شماره نیلی جون رو گرفتم. با سومین بوق صدای گرفته نیلی جون توی گوشی پیچید:
- جانم ...
- سلام نیلی جوووووونم
- سلام عزیز دلم ... سلام به روی ماهت عروس گلم ... خوبی مامان؟ آرتان خوبه؟!
- آره نیلی جوووون خوبیم هر دوتامون ... آرتان هم اینجاست بهتون سلام می رسونه.
- ببخش عزیزم من زنگ نزدم از زور سر درد دیشب نتونستم بخوابم صبح تازه تونستم یه کم بخوابم ...
- الهی بمیرم .... نیلی جون تو رو خدا اینقدر خودتوتو اذیت نکنین ... من عذاب وجدان می گیرم.
- نه دخترم مقصر تو نیستی ... منم از جدایی آرتان نالان نشدم ... آرتان چهار پنج ساله که از ما جدا شده و فقط آخر هفته ها بهمون سر می زنه ... اشک من اشک شوق بود چون دیگه از ازدواج آرتان نا امید شده بودم. حالا خیلی خوشحالم دخترم ... خیلی زیاد ...
- مرسی نیلی جون ...
- حالا حال هر دوتون خوبه؟ راحتین با هم؟
- آره نیلی جان ما خیلی خوبیم به خدا
- نمی خواین برین ماه عسل؟!
دروغی رو که آماده کرده بودم تحویلش دادم:
- راستش نیلی جون آرتان یه کم گرفتاری کاری داره گفته الان نمی تونیم بریم ولی قول داده حتما در آینده نزدیک بریم ...
- آره عزیزم حتما برین ماه عسل یه زن و شوهرو به هم نزدیک تر می کنه.
- باشه چشم ... راستش زنگ زدم هم حالتون رو بپرسم هم ازتون یه سوال بپرسم ...
- جانم دخترم ... چیزی شده؟
- نه راستش ما چون دیر صبحونه خوردیم حالا تازه می خوایم ناهار بخوریم ... خواستم بپرسم غذای مورد علاقه آرتان چیه؟!
- الهی قربونت برم عروسم می خوای واسه آرتانم غذا بپزی؟
- آره دیگه نیلی جون ... اگه نپزم که گشنگی می خوریم ...
خندید و گفت:
- راستش می ترسیدم آشپزی بلد نباشی ...
منم خندیدم و گفتم:
- دستتون درد نکنه ...
- ببخش دیگه گلم ... راستش آرتان سه تا غذا رو تا حد مرگ دوست داره ... یکی خورش فسنجونه ولی شیرین نباشه ها ... ترششو دوست داره ... یکی لازانیاست ... با پنیر پیتزای فراوووووون .... یکی هم خورش قیمه است ... البته به شرطی که ربش زیاد باشه لیموشم فراووووون ... سیب زمینی سرخ کرده هم کنارش باشه حتماً ....
خندیدم و گفتم:
- مرسی بابت اطلاعات مفیدتون نیلی جون از خودش که هر چی می پرسم می گه من همه چی دوست دارم ...
- نمی خواد تو رو توی زحمت بندازه عزیزم آرتان من خیلی دوستت داره ...
- منم خیلی دوسش دارم نیلی جون ... حالا که گفتین چ دوست داره اونایی رو هم که دوست نداره رو بگین تا یه وقت براش نپزم ...
چقدر مارمولک بودم من! نیلی جون فکری کرد و گفت:
- از خورش بامیه و خورش کرفس و مرصع پلو و ماهی هم به شدت بدش می یاد.
- واس دستتون درد نکنه نیلی جون ... خیلی لطف کردین. راستی شب تشریف بیارین اینجا دور هم باشیم ...
- نه دیگه عزیزم امشب که دیره می شه تا ما بیایم ولی انشالله فردا شب حتما یه سری بهتون می زنیم.
- باشه منتظریمااااا ... قدم رو چشم ما می ذارین ...
- زحمت می دیم حتما دختر گلم.
بعد از خداحافظی با نیلی جون تند تند مشغول آماده کردن وسایل پخت لازانیا شدم ... خودمم لازانیا خیلی دوست داشتم ... حالا خوبه همه چیزش رو آماده داشتیم ... آرتان چند بار به بهونه خوردن آب یا برداشتن میوه اومد توی آشپزخونه می دونستم می خواد بفهمه من دارم چی کار می کنم. منم از عمد همه چیرو یه جوری چیده بودم روی میز تا بفهمه دارم چی درست می کنم. لازانیا رو به اندازه یه نفر آماده کردم و گذاشتم توی فر و فرو روشن کردم و درشو بستم. بعدم نشستم و مشغول خوندن همون رمانی شدم که از توی اتاق برداشته بودم و گذاشته بودمش روی میز آشپزخونه یه ربع که گذشت صدای فر بلند شد ... با خوشحالی از جا بلند شدم اول سرکی توی حال کشیدم و آرتان را دیدم که ظرف جوجه کباب رو گذاشته جلوش و داره نگاش می کنه. اصلا متوجه نشدم غذاشو کی آوردن ... خنده ام گرفت و در حالی که ظرف لازانیا رو از توی فر می کشیدم بیرون زمزمه وار گفتم:
- بشین جوجه تو تنهایی سق بزن ... عمرا اگه یه لقمه از لازانیامو بدم بهت ... قربون خدا برم که شما مردا رو شکم پرست آفریده و ما زنا می تونیم از راه شکم شما هم حالتونو بگیریم هم وارد قلبتون بشیم ... ولی من راه اولو بیشتر دوست دارم.
غذامو برداشتم و نشستم همونجا سر میز ... چه لازانیایی شده بود اینقدر پنیر داشت که روش کامل سفید شده بود ... آرتان دوباره اومد توی آشپزخونه منم یه تیکه از لازانیا رو بریدم و با ولع بردم سمت دهنم آرتان خیره شده بود به چنگال و اون لقمه پر از پنیر ... هنوز چنگال نرفته بود توی دهنم که چنگالو روی هوا زد و کرد توی دهنش ... با عصبانیت گفتم:
- اااااا .... اونی که شما خوردی مال من بود ...
خندید و گفت:
- پس چرا داشت به من چشمک می زد؟!!!
ظرفو کشیدم کامل جلوی خودم و گفتم:
- جلوی تو غذا هم نمی شه خورد ...
یه لیوان نوشابه از داخل یخچال برداشت و گفت:
- راحت باش ... فقط می خواستم ببینم دست پختت چه جوریه که دیدم افتضاحههههه!
ازحالت نگاهم خنده اش گرفت و رفت بیرون. به آشپزی من می گه افتضاح!!!! بلند هوار کشیدم:
- خدا از ته دلت بشنوههههههه...
به دنبالش خندیدم تا بیشتر حرصش بدم. بقیه لازانیا رو با ولع و حرص خوردم. کلا این آرتان سادیسم داشت باید اول خودشو درمان می کرد. بعد از خوردن غذام طرفا رو گذاشتم توی ظرف شویی و شستم. کارم که تموم شد خواستم برم توی اتاقم که آرتان صدام زد و گفت:
- بیا بشین اینجا کارت دارم ...
زیر لب خودمو به خدا سپردم. ظرف غذاش نصفه بود و پیدا بود نتونسته کامل غذاشو بخوره. مگه می تونست لازانیا رو ببینه و بشینه جوجه کباب بخوره؟ روی یه صندلی جدا نشستم و خونسردانه نگاش کردم. پاشو انداخت روی پاش و گفت:
- ببین ترسا من و تو از امشب با هم هم خونه شدیم ...
نفسمو با صدا بیرون دادم که یعنی حالم از این وضع به هم می خوره و دوباره نگاش کردم. چپ چپ نگام کرد و ادامه داد:
- این خونه قوانین خاص خودشو داره ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- لابد باید شبا ساعت نه بخوابم صبحها هم شش صبح بیدار باش می زنی ... کفشامو باید داخل خونه در بیارم و پشت در نذارم روزی به بار بیشتر نمی تونم برم حموم ...
داشتم همینطور پشت سر هم اینا رو می گفتم که یهو گفت:
- اههههه دیوونه ام کردی یه دقیقه ساکت شو بذار حرفمو بزنم ...
همینطور که می خندیدم ساکت شدم و نگاش کردم. نفس عمیقی کشید و گفت:
- من و دوستام هر هفته مهمونی می گیریم .... هر دو ماه یه بار مهمونی توی خونه من برگزار می شه جز شایان و فربد و آرسام کسی از ازدواج من و تو خبر نداره منظورم همکارامه ... که اکثرشون هم متاهل هستن ... وقتی این مهمونی تو خونه من برگزار می شه ... تو باید بری چون نمی خوام کسی از جریان بویی ببره ... حوصله حرفای بعدشو ندارم ... من توی زندگیم همیشه طالب آرامش بودم نمی خوام حضور تو این آرامشو از من بگیره ... پس همیشه این نکته یادت باشه ... کاری نکن که آبروی من زیر سوال بره یا اینکه تشنج توی زندگیم درست بشه ... من از امشب توی اون اتاق ته سالن می خوابم ... وسایلم رو هم می برم اونجا از وسایل تو اونجا هیچی نیست جز یه کتابخونه که اونو هم توی یه فرصت مناسب می ذارمش توی اون یکی اتاق ... پس خواهشا دیگه پاتو اونجا نذار اونجا حریم خصوصی منه همینطور که من پامو نمی ذارم توی حریم خصوصی تو توام دیگه پاتو اونجا نذار ... خواستی دوستاتو دعوت کنی اینجا از یکی دو روز قبلش به من خبر بده تا من خونه نیام ... دوست ندارم بیام وسط سه چهارتا دختر ... مهمونی های فامیلی رو هم تا اونجایی که می تونی کنسل کن چون من حوصله نقش بازی کردن رو واقعا ندارم نمی خوام تو پیش خودت برداشت بیخود بکنی این نزدیکیهامون ممکنه باعث وابستگی تو بشه ... که هم واسه من بد می شه هم واسه خودت و هدف آینده ات ... پس تا جایی که می تونی کنسل کن این مسخره بازیا رو ولی اگه نتونستی بازم از چند روز قبلش به من خبر بده .... من همه کارام برنامه ریزی شده است ... نمی تونم یه دفعه ای کاری رو انجام بدم ... در ضمن طرلان دختر خاله ام بعضی وقتا می یاد اینجا که من قبلش به تو می گم تا بری هر جایی که می دونی دوست دارم وقتی می یاد اینجا راحت باشه و حضور تو معذبش میکنه ...
حرفاش داشت دوونه ام می کرد. ولی خونسردانه وسط حرفاش خیلی راحت پلکامو چند بار به هم زدم و چند تا خمیازه کشدار کشیدم. حرفشو قطع کرد و فقط نگام کرد منم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خو چی کار کنم؟ حرفات خسته کننده بود ...
با عصبانیت گفت:
- پاشو برو توی اتاقت ...
پاشدم و گفتم:
- می خوام برم دشوری ...برای اونم باید اجازه بگیرم؟!!!!
- هر جا می خوای بری برو فقط جلوی چشم من نباش ...
- لیاقت نداری ...
اینو گفتم و رفتم توی دستشویی. چقدر حرفاش واسم گرون تموم شده بود. به من می گه نمی خوام بچسبم بهت چون این نزدیکیها باعث وابستگی می شهههههههه! ای الهی بگم چی بشه. الهی برسه روزی که تو وابسته من بشی و من خیلی قشنگ پامو بذارم روی دلت و رد بشم و بهت هر هر بخندم. خدایا برسون اون روزو. کثافت واسه هرزگیاش منو مزاحم می دونه و می خواد دکم کنه ... پارتی می گیره دختر خاله آشغالشو دعوت می کنه اینجا ... باید یه برنامه ریزی کنم ... یه جوری باید آرامششو ازش بگیرم ... خودش بهم نقطه ضعف داد پس منم باید ازش استفاده کنم.
SleepyWink
پاسخ
 سپاس شده توسط i think just about you ، saraaslani ، best boy.1996 ، Andrea ، The Light ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، arooos ، ... R.m ... ، نازنین* ، بابامنم دیگه ، Berserk ، ★MøbîÑą★ ، الوالو ، Taliya ، جوجه کوچول موچولو
#36
چشمامو دوخته بودم به سرامیک های مشکی و با پاهام ضربه می زدم روی زمین. بالاخره صدای نخراشیده منشی بلند شد:
- خانوم رادمهر ...
از جام پریدم و گفتم:
- بله ...
- بفرمایید تو ... آقای نیازی منتظرتون هستن ...
زیر لب گفتم:
- چه عجب!
و سریع پریدم توی اتاق شایان ... چه اتاقی! چه دم و دستگاهی! جلوی پام بلند شد و گفت:
- به به خوش اومدین عروس خانوم ...
- سلام
- سلام ... چطوری؟ خیلی معطل شدی؟
- خوبم ... نه زیاد معطل نشدم ... منشیت پارتی بازی کرد زود منو فرستاد تو ...
- آره دیگه پارتیت کلفته آخه ... بشین.
نشستم روی کاناپه چرمی. اومد نشست روبروم و با تلفن روی میز سفارش دو تا فنجون قهوه داد و گفت:
- خب ...
- خب که خب ... غرض از مزاحمت همون که شبنم خدمتتون عرض کردن.
- شبنم به من گفت می خوای اقامت تحصیلی بگیری برای ونکوور ...
- درسته ...
- فقط واسه خودت؟!
- نه دیگه آرتانم هست ...
- اون که تحصیلی نمی خواد ... به عنوان همراه هم که نمی تونه دنبالت بیاد.
- پس باید چی کار کنه؟ اگه اون نباشه که اصلا نمی شه .
- می تونه یا ویزای کارگری بگیره یا سرمایه گذاری ...
- بابا بیخیال کارگری که اگه بخواد بگیره باید بره اونجا عمله بشه ...
غش غش خندید و گفت:
- نه یعنی اینکه مهارت خاصی نداره ... اونجا می تونه هر کاری بکنه حتما که نباید عمله بشه ...
- خوب سرمایه گذاری چه جوریه؟!!!
- باید هزینه کنه ... چند صد میلون باید اونجا سرمایه گذاری کنه ...
- اوووووه!
- آره عزیزم رفتن که به این آسونیا نیست ..
- ولی ویزای اون که دائمی نیست ... اون زود برمی گرده.
- خب می تونه پولشو برداره و برگرده ولی خب باید یه جریمه ای هم متقبل بشه ...
- اینقدر داره که این چیزا توش گمه !
- خیلی خب پس باید کارای هر دوتون رو با هم پیگیری کنم باید همه مدارکتون رو با شرایطتون برام بیاری. راستی زبان بلدین؟
- زبان من بد نیست ولی آرتان فوله ...
- زبان دوم چطور؟
- نه منه؟!
خندید و گفت:
- زبان اول کانادا همون انگلیسیه ... ولی زبان دومش فرانسه است اگه هر دوشو بلد باشین خیلی به نفعتون می شه ... به خصوص واسه تو که می خوای اونجا درس بخونی ... باید تافل یا ای التس داشته باشی ... داری؟!
- نه ...
- وقت تنگه ترسا باید بری دنبال کارای زبانت ... از الان که من پیگیر کارات می شم شاید تا یک سال دیگه شایدم یک سال و نیم دیگه کاراتون اوکی بشه ... باید زبانت کامل شده باشه وگرنه توی آزمون کالج اونجا به مشکل برمی خوری. یا مجبوری یه هزینه هنگفت بابت کلاسای زبان بدی ... یا اینکه دیپرت می شی ایران ...
- خب پس باید برم ثبت نام کنم ...
- آره هر چند که تو امتیازشو از دست می دی ...
- امتیاز چی؟!
- الان که مدارکتو می فرستم بهت امتیاز می دن هر چی امتیازت بالا تر باشه زودتر و راحت تر بهت اقامت می دن حالا که زبان بلد نیستی امتیاز مخصوص زبانو از دست می دی ...
- بخشکه شانس! به شرطی که ویزای آرتان درست بشه و من بمونم و حوضم ...
- اینکه بد نیست ویزای اون درست بشه خودش می ره یه مدت بعد کارای تورو هم خودش شخصا درست می کنه و به عنوان همسرش تو رو هم می بره ...
قهوه امو که تازه آورده بودن مزه مزه کردم و گفتم:
- بیخیال شایان ... از آرتان بخاری واسه من بلند نمی شه ...
-نا امید نشو انشالله کارات خیلی راحت درست می شه ...
- قدم بعدی چیه؟!
- باید مدارک تحصیلیتو هر چی که داری برای من بیاری ... باید اول ترجمه اشون کنم و بعد رزومه اتو بفرستم ... راستی تو که گفتی آرتان زبانش خوبه خوب مدارکت رو بده برات ترجمه کنه ...
- برو بابا دلت خوشه ها! آرتان برای من یه چوب کبریتم جا به جا نمی کنه ... حالا بیاد مدارکمو ترجمه کنه؟
همینطور که کاغذای جلوشو مرتب می کرد زیر لب چیزی شبیه:
- بی لیاقت ...
زمزمه کرد. ماندن بیشتر رو جایز ندونستم بلند شدم و گفتم:
- خب دیگه اگه کاری نداری من برم که مدارکو آماده کنم و بعدم ببرم دارالترجمه ...
- لازم نیست بیارشون همین جا من خودم یه آشنا دارم خیلی سریع ترجمه شون می کنه ..
- باشه انشالله از خجالتت در می یام ...
- برو خجالت بکش ...
بعد از سلام رسوندن به ایل و تبارش بالاخره خداحافظی کرده و بیرون اومدم ... باید می رفتم خونه و سریع آماده می شدم. هم شب قرار بود نیلی جون اینا بیان خونه مون و هم فردا قرار پیست داشتیم با بچه ها ... به آرتان هم هیچی نگفته بودم ... برای چی می گفتم؟ به اون ربطی نداشت ... فقط یادمه دیشب قبل از خواب رفتم کنارش و گفتم دوشنبه باید بریم خونه مون ... بدون اینکه چشم از مطالعه پرونده یکی از بیماراش برداره گفت:
- چه خبره؟!!
- مادربزرگ زن سلام داریم ...
- رسم جدیده ؟
- آره قبلش هم باید بریم بهشت زهرا مادرزن سلام ...
- حالا چرا دوشنبه؟!!
- خودت گفتی یکی دو روز قبلش بهت خبر بدم ... امروز جمعه است ... منم گفتم از الان بهت بگم که بعد نگی دیر گفتی.
- خب یکشنبه می ریم ... دوشنبه دیگه خیلی دیره ...
از جا بلند شدم و در حالی که می رفتم سمت اتاقم گفتم:
- یکشنبه کار دارم ... راستی فردا شبم مامانت اینا می یان اینجا ...
هنوز در اتاقو نبسته بودم که پرید تو ... از ترس یه قدم رفتم عقب خیلی حرکتش ناگهانی بود. از دیدن ترسم پوزخندی زد و گفت:
- یکشنبه ... روز تعطیل ... خانوم کجا تشریف می برن؟!!!
آهن پس بگووووو! فوضولیتون درد گرفت که عین قورباغه جهش نمودین داخل اتاق بنده! شانه رو از روی میز برداشتم و در حالی که به نرمی موهامو شانه می کشیدم گفتم:
- برنامه دارم واسه خودم ... از بیکاری بدم می یاد ...
با جدیت گفت:
- کنسلش کن! ... می ریم خونه اتون ...
نشستم لب تخت و گفتم:
- نمی شه ... در ضمن مثل اینکه یادتون رفته ...
پلاک توی گردنمو بالا گرفتم و با شیطنت گفتم:
- قرارمون یادت نره آقا آرتان ... من و شما حق هیچ گونه دخالتی توی کارای همدیگه رو نداریم ...
چند لحظه با خشم نگام کرد می دونستم اگه اون لحظه یه چاقو بدم دستش تیکه تیکه ام می کنه. آره دیگه! اینجوریاس شازده ... گهی پشت به زین و گهی زین به پشت ... فقط که نمی شه تو حرص منو در بیاری ... با سرعت از اتاق خارج شد و درو کوبید به هم. صدای قهقهه ام بلند شد هنوز چند ثانیه از رفتنش نگذشته بود که دوباره در به شدت باز شد. داشتم لحافو می زدم کنار که برم زیرش .... با دیدنش دوباره صاف شدم و منتظر نگاش کردم. با پوزخند گفت:
- مطمئنی که یکشنبه خونه نیستی؟!!!
با تاکید گفتم:
- بعله ...
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- خیلی خب ... پس حواست باشه که تا شب خونه نیای چون قصد دارم طرلان رو دعوت کنم خونه ...
اینو و گفت و خواست از در خارج بشه که گفتم:
- اونش به من ربطی نداره هر کاری دوست داری بکن ... اما بی زحمت قرارمون یادت نره ... کسی حق نداره پا به حریم اون یکی بذاره ... امشب دوبار سرتو انداختی زیر پریدی تو حریم من ... یه بار دیگه تکرار کنی حریمتو زیر و رو می کنم.
دوباره خشم به چشمش دوید و از اتاق خارج شد. چقدر از چزوندنش لذت می بردم. لعنتی! طرلان رو می خواد بیاره اینجا .... عوضی!!!!! یادم باشه حتما قبل از رفتن در اتاقو قفل کنم که گندکاریاشونو تو اتاق من نخوان بکنن ...
با رسیدن جلوی ساختمون از ماشین پیاده شدم و سوئیچ رو دادم دست نگهبان که جلوی در ایستاده بود. تا زانو خم شد و سلام کرد. از کاراش خنده ام می گرفت به خصوص که خانوم دکتر از زبونش نمی افتاد ... بابا شب عروسی به عنوان هدیه سوئیچ پرشیا رو داد بهم و من خدا رو شکر از لحاظ وسیله به هیچ عنوان محتاج آرتان نبودم. نایلون های خرید توی دستم سنگینی می کردن ... به زحمت رفتم توی آسانسور و دکمه بیست رو فشار دادم. باید برای شب سنگ تموم می ذاشتم. نمی خواستم نیلی جون بابت پسرش نگران باشه پس باید آشپزیمو بهشون نشون می دادم ... کلید خونه رو خدا رو شکر آرتان برام زده بود وگرنه الان پشت در می موندم ... درو باز کردم و خریدارو هن و هن کنون گذاشتم روی اپن. ساعت دو بود باید سریع غذا ها رو حاضر می کردم ... می خواستم سه نوع غذا درست کنم و وقتم هم حسابی تنگ بود ... سریع پریدم توی اتاق ... یه شلوارک لی تا روی زانو پوشیدم با یه تی شرت چسبون قهوه ای ... هنوز هم نمی تونستم لباس های خیلی باز جلوی آرتان تنم کنم ... تا همین حد بسش بود ... وسایل رو ریختم روی میز و مشغول پخت و پز شدم هر جا به مشکلی بر می خوردم سریع زنگ می زدم به آتوسا ... می دونستم اگه به عزیز زنگ بزنم دلتنگیش تشدید می شه و مجبورم برنامه فردا رو کنسل کنم و برم اونجا اینجوری آرتان پیش خودش فکر می کرد از ترس تنهایی اون و طرلان برنامه مو به هم زدم. آتوسا هم آشپزی خوبی داشت و حسابی کمکم می کرد ... سرگرم آشپزی بودم که تلفن زنگ خورد ... در حین خورد کردن کاهو برای سالاد بودم ... گوشیو برداشتم تکیه دادم به شانه ام و جواب دادم:
- جانم ...
صدای نیلی جون توی گوشی پیچید:
- سلام دختر گلم ...
- سلام نیلی جون گل خودم ... خوبین شما؟!
- مرسی دخترم تو خوبی آرتانم خوبه؟!
- اونم خوبه سلام می رسونه ...
- خب به سلامتی سلامت باشه ... دخترم راستش زنگ زدم که بهت بگم ...
قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه با ناراحتی گفتم:
- نکنه نمی یاین؟!
خندید و گفت:
- چرا دخترم ... زحمتو که بهت می دیم ... فقط خواستم بگم یه کم زیادی قراره بهت زحمت بدیم ...
سکوت کردم ... معنی حرفشو نفهمیدم خودش ادامه داد:
- خواهرم هم با بچه هاش و شوهرش می خوان امشب با ما بیان اونجا بهتون سر بزنن ...
چاقو از دستم افتاد روی زمین گوشیم از لای کتف و گوشم ولو شد توی بغلم. خودمم افتادم روی صندلی ... فقط همینو کم داشتم ... صدای الو الو نیلی جون که بلند شد سریع گوشیو دوباره برداشتم گذاشتم دم گوشم و گفتم:
- جانم نیلی جون ببخشید گوشی از دستم یهو سر خورد افتاد ...
- باشه عزیزم من مزاحمت نمی شم بیشتر از این فقط خواستم بدونی که یهو قوم اجوج و مجوجو دیدی شوکه نشی ...
به دنبال این حرف خندید. منم به زور خندیدم و گفتم:
- اختیار دارین ...
بعد از اینکه مکالمه تموم شد جیغ زدم:
- اههههههه
یه صدایی از درونم بلند شد:
- چته؟! چه مرگته؟! چی کم داری که می خوای جلوی این دختره کم بیاری؟!!! هان؟!!! خاک بر سرت پاشو خودتو جمع کن ... سه تا غذا درست کردی که انگشتاشونو هم باهاش می خورن ... خودتم که هیچی کم نداری ... پاشو یه دوش بگیر یه ذره به سر و وضعت برس خونه تو درست کن اینا تا دو سه ساعت دیگه که می یان نباید جلوشون ضعف نشون بدی ... نباید بذاری نیلی جون بفهمه دوست داری دختر خواهرشو بکشی ... لابد خطری از جانب این دختره وجود نداره که نیلی جونم چیزی درموردش نمی گه می دونی که چقدر دوستت داره اگه چیزی بود حتما بهت هشدار می داد ... مطمئن باش!
سری تکون دادم ... دوباره مشغول درست کردن سالاد شدم ... ژله ها رو هم توی ظرفای مخصوصش ریختم و گذاشتم بالای یخچال تا ببنده ...قابلمه ها رو یکی یکی چک کردم همه چی حاضر و آماده بود ... حالا نوبت خودم بود ... رفتم توی حموم و سر سری دوش گرفتم. مونده بودم لباس چی بپوشم ... اینقدر کمدمو زیر و رو کردم تا دست آخر تصمیم گرفتم بلوز مشکی با دامن آبی کاربنیمو بپوشم ... بلوزش آستین بلند بود و آستینش تا روی انگشتای دستم می یومد ... مدلشو خیلی دوست داشتم دامنش تا یه کم پایین تر از زانوم بود و تنگ تنگ دوخته شده بود فقط یه چاک کوتاه پشتش داشت که راه رفتن رو برام راحت می کرد. صندل های لا انگشتی مشکیمو هم پوشیدم و سر صبر ناخنامو لاک آبی زدم ... مشغول سرمه کشیدم توی چشمم بود که صدای در اومد ... فهمیدم آرتان اومده .... کاش بلد بودم خط چشم بکشم ... حیف! ریمل هم زدم که نمای چشمامو دو برابر کرد یه سایه آبی هم زدم پشت پلکم ... اتو مو رو به برق زدم تا موهامو ویو کنم ... داشتم رژگونه صورتیمو می زدم که چند تقه به در خورد ... خنده ام گرفت! خوب گربه رو دم حجله کشته بودم ... دیگه سرشو نمی انداخت زیر بپره توی اتاق ... چند لحظه مکث کردم و سپس گفتم:
- بله ...
- ترسا ... یه لحظه بیا بیرون ...
خنده ام با صدا شد و گفتم:
- دستم بنده ... تو بیا تو ...
اتو رو برداشتم و مشغول ویو کردم موهام شدم ... در اتاق باز شد و آرتان توی چارچوب ایستاد ... نگام کرد ... از بالا تا پایین از پایین تا بالا ... یا نگاه نمی کرد یا اگه می کرد آدمو با چشماش می خورد .... خونسردانه گفتم:
- چیزی شده؟!
- سلام عرض شد ...
- سلام ...
- خبریه؟!!!
- چطور مگه؟!!!
- دوستات قراره بیان؟!! اونهمه غذای رنگ و وارنگ ... این لباسا ... آرایش ...
- سرت تو جایی نخورده آرتان؟!
- جواب سوال من این بود؟!
- یادت رفت دیشب بهت گفتم امشب مامانت اینا می یان اینجا؟!!!
محکم زد توی پیشونیش و گفت:
- ای وای ...
- حالا هم طوری نشده ... نیم ساعت وقت داری حاضر بشی آقای فراموشکار ...
سریع عقب گرد کرد ... قبل از اینکه از اتاق خارج بشه گفتم:
- یه کم به خودت برس خاله ات اینا هم می یان ...
دوباره برگشت و با حیرت گفت:
- راست می گی؟!!!!
- نه دروغ می گم ... خواستم شوکه شی بخندم بهت ...
با عصبانیت گفت:
- جدی پرسیدم ترسا ...
- بله می یان ... طرلان خانوم هم هستن ...
سریع از اتاق دوید بیرون و من پوزخند زدم. یعنی جدی طرلان اینقدر براش مهم بود؟! چرا؟!!! اون که مشکلی برای با طرلان بودن نداشت پس چرا گفت نمی خواد هیچ وقت ازدواج کنه و از من خواست نقش جی افشو بازی کنم؟! می تونست خیلی راحت باهاش ازدواج کنه و منو هیچ وقت وارد زندگیش نکنه ... پس چرا اینکارو کرد؟!!! حالا چرا داره اینجوری می کنه؟!! خدایا دارم می میرم فوضولی ... اتوی موهام که تموم شد انگار یه نفر دیگه شده بودم ... موهام ویو شده و پف دار اطراف صورتمو گرفته بود و تا روی کمرم می رسید ... مدل اِمو نصف موهامو یک ور ریختم روی صورتم و یه گل سر پاپیونی آبی زدم روش ... محشر شده بودم ... دیگه چیزی از طرلان کم نداشتم ... نمی دونم چرا اینقدر طرلان برام مهم شده بود ... داشتم به خودم عطر می زدم که صدای زنگ بلند شد سریع دویدم سمت آیفون و در رو باز کردم ... آرتان هم باشلوار گرمکن طوسی و تی شرت سفید از اتاقش اومد بیرون داشت ساعتشو می بست به مچش و موهاش هنوز خیس بود .... با دیدن من نگاش روی پاهام خشک شد ... دهان باز کرد تا چیزی بگه ولی نگفت ... شاید می خواست بگه برو شلوار بپوش ... بالاخره شوهر خاله اش هم بود و به من نامحرم ... ایستاده بودم کنار در برای استقبال از مهمونا که یه دفعه دست چپم داغ شد ... نگاه که کردم دیدم آرتان دستمو گرفته و داره حلقه مو می کنه توی انگشتم ... داغ شدم ... فقط نگاش کردم سرشو آورد بالا و گفت:
- دیدم حلقه ات دستت نیست ... خواستم بگم برو دستت کن دیدم حالا می خوای لجبازی کنی و به حرفم گوش ندی ... نیلی جونم اگه می دید حلقه ات دستت نیست خون جفتمونو می کرد توی شیشه ... با اجازه ات پا به حریمت گذاشتم و حلقه رو از روی میز آرایشت برداشتم ...
چقدر حرف زدنش خاص شده بود ... قلبم داشت توی سینه ام تند تند می زد. خواستم دهان باز کنم و تشکر کنم که صدای نیلی جون بلند شد:
- به به عروس دوماد عاشق ....
با خنده رفتم توی بغلش و گفتم:
- سلام نیلی جون ...
نیلی جون منو محکم بوسید و در گوشم گفت:
- چقدر خوشگل شدی ترسا ... من که زنم دلم برات می لرزه چه برسه به آرتانم ...
خندیدم و تشکر کردم بعد از نیلی جون خاله آرتان که از اون شب به بعد من خاله نسا صداش می کردم اومد تو و با محبت منو بغل کرد ... به همون نسبت نیلی جون ازش خوشم اومد و مهرش به دلم افتاد ... شب عروسی نه من تونستم کسی از فامیلم رو به آرتان معرفی کنم و نه اون کسی رو به من معرفی کرد ... فقط هنگام گرفتن کادوها بود که با یه سری از افراد آشنا شدیم اونم در حد سلام و احوالپرسی و تبریک ... همین! بعد از خاله ها طرلان وارد شد ... خدایا چقدر این بشر خوشگل بود! چشمای درشت مشکی مژه ها فرخورده بلند ... چشماش خیلی وحشی بود ... صورت کشیده و دماغ قلمی سر بالا ... موهاش فر درشت داشت و رنگ سیاهش سفیدی پوستشو بیشتر به رخ می کشید ... خاک تو سرت آرتان ! تو همچین دختر خاله ای داشتی و نگرفتیش؟! حقا که لیاقت نداری ... طرلان یه شلوار کتون مشکی لوله تفنگی پوشیده بود با یه تی شرت سفید و مشکی تنگ که هیکل بی نقصشو بیشتر به رخ می کشید ... وقتی گل سر موهاشو باز کرد و خرمن موهای فرش تا گودی کمرشو پوشوند بیشتر به قدرت خدا پی بردم ... عجب چیزی بود! بعد از طرلان طلا خواهر طرلان که حدودا سیزده ساله بود وارد شد و خیلی خونگرم با من دست داد ... دقیقا بر عکس طرلان بود ... توی چشمای طرلان انگار شیشه کار گذاشته بودن عین یخ سرد و بی روح بود ... ولی طلا اینجوری نبود و من بی اراده کمی خم شدم و بوسیدمش ... حتی از لحاظ چهره هم با طرلان فرق داشت چشمای عسلی داشت با موهای خرمایی لخت ... خوشگل بود ولی نه به خوشگلی طرلان ... بعد اون نوبت به بابای آرتان که من از اون شب به بعد پدر جون صداش می کردم شد و شوهر خاله اش آقای عظیمی ... پدر جون با محبت پیشونیمو بوسید و حالمو پرسید ... شوهر خاله اش هم باهام دست داد ... آرتان انگار از اینکه با شوهر خاله اش دست دادم زیاد خوشحال نشد ... چون چپ چپ نگام کرد و منم براش پشت چشم نازک کردم ... وقتی همه وارد شدن تازه وقت کردم روی رفتار آرتان و طرلان دقیق بشم ... چیز خاصی ندیدم آرتان کنار مادرش نشسته بود و مشغول بگو بخند با مامانش بود طرلان هم بی احساس و بی روح مشغول بازی با انگشتانش بود و در جواب به سوال های مادرش فقط سر تکون می داد. منم نشستم کنارشون و مشغول صحبت با طلا و هر از گاهی هم نیلی جون و خاله نسا شدم ... کمی که گذشت خاله نسا رو به آرتان اشاره ای کرد و با سر طرلان رو نشون داد ... رنگ طرلان به شدت پریده بود ... آرتان با افسوس سری تکون داد و از جا بلند شد و دست طرلان را گرفت و بلندش کرد ... طرلان هم عین عروسک کوکی دنبالش راه افتاد و آرتان او را با خودش به اتاقش برد ... خون به صورتم دوید .... فکر نمی کردم جلو جمع همچین کاری بکنه ... ولی انگار برای همه عادی بود ... انگار فقط من جا خورده بودم و از رفتار شوهرم شرمنده بودم ... سریع از جا برخاستم تا وسایل شام رو آماده کنم ... نیلی جون و خاله نسا هم دنبالم وارد آشپزخونه شدند ... خاله نسا رو به نیلی جون گفت:
- به خدا دیگه نمی دونم باید چی کار کنم ...
- خواهرم شما زیادی ازش توقع داری ... یه کم بهش مهلت بده کم کم با خودش کنار می یاد ...
- آخه ...
- آخه نداره ... انتظار زیادی اگه ازش داشته باشین اون حالش بدتر می شه ...
خاله نسا دیگه حرفی نزد و من بیشتر رفتم توی خماری ... نیلی جون یهو برگشت طرف من و با اخم گفت:
- ترسا عزیز دلم چرا اینقدر خودتو توی زحمت انداختی ...
حاله نسا هم سرکی توی قابلمه ها کشید و گفت:
- خوش به حال آرتان ... فسنجون و قیمه ...
نیلی جون هم خندید و گفت:
- و خوش به حال بابای آرتان به خاطر مرغش ...
گردنمو کج کردم و مظلومانه گفتم:
- نیلی جون ... شما دوست ندارین این غذاها رو ؟
خاله نسا بغلم کرد و گفت:
- چرا دخترم ما دوتا خواهرو سنگم بذاری جلومون می خوریم می گیم خدا رو شکر چه برسه به این غذاهای خوش و آب رنگ ... دخترا و شوهرمم عین خودمن همه چی دوست دارن ...
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- خدا رو شکر ...
تند تند میزو با سلیقه چیدیم ... مردها با حالت خنده داری هی سرک می کشیدن و به به و چه چه می کردن. ولی من همه حواسم به در قهوه ای رنگ اتاق آرتان دوخته بود ... نیلی جون زد سر شونه ام و گفت:
- مادرجون برو صدا کن شوهرتو تا غذاهای مورد علاقه اش از دهن نیفتاده ...
دوست نداشتم من برم ... اصلا به من چه ... نمی خواستم آرتان فکر کنه حسودی می کنم ... ولی دستور نیلی جون بود ... نفس عمیقی کشیدم و به سمت در اتاق آرتان رفتم ... زیر لب بسم اللهی گفتم و سه ضربه به در زدم ... صدای آرتان بم شده بلند شد:
- بله ؟!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- آرتان جان ... غذا آماده است ... نیلی جون گفت بیام صداتون کنم ...
- باشه ... می یایم الان ...
شونه ای بالا انداختم و زیر لب گفتم:
- به درک اصلا می خوام نیای ... هرزه!
رفتم نشستم سر میز و در جواب نیلی جون که پرسید:
- پس آرتان کو؟
گفتم:
- الان می یاد ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که در اتاق آرتان باز شد و اول طرلان اومد بیرون و به دنبال اون آرتان خارج شد ... نیلی جون با خنده گفت:
- بیا دیگه مادر ... بیا ببین خانومت برات چه قیمه و فسنجون ترشی درست کرده ... آرتان لبخند زد و اومد بیاد بشینه سر میز که تلفن خونه زنگ زد ... به ناچار عقب گرد کرد و رفت به سمت تلفن ... حرف زدنش با گوشی چند لحظه بیشتر طول نکشید ... هر چی گوش تیز کردم نفهمیدم چی می گه ... آخر هم قطع کرد و با اخمای درهم اومد نشست سر میز ... وا! اینکه داشت می خندید یهو چش شد؟!!! چون نشسته بود کنار دست من مسئولیت پذیرایی ازش به عهده من بود بشقابشو برداشتم براش برنج بریزم که نیلی جون گفت:
- شما دو تا به همین زودی بشقابتون از هم جدا شد؟!!! من و ارسلان تا دو ماه بعد از ازدواجمون از توی یه بشقاب غذا می خوردیم ... یادته ارسلان؟!
پدر جون آهی کشید و گفت:
- حالا خانوم هی منو یاد زن ذلیلیام بنداز ... بله یادمه ... ولی من توی اون دو ماه هیچی نفهمیدم از غذاهایی که خوردم ...
همه خندیدیم و نیلی جون گفت:
- چشمم روشن ... حرفای جدید می شنوم ...
پدر جون چشمکی به نیلی جون زد و با لبخندی عاشقانه گفت:
- بشنو و باور نکن خانوم ....
چه عشقی بینشون بود .... کاملا از نگاهاشون مشخص بود .... نیلی جون به من نگاه کرد و گفت:
- حالا شما دو تا هم چند بار حداقل با هم غذا بخورین بعد بشقاباتون رو جدا کنین ...
به آرتان نگاه کردم دیدم انگار توی این دنیا نیست ... چش شده بود؟! یعنی با طرلان حرفش شده بود؟! نکنه پشت تلفن خبر بدی بهش داده بودن؟ طاقت نیاوردم و آهسته پرسیدم:
- چیزی شده؟!!!
تازه متوجه من شد ... سری تکون داد و گفت:
- نه ...
ولی نگاش داشت سیلی می زد توی گوشم ... ضربان قلبم تند شده بود حس بدی داشتم حس یه متهم ... نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بیخیال بشم ... بشقابو پر از برنج کردم و گذاشتم جلوی خودمون دو تا ... آرتان نگاهی کرد و خواست چیزی بگه که به آرومی گفتم:
- نیلی جون ...
دیگه حرفی نزد و یه قاشق از فسنجون ریخت روی برنجش و از گوشه خودش مشغول خوردن شد ... بی اراده نگاش کردم تا از چشماش نظرشو بفهمم ... اولین قاشقو که خورد چشماش برق زد ... خوشحال شدم ... خوشش اومد ... پس اون روزم الکی گفت دست پختم افتضاحه ... نیلی جونم به به و چه چهی راه انداخته بود دیدنی و بقیه هم ازش دفاع می کردن ... خدا رو شکر که همه خوششون اومده بود و من رو سفید شده بودم ... این وسط فقط طرلان ساکت داشت مرغ می خورد و آرتانم حرفی نمی زد ... نیلی جون گفت:
- آرتان مامان باشگاهتو ترک نکنیا ...
آرتان با لبخند گفت:
- چی شده شما نگران باشگاه من شدی نیلی جون؟! قبلا که می گفتی هیکلم باعث می شه همه اش نگرانم باشی و دعا می کردی دیگه نرم ...
- نه مادر من ... اون موقع من می ترسیدم خدای نکرده زنای خراب برات کیسه بدوزن ... چون هیکلای اینجوری خیلی تو چشمه مادر ... ولی حالا با وجود داشتن زنی مثل ترسا من دیگه از هیچ نظر نگرانت نیستم ترسا چیزی کم نداره که تو بخوای دل به بقیه بدی بعدشم اگه می بینی نگران باشگاه رفتنتم به خاطر دست پخت بی نقص زنته ... تو اگه یه هفته دست پخت ترسا رو بخوری بشکه می شی عزیزم ...
همه خندیدیم و من گفتم:
- نیلی جون خجالتم ندین دیگه اینجورا هم نیست ...
آرتان برای حرص دادن من با خنده گفت:
- آره نیلی جون راست می گه دیگه اینجورا هم نیست ...
چپ چپ نگاش کردم و اون از ته دل خندید. پدر جون به طرفداری از من گفت:
- چشمتو بگیره پدر سوخته ... دست پخت زنت حرف نداره ... از یه دختر بیست ساله بعیده همچین دست پختی داشته باشه ... باید به اونی که یادت داده دست مریزاد بگم ترسا ...
- مرسی پدر جون ... خوشحالم که خوشتون اومده نوش جونتون ...
- من که دیگه هر شب اینجام ...
نیلی جون گفت:
- ارسلان ببین می تونی یه کاری بکنی که کم کم به جای این غذاهای خوشمزه شفته پلو با خورش شور بذاره جلومون ...
- اختیار دارین! این حرفا چیه ... شما هر شب بیاین اینجا قدمتون روی جفت چشمای من ...
سنگینی نگاه آرتانو حس کردم. یه جور خاصی داشت نگام می کرد انگار یه دنیا قدردانی توی چشماش لونه کرده بود ... نگاشو بی جواب گذاشتم و مشغول تعارف کردن دسر به طلا و طرلان شدم ... شب به خوبی سپری شد ... غیر از مواقعی که آرتان و طرلان مشغول پچ پچ می شدن بقیه چیزا خوب بود .... نیلی جون بیش از پیش خیالش راحت شد و همه با رضایت خونه رو ترک کردن ... بدون عوض کردن لباسام مشغول جمع کردن ظرف و ظروف شدم ... یه لحظه نگام افتاد به آرتان که دیدم بدون حرف داره کمکم می کنه ... چشمش کور به خاطر اون اینهمه زحمت کشیده بودم حالا هم وظیفه اش بود کمکم کنه ... منم بدون اینکه بهش تعارف کنم بره استراحت کنه به کارم ادامه دادم ... اونم به خودش زحمت نداد حتی یه تشکر خشک و خالی ازم بکنه .... خیلی خسته شده بودم فردا هم صبح ساعت پنج باید بیدار می شدم و حالا فقط دعا می کردم که بتونم با وجود اینهمه خستگی بیدار بشم باید ظرفا رو همین امشب می شستم وگرنه تا پس فردا کپک می زد ...آرتان که دید دستکش دستم کردم و می خوام ظرف بشورم گفت:
- امشب می خوای بشوری؟!!!!
- آره ...
- مگه فردا رو ازت گرفتن؟!
- واسه فردا گفتم که برنامه دارم ...
نگاش مثل یخ شد و ابروهاش توی هم گره خورد ... مشتی کوبید روی اپن و گفت:
- آهان!
به دنبال این حرف رفت توی اتاقش و در اتاقو محکم به هم کوبید ... شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- وحشی فوضول حسود ...
شستن ظرفا تا ساعت دوازده طول کشید بعد از اون سریع مسواک زدم و رفتم توی اتاق تا سریع بخوابم ... خیلی خوابم می یومد ... گوشیمو برداشتم تا هم چکش کنم ببینم چیزی روش اومده یا نه ... چند تا اس ام اس از شبنم بود که می خواست ببینه فردا حتما می رم یا نه ... جواب دادم حتما می یام سر قرار ... بعد از اون دو تا اس ام اس از شایان داشتم! اول نوشته بود:
- ترسا ... چرا گوشیتو جواب نمی دی؟ بردار کارت دارم ...
دومی نوشته بود:
- اگه اینبارم برنداری مجبور می شم زنگ بزنم خونه تون ...
میس کالام رو چک کردم ... شش بار زنگ زده بود!!! یعنی چی کار داشت؟ پس چرا خونه زنگ نزده بود؟! بی توجه به ساعت زنگ زدم روی گوشیش ... بعد از هفت تا بوق صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید:
- الو ...
- سلام شایان ... ترسام ...
صداش هوشیار شد:
- ترسا ...
- ببخشید بیدارت کردم اصلا حواسم به ساعت نبود اس ام اساتو که دیدم شمارتو گرفتم ...
- تو معلوم هست کجایی؟!!! گوشیتو چرا جواب نمی دی؟!
- مهمون داشتیم گوشیم توی اتاق بود ... چرا زنگ نزدی خونه؟!
- حالت خوبه؟! من زنگ زدم خونه آرتان جواب داد گفت دستت بنده بهت می گه که باهام تماس بگیری منم هر چی منتظر شدم دیگه خبری ازت نشد ...
ای آرتان ...! پس بگو چرا اونموقع لال شده بود و اخماش رفته بود توی هم ... به چه حقی بهم نگفت ... حسود بی مصرف شکاک! اون نمی دونست که شایان وکیل منه ... حالا پیش خودش هزار تا فکر کرده لابد ... با صدای شایان به خودم اومدم:
- کجایی؟!!!! ترسا ....
- ببخشید داشتم فکر می کردم ... آخه جفتمون دستمون بند بود حتما یادش رفته بگه ... حالا کاری داشتی باهام؟
- می خواستم فقط بگم نفری بیست و چهارتا عکس از خودت و آرتان هم برام بیار ...
- سه در چهار؟!
- دوازده تا سه در چهار دوازده تا شش در چهار ...
- باشه باید برم بگیرم ...
- واجبه ها یادت نره ها ...
- باشه باشه ...
- اوکی کاری نداری؟!
- نه ببخشید بیدارت کردم ... فردا که می یای؟!
- مگه توام هستی؟؟؟؟؟؟
- پ ن پ می شه جایی شبنم و بنفشه باشن من نباشم؟!
- آره ... اینهمه جا ما می رفتیم تو نمی یومدی ...
- از این به بعد منم می یام ...
خندید و گفت:
- شوهر حکم آزادیت شد؟!
- پرو نشو ... برو بگیر بخواب تا منم وقت کنم یه کم بخوابم ...
- باشه ... اگه می دونستم فردا می یای امشب اینقدر خودکشان نمی کردم که باهات تماس بگیرم ...
- حالا اشکالی هم نداره ... از این به بعد بدون ...
خندید و گفت:
- باشه ... شب بخیر ...
- شب بخیر ...
گوشیو که قطع کردم رفتم تو فکر آرتان ... چرا بهم نگفته بود؟!!!

_____________________
سپاس یادتون نره!
پاسخ
 سپاس شده توسط Tina.t.t ، saraaslani ، ♥باران عشق♥ ، i think just about you ، LIGHT ، sara zni ، Andrea ، علیرضا123 ، Mahdi m.g ، The Light ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، Kimia 79 ، beatrice ، xoxo gurl:*) ، arooos ، ... R.m ... ، niloofarf80 ، raziye61 ، بابامنم دیگه ، Taliya ، S.mhd
آگهی
#37
Big GrinBig GrinBig GrinBig GrinSad
هــــــــــــــــ....
خیـــلی عجیبه....
همیشه تو لحظه هایی که داغونی فقط یه نفر میتونه آرومت کنه.....
اونم کسییه که داغونت کرده....
p336
پاسخ
 سپاس شده توسط ^ali^ ، saghar77 ، Taliya
#38
من نمیتونم این رمانو بخونم منظورم فهمیدن موضوع رمانه اخه از اولشو نخوندم ولی اینتکشو خوندم عالی بود ممنونBig GrinBig GrinBig Grin سپاسیدم به همه Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saghar77 ، Taliya
#39
عالیه مرسی
گاهی دلم برای خودم تنگ میشه....
گاهی دلم برای باور های گذشته ام تنگ میشه......
گاهی دلم برای پاکی های کودکانه ی قلبم تنگ میشه......
گاهی ارزو میکنم ای کاش دلی نبود:
تا تنگ بشه...
تا خسته بشه.....
تا بشکنه....
پاسخ
 سپاس شده توسط saghar77 ، Taliya
#40
mer30000000000000000000000000 aliyeSmileSmile
........چرا میره جلو عقربه هی متنفرم از ته دل من از اول مهر می خوام مست شم بکنم خدا رو نگاه انقدر بکش تا بدم......
LOVE ZEDBAZI
پاسخ
 سپاس شده توسط saghar77 ، Taliya


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان