امتیاز موضوع:
  • 16 رأی - میانگین امتیازات: 4.56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان قرار نبود(1 تا 13) (حتما بخوانید طنزه)

#11
میدونم نوشتن رمان براتون سخته پس خسته نباشید
پاسخ
 سپاس شده توسط Andrea ، ... R.m ...
آگهی
#12
قسمت بعد این رمان رو کی میذارید؟
پاسخ
#13
(26-08-2012، 16:55)آستاتیرا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ممنون که به فکر مایی ساغر خانوم

ساغر خانوم اگه ممکنه راهنماییم کن چون میخوام که اینجا بنویسمش
بعد یه سوال این رمانو خودتون نوشتید؟
نه خانوم هما پور اصفهانی نوشته...
(27-08-2012، 13:17)آستاتیرا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
قسمت بعد این رمان رو کی میذارید؟
امروز...
پاسخ
#14
(26-08-2012، 17:02)آستاتیرا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
میدونم نوشتن رمان براتون سخته پس خسته نباشید
سلامت باشین ولی سخت نیس چون من ننوشتمش!Huh
پاسخ
 سپاس شده توسط Andrea
#15
ممنون از لطفطون
پاسخ
 سپاس شده توسط saghar77
#16
ولی تایپ که میکنی
پاسخ
 سپاس شده توسط saghar77 ، Andrea
آگهی
#17
(28-08-2012، 15:36)آستاتیرا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ولی تایپ که میکنی

نه قبلا تایپ شده بابا....
پاسخ
 سپاس شده توسط Andrea
#18
سلام .قسمت 6رو کی میذارید؟
آخی هرچی خوندم داره از یادم میره شرمندهWink
پاسخ
#19
یک هفته ای طول کشید ولی هیچ خبری از آرتان نشد. همه ناخن هامو از زور حرص جویده بودم بنفشه و شبنم هم مدام منتظر خبر بودند و دیوونه ام کرده بودن. خدایا نکنه این بار دیگه منو سر کار گذاشته باشه؟ ولی مگه می شه؟ کار خودش هم به من گیر بود دیگه فقط من محتاج اون نبودم. شایدم منو اسکل کرده بود و اصلا مشکلی توی زندگیش نبود. همون شبی که ازش جدا شدم از فرداش منتظر بودم بابا بگه مامان آرتان تماس گرفته ولی هیچ خبری نشد که نشد. بازم شماره شو به من نداده بود که بتونم در صورت لزوم خبری ازش بگیرم. لعنتی حتی شمارمو هم نگرفته بود ... انگار اصلا براش مهم نبود. مثل مرغ پر کنده هی پله ها رو بالا می رفتم و از روی نرده سر می خوردم پایین. عزیز مدام غر می زد و حرص می خورد. ولی دست خودم نبود حسابی عصبی شده بود بابا هم می دونست یه چیزیم شده ولی به پر و پام نمی پیچید می دونست که اینجور وقتا نباید ازم سوالی بپرسه چون بدتر می شم. بالاخره بعد از گذشتن دو هفته یه روز که توی اتاق نشسته بودم و بی هدف با لب تابم بازی می کردم در اتاق باز شد و عزیز اومد تو. برعکس همیشه حتی حوصله عزیزوهم نداشتم. توجهی نکردم و به بازیم ادامه دادم عزیز نشست لب تخت و گفت:
- ببند در اون ماسماسکو کارت دارم مادر ...
- بگو عزیز می شنوم ...
- دِ نه نه ببند در اونو بذار من حرفمو بزنم بعد که رفتم بشین کارتو بکن اینجوری منم حواسم می ره تو اون یادم می ره چی می خواستم بگم.
برای اینکه زودتر حرفشو بزنه و بره در لب تابو با غیض بستم وگفتم:
- بفرمایید می شنوم!
- اووه! کی می ره این همه راهو! اخلاقه تو داری یا زهر هلاهل؟
- بگو عزیز دل و دماغ ندارما!
عزیز زیر لب گفت:
- چه روزیم اینا زنگ زدن ... این که حوصله نداره حالا بهش بگم می گه نه!
با تعجب گفتم:
- چی گفتی عزیز ؟
- هیچی مادر راستش اومدم یه خبری بهت بدم ... البته به من ربطی نداره یهو نپری به منا ... بابات زنگ زد گفت.
رادارام داشت به کار می افتاد:
- خب؟!
- مادر این شتریه که در خونه همه می خوابه!
از دل دل کردنش عصبی شدم و گفتم:
- اهههه عزیز یه باره بگو دارم می میرم خلاصم کن دیگه!
عزیز چپ چپ نگام کرد و گفت:
- استغفرالله از رو دنده چپ بلند شدیا ... من بدبختو بگو که شدم قاصد تو.
فقط نگاش کردم تا بالاخره با همون خونسردی ذاتیش گفت:
- بابات زنگ زد الان ...
- خب؟
- گفت شب مهمون دارین ...
- کی؟!
- نه نه منم گفتم یه دفعه ای نمی شه و حداقل می ذاشتن برای یه شب دیگه ولی خب بابات گفت اونا اصرار داشتن.
دیگه مطمئن بودم یه خبری هست ولی از اینکه از طرف آرتان باشه مطمئن نبودم راستش دیگه بعد از دو هفته ازش نا امید شده بودم. عزیز ادامه داد:
- آره مادر ... دختر پله و مردم رهگذر یه وقت فکر نکنی بابات می خواد به زور شوهرت بده ها فقط گفت اینا موقعیتشون خوبه و بهتره تو امشب یه کم به خودت برسی و مقبول جلوشون حاضر بشی.
با حرص گفتم:
- حالا انگار همیشه هپلی هستم!
بعد ادمه دادم:
- کی هستن حالا؟
- نمی دونم مادر! ولی بابات خیلی هول بود و کلی هم سفارش کرد ...
نکنه کسی جز آرتان باشه؟! نکنه بابا مجبورم کنه با طرف ازدواج کنم؟ وای خدا حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ چرا آرامش به من نیومده؟ از وقتی که آتوسا رفت دنبال خوش گذرونیش آرامش هم از زندگی من پر زد. عزیز از جا بلند شد و گفت:
- پس دیگه سفارشت نمی کنما اینا برای ساعت نه می یان ... تا اون موقع حاضر باش.
- چشم ...
عزیز از مطیع بودن من تعجب کرد زیر لب صلواتی فرستاد و از در خارج شد. از جا بلند شدم. ساعت پنج بود و چهار ساعت بیشتر وقت نداشتم. نمی دونستم باید به خودم برسم یا اینکه خیلی ساده ظاهر شم؟ اگه خونواده آرتان بودن کلی باید به خودم می رسیدم تا تو دل مامان آرتان جا بشم ولی اگه کسی دیگه بود ترجیح می دادم شبیه دخترای کولی برم جلوشون تا منو نپسندن ولی من که نمی دونستم کیه! ای آرتان خدا بگم چی کارت کنه! چرا یه خبر به من ندادی آخه؟! بالاخره تصمیم گرفتم آراسته باشم فوقش می گفتم نمی خوام بابا که نمی تونست زورم کنه! رفتم حموم وحسابی به خودم رسیدم. بعد هم که اومدم بیرون یک دست کت و دامن یاسی رنگ که حسابی بهم می یومد پوشیدم و موهامو سشوار زدم و ریختم دورم. خودمو که توی آینه نگاه کردم از خودم خوشم اومد ولی نمی دونستم روسری باید سرم کنم یا نه! عادت نداشتم جلوی مرد نامحرم حجاب داشته باشم. بهتر بود سرم نکنم بالاخره من همین بودم نمی تونستم که خودمو عوض کنم. کلی عطر به خودم زدم و ساعت هشت و نیم که شد رفتم پایین. بابا هم آمده بود و در حال بستن کرواتش بود با دیدن من لبخند زد و گفت:
- سلام دختر گلم!
حالا شدم دختر گل! ای آب زیر کاه بدجنس. تصمیم گرفتم اوقات تلخی درست نکنم با لبخند رفتم طرفش و در حالی که کرواتش را می گرفتم تا ببندم گفتم:
- سلام بابا جون خسته نباشین.
- درمونده نباشی عزیزم ... چقدر قشنگ شدی ... شدی کپی مادر خدابیامرزت.
عزیز جون از پشت سر با یه ظرف اسپند حاضر شد و گفت:
- هر چی خاک اون مرحومه خاک تو باشه مادر الهی ... ایشالله که سفید بخت بشی.
بابا دستی روی موهایم کشید و گفت:
- انشالله!
ار بستن کروات که فارغ شدم نشستم روی مبل و گفتم:
- بابا کی هستن اینا؟!
عزیز با غیض گفت:
- دختر یه ذره حیا کن ... یعنی تو باید خجالت بکشی الان! چی کار داری که کی هستن می یان می بینیشون دیگه.
بابا با خنده گفت:
- ولش کن عزیز ... این ته نغاریه منه حق انتخاب هم داره ... باید بدونه به کس کسونش نمی دم.
سپس به من نگاه کرد و در حالی که کنارم می نشست گفت:
- والا یه آقایی زنگ زد به من و گفت که برای امر خیر زنگ زده . من اصلا فکر نمی کردم منظورش از امر خیر خواستگاری باشه فکر می کردم برای کار زنگ زده ولی وقتی شروع کرد به حرف زدن فهمیدم تو رو دیدن و پسندیدن برای پسرشون. گفت شماره منو هم از یکی از همکارا گرفته ولی اسمشو نگفت. از اون کار درستای تهران هستن ... فامیلشون تهرانیه و از اون تهرانی های اصیلن! باباهه تو کار واردات و صادراته فرشه و چند تا هم کارگاه قالی بافی داره ... نه تنها توی تهران که توی همه شهرای ایران. پسرشونهم تک پسره و همین یه دونه اس. اسمشو گفت ولی سخت بود یادم رفت فقط یادمه که گفت پسرش دکتره!
توی دلم قند آب می شد اونم تن تن! خودشون بودن. خدایا خودمو به خودت می سپارم هنوز حرف بابا تموم نشده بود که صدای زنگ بلند شد. من از جا پریدم و عزیز و بابا بهم خندیدن سریع رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم کردم ذره ای آرایش نداشتم فقط برق لب کمرنگی روی لبام بود که رنگ پریده نباشم. زیر لب گفتم:
- کاش یه ذره سرمه زده بودم. چشام خیلی بی حال تر از همیشه شدن.
ولی دیگه وقتی برای این کارا نداشتم. در باز شد . اول از همه آقای قد بلند و خوش استیلی وارد شد که حدس زدم باید بابای آرتان باشه پوست سبزه و صورت کشیده ای داشت چشم و ابرو مشکی بود و از جذابیت چیزی کم نداشت. نگاهش مهربان بود که از همان لحظه به دلم نشست. پشت سر او خانم فوق العاده جوان و فوق العاده زیبا و خوش تیپی وارد شد که با دیدنش دهنم باز موند. این مامان آرتان بود یا خواهرش؟ شال قشنگی رو طوری روی سرش بسته بود که هم حسابی شیک بود و هم همه موهاشو پوشونده بود و حتی یه تار از موهاش هم پیدا نبود. صورت گرد و سفیدی داشت با چشمای کشیده و خمار عسلی رنگ. آرتان دقیقا تلفیقی بود از پدر و مادرش! حقا که خدا کم نذاشته بود برای این بشر. مادرش هم خیلی مهربون می زد و اونم به نظرم دوست داشتنی اومد. خیلی صمیمی منو در آغوش کشید و در حال بوسیدن گونه ام گفت:
- ماشالله به سلیقه آرتانم.
بابای آرتان هم با بابا دست داد و مشغول خوش و بش شدن. بالاخره آرتان وارد شد. خدای من!!!!! واقعا چرا پسرا تا کت و شلوار می پوشن اینقدر خواستنی می شن؟ کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود با پیراهن قهوه ای رنگ و کروات کرم قهوه ای. موهاشو خیلی خوشگل ژل زده بود و دختر کش که بود دیگه هزار بار بدتر شده بود. سبد گل خیلی بزرگی دستش بود عزیز سریع ازش گرفت و مشغول تعارف شد. من گوشه ای ایستاده بودم و عین آدم ندیده ها بهش نگاه می کردم. آرتان بعد از تحویل سبد گل به عزیز تازه متوجه من شد و وقتی متوجه نگاه خیره من شد پوزخندی کنج لبش ظاهر شد و نگاهش را به سمت بابا برگرداند. لعنتی! انگار اصلا منو ندید! این همه افسونگری من چشمشو نگرفت؟ خوب نگیره به درک! اصلا مگه اون کیه؟ چرا دوست دارم جلوش جلب توجه کنم؟ اون که یه روزی همینطور که اومده قراره بره پس چرا باید برام اهمیت داشته باشه. با صدای بابا به خودم اومد:
- دخترم بیا بشین اینجا کنار خودم.
تازه فهمیدم مدت طولانی بی هدف کنار سالن ایستاده و مشغول فکر کردن بودم. خجالت کشیدم و رفتم نشستم کنار بابا. آرتان هم بین پدر و مادرش و روبروی من نشسته بود. با دیدن حجاب کامل مامان آرتان پشیمون شدم از اینکه یه روسری نینداختم روی سرم ولی انگار براشون مهم نبود چون نگاشون هنوز هم مهربون بود. شایدم چون منو عشق پسرشون می دونستن و برام احترام قائل بودن. بابا و آقا تهرانی حسابی گرم گفتگو بودن. مامان آرتان هم با عزیز مشغول بود زیر چشمی نگاهی به آرتان کردم که دیدم خیلی معمولی پاهای بلندش را روی هم انداخته و به حرف های باباها گوش می کنه. بعد از چند دقیقه بابای آرتان که متوجه شده بود حوصله من سر رفته لبخندی زد و گفت:
- آقای رادمهر از هر چی بگذریم سخن دوست دوست خوش تر است بهتره بریم سر اصل مطلب ماشالله شما اینقدر بیانتون شیواست که آدم همه چیزو فراموش می کنه.
بابا هم که مشخص بود حسابی از بابای آرتان خوشش اومده خندید و گفت:
- اختیار دارین آقای تهرانی ... شما خودتون صاحب اختیارین هر جور صلاح می دونین.
- راستش همونطور که تلفنی هم خدمتتون عرض کردم این آرتان گل من از اون اول سرش گرم کتاب و درسش بود و هیچ وقت هیچ خلافی ازش سر نزده ... تا الان هم از هیچ دختر خانومی خوشش نیومده بود تا اینکه دختر شما رو دیده و خلاصه دل از کفش رفته. ما هم که دیدم چی از این بهتر که این تنها اولادمونو دوماد کنیم و تو لباس دومادی ببینیمش این بود که قرار امشبو گذاشتیم و خدمتتون رسیدیم ولی حقیقتا حالا دیگه خود من هم شیفته شما و دختر خانوم گلتون شدم و آرزوی قلبیم اینه که این وصلت سر بگیره ...
- شما لطف دارین آقای تهرانی برای ما هم مایه مباهاته ...
- اگر اجازه بدین این دختر و پسر گل چند کلام با هم صحبت کنن اگه به تفاهم رسیدن اونوقت می ریم سر مباحث بعدی ...
- بله خواهش می کنم ... دخترم ترسا پاشو آقا رو راهنمایی کن عزیزم.
از جا بلند شدم و بدون نگاه کردن به آرتان راه اتاقم رو در پیش گرفتم. آرتان هم با قدم های استوار دنبالم می آمد. وارد اتاق که شدم خیلی راحت نشستم لب تخت و گفتم:
- هر جا دوست داری بشین.
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- ممنون از مهمون نوازیتون.
تو دلم قند آب شد که تونستم لجشو در بیارم. نشست لب صندلی میز کامپیوترم و گفت:
- حالم از این مراسمای مسخره به هم می خوره.
- من بدتر از تو ...
- حالا یعنی ما باید با هم چه حرفی بزنیم؟
- مثلا باید بگیم شما چه انتظارایی از همسر آینده تون دارین؟
پوزخندی زد و گفت:
- و منم می گم که من هیچ انتظاری ندارم و از اونم همین انتظارو دارم.
- پس انتظار داری ...
- آره انتظار دارم که هیچ کاری به کارم نداشته باشه ... ترسا تو می یای تو خونه من زندگی می کنی ولی هیچ کاری به کار هم قرار نیست داشته باشیم ... اوکی؟
- نه بابا! پس انتظار داری صبح به صبح پاشم برات صبحونه درست کنم و شب به شب با بوی قورمه سبزی ازت استقبال کنم.
خنده اش گرفت ولی جلوی خودشو گرفت و گفت:
- نه فقط گفتم که بدونی ...
- آرتان بهتره به بابا مامانت و بابای من بگی که مراسممون هر چی بی سر و صداتر باشه بهتره.
- نمی شه.
- چرا؟
- چون من تک فرزند اونام برام آرزوهای زیادی دارن و من نمی تونم نسبت به خواسته اشون بی تفاوت باشم.
اخمامو تو هم کردم و گفتم:
- بچه نه نه!
هنوز این حرف از دهنم کامل خارج نشده بود که چونه ام تو دست قوی آرتان مشت شد. صورتشو آروده بود نزدیک صورتم. نفسای داغش روی صورتم پخش می شد. حتی نفسش هم بوی عطر تلخشو به خودش گرفته بود. چشماش اینقدر ترسناک ده بود که ترجیح دادم چشمامو ببندم. از لای دندوناش گفت:
- چی گفتی؟!
با تته پته گفتم:
- من ؟ ... هی هیچی!
فشار دستش بیشتر شد و گفت:
- ترسا خوب گوش کن ببین چی می گم. توهین به من بکنی نکردی! نه به من نه به خوانواده ام. اینو بدون که اونا از جونم برام بیشتر عزیزن و در ضمن شخصیتمم برام خیلی مهمه. با این القاب بچه گونه خداحافظی کن خانوم کوچولو ... گرفتی مطلبو؟!
داشتم سکته می کردم قلبم عین قلب یه بچه کوچولوی بی پناه می کوفت. وقتی نگاهمو دید دستشو کشید و عقب و از جا بلند شد. شاید فهمیده بود دارم سکته می کنم و الانه که بمونم روی دستش. بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون. مشتمو کوبیدم روی تخت:
- کثافت عوضی! آشغال الدنگ ... به خدا آرتان موهاتو از ته می تراشم کچلت می کنم. می زنمت ... لباساتو توی تنت پاره می کنم. آبروتو می برم ... نکبت بی شعووووووووور...
با صدای در از جا پریدم. آرتان با لبخند وارد شد و گفت:
- اگه از فحش دادن خسته شدی پاشو بریم پایین . درست نیست من تنها برم.
زل زدم توی چشماش نفسام با خشم می یومدن و می رفتن. آرتان گفت:
- اوه ترسیدم ! به هیچکس اینجوری نگاه نکن خواهشا یه وقت سکته می کنه.
به دنبال این حرف غش غش خندید. دیگه تحمل نداشتم جایی که اونم هست بایستم. سریع از اتاق خارج شدم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین. ناخونامو محکم توی دستم فرو می کردم که گریه ام نگیره. چه آشغالی بود آرتان! آشغال تر از اونی که فکرشو می کردم.
وقتی وارد جمع شدیم نگاه همه به سمت ما کشیده شد. نگاه بابا اینقدر مشتاق بود که فهمیدم هیچ مشکلی وجود نداره و نقشه ام واقعا گرفته. از ته دل دلم می خواست جواب منفی بدم و پوز آرتانو به خاک بمالم ولی اینجوری همه نقشه هام نقشه بر آب می شد. بابا دست منو گرفت و گفت:
- خب دخترم چی شد؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
- باید فکر کنم.
زیر چشمی آرتانو پاییدم. از حرص داشت پوست لبشو می کند. فکر کنم حسابی از جواب مثبت من خونواده اشو مطمئن کرده بود چون اونا هم تعجب کردن و آرتان هم حسابی کنف شده بود. به خصوص که مامان باباش هی نگاش می کردن و با نگاه ازش می پرسیدن قضیه چیه؟ ولی بابا که حقو به من می داد با لبخند گفت:
- درسته دخترم حرف یک عمر زندگیه ...
بابای آرتان گفت:
- دخترم چقدر مهلت می خوای که فکر کنی؟
- فکر کنم دو هفته کافی باشه ...
آرتان لحظه به لحظه عصبی می شد. داشت تند تند با پاهاش روی زمین می کوبید. مامانش هم مشخص بود که نگران پسرشه چون مدام با نگاهش آرتانو دلداری می داد مطمئن بودم آرتان بیشتر از من دلش می خواد این مجلسو به هم بزنه و بیخیال همه چیز بشه. نکنه واقعا بشه؟! نکنه بره دیگه پشت سرشو هم نگاه نکنه؟ عجب غلطی کردم! اصلاً بره به درک. پسره بی شعور لیاقت هم خونه شدن با منو نداره. برای چی باید بترسم؟ برای یه خارج رفتن که نباید خودمو بدبخت کنم. از کجا معلوم توی این یه سالی که قراره باهاش زندگی کنم دیوونه ام نکنه. اصلا من همه چیو می سپارم دست خدا و سعادتمو از اون میخوام. با صدای تشکر و خداحافظی مهمونا از جا بلند شدم. مامان آرتان به سمتم اومد و منو در آغوش کشید. بغلش چقدر مهربون بود! یاد مامان افتادم ... این دومین زنی بود که آغوشش منو یاد مامان خدابیامرزم می انداخت. چند لحظه ای توی بغلش موندم و اون زیر گوشم گفت:
- امیدوارم نا امیدم نکنی عروس گلم ...
بهش لبخند زدم. خودمم می دونستم جوابم مثبته و این مهلتو فقط برای خل کردن آرتان خواستم. آرتان حتی با من خداحافظی هم نکرد و خیلی زود رفت. ولی باباش مثل مامانش خیلی گرم دست منو فشرد و ازم خواست خوب فکر کنم. بعد از رفتن اونا ولو شدم روی مبل و نفسمو با صدا دادم بیرون بابا هم کنارم نشست و در حالی که گره کرواتش را شل می کرد گفت:
- عجب خونواده اصیلی بودن! ده تای ما رو می خرن و آزاد می کنن ولی یه ذره افاده و کبر نداشتن!
عزیز هم گفت:
- ماشالله عجب دومادی بود! چشمم کف پاش مادر خیلی به هم میاین خیلی آقا و خوشگل بود.
از لحن عزیز خنده ام گرفت و عزیز ادامه داد:
- مامانش چقدر خانوم و نجیب بود! همچین که حرف می زد دلم می خواست زل بزنم توی دهنش ... این دندوناش مثل مروارید سفید و ردیف ...
با خنده گفتم:
- استغفرالله عزیز خجالت بکش!
بابا هم خندید و رو به من گفت:
- نظرت چیه؟ جدی می خوای فکر کنی یا خواستی ناز کرده باشی؟
نمی شد رک به بابا بگم موافقم! ممکن بود شک کنه. از این رو گفتم:
- نه واقعا می خوام فکر کنم. آخه ازدواج تو برنامه کاری من نبوده.
- خوب پسریه ترسا ... عین مانی ... حیفه از دست بره.
در حالی که از پله ها بالا می رفتم گفتم:
- روش فکر می کنم.
روزی که آرتان اومد خواستگاری من پنج شنبه بود. امروز هم دوباره پنج شنبه بود ... قرار بود با بچه ها بریم پاتوق ... دوست داشتم برم ببینم آرتان هم می یاد یا نه. لباس مرتبی پوشیدم و از خانه خارج شدم. از وقتی آرتان اومده بود خواستگاری سختگیری بابا نسبت به من کمتر شده بود و حتی اگه تا سر کوچه هم می خواستم برم سوئیچ ماشینو بهم می داد. حتی یه بار بهم گفته بود می خواد ماشینو به اسم خودم بکنه. بنفشه و شبنم که سوار شدند مشت و لگدشان بود که به سمتم می پرید. بنفشه گفت:
- خیلی کثافتی یه هفته است هر چی زنگ می زنم جواب سر بالا می دی عزیز هم که می گفت رفتی ویلای شمیران ... آشغال نمی گی از فوضولی کهیر می زنم؟
از عمد به عزیز گفته بودم به شبنم و بنفشه بگه ویلای شمیرانم که هوس نکنن بیان اونجا . حوصله اشونو نداشتم. شبنم گفت:
- اومد یا نه؟ کشتی مارو ...
- ای بابا! رو دسته هر چی فوضوله بلند شدین شما ... آره اومد ...
- وای خدا جون! چی پوشیده بود؟
- گونی ...
- زهرمار آرتان با اون پرستیژ و اون ماشینش گونی می پوشه؟
- خب کت و شلوار پوشیده بود دیگه ...
- چه رنگی؟
- کتش سبز خیاری بود شلوارشم زرد قناری کفشاشم اسپرت نارنجی یه پاپیون خوشگل صورتی هم زده بود.
شبنم و بنفشه چپ چپ نگام کردن و شبنم با غیض گفت:
- به خدا پاشنه کفشمو الان می کنم تو چشمت ...
خندیدم و گفتم:
- کت شلوار مشکی ... پیراهن قهوه ای ... کروات کرم قهوه ای ... کفش مشکی براق ... موهاش ژل زده فشن!
بنفشه افتاد روی من و گفت:
- ای بمونه تو حلقومت الهی!
شبنم خودشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- ای خدا ملت چه شانسایی دارن!
- حواستون انگار نیستا! آرتان مال من نیست آرتان پل منه برای پریدن اونور ...
- خیلی خری اگه نگهش نداری ترسا به خدا از این بهتر هیچ وقت گیرت نمی یاد.
- بهتر! من هیچ وقت نمی خوام شوهر کنم ...
- آخه دیوونه همه حسرت یه نگاشو می خورن حالا این شازده می خواد هلو شه بره توی گلوی تو اونوقت تو تفش می کنی؟!
- این قراره من و آرتانه
- یعنی خودت حرفی نداری
- معلومه که دارم ... من نمی خوام زن این روانی بشم به خدا می گه روانشناسه ... ولی از صد تا دیوونه بدتره یه اخلاق گهی داره که نگووووووووو داشتم روی بالا می آوردم.
- بیشعوووووووور خیلی هم دلت بخواد پسر هر چی اخلاقش چیز مرغی تر باشه جذاب تره!
- نکبت! صد سالم ...
- تو از بس که این نیما نازتو کشیده بد عادت شدی یه مدت که با این آرتان زندگی کنی می فهمی دنیا دست کیه.
پیچیدم توی پارکینگ و گفتم:
- امیدوارم هیچ وقت نبینمش ... یه جوری برنامه ریزی می کنم که هر وقت اون هست من نباشم.
- از بس خری ...
- به خودم مربوطه و مجمع بین المللی خرها ... تو رو سننه.
ماشینو که پارک کردم هر سه پیاده شدیم و شبنم گفت:
- شازده هم هست!
چرخیدم و با دیدن ماشینش گفتم:
- وای یا ابوالفضل!
- گربه هه رو دم حجله کشته ها! رنگت مث استفراغ بچه شد ...
- اه خفه شوووووووووو
- دیدی ؟ تا شیر می خوره عق می زنه انگار پنیر داده بیرون ...
منو و شبنم گذاشتیم دنبال بنفشه و جیغمون رفت بالا بنفشه هم با خنده حرفشو ادامه می داد. بالاخره گرفتیمش و بعد از زدن چند تا تو سری و تو گوشی رفتیم تو ... هنوزم داشتیم غش غش می خندیدیم و برای همینم تا وارد شدیم همه به سمتمون برگشتن. اصلا به سمت میز پسرها نگاه هم نکردم و خیلی بی خیال پشت بهشون نشستم در حالی که خون داشت خونمو می خورد. شبنم نشست کنارمو در حالی که جوری حرف می زد که کسی جز خودمون سه تا منظورشو نفهمه گفت:
- ترسا آرتان همچین نگامون کرد که نگووووو
- چشش دراد الهی!
- نگو تو رو خدا چشمای به اون قشنگیشو
- پیشکش! بعد از من تو ورش دار
- وا! انگار داره اسباب بازیشو می بخشه.
- حیف اسباب بازی!
بنفشه گفت:
- اوه اوه چنگالشو پرت کرد توی بشقابش پاشد رفت دستشویی ...
- دروغ!
- نه بابا به خدا بچرخ ببین دوستاشم همچین با شک دارن نگامون می کنن
- گور تو گور همه اشون!
گارسون که اومد هر سه غذا سفارش دادیم و منتظر نشستیم تا غذامون بیاد. آرتان هنوز از دستشویی نیومده بود بیرون. شبنم گفت:
- بمیرم الهی! نکنه بچه ام رگشو زده باشه ...
- بمیره راحت شم...
- قصی القلب بی شرف!
غذاهارو آوردن و روی میز چیدن ولی آرتان هنوز هم نیومده بود بیرون. چند قاشق بیشتر نخورده بودم که بنفشه به سرفه افتاد شدید و شبنم هم در حالی که رنگش پریده بود گفت:
- ترسا اومد بیرون الان هم داره با خشم می یاد طرفمون ... پاشیم در بریم ...
قبل از اینکه فرصت کنم بچرخم به طرفش سایه اشو درست بالای سرم حس کردم. بی اراده سرمو گرفتم بالا . درست پشت سرم ایستاده بود و دستاشو گذاشته بود روی پشتی صندلی. چشمم که افتاد تو نگاش بدون اینکه سلام کنه یا چیزی بگه گوشیشو از جیبش در آورد و با تحکم گفت:
- شمارتو بگو ...
با چشمای گشاد شده گفتم:
- هان؟!
اینقدر هنگ کرده بود که معنی کلماتو هم نمی فهمیدم. دوباره و اینبار بلند تر گفت:
- شمارت ....
سریع خودمو پیدا کردم و توی جلد ترسا فرو رفتم و گفتم:
- واسه چی؟
- مهم نیست ... بگو ...
- و اگه نگم؟
خم شد روی صورتم. علاوه بر خودم شبنم و بنفشه هم حسابی ترسیده بودن. آروم و شمرده شمرده گفت:
- تا اون روی سگ منو بالا نیاوردی ... شمارتو بگو ...
آب دهنمو قورت دادم و شمارمو گفتم. جرات نداشتم دیگه بر خلاف میلش حرفی بزنم ممکن بود میزو بکوبه توی سرم از آرتان دیوونه بعید هم نبود. وقتی شماره رو زد توی گوشیش برای اینکه مطمئن بشه سر کارش نذاشتم شماره رو گرفت و وقتی چراغ گوشی روی میز شروع به خاموش و روشن شدن کرد فهمید که درست گفته ام. بدون حرف راهش را به سمت در رستوران کج کرد و خارج شد. بعد از اینکه از رفتنش مطمئن شدیم بنفشه نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
- یا قمر بنی هاشم! ترسا دلم برات می سوزه! عین اژدهای دو سر میمونه ...
شبنم هم با بغض گفت:
- داشتم از ترس می مردم ...
سعی کردم خونسرد باشم و از این رو گفتم:
- نه بابا! همچین پخی هم نیست ... فقط قپی می یاد ... آدمش می کنم من الان مجبور شدم کوتاه بیام چون نمیخواستم وسط رستورانی که همه کارکنانش می شناسنمون آبروریزی درست بشه.
- دوستاش بدتر از ما ترسیده بودن و داشتن با چشمای گشاد شده نگاهمون می کردن.
- من موندم این با این اخلاق گندشو چه جوری سوگولی مامان باباشه.
- لابد فقط واسه ما سگه ...
اشتهام کور شده بود و نمی تونستم دیگه چیزی بخورم. تکیه دادم به پشتی صندلی و به فکر فرو رفتم. چطور قرار بود با این بشر زندگی کنم؟ ای خدا به من صبر بده. یهو صدای جیغ شبنم بلند شد:
- ترسا برات اس ام اس داد.
سریع گوشیو از دست شبنم قاپیدم. تازه چشمش افتاد به شماره اش که به رند می گفت زکی! اس ام اسو باز کردم نوشته بود:
- مثل یه دختر خوب پاشو بیا بیرون کارت دارم ... بچه بازیم در نیار وگرنه مجبور می شم بیام تو با یه زبون دیگه باهات حرف بزنم. جلوی دوستام و دوستات فکر نکنم زیاد جلوه خوبی داشته باشه ...
اس ام اسش یه تهدید بود. چاره ای نبود باید می رفتم. بلند شدم و گفتم:
- من می رم بیرون یه هوایی عوض کنم شمام تا غذا خوردین بیاین.
پول غذامو دادم به بنفشه و رفتم بیرون. توی محوطه جلوی رستوران نبود. مونده بودم کجا برم دنبالش که اس ام دومش اومد :
- بیا پشت رستوران ...
پشت رستوران یه فضای سبز خیلی رویایی و قشنگ بود با شبنم و بنفشه کلی عکس اونجا گرفته بودیم یه بهشت کوچولو بود ... راهمو به اون سمت کج کردم و رفتم پشت رستوارن خدا رو شکر خلوت بود و جز آرتان کسی اونجا نبود. در حالی که دستشو کرده بود توی جیب شلوارش وسط پارک ایستاده بود و با جدیت به من نگاه می کرد. نزدیکش که رسیدم گفت:
- کاش همیشه دختر خوبی بودی ...
- این مسخره بازیا یعنی چی؟
- این سوالیه که من دقیقا الان میخواستم ازتو بپرسم...
- آبرومو جلوی دوستام بردی
- این به اون در که توام آبروی منو جلوی مامان بابام بردی ... انگار یادت نیست قرارمون چی بود؟ تو باید نقش دوست دختر منو بازی میکردی. یعنی منو تو از قبل با هم حرف زده بودیم و قرارامون رو هم گذاشته بودیم. اون دو هفته وقت لعنتی چی بود یهو این وسط؟
- هر دختری نیاز به مهلت داره ...
- بله ولی نه دختری مثل تو که از خداشه من بگیرمش ...
جیغ کشیدم:
- خفه شووووو
خواستم برم که مچ دستمو گرفت. با شتاب مچمو از دستش خارج کردم و شروع کردم به دویدن ولی هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودم که با یه حرکت ناگهانی منو چسبوند به دیوار ... دستمو هم سفت گرفت و چنان فشار می داد که استخونام داشت پودر می شد در گوشم گفت:
- این بازیه که شروعش کردی دختر خانوم ... اجازه نمی دم با غرورم بازی کنی ... من با پدر مادرم حرف زدم و نمی ذارم سکه یه پولم کنی ... فردا زنگ می زنی خونه مون و جواب مثبتتو به مامانم می گی. فهمیدی؟
داشتم از زور درد می مردم ولی گفتم:
- محاله ... اصلا من پشیمون ...
فشار دستش بیشتر شد. از درد جیغ زدم و اشکام سرازیر شد از ناتوانی خودم لجم گرفت حق نداشتم جلوی اون غول بی شاخ و دم اینجوری ضعف نشون بدم. آرتان دوباره گفت:
- زنگ می زنی ...
چاره ای نبود اگه بازم مخالفت می کردم دستمو می شکست. میون هق هق گفتم:
- باشه ... باشه کثافت ولم کن دستم شکست.
فشار دستش کم شد و ولم کرد. خودمو کشیدم کنار و گفتم:
- وحشی ...
از جیبش دستمالی در آورد و گفت:
- مثل بچه ها اشکت دم مشکته! بگیر پاک کن اشکاتو ... فردا منتظر زنگت هستم ... یادت باشه که اگه یادت بره اون روی منو هم می بینی ...
- نیست که الان ندیدم!
- این نصفش بود ... برای ترسوندن تو ..
بدون اینکه دستمالو بگیرم راهمو گرفتم و رفتم سمت ماشین. بنفشه و شبنم هم کنار ماشین منتظرم ایستاده بودند. کاملا نا خودآگاه کلیدمو از توی کیفم در آوردم و رفتم سمت ماشینش. بنفشه و شبنم فقط نگاه میکردند و نمی دونستن قصدم چیه؟ به ماشین که رسیدم کلیدو گذاشتم روی بدنه خوشگلش و با غیض یه خطر سرتاسری روی بدنه اش کشیدم. از اول تا آخر .... بنفشه جیغ زد:
- ترسا!
کارم که تموم شد رفتم طرف ماشین سوار شدم و بدون توجه به بچه ها ماشین رو روشن کردم. سریع پریدند بالا چون می دونستن اگه نیان می رم. بنفشه و شبنم جیغ جیغ می کردن ولی اصلا نمی فهمیدم چی میگن. اینقدر له شده بودم که زده بودم به سیم آخر ... بنفشه و شبنم را پیاده کردم بدون اینکه کلمه ای حرف زده باشم. خودم هم به سمت خانه رفتم. ماشین را پارک کردم و رفتم تو ... خدا رو شکر عزیز توی آشپزخونه بود باباهم توی اتاقش یه راست رفتم توی اتاقم درو قفل کردم. افتادم روی تخت و از ته دل زار زدم. دستم هنوز هم می سوخت و حسابی قرمز شده بود. اینقدر زار زدم که از خستگی خوابم برد.
پاسخ
 سپاس شده توسط آستاتیرا ، سینا 1997 ، ghazal.k ، saraaslani ، *2gether4ever* ، ⍩ᴏɴᴇ ʙᴏʏ⍩ ، Andrea ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، beatrice ، xoxo gurl:*) ، ... R.m ... ، نازنین* ، "تنها" ، Berserk ، ★MøbîÑą★ ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، sayda8 ، S.mhd
#20
صبح که بیدار شدم بابا و عزیز مشغول خوردن صبحانه بودن رفتن توی آشپزخونه و در حالی که چشمانم را می مالیدم گفتم:
- سلام ...
عزیز سریع گفتم:
- سلام مادر صبحت بخیر ... دست و صورتتو شستی؟
- نه عزیز حال نداشتم ...
بابا گفت:
- زشته دختر ... بلند شو همین الان برو دست و صورتتو بشور ...
با نق نق رفتم سر ظرفشویی و صورتمو گیرفتم زیر شیر. عزیز جیغ زد:
- می چایی !
- به درک!
- با عزیز درست صحبت کن ترسا!
- وا مگه چی گفتم؟
نشستم سر میز و عزیز استکان چایی رو گذاشت جلوی دستم در حالی که خامه شکلاتی رو می مالیدم روی نون به بابا گفتم:
- بابایی ...
- باز چی شده؟
لقمه رو انداختم تو سفره و گفتم:
- شد من یه بار شما رو صدا کنم شما درست جوابمو بدین؟
عزیز به طرفداری از من گفت:
- راست می گه دیگه سهراب ... تو خیلی دخترمو اذیت می کنی ...
بابا با خنده گفت:
- ای بابا چند نفر به یه نفر ... خیلی خب! ببخشید ... بفرمایید دختر گلم ...
بی مقدمه گفتم:
- زنگ بزنین خونه آقای تهرانی اینا ...
دست بابا وسط راه خشک شد. بیچاره داشت لقمه را به طرف دهنش می برد. چند لحظه نگام کرد و سپس لقمه رو گذاشت روی میز و گفت:
- جوابت منفیه؟!
پس بگو چرا خشک شد! ترسید لقمه به این چرب و نرمی از دست بره. با دلخوری گفتم:
- نخیر ... مثبته!
عزیز چنان کلی کشید که گوشم کر شد. گوشمو گرفتم ولی چیزی نگفتم که عزیز از دستم دلخور نشه. بیچاره یعنی شاد شد! بابا هم صورتش شکفت و با شادی گفت:
- مبارکت باشه بابا ...
- مرسی ولی هنوز که خبری نشده! شاید سر همون قضیه کی داده کی گرفته به توافق نرسیم ...
بابا خندید و گفت:
- تو کاری به این کارا نداشته باش ... خوب فکراتو کردی بابا؟ بعدا پشیمونی دیگه سودی نداره ها ...
جونم بابا! چه مرهبون شده! سری تکان دادم و گفتم:
- نه بابا ... مطمئنم ...
- خیلی خب پس عجله ای نیست ... آخر هفته باهاشون تماس می گیریم ...
نباید دیگه اصرار می کردم حالا بابا فکر می کرد چقدر هول شوهر دارم! ولی چه می شه کرد؟ از باربد می ترسیدم ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- نه بابا همین امروز زنگ بزنین ... امروز جمعه است لابد آقای تهرانی خونه است ... نیازی نیست تا آخر هفته صبر کنین ...
بابا چپ چپ نگام کرد و گفت:
- نه به اون وقت که می گفتی شوهر نمی کنم و منو با لباس قورت می دادی نه به الان!
- خب بگین دیگه ...
بابا از جا بلند شد و گفت:
- من که از کارای تو سر در نمی یارم.
قبل از اینکه بابا از آشپزخونه خارج بشه گفتم:
- بابا می زنین دیگه؟!
بابا حرفی نزد ولی عزیز زد پشت دستمو گفت:
- نه نه چته؟! گیر نکنه تو گلوت! هول کردی چرا؟ پسره که سر جاشه!
با خنده گفتم:
- عزیز دیدی که چه جیگر بود می ترسم این دخترای ورپریده بدزدنش!
عزیز گونه اشو چنگ زد و گفت:
- وای خدا مرگم بده نه نه! تو که اینجوری نبودی ... این حرفا چیه؟ بابات می شنوه ناراحت میشه بالاخره مرده غیرت داره.
از جا بلند شدم و در حالی که گونه عزیزو می بوسیدم گفتم:
- به بابا که نمی گم عزیز دلم ... دارم به شما می گم ما که با هم این حرفا رو نداریم.
- باشه مادر به منم نگو ... درستش نیست! حالام برو یه زنگ بزن به خواهرت بهش بگو چی شده ... بالاخره همین یه خواهرو داری بعدا بفهمه دلخور می شه ..
- چشم!
از آشپزخونه که رفتم بیرون بابا رو دیدم که از کنار میز تلفن بلند شد. با دیدن من گفت:
- خانوم خانوما شب میان اینجا برای صحبت های نهایی ... قراره با خونواده عموش بیان ... برو زنگ بزن آتوسا هم با مانی بیاد.
- بابا به آتوس هم شما زنگ بزنین ...
- می شه بپرسم چرا؟
جرات نکردم حرفی از خواستگاری نیما و نوید و طرفداری آتوسا از اونا بزنم. برای همینم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من می خوام برم حاضر بشم.
بابا سری تکان داد و دوباره پای تلفن نشست. اصلا فکر نمی کردم اینقدر زود بخوان بیان اینجا سریع رفتم سر کمدم و شروع به زیر و رو کردن لباس هام کردم. دست آخر کت و شلوار کرم رنگی انتخاب کردم با دستمال گردن قهوه ای! خیلی شیک بود و بابا از سفرش به ایتالیا برام آورده بود. موهامو هم که طبق معمول می خواستم سشوار بکشم و لخت بریزم دورم. یه زنگ به شبنم زدم و یکی هم به بنفشه ... کارها داشت درست می شد. بنفشه و شبنم دوباره همون دوستای خوب خودم شده بودن و حسابی برام ترکوندن ... حتی عذا گرفتن برای جشن من چه لباسی باید بپوشن و بنفشه تند قطع کرد که بره پارچه بخره ببره پیش خیاط مامانش از ادا و اطوارهاشون خنده ام می گرفت. باید آدرس برادر شبنمو ازش می گرفتم. داداشش وکیل مجربی بود و برای گرفتن ویزای کانادا مسلما می تونست کمکم کنه ولی باید صبر می کردم تا همه کارا درست بشه.
ساعت هفت که شد کت و شلوارمو پوشیدم و موهامو هم سشوار زدم. قرار بود ساعت هشت بیان هنوز دقایقی به اومدن مهمونا مونده بود که در اتاقم باز شد و آتوسا پرید تو ... از صبح هر چی خواسته بود تلفنی باهام حرف بزنه طفره رفته بودم .... ولی حالا دیگه نمی تونستم کاری بکنم! از جا بلند شدم و با لبخند گفتم:
- سلام آباجی گلم ...
- ای آب زیر کاه موذی ...
- ا آتوسا بد نشو دیگه ...
- خب تو که یکیو زیر سر داشتی چرا زودتر نمی گی؟
- اینطور نیست ...
مانی سرشو آورد توی اتاق و گفت:
- سلام خواهر زن!
خندیدم و گفتم:
- سلام مانی جون ...
- بیاین بیرون خواهرای خوشگل ... مهمونا اومدن فکر کنم ..
آتوسا با غیض دستمو کشید و گفت:
- بعدا من با تو حرف دارم ...
لجم گرفت! اصلا گیریم هم که آرتان دوست پسر من بود به اتوسا چه ربطی داشت. دختره فوضول! پایین که رفتیم مهمونا در حال وارد شدن بودن. باباش زودتر اومده بود تو و داشت با بابا خوش وبش می کرد مامانش هم تازه اومده بود وقتی رسیدم پایین آقایی جوونتر هم که خیلی شبیه به بابای آرتان بود وارد شد. رفتم جلو و سلام کردم مامان آرتان زود خودشو به من رسوند و بغلم کرد. چه بوی خوبی می داد! گونه امو با عشق بوسید و گفت:
- قربونت برم الهی عروس خوشگلم ... تو فرشته ای که تونستی دل آرتان منو ببری ...
با لبخند گفتم:
- شما لطف دارین خانوم تهرانی ...
اومد وسط حرفم و گفت:
- عزیزم از امروز منو نیلی صدا کن ...
- آخه ...
- خواهش می کنم دختر عزیزم ...
- چشم نیلی جون.
بابای آرتان گفت:
- نیلی جان اینقدر عروسمو سر پا نگه ندار لطفاً ...
با بابای آرتان هم دست دادم و باباش با عشق پیشونیمو بوسید. بعد از اون نوبت به عموش و زن عموش رسید که هر دو جوون بودن و بعدا فهمیدم یه دختر یازده ساله دارن فقط ... وقتی همه اومدن تو تازه آرتان افتخار داد و وارد شد. خواستم به تلافی کاری که کرده بود بهش محل نذارم و برم بشینم ولی دیدم زیر ذره بین هستم برای همین هم بدون اینکه نگاش کنم سبد گلو از دستش گرفتم و گفتم:
- چرا زحمت کشیدین؟
- زحمتی نبود ...
وقتی از کنارم رد شد تازه تونستم نگاش کنم. کت شلوار دودی رنگ پوشیده بود با پیراهن خاکستری و کروات دودی ... خدایی خوش تیپ بود! بازم به من نگاه نکرد اصلا ندید چی پوشیدم. آخ آرتااااااااااااااان من نمی دونم خدا از خلقت تو چه انگیزه ای داشته! فکر کنم تو رو برای دست گرمی آفریده باشه. آخه تو چه موجودی هستی؟!!!! سبد گلو روی میز تلفن گذاشتم و رفتم نشستم کنار بابا ... مامان آرتان با لبخند گفت:
- آقای رادمهر اگه اجازه بدین ترسا جون بشینه پیش آرتان من ... دیگه این دوتا مال همه ان ...
بابا هم خندید و گفت:
- خواهش می کنم اختیار دارین.
دستش را توی کمر من گذاشت و گفت:
- دخترم ... ترسا ... بشین کنار آقا آرتان ... این آقای دوماد خودش از عمد یه جا نشسته که کنارش جا باشه.
همه خندیدند حتی خود آرتان. بدون اینکه سرخ و سفید بشه داشت می خندید. پسره پرو! نگام افتاد به آتوسا داشت با نگاش آرتانو می خورد. مانی هم لبخند به لب داشت. خم شدم و در گوش بابا گفتم:
- بابا ... همین جا رحتم!
بابا چنان نگام کرد که بدون حرف بلند شدم و با غیض نشستم روی مبل کنار آرتان. این نیلی جونم چه کارا می خواست از من خدا به داد برسه حالا که عقد نکردیم اینجوری مارو می چسبونه به هم وای به حال بعدمون! بدبخت شدم رفت! آرتان که به حرص و غیض من پی برده بود گفت:
- آش کشک خاله ته!
در حال که به دیگران لبخند می زدم با ترشرویی گفتم:
- ای بی خاله بشم الهی!
- اینقدر خوشم میاد وقتی حرص می خوری و داری دق می کنی ولی کاری از دستت بر نمی یاد!
- وقت حرص خوردن شماهم می رسه آقا!
- شتر در خواب بیند پنپه دانه ...
- اون شتره! من ترسام خوبشم می تونم دقت بدم آقا ...
- اااا هنوز خرت از پل نگذشته ها! کاری نکن پاشم بگم نمی خوام این دختره رو ...
- انگار یادت رفته کار خودتم به من گیره!
- فکر نکن این شده یه نقطه ضعف از من توی دستای تو آآ... اراده کنم همه چیزو به نیلی جون می گم و خلاص!
- منم فکر نمی کردم قراره گیر دست آدمی مثل تو بیفتم ... وگرنه عمرا همچین کاری می کردم. زن یکی از همون عاشقای سینه چاکم می شدم که لااقل تا ابد منتمو داشته باشه.
- اوه شما مگه عاشقم داشتین؟
- نه فقط شما داشتین ...
- من که بــــــــــله!
- خیلی روت زیاده شازده!
هنوز جوابی بهم نداده بود که صدای بابای آرتان بلند شد:
- بله دیگه آقای رادمهر ما اینجا خدمت رسیدیم برای بله برون این عروس خانوممون ... این ریش و اینم قیچی هر گلی زدین به سر خودتون زدین ...
بابا سرفه ای کرد و گفت:
- اختیار دارین ... من ترجیح می دم در این مورد دخالتی نکنم... ترسا هم دیگه دختر خودتونه!
- خواهش می کنم! ترسا امید منو نیلیه ما که دختر نداشتیم از امروز فکر می کنیم که خدا یه دختر هم به ما داده ... کسی که آرتان منو بخواد جاش روی سر ماست ... برای مهریه این گل دختر هر چی که بگین به دیده منت قبول می کنم ...
بابا که پیدا بود تعارف می کنه با من من گفت:
- والا چی بگم؟
آقای تهرانی وقتی دو دلی بابا رو دید گفت:
- اصلا مهریه اون دخترتون هر چی که بود مهریه ترسا جونم همون باشه ...
رو کرد به آتوسا و گفت:
- دخترم مهریه شما چقدر بوده؟
آتوسا که حسابی توی شوک منش و وقار خونواده آرتان قرار گرفته بود گفت:
- آقای تهرانی آخه ...
- بگو دخترم ....
- چهار هزار تا ربع سکه ... آینه شمعدون نقره ... 110 مثقال طلای ساخته شده و 1362 شاخه گل یاس ...
بابای آرتان خندید و گفت:
- چه ایده جالبی! ربع سکه به جای سکه؟! ولی به نظر من مهریه عروسم همون 4000 سکه باشه به اضافه بقیه چیزایی که گفتین ...
مخم داشت سوت می کشید! بابا بــــابــــا!! دلم نمی خواست مهریه ام سنگین باشه ... نمی خواستم آرتان فکر کنه دارم با وجودم تجارت می کنم! بابا داشت اعتراض می کرد و آقای تهرانی هم فقط سرشو تکون می داد و می گفت:
- ارزش ترسا از نظر ما بیشتر از این حرفاست.
آرتان هم خونسردانه داشت چایی می خورد و اصلا براش مهم نبود. چی براش مهم بود که این دومیش باشه. خونسردتر از این بشر خدا خلق نکرده بود. وقتی دیدم اون چیزی نمی گه خودم دست به کار شدم و زبون درازمو به حرکت درآوردم:
- می شه منم یه چیزی بگم؟
همه خندیدند و نیلی جون گفت:
- بگو عروس قشنگم ... قربونت برم عزیزم هر چی دوست داری بگو ... این مجلس مال توئه!
- می شه مهریه مو با اجازه پدرم خودم تعیین کنم؟
همه تعجب کردند. آتوسا هی چشم غره می رفت که یعنی حرف نزن! می ترسید یه چیزی بگم مجلس به هم بخوره و لقمه به اون چربی از دست بره. بدون توجه به اون و بقیه ادامه دادم:
- می تونم ؟
بابای آرتان گفت:
- بگو دخترم ... مهریه حق توئه!
آب دهنمو قورت دادم ... نفس عمیقی کشیدم و گفت:
- مهریه من باید یه سکه باشه ...
چشمای همه شد اندازه نعلبکی! یه سکه کجا و چهار هزارتا کجا؟ بابا خون خونشو می خورد کارد می زدی به جای خون آب پرتغال فوران می کرد چون رنگش زرد شده بود! حتی آرتان هم داشت با تعجب نگام می کرد. بابای آرتان سعی کرد لبخند بزنه و گفت:
- دخترم ... آخه مگه می شه؟!
سرمو انداختم زیر. دیگه داشتم خجالت می کشیدم گفتم:
- مگه مهریه مال من نیست؟ من یه سکه بیشتر نمی خوام ... به نیت ... یگانه شاه قلبم!
چه غلطا! دیگه داشت خنده ام می گرفت ولی سفت خودمو نگه داشته بودم. چند لحظه سالن در سکوت فرو رفت تا اینکه نیلی جون از جا بلند شد اومد طرفم و دستمو گرفت و بلندم کرد. زل زدم تو چشمام. چشمای عسلی رنگش لبریز از اشک بود. یه دفعه منو کشید تو بغلش اینقدر محکم که دردم گرفت. در گوشم زمزمه کرد:
- حقا که انتخاب آرتان بی نظیره ...
صدای دست هم بلند شد و دیگه کسی حرف روی حرف من نزد. نیلی جون وقتی خوب منو فشار داد و آب لمبو کرد ازم فاصله گرفت و تند تند رفت به طرف کیفش. جعبه مخملی خوشگلی از توی کیفش در آورد و رو به بابا گفت:
- با اجازه تون آقای رادمهر می خوام عروسمو نشون کنم ...
بابا سری تکان داد و گفت:
- صاحب اختیارین خواهش می کنم ...
ولی بابا حسابی عصبی بود و از چشماش می خوندم. از چهار هزار سکه گذشته بودم الکی نبود! نیلی جون در جعبه رو باز کرد و گفت:
- آرتان مامان ...
آرتان خیلی گرم گفت:
- جونم مامان ...
- بیا پسرم حلقه رو دست خانومت کن ...
واه! همینو کم داشتم .... خدا یه کاری کن این نکبت دستش به من نخوره که من کهیر می زنم! آرتان با پرستیژ خاص خودش از جا بلند شد و حلقه رو از دست مادرش گرفت. اومد جلوی من ایستاد و رو به بابا گفت:
- با اجازه تون پدر جان!
اوهو! پدر جان! من با این سنم به بابام نگفته بودم پدر جان! چه زودم پسرخاله شد. انگار بابا هم حسابی خوشش اومد که لبخند رو لبش عین چس فیل ترکید و گفت:
- اختیار داری پسرم ...
آرتان خیلی خونسرد دستمو گرفت. دستش نه داغ بود نه یخ ... معمولی معمولی بود! حلقه گنده پر نگینو خیلی شیک گرفت بین انگشتاش و به نرمی و آروم آروم اونو توی انگشت من فرو کرد. وقتی حلقه توی دستم جا خوش کرد با لبخند گفت:
- برات یه کم گشاده ... ظریف تر از اونی هستی که فکر می کردم.
پشت چشمی براش نازک کردم و از نیلی جون تشکر کردم. بابای آرتان رو به بابا گفت:
- راستش آقای رادمهر این دو تا جوون که همو پسندیدن و دیگه مال همه ان ... پس تعلل دیگه جایز نیست به نظر من بهتره هر چه زودتر اینا به هم محرم بشن ...
- بله البته البته ...
- مشکلی هم که سر راشون نیست ... به نظر من دو هفته دیگه که سالروز ازدواج امام علی و حضرت زهراست عقد و عروسی اینا رو با هم برگزار کنیم و بفرستیمشون سر خونه و زندگیشون ...
بابا هم سری تکان داد و گفت:
- از نظر منم مشکلی نیست ... جهاز دختر منم آماده است ...
بقیه حرفای متفرقه هم زده شده و قرار شد فردا صبح آرتان بیاد دنبالم که بریم برای آزمایش و خریدهای متفرقه. مرگ برام بهتر از این بود که با آرتان برم بیرون ولی مگه چاره ای هم داشتم؟ بعد از رفتن مهمان ها آتوسا جیغی کشید و گفت:
- ورپریده! من می گم چرا هی برای من ناز می کنه نگو سرش جایی گرمه ...
- ا آتوسا تهمت نزن!
- حرف نزن! اگه زیر سر نذاشته بودیش که نمی گفتی به نیت شاه قلبم ... کی وقت کرد بشه شاه قلبت؟
دیگه نباید انکار می کردم. آرتان قرار بود بشه شوهرم بذار هر جور دوست داشتن فک کنن. بی حرف فقط شونه بالا انداختم. آتوسا بغلم کرد و در حالی که محکم می بوسیدم گفت:
- مبارکت باشه عزیز دلم خیلی به هم می یاین! به چشم برادری خیلی مقبول بود ... خونواده اش هم خیلی با شخصیت بودن ...
با غرور گفتم:
- آره می دونم ...
- انشالله خوشبخت بشی عزیزم ...
مانی هم برادرانه پیشانیمو بوسید و گفت:
- با اینکه اون چیزی که من می خواستم نشد ولی بازم امیدوارم خوشبخت بشی انتخابت حرف نداشت ...
- مرسی داداش مانی ...
عزیز مدام با اسفند دور سر من می چرخید و حسابی داشت دود می کرد توی حلقم. همون لحظه بابا که برای بدرقه مهمونا رفته بود اومد تو و گفت:
- چه ماشینایی!
اومدم سریع بگم فراریشو دیدین بابا؟! ولی جلوی خودمو گرفتم و لال شدم. مانی پرسید:
- تحقیق کردین بابا؟ مطمئنن؟!
- آره پسرم همون روز که زنگ زد می خواستن بیان برای خواستگاری یکی رو فرستادم برای تحقیق گفت خونواده سرشناسین و هیچ کس تا حالا ازشون بدی ندیده ...
بعد از این حرف به سمت من چرخید و گفت:
- ترسیدی سر مهریه دعوا بشه که اونجوری همه چیزو خراب کردی؟
سیبی برداشتم و در حالی که گاز می زدم گفتم:
- همه چیو درست کردم ... خبر ندارین!
بابا در حالی که مردانه می خندید منو بغل کرد و گفت:
- فکر نمی کردم دختر کوچولوم اینقدر بزرگ شده باشه! عروس شدی رفت .. خیل زود تنهام گذاشتی ترسا ...
- ا بابا هنوز که نرفتم ...
- دیگه داری می ری از حالا تا دو هقته دیگه خونه ما مهمونی ...
- بابایی جهاز من که حاضر نیست چرا الکی گفتی حاضره؟
- چون باید از پس فردا با آتوسا برین و حاضرش کنین ...
- وای کی حال داره؟
آتوسا با شادی دستمو گرفت و گفت:
- من و تو ... وای چه شود! ترسای من داره عروس می شه.
سعی کردم در شادی اونا سهین باشم ولی خدا شاهد بود که هیچ شعفی توی وجودم نبود. همه چیز برام بی تفاوت بود ... کاش زودتر همه چیز تموم می شد و من از این تظاهر کردن ها راحت می شدم. باید هر چی زودتر می رفتم سراغ وکیل و کارامو می سپردم بهش. تحت هیچ شرایطی نمی خواستم بیشتر از یه سال پیش آرتان بمونم .... بیشتر از اون دووم نمی آوردم ...
صبح با نوازش دست عزیز چشم باز کردم. داشتم از زور خواب می مردم. با ترشرویی گفتم:
- ولم کن عزیز خوابم می یاد!
- یعنی چی؟ پاشو ببینم! این شوهرت الان می یاد زشته ... زنگ زد گفت ده دقیقه دیگه اینجاست پاشو مادر آزمایشگاه شلوغ می شه ...
شوهر! ای درد تو گور این شوهر! خدایا غلط کردم به خدا! منو چه به این غلطا؟! خواستم لحاف را بکشم روی سرم که عزیز لحافو کشید و گفت:
- پاشو ... پاشو زودباش یه دستی تو سر و روت بکش زشته! پسره پشیمون می شه از دم در برمی گرده!
- عزیز ولم کن ... اصلا مگه ساعت چنده؟!
- ساعت شیش و نیمه ...
جیغ زدم:
- شیش و نیم؟!!!!
بی حرف سرمو لای بالش فرو کردم و دوباره چشمامو بستم. عزیز با غرغر دستمو کشید و نشوندم روی تخت همونجور نشسته چشمامو بسته بوم و اصرار داشتم بازم بخوابم. آخه آرتان آدم بود که به خاطرش از خوابم بزنم؟! ولی عزیز دست بردار نبود منو به زور از روی تخت بلند کرد و منم مجبور شدم بالاخره چشمامو باز کنم. اولین جمله ای که زیر لبی گفتم این بود:
- تف تو قبر بابای بابات آرتان!
خوبه عزیز نشنید وگرنه پدرمو در می آورد. رفتم توی دستشویی و تند تند دست و صورتمو شستم. نمی خواستم دست آرتان آتو بدم. صورتم خیلی پف داشت چند مشت آب سرد پاشیدم توی صورتم و اومدم و بیرون. عزیز رفته بود پایین رفتم سر کمد و مانتوی سورمه ایمو با جین آبی و شال آبی و مشکی و کیف و کفش مشکیمو در آوردم. تند تند همه رو پوشیدم و با اون کفشای پاشنه بلند تلق تلق کنون رفتم پایین. عزیز دم پله ها وایساده بود انگاز داشت می یومد بالا ولی وقتی منو دید پشیمون شد. تا رسیدم پایین گفت:
- بدو مادر دم دره ...
- وا رسید؟!
- آره بدو معطلش نکن ...
- عزیز من هنوز صبحونه نخوردم ...
- باید ناشتا باشی دختر! یعنی می خوای آزمایش بدی ...
می خواستم هر طور شده آرتانو معطل کنم. عزیز گفت:
- می گما مادر این پسره مگه شماره خودتو نداره؟ هی زنگ می زنه خونه!
- نه هنوز بهش ندادم!
- وا زشته دختر شاید اون حیا داره روش نمی شه بپرسه تو خودت بهش بگو.
- دیگه چی عزیز؟! مگه من آش نذریم؟ باید برای گرفتن شماره من کلی منت بکشه!
- وای خدا مرگم بده! این که دیگه پسر تو خیابون نیست شوهرته دختر! تو باید ناز اونو بکشی از این به بعد نه اون!
- ای الهی قربون افکار عهد بوقیت بشم من عزیز جونم! بغلش کردم و تند تند شروع کردم به بوسیدنش. منو از خودش جدا کرد و گفت:
- بیا برو نم یخواد منو ماچ کنی این پسره خیلی وقته منتظره ..
- ای وای! من یادم رفته دفترچه بیمه مو بردارم ... می رم بالا برش دارم.
عزیز چپ چپ نگام کرد و من با لبخندی موذیانه رفتم بالا توی اتاقم نشستم لب تخت و وقت گرفتم. پنج دقیقه اش شده بود اومده بودم بالا که جیغ عزیز در اومد:
- ترسا زیر پای این بنده خدا علف سبز شد ...
خندیدم ولی از جام تکون نخوردم. ده دقیقه که شد صدای بالا اومدن عزیزو همراه با غرغرهاش شنیدم. سریع از جا بلند شدم و چیزای توی کشومو ریختم وسط اتاق خودمم نشستم وسطش. تا عزیز در اتاقو باز کرد قیافه ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم:
- نیست عزیز ... دفترچه ام نیست!
- به درک که نیست! پاشو ببینم بیست دقیقه است این پسره دم دره! زشته دختر! برو آزاد برو پولشو که داری نم یخواد با بیمه بری ...
خنده ام گرفته بود. گفتم:
- خیلی خب باشه پس برم یه آب بزنم به صورتمو برم.
پنج دقیقه هم توی دستشویی معطل کردم که دیگه عزیز داشت اشکش در می اومد. وقتی اومدم بیرون دوباره عزیزو بوسیدم و خرامان خرامان از در رفتم بیرون. همین که در خونه رو باز کردم چشمم به فراری سرخ رنگ آرتان افتاد که جلوی در خونه می درخشید. هنوز پامو زا در بیرون نذاشته بودم که آرتان پاشو گذاشت روی گاز و رفت! ای داد بیداد! کجا رفت؟! ای خدا حالا جواب عزیزو چی بدم؟ پسره بیشعور ... حتما منو دیده ... مطمئنم منو دید بعد رفت می خواست مثل من اذیت کنه. خیلی عوضی هستی آرتان. نمی خواستم دوباره برگردم توی خونه. عزیز کلی دعوام می کرد. همونجور پیاده راه افتادم سمت کوچه. کفشم اذیتم می کردم. پاشنه اش دوازده سانتی بود و مناسب پیاده روی نبود. وقتایی که می دونستم قراره با ماشین جایی برم اصولا پاشنه های بالای ده رو انتخاب می کردم. قدم بلند بود ولی نمی دونم چرا اینقدر به کفش پاشنه بلند علاقه داشتم. خدا رو شکر قد آرتان هم حسابی بلند بود و من ازش بالا نمی زدم. وگرنه مجوبر بودم برا حفظ آبرو کفش اسپرت بپوشم. سلانه سلانه داشتم می رفتم سر کوچه که گوشیم زنگ زد. از توی کیفم که درش آوردم عکس نیما رو دیدم! جواب اینو چی می دادم؟! از بعد از جواب ردی که شنید دیگه خبری ازش نداشتم. نمی شد جواب ندم. گوشیو گذاشتم در گوشم و گفتم:
- بله ...
صدای گرفته اش خنجر کشید روی قلبم:
- سلام عروس خانوم ...
اینقدر صداش بغض داشت و ناراحت بود که منم بغض کردم. گفتم:
- سلام نیما ...
- مبارکت باشه عروس خانوم ...
- هنوز که ...
- هیچی نگو ترسا ... هیچی نگو عزیزم! زنگ زدم باهات حرف بزنم. هنوز ما کسی نشدی. هنوز ترسای منی!
- نیما!
- جانم عزیز دلم؟ جانم که تو اینجوری منو صدا می کنی! عشق من ... ترسای من ...
حالش خوب نبود مشخص بود داره هذیون می گه. گفتم:
- نیما حالت خوب نیست؟!
- خوبم عزیزم خوب خوبم! صدای تو رو که می شنوم مگه می شه بد باشم؟
- نیما من متاسفم ...
- متاسف برای چی؟ من باید متاسف باشم که اونقدر خوب نبودم تا تو انتخابم کنی ...
داشتم وسوسه می شدم همه چیو برای نیما بگم. نیما گناه داشت ... رازدار خوبی بود مطئنم ... شاید اینجوری کمتر عذاب می کشید. قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت:
- دوستت داری ترسای من؟ اونقدر دوستت داره که خیالم راحت باشه خوشبختت می کنه؟ ترسا اگه بهت بگه بالای چشمت ابروئه زنده اش نمی ذارم ... ترسا اگه بهت بی احترامی کنه نابودش می کنم عشق من ... تو عشق منی تو فرشته ای! تو لایق بهترینهایی می تونه برات بهترین ها رو فراهم کنه؟! دوسش داری ترسا؟!
اشکم در اومد. میون هق هق گفتم:
- نیما تو هیچی نمی دونی ...
- چیو نمی دونم عزیزم؟ اذیتت کرده؟ آره ترسا ؟ آره؟
صدای نیما داشت اوج می گرفت همینطور که گریه منم داشت بیشتر می شد. فهمید دارم گریه می کنم که نعره اش به آسمون بلند شد:
- داری گریه می کنی؟!!! آره ... لعنتی ... لعنت به من که بهت زنگ زدم ... ترسا از چی ناراحتی؟ چی تونسته اشک بشونه تو چشمای نازت؟ عزیز دلم حرف بزن با نیمات ... بگو چی توی اون دل کوچولوت ناراحتت کرده ...
زبون باز کردم و گفتم. همه چیزو گفتم. نیما خیلی خوب بود. خوب تر از اون چیزی که تو ذهن بگنجه. نیما ساکت همه چیزو گوش کرد ... اون گوش کرد و من همه چیزو گفتم. تا حرفام تموم شد رسیده بودم سر کوچه. بی هدفه چرخیدم به سمت فلکه ... صدای مانی هم بلند شد:
- ترسا ....
- بله؟
- آخه دختره دیوونه این چه کاریه؟ می زنم از دست تو خودمو می کشما! تو که می خواستی بری خوب با هم می رفتیم. نم یخوای ازدواج کنی خوب به من می گفتی مگه من تورو زوری می خوام. این کاری که می خوای با یه پسر غریبه بکنی با هم می کردیم.
فیر فیر کردم و گفتم:
- نمی شد مانی اینجوری من اینقدر به تو مدیون می شدم که ...
- حرف از دین نزن! در اونصورتم من باز به تو مدیون می شدم که بهم اجازه می دی کنارت باشم! ترسا این ماجراها رو به هم بزن ... من خودم نوکرتم هستم.
- ببین نیما الان دگه خیلی دیره این پسره رو قول من حساب کرده ...
صدای فریادش بلند شد:
- آخه دختره خیره سر! تو رو چه حسابی به این یارو اعتماد می کنی؟ اگه زد بلایی سرت آورد چی؟ ترسا تو خوشگلی تو لوندی تو دلبری کی می تونه از تو بگذره ...
به اینجا که رسید ساکت شد. من عین این بیشعورا خوشحال شده بودم چون تاحالا کسی این چیزا رو بهم نگفته بود. بعد از چند لحظه گفت:
- ببخشید ... عصبی شدم!
- نه مهم نیست ...
- تمومش کنی ترسا خانومی تمومش کن این کابوسو ...
- دیگه نمی شه به هزار دلیل ...
- لعنتی! حداقل چندتاشو بگو تا بتونم خودمو راضی کنم.
- اول اینکه بابا بهم گفت اگه گفتی آره دیگه تمومه ....
- بابات با من ....
- دوم اینکه من با این پسره یه قرارداد نا نوشته دارم ... من قول دادم در اضای کمکی که به من می کنه بهش کمک کنم.
- گور بابای پسره تو دیگه به کمک اون نیازی نداری پس لازم نیست براش کاری بکنی ...
- سوم اینکه نیما من و تو اگه یه روز خبر جداییمون به گوش بقیه برسه ممکنه همه چی خراب بشه. حتی ممکنه رابطه آتوسا و مانی هم خراب بشه. مامان بابات با آتوسا بد بشن. این قضیه روی زندگی اون خیلی تاثیر می ذاره.
- اونم با من ...
- بس کن نیما! تو داری با احساست تصمیم می گیری ...
- تو انگار تصمیمتو گرفتی ..
- آره من با آرتان می مونم.
چند لحظه ای سکوت کرد. سپس صداش بلند شد:
- خیلی خب دلمو راضی می کنم چون می دونم این ازدواج واقعی نیست. وقتی هم که ازش جدا شدی من میام اونجا پیشت ... نترس مزاحمت برات ایجار نمی کنم فقط می خوام مواظبت باشم. در طول زندگی با این پسره هم هر وقت حس کردی مشکلی داری به من بگو ... هر موقع .... ترسا می فهمی که؟
- آره ... باشه ممنونم از حمایتت ...
- خیلی می خوامت خانومی ...
- نیما!!!!
- باشه من دیگه حرفی نمی زنم. مواظب خودت باش عزیزم.
- تو ام همینطور
- به امید دیدارت ...
- خداحافظ.
بعد از قطع کردن گوشی نفس راحتی کشیدم. تونسته بودم نیما رو کمی آروم کنم. به فلکه که رسیدم کنار خیابون ایستادم. نمی دونستم کجا برم. دو تا ماشین مدل بالا پیش پام ایستادن. با شیطنت داشتم راننده ها رو برنداز می کردم. یکیشون که از این جوجه تیغی های خفن بود گفت:
- بیا بالا راضیت می کنم!
حرصم گرفته بود کاش می شد با ناخن بلندم چشمشو بکشم بیرون. داشتم تو ذهنم فکر می کردم کجا برم که یهو صدای بوق بلند و کشداری بلند شد. دو متر پریدم بالا و سرمو بالا آوردم تا ببین کدوم الاغیه! ماشین آرتان درست پشت ماشینای مزاحما ایستاده بود دستشو گذاشته بود روی بوق و قصد برداشتن هم نداشت. راننده هه خواست پیاده بشه و بره سراغ آرتان که وحشت کردم و سریع پریدم توی ماشین آرتان و درو بستم. آرتان هم با سرعت برق راه افتاد. سرعتش خیلی بالا بود ولی من عشق سرعت بودم و اصلا نمی ترسیدم. چنان ویراژ می کشید بین ماشینا که هر آن امکان داشت ناکار بشیم. خونشردانه چشمامو بستم و سرمو به پشت صندلی تکیه دادم. ترجیح می دادم حرفی نزنم. با توقف ماشین کنار خیابون چشم باز کردم. آرتان صاف رو به من نشسته بود و با چشمان خونبارش به من خیره شده بود. تا دید نگاهش می کنم گفت:
- اونجا چه غلطی می کردی؟
- همون غلطی که تو می کردی ...
- حرف دهنتو بفهم ترسا!
- وقتی تو فهمیدی منم می فهمم ...
آرتان چند لحظه در حالی که پوست لبشو می جوید نگام کرد سپس سرشو گذاشت روی فرمون ماشین و زمزمه وار گفت:
- ای خدا! کی این قضیه تموم می شه من راحت بشم؟!
بی توجه به حرفش گفتم:
- تو امروز صبح مثلا با من قرار داشتی.
از همانجایی که بود گفت:
- یکی باید اینو به خودت یادآوری کنه.
- خب من داشتم حاضر می شدم.
- من از ده دقیقه قبلش زنگ زده بودم ... نیم ساعت هم دم خونه منو کاشتی تو که آرایش نمی کنی مگه حاضر شدنت چقدر طول می کشید؟ صبحونه هم که قرار نبود بخوری ...
تو دلم کارخونه قند و پولکی سازی راه افتاد. سعی کردم نخندم و گفتم:
- داشتم دنبال دفترچه بیمه م می گشتم.
- یعنی اینقدر مهم بود ...
- بیشتر از اینقدر ...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- مگه نیومدی بیرون دیدی من نیستم پس کجا ره افتاده بودی بری؟
- بگردم ... باید برای اونم از ششما اجازه بگیرم؟ انگار یادت رفته ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- نه نباید از من اجازه بگیری ولی احمق جون می دونی اونجا که وایسادی کجا بود؟ دیدی چه جوری داشتن اذیتت می کردن؟ به من ربطی نداره اصلا کاش می بردنت تا برات درس عبرت می شد اونجا جای وایسادن نیست ....
- آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- اصلا مگه تو نرفته بودی پس چرا برگشتی؟
دوباره ماشین رو راه انذلخا و گفت:
- زنگ زدم خونه تون ... عزیز خانوم بهم گفت که اومدی بیرون منم برگشتم.
ارواح عمه ات که تو منو ندیدی اومدم برون. مطمئنم کلی هم منو تعقیب کردی. آرتان گفت:
- البته برای این برگشتم که زودتر این مسخره بازیا تموم بشه بره پی کارش ... وگرنه حقت بود امروز علاف بشی حسابی ....
زدم زیر خنده و با تمسخر گفتم:
- فعلا که شما کلی علاف شدی!
آرتان با خشم گفت:
- آره الان مثل اینکه دوره شماست ... ولی نوبت منم می شه خانوم ...
با پوزخند گفتم:
- حالا کجا می ری با این عجله؟!
- قبرستون ...
- سر قبرت؟!
از حرف من جا خورد و بعد از لحظه ای سکوت گفت:
- من موندم تو کار خدا! آقای رادمهر به اون با شخصیتی ... آتوسا به اون خانومی ... عزیز به اون نازنینی ... تو چی شدی یهو این وسط! من چه گناهی کردم به درگاه خدا که که گیر تو افتادم ...
- اینقدر عز و جز نکن ... آش کشک خالته
- ماشینو جلوی آزمایشگاه پارک کرد و گفت:
- ترسا یه ذره بهت رو دادم پرو شدی ... کاری نکن که باهات عین یه تیکه سنگ رفتار کنم ... بد می بینی ...
- وای وای ترسیدم!
- برو پایین حرف زیادی نزن ...
بی حرف در ماشینو باز کردم و رفتم پایین بعد هم در را کوبیدم به هم. آرتان هم کنارم آمد و گفتک
- از دست من عصبی می شی چرا سر ماشین خالی می کنی؟! اون از اوندفه که خسارت میلیونی گذاشتی روی دستم اینم از الان که درو زدی شکستی!
- دوست دارم ...
- تو یه بچه بی تربیت زبون نفهمی ...
- توام یه آدم بزرگ قلدر عقل کلی!
با هم وارد آزمایشگاه شدیم و نوبت گرفتم. اینقدر شلوغ بود که دو ساعتی طول می کشید تا نوبت ما بشه. آرتان بدون حرف روی نیمکتی نشست و تکیه داد به دیوار چشماشم بست. معلوم بود خوابش می یاد. چند تا از پرستارا چشمشون آرتانو گرفته بود و حسابی داشتن دیدش می زدن. نمی دونم چرا حرصم گرفت دلم می خواست یه کاری کنم که بفهمن آرتان مال منه. رفتم کنار آرتان نشستم. هیچ عکس العملی نشون نداد. نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم و سرمو به نرمی گذاشتم سر شونه اش. یه دفعه تکون خورد. معلوم بود حسابی جا خورده. ولی من اصلا تکون نخوردم به روی خودم هم نیاوردم. این کارو کردم فقط برای اینکه اون پرستارا ماستاشونو کیسه کنن ... نیم ساعتی گذشت و من همونجور اونجا خودمو به خواب زده بودم دیگه کم کم داشت خوابم می برد که صدای گوشی آرتان بلند شد. آرتان خیلی سریع گوشیشو از جیب کتش درآورد و اول صداشو قطع کرد بعد به آهستگی جواب دادم:
- جانم مامان؟!
- بله خوبیم ...
- ترسا کنارم خوابه نمی تونم بلند حرف بزنم ...
ای خدا! آرتان جدی جدی داشت به خاطر من اینکارو می کرد ا برای نقش بازی کردن جلوی مامانش بود؟ دوباره گفت:
- یه کم دیر رسیدیم ... نوبتمون نشده هنوز ...
- بله چشم ... هم آینه شمعدون هم حلقه ...
- قربونت برم ... خداحافظ.
اه چه مامان ذلیلی بود این آرتان! ندیده بودم تا حالا جلوی کسی اینقدر متانت داشته باشه و با آرامش حرف بزنه. همیشه به همه از بالا نگاه می کرد. دوباره داشتم تو اوج خواب می رفتم که صدا پلنگ صورتی بلند شد. جدیدا! آهنگ گوشیمو عوض کرده بودم. سریع سرمو از روی شونه آرتان برداشتم و گوشیمو از تو کیفم در آوردم. آرتان با پوزخند گفت:
- آهنگ گوشیتم عین خودته! عوض کن اینو ... آبرو واسه آدم نمی ذاری جایی ...
پشت چشمی نازک کردم و با ناز جواب دادم:
- جاااااانم؟!
صدای بنفشه توی گوشی پیچید:
- از بنفشه به عروس خرچسونه ها .... کیششششششششششششششششش
- درد! مث آدم نمی تونی حرف بزنی؟ کر شدم.
- چه خبرا؟ دوماد کجاست؟!
- سلام عرض شد من خوبم شما خوبی؟
- ایشششش ... من با حال تو چی کار دارم؟ دوماد کجاست؟!
- تو حجله ...
- ای خاک بر سرت کنم. ... تو گلوت بمونه اگه تنها خوری کنی.
- پ ن پ یه تعارف بکنم به تو که دیگه چیزی برای من باقی نمی ذاری.
غش غش خندید و گفت:
- خوش اتهای خبیث! کجا هستی حالا؟!
- آزمایشگاه ...
- ایشالله بگن بچه تون منگول میشه ...
- اشکال نداره تازه شبیه تو می شه ...
- نکبتتتتتتتتتتت
- کاری نداری بری بمیری؟
- جلوی آقای خوش تیپیان درست صحبت کن ...
- اتفاقا رادارا به کاره ...
- جدی داره گوش می ده؟
- آره
-خب خنگه یه جوری حرف بزن فک کنه داری با پسر حرف می زنی حرصش در بیاد
- عمرا اگه مهم باشه.
- خب اینکارو بکن تا بفهمی مهمه یا نه ...
- برو بابا حال داریا ... همون بهتر که مهم نباشه.
- لیاقت نداری تورو باید اصغر بنا بگیره ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- گمشو ... بای ...
- از قول من ماچش کن ....
گوشیو گذاشتم و خندیدم. آرتان سرفه ای کرد و گفت:
- جک برات تعریف می کرد؟
فوضول! چپ چپ نگاش کردم و جواب ندادم. خوبه خودش می گفت به کار هم کار نداشته باشیم. وقتی دید جواب نمی دم دیگه حرفی نزد. گوشیش چند بار زنگ زد که مدام می گفت:
- امروز نمی تونم بیام مطب ... بهشون بگو فردا بیان ... دستم بنده ... براش یه تک دوز کتامین تزریق کن الان دیگه وقتشه ... میثم حواست باشه فقط یه تک دوز باشه ها!
پدا بود سرش خیلی شلوغه. بالاخره نوبتمون شد و رفتیم تو... خانم دکتر با دیدن من با لبخند گفت:
- مبارک باشه خانوم خانوما ...
انتظار نداشتم اینقدر مهربون باشه و با نیش باز شده گفتم:
- میسی ...
- آستینتو بزن بالا عزیزم ...
با تعجب گفتم:
- برای چی؟!
اون بیشتر از من تعجب کرد و گفت:
- یم خوام ازت خون بگیرم دیگه ...
- نههههههههههههه ... آمپول؟!!!!
خانوم دکتر خنده اش گرفت و گفت:
- پس فکر کردی چی کارت می خوام بکنم؟
- نمی شه به من از اون قوطی ها که توش کار بد می کنن یا اون شیشه ها بدین؟!
غش غش خندید و گفت:
- اونا مال آزمایش اعتیاد و انگله! از اونا هم ازت می گیرم فعلا آستینتو بزن بالا ...
- نه ... نه من محاله آمپول بزنم.
- چند سالته مگه خانوم کوچولو که از آمپول می ترسی؟!
داد زدم:
- هر چند سال! من آمپول ن می ز ن م!!!
خانم دکتر رو به پرستاری که اونجا وایساده بود اشاره ای کرد و پرستاره اومد سمت من. سریع خواستم از زیر دیتش در برم که گرفتم. جیغ زدم:
- ولم کن بیشعووووووووووووووور! به من دست نزن!
چند تا پرستار پریدن تو. خانم دکتر سرنگی دستش گرفت و اومد سمت من. جیغ زدم:
- نهههههههههههههه آرتاااااااااااااااااااااا اااااان.
اصلا نمی دونم چرا تو اون لحظه آرتانو صدا کردم. آرتان در حالی که آستینشو زده بود بالا و یه تیکه پنبه هم روی دستش نگه داشته بود پرید تو. با دیدن من در حالی که شالم از سرم افتاده بود و موهام پریشون شده بود و رنگ به رو نداشتم ترسید. اومد جلو و رو به دکتر پرسید:
- چه خبره اینجا؟!
دکتر با ترشرویی گفت:
- خانوم شماست؟!
آرتان هم با جدیت و اخم گفت:
- بله چی کارش کردین که اینجوری شده؟!
از حمایت آرتانم بغضم ترکید و به هق هق افتادم. از بچگی از آمپول وحشت داشتم. آرتان سریع اومد کنارم. دستمو با خشونت از دست پرستار کشید بیرون و چنان به پرستاره نگاه کرد که به جاش من ترسیدم سپس رو به من پرسید:
- چی شده؟ چرا گریه می کنی؟!
- آرتا...ن ...
- بگو ترسا جون به لبم کردی ...
قبل از من دکتر گفت:
- پسر جون فکر نمی کنی از وقت عروس بازیت گذشته باشه؟ این خانوم تو یه بچه به تمام معناست! از آمپول می ترسه و اینجا رو گذاشته روی سرش. تا حالا موردی مثل این نداشتم ...
آرتان با ملایمت شالم را کشید روی سرم و موهامو مرتب کرد در همان حالت پرسید:
- آره؟!
- اوهوم ... آرتان من آمپول نمی زنم ...
خم شدم در گوشش گفتم:
- بهشون بگو از من فقط آزمایش پی پی بگیرن ...
آرتان با صدای بلند خندید و در گوشم آروم گفت:
- بذار من ازت خون بگیرم ... قول می دم هیچی نفهمی ...
دوباره بغش کردم و گفتم:
- تو رو خدا نه ...
دستمو فشار داد و گفت:
- ترسا ... اگه دردت گرفت بزن تو گوشم
تا حالا آرتانو اونجور ندیده بودم. نا خوردآگاه همه چی یادم رفت ترس از دلم رفت و سرمو تکون دادم. بهش اعتماد داشتم. آرتان از جا بلند شد و رو به خانم دکت گفت:
- من خودم ازش خون می گیرم فقط یه سرنگ به من بدین ...
دکتر که حسابی تعجب کرده بود سرنگی که توی دستش بود رو داد دست آرتان و عقب وایساد. آرتان سرنگو از داخل جلد پلاستیکی اش بیرون کشید و اومد زانو زد کنارم. آستین مانتومو به نرمی بالا زد و یه بند چسبی محکم بست به دستم. دوباره داشتم می ترسیدم حتی بدنم داشت می لرزید. آرتان انگشتان دستش رو به نرمی توی دستم قفل کرد و به دست دگه اول چند تا ضربه کوچیک زد روی دستم. با ترس داشتم به دستی که سرنگ توش بود نگاه م کرد که چونمو چرخوند سمت خودشو و گفت:
- اینجا رو نگاه نکن ... منو ببین!
آب دهنمو قورت دادم و زل زدم به چشمای خمار عسلیش ... دستم سوخت. چونه ام لرزید ... آرتان انگشتامو محکم تر فشار داد اشک توی چشمام پر شد دلم می خواست جیغ بزنم که سوزش قطع شد و آرتان نگاشو ازم گرفت. پنبه ای گذاشت روی دستم و گفت:
- اینو محکم نگه دار ...
بی حرف به کاری که گفته بود عمل کردم آرتان سرنگ رو به خانم دکتر تحویل داد و تشکر کرد. سپس زییر بازوی منو گرفت و از جا بلندم کرد. سرم داشت گیج می رفت. چون پوستم علی حده سفید بود مبتا به کم خونی هم بودم و یه کم خون که ازم می رفت حالم خیلی بد می شد درست مثل الان که داشتم می مردم. آرتان انگار پی به حالم برده بود که من نشوند روی نیمکتی و بی حرف رفت. لحظاتی بعد با شیرموزی پر از مغز گردو و بادوم و پشته برگشت و اونو گرفت جلوی دهنم. حتی قدرت نداشتم لیوانو از دستش بگیرم. دستم به شدت لرزش داشت و بدنم یخ کرده بود. آرتان جرعه جرعه شیر موز رو توی دهنم ریخت و وادارم کرد تا تهشو بخورم. منم چون هم ضعف کرده بودم هم صبحونه نخورده بودم همه اشو با میل خوردم وقتی تموم شد کمی حالم بهتر شد. سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم. آرتان گفت:
- بهتری؟
فقط سر تکون دادم. گفت:
- زبون درازتو گربه خورده؟! تا چند دقیقه پیش آزمایشگاهو گذاشته بودی روی سرت که ...
چشمامو باز کردم. زبونمو براش در آوردم و گفتم:
- نخیر هنوزم دارمش ... پاش بیفته ازش استفاده مفید می کنم.
خندید و گفت:
- پاشو بریم اگه بهتری ...
- کجا بریم؟
- بریم آزمایش پی پی بدیم ...
به دنبال این حرف غش غش خندید. خودمم خنده ام گرفت و از جا بلند شدم. بعد از اینکه آزمایش ها تموم شد یکی از پرستارها برگه ای بهم داد و گفت:
- ساعت دو باید برین توی سالن شماره 3
با تعجب گفتم:
- برای چی؟
قبل از اینکه اون حرفی بزنه آرتان دستمو کشید و گفت:
- بیا بریم تا من بهت بگم ...
دنبالش رفتم و منتظر شدم تا حرف بزنه. ولی بدون حرف داشت به سمت ماشینش می رفت. گفتم:
- آرتان ساعت یه ربع بع دوئه ... باید بریم تو اون سالنه ...
- عزیزم اون سالن به کار من و تو نمی یاد ...
- چرا مگه چیه؟!
چند لحظه چپ چپ نگام کرد و سپس گفت:
- نمی دونی؟!
- نه به خدا!
- خدا داند! اون سالن برای آموزش روابط جنسیه ... فهمیدی حالا؟
قبل از اینکه ذهنم بهم دستور بده خجالت بکشم گفتم:
- ااا پس چرا نرفتیم؟!
بعد یهو فهمیدم چی گفتم و از خجالت رنگ لبو شدم. آرتان هم یواشکی داشت می خندید بهم. خاک بر سرم حالا می گفت چه دختریه! آخه دختر لال می شدی اگه جلوی اون زبونتو می گرفتی؟ آرتان برای اینکه بیشتر خجالت بکشم و بیشتر تفریح بکنه گفت:
- من نیازی به این آموزشا ندارم خودم ختم همه اشم ... ولی تو اگه دوست داری برو ...
سرخ تر شدم و بی حرف سریع نشستم توی ماشین. پسره بی تربیت! آرتان هم با خنده سوار شد و راه افتاد. کمی از راه رو که رفت گفت:
- گشنه ات نیست؟!
- چرا ...
- چی می خوری؟
- پیتزا ...
- فست فود نمی شه. باید یه چیزی بخوری که مقوی باشه ...
- پیتزا ...
- زبون آدمیزاد حالیت نمی شه؟!
- مگه تو آدمی؟!
فقط نگام کرد. منم پشت چشمی نازک کردم و حرفی نزدم. بعد از چند دقیقه جلوی رستوران شیکی ایستاد و دستور داد پیاده بشم. چازه ای نبود خیلی گشنه بودم. رفتم پایین و زودتر از آرتان وارد رستوران شدم و سر مز نشستم. آرتان هم جلویم نشست و وقتی گارسون منو رو آورد بدون پرسیدن سوالی از من دو پرس چلو شوید باقالی با ماهیچه سفارش داد. بعد از رفتن گارسون با اخم گفتم:
- من دوست ندارم ...
- چی؟!
- گوشت ...
- مهم نیست .. دارو رو که آدم نباید دوست داشته باشه.
با ماموذی گفتم:
- حالا چرا یهو اینقدر برات مهم شدم ...
زل زد توی چشمام و با لحن خیلی سردی گفت:
- تو توی زندگی من حتی یه ذره اندازه اتم هم نیستی ... اگه می بینی می خوام حالت بد نشه دلیلش فقط اینه که بابات با اعتماد کردن به من تو رو سپرده دست من ... وگرنه نباید پیش خودت فکر کنی که داری توی ذهن من جایی رو به خودت اختصاص می دی.
با نفرت نگاش کردم و از اعماق وجودم گفتم:
- از تو و این ادا اطوارات متنفرم! کاش مجبور نبودم حتی یه لحظه کنارت سر کنم ...
- دقیقا مثل هم می مونیم ... ولی مجبوریم ... می فهمی؟
با غیض افتادم به جون غذایی که گارسون تازه جلوم گذاشته بود.
بعد از خوردن غذا که از قضا خیلی هم خوشمزه بود از جا بلند شدم و برای له کردن غرورش رفتم کنار صندوق که حساب کنم. صندوقدار با دیدن من گفت:
- بفرمایید خانوم؟!
- می خواستم ببینم حساب میز شماره 17 چقدر می شه؟
صندوقدار نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به من کرد و گفت:
- ما صورتحساب رو سر میز به مشتریامون می دیم خانوم ... اون اقا هم دارن میز شما رو حساب می کنن.
تا برگشتم دیدم گارسونی با صورتحساب کنار آرتان ایستاده و آرتان مشغول شمردن پوله. زیر چشمی نگاهی به من کرد و پوزخند زد انگار فهمیده بود تا چه اندازه ضایع شدم!!!! کاش می مردم ولی جلوی آرتان ضایع نمی شدم. سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم برگشتم سر میز و گفتم:
- بریم؟
در حالی که هنوز هم پوزخندی گوشه لبش بود گفت:
- بریم ...
لعنت به کانادا! بمیرم من الهییییییییییییی! هر دو سوار ماشین شدیم و آرتان راه افتاد. ترجیح دادم سکوت کنم. هر بار که باهاش کل کل هم میکردم کم می آوردم و کلی شایع می شدم پس سکوت بهترین چیز بود.
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k ، saraaslani ، ♥باران عشق♥ ، fat.k ، ^ali^ ، Andrea ، bahare_021 ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، beatrice ، xoxo gurl:*) ، ... R.m ... ، بابامنم دیگه ، "تنها" ، Berserk ، الوالو


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان