امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یه داستان خیلی خشنگه نخونی ازدستت رفته ها حالاخوددانی

#1
کرانه اسمان پرازستاره های سفید شده بود.صدای حق حق گریه های من تا اونورابرا شنیده میشد.خسته بودم ازاین زندگی مرگ بارهرلحظه ارزوی مرگ اورامیکردم دوست نداشتم زنده باشه.این داستان منه غزاله یاوری.امیدوارم ازداستان من عبرت بگیرید وبه هردوستی تن ندید.  غزاله مادر                              کجایی؟ای وای مامانم چشمام قرمز شده الانه که بپرسه چی شده؟                                                                 
-اینجاتواتاقم میخوام بخوابم.  
         -خوب بخوابی دخترم.
عجب شبی! این اولین شبیه که باچشمانی اشک الود بخواب فرومیروم. من وسه دوستم درپایه سوم راهنمایی باهم بودیم تصمیم به ثبت نام دریک دبیرستان گرفتیم تابازهم باهم باشیم اماغافل ازاین که امسال اخرین سالیه که همدیگه رو می بینیم.نوشا.لاله .مونا.دوستان عزیزمن بودند.روزاول وقتی وارد دبیرستان شدم موناونوشارو درحال صحبت دیدم امالاله رانیافتم.بادیدن مونا به سمتش دویدمو پرسیدم :پس لاله کو؟
نوشا:طبق معمول رفته بازدید از دستشویی مدرسه جدید.
-خخخ.ای بابااین خسته نمیشه فکرکنم نصف عمرشوتودستشویی  میگذرونه .
مونا:هیس بچه هالاله اومد.لاله بادید من ازدورشروع به دویدن کردوباسرعت خودش رادراغوش من انداخت.
نوشا:خبه خبه دیگه هندی بازی روبزارین کنار.
لاله:چیه حسودیت میشه.
نوشا:نه بابا.میخوام سوزه خنده مردم نشیم.اونجورکه تودویدیی من فکرکردم خواهرگمشده توتازه پیداکردی.
مونا :ولکن اینو خوش گذشت دستشویی.
-اره ساختارخوبی داره امابدیش این بود که افتابه نداشت.
غزاله:شماهاهیچ وقت ادم بشونیستین.
موناونوشاباهم:چراچرت میگی مگه ماباهم رفته بودیم دستشویی پای مارووسط نکش.
روز اول مدرسه تموم شدوبعدازان بدبختیه من شروع شد.
مدیرمدرسه سوسن برای دانش اموزان ترتیب یک جشنواره برای ازمودن مهارت های انها برگزار کرد که طی ان افراد شرکت کننده باید یک طرح ارائه میدانند.
من هم  طرحی دادم وبا دادن این طرح مجبورشدم به گذشته ناپاکم برگردم.ای کاش هیچ وقت شرکت نکرده بودم.چند وقت که  گذشت شروع شد.یادمه قبلا یه پسره بود که یه دایی داشت که میتونست توطرحم به من کمک کنه.سامیار نادری.برای نزدیک شدن به دایش باید به اون پسر زنگ میزدم.پس شماره سامیارو گرفتم ولی اینم بگم سامیار پسرخوبی بود منم دوسش داشتم.اما....

-الوسلام اقاسامیار.
-بله خودم هستم بفرمایید؟
-سلام نشناختی ؟
-نه باید بشناسم.
-خیلی بی معرفتی الان دیگه منو نمیشناسی دیگه غزالم.
-سلام عزیزم ببخش میگم صداچقداشناس.خوبی کجایی بابا دلم برات تنگ شده بود بعدازاینکه خط تو عوض کردی دیگه بهم زنگ نزدی خیلی دنبالت بودم.
-نه من شماره تو گم کرده  بودم کلی گشتم تاپیدا کردم.
جریان براش توضیح دادم باکلی کلنجاررفتن باسامیاربالاخره راضی شد شماره دایی شوبهم بده اماباید میگفتم که خواهردوست سامیارم.
-بهت شمارشو میدم چون بهت اطمینان دارم ولی زیاد باهاش صمیمی نشو.باشه اسمش سامانه.مواظب باش.گلم.بنویس.09...
شماره رو گرفتم زنگ زدم.
-الو سلام اقاسامان.
-بله خودم هستم بفرمایید.
-من غزاله یاوری هستم خواهردوست سامیار میخواستم چندتا سئوال درباره طرحم بپرسم البته اگه کمکم کنید ممنون میشم.
-بله بله.سامیاربهم یه چیزایی گفته بود.نه مشکلی نیست شما میتونید 20:00به بعد زنگ بزنید من درخدمتم.
-واقعآممنونم.
-خواهش میکنم.وظیفه س.
به نظرمیامد که پسرخوبی باشه خیلی باادب بود.چندوقت گذشت خیلی ازش اطلاعات دریافت کردم.یکم که گذشت دیدم نمیتونم بهش دورغ بگم.پس تصمیم گرفتم که حقیقت وبه سامان بگم.  -
-سلام اقاسامان.
-به به خانوم چه طوری خوبین ؟
-خوبم شماچطور؟
 خوبم  چیزی شده؟ -
-میخواستم یه چیزی بگم یعنی میخواستم بگم که یعنی یه حقیقتی هس که میخوام بدونین.
-غزاله خانوم یه نفس راحت بکش چرااسترس داری نمیخوام که دارت بزنم راحت باش بگو.
-منو سامیار یه مدت باهام دوست بودیم توی اون مدت سامیار درمود خانواده ش حرفایی زده بود اینم بگم که من تاحالا ندیدمش خلاصه درباره شماهم گفته بود تااینکه من دیدم شما میتونید به من کمک کنید مجبور شدم دوباره باسامیار شروع کنم.ولی باور کنید که من دختر بدی نیستم که بخوام با هرکسی دوست باشم.
-واقعآتوباسامی دوست بودی دختر تواصلا میدونی اون چند سالشه اون تازه داره راهنمایی شو تموم میکنه.
-جدی.عیبی نداره ولی پسر خوبیه.
-داییشم پسر خوبیه.
-منظور؟
-منظور اینکه من خیلی وقته میخواستم.
-میخواستی چی؟
-غزاله بهت علاقه دارم میخوام ببینمت.
-چی؟چی؟چی گفتی نفهمیدم تو به من علاقه پیدا کردی این واقعا خنده داره تو چطور منو ندیده دوسم داری؟
-میخوام ببینمت.میشه؟
 -نه باید فکر کنم فعلا خداحافظ.
-هرچقد دوس داری فکرکن ولی بهم نه نگو.
-گفتم ببینم چی میشه تصمیم گرفتم که قضیه رو با نوشا در میون بزارم.فردای اون روز تو مدرسه.
نوشا:به به خانوم متفکر معلومه تو کجایی چرا دیر کردی؟
-سلام ببخشید نوشا جون خواب موندم نوشا بیا میخوام باهات یه مشورتی کنم.
مونا:این یعنی منو لاله نیایم دیگه؟باشه غزاله خانوم باشه حالا ماشدیم غریبه دیگه.باشه دارم برات.بیا بریم لاله.
-موناعزیزم ناراحت نشو   فقط یه مشورت کوچیک میخوام بکنم همین.خواهش میکنم ناراحت نشو.
-غزاله ناراحت نشدم  بزار مابریم نمیبینی لاله رو هی این پااون پا میکنه الان میترکه همه مون شناور میشیما.
لاله:مونا دیگه نمیتونم نگهدارم بیا جون مادرت.بیا دیگه وگرنه تاچند دقیقه دیگه بایدشمارش معکوس برای ترکیدن من بکنی د بیادیگه.
-بیا.دیدی بزاربرم.
-باشه برو.
نوشا:بیابگوببینم بازچیشده؟
-داییه سامیار بهم پیشنهاد دوستی داده نمیدونم چیکار کنم نمیخوام به سامی خیانت کنم.
-دایییش چندسالشه؟
-نمیدونم ولی بیست به بالاست.
-خب خوبه به نظرمن یه چندوقت  باهاش باش ببین چه جور ادمیه اگه خوب بود ادامه بده.ولی مواظب باش.
-باشه.
-بیا حالا اینارو نگاه کن اگه ولشون کنی بالاخره یه بلایی سرخودشون میارن نگاه کن توروخدا راه صافو نمیتونه بره.
-اینکه موناس وای بازم خورد زمین این کی میخواد راهرفتن
یادبگیره.نوشادوستون دارم هیچ وقت تنهام نزارین تو مونا لاله بهترین دوستای روی زمیینین.واقعا دوستون دارم.سخته  توی دنیا دوستای این جوری پیداکردن.
-اوه چه رمانتیک آه مادر مادر مادر راجا منوتنهانزار.جمع کن این بساط گریه زاری رو بچه.همه چیزمارو کنار هم نگه میدار بجز.
-بجز چی؟
-بجز مرگ.
وباحرف نوشا بین همه مون سکوت حکم فرماشد.
ساعت هشت ونیم شب بود که باصدای پیامک گوشیم از فکر بیرون اومدم.بله خودش بود سامان.
-سلام خانوم خانومافکراتو کردی؟
-اره.نمیتونم به سامی خیانت کنم.
-خیانت!
-اره خیانت.دوستی باتو یعنی خیانت به سامیار.
-خیانت نکن.مقایسه کن.
-یعنی چی؟منظورتو نمیفهمم.
-تو این همه مدت با سامیار بودی چند وقتم بامن باش بعد از بین ما دوتایکی رو انتخاب کن.مطمئنم پشیمون نمیشی.
-ببینیمو تعریف کنیم.ولی به مرگ خودم بخوای بهم خیانت یا چیزهای دیگه بکنی مطمئن باش هیچ وقت نمیتونی راحت زندگی کنی.
-باشه ولی میخوام ببینمت.
-کی ؟کجا؟
-فردا.هرجاکه توبگی.
-باشه.خیابون شریعتی بغل سینما.
-چشم.غزاله عزیزم.پس بای تا فردا.
زندگیه تلخ من باسامان از اینجابود.خدایا چراباید میگفتم اره.چرا باید باهاش دوست می شدم.بخاطرش خیلی کاراکردم اصلا فکرشو نمیکردم که بهش عادت کنم.اصلا نمیفهمیدم دارم چه غلطی میکنم.چراباید باهاش قرارمیزاشتم.دنیا بهم بدی کرد.بعداز اون اتفاق دیکه هیچ پسری به دلم نمی نشست ازهمه شون متنفربودم.تااینکه یه اتفاق خوب واسم افتاد.
سامان اومدسرقرار همدیگرم دیدیم به نظرپسر خوبی میومد دوستی ما تاشیش ماه ادامه داشت منم خیلی عاشقش بودم.نمیخواستم ازدستش بدم .بخاطرش گذاشتم همه کار کنه.بعداز اون اتفاق سامیار تایه هفته نه بهم زنگ میزدنه جواب پیامک میداد.دیگه داشتم روانی میشدم.یه شب:وقتی توحال خودم بودم داشتم به سامان فکر میکردم یه دفعه یه پیام از سامان برام اومد.
-سلام غزاله خانوم من دیگه شمارو نمیخوام دوست تون ندارم.
-چی غزاله خانوم ؟شما؟معلوم هست چی میگی سامان کجا بودی این چند وقت.منظورت چیه؟
-منظورم واضحه دوست ندارم نمیخوامت.مابدرد هم نمیخوریم.
نمیفهمیدم چی میگه داشتم روانی میشدم چرا مگه چیکارکرده بودم.اون دیگه استفاده شو ازم کرده بود.مثل یه دستمال کاغذی منو انداخت دور.
تاچند وقت هی توفکر بودم دیگه خبری از غزاله قبلی نبود.تنها وقتایی که تومدرسه بودم حالم خوب اونم بخاطروجود مونا لاله نوشا.دیگه داشتم به نبود سامان عادت میکردم که دوباره یه اتفاق دیگه افتاد.
-بعدازاینکه از تعطیلات عیدبرگشتیم درست روز اول مدرسه بادیدن نوشاولاله خوشحال ونبود مونا جاخوردم چون نوشاومونا باهم هم سرویسی بودن.
سلام بچه هاسال نومبارک.مونا کجاس چرانیومده؟
-نمیدونم.چون توسرویسم نبود شاید هنوز ازمسافرت نیومده.
-شاید.
بعدازاین مکالمه بین منو نوشا رفتیم سرکلاس.وسط درس فیزیک خانوم نیکومنش کفتن.خانوم نوشادلاوری دفتر.
-إوا خواهر دیدی معروف شدم اقامدیر منو إحظار کرده.
-اره برو برو که مدیرم فهمیده تو چه شری هستی.
-خیلی بی معرفتی دلت میاد.ازرفتن نوشا به دفتر حدود نیم ساعتی گذشت.بعد از اون نوشارو برای اولین بار باچشمانی آگینه ازأشک دیدم.
منو لاله باهم:چی شده نوشا .چراگریه کردی بگو.
-هیس بشین بعدأمیگم.بعد چند دقیقه تو کاغذ نوشت دوتا خبر دارم یکیش خوبه یکیش بد.کدومو اول بگم.
-خوبه روبگو.
-دارم ازدواج میکنم.
-خاک توسرت رفتی قاطی خروسا.این کجاش گریه داره توباید..
-هیس غزاله مونا دیگه نمیتونه مدرسه بیاد.
-نمیاد!چرامگه دسته خودشه؟
-نه غزاله دست خداست.
-بنال ببینم چی میگی چی شده.؟
-غزاله مونا دیگه نیست مرده تصادف کرده.رفته بهشت.
 -مرده نه نه این واقعیت نداره نه خدایا چرا مونا .چرا مارو تنها گذاشتی مونای عزیزم.کجایی.
منو لاله و نوشا درحال گریه کردن بودیم که ناگهان تمام بچه ها با متوجه شدن موضوع شروع به گریه کردن ودریک لحظه کلاس تبدیل به ماتم کده شد.ازدست دادن سامان کم بود موناهم اضافه شد فردای اون روز مراسم خاک سپاری بود .باورکردن مرگ مونا نه برای من برای تمام بچه ها سخت بود توی اون صانحه همه زنده مونده بودن بجز نفس ما مونا.اونقد حالم بد بود که یک عمر بدون موناواسم شده بود جهنم.دیگه مونا نبود بخوره زمین نبود بالاله دستشویی بره نبود منودل داری بده نبود تازیست أزمون امتحان نگیره.
یه روز بعداز چهلم مونا مادر مونا همه مارو منو .لاله.نوشارو به خونه شون دعوت کرد گفت بچه ها مونا این نامه رو برای شما نوشته.
به نام خدا
سلام به دوستای عزیزم.نوشا.غزاله.وامیدوارم موقع خوندن این نامه لاله دستشویی نباشه.
دوستای عزیزم الآن که این نامه رو میخونین من دربین شمانیستم به قول نوشامرگ مارو ازهم دور کرد.همراه نامه یه نواره بدین به پسر خاله م که خیلی دوسم داشت اما من محلش نمیدادم.عباس.
بهش بگین اگه ازدواج کنه خیلی خوشحال میشم.
نوش جان.
دوست دارم قد تموم شوخی هایی که میکردی.
غزاله عزیزم
زندگیه پر رمزراضی را خواهی داشت مواظب خودت باش.
ولاله گلم
دوست دارم به اندازه طولانی بودن ساعت هایی که دست شویی میرفتی.
ومادر عزیزم هیچ وقت برام گریه نکن دوستای من مثل من میمونن.اگربارگران بودیمو رفتیم.اگر نامهربان بودیمو رفتیم.

قربانتان مونا.
عباس وقتی توی ماشین بودنوارو برداشتمو دادم بهش.ازم تشکرکردودوباره سوار ماشین شد.
نوارگذاشتم توضبط ماشین.
-تقدیم به پسرخاله عزیزم.
خاکم نکنید بزارید اونم برسه حس کنم عاشقمه وقتی که گریه ش میگیره بعد مرگه من دوسه روز تنهاش نزارین روی سنگ قبرم اینه وشمعدون بزارید.میدونی چی شد عشق مادوتا اخرش مرگ بود...
بعدازشنیدن موسیقی دیگه حوصله هیچ جایی رو نداشتم فقط رفتن به دیدن مزارمونا برام ارامش بخش بود.
دیگه کلاسمون بدون مونا لطفی نداشت مرگ مونا حتی روی دبیرامونم تأثیر گذاشته بود.منم که دیونه شده بودم یا میرفتم تو فکر مونا یاتوفکر سامان هی بهش بدوبیراه میگفتم.عروسیه نوشاهم توراه بود.نوشاوعرشیا خیلی بهم میومدن.لاله هم با پسر عموش نامزد کرده بود.من که از همه پسرا بدم میومد واسم خواستگار زیاد میومد ولی دوست نداشتم یه ترس عجیبی تو قلبم بود همش میگفتم نکنه اینم مثل سامان باشه نکنه منو ول کنه.تا اینکه برای مرحله نهایی تحقیقاتم در سال چهارم .به طور کاملا اتفاقی به کتابخانه رفتم.و پسر خاله مونا یعنی عباس دیدم وقتی منو دید جلو اومد گفت سلام.
-سلام اقاعباس خوب هستین.؟
-خوبم خانوم شما اینجا؟
-راستش چندتا کتاب درباره ژنتیک میخواستم.
-بفرمایید اینجاکتابخونه منه هروقت دوست داشتین بیاین اها اینجا بخش پزشکیه هرکتابی بخواین هست.
-خیلی ممنونم.
-خواهش میکنم.
کتابایی که میخواستموپیدا کردم رفتم صندق.
-غزاله خانوم شرمنده نکنین پسر از ایشون هیچ مبلغی رو قبول نمیکنی.
-ولی اقا عباس من از اینجا خیلی کتاب میخوام اگه ازم نگیرید دیگه اینجانمیام.
-اخه..
-اخه نداره منم مثل بقیه نگران نباشید من ناراحت نمیشم.
-چشم ولی فقط چون خودتون میخواین.
من هروز به کتابخونه میرفتم.یه روز که مشغول کتاب خوندن بودم یه دختر کوچیک یه شاخه گل سرخ بهم دادوگفت خانوم این گل رو اون اقا داده.
-کدوم ؟چشمام رفت به طرف دست دخترإإاینکه عباس.گل رو دادم به دختر وگفتم ببر بده به خودش بگه نمیخوام.روی گل نوشته بود تقدیم به غزاله عزیزم دوست دارم بزاربیام خواستگاریت.موقعه رفتن رو موکردم به عباسو گفتم:
-عباس اقا دیگه هیچ وقت نمیام اینجا.گوشه چادرمو گرفت و گفت:هرجابری مثل سایه دنبالت میام بالاخره بدستت میارم.
یه یک ماهی می گذشت من هرشب به حرفای عباس فکر میکردم باخودم میگفتم واقعأدوسم داره یا اینم مثل سامانه.نمیدونستم.تااینکه یه روزسه تاپسر مزاحمم شدن یه دفعه دیدم یکی باسرعت اومد جلو جوری پسرارو زد که دوتاپاداشتن دوتا دیگه گرفتن ودر رفتن.
-غزاله خانوم خوبی؟
-عباس خوبم توخوبی؟
-خوبم.بیام خواستگاری قبول کن خواهش میکنم.
-باشه.ولی قول نمیدم جوابم مثبت باشه.
-امشب ساعت نه.
-منتظریم.
ساعت نزدیک نه بود مادرم اومد تواتاقم گفت غزاله اماده ای گفتم اره ساعت نه شد صدای زنگ اومد چقد وقت شناس بود.
-سلام مادر خوب هستین.ببخشید من توی دنیا فقط خدارو دارم پدرو مادرتوی زلزله بم زیراوار موندن.
-خواهش میکنم پسرم مهم شما دو نفر هستین .
-عباس بعداز اینکه از خودش تعریف کرد تازه فهمیدم چقد ادم پاک و شریفیه.اون تموم ثروت شو داده برای بچه های خیریه.اون شب تموم شدو نمیدونستم چه جوابی بدم.با کلی فکرو خیال خوابیدم.مونا اومد بخوابم.
-غزاله غزاله.تو عباس برای هم ساخته شدین.خوب فکر کن.عباس هدیه خدا به توئه.
همون دقیقه از خواب پاشدم ساعت دوازده بود.شماره عباسو گرفتمو گفتم موافقم.فقط پشت تلفن اینو شنیدم که گفت مونا ازت ممنونم.
بله کاره خودش بود عشق وجود داره  ولی به سختی بدست میاد.ما برای عروسیم رفتیم مشهد.یه روز منو عباس رفتیم سمت پارک جمشیدیه که یه مرده رودیدم که داشت سیگار میفروخت به نگاهش دقیق شدم بله خودش بود سامان داشت سیگار میفروخت.
و حالا منو عباس و مونا دخترمون بهترین زندگی رو داریم ونوشا وعرشیا وپسرش علی قراره به خواستگاریه مونا بیان .لاله و سیاوش به کانادا رفتن.وهراز گاهی به ایران میان.مونای عزیزم ازت ممنونم که هدیه ای به این زیبایی رو تقدیمه من کردی.
دوستای من عشق کلمه ای مقدسه و بخاطر مقدس بودش بسختی بدست میاد.هیچ وقت هرحسی رو عشق تصور نکنین.ایمان غزاله باعث شد که به راه راست هدایت بشه ودر جشنواره مدال طلا رو کسب کنه.بهترین هارو براتون آرزو میکنم
HeartHeart

درضمن اگراشکالی داشت بگیداصلاحش کنم
ممنونHeartTongue
یه داستان خیلی خشنگه نخونی ازدستت رفته ها حالاخوددانی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓ ، یاس خوزستانی
آگهی
#2
عالی عالی
             تو نباید کسیو مجبور کنی که بخوادت 
                  اونا خودشون باید تورو بخوان :> 
پاسخ
#3
خیلی قشنگ بود واقعا احساسی شدم
قلب هم بدون عشق نمی ماند
Heart
پاسخ
#4
Star 
بسیار عالی و زیبا بود ممنون از رمان قشنگتون.
هی روزگار اونی که نباید تنها باشه تنهاست
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان