امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

چند تا داستان ترســـــنـــاکـــــــ واقــــعــــی

#1
1
دوستم تعریف میکردکه روزجمعه باخانوادشون به دیدن پدربزگشون میرن و وقتی شب میشه برمیگردن خونشون وپدربزرگ تنها میشه و وقتی میخوابه ولامپ ها روخاموش میکنه یه دفعه صداهای عجیب غریب که شبیه صدای جشن وشادی بوده از زیرزمینشون میاد پدربزرگ بلندمیشه میره ببینه چه خبره قایمکی ازلای دیوارزیرزمین میبینه که جن ها جشن شادی گرفتنو  بعدپدربزرگه به پلیس زنگ میزنه و وقتی پلیسها میان ببینن چه خبره زیر زمین خالیه وسکوت خوف برانگیزی حکم فرما هستش پلیسابه پدربزرگه میگن پدرجون حتما خیالاتی شدی ولی یهدفعه پلیسه غیب میشه پلیسای دیگه میترسن وپدربزرگ وسایلاشو جمع میکنه تا برای رفتن از اون خونه اماده بشه پلیسا هم به تاریکیه زیرزمین شلیک میکنن ولی فایده ای نداره همه ی پلیسا به زیرزمین میریزن وازهیچ کدومشون خبری نمیشه  پدربزرگ هم میره خونه ی نوه هاش ودیگه سالهای سال کسی به اون خونه نمیره؟ 





2
از کودکی علاقه شدیدی به دیدن مناطق جن زده داشتم

از وقتی که فارق التحصیل شدم بهمراه دو دوست صمیمی ام

فرشید و مینا که همدانشگاهی هم بودیم و بعدا فرشید و مینا

ازدواج کردن به سفرهای گروهی میریم و راجب ارواح تحقیق میکنیم…

صبح به آرامی بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آیینه نگاهی

به خودم انداختم ، تلویزیون رو روشن کردم در یک دستم کنترل و در دست

دیگرم لیوان چایی ام گرفته بودم که یکدفعه صدای جیغ زنانه و بلندی از

اتاقم بلند شد از شدت شوک تکانی خوردم و چایی روی پام ریخت

صدای داد من و جیغ باهم قاطی شده بود

بدو بدو به داخل اتاق دویدم اما کسی آنجا نبود

نگاهی به موبایلم انداختم که صدا از داخلش می امد

آرام قدم برداشتم اسم فرشید روی گوشی افتاده بود

نفس راحتی کشیدم و فوشی نثارش کردم و برداشتم:

الو…سلام سهیل جون…نترسیدی که …

سریعا گفتم: نکبت این صدای مزخرف چی بود؟

خنده ای کرد و گفت: دیروز بلوتوث کردم بعد گذاشتم

رو زنگت تا یه شوکه باحال بهت بدم!!

همین که امدم یه فوش نون و آبدار بهش بدم

گفت: راستی…یه سوپرایز برات دارم

یادته گفتم مینا چند وقته خواب یه کلبه رو میبینه

گفتم: آره .. چطور؟

فرشید با هیجان بیشتر ادامه داد: دیشب هم باز اون خوابو دید

تا اینکه اتفاقی فهمیدم اون کلبه واقعا وجود داره

توی دهکده مادربزرگش تو حاشیه کرج هستش

با کنجکاوی گفتم : خوب…

ادامه داد: اهالی روستا میگن جن زدس

هر ماه یکروز صدای جیغ و داد از کلبه می آید

هرکی هم واردش شده دیگه برنگشته!!

مادربزرگش میگفت همین دیشب یکی از اهالی

که خوابگرد بوده بطور اتفاقی بسمت کلبه میرفته

که یک هیزم شکن که داشته از اونجا رد میشه

بیدارش میکنه…اونم یادش نمی اومده که چه خوابی میدیده

میگن هرکیو میخواد بگیره به خوابش میاد و میکشونش اونجا

گفتم: خوب … حالا میخوای چیکار کنی!؟؟؟

فرشید بلافاصله گفت: خوب این که سئوال نداره

چه سوژه ای بهتر از این …خیلی وقته تجسس نکردیم

لبم رو پیچوندم و گفتم : خیلی خوب باشه

از جا بلند شدم لباسم رو پوشیدم

از راه پله داشتم پایین می رفتم که خانم

ملکی پیرزن همسایه گفت: مادر میشه کمکم کنی

این زنبیلو برام بیاری بالا …بعد بدون اینکه منتظر جواب شه

زنبیل و گذاشت زمین و راه افتاد

سری از تاسف تکان دادم و زنبیلو برداشتم

بقدری سنگین بود که انگار یه کامیون بار توشه

وقتی رسیدم جلو در خانه از شدت نفس نفس زدن

داشتم خفه میشدم …

دوباره برگشتم پایین و سوار ماشین شدم

از پارکینگ بیرون زدم یکدفعه یک گربه

پرید جلوی ماشین ترمز کردم

گربه چپ چپ نگاهم کرد ورد شد

پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم

بلاخره رسیدم

هنوز زنگو نزده فرشید خندان درو باز کرد

با پیژامه گل گلی که پاش کرده بود شبیه

دلقکهای سیرک شده بود

ابروهاشو بالا انداخت و گفت:‌از صدای ترمزت فهمیدم خودتی

وارد خانه شدم مینا با دوتا چایی وارد خانه شد

سلامی بهش کردم …فرشید گفت: پنجشنبه خوبه ؟

گفتم: چطور؟؟؟ مینا گفت: برای رفتن به کلبه دیگه!!!

سریع گفتم: مگه تو هم میخوای بیای؟

مینا اخماشو در هم کشید و گفت: ما همیشه ۳ تایی تجسس میکردیم

گفتم: آره…ولی…ایندفعه تورو هدف قرار دادند

فرشید گفت: بیخیال اینا همش خوابه ..شرط میبندم

مثل اوندفعه که تو شمال یه خونه ویلایی بود میگفتن جن داره

بعدا فهمیدیم یکی یواشکی اونجا میخوابیده و سرصدا مال اون بوده

مینا گفت:‌امیدوارم…..ولی….

پنجشنبه زودتر از اینکه فکر کنم فرا رسید

کوله بارم رو بستم: چراغ قوه و ضبط صوت و طناب

شمع و وسایل دیگر…قرآن جیبی ام را بوسیدم و داخل جیبم گذاشتم

همین که از در خانه بیرون زدم ملوک خانم رو دیدم که از سرکوچه

با یه زنبیل بزرگ داشت می آمد …چون پنجشنبه ها بچه هاش

می آمدند خانه اش کلی خرید میکرد..بدو بدو سوار ماشین شدم

و گازشو گرفتم و از پارکینگ بیرون زدم

ملوک خانم تا ماشینو دید دست تکان داد

خودمو زدم به کوچه علی چپ و سریع دور شدم

همین که داخل خیابان پیچیدم دوباره اون گربه پرید جلو ماشین

اما قبل از اینکه ترمز کنم بشکل فجیحی بهش تصادف کردم

خونش جلو ماشینو قرمز کرد

بدون اینکه پیاده شم لعنت فرستادم و به راهم ادامه دادم

چند دقیقه بعد دم یک جوی پرآب ایستادم

از ماشین پیاده شدم و دستمال را در جوی آب خیس کردم

جلو ماشین قسمت خونین رو پاک کردم

یکدفعه دستمال از دستم افتاد

دولا شدم زیر ماشین که دستمال رو بردارم

یکدفعه لاشه گربه با شکلی وحشتناک از زیر ماشین

افتاد جلو چشام و یک ناله خفیف کرد

از ترس از جا پریدم سوار ماشین شدم و تا دم خونه فرشید اینا

تخت گاز رفتم…جلو خانه از ماشین پیاده شدم

زنگو زدم .. فرشید و مینا هر کدام با یک کوله مثل

کسانی که میخواهند کوه نوردی بروند آمدند و سوار شدند

در طول راه مناظری جز اتوبان و چند تپه خاک بیشتر نیدیدم

به دهکده که نزدیک شدیم کمی سرسبزتر شد

جاده فرعی و خاک آلود بود

خانه ها بافت سنتی تر و کاهگلی مانندی داشت

معلوم بود که دهکده محرومی هست

از کنار یک رودخانه کوچک هم که آب گل آلودی داشت عبور کردیم

به جایی رسیدیم که قبرستان روستا بود

جلوتر جایی برای رفتن ماشین نبود

ماشین رو پارک کردم هوا داشت رو به تاریکی میرفت

از ماشین پیاده شدیم

نگاهی به قبرستان سوت و کور انداختیم

و نگاهی معنی دار به هم کردیم

مینا جلوتر از من و فرشید راه افتاد

از قبرستان عبور کردیم

در طول راه نگاهی به موبایلم کردم که آنتن نداشت

مینا با دیدن من بدون اینکه منتظر سئوال شه

گفت: اینجا فقط روی کوه آنتن میده!!!

نگران نباشید خانه مادربزرگم بالای تپه است

آنجا بزور ولی یکم آنتن میده

خانه مادربزرگ مینا خانه ای قدیمی و بزرگ بود

حیاط زیبایی داشت که با انواع گلها و درختچه ها تزیین شده بود

مادربزرگش خاتون خانم نام داشت

با مهربانی در چهارچوپ در نمایان شد

مینا زیرلب به من و فرشید گفت: یادتون باشه چیزی

راجب اینکه میخوایم به اون کلبه بریم نگیم جلوش

خاتون خانم سلامی کرد و مینا رو در آغوش کشید

سپس مرا به داخل دعوت کرد

خانه بزرگ اما قدیمی بود

سقفش چوبی اما دیوارهایش گچی بود

دیوار ها خالی بودند بجز چند عکس قدیمی

و از همه عکسها جالبتر عکسی بزرگ از مردی

عبوس بود که مشخص بود پدربزرگ مینا هستش

خاتون خانم چایی و هندوانه برایمان آورد

و کنار مینا نشست

چند ساعتی گذشت صدای جیرجیرکها بلند شد

نگاهی به فرشید کردم فرشید هم ابرو بالا انداخت

خاتون خانم با کمک مینا شام را آماده کرد و سفره انداخت

بعد از شام نیم ساعت با فرشید گپ زدیم

تا اینکه بالاخره خاتون خانوم دشک ها را انداخت

ساعت نزدیک ۱۲ شب بود چراغها را خاموش کرد

و به اتاقش رفت و خوابید

پچ پچ کنان به فرشید گفتم:‌حالا چیکار کنیم

فرشید هم آرام گفت: پاشو بریم وقتشه

با دلهره از جا بلند شدم آرام کوله را برداشتم

و یواش از در بیرون زدم هوا ختک بود

و نور ماه پرتوهای کوچک سفیدی به تاریکی شب داده بود

پشت سرم فرشید و سپس مینا بیرون آمد

چراغ قوه اما رو از کیف بیرون آوردم اما یکدفعه از دستم

لغزید سریعا رو هوا قاپیدم بنظرم صدای

افتادن چیزی به گوشم خورد اما تو تاریکی چیزی معلوم نبود

به راهمون ادامه دادیم اینبار مینا و فرشید شونه به شونه هم

جلو میرفتن از تپه پایین آمدیم…قبرستان از دور مشخص بود

که وهم عجیبی داشت…

به رودخانه کوچک رسیدیم

باید ازش عبور میکردیم

پاچه هایمان را بالا زدیم آب خیلی سرد بود

با هر سختی بود عبور کردیم

چند دقیقه ای به راهمان ادامه دادیم

حدود ۱۰ دقیقه گذشت تا به نزدیکی آن کلبه رسیدیم

کلبه ای چوبی وسط درختان آن بیشه

جای پرتی بود که هرکسی ازش عبور نمیکرد

نزدیکتر که شدیم دیدیم درهایش را با چوب بسته اند

یکدفعه صدای یک سگ مارو به خود اؤرد

سگی سیاه که از پوزه اش آب میچکید

پشت سرمان خرناس میکشید

سگ آرام نزدیک شد

تا اینکه پوزه اش را باز کرد

دندانهایش برق میزد

یک پرش کرد مینا جیغی زد و شروع به دویدن کرد

من و فرشید هم دنبالش دویدیم

به یک بلندی رسیدیم

سگ به فرشید نزدیک شد

و پایش رو گرفت فرشید دادی زد

و از آن بلندی با سگ به پایین افتاد

منم پایم به یک ریشه درخت گیر کرد و زمین خوردم

صدای شلپ آب آمد فهمیدم که فرشید و سگ به داخل رودخانه افتاده اند

مینا دوان دوان کمک میخواست برگشت به سمت کلبه که یکدفعه صدایش قطع شد

احساس کردم پایم زخمی شده سکوت حکمفرما شده بود

از جا بلند شدم از بلندی پایین رو نگاه کردم

نه اثری از سگ بود و نه از فرشید

لنگان لنگان به سمت کلبه برگشتم

پایم خونی شده بود و میسوخت

صدای هو هو جغد با صدای جیرجیرکها قاطی شده بود

به کلبه رسیدم از شدت تعجب خشکم زد

چوبهای تخته شده به در کلبه همه از بین رفته بودن

در کلبه نیمه باز و داخلش روشن بود انگار شمعی

روشن کرده بودن نور ضعیفی از لای در بشکل مرموزی

به بیرون از کلبه افتاده بود

آرام در را باز کردم

قلبم تند تند میزد

کلبه خالی بود و تنها فرشی کهنه و پوسیده

زینت بخش کلبه شده بود

مینا را دیدم که پشتش رو بمن کرده

و داشت هق هق میکرد

آرام دستم رو روی شونه اش گذاشتم

یکدفعه برگشت و با صدای وحشتناکی

ناله میکرد چشماش سفید شده بود

و صورتش مثل شیاطین شده بود

از شدت ترس میلرزیدم

با دستش ضربه ای بهم زد

که باعث شد به دیوار کلبه برخورد کنم

و بیهوش همانجا بی افتم…

چشمانم سیاهی رفت..نورهایی جلوی چشمم رو گرفته

بود تصاویر تاری رو میدیدم

یک مرد جوان و چهارشونه را دیدم که از رودخانه درحال گذر بود

چهره اش برایم خیلی آشنا بود اما یادم نمی آمد کجا دیده بودمش

پشت سرهم اطرافش را نگاه میکرد انگار میترسید کسی تعقیبش کند

بعد که خیالش جمع شد لبه کلاهش را بالا داد

در همان لحظه شناختمش او همان پدربزرگ مینا بود

که البته جوانتر از آن عکسی بود که دیده بودم

احتمالا میان سالی اش بوده اما ….

مرد از میان درختها گذشت و به کلبه رسید

کلبه تازه تر و سرزنده تر بود

پنجره هایش پرده های تمیزی داشتند

و دوربرش سرسبزتر از الان بود

مرد در زد…صدای زنانه ای به آرامی پرسید کیه؟

مرد با غرور گفت: منم

در باز شد و مرد داخل کلبه رفت

فرش رنگ نویی به خودش داشت و داخل کلبه مملو

از وسایل زندگی بود زن جوان و زیبایی آنجا قرار داشت

مرد به پشتی تکیه زد و لیوان چایی را یک نفس نوشید

سپس با آستینش دهانش رو پاک کرد و آرام صحبت کرد:

ببین ملیحه جان …من باید یه چند وقتی برم مسافرت

نمیتونم دیگه بهت سر بزنم اما..

ملیحه با عصبانیت ادامه داد: چی شده ..تو که گفتی بهش میگم

ازم خسته شدی نه فکر بچه ات هم نیستی که قراره چند وقت دیگه بیاد

مرد با این حرف اخماشو در هم کشید و گفت: بس کن زن

بزار برم مسافرت بیام بعد به خاتون میگم قضیه رو

ملیحه پوزخندی زد و گفت: اینقدر دروغ نگو

تو قبلا هم قول دادی که بگی اما نگفتی

اصلا میدونی چیه خودم میرم بهش میگم

مرد با عصبانیت مثل برق گرفته ها ازجایش

پرید و یک سیلی محکم به صورت ملیحه زد

ملیحه به دیوار برخورد کرد و از دماغش خون سرازیر شد

مرد بلند گفت: خیلی زر زر میکنی ها

ملیحه دستی به صورت خونینش زد

بعد در صورت مرد تفی انداخت و

چادرش رو سر کرد و از در کلبه بیرون زد

مرد دستی به صورت و ریش کم پشتش کشید

سپس در حالی که دستانش میلرزید

نگاهی به تبر روی دیوار انداخت

آن را برداشت و از در کلبه بیرون زد

ملیحه با دیدن مرد و تبر جیغ کوتاهی زد و

شروع به دویدن کرد مرد بهش نزدیک شد

اول با لگد او را به درخت کوبید

ملیحه شکمش رو گرفت بطوری

که میخواست از طفل داخل شکمش دفاع کنه

مرد تبر را بالا برد و با آخرین زورش

آن را بر پیشانی ملیحه فرود آورد

خونش درخت را سرخ کرد

مثل فواره از سرش خون بیرون میزد

مرد تند تند نفس میکشید

برای بار دوم تبرش رو بالا برد و تبر

را به شکم ملیحه زد

دقایقی بعد جسد بیجان ملیحه را کشان کشان

داخل کلبه برد از کف کلبه

به زیر پله ای که راه داشت کشوند

و آنجا رو کند و خاکش کرد

دستی به پیشانیش که از عرق

خیس شده بود کشید

و از پله ها بالا امد

در را پوشاند و

و نفت کف کلبه ریخت

کبریتی کشید و کلبه را آتش زد

سریعا از آنجا دور شد

دود ها کمی بیشتر نگذشت تا متوقف شدن

بدنه کلبه بدون اینکه بسوزه پا برجا ماند

آتش داخل کلبه به سمت زیر زمین شعله ور

شد و داخل گور گل آلود ملیحه رفت

از داخل شکم پاره شده ملیحه که با خون و خاک

آجین شده بود آتش به از دهان به بدن طفل کوچک

منتقل شد و آن طفل بشکلی آتشوار از گور برخواست

و جای گریه خنده وحشتناکی سرداد

سپس آتش اورا سوزاند و سیاه شد

بعد شکل دیگری بخود گرفت

به شکل همان سگی که فرشید را گاز گرفته بود در آمد….

از صدای خنده بهوش آمدم

چشمانم هنوز تار میدید همه جارو

مینا کف کلبه کنارم افتاده بود

صدای قه قه طفل توی سرم میپیچید

یکدفعه از کف کلبه بشکل وحشتناکی

آتش بیرون زد و تمام در و دیوار کلبه را گرفت

اینبار بشکل فجیحی میسوخت

چوبها گداخته شده بودن و حرارت عجیبی میدادند

مینا رو بلند کردم و کشان کشان به سمت در کلبه رساندم

که بسته شده بود با لگد بهش کوبیدم

چند لگد دیگه زدم تا بالاخره شکسته شد

آـنقدر دود تو گلوم بود که بشدت سرفه میکردم

مینا رو بیرون کشیدم و خودم هم کنارش روی زمین افتادم

کلبه گر گرفت و داشت تبدیل به خاکستر میشد

که یکدفعه آن سگ سیاه بالای سرمان برگشت

دهانش رو باز کرد و صدای خنده کودک ازش بلند شد

از جا بلند شدم پرشی کرد و منو خودش رو به داخل کلبه پرت کرد

چشمانش مثل آتیش سرخ شده بود

همین که آمدم بلند شم زوزه ای کشید

و با یک پرش روی من دریچه کف کلبه شکست

و کف زیر زمین افتادم

کنارم همان تبر که حالا کهنه شده بود رو برداشتم

سگ با دیدن آن تبر وحشتزده زوزه کشید

و خودش را به دیوار کلبه میکوبید

تبر را بلند کردم و دیوانه بار چندین دفعه به سگ زدم

جای خون آتش از داخلش بیرون زد

سپس تبدیل به خون شد و روی خاک جاری شد

چوبی از سقف روی دریچه افتاد

دود همه جا رو گرفته بود

از شدت دود بیهوش شدم

وقتی چشمانم رو باز کردم

فرشید رو کنارم دیدم که با پاهای پانسمان

شده کنارم نشسته و نگران من رو نگاه میکرد

مینا هم مثل دیوانه ها گردن کج کرده بود

داخل همان بیشه بودیم بوی سوختگی می آمد

روبروم کلبه رو دیدم که سوخته و سیاه شده بود

دور و ورمان یک ماشین اورژانس و دو ماشین پلیس محلی بود

پلیس در حال بازجویی از مینا بود: مینا هم در حالی که بهت زده بود

میگفت: چیزی یادم نمیاد…فقط وقتی که بسمت کلبه آمدم

درش باز بود وارد شدم یکدفعه بیهوش شدم دیگه هیچ چیز یادم نیست

وقتی هم چشم باز کردم شمارو دیدم

سربازی که کنار افسر پلیس بود

گفت: جناب سروان …این پسره (فرشید)

رو داخل رودخانه پیداش کردیم گویا

از درد بیهوش شده بود

سپس رو به من گفت: تو اون زیر چکار میکردی؟

منم قضیه رو از سیر تا پیاز بهشون گفتم…

بعد از آن قضیه دیگه هیچوقت دست به تجسس نزدیم

هنوز هم نمیتوانم با فرشید و مینا درست راجب آن شب صحبت کنم

تنها یکبار راجب حضور یکدفعه پلیسها آنجا پرسیدم..که فهمیدم

آن موقع که داشتیم از حیاط عبور میکردیم..گوشی موبایلم از جیبم می افتد

چند دقیقه بعد یکی از دوستانم بهم زنگ میزنه و آن صدای جیغی

که فرشید روی موبایلم گذاشته بود باعث میشه خاتون توجه

خاتون خانم جم شه و درجا به پلیس زنگ بزنه و در نهایت…

از بعد آن قضیه دیگه هیچوقت مینا کابوس ندید

و توانست طعم خواب راحت روبچشه

روح شیطانی که ناخواسته وارد بدن کودک قربانی هم شده

بود و باعث شده بود داخل جسم سگ بره هم بوسیله من از بین رفت…

و بالاخره این کابوس پایان یافت..



سپاس بده وگرنه اجنه بهت حمله میکنن
چند تا داستان ترســـــنـــاکـــــــ واقــــعــــی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط glembert girl ، hokm ، عاصی ، آرتـان
آگهی
#2
1
یک مردتنهای میانسال که به خوبی وخوشی درخانه اش زندگی میکرده یه روزمثل هرروزدیگه که داشته به خونش میومده یهو یه کتاب تقریبا۲۰برگ جلوی خونش پیدامیکنه این مرد داستان ماسواد درست وحسابی ای نداشته و وقتی کتابه رو بازمیکنه وآیه های قرآن رومیبینه میفهمه که این قرآنه وگناه داره پس به خونش میبره وقتی توخونش دوباره کتابه روبازمیکنه یه صفحه ی دیگه میادکه بزرگ نوشته { برگردون } مرد داستان ماهم کتاب رومیبنده فکرمیکنه خیالاتی شده یاشاید چون داره پیرمیشه چشماش ضعیف شدن پس چون انگشتشو لای کتاب گذاشته بوده وهمون صفحه رونگه داشته بوده دوباره میاره که کلمه ی برگردون هست که هیچی رنگش هم(رنگ نوشته همون برگردون)قرمزشده به علاوه یه تارموی دراز هم توهمون صفحه وجود داره مردهم به تارمودست نمیزنه وصفحه ی بعدیش که میره میبینه که نوشته تارموی منو ازاین کتاب دور کن دورکن دورکن! مردمیانسال کتاب رو روی طاقچه ی حیاط میزاره ومیگه این دیگه چه مسخره بازی ایه بعدباخودش میگه شایدبه خاطرخستگی کاره یابخاطرسوزش چشمامه ومیگه بهتره برم بخوابم میخوابه بلندکه میشه میبینه هواداره تاریک میشه ومیره دست وصورتشو بشوره،وضوبگیره وبیادنمازمغرب روبخونه وازکتابه واینا هیچی یادش نیست ومیاد یه نگاه هم به درحال میندازه ویهو میبینه که یه زن بایک چادرسفیدپاک جلوی درحال وایستاده وجم نمیخوره بعد جلوترمیره میگه خانم شما؟ زنه هیچ جوابی نمیده بعدهرچیز دیگه ای میگه هرإهن و أوهونی میکنه وهرکاری میکنه زنه نمیره میگه چیکارکنم خدایا اگه به پلیس زنگ بزنم همه ی همسایه هاواهل محل حرف درمیارن میگن آخرپیری و مأرکه گیری وهزارجورحرف وحدیث درمیارن ومیگن این زن چرا تو خونه ی این همه آدم توخونه ی اون رفته بعدمیگه من که کاری به کارش ندارم اونم یه زنه چیکارمیتونه بکنه مثلا اصن شایدجاه وپناهی نداره اومده امشب روتوخونه ی من بگذرونه و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی درحال وایستاده بعدهرچی میگه بیاتو زن هیچ توجهی نمیکنه مرد هم نمازشو میخونه وشام میخوره ونوبت به خواب میرسه میره که بخوابه چراغا روخاموش میکنه بعدنصف بدنشو زیرپتو میکنه چشماش بازه خوابش نمیبره همینطوری که چشاش بازه میبینه که یه سایه ی سیاه تاریک نزدیکش میشه میبینه که همون زن که جلوی دربودهمونه زنه هم چادرشو پرت میکنه یه گوشه و موهای دراز زرد و ژولیدش بایه لباس پاره پاره وچشمای قرمز و صورت سوخته اش میپره روی مرده و به شدت ازگلوی مرد فشار میده ومیگه بهت گفتم کتاب روبرگردونی سرجاش توگوش نکردی بهت گفتم تار مو روازکتاب دورکنی ولی تو اعتنایی نکردی اصن چرا کتاب رو برداشتی فردا اول وقت کتاب روبرمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دورمیکنی مرد که درحال خفه شدنه به نشانه ی تأییدسرشو پایین پایین میکنه و زن هم گردنشو ول میکنه زن داره میره مردازپشت سرش میگه اصن این موضوع که برای تواینقدر مهمه چرا خودت کتاب رو نمیبری وتارموتو ازکتاب دورنمیکنی زن سریع برمیگرده ودرحالی که چشمای قرمزش درحال جوشیدنه میگه من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب روندارم احمق وچادرش روبرمیداره ومیره مرد نگاهش به پاهای زن که می افته میبینه که پانیست وپای خره زن به درحیاط که میرسه مرد میگه در قفله صبرکن من.... یهو میبینه که زن از در رد میشه و مرد حیرت زده می مونه ومیره میخوابه و فرداصبح اول وقت همون کارهارو انجام میده وبه زندگی خوب سابقش دست پیدامیکنه وازاین بابت خیلی خوشحاله بد به حال کسی که غافلانه اون کتاب رو برداره وای وای وای وای...! 


2
سلام من محسن ربیعی هستم 24 سالمه ساکن کرج از بچگی
 با خودم عهد بستم هیچوقت نترسم برای همین از همان بچگی
 ترسناکترین فیلمها از قبیل جن گیر و طالع نحس و..رو میدیدم و
احظار روح میکردم.حدود دو هفته پیش دختر جوان همسایه بغلی ما
یکشب در حالی که آتش گرفته بود از پشت بام خانه شان به حیات پرید
و تا سر حد مرگ سوخت.پدر پیرش هم دیوانه شد و در تیمارستان بستری شد.
 پلیس نتوانست علت مرگشو بفهمه و خونشون هم فعلا متروک مانده تا
یکی بیاد بخترش.خلاصه یکی از روزهای آخر هفته مادرم اینا
 چون حال مادربزرگم بد بود به تهران رفتند و گفتند شب می مانند
منم برای اینکه تنها نباشم به دوستم مهرداد زنگ زدم و گفتم
 بیاد خونه ما اونشب ما در مورد همه چیز صحبت کردیم تا بحث رسید
 به ترس و وحشت مهرداد با لحنی از تمسخر گفت: اگه من الان اینجا
نبودم تو از ترس شلوارتو خیس میکردی نه و بعد هرهر خندید.
 گفتم: اگه یه نفر تو دنیا باشه که از هیچ چیزی نترسه اونم منم خودت خوب
 میدونی .مهرداد با بی حوصلگی گفـت: برو بابا اینا همش حرفو دروغه
منم با عصبانیت گفتم: چرند نگو هیچم دروغ نیست
من از بچگی با جن و روح بزرگ شدم اصلا هم از هیچی نمیترسم
مهرداد گفت: اگه راست میگی خوب ثابت کن
چرا همیشه حرفش رو میزنی؟
منم گفتم: خیلی خوب با احضار روح چطوری؟
مهرداد گفت: خوب از هیچی بهتره!
ساعت 12 نصفه شب بود و من و مهرداد داخل حیاط شروع به احضار روح کردیم
برق هم قطع شده و سکوت فضا رو پر کرده بود هنوز چیزی از فراخوندن
روح نگذشته بود که صدایی از داخل خونه متروک آمد.
هردو نگاهی به داخل خانه کردیم و بعد نگاهمون بهم گره خورد
مهرداد گفت: من به این چرت و پرتا اعتقاد ندارم اگه راست میگی همین الان
برو داخل خونه بقلی و بعد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفـت: چیه میترسی؟
راستش کمی میترسیدم اما برای کم کردن روی مهرداد سریع پاسخ دادم: عمرا
سپس نردبون رو روی دیوار گذاشتم و در حالی که ازش بالا رفتم گفتنم
اگه داخل شدم و بهت ثابت شد اونوقت چی بهم میدی ؟
مهرداد گفت: تا یک هفته هرکاری تو بگی میکنم
گفتم: خوبه و از دیوار به حیاط خانه دخترک پریدم
مهرداد از نردبون و بالا آمد و در حالی که کنجکاوانه داخل حیاطو نگاه میکرد
 گفت: باید بری داخل اتاق دختره بعد از پشت پنجره وقتی دیدمت
حرفت ثابت میشه گفتم : باشه و بسمت داخل رفتم
چراغ قوه ضعیف و کم نورو داخل خانه انداختم و به آرامی از پله های
 سنگی خانه بالا رفتم تا به در بسته اتاق دخترک رسیدم.
مونده بودم کلیدش کجاست؟ که نور چراغ قوه روی پله های پشت بام افتاد
 و کلید زنگ زده نمایان شد آن را داخل قفل انداختم و درو باز کردم
در با صدایی ناله کنان باز شد نور ضیف ماه کمی داخل اتاق خوف دختر
را روشن کرد فکر اینکه دوهفته پیش یکی اینجا سوخته و مرده
مثل خوره مغرم را میخورد همین که قدم داخل اتاق گذاشتم
در بسته شد و عرق سردی از پیشانیم سرازیر شد با احتیاط قدم برداشتم
و بسمت آینه قدی و بزرگ دخت رفتم و داخلش به چهره ی رنگ پریده خودم
نگاه انداختم یک لحظه یک نور سفید با حاله آتشین داخل آینه افتاد که باعث شد
قلبم یکدفعه بایسته سریع برگشتم اما چیزی پشتم نبود دوباره به
آینه نگاه کردم خبری از آن نبود با خیالی آسوده گفتم: چه خیالاتی
سپس به سمت پنجره رفتم اما پنجره هم باز نمیشد
محکم به شیشه کوبیدم تا توجه مهردادو جلب کنم اما انگار نه انگار
فریاد زدم : مهرداد صدامو میشنوی اما خبری نبود!
مهرداد من گیر افتادم میخوام بیام بیرون اما نمیشه سپس بسمت
 در رفتم و هرچی مشت و لگد زدم خبری نشد
تا اینکه صدایی روح مانند و زمخت گفت:تازه اومدی به این زودی میخوای بری
با سرعت برق برگشتم و یکدفعه سر جام خشک شدم
 انگار یک پارچ آب یخ روی سرم ریخته باشند تنم مثل بید شروع به لرزیدن کرد
لبم بسته و دهانم قفل شده بود روی تخت دختر روحی جسد گونه و سوخته
با هاله ای آتشین بصورت وحشتناکی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد
و گفت: تو منو احضار کردی همین چند دقیقه ی پیش
میخواستی بدونی چطوری مردم هان؟
منم مثل تو یک روحو احظار کردم یک روح خبیث از اعماق جهنم
ازاون خواستم تا از آنجا برایم بگه اما چیزی نگفت همینطور ادامه دادم
تا اینکه عصابانی شد و با حرارت جهنم من آتیش زد و از پشت بوم به پایین انداخت
سپس خنده شیطانی کرد و از تخت بلند شد و طوری که در
 هوا پرواز میکرد بسمت من اومد و به حرفش ادامه داد : خوب آقای نترس
حالا نوبت تو که با من بیایی  بعد فریادی کشید و آتش تمام خونه رو پر کرد!
از شدت درد به خودم پیچیدم تمام وجودم آتیش بود
منو با خودش به پشت بام برد و همین که بسمت لبه پشت بوم رسیدیم
 نا پدید شد و گفت بیا دنبالم منم با سرعت به حیاط افتادم و همه جا سیاه شد!

 یکدفعه با صدای مهرداد از جا پریدم

مهرداد:چیه چت شده چرا داد بیداد میکنی پاشو
هیکلم خیس عرق شده بود و داشتم یخ میزدم
در حالی که قلبم تند تند میزد و نفس نفس میزدم گفتم : چی شده ؟
مهردادگفت: از من میپرسی ؟
هی داشتی میگفتی آتیش آتیش سوختمو.......
سریع گفـتم: دیشب چی شد؟
مهرداد گفـت: بابا مثلینکه حالت خیلی بده
یادت نیست قرار شد برای رو کم کنی احظار روح کنی که بهونه کردی
و گفتی بزار باسه فردا حالا هم باید احظار کنی مگه نگفتی نمیترسم
سریع سرش داد زدم: دروغ گفتم نمیترسم!
همه میترسن  دیگه هم احظار روح نمیکنم مهرداد خنده ی پیروزمندانه کرد
و گفت: میدونستم چاخان میکنی
کنارش زدمو گفتم: هر طور دوست داری فکر کن حالا برم صبحانه حاظر کنم
 تا از گشنگی نمردیم.




ســــــــــــــــپــــــــــــاســــــــــــــــــــــ
مـــِیــــــــــــــخـــــــــــوامـــــــــــــــــ
چند تا داستان ترســـــنـــاکـــــــ واقــــعــــی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط _єяяσя_ ، hokm
#3
1
در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت و در خانه هم طبق معمول گذشتگان همۀ خانواده در یک اتاق می خوابیدند در یکی از شبها که خوابم نمی برد 
صداهایی شنیدم یکی از برادرانم را که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت درب اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی ...که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم و به راهرو که صدا از آنجا می آمد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند که ناگهان برادرم فریاد کشید دزد 
و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود 
و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را بر آن داشت تا خانه را فروخته و تغییر مکان بدهیم و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانۀ پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد
یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فوراً به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم 
و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند 
ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم 
دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد
بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده 
و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیدی




2
این داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به ده سال پیش یعنی سال 77.شاید باورتون نشه اما این داستان برای من اتفاق افتاده .من کارمند بانک هستم و کارم افتاده بود توی تبریز.با هزار مکافات رفتیم تبریز ولی مشکلی که بود این بود که من این شهر رو درست و حسابی نمیشناختم به هرحال منم دنبال یه خونه بودم برای اجاره که توی یه بنگاه ملک خونه ایده آل رو پیدا کردم ؛(یه خونه ویلایی با یه باغ بزرگ در اطرافش)به هرحال با املاکیه رفتیم به اون خونه.از ظاهر که خونه خوبی بود واز خونهه خوشم آمد و اجارهش کردیم. با عیال و دوتا پسرم اسباب و اثاثیه رو بردیم به این خونهه.خونه بزرگی با دو تا اتاق خواب و یه حال بزرگ که اتاق ها و حال ، پنجره زیادی داشتند که باغ رو میشد از پنجره حال کامل دید اما ندا،همسرم بهونه میاورد که از باغش شبا ممکنه بترسم اما کو گوش شنوا ولی اون میگفت تو که همیشه خونه نیستی من باید صبح تا شب توی این خونه بمونم و شروع کرد به غرغر کردنو که منم حوصلم نگرفت و از طرفی دیدم گرسنمه رفتم از بقالی سر کوچه یه چیزی بگیرم تا بخورم .وارد مغازه که شدم یه کم کالباس با خرت و پرت گرفتم که بعد از خرید ، بقالیه به هم گفت تازه اومدید به این محل .منم ماجرای اجاره ی این خونه و ورود تازه ی ما به این محل رو گفتم که سر آخری به هم گفت مواظب خودتو وخانواده ات باش که این خونه ی سنگینیه .به حرفاش گوش نکردم چون من از این خرافات بدم میومد و قبول نداشتم و گفتم حتمأ باغش برای بعضی ها ترسناکه.رفتم خونه و با هم غذا رو خوردیم که بعد از اون پاشدیم که وسایل رو بچینیم .با هزار بدبختی و سختگیری ندا خانوم در چیدن وسایل داشت اعصابم به هم می ریخت .تا غروب داشتیم خودمونو جر میدادیم با این چیدن.شب رو با خوردن شام که بازهم غذای سبکی بود سپری کردیم و حالا موقع خواب بود که دیدم همه یه گوشه خوابیدن .منم دیدم که حوصلم سر میره رفتم تلویزیون رو روشن کنم یه لحظه متوجه شدم که آنتن تلویزیون رو نصب نکردم.با حالت عصبانی درها رو کلیدشون کردم یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ساعت 30/11دقیقست رفتم رختخوابو پهن کردم و داشت خوابم می برد که یه صدایی اومد که یه دفعه از خواب بیدار شدم که دیدم پنجره ی حال که رو به باغه ، کاملاً باز شده اول فکر کردم که بادِ . پا شدم رفتم پنجره رو بستم که باز رفتم بخوابم .داشت خوابم می برد که باز صدایی مثل صدای قبل اومد ، چشمام رو باز کردم ولی هیچ خبری نبود حالو خوب وارسی کردم ولی باز هم خبری نبود ،به اتاق ها رفتم شاید اونجا پنجرش باز باشه که دیدم پنجره یکی از اتاق ها بازه ، به خودم گفتم که شاید این هم باز بوده که باد این رو باز کرده ، پنجره رو بستم و همه پنجره ها رو هم خوب وارسی کردم که شاید اونا هم باز باشند که دیدم اوناهم بسته اند ، رفتم بخوابم .نیم ساعت نگذشته بود که دیدم صدایی وحشتناک اومد اما این بار صدای باز شدن پنجره به حدی بود که ندا هم با من بیدار شد اما من به خانومم گفتم که بادِ که گرفت خوابید اما خودم می دونستم که باد نیست چون نیم ساعت پیش، همه ی در و پنجره ها رو چک کرده بودم که مبادا باز باشند و به خاطر همین اتفاق بد جوری ترس ورم داشت که داشتم خدا خدا میکردم که کی صبح بشه تا از این مخمصه بیرون بیام ،گفتم شاید کسی ما رو اذیت میکنه یا میخواد ما از اینجا بریم و هزار فکر اومد سرم، به هر حال هر چه گذشت اون شب به صبح رسید . صبح بعد از خوردن صبحونه راهی بانکی شدم که در اون مأموریت داشتم به هرحال کارم رو کردم و باز به خونه اومدم،نهار رو خوردم که ندا گفت : دیشب باد تندی میخورد که پنجره رو باز کرد؟ منم گفتم شاید اما یه لحظه به خودم گفتم که دیشب اصلا بادی نمیخورد. بعد از صرف نهار یه کم خوابیدم .وقتی بیدار شدم ساعت 30/5 بعدازظهر بود که گفتم تا وقت دارم برم پشت بوم تا آنتن تلویزیون رو درست کنم ،تا بالا رفتم که ناگهان ترس لعنتی سراغم اومد و یاد اتفاق دیشب افتادم که نمیدونم چه طوری آنتنو نصب و تنظیم کردم،با تموم شدن کارم پایین اومدم ولی به روی خودم نیاوردم که ترسیدم "غروب همش به این فکر بودم که باز امشب باز اون اتفاق دیشب برام تکرار میشه؟ دلهره داشتم اما به ندا و پسرا نگفتم تا اونا رو ترس بگیره ، وقتی شام رو خوردیم بعد از خوردن میوه پسرا رفتند که بخوابند توی اتاقشان اما من بجای اونا میترسیدم . شب منو و ندا توی حال خوابیدیم،ندا خوابش برد اما من مگه خوابم میومد ؟دیوونه شده بودم که خوابم برد اما نیم ساعت نگذشته بود که صدا بازم اومد که چشمم رو باز کردم دیدم که پنجره ی حال بازم کاملأ بازه ،داشتم از ترس میمردم که پاشدم برم پنجره رو ببندم که از ترس نمی دونم چطوری این کارو کردم.دوباره برگشتم به رختخواب ،کم کم داشت خوابم می برد که صدایی اومد که کمی چشمو باز کردم دیدم دستگیره در رو به پایین اومدنه و در داره کم کم باز میشه ولی پشت در کسی نبود انگاری روحی بود ،نفسم به شمارش افتاده بود که انگار یه چیز سنگینو روی قلبم گذاشته بودند، با هزار مکافات و ترس رفتم درو ببندم که پنجره ناگهان باز شد ،داشتم خودمو خیس میکردم(با عرض پوزش) نفسم بند اومده بود یواش یواش به طرف پنجره رفتم داشتم پنجره رو می بستم که ناگهان چشمم به داخل باغ افتاد ؛ وسط باغ یه نفر با قدی بلند با موهای بلند با صورتی ژولیده که معلوم نبود مرد هست یا زن،با دندونی نیش بلند ،چشم های از حلقه افتاده و با گوشی تیز شده رو به من داره با انگشتش اشاره میکنه که بیا داخل باغ !زبونم بند اومده بود، کل بدنم سست شده و توان حرکت نداشتم، داشتم سکته میکردم خودمو با زحمت به زمین انداختم که ناگهان به حالت غشی رفتم ،بعد از چند ساعت به خودم اومدم ؛توان حرکت نداشتم،از ترس احساس تشنگی می کردم،گیج و دیوونه وار داشتم دور و اطراف حالو نگاه میکردم وقتی که پنجره رو باز دیدم باز ترس ورم داشت که نتونستم پنجره رو ببندم یا حتی ندا رو بیدار کنم ،تو همون حالت باز به حالت نیمه خواب رفتم ولی صدایی رو از راهرو میشنیدم ؛صدایی شبیه کسی که چیزی رو روی زمین میکشاند دیگه حتی از ترس توان گوش کردن رو هم نداشتم که به خواب رفتم.صبح دیگه توان بیدار شدن رو هم نداشتم که با صدای خانومم بیدار شدم ، اعصابم به هم ریخته بود ،حال درست و حسابی نداشتم ،خسته بودم انگاری یک سال تمام نخوابیده بودم که خانومم به من گفت:حسین ،چرا دمقی؟با هزار مکافات بهش حالی کردم که ماجرا چیه .هر دومون داشتیم از خونه لعنتی می ترسیدیم، گفتم تا دیر نشده بار و بندیل رو جمع کن تا از اینجا بریم،منم رفتم یه آژانس املاک دیگه تا یه خونه دیگه رو اجاره کنیم و همون روز با اصرار من از اون محل رفتیم .بعد از مدتی تنهایی راهم خورد به سوپری سر کوچه اون محل.وقتی وارد اون مغازه شدم مرده به من گفت "شما رو هم اذیت کرد ؟ گفتم آره و ماجرا رو هم براش توضیح دادم که سر آخری رو به من کرد گفت "اون شخص روح صاحب خونست که پنج سال پیش نا حق به قتل رسیده و کسایی رو که وارد اون خونه میشن ،اذیت میکنه ،تا حالا حدود هفده-هجده خانوار تو این خونه ساکن شدن اما همه اونا سر دو روز نشده از این محل رفتن، بهش گفتم ولی من اون رو جن تصور میکردم ولی اون گفت شاید به چشم تو به این شکل اومده ولی در اصل روحه.از اون خداحافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم و برای بار آخر همون خونه رو از بیرون نگاه کردم و به خودم گفتم که غلط کنم دیگه به این خونه نزدیک شم و از اونجا رفتم .





سپاس بدهـــــــــــــــــ نـــــــــــــا مـــــــــــردیـ نـــــــــــــکــــــــــــنــــــــــــ
چند تا داستان ترســـــنـــاکـــــــ واقــــعــــی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط _єяяσя_ ، عاصی
#4
تصور کنید...
..نصفه شبه...همه خوابیدن جز من و خواهرم..همه جا ساااکت....خواهری تو پذیرایی...مشغول تماشای تلویزیون...من تو اتاقم..نشستم رو زمین جلو لبتاپ....
که یهوووو..حس کردم  یکی از گل سیاهای فرش داره راه میره...اولش فکرکردم توهمه...سرمو بلند کردم که دیدم...واییییییی....گله قالی نیییی....سوسکهههههه...یه سوسکه گندهههه...همچین پاهاش بلند بود دقیقا دو سانت با زمین فاصله داشت.....اولین کاری که کردم این بود که لبتاب و مخلفاتشو ریختم رو میز...پریدم حشره کش از تو اشپزخونه اوردمم...عجب زبل بود..تا رسیدم دیدم سوسکه نییی...یا ابلفض...کُجو رفت؟پخشه زمین شدم زیر میزو نیگا نیگا کردم...دیدمشش...پیسسسسسسسسسسسس...یه بار دوبار...یاخدا...باز غیب شد...سکتهههه...یه دیقه...دو دیقه...ده دیقه...غیب شده بود...نبود...رفتم دمپایی پوشیدم ...گزگزم شده بود..داشتم فکر میکردم (خدایا پشه اینهمه ویز ویز میکنه بدرد نمیخوره...کاش به سوسک یه صدایی میدادی حداقل ادم میفهمید کجاست.)...یهو دیدم داره از دیوار میره بالا...داشت میرسید به سقف!!!!پیسسس....افتاد پشت میز...داشت میرفت اونور اتاق..دویدم دنبالش پیس پیسش کنم...که یهو دور زد...برگشت...ایستاد...چشممون تو چشم هم افتاد...یه نگاهه عمــــــــیق...دنیا یواش شد...بالاشو باز کرد!!!!اومد طرفم...داشت انتقام میگرفت... دوباره نشست..حالا من بُدو سوسکه بُدو...جیغغغغ ...دویدم تو پذیراییی..همه انگار جن زده ها بیدار شده بودن....سوسکه فقط میدویدددد...داشتم سکته میکردم...از گوشه دیوار حرکت میکرد نمیشد کشتش...یهو یه اشتباهی کرد که بقیمت جوونش تموم شد...اومد بره دیوار اونوری که...تقققق...کشتمش...
روحش شاد...خیلی مَرد بود..با اینکه بال داشت...جنگ رو عادلانه تموم کرد و از بالهاش استفاده نکرد...به احترامش...یه دیقه سکوت...


هرکی فوش بده با خودشه
آینه آینه 
ســـــــــــــــــــــــــــــپـــــــــــــــــــــــــــاســــــــــــم
مـــــــــــیــــــــــــخـــوام
چند تا داستان ترســـــنـــاکـــــــ واقــــعــــی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط _єяяσя_ ، عاصی
#5
داستانای جالبی بود ممنون
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
چند تا داستان ترســـــنـــاکـــــــ واقــــعــــی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط esiesi ، عاصی
#6
(24-07-2014، 19:42)glembert girl نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
داستانای جالبی بود ممنون
خواهش میکنم 
2و3 شم گذاشتم بخونین
چند تا داستان ترســـــنـــاکـــــــ واقــــعــــی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط عاصی
آگهی
#7
مرسی عالی بود
                                                              دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط عاصی ، esiesi ، ghgbggf
#8
خواهش میکنم
چند تا داستان ترســـــنـــاکـــــــ واقــــعــــی 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان