امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـــــــان خیـــانت (خیلی قشنگه)

#1
رمـــــــان خیـــانت (خیلی قشنگه) 1

چند وقت پیش بود؟
درست یادم نیست. الان دیگر تقریبا هیچ چیز یادم نیست.
چرا یادم هست. مگر میشود از یادم رفته باشد؟
آن روز خندیدم؟ نه اول شک زده نگاه کردم...بعد از ته دل خندیدم.
تا الان براي آن اتفاق یک لحظه هم گریه نکردم. فقط همان لحظه خندیدم.
یک جشن بود! شاید هم یک پارتی! نه یک تولد بود...تولد من بود.
تولد من در خونه ي من در اتاق من...
همه چیز خوب بود؟ نه فقط همه چیز عادي بود.
لباس مشکی بلندي تنم بود. از همان هایی که عاشقش بودم. اما الان چه؟ هنوز هم عاشق آن لباس ها هستم
که شوهرم برایم خریده بود؟!
سالن از هر وسیله اي خالی بود. به جاي وسیله ها ،کلی آدم ایستاده بودن. من تماشاچی بودم.
همه بودند؟ همه یعنی دوست، فامیل و همکار؟ آري ... دوست و فامیل و همکار همه بودند.
تمام شب با خود گفتم: "چرا تولد گرفتم؟"
آهنگ گذاشتند. از همان آهنگاهایی که من ازشان متنفرم. همه آمدند وسط و شروع کردند به تکان دادن
ناموزون خودشان.
از کی آنجا نبود؟ از کی ندیدمش؟
مادرمم آمد کنارم و حرف زد:"برو شوهرتو پیدا کن و بیار وسط باهم برقصید. من موزیک رو خاموش میکنم توم
برو بیارش. بیچاره اینقدر زحمت کشیده واسه این تولد."
از کنارش رد شدم و رفتم گوشه اي دیگر ایستادم. حوصله ي رقصیدن را نداشتم.
راستی از کی شروع شد این حس دوست نداشتن؟ چرا مادرم را دوست ندارم؟
آهنگ اول تموم شد. فردي دستگاه را به کل خاموش کرد. این یعنی من و شوهرم باید برویم وسط و مثل همه
بیهوده بدنمان را تکان دهیم.
مادرم همه را ساکت کرد و شروع کرد به سخنرانی. مثل همیشه سرم را انداختم پایین و سعی کردم به هیچکدام
از کلمات خارج شده از دهانش گوش ندهم
یلدا پیشم آمد و باز از سردردش ناله کرد. حوصله هیچکس را نداشتم. سریع گفتم"باشه... باشه... برو تو اتاق ما
دراز بکش...کسی اونجا نمیاد."یلدا رفت.
آن لحظه به چه فکر می کردم؟ چرا یادم نمی آید چه چیزدر ذهنم بود؟
همه دست زدند. حتما چیز جالبی از مادر من شنیده بودند. من هم دست زدم. ساناز آمد کنارم و گفت"همیشه
واسه خودتو شوهرت دست میزنی؟"
دستم خشک شد. داشتند براي من و شوهرم دست می زدند؟
دوباره همه ساکت شدند و مادر ادامه داد. صداي جیغ در صداي مادرم وقفه ایجاد کرد.
چرا اول از همه نرفتم ببینم که بود و چرا جیغ زد؟ چرا گذاشتم بقیه زودتر بروند؟
همه به طرف اتاق خوابمان رفتند. من هم پشتشان حرکت کردم. احمقانه ترین فکر عمرم را کردم..."خوب شد
اتاقمون رو مرتب کردم"
همه وارد شدند. من چیزي نمی دیدم. بقیه را عقب زدم رفتم جلو.
اولین چیزي که دیدم یلدا بود که گوشه اي کز کرده بود و هق هق گریه می کرد. چشمم را چرخوندم و شوهرم
را دیدم.
فرناز کنارش بود...سر فرناز خم بود...اما منصور به راحت به چشمانم زل زده بود.
بارها خواستم ازش بپرسم چرا به من زل زده بودي؟ منتظر چه چیز بودي؟
پیش خودم فکر کردم: که چرا باید همه به این دوتا نگاه کنن؟ مگه چه چیز غیر عادي وجود داره؟ یه پسر خاله
و دختر خاله که اومدن اینجا دارن... دارن...دارن...
لباس فرناز را نگاه کردم... کج بود...چروك بود...موهاش به هم ریخته بود...
لباس منصور را نگاه کردم. همان لباس راه راه خاکستري را پوشیده بود. خودم برایش خریده بودم. اما دکمه
هاش درست بسته نشده بود. موهایش مرتب بودند...اما گردنش قرمز بود...نه قرمزي عادي...رنگ رژ بود...
نگاهم سر خورد روي فرناز...رژ قرمزش پخش شده بود.
شما به این می گویید خیانت؟
نگاهم باز به طرف چشمان منصور رفت...
نگاهش کردم... نگاهم کرد...ساکت بودم...ساکت بود...
گوشه ي لبم کج شد. کم کم لبخندم شکل گرفت. لبخندم بزرگ و بزرگ تر شد. دیگر لبخند نبود...من داشتم
قهقه میزدم...
چه کسی آمد و زیر بازویم را گرفت و با خودش برد؟!...یادم نیست.
من فقط می خندیدم...
با اولین ضربه صدام آروم شد...با دومیش خنده ام محو شد...با سومیش ساکت شدم...با چهارمیش چشمانم دید...
در حیاط بودیم... بابا جلویم بود...دستش بالا رفته بود تا ضربه بعدي را بزنزند...دستش را در هوا قاپیدم...تنها
تکیه گاهم این مرد بود...
آرام زمزمه کردم"همه رو از اینجا بیرون کنید. خودتون هم برید."
دستش نرم شد. لغزید و کنار هیکل تنومندش قرار گرفت.چند ثانیه به چشمانم خیره شد و بعد رفت.
رفتم و کنار تنها درخت حیاط روي زمین نشستم.
و باز از خودم پرسیدم"چرا ازدواج کردم؟!"
با اولین کسی که وارد حیاط شد و خواست به طرف در برود من هم بلند شدم و به طرفش رفتم و با صدایی
بدون ذره اي لرزش به خاطر آمدنشان تشکر کردم.
من نشکستم... مطمئن هستم نشکستم... شاید لحظه اي خم شدم ولی فقط لحظه اي...
همه رفتن. همه بجز مامان ...
کی مامان جزو همه شد؟
بابا مثل همیشه مونده بود.
رفتم داخل و سوار آسانسور شدم.در آینه به خود نگاه کردم...ذره اي تغییر در آرایشم نبود...به چشمم نگاه کردم...
هنوز روح داشت... پس مطمئنن نشکسته بودم... خم نشده بودم... انتظار نداشتم ولی غیر قابل باور هم نبود.
رسیدم بالا...در خانه باز بود... داخل شدم... از سالن رد شدم...نگاه گذرایی به گوشه سالن که کادو ها روي هم
تلنبار شده بودند، کردم...وارد اتاق شدم... حالا این اتاق فقط متعلق به من و منصور نبود...مال فرناز هم بود.
مامان و بابام روي تخت نشسته بودند...ساکت...
منصور ایستاده بود... همانجوري که قبل از خنده ي من ایستاده بود...حتی همان جا...
به طرف در کمد رفتم و بازش کردم. نگاه خیره همه را رو خودم حس کردم.
منصور همه بود... از اولش هم جزو گروه *همه* بود
تاپ و شلوارم رو برداشتم و به طرف حموم رفتم. در حموم رو بستم...نفس عمیق کشیدم و لباسم را عوض
کردم.
بیرون آمدم...باز هم به من خیره شده بودند...لباسم را درون کمد پرتاب کردم و جلوي آینه شروع کردم به باز
کردن موهاي سرم...
"نمی خواي هیچی بگی؟ مرد غیرتت کجاس؟ چرا ساکتی؟ بی آبرو شدیم... دخترت رو ببین؟ دیوونه
شده...اینجوري نگاش نکن... شکسته.. این آشغال به دخترت خیانت کرد...روز تولدش...از اولم گفتم این لایق
دختر پاك ما نیست..."
تنها کسی که مخالف نبود همین مادرم بود...همین که در گوشم خواند بهتر از منصور نیست...بهتر از اون هنوز
زاده نشده... همین مادر بود که گفت خوش تیپ و پولدار است...پدر و مادر ندارد...اینجوري راحت تر میشود
زندگیتان...
یادم آمد...براي همین مامان هم جزو گروه *همه* شد.
"دختر تو چرا هیچی نمی گی؟ واي بر من که گذاشتم بدبخت بشی...دیگه نمی ذارم ادامه بدي...برات وکیل
می گیرم... تمام مهریه ات رو تمام و کمال از حلقومش می کشم بیرون"
مهریه ام چقدر بود؟ سال تولدم بود... هه هه...همین مادر گرامی گفت مهریه ات رو سنگین می زنیم که اگه
طلاق گرفتی بتونی یه خونه بخري و زندگیت رو از نو بسازي...رسمی و شیک بیرونم کرده بود.
به طرف کمد رفت.
"چقدر گفتم بهتر از این واست زیاده ،پاشو لباساتو رو بپوش که ببرمت. از این خونه دورت می کنم. از این بی
همه چیز،از این کثیف،از این خیانتکار،از دست این عوضی..."
جوش اوردم از جام بلند شدم رومو کردم به طرفش... داد زدم"بس کن ،دیگه حرف نزن"
دستمو به طرف منصور بلند کردم و انگشت اشاره ام رو به طرفش گرفتم.
"اینی که اینجاست شوهرمه"
نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم
"مامان،برو از این خونه بیرون و هر وقت یاد گرفتی چجوري با دامادت حرف بزنی برگرد...بیرون"دستاش خشک شد رو لباسا و صورتش رو به طرفم چرخوند...نگام کرد...دستمو همینجوري نگه داشته بود رو
هوا تا یادش بمونه کی رو گفتم.
"تو دیوونه شدي ولی من نمی ذا..."
"اره دیوونه شدم، اگه هم از اینجا نري بیرون اونوقت دیوونه تر می شم و یادم میره تو مادرمی"
دستم رو اوردم پایین و با خشم بهش نگاه کردم. بابام بلند شد و رفت زیر بازوي مادرم رو گرفت و به طرف در
رفت.
آخرین لحظه بابام برگشت و نگام کرد.
من و بابام با هم حرف نمی زنیم... همون نگاه واسه هر دومون کافی بود... می فهمیدیم همدیگرو...اونقدر
راحت با نگاش حرف می زد که انگار داشت کنار گوشم زمزمه می کرد...
نگاهش یعنی نزدمش و چیزي نگفتم چون تو اشاره اي نکردي...یعنی کافیه تو اشاره کنی،اونوقت سرش بر باد
می ره.
لبخند زدم...نه روي صورتم بلکه با چشمام به روش لبخند زدم...به این پشتوانه محکم که فقط واسه من بود...
ورفت...
اي کاش شبیه پدرم شده بود...عاشق اخلاقش هستم ولی همه وجودم شبیه مادرمه...همش...حتی فکرام...اگه
شباهت نداشتم هیچوقت با منصور ازدواج نمی کردم...هیچ وقت این خیانت رو اینقدر راحت هضم نمی
کردم...اگه شباهت نداشتم اینقدر عذاب نمی کشیدم...
تنها چیزي که از این پدر گرفتم ژن قلبم بود...قلبی که دکترا میگن مادرزادي مشکل داره ولی من میگم
پدرزادي مشکل داره...ارث بابام همین قلب مریضمِ...
صداي بهم خوردن در اومد. نشستم روي صندلی، روبه روي آینه نشستم...موهام رو از شر این گیره هاي مزاحم
خلاص کردم.
دستی روي شونم قرار گرفت. لبخند محوي روي لبم نشست. برگشتم نگاهش کردم...ساکت و خجول نگاهم
می کرد.اصلا از دستش عصبانی نبودم.
از جام بلند شدم. آشکارا لرزید. شاید فکر کرد می خوام تنهاش بذارم...شاید...
رفتم سمت کمد و از داخلش یه لباس و شلوارك براش بیرون اوردم. نزدیکش شدم و لباسا رو روي شونه سمت
راستش انداختم. نگام کرد بعد به لباسا نگاه کرد و لبخند زد.خواست حرف بزنه اما دستم رو جلو لبم گرفتم و گفتم" هیش... الان وقتش نیست"
به طرف اشپزخونه رفتم و یه نون ساندویچی برداشتم و داخلش رو پر از سالاد الویه کردم...خیارشور و گوجه رو
روش گذاشتم...ساندویچ رو داخل ظرف گذاشتمش و به طرف اتاق خواب رفتم داخل که شدم لباسشو عوض
کرده بود و روي تخت دراز کشیده بود...دوتا دستش زیر سرش بود...
رفتم جلو...تا منو دید مثه یه دانش آموز که معلمش مچش رو گرفته از جا بلند شد...حتی رو تخت ننشست...بلند
شد و ایستاد...
خندیدم...بهم نگاه کرد و اروم گفت"حالت خوبه؟"
"توم فکر می کنی دیوونه شدم؟"
"دروغ بگم یا راست؟"
عادت همیشه اش بود که این جمله رو بگه.
"اول دروغ"
از دروغ بیشتر خوشم میاد. همیشه دروغ رو بیشتر دوست داشتم...حتی وقتی که میخوام با خودم حرف بزنم.
"نه، تو حالت عالیه،بایدم باشه،تولدته"
یکم مکث کرد و بعد گفت"گند زدم،من نمی..."
"بس کن منصور،خواهش می کنم. قرار شد یکم فکر کنیم بعد حرف بزنیم"
"راستشو بگم؟"
لبخند زدم"اره بگو،اما عادي باش،فکر کن امشب اتفاقی نیوفتاد"
نگام کرد...تو چشماش پر از علامت سوال بود.
"راستش اینِ که دیوونه شدي،هیچ زنی اینجوري طرفداري شوهرش رو اونم تو این موقعیت نمی کنه"
به طرف تخت رفتم ونشستم. اشاره کردم که بشین.
حرف رو عوض کردم.
"این ساندویچ رو براي تو گرفتم"
بازم عین یه علامت سوال نگام کرد.
"اینقدر اینجوري نگام نکن، زود ساندویچ رو بخور تا بریم یکم تو شهر دور دور کنیم"عاشق دور دور کردنم. تنها چیزي که من رو با هم سن هام قابل مقایسه می کنه.
بازم نگاهم کرد. بلند شدم و ظرف رو روي تخت گذاشتم و رفتم بیرون.
پذیرایی خونمون یه سالن بزرگ بود. یه در کنار سالن وجود داشت که تنها راه ورود به بالکن کوچیک و
قشنگمون بود.
خودم این خونه رو پسندیدم...نه به خاطر منطقه اي که توش قرار داشت و نه به خاطر هیچ کدوم از دلایلی که
یه آدم یه خونه رو می پسنده...فقط به خاطر بالکنش...بالکنی که تمام آرزوهام رو توش به هر نحوي خاك می
کردم.
به طرفش رفتم و درش رو باز کردم. هواي خنک ماه بهمن وارد خونه شد. با تمام وجود این هوا رو بلعیدم.
پاهام سست شد. نباید پام رو داخل بالکن می ذاشتم.
همون جا ایستادم و با چشماي بسته نفس کشیدم.
"میخواي حرف بزنیم؟"
"نه، الان نه"
"می خواي بریم بیرون؟"
نفس عمیق تري کشیدم.
"آره"
دستگیره در رو اروم پایین اوردم و گفتم"تو بپوش منم میام"
در رو نیمه باز کردم...دور شدن از این بالکن واقعا برام سخت بود.
در رو بستم.
پالتو و شلوار جینم رو پوشیدم و باز به خودم غر زدم که چرا ایران موندم. شال زرشکی اتو شده اي رو روي سرم
کشیدم و به طرف در رفتم. نیازي به تجدید آرایش نبود.
ماشین سواري شروع شد. مثل یه نوجون صداي ضبط رو زیاد کردم و شروع کردم به بالا و پایین پریدن.
من کی عاشق دور دور شدم؟
منصور می خندید. ولی حرفی نمی زد. شاید می ترسید اتفاق امشب رو مثل پتک بکوبم توي سرش. اما من
اصلا قصد حرف زدن در موردش رو نداشتم.دیگه نایی برام نمونده بود. انرژي بدنم با این بالا پایین پریدن ها تموم شده بود. منصور به طرف خونه حرکت
کرد و ضبط رو خاموش کرد.
"حرف بزنیم؟"
زیر لب نوچی گفتم.
"پس کی؟"
جامون برعکس شده بود. به جاي اینکه من بخوام حرف بزنیم اون اصرار می کرد.
داد زدم"هیچوقت، هیچوقت، می فهمی؟"
اصلا عصبانی نبودم ولی خوب بلد بودم جوري رفتار کنم که طرف مقابلم مجاب بشه و اون کاري رو که من
بخوام انجام بده...اینم یه نشونه دیگه از مادرم...
باید خودم رو ناراحت نشون می دادم تا حرفش رو ادامه نده.
"دارم میرم خونه،گفتم شام همون غذاي خونگی رو بخوریم بهتره،اما اگه تو بخواي می ریم رستوران"
میدونست از غذاي بیرون بدم میاد.
اما نمی دونست که بارها غذاي بیرون رو خوردم.
"همون خونه خیلی بهتره"
خونه رسیدیم. لباسامون رو عوض کردیم. شام کشیدم و صداش کردم.
منصور! من اصلا اسمش رو دوس نداشتم. اما هیچ وقت به روش نیورده بودم...مثل یه خانوم با نزاکت...مثل
مادرم...
سر شام هیچی نگفتیم. من این قانون رو گذاشتم...دلیلم هم این بود که اینجوري غذامون هضم نمی شه و
اصلا نمی فهمیم چی خوردیم و سه نقطه...
راستی چرا این قانون رو گذاشتم؟
شاید به خاطر داشتن چند لحظه آرامش.
ظرف ها رو مثل همیشه توي سینک گذاشتم و از آشپزخونه بیرون زدم.
به طرف اتاق خواب رفتم و آرایشم رو پاك کردم.
یه لباس خواب صورتی پوشیدم. هنوز منصور داخل نیومده بود. یه رژ قرمز زدم.
براي اولین و آخرین بار دلم ریخت. فرناز هم رژ قرمز زده بود...نباید میذاشتم این حسادت مزخرف تو وجودم ریشه کنه...رژ رو بیشتر به لبم مالیدم.
به زیر پتو خزیدم.پتو رو تا حد ممکن بالا کشیدم. چشمام رو بستم.
"چراغ رو خاموش کنم؟"
"آره"
صداي کلید چراغ اومد و بعد همه جا تاریک شد.
تخت تکون خورد. لبخند زدم.
"میخواي برم؟"
لبخند روي لبم ماسید.
میدونستم باید باهاش چطور رفتار کنم.
"می خواي بري؟"
به تته پته افتاد.
"آره، یعنی نه، یعنی اگه تو بخواي آره ،یعنی..."
لبخند باز روي لبم نشست.
"من چیزي گفتم؟"
"نه"
"خب پس چی شده؟"
پوفی کرد و دراز کشید. نه پشت به من دراز کشید که ناراحت بشم نه رو به من که بگم چقدر پرویی.
چقدر خوب می شناختمش. اما اون روز یه کار جدید کرده بود...با دختر خالش...یه کاري که فکر نمی کردم...نه
که دور از ذهن باشه...دلیلی براي فکر کردن بهش نداشتم...
اونشب دیرتر از همیشه چشماش گرم شد. اونقدر می شناختمش که می دونستم کی چشماش گرم می شه.
خودم رو بهش نزدیک کردم...لبم رو گذاشتم روي بازوش...چشماش باز شد...آباژور رو روشن کرد...با تعجب بهم
نگاه کرد...مثل آدماي جن دیده...
"مطمئنم حالت خوب نیست"
خندیدم.
"حالم خوبه،تولدمه ها،کادوم رو می خوام""آخه..."
نذاشتم ادامه بده. لبم رو به لب هاش نزدیک کردم...دیگه حرف نزد...
اولین شبی بود که من خواستم...اولین شبی بود که واقعا لذت بردم...اولین شبی بود که...
خوابش برده بود. آروم از زیر پتو بیرون اومدم و به طرف کمد رفتم. تو تاریکی هم می تونستم اون شنل سبز
رنگ رو پیدا کنم.
تنم کردم و به طرف بالکن رفتم...مثل یه معتاد...
در رو باز کردم وارد شدم. از سرما هوایی که روي تنم نشست لرزیدم.
در رو روي هم گذاشتم به طرف گوشه بالکن رفتم. سنگ لق روي زمین رو اروم برداشتم و جعبه سیگار و
فندك رو در اوردم.
روي صندلی نشستم. یه سیگار و در اوردم و اتیش زدم.
اولی تموم شد. دومی شروع شد.
بلد بودم چجوري در رو روي تمام افکارم ببندم.
دومی تموم شد.
همیشه دو تاي اولی رو بدون فکر کردن به چیزي تموم می کردم.
و همیشه اولین فکرم بعد از شروع سومی حرف معروف مادرم بود.
"یه خانوم متشخص هیچوقت کاري نمی کنه که کسی به متشخص بودنش شک کنه"
این جمله یه بند اصلاحیه هم داشت
"مگر در خفا"
چقدر شبیه مادرم بودم و چقدر از این شباهت بیزار...
این یادآوري واسه پک اول بود.
پک دوم چی بود؟
پک سوم چی؟
سیگار سوم؟سیگار چهارم؟ پاکت دوم؟
یادم نیست اما اون شب رو یادم میاد. اون شب فرق داشت.
اولین شبی که به جاي گریه کردن فقط خندیدم. به زندگیم...به خودم...به ژن...اون شبم گذشت. مثل همه شباي زندگیم.
کی به خودم اومدم؟کی سعی کردم براي لذت بیشتر تلاش کنم؟
آهان...همون روز که پریسا اومد خونمون. پریسا دوستمه...البته این حرف بقیس...من هیچوقت دوستی نداشتم...
راستی چرا؟چرا من هیچ وقت دوستی نداشتم؟
شاید چون مامانم هیچوقت دوستی نداشت...اوه... بازم ژنتیک.
از صبح یک ریز زنگ زده بود که می خوام ببینمت...می دونستم چی می خواد...می خواست بهم بگه فلان کارو
کردم که تو هنوز نکردي...فلان وسیله رو خریدم که تو نخریدي و...
سه بار زنگ زد. به هر بهونه اي که می شناختم دورش زدم. اما آخرش چی؟اون باید حرفش رو می زد...چون
شب خوابش نمی برد.
زنگ در رو زدن. رفتم در رو باز کردم. من همیشه شیک پوش هستم. بیشتر پولم به پاي همین خوش پوشی
میره. این بیشتر حرص پریسا رو در میاره.
تا در رو باز کردم پرید توي بغلم و ماچم کرد...در اصل تف مالیم کرد.
"سلام خانوم خانوما،دیگه تحویل نمی گیري،فکر نکن نفهمیدم داشتی من رو می پیچوندي"
خوب بود خودش می دونست. براي حرص بیشترش جوابی ندادم و به یه پوزخند ساده اکتفا کردم.
"ببینم شوهرت که نیست؟آخه ازش می ترسم،می ترسم کاري دستم بده"
براي حرص دادن من می گفت. این یعنی پوزخندم کار خودشو کرده بود.
پوزخندم رو تبدیل به یه لبخند ملیح کردم...همیشه راهکارهام جواب می داد.
"آخ بمیرم واسه دلت که کبابه،من نمی دونم چطور تحملش می کنی"
در دل خندیدم. به این همه رو بازي کردن این زن ساده.
"تو چرا شوهرت رو نیوردي پریسا جون؟"
زدم به هدف...مثل همیشه...لبخند فاتحش محو شد.
حرف رو عوض کرد"می خواي همین دم در نگهم داري؟تعارف نمی کنی بیام داخل؟"
خودم روکنار کشید...چرخیدم و جلوتر از اون راه رفتم...مثل مادرم مغرور...
داخل آشپزخون شدیم.
ادامه دارد.......
رمـــــــان خیـــانت (خیلی قشنگه) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط رضا دارابی
آگهی
#2
ادامش کووووو
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان بغض کهنه" خیلی قشنگه"
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(
  وب ناول *نفرین زیبا*عاشقانه و طنز(ترجمه خودم)خیلی قشنگه از دستش ندید/
  یه داستان خیلی غمگین...(بخونین اشکتون در میاد)
Wink رمان ترسناک و عاشقانه خیلی قشنگ ویلای نفرین شده (به قلم اکیپ خودمونه)
  قشنک ترین داستان ازعشق خیلی قشنگ بخونید

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان