امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 1.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

#21
(27-08-2014، 13:02)adia نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اسمش سنگ قلب مغروره نه قلب سنگ مغرور...Dodgy

اول نوشته بودم سنگ قلب مغرور دختره انقدر تو پ.خ مخمو خورد که نه اسم اصلی قلب سنگ مغرور برا این که بیخیال بشه عوض کردم شما هم هر جور راحتی همون جور بخون!!!

________________________________________________________

قسمت 18


نگاهمو از پروانه گرفتم و از توی آیینه به گردنبند توی گردنم چشم دوختم...
روی پوست تنم بدجوری برق میزد...
دستمو که توی هوا مونده بود آروم آوردم پایین و پلاک قلب شکل رو توی دستم گرفتم...

ناخودآگاه چشمام بسته شد...باز با یه حرف، یه سوال دلم بی جنبه بازی درآورد...
ذهنم بیشتر از همیشه فعال شد و خاطره رو به یاد اوردم..

ـ هوی کجار فتی؟ تو هپروتی؟

چشمامو باز کردم... نگاهم به صورتم توی آیینه افتاد.. یه لبخند روی لبهام مهمون بود..

ـ چرا خوب ولی این گردنبند فرق میکنه..یه چیز با ارزشه..نتونستن ازش بگذرم...

معلومه فرق داره..
معلومه با ارزشه...
زندگیه حسانِ..

از روی صندلی پا شدم . لباسمو با کمک پروانه پوشیدم.گردنبندو زیر پیراهنم جا دادم. البته زنجیرش دیده میشد و لی اینطوری بهتر بود...بعد از پوشیدن لباس به ناخونام لاک مشکی زدم...

پروانه مات و مبهوت منو نگاه میکرد..

ـ چیه؟ خیلی زشت شدم .این ریختی نگاه میکنی؟

ـ نه مهرا..چقدر هلو شدی دختر..بابا امشب پسر کوشون راه نندازی خوبه..

ـ واقعا؟ ...یعنی قبلا زشت بودم دیگه...باشه

ـ نه بابا ولی الان خیلی تغییر کردی..وای مهرا.......
سریع پرید بغلمو گونمو محکم بوسید

ـ آی..چته بی جنبه... شانس آوردی که لبات رژی نیست و اگره به خاطر گند زدن به آرایشم کشته بودمت..

ـوای مهرا...منِ دختر آب از لک و لوچم آویزون شده.خدا به داد اون پسرای بدبخت توی مهمونی برسه..

خندم گرفت...
راست میگفت خیلی تغییر کرده بودم...
خیلی یعنی خیـــــلــــی هــا....
مخصوصا با این لباس که دیگه اصلا منو نمی شناخت..

یه شال گیپور مشکی با یه کت مجلسی مشکی پوشیدم.
ساعت 7030از خونه اومدیم بیرون...
پروانه با آژانس رفت ومنم با ماشین سمت خونه ی حسان فرداد راه افتادم...


دم در خونش پر بود از ماشین های لوکس و گرونقیمت...
ماشینمو پارک کردم. تقریبا فاصله تا در خونش زیاد بود...
پیاده شدم اما دلم شور میزد...
نمی دونم چم شده...
از موقعی که خونشو دیدم مدام یه چیزی توی دلم فرو میریخت...
من یکبار توی این خونه پا گذاشته بودم...
دستام خیس از عرق بود..
سردِ سرد...
کف پاهام هم سرد بود...
یخِ یخ..

مدام نفسای عمیق می کشیدم تا یه ذره از حال داغونم بهتر شه...
به دم در خونه رسیدم با یه تک زنگ در بروم باز شد...

اولین قدم رو با ترس برداشتم...
دوباره یه نفس عمیق..............
چت شده دختر؟ ..........
چرا اینقدر زود خودتو باختی...
اروم باش فقط به مهمونی فکر کن...
آخ...
مگه میشه؟..........
چطوری ؟ .....
این خونه ی حسان فردادِ...
خونه ای که....
محکم چشمامو بستم... و دوباره یه نفس عمیق دیگه...

یه صلوات توی دلم فرستادم شروع به راه رفتن کردم...
قدمهامو تند برمیداشتم تا سریع برسم..

وارد سالن شدم..دفعه ی قبل از بس حالم خراب بود که اصلا متوجه ی خونه و دکوراسیونش نشدم..
کنار در ورودی یه خانم که بهش میخورد مستخدم باشه اومد جلو خوش آمدگویی کرد .
شال و کتم رو بهش دادم..
از توی آیینه ای که اونجا بود خودمو چک کردم....
پشتم به در ورودی بود..
صدای حوری جون رو شنیدمو برگشتم سمتش...
حوری جون همراه با یه آقای همسن و سال خودش و یه دختر و پسر جوون وارد شد.
به محض ورودشون نگاه پسره به من افتاد و همونجا موند..
دختر هم از ایستادن پسر سرشو به طرفم گرفت و اونم خیره بهم ایستاد...
از نگاهشون معذب شدم..
خیلی به بهم خیره بودن...
سرمو انداختم پایین .............

خدایا امشبو خودت بخیر بگذرون....

دوباره سرمو بالا اوردم...
پسره هنوز تو نخ من بود اما دختره از بهت دراومده بود...
حوری جون مشغول باز کردن دکمه های مانتوش بود...
رفتم جلوش..
ـ سلام..

سرشو بالا اوردو یه نگاه سریع بهم انداخت و دوباره سرشو برد پایین تا کتشو صاف کنه اما دوباره سریع سرشو بالا آورد و خیره نگاهم کرد... دهنش از تعجب باز مونده بود..

وا اینا خانوادتا عادت دارن اینطوری نگاه کنن.

رفتم جلوتر..
ـ حوری جون خوبید؟

حوری جون بنده خدا کم مونده بد چشماش از حدقه در بیاد..

ـ مهرا.! ....خودتی دختر؟

وا خدیا...
این چرا این مدلین؟ ا
وف یعنی یه لباس و یه آرایش اینقدر تغییرم داده که اینا این ریختی رفتار میکنن؟

با خنده گفتم:
ـ بله..پس توقع دارین کی باشه؟

از بهت دراومد..سریع دستمو گرفت و فشار داد توی گوشم گفت:
ـ وای دخترم..چه کردی...تو همینجوریش دلربا بودی.حالا با وجود این آرایش و لباس زیبا شدی مثله یه نگین که میدرخشه...امشب باید خیلی حواسم بهت باشه..واگرنه قول نمیدم سالم از این در بری بیرون...
جمله ی آخرشو با خنده گفت.

ـ اِ ...حوری جون توروخدا این جوری نگین... از خونه تا اینجا همش به خودم بدو بیراه میگفتم که با این ریخت و قیافه اومدم... شما دیگه اذیتم نکنین

حوری جون لبخندش پر رنگ شد.
ـ حقم داری...اونقدر جیگر شدی که منِ پیرزن به هوس افتادم چه برسه یه پسرای مهمونی

دیگه سرخ شدم..
سرم رفت پایین..
لبمو به دندونگرفتم..
خدایا غلط کردم ا این ریخت و قیافه اومدم...
هنوز کسی منو ندیده این حرفارو میشنوم ..وای به حالم تا آخر شب

حوری جون دستشو گذاشت روی چونم و کشیدش بالا..
ـ خانوم خانوما...خوب خشگلی دردسر داره دیگه...حالا هم لازم نیست مثل لبو سرخ شی...خودم امشب حواسم بهت هست...ببین چیکار کردی که با دیدنت خونوادم رو فراموش کردم..
باخنده برگشت به طرف خانوادش و معرفیشون کرد..
اون پسره اسمش سام بود.پسر بزرگ حوری جون و دختره هم تینا بود.
خیلی بامزه بود.اون آقا هم همسر حوری جون آقای جهانگیری بود..

آقای جهانگیری و حوری جون جلوتر راه افتادن و منو تینا و سام پشت سرشون صدای سام باعث شد بهش نگاه کنم:
ـ شما باید همکار جدید مامان باشین. تا اونجایی که من یادم میاد خانم شادان وزهره خانم فقط خانم مهندسای شرکت بودند

لبخند زدم...
ـ بله. من تازه چند ماهه که استخدام شدم...

تینا لباس سبز زمردی که یقه ی یونانی داشت پوشیده بود و موهاشو به صورت درشت بافته بود..
اومد کنارمو گفت:
ـوای خوش به حال مامان که یه همچین همکار نایسی داره...بهش حسودیم شد..منم میخوام باهات دوست باشم..میشه؟

مثله خود حوری جون بود......گرم وصمیمی...
دستمو به طرفش گرفتم و گفتم:
ـ چرا که نشه..من که از خدامه...

اونم محکم دستمو محکم فشرد و یه "آخ جون" بلند گفت...
سام توی این مدت مدام چشمش بهم بود...
نگاهش بد نبود اما خوب بازم از خیره نگاه کردن همیشه معذب بودم.

وارد سالن اصلی شدیم...
سالن خیلی بزرگ بود و صد البته الان شلوغ بود.سریع به دید کلی زدم.
دور تا دور سالن میزهای ده نفره ی گردی قرار گرفته بود.
نور زیبایی توی سالن بود...نه زیاد بود و نه کم.....
دجی هم داشتن که یه طرف سالن رو اشغال کرده بود...
ستون های بزرگی انتهای سالن بود که به یه راهرو متصل میشد و طرف دیگه هم یه راه پله ی بزرگی قرار داشت که به طبقه ی دوم میرسید

روی همه ی میزها ساتن های قرمز خوشرنگی انداخته شده بود.
کلا رنگ دکوراسیون سفید، قرمز، مشکی بود..
روی هر میز حداقل ده مدل میوه به صورت کره وار روی هم چیده شده بود..
از آبمیوه و مشروب تا قهوه و چای روی میز زیبا چیده شده بود..
چند مدل شیرینی و کاپ کیک هم تزیینات خیلی شیکی داشتند هم روی میز خودنمایی میکرد..

کلا همه چیزعالی بود...
پذیرایی....دکوراسیون....وای واقعا معلوم بود مهمونیه حسان فردادِ....

با خانواده ی حوری جون به سمت گوشه ای رفتیم. اولش فقط دنبالشون بودم اما وسطای سالن چشمم بهش افتاد.....
قلبم شروع کردن به رقصیدن...
بالا و پایین پریدن....
خدایا چه تیپی زده بود...
کت شلوار یدست مشکیه براق با پیراهن سفید براق و به کروات سیاه نازک که شل بسته بود...
دکمه های پیراهنش نگین های درخشان بودند
صورتشو هم حسابی شیش تیغه کرده بود...

نفسم داشت بند میود....
چند لحظه وایستادم...ی
ه نفس عمیق و کشدار کشیدم..

تینا به سمتم برگشت..
ـ چیزی شده مهرا جون...؟

ـ نه...نه بهتره بریم...

مدام نفس عمیق میکشیدم...
خدایا چرا اینجور ی شدم...
تمام بدنم میلرزید...

بالاخره بهشون رسیدیم...
پشتش به ما بود..
یه جمع سه نفره که خودشو آقا مظاهر و یه آقای تقریبا میان سال تشکیل داده بود...

یه دستش توی جیب شلوارش بود و دست دیگش یه جام مشروب بود که خیلی آروم ازش مزه میکرد....

مثل همیشه از بوی تلخ و سردش مست شدم...
سریع چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم تا بتونم خودمو کنترل کنم...
باید خودمو کنترل کنم .
"حسان"

از صبح مشغول تدارکات مهمونیم..
اصلا دوست نداشتم کم و کاستی توی این مهمونی باشه...
باید درخور منو شرکت باشه....
تنها کارمندای شرکت مهمون نیودن ،تمام مهندسین مطرح و رقبای کاریم هم بودند بعد از چک کردن همه چیز رفتم توی اتاقم...
یه دوش سریع گرفتم، لباسامو پوشیدم..
روبروی آیینه مشغول بستن گره ی کراواتم شدم. با صدای در برگشتم سمتش.

ـ بفرمایید

ـ یالله اجازه هست برادر...؟
مظاهر بود.

ـ بیا تو لوس نکن خودتو ...

اومد و یه سوت بلندی کشید
ـ بابا پسر..میخوای امشب این دخترای فلک زده رو بفرستی اون دنیا؟

بهش نگاه سریعی انداختم و دوباره مشغول بستن کراوات شدنم
ـ چیه؟ نکنه حسودیت میشه؟

مظاهر روی صندلی نشست و گفت:
ـ پس چی که حسودیم میشه. ولی در کنار حسادت دلم به حال دخترا امشب میسوزه...از همچین لعبتی امشب محرومن...خیلی گناه دارن....

پوزخند صداداری زدمو گفتم:
ـ تو نگران نباش. دستشون به من نرسه میرن سراغ یکی دیگه..

با مظاهر رفتیم پایین.
با چند تا از استادام که واسه خودشون اسم و رسمی داشتن هم صحبت شدیم..
بعد از نیم از شروع مراسم با مظاهر رفتیم سراغ کسی که قرار بود توی مهمونی امشب کارشو قبول کنیم..
کلا این پروژه خیلی برام اومد داشت...
پیشنهاد پشت پیشنهاد برام میاومد...

مشغول صحبت بودم که صدای حوری خانم رو از پشت سرم شنیدم ..
ناخودآگاه نگاهم به مظاهرو مشتری جدیدم افتاد..
هر دوتاشون مات و مبهوت خیره بودند به پشت سرم..
حالت نگاه مشتریم عوض شد ، یه ابروم بالا رفت...
یعنی چی شد که اینا هر دو انقدر زود تغییر حالت دادن؟

نگاهم رو مظاهر رفت ..
هنوز خیره مونده بود که یکدفعه سرشو انداخت پایین و نفسشو محکم داد بیرون...
اما اون مشتری یه لبخند چندش روی لبش اومد..
نگاهش هرزه و کثیف شد...
همه ی این اتفاقات در عرض چند ثانیه افتاد...

برگشتم.......

نفسی که میخواستم بیرون بفرستم وی سینم حبس شد.....

چشام چیزی رو که میدیدن باور نداشتن....

خودش بود.....

مهرا بود....

چقدر...چقدر زیبا شده بود..چقدر نفس گیر شده بود...

این دختر قراره امشب چه بلایی سرم بیاره...
با اون قیافه...
با اون لباس...
اون همینطوریش خواستنی بود حالا با این آرایش و لباس زیبا دیگه چی میشه.........

به نفس نفس افتادم...
انگار داشتم خفه میشدم...
یه چیزی راه گلوم رو بسته بود...
یهو تصویر نگاه هرزه ی مشتریم و صورت سرخ شده و مات و حال خراب مظاهر جلوی چشمم اومد...
حالم خراب بود...
خرابتر شد...
عصبی شدم...
دوست داشتم گردن مظاهرو بشکنم..
چشمای اون هرزه ی عوضیرو از کاسه دربیارم....

اصلا دلم میخواست یه کشیده ی آبدار بخوابونم روی گونه های خواستنی و زیبای این دختر ....
با صدای حوری خانم نگامو ازش گرفتم
ـ سلام پسرم...مثل همیشه مهمونی درخور خودت و شرکتت برگزار کردی...امیدوارم مثل همیشه موفق و موید باشی..

همزمان با گفتن جملش دستشو آورد جلو.
14 ساله که با جنس زن تماس بدنی نداشتم...
فقط تنها زنی که بهش این اجازه رو دادم حوری خانم بود که مثل مادرم نازنینم دوستش داشتم و براش احترام خاصی قائل بودم...
و..........
این دختری که مثل نگین امشب قراره دیدنی بشه...
دختری که قراره منو دیوونه کنه...
تنها دختری که باهاش تماس بدنی داشتم... و چه لذت بخش بود اون تماس....

صدامو صاف کردم .
باید عادی رفتار کنم...
دستمو سمتش رفتم و برای چند لحظه بهش دست دادم..

ـ ممنونم حوری خانم عزیز.... امیدوارم امشب به شما و خانواده خوش بگذره

حوری خانم هم با یه لبخند که همیشه مهمون لبهاشه گفت:
ـ حتما همین طوره....

بعد همسرش آقای جهانگیری سلام واحوالپرسی کرد و دست داد. نوبت به پسر و دختر حوری خانم رسید..
پسرش رو چند بار دیده بودم اما دختر شو نه،
مهمانی های قبلی یا دعوت نداشت یا حضور نداشت...
یه دختر که لباس سبز زمردی به تن داشت و آرایش زننده .....یعنی نسبت به مهرا زننده بود...

دستش به طرفم اومد...
نگاهم به لبخند روی لبش و بعد روی دستش که به سمتم دراز بود کشیده شد.
بی اعتنا دستمو توس جیبم گذاشتم و خیلی سردتر و جدیتر از قبل بهش خوش آمد گویی کردم...
حسابی جا خورد.........
اما برای من اصلامهم نبود......

بعد از خوشامد گویی با مظاهر به طرف سالن رفتند...
مظاهر پشت به من با مشتری جدید مشغول حرف زدن شد...
انگار از نگاه های مرد فهمیده بود که زیاد درست نیست اونو به حرف گرفت تا زیاد متوجه ی مهرا نباشه..
مهرا هنوز باهام حرف نزده بود...
خیلی زیبا و موقر ایستاده بود...
موهای خوش رنگش صورتش قاب گرفته بود...
لبهاش با اون رژ دیدنی تر شده بود...
لرز شدیدی توی تموم وجودم حس کردم...

کلافه و عصبی نفسمو به بیرون فرستادم...
به اطراف نگاه سریعی انداختم تقریبا خلوت بود. وکسی به ما توجه نداشت...

مظاهر و مشتری هم پشت به ما بودند....
با یک قدم بهش نزدیک شدم.
سرشو بالا آورد...
چقدر چشماش نازو گیرا شده بود...
از این همه زیبایی به ستوه اومدم..
.نمی دونم چرا؟
اما خیلی حس بدی بود....
دستمو به سمتش دراز کردم...
اول کمی هول شد...
رنگ نگاهش متعجب شد...اما دستشو آورد جلو...
ولی وسط راه دستش ایستاد....

**************
"مهرا"

آب دهنمو قورت دادم.....
این امشب چش بود؟
به حوری جون دست داد ولی تینارو آدم حساب نکرد..
حالا هم جلوی من ایستاده و دستشو یه ستم دراز کرده....

دستمو لرزون بردم جلو...
آروم باش دختر...
مهرا باید عادی باشی...
امانه.... نمیتونم...
وسط راه خواستن عقب بکشم که محکم دستمو توی دستش گرفت...

نفسم توی سینم حبس شد...
دستم اسیره دستای حسان بود...
دست مردی که با کاراش منو عذاب داده....
مردی که با وجود عذاب دادناش بهم آرامش رو هدیه داده...
نگاهمو بهش دوختم....

اما این مرد....
حسان فردادی که میشناختم نیست....
صورتش از خشم به قرمزی میزد. فشار دستش بیشتر شد...
چرا یهو اینطوری شد؟...

اونقدر دستمو توی دستش فشار داد ....
اونقدر دردم گرفت که صورتم از درد جمع شد...
خواستم دستمو از دستش دربیارم که فشارش دو برابر شد....
احساس کردم انگشتام داره خرد میشه...
توی چشمام اشک جمع شد..
چرا این کارو باهام میکنه؟
چرا هر دفعه باید عذاب بودن در کنارشو بچشم؟....



به حرف اومد..

ـ برای رو کم کنی با این سرو وضع اومدی یا برای خودنمایی؟ دلقک کوچولو..؟
نکنه تغییر روش دادی..دلقک بودن ذاتی جاشو به ظاهری داده؟


واقعا دستم داشت خرد میشد...
با تمام دردی که داشتم فقط نالیدم
ـ حسان......دستم...
نمی دونم چرا...
چرا اسمشو صدا زدم؟...
چرا؟.....
حرفایی رو که زد نشنیدم فقط دلم میخواست بدونه که من همون مهرام...
همون مهرای ساده....
این کار برای خودنمایی نبود...برای رو کم کنی نیود...
نمی دوم اما....
*********************

"حسان"

به یکباره تمام عصبانیتم فروکش کرد.....
وقتی با عجز اسممو نالید...
فشار دستام خودبخود کم شدن...
دستش از دستم بیرون اومد...
چشماش بارونی شده بود......
خالی شدم از هر حس بدو مسمومی...
چقدر پاک بود.....
با این که با حرفام بهش نیش زده بودم اما اون حرفامو بی جواب گذاشت...چرا ...
چرا باید عصبی شم....
چرا از خود بی خود شدن مظاهر، نگاه هرزه و کثیف اون مردک عوضی این جوری رفت روی اعصابم....

نفس عمیقی کشیدم...
مهرا هنوز داشت نگاهم میکرد....
با دست دیگش داشت دستشو ماساژ میداد...
از درون سوختم...
معلوم بود خیلی دردش اومده..
لای انگشتاش قرمز شده بود...
هر چند خودم مسوبش بدم .اما دست خودم نبود....

صدامو صاف کرد و جدی سرد بهش گفتم:
ـ بهتره بری بشینی...

اونم بدون هیچ حرفی رفت سمت میزی که حوری خانم و خانوادش ایونجا نشسته بودند... توی مسیر رفتنش نگاه همه ی مردا بهش یود....
همه مات و مبهوت اون بودند...
خیلی عصبی بودم...
جام شرابو یه سره رفتم بالا....امشب بتونم طاقت بیارم خیلیه....

اگه اینجوری پیش بره یا باید گردن تک تک هوس بازارو بشکنم یا مهرا رو از جشن دور کنم.........(؟)
**************

"مهرا"

دستام خیلی درد میکرد....
معلوم نیست چه مرگش بود....
چرا این کارارو باهام کرد؟....
اما مطمئنم با دلیل بود نه از روی کینه....
یه دلیل که باعث شد تا این حد صورتش سرخ بشه و رگ روی گیج گاهش متورم شه...

وفتی خیلی سرد بهم گفت برم یه دلم اومد.....
خیلی سرد گفت....
بغضی توی گلوم نشست....
اصلا انتظار همچین چیزی رو توی مهمونی نداشتم...
ای کاش نمیومدم..

به سمت میز حوری جونشون رفتم..
در طول مسیر نگاه های سنگشن مردای دربرمو روی خودم حس میکردم اما اینقدر حالم خراب بود که اصلا برام مهم نبود...
فضای سالن برام کافی نبود....
با یه معذرت خواهی از حوری جون به سمت حیاط خونه راه افتادم....

داخل حیاط با تک چراغ های تزیینی تقریبا روشن بود...
قسمت شرقی خونه یک باغچه ی بزرگ قرار داشت البته یه کم از خونه فاصله داشت....
جای خوب و دنجی بود...
بی اختیار رفتم اون سمت..کسی اون اطراف نبود...
نشستم کنار باغچه....
عطر گلهای باغچه و با ولع به درون شش ها کشیدم..
چشمامو بستم...
یک قطره اشک مزاحم چکید....
اگه گریه میکردم تمام آرایشم بهم میریخت...
نه....
سریع چشمامو باز کردمو با دستام شروع کردن به باد زدن صورتم....
مدام نفسای عمیق می کشیدم...کمی از التهاب درونم کم شد...
آروم بلند شدم و پشتمو تمسز کردم...
دستی به پیراهنم کشیدم و موهام رو مرتب کردم....
حسان میخواد امشبو زهرم کنه...
اون همه چیزو فراموش کرده...
اینو از نگاهش ...
از تیکه های که میندازه...
از نیشهایی که میزنه فهمیدم...
شده مثل قبل...

میخواد حال منو بگیره...میخواد منو بسوزونه.....

منم باید بشم مثه اون.....
بگذرم....
دوباره نفس عمیق کشیدم...
نمیذارم بیشتر از این داغونم کنی حسان فرداد..
امشب میخوام خوش بگذرونم...
میخوام هرچیزی رو که اتفاق افتاده حداقل یه امشبو فراموش کنم....

برگشتم...

اما به محض برگشتنم حسان رو جلوی خودم دیدم....
خیره نگاهم میکرد...
سعی کردم بی تفاوت بهش از کنارش رد شم.

اما دستاشو دور بازوهای لختم محکم گذاشت...

کف دستاش چقدر گرم بود....
فشار روی بازوم بود ولی نه اونقدر زیاد....

بهش نگاه کردم..
ـ جواب سوالموندادی؟

ـ سوالی نشنیدم که بخوام جواب بدم...

خوستم بازومو از دستش دربیارم که محکمتر چسبیدش...
ـ امشب تغییر پوزیشن دادی....ظاهرت دلقک شده دلقک کوچولو....

جمله ی آخرشو با تمسخر گفت.....
میخواست عصبیم کنه...
اما نه....حالیت میکنم ....
اگه امشب دیوونت نکنم مهرا نیستم......

بازومو آروم از دستش کشیدم بیرون....
بهش بیشتر نزدیک شدم...
دقیقا یه وجب با صورتش فاصله داشتم....
زل زدم به چشماش و آروم گفتم:
ـ اشکالش چیه؟ یادمه یه نفر بهم گفت که خیلی ماستم..خوبه یه ذره از ماست بودن دربیام...منم نصیحتشو گوش کردم...الانم میبینم راست می گفته...
درصد شانسم این جوری خیلی زود بالا میره...

با هر جمله ای که میگفتم رگه های قرمز که از خشم ایجاد شده بود رو توی چشماش میدیدم ...
نفس های عمیق میکشید...
معلوم بود بدجوری زدم تو پرش....
میدونم خیلی زیاده روی کردم اما دیگه بس بود...
باید نشون میدادم که منم همه چیزو فراموش کردم شدم همون مهرای زبون دراز سابق...

اومدم از کنارش رد شم که دستشو روی بازوم گذاشت منو محکم سمت خودش کشید..
دستام بی اختیار روی سینش نشست...
واقعا عصبانی شده بود...
قیافش وحشتناک شده بود...
خیره شد توی صورتم و گفت:
ـ خوبه...نمی دونستم اینقدر زود حرف گوش میکنی....ولی خانم کوچولو زیادی خودتوتحویل میگیری! اونقدر از تو لوندتر هستند که تو امشب به چشم نمیای...
پس زیاد تقلا نکن....
هرکسی هم که طرفت بیاد مطمئنم خیلی داغون بی لیاقتِ...
مطمئنم حتی عرضه نداری یکی تاپشو تور کنی....!

عوضی....
بازم نیش و کنایه هاش تا مغز استخونمو میسوزونه...
واقعا هرچی رو که بینمون اتفاق افتاده بود رو فراموش کردم...
شده بودم همون مهرا...

منم با حرص تمام خودمو از توی آغوش کشیدم بیرون و گفتم:
ـ چرا که نه؟ امتحانش ضرر نداره؟ میخوام ببینم میتونم یا نه؟ به قول تو عرضشو دارم یانه/؟

باحرفام بدجوری جریش کرده بودم...
مطمئنم اگه می تونست همین الان سرمو روی سینم میذاشت...
جوری با حرص از پشت دندونای قفل شدش حرف زد که برای لحطه ای از ترس قلبم از تپیدن ایستاد...
جوری با حرص از پشت دندونای قفل شدش حرف زد که برای لحطه ای از ترس قلبم از تپیدن ایستاد...

ـ تو فقط امشب به یکی پا بده ...ببین چجوری اول گردن طرفو بشکونم بعد چنان بلایی سر تو بیارم که مرغای آسمون به حالت ناله سر بدن...

از حرفاش تعجب کردم...به اون چه ربطی داره؟....با تعجب پرسیدم
ـ شما چه کاره ای؟ من به هرکسی که دلم بخواد پا میدم و به کسی هم ر....

نذاشت جملمو تموم کنم...دستش بی هوا روی صورتم نشست...

بهم سیلی زد....
اما به چه حقی ؟....

اومد جلوم ایستاد...
دستاشو روی بازوم گذاشت و تکونم داد ....
ازش ترسیدم...
حالش اصلا خوب نبود...

ـ ببند دهنتو.....مثل دخترای هرزه حرف نزن...تو غلط میکنی بخوای به هرکسی پا بدی...فهمیدی یا نه؟...............الانم مثه دخترای خوب میری میتمرگی سر جات....
از سر جاتم تکون نمیخوری.....شیر فهم شد؟

چرا باید همچین حرفایی رو بهم بزنه؟
به اون چه ربطی داره؟
حالا حالیت میکنم زورگوی خودپرست.....

حرفی رو زدم که مطمئن بودم عصبانی ترش میکنه...
دروغ بود...
دروغِ محض....
اما دلم خنک میشد.... بلند داد زدم..
ـ ازت متنفرم حسان فرداد...متنفر....جواب این سیلی رو همین امشب بهت میدم...حالا ببین...

دویدم سمت ساختمون....
قبل از ورود به سالن حسابی نفس عمیق کشیدم...
برام عجیب بود که با جود که ازش حرف شنیده بودم...
حتی سیلی خورده بودم...
اما ته دلم برای این کاراش ضعف رفت...
دیوونم دیگه....
اما احساس کردم روم غیرتی شده...
میدونم فکرم مذخرفِ محضِ اما حتی احتمال دادنش هم برام اندازه ی دنیا شیرینه...
نقطه ضعفش دستم اومد...
شاید اصلا این طوری که من فکر میکنم نباشه...
ولی میخوام امشب جواب این کارشو بدم..
پس هر چی که گفت عکسشو انجام میدم...

حالا ببین حسان خان که امشب چه بلاها به سرت میارم؟
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر شاعر ، !...rana ، هستی0611 ، میا
آگهی
#22
قسمت 19


"حسان"

دستامو مشت کردم....
لعنتی...لعنتی.....
عوضی...
چرا....چرا این چرت و پرتا رو گفتم....
اصلا چه ربطی به من داره؟
به چه حقی دست روش بلند کردم...؟
چرا وقتی گفت ازم متنفره احساس کردم از درون خرد شدم...
چرا از جواب امشبش وحشت دارم....
لعنت بهت دختر که با کارات معلوم نیس داری چه بلایی سرم میاری؟
لعنت به خودم..که با زر زدن اضافی باعث شدم ازم متنفر شه...
چرا وقتی فکر میکنم که اگه امشب کنار یکی باشه دیوونه میشم...
چرا حس میکنم اگه دستای کسی توی دستاش باشه دلم میخواد همه چیزو داغون کنم، دنیارو بهم میریزم...
این حس لعنتی چیه که داره دیوونم میکنه؟

چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد از چند دقیقه با همون حالت سرد و خشک وارد سالن شدم...

تا اولین قدم رو وارد سالن گذاشتم چشمم به گوشه ای از سالن ثابت موند...
خودش بود با دختر حوری خانم و زهره یکی از مهندسای معماریم داشت میرقصید...
چقدر زیبا میرقصید...
تمام اندامش توی اون لباس با اون رقص دل هر مردی رو به لرزه درمیاورد.....
همینجوری توی چشم بود حالا با رقصش...اوف...

باید آروم باشم...
حسان آروم باش پسر...
چت شده...
تو اینقدر کم طاقت نبودی....
فکر کن...باید با سیاست امشبو بگذرونی...
باید کاری کنی خودش صندلی نشین شه....
سخت بود اما باید تحمل میکردم...
این حس لعنتی رو نادیده گرفتم...
نمیشد ولی خوب من حسانم میتونم....
سریع سمت مظاهر رفتم...با دیدنم اومد سمتم...

ـ کجایی پسر؟ میدونی بیشتر مهمونی تازه وارد سراغتو می گرفتن...

ـ همین اطراف بودم...یه ذره حالم خوش نیست رفتم یه کم هوا بخورم...

ـ باشه...بهتره بری یه سری بهشون بزنی تا بهشون ب...

جملش رو نیمه کاره رها کرد....رد نگاهشو گرفتم...
برگشتم...
بله...
بالاخره کسی که امشب خیلی منتظرش بودم اومد....
دیگه چیزی مهم نبود...
رفتم تو جلد واقعی خودم...حسان فرداد..
حسان سنگ قلب مغرور...بیرحم ...نفوذ ناپذیر...
با صورتی جدی و خشک سر جام ایستادم. مظاهر خواست حرکت کنه که با تحکم بهش گفتم:
ـ بمون سرجات...... اونی که قراره بیاد اونه نه تو.....

ـ اما....

ـ مظاهر....
مظاهر هم کنارم ایستاد و حرفی نزد....

دم در ایستاده بود....
نگاهش به نگاهم تلاقی پیدا کرد...
دستمو توی جیب شلوارم بردم و یه جام شراب از سینی خدمتکاری که کنارم بود برداشتم و کمی ازش مزه کردم....

یه لبخند مسخره روی لبش اومد...
مثل همون لبخندایی که تا سر حد جنون ازش متنفر بودم......

به سمتم قدم برداشت.....
بهم رسید...
چند ثانیه بهم زل زد....
مثل همیشه تا اعماق وجودش از چشماش خوندم....

دستشو جلو آورد و گفت:
ـ سلام بر حسان فرداد بزرگ......

نگاهی از سر بی تفاوتی بهش انداختم....
برام مهم نبود که دستش توی هوا مونده....
جام شرابو بالا آوردم و کمی ازش خوردم...

باز هم همون لبخند مسخره....
دستشو عقب کشید....

ـ هنوزم که هنوزه گند اخلاقی...عوض نشدی....اما.....بهتره بگذریم...بایت دعوتت ممنون....دلم خیلی برای اینجور مهمونیا تنگ شده بود...مخصوصا از نوع فردادیش....

تک تک کلماتشو رو با همون لبخند مذخرف بیان میکرد....

در جوابش با غرور خاص خودم گفتم:
ـ اصولا از آدمهای عوضی زیاد خوشم نمیاد آقای حمید سعیدی.....در واقع ازشون متنفرم... تو هم بهتره خوب امشبو خوش بگذرونی چون به قول خودت مهمونیه یکی از خاندان فردادِ...کم کسی نیستن این خاندان.......

صورتش گرفته شد......
حرص و عصبانیت توی تک تک اجزای صورتش مشاهده میشد و من سرشارازلذت.........

بی حرف راهشو کج کرد و نشست روی میز نزدیک میزمن....

من هم بی توجه بهش با مظاهر شروع به حرف زدن کردم...
بعد از چند دقیقه سر میز نشستیم....
آهنگ شادی پخش شد...
ناخودآگاه چشمام چرخید دور سالن...
میخواستم ببینم اون دختر، مهرا کجاست...؟!

پشت میزی با فاصله ی دو میز از ما کنار خانواده ی حوری خانم نشسته بود و با دختر حوری خانم مشغول صحبت بود....
بعد چند ثانیه شروع کد به خندیدن...
چه لبخند جذابی داشت.....(!)
خنده به صورتش می اومد...

با صدای مظاهر از حال و هواش بیرون اومدم...
به طرفش نگاه کردم..
ـ قیافه ی رقیبت زیادی پکرِ....فک کنم بدجوری زدی تو برجکش..

نامحسوس به حمید نگاهی انداختم...
ـ اونقدرا هم پکر نیست....مطمئن باش حالتش گذراست...اون جایی که شراب و رقص و دختر باشه اگه از عصبانیت هم به مرز انفجار رسیده باشه خودشو کنترل میکنه....از این سه چیز هیچ وقت نمیگذره....

ـ اونکه بله...الان دارم مشاهده میکنم به ثانیه نکشید حالتش عوض شد.....ولی...

جملشو ناقص رها کرد.....
بهش نگاهی انداختم اخماش توی هم کشیده شده بود...
ناخودآگاه به دستاش نگاهی کردم...
مشت شده بودن....
بهش نگاهی انداختم اخماش توی هم کشیده شده بود...
ناخودآگاه به دستاش نگاهی کردم...

مشت شده بودن....

ـ چی شده مظاهر....چت شد یهو؟

مظاهر بدون ابنکه به من نگاهی بندازه با همون حالت عصبی و البته صورتی که از خشم به سرخی میزد گفت:
ـ پست بی شرم....آشغال...

از حالتش تعجب کردم...خیلی کم پیش می اومد که تا این حد عصبانی شه....دستمو روی بازوش گذاشتم..
ـ مظاهر...

نگاهش به طرفم کشیده شد...توی چشماش رگه های خون دیده میشد..
ـ چت شده مظاهر...

مظاهر خیره توی چشمام گفت:
ـ دوست دارم برم گردن اون کثافت هرزه رو بشکونم...با نگاه کثیفش داره درسته خانم عظیمی رو قورت میده...آشغال ببین چجوری بهش زل زده واز اون زهر ماری داره با لذت میخوره...

اینبار سریع و آشکار به سمتش برگشتم...
کثافت...
بی شرف.....
وقیحانه به مهرا زل زده بود...
چشماش روی بدن مهرا زوم بود...
با لذت نگاهش میکرد و شراب میخورد...

عصبی شدم...
تحمل دیدن این صحنه رو نداشتم....
فضا برای نفس کشیدن نبود....
هر چقدر هم سعی میکردم که با نفس عمیق کشیدن آروم باشم نمی شد....
دستم رو مشت کردم...
چرا دوست داشتم زنده زنده حمید عوضی رو همین جا چالش کنم؟....

چشمامو محکم بستم...
دیوونه شده بودم....
به مرز انفجار رسیده بودم...
چند تا نفس غمیق کشیدم...
فایده ای نداشت
سریع بلند شدموبه طرف پله ها رفتم....
توی اتاقم که رسیدم سریع به سمت گلدون پر از گلهای یاس حمله بردم و محکم کوبوندمش به دیوار.....
هزار تیکه شد.....
هر تیکش دل نا آروم منو آروم کرد....

به سمت دستشویی رفتم و سرمو زیر شیر آب سرد بردم.....
باید امشبو تحمل کنم....
باید یه امشبو وجود اون عوضی و رذل رو توی خونم تحمل کنم.....

نمی ذارم امشب منو بشکنی حمید سعیدی....
از دستشویی اومدم بیرون...
موهامو سریع خشک کردم.کمی از حال درونم بهتر شده بود...
امشب به خودم قول دادم یه حال اساسی از اون دختر سرتق و لجباز بگیرم...
باید بابت امشب حسابی تنبیه شه...

حالتو میگیرم مهرا....
حالا بشین و تماشا کن....
فقط اگه امشبو بتونم سالم بگذرونم...


از پله ها اومدم پایین....
با چشم دنبال مظاهر گشتم....
سر میز حوری خانم نشسته بود....
یه لبخند توی دلم براش زدم....
طوری نشسته بود که جلوی دید زدن اون عوضیرو از مهرا گرفته بود...
خوشحال بودم....
این پسر واقعا آقاست....
یه انسان شریف....

نمی خواستم برم سرمیزشون اما یه حسی منو به سمت اونا کشوند....
صندلی کنار مهرا خالی بود..
من به ظاهر بی تفاوت و سرد کنارش نشستم...
برگشت و نگاهم کرد...
نگاهش دلگیر بود...
سریع نگاهشو ازم گرفت و با زهره که کنار دستش نشسته بود مشغول حرف زدن شد....

تینا دختر حوری خانم که کنار مظاهر نشسته بود با لبخندی مصنوعی رو به من گفت:
ـ آقای فرداد...واقعا باید به مهمونی امشبتون یه لایک اساسی داد....معلومه خیلی زحمت کشیدید......

از طرز حرف زدنش اصلا خوشم نیومد...
خیلی چندش آور کلماتو ادا میکرد...

خیلی سرد و خشک گفتم:
ـ زحمتی برام نشد...فقط چند تا صفر بیشتر جلوی یه یک گذاشتم .همین!. در ضمن مهمونی ها من همیشه در این حد هستن...بایدم همینطور باشن....
"مهرا"

بعد از اون کاری که حسا باهام کرد.
از دستش حسابی دلگیر شدم....
زهره رو دیدم که تازه اومده بود....
.رفتم سمتش با زور به همراه تینا رفتیم وسط و با اهنگ شادی رقصیدیم....
بعد از رقصیدن به سمت میزمون رفتیم...
منو زهره هم کنار خونواده ی حوری جون نشستیم...
کلا خانواده ی خوبی هستن...

زهره یه پیراهن ماکسی بلند مشکی پوشیده بود که روی یقه ی هفتش تمام نگین کاری شده بود...
خیلی شیک بود....
موهاشم تمام فر ریز کرده بود....

خانم شادان هم اومد البته با برادرش...
یک کت دامن خاکی رنگ بلند و کمی گشاد و کاملا پوشیده و با شال قهوه ای سیر انداخته بود روی سرش...از قیافش میشد فهمید که دوست داره سر همه ی مارو ببره بزاره روی سینه هامون.....


میزما و میز کناریمون برای همه ی کارمندای شرکت بود.... همه یک جا جمع بودیم و این خیلی خوب بود....

ـ مهرا دختر... امشب قراه چند تا پسرو راهی کنی اون دنیا...؟
صدای زهره بود که با لحن لا مزه ای حرف میزد.

با خنده گفتم
ـ امم...راستش هنوز آمار دقیقی به دستم نرسیده...ولی تو نصف بیشترو در نظر بگیر...

با این حرفم هر کسی که سر میزمون نشسته بود به خنده افتاد...

سام پسر حوری جون گفت:
ـ بایدم این جوری بگین ولی به نظر من باید بگین کل پسرای این مهمونی...درست تره...

بهش نگاهی انداختم...
چشماش برق خاصی میزد..
و یه لبخد گوشه ی لبش جا خوش کرده بود...
سریع سرمو انداختم پایین....

زهره دم گوشم گفت:
ـ اولین دلدات معلوم شد...بیچاره سام.....بدجور دلبری کردی خانوم...


سرخ شدم..
آروم سرمو بالا آوردم و به طرفش برگشتم گفتم:
ـ زهره توروخدا....


زهره خندید...
یه چشمک بهم زد...
وضعیت خوبی نبود...
سریع چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم....
یه نگاهی به اطراف انداختم اما خیلی زود به یه نقطه خیره شدم....

چقدر آشنا بود...
آها.....شناختمش......
رییس شرکت پروانه ....
رقیب سرسخت حسان ...
اسمش چی بود؟..حامد؟ ....نه حمید...آره حمید سعیدی.....


نگاهش به من افتاد...
مثل دیروز صبح یه لبخند روی لبهاش اومد...
چشماش برق عجیبی زد...
از طرز نگاهش اصلا خوشم نیومد....
قشنگ احساس کردم جوری داره نگاهم میکنه که میخواد سایز لباسم هم دستش بیاد...
عصبی شدم ناخودآگاه اخمام کشیده شد....
به محض دیدن اخمام خندید ولیوان شرابشو بالا آورد و یه سره نوشید...
خوشم نیومد...
نگاهم رو ازش گرفتم...
با زهره و حوری جون مشغول حرف زدن شدم اما هم چنان سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم....
نه تنها اون بلکه سنگینی نگاه تمام مردایی که اونجا حضور داشتند...
بعضی ها نا محسوس...بعضی ها هم وقیحانه و آشکارا....
سعی کردم بیخیالشون شم...


تا خواستم حوری جون رو صدا بزنم که با صدای ساناز نه تنها من بلکه همه ی کساییکه که سر میز ما و میز کناریمون بودند رو متوجه ی خودش کرد...

وای............این چرا این ریختی شده......
چقدر وحشتناک آرایش کرده بود...
خیلی ترسناک شده بود....
یه لباس که شاید کلا نیم متر پارچه هم نبرده بود تنش بود.... بالاتنش تقریبا کامل دیده میشد...

موهاش نارنجی شده بود....!
لاک نارنجی و رژ نارنجی.....سایه نارنجی .....
گوشواره و گردنبند نارنجی.....

لباس!........
لباس آبی نفتی!..........کفش آبی نفتی.....

یعنی ترکیب رنگش درسته توی حلقم...!

اوف .....این با چه اعتماد به نفسی خودشو این شکلی کرده بود...
وای.....اصلا چجوری روش شد این مثلا لباسو بپوشه..
اصلا پوشیدن و نپوشیدنش توفیری نداشت...
فقط کافی بود خم شه تا .................پیدا میشد....!
بالاتنه هم که.....!


وای من با این لباسم که باز نیست . فقط بازوهام تو معرض ِ دیده..دارم عذاب میکشم و خودمو بستم به فحش....
این با این وضع چه جوری.......
اصلا به من چه....ولش بابا...


تقریبا همه باهاش احوا پرسی کردن.
.بعد از نشستن سریع یه جام شرابو یه سره رفت بالا....
دهنم از تعجب باز موند...
هنوز نرسیده...
خدا بخیر کنه..


بعد از چند دقیقه مظاهر حمیدی اومد سر میزمون..
.درست روبروی من نشست...
به محض دیدنش یه لبخند مهمون لبهام شد...
خیلی گل بود....

ـ چطورین مهرا خانم...راستش امشب خیلی تغییر کردین...اولش اصلا نشناختمتون

نگاهش تقریبا اطراف من میچرخید و روی من ثابت نبود...وای این پسر چقدر با ادبِ...

ـ ای بابا....خواستم یه شب مثل دخترای دیگه باشم...ببینید شماها اگه گذاشتین....

همه از حرفم خندشون گرفته بود...
بعد از چند دقیقه که به خنده و شوخی گذشت.
متوجه ی نزدیک شدن حسان به میزمون شدم...
سریع سرمو انداختم پایین و با کاپ کیکی که توی بشقابم بود بازی کردم...
در کمال تعجبم مستقیم اومد کنارم نشست...
جای خالی بود اما اون درست صندلیه خالی کنار منو انتخاب کرده بود!...
نگاهش کردم...
ازش دلگیر بودم...
امشب حرفهای بدی بهم زده بود...
قضاوت بی خودی دربارم کرده بود....
بهم نگاه کرد...
هیچ چیز توی چشماش نبود..مثل همشه...عاجز بودم از ترجمه ی اون چشمای لعنتی....


سرمو برگردوندم...
متوجه ی حرف زدنش با تینا شدم...
چقدر خشک و مغرور حرف میزد...
توی همین حین یه آهنگ قشنگی پخش شد...
دوست نداشتم پیش حسان باشم...
دست زهره رو کشیدم و از روی صندلی بلندش کردم...
با بلند شدن زهره حسان و مظاهر و حوری جون با هم به سمتمون برگشتن

بی توجه به نگاه خیره ی حسان به حوری جون گفتم:
ـ ببخشید..من یه ذره ....یه کوچولو از یه جا نشستن خوشم نمیاد...ترجیح میدم توی مهمونی وسط باشم تا روی صندلی...پس با اجازه...

قیافه ی حسان به آنی برگشت...
اخم شدیدی روی پیشونیش نشست.
.فهمیدم چه مرگشه..
حالا کجاشو دیدی آقا.....
تازه اول شبِ...


سام هم بلند شد و رو به منو زهره گفت:
ـ بله شما درست میگین...حیف این مهمونی که آدم بخواد روی صندلی بشینه..فکر کنم شما دوتا خانم محترم نیاز به بادیگارد داشته باشین...آخه زیادی در مرکز توجه قرار دارید....


با این حرفش هم من ، هم زهره خندمون گرفت....
زهره گفت:
ـ بابا سام..چرا هندونه زیر بغل من میزاری...خوب درست درمون بگو میخوام بیام مواظب مهرا باشم...اونه که زیادی تو دیده....

نگاهم سمت حسان رفت...
بهم نگاه نمیکرد...
به جام شرابی که توی دستش بود زل زده بود...
بخوبی فشاری رو که روی جام میاورد رو حس میکردم..
لبخندی روی لبم نشست .....بلند طوری که قشنگ حسان بشنوه گفتم:
ـ اختیار داری زهره جون...
ولی فکر نکنم اونقدر را هم دیدنی باشم.... حالا فرض کن باشم با بادیگاردی که دارم عکرا اگه کسی بتونه بهم نزدیک شه....


نگاه خشمگین حسان رو روی خودم حس کردم...
نگاهش کردم و در کمال آرامش بهش لبخندی زدم....سام همراه منو زهره اومد...منو زهره با آهنگ میرقصیدیم و من با آهنگ میخوندم...
منو زهره با آهنگ میرقصیدیم و من با آهنگ میخوندم...
سام هم تقریبا کنار ما یستاده بود و با جام شرابش بازی میکرد...
و گهگاهی هم زهره سر به سرش میذاشت و مجبورش میکرد باهاش برقصه....

دوستی ساده ی ما غیر معمولی شد
نمیدونم اون روز تو وجودم چی شد
نمیدونم چی شد که وجودم لرزید
دل من این حسو از تو زودتر فهمید
تو که باشی پیشم دیگه چی کم دارم
چه دلیلی داره از تو دست بردارم.

نگاهم به حسان خورد...
مات من بود...
روی پیشونیش اخم نشسته بود اما حالت صورتش عصبانی نبود...
متوجه ی نگاهم شد جام شرابو نزدیک لبهاش کرد و آروم ازش خورد...
میخواستم حرصش دربیارم...
یه لبخند زدم و چرخیدم سمت زهره..

بین ما کی بیشتر عاشقِ ، من یا تو
هرچی شد از حالا همه چیزش با تو
دیگه دست من نیست...بستگی داره به تو
بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری
بستگی داره که تو تاچه روزی بتونی
عاشق من بمونی.منو تنها نزاری

دوباره سمت حسان چرخیدم.......
هنوز نگاهش بی پروا روی من بود...
انگار به هیچ کس جز من توجه نداشت...
چشمای سیاهش خیره به من بود...
من از سنگینی نگاهش مثل کوره ی داغ از درون آتیش گرفتم...
تحمل نداشتم که تو روش...
با اون نگاهی که روی خودمِ برقصم....
دوباره برگشتم و پشتمو بهش کردم....
نفس عمیقی کشیدم و با زهره رقصیدم...

دست من نبود اگه این جوری پیش اومد
می دونستم خوبی و لی نه تا این حد
انگاری صد سال که تورو میشناسم
واسه اینه اینقدر روی تو حساسم
منه احساساتی به تو عادت کردم
هر جا باشم آخر به تو برمیگردم

نتونستم طاقت بیارم دوباره برگشتم سمتش...
اما این بار نگاهم نمیکرد...
سرش پایین بود و با گیلاس توی دستش بازی میکرد...
خیلی توی فکر بود...یعنی به چی فکر میکنه...؟

اهنگ تموم شد و با زهره سام به سمت میز حرکت کردیم...
لیوان رو پر از آبمیو ی خنکی کردمو تقریبا یه سره خوردمش....
جونم تازه شد...

ساناز به حالت خیلی چندشی و با لحن حال بهم زنی رو به من گفت:
ـ مهرا جون.....اصلا بهت نمیخورد اینقدر قشنگ برقصی...امشب کلا متفاوت شدی...احساس میکنم یکی شبیه مهرا عظیمی روبروم نه خودش.

نمیدونم چرا از حرفاش ناراحت نشدم..
.شاید چون اصلا تو آمار به حساب نمی آوردمش...حرفاشم برام بی اهمیت بودن...

تقریبا همه ساکت شدن و منتظر نگاهشون به دهن من بود....
با یه لبخند گفتم:
ـ چرا اتفاقا من خودِ خودِ همون مهرام...ولی خوب قرار نیست همه جا به یک تیپ ظاهر شم...باید متناسب با محیط و جوش لباس بپوشم...فکر کنم همه مثل من باشن..خیلی کم پیش میاد یه نفر اونجوری که توی مهمونی ظاهر میشه سر کارشم به همون صورت باشه مگه اینکه بخواد به قول یه بنده خدایی درصد شانسشو بالا ببره...

تیکه ی آخر جملم رو دقیقا با منظور گفتم....
باید به مرد مغروری که کنارم نشسته بود می فهموندم که فقط به خاطر مهمونی به ظاهرم رسیدم..
مثل تموم مهمونای دیگه...
حتی مثل خودش...
نه برای خودنمایی............... نه برای........


صورت ساناز سرخ شد..
از فرظ عصبانیت زیاد کم مونده بود از گوشاش بخار بیرون بزنه...
بیچاره کسایی که سر میز ما بودند با بدبختی خودشونو نگه داشتن تا یه وقت نرنن زیر خنده....
نگاهم به مظاهر افتاد..
هم زمان اون هم بهم نگاه کرد .سعی کرد خندش فقط به لبخند معمولی باشه سرشو تکون دادو آوم انگشت اشارشو زیر گلوش کشید....
با این کارش رسما پوکیدم از خنده....
با صدای خنده ی من همه زدن زیر خنده...
حالا نخند کی بخند....
اونقدر خندیدم که احساس کردم داره گریم میگیره.
به حسان نگاه کردم فقط به من زل زده بود...ا
ین دفعه توی چشماش یه چیزی وجو داشت....یه برق خواستنی و خاص......

سریع نگاهمو ازش گرفتم....
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط !...rana ، دختر شاعر ، هستی0611 ، میا
#23
قسمت 20


" حسان"
هر چقدر هم که خودشو کنه اما نمیتونه جلوی اون زبون درازیشو بگیره...
چنان اون دختره ی جلف و هرزه رو شست که توی دلم یه آفرین بزرگ بهش گفتم...

جمله ی آخرشو در ظاهر به اون دختر گفت اما هیج کس به جز خودم نفهمید که دقیقا به من تیکه انداخت...
می خواست تلافی سر شبو سرم دربیاره...
همه چیزش مثل خودش تکِ...
حتی تلافی کردنش....
با کاری که مظاهر کرد نتونست خودشو نگه داره...
بلند زد زیر خنده....
دلم برای لبهایی که الان پر بود از خنده بی دلیل ضعف رفت...
باز بی جنبه شدم....
باز همه چیز از یادم رفت....
دوست داشتم تا آخر این مهمونی..........نه.......تا آخر عمرم بهش همینطور زل بزنم و خندشو ببینم...
بهم نگاه کرد..
می دونم چی توی چشمام دید که گونه هاش سرخ شدن و سرش به زیر رفت......

آخ که چقدر خواستنی و نجیب بود...
اوف......باز هوایی شدم و یه سره دارم میرم...
لعنتی....لعنتی .....چنان از خود بی خودم میکنه که قدر ت هیچ کاری رو ندارم...

صدای موزیک این دفعه بلند تر از حد معمول شد و آهنگ زیبایی پخش شد...
آهنگی که با وجود دختری که کنارم نشسته بود برام جالب شد...

یه احساسی به تو دارم
یه حس تازه و مبهم
یه جوری توی دنیامی
که تنها با تو خوشحالم

تمام حواسم بهش بود...
در ظاهر بی توجه بودم اما زیر چشمی می پاییدمش...
شده بودم عین پسرای 18 ساله برای اولین بار میخوان دختری رو دید بزنن...
از دست خودم کفری شدم...
اما خوب نمیتونستم در برابر این دختر مقاومت کنم....

یه احساسی به تو دارم
شبیه عشق و بی خوابی
تو چشمات طرح خورشیده
تو این شبای مردابی

این بار واقعا به سمتش برگشتمو و بهش نگاه کردم....
نگاهش روبرو بود و روی لبش خنده.....
این چه حسیه که بهت دارم دختر؟
چرا فقط برای تو؟
چرا تو فقط میتونی این حس رو قویتر کنی؟....
از سنگینی نگاهم به سمتم برگشت...
دستم روی میز کنار جام شرابم بود....
اون هم بدون اینکه خودش متوجه باشه دستشو روی میز گذاشت دستامو با فاصله ی یکمی از هم قرار داشتن....

تا دستای تو راهی نیست
دارم از گریه کم میشم
تو مرز بین من با تو
دارم شکل خودم میشم

توی چشماش غرق شدم....
چقدردلم میخواست الا ن دستاش توی حصار دستای من بود....
چقدر دم میخواست انگشتامو لای انگشتای دستش بزارم و با تمام وجود به هم بچسبونمشون...

مثه گلهای بی گلدون
هنوزم مات بارونی
تو از دلتنگیه دریا
توی طوفان چی میدونی...

آره دلتنگش بودم....خیلی دلتنگ.........
این چه حسیه مه به حونم افتاده...
این چه وضع و اوضاعیه که من دارم؟.....

یه احساسی به تو دارم
شبیه عشق و بی خوابی
تو چشمات طرح خورشیده
توی این شبای مردابی

هم زمان نگاهمون رو از هم گرفتیم...
من سمت مظاهر برگشتم و اون سرش به زیر رفت.......

نمی دونم کجا بودم که فرداهامو گم کردم
که میسوزم که میمیرماگر که از تو برگردم

خودم بودم که میخواستم همه دنیای من باشی
ببین غرق توام اما هنوز می ترسی تنها شی

یه احساسی به تو دارم
یه جوری از تو سرشارم
یه کم این حسو باور کن
که بی وقفه دوست دارم.........
یه احساسی به تو دارم
شبیه دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
عشق و دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دل بستن
تو هم مثل منی اما

یه کم دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
عاشق تری از من


چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم که پر بود از عطر تنش...
نه ..نباید این جوری پیش بره.......
از جام بلند شدم...
با نگاه به مظاهر فهموندم که باید همرام بیاد...اونم بلند شد...
بی توجه به مهرا از کنارش رد شدم....
سنگینی نگاهشو روم حس کردم اما نتونستم نگاهش کنم...

چرا دوست دارم این مهمونی لعتنی زودتر تموم شه؟....
به سمت میز اساتیدم حرکت کردیم....
در بین راه چشمم به اون عوضی بی شرم افتاد...
کنارش دو تا دختر لوند ماهرانه براش دلبری می کردند و اون سرمستِ سرمست داشت از جام شرابی که توی دستش بود میخورد...
پوزخندی روی لبم نشست اما دقیق تر بهش نگاه کردم......
رذل بی همه چیز....
با وجود نازو اداهای اون دخترا بازهم نگاهش میخ مهرا بود....
انگار اون دوتا وجود ندارند....

سرمو برگردوندم..
.امشب باید تحمل داشته باشم...
ولی فردا...
قسم میخورم چنان حالی از هر دوشون بگیرم تا عمر دارن یادشون بمونه.....
دودمان اون رذل رو فردا طوری به باد میدم که از شدت بهت حتی نفس کشیدنم یادش بره... اما اون دختره ی سرتق.....!
مهرا منتظر باش و ببین چجوری تلافیه امشبو سرت دربیارم.........



**********************

"مهرا"

با رفتن غیر منتظره ی حسان و مظاهر جمع خودمونی تر شد...
اما من اصلا حالم خوب نبود.....
اون نگاه ها مدام منو اذیت میکرد.....
نگاه ناب و پر حرف...
نگاه هایی که قدرت فکر کردن رو ازم میگرفت..

آخ خدا یه امشبو بی خیال همه چیز میخوام بشم.....

می خوام خودمو بزنم به کوچه ی علی چپ.......
می خوام خومو بزنم به نفهمی.....
به ندیدن و نشنیدن.....
فقط همین امشب...

امشب حرفای حسان به دلم اومد....
اونقدر که فقط میخوام همین امشب هر طور شده هر جوری که میشه تلافی کنم....
حتی اگه شده پا روی عقادیم بزارم...
یه امشبو این کارو میکنم...
فقط برای اینکه اون مرد رو بشونم سر جاش....
اون موجود خودپرست و خودخواه باید بفهمه که همه ی حرفاش چرت و چرتن...

دیگه داشتم از این همه فکر آمپر می چسبوندم....
هیچی بهتر از رقص حالمو جا نمیاورد....

دوباره از صندلیم پا شدم...
سام و تینا نگاهشون به سمتم کشیده شد.
سام با خنده گفت:
ـ مهرا خانم بابا تازه نشستین.نکنه واقعا میخواین پسر کشون راه بندازین...

حوری جون مهلت جواب دادن به منو ندادو با شوخی یه پس گردنی حواله ی سام کرد و گفت:
ـ بسه دیگه ...چشما درویش..پسره ی پررو..

سام نمایشی دستشو پشت گردنش کشید و گفت:
ـ اِ مادر من چرا میزنی؟ زشته توی جمع این کار....خوب همین کارارو کردی دیگه که کسی نمیاد زنم شه..میگه ببین پسره 27 سالشه ولی هنوزم از مادرش کتک میخوره...

خندم گرفته بود....
عاشق خانواده ی حوری جون شدم..
خدایی خیلی باحالن...
رفتم سمت سام و تینا....
دست تینا رو گرفتم و کشیدمو با دست دیگم به شونه ی سام زدمو گفتم:
ـ بلند شو بادیگارد...جنابعالی باید جور پسرکشون منو بکشی..در ضمن از قدیم گفتن چوب مادر گله هر کی نخوره...چیه؟...آفرین گل پسر حالا پا شو....

تینا یه ایول بلند گفت و یه چشمک به سام زد...
حوری جون به خنده افتاد...
زهره به حرف اومد و گفت:
ـ بابا سام بلند شو دیگه...راست میگه این تنها بره وسط ...اون سط میشه میدون جنگ...بلند شو تا مهمونی به این خوبی رو به جنگ جهانی سوم تبدیل نکرده...

سام بلند شد و گفت:
ای به چشم...ولی خدایی بیشتر از سه نفرو حریف نیستم...بقیه رو چیکار کنم؟...

من که مردم از خجالت....
سرخ شدم...
کلا از رقص هم پشیمون شدم.
دست تینا رو رها کردم میخواسم برم بشینم که حوری جون متوجه شد سریع بلند شدو اومد دستمو گرفت و به سمت وسط سالن برد...

همونطور به سام و تینا گقت:
ـ بابا این دختر قبل از اینکه پسر کشون راه بندازه شما با حرفاتوم میکشینش که...
بسه دیگه...

باهم رفتیم وسط...با حوری جون رقصیدم...
خیلی شیک و زنونه میرقصید....
سام و تینا هم کنار ما میرقصیدن...
بعد از چند دقیقه دیدم زهره با برادر خانم شاداو بقیه ی همکارا اومدن وسط...
به محض رسیدن اونا زهره دست حوری جون و کشید سمت خودش و باهاش رقصید...
من از حرکت زهره خندم گرفت و یه حسود بلند بهش گفتم...

سام یه ضرب کوچولو به شونم زد...
برگشتم سمتش...
با حالت با مزه ای دستشو توی سرش فرو برده بودو سرشو کمی کج کرده بود..
گفت:
ـ چیزه...توقع زیادیه اگه بادیگاردت انتظار داشته باشه باهاش برقصی...

از حالتش خندم گرفت.درست مثل پسر بچه های سه ساله که با حالت تخسی دارن برای اسباب بازی از مامانشون خواهش میکنن...

با خنده گفتم:
ـ نخیر...کی بهتر از بادیگارد..

با این حرفم چشماش برق زد...
برقی که اصلا دوست نداشتم ببینم...
زیاده روی کرده بودم...
اما خوب ولش...یه امشب...فقط یه امش...
باهاش رقصیدم...
چه آهنگی هم برامون پخش شد....!
تورو دوست دارمت اره اره

کسی مثل تو دیگه نداره
واسه رفتن تو دیگه دیره
دل من به نگاه تو گیره

روبروی سام می رقصیدم...
اما نگاهم به پشت سرش ثابت موند...
میز روبروی ماچند تا اساتید اسم و رسم دار با مظاهر و حسان نشسته بودند ....
ظاهرا مشغول به حرف زدن بودند که با وجود ما صحبتاشون قطع کردن و ما رو نگاه میکردن...
نگاهم به صورت حسان کشیده شد...
سرخِ سرخ بود...
می تونستم عصبانیت رو از تک تک اجزای صورتش بخونم...
دلم خنک شد...
بدون اینکه حواسم پرت شه یه نگاه به سام انداختم و با طنازی بیشتری باهاش رقصیدم....

امشب دیوونت میکنم حسان فرداد...

با تو اسمون ابی می باره
شبامون می شه پر ستاره
عاشق تو شدم من عشقم
واسه دیدن چشمات تشنه ام

سام با اون برق نگاهش که منو کلافه کرده بود دستمو گرفت .
اولش خوشم نیومد اما به محض دیدن صورت پر خشم حسان همه چیز یادم رفت....
دستمو بالا آورد و مجبورم کرد یه درو بچرخم......

ناخودآگاه خندم گرفت...
یه خنده ی خیلی غلیظ.....
تینا کنارمون با حالت بامزه ای دست میزد...

مطمئنم اگه کارد که هیچ شمشیرم به حسان میزدی خون ازش نمی اومد....
تمام مردایی که اطرافمون بودند نگاهشون به رقص طناز من بود

و
من فقط یه چیز برام مهم بود...
دیوونه کردن حسان....

بهش نگاهی انداختم و یه لبخند مکش بهش هدیه کردم...
با این کارم با چشماش آشکارا برام خط و نشون کشید...
خندم گرفت و نامحسوس و بدون اراده براش چشمک ریزی فرستادم...

تو رو دوست دارمت اره اره
کسی مثل تو دیگه نداره
بدون تو دیگه نمیشه
گل من می مونی تا همیشه
دل تنگت و با من واکن ب
یا چشمات رو من واکن
گل من
بیا تو حالا منو تو تنهایی
دستامونو بگیریم بریم به اسمونا
چشمات میخنده
خندهات قشنگه
تو رو دوست دارم قدر یه دنیا

نگاه سام با اشتیاق روی صورتم بود....
امشب خیلی بیش از حد از محدوم جلوتر رفته بودم...
یه نفس عمیق کشیدم....
نگاهم دوباره رفت سمت میز حسان....

این دفعه مظاهرو دیدم که نگران داشت حسانو نگاه میکرد...

نمیدونم چش شده بود؟....
منم یه ذره نگران شدم.
حسان گیلاس شرابو یه سره رفت بالا.....
امشب با اینهمه مشروبی که خورده مطمئنم یه بلایی سر خودش میاره.....
سرشو بالا آورد با چشمای سرخ شده نگاهم کرد...


تمام....
مات ومبهوت موندم سرجام.....

وسط اونقدر شلوغ بود که کسی متوجه ی حالت من نشد.
تینا خودشو وسط منو سام انداخت و با سام مشغول رقصیدن شد...


من....
نگاهم هنوز به چشمای به خون نشسته ی مرد مغرور بود.....

با تو اروم ارومم
بی تو داغون داغونم
با تو چشمامو میبندم
با تو دائمی میخندم
بیا دنیایه من باش تو
بیا رویایه من باش تو
بیا عاشق من باش تو
بیا دستمامو بگیر و پاشو

با تو دنیا عشق و می سازم
با تو دنیا بهشت و می سازم
با تو عاشق عشق تو میمونم
واسه چشمای ناز تو میخونم

حسان هنوز با اون حال خیره نگاهم میکرد....
دستش به سمت کرواتش رفت و اونو توی یه حرکت سریع بازش کرد...

می خونم تا که دنیام بدونه
من کردی باچشمات دیووووونه
گل من

دیگه طاقت نیاورد. نگاه سرخش و عصبانیشو ازم گرفت و با سرعت نور از روی صندلی بلند شد و رفت سمت خروجی سالن.....
من به جای خالیش هنوز خیره بودم...

با دستایی که روی شونم نشست از بهت دراومدم.......زهره بود...
ـ بابا کولاک کردی دختر....مجلسو آتیش زدی که..

من مثل گیجا نگاهش کردم..
بعد از چند ثانیه به خودم اومدم....
سریع یه لبخند روی لبهام کاشتم و گفتم:
ـ پس چی! ...حالا هنوز مونده تا آتیش سوزوندنمو ببینی...

زهره سوت ضعیفی کشیدو دم گوشم گفت:
ـ بابا تو با این طنازی و دلبری که الان کردی رسما تمام مردایی رو که اطرافت بودنو سکته دادی.....دیگه بدتر از این که....

با صدای حوری جون حرفش نصفه موند...
برگشتم به سمت حوری جون..مظاهرم کنارش ایستاده بود....
یه اخم شدیدی روی پیشونیش بود...
وا این کی اومد اینجا..؟

ـ مهرا جون عزیزم بسه دیگه...یه کم به خودت استراحت بده...هنوز تا آخر شب کلی راه مونده...

حالتش یه ذره ناراحت بود...
یه ذره عصبانی...
من و زهره با تعجب بهش نگاه کردیم...
انگاری متوجه حالت ما شد.
سریع یه لبخند زد و گفت:
ـ بابا وروجک یه آتیشی به پا کردی که نگو....بدو بیا بشین بسه....

زهره یه نگاه عمیق به حوری جون و مظاهر انداخت ...
انگاری یه چیزی رو فهمید که سریع گفت:
ـ اِ..آره بابا...یه ذره خستگی بگیر .

سریع از کنارم رد شدو دست حوری جون رو گرفت با مظاهر رفتن سر میز...

وا اینا چرا اینجوری شدن؟

شونمو بالا انداختم...
دلم نمیخواست بشینم....
انگار چیزی منو وادار میکرد که وسط بمونم...
اما حرفای و نگاه های حوری جون نمیذاشت راحت باشم...
رفتم طرف ستون های ته سالن...
اونجا خلوتِ خلوت بود....
تقریبا میزی هم در اونجا قرار نداشت.....
تا رسیدم اونجا چراغا خاموش شد...
سالن تاریک شد...
فقط چند تا باریکه نور تزیینی وسط سالن بود طوری که فقط وسط سالن دیده می شد...
بقیه ی سالن توی تاریکی فرو رفته بود...

عاشق این آهنگ بودم...
آرامش سراسر وجودمو گرفت....
چند تا زوج وسط رفتندتا با هم عاشقانه برقصن...
ومن کنار ستون ایستادم...
سرمو به ستون تکیه دادم و به صحنه ی روبه روم نگاه کردم...
خیلی زیبا و رمانتیک بود....
آدم هوس میکرد بره توی این فضا و عاشقانه برقصه...
اما کو همراه؟!
بدجور هوس کردم برم وسط...
ای کاش سام میموند تا باهاش برم برقصم.....
از این حرفم تجب کردم...
واقعا همه چیزو فراموش کرده بودم..
امشب خیلی بی حیا شده بودم...
سرمو انداختم پایین و یه نفس عمیق کشیدم.....
دوباره به دونفره های وسط سالن نگاه کردم و منتظر بودم تا خواننده شروع به خوندن کنه....
اما توی حال و هوای خودم بود که دستی محکم از بغلم رد شد و روی شکمم قرار گرفت.
محکم منو به سمت خودش کشید....
نفسم از ترس توی سینم حبس شد...
باز هم از ترس لال شدم...
تکون خوردم تا شاید ولم کنه اما بدتر شد...
از پشت کاملا بهش جسبیده بودم...
دستاش مردونه بود....
عطرش سردو تلخ بود...
عطری که برام آشنا بود..
آشناتر از هر آشنایی....
نمیدونم چرا و واسه چی اما حلقه ی اشک توی چشمام بسته شد....
صدای هرم نفسهاش به کنار گوشم میخورد...
حس میکردم ...
داغ بود....
حرارتش گوشمو آتیش زد...

و خواننده همون لحظه شروع کرد به خوندن...

کی اشکاتو پاک میکنه ، شبا كه غصه داري
دست رو موهات كي ميكشه ، وقتي منو نداري


یکی از دستاش اومد بالا و دسته ای از موهامو گرفت...نفس کم آوردم...

شونه ي كي مرهم هق هقت ميشه دوباره
از كي بهونه ميگيري ، شباي بي ستاره


برگ ريزوناي پاييز كي چشم برات نشسته

از جلوپات جمع ميكنه برگاي زرد وخسته


كي منتظر ميمونه ، حتي شباي يلدا
تا خنده رولبات بياد ، شب برسه به فردا


لبمو محکم گزیدم...
نه...نباید ادامه پیدا کنه....
دستمو گذاشتم روی دستی که روی شکمم بود...
تقلا کردم تا برش دارم اما اون با یه حرکت جای دستامونو عوض کرد....
انگشتاشو لای انگشتای دستم فرو برد و محکم تر از قل گذاشت روی شکمم..

كي از سرود بارون قصه برات ميسازه
از عاشقي ميخونه وقتي كه راه درازه


كي از ستاره بارون ، چشماشو هم ميذاره
نكنه ستاره اي بياد و ياد تورونیاره


تا اومدنم دوباره تقلا کنم...
سریع برم گردوند...
چشم تو چشم شدیم...
دیگه نمی تونستم اشکامو توی قاب چشمام نگه دارم....
ریختن...
بی مهابا....
هق هقم بلند شد...
چشماش از عصبانیت سرخ بود اما حالت صورتش نه....
هنوز دکمه ی ابلای پیراهنش باز بود...
کرواتش باز روی گردنش افتاده بود.....

به چشماش خیره شدم.....
اونم به من خیره شد...
دستاشو توی جفت دستام قفل کرد منو به ستون کنارم چسبوند....
خودشو بهم چسبوند....

چشمای من بارونی تر از قبل شروع به ریختن اشک کردن....


کی اشکاتو پاک میکنه ، شبا كه غصه داري
نگاهش روی اشکایی بود که از چشمام میریختن پایین.....

دست رو موهات كي ميكشه ، وقتي منو نداري
نگاهش چرخید روی موهام.....

شونه ي كي مرهم هق هقت ميشه دوباره
از كي بهونه ميگيري ، شباي بي ستاره


دیگه نمی تونستم تحمل کنم....
سرم انداختم پایین.....
ای کاش زودتر از اینجا خلاص شم...
ای کاش این مهمونی لعنتی زودتر تموم شه....

[b]برگ ريزوناي پاييز كي چشم برات نشسته
از جلوپات جمع ميكنه برگاي زرد وخسته


كي منتظر ميمونه ، حتي شباي يلدا
تا خنده رولبات بياد ، شب برسه به فردا


ای خدا.....
این چه کاریه که داره با من میکنه؟...
این کاراش چه معنی میده؟....
چرا از عذاب دادن من لذت میبره....
همه ی توانمو جمع کردم...
نباید بزارم امشبو زهرم کنه....
خواستم دهنموباز کنم که صداش کنار گوشم منو از تک و تا انداخت.

ـ مگه بهت نگفتم به نفعته که حرف گوش کن باشی؟ مگه نگفتم مثه یه دختر خوب بتمرگ سر جات.....مثلا خواستی چیو ثابت کنی؟ لذت بردی؟...از نگاه هرزه ی مردای امشب لذت بردی؟ آره.....

توی صداش سراسر حرص و عصبانیت موج میزد.....
همه ی جملاتش رو ترسناک بیان میکرد...
وحشتناک شده بود....
از ترس تند تند نفس میکشیدم....
معلومِ که خیلی زیاده روی کردم...

وقتی سکوت منو دید محکم برم گردوند و به ستون چسبوندم...
ـ لال شدی؟....تا چند دقیقه ی پیش که زبونت مثل فرفره می چرخید...لعنتی مگه بهت نگفتم که بتمرگ سر جات....اونوقت میای وسط طنازی میکنی؟ خیلی خوشت میاد که همه با چشماشون هرزه وار قورتت بدن..

شده بودم مثل آدمی که از شدت سرما داره میلرزه....
با سکوتم عصبی ترش کرده بودم...
اما دست خودم نبود....
از ترس صدام توی گلوم خفه شده بود....
واقعا نمی تونستم چیزی بگم....

ـ دلعنتی با توام..چرا خفه خون گرفتی؟ امشبو یادت بمونه...میخوام بلایی سرت بیارم که تا عمر داری فراموشت نشه...انگار بهت خیلی خوش گذشته نه؟از هرزه بازی لذت بردی؟

این.....
این دیگه خارج از توانم بود...
دیگه بیشتر از حدم بود...
تحمل اینکه بهم انگ هرزه بودن بزننن رو نداشتم...من هرزه نبودم..من....

دهنمو باز کردم..
مثل خودش از خشم صورتم قرمز شده بود...
مثل خودش می خواستم حالگیری کنم...
بی فکر..
بدون اینکه بدونم عاقبت این حرفام و کارام به کجا کشیده میشه دهنمو باز کردم...

میدونستم با این حرفام بدتر به توهیناش دامن میزنم اما حالا که منو عذاب میده .
منم میخوام تلافی کنم...
آره دیوونم...
یه دیوونه که میخواد به هر قیمتی شده مرد مغرور و خودپرست روبروش رو به آتیش بکشونه...

ـ نه به تو و نه به هیچ کس دیگه ای ربطی نداره..میدونی چیه؟ آره تازه خوشم اومده.تازه فهمیدم که مرکز توجه بودن چه لذتی داره..!

محکم هولش دادم..
از حرفام تعجب کرده بود...
خودم هم از حرفام تعجب کرده بودم...
من همچین دختری نبودم...
اما لازم بود..
لازم بود این خودپرست حدشو بدونه...
سریع از کنارش رد شدم...
زده بودم به سیم آخر ..
برام مهم نبود دیگه چی پیش میاد...
رسیدم به وسط سالن .
اشکامو سریع پاک کردم و پشت سرهم نفس عمیق میکشیدم...
حالم کمی بهتر شده بود...
هنوز وس سالن بودم که روشنایی سالن کمی بیشتر شد و آهنگ خارجی که مخصوص رقص دونفره بود پخش شد...

توی حال خودم بودم که کسی رو جلوم حس کردم...
سرمو بلند کردم...
حمید سعیدی بود.
همون که از نگاهش هیچ خوشم نمیومد....
یه لبخند مزحک و مسخره روی لباش بود...

در حالیکه دستشو جلوی من گرفت و با همون ژست گفت:
ـ این بانوی زیبا اجازه ی همراهی با این آهنگ رو به من میدن؟

نه اینکه ازش خوشم نمیومد نه...
ولی خوب زیادم حسم بهش خوب نبود...
درسته شنیده بدم عوضی و زنبازه ولی رفتارش تا الان برام تقریبا متین بود...
غیر از نگاه هایی که معذبم میکرد هیچی ازش ندیدم....
میخواستم محترمانه ردش کنم...

اما حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم...
برگشتم...
هنوز چشماش سرخ بود...
اما اونقدر خشمگین به من و حمید سعیدی زل زده بود که دوباره ترس برم داشت....
رگ روی پیشونیش متورم شد...

صدای حمید سعیدی از پشت سرم اومد:
ـ اجازه دارم بانوی زیبا؟...

همینطور که نگاهم به حسان بود ساکت بودم...
انگار منتظر یه حرکت ازش بودم...
اخم شدیدی روی پیشونیش افتاد...

با لحن عصبی و حرص واری گفت:
ـ فکر کنم بانوهای زیبا تر از این خانم توی مهمونی حضور داشته باشن و میتونن با کمال میل در خدمتت باشن آقای سعیدی...

حرصم گرفت...
میدونستم با این حرفاش میخواد خردم کنه..
میخواد عذابم بده...
اما منم دست روی دست نمیزارم حسان...
همه ی حرفاش که چند دقیقه ی پیش بهم زده بود رو فراموش کردم...

حالت شیطنتی به صدام دادم و خیره توی چشمای خشم آلود حسان فردادگفتم:
ـ البته شاید همینطور که بگید باشه... شاید زیباتر از من هم در مهمونی حضور داشته باشن اما هیچ کدوم نظر آقای سعیدی رو جلب نکرده

برگشتم و با یه لبخند مکشی به آقای سعیدی نگاه کردم...
برق پیروزی و خوشحالی رو میتونستم توی چشماش ببینم..
من از این مرد زیاد خوشم نمیومد..
ولی الان بهترین گزینه برای انتقام گرفتن از حسان برای حرفاش بود..

لبخندش پر رنگ تر شد و اومد جلو دستامو به آرومی گرفت و به دهنش نزدیک و بوسید...
چندشم شد...
اصلا خوشم نیومد....
دارم چیکار میکنم؟
از کی اینقدر وقیح شدم؟
همش به خاطر اینکه سوز حسان رو دربیارم؟
آخه چرا؟

چشمامو بستم...
سریع به سمت آغوش سعیدی کشیده شدم..
اما خودمو کنترل کردم..ازش با فاصله رقصیدم...
جرات اینکه برگردمو به پشت سرم نگاه کنم رو نداشتم...
حالتی که داشتم عذاب آور بود...
برق نگاه سعیدی معذبم میکرد...
سرمو انداختم پایین...
باز میخواستم به بی خیالی بزنم....

بعد از دوسه دقیقه احساس کردم به کمرم فشار اومد سرمو بلند کردم..
.آقای سعیدی مشتاقانه یه من نگاه میکرد تا خواست دهنشو باز کنه...

ـ هیییییییییییییییییییییین!! !! وای نه.....
[/b]

"حسان"
از شوک حرفاش بیرون اومدم..
لعنتی...
این دختر امشب اگه منو سالم بزاره کارِ...
باید بهش بفهمونم با این طنازیاش امشب کار دست خودش میده....
لعنت بهت حسان....آخه چرا باید برات مهم باشه...چرا میخوای؟

سرمو بالا گرفتم اما شوک دوم بهم وارد شد.....
امشب همینو کم داشتم...
بزمم کامل شد...
فقط رقصیدن با اون رذل بی همه چیز مونده که اونم حالا جور شد....

میدونستم اگه دختره بفهمه نمیخوام با اون بی شرف برقصه کله شقی میکنه و از لج من میره سراغش اما هر کاری کردم تا بی تفاوت باشم.نمی شد....
از دهنم پرید و حرفی رو که نباید میزدم ،زدم...
اون هم کاری رو کرد که من از انجام دادنش میترسیدم....
برق شهوت و هوس رو از چشمای اون حمیدی بی همه چیز خوندم...
نمیزارم آشغال...
آرزوی رقصیدن با مهرا رو به دلت میزارم....
سریع از سالن خارج شدم....
رفتم توی آشپزخونه...
باید کاری میکردم...
نمی تونستم جلوی نگاه ها و درخواست های هوس آلود مردای مهمونی رو بگیرم ولی میتونم اون جوجه سرتقو از مهمونی خارج کنم....
آخ...
فقط منتظرم این مهمونی تموم شه...
ببین چی کارت کنم جوجه....

به خدمتکار دستور دادم که سینی پر از لیوان های مشروب رو ببره توی سالن و طوری که نشون بده حواسش نبوده همه رو روی لباس مهرا بریزه....
جوری که از بالا و پایین لباسش مشروبی شه...

خدمتکار جا خورده بود....
حقم داشت با این کارم از کیفیت مهمونی کم میشد اما هیچ چیز دیگه برام اهمییت نداشت...
فقط میخواستم مهرا یه ثانیه هم توی آغوش اون کثافت نمونه...
با دادی که سر مستخدم زدم تقریبا خودمو خالی کردم....
سریع خودمو رسوندم به سالن...
دیدمش...
کاملا معلوم بود که خودشم از این وضع ناراحته....
صورت سرخش....
با فاصله رقصیدنش...
آخه کله شقی تا چقدر....
فقط برای لج بازی با من این طوری حاضره خودشو عذاب بده....
مظاهر کنارم اومد...
حالش دست کمی از حال من نداشت...
ـ آشغال...کثافت...من نمیدونم چرا مهرا خانم درخواست این بی شرمو قبول کرد....آه آدم واسه رقصیدن قحط بود.؟...

مظاهر نمی دونست دقیقا تنها کسی که می تونست برای تلافی امشب به مهرا کمک کنه همین بی شرف بود....

بعد از چند ثانیه همون اتفاقی افتاد که منتظرش بودم...
به محض ریختن شرابا روی لباس مهرا جیغ کشید....
عصبی شد...
کارد میزدی خونش درنمیومد...
از این صحنه یه لبخند محو روی لبهام اومد.....
سعی نکردم مخفیش کنم...
دلم خنک شد....
به یکباره تمام اون عصبانیت فروکش کرد....

با صدای مظاهر به خودم اومدم..
ـ وای....چه گندی زد این مستخدمِ....حسان ببین چه بلای سر لباس مهرا خانم آورد..اّه...

با مظاهر رفتیم سمتشون...
حمید سر مستخدم بیچاره تقریبا داد میزد...
مهرا ساکت بود و با حسرت به لباسش چشم دوخته بود...
و من از درون سرخوشِ سرخوش بودم...

با حالت جدی و خشک همیشگیم رو به اون نامرد گفتم:
ـ آقای سعیدی لازم نیست شما به حنجرت فشار بیاری...خودم مسئله رو حل میکنم...

با این حرفم مهرا سریع نگاهشو از لباسش گرفت و با خشم به من چشم دوخت.
چند ثانیه خیره موند روم و بعد اومد جلوم و با دستش به لباسش اشاره کرد و گفت:
ـ جدا..؟....خدمتکارتون این گند رو کشید به لباسم اونوقت حق داد زدن سرشو نداریم....میخواین مسئله حل کنین؟ میشه بپرسم چجوری؟

سرد و مغرور بهش نگاه کردم...
حالا حوری خانم و سام و زهره و چند تا از همکارای شرکت هم به جمعمون اضافه شدن....
حوری خانم کنار مهرا رفت و دستشو گرفت.میخواست مثلا آرومش کنه....
نمی دونست که الان عصبانیت این دختر چقدر برام لذت بخشه...
دوباره صداش رو انداخت توی گلوش و بلند تر از قبل و عصبانی تر از گفت:
ـ آقی فرداد چی شد؟ نکنه دارین به حل کردن مسئله فکر میکنین؟

اخم شدیدی کردم...
بهش نزدیک شدم...
رخ به رخش ایسادم و گفتم:
ـ مسئله ی مهمی نبود که بخوام برای حلش وقت بزارم.... این یه مسئله ی پیش و پا افتادس....

نذاشتم حرصی که از حرفم گرفته بود و خالی کنه....
مستخدم زن رو صدا زدم و ازش خواستم مهرا ببره به اتاقم تا بتونه اونجا لباسشو تمیز کنه....
هرچند اون لباس به این آسونیا تمیز بشو نبود...

حرص و عصبانیت رو توی چشماش ریخت و بهم خیره شد...
از جلوم که رد شد طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
ـ خودتو ناراحت نکن سرتق کوچولو...وقت برای رقصیدن و مرکز توجه بودن زیاد هست...

ایستادو بهم خیره موند....
توی دلم از این همه عصبانیت که به جونش انداخته بودم خوشحال بودم...
یه جوری آروم شدم...
حرفی نزد اما مطمئن بودم که اگه تنها بودیم حتما زبونش و به کار میانداخت...
"مهرا"

مطمئنم کار خودِ خودپرستش بود....
اون طرز نگاه کردناش...
آرامشی که تا چند دقیقه ی پیش باهاش غریبه بود و حالا سراسر وجودشو پر کرده بود..
نمی تونست همین جوری بوجود اومده باشه.....

بازم کارمو بی تلافی نذاشت.....
آخ که چقدر دوست دارم همین جا جلوی همه یکی بخوابونم زیر گوشش و هر چی از دهنم درمیاد بهش بگم...
اما حیف که.....

با خدمتکار خانم رفتیم به سمت پله ها...

مستقیم جلوی اتاق خواب حسان ایستاد...
برگشت بهم گفت:
ـ بفرمایید خانم...میتونید اینجا لباستون رو تعویض کنین...تقریبا یک ساعت وقت بدین دوباره لباس مثل روز اولش خدمتتون میرسه..

نمی تونستم حرف بزنم....
نگاهم هنوز روی در اتاق مونده بود.....
اتاقی که قبلا یکبار توش پا گذاشته بودم...
اتاقی که تا آخر عمر یاد آور از دست دادن دخترونگیم بود...

یه قدم به عقب برداشتم...
تعجب رو از صورت خدمتکار میدیدم اما اهمیت ندادم...
دوباره یه قدم دیگه...
نفسم توی سینم حبس شده بود و خیال بیرون اومدن نداشت...
جرات اینکه دوباره پامو توی اون اتاق بزارم رو نداشتم...

خدمتکار دید حالم خیلی خرابه اومد جلو و با حالت نگرانی پرسید:
ـ خانم حالتون خوبه؟ لطفا نگرا ن نباشین....باور کنید یک ساعتم طول نمیشکه تا لباستون ترو تمیز بدستتون برسه...

با همون حال نزار رو بهش گقتم:
ـ میخوام توی اتاق دیگه لباسمو دربیارم...

بعد سمت اتاقای دیگه حرکت کردم..

اما اون راهمو بست و گفت:
ـ خانم توروخدا...آقا فقط اجازه ی ورود به این اتاق رو دادن...شما نمی تونید برید برای من مسئولیت داره....

تمام دق و دلیمو از آقاش ریختم سرش
ـ مگه من دزدم که میترسی و اینجوری میگی؟ این گندیه که خود آقات بالا آورده...پس بیخود نگرانی...

کنارش زدم ...
تا خواستم برم که با حالت التماس گفت:
ـ خانم توروخدا....به خدا منظورم این نبود...خانم باور کنین اجازه ندارم....اگه برین توی غیر اتاقی که گفته شده منو به شدت توبیخ میکننن..از کارم بیکار میشم

از حالتش حالم بدتر شد...
ای لعنت بهن حسان فرداد که هر چی بدبختی سرم میاد مسوبش تویی.....

نفسمو به شدت بیرون دادم...
سریع و با شدت در اتاقشو باز کردم وارد شدم..
نذاشتم که اون زن وارد شه محکم در اتاقو کوبوندم بهم...
انگار درو دیوار این خونه باید جبران کارا ی صاحبشونو بکنن....

همونجا ایستادم....
چشمام اطراف رو از نظر گذروند...
چشمامو بستم و نفس کشیدم...
پر بود از عطر سرد و تلخ...
مثل صاحبش....

دوباره چشمامو باز کردم...
روی تخت نگاهم ثابت موند...
گریم گرفت...
این بار بدون اینکه نگا آرایشم باشم یا چیز دیگه گذاشتم اشکام بیان....
یاد اون شب برام زنده شد...
یه قدم به سمت تخت برداشتم...
یه نفس عمیق کشیدم...
دوباره یه قدم دیگه....
قدم دیگه...
به تخت رسیدم...
زانو زدم ..
دستمو روی روتختی کشیدم..
تمام اونشب لحظه به لحظه جلوی پشمام رژه رفت....
به سختی نگاهمو از تخت گرفتم...
به میز کنسول خیره شدم...
خنده های اونشب حسان...
حرفاش...
توی اوج گریه مثل دیوونه ها خندم گرفت....

بلند شدمو روی تخت نشستم....
دوباره در فکری که توی ذهنم بود غرق شدم...

امشب غلطای زیادی کرده بودم....
به خاطر لجبازی از حدو حدودم فراتر رفته بودم...
آخه چرا باید حرفهای این مرد تا مغز استخونمو بسوزونه؟

در اتاق باز شد...
اَه...این زن خدمتکارم مثل کنه میمونه...
دآخه بی عقل من لباسمو دربیارم بدم به تو چی تنم کنم...

با همون حالت یعنی با صورت خیس از اشک و البته عصبانی بدون اینکه نگاهش کنم بهش غریدم
ـ خانم لطفا دست از سرم بردار...اصلا نمیخوام لباسمو تمیز کنم...خدا بگم اون آقای خودپرست و مغرورتون رو چیکار کنه که همی این آتیشا زیر سر اون بلند میشه...

بعد آرومتر انگار که دارم با خودم حرف میزنم گفتم:
ـ آخه لباس از کجا بیارم بپوشم تا اینو دربیارم بدم بهت...ای خدا امشب چرا اینجوری شد...اَه..اَه..اَه....
این اَه آخرو تقریبا بلند گفتم...

این زنه انگار اومده سینما...
همینجور که صورتمو به طرفش برگردوندم گفتم:
ـ به چی ز....

بقیه ی حرفم یادم رفت....

حسان روبروم ایستاده بود...
چرا نفهمیدم که این اومده داخل اتاق....
ـ واسه خاطر لباست اینجوری اشک میریزی؟

اوپس....
همینو کم داشتم که بدونه برای چی گریه کردم...
نباید چیزی بفهمه...
ـ امم. ...چیزه....آره..آره...به گند کشیده شدم....نباید به خاطرش اشک بریزم...

ـ چرا لباستو درنیاوردی؟

آخ که چقدر دلم میخواست سرشو بکوبم به دیوار....
آخه یکی نیست بهش بگه عقل کل لباسشو دربیاره کت شلوار تورو بپوشه؟

با حرص روبروش ایستادم و گفتم:
ـ ببخشید اما نمیدونستم قراره امشب لباسم به این ریخت دربیاد و اگرنه حتما چند دست لباس اضافی همرام میاوردم...

فکر میکردم الان مثه بقیه ی زمانهای دیگه با همون حالت غرورش دوبار یه چیزی میگه و جیگرمو میسوزونه اما در کمال تعجب و بهت من یه لبخند خیلی محو روی صورتش نشست...
چشمام اتوماتیک وار از تعجب گشاد شدن...
با همون حالت و بهتی که توی صدام بود گفتم:
ـ کجای حرفم خنده دار بود..؟

یه قدم اومد جلوم ...
دقیقا روبروم ایستاد..هنوز لبخندش روی لبش بود..

سریع عقب گرد کرد و رفت سمت کمد لباسش...
این بشر اصلا تعادل روحی نداره...!

کمد لباسش رو باز کرد و یک پیراهن مردونه آبی آسمونی رنگ آورد بیرون.
دوباره اومد سمتم و پیراهن و روبروم گرفت.
منتظر نگاهش کردم...
خوب الان چیکار کنم؟...
چرا پیرهنشو سمتم گرفته؟
بهش خیره شدم...

ـ بگیر اینو بپوش...لباستو دربیار تا زودتر تمیزش کنن.

جـان؟......
حتما ! ...................
همینم مونده کهه پیراهن توو بپوشم...چه خوش خیال..!

با حالت طلب کارانه ای گفتم:
ـ ببخشیدا...اما همینجوری راحتم...

یه پوزخند اعصاب خورد کن زد و گفت:
ـواقعا؟ پس چرا ا الان لباس تنته؟ اگه لخت راحتی چرا تا الان منتظر موندی؟

وااای...
به درک...
با همین لباس هم میشه تا اخر شب سر کرد....
اصلا بی خیال مهمونی..
از اول شب به من مهمونی نیومد...
همین طوری که میخواستم از کنارش رد شم گفتم:
ـ اشتباه فکر کردین جناب فرداد...منتظر بودم از صاحب مهمونی امشب خداحافظی کنم...میخوام برم خونه...راضی نمیشم که مستخدمتون زحمت تمیزکردن لباسمو بکشه...

از کنارش میخواستم رد شم که بازومو گرفت..

محکم بازومو از دستش کشیدم بیرون و یه قدم به عقب رفتم
ـ به من دست نزن....

عصبی شد...
مثل چند دقیقه ی پیش...
.فاصلمون رو پر کردو گفت:
ـ اِ...چطور ؟ ناراحتتون کردم ؟ معذب میشین لیدی؟

حالیت میکنم آقا پسر....

ـ آره...اما نه معذب...بدتر از اون..حالم بهم میخوره ..چندشم میشه....

بازم تند رفتم...
صورتش از عصبانیت قرمز شد...

جفت بازوهامو توی دستاش گرفت و سمت خودش کشید و گفت:
ـ جالبه...چطور تا دو دقیقه ی چیش که توی بغل یه لش آشغال میرقصیدی ککت نمیگزید...چطور جلوی چشمای هرزه ی هزار تا مرد لاشی با طنازی میرقصیدی بی خیال بودی...اما تا دست من بهت خورد چندشت شد...

اشکام روی گونه هام ریختن....
درسته حرفاش جیگر سوز بود اما خدای همش حقیقت بود...
تنها کسی که از تماس باهاش احساس بدی نداشتم خود این مرد بود...
لبمو گزیدم و سرمو پایین آوردم...
حرف حق بود...
من لال شدم...

بعد از چند ثانیه محم منو روی تخت هل داد...
افتادم روی تخت...
دیگه هق هقام بلند شده بود...
و اون عصبی پشتش رو بهم کرده بود...

با همون حالت هق هق گفتم:
ـ اره....درست ..میگی... اما همش تقصیر توه...تو باعث شدی من اون کارارو بکنم.. اگه با حرفات منو نسوزونده بودی...اگه بهم تهمت هرزگی نمیزدی.....منم مجبور نبودم این طوری تلافی کنم...من....

دیگه نتونستن بلند شدمو خودمو با سرعت بهش رسوندم...
برگشته بود سمتم...
هجوم بردم سمتش و با مشتام محکم کوبوندم روی سینش...
اشک میریختم و میکوبیدم..

ـ لعنتی..مگه من چیکار کردم..تقصیر من چیه که نگاه همه ی مردا روم بود...
تو دیدی دلبری کنم...دیدی به کسی نخ بدم....امشب میخواستم خوش باشم... یه امشبو میخواستم برای دل خودم شاد باشم.... می خواستم همه ی شبو برقصم و به چیزی فکر نکنم...مگه من تنها زن مهمونیت بودم...مگه من فقط اومدم وسطو رقصیدم....همه ی این کارام فقط به خاطر در آوردن لج تو بود...توی خودپرست که فقط خودتو میبینی...اصلا به تو چه؟ به تو چه ربطی داره؟ چیکاره ی منی؟

دستاش بالا اومد و دستامو گرفت...
محکم روی سینش نگه داشت...
چشمای خیس از اشکمو بهش دوختم...
طوفانی بود...
مثل من...
اما ظاهرش آروم بود...

باصدایی که سعی میکرد بدون هیچ عصبانیتی باشه گفت:
ـ بسه...قرار نیست برای لجبازی با من دست به هر کاری بزنی...هزار تا راه غیر از راهی که انتخاب کردی وجود داشت تا بتونی حرصتو سرم خالی کنی..خیلی بچه ای ...یه زبون دراز سرتق کوچولو....

دستامو از زیر فقل دستاش بیرون کشیدم و روی زمین تکیه به تخت نشستم..

اومد کنارمو پیراهنو روی پام گذاشت و خیلی سرد و جدی گفت:
ـ بپوشش...چند دقیقه ی دیگه خانمی میاد تا لباستو بگیره..

بلند شدو از اتاق رفت بیرون...

"حسان"

درو که بستم...
نفسم رو با حالت عصبی بیرون دادم..
چقدر سخت بود...
همه ی چند دقیقه ی پیش برام عذاب آور بود...
عذابی دیوانه کننده...

چقدر خودمو کنترل کردم تا بغلش نگیرم...
تا سرمو توی موهاش فرو نبرم...
این چه حس عصبی بود که اینطوری باعث شد اون بلاهارو سرش بیارم......

راست میگفت اگه من بهش گیر نداده بودم شاید این اتفاقا نمی افتاد..
چقدر بچس....
چشمامو بستم...
دستم روی سینم گذاشتم..
جایی که چند دقیقه ی پیش مشتای ظریف مهرا رو پذیرایی میکرد...
حتی دردی که از زدن مشتاش به سینم بوجود اومده بود برام لذت بخش بود....

ـ آقا..
چشمامو باز کردم...
زن خدمتکار روبروم ایستاده بود...

سرد گفتم:
ـ چند دقیقه صبر کن بعد برو لباس خانم رو بگیر...قبل از رفتن به اتاق یه لیوان شربت خنک با یه تیکه کیک براشون ببر...

وبدون اینکه منتظر جوابش باشم به سمت سالن حرکت کردم...

یکساعتی میشد که از اومدنم به سالن میگذشت...
توی این مدت نگاه منتظر اون پست بی شرم و روی در سالن میدیدم...
انگار منتظر اومدن مهرا بود...
حالیت میکنم....
به مظاهر سپردم که زودتر خدمتکارا رو باخبر کنه تا شام رو آماده کنن...
بعد به سمت طبقه ی بالا حرکت کردم...
زن خدمتکار پشت در ایستاده بود..
تا منو دید به حرف اومد..
ـ ببخشید آقا..

ـ مشکلی پیش اومده؟

ـ خیر...یعنی خانم از خواستن تا اینجا بمونم تا وقتی که لباسشونو بپوشن. برای بستن دکمه های لباسشون صدام بزنن..

سرد و جدی گفتم:
ـ مرخصید...

نگاه زن روم بود. گفت:
ـ اما..

با نگاه سرد و مغرور من صداش دیگه در نیومد..
راهشو گرفت و به سمت پله ها رفت...

پشت در اتاقم ایستادم...
چشمامو بستم...
تصویر اونشب وقتی که از حموم دراومده بود و با حوله ی کوتاه جلوم ایستاده بود توی ذهنم اومد...
چقدر خواستنی بود....

صداش از توی اتاق اومد..
ـ ببخشید خانم میشه بیاین داخل...

در اتاقو باز کردم...
پشت به من کنار تخت ایستاده بود و مشغول صاف کردن جلوی لباسش بود..
پیراهنمو روی تخت انداخته بود...
سرش پایین بود..

نگاهم رفت روی پشتش تا کمر لباسش باز بود...
قوسی کمرش کامل دیده میشد...
بدنم لرزید..
رفتم جلوتر...

از پایین ترین دکمه که روی کمرش بود شروع به بستن کردم...
به سومین دکمه که رسیدم احساس کردم که دیگه توان بستنشون رو ندارم...
چشمامو بستم...

حسان...!
محکم باش....
چشمام باز کردم و سریع بقیه ی دکمه هارو بستم...
تا رسیدم به آخرین دکمه لباس که بالا روی گردنش بعد از یه چاک چند سانتی روی لباسش خورده بود..
.تا خواستم ببندمش نگاهم روی زنجیر طلایی مادرم که توی گردن سفید رنگ مهرا خودنمایی میکرد ثابت موند...
تمام دلم پر شد از ارامش اون ...
آرامشی که هر شب با به دست گرفتنش در من ایجاد میشد...
چند ثانیه خیره بهش نگاه کردم...

مهرا تکون خورد
ـ خانم ببخشید که توی زحمت افتادین..

حرفی نزدم.
اما مدام گرنبند بهم چشمک میزد..
خیلی دوست داشتم گردنبندو توی دستام بگیرم..
خیلی دوست داشتم پلاکش رو بوسه باران کنم...
دلم برای گردنبند مادرم تنگ شده بود..
توی حال خودم بودم که مهرا برگشت سمتم....

با دیدن من ترسید و یه قدم رفت عقب.
اما پاش به میز پاتختیه پشت شرس گیر کردو خواست بیافته......
دستمو دور کمرش گذاشتم و کشیدمش طرف خودم...
دستاشو روی سینم گذاشت...
ترسیده بود...
با همون حالت ترس گفت:
ـ شما...من نمیدونستم...

نذاشتم ادامه بده
ـ هیس....مهم نیست..

دوست داشتم توی همون حالت بمونیم..
اما به خودش اومد..
خودشو از بغلم کشید بیرون و روی تخت نشست...
سرشو برگردوند و خیره توی صورتم نگاه کرد...
نگاهش کردم اما تا نگاه منو به خودش دید سریع سرشو انداخت پایین...
دستاشو توی هم قفل کرد...
حالت بامزه ای به خودش گرفته بود...
یادم اومد که دکمه ی آخر لباسشو نبستم.
به سمتش خم شدم و دستامو از زیر موهاش به سمت پشت گردنش بردم...
ترسید و بی هوا دستاشو روی دستام گذاشت...

آروم و بدون هیچ عصبانیتی بهش گفتم:
ـ دکمه ی آخرو نبستم....

دستاش رو از رو ی دستام برداشت....
بیشتر خودمو بهش نزدیک شدم دکمه ی آخرو بستم ولی عقب نکشیدم..
بدون اینکه متوجه شه یه نفس عمیق کشیدم و چشماشو بستم...
بهترین بویی که توی عمرم استشمام کردم...

عقب کشیدم و بلند شدم....
باید یه جوری از از دلش در بیارم....
باید اتفاقای بد امشبو یه جوری از ذهنش دور کنم...

صدای ضعیف موزیک از طبقه ی پایین میمد..
اهنگ بی کلام..
.پس معلومه دارن برای سرو شام آماده میشن...
رفتم سمت پخش خودم و روشنش کردم...
آهنگی رو که میخواستم رو گذاشتم...
برگشتم طرفش...
رفتم سمتش و دستمو دراز کردم....
کاری که میخواستم بکنم یه اولینِ دیگه بود....
اولین رقص دونفره ی زندگیم....
شاید خوشحال بودم که این اولین رو با دختر لجباز وکوچولوی ی روبروم تجربه میکنم....

از تعجب صورتش بامزه شده بود....
یه لبخند مهمون لبهام شد...
آرومِ آروم بودم...

ـ پاشو...مگه نمی خواستی امشب شاد باشی؟..مگه نمیخواستی بدون اینکه به چیزی فکر کنی فقط برقصی..؟
ساکت منونگاه کرد....
رفتم جلوتر و دستشو گرفتمو بلندش کردم...
خواست مانع شه که یکی از دستامو دور کمرش و یکی دیگه رو توی دستش گذاشتم...

ـ فقط برقص....بدون اینکه بخوای به چیزی فکر کنی.....بدون اینکه حتی فکر کنی داری با کی میرقصی...باشه؟

نگام کرد....
توی چشماش غم بود...
یه غم که فبلا خبری ازش نبود...
همه ی حرفامو از روی آرامش میزدم....
واقعا میخواستم امشب اونطوری باشه که میخواسته...

بعد از چند ثانیه باهام همراه شد..
آهنگ رو پلی کردم...
وآروم باهاش رقصیدم...

یه امشب اخماتو وا کن
تو قلبت عشقمو جا کن
تو با لبخند شیرینت
جهان رو غرق رویا کن

چشماش آیینه ی چشمای من بود...آروم و بی صدا در آغوش من میرقصید...
حس لذت و شیرینی رو توی بند بند وجودم احساس کردم...

منو با بوسه خوابم کن
تو آغوشت که دنیامه
که امشب از همه دنیا
فقط آغوش تو جامه

حلقه ی اشکی توی چشماش بسته شد.....
حلقه ی اشکی که باعث شد چشماش درخشانتر از قبل بشه...

منو از گریه دورم کن
که گریه قلبو لغزونده
به آینده امیدی نیست
همین امشب فقط مونده

اشکاش آروم آروم از گوشه ی چشمش میریخت....
هیچ چیزی توی دنیا به اندازه ی این ثانیه ها بودن در کتارش برام با ارزش نبود...

دستمو از روی کمرش برداشتم...
آروم آوردم بالا...
نمی خواستم به چیزی غیر از رقص امشب فکر نکنه....
اشکاشو با سر انگشتام پاک کردم....
بعد دستشو گرفتم و مجبورش کردم یه دور بچرخه...

یه امشب اخماتو وا کن
تو قلبت عشقمو جا کن
تو با لبخند شیرینت
جهان رو غرق رویا کن

سرمو به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
ـ فقط به رقصیدن الانت فکر کن.....فکر کن که الان اون پایین وسط سالن داری میرقصی.....همین....

ازش دور شدم....
بهم نگاه کرد و یه لبخند ملیح روی لبش اومد...
چقدر زیبا تر میشد....
سرشو آروم به علامت تایید تکون داد..

تموم لحظه هامونو
غرور تو اگر پر کرد
سکوتو از میون بر دار
یه امشب به خودت برگرد

با دستم فشار خفیفی بهش دادم تا بیشتر بهم بچسبه....سرشو روی سینم گذاشت

یه امشب عاشقشم باش
که یه عمریه دوست دارم
واسه امشب که اینجایی
تموم سالو بیدارم

یه امشب بغضمو نشکن
بذار با تو دلم واشه
بذار تو این شب دلگیر
صدات آرامشم باشه

چشمامو بستم...
با تمام وجودم مهرا رو بیشتر به خودم چسبوندم...
انگشتامو لای انگشتای دستش فرو بردم....
شاید هر دو به این لحظه ها ....
به این آغوش....
به این بودن در کنار هم نیاز داشتیم.....

حسای به وجود اومده در درونم رو هنوز قبول نداشتم...
هنوز با خودم در جنگم ....میترسم از این طوفانی بودن لحظه های نبودنش....
ازپر شدن آرامش در کنارش....
من با این حساهنوز غریبه ام....
فقط یه امشب رو باید پیش هم باشیم...
.هر دوتند رفتیم...
بچگانه عمل کردیم...
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط !...rana ، دختر شاعر ، هستی0611 ، میا
#24
قسمت 21


آهنگ تموم شد....سکوت زیبایی فضای اتاق رو پر کرده بود....انگار حس الانمو برای هم مشترک بود....هر دو نمیخواستیم از آغوش هم بیایم بیرون....اون آروم سرشو روی سینم گذاشته بود...ومن از آروم شدنش...از در آغوش بودنش آروم شدم....بعد از دو دقیقه...به خودم اومدم.فقط قرار بود برقصیم.نباید اجازه ی پیشروی بیشتر به دلم بدم...آروم تکون خوردم...سرشو بالا آورد و نگاهم کرد....خواستم خشک و جدی باشم اما نه....دیگه نه...نمی خوام باز بچه بازی در بیاره...با لحن آرومتری گفتم:ـ فکر کنم که هر چقدر لازم بود رقصیدی...پس دیگه لازم نیست پایین هم برقصی...بعد از چند لحظه مکث ادامه دادم..ـ درسته؟ دلقک کوچولوی لجباز...خندش گرفت...نمی دونست دل بی قرار م با دیدن خندهاش بیقرار تر میشه....جوابمو با همون لحن شاد داد.ـ بله...رییس خودپرست زور گو....از حرفاش خندم گرفت....دوباره با کاراش لبهای مهرو موم منو به خنده واداشت...ـ به خودپرست بودن و زور گوییم هیچ وقت شک نکن...حالا هم بهتره بریم وقت سرو شامِ..ازم جدا شد و خندیدو سرشو تکون داد....به سمت در رفتیم...از اتاق اومدیم بیرون...به راهرو که رسیدیم دستاشو گرفتم. برگشتو بهم نگاه کرد...مطمئن نبودم از حرفایی که میخواستم بزنم ولی هر کاری کردم نتونستم پا بزارم روی دلمو سکوت کنم...ـ بعد از شام دوباره قراره به سالن برگردیم و...هر کاری کردم نتونستم ادامه ی جمله رو بگم...هر چقدر هم با خودم کلنجار رفت اما غرورم اجازه نمیداد که بگم...نگاهش کردم....دستش هنوز توی دستام بود...سرشو پایین انداخت....فهمید چی میخوام...صداش زمزمه دار به گوشم رسید..ـ به اندازه ی کافی رقصیدم....دلم یه رقص دونفره میخواست که اونم با شما...سرشو بالا آورد.....گونه هاش سرخِ سرخ بودن....دوباره خندیدم....این دختر خیلی نجیب و خواستنی بود....با خنده ی من اونم خندش گرفت و گفت:ـ دیگه آتیش نمی سوزونم.....خندم بیشتر شد....فکر کنم این جوری بهتره....به جای فراموشی باید باهاش کنار بیایم....بهتر می تونیم درک کنیم...باید قبول کنیم اتفاقی که در گذشته افتاده تقصیر هیچ کدوممون نبود...اما دیگه گذشته...شاید نشه مثل قبل رفتار کنیم اما سعی که میشه کرد...حرفی بینمون ردو بدل نشد....دستاشو از دستام جدا کردم...هر دو به طرف سالن رفتیم.بعد از رسیدن ازم جدا شد و رفت سمت میز همکاراش...منم سمت مظاهر رفتم..تقریبا همه چیز برای شام آماده بود...اما قبل از اون باید خبرو به همه میدادم...با مظاهر رفتی سمت دی جی...بعد از قطع کردن موزیک ، سکوت سالن رو فرا گرفت...میکروفون ر دستم گرفتم و با همون جدیت وخشکی شروع به حرف زدن کردم..ـ از همه ی کسایی که پا به این جشن گذاشتن تشکر میکنم...شاید کمابیش از دلیل این مهمونی باخبر باشید...اما می خوام به طور رسمی این خبرو اعلام کنم....باز هم با شایستگی تمام تونستیم یکی از بهترین موردهای کاری رو از آن خودمون بکنیم...پروژه ی بزرگ صدف با افتخار به شرکت مهندسی بردیس تعلق گرفت...با تموم شدن جملم چند ثانیه سکوت سالن رو پر کرد.اما بعد با صدای دست زدن تک به تک افراد سالن سکوت شکسته شد...کارمندام خیلی خوشحال بودند...نگاهی به ادم های اطرافم انداختم....به غیر از کارمندام و چند استاد دانشگاهیم میتونستم برق حسرت و حسادت رو توی تک تک رقیبام وهمونام ببینم.. همیشه همین طور بود...پیروز ی های من به مذاق خیلی ها خوش نمیومد....مظاهر بعد از تبریک به من و جمع. همه رو به صرف شام دعوت کرد...به سمت حیاط رفتیم...شام در حیاط سرو میشد...چشم چرخوندم....دیدمش...با حوری خانم و دخترش به سمت میزی که سالادها درش قرار داشت میرفت...سرش پایین بود و بی توجه به اطرافیانش قدم برمیداشت..نه ناراحت بود نه بی حال....خوشحال بودم که امشب بالاخره تقریبا تونستیم باهم کنار بیایم...."مهرا"حتی برای ثانیه ای هم فکر نمی کردم که یک درصد قراره امشب چه اتفاقاتی برام بیافته...حتی فکر نمی کردم که حسان بخواد امشب اینطور باهام رفتار کنه...رفتار اول شبش با الان زمین تا آسمون فرق داشت....فرقی که شاید اول دلیلش رو نمی دونستم اما به مرور وقتی توی آغوش گرم و محکم حسان توی اتاقش می رقصیدم فهمیدم...وقتی با ملایمت ولی جدی و خشک بهم فهموند که باید باهاش و اتفاقاتی که افتاده کنار بیام..همش فکر میکردم که وقتی دوباره بعد از دعوای توی سالن و توی اتاق همو ببینیم دوباره تا مغز استخونم رو میسوزونه...اما نشد...نسوزوندم...با آرامش غیر عادی که داشت منم آروم کرد...با آرامش باهام حرف میزد...با آرامش کارای منو اشتباه خوند....سرزنشم کرد...برای اولین بار خواستم بدون لجبازی باهاش ، حرفاشو گوش کنم...خواستم دیگه بیشتر از این بچگی نکنم....باهاش کنار بیام...وقتی خبر پروژه ی صدف رو داد...شادی و خوشحالی بچه هارو میتونستم احساس کنم....بعد از اون همه رو به صرف شام توی حیاط دعوت کرد...به همراه حوری جون و زهره و سام و تینا به طرف میزهای غذا رفتیم...پذیرایی عالی بود...چند مدل غذا_پیش غذا_سالاد و ترشی و انواع دسرها...واقعا مهمونیش تک بود...مخصوص و شایسته ی خودش و شرکتش بود...کنار تینا و سام وایستاده بودم و داشتم تو بشقابم زیتون میزاشتم که صدای تینا باعث شد دست از ادامه بردارم...ـ میگم مهرا جون من اگه جای تو بودم و اون خدمتکار بی دست و پا همچین بلایی سر لباسم آورده بود شخصا از زندگی ساقطش میکردم ولی تو ساکت فقط نگاهش میکردی....خندم گرفت....ـ میدونی اونقدر توی شوک کارش بودم که زبونم قفل شده بود..سام که کنار ما ایستاده بود رو به من و تینا گفت:ـ بابا خانما موضوع بهتر پیدا نکردین که دربارش حرف بزنین...ببینیداین همه موضوع خوشمزه هست برای حرف زدنو یکی از اینهارو انتخاب کنین لطفا..تینا یه مشت آروم به بازوی سام زدو گفت:ـ بله...شما درست میگین...میشه یکی از این موضوع های خوشمزه رو ه ما معرفی کنی تا دربارش حرف بزنیم...بعد شیطنت بار به دخترایی که کمی دورتر از ما ایستاده بودند اشاره ای کرد یه چشمک به سام زد...سام که اول متوجه ی منظور تینا نشده بود خندید...اما با خنده ی و سرخ شدن من مشکوک به تینا نگاه کرد و در حالی که یکی از ابروهاش داد بالاگفت:ـ ببینم شیطون خانم...منظورت از معرفی چی بود؟تینا خودشو زد به بیخیالی و یه حلقه ی خیار شور رو توی دهنش گذاشت و گفت:ـ امم.....منظور خاصی نداشتم...گفتی موضوع خوشمزه این جا زیاده .منم گفتم معرفی کن..انگاری مزشون رو چشیدی که اینطوری میگی....بعد سرشو سمت دخترا گرفت و سامم متوجه ی اونا کرد....یعنی سام بدبخت که از خجالت شده بود عینهو سطل رنگ قرمز.....من که از خنده و هم از خجالت داشتم میمردم...سریع بشقابمو پر کردمو با یه با اجازه زودی از اونجا جیم شدم...با چشمام دنبال یه آشنا میگشتم...یهو چشمم به مظاهر افتاد...بشقاب به دست داشت سمت میز میرفت...از جلوم که رد میشد ..وایستاد و گفت:ـ چطورید خانم؟لباستون تمیز شد الحمدالله..ـ بله . اگه تمیز نمیشد که الان مهمونی در کار نبود..مظاهر خندش گرفت ....ـ بله...کاملا مطمئنم مهمونی وجود نداشت.....البته تنها به اونجا ختم نمیشد احتمالا بلایی هم سر صاحب مجلس میومد..درسته؟اینبار منم خندیدم و سرمو به نشونه ی تاییید تکون دادم...مظاهر گفت:ـ اگه دوست داشته باشین شام رو در کنار ما سخت بگذرونید...خندیدم...ـ نه سخت که نمی گذره...اما شما مطمئنید می خواید در کنار من شام بخورید؟مظاهر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:ـ بله...چطور مگه....خندم عمیق تر شد...ـ آخه نمیترسین بلایی سرتون بیارم یا دق ودلی دوستتون رو سر شما خالی کنم...مظاهر بلند خندید...جوری که چند نفر کنار ما نگاهشون به سمتمون کشیده شد...ـ بابا دختر...فک کنم اگه فرصت مناسب گیر بیاری جون این دوست مارو بگیری...نه؟یه کم بهش نزدیک شدمو با حالت بامزه ای گفتم:ـ شک نکنین....سرشو تکون داد و گفت:ـ امان از دست شما مهرا خانم....بفرمایین تا نقشه ی قتل منم نکشیدید..بفرمایید بشینید سر میزو شامتون رو میل کنین....خندم گرفت. کنار هم نشستیم و شروع به غذا خوردن کردیم...بعد از چند لحظه کسی بدون اجازه نشست سر میزمون...سرمو بلند کردم...حمید سعیدی بود....یه نگاه زیر زیرکی به مظاهر انداختم...اوه...اوه... با یه من عسلم نمیشد خوردش...بدجوری اخم کرده بود.... با وجود حسان و حرفایی که بهم زده بود...حساب کار دستم اومده بود......حالا با این اخم مظاهرم که قشنگ حساب کار دستم اومد... سرمو سریع انداختم پایین و بدون توجه بهش مشغول خوردن غذام شدم...اما صداش اومد..ـ خوشحالم که دوباره باستون مثل روز اولش شد...راستش نگرا ن بودم که یه وقت با اونهمه مشروب که ریخته روش نشه کاریکرد...بدون اینکه سرمو بالا بیارم جوابشو دادم....دست مشت شده ی مظاهر که روی پاش بودو دیدم...دروغ چرا باز ترسیدم...ترسیدم یه اتفاق دیگه بیافته..ـ بله ..خوشبختانه تمیز شد....ـ خوبه...خوشحالم..پس میتونید بعد از شام رقص نصفمون رو کامل کنیم...چنان با سرعت سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم که تریق تریق مهره های گردنمو به وضوح شنیدم...تا خواستم دهنمو از کنم دیدم......بــــــلـــه...مهرا اگه تو شانس داشتی که جات اینجا نبود....آقا حسان مغرور یه هاپویی شده که نگو....دهنم کلا بسته شد...یه نگاه به مظاهر انداختم..اینم دست کمی از رفیقش نداشت...خدایا آخه منه بیچاره چه غلطی کردم که امشب اینجوری میزاری توی کاسم...حسان با همون اخم وحشتناک اومد سر میز...دقیقا سمت چپ من نشست...به به گل بود به سبزه آراسته گشت...سمت راستم مظاهر خان حمیدی...سمت چپم هم این حسان خودپست...روبروم هم که این آقای حمید سعیدی نشسته....واقعا از موقعیتم ترسیدم...انگاری حمید سعیدی زیادی منتطر مونده بود..دوباره گفت:ـ این سکوت به معنی موافقتِ بانوی زیبا....ای بانوی زیبا کوفت...درد...حناق بگیری...خوب با این طرز حرف زدنت که بنده زنده نمی مونم که بیام خیر سرم باهات برقصم...ای خدا...موقعیت بدتر از این هم توی دنیا هست؟! آره هست؟!توی همون سکوت لعنتی و کشمکش با خودم بودم که صدای عصبی حسان منو کلا از هر چی که فکر میکردم شوت کرد بیرون...ـ بهتون نمیخوره که بی زبون باشین خانم عظیمی....نمی خواین جوابشونو بدین؟به حسان نگاه کردممطمئنم اگه چاره داشت الان حمید سعیدی سالم اینجا ننشسته بود...آب دهنمو قورت دادم...و با ترس به حمید سعیدی چشم ئوختم...حالا چی زر بزنم....؟صدامو صاف کردم...سعی کردم یه لبخند مسخره رو لبام بیارمو همون حالت عادی رو داشته باشم..عمرا اگه همچین چیزی شد...ـ امم...راستش میدونید بعد از شام دیگه نمی تونم برقصم..آخه یه ذره زیادی میخورم..به خاطر همین....یعنی چیزه...اوف....بمیرم ایشالله...آخه چه زری میزنی دختر ....مگه مثل گاو میخوای بخوری که سنگین شی نتونی برقصی...کم آوردم...دستمو ناخودآگاه زیر میز مشت کردم..ولباسمو چنگ انداختم....بد موقعیتی بود...یه آن حس گرمای شدید کردم...نگاهم کشیده شد به سمت دست مشت شدم...زیر میز اصلا دید نداشت...حسان دستشو محکم روی دستم گذاشته بود و مشتمو باز کرد...سریع نگاهش کردم اما انگار نه انگار دست اونه که الان محکم توی دستم من فقل شده و اجازه ی جدا شدن نمیده....این بشر چقدر خشک و قدِ....حمید سعیدی رو به من گفت البته با یه لبخند خیلی جلف:ـ نترسین....فکر نمی کنم اونقدر زیاد بخورین که از پس یه رقص دونفره ی رمانتیک برنیاین...آخ...دستم...حسان چنان انگشتاشو لای انگشتام فرو برد و بهم فشارشون داد که احساس کردم تمام استخوانام خرد شدن...حلقه ی اشک توی چشمام جمع شد...اما نذاشتم کسی متوجه شه....سریع سرمو انداختم پایین.....به درک... بی خیال شخصیت و کلاس ...گفتم:ـ آقای سعیدی.بی ادبی منو ببخشید اما متاسفانه نمی تونم دعوتتون و قبول کنم...فشار دستای حسان کمتر شد....یه نفس عمیق کشیدم..صدای دوباره ی حمید سعیدی اومد..ـ بله.خواهش می کنم...فقط یه سوال ...احیانا رد دعوت من از جانب شما ربطی به رییس شرکتتون که الان کنارتون نشسته نداره؟ای تو اون روحت سعیدی...چقدر تیزه بی شرف...مظاهر که تا الان ساکت نشسته بود به حرف اومد....با غیظ و عصبانیت کاملا آشکارا ..ـ آقای حمیدی...فکرای بیهوده زیاد میکنین...شاید چون خودتون اینطوری هستین فکر میکنین بقیه هم مثل خودتون هستن...اما از این خبرا نیست...حمید سعیدی یه پوزخند مسخره زد و تکیه شو خیلی راحت به صندلی داد...اینا انگار میخواستم با تیکه هاشون یه دوئل حسابی راه بندازن..فقط منتظر یه بهونه بودن که وجود منِ بیچاره بهونشون رو جور کرد...حمید رو به مظاهر گفت:ـ شاید....نمیدونم....اما اگه من اینجوری باشم خوب کسی بهم شک نمی کنه چون ازم این کار بعید نیست...ولی رییس شما....پوزخندش عمیق تر شد...منظورشون چیه؟ چرا سعیدی بهش برنخورد...مظاهر خیلی راحت بهش توهین کرد...اونم قبول کرد...اینجا چه خبره... نگاهم رفت سمت حسان....قیافش از عصبانیت سرخ شده بود...جام شراب توی دستاش رو مدام فشار میداد...هر آن ممکن بود جام توی دستاش هزار تیکه شه...بالاخره به حرف اومد..ـ بهتره حد خودتو بدونی....امشب به عنوان مهمون وارد خونم شدی...نمی خوام به مهمون خونم بی احترامی بشه..پس سعی کن ارزشتو زیر سوال نبری....حمید سعیدی از خشم و حرص حسان لذت میبرد...کاملا از صورتش پیدا بود...بدون هیچ مخفی کاری... پوزخندش تبدیل به لبخند شد در حین بلند شدن گفت:ـ بله میدونم...خوب میشناسمت رفیق دیروز...رقیب امروز...میدونم مهمون توی خونت چقدر برات عزیزه...خانوادتا مهمون دوست هشتید...از هیچ چیز برای راضی نگه داشتنشون دریغ نمیکنین...وبا یه لبخند رفت.یا خدا...این حسانِ؟...مظاهر با دیدن قیافه ی خیس از عرق و سرخ از عصبانیت حسان واقعا ترسید.....سریع بلند شدو رفت تا براش یه لیوان آب بیاره....خیلی ترسیده بودم...حتی عصبانیت توی سالن یا حتی توی اتاق هم به اندازه ی الان نبود...تند تند نفس میکشید...بلند شدو به طرف سالن دوید...با بلند شدنش منم مجبور شدم بایستم...هنوز دستام توی دستاش قفل بود..ـ آقای فرداد....آقای فرداد ...دستم...انگار کر شده بود...با سرعت باد یه سمت سالن و بعد طبقه ی بالا دوید..اونقدر سریع این کارو کرد که مطمئنم کسی متوجه نشد...دوید سمت اتاقش...منم باهاش کشیده میشدم..غیر قابل باور بود...خیلی وضعش خراب بود...مجبور شدم صداش کنم..ـ حسان...توروخدا....چت شد یهو........حسان وایسا...تا به اتاقش رسید درو محکم بهم کوبید...از شدت صدا ترسیدم...برگشتم .مطمئن بودم که با اون صدا دری دیگه توی درگاه سالم نمیبینم....دستمو ول کرد...اصلا توی حال خودش نبود...مثل دیوونها سمت میز کارش رفتو.....اصلا توی حال خودش نبود...مثل دیوونها سمت میز کارش رفت اونو با یه حرکت به زمین انداخت. رفت سمت میز کنسول و با پرتاب ادکلنش آیینه ی کنسول رو هزار تیکه کرد...از ترس زبونم بند اومده بود...خدایا....تاحالا این روی حسانو ندیده بودم...اگه ولش میکردی همه چیزو خورد میکرد..بی اختیار سمتش دویدم. بازوشو گرفتم و محکم برش گردوندم...صورتش خیس از عرق بود...انگار سرشو زیر شیر آب گرفته بود..ـ حسان....توروخدا...چت شد یهو...آروم باش ...خواهش میکنم...بازوشو از دستم کشید...رفت طرف میز پاتختی اتاقش....با یه حرکت پرتش کرد وسط اتاق...خدایا دیوونه شده....وقتی کمدو پرت کرد گوشه ی تیز کمد به دستش گیر کرد....گوشه ی تیز کمد از آرنجش تا مچ دستشو گرفته بود...خیلی بد برید...خون از دستش میچکید...این امشب یه بلایی سر خودش نیاره ول کن نیست....دویدم سمتش...اینبار با دوتا دستام صورتشو گرفتم و گریم گرفته بود...اشکام میریخت...ـ حسان..نکن....نکن با خودت اینطوری...مگه چی گفت که این ریختی شدی؟ آروم باش...دستت..داره خون ازش میره....هیچی نمی گفت...لالِ لال....صورتشو از دستم درآورد..مهلت ندادم تا کار دیگه ای بکنه...پریدم بغلش...دستامو محکم دور کمرش گرفتم...تنها کاری که میشد کردتا آروم بگیره....فقط الان برام مهم بود که دست از دیوونه بازیاش برداره...ـ حسان...جان مهرا...مرگ مهرا...میدونم برات اهمیتی ندارم ولی جان من نکن...آروم بگیر...حسان مرگ من...مرگ مهرا خواهش میکنم....ایستاد.....بی حرکت شد....ترسیدم ولش کنم....چرا مظاهر نمیاد......چرا هیچ کس نمیاد توی اتاق....نمی دونم چه مرگم شده.....دستشو روی بازوم حس کردم....سرمو از روی سینش برداشتم و نگاهش کردم...ساکت بود و منو نگاه میکرد....چشماش اونقدر سرخ شده بود که از سفیدیش چیزی معلوم نمی شد....خودشو ازم جدا کرد...تقلا کردم اما زورم بهش نرسید....خواستم دوباره این کارو انجام بدم که دیدم رفت و کنار تخت روی زمین نشست...خیلی از دستش خون میومد......رفتم کنارش....اوضاع دستش داغون بود....بلند شدم تا برم مظاهر و پیدا کنم.....معلوم نیست کجا مونده ....خوبه حالشو دید...تا خواستم از کنارش بلند شم...دستمو گرفت کشید سمت خودش....افتادم توی بغلش...با دست سالمش سرمو روی سینش گذاشت....دستمو بالا آوردم و روی بازوش گذاشتمـ حسان...ـ هیس...چیزی نگو....فقط اینجا بمون.....صدای ضربان قلبش به گوش میرسید...خیلی تند میزد...خیلی خیلی تند.... بعد از چند دقیقه سرمو آروم بلند کردم....ریتم قلبش منظم شده بود.....به صورتش نگاه کردم....چشماشو بسته بود....از سرخی صورتش کم شده بود اما اخماش هنوز سر جاش بود....آروم کنارش نشستم...خواب نبود فقط چشماشو بسته بود...دستش که بریده بود کنار بدنش قرار داده بود....اونقدر شدید بریده بود وخون ازش اومده بود که تمام دستش حتی روی زمین پر خون شده بود...سریع بلند شدم که دستمو گرفت....ـ حسان...دستت بدجوری داره ازش خون میره...توروخدا بزار لااقل ببندمش.....همین جام...جایی نمیرم...دستشو آروم برداشت....بلند شدم...سریع رفتم سمت کمدش ...به اولین پیراهنی که دستم رسید برداشتم و پارش کردم....بعد سمت سرویس بهداشتی رفتم...یک تیکه از پیراهنو خیس کردم و تیکه ی خشک هم برداشتم و از سرویس زدم بیرون...همون لحظه مظاهر با شدت در اتاق رو باز کرد و اومد داخل...یه لحظه از وضع اتاق خشکش زد...تا دیدمش دوباره اشکام سرازیر شد...سریع دویدم سمتش...دست خودم نبود...این حالم اصلا دست خودم نبود....ـ مظاهر ...توروخدا بیا....کجا رفتی؟ بیا ببین این دیوونه په بلایی سر خودش آورده...با مظاهر رفتیم پیش حسان.....مظاهر صداش زد...آروم چشماشو باز کرد....رنگش پریده بود....اما بازهم سرحال بود.....همه چیزش نادره.....ـ حسان ...داداش چت شد یهو.....پسر باجنبه تر از این حرفا بودی....بلند شو ببینم...میخواستی دکوراسیون اتاقتو عوض کنی راه حل بهتری هم بودا....ببین چی کار کردی که این دختر بیچاره با دیوونه بازیات تا مرز سکته رفته....حسان نگاهشو بهم دوخت...نمی دونم چم شده....اما نمیخواستم این ریختی ببینمش....از درون داشتم می سوختم...چشماش بدتر آتیشم میزد....همه ی نگرانیمو ریختم توی چشمام...دید....فهمید....از برق نگاهش فهمیدم...اما سریع نگاهشو ازم گرفت و رو به مظاهر کرد و گفت:ـ بهتره ایشون رو ببری بیرون...حالشون زیاد خوب نیست...منم خوبم...تا چند دقیقه ی دیگه میام پایین...از دستش عصبی شدم....بلندو با تحکم گفتم:ـ نه...نمیرم...اینجوری ولتون کنم که میمیرین...تا مظاهر خواست حرفی بزنه حسان جدی رو به من با تحکم بیشتری گفت:ـ من چیزیم نمیشه....بهتری برید...بسه هر چی زور گفت...روبه مظاهر گفتم:ـ ببخشید میشه جعبه ی کمک های اولیه رو برام بیارین...از دستشون خون زیادی رفته...باید زودتر ببندمش....مظاهر یه لبخند زد و بلند شد و گفت: ـ خوشم میاد جفتتون لجبازید و سرتق....هیچکدوم حاضر نیستین کم بیارین....باشه الان میارم...مگه اینکه شما حریف این رفیق ما بشی والله کار هیچ بنی بشری نیست راضی کردنش....رفت و پشت سرش درو بست.....بدون اینکه نگاهش کنم رفتم سمت دست زخمیش...ـ کتتو دربیار....باید خونای روی دستتو پاک کنم....و بی اهمیت به اون شروع کردم ه تمیز کردن خونایی که روی انگشتای دستش و زمین ریخته بود....بعد از چند دقیقه دیدم حرکتی نمیکنه...سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم...میخ من شده بود....جدی گفتم:ـ با شما بودم..کتتو دربیا...ـ لزومی نداره...گفتم پاشو برو بیرون...حرصم گرفت...دستمو بردم تا یقه ی کتشو بگیرمو از تنش دربیارم..دستش بالا آورد و مچ دستمو محکم گرفت...دردم اومد ولی بروز ندادم...ـ چیکار میکنی؟ـ وقتی حرف حالیت نمیشه خودم عملیش میکنم...ـ برو...نذاشتم حرفشو بزنه...پریدم وسط حرفشو جدی و سرد دقیقا مثل خودش گفتم:ـ وقتی آدمو به زور با خودت همراه میکنی توقع نداشته باش وسط دیوونه بازیات بزاره بره....حالا هم مثل یه پسر خوب و حرف گوش کن کتتو در بیار و اگرنه...اینبار اون پرید وسط حرفمـ واگرنه چی؟ تهدیدم میکنی؟نگاهش کردم...ـ چرا اینقدر لجبازی؟.....باشه فهمیدم قدی...یه دنده ای...از هیچ کسم کم نمیاری...حالا کتتو دربیار..خواهش میکنم....وقتی زور به کارم نمیاد باید با یه لحن آرومتر کارمو چیش ببرم...انگار نرم شد ...آروم شروع کرد به درآوردن کتش....مظاهر هم رسید...ـ بفرما مهرا خانم..اینم از جعبه ی کمک های اولیه...کار دیگه ای از دستم بر میاد؟حسان رو به مظاهر گفت: مظاهرمهمونا...مظاهر نذاشت حسان ادامه بده...لبخندی زد ...این بشر در همه حال این لبخندش روی لباشه....چقدر بی خیال و خونسردِ....ـ داداش نگران نباش....هیچ کس چیزی نفهمید جز اون عوضی...الانم به شکل کاملا نامحسوس غیبتتو موجه کردم...نگران نباش دیگه نا آخر مراسم هم نیای هیچ مشکلی نیست...لبخند زنان از اتاق رفت بیرون..حسان دوباره چشماشو بست و سرشو به لبه ی تخت تکیه داد...منم جدی شروع کردم به تمییز کردن دستش....هر کاری کردم اما نشد...با پیرهنش مشکل داشتم.....خیلی جذب بدنش بود...اما روی اینکه بهش بگم پیرهنشو دربیاره رو نداشتم...اما خوب این جوری هم نمیشه.....ـ بیدارین؟حرفی نزد...اما دست سالمشو روی پیشونیش گذاشت...این یعنی بیداره...با خجالت گفتم:ـ پیرهنتون...امم..میشه درش بیارین..نمیتونم درست زخمتون رو ببندم..چشماش باز کرد و بهم نگاه کرد....سرخ شدم....سرمو انداختم پایین و با باندی که توی دستم بود بازی کردم....بعد از چند ثانیه با دست سالمش شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش...با یه دست نمی تونست درست پیراهنشو دربیاره....با خودش درگیر بود...بزور به خودم جرات دادمو سرمو بالا گرفتم...اما تا نگاهم ه سینه ی لخت و عضلانیش افتاد...نفسم بند اومد....خدایا چه غلظی کردم گفتم پیراهنت دربیار....گل بگیرن دهنمو....نفسمو با حرص بیرون دادم..دیگه کاریش نمیشه کرد...دستمو بالا آوردم همزمان گفتم:ـ میشه بزارین کمکتون کنم؟نگاهم کرد...اما من سرم همچنان پایین بود...جرات بالا آوردن سرمو نداشتم...ـ چجوری؟ با سری که پایینه میتونی؟لعنتی...راست میگه خوب...سرمو بالا آوردمو نگاهش کردم...آرامش چشماشو پر کرده بود...این اصلا آدم نیست...انگار نه انگار تا چند دقیقه ی پیش از عصبانیت داشت زمین و زمان رو بهم میریخت...ـ داری به چی فکر میکنی؟ پشیمون شدی؟با گیجی سرمو تکون دادم....خودمو محکم نشون دادم ولی خدا میدونست درونم چه خبره؟..دکمه ی آخر لباسش هنوز بسته بود دست بردم و دکمه رو باز کردم...کمکش کردم تا از آستینش دست سالمشو دربیاره...دست زخمیشم هم آروم آروم بیرون اوردم....بدن لختش کامل تودیدم بود...از درون داغ شده بودم...اما باید عادی باشم...مشغول شدم...زخمش عمیق نبود اما خون زیادی ازش رفته بود....بعد از ضدعفونی با بتادین گازاستریلو روی بریدگیش گذاشتم و باندارو دور دستش بستم...یک ربع کارم طول کشید...توی این مدت سعی کردم که نه به صورتش و نه به بدن برهنش نگاه کنم....در عوض اون تمام این مدت خیره به من بود....سنگینی نگاهش اعصاب خورد کنی بود...ولی اصلا بروم نیاوردم...
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط rezaak ، !...rana ، دختر شاعر ، میا
#25
قسمت 22


خلاصه بعد از رسوندن پروانه رفتم شرکت تا شب مشغول بود.....دوماه گذشته و من غرق شدم توی درس و دانشگاه....سه روز کامل نبودم و بقیه ی روزها هم فقط حضور فیزیکی داشتم....بیشتر کارام رو دوش حوری جونو زهره افتاده بود....حسابی شرمندشون شده بودم...توی این دوماه زیاد حسان و مظاهر رو نمی دیدم. به خاطر پروژه های سنگینی که برداشته بودن اصلا وقتی برای سر خاروندن نداشتن...اواسط آذر ماه بود .هوا رو به سردی رفته بود.....همیشه از فصل پاییز و زمستون خوشم میاومد...یه جورایی عاشق این فصلها بودم به خصوص زمستون....درسام به نسبت سنگین تر شده بود...امتحانام هم کتر از دوماه دیگه شروع میشد.....مشغول کشیدن نقشه ای بودم که سه روز وقتمو گرفته بود...خیلی سخت و پیچیده بود...به همین خاطر وقت زیادی برده بود...با صدای زهره سرمو از روی نقشه برداشتم..ـ جانم زهره جان...ـ خسته نباش.هنوز تموم نشده؟ـ نه بابا.....کم کم داره میره روی اعصابم....ـ حرص نخور....بلاند شو باید بریم سالن کنفرانسـ چه خبره؟ـ جلسه اسـ باشهبا زهره رفتیم سالن....همه ی مهندسای معماری اونجا حضور داشتن...حسان بعد از جمع شدن همه شروع کرد به حرف زدنـ همین طور که میدونید چند ماه قبل پروژه ای در ترکیه رو به دست گرفتیم.. که کارهای مقدماتی اون انجام شده....الان هم باید برای یه سر ی از کارها دوهفته با آقای حمیدی به ترکیه سفر کنیم....امیدوارم توی این سفر تمامی کارها از روی نقشه ی برنامه ریزی شده پیش بره ......الان هم از همه ی شما انتظار دارم که تمامی کارها رو مثل قبل این دوهفتهبه نحو احسن انجام بدین....تقریبا یکساعتی جلسه طول کشید بعد از سخنرانی ؛مظاهر تک به تک کارهای اجرایی که دست مهندسان ارشد بود رو بررسی کرد و برنامه ی دو هفته رو چک کرد...بعد از اتمام جلسه همه ی مهندسین در حال خارج شدن از سالن شدن...رفتم سمت مظاهر.....حسان با چهره ی جدی و صد الته اخموش با یه عینک طبی که خیلی چهرشو جذاب تر میکرد ؛بدجوری حواسش روی لب تابش بود...اصلا متوجه ی من که کنارش استادم نشد...رو به مظاهر گفتم:ـ جناب رییس بدجوری تو فکره...همه ی کاراشو این قدر دقیق و با فکر انجام میده...مظاهر خندید و یه ذره بهم نزدیک شد و با صدای آرومتر از خودم گفت:ـ پس چی؟ الکی که این شازده نشده بهترین معمار ایران ....ـ بله جناب حمیدی درست میفرمایید....بهرحال آقا ترکیه رفتین جای مارو هم خالی کنین و خوش بگذرونین...میگن سواحل آنتالیا خیلی جای خوبیه...مظاهر سعی کرد خندشو بروز نده ...خواست جدی باشه...بعد با صدای بلندی که مثلا عصبی شده گفت:ـ خانوم ما واسه کار میریم نه تفریح...من که میدونستم داره شوخی میکنه خندیدم....اما حسان چنان با اخم برگشت سمتم که یه لحظه نفسم توی سینم حبس شد...ـ چیشده ظاهر؟ چرا داد زدی؟من سریع به جای مظاهر جواب دادمـ هیچی...فقط...با جدیت تمام پرید وسط حرفم و گفت:ـ از شما نپرسیدم خانم...لطف کنین تو کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنین....خیلی بهم برخورد....من کاری نکرده بودم...یه چشم زورکی گفتم و سریع به طرف در خروجی دویدم....صدای مهرا مهرا گفتن های مظاهرم نتونست منو نگه داره....اشک توی چشمام جمع شد...جدیدا زودی گریم میگرفت....اشکم دم مشکم بود....اصلا جدیدا اخلاق و رفتار جدیدی پیدا کرده بودم....رفتم بیرون ساختمون....در واقع پشت ساختمون....چند وقته جای دنجی اون قسمت حیاط پیدا کرده بودم....کسی اینجا نمیومد جز عمو رحیم...اونم تا ساعت کاری این طرفا پیداش نمی شد....کنار یه درخت قدیمی قطور ، روی یه تنه ی شکسته ی درخت نشستم....به خاطر دویدن زیاد گرمم شده بود... شالمو در آوردم و گیره ی سرمو باز کردم....شروع کردم به باد زدن خودم با شال....اشکام هنوز در حال ریختم بودن....از این گریه کردن هام خندم گرفته بود...معلوم نبود چه مرگمه....شال رو روی پام انداختم و دو دستمو به پشت روی تنه ، ستون بدنم کردم و بهش تکیه دادم...به درختای روبروم که باد شاخه هاشونو به رقص در آورده بود نگاه کردم.....مگه من چیکار کردم که این قدر زود از دستم عصبانی شد...؟اصلا من با مظاهر شوخی کردم به اون چه ربطی داشت...؟می دونستم حرفام چرت و پرتِ......الکی بی بهانه دارم بهانه گیری میکنم....اما چرا؟چشماموبستم......سرمو سمت آسمون گرفتم....خدایا این حالیه که دارم.....!چرا دلم میخواد گریه کنم؟ اونم بی هیچ دلیلی....چرا احساس میکنم دلم توی سینم بی قراره....چرا......چرا....چرا.....باد تقریبا شدیدی وزدید.......باعث شد تموم موهام اطراف صورتم شلخته وار پخش شن.....حتی حوصله ی مرتب کردنشونم نداشتم....هنوز چشمام بسته بود ...که.....هنوز چشمام بسته بود که احساس کردم یکی کنام نشست.......چشمامو باز کردم...خودش بود....پر ابهت و پر جذبه..... عینکش رو درآورده بود....اما از کجا فهمید که اینجام؟....اصلا چرا اومده ؟سریع اشکامو از روی صورتم پاک کردم...ازتنه ی درخت پایین اومدم...گیره و شالم دستم بود....تا خواستم قدم اول رو بردارم صداش به گوشم خورد...ـ فکر نمی کنی برای قهر کردن زیادی بزرگ شدی؟لحنش جدی بود...اما تن صداش آروم بود... نمیدونم چرا ولی دوست داشتم کلافگی از این بی بهونگیامو سرش خالی کنم...برگشتم طرفشو گفتمـ نخیرم...تا دیروز که کوچولو بودم....چطر یه روزه بزرگ شدم؟از تنه ی درخت بلند شدو روبروم ایستاد....به چشمام خیره شد...نمی تونستم به راحتی بهش زل بزنم....سرمو انداختم پایین ....دوباره اشکم در اومد....انگار یه چیزی می خواستم اما نمی دونم چی؟ دلم آشوب بود اما برای چی؟با دستش چونمو گرفت و بالا آورد..ـ به چشمام نگاه کن...نگاهش کردمـ باور نمی کنم به خاطر حرفی که بهت زدم این طوری بخوای اشک بریزی؟باز هم سکوت کردم.....جوابی نداشتم بهش بدم...ـ نمیخوای باهام حرف بزنی خانوم کوچولو؟خندم گرفت اما سعیکردم خودمو کنترل کنم.......یه قدم رفتم عقب و سرمو دوباره پایین انداختم....ـ نمیخوای جواب بدی خانوم کوچولو؟با یه لحن جالبی می گفت واقعا دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم....جالب بود اشکام میریختن اما خندم هم گرفته بود....تا خندمو دید فاصله رو پر کردو روبروم ایستاد....سرمو بالا آوردم...به ثانیه نکشید کشیده شدم توی آغوشش...چشمامو بستم...سرم روی سینش بود...دستاش محکم دور کمرم قرار داشت....باورم نمیشد....هم از کار حسان هم از حال درونم...آروم شدم...اونقدر که از دل آشوبی چد دقیقه ی قبل خبری نیود....نا خودآگاه دستام بالا اومد گذاشتم روی سینه پهنو مردونش... حلقه ی دستاش تنگ تر شد...آروم زیر گوشم گفت:ـ خانوم کوچولو....میخوای کار رییس بداخلاق و زورگوتو جبران کنی و یه تلافی درست و حسابی سرش بیاری؟خندم گرفت...اما دوست نداشتم جوابشو بدم....یه حس درونم منو مجبور به سکوت میکرد....خودمو جمع کردمو بیشتر توی آغوشش فرو رفتم...الان فقط آغوش این مرد رو میخواستم...میدونم کارم اشتباهِ...من صنمی با این مرد نداشتم اما.....اما خوب.... حال خرابمو آغوش این مرد خوب میکرد....ـ داری با سکوتت تلافی میکنی؟ باشه....تنبیه خوبیه برای یه مرد خودپرست و زورگو...چشمامو بستم....صدای ضربان قلبش برام یه آهنگ دلنشین بود.....یه آهنگ خاص که نظیرش توی دنیا نیست....بعد از چند دقیقه به خودم اومدم....از حالتی که توش بودم حسابی شرمنده بودم.....سرمو از روی سینش برداشتم و خواستم ازش جدا شم که چشمم به پیراهنش افتاد....خاک بر سرم..ریملی که زده بودم با گریه هام پخش شده بود و جلوی پیراهن حسان حسابی لکه دار شده بود...یهم بی هوا گفتم:ـ وای.....حسان تکون خورد و ازم فاصله گرفت....نگران نگام کرد و گفت:ـ چی شده؟خجالت زده بهش نگاه کردمو دستمو بالا آوردم و به پیراهنش اشاره کردمـ پیرهنتون.......جلوش پر از لکه های مشکی شدهدوباره به نزدیک شدو با حالت آرامش بخشی گفت:ـ خوب اینم میزارم پای تلافیت سرتق خانوم...سرمو انداختم پایین و لبمو به دندون گرفتمـ نکن اون کارو....متعجب نگاهش کردم....دستشو بالا آوردو روی لبم گذاشت...ماتم برد...ـ دق ودلیتو سر لبات خالی نکن....به چشماش خیره شدم...جدی بود....سرمو تکون دادمـ هنوزم میخوای با سکوتت تلافی کنی؟ـ نه.....ببخشید...دستشو پایین آورد...یه لبخند زد و گفت:ـ فکر کنم حالت بهتر شده؟ـ بله ....ممنونمیه ابروشو بالا انداخت و به حالت شیطنت گفت:ـ خواهش میکنم...آغوش من بروت همیشه بازه.....خاک تو سرت مهرا....دختره ی بیحیا.....تا اومدم لبمو به دندون بگیرم که صداش در اومد...ـ به دندون نگیر لبتو...سرمو انداختم پایین..حس کردم که تمام صورتم از گرما آتیش گرفته...لال شدم...پاک آبروم جلوش رفت...الان با خودت چی فکر نمیکنه؟ـ لازم نیست اینقدر به خودت سخت بگیری......اتفاق خاصی نیافتاده...گاهی وقتها برای آروم شدن نیاز داری به یه آغوش....به یه تکیه گاه....شده برای چند ثانیه....برای تو باشه...مهم نیست اون آغوش برای کی باشه...مهم اینه که تو الان بهش نیاز داری...پس دیگه فکر بیخود نکن....تمام حرفاش رو با لحن جدی میزد یه غم توی صداش موج میزد.......نمی دونستم چرا ولی مطمئنم اونم حالی شبیه من داره....ادامه دارد....سرمو بالا گرفتم....این بار بدون خجالت....یه لبخند به روش زدم و دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم:ـ ممنون...بابت همه چیز....امیدوارم سفرتون بی خطر باشه و صد البته پر از موفقیت و.....و در جواب حرفایی که زدین باید بگم درسته....یه موقع هایی یه حس بد درونت بوجود میاد.هرچی میگردی نمی تونی دلیل بوجود اومدنشو بفهمی...عاجز میشی...نه میتونی ازش بگذری نه میتونی مداواش کنی....اون موقع است که دلت یه حامی میخواد، یه آغوش که بدون ترس و واهمه، بدون فکر کردن به چیزهایی که باعث آشوب شدن دلت میشن....بهش پناه ببری...دستمو محکم فشرد و خیره توی صورتم گفت...ـ و منم خوشحالم که به عنوان یه دوست بتونم برات حامی باشم...شاید یه زورگوی خودپرست نتونه مثل دوستای دیگه کارهایی رو که اونا انجام میدنو انجام بده اما میشه بازم یه جورایی روش حساب باز کرد...موافقی؟نمی دونم اما درونم پر بود از یه حس....یه حس شیرین....شاید یه ذره ، بیشتر از یه ذره برام حرفاش عجیب بود...یه دوست؟....دوستی با حسان فرداد؟.............گفتم:ـ موافقم..فقط این قدر به خودتون نگینخودپرست زورگو....لبخند عمیقی زد و گفت:ـ نیستم....؟خندم گرفت...دستمو رها کردو گفت:ـ خب امیدوارم که توی این مدت که نیستم خوب روی درسات و نقشه هایی که دستته تمرکز باشی...ـ بله...حتما...خیالتون راحت...بی هیچ حرفی سمت ساختمون قدم برداشت..سریع دویدم تا باهاش همقدم شم اما منو کنار خودش دید ایستاد و بهم نگاه کرد.ـ میخوای اینجوری بیای؟ـ چجوری؟اومد جلوم و دسته ای از موهام که پریشون اطرافم ریخته بود رو گرفت گفت:ـ این جوری....اوه...یهو یادم افتاد که شال روی سرم نیست....خجالت زده گفتم:ـ وای اصلا یادم نبود....سریع موهامو جمع کردم و گیره بستم و بعد شال رو رها انداختم روی سرم...تمام این مدت داشت منو نگاه میکرد و یه لبخند روی لباش بود....با هم وارد ساختمون شدیم...دیگه خبری از حسان چند دقیقه ی پیش نبود....این مرد یه موجود شگفت انگیزه..........دیگه تا پایان اون روز ندیدمش...آخر ساعت کاری هم همراه مظاهر با همه ی کارمندای شرکت خداحافظی رسمی کردند و رفتن.....من از ته دلم براش آرزوی موفقیت کردم....شاید بشه به عنوان دوست بپذیرمش...درسته ظاهرش سرد و سختِ..اما من اون روی دیگه ی حسان رو دیدم...خیلی شکننده اس....با سرسخت بودنش میتونه محکم کنارم بایسته و با قلب مهربونی که توی پوسته ی سخت و سنگی زندونی شده همراهم باشه.....*این دوهفته هم مثل برق و باد گذشت....مثل تموم روزهای دیگه ی عمرمون.....شاید امروز ...شایدم فردا حسان و مظاهر از سفر برگردن...امیدوارم همه چیز به خوبی براشون مهیا بوده باشه و به مشکلی بر نخورده باشن...با صدای زنگ گوشیم از فکرم پرت شدم بیرون..پروانه بود....ـ جانمـ اوهو.....جانمت تو حلقم...ـگمشو...حالا یه بار خوستم مثل یه خانم با ادب باهات حرف بزنم...جنبه نداری..ـ ....بابا ما همون خر سابقو میخوایم...ـ بمیری...حالا من خرم دیگه...باشه...ـ چه خبر حالا؟ـ هیچی .میگم پایه ای بعد از ظهر بیام شرکتت بریم یه دوری بزنیم...ـآره چرا که نه؟ـ خدا پدر اون بنده خدارو بیامرزه که این سه تا کلمه رو انداخت تو دهن یه ملت...خندم گرفتـ خوب بابا...چی بگم....بله پایه ام پروانه خانم...درست شد حالا؟ـ بلی...بلی...میبینمت فعلا...گوشی روقطع کردم و به ادامه ی کارم رسیدم...تا ساعت 7 غروب مشغو بودم....یکساعت زودتر کارم تموم شد و بلافاصله بعد از خبر دادن به حوری جون از ساختمون اومدم بیرون...ماشین بیرون پارک بود...پروانه هم بهم smsداده بود که کنار ماشین منتظرمه....تا رسیدم دیدم پروانه پشت به من داره با مظاهر حرف میزنه...اولش تعجب کردم اما بعد ذهنم فعال شد....مظاهر...سفر ترکیه...پس برگشتن...نمیدونم چجوری ، اما مثل جت طرفشون پرواز کردم...تا رسیدم بدون توجه به حرفایی که میزدن تقریبا داد زدم...ـ سلام....خوبید آقا مظاهر؟.... اوقور(عقور؟) بخیر...خوب بود سفرتون؟بعد تازه متوجه ی قیافه های هر دوتاشون شدم....پروانه صورتش سرخ شده بود و رد اشک روی صورتش بود ..مظاهر هم عرق روی پیشونیش نشست بود و چشماش شده بود کاسه ی خون....یعنی چی شده؟انقدر شکسته ام که با نوازشی خورد میشوم چه لذت بخش است درد دوری کشیدن انگار در استخوانم میخ فرو میکنن درد میکشم اما دردی که برای توست برایم لذت دارد دوستت دارمپروانه صورتش سرخ شده بود و رد اشک روی صورتش بود ..مظاهر هم عرق روی پیشونیش نشست بود و چشماش شده بود کاسه ی خون....یعنی چی شده؟ـ پروانه؟.....خوبی؟سرشو بلند کرد...چشماش خیس از اشک بود...ترسیدم...ـ پروانه...عزیزم چی شده؟ حرف بزنـ هیچی مهرا جونم..خوبم فقط یه کم ترسیدم..همینـ چی شده؟ برای چی ترسیدی؟ بگو دیگه کشتیمصدای مظاهر اومد...ـ مهرا خانم نگران نباشین...چیز خاصی نیست فقط..نزاشتم حرفشو بزنه...عصبی شدم...ناخودآگاه داد زدمـ چی چیو چیزی نیست.....قیافه ی زار پروانه الکیه؟همش چیزی نیست چیزی نیست میگین...پروانه لال مونی گرفته بود و آروم اشک میریخت....طاقت نیاوردم منم گریم گرفت بغلش کردمو گقتم:ـ مرگ مهرا بگو چی شده؟ پروانه مرگ مهرا...ـ چرا شلوغش میکنی؟ برای یه اتفاق که تموم شده این طوری قسم میخوری؟برگشتم سمت صدا....حسان بود....یه اخم شدید روی پیشونیش بود...خیلی ترسناک شده بود...با وجود اون اخم بازم نتونست جلوی منو بگیره..ـ پروانه؟....پروانه به حرف اومد....ـ به خدا حالم خوبه...چون زودتر رسیدم کنار ماشیت ایستادم...مشغول بازی با گوشیم بودم که یه ماشین چلوم ایستاد...مزاحم بود...منم اصلا محلش نذاشتم اما بعد از چند ثانیه دونفر از ماشین پیاده شدن میخواستن...میخواستن بزور ببرنم اگه این آقا نبود من الان...دیگه نتونست ادامه بده پرید بغلمو زار زد...به مظاهر نگاه کردم...وقتی نگاهمو روی خودش دید با سرش تایید کرد...عصبی وار نفسشو داد بیرون و با یه لحن جدی و عصبانیکه منم از ترسیدم به پروانه توپیدـ خانوم محترم...تو کوچه خلوت جلوی یه ماشین ایستادین معلومه همیچین اتفاقی براتون میافته...مگه شرکت راهتون نمیدادن؟ چرا نیومدین داخل و منتظر بمونین؟...وقتی دیدین مزاحمن همونجوری ایستادین و تماشا شون کردین.؟پروانه که ظاهرا حرفای مظاهر براش سنگین بود از بغلم اومد بیرون و با داد گفت:ـ آقای محترم اولا به خودم مربوطه که چرا نیومدم داخل بعدشم قرار نبود معطل شم...همه ی این اتفاقا پشت سرهم افتاد...همش ظرف چند دقیقه ...اونقدر ترسیدم که حتی قدرت جیغ زدن رو نداشتم...پروانه حالش بد بود...مظاهر خواست دوباره یه چیزی بگه که من پروانه رو به سمت خودم کشیدم و یه نگاه پر از خواهش به حسان کردم...حسان با همون اخم گفت:ـ بسه مظاهر....بهتره بریم داخل...اینجا جای مناسبی برای حرف زدن نیستمن و پروانه با مظاهر و حسان رفتیم داخل....پشت سر حسان وارد آسانسور شدیم و طبقه ی چهارم رفتیم....توی اتاق حسان نشستیم....حسان به عمو رحیم سفارش کیک و شربت و قهوه داد...بعد از خوردن شربت پروانه حالش بهتر شده بود...تو همه ی این مدت جمع چهار نفرمون توی سکوت غرق شده بود...کنار پروانه نشسته بودم....بعد از خوردن شربت آروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:ـ مهرا شرمنده خواهری...گند زدم به همه چی.....حالا بلند شو بریم که بدتر از این نشه...خندم گرفت ...و این خنده از دید تیز بین حسان دور نموند....یک لحظه خیره شد بهم ولی بعد نگاهشو ازم گرفت و مشغول خوردن قهوش شد....ـ باشه دختر خوب....بلند شو..باهم بلند شدیم...حسان و مظاهر هم با ما بلند شدن و ایستادن...باید خودم شروع میکردم...ـ ببخشید آقای فرداد....ببخشید آقای حمیدی...بابت کمکتون به دوستم ممنونم...توی دردسر افتادین...شرمندهبعد یه ضربه ی کوچیک به بازوی پروانه زدم...اونم به اجبار به حرف اومدـ ببخشید آقای فرداد....ببخشید آقای حمیدی ...باعث شدم که دچار دردسر بشین..بعد رو به مظاهر آروم گفت:ـ ممنونم اقا....حسان به حرف اومد...ـ خواهش میکنم...بیشتر از این مراقب باشین خانم...بهر حال مشکلی نبود..مظاهر هم پشت سر حسان با غرور گفت:ـ کاری نکردم...هر کس دیگه ای هم جای این خانم بود همین عکس العملو نشون میدادم...پروانه اخماش کشیده شد...انگار بهش برخورده بود ...اما چرا؟ مظاهر که حرف بدی نزد....به سمت در اتاق رفتیم...پروانه هم همراهم بود..تا خواستم دروباز کنم تازه یادم افتاد که آقایون از فرنگ تشریف آوردن...پاک از ذهنم پریده بود....با شوق به سمتشون برگشتم که هردوتاشون و پروانه باهم از کارم تعجب کردن...ـ بابا ابنقدر اتفاق تو اتفاق افتاد که یادم رفت...همچنان قیافه ی هرسه تاشون متعجب بود...از قیافه هاشون خندم گرفته بود....جو سنگینی بوجود اومده بود....بهتره با شوخی و خنده از اتاق بیرون بریم....ـ بابا چرا این جوری نیگام میکنین؟ تازه یادم افتاد که شما از ترکیه اومدین..حالا خوب بود؟ خوش گذشت؟ کاراتون با برنامه پیش رفت؟به آنی قیافه ی حسان و مظاهر برگشت...مظاهر که خندش گرفته بود ولی حسان جدی و خشک داشت نگاهم میکرد بعد از چند ثانیه سرشو به نشونه ی تاسف تکون دادو رفت سمت مبل و مغرورانه نشست....مظاهر به حرف اومد....اصلا اخم و عصبانیت بهش نمیاد...ـ بابا دختر چنان برگشتی سمتمون و حرف زدی که یه لحظه ماتم برد....بله خوش گذشت...جای شما ولی خالی نبود...چون همش کار بودو کار...پروانه کنارم ایستاده بود و از حالت خندون مظاهر ماتش برده بود....بی اهمیت به اون گفتم:ـ واقعا که....بابا یه تعارف خشک و خالی چیزی ازتون کم نمیکنه.....جناب آقای مظاهر خان حمیدی خیلی ناخن خشکین....خنده ی مظاهر به آسمون رفت...پروانه هم چنان میخ مظاهر بود...خندم گرفت...رو به حسان گفتم:ـ بابا جناب رییس لااقل شما یه تعارف بزنین..این معاونتون که خسیس تشریف دارن...پروانه اینبار با شدت برگشت طرفم و با دهن باز از تعجب نگام کرد...بهش نگاه کردمو گفتم:ـ چیه؟ چرا اونجوری نگام میکنی؟دستمو محکم کشید سمت در..ـ اِ پروانه...چیکار میکنی؟ خیر سرم داشتم حرف میزدم...بخشید آقایون خداحافظدرو بست....از امیدم همین ریختی خداحافظی کردم...پروانه پرتم کرد توی آسانسور....پروانه پرتم کرد توی آسانسور....ـ اخه معلوم هست چته؟پروانه یکی محکم زد توی سرم و گفت:ـ دختر....اون چه چرتو پرتایی بود که به حسان فرداد گفتی؟ اصلا چجوری جرات کردی این مدلی باهاش حرف بزنی/؟....قیافشو ندیدی....مطمئنماگه تا یه دقیقه ی دیگه اونجا میموندی سر روی نت نمی موند.....پخی زدم زیر خنده......بیچاره حق داشت اینجوری بگرخه....اون که نمیدونست من با مظاهر و حسان راحتم....ـ چیه روانی...چته میخندی؟ برو دعا کن که فردا از شرکتش نندازت بیرون....خندمو جمع کردمو گفتم...ـ باشه بابا...حالا از دهنم یه حرفی پرید...در ضمن اون اینقدرا هم پست نیست که با یه جمله پرتم کنه بیرون...پروانه تکیشو از دیواره ی آسانسور گرفت و گفت:ـ خدا کنه......فردا صبح به شرکت رفتم....تا رسیدم شرکت وارد طبقمون شدم ...این ساناز ورپریده مثل جن جلوم ظاهر شدـ خانم عظیمی تشریف ببرین پیش جناب فرداد....احضار شدین...و این دختره یه ذه تربیت نداره.....به جای اینکه اول یه سلام یا صبح بخیر بگه یه بند حرف میزنه.....همچین میگه احضار شدین که انگار من زندانیم و حسان زندان بان....این حسانم اول صبحی وقت گیر آوردها....به حرف اومدم...ـ چرا...نمیدونین چرا میخوان منو ببینن؟یه ابروشو بالا داد و با حالت چندشی گفت:ـ نخیر خانم.... چیزی نگفتن....فقظ گفتن به محض اومدنتون سریع برید خدمتشون....یه ایشی گفت و رفت....این دختر یه موجود تکامل یافته شبیه به انسان بود.....رفتم بالا...توی راه یاد حرفای دیروز پروانه افتادم...نکنه جدی جدی میخواد اخراجم کنه....نه بابا اونقدرا هم نامرد نیست...اما....ولش بزار هر چی میشه بشه.....امید تا منو دید گفت برم داخل....در زدم....ـ بفرمایید...رفتم داخل و درو بستم.....نشسته بود روی مبل.....اوه لَه لَه...چی تیپی هم زده آقا......یه شلوار جین مشکی با یه پیراهن سورمه ای براق که لبهاش کار شده بود پوشیده بود....چقدر شیک بود....آستیناشو تا وسطای دستش مرتب تا زده بود....ـ میخوای بایستم تا آنالیزت کامل بشه.....خاک بر سرم کنن.....اینقدر میخ نگاهش کردم که فهمید....سرمو انداختم پایین و لبمو گز گرفتم..ـ چند دفعه باید بهت یه حرفی روبزنن؟ چرا اینقدر بی اهمییتی؟سرمو بالا گرفتم...این کی اومد روبروم ایستاد؟اخمش توی هم بود.....مطمئن شدم میخواد یه بلایی سرم بیاره......ـ زبونتو پشت در جا گذاشتی؟به حرف اومدم.....خدایا خودت بخیر کن....ـ نه...سلام....به ثانیه نکشید که اون اخم وحشتناکش از روی صورتش محو شد و به جاش یه لبخند خیلی خیلی محو روی لبش اومد....سرشو تکون داد و گفت:ـ علیک سلام خانوم...ـ کاری داشتین باهام؟ ساناز یهنی خانم افخمی گفتن...ـ بیا بشین....باهم رفتیم روی مبل نشستیم.... سرم پایین بود ....باز سوتی دادم....چند دقیقه گذشت...سرمو بالا گرفتم دیدم داره به نگاه میکنه........دوباره سرم رفت پایین...ـ میشه دو دقیقه سرتو بالا بگیری؟سرمو بالا گرفتم و با تعجب گفتم:ـ چرا؟لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:ـ چون میخوام بعد از دو هفته صورت یه سرتق کوچولوی لجباز و ببینم....یه جوری شدم...اما زود از این حس درونم گذشتم....خندیدم و گفتم:ـ بله...بفرمایید جناب رییس...ـ دیروز دوستت حسابی ترسیده بود...چرا اونطوری گذاشتین رفتین؟یاد دیروز افتادم...خندیدم و گفتم:ـ چون از شما ترسیده بود...تازه نمیدونید وقتی توی آسانسور رفتیم یه پس گردنی هم نوش جان فرمودم....بهم گفت با چه جراتی اونطوری با حسان فراد حرف زدی...مطمئنم فردا اخراجت میکنه....تمام این مدت با اشتیاق داشت نگام میکرد....برق اشتیاق توی چشماش پر بود...اما نادیده گرفتمشون....پای دوستیمون گذاشتم...غیر از این هم نمیشه گفت.....ـ خب پس یه پس گردنی هم به خاطر من خوردی؟ـ بله....ـ دوستت درست گفته....تو چطور جرات کردی که جلوی مظاهر و دوستت اونطوری باهام حرف بزنی؟حرفشو جدی زد....جدیه جدی....یه آن حس کردم تمام بدنم یخ بست.....خودم فهمیدم که با سرعت نور رنگم پرید.....وای حالا چیکار کنم...نکنه راستی راستی بخواد اخراجم کنه...بلند شدمو گفتم:ـ من...راستش باور کنید منظوری نداشتم....یعنی..بلند شدو اومد روبروم اسیتاد...ـ یعنی چی؟ یادت رفت که من کی هستم؟ یادت رفت من رییس شرکت هستم و تو کارمند من.....تازه فهمیدم که چه گندیو با چه وسعتی زدم......صد در صد اخراج رو شاخشه......ترجیح دادم که تا بیشتر از این گندکاری بیشتر نکردم لالمونی بگیرم.....ـ خب حالا چیکار کنم باهات؟ بابت اشتباه دیروزت چه تنبیهی برات در نظر بگیرم...؟جدی جدی داشت مواخذم میکرد...سرمو بالا گرفتم....مرگ یه بار.....شیونم یه بار..بزار هرچی شد شد...ـ من راستش دیروز اینقدر از اومدنتون خوشحال شدم که نفهمیدم چطور صحبت کردم....یعنی راستش قصد بی احترامی نداشتم...فقط زیادی خوشحال شدم...اگه بی احترامی کردم معذرت میخوام....خیره نگاهم کرد...چشماش هنوز از برق اشتیاق می درخشیدند....یه چیز غریبی توی چشماش بود....یه چیزی که وجودشو حس میکردم ولی مفهومشو نه.....سکوت کرده بود...من داشتم از استرس خفه میشدم ولی اون آروم و بی صدا به من خیره بود....دلمو به دریا زدم....من که آب از سرم گذشته...چه یه وجب....چه صد وجب...ـ نمیخواین حرفی بزنین...؟؟سرشو به معنی نه تکون داد.....این چرا این کار رو میکنه؟.مرد گنده بازیش گرفته....یه وقتایی به حسان فرداد بودنش شک میکنم....ـ میخواین منو اخراج کنین؟با غرور نگاهم کرد و گفت:ـ فکر خوبیه...پیشنهاد دیگه..؟ای تو روحم...دهنم اگه بسته باشه انگار خفه میشم....باید پر رو باشم....ـ یه پیشنهاد دیگه ام هست...بگم؟ـ میشنومـ امم...خوب به جبران کار دیروز یه کاری براتون انجام میدم...ـ چه کاری میتونی برام انجام بدی؟ای خدا.....داره با کلمات بازی میکنه....آخه منم خنگما...مثلا چی کار میتونم برای این انجام بدم؟.....ـ چی شد؟ داری به چی فکر میکنی؟ـ خب نمیدونم باید په کاری انجام بدم؟ـ اگه نمیونی چرا پیشنهاد دادی؟باز داره میره رو اعصابم....چی بگم بهت بشر....با حالت عصبی خودمو انداختم روی مبل گفتم:ـ ای بابا..آقای فرداد خب چیکار کنم...هیچی به ذهنم نمیرسه...اصلا خودتون هر کاری بگین من همونو انجام میدم....از حالتم و لحن گفتارم خندش گرفت و کاری کرد که جفت چشمام نزدیک بود بیافته جلوی پام....به خدا سر تمام زندگیم شرط میبندم که این بشر قبل اومدنش به شرکت یه بطری کامل ویسکی خورده.....خودشو تقریبا انداخت روی مبل و کنار من راحت نشست...خودشو آزاد رها کرده بود... دستاشو بالا آورد و زیر سرش گذاشت و با خیال راحتی گفت:ـ خب حالا بهتر شد...انتخاب با خودمِ...میدونم چی کارت کنم....لحنش جدی نبود... به همین خاطر به خودم جرات دادمو گفتم :ـ نه دیگه...بی انصافی نکنین...گناه دارم جناب رییس....سرشو به طرفم گرفت و نگام کرد.ـ وقتی بی فکر هر حرفی رو به زبون میاری باید به عاقبتشم فکر کنی؟ـ بله..قول میدم از این به بعد به عاقبت حرفام فکر کنم...حالا تخفیف میدین؟نگام کردو چیزی نگفت...ـ خیلی خوب.....تخفیفم نخواستم...اصلا هر جور خودتون دوست دارین...و باز هم سکوت. نگاه خیرش به من....یه جوری نگام میکرد....دیگه نتونستم ظاقت بیارمـ میخواین با سکوتتون و خیره نگاه کردنتون تنبیهم کنین؟بعد از چند دقیقه درست نشست و گفتکـ باید برای مظاهر ی کاری انجام بدیاز بی ربط بودن حرفش با موقعیتی که توش بودیم جا خوردم...اما بروی خودم نیاوردم..ـ چه کاری؟خیلی رک و بی مقدمه گفت:ـ از دوستت خوشش اومده.....خیلی رک و بی مقدمه گفت:ـ از دوستت خوشش اومده..بی هوا گفتم:ـ چــــــــــی؟مظاهر از پروانه خوشش اومده؟ فقط با یه بار دیدن؟در جوابم گفت:ـ قبلا یه بارتوی سازمان نظام مهندسی باهاش برخورد داشته ولی دیگه نتونسته پیداش کنه...حالا که فهمیده همون دختری که مدت هاست دنبالشه دوست شماست ازم خواست تا دربارش باهات صحبت کنم...خودش روش نمیشد باهات حرف بزنه...ـ یعنی قصدش دوستیه؟...به آقا مظاهر نمیخوره که اهل....نذاشت حرفم تموم شه گفت:ـ مظاهر اهل این حرفا نیست....ـ یعنی برای ازدواج پروانه رو میخواد؟....عاقل اندر سفیه نگام کرد....ـ خوب یعنی منظورم اینه که با فوقش دوبار دیدن تصمیم به ازدواج گرفته؟ـ قرار نیست که به همین زودی به ازدواج برسن...پرسشی نگاش کردم...از حرفاش سر در نمیاوردم...اگه ازدواج نیست پس دوستیه ...اگه اهل دوستی نیست پس ....اوف تو این جور مسایل با یه خنگ مو نمیزنم....ادامه داد...ـ باید چند بار اوناروتوی موقعیتی قرار بدی ...چمیدونم ..چند جا بصورت مثلا اتفاقی باهم برخورد داشته باشن...کم کم باهم آشنا شن....مظاهر خودش دنبال یه فرصت میگرده تو باید این فرصتو براش فراهم کنی؟ فکر کنم به عنوان تنبیه کار خوبی باشه....ـ تنهایی؟ابروشو بالا انداخت و گفت:ـ نکنه میخوای منم بهت کمک کنم؟مظلومانه نگاش کردم.دوباره صداش در اومد:ـ اینجوری نگام نکن دلقک کوچولو...از من کاری بر نمیاد....ـ آخه تنهایی چطوری این کارو انجام دم؟ـ چه کمکی از من بر میاد؟ـ خوب لااقل باهام هم فکری میکنین که فرصتارو چجوری فراهم کنم...باز شما باتجربه ترین...چنان با اخم نگاهم کرد که فهمیدم دوباره گند زدم...سریع گفتم:ـ منظورم....نذاشت جملم تموم شه...با عصبانیت گفت:ـ چرا هر حرفی رو که میزنی پشت بندش منظورم منظورم میگی؟ حرفات اونقدر واضح هست که بدون منظورت متوجه بشم...حسابی گل کاشتم رفت...دختره خل آخه کجای حسان فرداد به ادمای باتجربه در این جور مسایل میخوره....یادت رفته این همون ادمیه که با زن جماعت به زور همکلام میشه...چون با تو ...........گندت بزنن دختر....ـ آقای فرداد...ببینید منظورم...اَه...اصلا بی خیال منظور من بشین...من میخواستم بگم شما بزرگترید .......امممم....... چمیدونم.......نمیدونم چطوری بگم...هنوز بلد نیستم درست حرفمو بزنم...همش گند بالا میارم...باز دوباره اشکم روی گونم ریخت..بی هوا......از دست حرف زدن خودم کفری بودم...الان هم با این اشکا کلا اعصابم داغون شده بود...ـ چرا داری گریه میکنی؟جوابشو ندادم...اگه دهنمو باز کنم حتما یه گند دیگه یزنم...اصلا این دهن من بهتره گِل گرفته شه...از کنام بلند شد و روبروم ایستاد...ـ نمیشنوی چی میگم؟سرمو بالا آوردم...نگاش کردم...جدی گفت:ـ چند بار باید یه حرف رو بزنن تا آویزه ی گوشت شه؟ چقدر باید گفته شه قبل هر حرفی که میزنی باید خوب بهش فکر کنی؟دوباره اشکام دراومدن...لعنتیا...خوب چیکار کنم؟منظور بدی نداشتم...آخ ای کاش این کلمه ی منظور و از دهن و ذهنم برای همیشه پاک میشد... متنفرم از این کلمه....ـ بلند شو...ایستادم...رفت سمت میزش...نشست و عینکشو زد به چشماش...بی حس و جدی و مغرور گفت:ـ می تونی بری....در ضمن حالا هم که فهمیدی تنبیهی که برات درنظر گرفتم چی بوده پس سعی کن درست کارتو انجام بدی...مظاهر فقط دنبال یه فرصت میگرده..مطمئنم اونقدر کار سختی نیست که از پسش بر نیای....ساکت شدو خودش مشغول نوشت چیزی کرد...این یعنی زودتر اتاقو ترک کن ....!بی حرف برگشتم سمت درو قدم اول رو برداشتم...حرف زدنم خیلی بد بود...خیلی ناراحت شد...قدم دوم....اونقدر ناراحت که لحنشم باهام تغییر کرد...قدم سوم...من اینو نمیخوام....درسته همیشه قد و مغرور بود اما مهربون شده بود....اما الان درست شده مثل اوایل...قدم چهارم...دل نمیخواد باهام سرد باشه....چرا دلم نمیخواد ؟ چرا برام مهم شده....باید از دلش دربیارم...نمیدونم چرا ؟....اما باید ازش معذرت خواهی کنم...برگشتم و قدمهای رفته رو برگشتم...نگاهش بالا کشیده شد..خیره توی صورتم و منتظر....سعی کردم لحنم گرم باشه...مثل همه ی این چند وقت...میخواستم واقعا از دلش دربیاد...از ته دلش باهام مهربون شه..مثه قبل...چرا با این مرد باید این قدر راحت باشم....چرا؟یه لبخند زدم و گفتم:ـ بله....تمام سعیمو میکنم..ولی قبلش میخوام سعیمو کنم تا دل دوستمو که با حرفام رنجوندم دوباره به دست بیارم.....نگاهش هم چنان سرد بود...خودکار توی دستشو روی کاغذ گذاشت ...دستشو زیر چونش برد و یه ژست مردونه به خودش گرفت:ـ اگه از کسی برنجم به این زودی و راحتی ازش نمی گذرم....فکر کنم اینو چند بار بهت گفتم...سرد شدم از لحنش....یخ زدم از سرمای چشماش...اما خودمو نباختم...من مهرام...دختری که به قول باباش میتونه گرما بخش باشه...جا نمیزنم...این مرد کم بخشیده....سخت بخشیده...باید تلاشمو بکنم...بد حرف زدم باید یه جوری از دلش دربیارم....میزو دور زدم و کنارش ایستادم...روی صندلی چرخید سمتم.....ادامه دارد....روی صندلی چرخید سمتمـ قبلا بهم گفتی دیر کسی رو میبخشی...چند بارم گفتی...اما من هر کس نیستم...یادمه گفتین که مثل یه دوست هستیم...گفتین نمیدونین دوستا چه کارایی برای هم انجام میدن...اما من بهتون میگم..دوستا همو میبخشن...به راحتی...با لذت...اشتباه همدیگه رو بی منت و بی کنایه و بی عصبانیت بهم گوشزد میکنن...حالا اگه منو دوستتون میدونید که ببخشیدم....بخشش زبونی نمیخوام..چون لازمم نمیشه ...دوستا از ته دل همدیگه رو میبخشن...از اینکه اشتباهمو بهم گوشزد کردین به عنوان دوستم ازتون ممنونم...اما من با حرفام ناخواسته ناراحتتون کردم. حالا هم به عنوان دوستتون ازتون معذرت میخوام...زیاد حرف زدم و اون تمام این مدت خیره به چشمای من بود...از اون نگاه سرد خبری نبود...از سرمایی که لرز به تنم هدیه میداد خبری نبود....به جاش یه گرمای غریبی توی چشماش بود...یه گرما که از دیدنش نه اینکه گرم شم....سوختم...داغ بود...خیلی داغ...ایستاد...با ایستادنش یه قدم به عقب بداشتم تا یه فاصله بینمون باشه....شد همون حسان گرم...همون آدم مغرور و سرد اما گرما رو توی چشماش و توی حرفاش میشد حس کرد...همون حسانی که با یه جمله ی من خنده ی محو روی لبش پیدا میشه....یه کم به سمتم خم شدو گفت:ـ دوستا هیچ وقت دل همو نمیشکنن یا بهتره بگم دل هیچ کسی به خاطر حرفای دوستش رنجیده نمیشه...درسته مگه نه؟حالا لبخن روی لبم منم مهمون شد....سرمو تکون دادم و گفتم:ـ درسته...درست ترین حرف دست دنیاس...خندش عمیق شد....چقدر با خنده خواستنی میشد....من چی گفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خواستنی؟....................حسان خواستنی شده بود برام؟..........صداش آروم منو از بهت فکرم در آورد بیرون...ـ منتظرم ببینم چی کار مکینی؟سعی کردم بخندم....از اتاقش اومدم بیرون.....پشت در اتاقش برای چند ثانیه مکث کردم....حسان برای من چی شده؟..........حسان کجای زندگیم ایستاده؟............................کجا بوده که الان برام خواستنی شده؟....مگه غیر اینه که اندازه ی یه دوست شده....اندازه ی یه دوست چقدر ِ؟.....اونقدری هست که خواستنیش کنه؟..........چم شده؟ .......دارم دری وری میگم........یه نفس عمیق کشیدم سمت آسانشور رفتم....تمام فکرم رو به سمت مظاهر پروانه سوق دادم...این دوتا واجب تر از خضعبلات توی ذهنم بودن................دو هفته گذشته بود..اینقدر در گیر کار و دانشگاه بوم که از خودم هم فراموش کرده بودم....کارهای شرکت حسابی سنگین شده بود به خصوص حالا که علاوه بر پروژه ی صدف و اون سه تا کار بزرگ داخل ایران،پروژه ی ترکیه هم اضافه شده بود...همه ی مهندسا تقریبا کاراشون سه برابر شده بود...اونقدر سرمون شلوغ بود که به جای ساعت 8.30 شب هممون 11 شب از شرکت میزدیم بیرون....حالا منم روزایی رو که دانشگاه میرفتم بازم به شرکت می یومدنم تا از بقیه عقب نیوفتم....اصلا پروانه رو ندیده بودم....به زور وقت برای حرف زدن باهاش پشت تلفن گیر می آوردن...نه تنها اون..صدای عموم اینارو هم درآورده بودم..هر دفعه که میزدن تند تند حرف میزدم ...اونقدر که عموم پشت تلفن مسخرم میکرد...از این طرف درسام و نزدیک شدن به امتحانای پایان ترمم شده بود یاسمن میون این سمنا....ظاهرا حسان هم مشغله ی زیادمو دیده که برای کار مظاهر حرفی نزده....فرصتی که دنبالش بودم خود به خود جور شد...پروانه بهم زنگ زد...ـ سلوم بر آبجی بی معرفت خودم...ـ سلام خره چطوری؟ـ گمشو مهرا....آدم بشو نیستی...حیف این همه احساست که خرجت میکنم...ـ اهو بابا...بزن رو ترمز....من کم جنبه ام....تحمل این همه قربون صدقه رو ندارم....ـ باشه...یادم نبود....ایشالله از این به بعد...اصلا منو بگو چرا بهت زنگ زدم..کاری نداری؟ـ هو...از کی تاحالا اینقدر نازک نارنجی شدی؟....بخورمت جیگر....قهر کردنتم خریدارم...ـگمشو..از اون موقع که توی کثافت مناسبت فردارو یادت رفته...ذهنم هنگید...مناسبت؟.......فردا؟...ـ فردا چه خبره؟ـ خاک تو اون سرت مهرا...واقعا یادت نیست...شروع کردم به پردازش اطلاعات ذهنم...فردا چه روزیه...چشمم به تقویمم روی میز کارم افتاد...26دی بود...26دی؟....وای چرا یادم نمیاد؟
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط !...rana ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، میا
#26
قسمت 23


شروع کردم به پردازش اطلاعات ذهنم...فردا چه روزیه...چشمم به تقویمم روی میز کارم افتاد...26دی بود...26دی؟....وای چرا یادم نمیاد؟ـ جان پروانه یادم نمیاد...چه توقعی ازم داری...الان با این اوضاع کار توی شرکت و امتحانات پایان ترم شاهکار کرد خودممو یادم نرفته....بگو دیگه؟ چه خبره؟ـ بله ...ولی فکرنمی کردم اونقدر که تولد بهترین دوستتو یادت بره...هی وای من.....چه سوتیه عظیمی....تو اون روحت مهرا...جیغ کشیدمـ وای...خاک تو اون سرت دختر...الان باید زنگ بزنی بگی تولدته ؟ـ نه بابا..مثل اینکه طلب کارم شدم...بفرما بیا بزن..ـ پس چی...من میگم از خودم فراموشم شده بعد تو...اصلا ولش..کتکم میزنم هر چند بچه ی به دنیا نیومده که زدن نداره...جیغ پروانه گوشمو کر کرد...ـ غلط کردی....بچه پررو..به جای اینکه الان از خجالت آب بشی دو قورت نیمتم باقیه....منو بگو میخواستم امشب مهمونت کنم...پشیمون شدم ..شاخکام فعال شدن...بیرون...ای ول....بهترین فرصت برای مظاهر شب جشن تولد پروانه اس....عالیه...سریع گفتم:ـ ناخن خشک...همه ی اینارو گفتی که جشن تولد امشبو دور بزنی....ـ من مگه مثله توام....ـ ایول ..توخانومی....حالا کی و کجا؟ـ ساعت هشت شب...بیا دنبالم می خوام برمت یه جای باحال....ـ جونمی...باشه...تا 8شبـ پس میبینمت...راستی خوشگل مشگل کن خودتو...جای با کلاسیه...در ضمن کادوی تولد هم یادت نرهـ اووووووووووووووو یکی منو جمم کنه.....بابا با کلاس....ها ما رسم نداریم جشن تولد کادو ببریم...ـ خسیس..ـ خودتی...بایگوشی رو قطع کردمو مثل جت از پشت میز اومدم بیرون...رفتم سمت طبقه ی چهارم...امید با دیدنم نیشش شل شد....ـ سلام عرض شد..این ورا؟ـ سلام...خوبی ؟ ببین رییست هست میخوام برم ببینمشاز لحنم پوکید از خندهـ میخوای دوتا چکم بزنم زیر گوشش.ـ نه دیگه اونارو خودم میزنم...ـ چه خبره...با این همه عجله...ـ خب کارش دارمـ الان که نمیشهـ امید خان اذیت نکنـ نه به جون تو...جلسه دارن...ـ کی جلسشون تموم میشه؟ـ تا چند دقیقه ی دیگه...برو بشین ..ـ باشهرفتم روی مبل نشستم...چند ثانیه بعد گوشیم زن خورد...تا فهمیدم کی پشت خطه بی معطلی برداشتمـ سلوم بلیکومـ علیک...آخی بگردم اینقدر عقده ی زنگ خوردن گوشیتو داشتی که نذاشتی به بوق دوم برسه....بمیرم کسی تحویلت نیمیگیره؟ـ صدرا..........خیلی بدی...اول بسم الله ضایعم نکنی نمیشه...اموراتت نمیگذره نه؟ـ نه به جان تو...نفسم هم همراهیم میکنه چه برسه به اوموراتم..ـ........ـ خب حالا ..چیه باز بهت برخورد...بابا تو که خبر مارو نمیگیری...الانم که زنگ زدم که اون صدای خروسیتو بشنویم لال مونی گرفتیـ گمشو صدرا...صدام کوجاش خروسیه؟ـ جوونم...دختر نمیدونی چه حالی میکنم اینجوی میسوزی؟ـ باشه پسر عمه جون....نوبت منم میرسه...بتازون فعلا...صدرا پشت گوشی غش کرد از خندهـ اوه ... اوه....مهرا خط و نشون میکشد..ـ برو خودتو مسخره کن...ـ تا تو هستی من به چشم نمیام..ـ صدرا ا.............ـ هوی کر شدم...باشه بابا...اینقدر بی جنبه نبودیا....ولش میگم کارت دارمـ بنالـ مرض ...ـ خب بفرما بگوـ حالا شد...کی میای اینورا؟ـ حان؟ جک بود الانـ نه سوال پرسیدمـ خوب برادرمن بیجا نپرس ! من یه اینچم نمیتونم از اینجا تون بخورم...دیگه خودت حساب کن شاهرود میشه چند اینچ؟ـ مهرا بدون شوخی؟ـ شوخی ندارم..ـ بابا تو چه جونوری هستی ...بابا بزار دو دقیقه بگذره بعد تلافی کنـ نه به جان صدرا...جدی میگم..نمیتونم حالا حالاها بیام..اوضاع شرکت خیلی داغون...اینقدر کار رو سرم ریخته که نمیدونم به کدوم برسم...امتحانام در شرف شروع شدن...حالا چه خبرـ خب تا کی طول میکشه...ـ تا عیدچنان از پشت گوشی داد زد که پرده های گوشم از کار افتادنـ چته..چرا داد میزنی؟ـ جدی بود دیگه؟..ـ صدرا مرض ندارم سر کارت بزارم...جدی بود..حالاچه کاریه که باید حضوری خدمت برسمـ میخوام خروس شمـ ها؟ـ هان زهره مار...میخوام دوماد شدماینبار من بودم که جیغ میکشیدم....بیچاره امید از ترس دوید طرفم ...فکر کرد چیزیم شده با سر بهش فهموندم که خوبمـ حتما باید به دیگران ثابت کنی یه تختت کمه...ـ برو بابا...جان مهرا راست گفتی؟ـ آره دختر خوب...ـ کیه ..؟ میشناسمش؟ـ نه..غریبس...ـ هوی گفته باشم صبر میکنی من بیام....اگه بی من قدم برداری خونت حلاله...فهمستی بِرار؟(برادر؟)صدرا از لهجم خندش گرفت و گفت:ـ بلی....فهمیدم...تازه دَرُم داماد میرُم...مگه دیوَنِه رِفتم سِه هیچی خونومِ حلال کُنُم(تازه دااد میشم...مگه دیونم واسه هیچی خونم حلال کنم....)تا اومدم جوابشو بدم که در اتاق حسان باز شد و مظاهر و یه آقایی از اتاق اومدن بیرون....ـ ببین صدرایی من باید برم...بعدا سر فرصت آمار اون خشگل خانومو ازت میگیرم...ـ باشه فوضول خانم...برو برس به کارت...ـ خیلی خوشحال شدم صدرا...به همه سلام برشونـ باشه عزیزم...تو هم مواظب خودت باش...خدافظبعد از قطع کردن گوشیم .امید بهم با سر اشاره کرد که میتونم برم داخل...از کنار مظاهرکه رد شدم با سر بهش سلام کردم اونم همین طور جوابمو داد...در اتاقو زدم ...منتظر شدم...صداش اومد...ـ بفرمایید...رفتم داخل...ـ سلام...حسان روی مبل نشسته بود و سرش توی لب تاپ بود...با صدای من سرشو بالا آورد..یه ابروشو داد بالا و گفت:ـ مشکلی پیش اومده؟ـ نه...اجازه هست بشینم؟لب تابشو بست و راحت به مبل تکیه داد یه پاش انداخت روی پای دیگش..چه پرجذبه میشه..........ـ راحت باش..نشستم روبروش و نگاش کردم..ـاومدی بشینی روبروم و منو نگاه کنی؟ـ نه...ـ خب؟ـ امم. ...چیزه ....فرصتو جور کردم...فقط به کمک شما نیاز دارم...ـ خوبه...ولی یه بار گفتم کاری از دست من بر نمیاد...ـ نه...برمیاد...امشب، شب تولد پروانه است...نیم ساعت پیش خودش بهم زنگ زد.منو برای شام بیرون دعوت کرد...خب فکر کردم فرصت خوبیه تا شما و آقا مظاهر مثلا اتفاقی همونجایی باشین که مابرای شا میریم...ـ خوبه...ولی من هنوز نقشمو نمیدونم.؟ـ خب شما مظاهر با هم میاید دیگه....ـ چرا خودش تنها نیاد؟ نمیشه؟راست میگه....چرا تنها نیاد؟..چرا به فکر خودم نرسید....اووووف چقدر خنگی دختر...بلند شدمو و با بی قیدی شونه هامو بالا انداختم و گفتم:ـ راست میگین...به اینکه تنهایی هم متونه بیاد اصلا فکر نکرده بودم...خب با اجازه..ـ آدرس و ساعت رفتن رو نمی گی؟برگشتم...منتظر نگاهم میکرد...ـ ساعت 8 میرم دنبالش...آدرسو نمیدونم...همون موقع براتون اس میدم...اممم..میشه امروز یه زودتر برم؟بلند شدو گفت:ـ منتظرم...باشه میتونی بری...یه لبخند ملیح زدم و اومدم بیرون...ساعت 5 از شرکت زدم بیرون...رفتم خونه و یه دوش سریع گرفتم...اومدم بیرون..ساعت 6.30 بود...شروع کردم به خشک کردم موهام...تمام موهامو با اتو صاف کردم...فرق کج باز کردم...دسته ی بزرگی از موهامو جلوم ازادانه رها کردم و بقیه رو محکم بالای سرم با کش بستم...طوری که پوست کنار شقیقه هام کشیده شد و چشمامو خمار نشون داده میشد...یه خط چشم کشیده پشت چشام کشیدم...یه رز لب کالباسی رو هم زدم و در آخر یه رژگونه ی کمرنگ صورتی که توش رگه های از رنگ طلایی هم بود روی گونه هام کشیدم...یه ساپورت خیلی ضخیم مشکی پوشیدم و یه مانتوی بلند از جنس ساتن براق بود تنم کردم...پارچه ی مانتوم به رنگ زمینه ای بنفش با طرح هایی از طاووس بود...تقریبا مدلش کیمونو بود...بلندیش تا نزدیکی مچ پام بود.. ولی آستیناش کوتاه بود...تقریبا تا آرنج دستام دیده میشد ولی خب اگه ساق میزدم جلوش کم میشد...بنابراین بی خیالش شدم...یه روسری از جنس ساتن به رنگ مشکی براق هم پوشیدم...روسری رو طوری بستم که دسته موهای آزادم بیرون بود..گوشه های وسری رو از پشت سرم رد کردم و بالای سرم به صورت یه پاپیون محکم کردم...یه جفت گوشواره ی چسبی هم که فقط یه نگین درشت بنفش داشت به گوشم کردم...کفش های مشکی ده سانتی مو هم پوشیدم و در آخر تیپمو با یه کیف مجلسی مشکی که روش یه پاپیون بنفش خورده بود تکمیل کردم....بعد از خالی کردن عطرم روی خودم از خونه زدم بیرون...جلوی در خونه پروانه یه تک بوق زدم...سریع درو باز کرد و اومد بیرون...او له له...چه تیپی هم زده بیشرف...واقعا خوشگل شده بود...یه مانتوی زرد قناری پوشده بود ..بلند بود با یه شال سبز روشن..خیلی بهش میومد...تیپش با اون ست کیف و کفش سبز رنگ محشر شده بود....همیشه لباساش در عین زیبایی بلند و محجبه بود...حجابش خیلی بیشتر از من بود...!ـ سلام...بابا تا چند دقیقه ی پیش با اعتماد به سقف اومد.. اما حالا بادم حسابی خالی شد...پروانه نشست توی ماشین و گفت:ـ اوهو...تو بادتم خالی شه بازم اعتماد به سقفت تا عرشه...نگران نباش...به پروانه گفتم:ـ راستی عزیزم میاوردی...تنها توی خونه موند بد نشد...لبخندی در جوابم زدو گفت:ـ نه بابا.. بهش گفتم...قبول نکرد و گفت ما به جاش خوش بگذرونیم..عزیز جونم فکرش بازه...خندیدم و گفتم:ـ خدارو شکر...ولی خودمونیما از دست تو چی میکشه بیچاره...مشتی به بازوم زدو گفت:ـ گمشو...باز تو پرو رو شدی...راه بیفت ببینم...متقابلا یه گمشو نثارش کردم و ماشین رو روشن کردم .البته قبلش آدرس رستوران از پروانه گرفتم و به حسان اس دادم...جلوی رستورا پارک کردم...ـ اوووووووووو بابا چه خبره اینجا؟پروانه شرمنده کردی دختر؟ پروانه از ماشین پیاده شد و گفت:ـ پس چی؟ یاد بگیر...خسیسخندیدم و باهم رفتیم داخل..انصافا رستوران شیک و باکلاسی بود...یه جای دنج انتخاب کردیو نشستم...پروانه روبروی من و چشته به سالن نشسته بود....دقیقتر نگاش کردم...موهاش تقریبا همه زیر شالش پنهون بود...همیشه همینجوری بود...یه آرایش کم و ملیحی کرده بودکه زیباتر و جذاب ترش میکرد...سلیقه ی مظاهر حرف نداره....خوب رو چیری دست گذاشته بود.....ـ هی دختره...کجای؟ تو عالم هپروتی؟از فکر بیرون اومدم...با یه لبخند گفتم:ـ داشتم فکر میکردم تو برای شیرینی تولدت اینطوری دست به جیب شدی واسه عروسیت چی کار میکنی؟به آنی رنگ صورتش برگشت...برعکس زبون درازیاش توی این جور مسایل سریع لبو میشد و سرش میرفت زیر....خندم بیشتر شد...شیطتنم گل کرد...ـ بابا لبو..الان شرم و حیای دختورنت قلبمه زد بیرون...بیخیال من که میدونم از خداته..چرا موش شدی؟از زیر میز چنان لگدی بهم زد که ضعف کردم...ـ اخ...الهی پات بشکنه دختر...بترکی ایشالله...اصلا اینقدر بمون تا بوی گندت کوچ که هیچ کل تهرانو برداره...قیافش خیلی دیدنی بود....چند تا حس مختلف توی صورتش موج میزد....خجالت...شرم وحیای دخترونه...حرص و عصبانیت....دیگه نتونستن خودمو کنترل کنم...زدم زیر خنده...اونقدر خندیدم که اشک تو چشمام جمع شد...ـ هوی مگه کمدی میبینی که اینجوری ریسه رفتی؟ـ کم ار کمدی نیست...ـ مهرا..ـ جانم...ـ دارم براتـ داشته باش تا اموراتت بگذره....از کل کل باهاش لذت میبردم...مثل خودم دیوونه بود...گارسون اومد تا سفارش بگیره...من برگ و مخلفات ، پروانه هم جوجه سفارش داد...آهنگی که با پیانو زده میشد توی فضای زیبا و بزرگ سالن به وضوح شنیده میشد...ـ پروانه امشب چند ساله میشی دخترم...ـ مهرا بلند میشم میزنم سیاه و کبودت میکنما...با اعصابم ور نرو...ـ اوه...اوه...چه خشن...بچه ی یه روزه که اینقدر خشن نمیشه...ـ مهرا...پا میشما.....ـ خب حالا...آروم باش...ـ مگه میزاری؟خندم گرفت..نگام به پشت سر پروانه افتاد...بله....حسان و مظاهر باهم وارد سالن شدن...اوه پسر...چه تیپایی هم زده بودن....به محض ورودشون همه ی نگاه ها به سمتشون کشیده شد...واقعا دیدنی بودند...چنان پر ابهت و پر غرور وارد شدن که نفس تو سینه ها حبس شد...با اینکه فاصلشو ازم زیاد بود اما نمی تونستم چشم ازشون بردارم...انگار دنبال ما میگشتن.چون جلوی در ورودی چند لحظه توقف کردن وسریع سالن رو دید زدن...دیدنمون...به سمتمون راه افتادن....خودمو تابلو نشون ندادم...هرچند لحظه یکبار سرمو اینور و اونور تکون میدادم تا تابلو نشه...هر چی نزدیک تر میشدن نفسم بیشتر توی سنم حبس میموند و برای بیرون اومدن باهام لجبازی میکرد....استرس داشتم...همه ی ترسم از برخورد پروانه باهاشون بود...یه نفس عمیق کشیدم وخودمو پروانه رو به خدا سپردم....یه نفس عمیق کشیدم وخودمو پروانه رو به خدا سپردم....شروع کردم به انالیز تیپشون....مظاهر یه پیراهن سبز خوشرنگ روشن پوشیده بود با یه شلوار کتان سورمه ای ....یه شال سورمه ای نازک پارچه ای هم خیلی شل دور گردنش بود....تو روح این پروانه بین چه هلویی دلداه اش شده...بعد میگه من شانس ندارم....اوه ......اوه چشمم به جمال حسان خان نیز روشن شد...!واقعا حرف نداشت....یه پیراهن جذب خاکستری روشن که روش یه جلیقه ی مشکی اسپرت پوشیده بود با یه شلوار جین مشکی....واقعا پر ابهت و پر جذبه اس...........با این تیپی که زده بود دیگه رسما نقشه ی قتل همه ی دخترا رو ریخته بود...مثلا آقا قصد نداشت همراه مظاهر بیاد...حالا نیگاه کن ببین په تیپ دختر کشی زده اومده....دیگه به ما رسیدن...به خاطر اینکه تابلو نشم زودتر به حرف اومدم و به پروانه گفتم :ـ او له له ببین کیا اینجان؟پروانه یهو سرشو بالا آورد و با تعجب گفت:ـ کیا؟اما به جواب نرسید.چون مظاهر و حسان دقیقا پشت سرش ایستادن و مظاهر رو به من گفت:ـ سلام به مهرا خانوم.....چه تصادفی....خوشحالم اینجا میبینمتون.......حالا من از جام بلند شده بودم و پروانه هم به تبعیت از من بلند شد...تا چشمش به اونا افتاد قیافش یه ذره تو هم رفت...حقم داشت رسما به مهمونیه دونفرمون گند میخوام بزنم....یعنی زدم رفت....اما زود خودشو جمع و جور کرد و رفت توکف مظاهر...بی شرف ِ هیز....یه لبخند روی لبم جا گرفت و رو به مظاهر گفتم:ـ سلام ..منم خوشحالم..رو به حسان هم گفتم:ـ سلام..حسان تا اون موقع میخ من بود و ساکت....البته با یه اخم خیلی زیاد روی پیشونیش جوابمو با تکون دادن سرش داد......این یه بار مثه ادم قیافش بی اخم نبود....آرزو به دل میمونم من....پروانه که تا اون موقع در هپروت سیر میکرد سریع به حرف اومد و گفت:ـ سلام آقای فرداد....سلام آقای حمیدی....خوشحالم که اینجا میبینمتون....مظاهر هم مثل پروانه توی هپروت سیر میکرد...خدا خوب درو تخته رو برای هم جور کرده...هر دو تو هیزی کم ندارن ماشالله...والا...مظاهر به حرف اومد..ـ سلام خانوم ...منم خوشحالم که دوباره دیدمتون....چند ثانیه سکوت بینمون حاکم شد...دیدم اگه همین جوری پیش بره فرصت امشب پریده...این حسان هم که انگار نه انگار....با یه نفس عمیق شروع کردم به حرف زدن...ـ راستش امشب منو پروانه اومدیم بیرون برای یه مناسبت خوب...خوشحال میشیم اگه شما هم تنهایید و برنامه ی خاصی ندارین شب رو با ما بگذرونید...پیشنهادم عین پررویی تمام بود....پروانه چنان با دهن باز برگشت منو نگاه کرد که خودم برای یه لحظه از زری که زده بودم پشیمون شدم...والله قباحت داره...همه ی پسرا پیشنهاد میدن اونوقت به ما که رسید باید ما پیش قدم بشیم...مسبتو شکر خدا جون....مظاهر توی چشماش پرژکتور که چه عرض کنم چلچراغ روشن شد...حسان هم چنان اخمو بود خیره بود بهم...پروانه هنوز توی بهت بود....بهش نگاه کردم و با چشم بهش فهموندم یه زری هم اون بزنه....پروانه با چشماش برام خط و نشون کشیدو سرشو به سمت مظاهر و حسان کرد و گفت:ـ بله...خوشحال مییشیم...البته اگه دوست داشته باشین...مظاهر نذاشت جمله ی پروانه تموم شه یه قدم اومد جلو و روبروی پروانه ایستاد و با شوق بهش نگاه کرد....طوری که پروانه لبو شد و سرش پایین رفت...ـ بله ...اگه شما اجازه بدین...حتما...باعث افتخاره که امشب در کنار خانوم محترمی مثه شما باشم...خندم گرفت...رسما منو حسان نقش نخودم نداشتیم....یه ذره شیطنتم گل کرد و گفتم:ـ بله باعث افتخاره ما هم هست که در کنار شما باشیم....از عمد روی کلمه ی ما و باشیم تاکید کردم...مظاهر دست و پاچه شدو گفت:ـ بله بله....راستش منظور منم همین بود...در کنار شما و پروانه خانوم...مگه نه حسان...؟حسان سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت...واضح بود کلافس.........اما چرا؟رو به همشون گفتم:ـ بابا تا کی میخواین سرپا باشین....نشسته هم میتونیم حرف بزنیم...با این حرفم مظاهرو پروانه نشستن البته جناب مظاهر خان دقیقا کنار دست پروانه نشست...خندم عمیق تر شد...این مظاهرم آب نمیبینه واگرنه از اون غواصای حرفه ایه....حسان هم خیلی محکم و سنگین اومد کنار من نشست...بدون اینکه به اطرافش نگاهی بندازه...این یه چیزیش شده...سرمو برگردوندم دیدم این مظاهر واقعا گیر یه فرصت بوده..بی شرف نذاشت دو دقیقه از اومدنش بگذره..چنان با پروانه جیک تو جیک شده بود که اصلا کسی غیر از خودش و پروانه رو نمیدید...منم زیاد نخواستم اذیتشون کنم...واقعا بهم میخوردن...دوباره به سمت حسان برگشتم...سرش توی گوشیش بود و حسابی توش غرق شده بود...یه دره سمتش مایل شدم و آروم کنار گوشش گفتم:ـ چیزی شه جناب؟بدون اینکه تغییری توی حالتش بده گفت:ـ نخیر..مشکلی نیست..البته فعلا...کم نیاوردم و گفتم:ـ مثلا چه مشکلی قراره پیش بیاد؟ فعلا که همه چیز بر وفق مرادِ....سرشو بالا گرفت و برگشت به طرفم و گفت:ـ بله...منم امیدوارم....اخمامو یه ذره توهم کشیدم....نه دیگه این واقعا یه مرگش هست....به همون حالت قبلیم برگشتم...خودمو بی توجه بهش مشغول گوشیم کردم...گارسون اومد و سفارشات مظاهر و حسان رو گرفت و رفت...یه نگاه به پروانه انداختم...مشتاقانه داشت به مظاهر نگاه میکرد...مظاهرم حالتش درست مثل پروانه بود...روبهشون گفتم:البته با شیطنت بسیار فراوان.....ـ خوش میگذره؟.......روبهشون گفتم:البته با شیطنت بسیار فراوان.....ـ خوش میگذره؟.......بیچاره ها هر دو سرخ شدن از خجالت...همزمان سراشون رفت پایین....وای عجب صحنه ای بود.....زدم زیر خنده....اونقدر که اشکم رسما دراومده بود... به همون حالت به زور گفتم:ـ بابا مگه من چی گفتم؟ این جوری سرخ و سفید شدین....راحت باشین ما اصلا تو باغ نیستیم.....پروانه رسما دیگه آب شده بود از خجالت.....مظاهر دونه های عرق روی پیشونیش نشسته بود....سرشو آورد بالا و گفت:ـ مهرا خانوم...با ماهم؟ داشتیم؟...من که هنوز از خنده ریسه رفته بودم..سرمو تکون دادمبه معنی تایید تکون دادم....پروانه سرشو بلند کرد و ملتمسانه صدام زد...ـ مهرا.....ـ جانم...بابا چرا این جوری میکنین خب؟ خوبی ؟.........صدای اس ان اس گوشیم بلند شد......قفل گوشیم رو باز کردم...چشام از تعجب باز شدن...حسان اس داده بود....نوشته بود..:" از اذیت کردنشون لذت میبری؟....خوشت میاد یکی هم تو رو اینطور اذیت کنه خانوم کوچولو؟"خندم دوباره شدت گرفت اما بی صدا....تند براش نوشتم..." خوب چیکار کنم حوصلم سر رفته...اینا هم انگار نه انگار ما پیششون نشستیم"براش فرستادم و گوشی رو روی میز گذاشتم...دستمو دراز کردم تا دستکال کاغذی که جلوی حسان بود بردارم....باید یه ذره جلوش میرفتم...یه برگه دستمال برداشتم تا اشکامو پاک کنم...تا میخواستم عقب بکشم حسان خیلی آروم بهم گفت:ـ یه بهانه بیار برو بیرون.....صاف نشستم سر جام و نگاهی بهش کردم اما بی توجه به من داشت با مظاهر حرف میزد....یه نگاه به پروانه کردم....لبخند روی لبهاش بود.....با یه ببخشید بلند شدمو دم گوش پروانه گفتم:ـ بی جنبه...پسر مردم رو از راه بدر کردی که؟ مثلا امشب قرار بود مهمونی بدی ...چنان رفتی تو نخ مظاهر بدبخت که به کل مارو فراموش کردی.......یه بیشگول( درسته؟) آروم از بازوم گرفت و گفت:ـ گمشو....کثافت...من که میدونم این آتیشا زیر سر توهِ...اما دمت گرم...خوب کاری کردی!رسما از تعجب پوکیده بودم....چنان با چشمای باز نگاهش کردم که دوباره رنگ عوض کرد...سریع بلند شدو گفت:ـ مهرا جون تابلو نکن..خوب....پریدم وسط حرفش ـبابا چته؟.....من که چیزی نگفتم..ولی خودمونیما کوفتت شه....عجب هلویی...دلم براش میسوزه بیچاره کلاه سرش رفت اساسی.....ـ مهرا...دهنت سرویس...خندیدم...ـ بشین بابا...به مهمونت برس...ـ کجا میری؟ـ میرم دستشویی برمی گردم.....تو خوش باش....پروانه بهم چشم غره رفت و نشست سر جاش....معلوم نیست این مظاهر پی توی گوشش گفته که این اینطوری اینقدر راحت شده....دختره بی حیا نذاشت لااقل نازی و عشوه ای چیزی....اوووووووووووووووووف ....رفتم دستشویی...دستامو شستم و رژمو تجدید کردم و اومدم بیرون....توی راهرو بودم که حسان رو تکیه به یکی از ستون های اونجا دیدم.... رفتم دستشویی...دستامو شستم و رژمو تجدید کردم و اومدم بیرون....توی راهرو بودم که حسان رو تکیه به یکی از ستون های اونجا دیدم....چند تا دختر اونطرف تر چنان میخ کوبش شده بودن که حتی پلکم نمیزدن....دم این بشر گرم....یه نگاه هم محض رضای خدا بهشون نمیندازه.....رفتم نزدیک تر جلوش ایستادم....سرشو بالا اورد و گفت:ـ بریم....با تعجب بهش گفتم:ـ کجا؟!تکیه شو از ستون برداشت و جلوم ایستاد....مجبور شدم سرمو بالا بگیرم تا صورتشو کامل ببینم...ـ بیرون....فکر نکنم دیگه احتیاجی به بودن ما در اینجا باشه....چشمام باز تر از این نمیشد....این چی داره میگه؟ـ چی میگین شما؟ کجا بریم؟ امشب تولد پروانه اس...کجا پاشم بیام...مثلا امشب مهمونش بودما.....سرشو به سمتم خم کرد و خیره توی چشمام با آرامش گفت:ـ خوبه داری می گی بودی...حالا نیستی......به مظاهر و دوستتون هم گفتم که ما میریم بیرون...تا اونا راحت باشن....حرصم گرفت...برای خودش تصمیم میگیره...برای خودش اجزاش میکنه...طلبکارانه گفتم:ـ من نمیام.....امشب تولد بهترین دوستمه...میخوام توی جشنش شرکت کنم..در ضمن شماهم برای خودت تصمیم گرفتی....اونا با وجود منم راحتن..بغضم گرفت...پروانه ی نامرد تا چشمش به مظاهر افتاد منو فراموش کرد...خواستم از کنارش رد شم که گفت:ـ شما مثه یه خانوم محترم همراه من میای...اونا الان نیاز به تنهایی دارن...بغض بدجوری توی گلوم گیر کرده بود....ـ نمیام...نمی تونی مجبورم کنی....از کنارش رد شدم اما تا یه قدم برداشتم دستاش توی دستام محکم قفل شد...اشک از چشمام چکید ....زورگو.............از جلوی اون دخترا که رد میشدیم نگاه های پر حسرتشون رو روی خودمو و حسان دیدم...هه فقط ظاهر حسان رو دیده بودن...نمیدونستن این ادم بالفطره زورگوی و خودپرستِ....از رستوران زدیم بیرون.........سرم پایین بود تا کسی گریمو نبینه...میخواستم با پروانه خداحافظی کنم...نامرد نذاشت حداقل ازش خداحافظی کنم....به سمت ماشین میرفت...دستام هنوز اسیر دستاش بودن و دنبالش کشیده میشدم....سرمو بالا آوردم دستمو به سمت خودم کشیدم...ایستاد روبروم...........تا صورت اشکیمو دید وحشتناک اخم کرد....اصلا به درک که اخم کرد...گفتم:ـ کیفم توی رستورانِ...حداقل یه خداحافظی که میتونستم بکنم.....دستمو کشید سمت ماشین...با ریموت در شو باز کرد و گفت:ـ نگران نباش.کیف و گوشیتو آوردم...خداحافظی هم لازم نیست چون تا دو سه ساعت دیگه دوباره میبینیش....ـ چی؟ـ همون که شنیدی...عادت داری که مداوم برات تکرار کنن..؟ـ دوباره میبینمش؟ یعنی دوباره منو پیششون میارین؟ آره؟روبروم ایستاد و یه دستمال به طرفم گرفت و با همون اخم وحشتناکش گفت:ـ آره...حالا هم بهتره اشکاتو پاک کنی خانوم کوچولو...درسته به دلم اومده بود....اما خوب آینده ی پروانه برام مهم بود...اشکال نداره دو سه ساعتم این آقای زورگو رو تحمل کنم....سریع دستمالو ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم و یه لبخند زدم و گفتم:ـ چشم اینم از اشکام...امر دیگه ای نیست جناب رییس؟رنگ نگاهش عوض شد و یه برق خاصی چشماشو پر کرد....یه لبخند محو زد و دستشو برد داخل جیب شلوارش.....ـ مثل یه خانوم کوچولوی مودب میری میشینی...سرتق بازی هم نداریم...خندم عمیق شد...ـ چشم جناب....رفتم نشستم جلو...درو برام بست و اونم نشست وبعد از چند ثانیه ماشین از جاش کنده شد....از پارکینگ رستوران امدیم بیرون...توی ماشین سکوت بینمون حکفرما بود...داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم که یهو یاد ماشینم افتادم...اوه حالا بی ماشین چطوری برگردم... یعنی پروانشون تا سه ساعت دیگه داخل همون رستوران میمونن؟!ـ من با ماشین اومده بودم...پروانه اینا قراره این چند ساعتو توی رستوران بمونن؟بدون اینکه نگاهی بهم بندازه دنده رو عوض کرد و گفت:ـ نه جای دیگه قرار گذاشتیم...... مظاهر امشب با ماشین من اومد...سوویچ ماشین شما هم پیش اونا موند....ابروهام بالا رفت..این چیکار کرده بود؟به چه جراتی دست توی کیفم برده بود؟ـ شما چی کار کردی؟یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:ـ مطمئن باشم مشکل شنوایی نداری؟عصبی شدم....صدام یه ذره از حد معمول رفت بالا....ـ نخیرم...محض اطلاع سالمِ سالمم...فقط کارایی که شما انجام میدین اونقدر عجیب و غریب که ادم حتی به گوشاشم شک میکنه....فکر نکنم اجازه داشتین که دست توی کیفم بکنین؟با این حرفم سریع کنار خیابون زد روی ترمز.....به سمتم چرخید....یه لحظه ترسیدم و به در ماشین چسبیدم....یه ذره لحنش عصبی بود و لی صورتش اخمی نداشت...ـ چی داری یه سره میری؟ واقعا فکر کردی که من دست توی کیف تو میکنم؟ آره؟ کی همچین حرفی زدم؟مثله بلبل زبون درآوردم گفتم:ـ سوویچ که بال نداره خودش از کیفم بیاد بیرون...بالاخره یکی باید اونو از داخل کیفم دربیاره دیگه!....خیره نگاهم کرد و یه نفس عمیقی کشید...کاملا حس کردم روی اعصابشم...ـ کی میخوای بزرگ شی دلقک کوچولو...دوستت سوویچو خودش از داخل کیفت برداشت...حسابی شرمنده شدم....حسابی یعنی حسابیییییییییییییییییهاسرم تا پایین ترین حد رفت زیر....دوست داشتم الان آب شم از خجالت....باز بی فکر دهنمو باز کردم...آخه یکی نیست بگه دختره ی خل حسان فرداد میاد جلوی دوست منو خودش دست میکنه توی کیفو سوویج برمیداره؟چقدر گیج بازی در میارم....همین طوری که سرم پایین بود متوجه شدم ماشینو روشن کرد و راه افتاد....دلم هوای تازه میخواست....احساس کردم نفس کم آوردم...دوست داشتم سرمو کامل از پنجره بیرون ببرم....دلم میخواست باد وحشیانه به صورتم ضربه بزنه....دستم فت سمت کلید برقی و شیشه رودادم پایین...سرمو بردم بیرون وچشمامو بستم....بعد از چند ثانیه صدای موریک توی ماشین پخش شد............بعد از چند ثانیه صدای موریک توی ماشین پخش شد............من همون جزیره بودم خاکی و صمیمی و گرمواسه عشق بازی موجا قامتم یه بستر نرمباورم نمیشد ارم به این آهنگ گوش میدم...چهار سال که این آهنگو گوش ندادم...چهار سالِ که آهنگ هایی رو که بابا میخوندو گوش ندادم...ازشون فرار کرد تا غمم فراموش شه....صدای بابا تو گوشم اومد...واضح...(ـ این آهنگو به عشق مهرام میخونم....)یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیس موجایه نگین سبز خالص روی انگشتر دریااشکام بهم امان ندادن...مسابقه گذاشتن برای زودتر ریخته شدن....به هر زوری بود خودمو کنترل کردمکه هق هقم نگیره....که صدام رو مردی که کنارم نشسته نشنوه...( ـ مهرا بابایی این قسمتو با هم بخونیم....همراهیم میکنی بابا؟.....)تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتیغصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتیزیر رگباره نگاهت دلم انگار زیر و رو شدبرای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد( _ مهرا جان بخون دیگه.....من عاشق این آهنگم مثه خودت...قول بده همیشه این آهنگو گوش بدی...باشه بابا جان؟.....)صدای بابا تو گوشم بود....باهاش زمزمه کردم....تا نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینهابر و باد و دریا گفتن حس عاشقی همینهدیگه نتونستم.....انگار یه چیزی توی معدم داره وول میخوره....دوست داشتم بالا بیارم....نتونستم تحمل کنم.....کلمه به کلمه ی این آهنگ به روحم خنجر میزد....نه نمی خواستم بشنوم.....خدایا نمیخوام بشنوم....دستمو بالا آوردم و یقه ی مانتومو کمی پایین کشیدم...انگار ذره ذره هوارو می بلعیدم...همه چیز جلوی چشمام تار بود....اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتیاما تا قایقی اومد از من و دلم گذشتیرفتی با قایق عشقت سوی روشنی فردامن و دل اما نشستیم چشم به راهت لبه دریانمی خواستم توی ماشین باشم....میخواستم برم بیرون....فضای داخل ماشین خفه کننده بود....دستمو بردم و گذاشتم روی بازوی حسان...برگشت و نگام کرد...نمیدونم چی دید که نگاهش پر شد از نگرانی.....ـ نگه دار......نگه دار....دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختیلحظه های بی تو بودن می گذره اما به سختیدل تنها و غریبم داره این گوشه می میرهولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گیرهمی رسه روزی که دیگه قعر دریا می شه خونماما تو دریای عشقت باز یه گوشه ای می مونمچند ثانیه طول کشید تا ماشین کنار اتوبان نگه داره............صدای بابایی هنوز توی گوشم موج میزد...( ـ مهرا بابایی.....بیا بشین...متین ببین مهرام چه صدایی داره...صداش به خودم رفته.....مهرا.....)در ماشین باز کردم طرف چمن کاری های کنار اتوبان دویدم...هق هقام صدا دار شده بود..روی زمین روی چمنا چهار زانو نشستم...ناله هام بلند شد....زمزمه وار گفتم:ـ بابایی......بابایی دلم باتون تنگ شده...بابای خوبم...دلم برای صدات تنگ شده..... حسان کنارم نشست.بازومو گرفت منو محکم به سینش چسبوند...معلوم بود حسابی ترسیده...ـ مهرا...دختر چت شد؟ چرا حالت اینجوری شد؟ حرف بزن مهرا؟سرمو از روی سینش برداشت، محکم گرفت توی دستای مردونش....توی چشمام زل زد...ـ حرف بزن باهام لعنتی...چه مرگت شده؟....چرا اینجوری ناله میزنی؟دوست نداشتم باهاش حرف بزنم....اصلا نمی خواستم کسی پیشم باشه...میخواستم خودم باشمو و خودم....میخواستم یه بار دیگه به خودم بفهمونم تنها موندم و تنها می مونم.....الان دلم تنهایی میخواست...دلم بی کسیمو می خواست....ازش فاصله گرفتم ...بازوشو به عقب هل دادم و سعی کردم آروم باشم ....اما نمیشد....صدام از فرط گریه و ناله می لرزید وگرفته بود...ـ برو.... برو تنهام بزار..... نمی خوام باشی...نمی خوام.......برو....شوک زده نگام کرد.....اما برام مهم نبود..... اصلا مهم نبود اینی که روبروم ِ حسان فردادِروی زمین خودمو به عقب کشیدم....اشکام مدام می ریختن...عقب عقب خودمو کشیدمحسان انگار خشکش زده بود...مات مونده بود....بلند شدمو و دویدم.....یادم رفته بود.......تنهایی هامو یادم رفته بودم...مامان و بابامو یادم رفته بود.....چطور اینقدر زود فراموش شدن.....؟بازوم کشیده شد...برگشتم...حسان چنان دادی سرم زد که از ترس تمام سیستم بدنم قفل شد....ـ دختره ی دیوونه ...چه مرگته؟..این دیوونه بازیا چیه که از خودت در میاری؟ کجا بزام برم؟این موقع شب؟ میفهمی چی میگی؟با هق هق گفتم:ـ من تنهام...تنهاییمو فراموش کردم...فراموشم شد بدبخت بودم....بدبخت تر شدم... فراموشم شده بود که بی کسیم تا آخر عمر باهامه..نمی خوام ببینمت..نمیخوام هیچ کسی رو ببینم..من میخوام بمیرم.... اصلا میخوام بمیرم...از دستش در اومدم...دویدم سمت جاده...دیوونه شدم..چه بی معرفتی بودم من....اونقدر توی خودم و این زندگی کوفتی غرق شدم که از عزیز ترینای زندگیم فراموشم شده بود....لیاقتم مرگه...فقط مرگ....وارد جاده شدم....صدای بوق ماشینی که رانندش یکسرش کرده بود توی سرم اکو شد....برگشتم باهام فاصله ی کمی داشت...چشمام بسته شد اما......کشیده شدم و بعد پرت شدم روی چمنای کنار جاده...حسان این کارو کرد....یه طرف صورتم روی چمنا بود....به شدت بلندم کرد تا سرم بالا آوردم چنان کشیده ای توی گوشم زد که دوباره با تموم هیکل افتادم روی زمین....روی زانوش نشستو بازومو کشید و بلندم کرد....به سمت صورتش کشیدتم...صورتش سرخ شده بود...درست مثل اون شب مهمونی که از حرفای حمید سعیدی سرخ شده بود...جوری سرم داد کشید که از ترس لرز به تموم بدنم افتاد... به وضوح می لرزیدم...ـ دختره ی احمق...داشتی چه غلطی میکردی؟ میخوای بمیری؟ فکر کردی به همین راحتیاس؟آره؟......دیوونه فکر کردی که خودت فقط تنهایی؟ فکر کردی بی کس و کاری فقط مال خودته؟.... هزار نفر نه میلیون ها نفر مثل تو توی دنیا هستن اما مثل تو این طوری دیوونه بازی و کولی بازی از خودشو در نمیارن؟.....خته شدم ....از صداش.... می خوام خالی شم از این همه فشار....دستامو بالا آوردم و محکم کوبوندم روی سینش گقتم:ـ آره...دیوونه شدم.....خل شدم.... زدم به سیم آخر....از بی معرفتیم حالم بهم میخوره...از اینکه پدر و مادر و خانواده ی بیست و سه سالمو فراموش کردم...... از اینکه شدم یه معیار تحمل سنج.....شدم یکی که زندگی میخواد هر روز جنبه و ظرفیتشو امتحان کنه....نمی کشم...نمی خوام که بکشم....تنهام...تنهاییمو میخوام بکوبونم توی سرم.....بکوبونم تا یادم نره یه بازنده تا آخر عمرش بازندس حتی با وجود داشتن کارت قرعه....تو نمی فهمی...نمی فهمی چون جای من نبودی..... نیستی....پس ولم کن....من با میلیون ها نفر دیگه کاری ندارم...من با خودِ لعنتیم درگیرم...می فهمی؟....اونقدر با صدای بلند جیغ زده بودم که صدایی برام نمونده بود....آروم نگاهم کرد.....صورتش هنوز از عصبانیت قرمز بود....اما دیگه عصبانی نبود....نشست کنارم...روی چمنا....پشت سرهم نفس عمیق میکشیدم....اشکام بی مهابا روی صورتم می ریختن....یک ساعت گذشته بود و ما هر دو کنار هم توی سکوت نشسته بودیم...به اینجا بودن نیاز داشتم....به اینکه کنارم بشینه و سکوت کنه نیاز داشتم....شایدم به اون سیلی.....گریم بند اومده بود....فقط سر درد امومنم رو بریده یود...به طرفش برگشتم...دستاشو پشت سرش گذاشته بود و سرشو به سمت آسمون گرفته بود....چشماش بسته بود....یه نفس عمیق کشیدم و یه دل سیر نگاهش کردم.... یه نفس عمیق کشیدم و یه دل سیر نگاهش کردم....من با این مرد چرا اینقدر راحت بودم؟......چرا به جای اینکه تا سر حد مرگ ازش متنفر باشم اما بودنش در کنارم باعث آرامشم میشه؟اتفاقی که سر آورد کم نبود....اما من چرا اینقدر زود گذشتم ازش؟..........چرا به جای دوری ازش دارم بهش نزدیکتر میشم؟ چشمامو بستم و دوباره باز کردم.....بلند شدم....سریع چشماشو باز کرد و نگاهم کرد....با صدایی گرفته گقتم:ـ بهتره بریم...ممکنه پروانشون معطل شن...عمیق نگاهم کرد......یه چیزی توی نگاهش بود که تا ته دلم رو زیرو کرد....سرمو پایین انداختم...سریع بلند شدو بدون حرف سمت ماشین حرکت کرد...نیم ساعتی توی ماشن بودیم....بی حرف...بی صدا....جلوی یه فست فود نگه داشت....ـ الان بر میگردم...حسابی احساس ضعف میکردم...اون همه جیغ و داد و گریه حالمو بد کرده بود... گرسنگیمو تشدید کرده بود....بعد از بیست دقیقه با یه سینی بزرگ سوار ماشین شد...پیتزا با سیب زمینی سرخ شده............!بسته ی پیتزا رو باز کرد و روی پام گذاشتبدون اینکه نگاهم کنه گفت:ـ بهتره تا تهشو بخوری...کل انرژیت تحلیل رفته.....بی حرف شروع کردم به خوردن...خیلی گرسنم بود....پیتزاش عالی بود یا از زور گرسنگی اینقدر بهم مزه داده بود....به سمت بام تهران حرکت کرد....وقتی رسیدیم جایی که با مظاهر قرار داشتیم ؛ اونارو ندیدیم....پیاده شدیم....به سمت پرتگاه رفتم....کل تهران زیر پام بود.....صداشو از پشت سرم آروم ولی جدی شنیدمـ اگه به زندگی روزمرت برگشتی و از عزیزانت که الان پیشت نیستن یاد نمیکنی دلیل بر بی معرفتیت نیست....انسان ذاتا دوست داره از واقعیت فرار کنه...توهم یه آدمی...و واقعیت زندگیت نبود خانوادت در کنارته.............شاید زندگی باهات بازی میکنه اما تصمیم با تو که برنده باشی یا بازنده...زندگی بازیگر قهاریه اما طرف حسابش قهار تره چون در هر دو صورت برنده یا بازنده شدن دوباره ادامه میده....مهم این نیست که آس زندگی دستت هست یا نه مهم اینه که تحمل و ظرفیتت باید بالا باشه که از آینده ی مبهمی که برات در نظر گرفته شده نترسی...به جای کوبوندن ضعف هات توی سرت بلند شو و مبارزه کن...کاری کن تو بشی تصمیم گیرنده.....قهرمان زندگیت باش....سنگ سخته اما با قطره های جویبار سوراخ میشه....بزار زندگیت مثل سنگ باشه...تو نقش قطره ی جویبارو بازی کن....بعد میبینی که چطور سرنوشت خودشو بهت تسلیم میکنه...خیلی وقت بود که برگشته بودمو بهش نگاه میکردم....چرا احساس کردم انگار داره با خودش حرف میزنه...انگار من شدم آیینه ی خودش....غرق شدم توی جفت گوی مشکی....چقدر قوی.....چقدر قدرتمند...با صدای بوق ماشین خودشو ازم دور کرد و رفت توی جلد اصلیه خودش....با صدای بوق ماشین خودشو ازم دور کرد و رفت توی جلد اصلیه خودش...به طرف پروانشون راه افتادم....سعی کردم قیافم شاد و خندون باشه...خداروشکر بازیگر قهاری بودم.....مظاهر و پروانه هم به سمت ما حرکت کردند....ـ سلام مهرا خانوم...صدامو صاف کردم و گفتمـ علیک سلام...خوش گذشت؟ بابا از یه شام پر پیمون مارو انداختین جناب حمیدی/؟مظاهر که از صدای گرفتم متعجب شده بود ولی با خنده ادامه داد:ـ ای بابا....مهرا خانوم شما با این کاری که امشب در حق من انجام دادین یه شام که چه عرض کنم یه هفته شام و نهار پر پیمون مهمون من هستین....سعی کردم بخندم....پروانه که لبو شده بود...مظاهر با یه اجازه رفت پیش حسان...رفتم نزدیک پروانه و آروم زدم روی شونش و گفتم:ـ بله.....فک کنم یه توضیحانی به این بنده ی حقیر بدهکارید نه؟پروانه سرشو آورد بالا و بغلم کرد و گقت:ـ دختر تو برام فرشته ی نجاتی....من همه ی زندگیمو و همه ی چیزهای خوب زندگیمو به تو مدیونم...اون از کمکت به عزیز جون اینم از کار امشبت...از بغلم کشیدمش بیرون....با بغضی که به اندازه ی یه پرتغال بزرگ توی گلوم گیر کرده بود گفتم:ـ قربون تو برم من....اگه چیزهای خوب نصیبت میشه به خاطر خودت که خوبی نه چیز دیگه....نگاهم کرد.....نگران پرسیدـ مهرا صدات چرا.....؟با یه لبخند عریض جوابشو دادمـ چیزی نیست....یه ذره از دست تو اون آقا غوله عصبی بودم جیغ جیغ کردم سرش....دیدم داره همین جوری نگران نگاهم میکنه.............ـ بابا چیزی نیست...فقط چون مجبورم کرد که از پیشتون بی خداحافظی برم باهاش بحث کردم..الانم خوبم . چیزیم نیست....یه لبخند کم جون زد و دستمو گرفت و پیش مظاهر و حسان کشید..گفتـ حق داری....ببخشید تقصیر ما شد که این طوری رفتین...جبران میکنم....با خنده به سمتشون می رفتیم...از صدای خنده ی ما هر دوشون به طرف ما برگشتن....دو نگاه مختلف رو دیدم...دو نگاه از دو جنس متفاوت.....نگاه گرم و پر اشتیاق و پر از عشق مظاهر و نگاه سرد و بی احساس و خالیه حسان....چقدر فاصله این نگاه ها از هم زیاد بود.....اونشب بالاخره تموم شد...من پروانه رو رسوندم خونه....دم در که رسیدیم.موقع پیاده شدن صداش زدم....برگشت و نگاهم کرد....از توی کیفم یه جعبه ی بزرگ قرمز رنگ رو در آوردم و بهش دادم...ـ مهرا...این...ـ بله....درسته شام تولدتو نشد بخورم اما به جاش تو به کادوی تولدت رسیدی....گونمو با خوشحالی بوسید و گفتم:ـ نمی خوای بازش کنی؟جعبه رو با احتیاط باز کرد............تا چشمش به داخل جعبه افتاد چشماش بارونی شد.... با دهن باز نگاهم کرد...ـ مهرا..این...نه من نمی....نذاشتم ادامه بده....با خنده ولی جدی گفتم:ـ شما بیجا میکنی....کادوی تولدو که پس نمیدن....ـ اما مهرا این گردنبند مهرنوشِ.....گردنبند خواهرت...اینو هیچ وقت از خودت جداش نمی کردی.ـ درسته..الانم از خودم جداش نمی کنم....می خوام توی گردن خوهرم ببینم...خواهرم هم همیشه باهامه...مگه نه؟سریع روی گونمو بوسید...با خنده بهش گفتم:ـ خوب خانوم خانوما تولدت مبارک...حالا نمی خوای این بنده ی فضول رو امشب به فیض برسونی؟ خفه شدم به خدا...تعریف کن ببینم چطوریاس این مظاهرسر به راه در عرض یه دیدار شد یه غواص حسابی؟....پروانه از لحن حرف زدنم دست از اشک ریختن کشید و شروع کرد به خندیدن....یه دونه محکم زدم به بازوش و گفتم:ـ زهر مار..چشم سفید شدی جدیدا....چه خوش به حالشم میشه...گمشو بنال ببینم چه خبر بود امشب....خندشو کنترل کردو کامل به طرفم چرخید و شروع کرد به حرف زدن....ـ ببخشید اما خوب دیگه ما اینیم...راستش طولانیه..میخوای بیای تو تا برات بگم؟....حس اینکه برم داخل خونه رو نداشتم...از یه طرف حسابی کنجکاو بودم ببینم چی شده و از یه طرف دیگه هم دوست داشتم زودتر برم خونم...ـ نه پروانه...همین جا بگو...ـ باشه...راستش من قبلا یه بار مظاهرو دیده بودم...توی ساختون نظام مهندسی....یعنی برای نقشه ای رفته بودم تا مشکلشو حل کنم... اونجا اتفاقی مظاهرو دیدم...شاید باورت نشه اما اون تنها پسری بود که با همون نگاه اول جذبش شدم....پاکی توی نگاهش و صداش موج میزد....معلوم بود که پسر صاف و صادقیه....از همون اول ازش خوشم اومد... بعد از اون دیدار دیگه ندیدمش اما سعی کردم ازش یه اطلاعاتی دربیارم...چون توی یه شرکت معروف و پیش یه آدم مشهور کار میکرد تقریبا خیلی راحت آمارشو درآوردم...به محض اینکه فهمیدم کیه، یه ذره جا خوردم..اخه شخصیت و حرفایی که ازش شنیده بودم یه هیچ وجه نمیخورد تا دست راست آدمی مثه حسان فرداد باشه....این دوتا هیچ چیز مشترکی بینشون ندارن....اما در کمال تعجب فهمیدم علاوه بر دست راست بودن ؛دوست صمیمی و ده ساله ی حسان فرداد هم هست....بعد از فهمیدن این چیزها راستش یه ذره بی خیالش شدم...آخه مطمئن بودم وقتی آدمی با یه کسی مثل حسان فرداد دوست میشه اونم از نوع صمیمی و ده ساله مطمئنا توی بعضی کارا مثه هم عمل میکنن یا از هم تاثیر میگیرن...راستش ترسیدم مثل حسان فرداد یه آدم مغرور بی احساس و سنگ دل باشه...دیدم ساکت شد ..نگاهش کردم... انگار برای گفتن ادامه ی حرفاش مردد بود... با یه لبخند اطمینان بخش گفتم:ـ راحت باش.... بگو...ادامه داد....ـ مهرا مینو میشناسی...من آدم مذهبی و خشکی نیستم ولی بی اهمیت هم نیستم در حد معمولم...همیشه سعی کردم نمازو روزم به جا باشه...حجابم کامل باشه...نمی خوام با گفتن این حرفا خدای نکرده بهت توهین کنم یا ناراحتت کنم ...هر چند مطمئنم که اونقدر دلت بزرگه و با جنبه ای که حدو حدو نداره..ولی حرفامو نظرامو خودت میدونی...خندیدمو دستشو محکم توی دستم گرفتم و گفتم:ـ میدونم عزیزم...راحت باشو حرفتو بزن....دوباره شروع کرد...ـ میدونی یه سری چیزا برام خیلی مهمه...من مثه تو راحت نیستم...شاید اهل تیپ زدن باشم و توی حرف یه ذره شوخی کنم اما توی عمل خیلی مراقبم..یعنی یه چیزایی که شاید کمتر برای هر دختری مهم باشه برام به شدت اهمییت داره...من اهل نماز و روزه ام و دوست داشتم طرفم هم همین طور باشه...معتقد باشه....ولی می ترسیدم .....میترسیدم این کنار هم بودن حسان فرداد با مظاهر باعث شده که .....میدونی خیالم راحت بود که اهل زن و دختر و این کثافت کاریا نیستن چون سابقه ی جفتشون اینو کاملا برام روشن کرده بود ولی خب از گوشه کنار شنیده بودم که حسان فرداد طرز فکر بازی داره...یعنی اروپایی فکر میکنه....بیشتر چیزایی که برای ما مهمه براش بی اهمیته....مهمونیاش باز و مختلطه....اهل مشروب هم که هست.....اونقدر عادی که انگار آب داره میخوره.....برای من رفتن به این جور جاها و قرار گرفتم در کنار این آدمها سخته...ببخشید مهرا که این حرفا رو زدم..منظورم فقط این بود که می ترسیدم توی این موردا مظاهر هم با حسان باشه...برای همین سعی کردم که کمتر بهش فکر کنم....البته نشد که بشه....تا اون روز که توی کوچه اون اتاق برام افتاد....اون روز بعد از اون اتفاق و در رفتن مزاحما دعوای شدیدی بین من و مظاهر شکل گرفت که از چشم تو دور موند....خیی توبیخم کرد...خیلی باهام بد حرف زد...صریح و بی پرده من رو دختری خوند که از عمد اونجا ایستاده تا همچین اتفاقی بیافته...اونقدر از حرفاش عصبانی بودم که هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم...و دست آخرم یه سیلی بهش زدم...بعد از اینکه بهش سیلی زدم منتظر بودم که اونم مقابله به مثل کنه اما در کمال تعجبم یه لبخند آرامش بخش بهم زد....صورتش سرخ بود از عصبانیت اما چشماش پر شده بود از آرامش...شروع کرد باهام حرف زدن...باورم نمیشد که توی برخورد دوم اونم با اون وضع که پیش اومده برگرده اون حرفارو بهم بزنه...از لحن حرف زدنش آرامش توی وجودم خونه کرد...بهت زده بودم که تو رسیدی....لحن و رفتارش به کل عوض شد.....این چند گانگی شخصیتشو درک نمی کردم....امشب توی رستوران هم که دیدمش راستش ته دلم خوشحال بودم ...بعد از نشستن اون خیلی متین و صادقانه و بی شیله پیله بهم از احساسش گفت...بازم شوکه شدم از رفتارش...آخه مگه میشه با دوسه بار دیدن ادم اینقدر زود دل ببنده...ولی خوب خودم هم یه جورایی دلداده اش شدم...بعد از رفتن تو مظاهر خیلی راحت تر باهام حرف زد...اما جلوی حسان فرداد اصلا راحت نبودم...اروم ازش خواستم که بزاره برای وقتی که تنهایی همو میخوایم ببینیم اما اون قبول نکرد ..خیلی رک رو به حسان فرداد کرد و خیلی دوستانه و با احترام ازش خواست تا چند ساعتی ما روتنها بزارن...بر خلاف تصورم از این بشر و اون غرور زبان زدش خیلی راحت قبول کرد...وقتی هم که شما رفتین مظاهر ا ز خودش و خانوادش و همه چیزش گفت...با هر حرفی که میزد ته دلم غوغا میشد...حس کردم واقعا اونیه که میخواستم ...مهرا امشب حرفای زیادی شنیدم...شاید نتونم کلمه به کلمه بهت بگم اما اینو بدون بعد از تموم شدن حرفاش حس کردم این مرد رو به اندازه ی یه دنیا دوست دارم...به اندازه ی یه مرد...یه حامی...یه تکیه گاه دوسش دارم....شاید بگی به این زودی نمیشه اما شد مهرا...امشب من عاشق یه مرد عاشق شدم....مردی که قول داد تا ته دنیا باهام باشه....از خدا میخواستم که یه تکیه گاه محکم نصیبم کنه اما اون با لطف بیکرانش نه تنها یه تکیه گاه بلکه یه همراه و همدم برام فرستاد.....نمیدونم از کی گرمیه اشکام رو روی گونه هام حس میکردم....پروانه ی من عاشق شده بود...اونم عاشق کی....مظاهر یه مرد بود...یه مرد پاک ....یه مرد که واقعا آرزوی هر دختریه...پرید بغلم...بی صدا اونم باهام اشک ریخت...خوشحال بودم که عشق پروانه رو دیدم...خوشحال بودم که مردشو دیدم...بهش گفتم:ـ مبارکت باشه خانومم...خواهر من...ایشالله خوشبخت بشی..آرزوی عروسیه مهرنوش به دلم موند اما خدا نذاشت حسرت به دل بمونم...عروسیه خواهرمو ایشالله به چشمم هم میبینم....پروانه خیالت راحت باشه توی این مدت که شناختمش حاضرم قسم بخورم که یکی از پاکترین مردایی بوده که توی عمرم دیدم.... سربه زیر آقاییش زبون زد خاص و عام....امیدوارم لیاقت هم داشته باشین...لیاقت عشقی که بینتون هست رو داشته باشین....پیشونیشو بوسیدم...اون هم با برق اشکی که توی چشماش بود گفت:ـ مرسی خواهر گلم...امیدوارم تو هم به عشق خودت برسی...به عشقی که لایقشی...امیدوارم یه مرد همراهت بشه...یه مرد که دیوونه وار دوستت داشته باشه و عاشقانه کنارت بمونه...تو هم لیاقت یه عشق ناب رو داری....از خدا میخوام که یه همراه عاشق سر راهت قرار بگیره....
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط !...rana ، هستی0611 ، میا
آگهی
#27
قسمت 24


پروانه خیلی خوبِ...خیلی خیلی خوب....من عاشق این مهربونیاشم...عاشق این دعاهای ناب و قشنگشم......پروانه لیاقت مظاهرو داره...بعد از خداحافظی با پروانه یه سره تا خونه توی سکوت روندم....امشب خیلی خسته شدم......امشب چیزهای زیادی شنیدم و کارهایی انجام دادم که حتی به عمرم هم فکرشونو نکرده بودم...******بیشتر از سه هفته از تولد پروانه گذشته...توی این مدت سعی کردم که از حسان دور باشم....یه چیزی توی وجودم بود ....یه حس که از اول به حسان داشتم و با هر حرف ِ حسان قوی و قویتر میشد....اما اون شب این حس چنان قوت گرفت و توی دلم ریشه زد که ترسیدم.....از عاقبتش ترسیدم....سعی کردم سرد باشم....سعی کردم هرچقدر هم که میتونم این فاصله ی زیاد ر زیادتر کنم...بعد از ناهار به سمت طبقه ی خودمون رفتم...این روزا بدجوری همه مشغولیم...توی این مدت پروانه و مظاهر چند باری باهم رفتن بیرون البته هم عزیز جون خبر داشت هم خانواده ی مظاهر.....خیلی کم وقت میشد تا پروانه رو ببینم اما به لطف اس ام اس از حالش باخبر بودم...امروز باید یه زنگ به عمو نادرشون بزنم ....بنده خداها همیشه اونان که خبرمو میگیرن...با چند تا بوق خوردن دیگه ناامید داشتم قظع میکردم که صدای عمو نادر از پشت خط شنیدم...ـ سلام بر عشق عمو....خنده روی لبم اومد...ـ سلام به عمویی خودم...خوبید؟ـ آره گلم....مگه میشه صدای شما رو بشنوم و خوب نباشم..ـ بله...بله میدونم...زنعمو خوبه؟ عشق من چطوره؟عمو خندید و گفت:ـ اونم خوبه...عشق توهم که داره باهات الان حرف میزنه...با خنده گفتم:ـ عمویی عزیزم زیاد خودتو تحویل نگیر...شما عشق سمیه جونی نه من...آرینو میگم...راه افتاده با نه؟ـ ای بابا یه دفعه خواستیم جو گیر شیم ببین گذاشتی؟ بفرما ناهار...خندمو قورت دادم و گفتم:ـ مرسی نوش جان...در ضمن جو گیر شدن بهتون نمیاد...کجایین چرا اینقدر سرو صداس؟ـ خونه ی مامان حاجی...جات خالی همه اینجان.....ـ ایول خوش به حالتون...سلام به همه برسون...صدرا هم اونجاست...؟ درچه حاله؟عمو با این حرفم زد زیر خنده و با یه صدای بلند گفت:ـ ای بابا.....پدر عاشقی بسوزه..بابا این بچه دیگه از دست رفت...بَست نشسته دست به دعا شده...گناه داره نفرینت میکنه تا آخر عمرت ترشیده میمونی عموجون...ـ غلط کرده...چه آتیش تندی داره این خواهرزاده تون....حالا یکی ندونه فکر میکن که مجنونِ..بابا یه ماه که دیگه این حرفارو نداره...اونجوری بهتره...بابا قدر همو بیشتر میدونن مگه نه؟.عمو از بس خندیده بود که نمی تونست حرف بزنه....صدای صدرا توی گوشی پیچید...ـ پس اینطور زلزله خانوم!....حال میکنی منو داری این جوری عذاب میدی نه؟ باشه برات دارم خانوم خانومااا...........بعد با صدای بلندیگفت:ـ ای خدا میشه روزی رو ببینم که مثل اسفند روی آتیش برای عشقت بالا و پایین بپری.....روزی رو ببینم که باتمام وجود عاشق بشی اما از عشقت یه دنیا فاصله داشته باشی....ای خدا...ـ هو بابا بسه...چه دل پری داری تو؟....نفریناتم خریدارم داداشی..... بگو خودتو سبک کن...اما بدون همچین یه دنیا هم فاصله بینتون نیستا فوق فوقش پیاده ده دقیقه از خونتون دورتره.....آدم باش مجنون....صدای اعتراض صدرا بلند شدو باز با یه لحن مسخره گفت:ـ ای الهی جیز جیگر شی مهرا...الهی اون زبون هفتاد متریت کوتاه شه....الهی یه شوهر گند اخلاق و پاچه گیر گیرت بیاد و زبونتو کوتاه کنه....دختره ی ورپریده....صدرا همین جوری ناله و نفرین میکردو من پشت خط از خنده ریسه میرفتم...تقریبا نیم ساعتی با عمو و زنعمو و مامان حاجی و هر کی که اونجا بو حرف زدم...یه انرژی مثبت گرفته بودم...اونقدر سرحال شده بودم که اثری از خستگی موقع خوردن نهارم نبود....قرار شه بود صدرا و زهرا( نامزد صدر) تا عید باهم بیرون برن و بیشتر باهم آشنا بشن...خیلی خوشحال بودم...هم برای صدرا و هم برای پروانه...هر دوتاشون برام عزیز بودن...صدرا برادر نازنیم بود و پروانه خواهر عزیزم....کدوم خواهریه که آرزوی خوشبختیه خواهر و برادرشو نخواد...صدرا و پروانه برای من مثل متین و مهرنوش بودن........با شروع شدم امتحانا رسما از شرکت اومدم بیرون...این ترم درسام فوق العاده سنگین بود. با وجود سنگین بودن کارای شرکت اما مرخصی گرفتم و در کمال ناباوری با مرخصیم موافقت شد....این یک ماه امتحانات رو با پروانه مدام میخوندیمو میخوندیم......توی این مدت از همه چی و همه کس بی خبر بودم....تمام فکر و ذهنم درگیر امتحانام بودپروانه هم همینطور............بیچاره مظاهر مثل خدا التماسش میکرد ولی مگه راضی میشد تا ببینتش....ـ گمشو بی احساس خوب گناه داره...چرا اینجوری میکنی؟ـ مهرا جون من بی خیال شو..من ببینمش هوایی میشم بزار همین دوتا امتحان آخری رو بدیم .بعد هر روز بیاد ببینتم...ـ خاک تو اون سرت ...بی جنبه...دیوانه این کارا رو نکن...پشیمون میشه ها....پروانه یدونه محکم زد توی سرم و گفت:ـ بیجا کرده...سر روی تنش نمی مونه...غلطای اضافی...یه سوت براش کشیدم و گفتم:ـ پس بیا برو..بی انصاف داره برات بال بال میزنه...داره مثه خدا التماست میکنه...بعد از کلی مخ زدن پروانه بالاخره راضیش کرده بااون مظاهر بدبخت بره بیرون....وقتی پروانه بهش خبر داد بیچاره باورش نمیشد بعدبا چنان ذوقی قربون صدقه ی پروانه رفت که یه آن حسودیم شد.....پروانه خونه من بود و از همین جا هم حاضر شد و مظاهر اومد دنبالش...خیلی اصرار رد که باهاشون برم اما من دیگه حوصله نداشتم...خیلی وقت بود که حوصله نداشتم....راستش یه جورایی دلتنگ بودم....دلتنگ حسان بودم...دلتنگ تنها مرد مغرور زندگیم....ای کاش میشد ببینمش...کنار پنجره توی پذیرایی ایستادم...بیرون رو نگاه کردم...هوای بهمن ماه بدجوری لرزه میانداخت به جون.....باد بدجوری یکه تازی میکرد... پنجره رو کامل باز کرد ..هوای سرد هم که بهم خورد نتونست آتیش درونم رو کم کنه...دلم بدجوری بی تابی میکرد....چراشو نمی دونستم...شاید میدونستم اما ازش فرار میکرد...حسی که به حسان داشتمو میدونستم چیه اما نمیخواستم باور کنم.....از این حس می ترسیدم...نمی خوام باور کنم اما نمیشه... برگشتم و از توی گوشیم یه آهنگ که مناسب حال روز الانم بود گذاشتم...به پنجره تکیه دادم و اجازه دادم تا قطره های اشکم امشب همراه با قطره های بارون پایین بریزن...دلم پر بود از این حس زیبا...حس قشنگ اما دست نیافتنی...فهمیدم اسم چیه....فهمیدم اسم این حس که ازش فراریم چیه....عشق...من عاشق شدم...عاشق حسان فرداد....عاشق مرد مغرور....عاشق قلب سنگ مغرور.....!عاشق مردی که با عشق و احساس غریبس......پرم از درده دلتنگی ، واسم راهی نمیمونهتو که خوب و خوشی بی من ، بدونه تو دلم خونهدلم خونه ، دلم خونهوجودم بی تو داغونه ، دلم خونهنمیدونه ، نمیدونهکسی حالمو جز خدا، نمیدونهروی زانوهام افتادم...توان ایستادن رو نداشتم...من مهرا عظیمی...برای بار دوم شکستم...برای بار دوم در مقابل یه مرد مغرور شکستم....به عشق یه مرد باختم...خبر از دلم نداری....من عاشق چی تو شدم؟ من دیوونه ی چیه تو شدم که این طور بی قرارتم....؟دلت قرصه که من هستم ، که دنیامو به تو بستمکه هروقت مشکلی باشه ، برای تو دمه دستمولی من چی، کیو دارم؟! که مثله خوده من باشهکه هروقت عشقو کم دارم، مثله معجزه پیداشهدلم خونه ، دلم خونهوجودم بی تو داغونه ، دلم خونهنمیدونه ، نمیدونهکسی حالمو جز خدا، نمیدونهبه هق هق افتادم....آزاد و رها گریه کردم.... امشب به خودم و جلوی خدای خودم اعتراف کردم.....تار و پود وجودم به عشق حسان گره خورده...خدایا عاشق چی اون شدم من؟....عاشق سردیش؟عاشق غرورش؟عاشق بی احساسش؟ یا عاشق تکیه گاه بودنو محکم بودنش؟....عاشق آرامشی که در کنارش دارم/؟ یا عاشق آغوش مردونش که موقع تنهاییام به دادم میرسهخدایا من عاشق شدم....دیوانه وار....اما عشقم غلطه...اشتباه ِ..تو که نیستی ، پریشونم ....دلم خونههراسونم و حیرونم و دیوونهدلم خونه ، دلم خونهوجودم بی تو داغونه ، دلم خونهنمیدونه ، نمیدونهکسی حالمو جز خدا، نمیدونهامتحاناتم تموم شد و مثل همیشه با نمره های خوب و مورد انتظارم درسام پاس شد..این ترم؛ ترم اخرم بود و ازدانشگاه و درس خلاص میشدم...از شبی که به خودم و خدای خودم اعتراف کردم ، همونجا قول دادم و قسم خوردم که این عشقو توی سینم نگه دارم و هیچ وقت به زبون نیارم...عشق من به حسان غلطه......من و اون دوتا خط موازی هستیم که هیچ وقت به هم نمی رسیم مگه اینکه یکی بشکنه...نه اون آدم شکستن بود و نه من توان و تحمل شکستن رو داشتم...عاشقش می مونم اما به زبونم مهر سکوت میزنم...عاشق مردی می مونم که برای من با وجود اون غرورش و سردیش...با وجود اون همه بی رحمیش و سنگ دلیش برای من خواستنیه....خواستنی ترین موجود دنیام....عاشقت میمونم اگرچه میدونم بهت نمیرسم...اگرچه فاصله ی من تا تو از یه دنیاهم بیشتره....میدونم بر عکس همه ی چیزهای تلخ و شیرین دنیا که با گذشت زمان کمرنگ میشن اماحسم به تو پر رنگ تر و قویتر میشه...نمیتونم به دستت بیارم....نمی تونم ازت بگذرم....اما برای خودم توی دلم مالک همیشگی و جاودانگی من و روحمو قلبم هستی...مثل جسمم که مالکش شدی....دوستت دارم قلب سنگ مغرور من.......!******* این ترم پایان ناممو باید ارائه بدم...دفاعیه از پایان نامه ارشد خیلی سخت و وقت گیره...کلاس نداشتم...هم اینکه تا عید چیزی نمونده بود....دانشگاه نیمه تعطیل بود....برای رفتم و دیدن خانوادم بی تاب و بی قرار بودم....دلم برای تک تکشون پر می کشید...پروانه و مظاهر خیلی به هم وابسته شدن...هر روز عشقشون بیشتر از گذشته پیدا میشد...غروب چهارشنبه سوری بود و تلفنای عمو نادر کم کم روی اعصابم میرفت...حالا که میخواستم برم اونا اصرا میکردن که نرم...!بالاخره بعد از کلی حرف زدن با عموم تونست متقاعدم کنه شب چهارشنبه سوری حرکت نکنم...با اوضاع آتیش بازی و ترقه میترسیدن بلایی سرم بیاد....تازه بعد از منصرف کردن کلی سفارشو نصیحتم کرد مراقب خودم باشم....چقدر هم من مراقب بودم....!بعد از قطع کردن گوشی خونه....آیفون به صدا در اومد....پروانه بود اما نه تنها.....مظاهرم باهاش بود....بعد از باز کردن در رفتم تا یه لباس مناسب بپوشم... یه شلوار جین آبی آسمونی با یه بلوز سه سانتی سفید پوشیدم.....از روی بلوزم هم یه بافت ضخیم آبی نفتی که یقش از روی سرشونه هام شروع میشد پوشیدم...یه شال آبی نفتی هم روی سرم انداختم....گردنبندمو که یار همیشگیه تنهاییام بود و همه چیزم ، روی بافت انداختم....برق طلایی روی بافت آبی نفتی کاملا توی چشم میاومد...صدای پروانه از پذیرایی اومد....ـ صاحب خونه.....به به ..عجب استقبالی...بابا من عادت دارم به این خوشامد گویی اما بقیه نه...با خنده از اتاقم اومدم بیرون و گفتم:ـ حالا چه بقیرو تحویل میگیره بابا شوهر.........حرف توی دهنم ماسید....پاهام روی زمین قفل شدن...نفسم توی سینم حبس شد...دمای دست و پام با دمای بیرون مسابقه گذاشته بودن....مقابلم غیر از پروانه ی خندون و مظاهر شاد و سرحال حسان هم ایستاده بود....با همون جذبه و مردونگیش....با همون غرور و سردیش....چند وقته که اینقدر بی پروا بهش نگاه نکرده بودم؟....پروانه اومد جلو و گفت:ـ علیک سلام....بابا خواهشا جدی جدی باورت شه من دارم شوهر میکنم..الانم همراه همسر آیندم و دوستشون اومدیم امشبو در خدمت شما باشیم...نگاهم هنوز میخ مرد روبروم بود... مردی که جز سردی چشماش چیزی نصیبم نشده بود...ـ مهرا خانوم...الو کجایی؟به سختی نگاهمو ازش گرفتم و به پروانه ی منتظر چشم دوختم و با یه لبخند که مصنوعی بودنشو از اعماق قلبم حس میکردم گفتم:ـ این چه حرفیه فقط یه ذره جا خوردم...انتظار نداشتم..اشکال نداره بلدم چجوری تلافیه این کارتو سرت در بیارم پروانه خانوم.........از پروانه که حالا نیشش باز بود گذشتم و با قدمهای لرزون و قلبی که ریتم های مرتبش مدام نامنظم تر میشد به مظاهر و حسان نزدیک شدم..ـ خوش اومدین....ببخشید نمیدونستم که همراه پروانه هستین..واگرنه اینقدر هم بی ملاحظه نیستم..پوزخند کمرنگ حسان به دلم چنگ انداخت...معنی شو فهمیدم...پوزخندش رو بی دلیل نزد...حق داشت بهم پوزخند بزنه...یکبار دیگه هم به خونم پا گذاشته بود و من بدون اینکه برم استقبالش درو بروش باز کردم...اما پوزخند روی لبهاش با نگاهش که روی گردنم کشیده شد از لبش رفت.....کمی سرمو پایین آوردم...به خودم لعنت فرستادم که چرا گردنبندوروی لباسم گذاشتم...سرمو بالا گرفتم...نگاه سردش گرم شده بود و دلتنگ خیره به گردنبند توی گردنم....با صدای مظاهر نگاهم به طرفش رفت....ـ خواهش میکنم مهرا خانوم....شما باید ببخشید که مهمون ناخونده شدیم....راستش از پس زبون دوستتون کسی بر نمیاد ..امر امر ایشونه....به سختی آب دهنمو قورت دادم....ـ بفرمایید بشینید...مزاحم نیستین....بفرمایید...حسان به سختی دل از گردنبند کندو با یه آخم شدید رفت روی یکی از مبل ها ی تک نفره نشست....مظاهرو پروانه هم هردوشون روی مبل دونفره کنار هم نشستن.....دلم داشت از دهنم بیرون میزد....چرا اینطوری شدم...؟رفتم توی آشپزخونه......کتری رو پر آب کردمو روی گاز گذاشتم...از توی یخچال دیس شیرینی و ظرف میوه رو برداشتم رو ی اپن آشپزخونه گذاشتم.....پروانه اومد توی آشپزخونه....ـ چطوری دختره؟....آروم و خونسرد طوری که از غوغای درونم خبر دار نشه گفتم:ـ زهره مار...دفعه ی آخرت بود که بی هماهنگی من ورمیداری سر خود مهمون با خودت میاری....پروانه اومد کنارم و گونمو بوسید...گفت:ـ قربونت برم مگه کیان؟ مظاهر که نوزمده بندس باید مثل خودم باهاش راحت باشی...اون یکی هم که جناب فردادِ که دوست صمیمی مظاهر و رییس شماست...تا جایی هم که من خبر دارم باهاش راحتی...یه چشم غره بهش رفتم و یه بچه پررو نثارش کردم...منتطر جوش اومدن کتری شدم....پروانه دیس شیرینی و ظرف میوه رو برد توی پذیراییبعد از چند دقیقه آب جوش اومد و چایی رو دم کردم...با یه نفس عمیق رفتم توی پذیرایی...اماقبلش گردنبندو فرستادم زیر بلوزم....ـ خوش اومدین...مظاهر با خنده گفت:ـ بابا چرا این قدر تعارفی شدین مهرا خانوم؟ راحت باشین...بهتون نمیاد..گفتم:ـ چشم...ولی من با نامزد شما بعدا کار دارم...مظاهر رو به پروانه کرد و گفت:ـ اوه...اوه...نامزد جان به خدا میسپارمت....اگه از زیر دستای مهرا خانوم زنده بیرون اومدی برای عروسی اقدام میکنم....پروانه یه چشم غره ی اساسی به مظاهر رفت و گفت:ـ شما از همین الان برو تو کار اقدام...من و مهرا از این کارا زیاد با هم داشتیم......تنها کسایی که توی جمعمون شاد و سرحال بودن مظاهر و پروانه بودن.....یه جوراییی مهمونی امشب همش توی دستاشون بود....حسان که توی این مدت مثل مجسمه ها نشسته بود گاهی به مظاهر و گاهی هم به خونه نگاهیی می اناخت...یه اخم ظریف هم روی پیشونیش نشسته بود....بلند شدم تا چایی رو بیارم...توی آشپزخونه بدم کهبا صدای پروانه به سمتش برگشتم...ـ الان نریز...یعنی فقط یه دونه بریز برای آقای فرداد ...اگه خودتم میخوری برای خودتم بریز....با تعجب گفتم:ـ مگه شما نمی خورین...؟پروانه خندید و گفت:ـ چرا ولی الان نه...مظاهر رفت وضو بگیره تا نماز بخونه ومنم میخوام نماز بخونم...تا نمازامون تموم شه چایی هم سرد میشه...ـ آها باشه..پس خودت آقا مظاهرو راهنمایی کن...میدونی جای مهرونمازا کجاست دیگه؟......ـ آره خانوم....میدونم ولی تو ی فلسفش موندم...تو که نماز خون نیستی پس چرا مهر و چادر نمازت همیشه تمیز و مرتب توی جانمازین؟یه خنده ی تلخ زدمو رومو برگردوندم و مشغول ریختن چایی توی فنجون شدم و گفتم:ـ من نماز خون نیستم اما خدانشناسم نیستم...اونارو برای یکی مثه تو گذاشتم که نمازشو میخواد توی خونم بخونه....پروانه خندید و رفت...صدای باز شدن در اتاق اومد.....فنجونای چایی رو توی سینی گذاشتم و رفتم توی سالن....حسان تنها روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشیش بود...ـ بفرمایید....سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد اما خیلی سریع نگاهش روی گردنم ثابت موند...اخمش شدیدتر شد....بدون اینکه نگاهمکنه گفت:ـ چرا درش آوردی؟...........حسان تنها روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشیش بود...ـ بفرمایید....سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد اما خیلی سریع نگاهش روی گردنم ثابت موند...اخمش شدیدتر شد....بدون اینکه نگاهمکنه گفت:ـ چرا درش آوردی؟...........از سوالش یکه خوردم....خیلی صریح و رک حرفشو زد....خیلی واضح و بی پرده از یادگاری اونشب و مهریه ی من حرف میزد....نگاهش بالا کشید شد به من...منی که به طرفش خم شده بودم و با یه سینی چای جلوش مستاصل بودم....ـ سوالم جواب نداشت نه؟حتی قدرت صاف ایستادنم نداشتم....فقط تونستم با صدایی که به زور از گلوم خارج شد بگمـ درش نیاوردم...قلبم مثل گنجشک توی بند خودشو به درو دیوار سینم میکوبوند.....نفسام به شماره افتاده بود...هم داغ بودم هم سرد....دستش اومد بالا .....سینی رو جلوتر بردم تا بتونه فنجونو برداره اما دستای اون مقصد دیگه ای داشتن....دستش رو روی گردنم گذاشت...بی حرکت موندم...حتی نفسم هم توی سینم محبوس شد...دستش رو از زیر گلوم توی یقم فرو برد و زنجیر گردنبند رو به شدت کشید بیرون....تماس دستش با پوست گردنم داشت دیوونم میکرد....کم اوردم...نگاهم کرد...خیره........بی پروا.....رک و صریح.....بی ذره ای شرم و خجالت...گفت:ـ هیچ وقت پنهونش نکن....دیگه خارج از توانم بود....بی حرف ایستادم...لب خشکیدم رو با زبونم خیس کردم....لب باز کردم تا شاید کلمه ای ازش خارج شه....اما.................ـ مهرا خانوم در جریانید دیگه قراره امشب شما یه شام پروپیمون به ما بدین در عوض ما هم یه مراسم چهارشنبه سوری مَشت در خدمت شماییم...کلمه هایی که قرار بود از دهنم بیرون بیاد بازم رونده شدن به اعماق قلبم.....نگاهم رواز چشمایی خیره بهم گرفتم و برگشتم سمت صدای مظاهر که کنار پروانه ایستاده بود...با یه لبخند کم جون گفتم:ـ بله...خوبه...پروانه اومد جلو و یه ذره مشکوک نگاهم کرد ....سینی چایی رو که الان برام یه بار صد تنی شده بود سمت پروانه گرفتم و گفتم:ـ زحمتشو میکشی؟پروانه گفت:ـ خوبی؟ رنگت چرا پریده؟سریع یه لبخند عریض تحویلش دادم و گفتم:ـ خوبم..ازشام شب رنگم پرید...بیشعور دارم برات...نگرانی توی چشماش به آنی گم شدو جاش پر شد از شادی.....ـ گمشو...برو بابا یه نیمرو که این حرفارو نداره.....من فکر کردم چی شده؟سینی رو از دستم گرفت .....به محض آزاد شدن دستام به طرف دستشویی پرواز کردم...چند مشت آب سرد روی سر و صورتم ریختم...توی آیینه به خودم نگاه کردمزمزمه وار گفتم:ـ آروم باش....نذار دست دلت رو شه دختر...آروم باش....چند تا نفس عمیق کشیدم تا شاید سنگینی فشاری که روم هست رو کم کنم...اما حیف که هیچ فایده ای نداشت....آروم از دست شویی اومدم بیرون....صدای حرف زدن مظاهر که داشت یکی از خاطرات قدیمیشو تعریف میکرد به گوش میرسید..وارد پذیرایی شدم...پروانه برای همه چایی ریخته بود و شش دونگ حواسش جمع مظاهر بود...به محض نشستن روی مبل نگاهم با نگاه حسان یکی شد...قفل شد نگاه بی قرار من با نگاه بی احساس حسان....سریع ازش چشم گرفتم خودمو مثلا مشغول گوش دادن به حرفای مظاهر نشون دادم...بعد نیم ساعتی از خاطرات گویی مظاهر که فقط بازو بسته شدن لبهاش عایدم شده بود پروانه رضایت داد تا باهم شام درست کنیم...تا بلند شدم مظاهر به شوخی رو به من گفت:ـ مهرا خانوم زیاد تو زحمت نیوفتین..ما به چلو خورشتو بریونی هم راضی هستیم...با اینکه درونم غوغا بود از بودن مردی که فراری بودم ازش....با اینکه بی قرار بودم برای لحظه ای دیدن اون دو گوی سیاه...با اینکه حالم خراب بود و پر بودم از نیاز نوازشش....... اما همه ی اینهارو به خودم حرام کردم....سرکوب کردممثل همیشه خودمو ،ذهنمو فکرمو پرت کردم به سمت کوچه ی همیشه چپ خاندان علی آقا...با یه لبخند و یه ذره شیطنتی که خیلی وقته توی وجودم خوابیده بود...رو به مظاهر گفتم:ـ نه بابا زحمت چیه...من بهتر از این غذاهارو براتون در نظر گرفتم...توی این هوا یه املت مَشت با نون وسبزی و ماست در حد لالیگا میچسبه...به محض تموم شدن حرفام مظاهر و پروانه از خنده غش کردن...اما برای من فقط عکس العمل مرد یخی رو بروم مهم بود که حتی نگاه کردن بهش رو برای خودم ممنوع کرده بودم....چرخیدم به سمت آشپزخونه....پروانه هم پشت سر من اومدـ بابا یه ذره آبرو برای من نذاشتی...الحق که باید بهت بگم شاهرودیه خسیس()!خب میمردی زبونی می گفتی چشم به روی چشمم ....باز رفتم تو جلد شر و شیطون خودم و گفتم:ـ نچ.... آدم اصلشو نباید فراموش کنه...افتخارم اینه که شاهرودیم()!...البته تو میگی خسیس ولی من میگم حسابگر...اهل چابلوسی و شیرین زبونی هم نیستم...اونی که باید بگه چشم روی چشمم جنابعالی هستی نه من....یه چشم غره اساسی بهم رفت و در فریزرو باز کرد و گفت:ـ حالا خانوم حسابگر چی توی فریزرت پیدا میشه تا من برای شوهرم و دوستش غذا بپزم؟پشتش ایستادم و در فریزرو از دستاش جدا کردم و گفتم:ـ شما برو بشین نیازی نیست کمک کنی...همین که کنار شوهرت باشی برای من بسه....تورو ببینه از اشتها میوفته اونوقت منم کمتر غذا درست میکنم...به این میگن حسابگری از نوع شاهرودی....!پروانه به بازوم زدو گفت:ـ پرروی زبون دراز...باشه...حالا که این جوریاس .خودت جونت درآدو شامو تنهایی درست کن...عقب گرد کردو رفت توی پذیرایی...ای بی شرف....دنبال یه بهانه میگشت تا دربره....منم از خدا خواسته منتظر بودم تا از پذیرایی و آدمهایی که توش بودن جدا شم.....یه نگاهی به ساعت انداختم...7.30 بود...اما هوای بیرون کاملا تاریک بود....خوبه تقریبا دو ساعتی وقت داشتم تا شام رو آماده کنم...اول برنجو خیس کردم تا نیم ساعتی توی آب بمونه و قد بکشه....مرغایی رو که قبل فیله ای کرده بودم رو از فریزر با یه بسته گوشت چرخ شده درآوردم....سیب زمینی هارو پوست گرفتم و خلالشون کردم...همرو داخل سرخ کن ریختم ...یخ فیله ها آب شده بود...اونارو با پدر سوخاری پوشوندم و توی روغن سرخ کردم..آب برنجی رو که خیس کرده بودم رو توی سینک ظرفشویی خالی کردم و برنجارو توی پلوپز ریختم و زمانشو برای یک ساعت دیگه تنظیم کردم....پروانه اومد داخل آشپزخونه و همین جور که به اپن آشپزخونه لم میداد گفت:ـ به به..... چه دختر کاری؟ آورین مادر...خوبه...همین جوری ادامه بده تا شاید خدا کریمه بخت تو هم باز بشه...دستی که داشت فیله رو توی روغن میبرد همونجا خشک شد.....پروانه اومد داخل آشپزخونه و همین جور که به اپن آشپزخونه لم میداد گفت:ـ به به..... چه دختر کاری؟ آورین مادر...خوبه...همین جوری ادامه بده تا شاید خدا کریمه بخت تو هم باز بشه...دستی که داشت فیله رو توی روغن میبرد همونجا خشک شد.....پروانه اومد کنارمو آروم دم گوشم گفت:ـ درسته این رییستون گند اخلاق و خدای غرور َ ولی خدایی تیکه ای ها.....خره برو تو کارش دیگه.....بدبخت میشی ولی به جاش خدایی یه شوهر تک توی دنیا گیرت میاد.....هر چند این آدم گروه خونیش عمرابه این حرفا بخوره.....دیگه داره زیادی شر و ور میگه....فیله رو توی روغن داغ انداختم و جدی گفتم:ـ پروانه جان از گرسنگی زیاد داری چرت و پرت تحویل من میدی...تا یکساعت دیگه تحمل کن غذا آماده میشه....در ضمن خودت که میدونی چقدر خدمت این آقا غوله ارادت دارم....تو دیگه چرا؟........پروانه یکی آروم زد روی پیشونیمو گفت:ـ اوه...اوه راست میگی یادم نبود روی تام و جری رو شما سفید کردین...برای اینکه زیادی کشش نده گفتم:ـ اگه دوست داری میتونی یه دستی بزنیا؟ البته اگه عشقت اجازه میده ...با خنده گونمو بوسید و گفت:ـ شما امر کن....عشق من در مقابل شما جرات نطق کشیدن نداره چه برسه به اجازه...ـ حالا نه تا اون حد.....بیا برو سالادو درست کن...راستی چیزی کم و کسر نیست توی پذیرایی...ـ نچ...ولی مهرا خدایی این حسان فرداد همیشه اینجوریه؟باز حسان.....باز حسان فرداد....چرا مدام باید توی گوشم اسمت خونده شه؟....چشمامو محکم روی هم گذاشتمو و گفتم:ـ چه جوریه مگه؟ـ تازه میگی چه جوریه؟ خوب همین الان دوساعت اومدیم اینجا ولی دریغ از یه حرف و خنده...یا با مظاهر حرف میزنه یا کلا سکوته... الحمدالله با خنده هم هفت پشت غریبس...با کلی اخم روی پیشونیش مثل مجسمه نشسته...انگار از عالم و آدم طلبکارِ....شنیده بودم اینجوریه ولی از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن....برگشتم طرفش....ـ پروانه ...چرا داری چرت و پرت میگی؟ خوبه که میشناسیش این حرفارو میزنی؟ هنوز حرفایی رو که برای بار اول در موردش بهم زدی توی گوشمه...این آدم همون آدمِ...همون حسان فردادِ مغرور...که از زن جماعت نفرت داره...همون که همه بهش لقب سنگ قلب مغرور دادن...توقع نداری که الان چون شدی نامزد بهترین دوست صمیمیش بلند شه برات برقصه و جک تعریف کنه....به نفس نفس زدن افتاده بودم....پروانه اومد جلوم و جدی گفت:ـ چته دختر؟ تو چرا بهت برخورد؟؟ تو چرا زود گارد گرفتی؟دلت از کجا پره که اینجوری داری خالیش میکنی؟رومو برگردوندم طرف سرخ کن...چکش کردم...بی حرف رفتم سمت گوشت چرخ شده و به صورت همبرگر درستش کردم....پروانه فهمید زیاده روی کرده....یا شایدم فهمید یه مرگم هست که اینجوری میپرم بهش...بی حرف رفت سمت وسایلای سالادو شرع کرد به درست کردن سالاد....همه چیز آماده بود...پروانه باهام سر سنگین شده بود...خیلی بد بود که امشب برای اولین بار بامظاهر اومده بود خونم و من این جوری باهاش تا کردم و زدم توی پرش....رفتم توی سالن....با صدای مظاهر هم پروانه و هم حسان به من نگاه کردن...رفتم توی سالن....با صدای مظاهر هم پروانه و هم حسان به من نگاه کردن...ـ خسته نباشید واقعا...این خانوم بنده که امشب حسابی به خودشون استراحت دادن...پروانه هنوز از دستم دلخور بود....فهمیدم چون نه حرفی زد و نه حتی لبخندی...رفتم طرفش روی دسته ی مبل کنارش نشستم.....خم شدنمو گونشو بوسیدم و گفتم:ـ ما مخلص خانوم شما خیلی خیلی هستیم....ایشون هر چی عشقش بکشه میتونه استراحت کنه...پروانه آروم گفت:ـ مهرا نکن که خر بشو نیستما......نمیخواستم ناراحت ببینمش...با خنده گفتم:ـ حالا نمیشه یه امشبو به خاطر من خر شی؟مظاهر از خنده سرخ شده بود اما جرات نداشت بروز بده...سرشو انداخت پایین و دستشو جلوی دهنش برد...پروانه عصبانی برگشت به سمت مظاهرو گفت:ـ چیه؟ خفه نشی؟سریع گفتم:ـ خب پروانه جان اینجوری که تو پریدی بهش بنده خدا خفه هم شه جرات نمیکنه کاری کنه...یه ذره کمتر هاپو بشو....ـ مهرا خودتو کشته فرض کن....بلند شد و به طرفم هجوم آورد...از روی دسته ی مبل پریدم پایین...شروع کردم به دویدن..ـ وایسا ..پررو شدی...به من میگی سگ...آدمت میکنم..ـ اِ...چرا حرف میزاری تو دهن من؟ من غلط بکنم اسم اون حیوون بدبختو بزارم روت...گناه داره..پروانه اسممو جیغ زد...شده بودیم مثل قبلنا...همون اوایل دوستیمون...دوتا خل و دیوونه...انگار که مظاههرو حسان اونجا وجود نداشتن....به سمت آشپزخونه دویدم اما نمیدونم چی شد که پادریه جلوی آشپزخونه از زیر پام سر خورد و من با سر رفتم زمین....لبه ی پله ی آشپزخونه بالای سرمو ، قسمت چپ پیشونیمو گرفت...درد بدی توی سرم پیچید...گرمیه خون رو توی موهام و جاری شدنش رو روی پیشونیم حس کردم..پروانه جیغ بلندی کشید.....اما تا اومدم از روی زمین خودمو بلند کنم که از روی زمین کنده شدم....خیلی بی حال بودم...صداهارو میشنیدم اما هر کاری میکردم چشمام رو باز کنم نمیتونستم...پروانه با گریه اسممو صدا میزد....سعی کردم به هر زوری شده چشمامو باز کنم...بالاخره بازشون کردم اولین چیزی که دیدم اینکه توی بغل حسان بودم....به درگاه خروجی رسیده بود....دستمو بی جون بالا آوردم و لبه ی کت چرمشو گرفتم...از حرکت ایستاد...نگران وعصبی نگاهم کرد..تا خواست حرف بزنه بی حال اسمشو صدا زدم...ـ حسان ..خوبم...ب....چنان میرغضبانه نگاهم کرد که حرفمو خوردم...جالب بود به جای استفاده از آسانشو از پله ها اومد پایین......فکر کنم چیزی از کمرش سالم نموند....منو روی صندلی جلوی ماشینش گذاشت و درو بست...نگاهم بین در آسانسور و راه پله میچرخید...اما از پروانه و مظاهر خبری نبود....کم کم چشمام بسته شدو چیزی نفهمیدم....کم کم چشمام بسته شدو چیزی نفهمیدم....با احساس سوزشی شدید چشمامو باز کردم.....پرستار زن داشت سرم رو از توی دستم خارج میکرد...یه مرد سفید پوش هم که بهش میخورد دکتر باشه کنار حسان ایستاده بود...حسان هم مثله همیشه اخمو و جدی زل زده بود به من...ـ خب خانوم شیطون شما نگاهی به شناسنامت انداختی ببینی چند سالت شده؟فکر نمیکنی برای بازی گرگم به هوا زیادی بزرگ شدی؟با صدایی دکتر بهش چشم دوختم...با صدای آرومی جواب دادم:ـ من...اصلا نفهمیدم چی شد؟ زیر پایی زیر پام لیز خورد.....دکتر سرشو تکونی داد و گفت:ـ دخترم بهتره بیشتر مراقب خودت باشی...اگه فقط دو سه سانت پایین تر این ضربه خورده بود ممکن بود خدایی نکرد الان اینجا نباشی...شرمزده نگاهش کردم....بلند شدمو و شروع کردم آستینای بلوزمو پایین کشیدن...دکتر از منو حسان خداحافظی کرد و رفت بیرون....از روی تخت آویزون شدم...کفشامو توی همون حالت پوشیدم اما تا از روی تخت اومدم پایین سرم گیج رفت و با دست به تخت تکیه دادم...دست محکم و مردونه ی حسان درو بازوم مثل پیچک پیچیده شد...نگاهش کردم...هنوز عصبی بود...سرم رو انداختم پایین و بی حرف به سمت بیرون کشیده شدم....توی ماشین که نشست از کاراش ؛ از رفتاراش فهمیدم که کلاف و عصبانیه....زمزمه وار گفتم:ـ ببخشید که توی...چنان دادی سرم زد که وحشت زده به طرفش برگشتم...ـ کی میخوای بزرگ شی؟کی میخوای دست از بچه بازیات برداری؟ چه بهت رسید که پاشدی مثل کولیا توی خونه دویدی؟حتما باید مغزت متلاشی میشد تا بفهمی که باید مراقب باشی؟ اصلا چرا باید حرفی بزنی که مجبور بشی بعدش اینجور پا به فرار بزاری؟ چرا عوض نمیشی؟ چرا بزرک نمیشی؟...........دو جمله ی آخرشو با تمام توانش داد کشید.....بدون اینکه بخوام اشکام روی گونه هام ریختن... دیدن اشکام انگار بنزینی شد روی آتیش.....عصبانی ار از همیشه فریاد کشید:ـ بسه لعنتی...چرا به جای فهمیدن شرایطت ...فهمیدن اشتباهت اشک میریزی؟ بس کن....برگشت و چنان محکم کوبوند روی فرمون ماشین که برای یه لحظه دلم برای دستاش کباب شد...لب باز کردم..ـ من...من...برگشت طرفم......ـ تو چی؟ چی هان؟...باز بی فکر حرف زدی؟ باز بی منظور چیزی گفتی؟ آره؟خیلی عصبی بود....اشکامو پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم....سرم از درد داشت منفجر میشد...داد و فریادهای حسانم بدترش کرده بود...آروم بهش نگاه کردم و گفتم:ـ من و پروانه خیلی باهم از این شوخیا میکنیم...تقصیر هیچ کدوممون نبود...پادری از زیر پام..ـ بسه...عادت داری مثل طوطی هر حرفی رو چند بار برات تکرا کنن...نمی خوای بفهمی...حرف حساب تو گوشت فرو نمیره....خیلی بهم برخورد...خیلی خیلی بد بهم برخورد...باز شدم همون مهرا ی کله شق...واقعا به حرفاش ایمان داشتم...ایمان داشتم که آدم بشو نیستم اما الان تمام حرصایی که این مدت از دستش خورده بودم رو باید سرش خالی میکردم..چه بهانه ای بهتر از این...باصدای بلند به طرفش کامل برگشتم و گفتم:ـ آره...اصلا حرفای شما درست و متین...اما چیکار کنم؟ من همینم...علاقه ای به بزرگ شدن ندارم...میخوام کوچیک بمونم.....شا لازم نیست اینقدر حرص بخوری ..........به قول قدیمیا نرود میخ آهنین در سنگ.....اصلا بزرگ شم که چی بشه...بشم یکی مثل شما...یکی که از احساس تعطیله..خشکِ...عنقِ...گند اخلاقه..نمیخوام...شر و شیطونیه الانم رو خیلی دوست دارم...هر بلایی هم سرم بیاد بازم به جون میخرمش...نه به شما و نه به کس دیگه ای ربط نداره...دستگیره ی در ماشین رو کشیدم و درو باز کردم...اما تا خواستم پیاده شم دستای مردونش روی دستم اومد و محکم به سمت خودش کشوند....اما تا خواستم پیاده شم دستای مردونش روی دستم اومد و محکم به سمت خودش کشوند....حرکتی نکردمو همونجور پشت بهش بودم...ـ لازم نیست مثل من سنگ و سرد باشی..هرکی که بزرگ میشه مثل من نمیشه....خودت باش اما عاقل تر....با این کارات به تنها کسی که ضربه میزنی خودته...به دستم فشار بیشتری آورد و کشیدتم به سمت خودش...با این حرکتش برگشتم سمتش...پاشو محکم روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد...درماشین بی هوا محکم خورد به درگاه....تا خونه توی سکوت رانندگی کرد...توی آسانشور یه نگاه به خودم انداختم...دور سرم به بانداژ سفید بسته شده بود...رنگم هم پریده بود....دستمو بالا آوردم روی بانداژ رو لمس کردم...از توی آیینه به پشتم نگاه کردم..حسان خیره بهم چشم دوخته بود....شاید روی هم ده ثانیه هم نشد اما نگاهش پر بود از آرامش برام....برای منی که مثل مرغ سرکنده برای بودن در کنارش بال بال میزنم همه چیز بود...عشقم هر روز بهش بیشتر میشه...از توی آیینه همچنان خیره نگاهش میکردم...تکیشو از دیوار برداشت و درست پشت سرم ایستاد..دستشو بالا اورد و پشت گردنم گذاشت.....مسخ نگاهش شدم...دل و دینم رو خیلی وقت پیش به این مرد باخته بودم...دستش جلو اومد.....پلاک گردنبندم پشتم افتاده بود...برام جلو آوردتشدستش روی پلاک بود جلوی سینه ی من.....!نفسام عمیق شدتا عطر سردش با تمام وجودم ببلعم....قلبم داشت خودشو به آب و آتیش میزد...هوش از سرم برده بود این مرد...سرشو از کنار گوشم آورد جلو ، آروم روی بانداز رو بوسید...چشمام بسته شد....قطره اشکی که همه ی دلتنگی هام و بی قرار یهام توش جا شده بود از چشمم چکید...دست از پلاک برداشت.قطره اشکمو با سرانگشتش گرفت و کنار گوشم زمزمه وار گفت:ـ بیشتر مراقب خودت باش خانوم کوچولو...چقدر دلم برای کوچولو گفتنش تنگ شده بود....سرم به سمت پایین خم شد...ـ هیچ وقت از هیچ کس نه خجالت بکش نه شرمزده باش...دستشو زیر چونم گرفت و سرمو بالا آورد...چشمام بسته بود...نکن با من مرد مغرور ....تو با دلی که سنگه داری با این کارات من ِ جنس لطیف رو از پا درمیاری....من مثل تو سرد نیستم...ـ باز نمیکنی اون چشمای شیطون رو که هر چی به سرت میاد زیر سر اوناست؟پشمام ناخودآگاه باز شدن...سرش کنار صورتم بود....فقط یک سانت بین گونه های من و گونه های اون فاصله بود... خیره توی آیینه به هم زل زدیم...تا صدای رسیدن به طبقمون رو شنیدیم...جدی گفت:ـ سعی کن بزرگ شی ولی نه مثه من.....ازم فاصله گرفت..به محض باز شدن در آسانسور از آسانسور رفت بیرون...مظاهر و پروانه نگران جلوی در ورودیه خونه منتظر ما بودن...پروانه به محض باز شدن در آسانسور و بیرون رفتن حسان پرید و محکم منو به آغوشش کشید...ـ مردمو زنده شدم مهرا....خواهری به خدا نمیخواستم این جوری شه...به هق هق افتاده بود....سفت و محکم منو چسبیده گریه میکرد....مظاهر نگران از پشت پروانه نگاهم میکرد...سعی کرد لبخند بزنم...دستای پروانه رو از گردم باز کردم و گفتم:ـ جمع کن خودتو...خرس گنده ببین چه اشکیم میریزه...بابا نگران نباش من تا شام عروسیه تو رو نخورم هیچ قبرستونی نمی رم....توی گریش خندید و یه دونه محکم زد روی شونم...ـ خیلی بیشعور...مردم و زده شدم...ـ اِ...نه بابا...فکر نمیکردم اینقدر مهم باشم....چقدر خوب...یادم باشه هر از چند گاهی از این بلاها سر خودم بیارم...یهو چشمم افتاد به پشت سر پروانه....یه آن از گفته ی خودم مثه چیز پشیمون شدم..حسان چنان غضبناک نگاهم کرد که پیش خودم گفتم اگه تنها بودیم حتما یه بلایی سرم میاورد...خوبه همین دودقیقه پیش گفت حرف دهنمو بفهمم...!سرم رو پایین انداختم و از آسانسور با پروانه بیرون اومدم...پروانه با مظاهر جلو رفت و من آروم طوری که اونا نشنون با حالت شرمندگی و صد البته شیطنت گفتم:ـ ببخشید....یه نگاه پر حرص بهم انداخت و گفت:ـ تو زبون آدمیزاد سرت نمیشه...آرومتر از قبل البته با نیشی که تا بنا گوش باز شده بود گفتم:ـ نه.....چون فرشتم و زبون شما آدمیزاد هارو بلد نیستم...ایستاد و زل زد بهم....برای اولین بار زیر نگاهش آب شدم....درونم از خوشحالی غوغا بود...عاشقتم حسان...من عاشق زورگویی هاتم......عاشق عصبانیتاتم.....سرمو پایین انداختم و با آخرین سرعت از جلوش رد شدم و وارد خونه شدم....سریع لباسمو عوض کردم و بساط شام رو مهیا کردم...امشب شاید اولش خیلی مذخرف شروع شد و وسطش به گند کشده شد اما اخرش این من بودم و یه حس قشنگ و ناب...یه حس پر از لذت با حسان بودن...اخ وقتی به لحظه ای که توی آغوشش بودم فکر میکنم انگار کارخونه ی قند و شکر باهم توی دلم شعبه زدن....چشمامو بستم و توی دلم برای عشقی که الان خوش قلبم بود دعا کردم...دعا کردم که حسان از سنگ بودنش در بیاد...دستامو بالا بردمو جایی رو که حسان بوسیده بود رو لمس کردم....حتی یه درصدم هم فکر نمیکنم که بوسش از روی دوست داشتن بوده باشه....شاید ترحم...شاید وظیفه...هرچیزی بود اما نه از روی علاقه...فکر کنم تنها جکی که براش بامزه باشه اینه که جلوش از عشق حرف بزنی....نفسمو محکم بیرون دادم بیرون و به پهلو خوابیدم...چشمامو دوباره بستم گردنبند عشقمو توی دستم گرفتم روی پلاکو بوسه زدم...خالی شدم از هر حس بدی......پر شدم از عشق...پر شدم از دوست داشتن....حسان ِ من ...مرد مغرور من دوستت دارم....صبح سرحال و قبراق بلند شدم...جلوی آیینه یه نگاه به خودم انداختم...رنگ به صورتم برگشته بود....بانداژ رو از سرم باز کردم ....نمیخواستم عمو اینارو بیخود نگران کنم....ساکمو که دیشب بسته بودم رو دم در خونه گذاشتم...سریع آماده شدم و با یه ساندویچ پنیر و گردو از خونه زدم بیرون.....از امروز تا هشت روز دیگه آزاد بودم....بی مشغله...بی هیچ نگرانی ....قرار بود برای هفته ی دوم عید من به همراه تیم مهندسی که حسان خودش ریاستشو بر عهده داره به ترکیه بریم...دیشب سر شام مظهر و حسان راجب به این موضوع داشتن صحبت میکردن....خیلی خوشحال شدم که قراره با حسان توی این پروژه کار کنم...اونم ترکیه....به مدت سه هفته!....تمام بدنم از شوق مورمور میشد....نزدیکای غروب رسیدم شاهرود....اولین کاری که کردم رفتم سر مزار باباحاجی و خانوادم...پنج شنبه بودو عطر گلاب و صدای بلند قرآن توی قبرستون پیچیده بود...عمو نادرو عمه شهلا رو هم اونجا دیدم...بی حرف نشستم و یه فاتحه برای باباحاجیم خوندم و بعد بلند شدم و رفتم سمت قبرای خوانوادم...........چهار قبر ردیفی کنار هم.....ایستادم بالای سرشون....گلای رز قرمزی رو که سر راه خریده بودم روی قبرا گذاشتم و شیشه های گلاب ناب محمدی رو روی گلا خالی کردم....فردا عید بود....سال جدید....سال جدید بدون بابام...بدون مامانم...بدون مهرنوش و متین....4 تا عید گذشت...چقدر زود...عمرا چقدر کوتاهن...انگار همین دیروز بود....نشستم روی دو زانوم و خم شدم و قبر بابامو بوسیدم....پیشونیمو روی سنگ سرد قبرگذاشتم و چشمامو بستم.....ـ سلام بابا....اون جا راحتی؟ بابا باورم نمیشه 4 ساله از پیشم رفتین... بابا خیلی ذلم براتون تنگ شده....دلم برای نگاهتون...صداتون...حرف ها و خندهاتون پر میکشه....بلند شدم و کنار قبر مامان نشستم....باز هم پیشونیم مهمون سنگ سرد قبر شد...ـ سلام مامان خوشگل خودم...خوبی؟ مامان چقدر جات اینجا خالیه...مامان نیستی ببینی دخترت....دخترت عاشق شده...دخترت همه چیزشو به عشق یه مرد باخته...با لذت...ای کاش بودیو دخترتو راهنمایی میکردی....راهنمام میشدی برای بدست آوردن دل سنگ عشقم....باز بلندشدم.....چقدر تکرار این حرکت برام سخت بود....چقدر با تکرار این حرکت تنهاییم توی سرم کوبونده میشد....دوباره سنگ سرد...دوباره بوسه به سنگ قبر...اما اینبار خواهر قشنگم...مهرنوش نازنینم... خواهری که دست منو توی شیطونی از پشت بسته بود....و دوباره حرکت عذاب آور و تکراری....ـ سلام به برادر نازم....متیت شر و شیطونم...چطوری؟...به دعاهات احتیج دارم داداشی... دلت پاکه...صافه.... برای خواهرت دعا کن...محتاج دعاهاتم پسر خوب... من پیش اون بالایی بی ارج و قرب شدم تو برام دعا کن...تو واسطم باش...باهام قهره متین...خدایی که همیشه سر اینکه کجاست با من بحث میکردی و آخرش قهر میشدی باهام روشو ازم برگردونده....هر دو باهم قهریم....تو واسطم باش که منو ببینه...دعا کن بهش برگردم...دعا کن داداشیه خوبم...ـ مهرا...دخترم بلند شو عزیزم...بسه دیگه...بلند شو...صدای عمه شهلا بود...سرمو از روی سنگ قبر برداشتم....عمو نادرو زنعمو سمیه و صدرا و مامان حاجی با عمه شهلا و عمه راحله دوروبرم نشسته بودن....چشمای همشون بارونی و خیس بود...عمو نادر بلند شد و کنارم نشست...پیشونیمو بوسید و گفت: ـ چطوری عمو؟ رسیدن بخیر...یه لبخند تلخ مهمون لبهام شد...اونقدر تلخ که مزه اش هم توی دهنم حس کردم...سرمو روی سنگ قبر برگردوندم...می دونستن که هر موقع اینجام چیزی جز سکوت نصبیشون نمیشه...میدونستن مهرایی که اینجا نشسته فرقی با یه مرده نداره که فقط نفس میکشه...میدونستن این دونستن ها دمار از روزگار من در آورده....عمو نادر بی حرف بلند شدو به همه گفت که دورمو خلوت کنن...همه رفتن و باز حامی و برادر همیشگیم کنارم موند....
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط !...rana ، میا
#28
قسمت 25


همه رفتن و باز حامی و برادر همیشگیم کنارم موند....صدرا کنارم نشست و یه دونه خرما به سمت دهنم آورد....نگاهم به صورتش کشیده شد...دهنمو باز کردم و خرما رو توی دهنم گذاشت و پیشونیمو بوسید...آروم خزیدم توی بغلش....دستای مردونش نوازش گر روی سرم بود....میدونست بابا مهردادم هم همین کارو با من میکرد...میدونست با این کار پر میشم از آرامش.....آرام آرام اشک ریختم....ـ مهرا آبجیه گلم...نمی خوای سبک کنی خودتو....بریز بیرون...نزار تلمبار بشه توی دلت....نزار بمونه از داخل تیشه بشه برای زدن به ریشه ی وجودت...سرمو روی سینه ی مردونش گذاشتم و چشمامو بستم...تحمل نداشتم...جیغ کشیدم.... صدرا روی سرمو می بوسید و نوازش میکرد...من جیغ میکشیدم....سرمو توی سینش پنهون کرم و خفه جیغ میکشیدم....اون قدر این کارو ادامه دادم که نایی برام نمونده بود....صدرا وقتی دید ساکت شدم سرمو از روی سینش برداشت .....بهم خیره شد و یه لبخند به روی صورتش نشست...ـ خوب زلزله خانوم...این بار زیادی جیغ جیغ کردی.... مثل اینکه دلت بیش از حد پر بود...بلند شو عزیزم...حتی نای صحبت کردنم نداشتم....صدرا کمکم کرد و منو توی ماشین نشوند...بعد از رسیدن به خونه ی مامان حاجی بدون اینکه با کسی حرف بزنم رفتم سمت اتاق خواب و مثل یه جنازه افتادم.....**********با سرو صدای شهرام از خواب بیدار شدم....تا چشم باز کردم آرین رو کنار خودم با چشمای باز و لب خندون دیدم....وای این بچه چقدر ناز و هلوِ...سریع بلند شدمو دو تا بوس آبدار از لپای خوشگلش گرفتم...عشق کردو غش غش خندید.....شروع کردم به ناز کردنش....اونقدر غرق آرین بودم که متوجه ی زمان نشدم...ـ به زلزله خانوم بزار برسی بعد ستون های خونه رو با اون صدات به لرزه دربیار...سرمو بالا گرفتم...صدرا و سهیلا کنارهم تو درگاه در ایستاده بودن...از روی رخت خواب بلند شدمو آرینو بغل کردم و رفتم سمتشون...ـ صبح شما هم بخیر....بابا قدیما می گفتن آدم عاشق هوش از سرش میپره اما برای من سوال شده که یکی مثل جنابعالی که هوش درست و درمونی هم نداری چی از سرت پریده؟با این حرفم سهیلا بلند یه دمت گرم گفت و دستشو به سمتم گرفتمنم محکم کوبوندم روی کف دستش...صدرا آرین رو از بغلم در آورد و گفت: صدرا آرین رو از بغلم در آورد و گفت:ـ صبح ِ عیده گناه داری گریت بندازم....اشکال نداره هر چیزی بگی قبوله....دلم نمیاد دلتو بشکنم بچه....یه برو بابا بهش گفتم...با سهیلا مشغول جمع کردن رخت خوابایی که کف اتاق پهن بود شدیم...بعد از آماده شدن رفتیم توی آشپزخونه همه بودن....امسال اولین عیدی بود که باباحاجیم پیش ما نیست...به خاطر همین امروز همه برای سر سلامتی میان پیش مامان حاجی....تحویل سال 2.30 بعد از ظهر بود....تا اون موقع همه مشغول بودیم...من با سمیه جون حلواه رو درست می کردیم...اونقدر سر گرم حلواها شده بودم که که متوجه گذر زمان نشدم...*******ـ وای مهرا بجنب دیگه...یه ربع دیگه سال تحویل میشه....با صدای سهیلا سرمو بلند کردم و گفتم:ـ بابا من که آماده ام منتهی این ساپورتمو پیدا نمی کنم...نمیدونم کجا گذاشتمش....مطمئنم برش داشتم اما الا هر چی میگردم پیداش نمی کنم....سهیلا اومد و چمدونمو کشید جلوش....یه نگاه به من و یه نگاه به چمدون کردو بعد بی هوا چمدون رو سرو ته کرد .....من با دهن باز نگاش کردم و گفتم:ـ دیوونه چیکار کردی؟سهیلا شونشو انداخت بالا و با بی خیالی گفت:ـ بابا خودتو دو ساعت معطل کردی ...بهو بریز و قشنگ بگرد...بعد شروع کرد به گشتن....ساپورتمو پیدا کرد و جلوم آویزون گرفت و گفت:ـ بیا...خفه کردی خودتو ...ساپورتو از ش گرفتم و گفتم:ـ ...این دیوونه گیات به کی رفته؟...تو دست منو از پشت بستی که...سهیلا خندید و گفت:ـ خو خدایی نکرده منم دختر عمتم دیگه....یه ذره از دیوونگیه تو و یه ذره از صدرا بهم برسه دیگه تکلیفم معلومه....باخنده مشغول پوشیدن ساپورتم شدم....یه تونیک بنفش سیر پوشیدم...مامان حاجی امر کرده بود که لحظه ی تحویل سال هیچ کدوم از بچه ها و نوه ها حق پوشیدن لباس سیاه رو ندارن....مامان حاجی بود و ابهتش...!سهیلا هم مثه من تونیک پوشیده بود ولی رنگ لباسش یاسی بود.....همه دور سفره ی هفت سین جمع شدیم....یادش بخیر هر سال باباحاجی همین موقع شروع به خوندن دعای تحویل سال میکرد....با صدای خوندن دعای تحویل سال از زبون عمو نادر اشک توی چشمام جمع شد....هنوز نمی تونستم به خودم بقبولونم که باباحاجی بینمون نیست...با صدای مجری تلویزیون که عید رو سال نو رو تبریک می گفت سرمو بالا گرفتم....به نگاه های خیس از اشک با لبخند هایی که روی لب ها مهمون بود ؛نگاه کردمهمه با هم روبوسی کردیم و به هم تبریک گفتیم...هنوز پنج دقیقه هم از تحویل سال نگذشته بود که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد....هر کی بود یا خیلی بیکار بود یا خیلی تنها که این موقع اس ام اس داده....
بازش کردم.... 
هنوز پنج دقیقه هم از تحویل سال نگذشته بود که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد....هر کی بود یا خیلی بیکار بود یا خیلی تنها که این موقع اس ام اس داده....بازش کردم..همزمان دو شوک بزرک بهم وارد شد....شوک اول با دیدن فرستنده و شوک دوم با دیدن متنی که برام فرستاده بود...حسان بود....!" یادت باشد.تو یادگار آن روزهایی هستی که نه فراموش میشوند و نه تکرار"همین.....!؟حتی عید رو هم تبریک نگفته بود...دوباره متن رو از اول خوندم...دست و پام یخ کرده بود ام درونم مثل کوره داغ بود...چرا این جوری دو پهلو حرف میزد.....یعنی منظورش از این پیام چی بود...؟چرا نمیشه تکرار شن؟ ....چرا نمیشه فراموش شن؟....قلبم ریتمیک میزد.....نمی دونستم چی باید جوابشو بدم......می خواستم یه چزی بفرستم که نه ضایع باشه و نه بی ربط....سریع جعبه ی پیغامامو باز کردم...شروع کردم به گشتن...تا اینکه این sms به چشمم خورد ...بی ربط بود ......شایدم یه ذره خنده دار اما حرف دلم بود..حرفی که از ته دل به ان راضی بودم....براش فرستادم..." ارادت ما به شما مثل ستاره هاست.ممکنه بعضی وقتها دیده نشه اما همیشگیه....در ضمن سال نو مبارک جناب رییس"به محض زدن دکمه ی send نفسمو حبس شدمو آزاد بیرون فرستادم....صدای صدرا باعث شد چشم از گوشی بردارم...ـ الو....کدوم خری الان وقت گیر آورده بهت اس بده؟یه ذره اخمام توی هم رفت....به حسان من میگه خر!.....بیشعور.....ـ آقای ادمیزاد....تو که آدمی درست صحبت کن...در ضمن هر کسی هم باشه تبریک سال نو گفت...نشونه ی بافرهنگیشه جناب...صدرا یه پسته توی دهنش گذاشت و با یه لحن متفکرانه و صد البته با تمسخر گفت:ـ بله...متوجه ام مادام...خدا بده شانس...چه عزیزم هست....تا خواستم جوابشو بدم گوشیم زنگ خورد...خشکم زد....حسان بود...!صدرا گفت:ـ بیا.....لابد از با فرهنگیه زیادشه که الان زنگ زده تا زنده بهت تبریک بگه....من فقط به صفحه ی گوشیم زل زدم....سهیلا که کنارم نشسته بود با فضولی کمی خودشو به سمتم کشید و گفت:ـ بابا خودشو کشت....سریع به خودم اومدم و مثل فنر از جام پریدم....با یه ببخشید به سمت حیاط دویدم...توی تراس حیاط نوار سبز رنگ رو لمس کردم....توی تراس حیاط نوار سبز رنگ رو لمس کردم....نفسی که توی سینم حبس شده بود رو هزمان با جواب دادن بیرون فرستادم....گوشی رو به گوشم چسبوندم....شاید این نزدیکی دل بی قرارمو آروم کنه...صدایی از پشت خط نمی اومد....فکر کردم قطع کرده....گوشی رو جلوی چشمام آوردم.......قطع نکرده بود!....پس چرا چیزی نمیگه؟.....دوباره گوشی رو به گوشم چسبوندم و این بار شش دونگ حواسم سمت صداهایی که از پشت خط میومد.،جمع شد.صدای نفس های آرومش توی گوشم باعث شد پر بشم از آرامش....پر بشم از حس لذت....ساکت بود...انگار منتظر بود تا من حرف بزنم...الحق که لقب خودپرستی برازندته!...ـ اگه تا شب هم حرف نمی زدم...شما قصد شکوندن سکوتتون رو نداشتین جناب آقای رییس؟!باز هم سکوت ولی صدای نفس های عمیقش رو شنیدم...می خواستم صداشو بشنوم...هر طور که شده...یه ذره شیطون شدم....ـ چی شده که رییس شرکت بنده زبونشون رو فرستادن مرخصی؟لابد زبونتون هم الان در تعطیلات نوروزی به سر می برن؟ بله؟این بار صداش بود که مهمون گوشام و صد البته وجودم شد...ـ لقب سرتق و سرکش بودن برات کمه دلقک کوچولو...صداش آروم بود و پر از آرامش...چشمامو بستم و با تموم وجودم این آرامش رو به خودم هدیه دادم...چقدر دوست داشتم ساکت بمونم تا اون حرف بزنه...ـ چی شده؟ زبونت رفت تعطیلات؟خندم گرفت...حرف خودمو به خودم بر میگردوند...بی هوا گفتم:ـ عیدتون مبارک.....از خدا می خوام سال خوب و پر از موفقیت داشته باشین...ـ ممنون...همین ؟! بی ذوق و بی احساس..............نه دیگه یه ذره پررو باشم هم بد نیست...ـ همین؟! بابا چند دقیقه هم از تحویل سال نمیگذره لااقل یه تبریک خشک و خالی می تونین بگین...ـ با تبریک گفتنم چیزی برات تغییر می کنه؟صداش سرد نبود اما خوب یه جوری بود...یه ذره غمگین و گرفته بود...مهم بود...؟مهلت نداد که به فکرم ادامه بدم...ـ داری فکر میکنی که تغییر می کنه یا نه؟سریع گفتم: نه...ـ پس؟....ـ راستش خوب معمولا همه بعد از تحویل سال به هم تبریک می گن ، عیدی میدن.....یه نفس عمیق کشید وگفت:ـ خیلی خب...پس سال نوت مبارک خانوم کوچولو...یه لبخند زیبا روی لبام نشست...با شوق زیاد گفتم:ـ مرسی.....باز هم سکوت بینمون حکم فرما شد...آخ خیلی دوست داشتم داد بزنم بگم بابا حرف بزن....نشنیدن صدات داره دیوونم میکنه....باز این من بودم که سکوت رو میشکستم....دوست داشتم این بغضی که توی صداش بود رو از بین ببرم...بدم نمی اومد یه ذره شیطنت بکنم..با همون حال گفتم:ـ جناب رییس عیدی منو یادتون نره لطفا....من از اون کارمندای سریشم که تا عیدی نگیرم دست از سرتون بر نمی دارم.....به محض تموم شدن جملم صدای تک خندش توی گوشی پیچید...آروم گفت:ـ پس عیدی هم میخوای؟بلند و کش دار گفتم:ـ بـــــــــــلـه...چند ثانیه سکوت کرد....سکوتش کم کم زیاد شد....آروم گفتم:ـ هستین؟....چند ثانیه سکوت کرد....سکوتش کم کم زیاد شد....آروم گفتم:ـ هستین؟....صدای پیانو توی گوشم پیچید...نت به نت.....زیروبم.....قلبم از حرکت ایستاد...توان ایستادن روی پاهام برای بار هزارم در برابر این مرد از دست رفت...لعنت به این دل.....لعنت به این زبون....آرام تکیمو به ستون وسط تراس دادم و کشیده شدم پایین....نشستم تا نت به نت آهنگش رج بخوره به تارو پود من...با خوندنش بسته شد چشمای پر از انتظار من....پس از ان غروب رفتن اولین طلوع من باشمن رسیدم رو به اخر، تو بیا شروع من باشچشمام بسته بود اما جوشش اشکو توشون حس میکردم....با هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد اتیشی به وجودم میزد...خوندنشم مردونه و با ابهت بود...!خودمو سپردم به صداش...نوای سازش...به کلمه به کلمهای که با تمام حس بیان میکرد...خدایا این دل بی قرارم دریاب....شبو از قصه جدا کن ، چکه کن رو باور من خط بکش رو جای پای گریه های اخر من ....اسمتو ببخش به لبهام، بی تو خالیه نفسهامخط بکش رو باور من زیر سایبون دستهامچشمام باز شدن و قطره های اشک مثل دونه های تسبیحی که از نخ پاره می شن ریختن پایین....نگاهم رسید به سقف آسمون...نفس های لرزونم با لرزش دست و پام یکی شدن...چقدر دورم ازت...چقدر دوری ازم....با این اهنگ....با این خوندنت چیزی از روحم در اختیاره خودم نذاشتی...همشو تصاحب کردی...همشو....خواب سبز رازقی باش ، عاشق همیشگی باشخسته ام از تلخی شب تو طلوع زندگی بااشپس از ان غروب رفتن ، اولین طلوع من باشمن رسیدم رو به اخر تو بیا شروع من باششبو از قصه جدا کن چکه کن رو باور منخط بکش رو جای پای گریه های اخر مننتونستم.....دیگه خارج از توانم بود....اینکه سکوت کنم...اینکه دم نزنم...صدای هق هق من با صدای پیانوش آمیخته شده بود...دستی که آزاد بود روی سینم مشت شد...مشتی که روی قلبم بود و درونش مهریه ام از این مرد....لبمو به دندون گرفتم تا صدای هق هقم بالاتر نره....تارسوا نشه دل بی قرار و نا ارومم...برای بار هزارم لعنت فرستادم به زبونی که بی قرار از دل بی ملاحظم به جای مغزم فرمان گرفت.....من پر از حرف سکوتم خالی ام رو به سقوطم بی تو و ابیه عشقت تشنه ام کویر لوتمنمیخوام اشفته باشم، ارزوی خفته باشمتو نذار اخر قصه حرفمو نگفته باشمزمان و مکان برام بی اهمییت شده بود...از خودم فراموش شدم.....پر شدم از نیاز... پر شدم از ناز......پر شدم از خواهش و تمنا...این عشق.....این حس زیبا منو به این روز انداخته....حسان.....اخ حسان...... با این ترانه داغونم کردی....تو که اساسی بهم نداری چرا با من این کارو میکنی؟من مثل تو نیستم.... می شکنم بفهم....پس از ان غروب رفتن اولین طلوع من باشمن رسیدم رو به اخر ،تو بیا شروع من باششب و از قصه جدا کن ،چکه کن رو باور من خط بکش رو جای پای گریه های اخر منتموم شد و جای اون نتهای پیانو حالا نت های سکوت نواخته میشد....با صدایی که از پشت خط شنیدم فهمیدم گوشی رو توی دستش گرفته....یه نفس عمیق کشیدم تا شاید بشه آبی روی آتیش دلم...تا خواستم حرفی بزنم.....یه نفس عمیق کشیدم تا شاید آبی بشه روی آتیش دلم...تا خواستم حرفی بزنم که صدای عمو نادر از پشت سرم اومد.....سریع اشکای روی صورتمو پاک کردم و یه نفس عمیق دیگه به ریه هام هدیه دادم...سرمو به طرف عمو نادر برگردوندم و با یه لبخند گفتم:ـ جانم عمو جان؟عمو نادر برای چند لحظه خیره نگاهم کرد...اگه همین جور ادامه میداد دست دلم براش رو میشد....دوباره گفتم : کاری دارین عمو نادر؟به خودش اومد و با یه لبخند مهربون گفت:ـ مثل اینکه امسال برای گرفتن عیدی عجله ای نداری؟با لبخند جواب دادم:ـ چرا ندارم؟ اگه اجازه بدین تا چند دقیقه ی دیگه میایم.عمو سرشو تکون داد و گفت:ـ باشه عزیزم...فقط زودتر که اگه دیر بجنبی از دستت رفته....خندیدم...عمو رفت و من دوباره به حالت اولم در اومدم....صدامو صاف کردم تا چیزی بگم اما حسان پیش دستی کرد...ـ پس اولین عیدی امسالت از طرف رییس زورگوت بوده نه؟لبمو به دندون گرفتم تا صدای خندمو نشنوه...ـ بله...و آرومتر از قبل ادامه دادم...ـ اولین و بهترین عیدی عمرم...فکر کنم شنید چون سکوت کرد....بعد از چند لحظه سکوت کرد...دوباره گفت:ـ بهتره بری تا بتونی به بقیه ی عیدیهات برسی..می خواستم بگم نه....نمیخوام....تو برام بهترین عیدی هستی....همین که مال من باشی برام بسه...اما حیف که به جز سکوت چیزی نصیب مرد پشت خط نشد...آروم و جدی و پر تحکم گفت:ـ مراقب خودت باش...چشمامو بستم و از عمق وودم گفتم:ـ چشم....زبونم نچرخید بگم تو هم مراقب خودت باش.....انگار هر دو دنبال کلمه یا جمله ای بودیم تا این مکالمه رو تموم نکینم اما حیف وقی که دنبال بهانه هستی همه ی بهانه های دنیا بی بهانه گم میشن....ـ......امم......خب خداحافظ...آروم گفت:ـ عادت به خداحافظی گفتن ندارم....میبینمت....وگوشی قطع شد.....قطع شد و منو با یه عالمه دلتنگی و حسرت توی دنیای خودم تنها گذاشت....سرمو بالا گرفتم و رو به اسمون.....یاد شعری که همیشه مامانم برای بابام میخوند افتادم..همیشه عاشق شعرای مشیری بود....همشون رو از حفظ بود برای ما میخوند...اما این شعر رو برای بابام عاشقانه میخوند....بی اراده زمزمه کردم.....ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریمبا او بگو چه می کشم از درد اشتیاق شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شود ز رنج من و عشق پاک منهر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاستراهی بزن که ناله از این بیشتر کنی ای آسمان ، به سوز دل من گواه باشکز دست غم به کوه و بیابان گریختم داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه مانند شمع سوختم و اشک ریختم ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید یا جان من ز من بستانید بی درنگ یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من زین آه و ناله راه به جایی نمی برم جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من از حال دل اگر سخنی بر لب آورم آخر اگر پرستش او شد گناه من عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من او هستی من است که آینده دست اوست عمری مرا به مهر و وفا آزموده است داند من آن نیم که کنم رو به هر دریاو نیز مایل است به عهدی وفا کند اما . اگر خدا بدهد - عمر دیگری ...با دستی که روی شونم نشست حواسم جمع اطرافم شد.....صدرا کنارم نشسته بود و با چشمانی پر از اشک نگاهم میکرد....ـ یاد زندایی کردی مشیری میخونی؟لبخند تلخ مهمون شد . سرم رو از اسمون آبی به زمین خاکی کشیده شد...صدرا دستمو گرفت و فشاری به دستم آورد...سرمو بالا گرفتم و اون بی درنگ شروع به خوندن کرد..ﻣﻦ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩﯾﺎ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﻢﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﻢ ﮐﻪ : ﺁﯾﺎ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ ؟ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ : ﺁﺭﯼبعد پیشونیمو بوسید و دوباره به چشمام نگاه کرد و گفت:ـ این بود جواب دایی مهراداد به زندایی ؟یه لبخند غمگین زدم....مامام و بابا اونقدر عاشق هم بودن که همه ی اطرافیان نزدیکم از احساسشون نسبت به همدیگه خبر داشتن....بعد از چند دقیقه با دلداری های صدرا حالم بهتر شد....ظاهرا بهتر شد...برگشتیم داخل و عیدیهامو گرفتم...قرار بود توی این چند روز اول سال مراسم نامزدیه صدرا با زهرا گرفته شه که اینم یکی از اوامر مامان حاجی بود...چون هنوز سال باباحاجی نرسیده بود ههمون حتی خود صدرا مخالف هر جشنی بود اما مثل همیشه هیچ کس رو حرف مامان حاجی نتونست حرف بیاره....."حسان"بالاخره بعد از قطع کردن گوشی فهمیدم نفس کشیدن چه لذتی داره....یه لحظه با بستن پشمام همه ی چند دقیق ی پیش رو دوباره مرور کردم...چی شد که بهش پیام دادم.....و چه قدر پیامی که داد من رو پر از لذت کرد.....اولین عیدیه امسالش رو از من گرفت ...به قول خودش اولین و بهترین عیدی ....از مردی که همه چیزشو ، دخترونگیش رو ازش گرفته بود....دوباره نفس عمیق....حسم فراتر از یه دوسته ساده بود...فراتر از تصوری که داشتم....فراتر از فراتر های ذهنم...کلافه بلند شدم...دستام مهمون موهای سرم شد تا شاید فشاری که الان توی سرمه با کشیدن موهام کمتر شه....نگاهی به پیانو کردم....چرا اون اهنگ رو براش زدم.....؟چرا برای اون زدم؟لعنت به خودم....لعنت به منی که معلوم نیست چه مرگمه؟...لیوان پر از مشروب خورد شد تا ضرباهنگ ریز شدنش ریتمی بشه برای منظم شدن افکارم...از سالن بیرون اومدم و به طرف اتاقم رفتم...به محض باز شدن در اتاق آرامشی که الان محتاجش بودم از سر و روم سرازیر شد...این دختر.....عکسش که یکی از دیواره های اتاقم رو تصاحب کرده بود منبع آرامشم توی این خونه بود...نه توی این دنیا بود....!جلوتر رفتم....دستامو بالا بردم و روی چشماش کشیدم....روی لبهاش....لبهایی که پر بود از خنده.....روی گردنش......مشت شد دستم.....فعلا اون تنها منبع آرامشم محسوب میشد...همین و همین.....نه بیشتر..!نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم....امروز بهترین روز مذخرف زندگیم بود...!....صدای پیامی که به گوشیم فرستاده شد منو از فکر بیرون کشید....مظاهر بود ...سال نو رو تبریک گفته بود.....گوشی رو بی حوصله یه گوشه پرت کردم....بلند شدمو از کمد یه بطری مشروب کشیدم بیرون....جام رو پر کردم وروبروی عکس مهرا روی تخت نشستم.....سال نو......عید.....تحویل سال.....جز کلمه برای من چیز دیگه ای نبودن...برای منی که همه ی روزهام تکراری و مذخرفن اینا ناشناخته بودن....یک قلوب از مشروبم رو خوردم و به تصویر چشمای دختر روبروم نگاه کردم....هفت سین هر سالم با سکوت شروع میشد....سکوت و سکوت...سکوت و تنهاییسکوت و عذاب...سکوت و انتقام....نه!یه سین از هفت سین امسالم از بین رفته...دیگه انتقام نیست...دیگه بهشم فکر نمی کنم....خیلی وقته که همچین حسی رو درونم ندارم....یه حس جدید.....یه سین جدید....سکوت و ....اون حس فعلا اسم نداره...ولی زیباست...به همه ی هفت سین هام میارزه....یه جرعه ی دیگه از مشروب.....مطمئن نیستم....از خودم....هنوز از اون حس هم مطمئن نیستم....شاید هنوز باید با تنهایی سر کنم....فعلا تنهایی به دردم میخوره......همه ی این حرفا رو عقل و منطقم میگفت اما دلم مدام بعد از هر کلمه فریاد میزد: نـــــــــــه.....دلم خواهان هر چه زودتر دیدن مهرا بود...مهرا............مهرا.................یه دختر کله شق ......یه دختر دیوونه و لجباز و صد البته بچه............ای کاش این هشت روز لعنتی و مذخرف بگذره........بالا خره تموم شد...............روزای لعنتی و تکراری بای من تموم شد....تمام اون هشت روز رو توی خونه بودم...حتی از درو دیوار خونه هم حالم بهم میخورد...تنها یه قسمت از خونه میتونست آرومم کنه...میتونست تنهاییمو پر کنه.........با صدای گوشیم از روی تخت بلند شدم...ساعت 7.30 بود...مظاهر بود.....جواب دادم...ـ سلام بر حسان خان صحبت بخیر برادر....ـ صبح بخیر....چی شده از اول صببح این قدر سرحالی....صدای خندش به گوشم خورد...........ای بیخیال و فارغ از دنیای تیره....ـ بده...خوبه عنق مثل تو جواب بدم؟....ـ بس کن....ـ چشم...هشت و نیم تمام کسایی که قراره باهامون بیان توی شرکت منتظرت هستن...تمام بیلط هارو تقریبا رزو کردم که تا ظهر به دستم میرسه....پرواز هم امشب ساعت 2.30 نیمه شبه...فک نکنم بتونی تا اون موقع دوباره برگردی خونه...پس همین حالا چمدوناتو ببند و با خودت بیار.....به طرف سرویس رفتم و گفتم: باشه...پس تا یکساعت دیگه اونجام...میبینمت...گوشیرو قطع کردم...بعد از یه دوش سبک لباس پوشیدم.... جلوی آیینه ایستادم....امروز میدیدمش... بالاخره بعد از این همه بی قراری این حس امروز آروم میگرفت...پیرهنم رو تنم کردم...همون پیرهنی که شب مهمونی تنش بود....هنوز هم بوی تنش رو میتونستم احساس کنم....چمدونا و توی صدنوق عقب ماشین گذاشتم و به طرف شرکت حرکت کردم...راس ساعت 8.30 رسیدم...به محض پیاده شدنم مظاهرو دیدم که داره به سمتم میاد...تنها کسی که بعد از تحویل سال پا به خونم گذاشت...تنها کسی که بعد از مهرا عید رو بهم تبریک گفت...ـ چطوری؟ـ خوبم...حاضری؟ـ بله حسان خان.....بریم که ان شالله این پروژه هم با موفقیت تموم بشه....به سمت سالن کنفرانس رفتیم....نمیدونم چرا با هر قدم تپش قلبم بیشتر میشد...احساس خنکی رو توی کف دستام حس میکردم....یه کلافگی که از ندونستن دلیلش سردرگم شده بودم....وارد سالن شدم..8 نفر جلوی روم ایستادن...اما من به دنبال یک نفر میگشتم...دیدمش...آروم شدم...آرومم کرد....با لبخند همیشگیش بهم نگاه میکرد...به طرف صندلی که در اول میز قرار داشت رفتم و نشستم...نه از کلافگی خبری نبود نه از سردرگمی خنکایی که تا چند ثانیه ی پیش نزدیک بود لرزه بندازه به تنم حالا جاشو به گرمای مطبوعی داده بود...میدونم همش زیر سر اون یه جفت چشم شیطون و لبخند دختر سرتق روبروم بود...!با توضیحات مظاهر راجب به سفر و شرایطی که اونجا داریم جلسه شروع شد...همه ی کارای این سفر رو مظاهر به عهده داشت....یه جورایی تقسیم وظایف کرده بودیم...پروژه ی صدف و سه تا پروژه داخل ایران با من بود و پروژه ی ترکیه دست مظاهر ...شاید کارم به شدت سنگین شده بود اما پروژه ی ترکیه تقریبا یه پروژه ی بین المللی برام به حساب میومد و نمیتونستم روش ریسک کنم...بهتر بود به مظاهر تمام وقت حواسش رورو اون متمرکز کنه...8نفری که قرار بود باهام همراه شن بهترین های شرکت بودن...6نفر مهندس و 2 نفر هم از منشی های شرکت که برای ترجمه و کارهای مربوط به شرکت به اونها نیاز داشتم....با صدای مظاهر به خودم اومدم...مثل اینکه نوبت من بود که حرف بزنم...به تک تکشون نگاه کردمو شروع کردم به حرف زدم...جدی و محکم...ـ به همتون سال جدید رو تبریک میگم....و آرزوی موفقیت براتون دارم....میدونید که این پروژه چقدر برای ما مهم و پر اهمیت ِ...شاید از نظر مادی به پروژه های داخلی که در دست داریم نرسه اما برای من اعتبار بین المللی به همراه داره.پس میخوام تمام سعیتون رو برای هرچه بهتر شدن کار پروژه انجام بدین...آقای آراد مسئول همه ی مهندسین هستن....بعد از من ایشون به کار شما مستقیم نظارت دارن...آقای صالحی و خانم سیامکی و خانم عظیمی روز نقشه های داخلیه ساختمان و آقای زربافت و آقای نوروزی روی نقشه های داخلی ساختمان...خانوم افخمی آقای سماوات هم به عنوان مترجم برای زبان ترکی و آقای سماوات بعنوان منشی همراهمون خواهند بود.....هر کدوم از شما در اونجا دو مهندس زیر دستتون دارید که برای آسونتر شدن کارها ازشون میتونید استفاده کنید....حجم کاری زیادی بر دوش شماست پس باید حواستون رو حسابی جمع کنید...به مدت سه هفته در اونجا اقامت داریم که باید طبق برنامه جلو بریمامیدوارم که در کارتون موفق باشید....خسته نباشید...بعد از من مظاهر ساعت پرواز رو به همه اطلاع داد و همه مشغول ترک سالن شدن ،تا شب بتونن نقشه هایی رو که آماده کردن و چک کنن...خودمو مشغول نشون دادم...از این همه دوری در عین حال نزدیکی حالم بهم میخورد....ای کاش مثل همیشه اون میومد جلو....چشمام رو بستم تا نبودنو نیومدنش رو نبینم....اما.............
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط !...rana ، هستی0611 ، میا
#29
قسمت 26


چشمام رو بستم تا نبودنو نیومدنش رو نبینم....اما مثل همیشه بر خلاف چیزی که فکر میکنم اون عمل میکنه....ـ سلام آقا مظاهر....چشمام باز شد و ناخودآگاه به سمت صدا سرم برگشت....با دیدنم به من هم سلام کرد....مظاهر با خوشرویی باهاش احوالپرسی کرد....ـ به سلام به مهرا خانوم.....حال و احوال به عیدتون مبارک...سال خوبی داشته باشین....خنده ی قشنگی روی لبهاش اومد......برای یک لحظه تمام وجودم پر شد از حسادت....حسادتی که چرا من جای مظاهر نیستم.....جواب داد:ـ خوبم....عید شما هم مبارک...برای شما هم سال خوبی باشه.....مظاهر بی درنگ با همون لحن خنده دار گفت:ـ ای بابا....برای من از خوبی گذشته....عال عالیه....میدونید که؟.....باز هم از ته دل خندید......ای کاش میشد بگم نخنده....این طور نخنده....!ـ بله ...میدونم...امیدوارم برای عروس خانومتون هم سال عالی باشه....مظاهر تا خواست جواب بده امیر (آقای سماوات منشی مخصوص حسان) صداش زد و اون رفت....اون لحظه میخواستم سر تا پای امیر رو طلا بگیرم...به طرفم برگشت و نگام کرد....یه نگاه خواستنی و گرم....ـ خوبید؟...یه کلمه بود!....اما برای من یه دنیا حرف معنی شد....بلند شدم و روبروش ایتادم و گفتم:ـ عالیم...توهم اینطور که نشون میده سرحالی؟چشماشو بست و سرشو تکون داد....شده بود یه دختربچه ی 3 ساله...نمیدونم اما حس کردم که از درون احساس ضعف میکنم....اما چرا؟..ـ بله...چون میخوام به عنوان مهندس پاشم برم ممکلت خارجه....قیافش خیلی بامزه شده بود و با اون لحن حرف زدنش بامزه تر شده بود...دوست داشتم محکم میکشیدمش توی بغلم....یه لبخند ملیح روی لبهام اومد....تا اومدم حرفی بزنم صدای منشی شرکت رو شنیدم....از این دختر متنفر بودم...حیف اگه به خاطر ترک بودنش نبود حاضر نبودم که همراه تیم ببرمش ترکیه..ـ ببخشید جناب فرداد میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم...؟ناخودآگاه اخمام توی هم گروه خورد...از صدای نکرش حالم بهم خورد.....اما تا چشمام به صورت مهرا افتاد با تعجب یه ابرومو بالا دادم...گونه هاش قرمز شده بود و چشماش ریز شده بود....انگار خیلی خودشو کنترل کرده بود تا نخنده اما چرا..؟برگشتم سمت منشی....برای شاید 5 ثانیه شوک زده نگاهش کردم..این دختر واقعا فکر کرده سر و صورتش بوم نقاشیه؟......برای شاید 5 ثانیه شوک زده نگاهش کردم..این دختر واقعا فکر کرده سر و صورتش بوم نقاشیه؟......موهایی که صورتی رنگ شده بود و با دست و دلبازی بیرون ریخته بود....صورتـــی؟!آرایشم صورتش هم صورتی جیغ!...مانتوی صورتی جیغ...!دوست داشتم بالا بیارم......چقدر خوشحال بودم که یکی از بندهای استخدامی توی قرارداد های کارمندا داشتن فرم لباس یکدست بود واگرنه با این وضع مطمئن نبودم که بلایی سرش نیارم...با حالت جدی و صدالبته خشمگین گفتم:ـ کارتو بگو...؟یه ذره جا خورد ولی خودشو نباخت شروع کرد به حرف زدن....تمام حرفایی که میزد مذخرف و بی ارزش بودن....من نمیدونم چرا فکر میکرد الان باید اطلاعاتی درباره ی مردم و کشور ترکیه به من بده؟...بعد از ده دقیقه یه بند حرف زدن بی هوا توی حرفش اومدمو گفتم:ـ بهتره ادامش برای بعد بمونه....قیافش سرخ شد ..اما برام اهمیتی نداشت....راهشو گرفت و از سالن خارج شد...برگشتم...مظاهر و مهرا هردو سرخ شده بودن....میدونستم چرا به این حالت دراومدن....به محض رفتن اون دختره ی جلف و بسته شدن در هردوشون زدن زیر خند....مهرا اونقدر خندید که اشک از چشماش میریخت...هرکاری کردم نتونستم در مقابلش همونجور سرد و خشک باشم....جلو رفتم و با اخمی که سعی داشتم حفظش کنم رو به هردوتاشون گفتم:ـ چه خبرتونه؟ چی دیدین که اینجوری زدین زیر خنده؟....مظاهر که حتی نای حرف زدن نداشت و یه لیوان آب برای خودش ریختو و شروع کرد به خوردنش....مهرا با همون حالت دلنشین بهم گفت:ـ آخه دیدین با پلنگ صورتی مو نمیزد....فک کنم نسبتی باهاش داشت.....خواهری ؟ فک و فامیلی؟...مظاهر بلند شدو همونجور سعی میکرد به خودش مسلط باشه به مهرا گفت:ـ بلند شو دختر....بلند شو که حسابی امروز رو برامون مفرح کردی!بعد رو به من کرد و گفت:ـ پسر لااقل میذاشتی بنده خدا حرفش تموم شه بعد میزدی تو پرش... بعد کمی مکث باز گفت:ـ من باید برم دنبال بلیطا...تا ظهر معطل اونام...خداحافظ...از هردومون خداحافظی کرد و رفت...مهرا هم از روی صندلیش بلند شد اومد طرفم تا خداحافظی کنه....اما دلم نمی خواست از پیشم بره...زودتر از اون گفتم:ـ خندیدن به دیگران و مسخره کردنشون کار خوبی نیست خانوم کوچولو؟برای لحظهای جا خورد اما کم نیاورد و گفت:ـ به من چه...مگه دست خودم بود....دختره سرتا پاشو صورتی کرده ،خوب لابد خودش دوست داره دیگران بهش بخندن دیگه...این دختر از چیزهای کوچیک هم میتونه برام بهترین لحظات رو بیافرینه....در حالیکه یکی از دستامو توی جیبم فرو میکردم بهش خیره شدم و گفت:ـ هر جوری هم که خودشو درست کنه آزاده....نباید مسخرش کرد...کلافه یه قدم اومد جلو و گفت:ـ اِ شما هم همیشه از من ایراد بگیرید؟..خوب خندار خنداه دارِ دیگه....تازه ببینین چقدر وضعیتش داغون بود که مظاهرم از خنده داشت منفجر میشد....از کلافگیش....از حاضر جوابیش لذت میبردم....یه لذت وصف ناشدنی....زیبا و منحصر بفرد......یه ابرومو بالا انداختم و با حالت تحکم ولی آروم گفتم:ـ ایراد میگیرم تا یاد بگیری چطوری رفتار کنی....شاید خنده دار بود ولی نه اینقدر که اینجوری بخوای از خنده ریسه بری و اشک بریزی...مظاهرم مثل تو....وسط حرفم پرید و گفت:ـ بله..چشم...حرف شما متین و درست...اجاز میدین من مرخص شم؟...با اینکه دوست داشتم بیشتر بمونه اما پا روی خواسته ی دلم گذاشتم و شیطنت بار گفتم:ـ مرخصید....یه چشم غره بهم رفت و راهش کج کردو سمت در خورجی قدم برداشت.....حالتش خیلی با مزه بود....خنده دار و خواستنی....چقدر دلم میخواست با تمام تخسیش محکم توی بغلم بکشمش تا جیغش دربیاد......از این فکر خندم گرفت..... خوشم میاد آزارش بدم...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از این فکرا بیرون بیام.....تا غروب حسابی سرم مشغول بود.... نقشه هارو با دقت بررسی میکردم تا یه وقت مشکلی اونجا پیش نیاد....ساعت 12 شب بود که همه تقریبا آماده توی سالن ورودی منتظر بودن تا به سمت فرودگاه حرکت کنیم....جلوی در شرکت همه ایستاده بودیم مظاهر با صدای بلند رو به آقای صالحی گفت:ـ آقای صالحی جان...بی زحمت شما باید یه سری از بچه هارو تا فرودگاه ببرین. مشکلی که نداره؟...آقای صالحی همین جور که با ریموت در ماشینشو باز میکرد گفت:ـ نه جناب حمیدی جان. چه زحمتی ؟ در خدمتم قربان....سر برگردوندم تا مهرا رو پیدا کنم ..کنار خانم سیامکی ایستاده بود مثل همیشه لبخند به لب داشت باهاش حرف میزد و اصلا حواسش به اطرافش نبود...مظاهر اومد نزدیکم و گفت:ـ حسان من ماشین نیاوردم....تو با ماشین میای فرودگاه دیگه؟..بهش نگاه کردم و گفتم: آره...یه نگاهی به بچه ها انداخت و ادامه داد...ـ خوب پس اگه میشه چند تا از بچه ها همراه خودمون ببریم...به محض تموم شدنش با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم: ـ معلوم هست چی داری میگی؟ کی کارمندای شرکتم رو سوار ماشینم کردم که این بار دومش باشه؟...دست خودم نبود عکس العملی که نشون دادم....مظاهر با یه ابروی بالا پریده گفت:ـ خوب برادر جان چرا میزنی؟ خواستم دیگه به آزانس زنگ نرنم...با تندی جوابشو دادم...ـ بهترین کار زنگ زدن به آژانسِ....مظاهر رو به آقای صالحی کرد و گفت:ـ خوب کیا با شما میان؟آقای صالحی یه نگاهی به ماشینش انداخت و گفت:ـ راستش آقای سماوات و زربافت و نوروزی فعلا نشسن...مظاهر یه نگاهی به خانم ها که بیرون ایستاده بودن کرد و گفت:ـ خب خانم ها فکر کنم با یه ماشین دیگه مسئله حله....گوشیمو سریع از جیبم درآوردم و به مهرا اس زدم..." بیا همراه مظاهر توی ماشین من بشین"زود فرستادمش....بعد از چند ثانیه sms بهش رسید...بازش کرد و بعد از خوندنش یه نگاه بهم انداخت و سریع بهم جواب داد.."ممنون.من با خانوم سیامکی و افخمی میام...در ضمن نمیتونید مودبانه تر درخواست کنین..باورتون شده زورگویید؟"دختره سرتق و لجباز!....حالا که خودت میخوای باشه......بزور میارمت...رفتم طرفشون......دختره سرتق و لجباز!....حالا که خودت میخوای باشه......بزور میارمت...رفتم طرفشون، مظاهر داشت به سمت اونها میرفت...صداش زدم...به سمتم برگشتو گفت:ـ چیه؟با بی تفاوتی که مختص خودم بود گفتم:ـ اگه برای آژانس متنظر بمونیم ممکنه دیر برسیم....با اینکه از این وضع به هیچ وجه خوشم نمیاد ولی اون دختره ی جلف رو با صالحی بفرست بره....مهرا و خانوم سیامکی با ماشین من...ادامه ندادم ..خوش فهمید....خندید و یه دستش رو به نشانه ی تایید نظامی رو سرش گذاشت و گفت:ـ امر، امر شماست والا حضرت....برگشت و رفت سمت اونها...منم راهمو کج کردم و سمت ماشینم رفتم....به محض نشستن توی ماشین یه لبخند خبیثانه زدم...یه sms به مهرا زدم..." اونی که باید باور کنه من زورگو هستم من نیستم..متوجهی که خانوم کوچولو؟" میتونستم دقیقا قیافشو مجسم کنم که از حرص گونه هاش سرخ شدن....در ماشین باز شد...مظاهر بود...ـ داداش صندوق عقبو باز کن...صندوق رو باز کردم..مظاهر چمدون مهرا و خانوم سیامکی رو گذاشت و درشو بست....درای پشت باز شدن...مهرا با اخم و خانوم سیامکی با نیش باز توی ماشین نشستن...دقیقا همونجور که میخواستم مهرا پشت سرم نشسته بود....آیینه ی جلو رو قبلا طوری تنظیم کرده بودم که بتونم صورتشو کامل ببینم....اخماش حسابی توهم بود...تا نشست نگاهش از توی آیینه با نگاهم یکی شد؛ با همون اخم و حالت تخسی که به خودش گرفته بود لب زنی کرد و گفت: زورگو.....به محض دیدن اون قیافش و حرکت لب زنیش حسابی خندم گرفت...سریع ازش چشم برداشتم و ماشین رو روشن کردم...لبهام رو محکم روی هم فشار میاوردم تا مبادا خندم نمایان شه..از درون شده بودم منبع لذت و خوشی....یه جورایی با حرص خوردنش وجودم پر از لذت میشد....دوباره نگاهی بهش انداختم....هنوزم اخم داشت....توی دلم به این حالت بچگونش خندیدم....با صدای مظاهر به طرفش برگشتم و نگاه سریعی بهش انداختم...ـ حسان با احمد توی ترکیه هماهنگ کردم...قراره اونجا که رسیدیم بیاد دنبالمون...ـ خوبه...صدای خانم سیامکی از پشت نظرو جلب کرد...ـ آقای حمیدی، این احمد آقا میتونه اونجا برای ما سیم کارتم بگیره..؟مظاهر عقب برگشت و گفت:ـ بله. چطور؟خانم سیامکی گفت:ـ اگه بتونه من و چند تا از همکارای دیگه میخوایم سیمکارت بگیریم...مهرا که تا اون لحظه ساکت نشسته بود به حرف اومد...شش دونگ حواسم رفت پیشش...!ـمنم میخوام....فکر کنم هزینش خیلی کمتر از استفاده از سیم کارتای خودمون باشه..مظاهر خندید باز رفت توی فاز شوخ بودنش...ـ بابا سه هفته نمی تونید بدون گوشی دووم بیارین؟ این قدر سخته دوری؟مهرا که حالا اخماش باز شده بود سریع جواب دادـ اِ......اینطوریاس؟ بعد اونوقت شما هم قراره سه هفته گوشیتون خاموش باشه دیگه؟مظاهر با حالت خنده گفت:ـ نخیر..بنده اجازه ی دو ساعت خاموش کردنم ندارم چه برسه به سه هفته!....بعدشم شرایط بنده با بقیه فرق میکنه...اینبار خانوم سیامکی جوابشو داد...ـ خوب آقای حمیدی بقیه هم مثل شما...بالاخره یکی بهشون اجازه دو ساعت خاموش بودن گوشی رو نمیده...مظاهر سرشو تکون داد و خندید...صدای گوشی مهرا بلند شد....نگاه سریعی به ساعت انداختم...1.10 دقیقه بود!....این موقع شب کیه که بهش زنگ زده...؟!ناخودآگاه تمام حواسم رفت به مکالمش با اون ور خط...ناخودآگاه تمام حواسم رفت به مکالمش با اون ور خط...ـ سلام...ـ........نمیدونم چی شنید که کلا صورتش از حالت اخمویی دراومد و خندون شد...ـ بله..چشم امر دیگه ای؟خیلی دوست داشتم بدونم کیه.....اونقدر غرق حرفای فرد پشت خط بود که کلا فراموش کرده بود توی ماشین نشسته و چون نفرم کنارشن....!ـ ای بابا..چشم..من مگه میتونم رو حرفای شما حرف بزنم؟...ـ......ـ بله...قول میدم...به آرین و زنعمو سلام برسون...اونجا قراره یه سیمکارت جدید بگیرم. به محض گرفتن بهتون زنگ میزنم. در ضمن به اون خواهر زاده ی عتیقتون هم بگین دست از این بچه بازیا برداره..این زنم گرفت ولی آدم نشد.....ـ....یهو زد زیر خنده...قرمز شده بود.....چقدر خواستنی میخندید....!ـ باشه باشه.....خوشم میاد میشناسینش....خوب کاری ندارین عمو جونم؟پس عموش بود....انگار خیلی باهاش صمیمیه....بعد از قطع کردن گوشی خانم سیامکی بهش نزدیک شد و در گوشش چیزی گفت. اونم دوباره خندید....تا خود فرودگاه توی سکوت روندم....عادت نداشتم در حضور کسی توی ماشینم آهنگ بزارم البته به جز دختری که پشت سرم نشسته بود...کلا این دختر همیشه استثنا بود....****بعد از چک کردن بلیط ها و گذر نامه ها از قسمت انتظار رد شدیم...با وارد شدن داخل هواپیما به دنبال صندلیم گشتم...مظاهر دوتا بلیط رو با فاصله ی زمانی از بقیه ی بلیط ها گرفته بود........بقیه ی بلیطها پشت سرهم بود به غیر از اون دوتا...بالاخره صندلی رو پیدا کردیم ونشستیم یه نفس عمیق کشدیم تا چشمامو باز کردم از فردی که روبروم اخمو استاده بود متعجب شدم...حتی یک درصدم احتمال نمیدادم که مظاهر بلیط دوم رو به نام مهرا گرفته باشه...چی بهتر از این که در کنارم میخواد باشه....یه لبخند خبیث توی دلم براش زدم.....بی هیچ حرفی اومد نشست کنارم...یه نگاه به پنجره ی کنارش انداخت....با یه لحن خیلی بی تفاوت بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:ـ اگه کنار پنجره اذیت میشی میتونم جامو باهات عوض کنم....سریع به طرفم برگشت و گفت:ـ نخیر راحتم....تخس!....حالیت میکنم.....!بعد از دو دقیقه مظاهر اومد و روبه مهرا گفت:ـ مهرا خانوم راحتین؟ اگه بخواین میتونین جاتون رو با من که کنار خانوم سیامکی هست عوض کنین؟برق خوشحالی رو توی چشماش دیدم.....مطمئن بودم که قبول میکنه....کورخوندی خانوم کوچولو.... حالا حالاها باهات کار دارم سرتق ...سریع پیش دستی کردمو رو به مظاهر خیلی جدی و سرد گفتم:ـ لازم نیست مظاهر...بهشون گفتم...ظاهرا راحتن..میتونی بری....مظاهرم دمش گرم اصلا یه نگاه به مهرا که قیافش الان شده بود عین لبو سرخ و عصبی نینداختو بی هیچ حرفی رفت و سر جاش نشست....نگاهش کردم....حاضر بودم هر کاری کنم که توی همون حالت بمونه....از حرص و خودخوریه زیاد گونه هاش سرخ شده بود...چشماش از حالت تعجب گرد شده بود و لبهاشم نیمه باز بودن....یه ابرومو بالا انداختم و خیلی ریلکس گفتم:ـ مشکلی پیش اومده که این جوری زل زدین به من؟مطمئن بودم اگه فقط به اندازه ی یه درصد پررو و وقیح بود الان مو روی سرم نبود و با مشتاش صورتمو مزین میکرد...با همون حالت حرصی و عصبانیت ولی آروم گفت:ـ......با همون حالت حرصی و عصبانیت ولی آروم گفت:ـ مشکلم شمایید...از کی تاحالا وکیل وصی مردم شدین جناب رییس؟ـ لزومی به وکیل وصی نیست...اینقدر زبون دراز هستی که از پس همه بربیای...دیگه کارد میزدی خونش درنمیومد.....دستاش روی پاش مشت شد و کمی به سمتم خم شد و گفت:ـ پس چرا نذاشتین خودِ زبون درازم اعلام حضور کنم؟بی تفاوت تر از قبل پامو روی پای دیگم انداختم و در حالیکه به سمت جلو نگاهمو تغییر دادم گفتم:ـ منم جواب خود زبون درازت رو تحویل مظاهر دادم...همون جوابی که بابت ناراحتی از جات ازت پرسیدم...دیگه بهش نگاه نکردم اما سنگینی نگاش رو روی خودم کاملا حس میکردم...باید یاد بگیری پطور رفتار کنی؟ زیادی بچه ای؟وقتی مهمان دار گفت که هواپیما داره اوج میگیره ناگهان یه چیز سرد رو روی دستم احساس کردم...برگشتم.....مهرا دستشو روی دستم گذاشته بودو با تمام وجود فشار میداد...رنگش کمی پریده بود و چشماش رو با فشار زیادی روی هم گذاشته بود...معلوم بود که حالش اصلا خوب نیست.....دست دیگم رو ری دستش گذاشتم و آروم صداش زدمـ مهرا، دختر ؟حالت خوب نیست؟بدون اینکه چشماشو باز کنه سرشو تکن دادو گفت: ـ همیشه این موقع این حالت رو دارم....ببخشید نمیتونم زیاد حرف بزنم...سریع لبهاشو به هم فشار داد...مهماندارو صدا زدم و ازش خواستم یه لیمو ترش ، به همراه یه شربت آب انار با یه تیکه کیک برام بیاره....بعد از چنددقیقه مهماندار با چیزهایی که خواسته بودم کنارم ایستاد...ازش گرفتم و با جمله ی " اگه کمکی از دستم برمیاد در خدمتم" مرخصش کردم...برگشتم سمت مهرا...ـ چشماتو باز کن...سرشو به شدت تکون داد....کلافه نفسمو بیرون دادم گفتم:ـ مهرا باز کن چشماتو...اوج گرفتن هواپیما تموم شد...باز کن...آروم چشماشو باز کرد...حلقه ی اشک توی چشماش جمع شده بود...این دختر چقدر معصوم و سادس....لیوان شربتو به طرفش گرفتم و با اشاره به لیوان گفتم:ـ بخورش...حالتو بهتر میکنه....بعد از چند ثانیه دست از زل زدن بهم برداشتو لیوان رو از دستم گرفت و جرعه ای ازش خورد..بعد از خوردن شربت با دستی که زیر دستش اسیر بود، لیوان رو گرفتم اما تا دستمو دید با لیوان به دست میخ دستم شد....(این همون جملس!)چش شده باز؟...دستمو دراز کردم تا لیوان رو خودم ازش بگیرم اما ناگهان اون با دست دیگش پشت دستمو گرفت....خشک شدم.........دستمو دراز کردم تا لیوان رو خودم ازش بگیرم اما ناگهان اون با دست دیگش پشت دستمو گرفت....خشک شدم....این کار از مهرا بعید بود! با تعجب به حرکاتش نگاه میکردم.....در کمال تعجب من میخ پشت دست من شده بود....یه قطره اشک از چشماش چکید....دیگه به مرز جنون رسیده بودم....آروم صداش زدم:ـ مهرا؟سرشو بالا آورد و به صورتم نگاه کرد....مطمئن بودم اسم این حالتی رو که در درونم رخنه کرده بود ؛ خالی شدن قلبم بود..دوباره احساس ضعف کردم....ـ چته لعنتی؟....خفه گفت:ـ من.....من....بخدا منظوری نداشتم...گیج و کلافه گفتم:ـ معلوم هست چته؟ واضح تر بگو بفهمم ؟سرشو انداخت پایین و در حالیکه اشکاش پشت سرهم میریختن گفت:ـ دستتون....نگاهی به دستم انداختم....یه خراش سطحی و رد ناخن های مهرا روی پشت دستم افتاده بود...دختره ی احمق!...چنان اشک میریزه که انگار .....با عصبانیت و لی با تن آروم بهش توپیدم..ـ دیوونه ای..به خاطر این داری این جوری اشک میریزی؟ نگام کن ...سریع سرشو بالا آرود و خواست حرفی بزنه که..دوباره ادامه دادم...ـ کارت از عمد نبود...اونقدر حالت بد بود که اصلا متوجه نشدی دستم زیر دستته...پس دیگه ادامه نده...بلافاصله سرشو انداخت پایین و گفت:ـ بازم معذرت میخوام من...ـ گفتم ادامه نده....تیکه ی کیکو جلوی صورتش گرفتم و یه اشاره بهش کردم...اونم بی حرف ازم گرفتتش و تا ته خورد...نذاشتم حرف اضافه ای بزنه....سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم...خودم زدم به خواب...این جوری کمتر عذاب میکشید...دختره ی دیوونه....آدم چقدر میتونه دل نازک باشه؟1...با وجود این همه نزدیکی بهش اما هنوز برام به اندازه ی معما ناشناخته و غریبه....ترجیح دادم تا فرود چشمامو بسته نگه دارم....بعد از اینکه مهماندار گفت هواپیما در حال فرودِ احساس کردم که مهرا تکون خورد....حتما دوباره حالش بد میشه....بدون اینکه چشمامو باز کنم دستمو روی دستش که رو پاش بد گذاشتم...سنگینی نگاهش برام لذت بخش بود....بعد از نشستن هواپیما و باز شدن درهای هواپیما چشمامو باز کردم دستمو از روی دست مهرا برداشتم....یه نگاه سریعی بهش انداختم و گفتم:ـ بهتری؟اینبار نه خبری از حرص بود و نه از عصبانیت....سرخی گونه هاش از خجالت و شرم بود...سرشو تکون دادو بلند شد....***بعد از خروج از فرودگاه استامبول دیگه باهاش هم کلام نشدم....در واقع از همون داخل هواپیما که فهمیدم خوبه دیگه حرفی نزدم....خستگی رو میشد از تک تک صورت بچه ها دید...احمد دوست دورگه ایرانی _ترک منو مظاهر بود....همه ی کارامون رو تقریبا احمد انجام داده بود...پسر با معرفتی بود...سه تا ماشین لوکس اجاره کرده بود برای بردن ما به هتل...هتلی که احمد برامون درنظر گرفته بود یکی از بهترین هتل های استامبول بود...پنج ستاره و مدرن...**با گرفتن کارت کلید اتاق به سمت آسانسور رفتیم...اتاق من و مظاهر کنار هم بود وبقیه ی بچه ها هم توی طبقه ی ما بودن اما اتاقاشون با اتاقای ما فاصله داشت...ـ حسان فردا صبح توبی لابی هتل میبینمت...خداحافظ داداش...خسته خندید و رفت وارد اتاقش شد..حال منم دست کمی از اون نداشت بعد از یه دوش سبک روی تخت افتادم....."مهرا"اونقدر از کاری که بی اراده انجام داده بودم شرمزده بودم که حتی روی دیدن دوباره ی حسان رو نداشتم...نمیدونم چرا وقتی دستشو به اون وضع دیدم دلم ریش شد....دوست داشتم خودم،خودمو حلق آویز کنم...طاقت نداشتم و اشکام سرزیر شد....نمیدونم اون پیش خودش اشکامو پای چی گذاشت...اما اشکای من از سر عشقم بهش بود...از سر عاشقی....اشکام برای زخم هایی بود که خودم روی دستش جا گذاشتم....از اشکام گذشت...مثل همه ی اون اشکایی دیگم.....بایدم بگذره...چه میدونه از حال من...از دل من.....تا موقع فرود چشماش بسته بود . اما مطمئن بودم بیداره..نمیدونم چرا توی این مدت چشماشو بسته بود؟...شایدم داشت به پروژه فکر میکرد...اما مطمئنا خواب نبود چون حواسش جمع بود و موقع فرود دستای مردونش رو به دستای لرزون من هدیه داد....دیگه نه حرفی زد و نه نگاهی بهم کرد....سرد شدو به دنبالش ازم دور شد...خستگی توی صورتش بیداد میکرداما هنوز با تحکم و استوار قدم بر میداشت....دلم لبریز بود از تمنای بودن در کنارش....اونقدر خسته بودم که بدون هیچ تعللی روی تخت خواب افتادم و به خواب رفتم...با ضربه به در اتاق مجبوری چشمام باز کردم....بدنم خیلی درد میکرد...دوست داشتم یکی منو با کیسه بوکس اشتباه بگیره تا میتونه مشت و لگد بهم بزنه تا حالم جا بیاد....با بی میلی از روی تخت بلند شدمو درو باز کردم...زهره بود...ـ سلام خانوم خوشخواب...ولت کنن میخوای تا لنگ ظهر بخوابی نه؟با بی حالی برگشتم توی اتاق و گفتم:ـ سلام...نه به جون خودم...ولی اینقدر بی حال و کسلم که ی اراده خوابم میاد...زهره خندید و گفت:ـ با یه دوش ساده اینا همش حله....زود باش بپر تو حموم و آماده شو بریم...نیم ساعت دیگه قراره همه صبحونه رو باهم بخوریم....ـ میمونی با هم ببریم پایین؟زهره تکیشو از دیوار برداشت و رفت روی مبل نشست و گفت:ـ آره دختر تنبل...نگا هنوز چمدوناتو که باز نکردی؟نشستم روی زمین و چمدونو به سمت خودم کشیدم...بازش کردم و مشغول جمع کردن وسایل حموم و لباسایی که قرار بود بپوشم ، شدم...ـ نه بابا....خسته بودم دیگه...باشه بعد از صبحونه میام درستش میکنم...بعد از یه ربع دل از حموم کندم...اومدم بیرون...زهره مشغول بالا و پایین کردن کانالعلی تلویزیون بود...با حوله نشستم روبروی میز آرایشی....از توی آیینه زهره نگام کرد و خندید...ـ نگاش کن...چطوری لبو؟یه اخم شدید فرستادم روی ابروهامو گفتم:ـ عمه جان شما چطورن؟ خوبن الحمدالله؟پوکید از خنده....موهامو سشوار کردمو بعد با کش مو محکم بالای سرم بستم...خیلی ناز شده بودم...موهامو سشوار کردمو بعد با کش مو محکم بالای سرم بستم...بلند شدمو یه شلوار جین سفید جذب پوشیدم با یه تونیک توری که از زیر تور آستر میخورد و تمام بدنمو میپوشوند....طرح روی پارچه ی توری گلای ریز صورتی و نارنجی بود...لبه ی آستین و بالای یقه ی سه سانتی کش دوزی شده بود...بلندیشم خوب بود و تمام باسنم رو میپوشوند...آزاد بودم اما خوب لباس زیاد بازم نمی پوشیدم و دوست نداشتم...در آخر هم گردنبند رو روی لباسم انداختم....یکبار پنهونش کرده بودم واسه هفت پشتم بس بود....اصلا وقتی عاشق حسان شدم..چرا نباید مهریه ای رو که خودش بهم داده رو ازش پنهون کنم؟یه ریمل و یه رژ لب صورتی هم زدم و بعد دوش عطر گرفتم...!صندل های سفید فلتم رو هم پام کردم و به سمت زهره چرخیدم و فیگور مدلینگ گرفتم و گفتم:ـ خب چند چندم لیدی؟زهره ایستاد و گفت:ـ دختر تو گونی بپوشی میشی بیست حالا حساب کن با این تیپ باید بهت چند داد؟ چقدر دلبری شدی مهرا....یه چشمک بهش زدم و گفتم:ـ ای بابا قابل تو رو ندارم...با خنده به سمتم اومد...منم با برداشتن کیف کوچیک دستی سفیدم از اتاق بیرون اومدیم...به محض ورود به راهرو...مظاهر و حسان هم از اتاقاشون بیرون اومدن...برای یه لحظه محوش شدم....یه شلوار خاکستری جذب کتان با یه پیراهن جذب سفید که یه جلیقه ی همرنگ شلوارش روش میومد، تن کرده بود...کمی از موهاش رو شلخته روی پیشونیه بلندش ریخته بود...اونقدر جذاب شده بودکه حتی اگه میخواستم چشم ازش بردارم بازم نمیشد...اب دهنم رو بزور قورت دادم...به ما رسیدن...تازه مظاهرو دیدم!...یه شلوار مشکی با یه بلوز چهار خونه ی سبز آبی...بهش میومد...به هر بدبختی بود تونستم خودمو کنترل کنمو چشماموبفرستم کف راهروتا دید نزنن...حالا روبروم بود...با صدای زهره سرمو بالا گرقتم..ـ سلام آقای فرداد....سلام آقای حمیدی... صبح بخیر...یه نفس عمیق کشیدم سریع پشت سر زهره گفتم:ـ سلام صبحتون بخیر...جالب بود که با صدای من حسان سرشو بالا آورد...تمام این مدت اصلا متوجه ی حضور ما توی راهرو نشده بود و سرش پایین بود...حتی با صدای زهره هم سرشو بالا نیاورد...بعد میگه خودپرست نیستم.....!توی چشمام مستقیم نگاه کرد....همزمان که مظاهر جواب زهره رو میداد یه نگاه از بالا تا پایین بهم انداخت و نگاش روی گردنبند ثابت موند...اما نگاهش زیاد طولانی نشد چون به محض تموم شدن احوالپرسی مظاهر با زهره ، صبح بخیر خشک و جدی گفت...مظاهر رو به من گفت:ـ صبح شما هم بخیر مهرا خانوم...سرحالید یا نه؟یه لبخند زدمو گفتم:ـ سرحال و قبراق که نه ولی به محض خوردن صبحونه مطمئنم میشم...مظاهر خندید ...اما حسان بی هیچ حرفی به سمت آسانسور ته راهرو حرکت کرد..ما هم به دنبال اون...تا وارد آسانسور شدیم من بدون اینکه به راهرو نگاهی بندازم دستمو بردم تا دکمه ی هم کف رو بزنم که با صدای یه زن که گفت " وایسین" نگاهم به راهرو کشیده شد...دستم همونجور توی هوا موند...مطمئنم نه تنها من بلکه زهره و مظاهرم حال منو داشتن...ساناز بود...اما چه سانازی؟...تمام موهای صورتیشو فر ریز کرده بودو یه تل بچگونه ی صورتی که روش پاپیون بود به سرش زده بود...تیپشم که بهتر بود چیزی نمی پوشید... یه شلوارک خیلی خیلی کوتاهآبی با یه تاپ دوبند صورتی با کفشای ده سانت که نه شاید 15 سانتی صورتی..آرایش صورتشو که نگم خیلی بهتره...وارد آسانسور شدو یه سلام کش دار به همه گفت..من هنوز تو حالت هنگی به سر میبردم که صدای حسان رو نزدیکم شنیدم...نزدیکم شده بود و دکمه ی هم کف رو فشار داد و رو به من گفت:ـ من زدم...با اخم و حالت جدی گفت....فهمیدم منظورش از این حالت چیه؟! این یعنی اگه بخندی با من سروکار داری...خندمو که تا پشت لبام اومده بود رو برگردوندم عقبو خودمو کنار زهره و ساناز جا دادم....یه نگاه به مظاهر انداختم با اخم سرش پایین بود...حسانم با اخم مشغول گوشیش بود...زیر چشمی به زهره نگاه کردم تیپش ساده بود اما خوب یه ذره لباسش باز بود...یه پشت گردنی سبز رنگ بلند با یه صندل فلت سبز رنگ....موهاشم که فر خدایی بود رو باز گذاشته بود...با صدای سانازنگاهم رفت سمتش...در حالیکه داشت سعی میکرد موهاش رو بفرسته پشت گوشش گفت:ـ آقای حمیدی راستی منم سیم کارت میخوام...لطف کنین برای منم بگیرین...مظاهر بدون اینکه نگاهش کنه خیلی سرد و جدی گفت:ـ بله خانم...تا ظهر به دستتون میرسه.با اون اخم و لحن سرد مظاهر من که من بودم حساب کار دستم اومد که نباید دیگه حرف بزنم اما این ساناز از رو نرفت که نرفت...یه نگاه به من و زهره کرد و بعد سریع یه حرفی زد که برای دو ثانیه زبونم قفل شد برای جواب دادنش...ـ وای مهرا جون چه گردنبند نازی داری...چقدر خوشگله..میشه چند لحظه بهم قرض بدی امتحانش کنم؟چشمام دیگه گرد تر از این نمیشد...چه قدر وقیح و بی شرم بود...چقدر پررو بود این بشر...جملش نه تنها به من شوک وارد نکرد همزمان مظاهرو حسان هردوشون سراشون رو بالا آوردن و به ما نگاه کردن...زهره با دهن باز و باروهای بالا پریده به منو ساناز خیره مونده بود...دست ساناز اومد جلو تا گردنبند رو لمس کنه...نمیدونم چرا اما ناخودآگاه نگام به سمت حسان رفت...جا خوردم....صورتش به قرمزی میزد و اخمش شدیدتر شده بود....نگام به دستاش کشیده شد.مشت شده بودن اونقدر محکم که رنگ دستش به سفیدی میزد...همه ی این دید زدن ها به 5 ثانیه هم نشد...مغزم فعال شد و سریع خودمو کشیدم عقب....ساناز با تعجب نگام کرد و گفت:ـ مهرا جون فقط خواستم از نزدیک ببینمش...از پررویی این دختر جدا دهنم باز مونده بود.. صاف توی چشمام زل زدو گفت:ـمیشه امتحانش کنم؟من از ترس قیافه ی حسان نمیتونستم نفس بکشم اون وقت این دختره...یه لبخند مصنوعی زدمو گفتم:ـ امم...ساناز جون راستش ناراحت نشو ولی من این گردنبندو از زمانی که گردنم کردم دیگه درش نیاوردم...ببخشید نمیتونم.....حتی نذاشت جملم رو تموم کنم. یه کم اومد جلو و گفت:ـ ای بابا چند ثانیه که به جایی بر نمیخوره...دیگه واقعا کم آورده بودمتا دهنمو باز کردم یه چیزی بگم که حسان با صدای عصبانیش گفت:ـ....تا دهنمو باز کردم یه چیزی بگم که حسان با صدای عصبانیش گفت:ـ خانوم افخمی...بهتره دست از این کارهای ناشایست بردارین....ساناز برگشت تا جواب حسان رو بده با دیدن قیافش فهمید اوضاع از چه قراره...بی حرف کشید کنار و سرش رو انداخت پایین....مطمئنم اگه مظاهر و زهره نبودن حداقل یه سیلی از حسان میخورد...بالاخره از اون آسانسور لعنتی اومدیم بیرون...دور میز صبحونه که برای ما چیده بودن همگی نشسته بودیم...اخمای حسان هنوز جمع بود...با صدای مظاهر همه حواساشون رو جمع کردن...ـ بچه ها امروز رو خوب استراحت کنین تا شب....قراره امشب به مناسبت اولین دیدارمون با طرف قرارداد، یه مهمونی از طرف آقای تابور بیگ صاحب این پروژه است.که توی همین هتل گرفته میشه.برگزار بشه..پس تا شب میتونین خستگی که توی تنتون مونده رو از بین ببرین...آقای صالحی با خنده رو به مظاهر گفت:ـ آقای حمیدی این آقای تابور بیگ ماشاالله خدا عمرش بده برای معارفه جشن میگیره..چه آدم سرخوشیه..همه خندیدیم..آقای نوروزی در جواب آقای صالحی در حالیکه لقمه ی پنیر و گردو میگرفت گفت:ـ ای بابا...جماعت سرخوش مگه شاخ و دم دارن.طرف پول از سرو روش میباره میخواد برای معارفش جشن به پا کنه...مظاهر در حالیکه چاییشو میخورد گفت:ـ بابا چقدر سرخوش سرخوش میبندین به ریش این بابا...بیچاره اگه فکر میکرد با مهمونی امشب سرخوش عالم معرفی میشد به روح خاندانش میخندید....یه ذره کلاس داشته باشین...از لحن خندون مظاهر همه به خنده افتادن....زهره رو به مظاهر کرد و گفت:ـ آقای حمیدی حالا میشه یه آماری از این آدم که سرخوشش کردیم رفت به به ما بدین...؟مظاهر به خنده گفت:ـ اوه...اوه...خانوم سیامکی بهتون نمیخوره بخواین اهل آمار گیری باشین...زهره قرمز شد.....مظاهر به شوخی گفت....منم برای اینکه از زهره طرفداری کنم گفتم:ـ ذهن شما منحرفه جناب حمیدی...واگرنه یه آمارگیری ساده که حق ماست...بالاخره باید یه چیزهایی از طرف قراردادمون بودنیم یا نه؟مظاهر دستاشو آورد بالا و گفت:ـ آقا ما تسلیم...چشم حق با شماست...خانوم سیامکی من معذرت میخوام من باب شوخی و خنده عرض کردم...زهره خندید و گفت:ـ خواهش میکنم...مظاهر رو به احمد که توی این مدت ساکت نشسته بود و کرد و گفت:ـ خوب احمد آقا شما شروع کن...احمد صداشو صاف کردو گفت:ـ آقای تابور بیگ یکی از غولهای تجاریو اقتصادیه ترکیه به شمار میره...ثروتش زبان زده..هوش سرشاری در زمینه ی تجارت داره...بیشتر سرمایه گذاری های بزرگ خصوصی و دولتی با مشورت اون انجام میشه...خلاصه بگم یه آدم که به استثنا ظاهر جذاب و جنتلمنی که داره ؛ خونگرم و منصف و منطقی هست....خوی ایرانی بودن درش بیشتر از ترک بودن نشان میده...با حرفاش بیشتر کنجکاو شدم این آقای تابور بیگ رو ببینیم.جالب بود همش منتظر بودم که احمد آقا بگه تابور بیگ شخصیت جدی و خشن و مغروری داره ما اون از خونگرمی و خوش اخلاق بودنش حرف زد...شایدچون پیش زمینه ای داشتم که هرچی آدم موفق تر و پولدار تر خشک تر و مغرورترِ ...به خاطر همین منتظر چنین حرفایی بودم....بعد از صبحونه همگی دوباره برگشتیم به اتاقامون...قرار بود یه نیم ساعت استراحت کنیم...با اصرار ساناز منو زهره تصمیم گرفتیم که از فروشگاه های اطراف هتل دیدن کنیم شاید بتونیم لباسی برای مهمونی امشب بگیریم..با اینکه از برخورد ساناز توی آسانسور ناراحت بودم اما خوب نمیخواستم همین روز اول رابطم رو باهاش خراب کنم....زهره هم بدش نمی اومد یکیم گردش کنه...توی نیم ساعتی که توی اتاق بودم سعی کردم تمام لباسام و وسایلم رو جابه جا کنم...لباسایی رو که تنم بود با یه ساپورت مشکی نیمه ضخیم و یه پیراهن راسته ی تنگ که بلندیش تا روی زانوهام بود عوض کردم....بالاتنه ی پیراهن کمی گشاد بود و آستین هاش تقریبا سه ربع بود....موهامو باز کردم و همرو به سمت راست شونه زدم و یه بافت کلفت و شل زدم و با یه رمان سفید تزیینی انتها شو بستم...رژم که پاک شده بود رو با یه رژ مایع گلبهی کمرنگ تجدید کردم...با مداد مشکی چشمامو سیاه کردم...با یه کیف دستی تقریبا بزرگ مشکی و کفشای ورنی مشکی فلت تیپم تشکیل شد...از اتاق بیرون اومدم تا به اتاق زهره برم اما به محض رد شدن از اتاق 202 در اتاق باز شد...سریع سرمو انداختم پایین و رد شدم اما صدای حسان از پشت سرم منو مجبور به ایستادن کرد...ـ جایی میخواین تشریف ببرین؟برگشتم...اونم لباساشو عوض کرده بود....یه شلوار لی که فیت پاش بود و به همراه یه بلوز کرم رنگ یقه هفت بازی داشت و سینه ی مردونش رو نشون میداد پوشیده بود...همه ی آنالیزم چند ثانیه هم نشد..آروم گفتم:ـ بله...قراره با زهره و ساناز بریم فروشگاه های اطراف رو ببینینم...دیدم صدایی از ش در نمیاد...نگاهش کردم...خیره به من زل زده بود....از اخم صبح هم خبری نبود...در اتاق رو بست و یه قدم بهم نزدیک شد...با نزدیک شدنش سرم کمی بالاتر رفت تا بتونم صورتش کامل ببینم...ضربان قلبم واسه خودشون بندری میزدن...دستش رو توی جیب شلوارش کرد و گفت:ـ خوبه....اما بهتر نبود میموندین و استراحت میکردین؟باز من یه ذره در مقابلش آروم شدم این پررو شد...باز شد بابابزرگ و واسه ی خودش امر و نهی کرد...سریع البته با ناز همین طور که یه قدم به عقب برمیداشتم گفتم:ـ نخیرم...نه من نه بقیه اونقدر خسته نیستیم که بخوایم استراحت کنیم اما اگه شما خسته اید میتونید برید توی اتاقتون و استراحت کنین بابابزرگ....یه اروشو انداخت بالا و شیطون نگاهم کردو آروم گت:ـ بابابزرگ؟سرمو تکون دادم و گفتم:بله...بابابزرگ با اجازه....برگشتم و دیدم زهره و ساناز باهم دارن به سمتم میان..هنوز منو ندیده بودن...صدای آروم حسان رو از پشت و کنار گوشم شنیدمـ بهت نشون میدم سرتق کوچولو...یه لحظه لبخند روی لبهام اومد...آخ که چقدر این تهدید کردناش رو دوست دارم....زهره و ساناز بهم رسیدن و باهام سلام علیک کردن...برگشتم که دیدم حسان رفته...بچه پررو....مغرور!....
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط !...rana ، میا
#30
قسمت 27


ساناز تقریبا همه جارو بلد بود...مادرش اها ترکیه بود و خودش ده سالی رواینجا زندگی کرده بود...هم زبونش هم مردومش رو خوب میشناخت...یه مجتمع خرید چشمم رو گرفت...ـ ساناز؟ـ بله مهرا جونـ این مجتمع خرید چقدر شیکِ...ـ بله..این مجتمع تو کل ترکیه فقط دوتا شعبه بیشتر نداره یکی اینجا یکی هم انتالیا...همه ی وسایلش مارک دار و از برندهای معروفیه...یعنی محاله بری داخلش و یکی از افراد مشهور و معروف رو در حال خرید نبینی...زهره با تعجب چرخید سمت ساناز و گفت:ـ واقعا/؟ پس چرا اینجا وایستادیم..بریم داخلش دیگه...الحق جای شیک و با کلاسی بود...توی عمرم همچین مجتم خریدی ندیده بودم....هر طبقه مختص یه چیزی بود...یه طبقه مخصوص وسایل خونه...یه طبقه مخصوص بچه و خانمها ...یه طبقه مخصوص /اقایون...عالی بود...همه جنس هایمارک دار و زیبا بودن....قیمت هاشون خیلی بالا بود ولی می ارزید...اونقدر غرق دیدن اجناس شده بودم که از زهره و ساناز فراموشم شده بود...از یه غرفه که پر بود از عروسک های باربی رد شدم از بچگیم عاشق عروسک بودم...همیشه بابت این دوست داشتنممورد تمسخر صدرا قرار میگرفتم..حتی الانم با وجود23 سال سن تا یه عروسک خوشگل میدیم بی اختیار سمتش کشیده میشدم...رفتم سمت غرفه و محو عروسکای نازش که با دکور زیبایی توی ویترین چیده شدن، شدم..توی حال خودم بودم که دستم کشیده شد...یه دختر بچه ی خیلی ناز داشت دستمو میکشید..وای خدا این دختر چقدر خوشگل بود...یه لحظه از واقعی بودنش شک کردم...موهای بلند طلایی که تا روی کمرش میرسیدو بازشون گذاشته بود...جلوی موهاشو چتری زده بود...پوست سفید مثل برف و چشمای درشت آبی....از صورتش معلوم بود که دختر شرو تخسیه....نمیدونم چقدر توی کفش بودم که یهو دستمو ول کردو با اخم دست به سینه نگام کرد و یه چیزی به ترکی گفت.وای خدا چقدر شیرین بود...اخماشو دوست داشتم بخورم...چقدر جذبه دار اخم میکرد...خم شدم و روی دو زانو روی پا نشستم جلوش...یه ذره ترکی هم بلد نیستم تا باهاش دو کلمه حرف بزنم...دختر خشگل داشت همین جور نگام میکرد...یهو بلند گفتم :ـ اخی خشگله با این اخمکه دلمو بردی...یهو اخماش باز شدو با تعجب گفت:ـ تو فارسی بلدی حرف بزنی؟چشمام اندازه ی توپ تنیس شد...یه لحظه شک کردم به چیزی که شنیدم..دوباره به حرف اومد:ـ تو به من گفتی خشگله؟دیگه مطمئن شدم درست شنیدم...با نیش باز گفتم:ـ آره...تو ایرانی هستی؟خندید...دلم ضعف رفت برای این همه زیبایی...ـ بله ...اما نصفم..با تعجب گفتم:ـ نصفت؟ یعنی چی؟اونم دستشو توی هوا چرخوند و با مزه گفت:ـ آخه میدونی آنِم ترک بود...بعنی مامانم ترک بود...بابام هم نصفش ترکِ..خوب بچه ها نصفشون برای بابا هاست و نصفشونم از مامانا...دیگه تحمل نداشتم...محکم کشیدمش توی بغلم و یه بوس محکم روی لپش گذاشتم....ـخدا تو چقدر شیرینی خانوم کوچولو...یهو با اخم از بغلم اومد بیرونو گفت:ـ من خانوم کوچولو نیستم..با خنده گفتم:ـ بله...ببخشید خانوم...حالا با من دوست میشی؟اخماش باز شد..دستشو آورد جلو و گفت:ـ سولمازم..7 سالمه..اصلا بهش نمیخورد 7 ساله باشه...خیلی شیرین زبون بود...دستمو گذاشتم توی دستای ظریف و کوچولوش گفتم:ـ مهرا.23 سالمه...یهو چشماش از تعجب باز شدن و گفت:ـ اوه...23 سال؟ چرا اینقدر بزرگی؟از لحنش خندم گرفت:ـ زیاد بزرگم نیستم..با حالت بامزه ای گفت:ـ نخیر..بزرگی...هم سنت ..هم خودت...اومدی اینجا برای دخترت عروسک بگیری؟جمله ی اخرش رو با یه بغض عجیبی گفت...دلم یه جوری شد...دستشو گرفتم و گفتم:ـ نه من دختر ندارم...اومدم برای خودم عروسک بگیرم..آخه میدونی من عاشق عروسکم...با خنده ی آرومی گفت:ـ علی به من میگه بزرگ شدیو باید دست از عروسک بازی برداری. باید بیاد به این بگه نه به من!با تعجب گفتم:ـ علی کیه؟ـ بابام..همش غر میزنه..کلمو کچل کرده هی میگه بزرگ شدی .نباید عروسک بازی کنی...هی بهش میگم علی من بچم..عروسک میخوام اما به قول بانو جون این حرف بزرگه توی گوشش جا نمیشه...دیگه نتونستم از خنده رو پا بند شم...بلند زدم یر خنده...این دختر اعجوبه ای بود...لپشو کشیدم و گفتم:ـ ولماز عزیزم توی گوشش جا نمیشخ نه باید بگی توی گوشش فرو نمیره..بعدشم علی باباته نباید این جوری در موردش حرف بزنی عسلم...یهو چشماش برق زد....اومد جلو دوباره با بغض گفت:ـ من عسل توام؟توی چشماش یه دریا غم بود...آبی چشماش طوفانی شده بود.... با لبخند کشیدمش توی بغلم و سرشو بوسیدم...ـ شما عسل منی...تاج سرمی...یهودیدم اشکاش جاری شد....چونشو گرفتم و سرشو به صورتم نزدیک کردم و گفتم:ـ الهی فدات شم عزیزم...چرا گریه میکنی خشگل من؟با همون چشمای نازش نگام کردو گفت:ـ تو...تومنو دوست داری؟ـ معلومه..کیه که دختری مثه تو رو دوست نداشته باشه...ـ آنِم...دوباره روی سرشو بوسیدمـ کی؟ـ مامانم...دوستم نداره...ـ چرا؟ همچین حرفی رو میزنی؟ همه ی مامانا دختراشو دوست دارن...ـ اگه دوسم داشت منو تنها نمیذاشت....ـ اگه دوسم داشت منو تنها نمیذاشت...یه بوسه ی دیگه از روی موها ی طلاییش زدم و گفتم:ـ قربونت برم عزیزم.بس کن..گریه نکن دیگه....ایستادو اشکاشو پاک کرد.گونمو بوسید و گفت:ـ مهرا جون تو منو چقدر دوست داری؟ـ خیلی زیاد...ـ مثل دخترت؟خیلی ناز حرف میزد...اما این جمله رو با یه دنیا بغض گفت....با یه دنیا غم....خدایا این دختر چی کشیده که اینجوری بغض و غم داره..؟دستاشو گرفتم و روشون رو بوسه زدم.ـ من دختر ندارم سولماز اما آرزومه یه دختر مثل تو داشته باشم...یه دختر خوب و خوشگل و خانوم...پرید بغلم و دستاشو دور گردنم انداخت و شروع کرد به بوسیدنم..ـ مهرا جون منم دوست دارم....خیلی دوست دارم...میخوای من بشم دخترت و تو بشی مامانم؟از حرفی که زد جا خوردم....این دختر فقط هفت سالش بود اما حرفایی که میزد بیشتر از سنش بود عکس العمل هایی هم که نشون میداد غیر عادی بود....نمیدونستم چی باید بگم؟ انگار فهمید دو دلم...یهم یه قدم با ترس به عقب برداشت و گفت:ـ دوست نداری مامان من شی؟ نمیتونستم این همه بی پناهی رو اینهمه التماس و تحمل کنم....اون یه قدم رو پر کردم و محکم کشیدمش توی بغلم.ـ دوست دارم سولماز....خیلی دوست دارم....حتی از مامانا هم بیشتر...خندید و خوشحال شد....دستشو بالا آورد و گفت:ـ قول بده...دستمو بالا آوردم توی دستش گذاشتم.ـ قول...فقط تو هم قول بده جلوی کسی نگی که من مثه مامانا دوست دارم...باشه؟سرشو تکون داد و گفت:ـ قبول مامانی حونم...بین خودمون باشه...از لحن حرف زدنش تمام وجودم پر از شادی شد...ـ خوب بریم داخل و هروسک بخریم...یهوو جیغ کشید وگفت:ـ وااااای مهرا جونم...من عاشقتم بریم..بلند شدمو و دستامو توی دستای ظریفو کوچیکش گرفتم اما تا خواستیم بریم داخل صدای یه مرد از پشت سرم اومد.ـ سولماز....سولماز برگشت و یهو تو صورتش زد و گفت:ـ وای علی.....از حالتش خندم گرفته بود...برگشتم سمت مرد....یه لحظه جا خوردم...یه مرد حدودا 37 یا 38 ساله....قد بلند و چهار شونه...کت و شلوار خیلی شیک و گرونقیمتی تنش بود...موهای کوتاه شده و مرتب....صورتی کاملا اصلاح شده...همون مرد همون علی نگاهش به سولماز بود و بهش گفت:ـ قبل از اومدن یه قولایی بهم داده بودی.یادت که نرفته...سولماز بدون اینکه دستموول کنه سمت علی رفت و منو مجبور کرد باهاش برم...ـوای علی جونم ببخشید....خوب چیکار کنم اینجا اینقدر عروسکاش قشنگه که خشک شدم...علی یه نگاه به دستای قفل شده من و سولماز انداخت و بعدشم نگاهش به سمتم اومد...برای چند ثانیه محو من شد...طاقت نگاه نافذ و گرمش رو نداشتم...سریع سرمو پایین انداختمو گفتم:ـ سلام...به محض سلام کردنم علی اومد جلوم دقیقا...ـ ایرانی هستید؟سرمو بالا گرفتم و توی چشماش برق خاصی بود...خیلی مهربون نگام میکرد....ناخودآگاه خندیدم وگفتم:ـ بلهدستشو آورد جلو و گفت:ـ خوشبختم بانو...بهش دست دادم...چه دستای بزرگ و مردونه داره؟دستمو از دستش درآوردم.اما تا خواستم حرف بزنم سولماز یه سرفه ی الکی کردو گفتـ بله...علی آقا ماهم تحویل بگیر....به محض شنیدن این جمله همزمان با علی گفتم:ـ سولماز...بعد نگاهم با نگاه علی یکی شد...با یه لبخند مهربون داشت نگاهم میکرد...بعد از چند ثانیه سه تایی با هم زدیم زیر خنده....سولماز به علی گفت:ـ علی جونم...میبینی چه دوست خوشگلی پیدا کردم....اسمش مهراست...علی جونم مهرا هم مثه من عاشق عروسکِ...علی خم شدو روی زانوهاش نشست و یه بوسه از پیشونی سولماز گرفت...ـ بله خانوم من...بهت حسودیم شد...میشه منم مثل شما با دوستت دوست بشم...یهو تمام بدنم گر گرفت ازگرما....سولماز یه نگاه به من که مطمئن بودم مثل لبو سرخ شدم انداخت و بعد با خنده به علی:ـ حسود نبودی علی جونم...ولی باشه...به شرطی که دوستمو ازم نگیری...تازه بیشتر از منم دوستش نداشته باشی...دیگه کم مونده بود ار خجالت آب بشم...دستش رویه ذره فشار دادم.نگام کرد و با اخم گفتم ـ بسه...زشته علی غش غش خندید و بلند شد و یه تعظیم کوتاهی کرد و گفت:ـ چشم خانوم خوشگل من...بعد یه نگاهی به من انداخت...خندش عمیق شد و گفت:ـ دوست سولماز با من دوست میشی؟از حالت بیانش خندم گرفت....محو خندم شد...سرمو تکون دادم و گفتم: بله...سولماز دستمو کشید داخل مغازه و گفت:ـ علی بیا دیگه. حالا که اجازه دادم با مهرا دوست شی بیا بریم یه عروسک برام بخر..داخل مغازه شدیم...سولماز دستم ول کرد رو به من گفت:ـ مهرا جونم ن برم اونطرف عروسکاشو ببینم تو هم اینطرف رو ببین...باشه...با خنده گفتم ـ باشه برو ...سولماز رفت و برام یه بوسه توی هوا فرستاد...از پشت صدای علی اومد.....از پشت صدای علی اومد.....ـ مهرا خانوم چیکار کردی که دل این کوچولوی زبون دراز رو به این زودی بردی؟برگشتم...خیلی مردونه و پرجذبه و با یه لبخند مهربون نگام میکرد...یه جورایی باهاش احساس راحتی میکردم...با خنده گفتم:ـ کاری نکردم این دختر دوست داشتنی و مهربون شماست که تودل برو....خوش به حال شما که یه دختری مثه سولماز دارین...یه قدم بهم نزدیک شدو گرم ومهربون توی چشمام زل زدو گفت:ـ مرسی بابت تعریفت...اما باید بگم واقعا خوش به حال سولماز نه به خاطر پدرش بلکه دوست زیبا و مهربونی که به تازگی پیدا کرده...نامحسوس و زیرکانه ازم تعریف کرد...ولی نمیدونم همین تعریف نامحسوس بود یا از نگاه گرم و مشتاقش که روم بود گرم شدم و سرم به زیر رفت...بعد از چند ثانیه دوباره صداش اومد...ـ خوب مهرا خانوم بریم یه عروسک بگیریم تا سولماز نیومده مغازه رو روی سرمون خراب کنه...موافقید؟خوب بود که از اون جو بیرون اومدیم.با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:ـ بله موافقم...خیلی مردانه عقب گرد کردو وبا دستش به سمت قفسه های پر از عروسک اشاره کرد...عروسکای نازی بود...همشون محشر بودن....انقدر که دوست داشتم همشون رو یه جا بخرم...با صدای علی بهش نگاه کردم...ـ مثل اینکه خیلی به عروسک علاقه داری؟ فکر نمیکنی برای عروسک بازی کمی بزرگ شدی؟لحنش فوق العاده صمیمی بود...باعث شد با خنده و آرامش جوابشو بدم..ـ علاقه که نه باید بگم عاشقشونم...راستش با اینکه به قول شما بزرگ شدم اما تا چشمم به عروسکا میوفته ته دلم یه جوری از خوشی و لذت ضعف میره....ظاهرم شاید بزرگ شده بود اما هنوز در حد یه دختر بچه ی 6یا7 ساله نیستم..مردونه خندید....یه لحظه محو خندش شدم....سریع نگامو ازش دزدیدمو به سمت عروسکا نگاه کردمـ مهرا؟...یه لحظه فقط شاید برای یه لحظه دلم لرزید....حس کردم یه چیزی درون قلبم فرو ریخت...نگاش کردم...با چشمانی مشتاق و گرم گقت:ـ میتونم مهرا صدات کنم؟ بدون هیچ پیشوند یا پس وندی؟ میشه باهات راحت باشم دوست سولماز.؟نمیدونم اما منم دوست داشتم....راضی بودم...با خنده سرموتکون دادم....تا خواست چیزی بگه که با صدای سولماز هردومون به سمتش برگشتیم...ـ مهرا جون....علی بیاین دو تا عروسک انتخاب کردم...یکی مال من...یکی مال مهرا...عروسکایی که انتخاب کرده بود تقریبا شبیه هم بودن تنها فرقشون رنگ لباساشون بود...رفتم سمش روی زمین و دو زانو نشستم...با خنده به سولماز که دوتا عروسکو به زور توی بغلش جا داده بود نگاه کردم....خیلی خواستنی و خوشگل شده بود...ـ خوب سولماز خانوم کدومش برای منه؟سولماز عروسکی که لباس آبی داشت به سمتم گرفت و گفت:ـ این مال تو...این دختر لباس سبزم برای من...خوشت میاد..؟با خنده یک بوسه روی لپ سفیدش زدم ـ معلومه..مگه میشه خوشم نیاد...سولماز با یه آخ جون بلند پرید تو بغلم..انگار دنیارو بهش دادن...صدای علی اومد..ـ سولماز دوستتو خفه کردی..بابایی فهمید که چقدر عاشقشی...سولماز با یه اخم از بغلم اومد بیرونـ علی....حسودیت شد؟ مهرا خفه نمیشه..من کوچولویم زورم نمیرسه که خفش کنم...بهانه ی دوروغی نیار...وای خدا دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم...کشیدمش توی بغلم و محکم لپشو بوسیدمـ وای دختر تو چقدر شیرینی..این شیرینی خوب نیستا میخورمت...ناز خندیدو مثلا با ادای من جوابمو دادـ وای مهرا جونم توهم شیرینی...اونقدر شیرین که میام میخورمت...صدای خنده ی علی به هوا رفت...من و سولماز برگشتیم و بهش نگاه کردیم...اونقدر زیبا و از ته دل میخندید که ناخودآگاه ماروهم وادار به خنده میکرد..ـ الحق خدا درو تخته رو برای هم جور میکنه...سولماز یکی میخواست مثل خودش...مهرا شدی دوست یکی مثه خودت شیطون و دوست داشتنی...از روی زمین بلند شدم و با یکی از دستای آزادم دست سولمازو گرفتمو گفتم:ـ خوش به حال هر دوتا مون...به قول سولماز جونم حسودیت اومد علی؟نمیدونم چرا اینقدر زود احساس راحتی باهاش کردم...اما خوب حس خوبی نسبت بهش داشتم...با گفتن آخرین جملم برق جدیدی توی چشماش درخشید و خندش قطع شدنگاهش با نگاه های قبلی فرق داشت...هنوز گرم و پراشتیاق بود اما یه چیز دیگه یه برق جدید اضافه شده بود...اومد نزدیکمو سولماز وبا یه حرکت از روی زمین بلند کرد و بغلش گرفت و یه بوسه از گونش گرفت.. بعد بهم عمیق و نافذ نگاه کردو گفت:بعد بهم عمیق و نافذ نگاه کردو گفت:ـ چرا نباید حسودیم شه؟ دخترم یه دوست خواستنی و زیبا پیدا کرده...خوب منم میخوام این دختر خواستنی و زیبا رو دوست داشته باشم...یه آن نفسم بند اومد...حس کردم دست و پام سرد شده....یه لبخند مصلحتی زدم و سرمو پایین انداختم.....علی بعد از چند لحظه به حرکت دراومد..جلوی صندوق خواستم پول عروسکو حساب کنم که باز علی با شوخی و خنده مانع شد...چیزی که جالب بود این بود که هم صندوق دار و هم صاحب مفازه هردو به احترام علی از جاشون بلندش شدن...ترکی حرف میزدن..نمیفهمیدم چی میگن ولی مطمئن شدم شدم این علی آقا شخص مهمی و شاید معروفی باید باشه...ولی یه چیز عجیب دیگه نگاههایی که بیشتر متعجب زده بود تا معمولی روی من بود...یه جورایی احساس کردم وجودم کنار این پدر و دختر براشون تعجب آوره...از مغازه اومدیم بیرون...نمیدونم ولی نگران بودم شاید ساناز و زهره دنبالم میگردن...بنابرای برگشتم سمت علی و سولماز و با لبخند گفتم:ـ ببخشید امروز شما رو به زحمت انداختم...از کادوتون هم نهایت تشکر رو دارم...علی با خنده گفت:ـ این چه حرفیه؟ تعارف نکن با ما راحت باش...ـ به هر حال ممنونتا خواست علی جوابمو بده از پشت سرش زهره و ساناز رو دیدم که توی سالن عمومی با فاصله ی دوری از ما قدم میزدن..علی جهت نگاهم رو گرفت و دوباره بهم نگاه کرد و گفت:ـ اینجا تنها نیومدین درسته؟بهش نگاه کردمو گفتم:ـ بله..درسته..راستش من اینجا کلا غریبم.یعنی دیشب تازه از ایران اومدم ترکیه...یه مدت برای کار بر روی یه پروژه اینجام بعد برمیگردم..علی با تعجب گفت:ـ واقعا ؟ جالبه! الان کجا اقامت داری؟علی با تعجب گفت:ـ واقعا ؟ جالبه! الان کجا اقامت داری؟گفتم:ـ هتلی که همین نزدیکیه این مجتمع خریده...هتل....درواقع با تیم مهندسی همه توی اون هتل اقامت داریم...من هم با دوتا از همکارام اومدم اینجا که ازشون جدا افتادم و با سولماز آشنا شدم...سولماز که تا اون لحظه ساکت بود و با حالت غمگینی و ترسیده ای گفت:ـ یعنی میری؟ یعنی دیگه نمیبینمت؟من که از تغییر حالت خیلی سریعش متعجب شدم و نتونستم حرفی بزنم اما علی با خونسردی شروع کرد به نوازش موهای سولماز و در حالیکه به من چشم دوخته بود به سولماز گفت:ـ نه عزیزم....مهرا قول میده که توی این مدت که اینجاست پیشت بیاد..مگه نه مهرا؟مطمئن بودم که دیگه سولماز یه مشکل جدی شایدم یه بیماری داره به خاطر همین سریع سرمو تکون دادم و گفتم:ـ آره عزیزم...مگه دوستا همو تنها میزارن؟سولماز آرومتر شده بود اما ترس هنوز توی نگاهش موج میزد...ـ قول بده مهرا جونم که میای؟ـ قولِ قول...ترس توی چشماش به کل از بین رفتعلی رو به من گفت:ـ خوبه..پس حالا که فهمیدم محل اقامتت کجاست میتونم راحت پیدات کنم و سولماز رو بندازم به جونت!سولماز یه مشت کم جون به بازوی علی زد و گفت:ـ خیلی بدی علی....من رو چرا میخوای بندازی؟ اگه دست و پام بشکنه چی؟علی سر سولماز رو بوسید و گفت:ـ غلط بکنم بندازم که دست و پات بشکنه...منظور من ازانداختن یه چیز دیگه بود...مگه نه مهرا؟.بعد یه چشمک به من زد...خندم گرفت و سرمو تکون دادم....ـ خوب منم خوشحال میشم که سولمازو زود به زود ببینم.قول بدین بیارینش...علی جواب داد:ـ باشه..حتما..حالا اگه فضولی نباشه میشه بپرسم برای چه پروژه ای اومدین ترکیه؟ـ خواهش میکنم...یه پروژه ی معماری که قراره برای یه آقای ایرانی ترک تبار بسازیم..یعنی کارهای معماری مربوط به مجتمع اون آقا رو شرکتی که من توش کار میکنم قبول کرده...ظاهرا اون آقا غولیه برای خودش...با جمله ی آخرم باز چشمای علی شیطون شدو گفت:ـ پس این آقا غوله دیدن داره! حالا اخلاقش غوله یا هیکلش؟خندیدم...ـ نمیدونم راستش منم ایشون رو ندیدم...امشب توی همون هتلی که ما مستقر هستیم قراره جشنی به مناسبت آشنایی طرفین از همدیگه برگزار کنن..ولی منظورم از غول ، غوب اقتصادی بود..اما به نظر من یه سرخوش پولدار بنظر میاد تا یه غول اقتصادی!...علی بلند خندید و گفت:ـ اینم نظریه!...سولماز رو گذاشت روی زمین و از توی کتش یه برگه سفید کوچیک در آورد و با یه خودنویس مارکش چیزی روی برگه نوشت بعد به سمتم گرفتـ.این شماره ی شخصی منه...خوشحال میشم که باهات در تماس باشم...البته هم اینکه بتونم برای آوردن سولماز پیشت اجازه بگیرم و زمانهایی که خسته نیستی و به کارت لطمه ای وارد نمیشه بفرستمش..برگه رو گرفتم و با خنده گفتم:ـ بله..فقط من هنوز سیم کارت ترکیه رو رو ندارم قراره زمانی که برگشتم به دستم برسه..به محض گرفتن سیم کارت باهاتون تماس میگیرم...در ضمن بابت سولمازم باید بگم که این دختر گل هیچ وقت مزاحم من نمیشه..هر موقع دوست داشت میتونه بیاد پیشم...سولماز به طرفم اومد.خم شدم تا بتونه منو ببوسه...سولماز بوسیدم و دو گوشم آروم طوری که علی نشنوه گفت..: خیلی دوست دارم مهرا جونم...قد مامانم بیشتر...تمام تنم یخ زد..از جمله که نه از کلمه و لقبی که منو باهاش مقایسه کرد...یه لحظه پشیمون شدم از حرفی که بهش زده بودم..یه لبخند زورکی و مصنوعی بوسه ای رو ی سرش زدم..ـ مراقب خودت باش سولماز..چشماشو با حالت بامزه ای روی هم گذاشت و چشم خوشگلی بهم هدیه داد..علی دستشو به سمتم گرفت و گفت:ـ خیلی خیلی دوست دارم زودتر صداتو بشنوم..در ضمن برات آرزوی موفقیت میکنم...امیدوارم کارای شرکتت مورد قبول جناب غول اقتصاد یا به قول شما سرخوش پولدار قرار بگیره..دستمو محکم توی دستش گرفته بود برق توی چشماش درخشانتر شده بود....دستمو محکم توی دستش گرفته بود برق توی چشماش درخشانتر شده بود...نتونستم در مقابل نگاه خریدارانه و مورد تحسینش طاقت بیارمو دستامو از توی دستش آروم کشیدم بیرون..با لبخند نگام کرد و گفت:ـ خدانگهدار بانوی زیبا...گرم شدم از لحن مهربونش...خندیدم و دستمو به سمتشون بالا بردم برای سولماز یه بوس فرستادم اونم همین کارو کرد..کم کم از نظرم دور شدن...*ـ مهرا واقعا چطور روت شد رفتی توی مغازه و این عروسکو خریدی؟خجالت نکشیدی با این هیکل اخه؟با خنده به زهره گفتم:ـ نه خجالت واسه چی؟ عاشق عروسکم خوب!..ـ یعنی عاشقتم دختر...ما کل این مجتمع رو با این عتیقه( با چشم به ساناز اشاره کرد) زیرو رو کردیم تا یه دست لباس واسه امشب گیر بیاریم بعد جنابعالی رفتی دنبال عروسک...تازه یادم اومد قراره واسه امشب یه لباس بگیرم یهو گفتم:ـ وای زهره اصلا یادم رفته بود...حالا چی شد تونستید یه جای خوب گیر بیارین؟زهره خندید و دستمو گرفت و گقت:ـ خسته نباشی دختر..آره اما این ساناز میگفت ضایع اس دوبار بریم داخل ..افت کلاسداره...ما هم اومدیم دنبال تو که باهم بریم ..ـ آها ..خوب بریم دیگه..ساناز و زهره یه مغازه مارک رو نشون دادن بهم...ظاهرش تک بود..مطمئنا لباساشم همین طور ه...داخل رفتیم..برای چند ثانیه توی جام خشک شدم...چه لباسایی؟!نمیخواستم لباسم زیاد باز باشه..پیراهناش حرف نداشت اما زیادی باز بودن..همین جور که لباسارو دید میزدم چشمم روی یک لباس موند..خیلی شیک و خوشگل بود..تا خواستم دست دراز کنم و لمسش کنم صدای زهره مانعم شد...ـ مهرا یه دقیقه بیا ببین این لباس چطوره؟نگاهم رو با زور از اون لباس گرفتم و سمت زهره رفتم..یه لباس زرد قناری که پشت گردنی میخورد.....مدلش ساده بود اما طرح های پراکنده ای که روی پارچه لباس وجود داشت جذابش میکرد...با لبخند مهر تایید بهش زدم..لباس رو گرفت و به سمت اتاق پرو حرکت کرد...به محض ورودش به اتاق پرو برگشتم تا ساناز رو پیدا کنم...از یکی از اتاق اومد بیرون و یه لباس که توی کاور گذاشته بود و چیزی ازش معلوم نبود ، دستش بود...ـ هنوز لباستو انتخاب نکردی؟ـ نه هنوز..تو چی؟ـ من انتخاب کردم..به کاور لباسی که توی دستش بود اشاره کرد و گفت:ـ پس من میرم لباسمو حساب کنم بعد میرم سمت غرفه ی ست کیف و کفش. زهره جاشو بلده...اونجا میبینمتون...رفت...!.....خوشم میاد معنی باهم خرید کردنو خوب به جا آورده بود!...دوباره رفتم سمت همون لباسی که چشمم رو گفته بود...خیلی زیبا و درخشان بود..یه لباس به رنگ سرخ...یه قرمز منحصر به فرد و خیره کننده...یقه ی لباس گرد بود اما گردیش کمی باز بود و به سرشونه هاش میرسید...روی یقه یه نوار نسبتا کلفت از سنگ های دایره ای شکل قرمز و جیگری و نگین های کوچکتر الماسی شکل که دور سنگها رو قاب گرفته بودن، کار شده بود...آستینهای تقریبا پنج سانتی داشت که پارچشون به صورت چروک شده بود و این خط های چروک از آستین و سر شونه ها شروع میشد و به روی کمر به صورت کج ادامه پیدا میکرد...روی کمر هم دقیقا یک نوار مثه روی یقه قرار گرفته بود...پارچه ی دامن هم از زیر نوار بصورت راسته روی زمین افتاده بود...اما تنها پارچه ی قرمز رنگ نبود یه حریر قرمزی هم روی پارچه ی دامن طوی که فقط پشت دامن رو میپوشوند قرار داشت که دامن رو خیلی زیبا و حجیم تر نشون میداد...خیلی زیبا بود...مسحور کننده...به انگیلیسی از فروشنده خواستم تا پیراهن رو برام بیاره...زمانی که منتظر بودم صدای زهره رو شنیدمرفتم پیشش....عالی شده بود...دختر جذابی بود و این لباس هم جذابیتش رو چند برابر میکرد....ـ چطوره؟ـ عالیه زهره...مطمئنم چشم خیلی هارو امشب دنبال خودت میکشونی..ـ ایول..پس همین رو برمیدارم...توچی؟ـ یه لباس انتخاب کردم..الان میخوام پروش کنم..ـ خوبه..پس تا من اینو در میارم توبرو...لباس رو گرفتم و وی اتاق پرو پوشیدم...نمیدونم چقدر محو خودم توی آیینه شدم که با در زدن زهره از فکر شوت شدم بیرون...درو بی هوا باز کردم...زهره دستش رو بالا آورده بود تا دوباره به در بزنه اما تا منو دید همونجوری موند...از حالتش خندم گرفت. یه بشکن جلوی صورتش زدم...ـ الو ..هستی؟ـ دختر...عین کسایی که تازه از عهد قجر اومده بودن تو این دوران نگام میکرد...یه دونه به بازوش زدم و گفتم:ـ اینقدر تابلو نباش...بابا یه لباس مثه بقیه لباساست...از بهت دراومد...ـ مهرا به جان خودم امشب با این لباس یه کاری دست خودت میدی حالا ببین؟ـاینو بزارم پای تعریف یا تهدید...ـ هردوش...بابا هلو..گفته باشم از کنارم جم بخوری من میدونم و تو...خندم گرفت..ـ چشم شوهر جان...ـ زهره مارو شوخر جان... بدو درش بیار ببینم...لباسو از تنم در آوردم و توی کاورش گذاشتم...قیمت بالایی داشت اما می ارزید...بالاخره به قول زهره پولی که باباتش داریم خودمون رو هلاک میکنیم باید یه هم چین جاهایی خرج شه واگرنه ارزش نداره....به طرف مغاز ه ای که ساناز گفته بود رفتیم...من یه ست کیف و کفش قرمز مشکی برداشتم..خیلی جذاب بود..زهره هم یه ست زرد کیف و کفش انتخاب کرد...سانازم ست مشکی با رگه های بنفش...تقریبا سه ساعت دیگه توی همون مجتمع گشتیم و بقیه چیزهایی رو که لازم داشتیم گرفتیم...یه جفت گوشواره ی بزرگ که تمامش نگین های ریز بود و فقط یه سنگ الماس گونه در وسطش خودنمایی میکرد با یه رژ قرمز مایع که واقعا خیره کننده بود؛ خریدم...ساعت 4 رسیدیم هتل...ساناز به محض رسیدن به هتل ازمون خداحافظی کرد و گفت قراره بره آرایشگاه.حتی ازمون دعوت کرد تا همراش بریم اما نه من نه زهره دوست نداشتیم بریم...قرار شد بعداز اینکه هر دومون یه استراحت کوتاهی کردیم و بعد از یه دوش با همدیگه آماده شیم..بعد از دوساعت خواب کلا خستگی از بدنم بیرون رفت...رفتم حموم و یه دوش نیم ساعته گرفتم...حوصله ی پوشیدن لباس رو نداشتم حوله رو دور خودم پیچیدم و آب موهامو کامل گرفتم و همونجوری پشتم ریختم و اومدم بیرون....کیف و کفش رو از توی جعبه هاشو در آوردم روی تخت گذاشتم....در به صدا دراومد...یه نگاه به ساعت کردم 6.40 دقیقه بود...حتما زهره اس....رفتم سمت در..خواستم یه ذره سر به سرش بزارم...آروم درو باز کردم و پشتش قایم شدم تا وقتی که پا میزاره توی اتاق از پشت بترسونمش...با این کار حکم مرگمو صادر میکردم ولی به کیفی که میداد می ارزید...درو آروم باز کردم و منتظر شدم تا بیاد داخل...بعد از چند ثانیه دیدم کسی نیومد داخل...فهمیدم که فهمیده چه نقشه ای براش کشیدم...عین لاستیک پنچر شده از پشت در اومدم بیرون..ـ اَه..میمردی نزنی تو..عین لاستیک پنچر شده از پشت در اومدم بیرون..ـ اَه..میمردی نزنی توزمان ایستاد...متوقف شد...برای من از بین رفت...حسان روبروی من ایستاده بود....ـ مثل اینکه عادتت شده بدون دونستن، درو باز کنی ؟حتی توان قورت دادن آب دهنم رو نداشتم ......چقدر سخته نفس کشیدن...چقدر سخته این اکسیژنی رو که به اندازه ی یک میکرومتر هم نیست ببلعی....فهمید حالمو ...نگاهش گره خورد به نگاه ناباور من....تیز و نافذ...قدمی به سمتم برداشت و روبروم قرار گرفت...خفه شدن در این فضای پر از اکسیژن وصف حالم بود...دستش روی گردن و بعد گردنبندم نشست.....هوز گره ی سختی که بین نگاه هامون زده شده بود بر قرار بود...کشیده شدن گردنبند به سمت خوش رو حس کردم...چقدر بیزارم از این سکوت...از این نگاه های پر فریاد در لباس سکوت....!نمیدونم چقدر...چند ثانیه..چند دقیقه...اما تا به خودم اومدم حسان نبود....رفته بود...اما نگاهم همچنان گره بود به همان نقطه....همونجا روی زمین نشستم...انگار راه تنفسم باز شده بود...پر شدم از اکسیژن..از این مولکول کوچک حیات بخش....بلعیدم تا مغزم حلاجی کنه تصویرهای واقعی یا رویاهای کذایی لحظه های پیش رو...باز هم زمان از دستم در رفت...صدای در منو از خلسه ای که نه طعم شیرینی میداد نه تلخی در آورد....ـ مهرا نیستی؟! مهرا؟....با بدبختی فرمان ایستادن رو به بدنم دادم...دستام شد ستون برای ایستادن روی پاهام...یه نفس عمیق ...درو باز کردم...زهره که خندون بود با دیدن قیافه ی وسر وضع من خنده رو لبش خشکید...ـ مهرا خوبی؟اومد تو..فکر کنم هنوز توی بهت لحظه های در مقابل حسان بودنم....!هنوز زبونم فرمانبردار نشده بود....کمکم کرد تا روی مبل بشینم...بعد از چند دقیقه با یه لیوان آب قند جلوم ظاهر شد...نمیدونستم شیرینی آب قند بود یا جریان پیدا کردن زمان که حالمو بهتر کرد...ـ بهتری؟کلمات و جملات ....همه و همه به مغزم هجوم آوردن...پر شدم از حسای مختلف...ـ بله...ببخش تر سوندمت....ـ چی شدی؟ـ هیچی....فقط...فقط یه ذره حمومم طول کشید.فکر کنم همون کار خودشو کرد...زهره خیالش راحت شد و بی خیالِ خیال نا آروم و طوفانی من....بلند شدمو یه بار که نه سه بار صورت گرگرفتمو با اب سرد شستم...نگاهی به ساعت انداختم7.30 بود!وقت زیادی رو از دست دادم....زهره اماده بود...ـ بیا دختر ...بیا بشین که دیگه وقتی برامون نمونده....سعی کردم بهتر شم...بهترین کار بود....تمام ذهنمو مشغول آماده شدن و مراسم امشب کردم...تمام ذهنمو مشغول آماده شدن و مراسم امشب کردم...تمام موهامو با کمک زهره با اتو شلاقی صاف کردم.بعد بالای سرم به صورت گوجه ای محکم فیکس کردم...طره ای از موهامو زهره جلوی صورتم فر درشت زد و آزادانه رها کرد.تمام صورتم رو با کرم پودر یه درجه روشنتر از پوستم یکدست کردم...زهره چشمامو با سایه ی سیاه غلیظی آرایش کرد...بعد از گذاشتن مژه ی مصنوعی ریمل رو برام زد...رژ گونه ی گوجه ای رنگ رو روی گونه هام طوری زدم که برجستیگشونو بیشتر نشون بده.....یه رژ خشک قرمز رو روی لبهام کشیدم و در آخرم رژ مایعی که خریده بودم رو زدم...لبهام حسابی تو چشم بودن...با کمک زهره لباسمو پوشیدم...فکر نمیکردم که همه ی این کارها رو توی کمتر از یک ساعت انجام شده...زهره همین جور کنار آیینه قدی ایستاده بود..حتی پلکم نمیزد...ـ چیه ؟ بابا خوردیم تموم شدم..ـ بمیری دختر! آخه کی دیگه امشب به منو دخترای دیگه نگاه میکنه...خندم شدید تر شد...یه نگاه به ساعت انداختم مراسم شروع شده بود...ـ بریم زهره جون که تو هم دست کمی از من نداری!به سمت آسانسور رفتیم..خیلی دوست داشتم حسان رو ببینم..بی شک اون امشب بهترین بود...همیشه خیره کننده بود...یادم اومد با چه وضعی منو دیده بود...من آدم بشو نیستم...فکر کنم دفعه ی دیگه یه سیلی بخوابونه توی گوشم...دفعه ی دیگه؟ چه خوشم اومده؟ـ مهرا؟از فکر اومدم بیرونـ بله.ـ استرس دارم..ـ واسه چی؟ـ نمیدونم اما احساس میکنم این یارو چی بود تایماز ...نه تابوربیگ آدم درستی نباشه و بهمون سخت بگیره...ـ دیوونه شدی؟ ما هنوز اونو یه بارم ندیدیم..تازه احمد آقا میگفت آدم مهربونیه..پس لازم نیست اینقدر نگران باشیـ خدا کنه..راستی لباس ساناز رو دیدی؟ـ نه...تو چی؟ـ نه بابا...فک کن امشب دیگه میخواد با چه تیپی ظاهر شه؟ خدایی یه همچین مجلسی یه دلقک کم داره که اونم به لطف ساناز حله...هردو زدیم زیر خنده...توی طبقه ای که قرار بود جشن در اون برگزار بشه..آسانسور ایستاد...من و زهره هردو با هم نفس عمیق کشیدیم و بیرون رفتیم...یه سالن بزرگ که پر بود از میزهای بزرگ که با ساتن سفید پوشیده شده بود....گوشه ی سالن که حالت دایره واری داشت دسته گل های طبیعی زیبایی قرار داده شده بود...یه قسمت از سالن بار وجود داشت و یه بار تمام شیشه ای...تقریبا سالن شلوغ بود...فکر نمیکردم برای معارفه یه همچین جایی رو اجاره کرده باشه و همچین جمعیتی رو دعوت کرده باشه...واقعا سرخوشه چولداره...ـ اوه..چه خبره...فک کنم کل سران ترکیه رو دعوت کرده امشب این تابور خان؟!ـ چی میگی زهره؟ باز رفتی تو جو؟ـ آره بابا....یه نگاه بنداز ...راحت 400 نفری میشن..این که یکی بدتر از حسان فرداد خودمونه که...با شنیدن اسمش پر کشیدم به سمتش ...تمام حواسم رو جمع کردم تا ببینم کجاس..ـ مهرا بیا بریم..ـ کجا بریم؟..من که هیچ کدوم از بچه هارو نمیبینم..ـ بیا من پیداشون کردم...با زهره هم قدم شدم....لی با هر قدم درونم به لرزه درمیومد...لرزه هایی که از حد ریشتر هم فراتر رفته بودن...کنار مظاهر ایستاده بود...کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید و براق...یه پاپیون مشکی زده بود که وسطش یه نگین خودنمایی میکرد...نفس بُر بود... نه برای من...برای هرکسی که میدیدتش...یکه تاز مراسم امشب بود..روبه روش ایستادم..چقدر خواهانش بودم...چقدر بی قرارش ...برق توی نگاهش مطمئنم کرد...مطمئنم کرد که برای اولین بار به چشمش اومدم...چون نگاهش تحسین آمیز بود... پر شدم از خوشی... از لذت...اونقدر خوشحال شدم که میخواستم از فرط خوشحالی یه سره جیغ بکشم... برق توی نگاهش مطمئنم کرد...مطمئنم کرد که برای اولین بار به چشمش اومدم...چون نگاهش تحسین آمیز بود... پر شدم از خوشی... از لذت...اونقدر خوشحال شدم که میخواستم از فرط خوشحالی یه سره جیغ بکشم...اثرات این خوشحالی لبخندی بود بر روی لبهام...ـ سلام...به ظاهر برای همه بود اما از ته قلبم برای مرد مغرور روبروم بود که مات من بود هنوز!چند ثانیه شاید دوثانیه گذشت و تونست به حال خودش برگرده..غیر از این بود باید به حسان بودنش شک میکرد...!نگاه نافذش رو دوخت توی چشمام...بی حرف....انگار قصد داشت با نگاه جوابمو بده...ـ سلام مهرا خانوم...خوش اومدین...سرمو برگردوندم تا مظاهرو ببینم...ست کت و شلوار سورمه ای با پیراهن سفید مجلسی میمود..خنده ای کردم و گفتم:ـ شما هم خوش اومدین...فعلا که میزبان نیست که بخواد خوشامد گویی کنه...مظاهر خندید و گفت:ـ بله حرف حق جواب نداره...بفرمایید بشینید...با زهره هم سلام و احوال پرسی کرد...هردونشستیم درو میز 14 نفره ی که تمام تیممون حضور داشتن..زهره کنار من و خوشبختانه حسان هم در طرف دیگم جا گرفت...بهترین اتفاقی که میتونست امشب برام بیوفته همین حضورش در کنارم بود...اونقدر خوشحال بودم که سر از پا نمیشناختم...سرد بود و جدی...مثل همیشه اما همین که بود برام به اندازه ی دنیا ارزش داشت..ـ یاعلی ....این دیگه کیه.با صدای آروم زهره به طرفش برگشتم..ـ چی میگی؟زهره هنوز به جایی که خیره شده بود مونده بود...آروم نزدیک گوشش گفتم:ـ زهره..سریع نگاهشو به من داد و گفت:ـ مهرا فک کنم این یارو تابور خان تشریف فرما شدن...ـ جدا؟ کو؟تا اومدم سرمو سمت جاییکه زهره نگاه میکرد برگردونم صدای ساناز متوقفم کرد...ـ سلام...ببخشید دیر رسیدم..به اجبار برگشتم و ساناز رو دیدم..برگشتن همانا و میخکوب شدن همانا...ساناز بود اما.....لباسش یه پیراهن براق بنفش که تا سر زانوهاش بود اما دکلته و از پشت تا روی کمر لخت بود... رگه های هایلات بنفش داخل موهای صورتیش توی ذوق میزد..اما آرایشی که کرده بود بهش میومد...خدارو شکر مثل همیشه غلیظ نبود...اومد طرفم و بعد کنارم نشست...تازه متوجه ی نبود حسان شدم...یه آهِ حسرت بار کشیدم...باز زهره صداش اومد..ـ ساناز .مهرا بلند شید فکر کنم معارفه شروع شد...ساناز با عجله بلند شد و بدون اینکه به ما اصلا نیم نگاهی بندازه رفت...منو زهره آروم و باوقار بلند شدیم و رفتیم...ـ ایول...بابا خدا دمت گرم چی آفریدی؟ـ زهره داری از پشت چی رو دقیقا تحسین میکنی؟ـ خوب این پشتش اینه معلومه جلوش چه خبره دیگه!از جملش خندم گرفت....خودشم خندش گرفته بود...برای اینکه ضایع نباشه سریع سرمو انداختم پایین و تا جلوی اونا سرمو بالا نیاوردم...بالاخره رسیدیم اما من هنوز با خودم درگیر بودم که خنده ی مسخرمو قورت بدم..کم کم اعصابم داشت بهم میریخت...با صدای حسان سعی کردم تلاش بیشتری بکنم...ـ ایشون خانم سیامکی از معماران برجسته ی تیم من...یعنی هرچی فحش بالای 18 سال بود به خودم دادم...دختر اینقدر کم جنبه!...سعی کردم نفس عمیقی بکشم البته بدون جلب توجه...صدای احوالپرسی زهره با تابور بیگ رو شنیدم..وای خدا الان آبرو ریزی میشه..لبامو محکم به هم فشار دادم و مدام توی دلم صلوات میفرستادم....ـ ایشون هم خانوم عظیمی معمار جوان تیم ...سرمو بالا گرفتم....اما....
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611 ، !...rana


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان